انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 82 از 125:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
روزگار سیاوش قسمت سوم

وقتی رسوندمش بهم گفت بیا بالا ، با خوشحالی قبول کردم و ساعتی بعد روی تخت خوابی که چند شب پیش بهش تجاوز شده بود ، تو بغل من غرق بوسه میشد ، چیزی که فکر میکردم لایقشه .
بوسه هام از لمس های ریز لبم بالب و گردن مهسا شروع شد و به سینه های نرم و درشتش رسید ، حریصانه سینه هاش رو بلعیدم و لیسیدم و در همین حین انگشتم رو به کسش رسوندم .
با این حرکت من کمرش رو به بالا انعطاف پیدا کرد و فهمیدم چیزی بیشتر از انگشتم لازمه .
کیرم رو دراوردم و کسش رو بوسیدم که دیدم از جاش بلند شد و خواست که جاهامون رو عوض کنیم.
روی تختش که طاقباز شدم ، اومد روی من و باز هم لب بازی ولی اینبار کیر من رو بدست گرفته بود و شروع کرد به بازی با اون ، چند لحظه بعد اون موهای لخت شرابی رو شکم و سینه من پریشون شده بود و لبهای قلوه ای مهسا کیر من رو به مهمونی گرم و نرمی برده بود.
سرش رو با دست گرفتم تا بتونم ریتمش رو کنترل کنم .
کشوندمش روی خودم و اینبار دست اون کیر منو وارد بهشتش کرد و آهی که هر دو با هم کشیدیم.
با ناخنهای طراحی شده اش روی پوست من میکشید و من رو به اوج لذت میرسوند ، چند دقیقه بعد طاقت من تموم شده بود و اونم با شدت تموم خودش رو به پایین تنه من میکوبید و تقریبا بعد از انزال من با همه وجود بدن منو چنگ زد و در حالیکه کیرم تو کسش همچنان در حال تخلیه و بالا پایین شدن بود روی سینه من ول شد....



***

... عاشقانه همدیگه رو بوسیدیم و در آغوش هم بخواب رفتیم ، اولین شبی بود که بدون سیگار و سرما و در آغوش مهربون یک زن بعد از مدتها بخواب رفتم.
صبح ، با صدای شهوت انگیز مهسا چشم باز کردم ، نور چراغ چشمم رو میزد و یه پلکم هم گیر کرده بود و باز نمیشد.
مهسا چهار دست و پا روی تخت اومد و گفت سیاوش ، بلند شو ، صبحانه آماده کردم.
صبحانه رو با هم خوردیم و من یه دوش گرفتم .
مهسا به همکارش زنگ زد و قرارهاش رو کنسل کرد ، منم به سارا زنگ زدمو ، با اینکه میدونستم از همه اتفاقات با خبره ، بهش اطمینان خاطر دوباره دادم.
سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت کوه صفه ، تو راه سکوت کرده بودم و فقط پخش ماشین با صدای امیر عباس سکوت بینمون رو میشکوند.
از تو نه از خودم پرم، تو این حال خوبم ، ترکم کن ، دنیا خوارم کرد ، دنیا قانعم کرد ، دنیاااا ، درکم کن...
مهسا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت سیاوش !
گفتم ، جان!
نگاهش رو از پنجره ماشین به بیرون دوخت و گفت بنظرت ، میتونیم با هم بمونیم؟
نگاهش کردمو ،گفتم دلیل نموندن چی میتونه باشه؟
جواب داد ، ببین من تو رو قبلا دیده بودم ، میدونستم خواهرت کیه و از دوران دانشگاه که با سارا دوست شدم ، خونواده شما رو می شناختم.
اما تو چه شناختی از من داری ؟
واقعا چی شد که اینجوری سراغ من اومدی؟
اون شب کذایی چی میخواستی بهم بگی ، برای چی جلوی خونه من ایستاده بودی.
بهش نگاه کردمو ، گفتم ، من ، یه ذره دیوونه هستم .
لبخند زد و گفت ، یعنی برای دوست داشتن من باید دیوونه بود.
گفتم ، نهههه ، منظورم اینه که شاید من حالا حالاها باید میرفتم و میومدم ، نمی دونم شاید باید سارا رو جلو مینداختم ، شاید اصلا اشتباه کرده باشم ، ولی مطمئن باش ، وقتی یه کاری رو شروع میکنم و به کسی قول میدم ، تا آخرش سر حرفم می ایستم.


اون شب اومده بودم بهت بگم ، چشمهات هوس عشق و سکس رو در من زنده میکنه ، اومده بودم بهت بگم ، حتی اگه نمیخوای با من باشی ، منو به عنوان یه دوست و همراه قبول کن.
میخواستم اینا رو بگم که اون ماجراها پیش اومد.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم طرف تله کابین.
دست نرم و کوچیکش تو دست من بود و حس قدم زدن تو هوای لطیف و تازه کوه ، روحم رو تازه میکرد ، نسیمی آروم موهای لخت و شرابی مهسا رو نوازش میکرد.
ناخوداگاه زمزمه کردم ،:
هروقت حال موهاشو از باد میپرسم ، حس میکنم بادم ، دیوونه اونه.
موهاش دریا بود ، دنیامو زیبا کرد ، فهمید دیوونه ام ، موهاشو کوتاه کرد



نگاهش کردمو گفتم ، مهسا ، برگشت و با نگاهش دوباره حالمو عوض کرد و جواب داد جونم؟
گفتم چرا جواد با یکی دیگه روهم ریخت؟
لبهای نازش رو که با رژ لب کاملا حرفه ای طراحی و آرایش شده بود ، جمع کرد و گفت ، اون با یه نفر رو هم نریخته بود ، من یکیشون رو علنی کردم ، چند سالی میشد که رفتار جواد و درست از وقتیکه مسئول پرداخت و بررسی پرونده های وام شده بود ، مشکوک و غیرعادی شده بود ، نگو مشتریهایی که نیازمند وام بودن رو با وعده اقساط کم و وام بیشتربه تور مینداخت.
و البته خیلی از اونا هم بدشون نمیومد یه معاون بانک معشوقه اشون باشه.
زندگیمون ، سرد و بی روح بود و شاید کمی هم من مقصر بودم که توجه هم بیشتر به پسرم بود و وقتی سردی جواد رو نسبت به زندگیمون میدیدم ازش بیشتر متنفر میشدم ، ولی در هر صورت خوابیدنش با غریبه ها و خیانتش به من و پسرمون رو نمیتونست توجیه کنه.
دو تا ذرت مکزیکی خریدیم و سوار تله کابین شدیم ،اولین قاشق ذرت مکزیکی رو دهنش گذاشتم و به لبهاش خیره موندم.
فکرم اینجا نبود ، به ماجرای پر پیچ و خمی فکر میکردم که واردش شده بودم.


نمیدونستم مهسا رو برای سکس نیاز داشتم یا واقعا عاشقش شده بودم ، دچار دوگانگی شدیدی بودم ، نگاهش که میکردم ، از اون همه زیبایی و ظرافت دلم میریخت و بدنم گر میگرفت اما وقتی نگاهم رو ازش میگرفتم ، یاد اتفاقات تلخی میافتادم که برای اون رخ داده بود ، پسرش سهیل که الان وضعیتش نامشخص بود و هنوز پیش مادربزرگش مونده بود ، انگار به بی پدر و مادری عادت کرده بود و حالا باید برای آینده اون هم تصمیم میگرفتیم و مسئولیتی که ناگهان برای خودم ایجاد میکردم تکلیف سارا و رامین و همزیستی مسالمت امیزمون معلوم نبود ، حسابی بهم ریخته بودم.
نهار رو با حرفهای عاشقانه ، بالای کوه خوردیم و مهسا رو به خونش رسوندم.
اردیبهشت ماه بود که یکی از ناشرهام بهم گفت یه سمینار ادبی توی مازندران برگزار میشه و خواست که من هم تو اون سمینار شرکت کنم.
میتونستم دو نفر همراه با خودم داشته باشم.شب به عنوان تعارف به سارا و رامین موضوع رو گفتم و رامین با هیجان از روی مبل بلند شد و گفت جون شمال ، جنگل ، دریا ، کی باید بریم؟
سارا گوشه شلوارش رو پایین کشید و مجبورش کرد که بشینه ، بعد آروم گفت از من میشنوی مهسا و پسرش رو با خودت ببر.
ذوق زده شدمو ، پریدم بوسیدمش ، فقط یه مشکل وجود داشت ، ما عقد هم نبودیم و کمی کار سخت بود که البته با ذکاوت سارا این مشکل هم حل شد.
سهیل هنوز هم پیش مادربزرگش مونده بود و البته با من هم حسابی رفیق شده بود.
چندباری با هم استخر و شهربازی و مسابقه فوتبال رفته بودیم و روابطمون با هم خیلی خوب شده بود. تنها اختلافمون سر تیمهای فوتبال بود که البته باشرط بندی و شوخی حل میشد.



مهسا رو به عنوان مدیر برنامه هام به ناشر معرفی کردمو و با دو تا پرواز خودمونو به تهران و بعد به ساری رسوندیم.
هتل جنگلی سالاردره ، اقامتگاهمون بود.
یه هتل چهار ستاره زیبا و آروم که خارج از شهر ساری بود ، فضای سبز فوق العاده و هوای عالی اونجا خیلی لذت بخش بود.
.
تو هتل دو تا اتاق جداگانه دادند و ما هم همش یا تو کافی شاپ بودیم و یا در حال قدم زدن تو فضای سبز جنگلی هتل.



هرچی از با هم بودنمان بیشتر میگذشت ، بیشتر احساس وابستگی بهش پیدا میکردم ، مهسا آرامشی بهم میداد که هیچوقت تا اون زمان نداشتم.
یه شب ، دیروقت ، وقتی که داشتم تو بالکن سیگار میکشیدم و هوای بهاری حسابی بیخوابم کرده بود ، بهش پیام دادم ، بیا سمت زمین بازی بچه ها.
عجیب هوس سکس داشتم و تو قدم زدنهامون جایی رو نشون کرده بودم که تو هوای آزاد سکس رو تجربه کنیم.
از دور وقتی دیدم با یه مانتوی لیمویی و شال سفید داره سمتم میاد ، خودم رو رسوندم بهش و با هم قدم زنان به سمت جاییکه با درختهای زیادی پر شده بود حرکت کردیم.
با صدای ناز و کشدار گفت ، سیا نصفه شبی اومدیم اینجا چیکار؟
خندیدم گفتم ، میخوام بکشمت.
با دستش ضربه ای بهم زد و گفت ما که همینجوری قربونی شما شدیم ، دیگه کشتن لازم نیست.
کنار یه درخت تنومند ایستادم ، کشیدمش تو بغلم و شروع کردم به بوسیدنش ، در حالیکه سعی میکرد با بوسه های من هماهنگ بشه ، با ناز پرسید چته سیا ، چرا اینقدر داغ کردی؟


بدون اینکه جوابش رو بدم ، مانتوش رو از تنش دراوردم و چسبوندمش به درخت و شروع کردم زیر گردنش رو بوسیدن و لیسیدن.
ساپورت سفیدش رو بهمراه شرت سکسیش تا نصفه پایین کشیدم و انگشتم رو به کس تپل و نازش رسوندم ، خیسی و گرمی اون شکاف رویایی عطشم رو بیشتر کرد ، سعی کردم ، با حرکت دستم ، مهسا رو به لذت برسونم ، تاپ سبز رنگش رو بالا دادم و یه دستم رو به سینه های درشت مهسا رسوندم ، لبهام از گردن ظریفش به سینه های درشتش رسید و با صدایی که با نفسهای تندو کشیده همراه بود گفتم ، کلک سوتین هم نبستی ها.
سعی میکردم با یه دست کس مهسا رو بمالم و با دست دیگه سینه اش رو بمالم و با فشار لبهام به سینه و گردنش و بوسیدنهای مداوم ، مهسا رو به لذت برسونم ، مهسا اروم لبهاش رو تکون میداد و زیر لب تکرار میکرد ، سیا تو رو خدا ول کن ، دیوونه ام کردی.
پایین تنه مهسا به عقب و جلو حرکت میکرد و کس خوردنیش خیس و نمناک شده بود ، زیر گوشم گفت ، سیا میخوام ، توروخدا بدش دستم ، یادم اومد که خودم هنوز شلوار پامه و کیر بدبختم داره تو شرت خفه میشه.


جاهامون عوض شد و من تکیه دادم به درخت و مهسا جلوم زانو زد ، و کیرم رو به دست گرفت ، لیس هایی که از زیر بیضه هام شروع میشد و به کلاهک کیرم و بلعیدنش ختم میشد ، داشت روحمو پرواز میداد، کمی بعد برای اینکه این ساک زدنهای عمیق منو به انزال نرسونه ، مهسا رو بلند کردم و به تنه درخت چسبوندم و دوباره لبهاش رو خوردم و بوسیدم و بدنش رو با دستهام لمس و نوازش میکردم. هوای شب جنگل فوق العاده بود و لذت سکس تو هوای آزاد بی حد و حصر.
چند دقیقه بعد مهسا در حالیکه دستهاش رو به درخت تکیه داده بود ، منتظر ورود کیر من به کس گرم و نمناکش بود ، نسیم ، بین موهای لختش می دوید و با موهاش بازی میکرد .
از پشت سرش بدنش رو نوازش کردم و با سرانگشتهام آروم روی کمرش کشیدم و ستون فقراتش رو لمس کردم.
با این حرکت ، پیچ و تابی به بدنش داد و منم بیشتر از این منتظرش نذاشتم.
از پشت بهش چسبیدم و پهلوهاش رو با دستام گرفتم ، با ورود کیر من به اون بهشت رویایی و اولین ضربه پایین تنه من به باسن مهسا ، لمبرهاش زیر نور ماه موج برداشتند.
دیدن و گاییدن این بدن سبزه و سکسی که زیر نور ماه درخشندگی خاصی داشت ، لذت عجیبی رو در من بوجود آورده بود.


تتوی قشنگی روی گودی کمر مهسا بین آخرین مهره کمرش و بر آمدگی باسنش به شکل یک ققنوس بال گشوده خودنمایی میکرد ، انگار پرنده افسانه ای میخواست با بالهاش تو رو به آغوش بکشه.
ضرب آهنگ تلمبه هام تندتر و محکم تر شده بود و مهسا با ضربه های من به جلو خم میشد.
دستم رو به سینه هاش رسوندم سعی کردم هر کدومشون رو تو مشتم جا بدم که البته بخاطر درشت بودنشون ناموفق بودم ، وسط ناله های شهوت آلود مهسا متوجه شدم ازم میخواد کسش رو براش بمالم. ، از کنار پهلوی راستش دستم رو به کس نرمش رسوندم و با این کار مجبور شدم کاملا روش خم بشم ، به همین دلیل ضربه هام آروم تر و سرعت رفت و آمد کیرم بیشتر شد و البته لمس بین پوست بدنهامون لذت بیشتری رو به من داد.
با برخورد شکم و سینه ام به اون اندام سکسی ، حس کردم دیگه وقت اومدنه ، در حالیکه سرعت حرکت دستم رو بیشتر کرده بودم ، مهسا به انزال رسید و رو زانوهاش خم شد و نشست ، منم در همون لحظه کیرم رو از کسش بیرون کشیدم وآبم رو با فشار به روی برگهای ریخته شده بروی زمین پاشیدم .
صدای توقف یه ماشین توجهمون رو جلب کرد و به سمت صدا برگشتیم ، مهسا که مشخص بود ضعف کرده ، داشت به زحمت خودش رو جمع و جور میکرد .


با صدای شنیدن صدای دو نفر و پارس سگ ، به شدت نگران شدم و احساس کردم دچار دردسر جدیدی شدیم.
هر دو مرد در حالیکه یکیشون قلاده سگ رو تو دست داشت به ما نزدیک شدند و نور چراغ قوه هاشون رو تو صورت ما انداختن و با لهجه شمالی ، یکیشون بلند صدایی از خودش در آورد که من متوجه معنیش نشدم.
دستهام رو بالا بردم و داد زدم ، لطفا کمک کنید ما گم شدیم .
مردها ، با احتیاط نزدیک تر شدند و وضعیت آشفته و بهم ریخته مارو دیدند.
شلوار و شال گلی شده مهسا به کمکون اومد و من هم با حالتی مظلوم گفتم خوب شد اومدین ، برای قدم زدن از هتل دور شده بودیم که مسیر برگشت رو گم کردیم.
لطفا کمک کنید به هتل برگردیم.
یکی از مردها به سمت من اومد و به فارسی گفت مسافر کدوم هتل هستی؟
جواب دادم سالار دره
خوب که براندازم کرد ، گفت باید ببرمت پاسگاه ، مشکوک میزنی ، خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم میدونی من کی هستم؟ من مدیر انتشارات اساطیر هستم و اینجا برای سمینار اومدیم ، لطف کن با موبایلت شماره پذیرش هتل رو بگیر تا بهت بگه داری به کی شک میکنی.
مردک خنده ای کرد و رو به رفیقش گفت ، راست میگه؟
رفیقش با لهجه مازنی جوابش رو داد و به ما اشاره کرد که دنبالشون بریم.


مهسا روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من و مرد دوم و سگش که مثه سگ هار به من دندون نشون میداد ، عقب نشستیم.
وقتی به جلوی هتل رسیدیم ، اونیکه مازنی حرف میزد ، با ما وارد لابی شد و به سمت پذیرش اومد.
با همون لهجه سوالی از مسول شیفت پرسید و پسرک رو به من گفت ، شماره اتاقتون ، جواب دادم ۴۱۲ و ۴۱۴ ، توسط انتشارات اساطیر رزرو شده ، پسرک سری تکون داد و به مرد اشاره کرد که اوکی هست.
صبح از استرس و خستگی شب قبل چشمام باز نمیشد. گوشی رو با چشم بسته پیدا کردم و به زحمت ساعتش رو خوندم ، ساعت نه بود و من شیش تا میس کال داشتم ، از جام پریدم و یادم اومد که ساعت یازده آخرین جلسه سمینار هستش و فردا صبح ما بلیط برگشت به تهران و بعد اصفهان رو داریم ، میس کالها رو چک کردم دیدم یکبار سارا ، یکبار ناشرم و مهسا چهار بار میس انداخته ، فوری بهش زنگ زدمو گفتم چی شده؟
خندید و گفت میبینم شیره ات کشیده شده ، نمیتونی جواب تلفنت رو بدی .
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
مرد

 
روزگار سیاوش قسمت چهارم

با اوقات تلخی گفتم کجایی؟
گفت تولابی نشستم تا بیایی بریم صبحانه بخوریم .
سریع دوش گرفتم و به سارا و ناشرم زنگ زدم.
وقتی به مهسا رسیدم ، از دیدن استایل و زیباییش دوباره مبهوت شدم ، این دختر تو آرایش کردن اعجوبه بود و کاملا میدونست خودش رو چجوری جذاب کنه.
رنگ بندی لباسهاش ، طرح ناخنهاش ، مدل موهاش و همه چیزش زیبا و خواستنی بود.
بهش گفتم ، دختر تو کی وقت کردی به خودت برسی ، نکنه از پنج صبح بیداری؟
خندید و گفت مثه اینه که من بگم ااااه تو چجوری یک ساله پونصد صفحه رمان نوشتی نکنه سی ساله داری کتاب مینویسی.
خوب هر کسی تو شغل خودش وارده دیگه.


بوسیدمش و رفتیم برای صبحانه ، وقتی شماره اتاق رو به مسول پذیرایی اعلام کردم ، یه پاکت بهم داد و گفت مدیر هتل باهاتون کار داره.
تو اتاق مدیر هتل ، مسول حراست و مدیر و یکی از نمایندگان برگزاری سمینار حضور داشتند و میخواستند بدونند برای چی اتفاق دیشب افتاده بود.
مجبور شدم داستان من دراوردی بابت گم شدنمون سرهم کنم ، موقعی که شروع به داستان سرایی کردم ، برای مهسا اس ام اس دادم که دارن بازجویی میکنن و منتظر فایل صوتی باشه و اگر اونو خواستن به بهونه دستشویی ، یه ربعی معطلشون کنه تا بتونه فایل رو گوش کنه ، صدام رو با گوشی همون لحظه رکورد کردم و وقتی تموم شد با واتز آپ برای مهسا فرستادم.
خوشبختانه ، از مهسا سوالی نپرسیده بودن و فقط یه خانم چادری به صورت دوستانه خواسته بود از زیر زبونش یه چیزایی رو بکشه.
در هرصورت ماجرا ختم به خیر شده بود.


موقع برگشتن به تهران و زمان گرفتن کارت پرواز تو مسیر برگشت ، بلیطهارو باهم دادم و مظلومانه به خانم متصدی نگاه کردم و از شانس خوبمون ، هر دوصندلیها کنار هم برامون صادر شده بود .
تو مسیر مهسا رو با تمام وجود به خودم چسبونده بودم و فکر میکردم ، این زن لایق بهترینهاست.



داستان درباره پسری سی و چند ساله است که بعد از آشنایی با دوست خواهر خود که شغل آرایشگری دارد ، در اتفاقاتی عجیب دچار رابطه ای با او میشود که سرشار از شهوت و عشق است و حالا ادامه داستان...
تو یه ظهر داغ، اواسط مرداد ماه ، با یه عقد محضری و حضور چندتا آشنا و لوس بازیهای رامین و گریه های سارا ، من و مهسا زن و شوهر شدیم.
اواخرماه بعد، مهسا برای یک دوره آموزشی قرار بود به کیش بره ، منم به شدت درگیر رمانم بودم ، این وسط سارا گیر داده بود که باید تکلیف محل زندگی مهسا رو زودتر معلوم کنیم ، البته مهسا خودش حرفی نمی زد ، ملاقاتهامون هم شده بود روزانه دو الی سه ساعت تو محل آرایشگاه و یا کافی شاپ یا شهربازی با سهیل.
جواد از تو زندون دو سه باری به من زنگ زد ، بار اول تهدیدم کرد که نمیذاره نفس راحت بکشم و سایه اش تا آخر عمر رو زندگیم میمونه ، میگفت زندگیش رو خراب کردم و از من گرگ تر و دزدتر تو زندگیش ندیده ، میگفت من دزد ناموسش هستم و خیلی چیزای دیگه.


بار دوم که زنگ زد ، پشت تلفن گریه میکرد و التماسم میکرد ، میگفت اون شب قرار بوده با مهسا بنشینن مشکلاتشون رو حل کنن و وقتی دیده من با مهسا رفتم بالا ، قاطی کرده ، وقتی هم تو آپارتمانش اثری از من نمیبینه ، فکر میکنه همسایه مهسا بودم و کلید نداشتم، بعد هم که اندام و چهره اونو میبینه وسوسه سکس با مهسا رو پیدا میکنه که من سر میرسم و اونم با تیزبری که از جعبه ابزار برای زدن من برداشته بوده ، منو زخمی میکنه.
میگفت به خودش و پسرش رحم کنم و از زندگیشون برم کنار.
گفت حاضره هرکاری میخوام برام انجام بده ولی مهسا رو بهش برگردونم ، میگفت خرج کس کردن هر شبم رو میده و خیلی چیزای دیگه اینقدر میگفت و گریه میکرد تا میومدن بزور گوشی رو ازش میگرفتند.
اما بار آخر که زنگ زد ، صداش خشن بود ، مثه اولین باری که صداش رو از پشت آیفون تو خونه مهسا شنیدم.
گفت بزودی میاد بیرون ، باید وصیتم رو بنویسم و به ازای هر باری که مهسا رو گاییدم ، با چاقوییکه واسه کشتن من خودش ساخته ، تیکه تیکه ام میکنه، اولش خندیدم و فقط بهش گفتم خفه شو بدبخت.
اما وقتی قطع کردم ، جدیت و خشونت صداش بفکرم انداخت ، جواد نشون داده بود که وقتی عصبانی میشه ، خون ریختن براش عادیه و کنترلی رو خودش نداره.
با مهسا به کیش رفتم ، البته سارا و رامین و سهیل هم همراهمون بودن ،
یه هتل ارزون قیمت به اسم شباویز پیدا کردم که مجموعه ویلا بود، دورتر از مرکز شهر ، نزدیک دریا و پر از آرامش.
رسیدن به ساحل خلوت و شخصی اون هتل ، البته نیاز به کمی پیاده روی و گذشتن از خیابون اصلی داشت.


رامین و سهیل و سارا حسابی با هم جور شده بودن و صبح تا عصر که مهسا از آموزش برمیگشت ، سرگرمش میکردن ، منم در سکوت رمان خودم رو جلو میبردم.
شب دوم با پیشنهاد مهسا ساعت ۱۲ شب از ویلا به قصد ساحل، دو نفری زدیم بیرون ، بقیه بخاطر کنسرت مازیار فلاحی که ساعت یک و نیم شب شروع میشد ، زودتر خوابیده بودن و وقتی ما از ویلا زدیم بیرون اونا هم آماده رفتن به کنسرت میشدن.
همینجوری که قدم میزدیم ، مهسا گفت ، حیف، کنسرت نرفتیم ، گفتم خودم برات کنسرت میذارم.
خندید و گفت ، خوب بذار یکم بخندیم ، نگاهش کردمو گفتم از کی برات اجرای زنده داشته باشم ، گفت از مازیار دیگه!
روی یه تیکه سنگ نشستم و آروم خوندم :
من نمیدونم چطور شد
من چجوری دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش
عاشقونه منو برده
تا ته حس ِ نوازش
تازه عادت کرده بودم که بسوزمو بسازم
هرچی از تو برده بودم به غم دلم ببازم
تازه عادت کرده بودم دیگه چشماتو نبینم
رسم عاشقی همینه آره اینه بهترینم



من نمیدونم چجوری
دل به چشمای تو دادم
تو فقط یک لحظه از دور
توی چشمام خیره موندی
غم چشمات شعر من شد
همه شعرامو سوزوندی...



با صدای دست و سوت چند نفر خودمون رو جمع و جور کردیم ، دیدیم چندتا دختر وپسر جوون که ساحل رو برای پیاده روی انتخاب کرده بودن پشت سرمون دارن با لبخند ما رو نگاه میکنند.
کمی خجالت کشیدم و دست مهسا رو گرفتم و از اونجا دور شدم.
قدم زنان با مهسا رفتیم سمت تاریکیها ، به محض اینکه فرصت پیدا کردم ، لباش رو بوسیدم و چسبوندمش به خودم ، همراهی کردن مهسا با بوسه های من و دستی که دور گردنم حلقه کرد، عطش بوسیدنش رو برای من بیشتر کرد ، لبم رو از لبهاش جدا کردم تو چشمهای نازش خیره موندم و گفتم ، مهسا عاشقتم ، با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت من بیشتر. کنار یه آلاچیق قدیمی نشستیم و کمی درباره کلاسهاش برام گفت .
ازش پرسیدم مایله خونه اش رو جابجا کنه ، یا من بیام شاهیت شهر ، تو چشمام خیره شد و گفت ، سیا هرکاری که تو بگی ، من نمیخوام تو بخاطر من و سهیل تحت فشار قرار بگیری .
لبخند زدم و گفتم ، جابجا میشیم ، سهیل رو هم میاریم پیش خودمون ، خیالت راحت باشه.نسیمی وزیدن گرفته بود و مهسا زیباتر از ماه شب تابستون جنوب و دریا ، بنظر میرسید.
با نسیم دریا ، راه افتادیم سمت ویلا.
در ویلا رو باز نکرده ، بغلش کردمو بردمش رو تخت ، هرچی تقلا کرد که نه عرق کردم ، چیزی حالیم نبود ، لختش کردمو رفتم بین پاهای ظریف و خوشتراشش ، چشمهام رو بستم و لیسیدم ، اینقدر که با ناخنهایی که با لاک زرشکی سکسی تر شده بود بازوهام رو چنگ زد و سرم رو نوازش کرد ، ساق پاهاش رو گرفتم و پاهاش رو بوسیدم،طراحی ناخن پاهاش و موزونی اندام سکسیش شهوتم رو بیشتر کرد ، شلوارم رو در اوردم و تیشرتم رو گوشه ای پرت کردم.
با دستاش بدنم رو لمس کرد و گفت بده برات بخورم ، سرم و به علامت نفی تکون دادم و ساق پاهاش رو گرفتم و با دست دو تاضربه نرم روی کس نازش زدم ، صدای آهش بلند شد ، با دستش دستم رو‌گرفت .
با تعجب نگاهش کردمو ، دیدم زیر لب گفت سیا ، لطفا با عشق ، و پاهاش رو گذاشت روی شونه هام و من خزیدم بین رونهای سبزه و تپلش و کیرم رو خیلی نرم فرو کردم ، با دستهاش پهلوهام رو گرفت ، پنجه هاش رو تو پهلوم فرو میکرد و ریتم تلمبه زدنم رو تحت کنترل خودش گرفته بود و با هربار ضربه آروم من و جلو عقب شدن کیرم تو کس نازش عجیب ناله میکرد .


به چشمهاش خیره میشدم و به بالا و پایین رفتن سینه های درشتش .
به نرمی و لطافت بدنش و لذتی که از لمس اندامش بهم دست میداد فکر میکردم.
کس نازی که داشت کیر من رو تو خودش جا میداد و برای بیشتر فرو رفتن کیرم حاضر بود هرکاری بکنه.
برش گردوندم و از پشت چهار دست و پا شد ، موهای شرابیش رو نوازش کردم و کسش رو مالیدم و دوباره فرو کردم.
زانوهاش رو به هم نزدیک تر کرد و باسن خوش فرمش رو داد به بالا.
با این کار کسش تنگتر شد و من حریصتر برای فرو کردن کیرم با ضرب آهنگ سریعتر.
نفسهاش به شماره افتاده بود ، بالا تنش روی تخت ول شده بود و من چنگ انداخته بودم به دو طرف باسنش و با هر ضربه موجی از باسن تا پهلوهاش ایجاد میکردم.دست راستش رو اورده بود عقب و سعی میکرد با فشار دادن شکم من ، ضربه ها رو ارومتر کنه ، غافل از اینکه من وقتی می دیدم ، دست ظریف و نازش با اون حالت انگشتها سعی داره جلوی وحشی گری من رو بگیره حریص تر میشدم و لذت بیشتری میبردم.
وقتی دید از دستش کاری ساخته نیست دستاش رو به جلو دراز کرد و ملحفه رو چنگ زد ، سفیدی ملحفه و رنگ پوست دست مهسا و ظرافت انگشتها و رنگ متضاد ناخنهاش با ملحفه ترکیب قشنگی رو ایجاد کرده بود ،ناله های ضعیف مهسا به جیغهای شهوت آلود و هیجانی تبدیل شد ، باسنش رو پایین تر داد و زانوهاش رو از هم باز کرد.
بعد از چند لحظه دست چپش رو بین پاهاش برد و بیضه های من رو که به شدت با هر تلمبه ، عقب و جلو میشدند و بخاطر ترشح آب هردومون با برخورد به بدن اون صداهایی ایجاد میکردند رو با دست نوازش میکرد.
البته بیشتر سعی در گرفتن بیضه ها و نوازش کردن و کنترل ضربه های پایین تنه من رو داشت ، دستم رو روی ستون مهره های کمرش کشیدم و با کف دستم بهش فشار وارد کردم ، جیغ بی حالی زد و مثه ساختمونی که فرو میریزه روی تخت ول شد .


برای اینکه کیرم از اون کس گرم و مرطوب بیرون نیاد ، منم روش ولو شدم.
سفتی و ژله ای بودن لمبرهای کونش رو زیر شکمم و پهلوهام حس میکردم ، شکمم تو گودی و انحنای سکسی بدنش قرار داشت و حس آرامش خوبی رو لمس پوست تنش برای من ایجاد میکرد، برای اینکه وزنم اذیتش نکنه برش گردوندم و دوباره کیرم رو فرستادم تو کس داغ و نرمش که حالا خیس خیس بود، اروم و بی حال چشمهاش رو باز کرد و گفت خوبه گفتم عاشقانه ، اگه میگفتم وحشی باش چیکار میکردی.
با این حرفش روش ولو شدم و پاهاش رو از دو طرف بالا اوردم ، انگشت شصت پاش رو لیسیدم که باعث شد جیغ بزنه ،دستهام رو حد فاصل رون و زانوهاش ستون کردم و با تمام وجود تلمبه میزدم ، با اینکه کولر روشن بود ولی قطرات عرق روی بدنم میلغزید.
پاهام دیگه توان نداشتند ، یه لحظه نگاهم به مهسا افتاد و دیدم لبش رو داره گاز میگیره و میلرزه ، تمام وجودش به رعشه افتاده بود و با دستهاش منو به خودش فشار میداد.
با دیدن ارگاسم شدید اون ، منم دیگه کنترلم رو از دست دادم ، تو آخرین لحظه کیرم رو بیرون کشیدم و آبم رو با فشار روی سینه و شکمش ریختم .


با زحمت از روی مهسا کنار رفتم و به گوشه تخت خزیدم ، جعبه دستمال رو بهش دادم، به اندامش خیره شدم و لرزشی که هنوز توی رونهاش بود.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و اروم گفتم ، مرسی عشقم ، مرسی که اینقدر خوبی.
جوابی نداد ، یعنی نایی برای جواب دادن نداشت.
ساعت چهار صبح شده بود ما هنوز تو بغل هم عشق بازی میکردیم .
با ورود رامین و بچه ها خودمونو به خواب زدیم و اونا هم نئشه خواب هر کدوم رو یه تخت افتادند. وقتی مطمئن شدم همه خوابیدند ، آروم بلند شدم که لباس بپوشم ، خم شده بودم که شرتمو پیدا کنم ، سرم رو که بلند کردم دیدم سارا داره از زیر ملحفه نگاهم میکنه و نیشخند میزنه ، به روی خودم نیاوردم و بکارم ادامه دادم ، فقط شنیدم که میگفت ، بیچاره مهسا .
لبخندی از روی رضایت زدمو ، لباسای مهسا رو بهش رسوندم.
صبح با بالا و پایین پریدنهای سهیل از خواب بلند شدیم ، قرار بود باهاش برم پاراسل سوار بشیم ، وقتی مهسا گفت که کلاسش ساعت دو عصر تموم میشه ، قرار شد نهار رو بریم رستوران میرمهنا و بعد از استراحت و گوش کردن به موسیقی زنده و قدم زدن تو پاساژ مرجان ، وقتی هوا کمی خنکتر شد ، بریم اسکله تفریحی و سه نفری پاراسل سوار شیم ، رامین هم که هی بانانا بانانا میکرد ، سارا رو راضی کرد پنج نفری یه دور بانانا سوار شیم.
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
مرد

 
روزگار سیاوش قسمت آخر

وقتی هوای گرم بعد از ظهر شهریور و نم شرجی خلیج فارس تو ارتفاع صدو بیست متری به صورتم خورد و دیدم یه زن زیبا کنارم از شدت هیجان دست منو چنگ زده و داره از ته دل با پسرش جیغ میزنه ، دوباره یه ترس عجیب بهمراه دلشوره سراغم اومد ، من باید این زن رو خوشبخت کنم ، این زن لایق بهترینهاست ، نگاهم به رنگ آبی خلیج فارس افتاد و حس ترس و آرامش بهم آمیخته شد.
کجای کار بودم ، چرا مهسا اینقدر راحت میتونست منو تحریک کنه ، چرا از ابتدای رابطمون من نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم ، چرا اون براحتی با من خوابیده بود و تو سکس اینقدر مطیع بود.
هزار فکر تو سرم میچرخید ، نکنه زندگی اون مرد رو با یه اشتباه احمقانه تباه کرده بودم ، نه، نه اونا از قبل مشکل داشتن ، پس چرا جواد هنوز دست بردار نبود؟ مگه نه اینکه چندتا معشوقه داشت ، مگه نه اینکه خانم باز بود و تو این کار حرفه ای ؟
چرا چشمش هنوز دنبال مهسا بود؟
چشمهام رو که باز کردم دیدم ، سهیل داره با مامانش بهم میخندن و میگن ، هههه سیا از ترس چشماش رو بسته بود...
در حقیقت هم همینطور بود من از ترس چشمام رو بسته بودم ، ولی نه از ترس ارتفاع ، از ترس جواب این سوال که لیاقت به آرامش رسوندن این دو نفر دارم یا نه...
سیگاری آتیش زدم و رفتم زیر سایه چتر نشستم ، پسرک سیه چرده ، نوشابه پپسی رو باز کرد و با لبخند گفت غروب و سیگارو پپسی حال میده نه؟!
جواب دادم چجورم! گفت اینا زن و بچه تو هستند؟ گفتم آره ، گفت پسرت به هیچ کدومتون نرفته ، پوزخندی زدمو و جرعه نوشابه تگرگی رو رفتم بالا ، گفت ولی به چشم خواهری زنت قشنگه ، زیر چشمی به حالت دلخوری نگاهش کردم ، دوزاریش افتاد و گفت نه نه منکه گفتم به چشم خواهری.


یه ده تومنی گذاشتم رو یخچالش و گفتم چهارتا رانی یخ هات رو ببر برا اون چهار نفر که دارن میان سمت ما، لبخندی زد و گفت چشم کوکا.
سرتاپای پسرک هیجان بود ، وقتی به مهسا رسید و بچه ها متوجه من شدن که زیر چتر نشستم ، با خوشحالی برام دست تکون دادن و سهیل دوید سمتم.
پسرک بخت برگشته ، ملتمس یه نگاه مهسا ، تو حسرتش موند، سمت من برگشت و نشست پشت دخلش ، با دلخوری گفت از این تیپیها اینجا زیاد میان ، پک سنگینی به سیگارم زدمو گفتم ، نذر کن ، من کردم نصیبم شد ، تو هم نذر کن ، هیجان زده گفت نذر چی ؟ گفتم به هرچی اعتقاد داری،اونیکه باید قبول کنه کاری نداره نذرت برا کیو چیه ، فقط دلت صاف باشه ، خندید و رشته دندونای سفیدش بر سیاهی پوستش غلبه کرد ، بلند شدم پاهام رو از ماسه و صدف شکسته پاک کردم و رفتم به سمت خروجی اسکله ، مهسا از پشت بهم چسبید و گفت ، عاشقتم سیا...

***

غروب عصر پاییزی ،یه روز کسل کننده ، که نمیگذشت و تموم نمیشد ، هوا با اونکه به اواسط مهرماه رسیده بود ، اما وزش باد کلافه ات میکرد ، پای تلویزیون فیلم ، یکشنبه غم انگیز رو برای دهمین بار می دیدم و البته با لذت در صحنه های ملودرام و موسیقی فیلم غرق شده بودم.

سارا کنارم نشسته بود و سیب پوست میکند و گاهگاهی پارافین جمع شده از روی پوست سیب رو با لبه چاقو نشونم میداد.
تلفن خونه زنگ خورد ، به همدیگه نگاه کردیم ، گفتم شاید از بنگاه باشه ، به آقا مرتضی سپردم اون موردی که با هم دیدیم رو برامون اوکی کنه.
سارا با بی حوصلگی گفت کدومشون ، من اینقدر خونه دیدم ، دیگه قاطی کردم . خندیدم و گفتم حالا ببین کیه تا بهت بگم عزیزم.
درست حدس زده بودم ، بنگاه دار که مردی تپل و کارکشته بود با لهجه اصفهانی ازم خواست که اگه میتونم ، فردا برای دیدن یه مورد جدید برم پیشش ، برای ساعت ده باهاش وعده کردم و نشستم به خوردن سیب و دیدن ادامه فیلم.
ساعت نه صبح بود ، به مهسا زنگ زدم که تا یه ربع دیگه پیشش هستم ، وقتی جلوی آرایشگاهش رسیدم ، یه پیکان دهه هفتاد سر کوچه مقابل آرایشگاه پارک بود ، و دیگه جای پارکی وجود نداشت.
به مهسا زنگ زدم که بیا بیرون جای پارک نیست ، زود بیا که معطل نشم ، اما جواب داد ، سیا بیا تو کارت دارم.
تعجب کردم و گفتم عزیزم کار داریم ، میگم جای پارک هم نیست ، اونوقت تو میگی بیا تو ..
در حال جر و بحث بودیم که پیکان استارت زد ، حرکت کرد و رفت .
خوشحال شدمو گفتم اومدم تو ، خدا جای پارک رسوند.


ماشین رو پارک کردم و وقتی وارد سالن آرایشگاه شدم ، با صدای بلند گفتم ، خانما حجابتون رو رعایت کنید ، اگر هم دوست ندارید من مشکلی ندارم.
مهسا خنده کنان اومد جلوم و با ناز گفت بیا هیچکس نیست ، برا صبح فقط تا نه نوبت داده بودم ، اونم یه ابرو، بود که زود تمومش کردم ، یکهو جا خوردم ، موهای فر خورده مهسا و آرایش غلیظش و مخصوصا رژی که لبهاش رو بزرگتر از حالت عادی نشون میداد ، کلا چهره اش رو تغییر داده بود ، با تعجب گفتم تو تا دیشب ساعت ده این شکلی نبودی که !!!؟کی فر کردی موهات رو؟؟؟
خندید و گفت ببخشیدا ولی انگار یادت رفته تو بایه آرایشگر حرفه ای ازدواج کردی.
گفتم حالا یه چرخ بزن ببینم چی شدی؟
تاپ کوتاه و یقه باز با خط سینه هایی که بخاطر درشتی و تنگ بودن تاپ سفید رنگ چسبیده تر از همیشه بهم بودن ، ناف کوچولو مهسا که زیر یه پروانه نگین دار مخفی شده بود
شلوارک قرمز برمودا که به رونهای تپلش چسبیده بود و مچ پاهای ظریفش رو با یه زنجیر نازک نقره ای تزیین کرده بود

.
صندلهای سفیدی که به پاهای مهسا بود با اون ناخنهای فرنچ شده و لاک مشکی رنگ براقی که خورده بود هر مردی رو به بوسیدن لبهای مهسا مجبور میکرد.
مهسا رفت طرف دستگاه پخش و دکمه پلی زد و با صدای آهنگ شروع به رقصیدن کرد.
رفتم سمتش و بغلش کردم ، عطر تنش رو با تموم وجود نفس کشیدم، عطر موهای تازه رنگ و فر خورده اش تو بینی ام پیچید، در همون حالت که از پشت تو بغلم بود به رقصیدن ادامه میداد و باسنش رو به کیرم میمالید.
سرم رو خم کردم و گردنش رو بوسیدم.
برگشت به سمت من و لبهای داغ و نرمش رو با لطافت به لبهام هدیه داد.
لبهای همدیگه رو میخوردیم که ناگهان خودش رو ازم جدا کردو با عجله رفت سمت درب سالن و درب رو قفل کرد و دوباره پرده ضخیم سالن رو کشید، خندید و‌گفت نزدیک بودا ، لبخندی زدم و روی یکی از صندلیها ولو شدم .
اومد پیشم و گفت چقدر وقت داریم ؟
گفتم چطور؟ گفت میخوام سورپرایزت کنم ، گفتم عزیزم برای سورپرایزهای تو همیشه وقت دارم.


اومد سمتم و در حین نزدیک شدن تاپش رو دراورد ، سینه های درشت و گردش خودشون رو آزاد حس کردن و با قدمهای مهسا ، بالا و پایین میرفتن.
نزدیکم که رسید از روی میز آرایش یه ژل برداشت و بین سینه هاش مالید.
اومد جلو و جلوی پای من زانو زد ، کمربند منو باز کردو کمکش کردم شلوار و شرتم رو تا مچ پاهام پایین بکشه. کیرم رو بدست گرفت و لبهاش رو به سر کیرم مالید.
و ناگهان با لبهاش کیرم رو بلعید.
از روی لذت آهی کشیدم و دستم رفت بین موهای فر خورده اش و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ، مهسا شروع به ساک زدن کرد و هر چند لحظه بیضه هام رو با دستهاش می مالید ، یکهو تنه کیرم رو به شکمم
چسبوند و شروع به بوسیدن و لیسیدن بیضه هام کرد ، بلند آه کشیدم و قربون صدقه اش رفتم.
بی توجه به همه چیز آه میکشیدم.
قطرات آب دهنش از اطراف بیضه هام سرازیر شده بود.
بلند شد،کمکش کردم ، شلوارک و شرت سکسی مشکی رنگش رو دراورد.


دوباره بین پاهام نشست و این بار کیرم رو بین سینه های لیز و ژل خورده اش گذاشت ، سرش رو روبه کیر من خم کرد و سعی کرد با عقب جلو شدن کیرم ، کلاهکش رو لیس بزنه . لذت سرشار تو سالن آرایشگاه با ناله های من جاری بود .
کیرم بین اون سینه های شهوت انگیز عقب و جلو میشد و من غرق لذت بودم .
مهسا کیرم رو رها کرد و از جاش بلند شد پاهاش رو دو طرف من گذاشت و کیرم رو با شکاف کسش تنظیم کرد و روی پاهام ،رودر روی من نشست.
کمربندم رو از شلوارم جدا کرد و دور گردنم انداخت .
کسش خیس و داغ بود و کیر سفت شده من با یه فشار مختصر وارد بهشتش شد .
مهسا با ورود کیر من و حس کردنش ، آهی کشید و شروع به بالا و پایین کردن بدنش روی کیرم کرد.


بدنش وحشی وار و از روی شهوت بالا و پایین میشد ، سرش رو به عقب داده بود و سینه هاش رو به دهن من که با فشار کمربند در تماس مستقیم با اونها بود ، می رسوند. مثل حسرت زده ها ، میخوردم و میلیسیدم .
با آه کشیدنها و صدای ظریف مهسا به شدت تحریک شده بودم ، با دستهام پهلوهای مهسا رو گرفتم و لمبرهای کونش رو لمس کردم و چند ضربه محکم بهشون زدم ، صدای کشیده های من به کون نرم مهسا و جیغهای خفه ای که مهسا میکشید تا اجازه نده اون وقت روز صدامون بیشتر بلند بشه ، باعث شد به انزال برسم ، مهسا سریع از روی کیرم بلند شد و بین پاهام نشست و کیر من رو ، تو دهنش فرو کرد و با دست شروع به مالیدن بیضه هام و اطراف کیرم کرد ، با آه و ناله و چنگ زدن صندلی آرایشگاه تخلیه شدم و دهن و گردن ظریف سینه های درشت مهسا پر از آب من شد.
اولین جهش آبم به حلق مهسا پریده بود و مهسا رو به سرفه انداخت ، عشق سکسی من تو همون حین مکیدن کیرم چند قطره از آبم رو اجبارا فرو داده بود.


بعد از این که کمی آروم شدیم ، نگاه به ساعتم کردم و دیدم پنج دقیقه به ده شده ،به بنگاه زنگ زدمو و نیم ساعت وقت گرفتم.
وقتی خواستیم راه بیفتیم ، مهسا گفت سیا جون ، جواب دادم بگو نفس ، با یه لحن لوس گفت هنوز حس میکنم آب کیرت گیر کرده تو گلوم پایین نمیره. خندیدم و گفتم آخه تو که بلد نیستی چرا انجام میدی ، گفت خوب دوست داشتم ، حالا چیکار کنم ، همش میخوام سرفه کنم ولی فایده نداره .
جواب دادم الان برات کیک و آب میوه میگیرم اگه چیزی باشه رد شه بره پایین.
راه که افتادیم ، اولین سوپر مارکت نگه داشتم و رفتم توی مغازه ، قبل از اینکه وارد مغازه بشم ، برگشتم و نیم رخ مهسا رو دیدم که با عینک دودی به صندلی ماشین تکیه داده بود و داشت از تو آینه جلو رژ لبش رو تمدید میکرد.
یه لحظه نگاهم روش سنگینی کرد و صورتش به طرف من برگشت ، شیشه رو داد پایین و گفت چیزی شده سیا؟
برگشتم سمتش و با دستم چونه اش رو دادم بالا و گفتم ، نه فقط دوباره عاشقت شدم . با دستم گونه اش رو لمس کردم و به سمت مغازه برگشتم.
هنوز درب یخچال مغازه رو برای برداشتن آب میوه باز نکرده بودم که صدای ترمز شدیدی شنیدم و چند ثانیه بعد صدای جیغ زنونه ای که فریاد میکشید سوختم....
مغازه دار دو دستی زد تو سر خودش و بلند داد زد یا ابالفضل ، چیکارش دارین نامردا...


هراسون به سمت درب مغازه دویدم و دیدم ، یه نفر باشتاب از جلوی ماشین من پرید و رفت سمت پیکانی که صبح جلوی آرایشگاه پارک شده بود ، و در حالیکه پیکان داشت حرکت میکرد و دود لاستیکش خیابون رو پر کرده بود ، خودش رو توی ماشین انداخت و با سرعت دور شد.
نگران درب رو باز کردم و به سمت ماشین دویدم ، مهسا با گریه و ناله فریاد میزد سیا سوختم ، سیا اسید پاشید ، تورو خدا سیا ، کمکم کن.
پشت سرم مغازه دار با دوتا بطری بزرگ آب معدنی رسید و دستپاچه و وحشت زده بطری های آب روی مهسا خالی کردیم.
لال شده بودم ، یه رهگذر داد زد برسونش بیمارستان سوانح سوختگی تو کاوه ، دو تا جوون دیگه از مغازه سوپر مارکت دو تا بطری آب دیگه بهم دادن و من هم دیوانه وار از میون مردمی که نفهمیدم کی و چجوری دوره مون کرده بودن شروع به رانندگی کردم.
تو راه یکهو بغضم ترکید و های های شروع کردم به گریه کردن ، با ناله های مهسا ، مدام قربون صدقه اش میرفتم و دلداریش میدادم ، بعد از چند دقیقه رانندگی دیوانه وار و با سرعتی که فکر نکنم دیگه هیچوقت تکرار بشه ، به بیمارستان رسیدیم و مهسا رو بغل کردم و با صدای بلند فریاد زدم اورژانس برانکارد برسونید.
یه پرستار مرد که دستپاچگی منو دیده بود و میخواست نشون بده متوجه موقعیت اورژانسی من شده با ویلچر اومد سمتم .
مهسا رو روی ویلچر نشوندیم و با سرعت به سمت اورژانس حرکت کردیم .
تو راه هرچی اتفاق افتاده بود رو برای پرستار گفتم ‌.


به اورژانس که رسیدیم ، مهسا رو روی تخت گذاشتن و دو تا پرستار و یه دکتر بلافاصله سمتش اومدن ، لباسهای مهسا بر اثر پاشیدن اسید سوراخ سوراخ شده بود ، دکتر به پرستارها دستور داد لباسهای مهسا رو از تنش خارج و اقدامات فوری رو انجام بدند.
بعد رو به من گفت که همراهش برم .
وارد اتاق دکتر که شدم ، گفت دقیقا بگو چه اتفاقی افتاده ، با بغض و صدای گرفته ماجرا رو تعریف کردم .
دکتر سرش رو با دست گرفت و گفت شانس آورده که به چشمهاش اسید پاشیده نشده ، اما متاسفانه گونه راستش و روی دستهاش و کنار لبش دچار سوختگی شده .
با صدای غمزده گفتم آقای دکتر هرکاری که میتونید براش انجام بدین ، هزینه اش مهم نیست ، فقط کمترین آسیب رو ببینه.
دکتر گفت اگه از نظر هزینه مشکلی نداشته باشین قسمت عمده صدماتش قابل جبرانه ، البته باید برین تهران ، من یه استاد دارم به نام دکتر نخجوانی ، ایشون میتونه کمک زیادی بهتون بکنه.
راستی به پلیس گزارش دادی ؟
جواب دادم نه !
خودش تلفن رو برداشت و ۱۱۰ رو گرفت و تلفن رو به من داد و من هم شرح ماجرا رو گفتم و ساعتی بعد کل ماجرا رو به افسری که خودش رو اونجا رسونده بود کتبا گزارش دادم.
قبل از رسیدن افسر به سارا زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم ، نیم ساعت بعد سارا و رامین هم رسیدند.


دکتر برای دو روز بعد به صورت اختصاصی از دکتر نخجوانی برامون نوبت گرفت ، با اولین پرواز منو سارا و مهسا خودمون رو به تهران رسوندیم.مطب دکتر سمت میدون ونک بود و خود
دکتر یه پیرمرد جا افتاده ترک زبان ، که خیلی هم مهربون و شوخ طبع نشون میداد.
قبل از اینکه مهسا رو معاینه کنه ، از من پرسید مرد حسابی خوب تو اگه خسته شدی از این صورت ناز، بجای اینکه بسوزونیش ، میاوردیش پیش خودم سوفیا لورن تحویل میگرفتی.
با گفتن این حرف بعد از چند روز سکوت و چهره غرق در اندوه بالاخرمهسا لبخند زد .
با خنده به دکتر جواب دادم ، آقای دکتر من غلط بکنم از ایشون خسته بشم ، اما سوفیا هم قدیمی شده ها ، الان مونیکا بلوچی و چارلزتیرون بهترن .
دکتر با همون لهجه شیرینش گفت ، من اینا که گفتی رو نمیشناسم ، میخوای شبیه جنا جیمسونش میکنم و یه لبخند به پهنای صورتش تحویل من داد.
مهسا گفت آقای دکتر این آخریه کیه من نمیشناسمش؟
گفتم هیچی یه بازیگر هالیوود دهه پنجاهه و به دکتر خیره موندم .


دکتر جواب داد الان فکر کردی باورش شد ، خوب میره با گوشی یه سرچ میکنه تو اینترنت میفهمه دروغ گفتی و خندید.
از اینکه دکتر با این سن و سال ، یه پورن استار رو میشناخت و به عنوان نمونه کار معرفی میکرد اولش کمی تعجب کرده بودم ولی با خودم فکر کردم بالاخره کارشه ، کی بهتر از پورن استار میتونه برای زنهایی که میخوان سکسی تر باشن نمونه کار باشه، اما ترجیح دادم بحث رو ادامه ندم ، برای همین آروم گفتم ، نه آقای دکتر شما مهسا رو همونجوری که بود تحویل بدین ، اینا که گفتین قسمت خودتون ایشالا ، دکتر خنده ای کرد و گفت ایشالا ، ایشالا و مشغول معاینه شد. دست آخر برای همون هفته نوبت عمل در سه مرحله برامون گذاشت .
فردای روز معاینه ،عمل اول روی گوشه لب مهسا انجام شد و سه روز بعد ، عمل روی دستها و سینه و بازوی راستش بعد از یک هفته به اصفهان برگشتیم.
تا ماه دیگه برای جراحی گونه مجدد مراجعه کنیم.
مجبور بودم ، خودم رو شاد نشون بدم ، سارا که داشت با گریه هاش دیوونه ام میکرد و مهسا هم که غمباد گرفته بود ، حتی رامین هم دیگه لوس بازیهای سابق رو نداشت.
پلیس چندباری من رو خواست و سوالهای تکراری که روز حادثه چی شد ، کجا میرفتید ، چرا نگه داشته بودین ، راننده پیکان رو میشناسی رو تکرار کرد.


تو آخرین بررسی ، وقتی اسم جواد رو به عنوان مضنون و کسی که بهش مشکوکم به میون اوردم ، افسرها به هم نگاهی کردند و گفتند به چه دلیل به ایشون مشکوک هستید ،من هم ماجرای تلفنها و تهدید جواد رو براشون تعریف کردم.
یکی از پلیسها صندلی رو جلوتر کشید ، روی میز خم شد و گفت ، خبر داشتی که جواد الان متواری و تحت تعقیبه؟
وحشت زده گفتم یعنی از زندان فرار کرده؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت بله متاسفانه ایشون ، تونستند با تطمیع نگهبانها و رشوه دادن ، از زندان فرار کنند در حال حاضر تحت تعقیب هستند.
با ناراحتی گفتم پس جون خونواده من هنوز در خطره.
افسر ارشدتر گفت نگران نباشید ، ما منزل و رفت و آمد شما رو زیر نظر داریم ، خودمون هم حدس میزدیم که با توجه به پرونده جواد ، از فرار کردن هدفی داشته ، اما ... وحرفش رو خورد.
گفتم یعنی از زمان فرارش شما میدونستید که ممکنه سراغ ما بیاد و حتی یه خبر به ما ندادین که حداقل احتیاط بیشتری موقع خروج از خونه داشته باشیم.
‌افسر سکوت کرد و به لیوان آب خیره موند ، عصبی و تلخ بلند شدم و بدون خداحافظی از پاسگاه بیرون اومدم.
گوشی رو که از انتظامات تحویل گرفتم ، به مهسا که خونه ما پیش سارا بود و بعد به رامین زنگ زدم و ماجرا رو گفتم ، خودم رو به مدرسه سهیل رسوندم و با مدیرشون حرف زدم و سهیل رو همراه خودم به خونه بردم.
دو هفته ای گذشت و خبر خاصی پیش نیومد.


یه روز صبح از پاسگاه زنگ زدند و خبر سکته و مرگ مادر جواد و دستگیری جواد رو دادند.
اینجور که افسر پلیس میگفت ، جواد بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش ، خودش رو به پارکینگ بیمارستان رسونده بود و طی در گیری با راننده و ضربه زدن با تیزبر به شاهرگ گردن و دست راننده بخت برگشته باعث خونریزی و مرگ اون بیچاره میشه ، دلیل کارش هم این بوده که فکر میکرده راننده ، دیر مادرش رو به بیمارستان رسونده اما در حین فرار توسط نگهبان پارکینگ و مردم دستگیر و تحویل پلیس شده بود ، و حکم بدوی قصاص بخاطر پرونده و تعدد جرمها و اتهاماتش صادر شد.
از یه طرف بخاطر دستگیری اون جانی و حکمی که صادر شده بود خوشحال بودم و از یه طرف نگران وضع روحی سهیل ، بودم .


اوضاع مهسا رو بهبودی گذاشته بود و عملهاش موفقیت آمیز بودن ، اما خودمون هم میدونستیم که اثر جراحات ممکنه تا مدتها بمونه و باید صبور باشیم .
سال بعد یه واحد دو طبقه قدیمی ساز خریدیم و خونه قبلی رو فروختیم.
دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم و بهمراه مهسا و پسرش و رامین و سارا ، نقل مکان کردیم.
سارا کنار مهسا آرایشگری رو شروع کرد و برای خودش صاحب در آمد شد .
جواد هم بعد از کلی کش و قوس بالاخره تو یه روز سرد زمستونی برای همه اتهاماش مقصر شناخته و قصاص شد .
من هم که دیگه مطمئن بودم ، اولین و آخرین عشق زندگیم ، مهساست ، رمان جدیدی رو شروع کردم.
سهیل به عنوان مهاجم تیم نونهالان باشگاه فوتبال ذوب آهن انتخاب شد و کلی روحیه وانگیزه گرفت ، بخاطر سهیل سیگار رو ترک کردم و صبح های جمعه با هم میرفتیم کوه و رورهای عادی تو فضای سبز صبح یا عصر نرمش میکردیم.
سعی میکردم ، آرامش رو کاملا بر تمام احوال زندگی غالب کنم ، چیزی که بیشتر از همه خودم بهش احتیاج داشتم و تا حدی هم موفق شده بودم ، اما میدونستم که این هم یک روی دیگه از چهره هزار چهره زندگیه و باید منتظر هر اتفاق دیگه ای باشم.
پایان
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
دوستت دارم قسمت اول

با عجله از پله ها پایین اومدم و جلوی در همسایمون گوش وایسادم. این دفعه دیگه مثل اینکه واقعاً یه خبرایی بود. سابقه نداشت صدای شکستن ظرف بشنوم. اصولاً همیشه یه داد و فریاد چند دقیقه ای که بعدش هم با صدای ماشین شوهره قطع میشد ولی ایندفعه داشتن بیش از حد طولش میدادن. -خانوم احمدی؟ آقای احمدی؟ صدای دعواشون شیدا رو که به زور خوابونده بودم بیدار کرده بود و داشت یه نفس جیغ میکشید. عجب بدبختی شد این ایران زندگی کردن هم واسه ما. در اصل ساکن سويُد هستم. شوهرم سويُدیه و خیلی طبع لطیف و مهربونی داره.واسهُ همین شیدا خیلی ترسیده طفل معصوم. آخه تو اروپا مردم از این وحشی بازیا در نمیارن. نه ذرت عاشق میشن نه ذرت کارشون به طلاق میکشه. بالا هرکاری کردم شیدای بیچاره از ترسش فقط جیغ میزد و نمی تونستم ساکتش کنم. مامانم هم سکته کرده بود بعد از فوت پدرم .بیماری قلبی داشت وجیغای دخترم عصبی اش میکرد.



این کسخلها فکر میکنن کی هستن که آپارتمان رو روی سرشون گذاشتن؟تمام حرصم روتوی پام جمع کردم و یه ضربه طوری به در زدم که خودم ترسیدم چه برسه به اونا. صداشون یه دفعه ای قطع شد.یکی از مردهای همسایه هم که اومده بود از بالای پله ها سرک میکشید دِ بُدو در رفت. این دفعه چند تا مشت محکم به در زدم تا درو باز کنن.صدای پایی که داشت میومد درو باز کنه شنیدم و بعد هم صدای قفل که باز میشد. مرتیکهُ دبنگ همچین با دوقورت و نیم باقی داشت نگام میکرد انگار تیاتر رومیو و ژولیت شونو قطع کرده بودم. -فرمایش؟ -فرمایشم اینه که امشب از اینجا رفتین رفتین.نرفتین خونه و آپارتمان و شما رو یه جا آتیش میزنم... نمی دونم چی تو صدام یا نگام بود که به تته پته افتاد.یه دفعه زنش اومد و تا مرده به خودش بیاد و نذاره چیزی بگه گفت: -چیه؟ نکنه تو هم با شوهرم حشر و نشر داری؟الان هم اومدی ببینی چه گندی زدی به زندگیم؟ هنوز حرفش درست و حسابی بیرون نیومده بود که یه سیلی محکم کوبیدم تو دهنش. خشکش زد. انتظار داشت چیکار کنم؟ گل بندازم گردنش یا نوبل فحاشی رو بهش تقدیم کنم؟



من حتی خاک کفش سباستیان رو با این مرتیکهُ الدنگ عوض نمیکردم چه برسه به اینکه بخوام باهاش بخوابم.خیلی خونسرد٫اگرچه از عصبانیت داشتم می ترکیدم٫ گفتم: -امشب وقت دارین هر گوری که می خواین تشریف نحستونو ببرین. فردا صبح اینجا ببینمتون گفتم چیکار میکنم. امنحانش مجانیه. وبدون اینکه منتظر بشم راه پله ها رو بدو رفتم تا به دختر کوچولم برسم. رفتم تو اتاق شیدا و آروم بغلش کردم و یه شعر سویدی که تو مهد کودک بهش یاد داده بودن رو براش شروع کردم به خوندن. از بس غلط غلوط برام خونده بود دیگه منم حفظم شده بود. خلاصه هر جوری بود آرومش کردم و بعد ازاینکه ازم قول گرفت شب با پاپا حرف میزنیم خوابش برد. مامان روی تختش نشسته بود و رنگ پریده داشت منو نگاه می کرد ٫وقتی رفتم تو اتاقش. انگار جون نداشت حتی حرف بزنه و صداش می لرزید وقتی گفت: -می تونی اون زیرزبونی هایمنو بدی بهم؟ حالم خوب نیست...



سریع قرصاشو دادم بهش و چیزی نگذشته بود که خدارو شکررنگش برگشت. خسته بود و می دونستم می خواد بخوابه. پرسیدم: -دوست داری ناهار برای مامان بزرگ و نوه چی درست کنم؟دوست داری واست غذای چینی بذارم؟شیدا دوست داره. ماما با تعجب پرسید: -مگه بلدی؟ با اشارهُ سر تأیید کردم٫پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم تو هال. همه چی آروم بود و هیچ صدایی نمی اومد. سکوت خونه یه لحظه منو یاد خونهُ خودم انداخت. دختر دوّمم نیکیتا تازه به دنیا اومده بود و من و شوهرم هردو مرخصی با حقوق داشتیم تا هردوتامون به شرایط جدید عادت کنیم. البته مال شوهرم فقط ده هفته بود ولی مال من بیشتر با اینکه منم خیال نداشتم همه اش رو استفاده کنم.الان اونجا ماه نوامبره. یعنی سباستیان چیکار میکنه الان تنها با نیکیتا؟ می دونستم که از پس بچه ها حتی از من هم بهتر بر میاد. نگرانی نداشتم فقط دلتنگ صداش بودم و اون چهرهُ قشنگ و مردونه اش.موهاش طلایی رنگه و یه نمه هم بگی نگی توش نارنجی داره. همیشه هم یه ته ریش مرتب و کوتاه که سنشو یک کم بالاتر نشون میده.



وقتی یادم افتاد قبل اومدنم باهام چیکار کرد بی اختیار بین پاهام خیس شد. اون شب تازه از حموم در اومده بودم. وقتی اومدم از پله ها پایین و دیدم صدای شوهرم از اتاق بچه ها میادفهمیدم که داره شیدا رو می خوابونه. نیکیتا که فقط می خورد و می خوابید.شیدا دراز کشیده بود و سباستیان داشت واسه اش قصه می خوند. انگار دیر رسیده بودم چون خوابیده بود. خونه گرم بود و من فقط یه حوله دورم پیچیده بودم که از بالای سینه ام تا روی رونم رو می پوشوند.منو که دید خوندن کتاب رو ول کرد و بهم یه لبخند مهربون زد و اومد از اتاق بیرون. در رو بست و صورتم رو گرفت بین دوتا دستاش و گفت: -چطوره تو هم یه قصه واسهُ من تعریف کنی؟ها؟ -چه قصه ای برات بگم که خوشت بیاد و شب خوب بخوابی؟ -اولش اینجوری شروع میشه... و لباشو گذاشت رو لبام. زبونشو فرو میکرد تو دهنم وبا زبونم بازی می کرد. همونطوری هم دستاشو اول رسوند بین موهای خیسم ومنو چسبوند به خودش. منم با موهای نرم و لطیفش بازی می کردم و بوی عطرش مستم کرده بود. دیگه نه مادر بودم نه چیزی فقط یه زن بودم که مردش قرار بود بهش لذت شهوتی عاشقونه رو بچشونه...

***

خیلی دلم برای سباستیان تنگ شده بود. ماهها از آخرین سکسمون میگذشت. دلیلش هم این بود که وقتی سر شیدا حامله بودم وسنگین٬ یه بار بعد از سکس دچار عفونت مجاری ادراری شدم .دکتر زنان بهم گفت که چون مجاری ادراریم بیش از حد به واژنم نزدیکه باید همیشه بعد از سکس ادرار کنم تا عفونت نکنم. اون بار به خاطر سنگینیم تنبلیم شد تا دستشویی برم و فکر کردم با یه بار که چیزی نمیشه. اما شد. پدرم در اومد تا خوب شدم. برای همین هم نه من ونه سباستیان دلمون میخواست اون مشکل دوباره واسمون پیش بیاد سر نیکیتا.برای همین هم فقط به سکسهای جزیی مثل ساک زدن واین جور چیزها قناعت کرده بودیم تا الان.دلم برای نوازش ها و محبتهای جنسی مردِ زندگیم تنگ شده بود. دستامو مثل پیچک تابوندم دورش. میخواستم تکیه گاهم باشه وقتی قلبم براش وایمیسته. وقتی برای چند هزارمین بار براش میمیرم تا دوباره زنده ام کنه . سعی داشتم با چشمای بسته ام تصوّرش کنم وقتی داشت مشتاقانه لبامو میبوسید.. اون قد بلندش و هیکل جذابش٬ پوست لطیف و سفیدش. چشمای آبی رنگش که هر بار نگاهم بهشون میافته من رو توی خودشون غرق میکنن. زبریِ ته ریش طلایی و نارنجی اش.آروم نالیدم زیر گوشش:
-دوستت دارم عزیزم...
-آره؟ پس بذار منم نشونت بدم چه قدردوستت دارم...


دستشو انداخت بالای حوله ام و منو محکم دنبال خودش کشید سمت اتاق خوابمون. به نظر میرسید از قبل برای این لحظه نقشه کشیده بوده چون اتاق رو پر از شمع کرده بود و چراغو خاموش. نور اتاق یه حس رویایی و روحانی توم ایجاد میکرد.حس میکردم که اجابتِ درخواستِ سباستیان مثل رفتن به بهشت میمونه. چه طور میشد به این مرد نه گفت؟ اصلاً چرا باید بهش نه گفت وقتی دلش یه اقیانوس محبته و آغوشش یه دنیا امنیت.وقتی رفتیم تو اتاق برگشت طرفم. خیره شد تو چشمام. تاب نگاهش رو نداشتم برای همین هم قرمز شدم و سرم رو انداختم پایین. چونه ام رو گرفت و سرمو آورد بالا.
-از من خجالت میکشی؟
و بغلم کرد. صورتش رو چسبوند به گردنم و دستاشو از پشت برد سمت باسنم و منو کشوند بالا و تو بغلش گرفت. پاهامو دورش حلقه کرده بودم و سفت شدن آلتش رو بین پاهام حس میکردم.چه حس خوبی بود. اینکه بدنهامون با هم حرف میزدن و جواب خواهش های همدیگه رو میدادن.همونطوری با لباش شروع کرد به بازی و بوسیدن گلو و گردنم. تمام حس هام متمرکز شده بود رو حرکات سباستیان که داشت آماده ام میکرد برای عشقبازی.آروم همونطور که منو بغل کرده بود و میبوسید٬ نشست رو تخت. موهامو از عقب تو مشتش گرفت و با احتیاط یه خورده سرمو کشید عقب. داشتم نگاش میکردم. اینبار بدون هیچ خجالتی.
-آه که چقدر دلم برات تنگ شده دختر کوچولوی من...


و موهامو یک کم محکمتر کشید از عقب طوری که کمرم خم شد و سینه هام بالا اومدن. با دست راستش که آزاد بود حوله ام رو با یه کمی خشونت باز کرد. حوله افتاد زمین و من لخت موندم تو بغل سباستیان.نوک سینهٔ چپم رو بین انگشت شصت و اشاره اش گرفت و محکم کشید.
-آخ! یواشتر درد میکنه!
-اگه اون درد میکنه پس به این چی میگی؟
و یه سیلی نسبتاً محکم زد به باسنم . از شدت ضربه و دردش پریدم بالا و بی اختیار بین پاهام خیس شد. با لذتی که وصفش غیر ممکنه تو گوشش زمزمه کردم:
-من فکر کردم فقط دخترهای بد اسپنک میشن!؟
-کی بهت گفته که تو این مدت دختر خوبی بودی؟ ها؟ اذیت کردن من و سکس نداشتن از کی تا حالا جزء کارای خوب حساب میشه؟
با شیطنت خاصی که از خودم سراغ نداشتم نیشم باز شد.
-مثلاً الان میخوای چیکار کنی؟ اصلاً چیکار میتونی بکنی؟ من از تو خیلی قویترم پسر جون...
-جدّاً؟!
-اهوم! من زورم بیشتره!
-خیلی ادعات میشه! ها؟حالا بهت نشون میدم کی زورش از اون یکی بیشتره...

ادامه دارد ...
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
مرد

 
دوستت دارم قسمت دوم

نگاهش که همیشه پر از مهربونی بود امشب یه حس خاص توش داشت. پر بود از شهوت٬کمی خشونت و یه عالمه شیطنت.نوک سینه ام رو کشید تو دهنش و بانهایت لذت گذاشتم هر کاری دلش میخواد بکنه. راستش تا حالا همچین چیزی رو از شوهرم ندیده بودم و این جور حرف زدنش برام تازگی داشت .حالم خیلی خراب شده بود.دستمو بردم جایی که آلتِ قشنگش بزرگ و شق از زیر شلوارش معلوم بود. میخواستم بمالمش که یه دفعه با دوتا دستاش مچهای دستامو گرفت. من رو به شکم خوابوند روی تخت و خودش هم خوابید روم. منو یه کم بالا کشید تا بتونه دست چپشو از زیربرسونه به سینهٔ راستم. حالا دیگه کامل منو زیر تسلطش داشت.
-کجا رفت اونهمه ادعا؟که زورت از من بیشتره! وقتی خدمتت رسیدم میفهمی با کی طرفی دختر...
همینطور که اینارو میگفت با دست راستش شروع کرد از پشت به بازی کردن با واژنم. تنم شل شد و و با رخوت زانوی راستم رو کشیدم بالا تا قشنگ به همه چیز دسترسی داشته باشه.
-چه خیسی! دلت منو میخواد؟
-اوهوم...
شروع کرد به بوسیدن گردن و کتفم و تو گوشم زمزمه کرد:
-دیگه طاقت ندارم...
بدون اینکه لباساشو دربیاره فقط به باز کردن زیپ شلوارش اکتفا کرد. باسنمو کشید تو بغلش و از همون عقب آلتش روخیلی با احتیاط فرو کرد توی واژنم.چند لحظه بدون اینکه تکون بخوره همونطور موند. خیلی درد داشتم...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. شمارهٔ خودش بود. الهی قربونش برم که همزمان داشته به من
فکر میکرده.خیلی به شنیدن صداش نیاز داشتم.


-الو؟
-سلام خوبی عزیز دلم؟ نیکُ (مخفف نیکیتا) خوبه؟
- ما خوبیم. دختر کوچولو های من چطورن؟
-یکیشون خوابه یکیشون هم بدجوری بیدار!
-خانومِ شیطونم حالت بده؟
-اوهوم! دلم واسه ات یه ذره شده.
-دل منم همینطور عزیزم.شیدا چطوره؟
-دلش برات خیلی تنگ شده. میتونی شب باهاش حرف بزنی؟
-البته! الان از پیش دکتر برگشتیم رفته بودیم واکسنشو بزنیم. خدا رو شکر دخترمون مثل مامانش شجاعه.موقع درد اصلاً گریه نکرد.
اینو که گفت با شیطنت زد زیر خنده. عاشق صداش بودم. این مرد میدونست چطور باید منو دیوونه کنه!
-من کِی گریه کردم؟
-جدی یادت نیست کِی گریه کردی؟ ایراد نداره وقتی برگشتی خودم یادت میارم. پررو!
بالاخره بعد از یه نیم ساعتی حرف زدن با اینکه دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم٬ با هم خداحافظی کردیم. همیشه همینطور بوده. همهٔ چیزای خوب و دوران قشنگ خیلی زود تموم میشن...

***

شنیدن صدای دوستداشتنی سباستیان من رو هوایی کرده بود. رفتم تو آشپزخونه و ماشینِ قهوه ساز رو پُر از آب کردم و تو فیلترش هم قهوه ریختم و زدم به برق. طولی نکشید که عطر قهوه پیچید تو آشپزخونه. دعا میکردم صدای حرف زدنم با سباستیان مامانمو بیدار نکرده باشه. پاورچین رفتم سمت اتاقش. میدونم که اونهم دیر یا زود قراره بره. قراره بره پیش عشق جاودانه اش ناپدریم. آروم و مظلوم خوابیده. دلم براش خیلی میسوزه. حقش نبود که درد رفتنِ ویکتور و سالها تنهایی رو بچشه.بالا سرِ مامان می ایستم و به صورت تکیده و خسته اش خیره میشم. مامان زن عجیبی بود. سالها پیش٬ کمی قبل از انقلاب برای ادامه تحصیل به سوید رفته بود. راستش اونموقع تازه از پدر ایرانیم جدا شده بود. من اونموقع یک ساله بودم و چیزی یادم نمیاد. مامان همیشه از شوهر اولش به عنوان یه حیوون تمام عیار یاد میکرد که سرکوچکترین چیزی به باد کتک میگرفتش. بالاخره با بدبختی پدرش موفق میشه شوهر مامان رو با پول نسبتاً زیادی خرش کنه و طلاق مامانمو ازش بگیره. بعد از اون هم برای تغییر آب و هوای مامان میفرستنش برای تحصیل خارج از کشور.اونموقع مامانم ۲۱ سالش بوده. یه یک سالی صرف یادگیری زبان میکنه و بعدش هم میره دانشگاه. همونجا با یکی از استادهاش به اسم ویکتور آشنا میشه. هر دو همون لحظهٔ اول عاشق همدیگه میشن. مامان همیشه به اینجا که میرسید چشماش از شادی برق میزد.


چون بر اساس قوانین دانشگاه دانشجو و استاد حق ارتباط غیر درسی با هم نداشتن مادرم مجبور میشه از اون درس چشم پوشی کنه واز دانشگاه استعفا بده. اما مشکل به همینجا ختم نمیشه. پدر بزرگم مخالفِ شدیدِ ازدواج مادرم با ویکتور بود و وقتی مادرم علیرغم میل پدرش با ویکتور ازدواج میکنه کلاً طرد میشه. مامان همیشه میگفت که ویکتور بزرگترین قمار زندگیش بوده که خدا رو شکر یه جواهر از آب در میاد.بعد از اینکه مامان طرد میشه فکر ایران رفتن رو برای همیشه از سرش بیرون میکنه. توی یه نونوایی مشغول به کار میشه. از وقتی که یادم میاد ویکتور رو پدر واقعی خودم تصور میکردم. آخه به جرات میتونم قسم بخورم که حتی پدرواقعی ام هم نمی تونست من رو به اندازهٔ ویکتور دوست داشته باشه.زندگیِ کوچیک و سه نفرهٔ ما خیلی آروم و ساکت بود و پراز محبت. ویکتور ۱۵ سال از مامان بزرگتر بود. هر روز که از دانشگاه بر میگشت خونه ٬من میپریدم بغلش و بعد از اینکه بالاخره مامانم میتونست من (بهم میگفت میمون درختی) رو از پاپاش جدا کنه نوبت خودش میشد. اونوقت بود که لباشو با عشق میذاشت رو لبای شوهرش و تو بغلش آروم میگرفت.


ناپدریم یه انسان واقعی بود و من هیچ وقت نمیفهمم چرا پدر بزرگم نخواستش. روزای کاری همیشه روزهای خسته کننده ای بودن. مامان همیشه زودتر از همه می اومد خونه. معمولاً هم وقتی میرسید با خودش خمیر آماده از سر کارش میاورد و یه راست میذاشتش تو فر. وقتی من می اومدم بوی نون برشته و تازه همهٔ خونه رو برداشته بود. منم گرسنه ام بود وقتی میرسیدم. مینشستم پشت میز غذاخوری چهارنفره که توی آشپزخونه بود و در حالیکه مشقامو مینوشتم با نون تازه و مربای توت فرنگی که مامان همیشه خودش تابستونها درست میکرد، عشق میکردم تا پاپا برگرده از سرِ کار. همیشه کنار هم شام میخوردیم. ویکتور همیشه تو غذا درست کردن به مامانم کمک میکرد و بعدش دور هم با خنده و شادی شام میخوردیم. پاپا از خاطرات بامزه ای که در روز اتفاق افتاده بود میگفت. من و مامان هم همینطور.شبهای سرد زمستون تو خیابونهای گوتنبرگ برای پیاده روی و هوای تازه یه گردش نیم ساعته میرفتیم و برای مرغابی ها و قوها که توی کانالهای آب شهر جمع میشدن نون میریختیم.وقتی برمیگشتیم خونه من خسته از هوای تازه بیهوش میافتادم. و دوباره روز از نو روزی از نو.یادمه اولین کارم رو ناپدریم وقتی ۱۳ ساله شدم برام پیدا کرد. کار پخش روزنامه بود. شنبه ها صبح زود خودش بیدارم میکرد و با هم صبحونه میخوردیم. مادرم شنبه ها اونموقعِ صبح خواب بود. با ماشین میرفتیم تا دفتر پخش. من منطقهٔ خودم رو داشتم. راستش به آب و هوای سویٔد هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکنه بارون بیاد برای همین هم روزنامه ها همیشه تو یه پوشش پلاستیکی گذاشته میشدن و من زورم نمیرسید بذارمشون تو ماشین. اونوقت پاپا می اومد و مذاشتشون برام تو ماشین. بعد هم خودش همون نزدیکی ها قدم میزد تا من کارم تموم بشه و همهٔ روزنامه ها رو پخش کنم.پخش روزنامه ها همیشه یه نیم ساعتی طول میکشید...



چقدر از اینکه اینقدر نقش حیاتی رو در جامعه ایفا میکنم به خودم میبالیدم و مغرور بودم. اتفاق می افتاد که بعضی از مشترک ها بهم انعام بدن. نمیدونم اکثراً خیلی از پیرزنها و پیرمردها ازم خوششون می اومد. شاید چون سبزه بودم خیلی مؤدب . بعد از گرفتن انعامها بدو بدو میرفتم پیش پاپا و برمیگشتیم خونه و میرفتیم کنار مامان میخوابیدیم. آخر هفته ها همیشه به نظافت و گردگیری و بعدش هم دیدن تلویزیون میگذشت. وقتی حدوداً ۱۵ ساله شده بودم اخلاقام و دوستام یه کم عجیب و غریب شدن. منظورم از یه کم ٬خیلیه. تازه پریود شده بودم و ماشالله علامهٔ دهر. راستش به خاطر اینکه تو محیط پر از عشق و محبتی بزرگ شده بودم به نسبت هم سن و سالهام شخصیت ملایمتری داشتم. اما اعصابم تمام مدت خط خطی بود و تمام مدت پاچه میگرفتم. کارهای دزدکی و پنهون کاری هم بگی نگی زیاد شده بودن. یه شب بابچه ها قرار گذاشته بودیم بریم ماشین سواری. نمیدونم چرا به نظرمون هیجان انگیزترین کار دنیا میرسید.اونشب من زودتر از شبهای دیگه رفتم تو اتاقم تا بخوابم. حدوداً ساعت ۱۰ بود که از پنجرهٔ اتاقم پرت شدم پایین. خودش هم از دو طبقه. الان که فکرش رو میکنم میبینم اونموقع ها تو کله ام جای مغز پِهِن پر کرده بودن. لابد فکر میکرذم سوپرمنی چیزی هستم. روتختیم رو گره زده بودم به یه صندلی نسبتا سنگین که تو اتاقم بود و تصمیم داشتم نصف راه رو تا پایین به کمک ملافهٔ روتختیم برم و بقیه اش رو بپرم.



متاسفانه همین که از پنجره آویزون شدم٬ صندلی که تحمل وزن منو نداشت با سرعت به سمت پنجره کشیده شد و من از ترس اینکه مبادا صندلی بیافته روم هل شدم و ملافه رو ول کردم و چشمام سیاهی رفت.وقتی بالاخره بعد از یک ماه تو کما بودن چشمامو باز کردم مدتها طول کشید تا از شوک و ترس بیرون بیام. مامان و پاپا حسابی سرزنشم کردن البته من سزای کار احمقانه ام رو با گوشت و خون گرفتم. شکستگی ساق پا از دو جاو دو تا عملِ جراحی وحشتناک و یه عالمه درد. اون اتفاق باعث شد که دیگه نتونم اِسکی کنم. کاری که خیلی دوست داشتم.در عوض اون یک سالی که تمام مدت خونه نشین بودم شروع کردم به یادگیری زبان انگلیسی. راستش استعدادم تو زبان بیش از حد بود. مامان هر وقت تنها بودیم باهام فارسی حرف میزدو ویکتور سویدی و از تلویزیون هم دانمارکی و نروژی یاد میگرفتم. پاپا خودش توی همون یه سال باهام درسای مدرسه ام رو کار میکرد و درس میداد. آدم خیلی با حوصله ای بود و همه چیز رو دهها بار توضیح میداد. کارش از معلم مدرسه بهتر بود.
بر خلاف بقیهٔ دوستام نمی تونستم دوست پسر پیدا کنم. مامان زیاد براش مهم نبودچون تو فرهنگش نبود ولی پاپا چرا! مخصوصاً وقتی ۲۰ ساله شدم.همیشه با مهربونی ازم می پرسید که آیا دوست پسر پیدا کردم یا نه؟ اما مشکل اینجا بود که من همهٔ پسرهایی رو که میدیدم رو با پاپا مقایسه میکردم. اون جا بود که دچار مشکل میشدم. ویکتور من رو محکم و قوی بار آورده بود اما پسرهایی که همسن من بودن هیچ وقت به پای اون نمی رسیدن. یه بار تو اتاقم نشسته بودم که پاپا اومد پیشم اینو بهش گفتم. .



خیلی جدّی ازم پرسید:
-تو به من به عنوان پدر نگاه نمیکنی؟
-منظورت چیه؟
یه دفعه برای اولین بار تو عمرم ترسیدم ازش. یقهٔ لباسمو گرفت تو مشتش و خیلی جدی داد زد سرم:
-منظورمو خوب میدونی بچه جون. ببین من شاید پدر واقعییت نباشم اما از یه پدر بیشتر دوستت دارم. رابطهٔ من و تو تا روزی که همدیگه رو میشناسیم فقط پدر و فرزندیه...فهمیدی یا بهت بفهمونم؟
بغض کرده گفتم:
-پاپا تو خوب متوجه نشدی من منظورم از لحاظ اخلاقی بود. تو خیلی مهربونی وانعطاف پذیر. در عین حال خیلی محکمی و میشه بهت تکیه کرد...اما پسرهای دور و بر من همه بچه و خام هستن.
دوباره چشماش مهربون شد و محکم بغلم کرد:
-دختر کوچولوی بیچارهٔ من. ناراحت نباش بالاخره پیداش میکنی...
ولی نمیدونستم که برای به دست آوردن یه شوهر خوب باید یه پدر خوب رو از دست بدم.

***
بالاخره تصمیم گرفتم که تو رشتهٔ ادبیات زبان انگلیسی شروع به درس خوندن کنم. دلم میخواست دنیا رو ببینم و بشناسم. توی دانشگاه استکهلم قسمت زبان انگلیسی مشغول شدم.یه خونهٔ دانشجویی کوچک نزدیک دانشگاه کرایه کردم ولی آخر هفته ها بر میگشتم Göteborg پیش مامان و پاپا. گاهی وقتها از پاپا در رابطه با اینکه چطور باید اِس اِی هامو بنویسم کمک میگرفتم و اونهم از لحاظ ساختاری و اینکه چی باید کجا نوشته بشه، راهنماییم میکرد. یه ۶ ماهی همینطور مشغل درس خوندن بودم که یه روز سرد زمستونی تو فِبروآر(ماه دوم میلادی) مامان بهم زنگ زد... پاپا در اثر سکته قلبی تو بیمارستان بستری شده بود..باعجله همون روز خودم رو رسوندم پیشش. تو بیمارستان بودو زیر دستگاه. با اینکه امیدی به زنده بودنش نداشتن انگار میخواست من رو برای آخرین بار حس کنه. مامان روی یه صندلی کنار تخت پاپا نشسته بود و مبهوت زل زده بود به صورتش. وقتی اومدم تو اتاق اصلاً متوجه من نشد. تو دنیای خودش بود.پاپا روی تخت بیمارستان خیلی آروم خوابیده بود و زیر دستگاه نفس میکشید..دست مهربونش رو که این همه سال به سرم کشیده بود و نذاشته بود احساس تنهایی کنم گرفتم بین دوتا دستام. گرم بود لطیف.طفلی فقط ۵۶ سالش بود. عمری نداشت که. این انصاف نبود که بخواد مارو تو این سن تنها بذاره.


-پاپا؟ صدام رو میشنوی؟ ببین اومدم دیدنت! تورو خدا پاشو. مگه نمیگفتی دیدن من بهت عمر دوباره میده؟ دروغ میگفتی؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم. فقط تو بیدار شو... ببین مامان داره غصه میخوره! اذیت نکن دیگه پاشو پاپا!
به مامان نگاه کردم. حتی پلک نمیزد. شاید میخواست آخرین لحظه های زندگی مشترکشون رو حتی به اندازهٔ یه پلک زدن هم از دست نده. چند ساعت بعد ,نیمه های شب پاپا برای همیشه تنهامون گذاشت...
در و دیوار خونه داشت هرجفتمون رو میخورد. بدون پاپا زندگی خیلی سخت بود. اما مشکل فقط همین نبود. مامان تا حدودی عقلشو از دست داده بود انگار. صبح ها که بالاخره بعد از یه شب بی خوابی بیدار میشدم ,نوبت مامان بود که عذابم بده. روی میز صبحونه برای ویکتور هم قهوه میذاشت و باهاش حرف میزد. از من میخواست برای پاپا از روزم تعریف کنم. روزایی که به سیاهی شب بودن.
حال خودم خیلی داغون بود اما مامان داشت رسماً می رید تو اعصابم. نه غذا میخورد درست وحسابی این اواخر٬ نه حموم میکرد. ولش میکردم تمام روز رو میخوابید تو اتاقشون و گریه میکرد. یه شب که دلم واسهٔ پاپا خیلی تنگ شده بود اومد به خوابم. چهره اش مثل همیشه مهربون و دوستداشتنی بود.
-شادی؟
-پاپا؟ خودتی؟
-برو پیش مامانت. به کمکت احتیاج داره. پاشو! پاشو!


با ترس از خواب پریدم.تو خونه انگار گَردِ مرده پاشیده بودن. ته دلم یه حس بدی داشتم. همه جا تاریک بود. ساعت ۶ صبح بود توماه مارچ و این موقع صبح هنوز تاریک. با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه اما تاریک بود برای همین هم بدون اینکه دقیق نگاه کنم بدو رفتم اتاقش. اونجا هم نبود.گفتم شاید رفته باشه حمومی جایی. اما تو حموم هم نبود. پس کجا میتونست باشه؟
-مامان! مامان! کجایی؟
خونه سوت وکور بود. دوباره برگشتم تو آشپز خونه و وقتی چراغو روشن کردم اولین چیزی که به چشمم خورد طنابی بود که از سقف آویزون بود و مادرم که داشت تو هوا دست و پا میزد... یا خدا!
-مامان خدا مرگم بده... چه گهی میخوری دیوانه؟ مامان! خدا!
اصلاً دست خودم نبود چی میگم و چیکار میکنم. فقط یه چیز حس میکردم و اونهم هجوم آدرنالین بود.فقط یه چیز برام مهم بود. زندگی مادرم. پاهاشو گرفتم و فشارش دادم سمت بالا. منی که لاغر مردنی و بی جون بودم طوری قوی شده بودم که تمام وزن مادرم رو بدون سختی تو بغلم نگه دارم.

ادامه دارد ...
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
مرد

 
دوستت دارم قسمت پایانی

-مامان! پاشو؟ بیداری؟ خدایا چی کار کنم؟
مادرم بیهوش بین زمین و آسمون تو بغلم مونده بود و من جرأت نمی کردم ولش کنم. تا بخوام چاقو بیارم حتماً خفه میشد.تنها چیزی که به فکرم رسید جیغ زدن و کمک خواستن بود.
-کمک! کمک! کمک!
طوری جیغ میزدم که گلوم داشت پاره میشد. و خداروشکر چند دقیقه بعد صدای ضربه های همسایه امون آقای (بلوم کویست) رو شنیدم که داشت به در خونه میکوبید.
-چی شده؟ درو باز کن!
-زنگ بزن پلیس! زنگ بزن پلیس!زود باش! مادرم داره میمیره!
آقای بلوم کویست همون موقع به پلیس زنگ زده بود. من از شدت ترس ازش چیز اشتباه خواسته بودم و اونهم چون نمیدونست موضوع از چه قراره به پلیس زنگ زد. تا کمک برسه در رو شکست و اومد تو و وقتی ما رو تو اون حالت دید بدو اومد و زیر پای مادرم رو گرفت و داد زد چاقو بیار! مادرمو که حالا تو دستای مطمن تری بود ول کردم و از کابینت یه چاقوی بزرگ بر داشتم و شروع کردم به بریدن طناب. مادرم بیهوش افتاده بود روی زمین و وقتی طنابو از گردنش باز کردم جاش کاملا قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. بلوم کویست کمکم کرد و مادرمو با هم بردیم تو هال. نمیدونستیم چی کار میکنیم و هردو خیس عرق و بلاتکلیف منتظر کسی بودیم تا به دادمون برسه. پلیس چند دقیقهٔ بعد رسید. دوتا مرد بودن و وقتی مادرمو دیدن سریع اومدن طرفش و یکیشون نبضشو چک کرد و اون یکی ازم سوالاتی در مورد اینکه چرا مادرم اینکار رو کرده پرسید. همه چیز مثل فیلم که بذاری رو دور تند شده بود ومن بهت زده به این فیلم نگاه میکردم. وقتی تو آمبولانس نشسته بودیم قلب شکستهٔ مامان طاقت نیاورد و ایستاد!



***



رو صندلی بیمارستان تو اتاق انتظار نشسته بودم و زل زده بودم به دیوارِ روبروم. اگه الان بیان و بگن مادرت مرده چی؟ یعنی میتونم هر دوشونو تومدت یه ماه از دست بدم؟درسته که با شوک برش گردونده بودن ولی خطر هنوز رفع نشده بود. حالا هم که تو اتاق عمل. اگه بمیره چی؟ پاپا ای کاش بودی الان و سرمو میذاشتم رو شونه های مهربونت و یه دل سیر گریه میکردم ,گرچه اگه بودی دیگه این همه بدبختی اتفاق نمی افتاد. .به یه فنجون قهوه نیاز داشتم. از صبح هیچ چی نخورده بودم و پولی هم تو جیبم نداشتم.ساعت ۱۲ ظهر بود. مامان حتماً مرده. از ساعت ۶.۵ صبح تا الان مگه میشه طول بکشه؟ بی رمق بلند شدم و به سمت باجهٔ پذیرش رفتم. کسی نبود توش. دوباره برگشتم سر جام. نشنیدن خبر مرگش حتی برای یه دقیقه هم غنیمته. بشین سر جات!نمی دونم چقدر توی اون اتاق و خیره به دیوار نشسته بودم که یه سایهٔ سیاه جلوم دوزانو نشست روی زمین. یه لحظه تمرکز کردم و برگشتم به این دنیا. یه افسر پلیس بود.


-سلام!
-...س...لام...
-منو یادته؟
-نه؟ نمیدونم! تا حالا ندیدمتون...
-من و همکارم امروز اومدیم خونه اتون.
-ببخشید چیز زیادی از صبح یادم نمیاد. همه چیز مثل یه خوابه.
-حال مادرتون چطوره؟
-فکر میکنم مرده چون ساعت ۱۲ شده و هنوز نیاوردنش از اتاق عمل.
-۱۲؟ ساعت ۱۰ شبه!
با ناباوری خیره شدم تو چشماش. ۱۰ شب؟ چرا سرخ شدصورتش یه دفعه؟ سریع بلند شدم و از باجهٔ پذیرش سراغ مادرمو گرفتم. عمل با موفقیت انجام شده بود و مادرم تو مراقبتهای ویژه بستری بود. اما به من اجازه ندادن ببینمش. بلا تکلیف مونده بودم چیکار کنم. راه حلی هم وجود نداشت. جرات نداشتم برم خونه. از فکر اینکه مادرم داشت خودش رو دار میزد مو به تنم سیخ میشد و نمیتونستم پامو تو خونه بذارم. یه دست رو شونه ام نشست.
-بازم سلام!
خودش بود همون پلیسه. قدش یه سر و گردن ازم بلندتر بود و چشماش آشنا.


-از کمکتون ممنونم. واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم!
-کاری به جز وظیفه ام انجام ندادم خانوم محترم... رفتم خونه اتون بهتون سر بزنم که دیدم هنوز نیاومدین. گفتم شاید هنوزم اینجا باشین. از صبح چیزی خوردی؟
-نه...
-صدات بدجوری گرفته. بیا بریم یه قهوه بخوریم تو شهر. من پستم تموم شده .بیکارم بقیهٔ شبو.
-راستش پول نیاوردم با خودم...
-بیا بریم مهمون من...
از بس گرسنه ام بود دعوتشو سریع قبول کردم. تو ماشینِ خودش نشسته بودیم و داشت به مقصدِ خونه اش می روند.تو راه یه پیتزای بزرگ گرفت و سریع یه قاچشو با دست خودش جدا کرد و داد دستم. قدرشناسانه ازش تشکر کردم و من هم یه تیکه با دست خودم جدا کردم و گرفتم طرفش. لبخند مهربون و معنی داری بهم زد و ازم گرفتش. پیتزا تقریباً تموم شده بود که رسیدیم خونه اش. تو راه مراسم معارفه انجام شده بود و فهمیده بودم اسمش سباستیانه. سی سالشه و تازه از همسرش طلاق گرفته. همهٔ راهو با هم حرف زدیم و همه چیز زندگیمون رو به هم گفتیم.تا برسیم به خونه اش که یه آپارتمان نسبتاً بزرگ تو مرکز شهر بود ,تقریباً مثل دو تا دوست خوب همدیگه رو میشناختیم. توی خونه اش انقدر ترتمیز و مرتب و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت.



یه دفعه گفت:
-تو مسلمونی؟
-آ...م...نمیدونم!
راستش اونموقع بود که متوجه شدم من هیچ دینی ندارم. ویکتور مسیحی بود و مادرم مسلمون. چرا هیچ وقت با من راجع به دین حرف نزده بودن؟ اما وقتی دقت کردم دیدم که ناپدریمو به خاطر دینش نبود که دوست داشتم. شخصیت والاش بود که برام محترم بود.سباستیان با تعجب پرسید:
-یعنی چی؟! میخوام بدونم اگه سگ رو نجس میدونی بفرستم سگمو بیرون.
-گناه داره زبون بسته! نفرستیش بیرون. سرده. تازه من خیلی سگ دوست دارم!
-چه خوب. پس لازم نیست بفرستمش خونهٔ دوستم؟. زورو! زورو! کجایی پسر؟
-زورو؟!
در همین حین یه سگ لاغرمردنی که اگه دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد سلانه سلانه از یکی از اتاقها بیرون اومد. از خنده مرده بودم. تا حالا تو عمرم اینطوری نخندیده بودم.مخصوصاً این اواخر که...
-زورو؟! مطمینی؟!
-مگه چشه خوب؟ اسمِ خوبیه که...


بالاخره بعد از مدتها داشتم بازم حس امنیت رو تجربه میکردم. دعوتم کرد داخل.برام یه گیلاس شراب قرمز ریخت و گفت اگه آروم آروم بخورمش خوب میخوابم. برای خودش هم یه گیلاس ریخت و نشست روی مبل روبروم و خیره شد بهم.
-شادی؟
-چیه؟
-اگه دوست داشته باشی میتونی شب رو اینجا بمونی. میخوای بمونی؟
تو لحنش یه جور التماس بود که نتونستم ندیده اش بگیرم. مخصوصاً که پسر خوبی به نظرم میرسید.
-میتونم؟ زحمت نمیشه برات؟
-نه. خیلی خوشحال میشم پیشم بمونی.می مونی؟
-باشه. ممنون برای همه چیز.
-خواهش میکنم دخترم!
حرفشو قطع نکردم. راستش ته دلم از اینکه دخترم خطابم کرد یه حس خوبی بهم دست داد. قیافه اش خیلی جذاب بود و در عین حال مهربونی از چشماش میریخت. میریخت تو وجودم و گرمم میکرد. یه جرعه از شرابم نوشیدم.
-برای چی اومده بودی بهم سر بزنی؟
-نمیدونم. شاید...


و لپاش قرمز شد. جوابمو گرفته بودم. دیگه لازم نبود بیشتر از این شکنجه اش کنم. گیلاس رو نوشیدن٬ یه یک ساعتی طول کشید. خیلی خسته شده بودم و مدام چرت میزدم. تا اینکه دیگه کم کم نفهمیدم کی خوابم برد.صبح با یه پارچهٔ زبر و خیس که محکم کشیده میشد رو چشما و صورتم بیدار شدم. هنوز نمیتونستم موقعیت خودمو خوب تشخیص بدم. یه دفعه یاد دیروز افتادم و از جام پریدم.زورو داشت لیسم میزد.
-صبح بخیر!
-خدایا... ترسوندی منو ... زورو برو کنار پیله کردی ها!
-به به! چه خوش اخلاقی تو اول صبحی! همیشه انقدر خوش اخلاقی یا مخصوص واسهٔ ما دوتاس؟
-ببخشید منظورم بی ادبی نبود سباستیان. نگران مادرم هستم. میتونی منو برسونی خونه تا یه کم پول بردارم؟از اونجا دیگه ماشین پاپا هست میتونم خودم برم.


-نچ! میترسم بری و منو یادت بره. خودم میبرمت.
-آخه پس کارت؟
-امروز تعطیلم. بیا این املتو بخور که حتماً باید گرسنه باشی!
بعد از شستن دست و صورتم برگشتم و دیدم که برام تو بشقاب نون تست و کره گذاشته و کنارش هم مقداری املت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. وجودش بدجوری معذبم میکرد و دستپاچه بودم. دستام میلرزید.بدون اینکه اختیاری داشته باشم زیر لب زمزمه کردم:
-من هیچ وقت تورو یادم نمیره...
دستمو گرفت و کشید سمت خودش. مجبور شدم بلند شم و برم طرفش. خیلی جدی خیره شده بود تو چشمام. یه لحظه نگام افتاد به لباش. انگار فهمید چون لباشو خیلی با احتیاط آورد جلو و لبامو بوسید. چقدرلباش نرم بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. پس بوسهٔ عشق این بود؟ و این حس غریب و زیبا که انگار همیشه تو وجودم بوده, بدون اینکه بدونم. انگار میخواست اثر بوسه اش رو تو چشمام ببینه و نگران بود. لبخندِ شرمگین و خجالت زده ای بهش زدم و سرمو انداختم پایین.همینطوری که سرم پایین بود لباش چسبید به لبام و منو کشید محکم تو بغلش. فکر کنم بی تجربه بودنم رو فهمیده بود. زبونش رو فرو کرد تو دهنم اما بی حرکت نگهش داشت. وقتی زبونمو کشیدم به زبونش وآهی پر از لذت کشید٬ فهمیدم که کارمو درست انجام داده ام...



همونطور ادامه دادم.قشنگترین بازی دنیا بود و ما دوتا داشتیم ازش لذت میبردیم. یه لحظه با ترس بزرگ شدن آلتشو که داشت به شکمم ضربه های کوچیک میزد٫ حس کردم و با ترس یک کم خودمو عقب کشیدم. بوسیدن یه چیز بود اون پایینی یه چیز دیگه. سباستیان نفس عمیقی کشید و ولم کرد. صورتش قرمز شد و گفت:
- راستش امروز صبح از وقتی بیدار شدم دیوونه ام کرده این وروجک. دو بار از صبح خدمتش رسیدم اما مثل اینکه ازبودنت خیلی خوشحاله.
حرف زدنش خیلی بامزه بود.اصلاً همه چیزش یه جور خاص بود. ته دلم خیلی ازش خوشم می اومد.
-حالا باید باهاش چیکار کنیم تا دست از سرت ورداره و آروم بشه؟ منظورم وروجکه.
- مطمین باش تا وقتی تو نزدیکم باشی این قراره همینجوری ادا در بیاره. یه بارم بسش نیست. اصلاً بذار بهش رو ندیم خودش بذاره بره. بشین صبحونه ات رو بخور.
نمیدونم چرا اما یه حال خاصی داشتم. آروم زمزمه کردم:
-بازم میتونم بیام پیشت سباستیان؟
-آره امشب میای پیش خودم.
-میتونی با وروجک آشنام کنی؟
-حتماً... دخترِ قشنگم...


از اینکه دخترِ قشنگش بودم داشتم ذوق مرگ میشدم. برای اولین بار بود که یه پسر تونسته بود این حالتو توی من به وجود بیاره. راستش تمام زندگیم با پسر جماعت دمخور بودم. هیچ چیزشون برام تازگی نداشت. مخصوصاً بچه بازیاشون کفرمو بالا میاورد.بعد از اینکه صبحونه خوردیم و تو ظرف غذای زورویِ قدرتمند غذای ظهرشو گذاشتیم راه افتادیم سمت بیمارستان. نصف بیشتر روز تو بیمارستان علاف شدیم اما اجازه ندادن مادرمو ببینم. از اینکه اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من عاشق شده بودم عذاب وجدان داشتم.اما چاره ای نبود. هنوز دل و جرات خونه رفتنو نداشتم..سباستیان می فهمید چه مرگمه. چند دست لباس خرید که تو خونه اش بپوشم. تا بیایم خونه دیگه شب شده بود.خیلی شرمنده اش شده بودم و میخواستم براش جبران کنم. همینکه رسیدیم خونه سریع رفتم حموم چون دو روز بود حموم نکرده بودم و لازم داشتم از این لباسها در بیام. از سباستیان خواهش کردم لباسامو بندازه تو آشغالدونی . بعد از یه دوش سریع حالم خیلی بهتر شده بود.تو لباسهای نو و دوست جدید و حس قشنگ عشق٬ احساس بهتری داشتم. سباستیان داشت میز شامو میچید. وقتی منو دید بی اختیار بهم نگاه کرد. نوع نگاهش با اینکه تازه بود اما حس خوبی بهم میداد. حس خواسته شدن. حس دوست داشته شدن.


-قبل از شام بغلت کنم یا بعدش؟
-الان... میشه؟
نفهمیدم کی خودشو بهم رسوند و با یه حرکت منو از زمین کند. دلم میخواست اون لبارو بازم تجربه کنم. اینبار خودم شروع کردم. همونطوری که تو بغلش بودم منو برد روی مبل خوابوند و خودش هم دراز کشید روم. لباش که رفت سمت گردنم انگار بهم برق وصل کردن. دلم هری ریخت پایین و خیس شدم. مخصوصاً صداهایی که سباستیان با گلو و دهنش تو گوشم و گردنم میریخت گیج و مستم کرده بود. این چه حالیه آخه؟
تو چشمام نگاه کرد و ازم با نگاهش اجازهٔ پیشروی گرفت. چاره ای به جز قبول نداشتم. حالم خراب بود. سباستیان خرابش کرده بود. وقتی یقهٔ باز لباسم رو کشید پایین یکی از سینه هام اومد بیرون. از اینکه اونطور با لذت به سینه ام نگاه میکرد و میگفت اوه باید خوشمزه باشه خجالت می کشیدم. وقتی برای اولین بار حس مکیده شدن رو تجربه کردم مغزم از کار افتاد. یه باره همهٔ حسای زنونه ام آزاد شدن. تو وجودم طوفانی شده بود که داشت روحی و جسمی ویرونم میکرد. حس یه مادر رو داشتم که داره به بچه اش شیر میده و این داشت منو بیشتر به سباستیان گره میزد. احساس میکردم باید ازش مراقبت کنم.همونطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن آلتشو که دقیقاً روی واژنم قرار داشت حس کردم. سباستیان شروع کرد از روی لباس به نوازش کردن بین پاهام با آلتش. زبری ته ریشش پوستمو قلقلک میداد.



آروم گفتم:
-میتونم دوست کوچولومون رو ببینم؟
-کی شما دوتا با هم دوست شدین که من نفهمیدم؟ اگه بدونی این دوست به قول تو کوچولو ,چه فکرایی تو سرش برات داره ازش میترسی دختر کوچولو! منو اول فرستاده گولت بزنم تا اون بتونه نقشه های شیطانیش رو عملی کنه.
-عیبی نداره. گولم بزن پس...
-مطمینی؟
-ممنون که بهم کمک کردی و مراقبم بودی...
یه دفعه از روم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اِ؟ من که چیز بدی نگفتم. گفتم؟ یه چند لحظه ای دراز کشیدم تا اون حس شهوت از تنم بره بیرون. دلم میخواست گریه کنم. اما اول باید میفهمیدم چه کار غلطی ازم سر زده. رفتم دنبالش. داشت میزو میچید و سرش پایین بود.
-سباستیان؟ معذرت میخوام اگه چیز...
-من معذرت میخوام شادی. باید میدونستم به من احساس دِین میکنی. ببخشید که از شرایط روحیت سوء استفاده کردم. بیا. شام حاضره.
-راجع به چی حرف میزنی؟ تو از من سوء استفاده نکردی.
-فعلاً بذار برای بعد. بیا. دست پختم خوبه.


راستش بد جوری کنفم کرده بود ولی از اینکه به قول خودش نخواسته بود ازم سوء استفاده کنه خیلی کارش برام ارزش داشت. نمیدونستم چی بگم برای همین هم هیچی نگفتم و نشستم پشت میز. شام تو سکوت خورده شد. یه سری پرده ها بینمون پاره شده بود که معذبمون میکرد و اجازهٔ پیشروی هم نداشتیم. نه اون چیزی گفت نه من. بعد از شام هم فقط گفت که میخواد زورو رو ببره هواخوری و رفت. آروم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. انصافاً دست پختش حرف نداشت. خسته بودم. رفتم رو تخت دو نفره اش دراز کشیدم و خوابم برد. با نوازش دستی که داشت شونه امو نوازش میکرد بیدار شدم. روبروم دراز کشیده بود و داشت نگام میکرد. آروم پیشونیمو بوسید.
-برگشتی؟ فکر نمی کردم برگردی...
-اگه قرارم باشه کسی بره٬ تویی نه من. چه زود خونه رو سند به نام زدی؟!
داشت شوخی میکرد پس ناراحت نبود.پشتمو کردم بهش و خودمو چپوندم تو بغلش. محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
-بغل و محبت دیگه فرق میکنه. مرزی نداره. هر چقدر بخوای میتونم بهت بدم.

***

یه چند روزی طول کشید تا مادرم از بخش مراقبتهای ویژه بیاد بیرون. تازه بعد از اون هم دکترش اجازهٔ خونه رفتن بهش نداد. توی یه کلینیک روانی بستریش کردیم. راستش خودم هم جرات نداشتم بذارم بیاد خونه. اگه بازم قاطی میکرد و من نبودم... برای همین هم از پیشنهاد دکترش با فراغ بال استقبال کردم. اون چند روزو پیش سباستیان موندم. ترم دوم دانشگاهم کلا از دست دادم چون از وقتی پاپا رفت دل و دماغ درس خوندن نداشتم. مخصوصاً که نگرانی برای مادرم هم خیلی مشغولم میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم.این وسط فقط سباستیان بود که آرومم می کرد. وجودش بهم امنیت میداد. با اینکه بعد از اونشب دیگه هر شب پیش هم میخوابیدیم اما سکس نداشیم. راستش لزومی هم برای انجامش نمی دیدیم. اما تا جایی که میتونستیم همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم. عشقو تو چشمای آبی و قشنگش میدیدم. کم کم به خونه رفتن هم عادت کردم. با سباستیان روزی نیم ساعت یه ساعت تو خونهٔ پدریم مینشستیم و براش از پدرم میگفتم. اونقدر با دقت و هیجان گوش میکرد که من راغبتر میشدم بیشتر و بیشتر براش تعریف کنم. انگار هر چی بیشتر راجع به پاپا حرف میزدیم حضورش پررنگ تر و پررنگ تر میشد. بعد از یه مدت هم دیگه تنها میرفتم. هر چی تو اون خونه پیش اومده بود قسمتی از من بود و باید بهش عادت میکردم. نمیخواستم خونه رو برای فروش بذارم. هر چی بود پر خاطرات شیرین از پدر و مادرم بود برام.کم کم تو اتاق کار پدرم هم رفتم.





همهٔ کپی کاغذهای دانشجوهاش که احتمالاً آخرین چیزایی بود که داشته روشون کار میکرده ،همونطور نیمه کاره و خاک گرفته مونده بودن. یکیشونو که پر از خط نوشته های پاپا بود برداشتم و بردم چاپخونه و روشو پلاستیک کردم تا همیشه دست خطشو داشته باشم. دست خط خودم هم شبیه مال پاپا بود چون توبچه گی قبل مدرسه ,خودش خوندن و نوشتنو بهم یاد داد.چه قدر خوش شانس بودم که همچین مردی بزرگم کرده بود. تازه میفهمم که اون پایهٔ اصلی زندگیمون بوده. اون بود که خونه امونو گرم میکرد. اون بود که به همه تار وپود زندگیمون استحکام میبخشید. اون بود که...حالا من بودم که باید یاد و خاطره اشو زنده نگه میداشتم.
وقتی بعد از چند ماه مامان بهتر شد ,کم کم با سباستیان آشناش کردم. هنوز تو کلینیک بود اما از حرف زدنهاش میفهمیدم که دیگه از اون حالتهای خطرساز خبری نیست. حالا دیگه فقط غم مونده بود و یه دنیا دلتنگی. با اجازهٔ دکترش مرخصش کردیم. اما هنوزم آمادگی نداشت که خونه بره. میخواستم براش خونه اجاره کنم اما دلش هوای خانواده اشو کرده بود. دلش میخواست بره ایران. حرف زیادی در این مورد نداشتم که بزنم.و گذاشتم بره. من دیگه بچه نبودم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. مامان هم خسته بود و لازم داشت که بره. شاید لازم داشت تا تو بغل مادر و پدرش دوباره بچه بشه و یه دل سیر گریه کنه.بعد از رفتن مادرم و اینکه مطمئن شدم خوب رسیده زندگی من هم کما بیش رو روال افتاد. تو آگوست که ترم جدید شروع میشد دوباره ثبت نام کردم تو دانشگاه و کلا رفتم استکهلم. کلید خونهٔ پدری رو هم دادم به سباستیان که گاهی وقتها یه سر بزنه. سرم شلوغ بود و حسابی مشغول درس خوندن. هر شب ساعت ده و نیم با سباستیان حرف میزدم و ارتباطمونو حفظ میکردیم.دیگه میدونستم که بدون اون زندگی معنی نداره. حالا دیگه میخواستم چیزای دیگه رو هم راجع بهش بدونم.





اولین باری که سکس داشتیم دیگه دو سال بود همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا شده بودیم. سباستیان نور بود و روشنایی. مرهم بود روی زخم. آهنگ شادی بود که روحم باهاش می رقصید. کریستمس بود که این اتفاق افتاد. برای تعطیلات اومده بودم پیش عشقم. هوا سرد بود و من توی مبل راحتیِ یه نفره خودمو تو پتو پیچیده بودم. تازه از گردش با زورو برگشته بودیم. اون یه گوشه رو پتوی مخصوص خودش دراز کشیده بود و من یه فنجون قهوه کنار دستم بود و با نور کم که محیطو رومانتیک کرده بود، داشتم کتاب میخوندم. تعطیلات دانشگاه بیشتر از تعطیلات سباستیان بود و اون مجبور بود بره سر کارش. اون شب که اومدخونه به پیشوازش رفتم و بوسیدمش. رو شونه هاش پر از برف بود و صورتش از سرما قرمز شده بود که چشماشو آبی تر میکرد. دستای گرممو گذاشتم روی لپای یخ زده اش.
-چقدر گرم و خوبه دستات.
-تازه قهوه گذاشتم. میخوای؟
-خیلی!!! چه خوب!
-تا تو لباساتو درمیاری برات یه فنجون میارم.
تا من برگردم خودشو تو همون مبلی که من توش نشسته بودم زیر پتو قایم کرده بود و میلرزید. فنجون بزرگ قهوه رو که دادم دستش. گرفت و بین دستاش نگه داشت.
-ممنون. چقر خوبه که اینجایی شادی. خونه با بودنت حال و هوای دیگه ای میگیره.
-واقعا؟!
-یعنی خودت نفهمیدی تا حالا؟
-چرا اما من فکر میکردم به خاطر وجود توئه...


پتو رو زد کنار و با انگشت اشاره اش بهم فهموند که برم پیشش. خودمو انداختم تو بغلش و پتو رو کشید رو هر دوتامون. سرمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش خیلی سریع میزد. انگار به قشنگ ترین موسیقی دنیا گوش میکردم. با یه دست منو بغل کرده بود و با یه دستشم قهوه اشو نگه داشته بود و داشت میخورد.
-آخی! گرم شدم!شادی؟!
سرمو آوردم بالا ببینم چی میگه که لباشو گذاشت رو لبام. بوسیدناش با همیشه فرق داشت. عمیق بود و خیس و پر حرارت.دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم به وجود خواستنیش. فنجون قهوه اشو گذاشت رو میز عسلی که نزدیک مبل گذاشته بودم. دستشو از پایین لباسم گذاشت رو شکمم و بعد هم رسوند به سینه ام. داشتم با نوازشهاش پر از رخوت میشدم و خمار از شرابی که اسمش عشقش بود. از زیر هم آلتش مشغول بود. انگار با ضربه های خفیفی که به باسنم میزد میخواست بگه که فقط سباستیان نیست که منو دوستم داره. ایشون هم تشریف دارن. سباستیان محکم لبامو میبوسید و از پشت و جلو نوازشم میکرد. سگک کرستمو باز کرد. تو چشماش احساس مالکیت بود و یه جور تشنگی. تشنگی برای من. فقط و فقط من. از زیر پولیورمو کشید بالا و سرشو کرد تو لباسم. داشت منو میبوسید و میلیسید. از شدت هیجان به لرزش افتاده بودم.وقتی شروع به مکیدن سینه هام کرد بازی رو باختم. و چه باخت لذت بخشی بود.
-آه!!! سباستیان! داری دیوونه ام میکنی!
-چه خوب! آم!


تو این دو سال نقطه ضعفا مو انگار خوب یاد گرفته بود و الان داشت به نفع خودش ازشون استفاده میکرد. سینه هامو که گاز میگرفت ته دلم خالی میشد و قلبم از حرکت وایمیستاد. پلیورمو کلا از تنم در آورد و منو بغل کرد و برد سمت اتاق خوابش. یه دامن کوتاه روی زانو تنم بود. منو گذاشت روی تخت و دستشو برد لای پاهام.آروم شروع کرد به نوازش نقطهٔ حساس بین پام. پاهامو جمع کردم دور دستش اما وقتی دوباره شروع به بوسیدنم کرد یک کم فشار پاهامو کمتر کردم.تو گوشم زمزمه کرد:
-هرکاری دلت میخواد٬ بگو برات بکنم. خجالت نکش. راهنماییم کن...
-میتونم ببینمش؟
بدون اینکه حرفی بزنه زیپ شلوارشو باز کرد و شلوار یونیفورمشو درآورد. بعدش هم پیراهنشو. حالا دیگه میتونستم بدن بی عیب و نقصشو ببینم. سفید و خوشمزه. قوی و رو فرم.آلتش اونقدر خوشرنگ بود که نتونستم طاقت بیارم و گرفتمش به دهنم. سفید و صورتی بود و لحظه به لحظه داشت تو دهنم بزرگتر و بزرگتر میشد.طوریکه وقتی به اندازهٔ کاملش رسید فقط نصفش تو دهنم جا میشد.
-بسه الان میام ها!
-میخوام منو مال خودت کنی... میتونی؟
-با کمال افتخار عزیزم...


آروم منو خوابوند به پشت و خودش رفت بین پاهام. چون خجالت میکشیدم پاهامو بسته بودم. با یه حرکت از هم بازشون کرد و شورتمو در آورد.. وقتی زبونش خورد به تنم انگار همه چی جدی شد. طوری منو میمکید که دردم گرفته بود اما دردش اونقدر لذتبخش بود که به جز ناله کردن نمیتونستم چیزی بهش بگم.اومد بالا دستشو انداخت دورم وشروع کرد به مکیدن سینه هام و همون لحظه هم آروم و با احتیاط انگشتشو فرو کرد توم. فقط یک کم درد داشت اونهم به خاطر اینکه داشت سینه امو میمکید سریع اهمیت خودشو از دست داد.. یک کم که گذشت انگشتشو عقب و جلو برد تا دردم از بین بره. کمی خون آبه روی انگشتشو دستش بود وقتی آوردش بیرون. اینبار دو انگشتی فرو کرد. یک کم دردش بیشتر بود اما قابل تحمل تر. یه ده دقیقه ای همینجوری داشت با انگشتاش واژنمو باز میکرد. بعد هم رفت و با خودش یه کرم بی حس کننده آورد و به داخل واژنم مالید. بی حس و خنک شده بودم.



گفت:
-اجازه میدی؟
فقط نگاهش کردم. وقتی با هم یکی شدیم قشنگترین لحظهٔ دنیا رو تجربه کردم. لحظهٔ قشنگ یکی بودن و دلدادگی. و با خودم فکر کردم:
حالا دیگه تا آخر دنیا دوستت دارم بدون مرز...


پایان.
تو این شهر پر نقاب ، تو با اون بخواب ، من با قرص خواب ......
     
  
زن

 
جـــــمعـــــــــــــــه داغ مـــــــــــــــامـــــــــــــــان داغ ۱

بابای من یه جراحی سنگینی داشت و باید چند شبی رو در بیمارستان بستری می بود یکی دو شبی رو من شبا کنارش بودم و شب سوم عموم به من گفت تو خسته ای و امشبه رو نیا برو خونه استراحت کن . به جای استراحت گفتم بهتره این شب جمعه ای دوستامو بگیرم و برم خونه یه صفایی بکنیم . یه خونه ویلایی بزرگ طرف پاسداران داریم که البته یه حالت دو طبقه داره و چون در بست خودمونیم ومال ماست بهش میگیم ویلایی . یه استخر بزرگ هم داریم و دورادور دیوار های خونه هم طوریه که از هر چهار طرف کسی نمی تونه آدمای تو استخر ما رو دید بزنه . به جای استراحت اون شب دوستامو دعوت کردم تا بیان خونه ما با هم خوش باشیم . همه مون سال آخر دبیرستان بودیم . مامان عهدیه جون خوشگلم که تازه 48 سالش شده بود و یه ده سالی از بابام جوونتر بود کلی ازمون پذیرایی می کرد . من و دوستام کلا چهار نفر بودیم . اینم بگم که به غیر از خودم یه خواهر دارم که چهار سالی ازم بزرگتره و ازدواج کرده و رفته . اون شب نمی دونم مامان چرا این جوری شده بود . کلی به خودش رسیده بود و روسری از سرش برداشته ودگمه های بالای بلوزشو باز کرده و یه دامن تقریبا کوتاه هم پاش کرده و فانتزی و تو دل برو جلو دوستام ظاهر شد . با این که مادرم اجتماعی بود و مقید این نبود که زن باید خودشو بپوشونه ولی در اولین بر خورد سابقه نداشت این طوری باشه . آخه اینارو برای اولین بار بود می آوردم خونه و از همکلاسای جدیدم بودند که سال گذشته نمی شناختمشون . کریم و رحیم و مجید ظاهرا بچه های خوب و چشم پاکی بودند . ولی با توجه به این که چهار تایی مون رو دو تا کامپیوتر نشسته بودیم ویه خورده از داستانهای وبلاگ امیر سکسی رو مطالعه می کردیم و حال و هوای انواع سکسهای خلاف تو سرمون بود یه خورده حرصم می گرفت که مامانو تو اون وضعیت وسوسه انگیز روبروی دوستام ببینم
-مامان من خودم پذیرایی می کنم
-عزیزم همه کا را رو که تو نمی تونی انجام بدی . می خوام امشب به پسر یکی یدونه ام خوش بگذره .
هر دفعه که می رفت و بر می گشت یه تغییری تو قیافه اش می دیدم . یه بار روژش پررنگ تر می شد یه دفعه حالت چشاش تغییر می کرد یه بار ابروهاشو بیشتر می کشید . به بهانه های مختلف دور و بر ما می گشت ومنم زیر چشمی مراقب دوستام بودم که اونا چه عکس العملی نشون میدن . چون یه مرد بیشتر می تونه یه مرد رو بشناسه . واسه این که سر صحبتو باز کنم و از مامان در مورد این رفتارش بپرسم اونو به یه گوشه ای کشیده و گفتم مامان امشب خیلی خوشگل شدی چه خبره
-هیچی نمی خوام پسرم خجالت بکشه و دوستاش فکر کنن که یه مادر پیر داره
-خب بذار فکر کنن
-اوووووههههههه حالا مگه چی شده می خوام آبروتو حفظ کنم . از کی تا حالا این قدر غیرتی شدی . خودمونی بودن که این حرفا رو نداره . پسر جون آدم باید اجتماعی باشه . اونایی که خودشونو می پوشونن و قایم می کنن بدتر از بقیه ان . آدم باید دلش پاک و صاف باشه عدنان جان . قربونت برم من .
این حرفا رو که زد آروم گرفتم . یواش یواش داشت خوشم میومد که مامان حتی کنار ما بشینه . اومد کنار ما و دیگه اونم شده بود مث یکی از دوستام . دیگه دسته جمعی بهش عادت کرده بودیم از هر دری سخن می گفت از دوست دخترای ما . از این که بهشون چی می گیم و چی نمیگیم . کریم یه خورده پررو بود وگاهی یه تیکه هایی می پروند . دیگه کلی با مامانم گرم گرفته بودند
مجید :اصلا بهتون نمیاد یه بچه 18 ساله داشته باشین .. البته شاید تا حدودی اینو راست می گفتن . مامان خیلی به خودش می رسید و پوست صورت و بدنش هم خیلی لطیف بود واگه کسی شناسنامه اشو نمی دید متوجه سنش نمی شد . عهدیه جونم از این فر صت استفاده کرد و گفت خب دیگه من چهارده پونزده سالم بود که از دواج کردم . واییییی پسر عجب دروغی ! ده دوازده سال سن ازدواجشو کم کرده بود . اصلا چه لزومی داشت مامان اهل دروغ و قایم کردن سن نبود . همش می گفت اگه عزرائیل بیاد این چیزا رو نگاه نمی کنه . ما دوستا می خواستیم بشینیم از کامپیوتر یه خورده فیلمای سکسی ببینیم ولی مامان بلند بشو و برو نبود . آخرش من خودم رفتم کنار کامپیوتر دیدم اون سه تا دوست با مامان مشغول ورق بازی شدند چهار تایی دور میز ناهار خوری نشسته بودند و گرم گرفته بودند . دوباره داشتم عصبی می شدم مخصوصا که می دیدم سینه های درشت مامان نصفشون از بلوزش زده بیرون و سوتینش هم اون زیر محو شده به نظر می رسه بازم یه چند دقیقه ای که شد عادت کردم . کار به جایی رسیده بود که از این که مامان و یار بازیش اون دو نفرو ببرن خوشحال می شدم
-بازیتون هم مثل خودتون بیسته
-لطف دارین کریم خان
-باور کن تعارف نمی کنم خیلی خوشگلین .
-چشاتون خوشگل می بینه .
خلاصه اون شب مامان سنگ تموم گذاشته بود هم واسه مهمونای خونه هم واسه خودش . هر بارم که به بهانه یه چیزی بلند می شد تا از تیر رس نگاه دور شه همه با چشاشون کون بر جسته شو از پشت دامن ارزیابی می کردند . بالاخره موقع خواب رضایت داد دست از سر ما بر داره و ما دوستان نشستیم یه خورده فیلم سکسی دیدیم و داستانهای امیر سکسی رو خوندیم و خوابیدیم ولی عجب جمعه داغی بود . ساعت ده صبح نشده هوا از گرما بیداد می کرد دسته جمعی خودمونو انداختیم تو آب وآب استخر در عمیق ترین قسمتها از قدمون بلند تر نبود و اونایی هم که شنا وارد نبودند راحت می تونستن توش جفتک بزنن.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
جـــــمعـــــــــــــــه داغ مـــــــــــــــامـــــــــــــــان داغ ۲

چند دقیقه ای نشد که دیدم سر و کله مامان پیداش شد این دیگه از کجا اومده . اون که حداقل جمعه ها رو تا لنگ ظهر می گرفت می خوابید . تازه بیشتر غذاهای امروزو دیشب آماده کرده بود
-عدنان جان خوب کاری کردی دوستاتو آوردی استخر هوا امروز خیلی داغه منم خیلی گرممه . ببینم بچه ها مزاحم نمیشم اگه منم بخوام یه بدنی خنک کنم . آخه خیلی داغ داغم و نمی دونم چطور خنک شم . این کولر هم یه چیز مصنوعیه و حال نمیده و بیشتر آدمو مریض می کنه .
دوباره داشتم جوش می آوردم که دیدم دوستام شدن وکیل وصی من و به مامان گفتند خواهش می کنم عهدیه خانوم چه مزاحمتی اینجا که منزل خودتونه و ماهم جای داداشاتون ..
ای که هی برم رو رو پاچه خواری تا این حد ؟/؟خب می گفتین ما هم جای پسرتون چه فرقی می کرد .خدا کنه این داستانهای امیر سکسی اونا رو بیخیال نکرده باشه . مامان رفت یه گوشه استخر . باز م جای شکرش با قی بود که با بیکنی مشغول شنا شد و با استیل شورت و سوتینی خودشو داخل آب ننداخت . مامان وقتی که از آب میومد بیرون یه خورده پشت به ما حرکت می کرد تا خودشو برسونه به لبه های استخر و دوباره بپره اون داخل . پهلوهای گوشتی کونش طوری توی دید بود که حتی واسه یه لحظه هم منو به هیجان آورد چه برسه به این غریبه ها رو . بیکنی تو تنش داشت می تر کید ومامانمو یه پری دریایی که چه عرض کنم پری استخری کرده بود . دگرگونی عجیبی رو تو چهره دوستام می دیدم . مامان هم مدام طوری جست و خیز می کرد که انگاری داره خود نمایی می کنه و می خواد مهارت خودشو در شنا به رخ دوستام بکشه و این سه نفر هم خودشونو واسش لوس می کردند . در همین لحظه موبایل مامان که همون دوروبرا بود زنگ می خوره . میاد طرف من و میگه عد نان جان عموت از بیمارستان زنگ زد و گفت که یه کار فوری پیش اومده چون نمی تونه از کنار بابات تکون بخوره تو باید بری و یه وسیله ای رو از بیرون براش تهیه کنی .... سگرمه هام رفت تو هم
-نگران مهمونات نباش خودم ازشون پذیرایی می کنم . تا تو بری و بر گردی دو ساعت بیشتر نمی کشه . صبر می کنیم تا تو بیای و ناهارمونو بخوریم .
راستش من که چند دقیقه پیش یه صحنه مشکوکی دیده بودم دلم نمیومد که اونجا رو ترک کنم . یه لحظه به نظرم رسید که مامان و کریم زیر آب غیبشون زده و از یه فاصله ای می دیدم که دست کریم طوری رفته لای پای مامان و به کونش چنگ انداخته که انگشتاشو انگاری می خواد فرو کنه تو گوشتش . زیر آب بود و بیشتر از این نمی شد چیزی رو تشخیص داد . شایدم این یه توهم بود . یه نگاههای خاصی بین دوستام و مادرم رد و بدل می شد که اصلا از این نگاهها خوشم نمیومد . کاشکی به خود مادر می گفتم تو برو ولی به عقلم نرسیده بود و دیر شده بود . چیکار می تونستم بکنم پاشدم سوار ماشین شده و رفتم طرف بیمارستان . هنوز پنج دقیقه از خونه دور نشده بودیم که دیدم این بار موبایل من زنگ خورد و عموجان گفت عد نان جان چه عجب این دفعه گوشی رو گرفتی وگرنه می خواستم بازم به مامانت زنگ بزنم . لازم نیست بیایی . مشکل حل شد . فقط واسه بعد از ظهر که ملاقاتیه یه خورده زود تر بیایین که من اینجا دست تنهام . فوری ماشینو سر و ته کرده رفتم خونه . از در ورودی تا استخر فاصله به صورتی بود که دید نداشت و باید یه خورده گردش به راست می کردی تا استخر رو می دیدی و اما من تا رفتم گردش به راست کنم فوری خودمو قایم کردم . وااااییییییی چی می دیدم . دوستام شده بودند مثل یه ماهی گیر و مامان شده بود مث یه ماهی که سه تایی داشتن به تن و بدنش دست می کشیدن . اومده بودن به جاهای کم عمق تر آب . کریم و رحیم یکی از پشت و یکی از جلو مامانو بغل کرده بودند و اونو محکم به خودشون چسبونده بودند و مجید هم که دستش به جایی بند نبود صورت خیس عهدیه جونو نوازش می کرد . بعضی از حرفاشون به گوشم می رسید و متوجه بعضی هاشون نمی شدم
-بچه ها اگه می خواهین کاری کنین زودتر زود باشین این یه ساعته کارو تموم کنین الان عد نان می رسه .
پاهام قفل شده بود . نمی دونستم چیکار کنم .
-بچه ها زود باشین من آتیش گرفتم داغ داغم دارم می سوزم . عطش دارم . آب این استخر خنکم نکرده .
مجید :ما خودمون خنکت می کنیم عهدی جون .
مامان رفت طرف مایوی مجید اونو پایین کشید . کیرش داخل آب بود و من ندیدمش . -چی میگین شما ها امروز چطور می تونین منو خنک کنین . این کیری که من می بینم زیر آب خودش داغ داغه . چه جوری می تونه کوس داغ منوم خنک کنه .
رحیم :عهدیه خانوم شما که خودت یه عمره تجربه داری واین دو تا داغی که به هم بخورن و جرقه بزنن و همه جا رو به آتیش بکشن یهو خود به خود همه جا خنک میشه ..
کریم لبای مامانو بوسید و شروع کرد به در آوردن لباس شنای مامان . چه هیکلی . نصف کون مامان زیر آب بود و نصفش توی آب . یه شورتکی هم پای عهدیه جون بود که اونو هم درش آورده وحالا لخت لخت بود . بقیه هم با حرص مایوشونو در آورده به طرف بیرون استخر پرت کردند . من از ناراحتی دندونام به هم می خورد . خجالت می کشیدم برم جلو . ننگم بود . مامانو کشوندند به کناره های استخر . اون لبه استخر رو گرفته بود و کریم کونشو از وسط باز کرده بود و سرشو گذاشته بود لاپاش و کوسشو لیس می زد
-جااااااان بلیسش چه خوب می خوری . یه زبون تازه .. سه جوون با حال با 3 تا کیر تر و تازه و کلفت .
رحیم و مجید از آب اومده بودند بیرون و کیرشونو تو دهن مامان فرو کرده بودند
مجید : بخورررررشششششش ساک بزن جاااااااان از دیشب تا حالا تو نخ تو هستیم ........ ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
جــمعــــــــه داغ مــــــــامــــــــان داغ ۳ (قسمــت آخــر )

کریم کیرشو از پشت کرده بود تو کوس مامان . آسمان صاف و آبی و آفتابی .. آب شفاف استخر و کفه آبی اون و چند قطره آبی که رو کمر مامان می درخشید اونو قشنگ تر و خواستنی تر کرده بود . کوس و کیر گاهی توی آب بودند و گاهی از آب میومدند بیرون . کریم به سرعت کوس مامانو می گایید
-رفیق فکر ما هم باش اگه فقط خودت بخوای بگاییش که الان عد نان می رسه و به ما نمی رسه .
رحیم پرید تو آب و رفت روبرو مامان قرار گرفت . کریم کیرشو از کوس مامان بیرون کشید و فرو کرد تو کون مامان و رحیم هم گذاشت تو کوسش . تعجب می کردم که چطور کون مامان در این حالت انقباض تونسته کیر کریمو تو سوراخ خودش جا بده . حتما باید خیلی گشاد و کار کرده باشه . اونو دو تایی تو آب می گاییدند و مامان هی جیغ می زد . بچه ها شما این قدر عطش داشتین و هوسی بودین و با حال .... کاش همون دیشب یه ندایی می دادین و نصفه شبی قال قضیه رو می کندیم
-آخه رومون نمی شد
-حالا از این به بعد که رو تون میشه .
ظاهرا توی آب گاییدن دوستامو کمی خسته می کرد . هر چند که خیلی هم حال می کردند ..
-بچه ها مجید جون هم دل داره گناه داره . یه خورده بذارین اونم حال کنه . ممکنه عد نان برسه ها . پس بذارین کلیدو بندازم پشت در که اگه یه وقتی خواست درو باز کنه نتونه و ما خودمونو پس از زنگ اون جمع و جور کنیم هر چند که تا یه ساعت دیگه هم نمیاد . خودمو قایم کردم که مامان وقتی از کنارم رد میشه منو نبینه . اومدو کلیدو از داخل گذاشت پشت در . مثلا رفت زرنگی کنه . من که خودم توی خونه بودم . وقتی که بر گشت داخل آب نرفت و سه تایی کنار استخر افتادن به جونش . این بار نوبت مجید بود که با کوس مادرم کیف کنه . مامان حشری من که هر چی پا به سن تر می شد داشت حشری تر می شد . مجید زیر دراز کشیده بود عهدی جون رفته بود رو کیرش و رحیم هم از پشت با کیر کلفتش افتاده بود به جون کون مامان . خیلی قشنگ جزئیات کارو می دیدم . مامان داشت در آن واحد به دو تا کیر سر ویس می داد
-زود باشین تا عد نان نیومده منو ار گاسمم کنین اوخخخخخخ کوسسسسسسسسم فدای کییییییییرررررررکلفتتون کوسسسسسسسم کیییییییییرررر میخواد مال شما رو میخواد . کیف می خواد زود باشین .
وقتی مجید از پشت با دو تا دستاش چاک کون مامانی رو باز می کرد بر جستگی کون خیلی بیشتر نشون می داد . حالم داشت بد می شد . نمی دونستم چیکار کنم
کریم : مجید جان پاشو بیا رو کون کار کن من میرم رو کوس عهدیه جون کار خودمه که ار گاسمش کنم . رحیم جان تو هم کیرتو بذار تو دهنش باشه و یه جوری باهاش حال کن تا نوبتت شه .
این بار کریم با حد اکثر سرعت و به طرز دیوانه کننده ای داشت کوس مامانو می گایید و کیر مجید هم دکوری بود تو کون عهدیه مامانی من . سه تا کیر افتاده بودن به جونش
-جوووووون جووووووون کریم می میرم واسه کیرت . یه تشویقی واسه کیرت میذارم کنار یه جایزه بهت میدم که وسط کلاس جیم شی وبیای منو بکنی
-عهدیه جون حالا کیر ما رو قبول نداری ؟/؟
-چرا چرا هر گلی یه بویی داره . همه تون دیگه گارانتی شدین . در بست چاکرتونم . مخلصتونم . کنیزتونم . جنده تونم . فقط جنده شمام . دوست دخترتونم . رحیم حالا تو کیرتو دوباره بفرست تو دهنم . مجید جان بجنب تو هم کیرتو توی کونم تکون بده . یه حرکتی بکن دیگه . هر وقت گفتم خالی کنین . تو همون وضعیت آبتونو بریزین توی سوراخ دم دستتون . کوس کون دهن فرقی نمی کنه .
کیر ها دوباره فعالیت خودشونو شروع کردند و پنج دقیقه ای حرکات رفت و بر گشتی اونا ادامه داشت تا این که دیدم مامان دو تا دستاشو به پهلوهای رحیم فشار داد و آروم گرفت . کیر رحیمو از دهن در آورد و گفت جوووووون حال کردم و آبم اومد ارضا شدم اوخیششششش خیلی وقت بود تا اینجا نرسیده بودم .
عهدیه : رحیم جان کیرتو که گذاشتم تو دهنم به قصد خالی کردن آبت دهنمو می گایی . شما دو نفر هم همین طور . تو سوراخای مخصوصتون مشغول شین .
دوباره شروع کردند و این بار یکی یکی تو سوراخای مامان آب ریختند . کریم که دیگه خیلی بی طاقت شده بود یه نعره ای زد که امید وارم همسایه صداشو نشنیده باشه کریم : کوسسسس داغتو قربون ... کریم وکیرم بمیره واسش ..
مجید در حال ریختن آب تو کون مامان گفت جوووووووون کونت یه فدایی داره اونم من . وای که به من چه حالی داد .
از اون طرف رحیم هم سر و دهن عهدیه جونو به طرف کیرش فشار می داد و در حالی که مرتب فریاد آه آه سر می داد اونم ریخت تو دهن مادرم . از کوس و کون و دهن مادر جون جنده ام آب در حال برگشت بود که مامان اون چند قطره آبی رو که داشت از دهنش می زد بیرون فرستاد داخل تا همه شو بخوره
-قربون کیر همگی من بازم میخوام . هنوز داغم عطش دارم ...
من حالم بد تر شده بود . سرم گیج می رفت . همه جا رو سیاه می دیدم . یک لحظه دستم خورد به یه ظرف پلاستیک کنارم که نمی دونم چی بود یه صدایی کرد وخودمم دیگه حالمو نفهمیدم وافتادم رو زمین و قبل از این که کاملا از حال برم همینو یادم میاد که اون چهار تا عوضی که فهمیدن من اینجام هر کدوم می خواستن لباساشونو بپوشن و در برن . رو زمین و چمنهای باغچه افتاده بودم واسه چند لحظه که چشامو باز کرده بودم یادم نمیومد چی شده ولی با دیدن مامان که رو سرم بود و داشت بهم سیلی می زد تا بیدارم کنه همه چی یادم اومد
-آشغالا عوضیا مامان تو چرا
-هیس حرف نزن پسر تو حالت خوب نیست فشارت اومده پایین معلوم نیست چی میگی . -برو گمشو جنده من دیگه مادر ندارم . ننه جنده نمی خوام .
عصبی بودم سر درد شدیدی داشتم . حالت تهوع بهم دست داده بود
-بمیرم برات عد نان چقدر رنگ و روت زرد شده . با همون چشای بیحالم دیدم که مامان رو همون چمنا شلوار و شورتمو در آورد و خودشم لخت کرد و رو کیرم نشست .-مامان جنده کونی کوسده چیکار می کنی با پسرت ؟/؟ با من ؟/؟ نه نه .. نه برو گمشو .
دیگه نذاشت بیشتر از این حرف بزنم . کونشو طوری گذاشت رو سر کیرم که کوس بالا سرش قرار بگیره ولبامو هم به لبای خودش چسبوند
-اووووووفففففف عدنان عزیزم عزیزم من هنوز داغ داغم نمی دونم تو چی داری میگی هر چی میگی بگو . هوا داغه منم داغم حال بده . من جنده من کونی . حالا فقط کیر میخوام . میخوام بهم حال بدی هیچی حالیم نیست .
وقتی عهدیه کوسشو رو سر کیرم کشید و کیرم رفت تو کوسش انگار هر چی درد و مرض داشتم رفت کنار سر دردم در جا خوب شد . حال بهم خوردگی منم از بین رفت و اون مشکل عصبی و ناراحتی روحی رو هم احساس نمی کردم تنها احساسی که داشتم فقط نوعی حسادت بود که نسبت به دوستام پیدا کرده بودم که دوست داشتم مامان بیشتر با کیرم حال کنه
-وای عهدیه جون حس می کنم حالم خوب شده اعصابم آروم شده سرم دیگه درد نمی کنه
-پس بیا حالا منو بکن خودت تنهایی منو بکن . پس دیگه بهم حق میدی که من بخوام حال کنم وخودمو آروم کنم .
-مامان دیگه تو حالا داری با من و با کیر من حال می کنی صحبت اون بی مرام ها رو دیگه نکن . عزیزم تو خنکم کن . تو میخ آخرو بکوب . تو .
حالم که جا اومد کمرشو گرفتم تو دستم و اونو به حالت قمبل در آورده وتو همون چمنها و زیر سایه و زیبایی طبیعت تا می تونستم اونو گاییدم و به ار گاسمش رسوندم و بدون این که بگه آبمو ریختم تو کوسش و یه بار دیگه اونو از کون گاییدم . بردمش داخل استخر و یه سرویس هم اونجا تر تیبشو دادم و اگه واسه وقت ملاقات بابا نبود تو رختحواب هم اونو می گاییدم
-مامان ببینم خنک شدی یا بازم کیر میخوای ؟/؟
-کیر رو که همیشه میخوام ولی حس می کنم خنک شدم .
وقتی که از ملاقات بابا به طرف خونه بر می گشتیم مامان تو ماشین خودشو واسم لوس می کرد و می گفت عزیزم تنمو دست بزن ببین تب دارم فکر می کنم دوباره داغ کردم
-نه مامان مال گرمای هواست .
کاری کرد که با یه دست فرمون ماشینو داشته باشم و دست دیگه امو از داخل شلوارم گذاشت تو شورتش و به کوسش رسوند ومن در حالی که خیسی شدید و گرمای کوسشو احساس می کردم گفتم فکر می کنم تبت خیلی شدید باشه یه تب سنج خیلی قوی باید بذارم داخلش درجه اشو اندازه بگیرم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
منتظـــــــــــــــرت بــــــــــودم عــــــــــزیـــــــــــــــزم ۱

الهام غرق هوس بود .. هی از این سمت به اون سمت می غلتید .. دلش می خواست که دوست پسرش بکنه توی کسش ولی اون کرده بود توی کونش . ایمان عاشق کون الهام بود و بیشتر وقتا اونو از کون می کرد ..
-ایمان ! توکی می خوای بکنی تو کسم .. الهه کوچولو رو دادم خونه خواهرم تا بتونم راحت باهات حال کنم .
-عیبی نداره الهه هم باشه مگه اون چند سالشه .. یه دختر دو ساله که این چیزا سرش نمیشه .
-اتفاقا خیلی هم حالیشه .. ولی باشه . الهه هم باشه من با هات حال می کنم .
الهام بیست و پنج سالش بود . تقریبا هم سن و سال دوست پسرش ایمان بود که در همسایگی اونا زندگی می کرد . یه دختر کوچولو داشت به نام الهه که دوسالش بود . شوهرش به علت اختلاس و کلاهبرداری افتاده بود زندان . از اون جایی که شوهرش آدم زرنگی بود پولا رو به صورت نقد و طلا و چک های تضمینی در آورده و در اختیار همسرش قرار داده بود و این خونه ای رو هم که درش زندگی می کردند به صورت اجاره بود .. دو سال حبس برای شوهرش بریده بودند . هنوز دو ماه نگذشته بود که اسیر نگاههای پسر خوش تیپ و خوش اندام همسایه واحد روبروییش شده بود . یه جوون دانشجویی که تنها زندگی می کرد . الهام خودشم باورش نمی شد که چه طور شده به این آسونی تسلیم هوی و هوس شده . شاید پول حرام و خلاف باعث شده بود که براش مهم نباشه این گونه تا بو شکنی . هر چند شوهرشو دوست داشت و به اون احترام می ذاشت .. با این که پدر و مادرش و پدر شوهر و مادر شوهرش بیشتر وقتا اونو با خودشون می بردن که تنها نباشه ولی تر جیح می داد که بیاد خونه و مراقب پولهایی که مخفی کرده باشه . که البته بعدا اونارو در جای امنی مخفی کرد . از این می ترسید که به نحوی قانون پیگیر قضیه شه و مصادره اموال و وجه نقد بکنه . حالا اون به روزای خوب زندگی فکر می کرد که با این پولای مفت زندگی راحتی رو بگذرونه .. شاید تا چند وقت دیگه این پسر در زندگیش نباشه و بره پی کارش . چون یکی دو تا از دوستاش که اونا هم با وجود متاهل بودن دوست پسر داشتن همیشه توصیه می کردن که اگه با پسری دوست شدی به اون دل نبند و یکی دیگه رو در نظر داشته باش و همزمان با دوستی با نفر بعدی , اون قبلی رو ولش کن .. الهام به ایمان علاقه مند شده بود . پسر محجوبی نشون می داد . سعی می کرد تا اون جایی که می تونه کاری کنه که اون از سکسش لذت ببره . ولی یه عیبش این بود که وقتی نگاهش به باسن بر جسته الهام میفتاد در هر شرایطی وسوسه می شد و اولین کاری که می کرد این بود که اونو از کون می کرد.. با این حال بیشتر شبایی که الهام خونه بود ایمان میومد و شبو پیشش می خوابید . به هم عادت کرده بودند . ایمان یه دستشو دور کمر الهام حلقه کرده و در حالی که به سوراخ کون و کیری که داخلش فرو کرده نگاه می کرد گفت
-هر دفعه از دفعه قبل خواستنی تره ..
-پس کی می خوای بکنی توی کسم ..
-ببین الهام جون الان دیگه نمی تونم تحمل کنم .. نمی تونم .. دست خودم نیست . تو هم که یه جوری می چسبونی که کیرم اون داخل کاملا آب میشه .. نههه نهههههه ..
و ایمان پنجه هاشو گذاشت روی کون الهه و در حالی که محکم به کونش چنگ انداخته بود آبشو توی کون الهام خالی کرد ..
ایمان : من میرم خونه چند دقیقه دیگه بر می گردم . یه چیزی روی گاز روشنه .. می ترسم بسوزه ...
-باشه برو زود بیا .. کلید همراهت باشه ..دلم می خواد همین جوری سکس توی رختخواب بمونم تا تو بر گردی .
-باشه وقتی بر گشتم جبران می کنم .....
-باید کسمو تا اون حدی که من بهت گفتم بخوری ... بعد دیگه حق نداری کونمو بکنی تا بهت دستور بدم ..
زن خیلی حشری بود . با این که از حرکت کیر ایمان توی کونش لذت می برد ولی برای ار گاسم نیاز داشت که ایمان با کسش ور بره ... می دونست که ایمان بیشتر از حالت به دمر افتاده اون حشری میشه . خودشو به همون صورت برهنه و دمرو انداخت رو تخت تا پسر بر گرده ..
-زود بیا ...
غرق لذت و هوس و انتظار بود .. بیا پسره دیوونه . کسم کیرت رو می خواد ... تصور لحظاتی رو داشت که کیر ایمان با حرکات انفجاری و گاه نرم و گاه تند خود اونو سر حالش کنه .. یه دستشو گذاشت رو سینه اش و دست دیگه شو گذاشت روی کسش ...
پنج دقیقه نشد که الهام صدای درو شنید .. کسشو بیشتر به تشک می مالوند و با عطش بیشتری انتظار دوست پسرشو می کشید ... حالا وجود اونو در چند قدمی خود احساس می کرد ..
-عزیزم بیا .. چقدر زود اومدی ... بیا دیگه بیشتر از این منتظرم نذار ....
یه لحظه سرشو بر گردوند .. یه جیغی کشید که فوری خودشو جمع کرد .. ترس برش داشته بود .. شوهرش آرمین بود .... نه نه .. اون چی دیده ؟!من چی گفتم ؟!! ایمان کجاست .. نمی دونست چی به چیه ؟
آرمین : این چه وضعشه .. مثل این که منو دیدی خوشحال نشدی ..
زن نمی دونست چی باید بگه !.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 82 از 125:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA