انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 88 از 125:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی



 
نسیم..قسمت اول
اسم من یعغوب هست پدرم بخاطر اسم پدربزرگم این نام برای من انتخاب کرد من یه خواهر از خودم بزرگتر دارم که ازدواج کرده و شهرستانه به اسم نگار اما خواهر کوچکترم اسمش نسیم که دوم دبیریستانه و سه سال از من کوچکتر بود پدرم یه قنادی داره و مادرم خانه داره..ویه خانواده کلا با زندگی متوسط و مثل همه معمولی..
من همیشه بین دوستام ارش صدام میکردن گاهی اوقاتم که با دختر جدیدی دوست میشدم اسم جدیدی برای خودم انتخاب میکردم اما تو خونه و محل یعغوب صدا میکردن به خاطر پدرم .. ولی بیشتر بیرون محل و بین همکلاسی ها و دوستای صمیمی ارش بودم ..من تازه دیپلم گرفته بودم و پشت کنکوری محسوب میشدم ..کارم شده بود هر روز نزدیک های یه دبیرستان دخترونه واستادن ودختر بازی ..و تا اون سن دو سه بار سکس داشتم یه چند باری کون دختر عموم گذاشته بودم و دوباری هم با چند تا از رفیقام جنده پولی کرده بودم و با چند تا از دوست دخترام فقط لب مالوندن داشتم.. خواهرم تو همون دبیرستان درس میخوند و من همیشه یه جورایی امارشو داشتم همیشه اسه میرفت اسه میومد و درکل فکر میکردم سرش تو لاکه خودشه.. ولی بیشتر از دیدش مخفی میشدم تا من اونجا نبینه چون میترسیدم به پدرم گزارش بده که یعغوب میره دختر بازی اخه من تک پسر بودم و بابام رو من خیلی حساب وا میکرد ..خلاصه دبیرستان ها تازه باز شده بود هنوز اواسط مهرماه نرسیده بود که من مخ یه دختره زده بودم خیلی ناز بود اسمش صدف بوداین دوست دختر جدید ما یه دوست داشت به اسم نازنیین که خیلی با هم صمیمی بودن بخاطر همین هر وقت از مدرسه تعطیل میشدن این دوستش هم باهاش میومد و دوست پسرش که بعد چند تا قرار من با دوست پسرش که اسمش اشکان بود رفیق شدم به خاطر اینکه زیدامون با هم دوست بودن و هر دوتامون تقریبا تازه سیگار میکشیدیم بعد اینکه تا یه جای دخترا میرسوندیم یه سیگار هم با هم میکشیدیم و بعدش کلی ادامش عطر که بوش بره چون جفتمون از خونه هامون حساب میبردیم و همین باعث صمیمیت بیشتر بین ما دوتا شد و همیشه یه ساعت قبل ظهر موقع مدرسه رفتن دخترا و نیم ساعت قبل تعطیل شدن دبیرستان سر چهار راه نزدیک دبیرستان همدیگر میدیم ..اشکان تقریبا یه جورایی بچه مایه دار بود و هر دوتامون هم قبل از اینکه زیدامون بیاد یکم دختر بازی میکردیم و دخترای مدرسه رو از متلک بارون میکردیم و حواسمون بود که یه موقع زیدامون نبین مارو و یه چند باری دونفری به قصد مخ زدن دنبال چند تایی هم رفتیم و از اونجا که دوست دخترای خشگلی داشتیم و تو اون مدرسه شاخی بودن نمیخواستیم از دستشون بدیم و بیشتر این دختر بازی یه جورایی وقت گذروندن برامون بود و هیچ مورد جدی تو این دختر بازی ها برامون پیش نیومده بود ..تا اینکه یه روز موقع تعطیل شدن مدرسه از دور چهار تا دختر داشتن به ما نزدیک میشدن خوب که دقت کردم دیدم نفر دوم سمت راست خواهرم نسیمه.سریع به بهانه سیگار خریدن رفتم تو بقالی درست پشت سرمون و حواسم به بیرون بود تا خواهرم اینا رد بشن برن .. وقتی نزدیک اشکان شدن این دوست جدید ما یه متلک انداخت هنوز چهره اون چهارتا دختر خوب یادمه که با متلک اشکان نیش همشون بخصوص خواهرم باز شد و تو اون جمع چهار نفره این فقط خواهرم بود که یه لحظه برگشت و به اشکان نگاه کرد و به مسیرش ادامه داد.. پاهام خشک شده بودند نمیدونستم چیکار باید بکنم .بهترین کار این بود که یه کم معطل میکردم تا اونا دور بشن ..اشکان سریع اومد تو مغازه رو کرد به من گفت ارش بجم ..یه چند تا دختر رد شدن رفتن خیلی امار میدن بیا زود بیا بریم شماره بهشون بدیم تا نازنین اینا نیومدن زود باش ..قفل کرده بودم ..اومد به اشکان یه دروغی بگم تا مانع رفتنش بشم هنوز دهنمو باز نکرده بودم که اشکان گفت ارش یه چند دقیقه واستا حواست باشه من زودی بر میگردم و سریع از مغازه اومد بیرون و رفت دنبال خواهرم اینا...من اصلا به این فکر نمیکردم که اشکان بتونه شماره بده یا نده فقط خدا خدا میکردم که مخاطب اشکان خواهرم نباشه اخه تو اون دخترا فقط اون برگشت و همیشه اینطور برگشتن یه جورایی تو بین پسرا امار حساب میشه ..دست پام داشت میلرزید و پیش خودم میگفتم اگه نسیم از اشکان شماره بگیره روزگارش سیاه میکنم ولی دوست نداشتم اشکان بفهمه که یکی از این دخترا خواهر منه..از مغازه زدم بیرون از دور اشکان میدیدم داره میره ولی دخترا دیگه تو دیدم نبودند که متوجه سلام کردن صدف و نازنین شدم که از کنارم رد شدن که برن تو همون کوچه همیشگی اخ بهترین بهانه بود سریع زنگ زدم به اشکان و گفتم که برگرده و از همونجا میتونستم ببینم که اشکان واستاده و برگشت سمت من وای عجب لحظه سختی بود خیالم راحت شد اشکان نتوست بره یه نفس عمیق کشیدم و با اشکان رفتین پیش زیدامون من همه حواسم فقط به لحظه متلک اشکان و نیش باز شده خواهرم و برگشتنش و نگاه کردنش به اشکان بود...و پیش خودم هی میگفتم امشب یه حالی ازش بگیرم که خودش نفهمه ..بعد قرار اشکان یه دفعه گفت اخ ارش یه زن چادری اومد پیش این دخترا فکر کنم مادر یکی از اونا بود اگه یه کم دیگه دیرتر میومد شماره رو داده بودم ..حالا ولش کن بزاریم فردا حتما یه جوری شماره بهشون میدم...نمیدونستم مخاطب اشکان کدومشونه اصلا جراتشو نداشتم بپرسم که به کدومشون میخواد شماره بده..
خواهرم بیشتر روزها همیشه از اون سمت خیابون میرفت خونه از شانس بد ما اونروز از سمت ما رفت..
از اشکان خداحافظی کردم اومدم خونه تو راه همش فکر میکردم چه جوری به نسیم بگم که حواسشو جمع کنه اصلا چی باید بهش میگفتم ..اگه بهش میگفتم دیدم یه پسره بهت متلک انداخت اونوقت نمیگفت تو اونجا چیکار میکردی اگه دیدی چرا نزدی تو دهنش و هزار جور فکر مختلف..اونشب رفتم خونه ولی اصلا نتونستم بگم تصمیم گرفتم یه جورایی به اشکان بگم اینا دخترایی که تو میری دنبالشون یکشون دختر داییمه پس بیخیال شو اره این بهترین راه بود...
بستنی
     
  

 
نسیم..قسمت دوم..
فرداش اول خواستم اشکان دیدم بگم ولی نتونستم برگشتم خونه پیش خودم گفتم موقع تعطیل شدن مدرسه ها بهش میگم بعداظهر هی خواستم بهش بگم اما یه حسی اجازه نمیداد بهش بگم ..اشکان اونروز خیلی منتظر شد تا جمع خواهرم اینارو باز ببینه حتی بعد از دوست دخترامون که همیشه جزو اخرین نفرا بودند ..خیلی خوشحال شدم که قضیه اینجوری شد اشکان تا چند روزم هی منتظر میشد اما خواهرم فکر کنم از همون مسیر قبلی برمیگشت و اشکان دیگه بیخیال میشه..و ما با اشکان همون روال گذشته رو ادامه میدادیم درست یک هفته از این قضیه گذشته بود تولدم خواهرم شده بود اونم چند تا از همکلاسی ها ودوستاشو دعوت کرده بود و منم بیرون خونه تا تولد تموم بشه برم خونه وقتی برگشتم مادرم داشت خونه رو جارو برقی میکشید ازش سراغ خواهرم گرفتم که گفت رفت حموم منم یه لحظه چشمم به دوربین دیجیتالی که گوشه میزی کنار کادوها بود افتاد شیطون رفت تو جلدم که برم عکس های تولد ببینم هم دوست های خوشگل خواهرمو ..نسیم چقدر ارایش کرده بود وای این اولین بار بود که خواهرمو با این لباس ها میدیم یه تاپ و یه دامن کوتاه و ساپورت زیرش و چشمام میخ سینه های خواهرم شده بود یه لحظه حس کردم کیرم شق شده بود یه حس عجیبی داشتم میدونستم این شق شدن کیرم به خاطر عکس دوست های خواهرم نبود بلکه بخاطر خود نسیم بود که تا حالا اینطوری ندیده بودمش..سریع دوربین گذاشتم سرجاش و اومدم کنار تلویزیون اصلا تا صبح همش تصویر بدن خواهرم تو ذهنم بود از خودم بدم اومده بود ..فرداش اشکان زنگ زد که نازنین بهش گفته مریضه و اونروز نمیتونه بیاد مدرسه و بهم گفت که خودشم ظهر نمیاد شاید بعداظهر بیاد ..و لی من ظهر رفتم یه کم دختر بازی کردم و بعدظهر رفتم منتظر صدف بودم اشکان ندیدم و فکر کردم که دیگه نمیاد وقتی داشتم با صدف خداحافظی میکردم بهم گفت که نازنین زردی گرفته و چند روز نمیاد مدرسه وقتی که داشتم بر میگشتم اشکان دیدم که داره میاد سمتم تا منو دید بدون سلام گفت ارش بالاخره امار اون دختر اونروزی گرفتم رفت سمت محل شما فردا هر جور شده بهش شماره میدم نازنین گفته چند روز نمیاد دیگه خیالم راحته..ارش نمیدونم ولی از اونروز که دیدمش خیلی ازش خوشم اومده فکر کنم از اونایی که زود شل بشه لب ازش بگیرم این نازنین که پدر مارو دراورده هنوز اجازه نداده یه بوس از لپش بگیریم چه برسه به لبش ...من اصلا نمیدونستم چی باید بگم که اشکان دونخ سیگار از جیبش دراورد و یکی بهم تعارف کرد بعد روشن کردیم اومدیم سمت خیابون اصلی و اونوقت من یه دل اشوبی گرفته بودم که نگو همش فکرم بود که حتما خواهر من میگه چون تو اون دخترا هیچکدوم بچه محل ما نبودند یا اگه بودند من نمیشناختم اشکان خونه مارو بلد نبود ما فقط بهم گفته بودیم بچه کدوم محلیم ..و دوباره دردسر دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا خود صبح به امید اینکه حتما اشکان منظورش یکی دیگه بوده یا خدا کنه اینطور باشه خوابیدم ظهر تصمیم گرفتم یه کم دیرتر برم و خواهرمو تعقیب کنم اصلا ببینم تو خیابون رفتارش چه جوریه بعداظهر هم که یه جورایی برم دم مدرسشون و خودم برسونمش خونه اگه اشکانم دید که بهش بگم دختر داییمه و داییم ازم خواسته که حواسم بهش باشه ..پس یه کم زودتر از خواهرم از خونه زدم بیرون و منتظر شدم تا بیاد بره مدرسه و قتی خواهرم اومد پشتش راه افتادم انقدر خواهرم یواش یواش راه میرفت که منم به خاطر اینکه تابلو نشه ازش خیلی فاصله گرفتم تا رسید سر خیابون و من سرعتم بیشتر کردم دیگه خیابون اصلی شلوغ بود و بیشتر جمعیت بچه محصل بودند داشتم فکر میکردم ایندفعه بعداظهر هر جور شده باید اشکان از خواهرم دور کنم که تا سر بالا کردم دیدم اشکان درست پنجاه متری خواهرم واستاده و داره همه رو نگاه میکنه معلوم بود داره دنبال کی میگرده ...وای این چرا الان اومده مگه قرار نبود بعداظهر بیاد خواهرم داشت بهش نزدیک میشد که اشکان اونو دید و یه کم لباسشو مرتب کرد وای پس درست حدس زده بودم اشکان مخاطبش خواهر من بوده دیگه هیچ کاری ازم بر نمیومد یه لحظه تصمیم گرفتم برم جلو و با اشکان درگیر بشم ولی پیش خودم گفتم اصلا بزار ببینم چی میشه عمرا خواهرم شماره ازش نگیره اره اینطور بهتره حتما بره بفهمه که نسیم باهاش دوست نمیشه خودش بیخیال میشه اینطوری قضیه هم زود فراموش میکنه و بهتره...
وقتی نسیم رسید به اشکان شروع کرد به حرف زدن که نسیم واستاد یه لحظه برگشت تو صورت اشکان نگاه کرد و سرشو انداخت پایین چیزی گفت یک دفعه دیدم اشکان ازش دور شد پیش خودم حدس زدم حتما بهش فحش داده و اشکان دیده تا اوضاع تو خیابون بیریخت نشده رفته تو دلم خواهرمو تحسین میکردم و همینطور پشت سرش حرکت میکردم که دوباره دوتا کوچه پایین تر دیدم اشکان واستاده انگار دست بردار نبود نسیم همینطور داشت میرسید بهش هنوز یه بیست متری مونده بود که بهش برسه اشکان رفت داخل کوچه من واستادم سر جام خواهرم هم بجای اینکه مسیر سمت مدرسه رو بره تا رسید سر کوچه برگشت دور برش نگاه کرد رفت داخل کوچه خودمو رسوندم سر کوچه پشت یه تیر چراغ برق داخل کوچه رو نگاه کردم دیدم اشکان وسطای کوچه منتظره نسیمه خواهرم تا بهش رسید شروع کردن با هم به سمت انتهای کوچه قدم زدن و دیگه مطمءن بودم که اشکان مخ خواهرمو زده خواستم برم تو کوچه و حال جفتشون بگیرم اما قدم زدن خواهرم با اشکان کیرمو شق کرده بود این حس اونروز موقع دیدن عکس ها هم داشتم ..اشکان شمارشو که از قبل رو یه کاغذ نوشته بود داد دست نسیم و چیزی به خواهرم گفت و زودتر از خواهرم از کوچه اومد بیرون منم اومدم اینورتر تا متوجه من نشه بعد اشکان که حالا خیلی دور شده بود نسیم اومد بیرون و رفت سمت مدرسه اش .منم که حالم واقعا خراب بود از خودم بدم اومده بود و مدام به این فکر میکردم که چرا کاری نکردم به خونه زنگ زدم که نهار نمیرم خونه و رفتم تو یه ساندویچی و دوباره یاد عکس های خواهرم افتادم و کیرم راست شده بود تا خود بعداظهر نمیدونستم چیکار باید کنم نزدیک های چهار راه که رسیدم اشکان دیدم که داره سمتم میاد دیگه ازش بدم اومده بود اینبار با چهره خوشحال گفت چطوری ارش داداش بالاخره مخشو زدم خودمو زدم به اون راه گفتم کیو گفت بابا همون دختر اونروزیها رو دیگه الانم باهاش قرار دارم تو حواست باشه با صدف اون خیابون بالایی نیایی یه موقع منو ببینه بره به نازنیین بگه البته زیادم مهم نیست این خیلی از نازنیین بهتره بعد گفت اوناهاش دارن میان دیدم خواهرم دوباره داره با اون دختر اونروزها داره میاد دوباره من رفتم سمت مغازه اینبار تصمیم گرفتم برم ازشون فیلم بگیرم و بعد با اون نسیم بترسونم که حساب کار دستش بیاد و قید اشکانو بزنه!اول به صدف که همیشه بعد تعطیلی مدرسه گوشیشو روشن میکرد زنگ زدم و یه خالی بستم براش که نمیتونم بیام بعد افتاد دنبال اشکان دوتا خیابون بالاتر خواهرم از تو اون جمع جدا شد و رفت داخل اون خیابون و اشکانم پش بندش رفت داخل اون خیابون و اون دخترا هم سر خیابون مکث کردن بعد هر سه تاشون داخل خیابون نگاه کردن انگار به نسیم حسودیشون میشه..منم دوربین گوشیمو روشن کردم و از خواهرم و اشکان که انقدر یواش قدم میزدن انگار تو لاس وگاسن فیلم گرفتن موقع خداحافظی خواهرم با اشکان دست داد تمام موی تنم ریخت ما حتی تو فامیل دخترا با پسرا دست نمیدادن اما چطور الان خواهرم به یه نامحرم دست میده موقع برگشتن به خونه همه تصاویر امروز تو ذهنم مرور میکردم بجای ناراحتی یه حس شهوت داشتم انگار خودمم به خواهرم نظر پیدا کرده بودم همش تو تصورم کون و سینه های خواهرم میومد تو ذهنم شبش اصلا بیخیال فیلم نشون دا نش به خواهرم شدم گفتم بزار ببینم چی میشه بعدا حالشو میگیرم اینجوری داشتم خودمم گول میزدم
بستنی
     
  
زن

 
اخته شدن توسط همکارم فیروزه
قسمت اول

داستانم بر میگرده به هفت سال قبل وقتیکه 22 سال داشتم و تمام فکر و ذکرم داشتن سکس بود.
چند ماهی میشد که از ورامین به تهران اومده بودم و یه خونه خیلی خیلی کوچیک در فلکه دوم تهران پارس اجاره کرده بودم. اونموقع به عنوان فروشنده توی یه کمپانی واردکننده لوازم ساختمانی کار میکردم. شرکتی بزرگی بود و کلی کارمند داشت. حقوق نچندان بالایی میگرفتم ولی از شغلم راضی بودم و میتونستم خرجم رو به راحتی در بیارم.
از 6 صبح تا 6 شب بیرون از خونه بودم و تنها سرگرمیم اینترنت گردی در سایت های پورن بود. با اون سرعت های هندلی کلی باید جون می کندم تا یه فیلم کوتاه دانلود بشه و بتونم باهاش یه حال شخصی راه بندازم. بیشتر فیلم ها رو هم میریختم رو گوشی که بعدا دوباره تماشا کنم. گوشیم کم کم شده بود یه بانک کامل فیلم سوپر. از هر رقم که میخواستی توش بود.
و اما ....
یه روز یه بار از چین برامون رسید و قرار شد هرجوری که شده تا شب همه اشون رو رسید بزنیم و بفرستیم انبار. کلی سرم شلوغ بود و از دنیا غافل. فکر کنم تا حدود 10 شب تو شرکت مونده بودیم و داشتیم کارمیکردیم. تقریبا همه کارمندای بخش ما مونده بودند و داشتند کار میکردند.
وقتی که کار تموم شد، خسته و کوفته رفتم سمت اتاقم که وسایلم رو جمع کنم برم خونه. یهو دیدم یکی تو اتاقم داره با یه گوشی بازی می کنه و هی میخنده. رفتم جلوتر دیدم یکی از خانومای شرکته. اسمش فیروزه است و اونموقع حدود 40 سال سن داشت. زنی با قد متوسط و هیکلی که خیلی توپر بود و شون هاش قطور. صورت تقریبا خشنی داشت و فک پهن.
بود فیروزه توی اتاق من خیلی برام شوکه کننده نبود چون خیلی از اوقات میومد توی اتاقم و با هم حرف میزدم. در مورد هر چیزی تقریبا ممکن بود حرف بزنیم. از قیمت وسایل گرفته تا اینکه مثلا خورشت قیمه چجوری پخته میشه. اما چیزی که اون شب منو خیلی شوکه کرد این بود که دیدم گوشی یی که دست فیروزه است، گوشی منه!!!!!!! سریع تمام حالات ممکن و غیر ممکن که میتونست برای گوشیم پیش اومده باشه رو در عرض چند صدم ثانیه توی مخم مرور کردم. اون همه فیلمو بگو، اونا رو اگه دیده باشه که دیگه آبرویی واسم نموده!!!!!
به سرعت رفتم توی اتاق. فیروزه بدون اینکه هل بشه یا بخواد گوشیم رو بزاره یه گوشه، همچنان خنده کنان به هم نگاه کرد و گفت: بابا ایول. این همه رو میخوای چیکار؟ هاهاهاهاها. من کمی از خجالت سرخ شدم ولی انگار فیروزه اصلا براش مهم نبود و با یه نگاه خیلی معنی دار سر تا پام رو برانداز میکرد. گفت: می شینی هر شب همینا رو می بینی که هر روز دیر میرسی شرکت. هاهاهاها. سرم رو پایین انداختم و خیلی یواش گوشیم رو ازش گرفتم. تمام هیکلم خیس از عرق بود. خیلی خجالت کشیدم.
فیروزه در حالیکه داشت از جاش بلند میشد زد به شونه ام و گفت: اقتضای سن اته، خجالت نکش. منم وقتی هم سن تو بودم کلی از این کارا کردم. هاهاهاهاهاها.
اون شب تا صبح نتونستم بخواب و کلی از ماجرایی که برام پیش اومده بود، احساس خوبی نداشتم. هی پیش خودم میگفتم آبروم پیش همکارم رفت ولی از طرفی دیگه میگفتم، خب چرا زن به این بزرگی رفته سراغ گوشی من؟ وسیله خصوصی منه و نباید کسی بی اجازه بهش دست بزنه. و علاوه براین، چرا اینقد با دیدن اون کلیپ ها ذوق زده شده بود؟ با خودم کنار اومدم که باید فردا صبح در اولین فرصت برم سراغش و باهاش حرف بزنم و بهش بگم کار درستی نکرده.
فرداش، به محض اینکه رسیدم، رفت توی اتاقش با یه حالت بسیار تند بلند بهش گفتم: کار دیروزت خیلی بد بود. اصلا خوشم نیومد. اون هم سرش رو آورد بالا و درحالیکه داشت میخدید گفت: جدی؟!!! واااای ترسیدم. هاهاهاهاها. این جور جواب دادنش کلی عصبانیم کرد و داشتم از کوره در میرفتم. گفتم: چیه؟؟؟ دنبال فیلم خودت می گشتی؟؟؟
جمله ام خیلی سنگین بود ولی اون همچنان خیلی مرموزانه می خندید. آروم از جاش بلند شد، اومد از کنارم رد شد و در اتاق رو بست. بعد اومد جلوم وایساد. به محض اینکه صورتش اومد جلو صورتم، یهو خنده اش تموم شد و تبدیل به یه اخم بسیار وحشتناک شد. صدای نفس هاش رو می تونستم بشنوم. من هم مثه چوب خشکم زده بود و فقط بهش نگاه میکردم.
خودش رو آورد جلوتر و آروم دم گوشم گفت: نشنیدم چی گفتی. یه بار دیگه می گی؟
دهنم بسته شده بود و اصلا نمی تونستم حرف بزنم. مثل سگ ترسیده بودم. نمیدونم چطور شد که یهو دیدم دستش رو برده بین پاهام و بیضه هام رو گرفته توی دستش. ساعد دست چپش رو هم گذاشت رو گلوم. حس میکردم کاملا فلج شدم. جرات کوچیکترین تکون خردنی رو نداشتم.
دوباره دهنش رو آورد جلوی گوشم و خیلی آروم گفت: نشنیدم. چیزی گفتی؟؟؟
لال شده بودم. بدنم یخ زده بوده. نمیتونستم تکون بخورم. یهو با دست راستش خایه هامو محکم فشار داد. زانوهام شل شدند. حس میکردم دارم از مردی میوفتم. دستاش چنان قدرتی داشت که خایه هام داشتند منفجر میشدند.
با صدای یه خورده بلند تر توی گوشم گفت: میخوای همینجا خایه هاتو له کنم که دیگه دلت فیلم سوپر نخواهد؟؟ ها؟؟؟ می خوای این دو تا هسته خرما رو از ته ببرم بندازم تو چاه مستراح بچه جون؟؟!!!!
بعدش با دست چپش هلم داد عقب و رفت به سمت میزش. منم که فشار خونم افتاده بود تکیه دادم به دیوار و آروم آروم سر میخوردم به سمت زمین. نای بلند شدن نداشتم.
رفت و نشست پشت میزش. یه نگاه به حال زار من انداخت و گفت: تو که کل هیکلت به اون بدبختا بنده، با من کل کل نکن بچه. کاری نکن بلایی سرت بیارم که تا آخر عمر حسرت بکشی. ایش....
با هزار بدبختی از جام پاشدم و نفس نفس زنان در رو باز کردم و رفتم به سمت دستشویی. تو دستشویی کلی آب سرد ریختم رو بیضه هام که دردشون کم شه. بعد از دو سه دقیقه درد بیضه هام کم شد و تونستم داستان رو یه خورده هضم کنم. خیلی برام افت داشت که جلوی یه زن اینجوری تحقیر بشم. اون هم از ناحیه ای که همیشه واسه ما مردها نشونه قدرته.
نمیدونستم چیکار باید بکنم. گیجه گیج بودم. رفتم تو اتاقم و خودم رو با کار مشغول کردم ولی اصلا تمرکز نداشتم. حس میکردم خیلی بهم توهین شده. به فکر انتقام بودم. اما چجوری؟ چه راهی وجود داره؟ باید یه کاری بکنم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که مثل فیلم ترسناک ها ببرمش یه جای تنها و اونجا دخلش رو بیارم. تنها جایی که به ذهنم میرسید باغ داداشم تو جاده جاجرود بود. اما باید براش یه دلیل خوب پیدا میکرد و حتما باید قبلش نظر رو جلب میکردم و خیالش رو راحت میکردم که بین ما دیگه مساله ای نیست و اینجور چیزا.
دو سه روز صبر کردم که اوضاع یهخورده بهتر شه. بعدش دو تا لیوان چایی ریختم و بردم توی اتاق فیروزه. با لبخندی به لب سلام کردم. اون هم با سردی جواب سلامم رو داد. نشستم جلوی میزش و شروع کردم به حرف زدن. گفتم: من چند روز راجع به کار خودم فکر کردم و حس میکنم نباید اون روز اون حرفو بهت میزدم و تو حق داشتی از دستم عصبانی بشی. اون هم سرش رو به علامت تایید تکون میداد. بعدش گفتم: فیروزه خانوم من حسابی ازت معذرت میخوام و میخوام از دلت در بیارم. امشب تولدمه و بچه ها برام یه مهمونی کوچولو گرفتند، اگه دوست داری تو هم بیا.
فیروزه یه نگاهی بهم انداخت و گفت: اگه قول بدی دیگه حرف مزخرفی بهم نزنی، من هم می بخشمت.
گفتم: حتما. از این به بعد حتما مراقب حرف زدنم هستم. حالا میای تولد؟
گفت: سعی میکنم بیام.
گفتم: خیلی هم خوب. من آدرس رو برات نوشتم روی این کاغذ. خیلی دور نیست ولی جای قشنگیه.
بعدش برگشتم به سمت اتاقم و توی دلم قند آب میشد که تونسته بودم بکشونمش به جای خلوت تا حسابی انتقامم رو ازش بگیرم.
بعد از ساعت کاری، سریع خودم رو رسوندم خونه و چند تا وسیله برای تنبیه فیروزه جمع و جور کردم. هیچ نظر خاصی واسه شکل تنبیه نداشتم، فقط داشتم یه سری خنزل پنزل مثه طناب و چسب و... جمع میکردم تا به موقعش ازشون استفاده کنم.
خودم رو به باغ رسوندم و منتظر فیروزه نشستم تا بیاد. حدود ساعت نه و نیم بود که دیدم زنگ در صدا داد. انگار قند تو دلم آب شده بود. جنگی خودم رو به در رسوندم و در رو براش باز کردم. فیروزه یه لباس سفید و سورمه ای پوشیده بود و رژ قرمز خیلی براقی زده بود. سلام کردم و فیروزه رو به سمت خونه باغ هدایت کردم.
داشتم با خودم مرور میکردم که چجوری دخلش رو بیارم. اولش حتما باید به یه جا ببندمش تا نتونه فرار کنه. گفتم شاید بهتره اول از پشت بگیرمش و بعد ببندمش ولی با توجه به زوری که ازش دیده بودم جرات نکردم. دیدم بهترین راه اینه که ببرمش توی یه اتاق و یه گوشه تنگ گیرش بندازم. ولی باز هم نمیشد چون نمیدونستم باید چجوری ببندمش.
یهویی یه فکری به سرم زد. گفتم بهتره از پشت بزنم تو سرش و بعد که بیهوش شد دست و پاش رو ببندم. به نظرم فکر خوبی بود و میشد انجامش داد.
به فیروزه گفتم بچه ها هنوز نرسیدند، تا اونموقع بیا بریم باغ رو بهت نشون بدم. فیروزه هم قبول کرد و رفتیم به سمت یه گوشه باغ که خیلی تاریکه. من هم وسط راه یه تیکه چوب از زمین برداشتم و چون هوا تاریک بود فیروزه متوجه چوب توی دست من نشد.
فیروزه جلو راه میرفت و من پشتش. که یه جا حس کردم بهترین زمان برای اینه که با چوب بزنم توی سرش. چوب رو بالا بردم و وقتی میخواستم بزنم توی سرش، نمیدونم چطور شد فیروزه فهمید و جا خالی داد!!!!! انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود. نمیخواستم تمام نقشه هام بر آب بشه. همین یه فرصت رو برای انتقام داشتم. چوب رو دوباره بالا بردم که با تمام زورم بزنم بهش. که یهویی فیروزه نشست روی زمین و با تمام قدرتش یه مشکت محکم زد وسط خایه های من!!!!! مشتش چنان قوی بود که ناخودآگاه افتادم زمین. فیروزه پرید روی سینه ام و دستش رو گذاشت روی دهنم. بعدش یه کشیده خیلی محکم زد توی گوشم و گفت: ها؟؟؟؟؟ چته؟؟؟؟ یادت رفته کونی؟؟؟ میخوای منو بزنی؟؟؟؟ دهنتو سرویس می کنم. بلایی بر سرت بیارم که روزی صد مرتبه آرزوی مرگ بکنی. خایه هاتو میدم سگ بخوره.
بعدش دست انداخت خایه هامو گرفت و فشار داد. درد تمام وجودم رو گرفته بود و طرفی از شدت ترس کم بود که بمیرم. منو کشون کشون برد به سمت خونه و من تمام راه داد میزدم که گه خوردم، غلط کردم. اما اون گوشش بدهکار نبود.
وقتی رسیدم به خونه منو برد به سمت پنجره و پرده رو با یه حرکت از جا کند. بعدش با نخ های پرده دستهای منو از پشت بهم بست و منو کشوند به سمت آشپزخونه.
وقتی رسیدیم آشپزخونه، اون سمت نخی که دستام رو باهاش بسته بود، گره زد به لوله گازی که توی ارتفاع حدودا 2 متری قرار داشت. بعد جورابم رو از پاشم در آورد و کرد توی دهنم که نتونم داد بزنم. بعدش خیلی خونسرد رفت و در یخچال رو باز کرد و با پارچ آب خورد. وقتی آب خوردنش تموم شد، سرش برگردوند سمت من و گفت: گور خودت رو کندی. با دم شیر بازی کردی. ولی اشکال نداره، درسی بهت میدم که دیگه از این گه ها نخوری.
بعدش، دکمه های مانتوش رو باز کرد. چشمتون روز بد نبیه. دیدم یه هیکل ورزشکاری و پر از عضل اون زیره. تمام عضلاتش رو میشد دید. یکی از بهترین هیکل هایی که یه ورزشکار میتونه داشته باشه. بازوهای درشت و شکم عضله ای. یه خالکوبی هم روی بازوش داد. فیروزه کم کم تمام لباس هاش بجز شورتش رو درآورد و ترس من لحظه به لحظه با دیدن اون همه عضله بیشتر میشد.
اومد جلوم و شلوارم رو از پام درآورد و بعد از او شورتم. با پشت دستش زد به کیرم و گفت: بیچاره ها کس نکرده باید بریده بشدند هاهاهاهاهاهاهاها


پایان قسمت اول
     
  
↓ Advertisement ↓

 
نسیم قسمت سوم
فرداش ساعت نزدیک ده نیم صبح بود که نسیم به مادرم گفت که باید با یکی از دوستاش بره کتاب بخره یه کم زود میره ..من پیش خودم گفتم حتما خبری
منم سریع لباسمو پوشیدم و دنبال خواهرم رفتم تو راه قبل از این که نسیم برسه سر خیابون مقنه اش داد عقب تر و جلوی موهاش ریخت بیرون و یه اینه کوچیک از تو جیبش در اورد و یه کم خودش نگاه کرد ..دیگه شک نداشتم با اشکان قرار داره وقتی رسید سر خیابون اینبار رفت اونور خیابون و رفت داخل یه خیابون دیگه اومدم برم پشتش دیدم اشکانم داره خیابون رد میکنه و درست میره همون طرفی که خواهرم رفت رسید به خواهرم رفت یه کم جلوتر که خلوت تر بود با خواهرم دست داد و رفتن سمت یه کوچه خلوت و یواش یواش داشتن قدم میزدن منم یه جایی همون دور بر پنهان شدم بعد نیم ساعت بالا پایین کردناشون دیدم خواهرم انگشت دستش کرد لای دست مشت شده اشکان و به قدم زدناشون ادامه دادن ..من بدنم داغ کرد کیرم دوباره شق شده بود دوباره گوشیمو دراوردم و یه کم فیلم گرفتم احساس میکردم اشکان خیلی خودشو به نسیم میچسبونه و خواهرم انگار بدش نمی یومده یه حس خیلی بدی به این قضیه داشتم..
یه چند روزی گذشت اشکان با برگشتن نازنین صبح ها میرفت سراغ خواهرم و بعد اظهر ها موقع تعطیل شدن با ما بود رفتارش هم با نازنیین دیگه سرو سنگین شده بود و بعضی از بعد اظهر ها به بهانه کمک کردن به پدرش مارو میپیچوند و میرفت سراغ نسیم و از من میخواست که هواشو داشته باشم حدود دو هفته از دوستی نسیم با اشکان میگذشت که یه روز جمعه یکی از همون دوست های خواهرم اومد در خونمون و خواهرم به بهانه که میخوان برن عیادت دوستشون خونه رو پیچوند تازه بابام کلی خوشحال شد و بهش پولم داد که میره ملاقات دوست مریضش..شک نداشتم قرار داره ...خواهرم یه پالتو چهار خونه قهو ه ای با یه ساپورت و چکمه های بلند قهوه ای تیپ زد دوستش تقریبا هم تیپ خواهرم بود منم افتادم دنبالشون تو راه یکی از بجه محل ها که رفیق خودم بود وقتی از کنارشون رد شد برگشت دوباره خوب نگاه کرد و یه دستی به کیرش زد ..پیش خودم یه چند تا فحش دادم بهش و یه جوری از اونطرف تر رد شدم که منو نبینه ..ولی لحظه دست زدن به کیرش با دیدن خواهرم کیر منم راست شد دوباره خواهرم رفت اونور خیابون داخل اون کوچه که اشکان واستاده بود رسیدن بهش خواهرم با هاش دست داد بعد اشکان با دوست خواهرم سلام علیکی کرد بعد دست خواهرم گرفت تو دستش بعد به سمت پایین کوچه رفتند و از اونور به سمت خیابون اصلی بعد کنار یه بستنی فروشی که کلی دختر پسر نشسته بودند رفتن سه نفری بستنی خوردن..قشنگ میشد فهمید که اشکان حسابی تو دل نسیم جا وا کرده چون هرکی اینارو میدید فکر میکرد لیلی مجنون...بعد بستنی دوست خواهرم ازشون جدا شد و اشکان با خواهرم به سمت انتهای خیابون که سینما بود حرکت کردند و رفتن داخل سینما منم بیرون منتظر شدم تا برگردن ..بعد از فیلم دیدم دوباره دست تو دست با هم برگشتن و بعد اشکان خواهرم رسوند تا سر خیابون تو راه برگشت تو کوچه های خلوت اشکان بعضی موقع ها دستشو به پهلوی های خواهرم میگرفت خلاصه برگشتن خونه ..فرداش بعد اظر بعد از اینکه زیدامون رسوندیم از اشکان پرسیدم راستی از زیدت چه خبر ..یه دفعه با شوق گفت عجب مخی زدم خیلی هات..به خودم جرات دادم یه دفعه ازش پرسیدم حالا بوس موس ازش گرفتی یانه خندید گفت ارش بوس چیه همون هفته اول لب ازش گرفتن تازه این جمعه بردمش سینما کل تایم فیلم سینه هاشو مالوندم اصلا خودشو خیس کرده بود تازه صبح هم قبل مدرسه یه چند تا لبی ازش گرفتم هنوز طعم لباش تو دهنمه...خشکم زده بود کیرم راست شده بود اخ یعنی اشکان واقعا اینکارارو کرده بود که خود اشکان با جمله اخر تکمیل کرد گفت ارش اگه ردیف بشه موقع امتحان ها حتما کردمش ..بعدش ردیف میکنم تو هم بکنیش دیگه چیزی نمونده نمیدونی پسر چه کونی داره این دختره...
اونروز که رفتم خونه همه حواسم به بدن خواهرم بود تمام اجزای بدنشو مو به مو نگاه میکردم و تو تخیلم خودم جای اشکان میزاشتم اخر شب وقتی رفتم حموم یه جق به یاد خواهرم زدم بعد انقدر از خودم بدم اومد همونجا تصمیم گرفتم صبحش به مادرم جریان نسیم بگم تا اون دعواش کنه و بهتره که بابام نفهمه..
بستنی
     
  

 
نسیم قست اخر
فرداش دوباره پشیمون شدم که به مادرم بگم خودم تصمیم گرفته بودم اگه بشه خودم یه حالی با هاش بکنم یه یک هفته بعد صبح رفته بودم تو خونه یکی از دوستام چند تا جزوه ازش بگیرم و قتی داشتم از راه پله های اپارتمانشون می اومدم پایین یه لحظه از پنجره راه پله تو طبقه دوم بیرون نگاه کردم درست اونور خیابون یه گوشه دنج خلوت اشکان دیدم سریع سرمو بیرون کردم دیدم نسیم خواهرم داخل تورفتگی دیواره.. اشکان یه کم امار گرفت اووووف رفت سراغ لبهای خواهرم و شروع کرد به خوردنش و از رو مانتو مدرسه اش سینه هاشو میمالونه ...بعد دوباره از تو رفتگی امار بیرون میگرفت و دوباره مشغول لب گرفتن میشد..اصلا باورم نمیشد حرف های اشکان درست باشه .. خودمو یه کم جمع و جور کردم دوباره گوشیمو دراوردم و ازشون فیلم گرفتم یک چند دقیقیه بعد خودشون مرتب کردن از اونجا دور شدن من هنگ کرده بودم اوه باید یه کاری میکردم ..اما نمی دونم چرا جرات نداشتم به نسیم بگم .. درست جمعه همون هفته هم باز خواهرم به یه بهانه خونه رو پیچوند منم به خاطر شستن ماشین پدرم نتونستم برم تعقیبش و نهایتش فکر میکردم مثل سری قبل میرن تو سینما و لاس زدن !؟ وقتی نسیم برگشت دم در خونه یک دفعه گفت اخ بابام در باز کرد دیدیم نسیم خورده زمین که پدرم کمکش کرد که پاشه و گفت حواست کجاست دختر... نسیم وقتی داخل خونه شد لنگ لنگ راه میرفت هرچی پدر مادرم اسرار کردن ببرنش دکتر قبول نکرد و گفت یه ضرب دیدگی ساده است خودش خوب میشه ...یه روز موقع رسوندن صدف دوست دخترم ..گیر داد از خیابون بالایی بریم که برای تولد یکی از دوستاش عروسک بخره...رفتیم یه بیست دقیقه کارش طول کشید وقتی با هم از مغازه اومدیم نسیم خواهرم درست از جلوی ما رد شد و وقتی منو با صدف دید سر جاش واستاد و منو چپ چپ نگاه کرد و یه جورایی با چشماش برام خط نشون کشید وقتی صدف ازم پرسید کیه گفتم هیچی بچه محل بود فضولیش گل کرده...استرس اینو داشتم نره خونه به مادرم یا بابام بگه..بعد از رسوندن صدف سریع خودمو به خونه رسوندم دیدم مادرم خونه نیست پدرم که دیر وقت میومد نسیم تو اشپزخونه بود یه دفعه گفت به داداش یعغوب شاه داماد..بابا کجاست ببینه در مورد شاه پسرش چی فکر میکرد چی شد...هان اقا یعغوب اگه به بابا نگفتم حالا میبینی"!!!؟ میای تازه اونم از مدرسه ما !!!.هان حرف بزن اون دختره کی بود رفته بودی براش عروسک خریدی ؟حالا واستا بزار شب بابا بیاد اگه بهش نگفتم...
نسیم یک دم داشت تهدیدم میکرد عجب پرویی بود این خواهرم ..
یه دفعه وسط تهدیداش گفتم خوب بگو منم میگم ..راستی حال اقا اشکان چطوره ..نسیم کپ کرده بود ..ادامه دادم حالا وای اگه مامان بفهمه دخترش دوست پسر داره سکته میکنه ..نسیم که میخواست خودشو خونسرد نشون بده گفت خفه شو .. حالا مچت گرفتم داری به من تهمت میزنی خیلی پرویی اصلا اشکان کدوم خریه حالا بزار شب بابا بیاد ..منم خونسرد رفتم کنارش قشنگ چسبیدم بهش نفس به نفس دستمو کردم تو جیبم و گوشیمو دراوردم و فیلم اخریه که از بالا ازشون گرفته بودن .. لب دادنش بهش نشون دادم نسیم قفل کرده بود قشنگ تغییر رنگ تو صورت معلوم بود اروم با دستام سینه هاش گرفتم یه فشار کوچولو دادم گفتم اقا اشکانه مثل اینکه داشت با اینا بوق میزنه میبینم طفلی حقم داره خیلی نرمه ..! وای اگه بابا اینو ببینه ؟؟اومد گفت داداش غلط کردم تو رو خدا و داشت التماس میکرد که مادرم اومد و بقیه حرفشو خورد رفت تو اتاقش و از اونجا با گوشیش بهم اس داد جوابشو ندادم ..فرداش هر کاری کرد که بتونه منو تنها گیر بیاره من ازش دوری میکردم که هی با اینکارم یه جورایی تو ترس و استرس قرار داده بودمش ..فرداش اشکان دیدم گفت ارش راستی جات خالی دختر رو جمعه بردم خونمون کردمش..وای این دیگه باورش برام خیلی سخت بود سریع بهش گفتم خونتون خالی بود چه جوری راضیش کردی گفت خودش از خداش بود یه کم که سینه هاش مالوندم سریع شل شد ..جات خالی دوراند کردمش بار اول انقدر گریه کرد .. اخه خیلی تنگ بود ..ابم اومد ولی بار دوم بیشتر حال داد..خیلی خرش کردم که خوب میشه باید عادت کنی بعد بردمش تو حموم خونه انقدر کونش چرب کردم بازم راه نمیداد دوباره سینه هاشو مالوندم یه کم کسشو خوردم خودش شل کرد دوبار تو حموم کردمش اصلا نمیتونست راه بره بزور رفت خونه....
وای اهان پس جمعه الکی نسیم دم خونه خودشو زمین انداخته بود..پس من باید یه کاری بکنم تا بتونم بکنمش ....یه چند روز گذشت نسیم هی میخواست با من صحبت کنه من هی میپچوندمش تا یه روز پنجشنبه بابا گفت بریم مهمونی من مثل همیشه پیچوندم نسیم تا دید موقیعت جوره و بعد چند روز میتونه با من تنها باشه و یه جوری مخ داداشش بزنه تا فیلم های تو گوشیمو پاک کنم بهانه درس دارم اورد و با هاشون نرفت تا در بستند نسیم اومد سراغم گفت داداش یعغوب چرا محلم نمیزاری به خدا دیگه با پسره دوست نیستم غلط کردم ترو خدا فیلم هارو پاک کن...منم که دیدم موقیعت جوره بهش گفتم تازه یه فیلم از روز خونه اشکان رفتی دارم.. نسیم یه وای نه گفت منتظر شد بقیه حرفهای منو بشنوه..بعد جریان دوستیمو با اشکان و اون نمیدونه که تو خواهرمی و داستانی که خودم یه کم و زیاد کردم بعدش گفتم تازه قرار شد بعد اشکان ( از پشت چسبیدم به نسیم ) من بزارم تو کونت ولی چون بعد فهمیدم تو خواهرمی دیگه بیخیال شدم..اولش خیلی عصبانی شدم بعد که خوب قکر کردم دیدم تو هم حق داری بعد لزومی داره که اشکان ردیف کنه تا من تورو بکنم..وقتی خودمون میتونیم با هم باشیم گور بابای اشکان بعد دستمو رسوندم به سینه هاش و شروع به مالوندش از رو تیشرتش.. نسیم که تو موقیعت قرار گرفته بود فقط گفت یعغوب اگه با هم باشی فیلم پاک میکنی گفتم من مثل تو نامرد نیستم تا منو دیدی میخواستی به بابا بگی؟
بعد اروم اروم دوباره سینه هاش مالوندم اشکان راست میگفت چون صدای خواهرم زود دراومد بعد لختش کردم میخواستم اونم حال کنه شروع به خوردن کسش کردم نسیم دیگه کم کم داشت حال میکرد و خودش خیلی خوشش اومده بود..کیرم در اوردم گفتم بخور اولش زیر بار نرفت یه کم دیگه سینه هاش مالوندم و یه کم هم خایمالیشو کردم بلد نبود خوب بخوره بار اولش بود ولی خیلی حال میداد بعد خوابوندمش یه کم سوراخشو چرب کردم موقعی که خواستم بکنم تو کونش چنان جیغی زد که فکر کنم تو کل اپارتمان پیچید بعد شروع به عقب جلو کردن کردم نسیم همش گریه میکرد و میگفت ترو خدا در بیار اما یواش یواش گریه اش قطع شد و فقط بعضی موقع ها یه اهی یا یه اخی میگفت اونم داشت یواش یواش حال میکرد چون دستاش رو سینه هاش بود دیگه وقتش بود که ابم بیاد کون خواهرم انقدر نرم بود عین یه دستگاه مکنده بود که موقع ارضاء شدنم کیرمو میک زد داخل و تمام ابمو کشید تو چه حالی داشتم..خواهرم گفت ووووی کونم خیس شد ...بعد کسشو خوردم اونم فکر کنم بار اولش بود خیلی حال کرد بعد جلوش فیلم هارو پاک کردم و ازش خواستم بازم از این برنامه داشته باشیم اونم از من خواست که اون بازم دوست پسر داشته باشه...یه دوماه بعد یه پسره با خانواده اش اومدن واحد روبرویی خونه ما پدر و مادرش هر دو کارمند بودند ..و اون پسره هم با نسیم دوست شده بود و خواهرم هر وقت مادرم اینا بیرون بودند دیگه علنا جلوی من میرفت خونه اونا و به خاطر اینکه دهن منم قرص باشه بعضی موقع ها یه حال ی هم به من میداد اون دیگه تو ساک زدن خیلی وارد شده ...
بستنی
     
  

 
من و خاطرات تنهايي قسمت اول:

يك علاقه خاصي بودبين ما. يك جور احترام متقابل . يك جور خودداري . سه ماهي ميشد كه با هم كار مي كرديم. يك جورايي من ارشد تر بودم و يك جورايي كارها رو با من هماهنگ مي كرد. كلا آدم ساكتي هستم و حرف زيادي براي گفتن ندارم. دليلشم اتفاقات زندگيم بود و جدايي و دوري از دو تا بچه هاي نازنينم. نميخوام بگم كه افسرده بودم ! نه اصلا . كلا با مساله كنار اومده بودم. سه سال از جدايي من و مونا گذشته بود. سه سال از آخرين ديدارمون در دفتر طلاق . خيلي با آرامش اتفاق افتاد . مونا زن معركه اي بود. همه چيز تمام . يك مدير خوب . يك مادر نمونه . يك دوست خيلي خوب. هيچكس باورش نميشد كه ما دو تا اصلا مشكلي داشته باشيم چه برسه به اين كه بخواهيم از هم جدا بشيم . ولي خوب مشكلات پشت سر هم و داستان به ته رسيد. بچه ها رو برداشت و رفت آمريكا پيش پدر و مادرش. شايدم حق داشت. قضاوتش نميكنم سر زنشش هم نميكنم. هر كسي بايد فكر زندگيش باشه. همه اين ها رو كنار هم كه قرار بديم به سكوت ميرسيم. يك سكوت كامل و محض .
يك علاقه خاصي ايجاد شده بود. زن ميانه اندامي بود. با موهاي مشكي و چشماي قهوه اي . خيلي خيلي مودب. من هيچ وقت هيچ حس خاصي ازش نگرفتم. خيلي آروم ميومد سركارش بي صدا كاراش رو ميكرد گاهي يك سوالي مي كرد و مشغول ميشد. حلقه توي دستش هميشه برق ميزد . ظهر ها به آرومي با موبايلش صحبت مي كرد و بعد از ناهار برميگشت سر كارش. خيلي برام سوال شده بود. يك جورايي كنكجاو شده بودم. يواش يواش با هم شروع به صحبت كرديم. خيلي با احتياط و مراعات حرف ميزد. هميشه من براش "شما" بودم. نه اسم كوچيك و حتي نه "دكتر" يا هر چيزي كه فكر كنين. روزها مي گذشت و كارش رو بهتر و بهتر انجام ميداد. كلا روي مسايل مسلط شده بود. نتيجه آزمايشات رو خيلي خوب ارائه ميكرد و خيلي تميز گزارش ميداد. خروجي كه ارائه مي كرد بي نظير بود و عالي . زمستون سال 86 بود. زمستون خيلي سختي بود . جوري كه خيلي ها توي جاده ها موندن و سر ما خيلي شلوغ شده بود. صبح زود اول وقت مثل هميشه اومد تو و من هم مثل هميشه زودتر رسيده بودم. يك جعبه بزرگ رو گذاشت روي ميزم و گفت اين مال شماست يك تشكر كوچيك از طرف من و كامران بابت همه كمك هايي كه اين مدت به من كردين و اجازه دادين درس هام رو بخونم و تزم رو دفاع كنم. گفتم به به مباركه ايشالله به سلامتي. من كار خاصي نكردم . هركسي بود همين كار رو ميكرد. براي اولين بار دقيق توي چشمام نگاه كرد. چشماي سياه درشتش رو با يك رضايت عميقي به من دوخت و گفت نه كاري كه شما كردين هيچ كس نكرد من واقعا از شما ممنونم . هم من هم كامران. بعد انگار به خودش اومده باشه خيلي سريع خودش رو جمع و جور كرد و گفت ميرم چايي بريزم شما ميخورين؟ اولين بار بود كه ميخواست برام چايي بريزه . گفتم ممنون ميشم . رفت و من هم با كنجكاوري به جعبه نگاه ميكردم. دفتر من توي آ‍زمايشگاه دور تا دورش شيشه بود. كلا عادت ندارم در محيط كارم چيزي رو پنهان كنم يا فضاي خصوصي ايجاد كنم و از همه همكارها هم همين رو خواستم و همه هم انصافا رعايت مي كردن. روپوش سفيدش رو پوشيده بود و يقه اسكي راه راه نارنجي و سفيدش بهتر مشخص بود. سعي ميكردم زياد ديد نزنم و البته در مورد حبيبه مي تونم بگم كه موفق نميشدم و خيلي وقتها نگاهم رو شكار ميكرد و من سعي مي كردم كه طبيعي رفتار كنم و اون هم سريع جابجا ميشد و مسير رو عوض مي كرد. يك جور خاصي بود. يك حس غريبي بود . نشست اون طرف ميز و جعبه رو باز كرد. بوي كيك خونگي همه فضا رو گرفت و هيچي به اندازه يك كيك خونگي و چاي داغ توي اون زمستون سرد نمي چسبيد. گفت اين رو من و كامران ديشب با هم درست كرديم . و به نيت شما هم درست كرديم. لطفا تعارف نكنين بقيش رو هم بايد ببرين خونه . گفتم اين خيلي زياده با هم ميخوريم همين جا بمونه چون فردا هم ممكنه هوس كنم. واقعا خوشمزه بود.از آخرين باري كه همچين كيك خونگي خورده بودم سالها گذشته بود. مونا هميشه درست ميكرد. يادش بخير... اين جمله رو گفتم . يعني با صداي بلند فكر كردم. سرم رو بالا آوردم و ديدم داره نگاهم ميكنه. پرسيد چرا تركتون كرد؟ بعد انگار پشيمون شده باشه يهو گفت معذرت ميخوام نبايد مي پرسيدم بلند شد كه بره. گفتم بشينين لطفا . اصلا اشكالي نداره كه پرسيدين. گفت مطمئنين؟ گفتم قطعا و شروع كردم به تعريف ماجرا.آروم آروم چايي و كيك رو ميخوردم و براش تعريف مي كردم. يهو به خودم اومدم ديدم كه نيم ساعته داره گوش ميده بدون اين كه كوچكترين حرفي بزنه و با دقت داره نگاهم ميكنه. داستان به نيمه رسيده بود. گفتم بهتره بريم سركارمون داره دير ميشه. گفت اره اره خيلي دير شد بلند شد كيك رو گذاشت داخل يخچال . ازش تشكر كردم و گفتم سالها بود همچين كيك خوشمزه اي نخورده بودم. ممنونم. با لبخند هميشگيش گفت اصلا قابلي نداره و بدون هيچ حرف ديگه اي از اتاق رفت بيرون و ديدم مشغول كارهاش شد.
رسيدم جلوي پاركينگ ، هرچي ريموت رو ميزدم در باز نميشد. ماشين رو روي پل گذاشتم و پياده شدم. سرايه دار بدو بدو اومد و گفت ببخشيد آقاي دكتر در خرابه از صبح منتظريم كه بيان درستش كنن. گفتم اشكال نداره حسن و رفتم در رو باز كردم . چون يك واحد كوچيك توي اون مجتمع داشتم پاركينك درست و حسابي نداشتم و يك گوشه اي بايد پارك مي كردم. به سختي داشتم لگنم رو جا ميكردم كه صداي تق و شكسته شدن سپر از پشت شنيده شد. توي آينه نگاه كردم ديدم پسر همسايه دنده عقب اومده و زده به ماشين كناري من. ماشين رو جا كردم و پياده شدم. گفتم چي كار ميكني پسر خوب؟! گفت نديدم زدم ديگه اشكال نداره ! بابا پولش رو ميده. داشت ميرفت بهش گفتم بيا بيا ، اين كاغذ رو بگير روش يادداشت بزار و عذر خواهي كن ،‌شماره واحد و تلفنت رو هم بنويس. گفت نمي خواد عادت دارن گفتم ببين بيا اين كار رو بخاطر من بكن باور كن نتيجش بهتره. بي تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و كاغذ رو گرفت و نوشت و گذاشت زير برف پاكن. كمي خريد كرده بودم برداشتم و به سمت آسانسور رفتم . مجتمع ما دو تا آسانسور داشت كه اكثرا يكيش خراب بود. اون روز هم خراب بود. و آسانسور كاملا پر اومد توي پاركينگ. در باز شد و بوي تند عطر كوكو شانل زد زير دماغم. نيم نگاهي كردم و زن همسايه رو شناختم. گفت اوا دكترجون چرا وايسادي بياد تو. گفتم شما بفرماييد جا به اندازه كافي نيست. گفت جا هست شما بيا! گفتم ممنونم . آسانسور خراب ميشه همينم از دست ميديم. بفرماييد. خلاصه رفتن و من موندم. هنوز مزه كيك زير زبونم بود. داشتم فكر مي كردم امشب چي كار كنم. بلاخره آسانسور اومد. طبقه 8 رو زدم و رفتم بالا. در آپارتمان نقلي رو باز كردم و رفتم تو. خريد ها رو گذاشتم توي يخچال . ساعت رو نگاه كردم . يك ربع به هفت بود. از پل رومي تا پونك 1 ساعت طول كشيده بود و نيم ساعت هم جلوي در پاركينك و آسانسور! تهران دوست دارم!!! خندم گرفته بود. رفتم به سمت سيستم صوتي و آلبوم لبه تاريكي رو براي خودم گذاشتم . هوا ديگه تاريك شده بود. دو تا شمع روشن كردم. و صداي گيتار اريك كلارپتن پيچيد توي فضا. رفتم يك دوش گرفتم. ديدم ريش هام در اومده. يك لحظه ياد حرف حبيبه افتادم. ريشاتون امروز بلند شده! تيغ رو برداشتم و ريش هام رو زدم. حس كلافگي عجيبي داشتم اين زن همش جلوي چشمم بود. ميدونستم ميوه ممنوعه است! منم اصلا آدم ميوه ممنوع نبودم. فرم بدنش جلوي چشمام ميومد. حركت باسنش و لبخندش و نگاهش. خدايا! اصلا نمي خوام بهش فكر كنم. از حمام بيرون اومدم. ناله هاي گيتار همه خونه رو گرفته بود. نشستم جلوي تي وي. آپارتمانم رو دوست داشتم. كوچيك بود ولي با صفا و تميز. گلدون هام كنار پنجره بودن و پرده هاي كرم و بنفش نور خيابون رو خوب منعكس ميكردن. رفتم پشت پنجره و به شلوغي ميدون پونك نگاه كردم . اون موقع هنوز ميدون بود. بازم فكرم رفت به روز و اتفاقاتي كه افتاده بود! چرا اين زن اينقدر ذهن من رو درگير كرده؟! بعد از داستان مونا من ديگه به هيچ زني فكر نكردم! نه اين كه با هيچ زني نباشم! به كسي فكر نكردم! الكل داشت كار خودش رو ميكرد. موزيك رو عوض كردم يك شمع ديگه روشن كردم و يك عود .خونه من اصولا كم نوره و نور زياد آزارم ميده. مونا هميشه با اين مساله مشكل داشت و با موزيكي كه دوست دارم و با ادكلني كه ميزنم. كلا مشكل داشت باهمه جزييات من... سرم گرم شده بود. حس كردم يك چيزي كمه. سكس مي خواستم. موبايلم رو برداشتم . شماره گلي رو پيدا كردم. زنگ زدم. دو تا بوق خورد: به به دكتر. چي شد ياد ماكردي؟! بي معرفت! نكنه بازم دلت تنگ شده براي مونا! گلي دختر خيلي خوبي بود. رفيق توپي بود. از اون آدم ها كه كم پيدا ميشه. به خودش نميگرفت. جوري كه حال مي كرد زندگي ميكرد. يك خري كه نمهميده بود اين زن چه جواهريه طلاقش داده بود! گفتم سلام گلي جوون. امشب كجايي؟ گفت برنامه اي ندارم . خونه هستم دارم كارهاي شركت رو انجام ميدم. گلي مدير مالي يك شركت بزرگ بود و روي كارش قسم ميخوردن! گفتم دوست داري با هم مشروب بخوريم؟ گفت نيكي و پرسش دكي! نيم ساعت ديگه اونجام! گفتم شام چي ميخوري عزيز؟ گفت ميبينم كه شدم عزيز و زد زير خنده! گفنتم حالا هر چي! شام چي مي خوري! گفت از اون كوفته قلقلي ها درست كن برام! حالش رو داري! گفتم حتما! منتظرتم و فطع كردم. مي دونستم الان توي آسانسوره! نه اين كه من مالي باشم! اصلا!‌گلي زني بود كه براش مردا ميمردن! شانس من اين بود كه گلي با من حال ميكرد. فقط همين! نه اين كه عشق و عاشقي باشه! نه اصلا! گلي بي شيله پيله بود. يك پا برا خودش آدم بود! گوشت رو از فريز در آوردم و گرفتم زير آب گرم كه اب بشه! اين زن اساسي گشنه بود! آويشن و پيازچه رو آماده كردم و خلاصه نيم ساعتي مشغول بودم و آروم آروم الكل داشت كار خودش رو ميكرد. حس مي كردم كه داغ شدم . عجيب بود . تنها جيزي كه جلو چشمم ميومد چشماي حبيبه بود! لعنتي ول كن نبود! كار داشت بالاميگرفت! با خودم ميگفتم گلي بيا ديگه! نجاتم بده از اين افكار! زنگ در آپارتمان بلند شد. در رو باز كردم . مثل هميشه خندون بود! به به دكتر علفي خودمون. بده بوس رو ببينم . خيلي بي ريا بغلم كرد و زد سر شونم. منم يكمي فشارش دادم گفت هوووي! چي كار ميكني! مال مردمه ها! گفتم از كي تا حالا! گفت حالا! لپم رو ماچ كردو دويد تو اتاق خواب. مثل هميشه بوي عطرش كلافم ميكرد. مانتو رو در آورد و اومد تو آشپزخونه! گفت خوب دكي چي درست كردي برام! گفتم هيچي ولي برا خودم بساطي چيدم. گفت گه خوردي! گفتم بياد جيگر بشينيم لبي تر كنيم .. نشست روبروم روي عسلي من هم رو كاناپه! گفت قبول نيست تو يك راه جلويي! گفتم دو راه جلو مي افتي! گفت عمرا! اگه فكر كردي امشب من لباسم رو در ميارم كور خوندي دكي! صبح حسين پيشم بود في ها خلدونم رو در آورد!!! گفتم راستي حسين حالش چطوره ؟ رديفه؟ گفت اي بدك نيست! سيخ ميزنه نامرد! فكر ميكنه من نميفهمم. گفتم بيا اين گيلاس رو برو بالا كه من يك سر به غذا بزنم! راستي برات برنج دودي درست كردم! گفت تو روحت ! ديدم دلم ضعف ميره! نگو تو يك كارايي كردي! و زد زير خنده. گلي دختر ماهي بود. واقعا حس خوبي بهش داشتم رفتم سر گاز و يك سري به غذا زدم! گفتم حالا برنامت با حسين چيه؟ گفت هيچي ! نكبت همش زير آبي ميره! اون از زنش اينم از اين دوست دختر جديدش! گفتم گلي به خدا حيفي! چرا خودت رو علاف حسين كردي؟! گفت خو نكبت علاف تو دكي عمله ميشدم! خندم گرفته بود! گفتم كجا ميخوري؟ گفت عمرا اگه بخورم! گفتم خره غذا رو ميگم! گفت آها! هرجا شما دستور بدين! گلي دختر تو پري بود و خيلي قوي. نون آور خونه! درس خونده و آدم حسابي! به قول خودش يك مشكل داشت اونم اعتيادش به سكس بود! خيلي خيلي حشري بود! ميدونم كه گاهي روزي چهار بار سكس داره! معرفيش كردم به دوستم كه روانپزشكه! تهش ديدم با اون هم خوابيده! مرده بودم از خنده! داشت ليوان ويسكي رو نگاه ميكرد. ظاهرا گرفته بودش اساسي! گفتم گلي چته! گفت هيچي حس ميكنم يك چيزي اين زير دل ميزنه! گفتم شام ميخوري يا من تو رو بخورم!؟ گفت ميدونم كه ميخواي حرف بزني! تو آدمي نيستي كه برا سكس كسي رو دعوت كني! تو ميخواي حرف بزني. بيا ! بيا كه گوشم با شماست...زير غذا رو كم كردم و رفتم پيشش و شروع كردم براش داستان رو تعريف كردن. كمي مست بودم. همه جزييات رو براش گفتم! يهو زد تو سرم! نكبت!!! شوهر داره!!!!؟ گفتم آره!!! عاشق شوهرشه!!! گفت خاك تو اون سرت!!! خري هستي!!!! نكن با خودت همچين!!! دستاش توي موهام بود. سرم روي زانوش .. بوي عطش همه روحم رو پر كرده بود. دراز كش برگشتم به طرفش!! گفت دلت تنگه!!!؟ گفتم آره! برا بچه ها خيلي دلم تنگه! لباش رو آورد جلو! گفت يك قولي بده دكي! گفتم چي! گفت دور اين زن رو خط بكش! گفتم چرا! گفت ما زنا هم رو ميشناسيم .اين شيطون نابودت ميكنه! لباش رو چسبوند به لبام! مزه خوب زبونش رو حس ميكردم. ول كن نبود! ميخورد و ميخورد. گفتم غذا ميسوزه! گفت مستي! خاموشش كردم. الان بايد منو خاموش كنيييييي. مست بوديم جفتمون! لباش رو مك ميزدم و با دستام بدنش رو كشف ميكردم. مال من نبود! ميدونستم عاشق حسين ولي مشكل خودش بود! بدن خيلي محكمي داشت و موهاي فرفري و صداي خش دار! الان كه فكر ميكنم حس خوبي بهم ميده ! بعد از سال ها! دستم روانداختم تاپش رو دادم بالا! مي دونستم سوتين نبسته ولي سينه هاش هميشه محكم و سر بالا بود. نوك سينه چپش رو گرفتم بين لبام دستش سر خورد طرف شلوارم و رفت تو. كيرم كاملا خيس بود! يك آهي كشيد! گفت كثافت!!!! يك ساعت بايد به حسين ور برم كه خيس بشه! تو هميشه خيسي! لباش رو فشار داد روي لبام! بلند شدم و با سرعت شلوارش رو در آوردم! و نشستم بين پاهاش بوي گل ميداد. از كنار شورتش لباي كسش رو كشيدم بيرون! معركه بود!‌دستاش توي موهام بود. يك دستش رو دراز كردو ليوان ويسكي رو برداشت ويكمي مزه كردو آه بلندي كشيد. زيونم رو ميكردم توي كسش ودر مي آوردم! مي دونستم صبح حسين از خجالت اين كس در اومده! ولي مگه مهمه؟! الان مال منه! ميخوامش! مي خوردم كسش رو و اب ازش بيرون ميريخت! گفت دكي نكن! ميشما! گفتم من مخلصتم گل مني! گفت چرت نگو! سرش رو خم كرد و چشاش رو بست. لباي كسش توي دهنم بود و مك ميزدم! ابش ميريخت بيرون مثل هميشه! گفت نميخواستم امشب باهات بخوابم! ولي لعنتي چه ميكني با آدم! گفتم خفه! حالش رو ببر! گفت بهتر از كير تو من منتظر شام هستم!! مرده بودم از خنده! در هر حالتي شوخي مي كرد! گفتم امشب هوس كونت رو دارم! گفت دست دومه ! حسين صبح از خجالتش در اومده! خندم گرفته بود! گفتم جدي جدي جوون داري! گفت دكي تو بكن من ميام باهات...
موهاي فرفريش رو ناز ميكردم! داشت برام حرف ميزد! بطري ويسكي كاملا خالي شده بود. سه بار شده بود! يك بار با زبونم يك بار با انگشتم يك بارم با كيرم... گفت دگي چرا تو حسين نيستي؟ گفتم برا اين كه من منم! حسين حسينه! حبيب؟ عاشقشي! اشك توي چشماي خوشگلش جمع شد و ريخت بيرون! نميدونستم بزارم به حساب مستي يا راستي! گفتم شام خوشمزه داريم . بين اشكاش خنديد و گفت لباس بپوشم؟ گفتم نه جيگر! بريم شام بخوريم....
ادامه دارد
     
  

 
من و خاطرات تنهايي قسمت دوم:
هميشه وقتي گلي بود من در فضاي بي خيالي سير ميكردم و برام اصلا مهم نبود. اينقدر با هم ندار بوديم كه گفتني نبود ولي اين حس غريب كه نه تو مال مني و نه من مال تو هميشه بين ما بود. يك نوع دوستي عجيب و غريب . يك نوع دوستي از جنس بي نيازي و بي خيالي. شب ها نمي موند. شام رو با هم خورديم و كمي مستي جفتمون پريد . گفتم ميرسونمت. گفت نه جوون دكي راه نداره! گفتم لج بازي نكن مي خوام يك هوايي هم بخورم. توي راه دستش رو توي دستم گرفتم . داشت به جلو نگاه ميكرد. گفت فردا بايد برم شركت كلي كار دارم الان هم ساعت نزديك 12 شب و حس مي كنم بي خوابي مياد سراغم. گفتم خوب شب پيش من ميموندي. گفت ميدوني كه نمي تونستم. دوست داشتم ولي واقعا نمي شد. ميفهميدمش و اصراري هم نبود. همين قدر كه بود من خوشحال بودم باهاش. بزرگترين دليل با هم بودنمون آزادي بود. نه من گير اون بودم نه اون گير من بود مساله ما سكس نبود. فراتر از سكس بود. عشق هم نبود. من اسمش رو گذاشته بودم آدم بودن. مثل آدم برخورد كردن با مسائل. سركوچه پياده شد و رفت و رفتنش رو تماشا كردم.
خيلي خوابم ميومد. فكر نمي كردم بتونم صبح زود بيدار بشم. رسيدم خونه همون جا روي كاناپه ولو شدم و خوابم برد. صبح با صداي زنگ موبايل پريدم. از آزمايشگاه بود. حبيبه بود. سلام خوبين شما ؟! ساعت 11 شده شما نميايين؟ امروز بايد كلي چيز امضا كنين. گفتم ببخشيد ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صبح خواب موندم تا يك ساعت ديگه اونجا هستم . خدافظي كرد و من بلند شدم يك دوش گرفتم . خيلي دير بود براي چيزي خوردن . سريع رفتم پايين ديدم كه اي داد بي داد يك ماشين جوري پارك كرده كه نمي تونم لگنم رو در بيارم. ميدونستم مال كيه ولي ديگه وقتي نمونده بود. رفتم سر كوچه و يك دربست گرفتم به سمت آزمايشگاه وقتي رسيدم ساعت 12 شده بود. سريع رفتم و لباسم رو عوض كردم. پشتم به در بود ديدم ميزنن به در برگشتم ديدم حبيبه است. سلام ، خوبين شما؟ چشماتون چقدر گود رفته! سلام كردم و گفتم يكمي كم خوابم. لبخندي زد و گفت استراحت كنين لازم دارين و بدون اين كه چيز بگه رفت بيرون. نفهميدم منظورش چي بود ولي يك كنايه اي توش بود! تا ساعت 5 مشغول بودم و اصلا نفهميدم چطوري گذشت با هيچ كس صحبتي نكردم . چند بار اس ام اس اومد كه نخونده بودم. بلاخره نشستم پشت ميزم و موبايلم رو نگاه كردم. گلي بود. بابت دور همي ديشب تشكر كرده بود و كلي چرت و پرت به هم بافته بود و داستان سراييده بود. داشتم ميخوندم و لبخند ميزدم يكدفعه صداي حبيبه رو شنيدم كه مي گفت چه خوب كه ما بلاخره لبخند شما رو ديديم پس چيزي هم هست كه شما رو بخندونه . گفتم سلام . خسته نباشين. از ظهر نديده بودمتون. ديشت دير خوابم برد و خسته بودم. ممنون كه خبر دادين. گفت شما كه از هفت دولت آزادين مشكلي نيست. پرسيدم به نظرتون خوبه كه من از هفت دولت آزادم؟ گفت نه اصلا! بازم خندم گرفته بود. گفت كي ميرين؟ گفتم بايد زنگ بزنم آژانس . ماشين ندارم. با تاكسي اومدم. گفت كار خوبي كردين. مشروب كه زياد بخورين بهتره پشت فرمون نشينين! گفتم واقعا ، معلومه؟ گفت از چشماتون معلومه شب زنده داري بلندي داشتين! توي دلم گفتم آره . كاش ميتونستم برات تعريف كنم. ولي خوب نمي تونستم بگم. گفت كامران مياد دنبالم دوست دارين شما رو هم ميرسونيم . منزلتون نزديك ماست! گفتم مزاحم نميشم. گفت اصلا مزاحم نيستين. كامران دوست داشت با شما آشنا بشه. مخالفتي نكردم. گفت تا نيم ساعت ديگه ميرسه. چايي ميخورين؟ كيك هم هست. گفتم نيكي و پرسش . خنده هميشگيش رو تحويلم داد و رفت و با چايي و كيك برگشت. اكثرا رفته بودن. نشست روبروم و براي اولين بار مستقيم توي چشمام نگاه كرد و گفت خيلي خسته اين. خيلي زياد. كاملا معلومه كه نياز به استراحت دارين. خندم گرفته بود. توي دلم ميگفتم من خسته يك عمرم دخترجوون تو چي ميدوني از من! سكوت كردم و چيزي نگفتم فقط يك لبخند زدم. گفت كسي رو دارين؟ گفتم نمي فهمم منظورتون رو! گفت منظورم اينه كه كسي توي زندگيتون هست. گفتم يك آدم مجرد به سن و سال من و تجربه من اصولا مي توني خيلي ها رو داشته باشه و هيچ كس رونداشته باشه. گفت آره ولي برام جالبه اين مدت شما كاملا در سكوت كامل بودين. اولين كارفرمايي هستين كه سكوت ميكنه و هيچي نمي پرسه! گفتم دليل نداره چيزي بپرسم همه چيز شفافه و نوشته شده. دليل نداره اطرافيانم رو با انبوهي از اطلاعات سردرگم كنم. موبايلش لرزيد . نگاهي كرد. گفت بريم كامران اومد. سريع بلند شد و استكان ها رو جمع كرد منم لباس پوشيدم وپشت سرش راه افتادم. كامران پسر قد بلند و خوش تيپ و كمي سبزه بود. اينقدر قشنگ به هم سلام كردن و دست هم رو گرفتن كه يك لحظه جا خوردم. در جلو رو باز كرد كه بشينم ، گفتم من عقب ميشينم چون پياده ميشم. لطفا تعارف نكنين. نشستيم و حركت كرديم. اس ام اس برام اومد ديدم گلي جك سكسي فرستاده. براش نوشتم ديوونه به كارت برس. امشب چي كاره اي؟ جواب داد حسين مياد شرمنده. نوشتم خوشت باشه رفيق . با صداي كامران به خودم اومدم خوب آقاي دكتر، ما تعريف شما رو زياد شنيده بوديم ولي افتخار آشنايي نداشتيم. گفتم لطف دارن به من همه دوستان اين خبرها هم نيست. گفت اين حبيبه خانم ما كه اذيتتون نميكنه؟ گفتم خدا به شما ببخشه ايشون رو . بهترين همكاري هستن كه من داشتم . لبخند كوچيكي كنار لب حبيبه نقش بست و حس رضايت رو توي چشماش ديدم. كامران گفت راستي مي خواستم بگم ما آخر هفته ها با دوستان ميريم دربند شام دور هم هستيم تا ديروقت شما هم تشرف بيارين . بچه هاي خوبي هستن . از شما بهتر نباشن. گفتم ممنون. ببينم برنامم چي ميشه. حبيبه گفت بياين ديگه . دور هميم خوش ميگذره. گفتم باشه . فردا صبح هماهنگ مي كنيم . سر كوچه پياده شدم حبيبه پياده شد و كامران هم پياده شد. گفتم مياين بالا يك لبي تر كنيم بدون تعارف يك نگاهي به هم انداختن و گفتن باشه ماشين رو پارك كنيم ميايم. خوشبختانه من هميشه همه چيز تو خونه داشتم ومشكلي نبود. يكمي تعجب كردم ولي خوب بدم هم نيومد. من كه تنها بودم. دوستان جديد . چرا كه نه. گفتم من ميرم بالا زنگ 24 رو بزنين تا در رو بازكنم. كامران گفت حبيب تو برو من ميامم . ته دلم لرزيد و نميدنم چرا! حبيبه اومد و گفت من با شما ميام. رفتيم به سمت آسانسور.و سوار شديم . بوي عطرش كلافم كرده بود. من كمتر پيش مياد كه اينجوري كلافه بشم ولي اين زن! نمي دونم چرا با من اين كار رو مي كرد. رفتيم داخل و من رفتم توي آشپزخونه و گفتم چي دوست دارين. گفت هر چي شما حال ميكنين . اولين بار بود كه همچين ادبياتي ازش ميشنيدم. گفتم مشروب مي خورين؟ گفت نيكي و پرسش. گفتم راحت باشين گفت راحتم وگرنه اينجا نبودم. يكمي تعجب كرده بودم ولي بيخيالي طي مي كردم. ديدم داره با دقت اطراف و اكناف خونه رو تماشا ميكنه و دكمه هاي مانتو رو باز مي كنه . شالش روي شونش افتاده بود. قبلا موهاش رو ديده بودم. گردن كشيده اي داشت. ميشه گفت خيلي كشيده. مثل اين مانكن ها بود . موهاش كوتاه بود و پريشون. مانتو رو در آورد . يك ركابي مشكي پوشيده بودو با شلوار لي. سينه هاش درشتر و سربالاتر از اوني بود كه فكر مي كردم. تابلو هاي روي ديوار ها رو نگاه ميكرد. برگشت به سمت من. ديدم با تعجب نگاهم مي كنه! جا خوردم. يك لحظه به خودم اومدم و ديدم خيلي ضايع شد. يعني من نگاه نمي كردم. صداي آيفون اومد . گفت كامرانه من باز ميكنم و رفت بدون پرسش در رو باز كرد. هميشه آماده مهمون بودم . مي بود و يكمي مزه. سريع رديف كردم . كامران اومد بالا و يك نگاه به حبيبه انداخت و گفت به به ، ببين كي اينجاست! چه دخملي . صداي بوسه خيسشون همه جاي خونه پيچيد. برام كلا روابط زن و مرد عجيب نيست ولي اين دو تا برام يك جورايي عجيب بودن! كامران به همراه حبيبه اومدن و نشستن روي كاناپه دو نفره تنگ هم . منم بساط مشروب و مزه رو فراهم كردم و جوجه از فريزر گذاشتم بيرون و چيدم توي فر. الكي الكي مهموني شد. نشستيم دور هم. كارمان پسر خيلي خوبي بود. خيلي مهربون و خون گرم. بدون هيچ سوالي بدون هيچ كنجكاويي. احساس امنيت مي كردم كنارشون. احساس دوستي. احساسي كه مدت ها بود غير از گلي با كسي تجربش نكرده بودم. حبيبه خيلي راحت لم داده بود روي شونه هاي كامران. كمي هم مست شده بود و چشماش خمار شده بود. من ناخودآگاه نگاهش ميكردم و از طرف ديگه خجالت مي كشيدم چون حس مي كردم كامران داره نگاهم ميكنه و اصلا حس خوبي نيست كه من دارم ديد ميزنم. شام آماده شد. كامران نصف شيشه رو خورده بودو گيج بود. من هوشيار تر بودم . بلند شدم و گفتم من برم شام رو آماده كنم . حبيب با كمي تلو تلو گفت من ميام كمكت. گفتم بشين بشين كه من كمك نمي خوام و خنديدم. حس كردم با شيطنت اخم كرد! دركش نمي كردم. كامران با آسودگي كنارش نشسته بود و داشت به موسيقي گوش ميكرد. گفت دكتر! گفتم ميشه به من نگين دكتر؟ جفتتون رو ميگم .من اسم دارم. از اين مارك ها خوشم نمياد. گفت ببخشيد مخلص داداش. فريبرز اين موزيك ها رو از كجا مياري. در عالم مستي گفتم اين ها رو گلي برام مياره! يهو ديدم جبيبه زد زير خنده و گفت بلاخره راز ها فاش شد. پس نام ايشون گلي مي باشد!؟ گفتم نام كي؟ هموني كه شب بيداري بهت ميده و خنده مستانه اي كرد. سينه هاي درشتش تو تاپش با خنده بالا پايين ميشد و من ناخودآگاه آب دهنم رو قورت ميدادم. خيلي وقت بود اين حس در من مرده بود. احمقانه بود. مثل پسر بچه ها شده بودم. اومد طرفم توش آشپزخونه و گفت ديس هات كجاست؟ گفتم اون بالا . كمكم كرد كه جوجه ها رو بچينم توي ديس و كمي چيپس و مخلفات دورش بچينم. ديس رو برداشت و برد طرف ميز ناهار خوري و من بقيه وسايل رو آماده مي كردم. كامران كاملا مست بود. گفت يك بوس بده ببينم جيگر. حبيبه هم خيلي ساده خم شد روش و لباش رو چسبوند بهش و يك بوسه فرانسوي خيلي خيلي عالي بهش داد. يك لحظه حس كردم چيزي توي وجودم داره تكون ميخوره و خيره دارم اين منظره رو تماشا مي كنم. سينه هاي درشتش وقتي خم ميشد از بالاي تاپش معلوم بود و موهاي كوتاهش جذابيت شونه هاو گردنش رو بيشتر كرده بود.شلوار لي تنگش باريكي كمرش رو بيشتر نشون ميداد و شكم تختش خودنمايي ميكرد. يك لحظه به من نگاه كرد و برقي توي چشمامش ديدم كه شوك شدم. رفتيم دور هم نشستيم به شام خوردن . خبري از گلي نبود.مي دونستم كه با حسين مشغوله و دارن حسابي از خجالت هم در ميان. يك جور حس جالبي داشتم . كامران گفت داداش مشروب داري بازم؟ گفتم پسر خوب مشروب دارم ولي زياد خوردي نميخواي رانندگي كني؟! گفت پس اين دخمل گل چيكاره است؟! گفتم آخه اين دخمل گل خودش كلي مشروب خورده نگاش كن چطوري داره چنگال رو به مرغ ها ميزنه. حبيبه يكمي از گوشه چشم نگاهمون كرد و زد زير خنده. خنده اي كاملا مستانه. گفتم آره حتما بايد ايشون رانندگي كنه. جفتشون زدن زير خنده. كامران گفت راستي فريبرز اينجا هميشه اينقدر آروم و ساكت و با آرامشه؟ آپارتمانت هيچ صدايي توش نمياد. يك جورايي كلا آدم احساس ميكنه توي تهران نيست! گفتم اره اينجا كوچه فرعيه و از طرف ديگه پنجره ها هم دوجداره است و همسايه ها هم ساكت. كلا كسي با كسي كاري نداره. گقت پس حالا كه ساكته اون مشروبت رو بده بياد كه خيلي طلبم. خندم گرفته بود. رفتم و يك بطري ديگه آوردم . حبيبه يكي براي خودش ريخت يكي براي من يكي برا كامران و گفت به سلامتي. زديم به هم گيلاس ها رو. لپهاش گل انداخته بود. پرسيد فريبرز نمي خواي از اين گلي خانم برامون بگي؟ يك لحظه با خودم فكر كردم كه خوب من چي بايد بگم از گلي؟! دوست دخترمه كه نيست؟ سكس پارتنرمه؟ كه توي اون معني هم نميره. گفتم دوستمه. گفت دوست دقيقا يعني چي؟ گفتم دوست يعني يك دوست . يك كسي كه بهش مي توني اعتماد كني . ميتوني حرفات رو بهش بزني. هيچ مالكيتي روش نداري. اما و اگري نداري . هر وقت بخواد مياد هر وقت بخواد ميره. ميتونه عاشق هر كسي باشه غير از تو. گفتم ميدونم يكمي شايد با تعاريف ما احمقانه باشه . شايد با تعاريف همه احمقانه باشه ولي اين طوريه ديگه. گفت الان كجاست؟ گفتم پيش دوست پسر يكي يدونش! جفتشون زدن زير خنده. بلند ميخنديدن. گفتم چرا ميخندين. كامران گفت چون با اين حرفي كه زدي كاملا باورت كرديم و واقعا هيچ تعريف ديگه اي نميشد براي اين گلي خانم ارائه كرد.حس كردم مشروب داره اساسي اثر ميكنه و يكجورايي ذهنيتم رو بيشتر نشون ميده. شام رو خورديم . ديروقت شده بود. حبيبه بلند شد كه ميز رو جمع كنه گفتم دست نزن . كار تو نيست. خودم رديفش ميكنم. بشينيم دور هم فعلا عجله اي نيست. بدون هيچ تعارفي قبول كرد و نشستيم جلوي تلويزيون. يك ساعتي گپ زديم . براشون شربت ابليمو درست كردم كه بتونن رانندگي كنن. آخراي شب بود كه ديگه گفتم بريم كه فردا كلي كار داريم. حبيبه با لبخند هميشگيش خدافظي كرد و كامران هم يك دستي روي شونه من زد و گفت خيلي باحالي. بزودي ميبينيم هم رو داداش.

دراز كشيده بودم. يكمي مست بودم يكمي توي فكر. يكمي كلافه. هيچ خبري از گلي نبود. موزيك شبانه خودم رو روشن كردم. لاي پنجره رو باز كردم يك سيگار روشن كردم و به چراغ هاي شهر خيره شدم.
با صداي موبايل از خواب پريدم. اي واي دوباره خواب مونده بودم! حبيبه بود. سلام آقاي دكتر ببخشيد مزاحم شدم. يك مورد فوري بود كه نياز به امضاي شما داشت. من كمي گيج و منگ گفتم باشه تا نيم ساعت ديگه اونجام. قطع كردم و بدو بدو آماده شدم . رفتم پايين دوباره داستان با همسايه بي شعور و انگار ديروزم دوباره داره تكرارميشه. يكمي تعجب كرده بودم. بازم تاكسي در بست. بازم عجله و عجله. رسيدم آزمايشگاه. حبيب مشغول بود. سلام كردم . مثل هميشه مودب سلام كرد و انگار نه انگار كه ديشب مهمون من بوده. جواب يكي از آزمايش ها رو آورد. گفت اين مورد يكمي مشكوكه گفتم شايد شما يك نگاهي بهش بندازين بهتر باشه. گفتم باشه حتما. دوباره بوي عطرش رو احساس كردم اين بار قوي تر و شديدتر. نميفهميدم اين چه حسيه. ميدونستم حس درستي نيست. نه براي من بلكه عرفا حس خوبي نبود. حبيبه متاهل بود. همسر خوبي داشت. خيلي ساده و بي آلايش . همسرش خونه من اومده بود. آدم خوبي بود. بي شيله پيله. حس بدي بود. تصميم گرفتم بهش فكر نكنم. حبيبه نزديك شد و با شيطنت به آرومي گفت ظاهرا گلي خانم ديشب بيدار نگه داشته شما رو! گفتم نخير حبيبه خانم ديشب منو بيدار نگه داشته! يهو خودم از حرف خودم جا خوردم اومدم جمعش كنم ولي ديگه حرف رو زده بودم! لبخندي گوشه لبش بود. گفت بعدا باهم صحبت ميكنيم اينجا جاش نيست. يك حس خوب همراه با يك حس غريب اومد سراغم. نفهميدم روز چطوري ميگذشت. داشتم روي يك نمونه كار ميكردم كه اومد تو و گفت ديروقته. نميخواي بري؟ اولين بار بود كه در محيط كار منو اينطوري خطاب مي كرد. گفتم چرا . ميرم تا نيم ساعت ديگه. گفت ماشين داري؟ گفتم نه چطور. گفت هيچي كامران امروز گرفتاره تا اخر شب و نمياد دنبالم. من بهش گفتم تا وقتي بياي با فريبرز وقت ميگذرونم.يكمي جا خوردم! گفتم يعني؟ گفت هر برنامه اي داري من پايه ام. كافي شاپ . قدم زدن. گيم. گفتم برنامه تو چيه؟ پيشنهادت رو بده. گفت بريم يك جايي كه بشه سيگار كشيد. يك كافه دنج توي گاندي ميشناختم . گفتم باشه . صبر كن جمع كنم ميريم باهم. دوباره آشوب شدم. بدجور آشوب شده بودم. كلافگي كاملا معلوم بود. نيم ساعت گذشت و ديدم آماده نشسته . لباسم رو عوض كردم و اومدم بيرون . گفت زنگ زدم آ‍ژانس اومده. رفتيم و سوار شديم . در رو براش باز كردم نشست و خودم هم جلو نشستم . آدرس رو دادم. نمي دونم چرا در طول راه يك كلمه هم حرف نزديم. داشت بيرون رو تماشا مي كرد منم خيره جلو را تماشا ميكردم.
كافي شاپ شلوغ بود مثل هميشه. فضا دود گرفته بود. مهدي صاحب كافي شاپ دوستم بود. من رو ديد اومد جلو سلام و احوال پرسي . گفتم مهدي يك جاي دنج به من بده. گفت نوكرتم داداش. بردومون يك گوشه . گفتم زيرسيگاري يادت نره. خنديد و زير سيگاري با پودر قهوه رو گذاشت روي ميز. گفتم من يك چايي ميخورم تو چي؟ گفت همون چايي. يكمي اين پا و اون پا كردم و يك سيگار تعارفش كردم. گفت فريبرز ديشب خيلي به من و كامران خوش گذشت. كامران خيلي باهات حال كرده. گفتم خوبي از شما دو تا بود. ممنون كه اومدين. واقعا گاهي تنهايي بهم فشار مياره. گفت همشه كنجكاو بودم ببينم چرا اين همه تنهايي! گفتم دوست داري داستان زندگيم رو برات تعريف كنم. گفت خيلي زياد دوست دارم بشنوم. من شروع كردم به تعريف كردن. تعريف كردم و تعريف كردم . انگار موتورم روشن شده بود. پشت سر هم ميگفتم . همه چزييات و كليات رو. خودم هم نميدونم چرا همه چيز رو ميگفتم. بدون هيچ سوالي به حرفام گوش ميكرد. مهدي گاهي ميومد سر ميزد و ميرفت. خيلي پسرگلي بود. نه سوال مي كرد نه چيزي ميگفت فقط سرويس ميداد. يهو نگاه كردم ديدم سه ساعته كه دارم حرف ميزنم. يا يك غريبه! با كسي كه هيچ چيزي ازش نميدونم. ولي حس خوبي بود. يكجور سبكي خوبي داشت. احساسم كردم موبايلم داره ويبره ميزنه. نگاه كردم ديدم گليه. كلي اس ام اس زده بود و ميسد كال! گفت جوا ب بده. گفتم نه مهم نيست! گفت مهمه. جواب بده. اس ام اس زدم كه دستم بنده. كار فوري داري؟ جواب نداد! منم بيخيال شدم. كلا خاموشش كردم! گفت چرا خاموشش كردي. توي چشماش نگاه كردم و گفتم ببين ، بعضي وقتها بعضي لحظه ها هست كه تو نمي خواي با هيچ قيمتي از دستش بدي! گفت يعني الان از اون لحظه هاست؟ لبخند زدم و يك پك عميق به سيگارم زدم. گفت الان دلت چي ميخواد؟ توي دلم گفتم تو رو... ولي يك حس ديگه هم بود. يك قطره اشك گوشه چشمم جمع شد. گفتم الان؟! بچه هام!!! ظاهرا اشكام از گوشه چشمم ميريخت پايين. سرش رو انداخت پايين. و نگاهم نكرد. خودم رو جمع كردم و چيزي نگفتم. موبايلش ميبره زد. گفت كامرانه بزار جواب بدم! گفتم چي ميخواي بگي!!! بدون اين كه جوابم رو بده جواب تلفنش رو داد. سلام عشقم. مرسي خوبم. آره عالي. با فريبرز توي كافي شاپ نشستيم. داريم سيگار ميكشيم و داره داستان زندگيش رو برام تعريف ميكنه! هنگ كرده بودم! يك جورايي حس ميكردم يك جاي كار لنگ ميزنه! خيلي ساده و راحت باهاش حرف ميزد. گفت باشه عزيزم . منتظرتم. پس بيا. قطع كرد. تعجب من رو ديد. گفت نيم ساعت ديگه مياد دنبالمون. آدرس رو براش الان ميفرستم. يكمي جا خورده بودم. نيم ساعت ديگه هم گذشت. رفتم پيش مهدي ميز رو حساب كردم. مثل هميشه پول نميگرفت. با جنجال پولش رو دادم. حبيبه اشاره كرد كه بريم . رفتيم بيرون ديدم كامران كنار ماشين ايستاده. گفت ممنون كه امشب اين عيال ما رو تنها رها نكردي. خندم گرفته بود. گفت دمت گرم من تونستم يكم كاراي عقب افتاده ام رو انجام بدم و زد زير خنده! يكمي گپ زديم و گفت برسونمت گفتم نه كامران جان ميخوام يكم راه برم . ديدم حبيبه دست كامران رو فشار داد كه تنهاش بزاريم بهتره. باهاشون خدافظي كردم و موبايلم رو روشن كردم. اس ام اس بود كه ميومد. زنگ زدم به گلي. صداش گرفته بود. كجايي دختر؟ گفت خودت كجايي پسر؟ صداش رو دوست داشتم . يك جور لاتي حرف ميزد در عين حال يك خش مخصوص به خودش داشت. گفتم كافي شاپ پيش مهدي بودم. گفت ميدونم! گفتم يعني چي كه ميدونم. گفت اومدم اونجا ديدم تنها نيستي مزاحمت نشدم. گلي هيچ وقت سوال نمي كردم منم هيچ وقت سوال نمي كردم. دلم خواست براش توضيح بدم. گفتم ميدوني كي بود. گفت آره ! خيلي خري! نگفتم بيخيالش بشو. گفتم مگه خودت بي خيال شدي كه من بيخيال بشم!؟ گفت نميدونم دارم چرت ميگم. برنامت چيه؟ گفتم هيچي سرگردون تو خيابون! تو برنامت چيه؟ گفت من دارم ميرم خونه! دوست داري بياي؟ گفتم تو بيا پيش من. كلا حس خوبي در مورد خونه تو ندارم! گفت تو روحت با اين حست. دوسش داشتم ولي چطوري نميدونم! خودم هم برام مشهود نبود اين حس چيه! گفت داغونم! گفتم جسمي يا روحي! گفت جسمي! گفتم ميبينم كه جاي دادنت داغون شده! گفت خفه ! به تو چه! مال خودمه ميخوام بتركونمش! گفتم بر منكرش لعنت و جفتمون خنديديم . گفت ميام پيشت. گفتم تو راهم گفت پس با هم بريم! گفتم يعني چي ؟ گفت برگرد پشت سرت رو نگاه كن. برگشتم ديدم 100 متري پشت سرم داره راه ميره. تو كار اين دختر مونده بودم. كف كرده بودم . نميدونستم چي بايد بگم. اين آدم نادر بود. ميدونم كه ديگه تكرار هم نميشد. حيف كه كسي رو كه دوست داشت اين رو نميدونست. خندم گرفته بود. نزديك شد . مانتو كرمش رو پوشيده بود. من دوست داشتم اين رنگ رو . موهاي فرفري كوتاهش معركه بود. صورت نمكي داشت. خيلي نمكي. من بهش ميگفتم بمب سكس. يجورايي حشر از همه جاش ميزد بيرون. رسيد بهم گفت تابلو نكن جوجه بازوت روباز كن دستم رو بزارم توش. من طبيعي بازوم رو باز كردم و دستش رو گذاشت توي بازوم و انگار نه انگار . شروع كرديم به قدم زدن. گفتم حسين چطور بود. گفت خوبببب! گفتم چطور؟ گفت مچش رو گرفتم با دوست دخترش. يك لحظه ايستادم! گفتم يعني چي؟ گفت هيچي آقا آورده بودش خونه من... گفتم شوخي ميكني ! گفت نه جون فربيرز . شوخي نميكنم. گفتم هيچي نگو بيا يكم راه بريم با هم . قدم زنون داشتيم گاندي رو ميرفتيم پايين به سمت آرژانتين. گفت منو ول كن فري. از خودت بگو. چي شد كه راضي شد باهات بياد كافي شاپ؟ گفتم پيشنهاد خودش بود. گفت تو روحت سگ بشاشه. فريبرز خطرناكه! شوهرش بفهمه داستان ميشه. گفتم شوهرش ميدونه! گفت چي!!!!! شروع كردم تعريف كردن داستان.از اول تا آخر. همه چيز رو گفتم. حسم. اتفاقاتي كه افتاده بود. و و و. در سكوت گوش ميكرد و بازوم رو فشار ميداد. حس خوبي بود كه كنارم راه ميرفت. زير گوشم گفت ميشه بريم خونه؟ گفتم نيكي و پرسش.
توي پله ها بوديم كه زيپم رو باز كرده بود. و درش آورده بود و با عجله ميخواستم در رو باز كنم. اجازه نميداد. ميدونستم حشريه ول نميدونستم تا اين حد. گفتم دختر واقعا جوون داري؟! گفت من برا تو هميشه جوون دارم جيگر. و همش روكرد تو دهنش . گفتم صبر كن بريم تو. با هر بدبختي بود رفتيم تو. نفهميدم چطوري لباس هاي من رو در آورد يادمه كه جوراب داشتم فقط . جلوي تلويزيون دراز كشيده بودم به پشت. لخت لخت. گفت خودت ميدوني بايد چي كار كني. گفتم آره. موهاي فرفري خوشگلش رو ريخت كنار صورتش و سينه هاي سربالاش رو سر بالاتر گرفت. بدنش حرف نداشت. من نه قبل از گلي و نه بعد از گلي همچين بدني هيچ وقت نديدم . محكم بود. نميشد نشگونش گرفت. سينه هاي 75 خيلي محكم وسر بالايي داشت و يك كس بي نظير. گلي هميشه تميز بود . هميشه عالي بود . بوي گل ميداد. مثل اسمش. مي دونست چي دوست دارم. گفت بخواب جيگرو نشست روي دهنم و شروع كرد به فشار دادن كسش روي دهنم. مثل ديونه ها ميخوردم. گفت گه ميخوري حبيبه رو تصور كني! گفته باشم. امشب مال خودمي. با خودم گفتم نمي تونم كسي رو غير از تو ببينم الان خره! همين طور كه ليسش ميزدم چرخيد و بيشتر كسش رو روي صورتم فشار داد و كيرم رو بين لباش گرفت. معركه بود كارش. خيلي راحت مشغول ميشد. به سرعت مك ميزد. ديونم ميكرد. براش مايه ميذاشتم. گفتم نميتونم ديگه ميخوامت. سريع برگشت و با دستش هدايتش كرد تو و شروع كرد به بالا پايين شدن. حرف نداشت. معركه بود. گلي زني بود كه هر مردي رو از پا در مي آورد. پزيشن رو عوض كرديم و پشتش رو كرد. گفت بزن لعنتي ميخوامت. با همه توانم ميزدم . عرق كرده بودم .از همه وجود آب ميومد. احساس كردم دارم ميرسم به تهش گفتم گلي داره مياد... گفت بزار بياد جيگر. ميخوام بياد. نفهميدم چي شد. حس انفجار داشتم. حسي كه دختر به من ميداد بي نظير بود. خيلي كم بود ولي بي نظير بود. حس كردم تموم شد. دستاش توي موهام بود. كنارم دراز كشيده بود. سينه هاي جادوييش به سينه چسبيده بود. بلخند ميزد. يكمي اخم كردم . گفت بازم كه اخم كردي دكي! گفتم بازم كه نشدي! لبخند زد و نشست كنارم. گفتم نميخواد توضيح بدي. ميدونم. چيزي نگفت . گفتم ميدوني كه بهترين لذت زندگيم رو به من ميدي ولي اين حسي كه با من ارضا نميشي خيلي اذيتم ميكنه! ميدوني كه من از سكس يك طرف خوشم نمياد. گفت ميدونم و هزار بار هم برات توضيح دادم. گفتم آره توضيح دادي منم هزار بار قبول كردم ولي چي كار كنم كه نمي تونم دركت كنم. يكمي غمگين شدم. دوستش داشتم .دلم ميخواست ميتونستم راضيش كنم. موهام رو نوازش مي كرد و لبخند ميزد. گفت ديوونه من با همين خيلي خوشحالم. تو خيلي به من حال ميدي. خودم گفتم دور هم باشيم. ولي دست خودم نيست. تو رو خدا بفهم! گفتم ميفهمم. ولي نميفهمم. ديگه چيزي نگفتيم . گفتم شب مي موني؟ گفت نه! ميدوني كه نمي تونم. حالم گرفته بود. يك حس خوب همراه با شكست همه وجودم رو گرفته بود. غمگين بودم. خوشحال بودم. بي حال بودم. بلندشدم. لخت . دستش رو گرفتم گفتم بيا بريم دراز بكشيم جلوي تلويزيون. اين حسش رو دوست داشتم. لمس تنش حس غريبي به من ميداد. نميدونم چه حسي ولي خوب بود. دراز كشيديم. لبه تاريكي اريك كلاپن رو گذاشتم جفتمون عاشقش بوديم. سيگارم رو روشن كردم. يكي درميون پك ميزديم. موهاش رو نوازش ميكردم. حس خوبي بود. شايد حس دوست داشتن. شايد حس غريبي. خوب بود هر چي بود. موهاش رو نوازش ميكردم. حس كردم نفس هاش سنگين شده. فردا تعطيل بوديم. خوشحال بودم . نميدونم چرا. داشت خوابش مي برد. موهاي فرفريش رو نوازش ميكردم . صداي نفس هاش منظم شد. بلند شدم يك پتو آوردم انداختم روش. انگشتاي پاش رو خيلي دوست داشتم. خوابش برده بود. يك غم عجيبي توي صورتش بود. روي مبل كناري دراز كشيدم. خوابم برد. احساس كردم همه وجودم خوشي گرفته. چشمام رو باز كردم ديدم داره ميخوره با لذت و توي چشمام نگاه ميكنه. هيچي نگفتم . گذاشتم كارش رو بكنه. محكم ميخورد. سينه هاي خوشگلش رو به پاهام ميماليد. ديونه شده بودم. يك بار شده بودم. ميدونستم به اين زودي نميام. كيرم حسابي توي دهنش بزرگ شده بود. گفتم ول كن تا بيام. پريدم سر يخچال يك خيار بزرگ آوردم. با تعجب نگاهم ميكرد. گفتم حرف نزن كار دارم باهات! خنديد. ساعت نزديك 3 بود. نميفهميدم دارم چي كار ميكنم. قوطي كرم رو برداشتم خيار رو چرب كردم و زيرش دراز كشيدم. گفت بخور. با كيرم مشغول شد. منم كسش رو مك ميزدم و خيار رو به كون تنگش ميماليدم. اروم اروم خيار رو ميكردم توكونش. اعتراضي نميكردم. منم آروم كار خودم رو ميكردم. كسش رو مك ميزدم. به شدت ورم كرده بود توي دهنم و با دستم سينه هاي جادوييش رو فشار ميدادم. حس خوبي بود. ديدم داره بال بال ميزنه. گفتم صبر كن. خودم رو كشيدم بيرون. كيرم رو كردم تو كسش از پشت و فشار دادم سينه هاش پرت شد جلو. همزمان خيار رو سانت سانت كردم تو كونش. و تهش رو تكيه دادم به شكمم و شروع كردم به تلمبه زدم و خم شدم و كفتم اينقدر ميكنم كه فردا نتوني هيچ بري. ميخنديد. مي خنديد. ميزدم توش و با شكمم خيار رو فرو ميكردم توي كونش. حس عجيبي بود. چشمامش سفيد شده بود از خوشي. معلوم بود داره حال ميكنه. مي دونم چقدر طول كشيد تا جيغ زد و گفت بسه مردممممم. گفتم شديييي! گفت آره تو خدا!!!! ولم كن!!!‌دارم ميميرم. از همه جام داره اب مياد! دو بار شدم اصلا نفهميدم. ابم رو با فشار پاشيدم تو كسش و درش آوردم و رفتم زيرش كسش رو گرفتم تو دهنم. و مك ميزدم . زمين رو داشت گاز ميگرفت.... نفس نفس ميزد. حس خوبي بود و ظاهرا موفق شده بودم طلسم حسين رو بشكنم. خيلي حال داد. بي حال افتاديم كنار هم. گفتم بيا بريم يك دوش بگيريم مثل آدم روي تخت بخوابيم. لبام رو بوسيدو توي چشمام نگاه كرد. هيچ وقت همچين نگاهي ازش نيديده بودم. خيلي خوب بود . يك دوش با هم گرفتيم همه بدنش رو شستم . موهاش رو براش شامپو زدم. در كل داستان كلا تسليم بود و هيچي نميگفت و لبخند ميزد ساعت 4 بود كه توي تخت كنار هم خوابمون برد. بي خيال و بي خيال. حس غريبي بود. حس كردم به دستش آوردم . تلسم حسين رو شكستم. بازوهالش رو دورم حلقه كرده بود و آروم نفس ميكشيدو خواب بود.
صبح با صداي تلفن از جام پريدم . گلي هنوز خواب بود. نگاه كردم ديدم ساعت 11. چشمام رو ماليدم و موبايل رو نگاه كردم. تعجب كردم . حبيبه بود. جواب دادم.
سلام. به به سلام مستر دكي خودمون. تجب كردم. كامران بود كه با تلفن حبيبه زنگ زده بود. گفتم مخلصم كامران جوون. خوبي داداش؟ گفت شما بهتري و خنديد. گفتم چطور. گفت مي خوام ناهار دعوتتون كنم. گفتم دعوتمون كني!!!؟ من كه يك نفرم. گفت مي خوام تو و اوني كه الان كنارت خوابيده رو دعوت كنم بياينن خونه ما. حبيب يك غذايي درست كرده كه بايد بچشي. گفته بدون تو نميخورمش! از اون طرف صداي حبيبه اومد كه مي گفت بابا اون تخت ول كنين بياين پيش ما ! خدايش خوش ميگذره. بعدش گفت بده ببينم اون گوشي رو! الو. سلام ظهر بخير مستر فريبرز. خوش گذشت ديشب در كنار من و خنديد. دلم يك جوري شد. ناخودآگاه دستم رو دراز كردم وسينه هاي گلي رو لمس كردم! ميدونم خيلي پستم ولي حسم اين بود. نوك سينه هاش بزرگ شده بود مثل هميشه . نگاش كردم. مثل فرشته ها خوابيده بود. يك جوري حس خيانت بهم دست داد. ولي خوب زود گذر بود. گفتم كي ناهار ميخورين. گفت گلي رو بردار بيار ديگه صبحانه نخورين. گفتم تو از كجا ميدوني گلي ايجاست. گفت اينقدر تابلو ديشب بازو در بازو راه ميرفتين كه هر خري ميدونه تو تا صبح چه كردي باهاش و زد زير خنده. كف كرده بودم. جلوي كامران اينطوري با من حرف ميزد. چيزي براي گفتن نداشتم . مونده بودم چي كار بايد بكنم.گفتم اجازه ميدي يك ربع ديگه خبرت كنم. گفت غلط ميكني. خبر نميخواد. پنجشنبه است و همه تعطيليم. پاشين بيايين و قطع كرد. گلي داشت منو نگاه ميكردو و خواب آلود لبخند ميزد. گفتم گلي ناهار مهمونيم. خنديد گفت خيلي خري فريبرز. قبول كردي؟ گفتم راهي نداشتم. گفت باشه جيگر. ميدونم ميخواي بزنيش زمين. باهات ميام. گفتم به خدا نمي دونم حسم چيه؟ قضاوتم نكن لطفا. گفت نميكنم خوشگله. راستي ديشب تلسم رو شكستي. فهميدي؟ گفتم آره فكر كنم. خيل حال دادي.... خيلي زياد. لبهاش رو بوسيدم.اينبار يكجور ديگه. نميدونم چرا حس كردم دوسش دارم. ناخودآگاه گفتم گلي؟ مياي با من زندگي كني! يك لحظه مثل شك زده ها نگاهم كرد. كفت پاشو پاشو ديوونه بايد بريم ناهار. يك دوش بگيريم . همه جونم بوي آب تو رو ميده. لخت دويد طرف حمام. حس كردم دوسش دارم. حسي كه سالها پيش وقتي مونا رو براي اولين بار ديده بودم داشتم. عشق اول. معما. راز. هرچي. بلند شدم اب جوش گذاشتم و لخت توي فكر فرو رفتم. گلي با حوله اومد بيرون. پاشو پاشو بايد بريم مهموني . گفتم مياي؟ گفت رفيق من تنهات نميزارم. خصوصا كه اين حبيبه خانم برات خيس كرده!!!! زد زير خنده.گفتم ديوونه ! واقعا اينطوري فكر ميكني؟ گفت ما زن ها هم رو ميشناسيم. ما زن ها ميدونيم كي دلمون ميخواد. داستاني شده بود. نميدونستم چي كار بايد ميكردم. مونده بودم كه بايد الان چي بگم. گفت پاشو مرد! نترس با هم ميريم . خدا رو چه ديدي يهو ديدي منم اونجا يك راه با شوهرش رفتم كوسن رو پرتاب كردم طرفش و فرار كرد و خنديد.
ادامه دارد
     
  

 
واقعا عالی بود
فقط ادامشو سریعتر اپلود کن
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
من و خاطرات تنهايي قسمت سوم:
توي راه همش سر به سر من ميذاشت. سعي ميكردم تمركز كنم ولي نميذاشت. گاهي دستش رو ميكرد توي موهام. گاهي دستش رو ميزد وسط پام . پرسيد آدرس داري اصلا؟ گفتم آره اس ام كرد آدرسش رو. گفت بده ببينم . گفتم نميخواد حفظم. با شيطنت نگام ميكرد. گفتم حسين ميدونه كجايي؟ گفت كون لقش! مگه من مي دونم الان اون كجاست! اصلا ولش كن يك امروز رو ميخوام برم مهموني با تو دور هم حال كنيم. زد زير خنده. يكمي توي فكر بودم. يهو خم شد سرش رو گذاشت روي پام! گفتم چي كار ميكني ديوونه نزديك ظهر وسط اتوبان . گفت الان ميري تو تونل جاي نگراني نيست. زيپم رو باز كرد و همش رو كرد توي دهنش و شروع كرد. گفتم تصادف ميكنم دييونه. يك صداي مبهم ازش اومد. منم بيخيال شدم سرعتم رو كم كردم ولي زود از تونل اومديم بيرون. رسالت شلوغ نبود و و حكيم هم نسبتا خلوت پيچم كردستان و رفتم طرف بالا انداختم سمت چپ و گازش رو گرفتم كه كسي نبينه . چنان با مهارت ميخورد كه داشتم كنترلم رو از دست ميدادم .گفتم دارم ميشم با سرعت بيشتري مي خورد . ابم اومد و لباش رو بيشتر فشار داد. با دستش ناشيانه يك دستمال خواست كه با هر بدبختي بود بهش دادم. دهنش رو پاك كرد و تف كرد و صرفه كرد اومد بالا. گفت خاك تو سرت كنن نگفتم كه بريز تو دهنم الدنگ و زد زير خنده. گفتم الدنگ خودتي اولا دوما مگه اجازه دادي!؟ خندم گرفته بود. گفت خوب فعلا خطر از بيخ گوش حبيبه خانم رد شده هاها. با شيطنت خنديد. گفتم خلي به خدا. گفت اين نزديكيا يك گل فروشي پيدا كن دست خالي نريم. اصلا حواسم نبود راست ميگفت. خلاصه يك گل فروشي پيدا كردم و با هم رفتيم يك چيز مرتبي خريديم و راه افتاديم. گفت فريبرز من لباسم خيلي معموليه! نگاش كردم گفتم منظورت چيه؟! گفت خوب لباسم اسپرته ميدوني كه ! گفتم آره مشكلش چيه! گفت يقش بستش تي شرته! زدم زير خنده گفتم راستي راستي ميخواي امروز كاري كني ظاهرا كه نگران يقه بسته لباست هستي .... زديم زير خنده رسيده بوديم . خونه سر راست بود. ماشين رو پارك كردم و زنگ زديم. كامران جواب داد و در رو زد گفت طبقه پنجم واحد 20 . با اسانسور بياين. توي اسانسور يهو گلي دستش رو آورد طرف شلوارم خودم رو كشيد م عقب گفتم نكن ديونه اينجا ديگه نه گفت احمق جون زيپت بازه! خر! ميخواي همين طوري بري پيش عشقت! آماده !؟ خواستم ببندمش برات. ديدم راست ميگه. زدم زير خنده و بستمش . رسيديم از اسانسور پياده شديم در يكي از واحدها باز بود. گلي جلو رفت و در زد كه كامران اومد استقبالش گفت به به گلي خانم شما هستين . مباركه بلاخره شما رو زيارت كرديم. مشرف كردين. و دعوت كرد بريم تو . حبيبه هم از آشپزخونه اومد بيرون . برعكس دفعه قبل يك كاپشن شلوار ورزشي پوشيده بود و موهاش رو خيلي ساده شونه كرده بود و آرايش هم نداشت. خيلي صميمي سلام عليك كرديم و دور هم نشستيم. آپارتمان دنج و مرتبي بود. خيلي ساده و بي شيله پيله چيده شده بود. كامران بساط مشروبش آماده بود .گلي گفت من كه الان مشروب نميخورم. يواش گفتم چرا؟! همچين قراري نداشتيم. خنديد كامران بلند شد بره كمك حبيبه يك چيزي از كابينت برداره كه گلي گفت ديوونه ميدوني كه اگه مشروب بخورم شل ميشم حشري ميشم كار دستت ميدما.گفتم باشه اشكال نداره از نظر من مشكلي نيست. گفت كي نظر تو رو پرسيد از نظر خودم مشكل ميشه. گفتم هر كاري دوست داري بكن و يك ضرب اولي رو رفتم بالا. داغ شدم. عجب چيز قويي بود. يك قاشق ماست خيار پشت بندش رفتم .چشمام توش اشك جمع شده بود . گلي ميخنديد ميگفت آقا رو. ببين استاد ما كيه. گفتم خفه! ميتوني خودت امتحان كن.گفت بي مزه ميرما! گفتم برو پيرزن ميترسوني. يك پيك رفت بالا! دوميشم رفت چشماش قرمز شد. گفت آقا كامران اين چيه؟ ميخواي امروز ما رو سياه مست بفرستي خونه. كامران گفت قابل شما رو نداره. و اومد نشست پيش ما. دلم ميخواست حبيبه به ما ملحق بشه گفتم شما نمياي؟ گفت الان كارم تموم ميشه اين غذا رو بزارم و بيام پيشتون. چند دقيقه اي گپي زديم و يكمي بيشتر يخ گلي باز شد و شروع كرد به شوخي كردن و مزه انداختن من حواسم پيش حبيبه بود و همش زير چشمي دنبالش بودم يهو گلي گفت فريبرز يك ليوان آب برام مياري؟ كامران گفت من ميارم گفت نه شما بشين اين ميترسم زياد بخوره يكي زد تو پهلوم كه يالله بجنب.بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه حبيبه نگام كرد و يك لبخند خوشگل تحويلم داد گفتم آب مي خواستم گفت مي خوري يا ميبري . با يك شيطنتي گفت كه منم حوس كردم اذيتش كنم گفتم اول ميخورم اگه شد ميبرم اگرم نشد كه مشكلي نيست . خيلي اروم گفت لوس نشو بچه پرو بيا برو سر يخچال بردار . يك نگاه انداختم ديدم گلي داره مخ كامران تيليت ميكنه و آسمون و ريسمون به هم مي بافه. رفتم طرف يخچال درش رو باز كردم اومد كنار گوشم خيلي اروم گفت مرسي كه اومدي . نياز داشتم كه بياي. گفتم چطور؟ گفت حسم رو گفتم و از كنارم رد شد و دستش رو كشيد روي شونم. همه بدنم لرزيد. گفت تا تو اب رو ببري من هم برم يك دوش مختصري بگيرم همه بدنم بوي غذا گرفته و زود بيام. من هنوز گيج بودم. نميفهميدم. اب رو بردم براي گلي . هنوز مشغول بودن. چند تا شات ديگه زديم و من حسابي سرم گرم شده بود. كامران كه زود مست ميشد كاملا ولو بود. گلي لپاش گل انداخته بود و حسابي سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه. من حواسم به حبيبه بود كه از اتاق اومد بيرون. يك تاپ گلبهي پوشيده بود با يك دامن بلند لمه گل دار. يك جوري خيلي بهش ميومد. گلي در عالم مستي يك نگاه بهش كرد شروع كرد سوت بلبلي زدن. گفتم گلي نكن زشته. همه مخنديدن. گفت به به ببين چي داريم اينجا. بابا دختر كجا بودي نبودي. بيا در آغوشم... من حرص ميخوردم. بقيه ميخنديدن. جبيبه رفت نشست كنار كامران روي زمين . يك پيك برداشت و به سلامتي جمع رفت بالا. كامران ماست و خيار رو پشت بندش داد بهش . گلي دست ميزد. يك نگاه بهش كردم گفت چيه..؟ دوسش دارم. خيلي دختر باحاليه. اصلا تقصير ما باحال هاست كه تو رو تحويل ميگيرم. حبيبه خنديد و گفت والله! گفتم دست شما درد نكنه. گفت حالا قهر نكن . لبي تر كن رفيق. بازم دلم لرزيد . يكمي از دست خودم و اين كش كشي كه با خودم داشتم خسته شده بودم دلم رو زدم به دريا و گفتم با خودم مرد يكمي بي خيال شو حالشو ببر! چي ميشه. لبخندي زدم و يك پيك رفتم بالا. حسابي سرمون گرم شده بود كه يهو ديدم موبايل گلي داره زنگ ميزنه. گوشي رو برداشت و رفت توي اتاق. يك چيزايي گفت و بعد اومد بيرون. يكمي رنگش پريده بود. گفتم چيزي شده؟ گفت نه ولي بايد برم . يك كاري پيش اومده كه نياز به من هست! يك نگاه بهش كردم يك نگاه بهم كرد ميدونستم كه نبايد چيزي بپرسم بهش گفتم بزار برسونمت گفت عمرا بزارم تكون بخوري. با اين مشروبي كه خوردي! گفت حبيبه جوون ميشه يكمي چاي خشك و يك حبه سير به من بدي. حبيبه رفت و يك قاشق چاي خشك براش آورد و گلي ريخت تو دهنش و يكمي نگه داشت و رفت دسشويي خالي كرد و حبه سير رو هم انداخت بالا گاز زد. گفتم بابا نترس كسي نميفهمه گفت اصلا نميخوام وقتي ميرسم خونه بوي مشروب بدم. حبيبه در اين فاصله با يك ظرف غذا اومد. حالا از گلي انكار از اون اصرار . آخرش گفتم حبيبه جان نميبره اصرار نكن. از دهنم پريد ناهار دعوته! يهو همه ساكت شديم. گلي يك نگاه خيلي بدي به من كرد و چيزي نگفت و عذر خواهي كرد و از در زد بيرون. حبيبه گفت برو دنبالش! گفتم نه خوب ميشه. جاي نگراني نيست. نشستم سر جام. يك سكوت عجيبي محيط رو گرفته بود. كامران يك جورايي با علامت سوال نگاه ميكرد و حبيبه اشاره ميكرد كه هيچي نگو. من يك پيك ديگه رفتم براي خودم و گفتم به سلامتي شما دو تا رفيق نو . بره جايي كه غم نباشه. يك نفس رفتم بالا. ته دلم آشوب بود. دليل ناراحتيم رو نميدونستم گلي رو درك ميكردم ولي درك نمي كردم. نمفهميدم چطوري عبد عبيد شده. آدمي كه اينقدر شاده اينقدر ياقي و سركشه چطوري مي تونه اين طوري به يك نفر آدم مقيد بشه؟ يك جورايي توي خودم بودم. حس كردم حبيبه نشست كنارم. گفت فريبرز حالت خوبه؟ گفتم آره آره اصلا چيز مهمي نيست. گفت مطمئني؟ گفتم آره. ناهار بخوريم بدجور گشنمه . با لخند بلند شد زد سر شونم و گفت حالا شد. كامران گفت بريزم برات گفتم اگه هستي منم هستم چرا كه نه! بزن به بدن داداش. خيلي باهاش حال ميكردم . دمش گرم بود كلا. حبيبه گفت ميارم همون دور ميز كوچيك ميخوريم . با مستي گفتم شما هر جا بياري ما ميخوريم. يك جورايي حس كردم بد گفتم ولي اينقدر مست بودم كه خودم زدم زير خنده ديدم كامران از خنده افتاده رو زمين. حبيبه كمتر خورده بود و هوشيار بود يك نگاه عاقل اندر ديوانه به من انداخت و با كنايه گفت مادر نزاييده... كامران قهقه ميزد. ناهار رو با هم خورديم و گفتيم و خنديديم. حالم بهتر شده بود. اون ها راجع به گلي چيزي نپرسيدن منم چيزي نگفتم . داستان به خوبي و خوشي حل و فصل شده بود. كامران داشت خاطره تعريف ميكرد يك ضرب مست مست بود و تلو تلو ميخورد. حبيبه هم حسابي داغ كرده بود يك وري لم داده بود به مبل و من روي مبل ولو بودم. اون دوتا رو زمين بودن من بالا. يك لحظه از بالا نگاهم به سينه هاي حبيبه افتاد. سينه هاي 85 سر بالا كه با هر نفسش اروم بالا پايين ميشدن دقت كردم احساس كردم تار ميبينم ولي اينقدر مست بودم كه خياليم نبود. حس كردم سوتين نداره و نيپل هاش از روي تاپ معلومه . كمي دقت كردم . كامران داشت يكمي ماست برا خودش ميريخت و حبيبه داشت به من نگاه مي كرد. سعي كردم طبيعيش كنم ولي اصلا نميشد. حس كردم حبيبه يكمي خم شد كه بهتر ببينم و يك لبخندي كنار لبش نشست. نميفهميدم . درك نمي كردم . حتي در حال مستي هم بازم ترمزهام كار ميكردن. حس كردم كيرم داره بزرگ ميشه . يكمي وول زدم كه جا بيوفته تابلو نشه. يهو كامران سرش رو آورد بالا گفت راستي فريبرز بيا شلوار راحتي بهت بدم با شلوار لي اذيت ميشي. خواست بلند بشه نتونست و نشست زد زير خنده. حبيبه گفت من بهش ميدم بلند شد گفت بيا. من مثل جادو شده ها بلند شدم. كامران يك پيك ديگه رفت بالا. و احساس كردم تار ميبينه منو . هنوز هوش و حواس داشتم. رفتم به سمت اتاق خوابشون. حبيبه سر دراور بود. يك شلوارك بهم داد. من قدم از كامران بلند تر بود و اون شلوارك براي كامران هم ميشد گفت كوتاه بود چه برسه به من . يك نگاه بهش كرد و گفت همين خوبه. گفتم حبيب جان به نظرت برامكوچيك نيست . نزديكم شد گفت تستش كن ميبينيم. گفتم چي؟! گفت بپوشش اگه كوچيك بود بزرگترش رو بهت ميدم. مستي توي چشماش موج ميزد ولي از من هوشيار تر بود و حس ميكردم كه آگاهانه داره اين كار رو ميكنه. هنوز عقلم داشت ميجنگيد ولي خيلي ضعيف شده بود. توي چار چوب در ايستادم كه هم كامران منو ببينه هم من اونو ببينم ديدم اصلا حواسش نيست و داره با دي وي دي ور ميره و قر ميزنه و مست مست بود. جبيبه يك نگاهي از بالاي شونه من انداخت گفت زود باش فريبرز جان تا اخر شب كه نميشه اينجا ايستاد پسر خوب . مثل مسخ شده ها دكمه هاي شلوارم رو باز كردم و درش آوردم . همه اين داستان از وقتي كه سينه هاي بدون سوتينش رو حس كرده بودم به شدت حشري كننده شده بود و كيرم نيمه برافراشته شورتم رو خيس كرده بود. ديدم داره نگاه ميكنه. گفت چه زود خيسش كردي . ميترسيدم. حس مي كردم آچمز شدم . همش ميترسيدم كامران بياد يا صدا بزنه. حبيبه اومد جلو گفت بكن اين يكي رو هم گفتم چي!!!! گفت بكن كه راحت بشيني . الان ميام. از كنارم رد شد پشت دستش رو كشيد روي شورتم و گفت تا برگردم درش بيار و شلوارك رو بپوش لطفا. مثل بچه هاي خوب عمل كردم . شورتم رو در آوردم و و گذاشتم توي شلوارم شلوارم رو تا كردم. صداي خنده كامران بلند شد. ديدم جفتشون دارن به يك چيزي ميخندن. كامران افتاده بود دلش رو گرفته بود و ميخنديد. در همون حال بلند شد رفت طرف توالت. من شورت پام نبود. داشتم تمركز ميكردم كه شلوارك رو پشت و رو نپوشم . حبيبه اروم اومد توي چارچوب در جوري كه بدنش بيرون اتاق بود و فقط سرش و دستش توي اتاق بود نگام ميكرد و لخند ميزد. خجالت نميكشيدم ظاهرا. گفت ميخواي كمكت كنم پات كني. گفتم نه بابا اوكي هستم گفت اره معلومه جون عمت . اومد طرفتم شلوارك رو گرفت و درستش كرد گفت بيا حالا اول پاي راست بعد پاي چپ و دستش رو گذاشت روي كيرم و شروع كرد به ماليدن. سيم ثانيه كيرم بلند شد تا اخرين درجه. نمي دونستم چي بگم يا چي كار كنم. صداي اواز كامران از تو والت ميومد. گفتم ديوونه نشو. مياد الان. گفت نگران نباش. تو بپوش و خم شدم كه پپوشم شروع كرد ماليدن و كيرم خيس شده بود به شدت. گفت چه زود ليز و خيس شدي پسر خوب. كنار گوشم گفت بپوش زياد وقت نداريم . كيرمو ول كرد از اتاق رفت بيرون. من مونده بودم با كير چي كار كنم. به سختي پوشيدم ولي كيرم سرش بالا بود. از اتاق پريدم بيرون و نشستم روي كاناپه يك كوسن گذاشتم جلوم چون خيلي تابلو بود. حبيبه توي آشپزخونه بود.انگار نه انگار كه من رو ديوونه كرده. كامران اومد و نشست روبروم روي زمين گفت حالا شد. راحت شدي! چي بود بابا ديوونه اي خودت رو خفت كردي. كيرم داشت يواش يواش ميخوابيد. خوشبختانه. يكمي ليمو خوردم كه از مستيم كم بشه حواسم جمع تر بشه. حبيبه اومد كنار كامران روي مبل نشست و مبل ال بود و ظلع كنار من نشست جوري كه نيمرخش رو داشتم . شروع كرديم گپ زدن ولي فضا سنگين بود. كامران كس شعر ميگفت و مخنديد منم كلافه بودم. جبيبه ميخنديد و سعي ميكرد به من خوش بگذره و خيلي خيلي طبيعي رفتار ميكرد. كامران تكيه داد به مبل بين پاهاي حبيبه و تلويزيون رو روشن كرد و يك موزيك پخش شد.گفت حبيب اين شونه هاي منو ميمالي؟ خيلي نياز به ماسا‍ژ دارم. حبيب گفت پس كي منو بماله. كامران گفت نوكرتم خودم ميمالمت جيگر. حبيبه زد زير خنده و سينه هاش بالا پايين شد گفت خوب بيا بشين روي زمين كنار فريبرز كه تلويزيون رو هم بينيم اون سريال رم رو هم بزار كه با هم ببينم منم ماسا‍ژت ميدم . كامران بلند شد و متوجه كير شق شدش شدم. مستي من كمي پريده بود ولي سرم داغ بود هنوز و بي صدا تماشا مي كردم بازي اين دو تا رو. سريال شروع شد و ميدونستم سريالش همش بكن بكن اونم از نوع افسانه اي. حبيبه شونه هاي كامران رو ماساژ ميداد انگار كه من نيستم. كامران مست و بيحال پايين پاي من نشسته بود. حبيبه گاهي دستش رو ميبرد زير ركاب هاي كامران و ميبرد روي سينه اش و ميمود روي شونه دوباره . خيلي خوب اين كار رو ميكرد. كامران بيحال شده بود كاملا. حبيبه دامنش رو زد بالا تا بالاي زانوهاش و من تونستم زانوها و ساق پاش رو ببينم. يك نگاه خمار به من كرد گفت اين بالشت چيه گرفتي بغلت؟ ترسيدم اشاره كردم به پايين يك چشمك زد كه خيالي نيست ! اين دختر خود شيطان بود. با چشماش اشاره كرد به كامران كه چشاش بسته بود و كيرش شق شده بود توي شلواركش. معلوم بود شرت نداره حبيب همين طوري كه ماسا‍ژ ميداد گاهي ميرفت تا روي شكم و ميموند بالا. كلافه شده بودم. كامران نفس نفس ميزد و كيرش دل ميلزد. كاملا معلوم بود كه داره خوشش مياد. يكمي شجاع شده بودم.حبيبه با يك دستش شونه كامران رو ميماليد و با دست ديگش بالشت رو از روي پاي من برداشت. انداخت كنار. گفت كامران خسته شدم نوبت تو. و سريع تكيه داد. كامران در جا چرخيد به سمت من و اون. ترسيدم. چشماش از شهوت قرمز شده بود. انگار نه انگار كه من اونجا بودم. حيبيب پاهاش رو گذاشت لب مبل دستاش ازاد شد. كامران دامن بلندش رو زد بالا و سرش رو برد زير دامن و حبيب دامن رو انداخت رو سر كامران . دستاش ازاد بود. كامران يك راست شروع كرد به ليسيدن . حس كردم حبيبه يكمي لرزيد. به من نگاه كرد. اشاره كرد برم جلو. اطاعت كردم . لباش رو اورد جلو و حس كردم خون داره با فشار ميره طرف كيرم. لباش رو مك ميزدم خوشمزه بود و گوشتي و نرم حس كردم دستش داره حركت ميكنه. من ديگه ترسم ريخته بود. دستش رو انداخت و كيرم رو از كنار شلوارك در آورد و گرفت توي مشتش و يك آه كشيد. كامران از اون زير گفت اوضاع خوبه؟ حبيب گفت اره تو كارت رو بكن جيگر. به من اشاره كرد كه پاشو وايسا روي مبل. من همين كار رو كردم . سينه هاش رو از تاپش در آورد و كير من رو كرد توي دهنش منظره عجيبي بود. فكرشم نمي كردم. با يك دست كيرمو ميماليد و با دست ديگه سينه هاش رو ميماليد و زبونش رو زير كلاهك كيرم ميچرخوند. حس كردم كامران داره مياد بيرون. اومدم تكون بخورم نزاشت جايي برم و مكش رو قوي تر كرد. كامران اومد بيرون يك نگاه مست انداخت و گفت ميبينم كه موفق شدي حبيبه خانم كون رو بده بالا دامت رو در بيارم. حبيب همون طور كه داشت منو ميخورد كونش رو داد بالا دامتش از پاش در امد كامران لخت شد و پاهاي جبيبه رو باز كرد و نشست بين پاهاش سر كيرش رو گذاشت دم كس حبيبه و اروم اروم كرد توش. حبيبه سرعت ساك زدنش رو برده بود بالا و حس كردم مي خواد اب منو بياره.منم كه كلي فعاليت داشتم ميدونستم به اين زودي ها نمياد. كامران شروع كرد به تلنبه زدن . شلپ شلپي ميكرد كس حبيبه. كيرم رو ول كرد به كامران گفت بسه بريم تو اتاق اينجا خسته ميشم. سريع بلند شد. عجب بدني داشت. باور نكردني بود. كمر باريك كون محدب و برجسته سينه هاي درشت. كلا چيز عجيبي بود. من لخت شدم و مثل بچه هاي خوب رفتم تو اتاق حبيبه روي تخت دراز كشيد اشاره كرد كه برم كنارش. رفتم كنارش. كشو رو باز كرد يك كاندوم بهم داد. گفت ميخوام جفتتون با هم منو بكنين. يادديشب و خيار افتاده بودم. كير من از كامران كوچيكتر بود و فكر كردم بهتره من شروع كنم به كامران كفتم بخواب به پشت گفت ميخواي منو بكني زد زير خنده گفتم نه نگران نباش. دزار كشيد . حيب رفت روش و كيرش رو تنظيم كرد و يك جا كرد تو كسش. يك آه بلند كشيد كه منم سوختم. سينه هاش رو گذاشت توي دهن كامران گفنت بخور عشقم. به من گفت فريبرز اروم فقط. دردم مياد. يكمي تف ماليدم ولي اينقدر از كسش اب اومده بود كه نياز به تف و كرم نبود. گذاشتم روي سوراخ كونش و خيلي اروم اروم و ميليمتري فشار دادم. حس كردم خوش رو جمع كرد. گردنش رو بوسيدم و كنار سينه هاش رو ماليدم و گتفم شل بگير . حس كردم شلش كرد و كلاهك كيرم يواش يواش راهش رو باز مي كرد گفتم نبنديش كه قطع ميشه كيرم خنديد و حس كردم كونش جمع شد و كيرم خفه شد گفتم يواش شل كن. كامران داشت مي كوبيد و من اروم اروم داشتم جا ميكردم. كيرم تا ته تو كونش بود و يك لحظه گفت همش رفت! گفتم اره. كفت وايييي چه حالي ميده و گفت كامران وول نزن خودم حركت ميكنم نميخوام در بياد.
ادامه دارد
     
  
مرد

 
daastaansaraa
ماه بود ماه ه ه
     
  
صفحه  صفحه 88 از 125:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA