انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 9 از 125:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
من و امیر --قسمت آخر



خاله امير با مهربونی شروع به صحبت کرد که دو جوان همديگر را دوست دارن و سن مهم نيست و دختر هم اصولا بيشتر از سنش می فهمه .

عمو جان زير لب نق می زد که: همين نيم وجبی پسر گنده منو رو انگشت می چرخونه. معلوم نيست چيکار کرده
من بلند شدم. پری خانم دم پله ها منو گير آورد و با چای برگردوند خنده ام گرفت. دلم می خواست چای را روی عمو جان بريزم!!!! ولی پام به اتاق که رسيد پدرم سينی را از دستم گرفت و پری خانم را صدا زد. من و امير را بيرون کردند. حرفی با امير نداشتم بزنم.
امير آهسته گفت: می شه ببوسمت؟
گفتم: فعلا که گويا اجازه من دست همه است جز خودم!!!!
بدون حرف خم شد. لباشو روی لبام گذاشت. حرکتی نکردم. عقب برگشت.
- ناراحت شدی.
- نه!
- پس چی؟
- حوصله ندارم!!!
- چرا؟
- همين جوری.
- چقدر خوشگل شدی.
- ممنون!
- از حرفای بابا معذرت می خوام. هنوز فکز می کنه من بچه ام.
- شايد راست می گن عمو جان.
- ديگه نبايد بگی عمو جان. بايد بگی بابا!!! حالا دو تا بابا داری.
بی اختيار گفتم و هيچی مادر.
امير نگاهم کرد. اشک تو چشماش جمع شد.
گفتم. اوه معذرت می خوام خوب مادر من زنده است ولی تو غيبت کبری است.
خنديد. عين بچه ها می موند می شد فوری حواسشو پرت کرد
صدامون کردن شيرنی تو حلقمون کردند و حلقه دست من. خيره به حلقه نگاه کردم. چه راحت حتی از من نظرمو نپرسيده بودند. يعنی اينقدر بديهی بود؟ پدرم لبخند می زد. عمو جان گوشهاش سرخ بود. بعدا از زبون نامادريم شنيدم که به دوستاش می گفت: فسقلی چه شانسی داره. جهاز که نمی بره. دو تا زمين که مهرشه. تمام خونه زندگی انگلسيم که نصف نصفه. خرج تحصيل همه چی.
همه قرارها گذاشته شده بود. بدون من!!! پس اينطوره دختری که مادرش نباشه براش تصميم گرفته می شه تازه بايد خوشحال باشه
فردای اونروز قرار داد رو برام روشن کردند. با معلم خصوصی دیپلم می گيری. تابستان ازدواج می کنی و مدارکت از حالا روش کار می شه تا سپتامبر هر چی لازمه آماده می شه و از سپتامبر هم می ری دانشگاه به به چه قسمت مناسبی. همه آرزوشو دارن. تو هم بايد خوشحال باشی. چرا نبودم. شايد فقط يک دختر حس می کنه چرا؟
بالاخره برادرم به آرزوش رسيد. نامادريم دلخور بود. دلش نمی خواست پسرش الان ازدواج کنه! بعدم ( دختره فسقلی ) هنگامه را بگيره
پدرم همه جوره کمک و پشت برادرم بود و اين بيشتر اونو عصبی می کرد. کی برای انتقام مناسب تر از من بود. شده بود منقل مجالس و پارتی ها و غيبت هاش برادرم پيشنهاد کرده بود عروسی امون يک روز باشه! می گفت جالبه! با مزه است ولی هنگامه راضی نبود. دوست داشت عروسی اش منحصر به فرد باشه من صد در صد از کليه جريانات به دور بود. پدرم بهانه آروم نگه داشتنمو داشت. امير يک هفته بعد از خواستگاری بايد بر می گشت. هفته آخر دائم خونه ما بود. هر لحظه پهلوم بود. چشممو باز می کردم بود. حتی می بستم هم بود. مثل يک رويا شايدم کابوس! چيزی نمی گفتم. کتاب که می خوندم نگاهم می کرد. سيگار که می کشیدم بهم خيره می شد. حرص می خوردم. عصبی می شد. لحظه شماری می کردم که بره! دو روز قبل از رفتنش اومد پهلوم. اصلا باهاش صحبت نمی کردم. حرفی نداشتم بزنم. اگه حرفی می زد وانمود می کردم گوش می دم. اگه سوالی می کرد مودب ( تا اونجائی که می تونستم جواب می دادم ) . سيگار دهم را روشن کرده بودم. در عرض دو ساعت. خودم هم احساس می کردم دودکش شدم! کتابی جلوم باز بود. يک کتاب معمولي. تصوير دوريان گری. می خودندم و نمی خودندم. می ديدم و نمی ديدم تصوير شخصيت داستان با کثافت کاريهاش عوض می شد و خودش تغيير نمی کرد. خاکستر سيگار می ریخت لای کتاب. عين معتادا شده بودم. کتابو بست بهش نگاه کردم.
- نگام کن يک دقيقه!
سرمو انداختم پائين. بعله؟
زير چونمو با دست بالا زد. نگام کن؟
گفتم: بعله؟
- قول بده سيگار نکشی. خيلی می کشی. بسه ديگه! خودتو کشتی. هی نمی خوام هيچی بگم ولی. ديگه همه چيت زياده رويه. مشروبت سيگارت.
- پشیمون شدی؟
- ای بابا! آدم باهاتم حرف می زنه شروع می کنی!
- باشه! حرف نمی زنم!
کتابو باز کردم. کتابو بست. سيگارو گرفت تو دستش له کرد. حوصله لجبازی نداشتم. با جلد کتاب بازی می کردم. منتظر بود اعتراض کنم. می دونستم از حالا جبهه گرفته! هيچی نمی گفت. هيچی نمی گفتم! حوصله ام سر رفت.
آهسته گفتم: می شه بقیه کتابم را بخونم.
گفت : نه!
بلند شدم. کتابو تو کتابخونه بذارم. دستمو کشيد. تعادلمو از دست دادم. افتادم تو بغلش. محکم منو به خودش فشار داد.
- دوستت دارم. نکن اينکارا رو ديگه. داره غصه هات تموم می شه.
حرفی نزدم. بدجور فشارم می داد . نفسم داشت بند ميومد. بعد سرمو گرفت بالا و شروع کرد به بوسيدن. حالم بد می شد. چی داشتم بگم. حلقه نامزدی تو دستم بود. به انگشتم فشار می آورد.
آروم گفتم: امير. ببخشيد. الان حوصله ندارم.
- حوصله ات ميارم. خانم کوچولوی من!! و شروع کرد بوسيدن. و بی وقفه می بوسيد. دوست داشتم گريه کنم. يا بزنمش کنار. دلم نميومد. بی حس نشسته بودم و اون می بوسيد و می بوسيد و می بوسيد. بعد دوباره محکم منو به خودش فشار داد. و نوازشم کرد. من می رم دلت برام تنگ می شه؟
جواب ندادم. روم نمی شد بگم. دارم نصف ثانيه ها رو هم می شمارم تا بری.
زير گوشامو بوسيد و گفت: هر روز بهت زنگ می زنم. صبحا و شبا. بايد با هم باشيم . صبحا با صدای هم بلند شيم. شبا با صدای هم بخوابيم. بعد با خجالت خنديد.
- شبا تو بغلميا! فقط جون من سيگار نکش خوب.
آروم گفتم: امير. دوست داری دروغ بشنوی؟
گفت: نه دوست دارم نه ای واقعی بشنوم!
جواب ندادم.
- بگو نه! بگو نه! بگو نه! خيلی خوب نه!!!! بوسيدم. با اکراه خودمو کنار کشيدم.
- قربون خجالتت برم!
جواب ندادم. بغلم کرد. دست رو پشتم کشيد. باهام بازی می کرد.
گفتم: امير. ميای تا ازدواج نکرديم. سکس نداشته باشيم؟
گفت. اه! يعنی چی. الان نامزديم که! چطور قبلش داشتيم ؟ و دو باره منو طرف خودش کشيد.
گفتم. امير. آخه!.
گفت: هيس هيچی نگو. و بوسيد و بوسيد. مزه اش به الانه! بلوزمو زد بالا! آروم سرشو برد توی سينه هام. اونقدر خودمو عقب کشيدم که چسبيدم به ديوار و ديگه جائی نبود برم. زیپ شلوارشو باز کرد. پاهامو دور کمرش انداخت. دامنو بالا زد و شورتمو کنار. چه سريع می خوايت به نتيجه نهائی برسه. بدم نبود. راحت می شدم فوری. شورتمو در نياورد. با دست باهام بازی می کرد.
گفتم نکن!
گفت: چرا؟ بدت مياد لذت ببری و ادامه داد.
لذت نمی بردم. مشکل اين بود. چرا بعضيا فکر می کنن همه بايد از کليشه ها لذت ببرن. سعی می کردم دوستش داشته باشم. آخه حقا خوب بود. ولی نمی تونستم. خوب بودن و حتی دوست داشتن ساده خيلی عميقه ولی لزوما دليل بر عاشق شدن و اينکه بخواهی يک عمر با کسی باشی نيست. يک عمر. همش هفده سالمه. يک عمر يعنی تا کی؟ غرق در افکارم بودم.
از درد فرياد زدم.
خنديد. هيس همه را می کشی تو اتاق. آروم باش. آروم. از درد به خودم می پيچيدم. تحريک نشده بودم. و اون بدون توجه کرده بود تو! شديدا هم تحريک شده بود. شايد اولش کمی رعايت می کرد ولی از خود بی خود بود. محکم بالا و پائين می کرد. دستمو روی دهنم گذاشتم و گاز می گرفتم. درد داشتم. اونم بدون هيچ تماس ديگه ای بالا و پائين می شد. سرش پائين بود. آه خدا. کی تموم می شه. آه خدا بذار زودتر بياد اين آبش. آه خدا. مردم. اشکها از گوشه چشمام می ريخت. دست خودم نبود. درد داشتم. وزنشو انداخت روم. ارضا شد. سرشو گذاشت روی شکمم. آهی کشيد.
- اوم. تو معرکعه ای
جواب ندادم. اصلا نفهميده بود که گريه کردم. منم هيچی نگفتم. بعد از يک ربع. دوباره منو بوسيد.
- لذت بردی؟
جواب ندادم. گوشمو بوسيد.
- نه بگو لذت بردی
گفتم پاشيم بريم بيرون! زشته
گفت: از کی تا حالا!. راستی تو دوست داری کی بچه دار شيم؟ تا ازدواج کرديم يا چند وقت بعد.
بی حال گفتم: بعد درباره اش حرف می زنيم.
- دوست داری اسم بچه رو چی بذاريم؟
جواب ندادم. سرمو برد توی سينه اش. وای کوچولوی من .
روز آخر قرار بود خونه امير اينها باشم پدرم هم بود. من و خاله اميرد توی آشپزخونه بوديم. من هيچ کاری بلد نبودم. می خواستم کمک کنم ولی بيشتر مزاحم بودم خاله امير خنديد. عزيزم جز برنامه تحصيليت خانه داری را هم اضافه می کنيم. خودم بهت ياد می دم. امير زرشک پلو خيلی دوست داره. گوشت پخته را اين مدلی دوست نداره اون مدلی دوست داره.
حوصله نداشتم. خيره به قابلمه نگاه می کردم. يکدفعه از سوال خاله اش جا خوردم.
- ببخشيد می شه مجدد تکرار کنيد؟
- تو اميرو دوست نداری به خاطر موقعيتش زنش شدی نه؟
جواب ندادم. يکدفعه تکونم داد.
- به خدا قسم اگه اذيتش کنی با من طرفی.
حس کردم دارم خواب می بينم. مرز بيداری و تصوراتم از بين رفته بود. دارم حتما روانی می شم. !
- با توام!!؟؟؟
انرژيم تحليل رفت. تو دستاش ول شدم. ترسيد.
- حالت خوبه. يک ليوان آب آورد. بعد دست پاچه شروع به معذرت خواهی و جويده جويده از اينکه امير تنها يادگار خواهرشه و خيلی پاکه و من بايد خوشحال باشم و و ...

عمو جان از پرتاپ هر گونه متلکی دريغ نمی کرد. رنگ و روت پريده عروس خانم! خجالتی شدی؟ دکتر جون! عروس کوچولوت نوازش می خواد. عادت به نوازش کرده.
يعنی اين ساعتها تموم می شه و بالاخره فرودگاه. بغلم کرد. اشک می ريخت.
گفت: دوستت دارم. عين يک رباط گفتم: منهم.
گفت: بهم وقادار می مونی.
گفتم: بعله. مطمئين باش. و رفت.
پدرمو راضی کردم که معلم خصوصی را هم برای من بگيره و هم راحله! به بهانه با هم درس خوندم می خواستم راحله استفاده کنه. پدر راحله مشکل مالی نداشت ولی خرج کردن برای تحصيل دختر را احمقانه ترين کار دنيا می دونست. راحله هم به خاطر مهدی - دوست پسر جديدش يا عشقش- می خواست دانشگاه قبول شه! و من هم بدون اينکه واقعا بخوام. يا طبق قرار بخوام. با اون تست می زدم. درس تنها مرحم دلم بود. تنها چيزی که باعث می شد يادم بره.
طبق قرار امير صبحا زنگ می زد و شبها. حرفی برای گفتن نداشتم. جملات تکراری. درس می خونم. خونه راحله بودم. درس می خونديم. يا راحله اينجا بود درس می خونديم. ولی او يک ساعت صحبت می کرد از تمام اتفاقات بيمارستان. هوای بيرون مد جديد.
هنگامه که خريد می رفت. برای من هم خريد می کرد. البته منکه قرار به جهاز بردن نداشتم. اونها حتی منو با خودشون نمی بردند. لباس عروسی را هم خود امير انگليس پسنديده بود. حلقه ازدواج هم قرار بود خاله اش انتخاب کنه! من در اين ازدواج چيکاره بودم؟
صبح زنگ تلفن.
- دوستت دارم.
- منهم.
شب زنگ تلفن.
-می بوسمت
- منهم.
کليشه. تکرار. تکرار.
صدای فرياد هنگامه ميومد. نگاش کن. براش آئينه و شمعدون انتخاب کردم. همچين نگاه می کنه انگار براش پفک نمکی خريدم. خوب اگه دوست نداره بگه. من اينهمه زحمت کشيدم. انتخاب کردم.


برادرم عصبانی شب تو اتاقم اومد.
- چرا اينطوری می کنی. حداقل يک تشکر بکن از هنگامه.
جواب ندادم.
- اصلا برات مهمه؟ اينهمه مردم برات زحمت می کشن؟ اصلا برات مهمه؟؟؟؟هنگامه هم درس داره تازه مدرسه هم می ره. تو چی؟
داشتم عصبانی می شدم. تو دلم خودمو دلداری می دادم. توصيه های روانشناسی. با من صحبت نمی کنه. مخاطب ديوار کناريه.
- با توام؟؟؟ اصلا مردم برات اهميت دارن
قابل کنترل نبودم. فريادهام. تا سه تا خونه اونورتر می رفت. برادرم از اتاق رفت بيرون ولی فريادام با هق هق گريه ام تموم نمی شد. از هق هق ها بيشتر حرصم می گرفت. چرا بايد گريه کنم. شما ها منو دوست داريد. به من اهميت می دين. برام انتخاب می کنين. شايد منم دوست داشته باشم انتخاب کنم. شايد برای منم خريدم جالب باشه. شايد و شايد و شايد. بد شده بودم. بدترين کلمات رو استفاده می کردم. پری خانم اومد تو اتاق. بغلم کرد. هق هقها گريه شد. پری خانم فربون صدقه ام می رفت. عزيزم. منظور نداشتن که! می خواستن کمک کنن. خوب خودشونم جوونن خامن بی تجربن. و پدرمو راضی کردم. پری خانم برام خريد کنه. تمام چيزهائی که خريده بودن را پس دادن. حداقل پری خانم از خريد لذت می برد. يا من اينطور فکر می کردم. تا اين که ديدمش که آيئنه و شمعدون را بغل کرده و می گه. دخترم عروسيتو که نديدم. حالا برات عروسی می گیرم. دخترش تو بچگی از مريضی مرده بود. عجب نحصی بودم من!!! خودم. عروسی ام. کارام. زندگی ام
امير رفت. رفت انگليس صبح زنگ می زد منو از خواب بيدار می کرد. شب زنگ می زد. که من بخوابم. زندگيمو تو درس قاطی کرده بودم. با راحله برای کنکور می خوندم ولی کسی نمی دونست. راحله را عاشق می ديدم. همه می گفتن من عاشق اميرم. پس چر مثل راحله برای تلفناش دقيقه شماری نمی کردم. چرا راحله اينقدر حرف داشت بزنه و من يکی از اون حرفا را هم نداشتم. چرا اگه از صبح حرفی را هم آماده می کردم شب يادم می رفت؟ چرا با اينکه قول داده بودم سيگار نکشم بيشتر از هميشه می کشيدم. چرا دلم می گرفت و می گفتم حالم خوبه!!!پس چم بود؟؟
همه به حالم قبطه می خوردن. شوهر پول دار؟ خارج!! تحصيلات. مهر فراوان!!! پس چه مرگم بود. خودمو جلوی آئينه نگاه می کردم. مدتها بود که يادم رفته بود راحت بخندم يا حتی راحت گريه کنم به خودم تلقين ميکردم بخند خوشحال باش. لباس عروسيمو برام فرستاد امير. لباسو اون برام انتخاب کرده بود. ساده بلند چاک دار با يک دنباله بلند. دم آئينه نگاه می کردم. تنها! يواشکی. نمی خواستم کسی نگام کنه! بايد بود خودم می ديدم. درست اندازه ام بود! پشت لباس باز بود. دست کشهای بلند داشت. خودمو برانداز کردم. موهامو بالا زدم. خودمو برانداز کردم. به خودم گفتم بيا برای خودت خوشی بساز. از ذهنت استفاده کن آرايش چه مدلی؟ موهای چه مدلی؟ تور چه مدلی؟ چرخيدم. يک لحظه از ديدن خودم لذت بردم. به خودم لبخند زدم. ياد داماد افتادم. خواستم اميرو مجسم کنم. نمی تونستم. نمی خواستم. خواستم باز از خودم فرار کنم. يک چرخ ديگه زدم. ديگه ذهنم بهم کمک نمی کرد. خواستم به يک عاشق خيالی فکر کنم. نشد. خواستم يکی کنارم با لباس داماد باشه! نشد. وقتی به خودم اومد که قطره های خون رو دامن لباس می چکيد. ترکيب قشنگيه. سفيد و قرمز. اگه تور سرم بود خوشگل ترم می شد. يک چرخ زدم پری خانم سراسيمه می کوبيد به در. مبهوت جای خالی آينه را نگاه کردم درو برای پ
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
خاطرات ehlam


قسمت اول
دوست یا سیریش
چند وقتی می شد با فرهاد بهم زده بودم فکر می کنم اواسط مهربود با اینکه همه چی تموم شده بود اما حال و روزم مثل قبل نشده بود هنوز...پکر بودم سعی می کردم خودمومثل قبل نشون بدم تا حداقل الهه فکر کنه مشکلم حل شده ..آخه چون اون از همه بیشتر منو می شناخت و بیشتر وقتا با هم بودیم نمی خواستم ناراحت بشه و فکر کنه اون همه تلاشی که کرده تا من با قضیه راحتتر کنار بیام بی اثر بوده... اما واقعیت این بود که فراموش کردنه چیزای بد واسه من خیلی سخته... چند وقتی بود موقعی که ازدانشگاه میامدم بیرون یا موقعی که تازه می خواستم برم سر کلاس تو مسیرم امیر دوسته جون جونی فرهاد رو میدیدم ...چند باره اول فکر می کردم تصادفیه ولی وقتی یه کمی بیشتر دقت کردم دیدم نهههه خیر...آقا قشنگ آماره منو داره و دقیقا می دونه من چه روزهایی کلاس دارم و کی کلاسم تموم میشه ....امیر 25 سالی داشت به جای درس و دانشگاه یه شرکت فروش سخت افزارهای کامپیوتری زده بود با سه تا از دوستاش ...موقعی که با فرهاد دوست بودم چند باری امیرو دیده بودم باهاش خیلی با هم صمیمی بودن فرهاد زیاد از امیر واسم حرف می زد و می گفت درسم تموم شه می خوام برم تو اکیپ اونا کارای برقیشون رو انجام بدم...تا حدودی امیرو می شناختم خیلی شوخ بود و ظاهر خوبی هم داشت...قد بلند بود و تقریبا لاغر...چشم و ابرو مشکی موهاشو یه کمی بلند می کرد تا زیر گوشش بود قیافه با مزه ای داشت همیشه خندون بود...خیلی خوش بود همون روزهای اول که چند باری با فرهاد دیده بودمش معلوم بود خیلی زود ارتباط برقرار می کنه...خلاصه الهه که بعد از اون ماجرا هر موردی که مربوط به فرهاد می شد رو بهم می زد واسه همین وقتی بهش گفتم امیرو هی سر راهم می بینم گفت مواظب باش حالا این یکی مختو نزنه...اینم دوسته همون فرهاده ...خودمم دیگه نسبت به پسرا بی اعتماد بودم نمی تونستم بفهمم کی واقعا خوبه کی واقعا بده..به همشون مشکوک بودم تا قبل از اون ماجرای فرهاد با همه همکلاسیای پسرم ارتباطم خیلی خوب بود زیاد با هم دیگه ( هم دخترا هم پسرا ) می رفتیم بیرون...یه جمع 7 نفره بودیم 4 تا پسر و سه تا دختر بودیم که خیلی با هم قاطی بودیم بدونه هیچ منظوری فقط در حد دوست بودیم با هم ... اما دیگه بعد از اتفاقی که واسم افتاد و فرهاد و شناختم دیگه با اون بیچاره ها هم رفتارم عوض شده بود کناره می گرفتم ازشون زیاد تو جمعشون نبودم اونا هم کم و بیش می دونستن موضوع چیه ولی به روی خودشون نمی آوردن تا من خودم دوباره برگردم به همون الهامه قبلی ...با خودم قرار گذاشتم دیگه با امیر رفتارم فرق داشته باشه و زیاد باهاش قاطی نشم..تمامه سعیمو می کردم تا رفتارم باهاش عادیه عادی باشه و اون برداشته دیگه ای نکنه تا اینجا همه چی عادی بود..وقتایی که بعد یا قبله کلاس منو به خیال خودش تصادفی می دید تا یه مسیره خیلی خیلی کوتاهی باهام قدم میزد و می گفت اومدم اینجا کتاب بخرم ...اسم چند تا کتابه نیست در جهانم بهم می گفت و مثلا می خواست بگه منظوری نداره و اتفاقی منو می بینه یه مدتی اینجوری گذشت تا اون روز....
اون روز وضعیتم قرمز بود و یه کلاس ساعت 7 صبح داشتم که با بدبختی تحملش کردم داشتم از دل درد و کمر درد می مردم هیچی از درس نمی فهمیدم فقط سرم رو میز بود دعا می کردم زودتر تموم شه کلاس استادم از اونایی بود که اگه یکی سر کلاس می مرد می گفت تشییع جنازه باشه واسه بعد از کلاس...بالاخره کلاس تموم شد با اینکه ظهر یه کلاس دیگه هم داشتم اما هر کاری کردم دیدم نمی تونم بمونم حالم از صبح خیلی بدتر شده بود باید می رفتم خونه استراحت می کردم...با بچه ها خدافظی کردم محسن یکی از همون بچه های اکیپمون بود که فمهید حالم خوب نیست می خواست برسوندم نمی دونست مشکلم چیه و چرا اینقدر بی حالم ...بهش گفتم می خوام برم خونه..گفت یه روز این پیاده رفتنتو بی خیال شو بیا من برسونمت غش می کنی وسطه راه ها.. ترسیدم بالاخره بفهمه وضعیتم قرمزه از حال و روزم از فکرشم هم سرخ و سفید می شدم به دوستم ساناز گفتم من عمرا با کسی برم خونه این اگه بفهمه من پریودم که من از خجالت دیگه ترک تحصیل می کنم ...ساناز خندید و گفت اوووه بچم چه خجالتیه ...دیوونه نشی پیاده بریا با تاسسسکی برو...گفتم خب اصلا امروز نمی تونم پیاده برم...با همشون خدافظی کردم و زدم بیرون ....یه کمی راه رفتم همیشه با راه رفتن حالم خوب میشد حالا هر مرضی داشتم فرقی نمی کرد با پیاده روی احساس آرامش می کردم ..اما اون روز نه ...واقعا نمی تونستم قدم بزنم..رفتم کنار خیابون و هنوز ثابت نایستاده بودم که دیدم یه ماشین داره بوق میزنه...نمی دیدمش رو شیشه آفتاب افتاده بود و نورش نمی ذاشت راننده رو ببینم...جلوش یه ماشینه دیگه بود که داشت مسافر پیاده می کرد..فکر کردم شاید با من نبود غیر ازمنم کسی اونجا نبود...فقط من واسه تاکسی ایستاده بودم..بالاخره ماشین جلویی حرکت کرد و اون ماشین عقبیه اومد جلوی من و نگاه کردم دیدم ااااااااه امیره که...باز منو گیر آورده بود..منم که مااااااااست ...راهه دیگه ای نداشتم غیر ازجواب دادن سلام علیک.. گفت اااااا الهام تویی ؟ می بینی چه تصادفیه ؟ تو دلم گفتم آره ..خیلی تصادفیه...یه هفته است داره منو دقیق راس ساعت می بینه حالا یا تو خیابون یا تو کوچه یا رو پل ...فهمید منتظر تاکسی ام گفت بپربالا من برسونمت ...گفتم نه ممنون...میرم خودم ..دقیقتر نگام کرد و گفت بیا بالا دیگه...آخه وسط خیابون آدم ناز می کنه دختر؟ بدو بیا سوارشو..چقدرم نورانی شدی امروز...پررو منظورش این بود که رنگم پریده..چیزی نگفتم و در عقبو باز کردم و نشستم برگشت نگام کرد و گفت واااای کشتی منو تو الهام ...چرا رفتی عقب نشستی ؟ بیا جلو ...بدو بیا اینجا بشین...ای بابا چه گیری داده بود اینم دلم نمی خواست باهاش خودمونی شم گفتم نه اینجا راحتترم بخدا...خیلی هم دیرم شده امیر ...حالمم خوب نیست سرم درد می کنه باید زودتر برم خونه...آینه ماشینشو رو صورت من تنظیم کرد و گازشو گرفت و حرکت...سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و از پنجره خیابونو نگاه می کردم ...به خاطره بی حالی که داشتم چشمام داشت خود به خود بسته می شد دلم می خواست بخوابم..یهو یه صدای بوم بومی اومد که برق از چشمام پرید...پریدم بالا و صاف نشستم دستمو گذاشتم رو قلبم ضبط ماشینشو روشن کرده بود گفتم واااااااااای ترسیدم...چه خبرته ؟!!! صداشو کم کرد و گفت خب خواستم از اون حال و هوا دربیای داشت خوابت میبرد... گفتم تو حواست به رانندگیته یا به من؟ خندید و گفت هر دو دیگه دوباره تکیه دادم به صندلی و چشمم خورد به آینه ماشینش که دو تا چشم فضول داشت نگام می کرد گفت الهام بی حالی امروز ؟ صورت نورانی ...ضعف جسمانی...عجب حاله پریشانی...خنده ام گرفت گفتم آفرین خوب شعر می گیاااا خندید وگفت ولی دکتریم خیلی بهتره ...گفتم چطور دکتر خان ؟ ...رسیدیم به چراغ قرمز محکم زد رو ترمز اینبار شوت شدم جلو..مثل آدم نمی تونست رانندگی کنه..گفتم یواش امیر..مثلا مریض داریا...بلند داد کشید چراغ سبز شوووو می خوام الهامو برسونم تو ماشین کناری یارو برگشت نگاش کرد این دیوونه بازیا از امیری که من می شناختم زیاد بعید نبود.. آهنگی که گذاشته بود رو عوض کرد یه آهنگ ملایمتر گذاشت و چراغ که سبز شد دوباره گفت محکم بشین الهام ...اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که خودم به غلط کردن افتادم گفتم خب ..خب ...نمی خواد اینجوری بری...یوااااااااااااش خندید و گفت ترسو می خواستم ببینم چقدر شجاعی...گفتم نخیر من عشقه سرعتم ..الان حالم خوب نیست...چیزی نگفت...یه چند دقیقه ای تو سکوت گذشت داشتیم نزدیک می شدیم به خونمون...گفت الهام ولی رفتی خونه یه جای گرم واسه خودت درست کن مثلا یه پتویی چیزی بنداز روت به پهلو بخواب یا دمر یکی پشتتو آهسته ماساژ بده باور کن سریع هم خوب میشه...چیه بابا دخترا زرتی میرن مسکن میندازن بالا ...اثرش که بره دوباره همونجوری میشن تو اینکاری که من گفتم و بکن ...باشه ؟ کپ کرده بودم این از کجا اینا رو می دونه ..یعنی اینقدر تابلو بودم چمه خودم خبر نداشتم ! سرخ شدم گفتم بی ادب منظورت از این حرفا چیه؟ ...بلند خندید ...گفتم واااا چیه ؟ گفت یه بار دیگه همون جوری بگو بی ادب ...داشتم همونجوری مثل آدم ندیده ها نگاش می کردم .. یه خیابون مونده بود تا خونمون زد کنار و همونجوری صداشو نازک کرد و ادای منو درآورد و گفت بی ادب ! رسیدیم ...دوباره خندید از صدایی که درآورد منم خندم گرفت... گفتم مرسی ..لطف کردی ...یه وری نشست جوری که بتونه منو ببینه گفت اییشششش مردم از این همه تعارف...من که کاری نکردم بابا بی خیال...مواظب خودت باش اون توصیه هایی که کردم یادت نره ها ...گفتم برو بابا من که چیزیم نیست از کی تا حالا واسه سر درد ماساژ میدن ؟ گفت آره ؟؟؟؟ سرت درد می کنه ؟؟؟ من چه منحرفما...برو برو استراحت کن که اصلا بلد نیستی خالی ببندی ...از خجالت سریع می خواستم فلنگ رو ببندم ازش دوباره تشکر کردم و خواستم پیاده شم که دوباره ادامو درآورد و گفت خدافظ بی ادب ! خندیدمو باهاش خدافظی کردم ...تو راه هی می گفتم مثلا خواستم کسی نفهمه این با یه نگاه فهمید..پسرا چه با تجربه شدن !
ادامه دارد .........
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  ویرایش شده توسط: e_h_s_a_n   
مرد

 
قسمت دوم
دوست یا سیریش
رفتم خونه مامان و الهه خونه بودن مامان تا منو دید گفت چی شد اومدی ؟ مگه نگفتی عصر میای ؟ گفتم نتونستم بمونم..مردم از دل درد مامی...گفت برو لباساتو عوض کن بخواب واست گل گاو زبون بیارم!!! .......نههههههه ...خوب شدم نمی خواد چپ چپ نگام کرد و گفت لوس نشو واست خوبه ..صدای الهه از پشت سرم اومد کاکائو بریز توش مامان ...برگشتم دیدم لباس پوشیده انگار میخواست بره بیرون..گفتم کجا میری تو ؟ گفت زود اومدی ؟!!! بدتر شدی نموندی سرکلاس ؟ مقنعه امو درآوردم و و گفتم آره بابا دارم میمیرم...حال ندارم وایستم..مامان صداش از تو آشپزخونه اومد الهاااااااام نبات بریزم توش شیرین بشه ؟ نههههه مامان تروخدا حالم بهم می خوره از مزه اش...از تو آشپزخونه اومد بیرون و یه لیوان گندهههه گل گاو زبون دستش بود...گفت وااااا !!! خوبه واست میگم...گفتم اااااوه این همه...تو پارچ درست کردی ؟ الهه اومد جلو و تو گوشم گفت الی من اگه دیر اومدم خونه منو داشته باش ...گفتم اااای تو اون روحت...کجا میرید حالا ؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت نمی دونم ....در دامانه طبیعت جاش معلوم نیست...اگه حالت خوب بود می بردمت هممون هستیم جات خالیییی...من برم دیگه تو هم برو گل گاوووو زبونتو بخور...حال نداشتم جواب بدم الهه یه خدافظه بلند گفت و رفت ...من موندم و مامانو اون لیوانه گنده...
تا عصر تو اتاقم خوابیدم مامان ناهارمو آورد تو اتاقم ...مثل زائوها از جام بلند نمی شدم خودم از وضعم خنده ام گرفته بود... هوا کم کم داشت تاریک می شد مامان اومد تو اتاقمو گفت این الهه نیومد چرا ؟ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست ..گفتم باشه الان دیگه میاد ...رفت بیرون ..یه اس ام اس واسه الهه زدم عزیزم تشریفتو بیار لطفا وگرنه لوت میدم ..چند دقیقه بعد جواب داد : بیا در رو باز کن خواهره گل و عزیزت پشت دره خواستم جواب بدم فکر کردم داره شوخی میکنه دیدم صدای زنگ اومد...صدای مامان و الهه میامد الهه داشت مامان رو شستشوی مغزی میداد...داشتم به چیزایی که واسه مامان تعریف می کرد گوش میدادم...اون وقت به من می گفت خوب داستان سره هم می کنی خودش از من خبره تر بود...در باز شد الهه و اومد تو اتاقم گفت ااااااااوه اینو...هنوز ولو ...پاشو بابا...انگار فقط این پریود میشه..ااااه اااه اینقدر آدم لوووووس...هووووق الکی بلند گفتم ااااخ دلمو فشار نده الههه درد می کنه. ..صدای مامان فوری اومد ااااالهه ولش کن مامان...دلش درد می کنه بذار بخوابه...خودم بدجنسانه میخندیدم ...الهه عادت داشت به این کارام...اومد کنارم و طبق معمول گزارشات روز رو با هم رد وبدل کردیم...قضیه امیر رو واسش گفتم اخماش رفت تو هم و گفت مگه من به تو نمیگم با امیر قاطی نشو ؟! گفتم خب من چی کار کنم ؟ نمیشد آخه ناراحت میشد...گفت وااااااااای خدایاااا...ناراحت میشد چیه ؟ می خواستی بگی کسی قراره بیاد دنبالم چه میدونم یه جوری می پیچوندیش دیگه...گفتم حالا شده دیگه ...دلیل نمیشه چون منو رسوند با هم قاطی شدیم ...می دونستم حق با الهه است چیزه زیادی واسه دفاع از خودم نداشتم...الهه مثل مامان بزرگا یه ساعت داشت حرف می زد .. اینقدر حرف زد که گفتم بابا غلط کردم دیگه شده با دوچرخه بیام سوار ماشینه امیر نمیشم ..راضی شد و رفت سراغه شکمش..چند تا صفحه از درسام رو باید میخوندم یه نگاه به اونا انداختم ...بابامم اومد خونه..از حرفای مامانمو الهه فهمید حال ندارم ..اومد تو اتاقم و گفت سلااااام ...چی شده ؟ چرا خوابیدی ؟ گفتم سلام بابا... حالم بده ... فکر کنم سرما خورده ام ...اومد جلو و کنارم نشست دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت تب که نداری ...نمیای شام بخوری ؟ گفتم ننننهههه..اینقدر خانومت بهم گل گاو زبون داده احساس گاوی بهم دست داده ...خندید و گفت از کدوما ؟ هلندی باشه خوبه ها ..گفتم باباااااااااااااااا ...یهو صدای گوشیم اومد اس ام اس اومده بود.. تا اومدم دولا شم گوشی رو بردارم بابا که بهش نزدیکتر بود برشداشت و گفت مسیج داری ...صبر کن برات بخوونم ..یه کمی مکث کرد و گفت این کیه ؟ یه کمی نگران شدم آخه اون وقتا یه سری از همون پسرای اکیپ شمارمو داشتن گفتم حتما اونان چرت و پرت نوشتن...هولیده گفتم کیه ؟ چی نوشته ؟ گفت نوشته : سلام بی ادب ! یو هاه هاه هاه ...کیه ؟ خودمم جا خورده بودم...نمی دونستم کیه ولی نخواستم سوتی بشه ..گفتم ااااای وای..این سانازه ...بده ببینم ..گوشی رو داد بهم و بلند شد که بره گفت شام نمی خوری پس ؟ گفتم نه اصلا میل ندارم...گفت باشه...هر وقت گرسنت شد بخور...من رفتم هلندی......خندید و رفت بیرون.. بابا که رفت دوباره شمارشو با دقت نگاه کردم غریبه بود نمی شناختمش...به متنش نگاه کردم ..بی ادب !؟؟؟ یاد امیر افتادم ولی مطمئن بودم اون شمارمو نداره...پس کی بود ؟ داشتم فکر می کردم که یکی دیگه اومد : نشناختی ؟ دکتر هستم دیگه ...حال مریضمون خوبه ؟ وااااااااای حالا دیگه مطمئن شدم امیره..شماره منو از کجا آورده ؟ اگه الهه بفهمه کلمو میکنه ...حالم گرفته شد این از کجا شمارمو آورده بود..مثلا می خواستم بپیچونمش جوابشو ندادم اصلا فکر نکرده بودم شاید شماره منو داشته باشه ...چند دقیقه بعد زنگ زد به گوشی..همون شماره ای بود که اس ام اس فرستاده بود احتمالا گوشی خودش بود...عصبی بودم...جواب دادم بله ؟ ....سلام الهام ...خوبی ؟ تحویل نمی گیریااا...حالت خوب شد دیگه دکتر و یادت رفت ؟ ...سلام..امیر شماره منو از کجا آوردی ؟...صدای خنده اش...دوباره پرسیدم میگم شمارمو از کجا آوردی ؟...این جوریاست دیگه الهام خانوم...حالا اونش مهم نیست مهم اینه که الان من شمارتو دارم .. سعی می کردم صدام از اتاقم نره بیرون می ترسیدم کسی بشنوه...خیلی آروم جواب میدادم گفتم واسه من مهمه زود باش بگو می خوام بدونم...از کسی گرفتی ؟ خندید و گفت بابا از کسی نگرفتم ..باشه حالا که اینقدر واست مهمه میگم... اون موقع ها یه چند باری به فرهاد زنگ زده بودی یادته من جواب می دادم ؟ گوشیش رو گوشی من دایورت بود...از اونجا شمارتو گیر آوردم...اااوه تازه یادم افتاده بود ولی اصلا بهم زنگ نزده بود تا حالا...حتی موقعی که فهمیده بود من و فرهاد بهم زده بودیم و یه بار تو راه برگشتم به خونه علتش رو پرسید و باهام صحبت کرد وقتی جواب منو شنیده بود قانع شده بود...فکر نمی کردم شمارمو سیو کرده باشه..گفتم آآآها..خوب حالا چی شده به من زنگ زدی ؟ کارم داشتی ؟ .....گفت الهام ناراحت نباش من فقط خواستم حالت رو بپرسم...گفتم مرسی بهترم...امیر من نمی تونم زیاد صحبت کنم باهات الان یکی میاد تو اتاقم...گفت ای بابا..خب یه جوری حرف بزن مثلا منم یکی از دوستاتم...گفتم نه اصلا نمی تونم اونجوری صحبت کنم...وقتی کسی پیشم باشه اصلا نمی تونم طوری صحبت کنم که کسی متوجه نشه..طرز حرف زدنم تابلو میشه ...گفت باشه هر جور راحتی...فردا ساعت 4 میری باشگاه نه ؟ وااااااااای این دیگه کی بود...گفتم انگار آماره منم داری آره ؟ ...الهام چرا ناراحت میشی ؟ خب آره من از همه برنامه هات خبر دارم این ناراحتی داره ؟ گفتم آره داره......وقتی تو کاملا آمارمو داری یعنی یا از کسی راجع من می پرسی یا خودت دنبالم بودی..نمی فهمم علت این کارا چیه نمی خوامم بدونم .. چند ثانیه سکوت کرد و گفت تو به همه بدبینی ؟ من که چیزی نگفتم باشه هر جور خودت راحتی ...برو استراحت کن ..من منظوری ندارم الهام ...خدافظ... باهاش خدافظی کردم و هر چی سرحال شده بودم دوباره خورد تو حالم...باز وا رفتم...دوست نداشتم هی جلوم سبز شه ...امیر منو خوب می شناخت..گیج شده بودم این امیر منظورش از این کارا چیه دیگه نتونستم درسم رو بخوونم کتابام و بستم و جمشون کردم چند دقیقه بعد الهه با دو تا لیوان چایی اومد تو اتاقم..نشست کنارم و گفت گشنت نیست ؟ گفتم نه بابا ...کی شام می خوره هیچی نگفت ..چند دقیقه پیشم نشست و شوخی کرد باهام دید حوصله ندارم و جواب نمی دم خسته شد و گفت من رفتم لالا کنم...حوصله حرف زدن نداشتم بلند شدم رفتم مسواک زدم و دوباره برگشتم سر جام...به مامان گفتم خیلی خوابم میاد که دوباره نیاد تو اتاقم ...یه ساعتی تو فکر بودم و خوابم نمی برد..تازه داشت پلکام سنگین می شد که صدای اس ام اس گوشی اومد..نگاه کردم دیدم ااااه بازم امیره..خدایا بسه دیگه ...این چی می خواد از من.. چون از فرهاد خاطره خیلی بدی داشتم سعی کرده بودم هر چیز و هر کسی که مربوط به اون میشه رو از ذهنم پاک کنم..اما انگار امیر نمی ذاشت..اس ام اسشو خوندم..." هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری ..." خوب یادمه که وقتی اینو خوندم چقدر حالم گرفته شد...داشت همون چیزایی رو می فرستاد که اون وقتا فرهاد موقع خواب واسم می فرستاد...اما بصورت رسمی تر...باز همه چی یادم اومد
ادامه دارد .....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  ویرایش شده توسط: e_h_s_a_n   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم :
دوست یا سیریش
بغض پیچید تو گلوم..چشمام پره اشک شده بود و صفحه موبایل رو نمی دیدم... اشکای داغ می ریخت پایین...یهو در باز شد و الهه اومد تو تو نور کمی که اتاقم داشت اگه اشکامو پاک می کردم میدید واسه همین خیلی آروم پشتمو کردمو به پهلو خوابیدم ...اومد نزدیکم و گفت ضایع شبها گوشیتو خاموش کن کار میدی دستمونا...صدای اس ام است تا سر کوچه میره...صدامو صاف کردم و گفت بچه ها بودن...الان خاموشش می کنم ..انگار تن صدام یه کمی تغییر کرده بود صورتشو آورد جلو یه کمی دولا شد وگفت آبغوره ؟ چیه باز ؟ دلت درد می کنه ؟ انگار بهترین بهانه رو بهم داده باشه گفتم آره آره...بخوابم خوب میشه..برو بخواب دیگه...وایساده منو نگاه می کنه تو چرا بیداری اصلا ؟...گفت گوشیتو بده ببینم این بچه ها ساعت 12 چی میگن ؟!!! اینقدرشل گرفته بودمش که راحت از دستم کشیدش بیرون...چند دقیقه بعد گفت یعنی چی ؟ این شماره کیه ؟ برگشتم طرفشو گفتم بخدا من شمارمو ندادم الهه...خودش از قبل داشته..از همون موقع که من با فرهاد دوست بودم...تعجب کرد گفت کی ؟ مثل بچه ها که یه کار بدی کردن گفتم امیر دیگه.. ناراحت شد و گفت الهام تروخدا بی عرضه بازی در نیار...واسه چی داری گریه می کنی ؟ ...من که میدونم تو از چی حالت گرفته میشه...متاسفانه امیر هم انگار خیلی خوب ترو شناخته که داره اینجوری سربه سرت می ذاره...بی تفاوت باش الی..ولش کن اگه اینجور مسیجا واست اومد یا جدی جوابشو بده یا بی تفاوت باش...گفتم نمی تونم...واااااااای الهام کچلم کردی ..اصلا تو کاریت نباشه من می دونم و این امیر تا نصفه شب بیدار بودم و فکر می کردم
صبح که مامان بیدارم کرد واسه کلاسم اینقدر خوابم میامد که به زور از جام بلند شدم الهه چون دانشگاش نسبت به من دورتر بود بابا می رسوندش ولی من خودم می رفتم حوصله درس نداشتم ولی مجبور بودم برم ...هوای خنک پاییز که بهم خورد یه کمی بهتر و سرحالتر شدم تا ظهر کلاس داشتم برنامه ام اینجوری بود که بعد از کلاسم می رفتم خونه یه کمی استراحت می کردم و بعد می رفتم باشگاه...حدودای یک ظهر بود که کلاسام تموم شده بود و می خواستم برم خونه با ساناز و سه تا دیگه از دوستام بودیم...خیالم راحت بود چون اگه امیر سر رام سبز می شد می پیچوندمش..نصفه راهو رفته بودیم که مینا مسیرش ازمون جدا شد و رفت ...اون دوتای دیگه هم با دوستاشون قرار داشتن و سر چهارراه با ما خدافظی کردن من موندم و ساناز از اینکه تا اینجا امیرو ندیده بودم خوشحال بودم پس دیگه خبری ازش نمی شد...احتمالا من و دوستام رو با هم دیده جلو نیومده...امیر کلا پسر خوبی بود اما چون دوست فرهاد بود نمی خواستم باهاش دوست شم یه چیزی که خیلی ناراحتم می کرد این بود که امیر مرتب سعی می کرد ادای فرهاد رو دربیاره حالا یا بی منظور یا با منظور من دوست نداشتم خاطره ای از اون واسم زنده بشه...چون تازه داشتم موفق می شدم واسه همیشه حذفش کنم از ذهنم ساناز تو مسیر ماشین گرفت و بقیه راهو گفت با ماشین میره...خسته شده بود...به خودم امیدوار شدم که مسیر از این بیشتر هم پیاده میرم ولی خسته نمی شم..رسیده بودم سر کوچه تو عالمه خودم بود و خیلی هم گشنم شده بود...همه رو شکل غذا میدیدم..یه کمی هم دل دردم اذیت می کرد ولی اینقدر تو عالمه خودم بودم که متوجهش نمی شدم زیاد ...تا اومدم بپیچم تو کوچه صدایی گفت هیس ...هیسسس... الهام ..برگشتم دیدم امیره تو ماشینش نشسته...اینقدرحالم گرفته شد که فکر کنم خودشم از قیافم فهمید...وایساده بودم نگاش می کردم با اشاره گفت بیا...قیافه جدی به خودم گرفتم و رفتم طرفش و مثل بت وایسادم جلوش گفت علیک سلام اینقدر دیدنه من عذاب آوره ؟ گفتم سلام...اینجا سر کوچمونه ..تو اینجا چی کار می کنی ؟ گفت سوار شو کارت دارم...گفتم نمیتونم امیر باید برم خونه دیر میشه گفت خب بابا میری یه دقیقه سوار شو اینجوری زشته کار مهمی باهات دارم ...تو ذهنم داشتم دنباله بهونه می گشتم نمی دونستم چی بگم دوباره گفت سوارشو دیگه ..گفتم من ...ناراحت شد و گفت الهام سوار شو می گم...کارت دارممممم... با اکراه در رو باز کردم و سوار شدم...سریع گاز داد و حرکت کرد تازه نگران شده بودم که کسی منو ندیده باشه سر کوچه ولی اینقدر فکرم مشغول بود وقت نداشتم بهش فکر کنم هنوز یه متر نرفته بود گفتم خب بگو من می شنوم...از تو آینه نگاه کرد وگفت عجله داری ؟ گفتم آآآآآاااره دیگه مگه نمی گم باید زود برگردم..خندید...حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم حواسمو دادم به بیرون و خیره شدم به خیابونا چند متری رفت جلوتر و پیچید توی یه فرعی نسبتا خلوت که مثل یه کوچه بود فقط چند تا ماشین توش پارک شده بود و کسی توش نبود برگشت و یه کمی خودشو کج کرد و گفت خب جلو می شستی من که اینجوری نمی بینمت..گفتم بگو من می شنوم..دوباره خندید و گفت بابا تو دیگه کی هستیااا..الهام من از مقدمه چیدن بدم میاد همه حرفام و الان بهت می زنم ولی لطفا نپرتو حرفامو همه رو گوش کن و بعد حرف بزن...قبول ؟ با سر گفتم قبول..گفت حداقل بیا اینورتر بشین رفتم یه کمی سمت راست و نشستم حالا بهتر می تونستیم همدیگرو ببینیم شروع کرد : ببین الهام من کاری به گذشته تو و فرهاد ندارم اصلا هم واسم مهم نیست چی شده بوده و چی نشده بوده من فقط واست می خوام یه دوست باشم راجع من هیچ فکر بدی نکن ...میدونم هم تو فرهاد و فراموش کردی هم فرهاد تو رو ..من دوسته فرهادم درست اما واقعا میگم فرهاد بی ظرفیته..دو شب تنها موند تو خونه جو گرفتش حالا بگذریم اینا مهم نیست من میدونم که تو دیگه دوست نداری از فرهاد حرفی بشنوی ..الهام راستی میدونی الان فرهاد دوست دختر داره ؟ گفتم نه..ولی می شد حدس زد..چطور مگه ؟ گفت هیچی ..میگم اگه من بخوام با تو دوست باشم اشکالی داره ؟ خواستم جواب بدم که گفت نه ..نه ..وایسا بهتر حرفمو بزنم ببین الهام تو از نظر من دختر خوبی هستی بیخودی هم دل بسته بودی به فرهاد..من اگه دیشب اون اس ام اس رو واست زدم واسه اینکه فرهاد بهم گفته بود رابطه اش با تو چقدر صمیمی بوده خواستم مثل اون بیام جلو اما فکر نکردم ممکنه تو دیگه دوست نداشته باشی...می دونم ناراحت شدی من معذرت می خوام...من فقط یه دوست ساده هستم واست که اگه تو هم بخوای فقط گاهی بهت زنگ می زنم و در حد احوالپرسی حرف می زنیم..درست مثل همون محسن و ایمان و دوستای همکلاست ...خوبه ؟ نمی دونستم چی بگم..آخه چی میتونستم بگم..خب هر کی جای من بود نمی تونست چیزه دیگه ای بگه...خودمم مخم کار نمی کرد چه جوابی بهش بدم..بهش گفتم چرا می خوای این کار رو بکنی ؟ ...... خب خودم دوست دارم..می خوام باهات در تماس باشم و ازت خبر داشته باشم...چیه مگه من بعضی وقتا بیام دنبالت؟...شرط می بندم اگه فرهاد بفهمه دود از کله اش بلند میشه...الهام دیگه وقتشه بهش نشون بدی تو همه چی رو فراموش کردی...اعتراف می کنم که از این فکر خوشم اومد از اینکه فرهاد اون کارو کرد خیلی ناراحت شده بودم هر دختره دیگه ای هم جای من بود همین قدر ناراحت می شد مثل من...هنوزم نمی فهمیدم چرا اون کاررو کرده بود !!! گفتم من دیگه واسم مهم نیست اون چه فکری می کنه و عکس العملش چیه..اصلا دلم نمی خواد اسمشو بشنوم..گفت باشه باشه...می تونی به حرفام فکر کنی ..
امیر که منو رسوند سر کوچه و رفت داشتم به حرفاش فکر می کردم ..گیج شده بودم نمی دونستم چی کار کنم ولی از فکرش خوشم اومده بود حداقل حاله فرهاد گرفته میشد...البته نفهمیدم چرا دوست جون جونیش این پیشنهاد رو میده رفتم خونه مامان تنها خونه بود و منتظرم بود واسه ناهار...غذامو خوردم و یه حموم رفتم ...مامان نمی ذاشت برم باشگاه می گفت آدم با این وضعیت قرمز باید استراحت کنه تو می خوای بری ورجه وورجه کنی ؟ !! هر کاری کردم نذاشت برم گفت هفته دیگه برو ..میری دوباره میای خونه حالت بد میشه...حوصله ام سر می رفت الهه هم نبود یه ذره سر به سر بذاریم غروب میامد...چند تا جزوه داشتم خوندمشون دیدم همش یک ساعت گذشته اووووه حالا کو تا غروب..تصمیم گرفتم بخوابم اینجوری خیلی بهتر بود.. از خواب که بیدار شدم فکر کردم یه ساعت دوساعت خوابیدم ساعتمو نگاه کردم دیدم حدودا 5 شده...چهارساعت و خورده ای خوابیده بودم بازم مطمئن شدم خوشخوابم..تا یه ساعت که گیج و خواب آلود بودم یه کمی تلویزیون نگاه کردم و آویزونه مامان شدم تا بالاخره الهه اومد...رفت تو اتاقش لباساشو عوض کنه منم راه افتادم دنبالش از قیافش معلوم بود خیلی خیلی خسته است...حال نداشت حرف بزنه منم زرتی گفتم الهه امیر امروز با من حرف زدااا..از توی آینه نگام کرد و گفت می دونم خواسته باهات دوست شه تو هم قبول کردی مگه نه ؟!!! گفتم اااااا از کجا فهمیدی ؟ بی حال خندید ...حاله خنده هم نداشت ..گفت غیر از این بود تعجب می کردم خب معلومه می خواسته مخ زنی کنه که دنبالت بوده دیگه...الهام من دیگه کاری ندارم خودت می دونی ولی یادت باشه دل نبند..اصلا شمارشو بگیر من یه صحبت باهاش بکنم..گفتم واااا یعنی چی ؟ چی می خوای بگی ؟ اصلا من خودم خواستم باهاش دوست شم..اینجوری حاله فرهاد هم گرفته میشه...یادته چی کار کرد ؟ متعجب نگام کرد و گفت تو اصلا قاط زدی اساسی..چه ربطی داره ؟ اینارو امیربهت گفته ؟ من که می دونم اینا فکره تو نیست اگه می خواستی حالشو بگیری باید همون موقعها این کار و می کردی پس معلومه که یکی دیگه بهت یاد داده..خودمو پرت کردم رو تختشو گفتم بابااااا خب میگه من فقط در حد یه دوسته ساده هستم باهات مثل بقیه همکلاسیام...خوبه که اینجوری ..گناه داره الهه بگم نه ؟!!!! اومد طرفمو گفت پاشو ..پاشو که خودم داره از حال میرم ...یه کمی رفتم کنارترتا بتونه دراز بکشه خوابید کنارمو گفت وااااااااای مردم...چقدر خسته ام ..احساس می کنم کوه کندم...چند دقیقه ای ساکت بودیم انگار هر دو داشتیم فکر می کردیم چی بگیم بهم...من یهو گفتم اصلا من خودم می دونم چی کار کنم...من نمی تونم بهش بگم نه دیگه بهم زنگ نزن..باهاش در ارتباطم اما در حده دو تا دوست معمولی اگرم دیدم خوب نیست دیگه جوابشو نمی دم..تو همش فکرای منفیتو میدی به من ...خب اون که حرف بدی نزده...دیدم جواب نمیده نگاش کردم دیدم چشماشو بسته..با آرنج زدم بهش و گفت دارم حرف می زنماااا..لای چشماشو باز کرد و گفت خب دارم گوش میدم...من چی بگم تو که آخر کار خودتو می کنی...فقط ایندفه نیای آبغوره بگیری بگی آره امیر نمیدونم با دختر بوده... یا زن داشته...یا بچه داشته...یا مورد داشته ...یا می خواسته منو اذیت کنه..یا.....پریدم تو حرفشو گفتم خخخخخب حالااااا...تا صبح میگه پا شدم برم بیرون تا الهه یه کمی استراحت کنه..دوباره گفت الهام بیشتر بفکر ...گفتم خب تو هم بیشتر باستراحت...خندید ...
ادامه دارد......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  ویرایش شده توسط: e_h_s_a_n   
مرد

 
قسمت چهارم : دوست یا سیریش

اونشب خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم واسه انتقام از فرهاد هم که شده با دوست جون جونیش دوست بشم برام مهم نبود چی میشه..فقط دلم می خواست یه کمی هم اون بفهمه آدم چه احساسی پیدا می کنه وقتی از این ضربه ها بخوره انگار خود امیر هم می دونست بالاخره با این ترفند من راضی میشم هفته ای یکی دو بار میامد دنبالم و همدیگرو می دیدیم ... من اصلا باهاش تماس نداشتم خودش بهم زنگ می زد نمی فهمیدم چرا هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم..انگار بیشتر واسم یه وسیله انتقام گرفتن بود..یه روز از دانشگاه که اومدم بیرون دیدم خبری ازش نیست آخه هر وقت میامد دنبالم اون طرف خیابون می دیدمش اون روز هم قرار بود بیاد دنبالم اما هر چی بالا و پایین رو نگاه کردم نبود..فکر کردم حتما نیومده راه افتادم خودم رفتم با ساناز بودم...گفتم انگار امیر نیومده ؟ ..چشماشو تو خیابون چرخوند و گفت بهتر ..الهام اینقدر به این رو نده..سوارت میشه ها ...گفتم شده خبر نداری ..اگه نشده بود که نمیامد دنبالم ..داشتیم می رفتیم که دیدم یکی اومد کنارم و گفت سلام...برگشتم دیدم امیره ..گفتم اااا سلام تویی ؟ فکر کردم نیومدی..خندید و با ساناز هم سلام علیک کرد و گفت ببخشید...ماشینم خراب بود امروز پیاده اومدم گفتم یه کمی با هم قدم بزنیم..یه کمی که راه رفتیم ساناز ازمون جدا شدو رفت ..من و امیر موندیم که شروع کردیم به حرف زدن ...خیلی سرحال بود مرتب شوخی می کرد ومی خندید گفتم چی شده خیلی شارژی امروز ؟ گفت می دونی چی شده ؟ اگه بفهمی خودتم حال میای !!! گفتم جدی ؟ خب چی شده بگو ببینم ..دستاشو زد بهم و گفت اونی که می خواستی حالشو بگیری حالش گرفته شد...گفتم کی ؟ چی شده ؟ گفت ااااااااا الهام خنگ نشو دیگه فرهادو می گم...دیروز زنگ زد بهم و گفت راسته تو با الهام دوست شدی ؟ منم بهش گفتم آره یه چند هفته ای میشه ...الی اینقدر حالش گرفته شد که من به جای تو کلی کیف کردم ..بعدم زد زیره خنده..هم خوشحال شدم هم ناراحت..ناراحتیم از این بود که نکنه فرهاد دوباره به یه بهانه ای کارایی بکنه..نمی دونستم چی ولی نگران بودم خوشحالیم از این بود که فرهاد فهمید حالگیری چه مزه ای داره..هیچی نگفتم نگام کرد گفت خوشحال نشدی ؟ ..گفتم چرا خوشحال شدم..دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید طرف خودش...جا خوردم انگار به قوله ساناز زیادی رو داده بودم بدجوریم سوارم داشت می شد...خودمو کشیدم کنار و گفتم نکن...زشته تو خیابون..گفت زشت چیه دیوونه همین دیشب همسایه کناریه ما داشت تو کوچه از زنش لب می گرفت باهاش خدافظی می کرد ...گفتم تو از کجا دیدی ؟ گفت من تو ماشین بودم ..چه حرفایی میزد این امیر بعضی وقتا گفتم خودت داری میگی زنش بود..اون فرق می کنه..خورد تو حالش ناراحت شد..گفت الهام از من خوشت نمیاد ؟ واااای داشت گیر میداد ..خیلی این سوال رو می پرسید فکر می کنم خودشم جوابشو می دونست اما نمیدونم چرا هی از من می پرسید بحثو عوض کردم و گفتم نگفتی فرهاد از کجا فهمید ؟ خندید و گفت چه می دونم..حتما بچه ها من و تو رو با هم دیدن و خبرش رسیده به فرهاد...آخه محمد همونی که تو شرکت با ما همکاره هم دوسته منه هم دوسته فرهاد..شایدم اون گفته..می دونه من با دوست سابقه فرهاد دوست شدم از هر گوری فهمیده مهم نیست مهم اینه که فهمیده مگه نه ؟ با سر گفتم آره...مسیرمون رسید به یه کوچه نسبتا خلوت ..چند نفر تو کوچه بودن اما فاصله اشون از ما زیاد بود...دوباره از فرصت استفاده کرد و بازومو گرفت این دفعه عصبی تر گفتم امیر نکن..از این کارا تو خیابون خوشم نمیاد بلند گفت واااااااااااااای مردم از دست تو ...گفتم هووووو یوااااش چه خبرته..خندید و گفت چه بی ادبم نه ؟ خودش خندید ولی من اصلا حوصلشو نداشتم ..انگار حالا که فرهاد فهمیده بود و حالش گرفته شده بود دیگه احتیاجی به امیر نداشتم..اصلا نمی تونستم بهش ابراز علاقه کنم ..بعضی وقتا امیر اینقدر خوب می شد که دلم نمیامد اذیتش کنم..مثلا کتابایی که می خواستم و واسم می خرید...اگه جایی می خواستم برم تنهایی و مسیر دوربود هر جوری بود منو می رسوند وقتی می فهمید حال ندارم و مریضم شصتاد دفعه زنگ می زد بهم و حالمو می پرسید.. خوب بود اما این کرم ریختناش حرصمو در می آورد..چون قلبا دوسش نداشتم دلم نمی خواست بهم دست بزنه..خودشم فهمیده بود دوست ندارم دست درازی کنه و هی می گفت تو با فرهادم اینجوری بودی ؟ بیچاره فرهاد چی کشیده از دستت..هر چی من بیشتر دستشو پس می زدم بیشتر حریص می شد..یه روز عصر بود که کلاس داشتم ولی استادمون نیومده بود و منم از خدا خواسته راه افتادم برم خونه..دیگه تو فصل زمستون بودیم فکر کنم یه یکی دو ماهی از دوستیمون گذشته بود ..داشتم می رفتم خونه یهو یادم افتاد امیر نمی دونه من کلاسم کنسل شده و ممکنه بیاد دنبالم و الکی علاف شه یه اس ام اس واسش فرستادم و گفتم من دارم میرم خونه..عصر نیا دنبالم..چند ثانیه بعد زنگ زد و گفت الهام نرو خونه..بیا شرکت ما من یه مشکلی دارم..گفتم چرا ؟ مشکلت چیه ؟ گفت یه فکس انگلیسی داریم از یه شرکت طرف قرارداد نمی فهمیم چی نوشته ..میای اینجا ببینی چیه ؟ گفتم شما چه جوری شرکت راه انداختین آخه ..گفت یه چیزایی سرمون میشه ولی در کل نمی فهمیم موضوش چیه ..جونه امیر بیا دیگه...دو دل بودم دلم نمی خواست برم اینقدر امیر التماس کرد که گفتم حالا یه قدمه خیر هم من واسش بردارم این بیچاره هر چی باشه خیلی وقتا کارای منو انجام داده..گفتم باشه میام الان ..آدرسو بده..آدرسو داد دیدم یه کمی دوره تنبلیم داشت وول وول می خورد ولی گفتم بی خیال برم لااقل یکی از کارشو جبران کرده باشم..یه ماشین گرفتمو راه افتادم ..وقتی رسیدم جلوی شرکت دیدم امیر داره از پنجره طبقه دوم منو نگاه می کنه..تا کمر آویزون شده بود گفتم نیفتی پخش شی..خندید و گفت بدو بیا بالا..رفتم بالا هر طبقه تک واحدی بود که در چوبی خوشگل بود که تا پله آخر رو رفتم بالا امیر درو باز کرد و گفت خوش اومدی..گفتم مرسی ..رفتم تو اینقدر گرم بود که دلم می خواست بگیرم بخوابم..تو اون هوای سرد بیرون گرمای اونجا خیلی می چسبید با اینکه گرم بود بازم سویشرتم و در نیاوردم مثل اسکیمو ها همونجوری با اون سویشرتم نشستم کنار بخاری که تو اتاق بود..خودشم رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه سینی اومد ..چایی ریخته بود..گفتم بیا بشین دخترم ببینم قصد ازدواج داری..بلند خندید صداش پیچید تو اتاق..کلا صداش بلند بود تازه یادم افتاده بود چرا کسی غیر از امیر اونجا نیست سمت راستم پشت میزهای کامپیوترشون یه در بود که باز بود مثل یه اتاق فکر کردم حتما اونجان چیزی نپرسیدم..یه چند دقیقه نگام کرد بدم اومد از طرز نگاهاش..خودشم فهمید و مثلا خواست جو رو عوض کنه گفت قهوه هم بودا می خوای اگه چایی نمی خوری قهوه بیارم ؟ گفتم نه بابا ..قهوه چیه..من چایی رو از همه چی بیشتر دوست دارم ..لبخند زد و باز اون شکلی نگام کرد گفتم خب کو این فکس ؟ بده ببینم اصلا من غیر از هلو و هاواریو اولش چیزی می فهمم یا نه ؟ بلند شد و گفت دنبالم بیا رفت سمت همون اتاقی که درش باز بود..منم بلند شدم و دنبالش راه افتادم تعجب کردم اصلا کسی اونجا نبود فقط امیر تو شرکت بود..خوشم نیومد اینو بهم نگفته بود بعدش به خودم گفتم خب مگه تو پرسیده بودی که اون نگفت..هیچی نگفتم ..رفت پشت یه میزی که اونجا بود نشست و یه کاغذ از تو کشو در آورد و بهم گفت بیا ببین...رفتم کنارش ایستادم و کاغذو گرفتم ااااااااوه چه کلمه های خفنی..اصلا بعضیاشو نمی تونستم بخوونم..خنده ام گرفت..گفت چیه ؟ جوک نوشته ؟ گفتم بابا تو زیادی رو من حساب کردی...من اصلا از بعضی چیزاش سر در نمیارم صندلیشو جا به جا کرد و گفت منو بگو که می خواستم بهت بگم تو جوابه فکسو بدی گفتم ببخشیدا من تازه ساله اولم.. این فکسی که من می بینم فقط استادم ازش سر درمیاره..کاغذو از دستم کشید و گفت ولش بابا..میدم مرتضی (داداشش ) یه کاریش می کنه ...آبرومونو بردی دختر..خندیدم هیچی نگفتم..یهو چشمش خورد به لباسام یه نگاه طولی بهم انداخت و گفت نگاه کن..نگاه کن..تو می خوای بری سیبری ؟ ..یه نگاه به خودم انداختم و فهمیدم منظورش اینه که سویشرتمو دربیارم و با مانتو باشم گفتم اینجوری راحترم ..تازه زودم میخوام برم..اینو گفتم و از کنارش رد شدم برم پشت پنجره ای که پشت سر امیر بود..گوشه آستینمو گرفت و محکم کشیدش پرت شدم تو بغلش..گفتم نکن دیوونه..ول کن آستینمو کندیش...گفت بذار دربیارمش..گفتم چه گیری دادی به این تو..ولم کن خودم درش میارم..گفت دربیاریاااا من اینجوری راحت نیستم..انگار غریبه ایم با هم..تو دلم گفتم خب غریبه ایم دیگه...واسه اینکه ولم کنه خودمو به زور کشیدم بیرون از بغلش چه زوری هم داشت ، داشت لهم می کرد خودم سویشرتو درآوردم می خواستم بذارمش رو میز جلوی امیرکه گفت بدش من...دادم بهش..گرفتش تو بغلشو گفت واااااای بوی الهامو میده..حالت چشماش داشت عوض میشد ..منم داشت حرصم می گرفت..رفتم جلوی پنجره و یاد چاییم افتادم واسه اینکه امیر از اون حالت دربیاد گفتم چاییم یخ کرد..خدا خفت کنه امیر...برگشتم و اومدم کنارش سویشرتمو ازش بگیرم خوشم نمیاد از کارش ..احساس می کردم منو بغل کرده چه تعصبی داشتم رو سویشرتم!! گوشه اشو گرفتمو یه کمی از تو بین دستاش کشیدمش بیرون گفت نکن ..چی کارداری به این..خودت که نمیای بغلم..بذار اینو بغل کنم..گفتم بدش سردم شد...یه کمی دستاشو شل کرد نصفشو کشیدم بیرون ..که یهو اون قسمتی که تو دستش بود و کشید منم رفتم جلو..یه دستشو گذاشت پشت کمرمو و گفت الهام میذاری بوست کنم ؟ گفتم امیر لطفا جنبه داشته باش...هر کاری کردم دستشو از پشت کمرم بکشم کنار نمی شد..زورش خیلی از من بیشتر بود..آستینه سویشرتو ول کردم که از شر اونم خلاص شم اما اون تازه وضعیتش بهتر شده بود سویشرتو انداخت رو میزو منو دو دستی کشید تو بغلش...دیگه واقعا عصبانی شده بودم ..اونم حشری شده بود هر چی من خودمو عقب می کشیدم اون بیشتر داغ می کرد و زورش بیشتر می شد..داشت گریه ام می گرفت..زورم اصلا بهش نمی رسید..گفتم کاش یه چند سال زودتر می رفتم باشگاه الان از پنجره می انداختمش پایین صدام بلند شد و گفتم ولم کن...خوشم نمیاد از کارای اجباری ..اصلا جوابمو نمی داد انگار کر شده بود..اولش هی حالت امری بهش می گفتم ولم کن..برو کنار..نکن..یواش یواش دیدم نمیشه ..به التماس افتادم..تروخدا نکن...امیر تروخدا برو کنار..مگه می شنید..کرشده بود تکیه امو داد به میز و خودش بلند شد و ایستاد رو به روم..تکیه ام به میز بود نمی تونستم برم عقبتر همونجوری ثابت ایستاده بودم سرشو آورد جلو..صورتمو بردم عقب و با قیافه اخمو که فکر کنم خیلی هم حالت عصبانیت تو صورتم معلوم بود گفتم خیلی بی جنبه ای ..تو هم انگار دوسته همون فرهاده بی جنبه هستی ..انگار یه کمی حرفم توش اثر کرد ..سست شد اما بازم ولم نکرده بود هنوز دستامو گرفته بود تو دستش که مانع حرکت و وول خوردنه من بشه..دسته راستم و آوردم بالا که هولش بدم عقب دستمو با دسته خودش هدایت کرد سمت لباش..یه بوس آروم رو پشت دستم زد و چشماش به خماری می زد..گرمم شده بود از بس تقلا کرده بود..صورتم عرق کرده بود..بدنم خیلی داغ شده بود با اون لباسایی که تنم بود داشتم خفه می شدم..زبونش و کشید رو دستام و گفت من که نمی خوام بخورمت...فقط یه لبه ..مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ مگه تو منو دوست نداری ؟ خسته شدم از بس تکون خورده بودم دستمو به زور کشیدم عقب اینقدر محکم کشیدم عقب که خورد به کیسی که سمت راستم پشت آرنجم بود..یه صدایی داد که خودمم شیش متر رفتم هوا..آرنجم درد گرفت گفت آآآآآآآای دستم..ولم کن دیگه امیر..اااااااااه تقصیره منه که اومدم و به حرفت گوش دادم.. رفت عقب و خودشو مرتب کرد دستمو گرفت وگفت ببینم چی شد..گفتم لازم نکرد ه برو کنار دیگه میخوام برم..چشمم خورد به صورتش عرق کرده بود..گردنش و گوشاش قرمز شده بود نذاشتم بهم نزدیک شه سویشرتمو برداشتم و راه افتادم برم اومد دنبالمو مثلا می خواست از دلم دربیاره گفت بذار بیام برسونمت ...هوا سرده گفتم برو بابا ..اون همه التماس کردم ولم کن گوش نمیده حالا می خواد منو برسونه که چی ؟ هوا سرده..داشت حرف می زد که من در رو بازکردم و رفتم بیرون..اومد تو پله ها دنبالم و گفت ناراحت شدی از دستم ؟ نگاش نمی کردم سرم پایین بود گفتم نه ...خیلی هم خوشحالم !!!! تو رو هم شناختم ..
ادامه دارد ......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  ویرایش شده توسط: e_h_s_a_n   
مرد

 
قسمت پنجم : دوست یا سیریش

بدو بدو از پله ها رفتم پایین می دونستم تو شرکت کسی نیست اونم درو پیکر اونجا رو قفل نکرده نمی تونه زیاد دنبالم بدو حدسم درست بود چون تا پایین جلوی در تونست باهام بیاد و هی داشت کارشو توجیه می کرد که مثلا از دلم دربیاره منم دیگه جوابی بهش ندادم ماشین گرفتم از سر خیابون و رفتم خونه حالم خیلی گرفته شده بود راننده هم هی زرت و زرت سوال می پرسید و از دوره و زمونه شکایت می کرد می خواستم بگم من خودم از تو بدترم بابا..رفتم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم از شانسم خالمم اومده بود با بچه هاش خودمو عادی نشون دادمو سلام علیک کردم باهاش فکر کرد خسته ام ...می خواستم برم تو اتاقم حبس کنم خودمو که چشمم خورد به نی نی خوشگلش که 6 ماهش بود ...دلم نیومد بوسش نکنم و برم..وقتی بغلش کردم اصلا یادم رفت چم بود و چی شده بود همه حواسم رفته بهش...یه ساعتی با اون خوشگله سرگرم بودم تا یه کمی به خاطر خنده ها و نمکاش حالم سر جاش اومده بود..دلم می خواست به الهه بگم ولی می ترسیدم آخه خودم به حرفش گوش نداده بودم تقصیره خودم بود...روم نمی شد چیزی بگم بازم به حرفش گوش نکرده بودم ...خود الهه خونه نبود من فرصت داشتم فکر کنم ..خالم یواش یواش رفت و منم هر چی فکر کردم دیدم بگم بهش بهتره...وقتی که اومد خونه چشمم خورد بهش نظرم عوض شد دوباره گفتم ولش کن حالا بعدا میگم.. داشتیم شام می خوردیم من گوشیم هر جا بودم همرام بود عادت کرده بودم همیشه باهام باشه..شایدم چون مواردی توش بود !!!! سر شام بودیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ...نگاه به شماره اش کردم دیدم نوشته " آرزو " اسم امیرو داده بودم آرزو ...دلم می خواست جواب ندم ولی نمی شد چون هم مامانم بود هم بابام...گفتم بله ؟ با اون ولوم بالاش که همین جوری رو 100 بود داشت حالا بلندترم حرف می زد ..فکر کنم صدای من ضعیف می رفت اون طرف اونم جوگیر شده بود خودشم بلند حرف می زد..حالا فکر کنید یه اتاق ساکت که فقط یه کمی صدای تلویزیون میاد و قاشق چنگال...همه دارن غذا می خورن و حواسشون یهو رفت طرف من...امیر از اون ور بلند داد می زد سلام الهام...خوبی ؟ زنگ زدم بازم ازت عذرخواهی کنم..وااااااااای می تونستم حدس بزنم صداشو همسایه بغلی هم می شنید...گفتم سلام ...آرومتر صحبت کن کر شدم..از پشت میز بلند شدم برم نزدیک تلویزیون که صدای امیر کمتر بشه..ولی بدتر این بود که خودمم نمی تونستم جوابه حرفاش رو بدم یه کمی قدم زدم تو اتاق و دیدم واقعا نمی تونم عادی صحبت کنم و جوری نشون بدم که مثلا دختره...داشت ضایع میشد..رفتم سمت اتاق خودم ولی خب این کارمم باعث شد بیشتر مامان و بابام مشکوک بشن بهم چون کاملا تابلو بود که طرفم کسی هست که من اصلا نمی تونم راحت باهاش صحبت کنم...با دوستای دخترم از بس پشت تلفن می خندیدیم و تو سر و کله هم می زدیم وقتی با یه پسر حرف می زدم قشنگ معلوم می شد...رفتم تو اتاقم و در رو بستم و آهسته گفتم مگه بهت نگفتم اول یه اس ام اس واسم بفرست بعد بهم زنگ بزن...بعدشم تو نمی دونی این ساعت من ممکنه نتونم خوب صحبت کنم..تازه چرا اینقدر بلند حرف می زنی ...صدات شنیده می شد قشنگ ..باز بلند صداش میومد ببخشید من صداتو خوب ندارم..حالا که چیزی نشده ..الهام از دست من که ناراحت نیستی ؟!! من خودمم نفهمیدم چرا اونجوری شد..امیر داشت یه ریز حرف می زد منم عجله داشتم و زود می خواستم برم بیرون که گندش درنیاد..دراتاقم یهو باز شد قلبم ریخت..برگشتم دیدم الهه است ...با اشاره می گفت زود باش بیا...دیوونه چرا اومدی تو اتاقت..دستمو گذاشتم رو گوشی و گفتم این امیره ول نمی کنه...سریع اومد طرفمو گفت بده من گوشی رو...بادو دلی دادم بهش و گفت سلام امیر آقا ..الهام الان نمیتونه صحبت کنه..بعدا تماس بگیرید لطفا...خیلی ممنون..ممنون..خدافظ..قطش کرد..منم خشک شده بودم داشتم نگاش می کردم ..بابا از تو اتاق گفت بچه ها...شامتون سرد شد...گوشی رو خاموش کرد و گفت عادی باشیا..گفتم باشه دوتایی رفتیم سر شام..بابا که عادی داشت شامشومی خورد و اگرم چیزی بود می تونستیم حلش کنیم ..اما من خوب معنی نگاه مامان رو می فهمیدم ..با چشماش می پرسید کی بود که یهو دو تایی غیبتون زد ؟ الهه هم فهمید مامان داره چپ چپ نگامون میکنه..خدایی مامان خیلی زرنگ بود اصلا نمی شد پیچوندش..هر چند ما با مهارت این کار و چند بار کرده بودیم..اما بازم به نسبته مامانای دیگه زرنگتر بود..من که اصلا نفهمیدم چی خوردم الهه داشت ماستمالی می کرد ..گفت من گوشیموخاموش کرده بودم مژگان دوستم نتونه باهام تماس بگیره یه تحقیق داشت منم نمی تونستم بگم نه موندم تو رودرواسی بهش گفته بودم فردا میام خونتون..حالا دیده گوشیم خاموشه زنگ زده به الهام سرو گوش آب بده...الهامم داشت سوتی میداد آخه من باهاش هماهنگ نکرده بودم.. بابام که کاملا قانع شد..بعد شام داشتیم ظرفها رو جمع می کردیم نوبته الهه بود ظرفها رو بشوره..منم مثل بچه ها که می چسبن به مامانشون وایساده بودم کنارش ..مامان داشت واسه بابا چایی می ریخت..اومد کنارمونو گفت بچه ها یه وقت به همکلاسیای پسرتون شماره تلفن ندیدا...الهام خانوم باشه ؟ گفتم وااا واسه چی باید شماره بدم ؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت نمی دونم...صدای پسر از تو گوشیت میومد من کنارت نشسته بودم می شنیدم پسره...به جای من الهه گفت مامان خانوم اشتباه شده..دختر بود..من نمی ذارم الهام شمارشو به کسی بده..خیالت راحت باشه..مامان یه ذره چپ چپ نگامون کرد و رفت ..تا مامان رفت گفتم الهه...حالا چی کار کنیم..مامان مشکوک شده..گفت برو بابا..اونجوری که تو حرف زدی آبرومون رفت..من قشنگ می شنیدم امیر داره چی میگه..مطمئن باش مامان شنیده پشت خط پسر بوده الانم اگه چیزی نمیگه میدونه ما با هم همدستیم منتظره سر فرصت مچتو بگیره..به امیر بگو فعلا نه زنگ بزنه نه اس ام اس بده..گفتم آخه گوش نمیده..قبلا بهش گفته بود این ساعت شب من یا پیش مامانم اینام یا سر شامیم..قبلش یه اس ام اس بده..دیدی که باز زنگ می زنه یهو..گفت بی خود..ایندفعه زنگ بزنه دیگه هیچ خالی نمیشه بستا..خودت یه کاریش بکن..دیگه گوشی رو روشن نکردیم تا صبح...قضیه اون روز عصر رو هم به الهه نگفتم با اون کاری هم که امیر کرد دیگه ترسیدم چیزی بگم..بی خیال شدم فعلا..
ساعت 6 از خواب بیدار شدم..یه کلاس ساعت 7 داشتم .. جونم درمیامد صبح که می خواستم بیدار شم مامان و بابام داشتن صبحونه می خوردن ..بابام می خواست بره سرکار الهه هم خواب بود..گفتم خوش به حالش کاش منم کلاسام عصر بود همش..سریع لباس پوشیدم و راه افتادم...یه کمی دیر شده بود اصلا نمی شد حتی چهار قدم پیاده رفت..تند تند رفتم سرکوچه که تو مسیر اصلی وایسم و ماشین بگیرم ..که ماشین امیرو دیدم پیچید جلوم سر کوچه و مثلا می خواست صدام نکنه بوق می زد..گفتم نگاه این دیوونه کم مونده از دم خونه منو سوار کنه..بهش اشاره کردم بره عقب اینجا نمی تونم سوار شم..داشت دنبالم میامد ..خیلی جای ضایعی بود نگران بودم کسی جلوم سبز شه یهو..هرچی هم به امیر اشاره می کردم نیاد انگار با دیوار بودم هی بوق میزد و اشاره میکرد سوارشم..داشت تابلوم می کرد دیدم این حرف حالیش نمیشه رفتم سر خیابون وایسادم و اولین ماشینی که نگه داشت سوار شدم ..امیر شوکه شده بود..چند متری رفتیم که اومد نزدیکه تاکسی که من توش بودم و گفت بیا پایین من برسونمت..راننده از تو آینه نگام کرد یه یارو هم نشسته بود بغل دستم یه خورده منو نگاه می کرد یه خورده امیر دیوونه رو..نمی تونستم حرف بزنم امیرم هی داد میزد..الهااااااااام بیا پایین ...من اومدم برسونمت ...زود باش..آقا بی زحمت بزن بغل..راننده گفت مزاحمت شده ؟ ترسیدم بگم آره درد سر بشه..اگرم می گفتم نه می گفت پس مریضی سوار ماشینه من شدی قاطی کرده بودم گفتم اگه ممکنه نگه دارید..چشاش چهار تا شده بود نگام کرد و آروم زد کنار..رفتم طرفه ماشین امیر دیدم تا سوار نشم همین جوری می خواد آبروریزی کنه ..در رو باز کردم و سوار شدم..انگار نه انگار اونجوری ضایع بازی درآورده گفت سلام..صبح بخیر...دختر تو منو به این گندگی ندیدی ؟ چرا رفتی تاکسی گرفتی ؟ از حرص می خواستم جیغ بزنم..گفت آآآآآخه من چی بگم به تو ؟؟؟؟ تو چرا اومدی سر کوچه دنبالم ؟ می دونی الان بابام می خواد بره سرکار از خونه میاد بیرون ؟ ...امیر تو چرا اینجوری می کنی ؟ اون از افتضاحه دیشبت اینم از الانت...گفت راستی دیشب چرا خواهرت اونجوری قطع کرد گوشی رو تا صبح هزار بار شمارتو گرفتم خاموش بود...نگران شدم..خواستم به خاطر دیروز معذرت خواهی کنم..هر چی من حرف می زدم امیر باز حرف خودشو می زد و کاری که خودش دوست داشت رو انجام می داد..مثلا بهش گفته بودم تا جلوی دراصلی دانشگاه منو نبر نمی خوام همه خبر بشن..باز اگه من هیچی نمی گفتم تا توی کلاسمون منو با ماشین می برد!!! هیچی نگفتم و رومو برگردوندم طرف خیابون ...صبح سردی بود..باد یخی می اومد..اون هی داشت حرف می زد و عذرخواهی می کرد می دونستم همش حرفه باز دوباره یا اونجوری زنگ می زنه یا یهو دیدی می اومد دم خونه ..اصلا ازش بعید نبود..نمی دونم چی تو مخش بود..تو حاله خودم بودم که دستشو گذاشت روی پام و گفت کجاااااااااایی ؟؟؟ اومدم به خودم و پامو جابه جا کردم که مثلا می خوام این پامو بندازم رو اون پام مجبور شد دستشو برداره گفتم همین جام...زیاد نری جلو امیر...نرسیده به دراصلی نگه دار..گفت باشه...دستشو گذاشت روی دستم که رو کیفم بود گفت وااای چقدر دستت سرده..بذار گرمش کنم..گفتم نمی خواد ممنون..بهش برخورد دستمو کشیدم کنار گفت الهام چرا تو اینجوری هستی با من ؟ من نمی فهمم چرا این دوست دختره من باید اینجوری باشه ؟!!! خدا رو شکر رسیده بودیم..یادمه عصر اون روز قرار بود با بچه های همون اکیپ بریم گردش..6 نفر شده بودیم ..سعیده مریض بود و سرما خورده بود اون روز نیومده بود دانشگاه ..خودمون قرار گذاشته بودیم بریم بیرون...به امیر گفتم راستی عصر نیا دنبالم با بچه ها می خوایم بریم بیرون..اخم کرد و گفت بچه ها همون دوستات رو میگی ؟ کجا می خواید برید ؟ گفتم آره دیگه...میریم.... !!! (جای با صفایی بود ولی زمستونا یه کمی یخبندون می شد اما در کل خوب بود و خوش می گذشت ) گفت بیخود !!!! من اصلا حال نمی کنم با اون چهار تا کله پوک برید بیرون...مخصوصا اون محسن خیلی بچه پررو ..اااه اااه..من که چشام رفته بود تو مغزم...گفتم یعنی چی اونوقت ؟ گفت یعنی من اجازه نمیدم بری !!! خنده ام گرفت..زدم زیر خنده ..گفتم امیر چرا چرت و پرت میگی ؟ اجازه چیه ؟ ما اولا که خیلی با هم رابطمون خوبه دوما زیاد بیرون میریم..سوما همشون بچه های خوبین هم دخترا هم پسرا..گفت به هر حال من دوست ندارم بری..عصر میام دنبالت...منم جدی شدم گفتم یعنی من باید ازت اجازه بگیرم ؟ گفت اجازه که نه..ولی اگه من گفتم فلان جا نرو تو هم گوش کن..گفتم چرا باید اینکارو بکنم ؟ رسیدیم نزدیک دانشگاه دوباره گفتم خوبه ...خوبه مرسی ..نرو جلوتر..زد کنار و گفت می خوای بری باهاشون ؟ گفتم خب معلومه...چند دقیقه بهم زل زد و گفت باشه برو ..ولی منم میام..واااااااای خدایا این عجب سیریشی بود..گفتم تو واسه چی می خوای بیای ؟ حالا بعدا صحبت می کنیم بعد از کلاس بهت زنگ می زنم الان خیلی دیرم شده..در رو باز کردم که برم پایین صداشو می شنیدم هر کاری می خوای بکن..یادت باشه منم عصر میاماااا...خدافظ...دیرم شده بود گفتم ولش کن بعد جوابشو میدم..نمی خواستم کسی بفهمه من با امیر دوستم ..همه می گفتن خدا رو شکر فرهاد و شناختی حالا اگه می فهمیدن من با دوستش دوست شدم می گفتن عجب خریه این...راستم می گفتن ...دوست نداشتم کسی بفهمه باید امیرو راضی می کردم نیاد باهامون..
ادامه دارد......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قسمت اول : نترس ! ...

اتاق خواب بزرگ و رویایی غرق در سکوت شبانه بود آباژور شیکی با نور سفید و ملایم اتاق رو مهتابی کرده بود ...پنجره های اتاق رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه باز بودند و نسیم ملایمی پرده حریر و سفیده اتاق رو حرکت می داد ..از بیرون هیچ صدایی به گوش نمی رسید چون این خونه ویلایی و بزرگ تو یه منطقه سرسبز و خوش آب و هوای خارج از شهر بود که شاید کل خونه های اطراف به 10-12 تا بیشتر نمی رسید اونم با فاصله های زیاد و چند صد متری ...شهاب توی تخت قشنگ و چوبی رنگ دو نفره دراز کشیده بود و با چشهایی که از زور شهوت باز نمی شد زل زده بود به آیدا ...آیدا همون دختره خوشگلی که خیلیا آرزو داشتن یه نسبت خیلی خیلی کوچیکی باهاش داشته باشن ..اون قصه دختر خوشگله یکی یه دونه با خانواده مرفه ...دختری که خوشگلیش منحصر به فرده ...خدا واسه خلقتش سنگه تموم گذاشته و زیبایی رو در حدش تموم کرده ...این قصه واسه آیدا واقعیت بود..چون آیدا واقعا تک بود...چشمهای درشت و عسلی با ابروهای نازک و بلند که قشنگی صورتش رو دو برابر کرده بود...صورت گرد و سفیدش..وموهای لخت و بلندش که تازگیا به خواسته شهاب هایلات شده بود...خوش هیکل و خوشتراش...اندامه کاملا سکسی با سینه های درشت و برجسته...باسن گرد و خوش فرم..پاهای کشیده و خوش تراش...واقعا شهاب یه فرشته رو به عنوان همسر در کنار خودش داشت..شهابم هر چند ظاهر خوبی داشت اما بازم به آیدا نمی رسید...شهابه چشم و ابرو مشکی با موهای تقریبا حالت دارو کمی بلند که از پشت می بستشون ..قد بلند و عضلات قوی و درشت..باز هم در برابر آیدا که صورتش فقط تو قصه ها تعریف شده بود کم دیده می شد..اما از همه نظر با آیدا و سلیقه هاش مطابقت داشت خیلی چیزا داشت که آیدا می خواست...زیبایی...اخلاق..ثروت..اصالت..تحصیلات..شعور..همه وهمه باعث شد تا بعد از مدتی که شهاب و خانواده اش که از دوستای قدیمی خانواده آیدا بودند به خواستگاری آیدا می رن همه چیز مطابقه میلشون پیش بره و آیدا و شهاب رسما زن و شوهر بشن...
اون شب شهاب برای اینکه آیدا رو از اون حال و هوا دربیاره از غروب که به خونه برگشته بود آیدا رو برده بود گردش و تفریح...اینقدر گشته بودن که تا روحیه آیدا به حالت اول برگشت و همه چیز رو فراموش کرد..شهاب اونقدر منطقی و پخته بود که بتونه آیدای حساس و نازپروده رو به خوبی کنترل کنه...هر چند گاهی از حرفهای عجیب و غریب آیدا شوکه می شد اما خودشو کنترل می کرد و به اون حق میداد..چون از صبح تا غروب توی خونه به اون بزرگی تنها بود..طبیعی بود که دچار فکرو خیالهای عجیب بشه...حالا شهاب منتظرآیدا بود تا دوباره بدنه سکسی و شهوت انگیره آیدا رو در آغوش بگیره...چند شبی بود که به خاطر اختلافاته خیلی کوچیکی که با آیدا داشتن سکس نکرده بودن..شهاب میزان شهوت رو تو تنش حس می کرد ..اینقدرزیاد که تمام تنش داغ کرده بود...بی صبرانه منتظر بود آیدا از جلوی آینه بیاد کنار و بخوابه رو تخت کنارش تا یه شب سکسی دیگه رقم بخوره...آیدا جلوی آینه وایساده بود و موهای خوشرنگش رو شونه می کرد و از توی آینه به شهاب نگاه می کرد که چه جوری با نگاهش داره التماس میکنه که زودبا ش بیا اینجا...لبخندی زد و شونه زدنه موهاش رو بیشترلفت داد..یه لباس خواب نازک و توری تنش بود...بدون شورت و سوتین...سینه هاش و برجستگی نوکشون کاملا دیده می شد...رونهای خوشتراشش از زیر لباسش دیده می شد...شهاب طاقتش تموم شده بود با صدایی که التماس و شهوت توش بود گفت بسه دیگه..بیا اینجا...آیدا دوباره لبخند زد و عمدا موقع گذاشتن شونه روی میز آرایشش یه کمی بیشتر دولا شد..نیمی از باسنش دیده شد..صدای اااااااه گفتنه شهابو که شنید لذت برد..همیشه دوست داشت شهاب رو تا این حد حشری کنه بعد بره کنارش...از اینکه شهاب بهش التماس می کرد و ازش میخواست بیاد بغلش لذت می برد...سلانه سلانه راه افتاد طرفه شهاب که دیگه کم مونده بود خودش بپره روی آیدا...شهاب پتو رو از روش کنار زد فقط یه شورت پاش بود که معلوم بود حسابی شق کرده..آیدا با خنده و عشوه گفت واااای چی کار کردی با خودت...پسر بد..شهاب به جای جواب فقط صدای نفسهای بلندش شنیده می شد..آیدا نزدیک تخت شد حالا فقط چند قدم با شهاب فاصله داشت جوری که اگه شهاب دستشو دراز می کرد می تونست بدنه آیدا رو لمس کنه...دستاشو گذاشت روی سینه ها شو آروم شروع به مالیدنشون کرد...بعد برگشت و پشتشو کرد به شهاب آروم ازگوشه لباس خوابش گرفت و آهسته آهسته کشیدش بالا و دولا شد..اینقدر که باسنش دیده بشه...پایین لباسش رو انداخت روی گودی کمرشو با دستاش دو طرفه باسنش رو گرفت و بازشون کرد...کسش دیده می شد..شهاب دیگه نتونست تحمل کنه نالید..آیدااااااا دیوونم کردی بیا دیگه...آیدا هر چی بیشتر شهابو شهوتی میکرد بیشتر لذت می برد...از پایین تخت رد شد و رفت سر جای خودش..حالت چهار دست و پا رفت روی تخت و به شهاب نزدیک شد..شهاب تمام این مدت دستش روی کیرش بود و آروم می مالیدش...چشماش نیمه باز بود...نفسهای تندش باعث میشد سینه اش به شدت بالا و پایین بره....آیدا با همون حالت رفت طرفشو خم شد روی کیرش...با زبونش از روی شورت کشید روی کیر داغه شهاب که به مرز انفجار رسیده بود...شهاب دیگه داشت دردش می گرفت...انگار داشت از زور لذت خفه می شد...دستشو دراز کرد و کشید روی موهای قشنگه آیدا ...یه دسته از موهاشو گرفت تو مشتش و آروم هدایتش کرد به سمت بالا..می ترسید با این زبون گرمه آیدا فورا ارضا شه...آیدا فهمید که شهاب از چی نگرانه..بلند شد و صورتشو برد سمت لبهای شهاب...لباشون بهم نزدیک شد و اونی که طاقت نداشت این فاصله رو تحمل کنه شهاب بود که سریع لبهای قلوه ای آیدا رو بلعید...چشماش رو بسته بود لبهای آیدا رو با قدرت می مکید دسته راستش رو می کشید روی کمر آیدا ...آیدا انگار قلقکش میامد همونجور که دولا شده بود روی شهاب خودشو تاب می داد به سمت چپ و راست...دو تا دستای شهاب رفت روی کمر آیدا و شروع به مالیدن کمر و کونه آیدا کرد...صدای اوومممم..اوووممم شهاب پیچیده بود توی اتاق..چشمش خورد به سینه های درشت آیدا که از بالای لباس خوابش کاملا دیده می شد..وقتی اون نوکهای قهوه ای و برجسته اشون رو دید از ادامه لب گرفتنش گذشت...سرشو دولا کرد تو سینه آیدا..با دستاش آیدا رو هدایت کرد تا به پشت دراز بکشه بعدم خودش نصفه وزنش رو انداخت روی دستاش که دو طرف بازوهای آیدا بود نصفه دیگه اش هم روی بدنه جذابه آیدا...سرشو از روی لباس خواب گذاشت روی سینه های آیدا و صورتشو فشار می داد به سینه هاش..آیدا که تا الان خوب تونسته بود شهاب رو از شدت شهوت به دیوونگی بکشه حالا خودشم دست کمی ازاون نداشت..با چشمای خمارش حرکات شهاب رو نگاه میکرد و دستاش رو فشارمیداد روی کونه شهاب...شهاب دیوونه سینه های آیدا بود...سفید و درشت..سفت و سربالا..لباس آیدا با تمام نازکیش بازم مزاحمه کار شهاب بود..شهاب ازیقه لباس آیدا گرفت و محکم کشید که تا بالای نافش جر خورد...آیدا سرشو بلند کرد و با صدای لوس و شهوتی گفت شهااااااب ..چرا پاره اش کردی...من اینو دوست داشتم...شهاب یه بوس عمیق به لبهای آیدا زد و گفت آآآآآخ..کشتی منو امشب...خوشگلترشو واست می خرم...دوباره لبش تو لبه آیدا قفل شد و آیدا با اینکه بازم اعتراض داشت اما این لبهای شهاب نمی ذاشت چیزی بگه...شهاب لباش رو به سمت گردنه ظریف آیدا برد و بوسهای داغش رو شروع کرد...تمام گردنه آیدا رو بوسید و لیس زد.. خواست بره سمت گوشهاش که آیدا خنده آرومی کرد و گفت اونجا نه...مید ونی که..شهاب دیگه تو حالی نبود که واسش قلقلکی بودن آیدا مهم باشه ..آیدا خودش شهابو اینجوری حشری کرده بود...خودش دیوونه اش کرده بود پس باید تحمل می کرد..شهاب زبوشو برد روی لاله گوشه آیدا و شروع کرد لیسهای کوچیک زدن آیدا زیرش وول می خورد و با خنده می گفت نه...شهاب بسه..اونجا نه...آآآآآآآآاای..شهاب بیشتر لذت می برد و خودشو از کمر به پایین آروم می زد روی آیدا..انگاراز برخورد کیرش با شکم آیدا لذت می برد...از برخورد سینه های سفت و مردونه اش با سینه های خوردنی آیدا همه بدنش مور مور می شد..طاقت نیورد از گردن و گوشهای آیدا رد شد و اومد روی سینه هاش..چند ثانیه نگاشون کرد و بعد طبق عادتش اول اطراف هاله قهوه ای رنگو بوسید و مکید..سینه های آیدا یه کمی سرخ شد..شهاب نوکشونو برد توی دهنشو محکم می مکید...صدای ناله های آیدا بلند تر شد..دستشو برده بود توی موهای شهابو می گفت آآآآآآآآای شهاب ....کندیشون....شهاب سعی کرد مهربونتر بشه..با زبونش با نوکه سینه های آیدا ور می رفت و حرکتشون می داد...دست راستشو برد روی سینه سمت راستی آیدا و می مالیدش...دیگه طاقت نداشت حس می کرد الانه که آبش بیاد...اما نمی تونست از سینه های آیدا دست بکشه..اینقدر خوردشون که هردو سینه آیدا سرخ شده بود..لباسو از تن آیدا کشید بیرون و انداختش پایینه تخت..حال بهتر می تونست کارشو بکنه..دستشو برد سمت کس آیدا که داغ و خیس بود...انگشتش رو کشید روی چاک کسش و یه کمی فشارش داد..آیدا هم مثل شهاب دیوونه شده بود...صدای ناله هاش بلندتر از ناله های شهاب شده بود...شهاب از دیدنه صورت حشری آیدا لذت برد و دوباره با دستش با کس آیدا ور رفت و می مالیدش...اینقدراین کارو کرد تا آیدا به التماس افتاد ...بسه دیگه شهااااب ...فرو کن...طاقت ندارم..اما شهاب نمی خواست به این راحتی همه چیز تموم شه..دلش میخواست این لذت رو حالا حالا ها نگه داره...پاهای آیدا رو باز کرد وسرشو خم کرد روی کس آیدا...بوی عطرش رو میداد..انگار به اونجا هم عطرزده بود...با زبونش کشید روی بالای کس آیدا...زبونش رو روی کسش نمیبرد فقط اطرافش می کشید و بازی می کرد..آیدا پاهاش رو به دو طرف صورت شهاب فشار می داد و می گفت محمکتر...یه کمه دیگه برو پایین..شهاب می خواست ادامه بده اما خودشم داشت می ترکید...چند بار زبونشو روی کس آیدا کشید و وقتی مطمئن شد آیدا به آخرین حد لذت نزدیک شده بلند شد و روی زانو ایستا د و شورتش رو کشید پایینو از پاهاش درآورد...کیرشو گرفت توی دستشو نگاهش کرد..کلفت و داغ..اونقدر سرش قرمز شده بود که انگار داره آتیش میگیره...رفت سمت آیدا و کیرشو گرفت طرفش که یعنی واسم ساک بزن...آیدا همونجوری که دراز کشیده بود گفت بیا جلوتر..بذارش تو دهنم...شهاب رفت جلوی صورت آیدا و کیرشو گذاشت جلوی دهن آیدا..لبهای آیدا دور کیره شهاب حلقه شدو تند تند عقب جلو می شد...شهاب احساس می کرد درد کیرش دو برابر شده اما بازم لذت می برد...خودشم عقب جلو می شد...نفسهاش بلند شده بود و صورتش به قرمزی می زد...زبونه نرم آیدا دورکیر شهاب می چرخید..داشت ارضا می شد..کیرشو کشید بیرون و برگشت بین پاهای آیدا ...کیرشو گذاشت جلوی کس آیدا و یه کمی مالید روش تا مرطوب شه و بعد فشار داد..همزمان صدای آآخ گفتنه آیدا هم اومد..دستاش رو گذاشته بود روی دو تا سینه هاشو می مالیدشون...خودشو بالا و پایین میکرد...شهاب تمام بدنش عرق کرده بود..دستاش رو گذاشته بود روی رونهای آیدا و خودشو عقب می برد و بعد تا آخرین جایی که می شد کیرشو فرو می کرد تو کس آیدا...
یهو یه صدایی اومد که هر دو از حرکت ایستادن...آیدا با ترس گفت دیدی شهاب..بازم این صدا...شهاب نمی خواست حسش بپره گفت چیزی نیست عزیزم...حتما بیوتیه...آیدا صورتش نگران شده بود و گفت بیوتی که اینجا خوابیده...ببین...شهاب سرشو چرخوند به سمت راست و دید گربه خوشگل و پشمالوش سر جاش ولو شده ...می خواست این بحثو تموم کنه..گفت آیدا اگه الان کارمونو تموم نکنیم من از شق درد میمیرماااا
ادامه دارد.....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قسمت دوم : نترس..!

آیدا با اینکه حسابی ترسیده بود ولی چیزی نگفت و ساکت شد...شهاب دوباره مشغول تلمبه زدن شد...هنوزم حشری بود..اما آیدا از صورتش معلوم بود دیگه لذتی نمی بره..ترسیده... شهاب به خودش گفت یه کمی که بگذره دوباره به حالت قبلش بر می گرده واسه اینکه زودتر این کارو بکنه عمدا صدای آه و ناله اش رو بلند کرد و محکمتر تلمبه زد تا آیدا حواسش از اون فکرایی که تو سرشه پرت بشه...ولی دوباره اون صدا اومد...آیدا اینبار گفت شهاب این صدای چیه از این خونه لعنتی میاد...شهاب تو حالی نبود که بتونه به حرفای آیدا فکرکنه داشت ارضا می شد و هیچی واسش مهمتر از این نبود تو اون لحظه...با اینکه خیلی مبهم یه صدایی شنیده بود اما به تلمبه زدنش می رسید چند ثانیه بعد سریع کیرشو کشید بیرونو آبش با فشار پاشیده شد روی شکم آیدا...شهاب بی حال و عرق کرده ولو شد پایین پاهای آیدا..آیدا فورا بلند شد و نشست با حالت اخمو و نگران به شهاب گفت این صدای چی بود؟...تو هم شنیدی ؟...به بدنش نگاه کرد و رو به شهاب گفت مگه نگفتم آبتو رو من نریز دوست ندارم....شهااااااااااب...شهاب نمی تونست جواب بده چشماشو بسته بود و تکیه داده بود به پایین تخت...آیدا هنوزم تو صورتش ترس دیده می شد...از جاش بلند شد و رفت از روی میز آرایشش دستمال برداشت و خودشو پاک کرد زیر لبم غر می زد به کار شهاب داشت برمی گشت بشینه کنار شهاب که اینبار صدا خیلی واضحتر از قبل اومد صدا مثله بازو بسته شدنه دریکی از اتاقها بود که چند وقتی بود شنیده می شد...آیدا خیلی می ترسید..حتی روزها هم می گفت این صدا رو می شنوه ..حوالی عصر ...شهاب هر چی خونه رو بازرسی کرده بود چیزه مشکوکی ندیده بود..می دونست آیدا دختر خیالپردازیه..حدس می زد شاید زیادی موضوع رو بزرگ کرده بود...آیدا جیغ کوتاهی زد و خودشو رسوند به شهاب و گفت حالا چی ؟ بازم میگی صدایی نمیاد ؟..شهاب به وضوح صدا رو شنیده بود اما فکرایی که تو سر آیدا بود رو قبول نداشت...یه کمی سرحال اومده بود دستشو کشید روی موهای آیدا و گفت عزیزم مگه قرار نشد از این فکرا نکنی ؟ هیچی تو این خونه وجود نداره..اینا همش واسه خیالاته تو..هر صدایی که می شنوی نباید ازش بترسی..شاید صدای باده..آیدا قانع نمی شد..دستشویی داشت اما می ترسید از اتاق خواب خارج بشه..به شهاب گفت پس این صداها چیه ؟ چرا عصرا و شبها شنیده می شه...من از اینجا می ترسم شهاب...شهاب از جاش بلند شد و گفت منطقی باش آیدا..اینقدراین قضیه رو بزرگ و حساس کردی که اینجوری میترسی..اهمیت نده..مثل من باش..آیدا خجالت می کشید به شهاب بگه اونو تا دستشویی که انتهای راهروی بزرگ و طویل قرار داره همراهی کنه ساکت شد و مثل بچه ها خودشو تو بغل شهاب جا داد..برای اولین بار از خونه های بزرگ و ویلایی متنفر شد..شهاب سعی می کرد با حرفاش آیدا رو آروم کنه...پرده اتاق خواب به خاطر باد شدیدی که داشت می وزید تا نزدیک تخت می اومد و می رفت روی هوا...شهاب آیدا رو بلند کرد و برگشتن سرجاشون روی تخت...چند دقیقه ای تو آغوش هم بودن شهاب آیدا رو کمی آروم کرده بود...می دونست موقتی و باز آیدا با کوچیکترین صدایی وحشت می کنه...چند روزی بود که این صداهایی که آیدا می شنید داشت اختلافاته کوچیکی رو بینشون می انداخت..درست از سه چهار روز قبل بود این صداها شنیده می شد شهاب اهمیتی نمی داد چون ذاتا شجاع و نترس بود اما آیدا فوق العاده حساس و ترسو چند بار شهاب به همراه خود آیدا تک تک 8 اتاق رو چک کرده بودن اما هیچ موردی نداشت ...پلکای شهاب سنگین شده بود و به آیدا شب بخیر گفت اینقدر با آیدا حرف زده بود که فکش درد گرفته بود آیدا از شدت فشار دستشوییش کلیه هاش درد گرفته بود آخه چه جوری می تونست بخوابه؟!!..چند دقیقه بعد شهاب کاملا خوابش برده بود...خسته تر از اونی بود که بتونه بیدار بمونه...آیدا تصمیم گرفت به حرف شهاب عمل کنه و شجاع باشه..شدت دستشوییت زیاد شده بود و قدرت فکرکردن رو ازش گرفته بود..از جاش بلند شد و رفت سراغه کمدش..یه شورت و سوتین برداشت و پوشید روشم یه لباس خواب پوشید که فقط آستیناش رو تنش کرده بود و جلوش باز بود..سعی کرد به خودش مسلط باشه...رفت طرف در و آهسته دستگیره رو چرخوند..یه نگاه به شهاب انداخت که کاملا خواب بود ویه نگاه به بیوتی که خودشو تو دم پشمالوش جمع کرده بود...رفت بیرون راهرو کاملا تاریک بود...پنجره ای که توی راهرو بود باز بود و سکوت محض توی خونه و باغ بود...روبه روش یه راهروی نسبتا عریض و دراز بود که فقط یه نور خیلی کم از پنجره ای که باز بود می رسید به راهرو...اگه چراغو راهرو رو می زد نور قوی اونجا می خورد تو صورت شهابو ممکن بود بیدار بشه..تصمیم گرفت به همون نور کم قانع بشه و راه بیفته...از کنار نرده های طلایی راهرو راه افتاد ..با تمام وجود می ترسید اما مجبوربود بره دستشویی چون واقعا کلیه هاش داشت منفجر می شد...سعی می کرد به حرفای شهاب فکر می کرد با خودش می گفت نترس دختر...اینجا که چیزی نیست..با چند تا صدای مسخره که نباید مثل بچه ها بشی...خودشم می دونست که این حرفها رو واسه دل خودش می زنه چون ته دلش بازم می ترسید...با هر قدمه کوتاهش یه نگاهی به اطرافش می انداخت..هر چند ثانیه یکبارسرشو به اطراف می چرخوند و طوری نگاه می کرد انگار دنبال چیزی می گرده..هیچی دیده نمی شد...سمت چپش 6 اتاق به فاصله های زیاد با درهای قهوه ای رنگ چوبی که به زیبایی تراش خورده بودن دیده می شد...از نیمه راهرو رد شده بود...احساس سرما می کرد نگاهش خورد به پرده پنجره راهرو که ثابت بود...باد که نمیومد پس چرا اینقدر یهو سرد شد ؟!!...می خواست برگرده توی اتاق خواب کنار شهاب اما مطمئن بود که اگه نره دستشویی حتما می ترکه به خودش روحیه می داد و سعی کرد به اطرافش نگاه نکنه...از بالای نرده ها به پایین نگاه کرد پذیرایی ساکت و خاموش بود..سعی کرد حواسشو بده به اونجا تا از این فکرای بیرون بیاد..اما نمی شد آیدا الان دقیقا وسط راهرو قرار گرفته بود اینقدرسردش شده بود که موهای تنش سیخ شده بود..لباسشو محکم جمع کرد دور بدنش خواست تندتر بره که صداهایی به گوشش خورد..برگشت وبه اطرافش نگاه کرد..به پشت سرش به روبه رو..هیچی نبود..صداهایی زمزمه وار انگار چند نفر صحبت می کردن و فریاد می کشیدن...آیدا نتونست تحمل کنه صداها از سمت چپش یعنی از طرف اتاقا می اومدن اما حتی جرات نداشت نگاه دقیقی به اتاقها بندازه...فقط قدم تند کردو حالت دویدن خودشو به دستشویی رسوند...دیگه احساس سرما نمی کرد هوای خونه کاملا معتدل بود اما چقدر وسط راهرو سرد بود .پشت سرشو نگاه کرد راهرو تاریک بود اما دقیقا همون تیکه وسط راهرو نور خفیفی دیده می شد...مثل یه هاله خیلی کم نور که جابه جا می شد و توی راهرو حرکت می کرد..ترسش دو برابر شد..رسیده بود به در دستشویی دستگیره رو چرخوند و سریع اولین کاری که کرد چراغه دستشویی رو روشن کرد و خودشو انداخت اون تو..قلبش به شدت می زد..نزدیک بود خودشو خیس کنه..میخواست داد بزنه وشهابو صدا کنه اما زبونش بند اومده بود...در و از تو قفل کرد و مضطرب رفت کارشو بکنه...چند دقیقه بعد کار آیدا تموم شده بود حالا میترسید دوباره چه جوری از اون قسمت رد شه...چرا اون قسمت اون شکلی بود؟ اون نور کمرنگ چی بود ؟ یعنی خیالاتی شده بود؟ از شدت ترس زیاد فکر می کرد چیزی دیده ؟ چرا اینقدر اونجا سرد بود ؟ ذهنش پر از سوال بود و برای جلوگیری از ترسش سعی می کرد واسه هر کدوم یه جواب دلخوش کننده پیدا کنه...قفل در رو باز کرد ودستگیره رو چرخوند که خارج بشه..باز نشد..دوباره چرخوند...باز نمی شد..با خودش گفت ااااه باز شو دیگه لعنتی...اما فایده نداشت در باز نمی شد...آیدا از ترس می لرزید...در که خراب نبود دستگیره ها کاملا نو و جدید بود...هیچ ایرادی نداشت..چه غلطی کردم قفلش کردم...وااای خدایا...چرا باز نمیشه..به شدت دستگیره رو می چرخوند صدای آرومش داشت به فریاد تبدیل می شد...فایده نداشت در باز نمی شد..قلبش داشت از حرکت می ایستاد..دستاش عرق کرده بود و بی اختیار فریاد زد شهااااااااااااااااب....هیچ صدایی نبود فقط انعکاس کوچیکی از صداش پیچید توی دستشویی...بلند تر داد زد شهااااااااااااااااااب...صداش از ترس می لرزید هرفریادی که می کشید از انعکاس صدای خودش می ترسید..خودشو فحش میداد چرا شهابو بیدار نکرده بود...چشماش پر از اشک شده بود و قطرات اشک می ریخت روی صورتش..با مشت کوبید به در و پشت سر هم فریاد می کشید..شهاااااااب بیدارشو... من اینجا گیر کرده ام....شهاااااااب ..لحظه ها به کندی می گذشت و آیدا با تمامه وجودش گریه میکرد و فریاد می کشید...هر ثانیه انگار صد سال شده بود..حتی می ترسید به اطرافش نگاه کنه چسبیده بود به در دستشویی و اسم شهاب رو بی وقفه و بلند صدا می زد...به خاطر مشتهای محکمی که به در می کوبید دستش درد گرفته بود اما بازم با شدت می کوبید به در ...از پشت در همون صداهای زمزمه وار شنیده می شد انگار چند قدم کوتاه باهاش فاصله داشتن...آیدا ترسید و خودشو عقب کشید چسبید به دیوار اشکاش خشک شدن..چند ثانیه بعد..صدای قدمهای یه نفر توی راهرو پیچید...آیدا به مرز سکته رسیده بود.. با تمام وجود می لرزید فریاد زد...شهاااااااااب کمممممک....صدای پا نزدیک شده بود..
ادامه دارد........
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قسمت سوم : نترس ...!

دستگیره تکون خورد و همزمان آیدا جیغه بلندی کشید...در باز شد و شهاب با قیافه ژولیده و در هم با چشمای خواب آلود خیره شده بود به آیدا...آیدا صدای گریه اش بلندتر شد وگفت شهاااب کجایی ؟...در باز نمی شد...من از اینجا میترسم...و صدای هق هق گریه...شهاب که گیج شده بود رفت جلو و آیدا رو گرفت تو بغلش...آهسته تو گوشش می گفت دختر نازنازیه ترسو...یعنی چی در باز نمیشد...نترس عزیزم من اینجام..هیچی اینجا نیست که تو بترسی ازش..آیدا شهابو محکم بغل کرده بود و گریه می کرد...شهاب دستشو انداخت دور کمر آیدا و از دستشویی خارج شدن...آیدا خودشو تو بغل شهاب قایم کرده بود و دنبال اون هاله نورانی می گشت..اما هیچ خبری نبود...وقتی رسیدن به وسط راهرو اونجا دیگه سرد نبود...به سمت راستش نگاه کرد در اتاق پنجم دقیقا وسط راهرو بود...نمی تونست و دوست نداشت بیشتر به اونجاها نگاه کنه..محکم چسبید به شهاب...شهاب آیدا رو به آرومی نوازش می کرد و سعی می کرد آرومش کنه..
یک ساعت بعد آیدا تو آغوش شهاب به اتفاقی که افتاده بود فکر می کرد هر چقدر توضیح داده بود و از اون صداها و سردی وسط راهرو گفته بود شهاب خندیده بود و آیدا رو آروم کرده بود..نگاهی به شهاب انداخت که چقدرراحت خوابیده بود...خودشو انداخت تو بغل شهاب و پتو رو کشید تا روی بازوهاش...چشماشو بسته و ذهنش رو از هراتفاقی که افتاده بود خالی کرد..اما انگار آرامش نمی خواست برگرده تو خونه...
چند ساعتی گذشته بود که آیدا با شنیدن صدای نفسهای خس خس گونه چشماشو باز کرد...وحشت زده بود..تو اون چند ساعت خواب وضعیتشون تغییر کرده بود شهاب پشتشو کرده بود به آیدا و خواب بود...آیدا طاقباز بود و یه دستش روی سینه اش بود...صدا نزدیک بود شاید دو متر فاصله داشت..قلب آیدا تند می زد و خودشو توی تخت جمع کرد..گیجی و بی حالی خواب توی تنش بود اتاق ساکت و تاریک بود...رفت به شهاب نزدیکتر شد و از پشت خودشو چسبوند به شهاب..صدای نفسها شنیده می شد..طولانی و عمیق...مثل یه آدم مریض که خوب نمی تونه نفس بکشه و دم و بازدمش غیر طبیعی و تنده...آیدا به ساعت شب تاب و بزرگی که توی اتاق بود نگاه کرد...دقیقا 3:15 دقیقه بامداد بود...آیدا دیگه مطمئن بود که خیالاتی نشده...نفسها بهش نزدیک می شدن..آیدا خودشو فشارمی داد به شهابو چشماشو بسته بود اینقدر شهابو محکم گرفته بود که ناخنهاش فرو می رفت تو تن شهاب..صدای نفس کشیدن از پشت سرش به گوش می رسید...خیلی دلش می خواست برگرده و ببینه این صدای چیه اما ترسی که داشت اجازه کوچیکترین حرکتی رو بهش نمی داد...فاصله کم شد ..کمتر..اینقدرکم که نفسها می خورد پشت موهای آیدا و به وضوح موهای قسمت بالایی سرش تکون می خوردن...طاقت آیدا تموم شد و جیغ بلندی زد...نفسهای خس خس وار قطع شد و شهاب شوکه از خواب پرید..برگشت به طرفه آیدا و گیج زل زده بود به آیدا که از ترس زبونش بند اومده بود..آیدا با چشمای از حدقه بیرون زده به شهاب زل زده بود...شهاب بلند شد و توی جاش نشست نگاهی به آیدا انداخت و نگران پرسید چی شده ؟....آیدا فقط مات به شهاب نگاه میکرد...شهاب نگرانیش بیشتر شد دستشو دراز کرد و آباژور رو روشن کرد...نور کمرنگی اتاق رو روشن کرد..شهاب خم شد روی آیدا و گفت آیدا حالت خوبه ؟....آیدا با توام....چند تا سیلی آروم به آیدا زد...دستشو انداخت زیر کمر آیدا و به زحمت بلندش کرد و تکیه دادش به تخت...آیدا بی صدا اشک می ریخت..هیچ حرکتی نمی کرد...کاملا شوکه شده بود و ترسیده بود..تا حالا اینقدر از نزدیک ترسو حس نکرده بود...شهاب دوباره دستشو کشید روی صورت آیدا اینبار با صدای قوی و بمش فریاد زد آیدااااا....آیدا....آیدا تکونی خورد و خودشو انداخت تو بغله شهاب...شهاب گیج شده بود و کلافه...خسته شده بود از بس واسه آیدا توضیح داده بود که هیچی اینجا وجود نداره...نمی دونست آیدا از چی می ترسه..آیدا رو بغل کرد و آهسته موهاشو نوازش کرد...پرسید باز چی شده ؟...دیگه چی دیدی که اینجوری شدی ؟..آیدا فقط گریه می کرد...شهاب آروم کمر آیدا رو می مالید و آرومش می کرد..
نیم ساعت بعد حال هر دو طبیعی شده بود شهاب دیگه خواب از سرش پریده بود و آیدا اصلا میلی به خواب و سکوت نداشت می خواست شهاب تا صبح بیدار باشه...شهاب از شنیدن حرفهای آیدا گیج شده بود ..صدای نفسها..آخه چی می تونه تو اون خونه باشه..من خودم همه جا رو دیدم ..هیچی اینجا نیست..آیدا دیگه هیچ کدوم از این حرفها رو قبول نمی کرد...مطمئن بود یه چیزی تو این خونه غیر عادیه...ساعت 5 صبح بود شهاب خسته خسته بود...یک ساعت دیگه از استراحتش مونده بود اما آیدا حتی به شهاب اجازه نمی داد یه قدم ازش دور شه...هر دو روی تخت دراز کشیده بودن و با هم راجع به اتفاقات دیشب حرف می زدن آیدا می گفت من یه شب هم اینجا نمی تونم تنها زندگی کنم..با این همه حرف و حدیثی که آیدا زد اما شهاب بازم حرفاشو قبول نداشت..چون به خودش هنوز ثابت نشده بود و همچنان فکر می کرد آیدا از شدت فکر و خیال اینجوری شده...
ساعت 6 صبح بود که هوا تقریبا روشن بود و آیدا ترسش خیلی کم شده بود...شهاب رفت به طرف حموم تا دوش بگیره...آیدا رفت پایین واسه آماده کردن صبحانه...همزمان با صدای قدمهای پای آیدا که از پله ها می رفت پایین یه صدای نافرم دیگه هم شنیده می شد...انگار کسی دنبال آیدا می اومد..بازم آیدا ترسیده بود...به سرعت رفت پایین و سریع پشت سرش رو نگاه کرد..بیوتی بود که به طرف آیدا می رفت..آیدا از رفتارش خنده اش گرفته بود حتی از سایه خودش هم می ترسید..بیوتی رو بغل کرد و رفت تو آشپزخونه...
ساعت 4 عصر شده بود...آیدا تمام روز رو خوابیده بود...بعد از رفتن شهاب اینقدر احساس خواب آلودگی می کرد که نتونست خودشو کنترل کنه همون جا روی مبل جلوی تلویزیون خوابش برد...حالا دیگه خوابش تکمیل شده بود و احساس خستگی نمی کرد...باید یه دوش می گرفت ...یه دوش آب سرد احتیاج داشت...
نیم ساعت بعد آیدا از حموم اومده بود بیرون ...حوله رو پیچیده بود دور بدنش و راه افتاد به سمت طبقه پایین...داشت از توی راهرو رد می شد همون راهروی دیشبی که اون اتفاقات افتاده بود..از کنار اتاقها رد شد ..اتاق پنجم درش یه کمی باز بود تعجب کرده بود چرا در اتاق بازه..هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید..آخه اون و شهاب که تو اون اتاق کاری نداشتند..اتاق تقریبا خالی بود فقط چند تا کمد و مبل توش بود که اصلا استفاده نمی شد آیدا رفت جلوتر در اتاق رو ببنده اما تا نزدیکیهای در که رسید باز همون سرمای دیشب که تو راهرو بود رو حس کرد دوباره مثل دیشب موهای تنش سیخ شد ...ترس دیشب سراغش اومد اما چون روز بود و آفتاب همه جا رو روشن کرده بود خیلی زود به ترسش غلبه کرد...دستگیره دررو گرفت و بدون اینکه نزدیک بشه در رو بست...برگشت از پله ها بره پایین که صدای باز شدن مجدد در رو شنید...به طرف در نگاهی کرد در دوباره مثل قبل باز شده بود...ترسش بیشتر شد و سریع از پله ها رفت پایین...نگاهی به ساعتش انداخت حدودا 5 و خورده ای بود...باز هم عصر شده بود و اتفاقات عجیب غریب توی این خونه می افتاد..آیدا با خودش عهد کرد شب که شهاب برگرده باید تکلیفشو با این خونه روشن کنه..دیگه حاضر نبود تا شب اینجا تنها بمونه...اصلا از طبقه بالا خوشش نمیامد احساس بدی داشت..رفت پایین و اولین کاری کرد این بود که یه چیزی بخوره...یه موزیک ملایمم گذاشت و صداشو زیاد کرد تا از شر همه این افکار خلاص بشه...اما نمی شد...خیلی واسش عجیب بود این اتفاقات...هیچ جوری با منطق جور نبود و آیدا اصلا نمی تونست خودشو راضی کنه که باز نشدن در دستشویی ..صدای نفسها..باز شدن در اتاق پنجم همه اینا بی دلیل و خیلی تصادفی هستن...می تونست حدس بزنه شب که شهاب بیاد دوباره همین حرفا و دلیل و منطق قبلش رو جواب میده..اینبار باید فکر همه چیز رو می کرد باید به خود شهاب ثابت می کرد که یه چیزی تو این خونه مشکوکه..مخصوصا اتاق پنجم..باید شب که شهاب میامد می فرستادش تو اون اتاق...یا مثل دیشب نصفه شب بیدارش می کرد تا با گوشهای خودش اون نفسهای تند و کشدار رو بشنوه...اونوقت حتما قانع می شد و دیگه نمی تونست به آیدا بگه ترسو...هوا کم کم داشت تاریک می شد و آیدا توی اتاق خوابش بود و داشت موهاش رو سشوار می کشید...بیوتی رو تخت ورجه وورجه می کرد و آیدا از توی آینه به بازی کردن بیوتی لبخند می زد...
ادامه دارد....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قسمت پنجم : نترس..!

آیدا چند تا پله رفت پایین و ایستاد روی یکی از پله ها و دوباره گفت شهااااااااااااب...چی کار می کنی...چیزی اونجا نیست ؟..سکوت..هیچ صدایی نمیومد...به اطرافش نگاه کرد به راهروی طویل خونه که بیشتر از همین جا متنفر بود..پنجره راهرو باز بود و نسیم خنکی میومد تو اما آیدا از شدت ترس و اضطراب تمام تنش خیس از عرق شده..حدس زد دوباره شهاب داره سر به سرش می ذاره با عصبانیت داد کشید شهااااااااب خیلی لوووسی...این اداها چیه درمیاری؟ زود باش بیا بیرون حوصله ام داره سر میره...در اتاق بسته بود..شهاب بازم جواب نمی داد...آیدا ترسش بیشتر شده بود دلش می خواست از اونجا بره اما نگران شهاب بود..با خودش گفت اگه تا چند دقیقه دیگه شهاب جواب نده تلفن می زنم و کسی رو خبرمی کنم بیاد..از بالای پله ها نگاهی به بیوتی انداخت از جاش بلند شده بود و نشسته بود کنار پله اول و به آیدا نگاه می کرد..آیدا رفت پایین تا حداقل برای اینکه ترسش کمتر بشه بیوتی و بغل کنه...اینقدر توی خونه سکوت بود که صدای پاهای آیدا که از پله می رفت پایین بدجوری سکوتو می شکست و وهم آور می شد...آروم دولا شد و دستشو دراز کرد به طرف بیوتی و گفت بیا اینجا کوچولو..بیوتی فقط نگاش می کرد..آیدا دستش رو کشید روی سر بیوتی و گفت بیا خوشگلم...بیا بغلم...بیوتی با چشمای درشت و سبزش خیره به آیدا نگاه می کرد...آیدا لب باز کرد دوباره بیوتی رو صدا بزنه که صدای جیغ بیوتی به شدت ترسوندش...آیدا وحشت زده رفت عقب و تکیه داد به نرده های کنار پله...شوکه شده بود این گربه ملوس و خوشگلش هیچ وقت اینجوری جیغ نمی کشید...بیوتی تنبل و لوس بود به محض اینکه کسی نوازشش می کرد خودشو می انداخت تو بغلش...موهای بدن بیوتی مثل عصر سیخ شده بود دمش رو به بالا بود و خیره شده بود به آیدا..آیدا از این حالت بیوتی ترسید تا حالا گربشو این مدلی ندیده بود..به طرف پله های بالا راه افتاد و گفت شهااااااب بسه دیگه بیا بیرون...بیوتی انگار حالش خوب نیست..شهاااااااب خواهش میکنم بیا بیرون..صدای آیدا می لرزید و رو به گریه می رفت...در اتاق پنجم با چند دقیقه مکث باز شد..آیدا با چشمان منتظر نگاه می کرد تا چیز غیر عادی ببینه...آهسته گفت شهاب...اومدی..کسی جلوی در دیده نمی شد فقط در باز شده بود اما تو همون چند ثانیه کوتاه آیدا به خوبی همون هوای سرد آشنایی که از اتاق بیرون میامد رو حس می کرد...کلافه شده بود یه پله رفت بالا و گفت شهاب دیگه تمومش کن..لطفا بیا بیرون دیگه هم از این اداها درنیار می دونم می خوای منو بترسونی...سکوت....آیدا با چشمان از حدقه بیرون زده منتظر بود شهاب دوباره از اون اتاق بیاد بیرون..بالاخره شهاب جلوی در ظاهر شد..آیدا نفس عمیقی کشید و احساس آرامش کرد از اینکه شهاب سالم و عادی رو به روشه..شهاب از اتاق خارج شد و در رو نیمه باز گذاشت..چند قدم رفت جلو و دو سه قدمی آیدا که رسید ایستاد..زل زد تو چشمای عسلی آیدا..آیدا لبخند زد و به شهاب گفت چی شد ؟ دیگه نمی خوای از اون اداها واسم در بیاری ؟ بی مزه...شهاب فقط نگاش می کرد..آیدا هنوز متوجه تغییر حالت شهاب نشده بود..آیدا متوجه نشده بود شهاب کمی غیر عادیه و حرکاتش خیلی کند و غیر طبیعیه..تو تمام این مدت شهاب حتی پلک هم نمی زد ..آیدا رفت نزدیکتر و خودشو چسبوند به سینه شهاب اما بلافاصله دوباره خودشو عقب کشید و با نگرانی گفت واااااای شهاب چقدر سردی... از زیر پیرهن نازک شهاب سردی تنش کاملا محسوس بود..شهاب چیزی نمی گفت..آیدا گفت شهاب حالت خوبه ؟ چیزی اونجا نبود؟...شهاب لبخند بی روحی زد و گفت نه عزیزم..هیچی...آیدا نگرانیش بیشتر شد..متوجه تغییر صدای شهاب شد...صدای مردونه شهاب کمی خش دار شده بود و بیش از حد کلفت و بم شده بود..آیدا کمی ترس اومد سراغش سعی کرد خونسرد باشه فکر کرد دیگه زیادی داره ترس و نگرانی به دلش راه میده..به طرف بیوتی اشاره کرد و گفت شهاب ببین بیوتی چش شده ؟..باورت نمیشه رفتم بغلش کنم چنان جیغی کشید که نزدیک بود سکته کنم...شهاب لبخند مرموزی به صورت آیدا زد و از پله ها رفت پایین تا نگاهی به بیوتی بندازه..پایین پله ها که رسید هنوز خم نشده بود و دستش رو به طرفه بیوتی دراز نکرده بود که بیوتی خودش دوید به طرفش و خودشو انداخت تو بغله شهاب...صورتشو می مالید به سینه شهاب و آروم میو میو می کرد...آیدا متعجب از پله ها رفت پایین و ایستاد کنار شهاب و گفت ببین فسقلی خودشو واسه تو لوس می کنه..انگار نه انگار چند دقیقه پیش چه شکلی جیغ زد و منو ترسوند...چند ثانیه سکوت بین آیدا و شهاب افتاد..سکوتی که ترس آیدا رو بیشتر می کرد چون تو اون سکوت و نزدیکی که به شهاب داشت به خوبی متوجه تنفس غیر طبیعی شهاب شد..همون نفسهای خس خس گونه که دیشب شنیده بود..شهاب دقیقا همونجوری نفس می کشید..آیدا از اتفاقات چند دقیقه اخیر کاملا گیج بود و احساس کرد باید چند ساعتی استراحت کنه...نمی فهمید چرا از شهاب یه کمی می ترسه..قبلا وقتی شهاب کنارش بود احساس امنیت می کرد اما حالا فقط ترس ..سردی تن شهاب ...صدای نفسهاش..صدای کلفت و متغیرش...سرش داشت گیج می رفت..دستشو دراز کرد به طرف بیوتی تا همونجوری که تو بغل شهاب بود کمی نوازشش کنه که بیوتی دوباره جیغ کشید و حالت قبلی رو به خودش گرفت...آیدا از ترس دستشو عقب کشید و جیغ کوتاهی زد...وحشت کرده بود..به شهاب گفت دیدی شهاب ؟ ببین یهو چه جوری می کنه ؟..شهاب با صدای بلند خندید..موهای تن آیدا از ترس سیخ شد....صدای قهقهه خنده مشمئز کننده شهاب داشت کاملا اعصاب و فکر آیدا رو بهم می ریخت..احساس می کرد به هیچ کس اعتماد نداره و حتی از در و دیوار خونه هم میترسید..آیدا با اینکه مطمئن بود حالات شهاب به شوخی و ادا و اطوار نمی خوره اما باز گفت شهاب دیگه این اداها بسه لطفا..این چه صداییه از خودت درمیاری؟...چرا این کارا رو می کنی ؟..مثلا می خوای منو بترسونی..به جای اینکه کمکم کنی و آرومم کنی باید منو بیشتر اذیت کنی ؟ شهاب بیوتی رو کمی نوازش کرد و بیوتی عجیب بود که با هر بار نوازش شهاب آرومتر می شد و به شکل قبلی خودش یعنی همون بیوتی لوس و خواب آلود برمی گشت..بیوتی رو از بغلش جدا کرد و گذاشتش روی زمین...برگشت به طرف آیدا و گفت آیدا تو باید استراحت کنی...من نگرانتم..اصلا حالت خوب نیست...باید بریم بالا و تو استراحت کنی عزیزم نگران هیچی نباش...من اینجا کنارتم...و یک لبخند کوتاه ..آیدا با خودش فکر کرد گیرم که شهاب داره منو اذیت می کنه بیوتی چی ؟ یعنی اونم داره سر به سر من می ذاره ؟!!! با حرف شهاب موافق بود باید استراحت می کرد...دست شهاب رو گرفت توی دستاش اینبا ر دیگه سرد نبود..خیالش راحت شد...چه فکرای احمقانه ای می کرد..واقعا چقدر مسخره بود از شهاب می ترسید ..آیدا از این فکرا خنده اش گرفته بود صدای شهاب تقریبا به حالت قبل برگشته بود اما نه کاملا ولی همین هم آیدا رو آروم می کرد...دست شهاب رو کشید و دنبال خودش از پله ها بالا برد..به راهرو که رسیدن آیدا رو به شهاب گفت در این اتاق رو ببند دیگه..شهاب دستشو انداخت دور کمر آیدا و گفت عزیزم چقدر رو این اتاق حساس شدی..دیدی که چیزی وجود نداشت..دیگه بهتره همه چیز رو فراموش کنی..آیدا دیگه چیزی نگفت و راه افتادن به سمت اتاق خواب...اول آیدا وارد شد و بعد شهاب..آیدا برق رو روشن کرد و رفت به سمت کمدش تا لباس خوابش رو بپوشه..شهاب فقط به اتاق خواب و اطراف نگاه می کرد..انگار تازه اونجا رو دیده...بعد آهسته به سمت تخت رفت و دراز کشید روی تخت..آیدا با تعجب به حرکات شهاب نگاه می کرد که لبخند می زنه و به تخت نگاه می کنه..بعد یهو قیافش جدی می شه و خیره میشه به آیدا..آیدا یه لباس خواب آبی پوشید و رفت جلوی آینه...موهاش رو باز کرد و مثل شبهای قبل مشغول شونه زدن به اونا شد..شهاب به دقت خیره شده بود به آیدا...آیدا از توی آینه به شهاب لبخند زد و گفت پسر خوبی باش امشب خیلی خسته ام باید زود بخوابم...خودش می خندید..خواست به تلافی شوخی امشب شهاب یه کمی سربه سرش بذاره...همون عطری که شهاب دوست داشت رو به تنش زد و کمی هم به گردن و سینه هاش زد..بوی عطر خوشبو همه اتاق رو پر کرد...شهاب پر صدا بو می کشید..مثل یه سگ که دنبال طعمه می گرده و بو می کشه..آیدا از این حرکت شهاب خنده اش گرفت و گفت چیه ؟ نمی تونی خودتو کنترل کنی ؟
ادامه دارد.....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
صفحه  صفحه 9 از 125:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA