انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 99 از 125:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی



 
اگر بخوام داستان بفرستم باید چکار کنم؟
     
  
مرد

 
تهران 20
بعد قرار شد زینب بره دنبال کارهای کارخانه. زیور هم بره دنبال را انداختن مغازه ها. منم قرار شد نیرو پیدا کنم . بعد که کارها مشخص شد. رو کردم به خانم جان گفتم: میشه من یه کمی پول بردارم؟ میخواهم یه چیز بخرم. سرمایه گذاری برای آینده است. بدرد حالا نمیخوره. زیور گفت: رجب تو هرکجا سرمایه گذاری کنی منم هستم. خانم جان هم گفت: منم هستم. زینب هم گفت: منم هستم. گفتم: پس زیور جون عزیزم میشه تو امروز بری کارهاش رو بکنی. اینم آدرس و اینم مبغل توافقی و بقیه چیزها. چون منم میخواهم برم یاسوج نیرو کاری بیارم فکر کنم دو سه روزی نیستم. میخواهم برگشتم خونه مال خودمون باشه. و جلسه رو با لب گرفتن از سه تاشون تمام کردیم.
وقتی از خونه خانم جان بیرون اومدم یک راست رفتم. ترمینال که سوار اتوبوس بشم برم یاسوج. اول رفتم ایران پیما. جا نداشت. انقدر گشتم تا یه اتوبوس یک صندلی خالی داشت اونم آخر اتوبوس. رفتم کنار یه آقای چهل ساله ای بود نشستم. من ساکت کنار پنجره بودم با خودم تو فکر بودم. که مرده سر صحبت رو باز کرد گفت: کجا میری؟ گفتم: یاسوج. مرده خندید گفت: خوب اینکه معلومه . این اتوبوس میره یاسوج. کجاش؟ گفتم: کتا . گفتم: منم مال ده بالای هستم. اسمم صادق است. اسم تو چیه؟ و دستش رو گذاشت رو پام. فهمیدم تیز کرده برام. منم گفتم: اسمم رجبه . صادق همینطور که دست رو پام میکشید. پرسید چند سالته؟ گفتم: ماه دیگه میرم تو بیست سال. تو چند سالته؟ صادق هم گفت: چهل و دو سالمه. دیدم یواش یواش دستش اومد بالاتر. دیگه تا یک قدمی کیرم بود. گفتم: تهران چکار میکردی؟ گفت: رفته بودم برای کار که گیرم نیومد مجبور شدم برگردم. دیگه کیرم تو دستش بود. پرسید تو تهران چه میکردی؟ گفتم: یه کارخانه زدم دارم میرم دنبال نیرو. یک لحظه دستش رو کیرم خشک شد. بعد دوباره شروع کرد به بازی با کیرم و گفت: بچه ما رو مسخره کردی؟ گفتم: برای چی باید مسخره کنم. پرسیدی بهت گفتم. صادق کمی فکر کرد گفت: کسی رو سراغ داری؟ گفتم: آره. دوستام هستن که میخواهم با خودم ببرمشون تهران. گفت: کارت چیه؟ گفتم: تو کار فرش هستم داریم کارخانه میزنیم که فرش دستی تولید کنیم و بفروشیم. گفت: من تو کار فرش بافی خیلی حرفه ای هستم. میشه منم ببری سرکار. گفتم: تو رو ببرم که کونم بزاری یا برام کار کنی؟ یک دفعه دستش رو روی کیرم برداشت گفت: غلط کردم.
همون موقع اتوبوس زد کنار. و شاگرد اتوبوس گفت: نیم ساعت توقف داریم. دستشوئی توالت نماز ته راهرو. بعد از جلو اتوبوس مردم شروع کردن به پیاده شدن. که دیدم از صندلی بغلی یه زنه رو کرد به صادق گفت: صادق پول خورد بده من و سفورا بریم توالت. صادق گفت: خورد ندارم. گفت: دوزاری یا پنج زاری هم باشه کافیه. صادق هم گفت: تی گل مگه تلفن عمومی است که دوزاری و پنج زاری میخواهی. همون موقع من دست کردم جیبم یک پنج تومانی و یک دو تومانی درآوردم . پنج تومانی رو گذاشتم تو دست تی گل خانم گفتم: این پنج تومانی برای شما. این دوتومانی هم برای من و صادق. تی گل خانم تشکر کرد و راه افتاد. پشست سرش هم یک دختر بور با لباس محلی لری که فکر کنم هم سن و سال خودم بود پشت سرش راه افتاد. منم زدم به صادق گفتم: گمشو بیرون بریم مستراح دیگه. صادق بلند شد جلو من را افتاد. منم که آخرین نفر توی اتوبوس بودم پشت سرش راه افتادم تو راهرو شلوغ بود یواش یواش پیاده میشدن. منم دست کردم لای کون صادق گفتم: ماشالله چیز خوبی هستی. صادق برگشت و یواش گفت: نکن زشته. منم تو گوشش گفتم: مگه کیرم رو نمالیدی که بکنمت. دیگه حرفت چیه؟ صادق که خیلی زورش اومد بود. گفت: بریم پایین جرت میدم. منم از پشت چسبیدم بهش. گفتم: خودت شقش کردی خودتم باید بخوریش. تا صندلیهای جلو خودم رو بهش میمالیدم انگشتش میکردم. تا رسیدیم جلو. دست کردم تو کیفم یه پولی برداشتم گذاشتم دست شاگرده گفتم: خسته نباشید و پیاده شدم.
وقتی پیاده شدم صادق مچ دستم رو گرفت گفت: بچه کونی چکار میکردی؟ که منم با یه حرکت چرخیدم و مچ دستش رو چرخوندم پشت کمرش. بعد دستش رو ول کردم گفتم: بچه کونی بریم بشاشیم. صادق که دید زورش به من نمیرسه چیزی نگفت. صادق زورش زیاد بود ولی خوب قد و هیکلش کوتاه بود. تا رسیدیم دم دستشویی دیدم صفش تا بیرونه. رفتم پیش پسربچه ای که دم توالت نشسته بود پول میگرفت. دوتومانی رو دادم بهش گفتم: کجا میشه شاشید. گفت: برو پشت ساختمان بیابونه برای خودت راحت باش. منم رو کردم به صادق گفتم: من میرم پشت خیلی شلوغه. صادق گفت: باشه بریم. رفتیم پشت ساختمون. نزدیک دیوار من زیپم رو باز کردم. کیرم رو درآوردم شروع کردم شاشیدن . صادق هم که شلوار کردی پاش بود. کشید پایین. کیرش رو گرفت دستش شروع کرد شاشیدن. کیرش تقریبان اندازه مال خودم بود ولی کمی نازکتر. همینطور که می شاشیدم. رفتم کنار صادق. با دست چپم کیرش رو گرفتم. بهش گفتم: تو هم با دست راست کیرم روبگیر. اونم گرفت. همینطور که می شاشیدیم. با کیرهم بازی میکردیم که من با دست راستم کردم لای کونش. هر کاری کرد نتوانست دربره کمی باش بازی کردم بعد دستم رو برداشتم کیرم رو گرفتم بردم به کیر صادق میمالیدم. صادق گفت: بریم. منم ولش کردم و رفتیم جلو. دیدم تی گل خانم و سفورا منتظر هستن. تا ما رو دیدن تی گل گفت: پشت چکار میکردی که صادق گفت: شلوغ بود رفتیم پشت شاشیدیم. تی گل گفت: من و سفورا خیلی گشنمونه. که صادق گفت: راهی دیگه نمونده تا یاسوج. تی گل گفت: آخه ما از دیشب چیزی نخوردیم. باز صادق گفت: باشه یکباره شام میخوریم. منم گفتم: گوه خوردی دست تی گل رو گرفتم گفتم: بریم نهار بخوریم سفورا هم پشت سرمون بود صادق هم پشت سرش. بردم نشوندمشون روی میز و رفتم چهارتا کباب سلطانی سفارش دادم و حساب کردم اومدم سرمیز. یارو غذا رو آورد شروع کردیم خوردن دیدم این بدبختها خیلی گشنه بودن. تا تهش رو خوردن. بعد نهار رو کردم به تی گل گفتم: شما چه نسبتی با صادق داری؟ خواهرشی؟ گفت: نه جون مرگ شده یعنی شوهرمه . هر چهارتامون خندیدم گفتم: آخه شما خیلی جوانی. چند سالته؟ تی گل هم گفت: 35 سالمه وقتی 13 سالم بود دادنم به صادق که پسر عموم است. بعد پرسیدم این سفورا خانم هم خواهرتون است؟ گفت: نه دخترمه . 21 سالشه. گفتم: بزنم به تخته ماشالله
همان موقع صدای بوق اتوبوس اومد و شاگرد صدا میزد مسافرین یاسوج تعاونی هفت سوارشن. ما هم رفتیم سوار شیم جلو هم صادق بود که رفت نشست کنار پنجره. منم کشیدم کنار به تی گل گفتم: بیا برو پیش شوهرت. تی گل هم اومد رد بشه با اینکه لاغر بود کونش بزرگ بود کشید به کیرم. یک لحظه مکث کرد بعد رد شد. بعد هم به سفورا گفتم: بیا تو برو کنار پنجره. سفورا هم که اومد جلوم رد بشه دستم رو کشیدم به کونش اونم یه نگاهی بهم کرد و از خجالت قرمز شد. رفت نشست منم کنارش نشستم. بعد دست تی گل رو گرفتم و پرسیدم تهران چکار میکردید؟ گفت: دوست خیر ندیده صادق هی تو گوشش خواند بیا تهران بیا تهران. پولدار میشی. صادق همه همه گاو و گوسفندهامون رو فروخت رفتیم. تهران اول خوب بود. دوستش هم هی میگفت: حالا کار پیدا میکنم حالا برات کار پیدا میکنم ولی هیچی فقط خورد و خوراک خونه ما بود. تا همه پولهامون تمام شد. تصمیم گرفتیم برگردیم. با اینکه رومون نمیشه تو روی هم ولایتیها نگاه کنیم بگیم چی. بی عرضه بودیم.
همینطور که دستش رو نوازش میکردم. گفت: فرش بافی هم بلدی؟ گفت: آره من از بچگی فرش می بافتم وگلیم میزدم. گفتم: صادق و سفورا چی؟ گفت: صادق که هیچ گوهی بلد نیست ولی سفورا فرش ابریشم هم بلده برای خونه خان چندتا بافته. صادق رو کرد به تی گل گفت: کونی اگه من برات دار قالی درست نمیکردم چطور قالی می بافتی؟ تی گل هم گفت: انقدر خایه هاتو مالیدم تا برام دار قالی درست کردی . گفتم: این صادق کونی فقط بدرد این میخوره بدی من از کون بکنمش. تی گل هم خندید و گفت: خدایش درست گفتی. از بس کون گشاده. صادق که زورش اومده بود گفت: کاری نکن که مادرت رو جر بدم. منم خندیدم گفت: دیر اومدی مرده دیگه نمیتوانی بکنیش که بخواهی جرش بدی ولی خواهر زیاد دارم. میخواهی؟ که هر سه تامون زدیم زیر خنده . بعد گفتم: تی گل جان رفتیم یاسوج میرید ده برای سر زدن تو یاسوج هم سوغات میخریم ببرید که زشت نباشه. بعد با خودم برمیگردید تهران براتون کار دارم تو و سفورا قالی ببافین. صادق زن جنده هم براتون دارقالی درست میکنه. صادق گفت: چقدر حقوق میدی؟ گفتم: زن جنده تو اول کار بکن. ببینم چطور کار میکنی بعد حقوق تایین میکنم. صادق گفت: خواهر کوسه. بی شعور چرا انقدر فحش زنم میدی. گفتم: تو میخواهی خواهرهای منو بکنی. من زنت رو نکنم. صادق هم گفت: بزار برسیم جوری خواهرت رو بگام که بفهمی دنیا دست کیه.
دیگه صحبت ها با شوخی و خنده بود ولی بیشتر در گوشی و یواش بود که کسی متوجه نشه. منم گفتم: باشه تو حالا کدوم خواهرم رو میخواهی بکنی؟ صادق هم که خوشش اومده بود. گفت: همه اشون رو میکنم. منم گفتم: پس منم مجبورم زنت رو هم از کون هم از کوس بکنم. صادق گفت: خیلی بی شعوری جلو زنم انقدر حرف بد نزن دیگه. تی گل هم گفت: خوب راست میگه تو خواهرهاشو میخواهی بکنی بعد این بنده خدا زنت رو نکنه. میلاد خان بکن. خودم طرفدارتم. صادق هم گفت: چشمم روشن دیگه چی؟ منم رو کردم به صادق گفتم: صادق یه پیشنهاد بیا تی گل رو طلاق بده من بگیرمش. درجاش خواهرم رو میدم به تو. صادق هم گفت: باشه بزار من اول خواهرات رو بکنم این تی گل هم برای خودت. بعد هر سه تایمون خندیدیم . بعد من پاشدم اومد کنار صندلی تی گل ایستادم که کیرم بخوره به بازو تی گل بعد خم شدم به صادق گفتم: چند تا گوسفند بدم تی گل رو میدی به من. بعد دست راستم رو از روی گردن تی گل کردم تو یقه اش که کسی متوجه نشه. صادق گفت: بیشعور چکار میکنی؟ گفتم: به تو چه؟ دستم رو رسوندم به سینه اش و کردم تو کوستش و سینه کوچولوش رو گرفتم. و میمالیدم. گفتم: صادق نگفتی چند تا گوسفند؟ صادق به من و من افتاده بود منم داشتم سینه تی گل رو میمالیدم. بعد گفتم: صادق ده تا گوسفند میدم که تو و تی گل و سفورا دوست صمیمی من باشید. صادق گفت: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه. بعد دستم رو از توی سینه تی گل درآوردم جلو صادق دراز کردم اونم زد قدش منم گفتم: دیگه ما چهارتا مثل یک خانواده هستیم. صادق گفت: آره. بعد من نشستم سرجام. گفتم: یه چورتی بزنیم. بعد سفورا رو گرفتم تو بغلم که خوابم برد.
     
  
مرد

 
دمت گرم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
تهران 21
با ترمز اتوبوس بیدار شدم. شب شده بود. شاگرد اتوبوس صدا زد. برای شام نیم ساعت توقف داریم. نماز دستشویی توالت ته راهرو. موقع پیاده شدن. دوباره یه پولی گذاشتم کف دست شاگرده گفتم خسته نباشی و پیاده شدم. دیدم کلی اتوبوس دیگه هم پارک کردن. خیلی شلوغ بود. اول رفتیم توالت. بعد چهارتای رفتیم سالن غذاخوریش. من چهار پرس پلوزرشگ با مرغ سفارش دادم و کلی با هم شوخی و خند کردیم. تا دیدم شاگرد اتوبوس اومد سر میزمون گفت: ببخشید آقا میشه یک لحظه وقتتون رو بگیرم؟ منم گفتم: بفرمایید؟ بعد با من و من گفت: میشه خصوصی صحبت کنیم. منم بلند شدم باش رفتم بیرون گفت: ببخشید آقا از همون لحظه که بهم انعام دادی فهمید آدم خوبی هستی. میشه کمکم کنی؟ گفتم: پول میخواهی؟ بنده خدا با کلی من و من کردن گفت: نه آقا گفتم: انقدر آقا آقا نکن اسمم رجب. بگو دردت چیه؟ گفت: آخ روم نمیشه. گفتم: اسمت چیه؟ گفت: حسین گفتم: حسین جان هر کاری داری بگو برات حلش میکنم. کمی مکث کرد بعد گفت: یک خانم میخواهم سوارش کنم اگه حاجی بفهمه پوستم رو میکنه. گفتم: مسافر که مشکل نداره از خداش هم باشه. گفت: آخه مسافر نیست. گفتم: پس چیه؟ با کلی مکث کرده گفت: خوب .. . خوب ... چطور بگم. حرفش رو قطع کردم گفتم: فهمیدم میخواهی کوس سوار کنی. خوب مگه اولین بارته؟ حسین هم سرش رو انداخت پایین گفت: بله. گفتم: خوب بگو من چکار کنم؟ گفت: اگه میشه بگید با شما هستن. گفتم: من که تهران سوار شدم. اینها اینجا. دیدم خیلی نگرانه گفتم: مهم نیست میگم خواهرمه جا نبود براش بلیط بگیرم قرار اینجا سوار بشه با هم بریم یاسوج. حالا بریم ببینم چکار باید بکنم که دیدم صدا زد هوی ثریا که دیدم یه خانم خوشکل توپل دهاتی اومد جلو با یک دختر فکر کنم دوازه . سیزده ساله. دست زنه رو گرفتم بردم سر میزمون گفتم: شام خوردین؟ بدبخت گفت: ما شب چیزی نمیخوریم. دست کردم تو جیبم پول دادم به صادق گفتم: برو دو پرس دیگه هم بگیر. صادق رفت گرفت و آورد. به ثریا گفتم: بخورید. صادق اومد بقیه پول رو بده گفتم: برو برای تو راه پفک نمکی و تخمه بگیر. اونم رفت خرید. ثریا و دخترش هنوز غذاشون رو تمام نکرده بودن. که صدای بوق اتوبوس ما اومد که شاگرده صدا میزد مسافرین یاسوج تعاونی هفت سوار شن. ثریا و دخترش تمام نکرده پاشدن.
رفتیم پیش اتوبوس. دیدم راننده بغل اتوبوس ایستاده رفتم جلو سلام کردم و گفتم: حاجی دوتا مسافر دارم چقدر میشه تقدیم کنم. گفت: جا نداریم. گفتم: بوفه که جا داری. گفت: جا خواب خودم و شاگردمه. گفتم: رو زمین میشینیم. گفت: نمیشه پلیس راه گیر میده. گفتم: گیرداد من جواب میدم. گفت: نه نمیشه رو اعصاب منم راه نرو. اصلان به تو چه دیگران تو برو سرجات بشین. وکیل وصی مردم هم نشو. گفتم: خواهرمه. تهران جا نداشتی صندلی بگیرم براشون. بعد رفت پشت فرمون نشست. منم که آخرین نفر بودم سوار شدم اومد راه بی افته. گفتم: صبر کن وسایلم رو بردارم پیاده میشم. صادق از اون ته داد زد چی شده؟ گفتم: خواهرم رو گفتم سوار کن میگه جا ندارم . میگم کف زمین میشینم میگه دوست ندارم سوارتون کنم. صادقم داد زد چه مسخره بازیه اینطور باشه خانواده منم پیاده میشن. بقیه مردم هم شاکی شدن چرا بنده خدا رو اذیت میکنی . خدا رو خوش نمیاد. خجالت بکش. فکر میکنی این نون رو بزاری جلو زن و بچه ات حلاله؟ انقدر گفتن. که راننده گفت: غلط کردم. بیارشون بالا. تا سوار شدن گفت: اول پولشون رو بده منم دست کردم تو جیبم پولش رو دادم. وقتی ما بقی پولها رو گذاشتم جیبم دیدم دستم خود به یه چیزی. همینطور که میرفتم ته اتوبوس درش آوردم دیدم همون یه بسط تریاکی که از آقا تقی گرفتم یادم رفته بهش بدم تو جیبم مونده. وقتی رسیدم سرجام جریان رو صادق گفتم. اونم گفت: بندازش دور برامون دردسر میشه. همون موقع حسین رسید دید من و صادق پچ پچ میکنیم. گفت: چیزی شده؟ منم جریان رو گفتم. اونم خندید و گفت: بدش به من مشکلی نیست. منم دادم بهش و خیالم راحت شد.
خواستم بشینم که دیدم نشستن روی بوفه خیلی سخته از بس کوچیک بود. به ثریا گفتم: بیا جای من پیش سفورا بشین من رو بوفه میشینم. ثریا قبول نکرد ولی گفت: دخترم ستاره رو پیش خودتون بشون. منم دستش رو گرفتم کنار خودم نشوندمش یه دختر بچه تپل بود پرسیدم کلاس چندمی گفت: اول راهنمایی. بعد دیدم خوب گوشتی و نرمه گفتم: با بنشین رو پام. اونم نشست رو پام. دیدم لباسهاش داغون . پوسیده. دستم رو گذاشتم رو کوسش. کمی باش بازی کردم بعد از زیر لباس دستم رو رسوندم به سینه هاش . تازه سر زده بود. همینطور که داشتم ستاره رو میمالیدم. اتوبوس یه ترقی صدا داد و اتوبوس زد بغل. بعد راننده و حسین پیاده شدن . یه نگاهی به ماشین کردن گفتن: لاستیک ترکیده. پیاده بشین که باید لاستیک رو عوض کنیم. یک ساعتی زمان میبره.
ساعت 11 شب بود اونجا که اتوبوس ایستاد . نزدیک یه خرابه بود. یک جوی آب هم رد میشد. همه پیاده شدن هر کسی یا هر گروهی یک جا نشستن. تا راننده و حسین لاستیک رو تعمییر بکنن. ما هم رفتیم کمی دورتر نزدیک جویی آب نشستیم زیر درختها. کمی نشستیم و صحبت میکردیم. سفورا زد به پهلوم گفت: من جیش دارم. منم گفتم: یک لحظه صبر کن. بعد رفتم سمت اتوبوس. به حسین و راننده اتوبوس رسیدم. گفتم: خسته نباشید. آقا حسین میشه زحمت بکشی. آفتابه اگه داری بهم بدی. حسین هم گفت: چشم و رفتن درب صندوق رو زد بالا که بهم آفتابه رو بده. دیدم راننده اتوبوس بنده خدا افتاده به نفس نفس زدن و خیس عرق است. گفتم: حاجی کمک میخواهی؟ گفت: نه دستت درد نکنه. گفتم: خیلی خسته شدی. گفت: چیزی نیست انرژیم تمام شده. گفتم: اگه انرژی دودی میخواهی میتوانم یه فکری به حالت بکنم. حاجی تندی سرش رو برگردوند و گفت: مگه داری؟ گفتم: خودم که اهل این حرفها نیستم ولی مال یکی از دوستام تو جیبم جا مونده میخواهی بدم بهت. حاجی یه خنده ای کرد و گفت: نیکی و پرسش. بعد صدا زد حسین یه لیوان چای هم برام بریز بیار. منم صدا زدم حسین امانتی منم بیار. حسین اومد. آفتابه رو داد دستم. و گفت: کدوم امانتی؟ گفتم: همون یه بست رو میگم . سریع رفت و با یک لیوان چای آورد. حاجی اول تریاک رو گرفت. یه نگاهی کرد و یه تیکه کند و انداخت تو چای و بعد خورد. رو کرد به من گفت: این خیلی جنسش خوبه. از کجا اوردی؟ گفتم: اگه خواستی تهران رفیقم ساغی است معرفیش میکنم بهت. گفت: شرمنده اون موقع بهت گیر دادم فهمیدم کوس بلند کردی. نوش جانت . بکنش تا روشن بشی که ما رو روشن کردی. حالا چقدر بدم خدمتت؟ گفتم: مهمون ما باش. اومدم برم گفت: اسمت چیه؟ گفتم: رجب . گفت: رجب وقتی هم راه افتادیم برو تو بوفه رو تخت من برا خود عشق کن. هر کاری هم داشتی حسین در خدمتته. گفتم: ما خیلی چاکریم حاجی . دستت درد نکنه. بعد رفتم سمت بچه ها.
     
  
مرد

 
عالی بود مرسی
     
  
مرد

 
تهران 22
صادق تا آفتابه رو دید گفت: این برای چیه؟ گفتم: اولش تو فضولی؟ دوم برای سفوراست. بعد به سفورا گفتم: دامنت رو دربیار. گفت: میدم بالا گفتم: اینطور راحتریم. خیلی خجالتی بود. گفتم: اینجا که غریبه نیست. بعد کمکش کردم درش آورد. شورتش رو هم خودم درآوردم. شورت و دامن سفورا رو هم بردم دادم به صادق گفتم: بگیرش مواظب باش خاکی نشه. خودم هم آفتابه رو پرکردم. رفتم پیش سفورا. سفورا یواش گفت: بریم کمی دورتر خجالت میکشم. گفتم: برعکس بیا بریم وسط بچه ها که کسی نیاد و نبینه. اونم قبول کرد. بردمش وسط جای که نشسته بودیم. صادق گفت: چرا اینجا. ولش کن خودش بره. گفتم: خیلی بیشعوری خوب بچه بره تو تاریکی تنهای کسی بلایی سرش بیاره خوبه. بعد یه کمی آب از آفتابه ریختم تو دستم پاشیدم به کوسش اونم شاشش اومد. همینطور که می شاشید منم با کوسش بازی میکردم. بعد با آفتابه آب ریختم خودم کوسش رو شستم. با کوسش بازی میکردم. که دیدم دستم رو گرفت. انگشتم رو کرد تو کوسش. با تعجب پرسیدم مگه پرده نداری؟ یک دفعه صادق برگشت. گفت: چی؟
سفورا زد زیر گریه. تی گل شروع کرد. که این صادق بی غیرت. دوستش رو آورده بود تو خونه . چند بار بهش گفتم: این رفیق نامردت به زور به من تجاوز میکنه. منو از کوس و کون میکنه. میگفت: رفیقم تنهاست. ببخشش. نفهمیده اشتباه کرده اشتباه کرده. همینطور که تی گل حرف میزد منم با انگشتم تا جای که میشد تو کوس سفورا بودم . تی گل ادامه داد این صادق انقدر بی غیرت بازی درآورد تا کوس و کون من کمش بود. رفت سراغ سفورا. یک روز که خونه نبود اومدم دیدم پرده سفورا رو هم زده وقتی هم اعتراض کردم ترتیب منم داد بعد یک ماه که من و سفورا رو کرد پول صادق رو هم خورد و رفت. بعد تازه صادق فهمیدم که اون نارفیق بود. صادق هم به حرف اومد گفت: نامرد پولم رو خورد. بدبختم کرد. بعد رو کرد به من گفت: واقعان پردشو زده؟ گفت: نه پس نگاهش کرده دستم تا آرنج تو کوسشه. صادق هم شورت و دامن سفورا رو داد گفت: بیا تنش کن. منم دامنش رو پاش کردم و شورتش رو گذاشتم جیبم. سفورا گفت: شورتم چی؟ گفتم: لازم نیست مگه دوست نداری باش بازی کنم. سفورا هم خجالت کشید سرش رو انداخت پایین گفت: هر چی شما بگی.
بعد ثریا خانم گفت: شرمنده آقا رجب منم جیش دارم. منم دست ثریا خانم رو گرفتم بردم جایی سفورا. اومد بشینه. گفتم: ثریا خانم. خواهر گلم. تو هم دامنت رو دربیار وگرنه می شاشی خیس میشه. ثریا خانم هم گفت: تو داداشمی هر چی بگی. بعد دامنش رو درآورد داد به من. منم دامنش رو دادم به صادق گفتم: بگیر مواظبش باش. بعد رو کردم به ثریا گفتم: شورتت رو هم دربیار. ثریا گفت: نمیخواهد شورتم رو میکشم پایین. گفتم: نه درش بیار. ثریا هم گفت: چشم. بعد شورتش رو درآورد. داد بهم . نگاه کردم دیدم شورتش پوسیده است. بعد نشست که بشاشه منم نشستم. گفت: دیگه زحمت شما نمیدم. گفتم: اختیار داری خواهر خودمی. بعد یه ذره آب روی کوسش ریختم. شروع کرد به شاشیدن. حسابی هم شاش داشت. دستم رو بردم جلو که با کوسش بازی کنم. وای چه کوس بزرگ و توپلی داشت. خیلی ناز بود. همینطور که با کوسش بازی میکردم سریع رو کردم به تی گل گفتم: بیا ببین چه کوسی داره. تی گل هم سریع. دستش رو آورد زیر شاش ثریا و دست من رو زدکنار خود کوس ثریا رو گرفت و گفت: ماشالله چه کوسی. که شاشش بند اومد. گفتم: تمام شد. گفت: نه شاشم بند اومده. منم آب ریختم تو دستم پاشیدم به کوسش . دوباره ثریا شروع کرد به شاشیدن. تی گل هم داشت با کوسش بازی میکرد. وقتی تمام شد. منم آفتابه برداشتم کوسش رو شستم . بعد ثریا خانم که بلند شد. سرم رو بردم جلو کوسش رو بوسیدم. بعد کمی با کوسش باز کردم. سفورا رو صدا زدم گفتم: بیا دست بزن ببین ثریا چه کوسی داره. سفورا هم سریع اومد جلو بعد سرش رو انداخت پایین. گفتم: چته؟ دستش رو گرفتم . گذاشتم رو کوس ثریا. سفورا هم شروع کرد نوازشش کردن گفت: چقدر توپل و نازه. کاشکی مال منم اینطور بود. گفتم: یه بوسش کن. سفورا هم انگار منتظر حرف من بود کوس ثریا رو بوسید. گفتم: حال لیس بزنش ببین چه خوشمزه اس. سفورا هم که منتظر این بود مشغول خوردن. کوس ثریا شد و قربون صدقه کوسش میرفت. صادق اومد جلو دامن رو داد دست سفورا گفت: زشته انقدر ندید بدید بازی درنیارید. بده بپوشن. ثریا خانم هم سریع دامنش رو پوشید. و نشست. سفورا هم کنارش نشست گفت: میشه سرم رو بزارم رو پات. اونم با محبت گفت: البته. سفورا هم دامن رو زد بالا سرش رو گذاشت رو کوس ثریا و برای خودش بازی میکرد و میخورد.
من تعجب کرد چرا صادق نیومد سراغ کوس ثریا. تو فکر بودم که تی گل گفت: مادر. کوسش انقدر خوشکل مال دخترش چی میشه. بعد رو کرد به ستاره گفت: بیا خاله. ستاره هم رفت جلو. تی گل. لباس ستاره رو زد بالا. بعد دست کرد شورت ستاره رو هم درآورد. بعد زانو زد جلوی ستاره. شروع کرد کوس ستاره رو نوازش کردن. بعد گفت: واقعان از کوس مامانش قشنگ تره. بعد کلی بوسش کردش و قربون صدقه ستاره رفت. بعد رو کرد به من که رجب من دستشویی دارم. گفتم: خوب همینجا کارت رو بکن. گفت: نمیشه آخ ریدنم میاد.
دامن قرقری لریش رو درآورد داد به صادق و بعد با هم کمی رفتیم دورتر. شورتش رو هم درآورد. داد به من. منم گذاشتم جیبم. تی گل نشست منم کنارش. شروع کردم با یه دست با کوسش بازی میکرد با یکی دیگه با سوراخ کونش بازی میکردم که شروع کرد به ریدن و شاشیدن. منم با سوراخش بازی میکردم وقتی کارش تمام شد. قشنگ سوراخ کونش رو با آب شستم. انگشتم رو تا ته توکونش میکردم و کونش رو می شستم. که صدای حسین اومد. که مسافرها سوار بشن. من و تی گل هم رفتیم پیش بچه ها . تی گل دامنش رو از صادق گرفت و پوشید و سریع رفتیم سمت اتوبوس.
سوار اتوبوس شدیم. نیم ساعتی رانندگی کرد. بعد زد بغل و پیاده شد و یه راننده دیگه سوار شد و دوباره اتوبوس راه افتاد. حسین به من اشاره کرد برم جلو. رفتم جلو حسین گفت: اوستا میخواست از شما تشکر کنه برای سوغاتیتون. من گفتم: خواهش میکنم چیز قابل داری نبود. بعد راننده گفت: حاجی گفته برنامه چیه. یه نیم ساعت دیگه همه خواب هستن برای خودتون راحت باشین اون پشت. منم تشکر کردم و گفتم: حسین هم اگه کار نداری بیاد. راننده هم گفت: فلاکس چای منو درست کنه . دیگه باش کاری ندارم. بعد من برگشتم ته اتوبوس. ثریا رو گفتم: برو تو تخت. اونم رفت تو تخت بوفه. لخت شد. تا حسین اومد. پرید رفت بالا اونم لخت شد و کیرش رو کرد تو کوس ثریا و با سینه هاش بازی میکرد. که منم کون حسین رو نوازش میکردم. دیدم هیچی نمیگه. لاشو باز کردم دیدم چه سوراخ گشادی داره. یک انگشتم رو کردم توش دیدم هیچی نگفت: بعد دوتا کردم. دیدم باز هیچی نگفت. بهش گفتم: حسین شیطون تو هم خوب کون میدی. گفت: کار حاجیه هر روز میکنه. صادق تا این رو شنید سریع پرید بالا اومد منو زد کنار شروع کرد کون حسین رو نوازش کردن و بعد سوراخش رو یه لیسی زد و بعد رفت بالا تو تخت و لخت شد. همینطور که حسین داشت تو کوس ثریا تلمبه میزد. صادق هم تو کون حسین تلمبه میزد. هر سه تاشون تو آسمونها بودن. منم پرده رو کشیدم. اومد تی گل رو بلند کردم. گفتم: زیرانداز داری؟ گفت: آره. بعد از تو ساکشون یه زیر انداز بهم داد. منم پشت صندلی آخری زیر بوفه پهنش کردم. یه بالش هم از تو تخت برداشتم. تی گل رو اونجا خواباندم . بعد سفورا رو روی دوتا صندلی خواباندم که راحت باشه و روی دوتا صندلی کناری هم ستاره رو خواباندم. بعد خودم هم رفتم پیش تی گل.
دکمه شلوارم رو باز کردم بعد زیپم رو کشیدم پایین. تی گل تا این صحنه رو دید یه لبخندی زد. منم دامنش رو زدم بالا و خوابیدم روش کیرم روکردم تو کوسش . از بس هر دوتامون حشری شده بودیم زود آبمون اومد. بعد تو بغل هم خوابیدیم.
صبح شده بود با خوردن یه دست به شونه ام از خواب پریدم. دیدم حسین است گفت: آقا رجب تا یکساعت دیگه میرسیم. بعد خودش رفت جلو. منم اول تی گل رو بیدار کردم بعد صادق و ثریا و بعد سفورا و ستاره . همگی لباسهامون رو درست کردیم وسایلمون رو جمع و جور کردیم. تا رسیدیم یاسوج. موقع پیاده شدن از راننده تشکر کردم گفتم: کی برمیگردی تهران گفت: دو روز دیگه. منم پیش خودم حساب کردم دیدم. شش نفر که خودمون هستیم. حداقل چهارتا کارگر هم بیارم. میشه ده تا. گفتم: من حداقل ده تا دوازده تا صندلیت رو میخواهم. بعد پولش رو شمردم. گفتم: اینم کرایه اش. گفت: قابل شما رو نداره. حالا هر وقت اومدین. گفتم: نه میخواهم خیالم راحت باشه. بعد پیاده شدم. به حسین گفتم: وسایل صادق تو اتوبوس باشه که بار سنگینی نشه. بعد دست کردم یه پول گذاشتم کف دستش. گفت: این دیگه برای چی؟ گفتم: دیگه عیالواری. و خندیدم. اونم خندید. گفتم: راستی دیشب چطور بود؟ گفت: عالی بود. بهترین شب زندگیم بود هم از جلو حال کردم هم از عقب. بعد بهش دست دادم گفتم: پس دو روز دیگه می بینمت.
با بچه ها رفتیم. تو ترمینال یه صبحانه خوردیم. رو کردم به صادق گفتم: پس دو روز دیگه اینجا باش. بعد دست کردم تو جیبم یه پولی دادم به تی گل. گفتم: بیا این رو بگیر یه سوغاتی بگیر که میری ده دست خالی نباشی. بعد رو کردم به ثریا گفتم: تو چکار میکنی؟ گفت: نمیدونم. دست کردم جیبم یه پولی دادم بهش گفتم: بیا برو مسافر خونه دو روز دیگه اینجا باش. که تی گل گفت: لازم نکرده با خودمون میبریمشون ده . یه کمی دیگه پول دادم به تی گل گفتم: پس براشون لباس بخر. که با این لباسهای داغون خیلی زشته. بعد با هم خداحافظی کردیم و هر کدام رفت سوار مینی بوس روستا خودش شد.
وقتی رسیدم ده . مستقیم رفتم خونه دایم . بعد کلی احوال پرسی . موتور ایج دایی رو برداشتم رفتم سمت کوه . رفتم جای که همیشه با حسن میرفتیم گله رو آب میدادیم. از دور دیدم گله هستش. موتور رو خاموش کردم گفتم: برم حسن رو قافلگیر کنم. رفتم تا به گله که رسیدم موتور رو گذاشتم. رفتم یواشکی جلو که دیدم یکی با حسن هست که کیرش رو کرده تو گوسفند. حسن هم کیرش رو کرده تو کون اون. منم سریع زیپ شلوار رو کشیدم پایین و رفتم از پشت چسبیدم به حسن. دو متر پرید بالا. گفتم: نامرد حالا بدون من. تا فهمید من هستم گفت: نامرد ترسیدم. یه تف انداختم سر کیرم و فرستادمش تو کون حسن. اینباری چقدر راحت رفت. فکر کنم مدتی که نبودم حسابی کون داده بود. انقدر محکم میکردمش که دیدم سریع آبش اومد. حسن گفت: مال من اومد. یاد بگیر بهنام اینطوری میکنن نه کیرت رو میکنی تو کون آدم یواش یواش تلمبه میزنی که آدم حس نمیکنه. کیرم رو کشیدم بیرون. حسن رو زدم کنار رفتم پشت سر دوستش گفتم: با اجازه و کیرم رو فرستادم تو. از حسن هم گشاد تر بود ولی هرچی من محکم تلمبه میزدم اون هم محکم تر کونش رو میداد عقب. چقدر قشنگ کون میداد. حال کرده بودم. یک لحظه صبر کردم. به حسن گفتم: گوسفند رو بردار. حسن گوسفند رو از جلو بهنام برداشت. دیدم تلمبه زدنش به عقب دوبرابر شد. وای چه کونی میداد. منم با دستم کیرش رو گرفتم. شق شق بود ولی خیلی نازک و قلمی بود بلندیش بد نبود ولی خیلی باریک بود. همینطور که میکردمش. با کیرش هم جق میزدم. که دیدم آبش اومد. چه آبی هم داشت. خیلی حال کردم همون لحظه مال منم اومد. پاشیدم به کیرمون یه آبی زدیم و نشستیم به حرف زدن.
به حسن گفتم: چطوری؟ چه میکنی؟ گفت: هیچی کار همیشگی چوپانی مردم . گفتم: خوبه یه کمکی داری. گفت: آره بهنام هم بیکار بود اومد کمک من. گفتم: بهنام رو کجا پیدا کردی؟ گفت: دامادمونه. من که داشتم شاخ درمی آوردم. گفتم: یعنی زن داره؟ یعنی شوهر خواهرته؟ گفت: آره. گفتم: چند سالته آقا بهنام؟ گفت: 30 . بعد حسن گفت: تو چکار کردی؟ گفتم: جات خالی رفتم تهران . اونجا پر دخترهای خوشکل. زنهای خوشکل. روزی یکی میکنم . دو سه تا دختر زیر سر دارم که ازدواج کنم. حسن گفت: خوب نامرد دست ما رو هم بگیر.
گفتم: کون کش. پس برای چی اومدم اینجا. اومدم با خودم ببرمت تهران. برات کار سراغ دارم. اونجا پول و زن و همه چیز هست. بهنام گفت: منم میتوانم بیام. گفتم: مگه زن نداری؟ گفت: آره. ولی درآمدی ندارم. همین کار رو هم خیرسری حسن دارم اون بره کی به من گله میده. گفتم: من که از خدام هم هست. چون نیرو لازم دارم.
بعد نشستیم گپ زدن تا غروب بشه بریم گله رو ده. حسن پرسید چی جدید یاد گرفتی بگو. گفتم: با زن یا با مرد؟ گفت: کو زن حالا با مرد چی یاد گرفتی؟ منم گفتم: شلوارت رو بکش پایین. حسن هم سریع شلوارش رو کشید پایین سرم رو بردم لای پاش کیرش رو کردم تو دهنم براش یه کمی ساک زدم گفتم با این میگن ساک زدن. بعد کیر رو درآوردم گفتم: بزن. حسن هم کیرم رو کرد تو دهنش یه کمی جلو عقب کرد. ولی انقدر خشن میکرد که دندونش میخورد به کیرم. منم زد تو سرش گفتم: یواش کیرم درد گرفت. دوباره کرد دوباره زدم تو سرش گفتم: دیگه چیزی یادت نمیدم. بهنام اومد جلو گفت: حالا من حالا من. منم شلوارش رو کشیدم پایین کیر بامزه و قلمیش رو کردم تو دهنم یه کمی که براش ساک زدم گفت: یاد گرفتم. بعد کیرم رو گرفت کرد تو دهنش خیلی نرم و قشنگ ساک میزد حال کرد. گفتم: آفرین خوب بلد شدی. حسن هم گیر که منم میخواهم به منم یاد بدیدن. به بهنام گفتم: برای حسن ساک بزن. کیر خودم رو هم کردم تو دهن حسن گفتم: همونطوری که بهنام برات ساک میزنه تو هم برای من بزن. تا غروب اینها درحال ساک زدن و تمیرین کردن بودن. تا دیدم داره غروب میشه گله رو راه انداختیم.
وقتی رسیدیم ده از اول همین طور گله رو گوسفندهای هر خونه رو میفرستاد بره تا رسیدیم خونه خودشون که یه پنجاه تای گوسفند ماند که مال خود حسن بود.
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
تهران 23
وقتی گوسفندها رو بردیم تو تویله . رفتیم دست و صورت شستیم. اومدیم بریم تو اتاق. که خواهر حسن اومد جلو. سلام کرد. یک زن دهاتی قد بلند با لباسهای محلی بود. خواهر حسن پرسید این دیگه کیه؟ حسن هم معرفی کرد. دوستم رجب است مال ده پایین است. حالا شام رو بیار سرشام برات تعریف کنم.
رفتیم تو اتاق. نشستیم . خواهر حسن سفره پهن کرد و یه شامی آورد. و تعارف کرد که بفرمایید. ما هم شروع کردیم به خوردن که خواهر حسن رو کرد به حسن گفت: چی میخواستی تعریف کنی. حسن گفت: دوستم رجب از تهران اومده برای من و بهنام هم کار پیدا کرده میخواهیم باش بریم تهران. که خواهر حسن گفت: گوه خورده با شما دوتا. همین کاری رو هم که دارید از دست بدید. که چی بشه. حسن رو کرد به خواهرش و گفت: حنا. بریم تهران خیلی کارمون بهتر است پولدار میشیم. حنا هم گفت: اگه قرار بود پولدار بشید همینجا میشدید. لازم نکرده. بهنام رو کرد به من گفت: تو یه چیزی بگو. منم اومدم حرف بزنم. که حنا گفت: تو دیگه گوه نخور. گفتم: باشه من کاری به حسن و بهنام ندارم. ولی دنبال کارگر هستم که قالیبافی بلد باشن. خونه و همه چیز هم میدم . دستمزد هم خوب میدم. حنا گفت: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه. دنبال آدم هستم برای کارگاه قالیبافیم. حنا گفت: خودم بلدم . مادر بهنام هم بلده . خواهرش هم هست. گفتم: کسی هم سراغ داری قالی ابریشم هم بلد باشه؟
حنا گفت: تهمینه خواهر بهنام بلده . برای کدخدا دو سه تا بافته. گفت: حالا چطور پول میدی؟ اومدم بگم. پرید وسط حرفم. گفت: ولش کن. بعد خودمون دوتا صحبت میکنیم ببینم بدرد ما میخوره یا نه. حالا از تهران بگو. اینقدر تعریفش میکنن. راسته؟ گفتم: تهران شهر خیلی بزرگیه. اتوبوسهاش دو طبقه است. ساختمانها چند طبقه. پر از زنهای خوشکل و خوشتیپ. حنا با یه چپ چپی به من گفت: زنهای خوشکل چه بدرد من میخوره. گفتم: برای حسن میتوانیم زن تهرانی بگیریم. پرسید: مردهاشون هم خوشکل و خوشتیپ هستن؟ گفتم: بله. حسن گفت: تو که شوهر داری به تو چه. حنا هم گفت: این حرفها به شما بچه ها ربطی نداره. سفره رو جمع کنید. من با این رجب صحبت کنم ببینم بدرد ما میخوره بریم تهران یا نه. سفره رو جمع کردن . حنا یه توشک هم آورد انداخت تو اتاق. بعد رو کرد به بهنام و حسن گفت: شما برید بخوابید. تا ما صحبت کنیم. حسن گفت: حالا چه موقع خوابه؟ حنا یه چپ چپی نگاهش کرد گفت: وقتی میگم برید بخوابید دیگه حرف نباشه. اون دوتا هم رفتن. متوجه شدم این حنا خانم برای خودش رئیسی است. حنا رو کرد به من گفت: خوب حالا بگو. میخواهی چطور با ما حساب کنی؟ گفتم: بهتون جا میدم. پرسید: یعنی یه خونه؟ گفتم: نه یه اتاق. گفت: حقوق چطور میدی؟ گفتم: درصدی میدم هر قالی که ببافید درصد میگیرید. به بهنام و حسن هم حقوق میدم و شاید هم یه درصدی. حنا گفت: خوب از مردهای تهران بگو. مثل تو بی بخار هستن؟ گفتم: کی گفته من بی بخارم. حنا دامنش رو داد بالا گفت: پس بیا نشونم بده ببینم چقدر مردی؟ منم که تعجب کرده بودم کمی مکث کردم داشتم بهش نگاه میکردم که گفت: دیدی گفتم مرد نیستی.
تا این رو گفت: غیرتی شدم پریدم جلو. انداختمش رو توشک. و دامنش رو زدم بالا بعد دوتا پاهاشو باز کردم. دیدم شورت پاش نیست. گفت: بکن توش دیگه. منم سرم رو بردم جلو شروع کردم به خوردنش. اول یه دادی زد سرم که این چه کاریه گفتم بکن توش. داری چکار میکنی؟ که یواش یواش آه و اوه ش رفت بالا. دیدم سرم رو با تمام قدرت فشار میداد به کوسش. بعد بلند شد لخت شد. منم سریع لخت شدم. اومد جلو منو هل داد روی تشک و خودش نشست رو کیرم. بالا و پایین می پرید. خیلی حشری و وحشی بود. انقدر خودش تلمبه زد تا آبش اومد ولی باز ادامه داد تا آب منم اومد ریختم توش. دیدم کوسش رو آورد جلو صورتم گفت: دوباره بخور که حشری بشم. منم گرفتم خواباندمش . شروع کردم لبهاش رو بوسیدن . و بعد رفتم سراغ سینه هاش . دوتا سینه کوچیک و سفت مثل سنگ داشت. با سری برجسته. حاله سر سینه هاش خیلی بزرگ نبود اندازه یک سکه پنج تومانی. کمی سینه هاش رو که خوردم دیدم برجستگی سر سینه هاش شق تر شده. اگه اشتباه نکنم اندازه یک بند انگشت شده بود. بعد کلی سینه خوردن. چرخوندمش . سرم رو بردم لای کونش. با اینکه لاغر بود ولی کون خوبی داشت. لاشو که باز کردم دیدم یه سوراخ خوشکل و گشاد داره . کمی لیسش زدم و خوردمش. بعد کیرم رو کردم توش. خیلی راحت رفت تا ته تو کونش. داشتم تلمبه میزدم. که دیدم هم زمان با من حنا هم تلمبه میزنه. واقعان تو سکس وحشی بود. خیلی حال کرده بودم . که گفتم: تو هم مثل بهنام خیلی خوب کون میدی. همینطور که تلمبه میزد. پرسید: مگه بهنام رو هم کردی؟ گفتم: داستانش مفصله برات تعریف میکنم. بعد همینطور که من و حنا با هم تلمبه میزدیم. من با کوس حنا هم بازی میکردم. کوسش برجسته بود و کشیده بود. یک لحظه استاپ کرد. کیرم رو از تو کونش درآورد کرد از همون پشت کرد تو کوسش. منم مدل سگی کردم تا آبش اومد و لرزید. بعد حنا تلمبه زدنش رو شدید کرد تا آب منم اومد ریختم توش.
بعد از چند دقیقه حنا پاشد لباس به پوشه و بره. که دستش رو گرفتم. گفتم: کجا؟ امشب کنار من میخوابی. بعد تو بغل همه تو توشک من خوابیدیم و شروع کردم جریان آشنایی خودم رو با حسن از اول تعریف کردن تا کون کردن بهنام رو
صبح که بیدار شدم.
دیدم حنا کنارم نیست. بعد چند دقیقه دیدم حسن اومد تو اتاق گفت: پاشو کون گشاد. چقدر میخوابی. لنگه ظهره . منم پاشدم تا رفتم دست و صورتم رو بشورم برگشتم . دیدم جام رو جم کردن سفره انداختن و صبحانه رو هم چیدن سه تاشون سرسفره هستن. صبح بخیر گفتم و نشستم کنارشون به صبحانه خوردن. که حسن رو کرد به حنا گفت: حالا چی شد قرار شد چکار کنیم بریم تهران یا نه؟ حنا هم گفت: چرا که نه میریم ولی گاو و گوسفند نمیفروشیم میریم اگه خوب بود بعدان همه چیزمون رو میفروشیم میبریم. بعد رو کرد به بهنام گفت: ما میریم خونه خاله طلا ببینم مادر و خواهرت هم بامون میان تهران. حسن گفت: اگه بازم نیرو میخواهی مادرخودم هم هست. تو کار قالی و گلیم کارش حرف نداره. تازه دادشم هم هست که خیلی کاری و زرنگه. که حنا گفت: داداش حامد همینجاش گندزده تو زندگیمون. حالا چه برسه ببریمش اونجا. منم پرسیدم: مگه چند سالشه و چکار کرده؟ حنا گفت: حامد 16 سالشه از مدرسه اخراج کردن چون ترتیب بچه مردم رو به زور داده بود. فرستادیمش سر زمین دایم ترتیب زن دائیم رو داد . بدترین کارش هم اینکه ترتیب زن جان رو داد. خان هم فهمید کلی تنبیهش کرد. کلان دردسر است. منم که خنده ام گرفته بود و خیلی حال کرده بود. گفتم: برعکس این پسره خوبه بدرد میخوره. حسن تو برو خونه مامانت تا من و حنا بعد از خونه مامان بهنام بیام اونجا . بهنام تو هم وسایل سفرتون رو آماده کن.
من و حنا را افتادیم رفتیم سمت خونه مامان بهنام. وقتی رسیدیم حنا درب خونه رو هل داد و صدا زد خاله طلا هستی. و رفت داخل منم پشت سرش. یک زن شص ساله اومد جلو مثل بهنام قدش کوتاه بود ولی کمی توپر بود. تا ما رو دید تعارف کرد رفتیم تو اتاق نشستیم. حنا هم ماجرا رو برای خاله طلا تعریف کرد. خاله طلا گفت: من که مشکل ندارم هر کاری تو بگی درست میکنم ولی بهتره با بهناز صبحت کنی. بعد صدا زد بهناز. بهناز. که یه صدای اومد گفت: بله. حنا هم داد زد بیا کارت دارم. بعد درب اتاق باز شد یه زن سی یا سی دو سه ساله اومد تو. قدش مثل مامانش کوتاه بود ولی صورتش تپل و سفید بود با موهای بور. سلام کرد و نشست . بعد حنا رو کرد به بهناز و جریان رو بهش گفت و پرسید نظرت چیه؟ بهناز که یه آدم کم صدای بود قرمز شد و گفت: نه نمیتوانیم بیایم. حنا گفت: برای چی؟ اونجا کار خوب . مردهای خوب و خوشکل انشالله شوهر میکنی. دیگه چی میخواهی؟ بهناز گفت: میدونم ولی بخدا نمیشه. دوست دارم ولی نمیتوانم. حنا جوش آورد داد زد سرش گفت: خوب جونه مرگ شده بگو چه مرگته که بهناز زد زیر گریه گفت: اگه خان بفهمه بیچارم میکنه. من با تعجب گفتم: چه ربطی به خان داره مگه غیر اینکه که برای خان فرش میبافی. بهناز با گریه گفت: آره ولی مجبورم میکنه کارهای دیگه هم بکنم. بعد گریه اش شدیدتر شد. که من پاشدم رفتم بغلش کردم و گفتم: ترتیبت رو میده؟ بهنازهمینطور که تو بغلم گریه میکرد. گفت: آره . تازه وقتی کمی هم دیر میرم کتکم هم میزنه . حالا اگه از اینجا برم میاد میکشتم. من همینطور که بهناز تو بغلم بود شروع کردم به مالیدنش چه بدن نرمی داشت مثل پنبه بود. زدم زیر خنده گفت: مشکل خان با من حلش میکنم. دیگه حرفی داری؟ همینطور که هق هق میکرد گفت: نه
گفتم: پس وسایلتون رو جمع کنید. که فردا مسافریم. بعد اشکهای بهناز رو پاک کردم یه بوسش کردم . و با دستم سینه اش رو فشار دادم گفتم خوب چیزی هستی. بهناز هم خندید. بعد رو کردم به حنا گفتم: بریم دیگه که خیلی کار داریم. بعد با یه یالله بلند شدیم. رفتیم تو حیاط موقع خدا حافظی دستم رو جلو بهناز دراز کردم انم دست داد همینطور که دستش تو دستم بود بهش گفتم: مشکل خان رو تا فردا حل میکنم نگران نباش. بعد با دست چپم سینه اش رو گرفتم گفتم: چقدر نرمه. بهناز هم یه لبخند زد. بعد رفتم سمت خاله طلا دستم رو بردم سمت سینه هاش گفتم: ببینم مال شما هم نرمه . خاله هم پیراهش رو زد بالا دیدم دوتا سینه متوسط ولی شل و افتاده داره. دست کردم گرفتمش یه کمی نوازشش کردم بعد سرش رو بوسیدم. خاله طلا خندید و گفت: فکر نمیکردم دیگه کسی از هیکل من خوشش بیاد. حنا هم گفت: این به خر نر هم رحم نمیکنه. جوری بکنتت که یاد جوانی هات بی افتی. بعد هر چهارتامون زدیم زیر خنده و بعد من و حنا خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خون مامان حنا.
وقتی رسیدیم حنا در زد رفتیم تو . یک خانم قد بلند و چهارشانه اومد جلو سلام کرد. حنا معرفی کرد هوریه خانم مامانش و من رو هم به مامانش معرفی کرد. مامانش برعکس هیکلش خیلی مهربون و بی سرزبون بود. دعوت کرد رفتیم تو اتاق پذیرایی نشستیم که حنا جریان رو براش تعریف کرد. اونم که معلوم بود هیچ وقت رو حرف بچه هاش حرف نزده گفت: هر چی تو بگی دخترم. کمی نشستیم تا حامد اومد. من به حنا گفتم: من با حامد کار دارم. تو میخواهی بری خونه برو وسایلت رو جمع کن که فردا بعد ازظهر با مینی بوس بریم شهر که شب با اتوبوس بریم به سمت تهران. اونم گفت: باشه و رفت سمت خونه. منم نشستم با حامد صحبت کردن . حامد مثل مامانش قدش بلند بود 180 رو داشت ولی کمی لاغر بود. رو کردم به حامد گفتم: آقا حامد از خودت بگو. حامد گفت: چی بگم. گفتم: چند سالته؟ گفت: شانزده سالمه. همون موقع هوریه خانم با یک سینی شربت اومد تو گذاشت وسط اتاق گفت: بفرماید. و خودش هم نشست. منم صحبتم رو ادامه دادم. گفتم: شنیدم خوب میکنی. پسر و دختر و پیرزن هم نداره. با عصبانیت گفت: یعنی چی نمیخواهی ببریمون با حسن و حنا تهران. گفتم: برعکس تو یکی رو حتمان با خودم میبرم. اخلاقت مثل خودمه . منم به هیچ کس رحم نمیکنم هر کسی رو ببینم میکنم زن و مرد هم نداره. تهران هم پر زن و دختر که منتظر کیر هستن. حامد با شنیدن این حرفها خیلی حال کرده بود. گفت: ما در خدمتیم عمو رجب. منم خندیدم گفتم: من رجب هستم نه عمو رجب . من و تو هم باید با هم رفیق باشیم من اربابت نیستم که اینطور صدام کنی. من رفیقتم باید با هم کوس زنها رو جر بدیم. اونم گفت: چشم داش رجب هر چی شما بگی. منم همینطور که داشتم از تو سینی شربت برمیداشتم. گفتم: حامد پاشو لخت شو ببینم چی داری؟ حامد هم بلند شد سریع لباسهاش رو درآورد. با یه شورت جلوم ایستاد. گفتم: این چیه خوب اینم دربیار. بعد شربت رو گذاشتم تو سینی و خودم دو طرف شورتش رو گرفتم کشیدم پایین از خجالت کیرش شده بود قد هسته خرما. هوریه خانم هم که چهار چشمی نگاه میکرد کمی قرمز شده بود. منم کیرش رو گرفتم کمی بالا پایینش کردم چهارتا شیوید مو بیشتر نداشت. دوتا دستم رو انداختم روی لپهای کونش کشیدمش جلو کیرش رو کردم تو دهنم کمی خوردمش شروع شد به بلند شدن. رو کردم به هوریه خانم گفتم: بیا جلو نگاه کن یاد بگیر. اونم گفت: چشم پسرم و اومد جلو. رو کردم به حامد گفتم: به این میگن ساک زدن سعی کن یاد بگیری. بعد لیوان شربتم رو برداشتم کیرش رو کردم توش. بعد به هوریه گفتم: دهنت رو باز کن. بعد کیر حامد رو کردم توش. دیدم هوریه همینطور بی حرکت است. گفتم: هوریه خانم چرا معطلی خوب فکر کن بستی چوبی میخوری لیسش بزن. یه کم لیس زد که حامد یه آخ گفت: منم زدم پس گردن هوریه گفتم: دندون نزن. اونم سرش رو بلند کرد گفت: چشم. منم موهاش رو گرفتم و سرش رو فشار دادم سمت کیر حامد گفتم: بخورش جنده. هوریه خیلی حرف گوش کن بود. بعد چند دقیقه ساک زدن دوباره موهاش رو گرفتم. سرش رو کشیدم عقب گفتم: خوبه. بعد کیرحامد رو گرفتم تو دستم براندازش کردم. هجده سانتی بود کلفتیش هم خوب بود برای یک بچه شانزده ساله خیلی خوب بود هم سن من بچه پوز منو میزنه. بعد چرخوندمش لا کونش رو باز کردم. دیدم سوراخ سالم دست نخوره است یه لیسی بهش زدم و یه بوسش کردم. گفتم: هر وقت میخواهی کون بکنی باید اول سوراخش رو قشنگ لیس بزنی بوس کنی انگشت کنی تا شهوتی بشه بعد بکنی توش. حامد گفت: ولی من همینطوری میکنم توش. گفتم: برای همین همه ازت شاکی میشن. حالا خودم یادت میدم چطور با زنها برخورد کنی. بعد رو کردم به هوریه خانم گفتم: هوریه پاش لخت بشو. که یکدفعه حامد گفت: با مادرم من نیستم. گفتم: خفه شو اگه میخواهی مثل من باشی رو حرف من حرف نزن. حامد هم گفت: چشم. بعد رو کردم به هوریه که کمی هم قرمز شده بود. گفتم: زود باش دیگه. هوریه هم سریع لخت شد اول دامن قرقریش رو درآورد بعد لباس بلندش بعد شلوار زیر دامن قرقریش بعد مونده بود با یه شورت و کورست قدیمی. منم پاشدم کورستش رو باز کردم. سینه هاش نسبت به هیکلش خیلی کوچولو بود. هیکل چهارشونه و درشت. پوستش سفید. ولی سینه هاش اندازه یک انار بزرگ بود. بعد رفتم پایین شورتش رو کشیدم پایین یک کوس بزرگ و پرمو افتاد بیرون. کونش هم بزرگ بود لاشو باز کردم دیدم سوراخش هم گشاد. هوریه رو خواباندم روی زمین . به حامد گفتم: بیا جلو. بعد شروع کردم به توضیح دادن که وقتی زنی رو دوست داری باید لبهاش رو ببوسی. و شروع کردم لبهای هوریه رو بوسیدن. بعد گفتم: موقعی که میخواهی شهوتیش کنی باید دست بکنی تو موهاش نوازشش کنی دهنش رو بخوری. زبونش رو بخوری. گردنش رو بخورید با گوشهاش بازی کنی. و همه اینکارها رو عملی نشونش میدادم. بعد اومدم کنار گفتم: حالا تو . حامد هم دونه به دونه کارهای که یادش دادم تکرار کرد. بعد گفتم: حالا نوبت سینه هاش است. سینه سمت چپش رو من گرفتم به حامد هم گفتم تو راستی رو بگیر هر کاری من میکنم بکن. اول نوازشش کردم . بعد سرش رو بوسیدم . بعد شروع کردم به خوردن حامد هم همه کارهای من رو تکرار میکرد. بعد گفتم: حالا بریم سراغ اصل کاری. پاهای هوریه رو باز کردم . دیدم همه بدنش پرمو است وگرنه موهای کوسش زیاد بلند نیست. اول تمام قسمتهای کوس رو براش توضیح دادم که کجا کیر میره کجا میشاشه و کجا تحریکش میکنه. بعد گفتم: برای کوس کردن باید اول از قسمت تحریک کننده شروع کنی و شروع کردم به خوردن کوسش و با زبون با چچولش بازی کردن. هوریه که از شهوت جیغ میزد و آه و اوه میکرد. حامد رو کرد به هوریه گفت: یعنی انقدر تاثیر داره یا داری فیلم بازی میکنی. که هوریه کیرش رو گرفت کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن. بعد رو کردم به حامد گفتم: نوبتت بیا بخور. حامد گفت: من از اینکارها دوست ندارم. که یه چپ چپی نگاهش کردم. اونم بدون اینکه چیزی بگه اومد لاپای مامانش یکی دوتا لیس زد. گفت: مزه اش رو دوست ندارم. گفتم: بخور عاشقش میشی. تا اومد غرغر کنه سرش رو گرفتم فشار دادم تو کوس مامانش اونم شروع کرد لیس زدن و خوردن بعد یک دقیقه سرش رو ول کردم گفتم: خوب بسه دیگه. سرش رو بلند کرد گفت: تازه از مزه اش خوشم اومده. دوباره شروع کرد به خوردن بدتر از من عاشق کوس خوری شده بود. پنج دقیقه ای داشت میخورد که یکی زدم پس گردنش گفتم: پاشو دیگه. سرش رو بالا اورد گفت: تازه داشتم لذت میبردم. گفتم: کار داری شب هر چقدر خواستی بخور. اونم پاشد منم رفتم لای پای هوریه به حامد گفتم: دقت کرد برای کردن کوس اول باید یواش کیرت رو بکشی روش که کوسش آتیش بگیره. بعد کمی که کیرت رو به کوسش مالیدی و بازی کردی یواش میکنی این قسمت پایین و یواش یواش از همون اول با سر کیرت تلمبه میزنی که حال کنه. بعد یواش یواش تا ته میکنی و محکم میکنیش. بعد بلند شدم که حامد بکنه اونم کارهای منو تکرار کرد. و میگفت: من همیشه از اول محکم میکردم توش. گفتم: از بس خری دیگه . امیدوارم حالا یاد گرفته باشی. بعد گفتم: حالا دیگه بسه . تا حامد پاشد هوریه رو چرخوندم و رو کردم به حامد گفتم: حالا روش کون کردن. اول لا کون رو بازی میکنی شروع میکنی سوراخ کون رو بوسیدن و بعد لیس زدن بعد زبونت رو میکنی توش بعد اول یه انگشتی میکنی توش بعد دو انگشت بعد کیرت رو چرب میکنی و میزاریش رو سوراخ کونش و یواش یواش میکنی توش و یواش یواش تلمبه میزنی تا قشنگ جا باز کنه روز اول یواش میکنی روز دوم کمی محکمتر و روز سوم با تمام توان. ولی کونه هوریه گشاد میشه اینطوری محکم هم کرد. و با تمام توان تلمبه میزدم. هوریه هم تو آسمون بود. کیرم رو کشیدم بیرون و به حامد گفت: حالا نوبت توست هرچی یاد گرفتی بکن. اونم همه اینکارها رو کرد. قبل از اینکه آبش بیاد گفتم: بکش بیرون آبت رو خراب نکن کارش دارم. پاشو سریع لباست رو بپوش باید بریم جایی. هوریه هم پاشد بپوشه که گفتم: هوریه نمیخواهد بپوشی بزار تا لحظه ای که داریم میریم از زیبایهای شما لذت ببریم. بعد لباسم رو پوشیدم و هوریه رو بغل کردم لباش رو بوسیدم. گفتم: وسایلتون رو جمع کنید که فردا مسافریم. حامد هم لباسهاش رو پوشید اومد بریم که یکی زدم پس گردنش گفتم: تازه یادت دادم قرار شد کسی رو که دوست داری باید چکار کنی؟ گفت: چکار؟ گفتم: احمق بغلش کنی لباش رو ببوسی بگی چقدر دوسش داری. حامد هم اومد مامانش رو بغل کرد لباش رو بوسید. گفتم: یادت نره بگی شب میای حسابی میکنیش. بعد از هوریه خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
     
  
مرد

 
تهران 24
از خونه که زدیم بیرون. به حامد گفتم: جریان کردن زن خان رو بگو. اونم برام تعریف کرد. بعد ازش پرسیدم چطور میشه زن خان رو پیداش کرد. گفت: این موقعهای روز تو مزرعه است. گفتم: پس بریم سراغش گفت: خان گفته اگه یکبار دیگه نزدیکهای زمینش یا خونه اش من و ببینن. میکشنم. گفتم: نترس من باتم . خودت رو هم لوس نکن. بعد با هم راه افتادیم سمت زمینهای خان. نزدیک باغ که شدیم متوجه از سمت تلمبه آب صدای آدم میاد رفتیم جلوتر. دیدم دوتا زن کنار حوض آب دم پمپ آب نشستن. رو کردم به حامد گفتم: اینها کی هستن؟ حامد گفت: اون یکی که لباس سبز تنشه لاغرترو سبزه تر است سنبل زن خان است و اون یکی دختر توپل سفیده کلفتش رازیه است. گفتم: پس بریم جلو. حامد گفت: نمیشه گفتم: دیگه برای چی؟ گفت: سراون ماجرا که لو رفتیم از من شاکی است اگه بریم جلو نوچه هاشون رو صدا میکنه بدبختمون میکنن. گفتم: انقدر ترسو نباش پشت سر من بیا. ولی تو جلو نیا پشت درختها غایم شو تا صدات بزنم. من رفتم جلو و صدا زدم ببخشید خانمها. که دوتاشون به طرف من برگشتن و کمی نگاهم کردن گفتن: غریبه هستی؟ گفتم: رجب هستم از ده پایین . رازیه گفت: چی میخواهی تو زمینهای خان چکار داری؟ گفتم: ببخشید با سمبل خانم کارداشتم. سمبل خانم گفت: چیه بگو. گفتم: من با دوستم اومدم بابت یه موضوعی از شما معذرت خواهی کنیم. سنبل خانم گفت: چقدر موادبانه صحبت میکنی از کجا اومدی؟ گفتم: از تهران اومدم. سنبل خانم که یه کمی حال کرده بود. گفت: خوب حرفت رو بزن. گفتم: پس بزارین بگم دوستم هم بیاد. بعد صدا کردم حامد بیا. سنبل خانم تا حامد رو دید. رفت طرفش گوشش رو گرفت گفت: تخم سگ حالا دیگه آبروی منو میبری؟ . میخواهی بدم همینجا از تخم آویزونت کنن؟. حالا بگو ببین اینجا چه غلطی میکنی؟ حامد هم گفت: ببخشید غلط کردم اومدم معذرت خواهی کنم. سنبل گوشش رو ول کرد گفت: خوب معذرت خواهی کن. تا این رو گفت: حامد پرید بغلش کرد شروع کرد لباش رو خوردن و هی میگفت: سنبل عاشقتم. با این کار حامد. سنبل نرم شده بود. حامد تا به من نگاه کرد بهش اشاره کردم که حالا موقع نوازش کردن است. حامد هم شروع به نوازش کردن کرد. سنبل خانم یک زن سبزه با قد متوسط و هیکل تو پر ولی نه چاق بود نه لاغر. سنش هم چهل و پنج . چهل وشش سال میخورد. منم همینطور که داشتم حامد رو سنبل رو نگاه میکردم خودم رو رسوندم به رازیه. دستم رو انداختم دور کمرش. اومد دربره که محکم گرفتمش. گفت: چکار میکنی؟ گفتم: هیچی میخواهم با تو خوشکله صحبت کنم. تا اومد حرف بزنه منم افتادم بجون دهنش و از لب گرفتن. محکم گرفته بودمش تو بغل و نوازشش میکردم. توپل و نرم بود. بعد دستش رو گرفتم بردم نزدیک حامد و سنبل . خواباندمش رو زمین دامنش رو دادم بالا. شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. وای چی میدیدم یک کوس سفید و توپل. لاشو باز کردم. وای لاش صورتی بود افتادم به جونش و میخوردمش. حامد تا من رو دید سنبل رو همانطور مثل رازیه خواباند و شلوار و شورتش رو کشید پایین و شروع کرد به خوردن کوسش. رازیه و سنبل که برای اولی باز داشتن تجربه میکردن تو آسمون بودن. حسابی که کوس خوری کردیم. بلند شدیم و شلوارمون رو کندیدم من کیرم رو کردم تو کوس رازیه و حامد تو کوس سنبل. اول آروم شروع کردیم بعد یواش یواش تندش کردیم. همینطور که رازیه رو میکردم لباسش رو زدم بالا و سینه هاش رو از تو کورستش کشیدم بیرون. وای سینه هاش بزرگ بود سفید. با دو سرسینه کوچولو و صورتی رنگ. پوستش انقدر سفید بود که رگهای تو سینه هاش هم معلوم بود. حامد هم همینکار رو با سنبل کرد. سینه های سنبل متوسط بود بدون سرسینه با حاله متوسط ولی قهوه ای متمایل به تیره. مثل سینه های دختر بچه ها شق و رق بود. همینطور که رازیه رو میکردم با دست چپ یکی از سینه های سنبل رو گرفتم خیلی ناز بود. گفتم: عجب سینه های داری. مگه تا حالا بچه شیر ندادی؟ گفت: نه . من مشکل دارم بچه دار نمیشم. حامد گفت: مال من داره میاد. چکار کنم؟ گفتم: خوب بریز توش دیگه مگه نشنیدی که بچه دار نمیشه. حامد که خالی کرد. گفتم: بپر کنار که مال منم داره میاد. سریع از کوس رازیه کشیدم بیرون کردم تو کوس سنبل یه کمی تنگ بود کمی که تلمبه زدم منم خالی شدم. بعد رازیه گفت: بیاین یه چیزی بخوریم. بقچه اش رو باز کرد یه نون و پنیر و سبزی گذاشت جلومون. همینطور که میخوردیم صحبت میکردیم. رو کردم به سنبل گفتم: چطور فهمید تو مشکل داری بچه دار نمیشی شاید خان مشکل داره. گفت: خان میگه دکترا گفتن که مشکل از منه. گفتم: تو چقدر خری اگه مشکل از تو بود تا حالا خان صدتا زن گرفته بود. چرا اینهمه زنهای مردم رو میکنه حامله نمیشن؟ کمی فکر کرد گفت: راست میگی. همین رازیه رو انقدر کرده. آبش رو هم میریزه توش ولی حامله نمیشه. گفتم: اینها رو ول کن برای فردا میشه یه کاری کنی از نوچه های خان کسی اونجا نباشن. بیام خان رو ببینم. سنبل هم قبول کرد. بعد بغلشون کردیم و بوسیدمشون و خداحافظی کردیم. رفتیم سمت خونه حامد. اونجا با حامد خداحافظی کردم گفتم: قولت به هوریه یادت نره. حامد هم گفت: چشم داداش.
وقتی رسیدم خونه. درب زدم حسن اومد درب رو باز کرد. گفت: چه خبرا؟ گفتم: سلامتی تو چه خبر وسایلت رو جمع کردی؟ گفت: آره . با هم رفتیم تو. حنا تا صدامون رو شنید. بهنام رو صدا کرد که سفره شام رو بندازه. دورهم شام خوردیم و کمی صحبت کردیم در مورد فردا. به حسن گفتم: تو فردا موتور دایم رو ببربهش بده. من اینجا کمی کار دارم که از اینجا با هم بریم ترمینال. اونم گفت: باشه.
حنا شروع کرد جاها رو بندازه که بخوابیم. که بهنام گفت: چندتا توشک برای رجب میندازی؟ که حنا گفت: احمق امشب من و تو هم اینجا میخوابیم. حسن رفت تو اتاقش و ما هم سرجامون دراز کشیدیم که حنا زد پهلو بهنام گفت: پاشو کیر رجب رو بخور. بهنام که با تعجب بهش نگاه میکرد که یه سیلی زد زیر گوشش گفت: بچه کونی زود باش دیگه. بهنام هم مثل فنر پرید بالا ته به خودم اومدم دیدم کیرم تو دهن بهنام است. حنا هم لخت شد اومد کوسش رو گذاشت رو دهنم گفت: بخورش. کمی که خوردم. بلند شد رفت رو توشکش به کمر خوابید و پاهاشو باز کرد به بهنام گفت: بیا مال منو بخور. بهنام هم سریع مشغول خورد کوس حنا شد. که حنا گفت: رجب چرا معطلی بکن تو کونش دیگه منم کیرم رو کردم تو کونش و شروع کردم تلمبه زدن. حنا با دیدن این صحنه خیلی حشری شده بود. بعد سربهنام رو بلند کرد گفت: کیرت رو بکن تو کوسم. بهنام هم کیرش رو کرد تو کوس حنا. منم از پشت تو کونه بهنام تلمبه میزدم. حنا انقدر حال کرده بود. هی قربون صدقه کون و کیر بهنام میرفت. تا آبش اومد ریخت توش. بعد بهنام رو بلند کرد منم کیرم رو از تو کون بهنام کشیدم بیرون. اومد روی حنا کیرم رو کردم تو کوسش و با تمام قدرت تلمبه میزدم. تا آبم اومد همه اش رو ریختم توش. بعد کیرم رو کشیدم بیرون. اضافه آبم داشت از کوسش میریخت بیرون که حنا رو کرد به بهنام گفت: چرا معطلی خوب کوسم رو لیس بزن تمیزش کن. بهنام هم مشغول شد. حنا گفت: کیر رجب رو هم بخور تمیز بشه. بعد هم همونجا زیر پای من و رجب بخواب.
اومدیم بخوابیم من و حنا تو بغل هم و بهنام هم زیر پاهامون که حنا گفت: اه گوه توش . گفتم: چی شد؟ گفت: باید برم مستراح بشاشم بیام. اصلان هم حالش رو ندارم. گفتم: خوب کاری نداره چرا تو دهن بهنام نمی شاشی. حنا گفت: فکر خوبیه. ولی مگه میشه. گفتم: چرا که نه من تو فیلمهای خارجی دیدم میشه. خارجیها که باکلاس هستن اینکار رو میکنن. حنا هم رو کرد به بهنام گفت: چرا منو نگاه میکنی زود باش دیگه. چه شوهری هستی که اصلان به فکر همسرت نیستی. بهنام گفت: باید چکار کنم؟ منم گفتم: بیا به کمر دراز بکش. حنا تو هم کوس رو بزار روی دهنش ولی سعی کن یواش یواش بشاشی که بهنام فرست خوردنش رو داشته باشه. اونها هم همین کار رو کردن. حنا شروع کرد به شاشیدن تو دهن بهنام . بهنام هم تند تند میخورد. بعد کوسش رو لیس زد. حنا بلند شد. بهنام هم خواست بلند بشه که گفتم: صبر کن. بعد سریع کیرم رو کردم تو دهنش شروع کردم به شاشیدن تو دهن بهنام. اونم راحت همه اش رو خورد و کیرم رو یه مکی زد.
بهش گفت: بهنام تو خیلی خوبی. تا حالا دوست کونی به خوبی تو نداشتم. حنا گفت: شوهر من دیگه . بهنام هم به خودت می بالید. بعد بهش گفتم: تو برو سرجای من بخواب. منم تو بغل حنا جون بخوابم. اون سریع گوش کرد رفت سرجای من . منو حنا هم همدیگر رو بغل کردیم. از خستگی تا چشمهام به هم رسید هیچی نفهمیدم
     
  
مرد

 
تهران 24
از خونه که زدیم بیرون. به حامد گفتم: جریان کردن زن خان رو بگو. اونم برام تعریف کرد. بعد ازش پرسیدم چطور میشه زن خان رو پیداش کرد. گفت: این موقعهای روز تو مزرعه است. گفتم: پس بریم سراغش گفت: خان گفته اگه یکبار دیگه نزدیکهای زمینش یا خونه اش من و ببینن. میکشنم. گفتم: نترس من باتم . خودت رو هم لوس نکن. بعد با هم راه افتادیم سمت زمینهای خان. نزدیک باغ که شدیم متوجه از سمت تلمبه آب صدای آدم میاد رفتیم جلوتر. دیدم دوتا زن کنار حوض آب دم پمپ آب نشستن. رو کردم به حامد گفتم: اینها کی هستن؟ حامد گفت: اون یکی که لباس سبز تنشه لاغرترو سبزه تر است سنبل زن خان است و اون یکی دختر توپل سفیده کلفتش رازیه است. گفتم: پس بریم جلو. حامد گفت: نمیشه گفتم: دیگه برای چی؟ گفت: سراون ماجرا که لو رفتیم از من شاکی است اگه بریم جلو نوچه هاشون رو صدا میکنه بدبختمون میکنن. گفتم: انقدر ترسو نباش پشت سر من بیا. ولی تو جلو نیا پشت درختها غایم شو تا صدات بزنم. من رفتم جلو و صدا زدم ببخشید خانمها. که دوتاشون به طرف من برگشتن و کمی نگاهم کردن گفتن: غریبه هستی؟ گفتم: رجب هستم از ده پایین . رازیه گفت: چی میخواهی تو زمینهای خان چکار داری؟ گفتم: ببخشید با سمبل خانم کارداشتم. سمبل خانم گفت: چیه بگو. گفتم: من با دوستم اومدم بابت یه موضوعی از شما معذرت خواهی کنیم. سنبل خانم گفت: چقدر موادبانه صحبت میکنی از کجا اومدی؟ گفتم: از تهران اومدم. سنبل خانم که یه کمی حال کرده بود. گفت: خوب حرفت رو بزن. گفتم: پس بزارین بگم دوستم هم بیاد. بعد صدا کردم حامد بیا. سنبل خانم تا حامد رو دید. رفت طرفش گوشش رو گرفت گفت: تخم سگ حالا دیگه آبروی منو میبری؟ . میخواهی بدم همینجا از تخم آویزونت کنن؟. حالا بگو ببین اینجا چه غلطی میکنی؟ حامد هم گفت: ببخشید غلط کردم اومدم معذرت خواهی کنم. سنبل گوشش رو ول کرد گفت: خوب معذرت خواهی کن. تا این رو گفت: حامد پرید بغلش کرد شروع کرد لباش رو خوردن و هی میگفت: سنبل عاشقتم. با این کار حامد. سنبل نرم شده بود. حامد تا به من نگاه کرد بهش اشاره کردم که حالا موقع نوازش کردن است. حامد هم شروع به نوازش کردن کرد. سنبل خانم یک زن سبزه با قد متوسط و هیکل تو پر ولی نه چاق بود نه لاغر. سنش هم چهل و پنج . چهل وشش سال میخورد. منم همینطور که داشتم حامد رو سنبل رو نگاه میکردم خودم رو رسوندم به رازیه. دستم رو انداختم دور کمرش. اومد دربره که محکم گرفتمش. گفت: چکار میکنی؟ گفتم: هیچی میخواهم با تو خوشکله صحبت کنم. تا اومد حرف بزنه منم افتادم بجون دهنش و از لب گرفتن. محکم گرفته بودمش تو بغل و نوازشش میکردم. توپل و نرم بود. بعد دستش رو گرفتم بردم نزدیک حامد و سنبل . خواباندمش رو زمین دامنش رو دادم بالا. شلوار و شورتش رو کشیدم پایین. وای چی میدیدم یک کوس سفید و توپل. لاشو باز کردم. وای لاش صورتی بود افتادم به جونش و میخوردمش. حامد تا من رو دید سنبل رو همانطور مثل رازیه خواباند و شلوار و شورتش رو کشید پایین و شروع کرد به خوردن کوسش. رازیه و سنبل که برای اولی باز داشتن تجربه میکردن تو آسمون بودن. حسابی که کوس خوری کردیم. بلند شدیم و شلوارمون رو کندیدم من کیرم رو کردم تو کوس رازیه و حامد تو کوس سنبل. اول آروم شروع کردیم بعد یواش یواش تندش کردیم. همینطور که رازیه رو میکردم لباسش رو زدم بالا و سینه هاش رو از تو کورستش کشیدم بیرون. وای سینه هاش بزرگ بود سفید. با دو سرسینه کوچولو و صورتی رنگ. پوستش انقدر سفید بود که رگهای تو سینه هاش هم معلوم بود. حامد هم همینکار رو با سنبل کرد. سینه های سنبل متوسط بود بدون سرسینه با حاله متوسط ولی قهوه ای متمایل به تیره. مثل سینه های دختر بچه ها شق و رق بود. همینطور که رازیه رو میکردم با دست چپ یکی از سینه های سنبل رو گرفتم خیلی ناز بود. گفتم: عجب سینه های داری. مگه تا حالا بچه شیر ندادی؟ گفت: نه . من مشکل دارم بچه دار نمیشم. حامد گفت: مال من داره میاد. چکار کنم؟ گفتم: خوب بریز توش دیگه مگه نشنیدی که بچه دار نمیشه. حامد که خالی کرد. گفتم: بپر کنار که مال منم داره میاد. سریع از کوس رازیه کشیدم بیرون کردم تو کوس سنبل یه کمی تنگ بود کمی که تلمبه زدم منم خالی شدم. بعد رازیه گفت: بیاین یه چیزی بخوریم. بقچه اش رو باز کرد یه نون و پنیر و سبزی گذاشت جلومون. همینطور که میخوردیم صحبت میکردیم. رو کردم به سنبل گفتم: چطور فهمید تو مشکل داری بچه دار نمیشی شاید خان مشکل داره. گفت: خان میگه دکترا گفتن که مشکل از منه. گفتم: تو چقدر خری اگه مشکل از تو بود تا حالا خان صدتا زن گرفته بود. چرا اینهمه زنهای مردم رو میکنه حامله نمیشن؟ کمی فکر کرد گفت: راست میگی. همین رازیه رو انقدر کرده. آبش رو هم میریزه توش ولی حامله نمیشه. گفتم: اینها رو ول کن برای فردا میشه یه کاری کنی از نوچه های خان کسی اونجا نباشن. بیام خان رو ببینم. سنبل هم قبول کرد. بعد بغلشون کردیم و بوسیدمشون و خداحافظی کردیم. رفتیم سمت خونه حامد. اونجا با حامد خداحافظی کردم گفتم: قولت به هوریه یادت نره. حامد هم گفت: چشم داداش.
وقتی رسیدم خونه. درب زدم حسن اومد درب رو باز کرد. گفت: چه خبرا؟ گفتم: سلامتی تو چه خبر وسایلت رو جمع کردی؟ گفت: آره . با هم رفتیم تو. حنا تا صدامون رو شنید. بهنام رو صدا کرد که سفره شام رو بندازه. دورهم شام خوردیم و کمی صحبت کردیم در مورد فردا. به حسن گفتم: تو فردا موتور دایم رو ببربهش بده. من اینجا کمی کار دارم که از اینجا با هم بریم ترمینال. اونم گفت: باشه.
حنا شروع کرد جاها رو بندازه که بخوابیم. که بهنام گفت: چندتا توشک برای رجب میندازی؟ که حنا گفت: احمق امشب من و تو هم اینجا میخوابیم. حسن رفت تو اتاقش و ما هم سرجامون دراز کشیدیم که حنا زد پهلو بهنام گفت: پاشو کیر رجب رو بخور. بهنام که با تعجب بهش نگاه میکرد که یه سیلی زد زیر گوشش گفت: بچه کونی زود باش دیگه. بهنام هم مثل فنر پرید بالا ته به خودم اومدم دیدم کیرم تو دهن بهنام است. حنا هم لخت شد اومد کوسش رو گذاشت رو دهنم گفت: بخورش. کمی که خوردم. بلند شد رفت رو توشکش به کمر خوابید و پاهاشو باز کرد به بهنام گفت: بیا مال منو بخور. بهنام هم سریع مشغول خورد کوس حنا شد. که حنا گفت: رجب چرا معطلی بکن تو کونش دیگه منم کیرم رو کردم تو کونش و شروع کردم تلمبه زدن. حنا با دیدن این صحنه خیلی حشری شده بود. بعد سربهنام رو بلند کرد گفت: کیرت رو بکن تو کوسم. بهنام هم کیرش رو کرد تو کوس حنا. منم از پشت تو کونه بهنام تلمبه میزدم. حنا انقدر حال کرده بود. هی قربون صدقه کون و کیر بهنام میرفت. تا آبش اومد ریخت توش. بعد بهنام رو بلند کرد منم کیرم رو از تو کون بهنام کشیدم بیرون. اومد روی حنا کیرم رو کردم تو کوسش و با تمام قدرت تلمبه میزدم. تا آبم اومد همه اش رو ریختم توش. بعد کیرم رو کشیدم بیرون. اضافه آبم داشت از کوسش میریخت بیرون که حنا رو کرد به بهنام گفت: چرا معطلی خوب کوسم رو لیس بزن تمیزش کن. بهنام هم مشغول شد. حنا گفت: کیر رجب رو هم بخور تمیز بشه. بعد هم همونجا زیر پای من و رجب بخواب.
اومدیم بخوابیم من و حنا تو بغل هم و بهنام هم زیر پاهامون که حنا گفت: اه گوه توش . گفتم: چی شد؟ گفت: باید برم مستراح بشاشم بیام. اصلان هم حالش رو ندارم. گفتم: خوب کاری نداره چرا تو دهن بهنام نمی شاشی. حنا گفت: فکر خوبیه. ولی مگه میشه. گفتم: چرا که نه من تو فیلمهای خارجی دیدم میشه. خارجیها که باکلاس هستن اینکار رو میکنن. حنا هم رو کرد به بهنام گفت: چرا منو نگاه میکنی زود باش دیگه. چه شوهری هستی که اصلان به فکر همسرت نیستی. بهنام گفت: باید چکار کنم؟ منم گفتم: بیا به کمر دراز بکش. حنا تو هم کوس رو بزار روی دهنش ولی سعی کن یواش یواش بشاشی که بهنام فرست خوردنش رو داشته باشه. اونها هم همین کار رو کردن. حنا شروع کرد به شاشیدن تو دهن بهنام . بهنام هم تند تند میخورد. بعد کوسش رو لیس زد. حنا بلند شد. بهنام هم خواست بلند بشه که گفتم: صبر کن. بعد سریع کیرم رو کردم تو دهنش شروع کردم به شاشیدن تو دهن بهنام. اونم راحت همه اش رو خورد و کیرم رو یه مکی زد.
بهش گفت: بهنام تو خیلی خوبی. تا حالا دوست کونی به خوبی تو نداشتم. حنا گفت: شوهر من دیگه . بهنام هم به خودت می بالید. بعد بهش گفتم: تو برو سرجای من بخواب. منم تو بغل حنا جون بخوابم. اون سریع گوش کرد رفت سرجای من . منو حنا هم همدیگر رو بغل کردیم. از خستگی تا چشمهام به هم رسید هیچی نفهمیدم
تهران 25
صبح که بیدار شدم. حنا صبحانه درست کرد. صبحانه خوردیم. بعد من رو به حسن کردم گفتم: بیا موتور رو ببر بده دایم و برگرد تا از اینجا همگی با مینی بوس بریم. به حنا و بهنام هم گفت: وسایلتون رو جمع کنید. که برگشتم. حرکت کنیم. حنا گفت: تو کجا میری؟ گفتم: من میرم خونه حسن نیا با حامد کار دارم. با اونها میام. به بهنام گفتم: خاله طلا و بهناز رو هم بیار همینجا همه یکجا جمع بشیم.
بعد راه افتادم به سمت خونه هوریه خانم. وقتی رسیدم درب زدم رفتم تو وقتی وارد شدم. هوریه اومد بغلم کرد کلی تشکر کرد. گفت: این تشکر برای چیه؟ گفت: دیشب حامد حسابی بهم حال داد.گفت: تو بهش گفته بودی. بعد رفتم تو اتاق حامد اومد گفت: برنامه چیه گفتم: باید بریم خونه خان دیگه. هوریه خانم گفت: منم میام. گفتم: نه. نمیشه. کاری که میخواهم بکنم. شاید نشه. خان پوستمون رو میکنه. هوریه گفت: گوه خورده. میام سرش رو میکنم تو کونم . بعد سه نفری رفتیم سمت خونه خان. وقتی رسیدیم نوچه هاش رو ندیدم دم درب رفت جلو یه یالله گفتیم. رازیه اومد گفت: خوش اومدید همین حالا به سنبل خانم و خان خبر میدم که شما اومدید. از پرسیدم همه رو دک کردین؟ گفت: آره هیچی کی غیر خان و من و سنبل خونه نیست. بعد جلو و صدا زد. خان مهمان داری؟ خان هم صدا زد بگو بیان تو. رفتیم تو .خان که پای منقل بود. تا حامد رو دید. گفت: کرخر پرو اینجا چه میکنی؟ چطور جرات کردی بیای این طرف؟ بدم از تخم آویزونت کنن.
منم شروع کردم حرف زدن. گفتم: خان اومده برای معذرت خواهی. خان گفت: گوه خورده. گفتم: یه کار دیگه هم با شما داشتیم. گفت: بگو. گفتم: اجازه بدین بشینیم بعد میگم. خان هم گفت: لازم نکرده. حرفت رو بزن گورت رو گم کن. که سنبل خانم که تازه اومده بود تو اتاق گفت: خوب راست میگه بزار بشینن. ببین چی میگن. خان گفت: لازم نکرده. همینطور حرفشون رو بزنن و برن.
منم گفتم: در مورد بهناز است میخواستم بگم دیگه حق نداری بزنیش و بکنیش. خان یه نگاهی بهم کرد. و گفت: به تو چه ربطی داره؟ بزار بچه ها رو بگم بیان پوستت رو بکنن که دیگه تو کارهای خان دخالت نکنی. گفتم: تازه میدونم تو از نظر جنسی مشکل داری. نه زنت. خان که گیج شده بود دید داره آبروش میره نوچه هاش رو صدا زد دید خبری نشد. که رو کرد به سنبل گفت: پس این بچه ها کجان؟ سنبل هم گفت: خاک تو سرم همه رو فرستادم سر زمین. من رو کردم به حامد گفتم: بگیر زنش و کلفتش رو جر بده تا من و هوریه هم خودش رو جر بدیم. حامد هم سنبل رو گرفت: یعنی زورکی داره لختشون میکنه سه سوته لخت شدن و حامد مشغول کردن سنبل شد. از رازیه هم لب میگرفت. خان تا این صحنه رو دید. فهمید اوضاع خرابه تا اومد تکون بخوره. گرفتمش. به هوریه گفتم: که لختش بکنه. اونم سریع لختش کرد. و افتاد بجون کیرش باش بازی میکرد. که بهش گفتم: خودت هم لخت بشو. هوریه هم سه سوته لخت شد. گفتم: به کمر بخواب. بعد یکی زدم تو سرخان گفتم: کیرت رو بکن توش تا جرت ندادم خان هم سریع افتاد رو هوریه و شروع کرد به تلمبه زدن. منم از پشت میزدم در کونش. هی میگفت: نکن . گفتم: خفه شو. بعد رو کردم به رازیه گفتم: یه کم روغن برام بیار. رازیه هم آورد. انگشتم رو چرب کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش کمی باش بازی کردم و فشارش دادم. جیغ خان هوا رفت. انگشت دوم رو فرستادم تو دوباره جیغ زد. و میگفت: گوه خوردم. غلط کردم. نکن. گفتم: خفه شو. بعد انگشتهام رو کشیدم بیرون کیرم رو چرب کردم. سوراخ خان رو هم چرب کردم. بعد سرکیرم رو گذاشتم روی سوراخ کونش. خان تا فهمید. گفت: میخواهی چه کنی؟ که با یه فشار سرکیرم رو کردم تو کون خان. خان که داشت از درد به خودش میپیچید فقط میگفت: گوه خوردم بکشش بیرون. که با فشار محکم دم تا نصف رفت تو کونش دیگه داشت گریه میکرد. منم کمی صبر کردم که جا باز کنه. بعد یواش یواش شروع کردم به تلمبه زدن تو همون نصف کونش. تا وقتی دیدم کیرم دیگه راحت میره و میاد با یه فشار تا ته کردم تو کونش نفسش بند اومده بود. ولی اینباری صبر نکردم همینطور ادامه دادم تا حامد گفت: مال من داره میاد. گفتم: خوب بریز توش. بعد که خالی شد. به رازیه گفتم: کیرش رو بخور که دوباره شق بشه. رازیه هم شروع کرد به لیس زدن کیر حامد انگار بهش آبنبات دادن. خان دیگه چیزی نمیگفت فقط آه و اوه میکرد و توی کوس هوریه تلمبه میزد. که دیدم داره آبم میاد سریع کیرم رو کشیدم. رفتم سراغ سنبل. کیرم رو کردم تو کوس خودم رو خالی کردم. به حامد گفتم: تو برو پشت خان. حامد هم رفت پشت خان و شروع کرد به کردن خان از کون. کیر حامد که از من کوچکتر بود خان یه نفس راحت کشید. منم رو کردم به خان گفتم: هر وقت آبت میخواهد بیاد بگو. که اونم گفت: داره میاد یواش یواش. که حامد رو بلند کردم. به خان گفتم: بیا رو سنبل. اونم با بدبختی و کون درد خودش رو تکون داد و اومد رو سنبل. کیرش رو کرد تو کوس سنبل کمی که تلمبه زد آبش اومد. بعد که کارش تمام شد. گفتم: اینطوری. سنبل بچه دار میشه با آب تو و آب ما دوتا که کمکی آب ضعیف تو میشه. حاجی گفت: یه لبخند زد گفت: راست میگی؟ گفتم: دروغم چیه. کمر تو ضعیفه بچه درست نمیشه با کمک آب من و حامد. آبت تقویت میشه . بچه دار میشی. خان که خوشحال شده بود. گفت: عالیه. بعد روکرد به رازیه گفت: پاشو برو نهار رو آماده کن. که مهمان دارم. یه میوه و شیرینی همه بیار که قبلش بخوریم. همه لباسهامون رو پوشیدیم. خان گفت: چرا از اول نگفتی. که میتوانم بچه دار بشم. گفتم: مگه فرست دادی. سنبل رو گذاشتم رو پاهام و ادامه دادم که این سنبل خانم دیگه مال تو تنها نیست مال ما سه تا است. هواشو خیلی داشته باش. بچه اش که به دنیا اومد. سه تای باید دوباره یکی دیگه درست کنیم. خان گفت: آره. باید پنج یا شش تا بچه بیارم . برای خان زشته بچه نداشته باشه. به خان گفتم: ما داریم میریم تهران شماره تلفن دفترم رو بهت میدم. ما رو از خودت و سنبل بی خبر نزاری. این ماجرا هم بین خودمون باشه . کسی نباید بفهمه که این بچه ها رو خان با کمک ما درست کرده.
خان هم تایید کرد. آره . هیچکس از این جریان نباید با خبر بشه. رازیه میوه و شیرینی و چای آورد. خان اومد خودش رو تکون بده بگه بفرمایید. که کونش درد گرفت. گفت: کونم خیلی درد میکنه. منم رو کردم به رازیه گفتم: یه کم ماست بیار. حالا درستش میکنم. به خان گفتم: به شکم بخواب. بعد یه خیار تو میوه ها برداشتم. رازیه که ماست رو آورد گفتم: بشین ببین چی میگم. بعد براش توضیح دادم گفتم: تا یکماه هر شب یا اگه خان لازم دونست بیشتر. براش اینکار رو میکنی. خیار رو کردم تو ماست . بعد کردم تو کونش. به خان گفتم: چطوره؟ گفت: خوبه خنک شد. دردش هم کم میشه. بعد به رازیه گفتم: تو برو نهار درست کن. بعد خیار رو دادم به هوریه. اونم خیار رو میکرد تو ماست و میکرد تو کون خان و باش بازی میکرد. منم رفتم دوباره سنبل رو بغل کردم ولی اینباری اول لباسش رو درآوردم گفت: لخت خیلی خوشکلتری. همینطوری که خان دراز کشیده بود صحبت میکرد. و با خیار تو کونش حال میکرد. هوریه هم برای خودش بازی میکرد. منم همینطور که صحبت میکردم. سنبل رو مدل سگی کردم کمی کوسش رو لیسیدم. هنوز مزه آب منی میداد. بعد کیرم رو کردم توش بیست دقیقه ای کردمش تا آبم اومد. بعد دادم تحویل حامد. اونم شروع کرد به کردن خان با دیدن ما حشری شد. هوریه رو خوابوند افتاد به جونش. منم سریع رفتم پشت سرش همینطور که تلمبه میزد منم خیار رو تو کون خان جلو عقب میکردم تا آبش اومد. رو کرد به من گفت: خیلی حال داد. نگاه کردیم دیدم آب حامد هم اومده . همینطور هممون لخت بودیم که رازیه اومد گفت: نهار آماده است. سفره رو پهن کرد. هوریه هم رفت کمکش. غذا رو گذاشتن سر سفره . من رو کردم به رازیه گفتم: ببین ما همه لختیم. تو هم لخت شو که بیشتر بهمون بچسبه. رازیه هم سریع لخت شد. نهار رو خوردیم . بعد از خان خداحافظی کردیم. شماره خونه رو هم بهش دادم گفتم: بهم زنگ بزن. تهران هم اومدی به خودم بگو. خان هم برای تو راهی دو بست تریاک بهم داد.
بعد را افتادیم به سمت خونه حامدینا. رسیدیم وسایلشون رو برداشتن رفتیم به سوی خونه حنا. وقتی رسیدیم همه آماده بودن. تا مینی بوس اومد هشت نفرمون سوار شدیم و مینی بوس راه افتاد به سمت یاسوج
وقتی رسیدیم ترمینال سرشب بود. بچه ها رو فرستادم تو رستوران داخل ترمینال. خودم رفتم دنبال اتوبوس. کمی که گشتم اتوبوس رو پیدا کردم. دیدم حسین داره شیشه ها رو تمیز میکنه. تا من رو دید پرید پایین و احوال پرسی کردیم. پرسیدم صادق اومده که گفت: آره بروه اونجا زیر درخت نشستن. گفتم: حسین سیزده نفریم. توانستی چهارده تا صندلی برامون خالی بزار.
رفتم سمتی که حسین گفته بود. همینطور که میرفتم یک دفعه صدای ستاره رو شنیدم که میگفت: دایی رجب ما اینجایم . رفتم جلو ستاره پرید تو بغلم. بوسیدمش و دست به سرش کشیدم و بعد تی گل پرید بغلم حسابی بوسیدم و گفت: عشقم دلم برات تنگ شده بود. گفتم: فدات بشم عزیزم منم همینطور. بعد سفورا پرید بغلم حسابی بوسیدمش گفتم: خوش گذشت. سفورا گفت: آره ولی با شما بیشتر خوش میگذره. بعد ثریا بود بغلش کردم و بوسیدمش و فشارش میدادم خیلی نرم بود. گفتم: خواهر گلم چطوره؟ کوس خوشکلش خوبه؟ ثریا هم گفت: فدات بشم داداشی. تا آخر عمر کنیزتم. بعد صادق بود هم دیگه رو بغل کردیم. گفتم: چطوری داداش خوبی؟ صادق گفت: چاکریم. گفتم: بچه ها بریم تا با بقیه خانواده جدیدمون آشناتون کنم.
بعد رفتیم سمت رستوران. تا حسن نیا رو دیدم رفتیم طرفشون. وقتی رسیدیم کنارشون. تی گل برای اینکه کلاس بیاد. گفت: چقدر کارگر گرفتی؟ زیاد نیستن؟ تا من اومدم جواب بدم. حنا گفت: کارگر خودتی و جد و آبادته. تی گل گفت: فاحشه خانم خیلی پرویی. حنا گفت: چی گفتی؟ میخواهی چاک کوست رو بکشم سرت بفهمی با کی حرف میزنی. که سریع پریدم وسط گفتم: لطفان همه ساکت.
بعد شروع کردم به معرفی کردن اول صادق بود گفتم: این آقا صادق 42 سالشه خیلی آدم شریفیه و خیلی هم مهربون. فقط مواظب کونتون باشید که عاشق کونه. بعد زدم زیر خنده همه خندیدن. بعدی سفورا بود گفتم: این خوشکل خانم هم دخترشه. سفورا جان 21 سالشه خیلی خجالتی است و خیلی مهربون. کوس و کونش هم که خوشکل ناز. بعدی ثریا بود گفتم: ثریا خانم 30 سالشه مثل خواهرم میمونه. زیباترین کوس دنیا رو هم داره مثل کوس یه بچه میمونه ولی بزرگ و جا دار. بعد ستاره بود. گفتم: اینم ستاره خانم خوشکل خوشکلها عشق دایشه. 12 سالشه و خیلی هم باهوشه. بعدی تی گل و روبروش حنا ایستاده بود. گفتم: این دوتا هم این تی گل هستش زن آقا صادق و 35 سالشه. و این یکی هم حنا هستن 28 سالشه و تا وقتی با هم آشتی نکردن اسم هر دوتاشون جنده خانم است. بعد بهنام بود. گفتم: اینم آقا بهنام است 30 سالشه. شوهر حنا است. بچه خیلی با معرفتیه. و استاد کون دادنه. بعدی بهنازبود. گفتم: این بهناز خانم هم خواهر بزرگ آقا بهنام است 32 سالشه خیلی هم خجالتی است و کم رو ولی هم کوس خوبی داره هم کون خوبی. بعد خاله طلا بود که معرفی کردم خاله طلا مامان بهنام و بهناز. 60 سالشه ولی هنوز هم برای خودش شاه کوسیه و از این به بعد خاله همه ماها است احترامش واجبه همه است. بعدی حسن بود گفتم: این حسن رفیق صمیمی من که 22 سالشه. برادر حنا است و خیلی هم حشریه مواظبش باشید. بعدی حامد بود. گفتم: اینم آقا حامد که 16 سالشه . داداش حسن و حنا است . بچه خیلی باحالیه و عاشق کوس است معروفه به حامد کوس دوست. بعدی هوریه بود. گفتم: اینم هوریه خانم که 52 سالشه. مامان حسن و حنا و حامد است. مثل مامانم هست . از این به بعد برای همه ما نقش مامان رو بازی میکنه. مامان هوریه تو کوس و کون دادن هم تک تک است.
بعد رو کردم به صادق گفت: برو سیزده پرس غذا بگیر بخوریم. ولی بگو دو پرس تو یه سینی با هم باشه. بعد دست کردم تو جیبم پول برداشتم بهش دادم. بهنام گفت: منم باش میرم که صادق جان تنها نباشه.
     
  
صفحه  صفحه 99 از 125:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA