انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 85 از 125:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


زن

 
تــــــــــــــــــــــو و مــــــــــــــــــــــن نــــــــــــــــــــــداره ۱

یادش به خیر .. اون شب جمعه ای رو که من و دوستم مهرداد به بهونه درس خوندن و امتحان روز شنبه همراه خونواده مون نرفتیم به لواسان .. آخه ما با هم همسایه دیوار به دیوار بودیم . اون شب دوست دخترامون هم به یه بهونه دیگه ای خودشونو رسوندن به ما .. خیلی پیش خونواده فیلم بازی کردیم و یه ده دوازده روزی رو فیلم اومدیم که مثلا چقدر درسامون فشرده هست . اونا هم بهمون اعتماد کردند . ما ترم دوم نرم افزاری می خوندیم .. دوست دخترامونم از یه رشته دیگه دانشگاهمون بودند . منتها بچه شهرستان بوده و خوابگاه داشتند و واسشون هم مسئله ای نبود شبو پیش ما بخوابن ..
مهرداد : این تن بمیره به جون میلاد هر دو تا شون اپن هستند . چیه مثل این که دوست داشتی دختر باشن ؟
-نمی دونم چرا من با هر کی که هستم می خوام به خودم بقبولونم که اون تا حالا جز من با کس دیگه ای نبوده و فقط من دارم بهش حال میدم .
مهرداد : خیلی کس خلی میلاد .. اگه می خوای این طور فکر کنی کلاهت پس معرکه هست . خب اومدیم و اون دختری هم که با توست دوست داشته باشه همچین فکری در مورد تو بکنه . به نظرت اون حق نداره ؟ توآکبند هستی که اون اکبند باشه ؟
-فکر می کنی کی پرده اونا رو زده ؟
مهرداد : راستی راستی خیلی کس خلی .. ولی فکر کنم بدونم کی اونا رو از دختری در آورده ..
-کی مهرداد ..
-من و تو ..
-حالا منو مسخره می کنی ؟
اسم یکی شون بود مهری و یکی دیگه هم مینا .. بالاخره اونا رو آوردیم خونه مون... هر دو شون یه آرایش غلیظی داشتن ..
-میگم مهرداد اسماشون هم به ما می خونه .
مهری دوست مهرداد بود و مینا هم دوست من . تا حالا سابقه نداشت که چهار تایی مون با هم باشیم . انگاری فقط من رفتارم با اونا فرق می کرد از این نظر که اون سه تا براشون فرقی نمی کرد که کی با کی باشه .. با هم شوخی می کردند و تیکه می پروندن .. دو تا دخترا هم تقریبا نیمه بر هنه شده بودند .
مینا : میلاد جون من که از فضای باز خیلی خوشم میاد نمی دونی چقدر بهم حال میده .. می خواستم یه چیزی بابت این جور لباس در آوردن به اون دو تا دخترا بگم که گفتم بی خیال شو پسر . این جوری نمیشه . تازه این مهرداد هم فقط با یک شلوارک بود . منم واسه این که از قافله عقب نمونم خودمو مثل اونا ردیف کردم . بر نامه کباب خوران راه انداختیم . سر منقل که بودیم مینا اومد دستشو دور کمر من حلقه زد و مهری هم همین کارو با مهر داد انجام داد . بازم جای شکرش باقی بود که مینا نرفت سمت مهر داد چون خیلی عصبانی می شدم . نمی دونم اون سه تا چرا داشتن رو اعصاب من راه می رفتن . نمی تونستم این شرایط رو تحمل کنم . دوست داشتم یه حس مالکیت نسبت به اون دختری داشته باشم که دارم با هاش حال می کنم . کبابو که خوردیم مینا خودشو رو موکتی که رو زمین پهن کرده بودیم انداخت ..
-آخخخخخخخخ که چقدر خوابم گرفته ..
.. دختره دیوونه با یه شورت و سوتین بود و طوری هم طاقباز رو موکت دراز کشید که ورم کسش به خوبی مشخص بود و از کناره های شورت می شد تیکه هایی از کسشو دید ..
مینا : میلاد بیا دیگه پیشم بخواب ..
یه نگاهی به مهر داد انداختم که اونم دو زاریش افتاد .
مهرداد : مهری بیا بریم پشت اون در خت .. چمن های تازه ای داره ..
مهری : منم دوست دارم این جا بخوابم ..
خلاصه دو تایی شون رفتن ..
-مینا میای بریم اتاق ؟
مینا : نوچ .. فضای باز بیشتر بهم می چسبه ..
عجب گیری افتاده بودم که اون دختر رضایت بده نبود .. من می خواستم یه دوست دختر اختصاصی داشته باشم . نسبت به اون یه حس تملک داشته اونو مال خودم بدونم -عزیزم این جوری اون دو تا ما رو می بینن .
مینا : اونا که اون طرفن کاری به کار ما ندارن ..
چند بار پاشو برد بالا و سوتینشو داد پایین و یه دور بر گشت وباسنشو به طرفم نشونه رفت و گفت دنیا و قشنگی ها شو نمی خوای ؟
لعنت بر شیطون .. اصلا دوست نداشتم که مرد دیگه ای هم بدن بر هنه دوست دخترمو ببینه .. به خصوص این که در حال سکس با اون باشم .. دراون سمت صدای آخ و واخ مهرداد و مهری رو به خوبی می شنیدیم ..
مینا : وای تنبل اونا ازمون جلو زدن . زود باش پسر بجنب . چقدر تنبلی تو ...
دیدم راست میگه .. قبل از این که دست به کار شم اون اومد و شلوارکمو کشید پایین . کیرم کاملا آماده بود .. وقتی که رفت توی دهن مینا دیگه نتونست به چیزی جز اون فکر کنه . ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
تــــــــــــو و مــــــــــــن نــــــــــــداره ۲ (قسمـــــت آخـــــر )

مینا : پس از چند دقیقه ساک زدن دهنشو از رو کیرم بر داشت خودشو انداخت رو من .. ..
-این جوری که کونتو گرفتی طرف اون درختا اونا می بینن ..
مینا : میگی چیکار کنم ؟ حجاب خودمو حفظ کنم ؟ یه چیزی بندازم روی کونم ؟
داشتم حرص می خوردم ولی حرکت کونش طوری داغم کرده بود که یادم رفته بود چی گفتم . اون دو تا داشتن خودشونو می کشتن . انگاری که ما که اون جاییم برگ چغندریم ..
صدای مهری میومد که جیغ می کشید و می گفت اوخ مامان جان .. نه .. نه .. یواش تر .. چقدر کلفته مهرداد .. مال میلاد هم همین جوریه ؟ ..
وای من مات مونده بودم .. حتما حالا مینا احساس ناراحتی می کنه که چرا دوستش از کیر من حرف زده ..
-مینا جان من تقصیر ندارم .. اون خودش این حرفو زده .. اصلا من توی فکر کسی غیر تو نیستم ..
مینا : مهری احساس و نظر خودشو گفته .. نمی دونم راست میگه که کیر مهرداد کلفته ؟
وای این دختر منو از رو برده بود . منو باش که فکر می کردم به خاطر حرف دوستش ناراحت شده و می خواستم از دلش در بیارم .. یواش یواش اونا از پشت درختا اومدن سمت ما .. یه لحظه کیرمو از توی کس مینا بیرون کشیدم .
مهری : چیه پسر مگه اومدن تو رو ببرن ؟ از چی داری فرار می کنی ؟ ما همه مون دارین با آلت خودمون کیف می کنیم دیگه پنهون کردن نداره ..
وای این دخترا دست هر چی جنده رو از پشت بسته بودن . می خواستن بیان کنار ما . گوشت تنمو داشتم می خوردم . مهرداد متوجه حالت من شده بود . با حرکات دست حالیم کرد که تقصیری نداره و همه زیر سر مهریه .. ولی می دونستم خودشم از اون مار مولک هاست و احتمالا دوست داشته یه نگاهی هم به کوس و کون دوست دخترم مینا بندازه و حال کنه .. تا از راه رسیده و رو موکت ولو شدن , مهری خودشو انداخت روی مهرداد ..
مینا : چیه حالا تو داری دید می زنی ؟ یادت رفت تا حالا چی می گفتی ؟
-نه می خواستم ببینم اون کلفتی که مهری ازاون دم می زد به چه شکلیه ؟ کیر من که کلفت تره ..
مینا : خب اگه این طوره می تونی بعدا به مهری نشون بدی و ثابت کنی ..
راستی راستی این دختره دیگه منو از رو برده بود .. من مینا رو رو زمین خوابوندم و از روبرو کردم توی کسش .. اوووووووخخخخخ چقدر داغ بود داخل کسش ..
مینا : واااایییییی میلاد خیلی کلفته .. خیلی حال میده .. بذار تا ته بره . جا داره . حال میده .من کیف می کنم ..
حرص می خوردم که اونم صداشو بلند می کنه . برای من مهم نبود که مهری صداشو بشنوه فقط از این که مهرداد صدای اونو می شنید خشمگین می شدم که چاره ای جز تحمل نداشتم .. مهرداد و مهری خودشونو بیشتر به طرف ما کشیدن ..
مهری : اووووووففففف میلاد به سینه هام دست بزن تا از کس دادن به مهرداد بیشتر لذت ببرم . وااااااایییییی کسسسسسم .. میلاد دست بزن به سینه هام ...
دو تا زنو با هم داشتن همچینا هم بد نبود . مینا رو تند تر کردمش و دستمو هم رسوندم به سینه های مهری ... ناله های در هم و برهم اون سه نفر منو هم وادار کرده بود که ایف و اوف کنم .. مینا خیلی حشری شده بودد.. به آرومی گوشمو می کشید و می گفت -چیه پسر یکی دیگه رو دیدی بیهوش شدی ؟ آخخخخخخخخخ ..
چند بار سرشو از این طرف به اون طرف پرت کرد و بار آخر خودشو رو به بالا پروند و وقتی کیرم از کسش اومد بیرون چند تلنگری به روی کسش زد و چند قطره آب از کسش ریخت بیرون ..
مهرداد : میلاد جون میای این طرف کون مهری رو بکنی ؟
-کون مهری ؟
خیلی دلم می خواست . اصولا آدم طرف یکی دیگه رو که می کنه خیلی بهش می چسبه . یه نگاهی به مینا که رو زمین افتاده بودم کردم .. مهری با این که پشت سرش به من گفت ولی حسمو حسش کرد .
مهری : نترس .. من آماده ام . مینا جون .. نشون بده که با مایی ..
مینا از جاش پا شد و با کرم بر گشت و شروع کرد به چرب کردن سوراخ کون دوستش و مهری در حال کس دادن همین جور عشوه میومد . حالت چشامو طوری در آوردم که کیر مهرداد و کس کهری رو نبینم تا کردن کون مهری بیشتر بهم بچسبه ولی مگه می شد ؟! آخ که چه راحت نصف کیر من رفت توی کون مهری .. من و مهرداد دو تایی مون در حال کردن مهری بودیم .. ..
مهری : بزن بزن .. منو بکن میلاد ..کونمو کبودش کن ..
با کف دستم می کوبوندم به کون مهری ... دیگه نتونستم جلوی آب ریزشمو بگیرم .. در همین اوضاع و احوال مهرداد هم کیرشو بیرون کشید و تا بخوام پس ریزی آب کیر مهرداد از کس مهری رو با چشام تعقب کنم دیدم اون از پشت کمر مینا دوست دختر منو چسبیده و مینا هم الکی میگه .. وووووییییی نکن .. میلاد ناراحت میشه .. داشتم حرص می خوردم می دونستم همه شون کرم روز گارن . می خواستن کاری کنن که ما سکس در همی و ضربدری انجام بدیم . مهرداد همیشه صحبتشو می کرد .. سریع رفتم سمت اون دو نفر .. مهرداد که از پشت گذاشته بود توی کون مینا .. منم از زیر کردم توی کسش .
-مهرداد تو که ریختی توی کس مهری نترسیدی ؟
مهری : میلاد جون! ما همیشه از قرص ضد بار داری استفاده می کنیم ..
دوست داشتم بگم جنده هاشون کمتر از این کارا می کنن .. انگار این بار با انرژی بیشتری مینا رو می گاییدم . می خواستم بهش نشون بدم که کیرم با حال تره .. مهرداد هم سریع توی کون مینا خالی کرد . منم رفتم سر به هوا توی کس مینا خالی کنم که اون خودشو رو زمین خوابوند و طاقباز کرد ..
مینا : مهرداد عزیزم عشق من ..می خوام ویتامینت توی تنم بچسبه . دوستت دارم عشق من ...
وای چقدر از این کلمات آخری که بر زبون آورده بود چندشم می شد . انگاری این عشق و دوست داشتن به سبک جدید بود . ویتامینمو ریختم توی کس مینا .. و اونم طوری لبامو می بوسید که انگار من و اون عاشق و معشوق هم باشیم که با تمام وجود و تعلق خاطر با هم سکس کرده باشیم .. با این که قلق منو گرفته بودند و تا صبح بار ها و بار ها به اشکال گوناگون با هم حال کردیم ولی ته دلم می خواست یکی رو داشته باشم که فقط مال من باشه ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
وقتــــــــــی بهــــــــــاره سمیــــــــــرا میشــــــــــه .. ۱

بهاره اعصابش به هم ریخته بود . چهل و پنج سالش بود و وقت بیکاریشو با بازیهای کامپیوتری سر می کرد . شوهرش متوجه شده بود که اون با یکی دو تا از پسرا چت می کنه ... همین باعث شد که بین اونا یه دعوای حسابی راه بیفته .. بهاره هم قهر می کنه میره خونه مامانش . ده روز از این جریان می گذشت و شوهره نیومده بود سراغش ... مرتیکه خجالت نمی کشه . پنجاه سال سنشه حال و حوصله حال دادن هم نداره . مگه من چیکار کرده بودم .. اون خودشو یه جورایی با این فانتزی ها سر گرم می کرد و از این حد هم جلو تر نمی رفت .. خشم عجیبی نسبت به شوهرش محمود پیدا کرده بود ... حوصله شو نداشت بره خونه دخترش که شوهر کرده بود . تصمیم گرفت یه سری بزنه به پسرش که در دانشگاه اصفهان درس می خوند . خیلی نگرانش بود . شوهرش محمود جوون تر که بود می رفت دنبال زن بازی و عشق و حال .. بهاره اگه می خواست اهل خیانت باشه همون موقع ها می تونست جبران کنه .. حقش بود که همون وقت که جوون تر بود اونم می رفت دنبال دوست پسر ..
زن درخونه ای رو که سه تا پسرا درش زندگی می کردند زد . اون دو تا رو نمی شناخت . ولی می دونست که ایرج و بهزاد اسمشونه .. قبل از این که در باز شه یه پیام واسش اومد ..
-مامان من دارم میام تهرون خونه مادر جون ... یه شام خوشمزه واسم درست کن .. ...
در همین لحظه بهزاد درو باز کرد .. یه نگاهی بهاره انداخت ..
-بفر ما .. خودت خیلی خوشگل تر از عکستی ... ایرج بیا ببین کی اومده .. پشیمون شده اومده ..
بهاره سر در نمی آورد که بهزاد چی میگه ...
ایرج : واوووووووو سمیرا خانوم .. وصف شما رو شنیدیم .. منان از شما خیلی تعریف می کرد ..
بهاره تعجب کرد . چطور امکان داره منان بهش گفته باشه سمیرا .. ایرج می گفت که به گفته منان سمیرا به کسی جز خود منان حال نمیده .
ایرج : آخه اون پسر شما رو اختصاصی واسه خودش می خواست .. می گفت سمیرا جون امکان نداره بیاد این جا .. جووووووون ولی خودت که اومدی ...
ایرج رفت بهاره رو ببوسه .. بهزاد هم رفت تا مانتوشو در بیاره ... بهاره دست و پا می زد .. لعنتی .. حالا کار به جایی رسیده که منان میره یه دوست زن می گیره هم سن و شبیه من . اونا هم فکر می کنن که من سمیرا هستم که قبول کردم بیام این جا .. ایرج و بهزاد دو تایی شون مثل آدمای حریص افتاده بودن به جون بهاره ... زن سختش بود . تا حالا با مردی به غیر از شوهرش حاال نکرده بود اونم با دو نفر در آن واحد ..
بهاره : به یه شرطی حاضرم که در این مورد چیزی به منان نگین . اگه اون بفهمه که من با شما حال کردم دیگه با من حال نمی کنه .
بهزاد : ما خودمون بهت حال میدیم . باشه ..
زن کاملا سست شده بود .. مانتوشو در آوردند . ایرج ساپورتشو از پاش در آورد . لبشو گذاشت رو کون بهاره .. و سوراخ کونشو و از همون پشت کسشو لیس می زد . بهزاد هم از جلو کسشو می لیسید ... دو تایی شون کاملا لخت شده و بهاره رو هم لختش کردند . بهاره سعی داشت با حال کردن فراموش کنه که شوهر و پسرش چه آد مای تخسی هستند . اون از منان انتظار نداشت که با زنای میانسال و احتمالا شوهر دار رابطه داشته باشه .
-آخخخخخخخ پسراااااا .. خیلی مزه میده ... دو تا پسرا دو تایی شون سمیرا رو بغل کرده و اونو گذاشتن روی یه تشک بزرگ وسط پذیرایی ..
-پسرا همه چی رو که آماده کرده بودین ..
بهزاد : آره ولی وقتی منان گفت که دیگه نمیای خیلی ناراحت شدیم .
ایرج : چه سینه هایی !
بهزاد : جای منان خالی که سه تایی با هم حال کنیم .
بهاره خودشم تعجب می کرد که چه طور شده به ناگهان صد و هشتاد درجه تغییر کرده و اونی که از همه بر نامه ها رویگردان بود خودشو قانع کرد که در اختیار اون دو تا دانشجوی خوش تیپ و خوش بدن قرار بگیره ..
ایرج از پشت کون گنده بهاره رو بغلش زد و به زور فرو کرد توی کونش . بهزاد هم از جلو کیرشو فرستاد توی کس بهاره ..
بهاره : وااااااییییی کونم .. کونم . یواش تر ایرج جون .. من می خوام با هر دو تون حال کنم . آخخخخخخخخ جووووووووون کونم . کونم .. کسسسسم . حالا دارم عادت می کنم .
بهزاد لباشو گذاشت رو لبای بهاره ... دو تا پسرا با نوک انگشتاشون پشت و روی بدن بهاره رو با یه قلقلک خاصی به اوج لذت رسونده بودند .. کس خیس بهاره کمی گشاد به نظر می رسید ولی مناسب کیر کلفت بهزاد بود . دو تا پسرا با توان و قدرت زیادی در حال سکس با بهاره بودند و زن به این فکر می کرد که مدتهای زیادیه که همچین سکسی نداشته و شوهرش نمی تونه اونو ارضاش کنه.... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
وقتـــــی بهـــــاره سمیـــــرا میشـــــه .. ۲ (قسمــت آخــر )

بهاره : پسرا همین جا خوبه یا بریم توی اتاق؟
ایرج : هیچ جا بهتر از این جا نمیشه ..
بهاره سست سست شده بود .. چشاشو بسته بود و به لذت فکر می کرد . به تازگی کیر اون دو دانشجوی حریص .. بهاره : جووووون .. جووووون دوای من همینه . مسکن اعصاب و تقویتی و آرامش من همینه ... سالها این دارو و درمان نزدیک من بود و ازش فاصله می گرفتم ..
پسرا نمی دونستن که بهاره چی داره میگه . اونا دست از گاییدن بهاره نمی کشیدند ... بهاره قمبل کرده و حالا رفته بود رو کیر ایرج نشسته و بهزاد هم از پشت فرو کرده بود توی کونش ..
بهاره : آهخخخخخخخ داره میاد .. وااااااییییی .
زن خودشو کشید بالا, کیر ایرج از توی کسش در اومد و یه لحظه آب کسش با فشار ریخت بیرون .. یه بار دیگه پسرا کیراشونو توی کس و کون بهاره فرو کردند . زن سرشو بر گردوند و با بهزاد لب به لب شد و ایرج هم دستاشو گذاشت رو سینه های بهاره .. دو تایی اونو رو زمین خوابوندند و بعد از این که یک بار دیگه اونو ار گاسمش کردند هر کدوم یه بار توی کس و یک بار توی کونش خالی کردند . بعد از اون بهاره دو تا کیرو با هم فرو کرد توی دهنش و اسه پسرا ساک زدو ته مونده آبشونو خورد . بهاره خیلی سریع با پسرا خداحافظی کرد . کمی استرس داشت . نگران بود .. می دونست که پسرا در مورد سمیرا چیزی نمیگن . تازه اگرم بگن سمیرا انکار می کنه و از طرفی اونا که تا حالا مادر منان یعنی اونو که ندیدن و باید حواسش باشه که به هیچ وجه وقتی که منان اون جاست خودشو نشون نده یا عکسی در اختیار پسرش نذاره که اونو نشون بده .. در جا یه زنگ زد واسه مادرش ..
-الو مامان من نرفتم اصفهان . جشن تولد یکی از دوستام دعوت بودم ..الان اون جام . تا بیام خونه دیر وقت میشه . منان امشب میاد اون جا .. تو رو خدا یه چیز خوشمزه واسش درست کن . منم یه چند ساعت دیگه بر می گردم .در ضمن به منان نگو که من می خواستم بیام اصفهان .. چون من نرفتم ..
بهاره احساس آرامش می کرد .. اون حالا می تونست به چت کردن ادامه بده و از این راه به اونایی که می خوان با اون باشن راه بده .. ولی بهتر اینه که خودشو آلوده دنیای مجازی نکنه و دوست پسراشو از همین دور و بری های مطمئن خودش انتخاب کنه .. خیلی عالی شد . .. چند روز بعد منان که بر گشت به اصفهان , ایرج و بهزاد گفتن دویست تومنو رد کن بیاد ... آخه اونا با هم شرط بندی کرده بودن .
منان : منظورت چیه ؟
بهزاد : ما با سمیرا حال کردیم . البته اون به ما گفت که بهت نگیم . ولی چون ما با هم شرط بسته بودیم و تو گفتی که به روش نمیاری ما داریم بهت میگیم . عجب کونی داشت پسر ! چه سینه هایی ! چه کسی ! هیکلشو بگو .. خیلی خوشگل تر و تپل تر از عکسش بود . توی عکس چهره اش زیاد واضح نیست ..
منان : شما کی اونو کردین ؟
ایرج : همون دوساعت بعد از این که به سمت تهرون حرکت کردی ... هی .. نمی خوای دویست تومنو بدی نامرد ؟ ما فیلمشو هم داریم ..
منان پیش خودش فکر کرد آخه سمیرا با اون اومده تهرون و از اون جا رفته خونه یکی از دوستاش و همین دوروزی چند ساعتی رو با هم حال کردن و با هم بر گشتن اصفهان .. فیلمو گذاشتن توی کامپیوتر ... تمام وجود منان می لرزید . آتیش گرفته بود ... اون مادرشو می دید که چه جوری داره زیر کیر دوستاش دست و پا می زنه و حال می کنه ..می خواست چشاشو ببنده و صحنه رو نبینه .. مادرش وقتی که فهمیده بود ایرج و بهزاد اونو با سمیرا اشتباه گرفته حسابی از این موقعیت استفاده کرده و خودشو به اونا چسبونده بود .. چه جورم رو کیرشون می نشست ! اونا دو تا کیرو با هم کرده بوند توی سوراخاش .. دو تایی اونو می کردند .. باورش نمی شد که دوستاش مادرشو گاییده باشن .. رنگ و روش زرد شده بود ... می خواست چشاشو ببنده ولی نمی تونست . خونش به جوش اومده بود .. توی دلش فریاد زد مادر! نامرد باشم بچه بابام نباشم اگه کیرمو تا ته نکنم توی کست . جرت میدم . پاره پاره ات می کنم ..کونتو پاره پاره می کنم . یه جوری می ذارم توی کس و کونت که پیش تو هم بده نشم .. تو و دوستای من ؟! .. غرق در همین افکار بود .. پس برای همین بود که مادرش اونو مدام سوال پیچ کرده در مورد زنای میانسال و متاهل می گفت ؟ منان لباشو گاز می گرفت . به سر و صورت خود می کوفت ...
ایرج : رفیق نمی خوای پولو بدی .... الان دخترای این دوره زمونه نامردن . چه برسه به یه زن از خط خارج شده ... و در سمتی دیگه بهاره در اندیشه شکار یا شکار های بعدی خود بود .. اون حالا لبخند زندگی رو به خوبی می دید و حسش می کرد .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
کاشکی بابام زنده بود

نویسنده آرش
میخواستم داستان زندگی خودمو تعریف کنم ولی هر کاری کردم آپلود نشد که نشد به خاطره همین هم همینجا انتقال میدم تا خودتون بزارینش تو قسمت داستانها

سلام
این داستانی که میخوام براتون بنویسم داستان و بدبختیهای زندگی منه
از قبل به خاطر جمله بندی غلط و غلطهای املائی معذرت میخوام چون باره اولمه که اینجوری نشستم ومیخوام خاطراتمو تایپ کنم
من اسمم آرشه حدوده 186 قدمه و 85 کیلو هم وزنمه پوسته صاف و سفیدی دارم به قول بچه ها کردنی هستم البته الان که 26 سالم شده و هیکلی برا خودم دست و پا کردم کسی چپ نگام نمیکنه راستش من مادرزادی خیلی خوشگل بودم چون مادرم و پدرم هردو خدایش مثل مانکنها و دارای قیافه های خاصی که همه رو میخکوب خودشون میکنه دارم یعنی داشتم
مادر من یک زنی با هیکل تو پر و اندام مانکنی که ذاتا موهاش بور و چشاش سبز و پوستی واقعا سفید داره اگر بگم باسنش مثل جنیفر لوپز و قیافش مثل آنجلینا جولی هست به خدا کم گفتم که زیاد نگفتم
اینم از معرفی من و مادرم بگذریم
داستان از اونجایی شروع میشه که من سیزده سالم بود پدر من یک آدم میلیاردر که با زرنگیه خودش تونسته بود چنتا کارخونه و یک پاساژ 40 50 تایی مغازه داخلش که خودش ساخته بود و ده دوازده تا مغازه بزرگ که همشون تقریبا تو جاهای خوب شهر بودن واکثرا اجاره داده بودشون رو بهم زده بود حالا از ارث پدر بزرگم بگذریم که خیلی بیشتر از بابام بود
من از زمانی که پنج شیش سالم بود خیلی دوست داشتم برم به کارخونه بابام و از دستگاهها و کارشون سر در بیارم از همون بچگی هم استعداد اینجور کارا رو داشتم
تو کارخونه هم یک دوست داشتم که 35 سالش میشد اسمش احمد بود و بخاطر قتل غیر عمد حبس کشیده بود و در کل قبلا هم آدم فوق العاده شرری بود که همه کار ازش بر میومد که بر حسب اتفاق پدره پیرش با پدرم آشنا در میان و بخاطر خواهشهای پدرش احمد میاد تو کارخونه پدرم و یک دستگاهی رو در اختیار میگیره البته پدرم شرط گذاشته بود که احمد باید آدم بشه و دست از خلا ف بکشه
یک روزی که داشتم تو کارخونه واسه خودم چرخ میزدم دیدم احمد داره با تلفنش حرف میزنه و داره با یکی قرار مداره دعوا میزاره اون زمون من ده سالم بود .احمد بخاطره تلفن اصلا حواسش به دستگاه نبود و بخاطره همین کارش زدو یکی از جکهای روغنی ترکید و همه گفتن پس منفجر شده و من صدمه دیدم فوری پدرم اومد و همین که دید من سالمم خدارو شکر کرد ولی سر کارگره فوری روی احمد توپید که کارشو درست انجام نداده اونم با یک قیافه وامونده به طرف من و پدرم نگاه کرد که فوری گفتم بابا تقصیره من بوده و اشتباهی فیروزه حرکت جک رو من آف کردم پدرم با اینکه میدونست دارم دروغ مییگم ولی دعوای مفصلی باهام کرد و منو با خودش به دفترش برد همون روز من هم ناراحت بودم و هم خوشحال که یکی رو از مخمصه نجات داده بودم این وسط خدایش تعریف از خود نباشه ولی من ههرر کاری از دستم بر میومد واسه اطرافیانم میکردم جوری که همه اطرافیانم منو واقعا دوست داشتم حتی جایی که نبودم هم هوامو نگه میداشتن
از اون زمون احمد این حرکت رو که از من دید خیلی خوشش اومد و یک بار منو تنها گیرم آورد و گفت دمت گرم تو و پدرت خیلی در حقم لطف کردی و از دست من کاری براتون بر نمیاد تا عوض در بیارم ولی اگر روزی یا نصفه شبی جایی لازمت شدم مدیونی اگر ازم کمک نخوای منم گفتم چشم و اومدم کنار
وقتی سیزده سالم بود پدرم یک باره مریض شد و دو روز نشده دیگه کاملا خوابیدو منو مادرمو تنها گذاشت اون زمون مادر و پدرم فوق العاده به من وابسته بودن یجورایی وقتی چشام پر میشد از مادرم بگذریم حتی بابام هم به گریه می افتاد شاید باورتون نشه ولی همیشه بخاطره از خود گذشتگی که به اطرافیانم داشتم دعوام میکردن
حدود دو سال گذشت مادرم حتی تحمل مدرسه رفتنم رو نداشت ولی گاها متوجه میشدم که طرز لباساش برای مهمونی ها اصلا مناسب نیست و اکثرا منوپیش مامان بزرگ میزاشتو چند ساعتی رو به مهمونی میرفت ولی من اصلا به چیزه دیگه شک نکرده بودم چون مادرمو مثل فرشته ها پاک و منزه از هر گناهی میدونستم البته جا داره بگم من اسمن مسلمون هستم ولی ذرره ای اعتقاد به قوانین و کلیات دینمون ندارم
گذشت یک روزی دیدم مامان از حموم برگشته و یک حوله دوره خودش پیچیده و بسمت اتاقش میره و بخاطره اینکه با من خییلی راحت بود درو نمیبست منم نمیگم بچه مثبتی بودم اتفاقا خیلی شیطون و جقی و دختر باز بودم و تو فامیل دختری نبود که لااقل لای پاش نزاشته باشم ولی خوب اصلا به مادرم به اون چشم نگاه نمیکردم
در کل پسری بودم که خیلی از سنم بیشتر میفهمیدم البته اینو من نمیگم اینو حتی خالم که همیشه باهام مشکل داشت میگفت و حالا هم میگه یجورایی نمیشد مثل بقیه بچها سرم کلاه گذاشت . خلاصه مادرم شروع به خشک کردنو لباس پوشیدنش شد ولی در همین حال داشت لباس خواب سکس که زنا واسه سکس و تحریک مردا میپوشن رو داشت امتحان میکرد و اینجا بود که دلم یهو ریخت و خون به مغزم نمیرسید جوری که دندونامو به هم فشار میدادم و از خودم میپرسیدم مامان اینا رو برای کی میپوشه آخه من پسری بودم که خیلی تعصبی بودم ولی چون تا بحال چیزی ندیده بودم بیخیال بودم درست از اون زمون من حواسمو بیشتر جمع کردم اون روز قرار بود مامان به یک مهمونی زنانه بره و تا ده شب هم برگرده تو این وسط هم ازم خواست که پیش مادر بزرگم منو ببره و اونجا بمونم ولی من قبول نکردم و منتظر حرکت بعدی مامان بودم راستش من یک دوست دیگه داشتم که راننده آژانس بود و یجورایی دربست واسه من استخدام بود تا هر جا میرم منو ببره منم فوری بهش اس دادم که ماشینتو با دوستت عوض کن و زودی بیا کو چه عقبی مامانم هم قیافمو دیده بود که درهم هستم نگران شده بود این وسط هر چقدر آرایش میکردو به خودش میرسید بیشتر دیوونه میشدم و جنون به سرم میزد جوری که دلم میخواست بلند بشمو گردنشو ببرم اینو من میگم چون حتی دلم نمیومد روی دست مامانم یک خط بیفته چه برسه به این حرفا خلاصه دندون رو جیگر گذاشتم و مامانم تا از خونه خارج شد منم با لباسایی که تو دستم بود پریدم بیرون البته قبلش گوشی خونه رو انتقال دادم به خطم همین که راننده دید من با اون وضع اومدم بیرون زود ماشینشو روشن کرد و اومد جلومو منم فوری نشستمو بهش گفتم ماشینه مادرمو که یه مازاراتی بود و در اصل ماله پدرم بود رو تعقیب کنه بعد نیم ساعت رانندگی رسید دمه کوچه ای بن بستو یک پسر ژیگول که یک کیلو گوه به سرش مالیده بود اومدو نشست پیش مامانم من همون جا از چشام اشک دراومد و نمیخواستم مادرم که فکر میکردم پاکه و خالصانه فقط به فکر زندگی سالم هست از اینکارا بکنه از راننده چاقویی که تو ماشی نگه میداشت همراه با اسپری فلفلشو گرفتم البته به زور و اونم از ناچاری داد بهم ولی ازم خواهش کرد که کاره غیر منطقی نکنم تا اینکه بعد کمی صحبت مامانم راه افتاد و بعد یک ربع به یک خونه ویلایی خیلی شیک و بزرگ رسید البته خداییش در مقابل خونه ی ما چیزی نبود ولی از ریخت ساختمون معلوم بود که ماله یک خرپولی مثل خودمونه سره کوچه واستاده بودم و میدیدم که دونه دونه مردای جوون با زنایی جوون که خیلیم به خودشون رسیدن دارن میرن داخل و درشونو زود میبندن تا اینکه نیم ساعت گذشت و هوا کاملا تاریک شده بود منم که داشتم از بیخبری میمردم و خونم به جوش اومده بود پیاده شدم و رفتم سمته ویلا و متوجه شدم فقط دوربینه دمه دره ساختمون قابل دیدن بیرون هست و بقیشون به حرکت حساس بودن واز اونایی بودن که وقتی حرکت میکردی چراقشون روشن میشد کلی خوشحال شدم و با اشاره به راننده گفتم با ماشینش بیاد سر نبش ساختمون از اینورم چون دیواره خیلی بلند بود مجبور شدم راننده رو ببرم رو سقف ماشین و برام قلاب بگیره و منم برم بالای دیوار .آخرای دیوار هم که به ساختمونه اصلی چسبیده بود من آروم به سمت ساختمون حرکت کرده و هر چقدر نزدیک میشدم دلم بیشتر آشوب میشد تا اینکه خودمو کشیدم به بالکنه طبقه سوم کناره پله هاکه به بالکن بقیه ساختمون راه داشت و چون پله ها همون اول بود دیگه تو اتاقا سرک نکشیدم و تند تند جوری که صدا در نیاد به سمت طبقه اول رسیدم تازه متوجه شدم دو تا سگ که هرکدوم برای خودشون اژدهای بودن با زنجیره کلفت بسته شدن به دیوار منم خیالم راحت شد ولی کاش همون سگا تیکه تیکم میکردن ولی اون روزو نمیدیدم همین که از گوشه پنجره داخلو نگاه کردم دیدم اکثرا پیراهن و شلواراشون رو در آوردن و دارن مسته مست میرقصن بعضی هشونم کاملا لخت بودن تا اینکه یک لحظه دیدم یکی که شبیه مادرم بود داشت با یکی لب میگرفت و یکی هم از پشت داشت کونشو میمالید و شرطشو پایین میکشد تو همین لحظه مامانم دست جفتشونو گرفت و به سمت طبقه بالا رفت اول فکر کردم اشتباه میبینم ولی همین که رفتن بالا منم زودی رفتم از بالکن به سمت طبقه بالا راستش هیکل من بخاطره داروهای تقویتی گرون که از اون سره دنیا واسم میفرستادن و ورزش بدنسازی و ووشو که کار میکردم شبیه جوونای بیست و خرده ای میشدم و واسه خودم هیکل توپی داشتم و فقط تو تصور این بودم که چجور اون دو نفرو بزنم و مامانمو بیرون بکشم البته اگر مقاومت نمیکردن فقط یک اسپری میزدمو کارو تموم میکردممن همین که رسیدم به طبقه دوم دیدم چراقه یکی از اتاقا روشن شد منم فوری خودمو رسوندم به کناره پنجره و دیدم که مامانم داره کیره جفتشونومیماله و همیون جوری جفتشه تو دهنش میزاره اشک از چشام سرازیر شد خدا سره هیچ مرد یا پسری این بلا رو نیاره من اونجا نشستم و زار زار گریه کردم از اینکه دیگه مادرمو نمیتونم بقل کنم و ببوسمش یا حتی کنارش بشینم و ... چون شدیدا ازش چندشم میشددر همین حین متوجه شدم دره اتاق به سمت بالکن بازه و قفل نیست منم چاقو و اسپری رو از جیبم در اوردم و یهویی هجوم بردم داخل همین که منو دیدن خودشونو گم کردن و مامانم که دیگه مامانه خودم نمیدونستم و با یک جنده خیابونی مقایسش میکردم جیغش دراومد و شروع به گریه کرد منم همون لحظه به سمت اون دو تا پسر رفتم که حتی از هیکل هم از من ضعیفتر بودن و بخاطره اینکه میدونستم اونا تقصیری ندارن فقط با اسپری فلفل کورشون کردم و اومدم دسته مامانمو محکم گرفتم و هرچی زور داشتم با کشیده خابوندم تو صورتش جوری که از حال رفت ولی زودی به هوش اومد و بصورت خفه گریه میکرد منم از موهاش گرفتم و گفتم لباسات کجاست اونم به اتاق بقلی اشاره کرد منم از موهاش کشون کشون گرفته بودم و از اتاق خارج میشدم چون چراقا همه خاموشش بودن و فقط رقص نور بود و صدای آهنگ خیلی بالا بود و همه مشقول سکس بودن کسی متوجه ما نشد آخه هرکی هرجایی پیدا کرده بود سکس میکرد یکی رو مبل یکی رو پله یکی رو میز و...
منم کشون کشون بردمش تو اتاق بغلی همین که وارد شدم دیدم یکی داره خالمو به صورت فجیع میکنه راستش داشتم سکته میکردم به خاطره این خونواده ای که داشتم اونا هم وقتی منو دیدن یهیی بلند شدن و چون زیر لبی به پسره گفت بدبخت شدیم پسره بد جور ترسیده بود منم بهش اشاره کردم گمشه بیرون و بهشون گفتم سی ثانیه وقت دارین لباس بیرونیهاتون رو بپوشینو با من بیاین خالم افتاده بود به دستو پا و ازم میخواست که کاره احمقانه ای نکنم و بهم میگفت که صاحبه این پارتی یکی از با نفوذترین آدماست و همچنین چند نفر مراقب که اسلحه دارن مراقبه مهمونی هستن منم تو دلم گفتم عجب مراقبایی که من ازشون گذشتمو ندیدمشون بعد از اون من هر جفتشون رو از پشت جوری که معلوم نبود از موهاشون گرفته بودم و با فشار از میان مردم میبردمشون بسمت بیرون جوری که همه فکر میکردن من از کمر اونا گرفتم و دارم با ناز میبرمشون به سمت بیرون همین که از ساختمون خارج شدیم راننده رو دیدم که داره بصورت نگران به ساختمون نگاه میکنه و گوشی موبایلشو دستش گرفته و همین که منو دید بسمتم اومد بهش اشاره کردم دره ماشینو باز کنه و همین که بازشون کرد با لگد محکم به هر کدوم اونا رو انداختم توی ماشین و به راننده هم گفتم فوری 110 رو بگیرر و گذارش بده یک سکس پارتی تو این آدرس داره برگزار میشه و لی هر چقدر از دور منتظر شدیم اصلا پلیسی نیومد تو ماشینمک خاله و مامانم با گریه ازم خواهش میکردن که بیخیال بشم و بریم منم از حرصم با مشت خابوندم تو دهنه جفتشونو خون از دهنه جفتشون فواره زد بیرون خالم هم شروع کرد به فوش دادن که به تو مربوط نیس ما چیکار میکنیم و تو باید احتراممون رو حفظ کنی و از این حرفا ولی مامانم فقط گریه میکرد به راننده گفتم بره به سمت خونمون همین که رسید به خونه از خجالت اینکه از همسایه ها یکی مارو اونجوری ببینه دره حیاطمون رو باز کردم و ماشین اومد داخل همین که پیاده شدن چنتا چک پوله 50 تومنی که اصلا نمیدونستم چنتاست به راننده دادمو بهش گفتم اگر این اتفاق جایی درز بشه 100 برابر این پولو برا کشتنه تو خرج میکنم راننده هم منو درک کرد گفت باشه و با ماشینش خارج شد مامانم و خالم به خاطر لگد و مشتی که بهشون زده بودم لنگون لنگون بسمته خونه در حرکت بودن منم پشته سرشون دویدم تا بهشون برسم همین که وارده خونه شدم دیدم خدمتکارا اومدن دمه در منم با صدای بلن گفتم همتون دو دقیقه وقت دارین برین از خونه بیرون و تا یک هفته اینورا آفتابی نشین و اونها هم چون این رفتارارو از من بعید میدونستن و باورشون نمیشد خیلی وحشت کردن و تند هر کدو لباساشونو پوشیدنو رفتن و فقط ننه معصومه که از بچگی بهم میرسید با نگرانی نگام کرد و گفت مادرتو ببخش بزار زندگیتون درست بشه منم به بیچاره بد توپیدمو گفتم بره بیرون همین که همشون بیرون رفتن کمر بندمو که کلفت هم بود در آوردم و شروع کردم به زدن جفتشون راستش نمیدونم چقدر زده بودمشون که جفتشون مدتی میشد از هوش رفته بودن ولی منم ادامه میدادم تا اینکه خسته شدم و نشستم رو زمین و همونطوری گریه میکردم احساس میکردم بی ناموس شدم احساس میکردم که از یک جنده متولد شدم تا اینکه بعد چند ساعت بیدار شدم و دیدم که صبح شده و اون دوتا رو زمین همونجوری افتادن منم بقلشون کردم و جفتشونو بردم انداختم رو تخت بزرگه اتاق خواب پدر مادرم و از اون دوتا هم که از صورتو بدنشون خون اومده بود و خشک شده بود رو نگاه میکردم بازم گریم گرفته بود راستش هر چقدر گریه میکردم سبکتر نمیشدم مادر من با من 15 سال تفاوت سنی داره و همچنین خالم سیزده سال رازم بزرگه و بخاطره آرایش و کلاسهای ورزشی که جفتشون میرفتن مثل دخترای 25 ساله و کمتر از اون رو نشون میدادن و با اینکه جای سالمی رو صورتشون نبود ولی بازم خوشگلیشون مشخص بود
آروم رفتم به سمتشون و مانتو و شلوارشون که هر دو اول سفید بودن ولی بعدا قشنگ همه جاشون به رنگ قرمز خون در اومده بود رو از تنتشون در آوردم و چون با عجله آورده بودمشون لباس زیر هم نداشتن و لخت جلوم خوابیده بودن منم نگرانشون شدم چون پوست بدنشون از شونه هاشون به سمت باسن کاملا از پشت زخم شده بود منم زنگ زدم به دکترمون و بهش گفتم خودشو برسونه اونم زود اومد و چون از قبل بهش فهمونده بودم که تو چه شرایطی هستن با خودش دارو سرم و کرم آورده بود همین که رسید و مامانمو با خالم لخت و سیاهو کبود وخونی دیدشون فهمید چه اتفاقی افتاده و زودی شروع به سرم زدن و تمیز کردن زخم شد و بعد از 4 5 ساعت که چنتا آمپول تو سرمشون و چنتا کرم به من داد تا بعدا از اونا استفاده کنم کارشو تموم کرد و با گرفتن یک میلیون پول بدونه حرف از خونه بیرون رفت منم بالاسرشون نشسته بودم و داشتم از ضعف گشنگی از حال میرفتم همین که بلند شدم و به آشپزخون رسیدم و یک دونه تیکه بزرگ کیکو شروع به خوردن کردم صدایی شنیدم و فوری رفتم بالای سرشون و دیدم مامانم به هوش اومده ولی تو صورتم نگاه نمیکنه بهش گفتم منتظرم خوب بشی تا آخره عمرم همین بلا رو سرت بیارم چون نفرت تمومه وجودمو گرفته بود و هیچ چی نمیدیدم نشسته بودم و به گذشته فکر میکردم به حرفهایی که بابام و احمد در مورد ناموس میزدن و به جرو بحث با مادرم که بر خلاف همه من ازش میخواستم شوهر کنه و تنها نمونه و اونم از زیر حرفم در میرفت و بهم به شوخی میگفت خیلی بی غیرتی من به جز پدرت و تو کسی رو نمیتونم پیش خودم تصور کنم به اینکه چقدر بابام از خالم بدش میومد و همیشه با مامانم سر حجاب و رفتو آمدش با خالم مشکل داشت به اینکه مامانم اکثرا سرمو تو بقلش میگرفت و بهم میگفت مرد خونه ی من و چقدر سرشو میزاشت رو سینمو بهم تکیه میداد و مثل بچه ها گریه میکرد و خودشو واسم لوس میکرد مثل دختر بچه ای که داره خودشو واسه باباش یا داداشش لوس میکنه و منم تو بقلم میگرفتمشو میبوسیدمش الان همه ی اینا از جولوی چشام داشت میگذشت و همشون تبدیل به نفرت میشد و از این ورم احساس میکردم همه اینها دروغ بوده و فقط خواسته سر منو شیره بماله و همین طوری اشک از چشام سرازیر میشد بعد چند ساعت هر دوشون که به هوش اومده بودن آروم بلند شده و نشسته بودن و وقتی منو میدیدن از شدت ترس میلرزیدن حتی متوجه شدم جفتشون شاشیده بودن تو خودشون و همینجوری هم کل تختو به گوه کشیده بودن دیدم تنهایی نمیتونم اینا رو راستو ریستش کنم زنگ زدم به ننه معصومه و ازش خواستم بیاد خونه اونم زودی خودشو رسوند و همین که مامانو خالمو دید شروع کرد به گریه و غضب و نفرین کردن که اصلا معلوم نبود کیو داره نفرین میکنه دونه دونه با زحمتو کمک من بلندشون کرد و میبردیمشون به سمت وان حمو اول خالمو آروم با آب شستیم و چون آب با زخماش میخورد و میسوزوندش یک بار توی وان حموم از حال رفت ولی بعد چند دقیق با جیغهاش که از اول از زوره درد میکشید به هوش اومد بعد اینکه کمی تمیزش کردم بردمش بیرون و چشم به مامانم که داشت گریه میکرد و تو صورتم نگاه نمیکرد افتاد رفتم سمتش و آروم خواستم بلندش کنم که سرم داد کشید که ولش کنم منم دوباره عصبی شدمو از موهای پریشونش گرفتم و تهدیدش کردم که از این به بعد اگر ذره ای از حرفام کج بشه به روح بابام قسم خوردم که میکشمشو خودمو میرم به پلیس معرفی میکنم اونم دید که با جدی شدم و از ترسش حرفی نزد همین که با کمک معصومه بلندش کردیم بردمش سمت وان حمو و خوابوندمش تو آب ولرمی که تو وان بود اول شروع کرد به جیغ زدن ولی بعد کمی آروم شد و چون لخته لخت بود ازم خواست تا برم بیرون منم با عصبانیت خنده ی مسخره ای کردم و گفتم چجوری شده مردای غریبه از زیرو رو کیرشونو تو کوس و کونت میکنن خجالت نمیکشی ولی از من که پسرتم الان بر خلاف همیشه خجالت میکشی که دوباره شروع کرد به هقهق و ننه معصومه هم ازم خواست حرف نزنم و برم بیرون منم به احترامش رفتم بیرون بعدش مامان بزرگم زنگ زد به خونمونو گفت این دوتا دخترش اونجا هستن یا نه منم گفتم آره ولی چون دیشب تا صبح بیدار بودن و خوابیدن و چون برای شبم برنامه دارن نمیان خونه مامان بزرگمم که احساس میکردم داره زجر میکشه و یک چیزی رو ازم قایم میکنه ازم خداحافظی کردو دوباره ازم خواست شبو برم پیشش و خداحافظی کرد رفتم سراغ خالم که اسمش آتنا بود دیدم رو تخت من نشسته و آروم داره لباسایی که تو دستش رو میپوشه همین که چشش به من افتاد بهم با عصبانیت گفت که ذلیل مرده مارو که به این روز انداختی حالا داری به چی ذل میزنی مگه همه جامونو معاینه نکردی منم واقعا دیوونه شدم و به سمتش هجوم بردم و از موهاش گرفتم گفتم تا نیم ساعت از این خونه میری بیرون وگرنه میدم با پول سرتو بزارن رو سینت اونم واقعا ترسیده بود و در ادامش گفتم اگر حالو حوصلشو داشتم زنگ میزدم دوستام میومدن اینجا با هم تو رو تا زنده بودی میکردیمت ولی الان از جلوی چشام گمشو تا خونت گردنم نیوفتاده اونم به زور رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به دوستش سارا و بهد 20 مین خودشم رفت بیرون تو همین موقع رفتم تو اتاق مامانم دیدم که لحاف تشکارو ننه عوض کرده و مامانمو همونطور لخت به شکم خابوندتش و داره پشتشو کرم میزنه و مامانم با اینکه دردش میاد ولی جیکش در نمیاد همین که خواستم تنهاشون بزارم ننه صدام کرد و ازم خواست بشینم کنارش منم به زور نشستم پیشش رو به من کردو به جفتمون گفت هر دوتاتون خیلی بد کردین تو نباید رو مادرت دست بلند میکردی هر چی باشه اون درده زایمانتو کشیده و تا بزرگ بشی و به اینجا برسی بدونه چشم داشت بهت خدمت کرده منم با حالت عصبی و بلند گفتم من این جنده رو مامانم نمیشناسم و تا خوب بشه اینجاست وهمین که خوب شد یا سرش بلا میارم یا از سرم ردش میکنمه میفرستمش جایی که خودمم تا آخره عمر پیداش نکنم و دوباره بهش گفتم این مادر من نیست در همین حال هم هر سه تامون گریه میکردیم و ننه اومد سمتمو بغلم کرد و با گریه گفت تو رو خدا ببخش به اون فشار اومده تنهایی اذیتش کرده مثل خودت که دختر بازی میکنی اینم شلوغی کرده و از این حرفا منم گفتم که ازش خواسته بودم که شوهر کنه و با این قضیه خودمو کنار آورده بودم چون میدونستم آخره کار به اینجا میرسه و همچنین ازش خواسته بودم تا اگر میخواد با مردی بیشتر آشنا بشه بهم بگه و من اونو دعوت کنم خونمون چون خیلیها حتی پدرم قبل از فوتش که خودش میدونست سرطان داره و میمیره با من در این مورد خیلی حرف زده بود و ازم خواسته بود تا اینکارو برا مادرم بکنم با اینکه قبلا نمیفهمیدم چی میگه ولی الان قشنگ احساسش میکردم از کجا و چرا اون حرفارو به من میزده
خلاصه بعد اینکه یک عالمه دری وری گفتم و کمی خالی شدم خودم رفتم بیرون برای بار اوول یک پیپ که مال بابام بود رو بار کردمو کشیدم دودش اذیتم میکرد آخه قبلش من حتی از قلیونم بدم میومد و ترجیح میدادم روزی 2 ساعت بدوام ولی نیم ساعت قلیون نکشم آخه ناسلامتی جزوه بهترینهای شهرمون بودم و تو زیر 14 سال مقام دوم استانی رو کسب کرده بودم بگذریم من همونطور که بوی گند گرفته بودم برگشتم اتقو دیدم مامانم تنهاست و همین که منو دید بی صدا روشو کرد اونور و با صدایی که انگار از تهه چاه میاد گفت آرش منو ببخش بخدا دوست ندارم اینجوری بشم دلم میخواد خودمو بکشم تا تورو اینجوری و خودمو تو این حالت ببینم و دوباره شروع به گریه بی صداش کرد منم دلم واسش سوخت خدایش چون وقتی بصورتش که سیاهو کبود بود و بالای چشش که کلا باد کرده بود جوری که چشش باز نمیشد نگاه کردم دلم خون شد تازه به خودم اومدمو خودمو سرزنش میکردم و بابامو نفرین میکردم که چرا تنهامون گذاشته
رفتم به سمت آشپزخونه و یک شربت زعفرون واسش درست کردم و رفتم اتاقش آروم درو باز کردم و رفتم کنارش رو تخت اونم صورتشو کرده بود اونور و منم مامان آنیتا رو صدا کردم و بهش میگفتم که منو نگاه کنه
من: مامان آنیتا منو نگاه کن بلند شو شربتتو بخور
مامان: نمیخوام نمیتونم نگات کنم لطفا برو و تنهام بزار
و به آرومی بعد چند لحظه که جفتمون ساکت بودیم منو صدا کردو اسممو آروم گفت:
میدونم الان منو مادرت نمیدونی میدونم الان منو به عنوان یک زن هرزه نگاه میکنی میدونم دیگه نمیتونم مادرت بشم ولی تورو روح بابات منو ببخش بزار پیش هم باشیم هر چی بگی گوش میکنم هر چی بگی بدون سئوال انجام میدم هر موقع دلت خواست منو بزنو بکش ولی به خدا نمیتونم بدونه تو زندگی کنم
منم آروم بقلش کردم و سرمو رو سینه لختش که سفید و مثل شیر بود گذاشتمو گریه کردم گفتم
من :مامان منو ببخش به خدا دسته خودم نبود میدونم اختیارت دسته خودته من فضولی کردم و نمیتونم تو زندگیت دخالت کنم بیا مثل گذشته همون مادره پاکم باقی بمون و منم همه چیزو فراموش میکنم تو رو خدا اینجوری هم از مردنو خود کشی حرف نزن من فقط تورو دارم و وقتی اونجا دیدمت خیلی حسودیم شد که چرا مردای دیگه پیشتن
مامان: عزیزم تو باید منو ببخشی من حقم بود قول میدم که دیگه با مردای دیگه نرم و حتی نگاشونم نکنم و بهشون فکرم نکنم فقط تو باید همه چیزو فراموش کنی و از اول شروع کنیم
من: عیب نداره مامان فدای چشای خیست بشم بشکنه دستم که کتکت زدم حالا بیا این شربتو بخور تا حالت جا بیاد
بعد اون اتفاق تا 17 سالگیم اتفاق خاصی نیفتاد و فقط خالم ازم متنفر بود و منم سایشو با تیر میزدم تو 17 سالگیم که سنم کم کم میرفت تا قانونی بشه فهمیدم بابام همه چیزشو بنامم کرده و فقط یک آپارتمان 6 طبقه و یک مغازه و ماشینشو واسه مامان گذاشته انگار میدونست که من تحت هیچ شرایطی مامانو تنها نمیزارم و دلم همیشه پیش مامانمه
اون روزا من یک سگ پاکوتا داشتم که مریض بود و دکتر دامپزشک گفته بود ولش کن بیرون زنده نمیمونه منم از دلم نمیومد بیچاره سگه هم فقط زوزه میکشید انگاری داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد
اون روزا بود که از باشگاه رسیدم خونه دیدم چکمه های یک نظامی پشت دره تعجب کردم و سریع رفتم داخل خونه دیدم یک نظامی که مشخص بود سپاهی هستو درجه هاش نشون میده کمتر از سرهنگ نیست داخل نشسته مامانم هم پیشش نشسته و مامانم لباسی پوشیده بود که دوباره جنون اومد سراغم رفتم جلو با اخم دست دادمو گفتم خودتونو معرفی نمیکنین که مامانم به حرف اومدو گفت ایشون سرهنگ فلانی از سپاه هستن به خواهش من اومدن تا معافیت سربازی و کارهای تو رو بکنن منم دیدم انگاری نیش طرف بازه و بیشتر حواسش به دامن مامانم بود که تا بالای زانوش میرسید و پاهای سفید مثل برفش بیرونه و مامانم هم انگاری بدشم نمیاد یکی با نگاهش بخورتش احساس کردم دارم خفه میشم آروم بلند شدم و دست مرد رو گرفتمو بلندش کردم مامانم با تعجب نگاهم میکردو گفت
مامان:آرش این آقا اومدن تا کمکت کنن درست نیست این رفتارو باهاش داشته باشی تو باید ازش متشکر هم باشی
مرده هم که دید مامانم طرفداریشو میکنه لبخندی زدو دستشو به سرم کشیدو گفت پسرم نگران سربازیت نباش منم دیگه خون به مغزم نرسی و دستشو محکم گرفتم و بهش گفتم لازم نیست خودم از کارها خودم بر میام این وسط که مامان دیده بود حالم خوب نیست به مرده گفت
مامان: آقای فلانی به خدا شرمندتونم نمیدونم چرا اینجوری میکنه
من:رو به مرده کردمو بهش گفتم همراه من بیاین تا در خروجی رو بهتون نشون بدم
مرده هم با پررویی تموم گفت من مهمون مادرتون هستم و اگر ایشون ازم بخوان تنهاتون میزارم و فقط به خاطره ایشونه که احترامتو نگه داشتم
من:خنده ی عصبی کردمو آروم از صورتش بشکون گرفتم و گفتم مثل آدم میری بیرون یا پرتت کنم بیرون مامانم هم گفت آقای فلانی لطفا برین
اون مرده هم انگار منتظره این حرفش شده بود همین که شنید خداحافظی کرد منم برگشتم با تمومه زورم جولوی اون مرده با سیلی گذاشتم تو گوشش مامانم و اونم پرت شد رو مبل و از حال رفت خدمتکارا فوری اومدن طرف مامان از اینورم مرده منو هاج و واج نگاهم میکرد و بهم با عصبانیت گفت این چه کاری بود که کردی و دستشو بلند کرد که بزاره زیر گوشم ولی من دستشو تو هوا گرفتم و با زورم که مشخص بود اون از من خیلی ضعیفتره دستشو آرو خم کردم به پائین همینجوری بهش گفتم گورتو گم میکنی یا کونت بزارم اونم با حالت عصبی داشت میرفت بیرون زیر زبون واسم خطو نشون میکشید منم زودی دوییدم تو اتاقمو چاقوی بزرگ و تیزمو برداشتم به سمتش حرکت کردم اول فکر کرد دارم به سمتش حمله میکنم و با صدای بلند ازم معذرت میخواستو بهم میگفت ببخش منو و دست خودتوبه خون و جوونیتو حروم نکن منم آروم شدم و بسمتش حرکت میکردم و اونم میگفت میرم بخدا دیگه اینورا دیده نمشم چون صورتم کاملا قرمز شده بود و خون جلوی چشامو گرفته بود ازم شدیدا میترسید ولی میدونستم تا از این در بیرون بره به فکر گیر انداختن منو تصاحب مامان و داراییهامون میفته منم رفتم به سمت سگم که دیگه روزای آخرش بود انگاری اونم میدونست میخوام چیکار کنم اومد طرفمو سرشو خم کرد منم به مرده گفتم خوب نگاه کن و در حالی که سگم تو بغلم بود چاقو رو فرو کردم تو گلوشو سرشو بریدم مرده هم با ترس منو نگاه میکرد و میلرزید منم حالم بهتر از اون نبود به سمتش حرکت کردمو با چاقو که بالا بود و داشتم واسش خطو نشون میکشیدم گفتم شاید قدرته تو تو این مملکت زیاد باشه ولی اگر زورم هم بهت نرسه از پشت قیمه قیمت میکنم حتی 100 میلیون میدم به آدمکشا ولاتهایی که میشناسم که حتی اگر منو کشتی یا زندان انداختیم بیانو خودتو زنو بچتو جلوی چشت بکشن و بعدش خودتو بکشن بعدشم گفتم اگر این ورا ببینمت یا اسمتو بشنوم یا ماموری اینورا ببینم به روح بابام همین کارو میکنم اونم گفت باشه و سریع از در خارج شد
تو اون لحظه به خودم نگاه کردم دیدم خون سگ بیچارم که نمیدونستم به چه جراتی این کارو باهاش کردم تو صورتو روی لباسام پخش شده آروم رفتم به سمت داخل خونه مامانم به هوش اومده بود ولی همین که منو دید با صدای بلند جیغ کشیدو گفت بدبخت شدیم و دوباره از هوش رفت
منم شدیدا عصبی بودم و شدیدا میخواستم یک کتک مفصل بهش بزنم ولی از دلم نیومد رفتم کنارشو سرشو بغل کردم و تو ذهنم میگفتم این زنو حتما به زورم که شده باید شوهرش بدم همین که مامانم به هوش اومد با گریه بهم گفت چیکا کردی
این داستان زندگیم بازم ادامه داره و قسمتها جالبش هنوز خیلی مونده
phantom
     
  
زن

 
اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۱

در واقع این ادامه داستان وقتی بهاره سمیرا میشه هست . در اون داستان خونده بودیم که بهاره یک زن چهل و پنج ساله بوده که برای پرکردن وقت خود , سری به دنیای مجازی زده با پسر ها چت می کرده .. شوهرش محمود خان متوجه این مسئله شده و پس از مشاجره .. بهاره به خانه مادرش می رود .. و در پایان هفته هم راهی دیدار پسرش که به همراه دو دانشجوی دیگر در اصفهان درس می خواند می شود .. وقتی بهاره به خانه دانشجویی پسرش می رسد پسرش در جهتی دیگر به خانه برگشته بهزاد و ایرج او را با زنی دیگربه نام سمیرا که شباهت فوق العاده ای از نظر ظاهر و اندام با بهاره داشته ..رابطه جنسی با منان (پسر بهاره ) داشت و تا آن لحظه فقط عکسی از سمیرا را دیده بودند اشتباه گرفته و بهاره که در ابتدا مخالف بوده در حین عمل سکس موافق آمیزش با آنان می گردد . ایرج و بهزاد بدون آن که به بهاره چیزی بگویند از سکس خود با بهاره فیلم می گیرند .. بهاره به تهران بر می گردد و چند روز بعد پسر ها پس از بر گشت منان به اصفهان فیلم عملیات سکس با بهاره را به تصور این که سمیراست به منان نشان می دهند .. منان از این بابت بسیار متاثر می گردد . چون مادرش بهاره بت او بوده به او اغتقاد زیادی داشت و هرگز تصورش را نمی کرد که تحت هیچ شرایطی , زنی منحرف گردد . و بهاره که طعم تنوع و زندگی شیرین را چشیده همچنان در خانه مادرش مانده و منتظر فرصت و استفاده از لحظات دیگری برای چشیدن طعم شیرین خیانت دیگریست ...و اینک ادامه داستان به عنوانی دیگر :
منان : مامان تو نمی خوای برگردی خونه ؟
بهاره : پدرت آدم بشو نیست و من واسه چی بر گردم ؟ مامان بزرگت هم تنهاست .. گاه میره پیش دایی جون و من خونه دارشم ..
منان داشت آتیش می گرفت . اون دیگه نمی تونست بهاره رو مادرش حساب کنه . همش این تصور رو داشت که ایرج و بهزاد دارن شلوارشو می کشن پایین و کیرشونو می کنن توی کس و کون اون .. نمی تونست خودشو کنترل کنه .. عصبی شده بود . افکار شیطانی به ذهنش می رسید . این که به مادرش حمله کنه . دست و پا شو ببنده بهش تجاوز کنه . وقتی بهاره بپرسه که چرا این کارو کردی اونم بگه تو با دوستام بودی و آبرومو بردی حالا چه ایرادی داره که با منم باشی . ولی حس کرد که این راهش نیست . شروع کردن به خوندن داستانهای سکس با محارم .. ولی اون بدون خوندن این داستانها حس انتقام از مادر به سرش زده بود . ایرج و بهزاد نمی دونستند که سمیرای قلابی یا همون بهاره مادرشه ولی خود منان عذاب می کشید از این که مادر هرزه ای داره .. چه راحت ! یعنی تمام زنا این طورن ؟ من فردا پس فردا برم زن بگیرم اونم می خواد همین شیوه رو پیش بگیره ؟ اگه یه فرصتی گیرش بیاد خودشو وا میده ؟ مادر تو که این جوری نبودی .. واسه همین بیشتر وقتا که واسه تغطیلات میومد تهرون می رفت خونه مادر بزرگ پیش مادرش ... یواش یواش این فانتزی رو برای خودش درست کرد که داره مادرشو می کنه . فانتزی که براش لذتی به همراه نداشت برای نوعی خشم بود که می خواست فروکش کنه . فکر عجیبی به سرش راه یافته بود . اونو با ایرج و بهزاد در میون گذاشت و پسرا اولش دچار ترس و وحشت شده بودند ولی بعد پذیرفتند که منان رو همراهی کنن . البته منان به اونا وعده و وعید داده بود که هوای اونا رو داشته باشه . زمینه رو طوری فراهم آوردند که ایرج و بهزاد واسه سمیرا یا همون بهاره زنگ زدند که ما تنهاییم و آخر هفته آماده پذیرایی . منان هم بهانه آورد که می خواد بره شمال وپیش یکی از دوستاش .. منان دستورات لازم رو به ایرج و بهزاد داد . روز قبلش بهاره رفت آرایشگاه خودشو به بهترین شکلی ساخت و فرداش رفت به اصفهان ... پسرا یا همون ایرج و بهزاد دست و پای بهاره رو بستند .. سرشو با کیسه پارچه ای پوشوندند و فقط جای چشم و بینی یه سوراخ کوچیکی گذاشتن . که اینا همه از سفارش های منان بود ... توی دهنش پارچه چپوندن که جیغ نکشه . اونو کاملا لخت کرده بودند .. حالا مرحله بعدی کار شروع شد ... بهاره ترسیده بود از این که بخوان اونو بکشن ...
ایرج : حالا ما برات تعریف می کنیم که جریان چیه . ما دوستای بی مرامی نیستیم سمیرا خانوم . منان رفیق ماست . درسته که با هات حال کردیم ولی خب دیگه یک جریانی بوده بین ما که کار به این جا کشیده .. منان خیلی ناراحت شده که عشقش سمیرا اومده زیر کیر ما .. حالا می خواد بیاد و یه هارد سکس درجه یک با هات داشته باشه و بعد تو رو بندازه بیرون . دیگه هم حق نداری بیای این جا . اینو منان خان گفته .
بهاره تمام وجودش لرزید ..
بهزاد : در ضمن منان ازت نفرت داره . نمی خواد ریخت نحس تو رو ببینه ..
بهاره دچار وحشت و استرس عجیبی شده بود . از یک طرف با این که طعم کیر ممنوعه رو چشیده بود ولی هنوز احساس مادری داشت و از طرف دیگه ترس از این که شناخته شه داشت دیوونه اش می کرد . هر چند پسرا گفته بودنمد که منان نمی خواد ریختشو ببینه ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۲

منان پسرا رو فرستاد که برن . حالا اون بود و مادرش بهاره . مادری که سرش با یه کیسه پارچه ای پوشونده شده . از گردن به پایین کاملا لخت بود .. بهاره لباشو گاز می گرفت ... کاش می مردم و در این وضعیت قرار نمی گرفتم . بر سر دو راهی قرار گرفته بود . اعتراف کنم ؟ کاری کنم که اون منو نکنه ؟ یعنی بگم این من مادرت بودم که به جای سمیرا با دوستات سکس کردم ؟ کدومش بهتره . یا این که خودمو در اختیار منان بذارم که هر کاری که دلش می خواد با من انجام بده . نه من نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم . من نمی تونم برم زیر کیر پسرم . الان جامعه ما اینو قبول نمی کنه . عشق مادری هم قبول نمی کنه که این شرایط رقم بخوره . ولی اگه من اعتراف کنم و بگم چه کاری کردم پسرم روحیه شو از دست میده . اون هیچوقت منو نمی بخشه . اون هیچوقت مادر خودشو نمی بخشه روحیه اش ضعیف میشه . اون نابود میشه . پس من باید خودمو نابود کنم . ولی اگه بعد از این که کارشو با من انجام داد این کیسه رو از رو صورتم بر داره من چه خاکی بر سرم بریزم . فعلا باید از میان بد و بد تر یکی رو تحمل کنم . تازه من که کاری از دستم بر نمیاد که بخوام تصمیم گیرنده باشم .. منان که می دونست این زن مادرشه و بهاره هست رفت توی خط فیلم . بهاره هم که نمی دونست پسرش همه چی رو می دونه و تمام اینا یک نقشه هست . دلش خوش بود به این که اگه با پسرش سکس داشته باشه کار تموم میشه و منان چیزی نمی فهمه . با این حال از این بابت که داره با پسرش آمیزش می کنه خیلی ناراحت بود و عذاب می کشید . منان هم کاملا بر هنه شده بود . به کون مادرش نگاه می کرد .بعد از باز کردن دست و پاهای اون دستاشو گذاشت رو برشهای کون بهاره و اونا رو بازشون کرد ... کیرش هنوز شق نشده بود ... حس کرد که داره تحت تاثیر قرار می گیره . نمی تونه کیرشو بکنه توی کس و کون مادرش ... می خواست ایرج و بهزاد رو صداش کنه که بیان و با اون زن ور برن و تحریک شه که گفت ولش . دیگه تحمل گاییده شدن مادرش توسط غریبه ها رو نداره . ولی با این تصور که ایرج و بهزاد دارن کیرشونو می کنن توی کس مادرش تونست خودشو قانع کنه که با مادرش حال کنه ..
منان : حالا تو منو دور می زنی ؟ وقتی میرم تهرون میای زیر کیر این دو تا آقا ؟ بی مرام ؟ نامرد ؟ من به خاطر تو دوست دختر نگرفتم و اومدم به یه زن پیله کردم که تقریبا دو برابر من سن داره .. حالا میری واسه ما جنده بازی در میاری ؟ باز خوب شد که ایرج و بهزاد با من شرط بندی کرده من باختم و نشونی های بدنت رو دادن . وگرنه باور نمی کردم که این کار تو باشه . تف بر اون مرامت . نمی خوام ریخت نحست رو ببینم . همین جور هر جور که دام بخواد کیرمو می کنم توی کس و کونت ..
بهاره غصه اش شده بود . نکنه اونو بخواد فرو کنه توی دهنم و کیسه پلاستیکی ر بزنه بالا . اما یه نکته ای اونو شگفت زده می کرد و این که چطور منان اطمینان کرده که اون سمیراست .. یعنی به صرف گفته های پسرا ؟ یعنی هیکل اون و سمیرا تقریبا یکیه ؟ خود منان هم به این مسئله فکر کرده بود .. این نقطه ضعف نقشه اش بود ولی چاره ای نداشت . منان کارشو شروع کرد .. از چپ و راست مادرشو اسپنک می کرد . یعنی به کون مادرش سیلی می زد . اون کون سفید کاملا سرخ شده بود . حالا کیر منان سفت و تیز شده بود . دل تو دل بهاره نبود . اون حالا بزرگترین آرزوش این بود که زود تر خودشو از این فضا خلاص کنه . نجات پیدا کنه . به هر قیمتی که شده . بره خونه اش و دیگه منان هم چیزی نفهمه . متوجه نشه که مادرش دست کمی از یک زن هرزه نداره . ولی دوست داشت پسرش اونو درک کنه . درک کنه که اون نیاز داشته . پدرش محمود تا حدودی بی توجه شده بود .. چت کردن با پسرا و حال و هوای جوانی به سرش زدن اونو هیجان زده اش کرده بود . دستای پسرشو رو کونش حس می کرد . منان کیرشو گاشته بود رو چاک کون بهاره . و اوج عذاب زن از این لحظه به بعد شروع شد . از لحظه ای که حس کرد که دیگه باید توسط پسرش منان گاییده شه . اون حالا باید از میون بد و بد تر بد رو انتخاب می کرد . ولی اگه منان می فهمید که داره مادرشو می کنه و مادرش قبلا خودشو در اختیار ایرج و بهزاد گذاشته این جوری خیلی بد تر می شد . به هیچ وجه نباید کیسه پلاستیکی از سرش در میومد .. انگشتای منان با کس مادرش بازی می کرد . بهاره در یک حالت قمبلی قرار داشت . منان کون مادرشو خیلی خواستنی دید . اون دیگه این تصور و احساس رو نداشت که داره مامانشو می کنه . از نظر اون این زنی که روبرو کیرش قرار داشت زن هوسبارزی بود که کسش می خارید .. کیرشو گذاشت رو سر کس بهاره .. بهاره قسمت چشاش باز بود .. ولی فقط روبرو رو می دید .. چشاشو بست . پلکاشو گذاشت رو هم ... چسبندگی کیر رو روی کسش حس می کرد وثانیه هایی بعد حرکت کیر پسرش رو توی کسش احساس می کرد .. و منان هم با هیجان فوق العاده ای کیرشو به سمت جلو و کس مادرش حر کت می داد . اونم هیجان عجیبی داشت .. کیر به آخر کس رسیده بود ..بهاره دوست داشت فریاد بزنه .. دوست داشت بمیره .. منان : صبر کن حالا سخت گاییده شدنو ببینی ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
اون دیــــــــــــــــــــگـــــه مـــــادرم نیســــــــــــــــــــت ۳

منان : سمیرا کونت عجب براقی شده . قبلا یه خورده سبزه بود . مثل این که آب کیر بهزاد و ایرج حسابی بهش کود داده .. خوب تمیز شده . برق افتاده .. بهاره به خودش لرزید . وایییییی حالا به تفاوتهایی بین کون من و اون زنی که باهاش رفیقه و اسمش هست سمیرا رو متوجه شده . فکر می کنه چون سمیرا رفته با ایرج و بهزاد حال کرده پوستش روشن شده .. پسره دیوونه .. ولی می دونم که اون خودش می دونه آدم با کون دادن روشن پوست نمیشه . منان کمر مادرشو گرفت و پی در پی خودشو با فشار از سمت عقب به سمت جلو می کشوند .. حالا با شدت هر چه تمام تر مادرشو می گایید . بهاره با این که می ترسید حس می کرد که داره خوشش میاد . همان طور که منان این تصور رو برای خودش به وجود آورده بود که داره کیرشو توی کس زن غریبه ای فرو می کنه بهاره هم داشت همین احساسو در خودش به وجود می آورد که داره از یه مرد غریبه کیر می خوره . با این حال خیلی سختش بود که هر چند لحظه در میون به یادش میومد که این پسرش منانه که داره با اون سکیس می کنه . این چهارمین کیری بود که در طول عمرش وارد کسش می شد .. و این کیر رو یا حال تر و کلفت و دراز تر از اون سه تا کیر احساس می کرد .. ضربات کیر منان لحظه به لحظه شدید تر می شد . اون با خشم بیشتری مادرشو می کرد ... دستای منان رفته بود رو سینه های بهاره ... با این تصور که ایرج و بهزاد هم دارن با سینه های مادرش ور میرن خونش به جوش اومده بود و اونم به سینه های مادرش چنگ انداخته محکم فشارشون می گرفت . دهنشو گذاشت رو شونه های مادرش و به شدت اون شونه ها رو گازش می گرفت . بهاره احساس می کرد کمرش سنگین شده . دوست داشت پسرش طوری با هاش سکس کنه که اونو به ار گاسم برسونه . ولی منان حالتی عادی نداشت . می دونست که چقدر ناراحته . پیش خودش حساب کرد حالا که فکر می کنه دوستش سمیرا بهس خیانت کرده که داره این جوری می کنه اگه بفهمه این زن مادرش بوده چیکار می کنه ؟! منان از چپ و راست مادرشو بسته بود به رگبار کیر و اهمیتی نمی داد به این که ناحیه واژن مادرش دچار سوزش بشه یانه ...
منان : بگیر این کیر منو که آخرین باریه که می خوریش . دیگه نه من و نه تو . هوس کیرهای دیگه به سرت می زنه جنده خانوم ؟
منان سینه های بهاره رو میکش می زد و حسابی که حشریش می کرد اونو گازش می گرفت . یواش یواش قسمتی از خشم جاشو داد به هوس و عاطفه اما نه به اون حدی که دق دلیشو سر مامانش خالی نکنه ... تصمیم گرفت که تا حدودی هم با اون حال کنه .. ولی به ناگهان کیرشو از توی کس مامانش بیرون کشید و یه ضرب اونو به کونش فشار داد ... سمیرا که ترجیح داده بود پارچه توی دهنش باشه و یه وقتی حرفی نزنه سوتی نده اون پارچه رو از درد گاز می گرفت . نصف کیر منان با بیرحمی رفته بود توی کون مادرش . کون مادری که اونو خیلی با حال تر از کون سمیرا می دید ... ناله شدید تو دهنی بهاره و مشت کوبیدن های اون بر زمین تا حدودی سبب شد که دل منان بسوزه ولی با این حال پسر می گفت سمیرا حقته تو باید جر بخوری ولی با این حال یه بار دیگه کیرشو در آورد و اونو وارد کس مادرش کرد ... درد زن رو بیچاره کرده بود ولی وقتی که این بار کیر پسرشو توی کسش حس کرد متوجه شد که درد آرام گرفته و جاشو داده به لذت . حالا در سکوتی خاص به کون مادر و دایره سوراخ کسش نگاه می کرد .. مادری که با گذشت سالها از از دواجش دیگه نمی شد به اون گفت کس تنگ .کسش مثل کس سمیرا گشاد بود ولی به دل کیرش می نشست . بهاره از تماس دستای منان در حالتی که به صورت نرمال با اون سکس می کرد لذت می برد . اون تصمیم داشت که آب کیرشو توی کس مادرش خالی کنه .. وقتی خیسی کس مادرشو دید متوجه هوسش شد . برای همین تصمیم گرفت که اونو ار گاسمش کنه تا مامانش محناج کیر دیگران نشه . برای همین شروع کرد به بوسیدن اندامش ... اونو طاقبازش کرد . پاهاشو انداخت رو شونه هاش . صورت تا زیر گردن بهاره همچنان پوشونده شده بود اون حالا از رویرو کس گنده مامان بهاره شو می دید . منان پاهای بهاره رو اند اخت رو شونه هاش .. ولش نمی کرد.. بهاره دستاشو گذاشت دور کمر منان .. . منان می دونست چیکار کنه . زن خودشو دور پسرش قفل کرده بود و با چند حرکت سریع , مامانش هم واسه لحظاتی ساکت شد و پسر دونست که وقت انزاله .. دستاشو دور کمر بهاره قرار داد و خیلی آروم ولی با پرشهای ناگهانی و فواره ای توی کس مامانش خالی کرد ... بهاره هم ار گاسم شده بود . در کنار احساس درد و سوزش احساس آرامش هم می کرد . به نظرش اومد که پسرش منان خیلی بهتر اونو کرده تا ایرج و بهزاد .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
اون دیــــــــــگـــه مـــادرم نیســــــــــت ۴ (قسمــــت آخــــر )

اون روز بهاره حس کرد که چند کیلو لاغر شده . منان وقتی کارش تموم شد مادرشو به حال خودش رها کرد . می دونست اون از اضطراب داره دیوونه میشه . فیلمو از دست پسرا گرفت ..
-بچه ها دیگه حق ندارین با این زن باشین و حرفشونو بزنین . منم هواتونو دارم . اینو هم ولش کنین بره .. با عزت و احترام ...
منان دوست داشت که ببینه عکس العمل مادرش چیه . زن وقتی که به خونه بر گشت مادرش یعنی مادر بزرگ منان رفته بود خونه بهنام داداشش که می شد دایی منان تا یه چند روزی رو اون جا بمونه .... اعصابش خراب بود . لذتشو برده بود و حالا داشت به این فکر می کرد که زیر کیر پسرش خوابیده . اون اگه می فهمید چی می شد . ولی حالا که نمیشه حقیقتو عوض کرد این اتفاقیه که افتاده ... ساعتها اشک می ریخت و گریه می کرد . به چهره اش در آینه نگاه می کرد . از خودش متنفر شده بود . باورش نمی شد که از سکس با منان لذت برده باشه ... اون تازه داشت به سکس با غریبه ها عادت می کرد . به ایرج و بهزاد . اصلا چرا منان باید با زنانی میانسال رابطه داشته باشه .. حالا اون نه به عنوان مادر بلکه به عنوان زنی که حسادت می کرد اعصابش خراب بود .. نمی خواست منان با زن دیگه ای رابطه داشته باشه . لذت کیر منان همچنان رو کسش نشسته بود و عذاب وجدان هم رهاش نمی کرد . این لذت رو در تمام بدنش احساس می کرد . ولی اون دیگه نمی تونست با منان باشه . اگه پسرش می فهمید .. چی می شد . منان هم لذت کس و کون مادرشو در مغز کیر و تمام وجودش احساس می کرد . نمی دونست که با چه بهانه ای می تونه بازم با اون باشه . بهاره خودشو خیلی خوشگل و وسوسه انگیز می کرد . ساپورتی به رنگ بدن پاش کرده بود که همرنگ کونش بود . می خواست منان رو تحریک کنه . ولی منان که نمیومد سمت مادرش .. در عوض پسر هم که این طور دید خودشو کاملا بر هنه کرد و با یه شورت تو منزل می گشت ..
-مامان می بخشی که این جوری راحتم .
-تو هم باید ببخشی که منم با این ساپورت دارم می گردم ..
دو تایی شون سخت به بدن هم خیره شده بودند .
-پسرم از دوست دخترات چه خبر ..
-مامان من ترجیح میدم با زنای میانسال دوست باشم ..
-اگه اونا شوهر داشته باشن چی ..
-جه اشکالی داره ! وقتی اون زن خودش می خواد من نا امیدش نمی کنم ..
-یعنی تو با همچین زنایی بودی . منان .. اگه بابات بفهمه ؟
-تو می خوای بهش بگی ؟ تو که با هاش قهری .. حتی یکی هست که اندامش کاملا شبیه به اندام توست ..
-دستت درد نکنه .. آفرین حالا منو با زنای بد مقایسه می کنی .. ببینم اگه مامان تو هم بخواد بره دوست پسر بگیره همین عقیده رو در موردش داری که ایرادی نداره ...
منان فریادی سر مادرش کشید که بهاره جا رفت .. .
-مادر من اجازه نمیدم همچین فکری بکنی ..
بهاره : تو از دنیای یک زن چی می دونی . حاضری بری زن مردمو بگیری ولی مادرت رو یکی دیگه نگیره ..
-مامان من اگه خودم با همچین مادری باشم اونو به غریبه ها نمیدم ..
-آفرین پسرم . من اگه بهت بگم می خوام یه دوست پسر بگیرم تو چیکار می کنی . ببینم جراتشو داری به من دست درازی کنی ..
مادر کیر شق پسرشو دیده بود .. امیر هم می دونست که بهاره این کارو کرده تا تحریکش کنه .. رفت طرف مادرش .. اون دست و پا می زد . امیر حریص تر می شد . ساپورت هوس انگیز امیرو حشری و وحشی کرده بود . بهاره که تجربه سکس با امیرو داشت هیجان زده شده بود و می تونست لذت با اون بودنو حس کنه . اون فکر می کرد که امیر فکر می کنه که در خونه دانشجویی اش سمیرا رو کرده . می دونست که اون حالا خیلی هیجان داره . امیر ساپورت مادرشو پایین کشید . سرشو انداخت رو کون مادرش . نذاشت از جاش تکون بخوره ..
-مامان اگه یک بار دیگه از دوست پسر گرفتن گفتی دیگه نه من نه تو ..
-و تو هم نباید از زنای دیگه بگی ..
منان دیگه به مادرش مهلت نداد . شروع کرد به انجام کارایی که اون دفعه نکرده بود . لیس زدن و مکیدن کس مادرش ... بهاره هم شروع کرد به ساک زدن کیر منان ...
-بهاره جون .. فدای اون دهن داغت بشم من ... می خوای که من جبران کنم . می خوای به جای شیر از من آب کیر ؟ پس بگیر ..
کیرشو محکم در دهن مادرش حرکت می داد تا این که هر چی رو که تو دهن بهاره خالی کرد مادره همه رو خورد . دو تایی شون کاملا لخت شدن رفتن رو تخت ..مامان خودم سر حالت می کنم .
بهاره سرشو بر گردوند و چشمش به کیر کلفت و دراز پسرش افتاد ...
-آخخخخخخخخ این دوای منه .. همین برام بسه ..
خودشو روی تخت طاقباز کرد تا پسر از روبرو بکنه توی کسش ...
-مامان دوستت دارم ..
-منم همین طور پسرم . بغلم کن .. بغلم کن ...
و منان یه لحظه فکرش رفت به صد ها شایدم هزاران سال پیش .به گذشته های دور . . زمانی که حتی مادرا و پسرا می تونستن با هم از دواج کنن . ..
منان رو بهاره دراز کشید .. بغلش زد .. لباشو بوسید ... و کیرشو به آرومی فرو کرد توی کس بهاره ... و بهاره حالا می تونست خودشو در اوج لذت و هوس ببینه ..بیشتر از یک ربع کیر منان توی کس مادرش حرکت می کرد .. منان یه لحظه دستای بهاره رو , رو سینه اش احساس می کرد که از اون می خواست که خودشو عقب بکشه .. منان رفت عقب و آب کس مادرش با فشار و در یه جهش فواره ای ریخت بیرون و چند بار دیگه پشت هم خارج شد .. امیر دهنشو گذاشت رو کس مادرش و اون خیسی رو لیس می زد . سر تا پای بهاره رو غرق بوسه کرد ..
-فقط مال منی مامان .. مال من .
و این بار وقتی کیرشو کرد توی کس مادرش بهاره دستشو دور کمرش حلقه زد و محکم اونو به خودش چسبوند ... دو تایی شون با چشاشون به هم لبخند می زدند و همراه با این لبخند .. حرکت و جهش منی از کیر پسر به طرف کس مادر شروع شد و همراه با این حرکت دو تایی چشاشونو آروم آروم بستند ...
منان : مامان زن من میشی ؟
بهاره : حالا هم زنتم . ولی واسم حلقه نگرفتی ها ..
منان : به من که خبانت نمی کنی ..
بهاره : فدات شم هر گز .. فقط به یک نفر خیانت می کنم .. چون با توام ..
منان : به کی مامان ؟
بهاره : به بابات .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
سیمین، تلخ و شیرین

پدرم یک مغازه دار معمولی بود و خانه مان پایین شهر، از 7 سالگی هم بازی دختر همسایه مینا بودم. دو سال از من کوچکتر بود.سفید با موهای بور، چشمهای خیلی قشنگ و لب قرمزی داشت. 10 یازده سالگی با هم ور میرفتیم همدیگر را دست مالی میکردیم، 15 سالم بود که برای اولین بار یک دختر را کامل لخت دیدم، خیلی خیلی زیبا بود، هنوز هم که یادم میاد دلم میریزه، بدنی براق و سفید، سینه اش هنوز کوچک اما باحال بود، پاهای ظریف و هوسناکی داشت و زیبا ترین عضو بدنش کسش بود درست مثل یک هلوی سرخ و سفید ، زیبا بدون یک ذره کم و زیاد، دوتا قلمبه نرم و خوشکل و یک خط صاف و بی نقص وسطش یک برجستگی خیلی ظریف و کوچک هم چوچولش بود.
اون روز در یک قدمی هم ایستادیم و کلی بدن لخت همدیگر را نگاه کردیم، تا اینکه صدای در حیاط آمد و با عجله لباس پوشیدیم و پریدیم پست دفتر و کتابمون که مثلا درس میخوندیم، درحالی که کیرم مثل میخ صفت و محکم شده بود و پنهان کردنش کلی سخت بود. بعدها کمی راحت تر شدیم به بدن لخت هم دست میکشیدیم اما هیچ وقت نتونستیم سکس کنیم، مینا بشدت محتاط بود واز بکارتش میترسید، من هم دوستش داشتم و نمیخواستم چیزی را بهش تحمیل کنم.
16 سالم بود که از آن محل اسباب کشی کردیم و به محل دیگری رفتیم و بعد هم من به شهر دیگری برای دانشگاه رفتم، شنیدم که مینا خواستگارهای زیادی داره و اکثرا هم پسرهای خوب و مایه داری بودن برای همین دیگه سراغی از مینا نگرفتم، میدونستم اگر بهش سر بزنم یا زنگ بزنم دیگه رابطمون قطع شدنی نیست ومن هم وضع مالی خوبی نداشتم و نمیخواستم اذیتش کنم. تا اینکه مینا ازدواج کرد، کارت فرستادند ولی من نرفتم.
25 سالم بود که کاری را شروع کردم و خیلی سریع پیشرفت کردم بعضی وقتها باورم نمیشد که با چه سرعتی پول جمع میکنم. خانه ای در منطقه خوبی از شهر گرفتم و ماشین و.... تفریحم سفر و کوهنوردی و غواصی بود. سالی یک بار هم سفر خارجی . هیچ وقت نتونستم با جنده ای سکس کنم ، با تصویری که از بدن مینا در ذهنم بود بدن زنهای فیلمهای سکسی و ... برایم جذابیتی نداشت.
یکی دو کارگر و چند همکار داشتم ، مردی بود به اسم احمد نسبتا بی پول که از مشتریهایم بود ، روزی احمد را بهمراه خانواده اش دیدم همسرش و، دو دختر و یک پسر همراهش بودند. احمد یک دختر دیگر هم داشت که ازدواج کرده بود.تا چشمم به دخترش سیمین افتاد هوش از سرم پرید، شبیه مینا نبود اما به همان زیبایی بود. آن موقع 32 ساله بودم، و سیمین 21 سال داشت. کم کم روابطم را با احمد صمیمانه تر کردم کاری میکردم که از من به او سود بیشتری برسه. و بعضی وقتها به خانه دعوتش میکردم. تا اینکه کم کم پایم به خانه شان باز شد، خیلی تلاش میکردم به سیمین نزدیک شود اما سیمین بسیار کم حرف و تودار بود و همین نزدیک شدن به او را مشکل میکرد. تصمیمم را گرفته بودم هرطور شده باید سیمین را تصاحب میکردم، یک روز که احمد وخانواده اش در خانه ما بودند زن احمد با مادرم صحبت میکرد که گفت چرا برای مهرداد زن نمیگیرید که من از خداخواسته گفتم شما دختر خوب معرفی کنید من ازدواج میکنم، از همان فردا زن احمد دست به کار شد اما هر کسی را معرفی میکرد رد میکردم ، تا اینکه پرسید چه جور دختری میخواهی که ما همون را پیدا کنیم، من هم که منتظر این لحظه بودم گفتم یک دختر شبیه سیمین خانوم متین و موقر و خانوم باشد، میدانستم که از خدایشان است که دامادی مایه دار داشته باشند تا از آن فلاکت خارج شوند چند روز بعد مادرم گفت که خواهر سیمین چطور است که من رد کردم فهمیدم با مادرم صحبت کرده. چند ماه بیشتر طول نکشید که حرف سیمین را پیش کشیدند من هم تاقچه بالا گذاشتم که سنمان به هم نمیخورد و حرف دختر هم شرط است که مادرش گفت سیمین هم شما را دوست دارد، مطمئن بودم دروغ میگن و سیمین را مجبور کرده بودند در واقع دخترشان را به من فروختند. در مجلس عقد سیمین مثل یک فرشته بود ، بدن زیبا و ظریفش در لباس سفید میدرخشید بالای سینه های لختش برق میزد و من برای دیدنش له له میزدم. سعی کردم با رفتن به سفر های مختلف و تفریحات گوناگون سیمین را به خودم نزدیک کنم از خرج کردن لذت میبرد و من هم دریغ نمیکردم. اما در خانه از من فاصله میگرفت شبها روی یک تخت میخوابیدیم اما مثل گنجشک در گوشه تخت میخوابید و وقتی نزدیکش میشدم مثل چوب خشک میشد. چند ماهی گذشت و هر روز اتش من برای رسیدن به سیمین بیشتر میشد. یک شب بعد از کلی تفریح و گردش به هتل رفتیم سیمین دوش گرفت و از خستگی سریع خوابید من هم دوش گرفتم و نزدیک تخت نشستم ، لباس نازکی پوشیده بود، به پهلو خوابیده بود ترکیب کمر باریک و باسن بزرگش بسیار زیبا و هوس انگیز بود چند بار دور تخت این طرف و آن طرف شدم و بدنش را دید زدم ، به شدت شق کرده بودم، قلبم سریع میزد، دوباره روبرویش نشستم صورتش آرام و قشنگ بود نبض گردنش را میدیدم که زیر پوست سفیدش بالا و پایین میشد سینه های خوشکلش روی هم افتاده بود و نوک یکیش از زیر لباس مشخص بود، دیگر تحمل نداشتم ، نور اتاق را کم کردم،لباسهایم را در آوردم و آرام کنارش دراز کشیدم صورتم را نزدیک صورت کردم و آرام نوک سینه اش را با انگشت گرفتم سیمین از خواب پرید و تکانی خورد اما نوک سینه اش را ول نکردم و آرام میچرخاندم. رنگش مثل گل، سرخ شد، و چشمانش را بست، لبهایش را بهم فشار داد. نیم خیز شدم و دست دیگرم را روی پاهایش کشیدم دوباره تکانی خورد آرام آرام دامن را بالا زدم و روی شورتش را نوازش میکردم و با دست دیگر سینه اش را در مشتم گرفتم. سیمین چشمش را بسته بود و تکان نمیخورد، دستم را بالاتر آوردم و زیر شورتش بردم . سعی کرد پاهایش را جمع کند که دیر شده بود دستم لای پایش بود ، اوووو خیلی نرم و داغ بود . و کمی خیس شده بود ، به بازی زیر شورتش ادامه دادم تا کاملا خیس خیس شد، به پشت خواباندمش و شورتش را درآوردم ، خیلی خیلی زیبا بود ، همانطور که فکر میکردم ، کامل و بی نقص ، مثل همان هلوهای مینا. زبانم را روی کسش میکشیدم و سیمین همچنان چشمهایش را بسته بود. یقه لباسش را هم باز کردم و سینه هایش را خوردم و تمام بدنش را لیس زدم، سرم کیرم را روی کسش گذاشتم و آرام هل دادم تمام عضلاتش منقبض شد، سرش وارد شد داغ داغ بود بدن را میسوزاند آرام آرام ادامه دادم ، هر یک سانتی که داخل تر میشدم داغ تر و تنگ تر میشد از هیجان میلرزیدم ،دیگه همه چیز دست طبیعت بود وقتی کامل داخل شدم بی اختیار عقب جلو میشدم ناگهان لرزش بدن سیمین را حس کردم، ارضا شده بود همین باعث شد که من هم از شدت هیجان ارضا بشم و هر چی داشتم را داخلش خالی کنم. چند لحظه ای نفس زنان توی بغلش افتادم وقتی بلند شدم هنوز چشمهاش بسته بود و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین میچکید. چند دقیقه ای نشستم و نگاهش کردم، ارضا شده بود ولی نشانه ای از لذت در چهره اش نبود گفتم : سیمین ارضا شدی همونطور که چشماش بسته بود سرشو تکون داد یعنی شده گفتم دوست داشتی دوباره اما آرومتر سرشو تکون داد معلوم بود که دوست نداشته گفتم سیمین منو دوست داری؟ دوباره سرتکون داد گفتم بگو با صدای ضعیف و بغض که بیشتر شبیه ناله بود گفت آره دوست دارم تو شوهرمی رفتم توی حمام ، خدای من اونو خریده بودم، من بهش تجاوز کرده بودم ، اشک از چشام راه افتاد و کلی گریه کردم از فرداش تا یکی دو ماه نسبتا هر شب باهاش سکس میکردم. روزها حالش عالی بود با خواهرهاش بیرون میرفت و خرج میکرد و شاد بود و شبها مثل مجسمه روی تخت با هاش سکس میکردم و همیشه همونطور بدون هیچ عکس العملی بدون هیچ لذتی روی تخت افتاده بود و بعد از هر سکس افسرده میشدم. 3 سالی گذشت و وضعیت همینطور بود ، به شدت دوستش داشتم و تمام سعیم را میکردم که بهش خوش بگذره و منو هم دوست داشته باشه به زبون میگفت اما میدونستم که دوستم نداره. کارتش را پرپول میکردم و یک ماشین هم براش خریدم،عروسکی خوشکل و زیبا در بغل داشتم باهاش سکس میکردم اما دقیقا مثل یک عروسک بی جان بود و بعد از هر سکس افسردگی. تا اینکه متوجه شدم کمی شنگول تر شده اول خوشحال شدم فکر کردم به من عادت کرده تا اینکه قبض موبایلش آمد 300 هزار تومن در یک ماه خیلی عجیب بود ، مشکوک شدم، به بهانه تولدش یک گوشی نو گرفتم و دادم یک کار بلد روش برنامه جاسوسی ریخت و بهش هدیه کردم بعد از یک هفته گوشی را به بهانه تکمیل گارانتی ازش گرفتم تا مثلا ببرم نمایندگی اونروز با خواهراش رفته بودن تفریح. توی گوشیش خبری از اس ام اس مشکوک نبود، برنامه جاسوسی را باز کردم و به مکالماتش گوش دادم، یکهو نفسم بند اومد، با یکی حرف میزد، عزیزم، عشقم نفسم، چیزهایی که تشنه شنیدنش بودم، قلبم مثل پتک به قفسه سینم میکوبید صدای ضربات قلبمو توی سرم میشنیدم، خشکم زده بود و همینطور مکالماتشون را میشنیدم، تمام بدنم به شدت میلرزید ، اینقدر شدید که از روی صندلی افتادم و دو زانو روی زمین نشستم منتظر بودم تا قلبم آخرین ضربه را بزنه و بایسته، یک ساعت یا بیشتر همونجا بی حرکت نشسته بودم ، نه فکرم کار میکرد نه توانایی حرکت داشتم. یواش یواش از جام بلند شدم همینطور که شماره خواهرش را میگرفتم تا بپرسم کجا هستند از آشپزخانه یک کارد بلند برداشتم. اما در دسترس نبودند. کارد را برداشتم و نشستم توی ماشین و مدام زنگ میزدم اما لعنتی جواب نمیداد، دو ساعتی الکی چرخیدم، تا به خودم اومد، نه نباید احمقانه عمل کنم، باید آروم باشم، باید مثل همیشه یک نقشه درست بکشم. شماره پسره را برداشتم. از حرفاشون فهمیدم که یک سالی هست با هم ارتباط دارن و هنوز پسره نتونسته مخ سیمینو بزنه روش بخوابه و در حد گردش و پارک و مالیدن رسیده اما داشت به هدفش میرسید، شب که سیمین آمد خیلی عادی برخورد کردم و گوشیشو بهش دادم. برای اینکه دست پسره به سیمین نرسه با خانواده فرستادمش شمال. یک کارگر داشتم به اسم علی که 10 سال قبل برای خودش ارازل و اوباشی بود و حالا مثل بچه آدم زندگی میکرد، بهش زنگ زدم و گفتم یک دختر برام پیدا کنه که سر زبون داشته باشه و به اندازه کافی جنده باشه تا بتونه برام کاری کنه و اون هم پیدا کرد به دختره قول پول خوبی دادم و ازش خواستم به پسره مثلا اتفاقی زنگ بزنه و سعی کنه یک جا باهاش قرار بزاره، 10 روز نشد که زنگ زد و گفت فردا باهاش قرار گذاشته ، یک آدرس بهش دادم و گفتم قرارشو اونجا بزاره ، یک جای تفریحی که مسیر رفت و برگشتش خلوت بود. روز قرار ، من و علی و دو نفر دیگه که از دوستای قدیم علی بودن با کمی پیش پرداخت رفتیم سر قرار پسره با یک پراید اومد وقتی دختره نیومد برگشت . طبق برنامه به بهانه تصادف راهشو بستیم از ماشین کشیدیم پایین و او سه تا انصافا کارشونو بلد بودن ، کشیدنش پشت درختای خیابون و مثل سگ میزدنش ، اولش عربده میکشید و فحش میداد وبعد فقط داد میزد ،بعد فقط ناله میکرد وقتی رفتم بالا سرش ترسیدم که مردنی باشه اما رفتم از تو ماشین چیزی که براش آماده کرده بودم آوردم، یک سنگ گرانیت اندازه یک آجر و یک چکش آورده بودم سنگو گذاشتم روی زمین انگشت شصتشو گذاشتم روی سنگ و دو بار محکم با چکش کوبیدم روش با ناله دستشو کشید به علی اشاره کردم اون دوتا گرفتنشو و علی هم دستشو گرفت انگشت اشاره و انگشت کنارش هم دو سه بار کوبیدم همچین که تا یکسالی نتونه گوشی دست بگیره، بعد علی چیزهایی را که قبلا گفته بودم براش تکرار کرد. علی گفت : خرج ما سه تا برای امروز شده 500 تومن، خرج اون دختره که کشیدت اینجا شده 100 تومن ، کارفرمام گفته به دختره یک زنگ بزنی یک اس ام اس بدی ، یک روزی اتفاقی از کنارش رد بشی فقط یک تومن خرجت میشه، میدم سرت از رو تنت بر میدارم. حتی نمیتونست چشمهاشو باز کنه نمیدونم میشنید یا نه، اما بهش نگفتم بخاطر کدوم دختر و چرا کتک خورده، میخواستم تا مدتی از هرچی دختر دور و برش هست بترسه و توی بلاتکلیفی بمونه. گوشیشو و جیبشو خالی کردیم و رفتیم. وقتی میخواستیم سوارشیم و بریم، علی یک حالی هم به شیشه های ماشینش داد و راه افتادیم. به علی گفتم که ماجرای دختر یکی از دوستام هست،پول خوبی بهشون دادم و گفتم خفه بمونن، اصلا نمیخواستم یک روزی یک جا کسی بگه مهرداد زن جنده بوده ، برام خیلی سخت و گرون میشد. تا مدتها سیمین کلافه بود و منتظر پسره بود اما ازش خبری نشد،تا سال بعد که سیمین را طلاق دادم نتونستم باهاش سکس کنم بجز بار آخر که از روی ناراحتی و تلافی زورکی و خشن افتادم به جونش و خرکی کردمش ، البته هنوز هم ناراحتم که اونجوری کردمش چون هیچ وقت نمیتونستم ناراحتش کنم یا دست روش بلند کنم، امان از خریت امان از دوست داشتن احمقانه، بعد از سیمین توی بعضی سفرهام با جنده های خارجی یا موردهای داخلی سکس میکنم.اما هنوز هم از سکس لذت نمیبرم. و هنوز هم بعد از سکس افسرده میشم.

ادامه...

نوشته: Secret TH
من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  
صفحه  صفحه 85 از 125:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA