اون شب خوابیدیم و صبح با تکونهای شکیبا از خواب بیدار شدم وقتی بلند شدم دیدم تمام صورتم خیسه. تو خواب انقدر گریه کرده بودم که بالش خیس خیس شده بود. شکیبا بغلم کرد و نوازشم میکرد تو آغوشش احساس امنیت میکردم . نیم ساعت گریه میکردم و شکیبا باهام حرف میزد. بعد از ظهر رفتم خونه و شب دوباره برگشتم پیش شکیبا اصلا طاقت دیدن کیارش و بهانه رو نداشتم. اشتباه نکنید واقعا دوستشون داشتم هر دوشونو ولی ترجیح میدادم دورادور شاهد خوشبختیشون باشم. فرداش کلاس داشتم وقتی بعد از ظهرکلاسم تموم شد رفتم خونه که دیدم شکیبا خونه ی ماست. بعد از رسیدن من شکیبا نیم ساعتی بود و بعد رفت . خاله شدید تو فکر بود.اون روز من رفتم خونه ی تارا تا اگر بشه خاله ی تارا رو راضی کنم که چند وقتی تارا با من زندگی کنه میدونستم اگر خود تارا بخواد اینو به خاله اش بگه درصد قبول کردنشون خیلی کمه. صبح با خاله اش تماس گرفتم و ساعت 12 رسیدم اونجا. بهانه و کیارش و همتا هم خونه بودن. بعد از اینکه ده دقیقه ای نشستم از اونا خواستم که بشینن تا باهاشون حرف بزنم. -: خاله جون میخواستم باهاتون صحبت کنم فقط ازتون خواهش میکنم بذارید من تمام دلایلمو بیارم و صحبتم تموم بشه بعد نظرتونو بگیدخاله : باشه دخترم.-: خاله شما چند بار پدر و مادر منو دیدید امیدوارم بهمون اعتماد داشته باشید.خاله: بیشتر از هر کسی که دورو بر تاراست من به تو اعتماد دارم.-: ممنونم.برای درک چیزی که من میخوام بگم باید از قالب خودتون خارج شید و خودتونو جای تارا بذارید . تارا مدتیه اعصابش ناراحته. تو یک زمان کوتاه هم کیارش که مثل برادرش بوده ازدواج کرده و هم بهانه که بهترین دوستش بوده وارد یه زندگی جدید شده. از اون طرف همتا هم که خواهرشه تا دو ماه دیگه ازدواج میکنه و یک دفعه تارا دید که همه تو زندگی به یه تحول بزرگ رسیدن وفقط اونه که سر جاشه نه اینکه اون به این تحول حسادت میکنه نه فقط احساس غربت و تنهایی میکنه و مخصوصا میبینه کسانی که تو زندگیش داشته الان یه عزیز کنارشون دارن که شاید از هر کس دیگه ای براشون مهمتر باشه برای همین احساس طرد شدگی میکنه و همین باعث شده که حالش زیاد مساعد نباشه . من نمیگم این حالت بده یا خوبه . نمیگم تارا نباید اینطور میشد یا باید میشد فقط میدونم این حال تارا کاملا طبیعیه و قابل درک . خود شما آقا کیارش وقتی فهمیدی همتا و کاوه قصد ازدواج دارن و روابطشونو دیدید حس نکردید یک مقدار غریب شدن؟ ( از روش تلقینی استفاده میکردم چاره ای نبود ) اگر این حسو نداشتید برام جای تعجب خواهد داشت کیارش شدید تو فکر بود.-: یا تو بهانه جون الان حس نمیکنی نسبت به قبل از تارا دورتر شدی؟بهانه: چرا خیلی.-: خوب اگر ما تارا رو تو این وضعیت بذاریم شاید دچار مشکل اساسی بشه. خواهشم از شما اینه که اجازه بدید تا زمانی که تارا حالش یک کم جا میاد و خودشو پیدا کنه پیش من باشه.کیارش: خود تارا اینو خواسته؟-: نه شما این چند وقته درگیر کارهای ازدواجتون بودید و کاملا طبیعیه که زیاد متوجه حالات تارا نشدید ولی من تقریبا دارم باهاش زندگی میکنم. اگر بهانه جون وقت داشت مسلما بهترین فردی بود که میتونست به تارا کمک کنه ولی بهانه هم با وجود اینکه یکی از مهره های اصلیه تقریبا کاری ازش بر نمیاد. من فقط سعی میکنم بتونم جای کوچیکی از اون جایی که بهانه داشته پر کنم. اون انقدر احساس گمگشتگی میکنه که مطمئنم حتی نمیدونه چرا حالش بده چه برسه به اینکه بخواد از شما جدا بشه مطمئنم باید التماسش کنم تا راضی بشه.نباید پای تارا رو میکشیدم وسط و در ضمن سعی میکردم که بهانه رو با خودم همراه کنم و همینطور با این حرفها حس خود بزرگ بینی رو بهش بدم که زیاد تو حالات تارا دقیق نشه و حرفهای منو باور کنه .خاله: چند وقت؟-: نمیدونم خاله جون. من تنهام و از خدامه تارا پیشم باشه ولی مطمئن باشید من انقدر خودخواه نیستم که بخوام حتی یک روز بیشتر دختر عزیزتونو پیش خودم نگه دارم. به محض اینکه حالش خوب شد برمیگرده به این خونه .کیارش: اومدیمو خوب نشد.-: من تمام سعیمو میکنم تا تارا با شرایط موجود وفق بدم اون الان حس میکنه خیلی تنهاست . وقتی پیش منه ازتون میخوام بهش سر بزنید تنهاش نذارید تا حس کنه و باور کنه که هنوز براتون مهمه. همتا: من موافقم هیچ کس جز منو شکیبا نمیدونه تارا چه حالی داره اون جز ما کسی رو نداره و حالا حس میکنه هممون به یکباره از دستش رفتیم.با حرفهای خاله فهمیدم در حال راضی شدنه فقط میموند کیارش-: آقا کیارش هممون دنبال یه مقصودیم این که تارا دوباره همون تارای سابق بشه تو این راه هم همه باید شرایط تارا رو در نظر بگیریم و چیزی که به صلاحشه نه از روی غیرت و نه تعصب نباید تصمیم گرفت.بهانه: منم موافقم کیارش. با اینکه دلم به این خوش بود که تارا پیشمه ولی با شنیدن این چیزها منم ترجیح میدم جایی باشه که حالش جا بیاد در ضمن شکیبا جون که گفتن ما تنهاش نمیذاریم بهش سر میزنیم.-: نباید تنهاش بذارید چون اوضاع بدتر میشه باید بهش سر بزنید تا کم کم باورش بشه هیچ اتفاقی نیفتاده.در ضمن فکر میکنم برای اینکه شکی نکنه باید بهش بگم چند وقتی تنهام و ازش بخوام بیاد پیشم مسلما میاد از شما اجازه میگیره یک کم مقاومت کنید و بعد اجازه بدید مخصوصا شما بهانه جون چون از دست دادن شما براش خیلی سخت تر بوده.( میدونستم بهانه دختر تیزیه و چیزی که کیارش و خاله اش تو تمام این سالها نفهمیدن شاید برای بهانه رو بشه برای همین داشتم کاری میکردم که حس کنه تارا واقعا به خاطر از دست داد اونا ناراحته و در ضمن این برای تارا هم خوب بود وقتی میدید همه همون آدمایی هستن که بودن راحتتر با قضیه کنار میومد) لبخند رو لب بهانه نشست بهانه: حتما.کیارش بلاخره رضایت داد. همتا خوشحال شد . تو همین حال بودیم که تارا از راه رسید من به همتا گفتم جریانو به تارا بگه و بهش بگه من به همه گفتم که از جریان خبر نداره. تو اون نیم ساعت نخواستم با تارا تنها باشم چون ممکن بود شک کنن.سه روز بعد وسایلمو بردم خونه شکیبا ...
وقتی روز آخر به همه گفتم میخوام برم سر کار کیارش غوغایی به پا کرد که از حرفم پشیمون شدم. ولی من تصمیم داشتم که این کارو بکنم چه خوششون بیاد چه بدشون بیاد ولی نباد الان میفهمیدن چون نمیذاشتن از اون خونه برم. فردای روزی که نقل مکان کردم شکیبا یه کلید ساخت و بهم داد. تمام روزمو پر کرده بود. مثل یه بچه اسممو کلاس رانندگی نوشته بود و خودش برام کلاس نقاشی گذاشته بود.( خودش سیاه قلم کار میکرد ) رنگ و روغن و بلد نبود گفت تا راه بیفتم باهام کار میکنه و بعد برای دوره ی تکمیلی که رنگ و روغنه باید برم کلاس. انقدر با کارهای گاهنامه و کلاس وقتمو پر کرده بود که دیگه وقت نمیکردم تو آینه خودمو ببینم هر وقت هم حرف کار رو پیش میکشیدم میگفت هر وقت کلاسهات تموم شد یا هنوز زوده.انقدر سرم شلوغ شده بود که همه چیز و فراموش کردم جز درد قلبم و عشق سوخته ام . تقریبا یک روز درمیون یکی از افراد خونه بهم سر میزد . دو سه بار هم کیارش و بهانه با هم اومدن اونجا. کم کم انگار چشمام کیارش و نمیدید فقط یاد و خاطره اش باهام بود. کور شده بودم. انگار تو این دنیا زندگی نمیکردم. اون تنهایی مزمن حالا حاد شده بود. شکیبا خیلی سعی میکرد که همه چیز و برام ساده کنه ولی بیچاره انقدر وقت نداشت که بتونه مداومت کنه . فقط کلاسهای نقاشیمو سر وقت و یه روز درمیون ادامه میداد هر چی میگفتم حوصله ندارم انقدر غر میزد تا به کارم ادامه بدم چند جلسه که گذشت عاشق سیاه قلم شدم. شکیبا هم خیلی از کارم راضی بود. کم کم زدم رو دوست خودش اون اصلا پرتره نمیکشید ولی من پرتره هم میکشیدم همش هم صورت کیارشو در فیگورهای مختلف شکیبا تمام نقاشیهامو قایم کرده بود که اگر بهانه یا کیارش اومدن اونجا نقاشی ها رو نبینن. روزها میگذشت بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته کم کم همه به نبود من عادت کردن . دو ماه گذشت و شد شهریور و زمان عروسی کاوه و همتا. تا میتوسنتم همه کارهاشو خودم انجام دادم قرار بود همتا و کاوه هم همونجا زندگی کنن پس دنبال پیدا کردن خونه نبودن. همه چیز مهیا بود . روز عروسیش مثل ماه شده بود با دیدنش تو لباس عروسی به یاد مادرم افتادم صورت همتا همیشه منو به یاد مادرم می انداخت بعد از سالها بد جور هوای مادرمو کردم. دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم . تو سالن سعی میکردم زیاد دورو بر بهانه و کیارش نگردم نمیخواستم زیاد با هم ببینمشون ناراحت نمیشدم غمگین میشدم. هر دوشونو دوست داشتم ولی نه در کنار هم. هنوز هم عشقش منو میسوزوند و آب میکرد. خدایا چرا عادی نمیشه؟ چرا رفتنشو باور نمیکنم؟ تو همین فکر ها بودم که خاله صدام کرد خاله: درسته که رسمه یه بزرگتر عروس و داماد و دست به دست بده ولی دست به دست دادن همتا حق توئه . تو براش هم مادر بودی هم پدرحالا این تویی که باید براش آرزوی خوشبختی کنی.همه ی کسانی که مونده بودن تا همتا و کاوه رو دست به دست بدیم اشکاشون سرازیر شد. همتا چشماش پر اشک شد. دست همتا و کاوه رو گرفتم و تو دست هم گذاشتم . بغض بهم فشار میاورد و نمیذاشت حرف بزنم. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. صدای شکیبا بلند شد.شکیبا: بیچاره شدی کاوه خواهر عروس برای دعای خیر زیر لفظی میخواد. همه زدن زیر خنده میدونستم اینو گفته که منو به خودم بیاره. تمام تلاشمو کردم و بغضمو قورت دادم.-: همتا برام خواهر بودی مونس بودی همراه بود و غمخوار از خدا میخوام تا روزی که نفس میکشم نه رنگ غمو تو چشمات ببینم نه آسمون دلتو بارونی. رو به کاوه کردم. -: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خوشبخت باشید. همه اشک رو گونه هاشون بود شروع کردند به دست زدن . کیارش اشکاشو پاک کرد و از اتاق رفت بیرون و باز من تنها شدم. اون شب من باز هم رفتم خونه ی شکیبا و باز شکیبا با یه آهنگ اشکامو جاری کرد. حالا دیگه واقعا کسی و نداشتم.
مثل شمع نیمه جون داره میسوزه تنمکسی باور نداره این تن خسته منمخیره مونده به افقچشم انتظار منهم زبون شعله هاستداد من هوار منقصه ی زندگی من قصه ی ماه و پلنگقصه ی رفتن و موندنقصه ی شیشه و سنگشب به پایان نرسوندهشعله ی آخر منصبح صادق زد دمیدهروی خاکستر منشعله از سرم گذشتآشنایی نرسیدقطره قطره شد تنمدر فضای شب چکیدهر چه گفتم نشنیدکسی جز سایه ی منتو که با من میمیریسایه فریادی بزنبی صدا سوختم و ساختمدر دل این شب درداز تنم چیزی نمونده غیر خاکستر سردغیرتم میکشدم اما روشنی بخش شبممیرسم به صبح صادق با همه تاب و تبماین جاشوبا صدایی بغض آلود آروم دکلمه کردمثل شمع نیمه جونلحظه لحظه جون به لبداره میسوزه تنمبی صدا در دل شباوج التهاب منآخرین لحظه ی شبپیک صبح شب شکنمیرسه خنده به لبتا شب از پا ننشستصبح صادق ندمیدتنم آسوده نشد تا به آخر نرسیدواقعا حس میکردم مثل اون شمع نیمه جون آخرین شعله هام داره تنمو میسوزونه.چند وقتی بود بهروز یکی از هم کلاسیهای شکیبا بدجور بهم گیر داده بود شکیبا از اول منو از اون دور میکرد ولی هر جا میرفتیم اونم سرو کله اش پیدا میشد.شکیبا: حواست جمع باشه تارا زیاد به بهروز نزدیک نشو.-: چرا؟شکیبا: بهروز بچه خوبیه ولی زیادی خودخواهه. از اون پسرهایی که تو زندگیشون نه نشنیدن وبرای بله شنیدن هر کاری میکنن. -: باشه شکیبا اینا خیلی با اکیپ بچه های دانشگاه و دوستاشون بیرون میرفتن و منم با شکیبا همراه بودم چون نمیذاشت تنها بمونم. اوایل اصلا حوصله ی جمع و نداشتم ولی وقتی دیدم کسی به کسی کاری نداره آروم شدم مسلما تو این گشت و گذارها دیدارم با بهروز زیاد شد. کم کم بدون اینکه بفهمم دیدم هر روز بهم زنگ میزنه و هفته ای یکی دوبار میبینمش شکیبا دیگه چیزی بهم نمیگفت فقط از بچه ها شنیدم که به بهروز اولتیماتوم داده که اگر باعث آزار من بشه هر چی دیده از چشم خودش دیده برای همین بهروز نسبت به قبل خیلی بیشتر رعایت حال منو میکرد. بهروز دائم سوال پیچم میکرد که کجا زندگی میکنم و شمارمو میخواست منم که پیش شکیبا بودم نمیخواستم بهش بگم و شکیبا سپرده بود که جلوی بچه ها نگم اون خونه داره و تنها زندگی میکنه برای همین دائم منو بهروز سر شاخ بودیم. دو ماه دیگه هم گذشت و چند باری خاله ازم خواست برگردم خونه ولی من هی موکولش میکردم به یک ماه بعد. تا اینکه یه روز خاله زنگ زد و با خوشحالی ازم خواست برم خونه. بعد از 4 ماه رفتم خونه. هنوز همون بوی آشنا رو داشت . حس میکردم همه جای خونه بوی کیارش پیچیده. شب شد و همه اومدن خونه فقط همتا خیلی دست به عصا با من رفتار میکرد.-: چی شده خاله؟خاله: مگه حتما باید طوری شده باشه تا ازت بخوام یه شب بیای خونه؟-: نه خاله ولی صداتون خیلی شاد بود خوب دلم میخواد دلیلشو بدونم.خاله: دارم مادر بزرگ میشم.اول نفهمیدم منظورش چیه بعد فکر کردم منظورش اینه که همتا بارداره به همتا نگاه کردم وقتی دیدم سرشو انداخت پایین و با دیدن چهره ی خندون بهانه فهمیدم بهانه حامله است. وای خدا خاله منو خبر کرده که بهم بگه بچه ی کیارش تو راهه؟ اونم بعد از 4 ماه؟ بهانه: بچه خرداد به دنیا میاد. پس دو ماه بعد از اردواجشون حامله شدهبلند شدم و رفتم طرفشون. بهانه رو بوسیدم-: بهت تبریک میگم مامان کوچولو. با کیارش دست دادم دستم سوخت.وای که من هنوز آتیش میگیرم.-: بابای خوبی باش.بعد خاله رو بغل کردم.-: براتون خوشحالم خاله.به سختی اون شب رو تا ساعت دوازده اونجا موندم ولی دیگه تحمل نداشتم زنگ زدم به شکیبا که به یه بهانه ای بیاد دنبالم.ساعت دوازده و نیم بود که شکیبا رسید دم در خونه.خاله: چرا نمیمونی تارا؟-: فردا کلی کار دارم و وسایلم خونه ی شکیباست . ببخش خاله که نمیتونم بمونم.خاله: اونجا راحتی؟ نمیخوای برگردی؟-: راحتم خاله. برمیگردم، به موقعش خاله.کیارش: موقعش کیه خانوم؟-: نمیدونم.کیارش: بهتره زودتر برگردی اینجا جات خیلی خالیه.-: ممنون . شب بخیر خاله: شب بخیر.
فرداش بهروز منو کشت که چرا موبایلمو جواب ندادم. نمیتونستم بگم آقا تو که دوست پسر من نیستی به تو چه مربوطه که من موبایلمو جواب ندادم؟انقدر پاپیچم شد که کلافه شدم و صدام رفته بود بالا . شکیبا بلاخره گوشی رو گرفت و بهروز و نشوند سرجاش طوری که دیگه بهروز تو هیچ جمعی با ما نمیومد. راحت شدم. وجود بهروز مثل یه سنگ بزرگ نشسته بود روی سینه ام.***********************************************************************کاوه: سلام تارا-: سلام آقا خوبی؟ یادی از ما کردی؟کاوه: میخواستم بگم بهانه دردش شروع شده کیارش که حسابی دست و پاشو گم کرده همتا هم سر کلاسه برو بیمارستان والا مامان پس میفته.-: الان میرم. نیم ساعت بعد بیمارستان بودم. کیارش راهرو رو بالا و پایین میرفت. دلم براش سوخت رنگ تو صورتش نبود. بهانه میخواست زایمان طبیعی داشته باشه ولی بچه درشت بود و بلاخره مجبور شدن سزارینش کنن. بچه دختر بود. اسمشو گذاشتن تمنا. خیلی ناز بود. بهانه آنچنان خودشو برای کیارش لوس میکرد که اکثرا کاوه از اتاق میرفت بیرون . همتا هم حرص میخورد ولی من فقط حواسم به تمنا بود. خیلی معصوم بود. به خاطر وجود تمنا دلم میخواست برگردم خونه ی خودمون ولی وقتی یاد این میفتادم که باید رفتارهای کیارشو بهانه رو تحمل کنم منصرف میشدم. دلم براش تنگ میشد میرفتم بهش سر میزدم و تا قبل از اینکه کیارش برسه خونه میومدم بیرون. شکیبا تازه با کیوان به هم زده بود و با شرایطی که بینشون به هم خورد فکر کردم یک کم آروم میگیره ولی مثل همه ی اخلاقهای عجیب و غریب و مزخرفش ( اینو تو دفتر خاطراتش نوشته بود والا من قصد توهین به خودمو ندارم حالا شما ناراحت نشید به بزرگی خودتون ببخشید) شده بود آدمی که انگار فقط یه تجربه رو پشت سر گذاشته دائم خودشو تجزیه تحلیل میکرد آرزو به دلم موند که گریه کنه تا منم بهانه پیدا کنم و گریه کنم آخه شکیبا اصلا نمیذاشت من یک دقیقه به هوای دل بیچاره ام دو تا قطره اشک بریزم سریع بهم میگفت بلند شو بند و بساطتتو جمع کن دفتر و دستک برای خودت راه انداختی و نمیذاشت به حال خودم باشم البته برام خوب بود چون اگر میذاشت گریه کنم مطمئنم میشدم مثل چوبین که اشکام سیل راه بندازه. به خاطر تمنا خوشحال بودم و شکیبا که اینو فهمیده بود دائم منو راهی خونه ی خودمون میکرد تا تمنا رو ببینم. تو این رفت و آمدها فهمیدم که کیارش و بهانه روز به روز بیشتر به هم علاقمند میشن . عشقشون واقعا عشق بود . دیگه ناراحت نمیشدم فقط حسرت نداشتن کیارش باهام بود و بس ولی برای بهانه خوشحال بودم حسی که مدتها بود تو وجودم نسبت به بهانه مرده بود دوباره داشت رشد میکرد نمیدونم شاید به خاطر وجود تمنا بود. تمنا برای من سمبلی از کیارش بود حتی تو چند ماهگیش هم معلوم بود شباهت زیادی به کیارش داره. بهانه و کیارش خیلی بهش میرسیدن انقدر علاقه ام به تمنا زیاد شد که دیگه نمیتونستم دوریشو تحمل کنم اگر یک روز نمیدیدمش شبم روز نمیشد. کم کم شب موندن من تو خونمون شروع شد و بعد از اینکه تمنا دو ماهه شد من رسما به خونه ی خودمون برگشتم روزی که داشتم وسایلمو جمع میکردم شکیبا خیلی خوشحال بود ولی من که به دیدنش عادت کرده بودم نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم.شکیبا: مسخره مگه داری میری سفر قندهار ؟ خوبه خونه هامون نیم ساعت هم فاصله نداره . تو دانشگاه هم که میبینمت.-: انقدر خوشحالی که فکر میکنم دعا میکردی زودتر از شرم راحت بشی.شکیبا: خجالت بکش دختر میدونی که تو این چند ماهه تنها مونسم بودی حالا هم اگر خوشحالم به خاطر خودته میخوای بشینم انقدر گریه کنم تا چشمام دربیاد؟ کور خوندی من چشمامودوست دارم.بغلش کردم و چشماشو بوسیدم . میدونستم ناراحته ولی مثل من بروز نمیده برای همین سعی کردم دیگه گریه نکنم تا بیشتر از این نارات نشه . شکیبا منو تا خونه برد. وقتی وارد شدیم همه جمع بودن باور نمیکردم انقدر از برگشتنم خوشحال بشن.شکیبا دم در ایستادشکیبا: خوب خاله جون اینم امانتتیتون. صحیح وسالم . اگر میخواهید بعدا دبه کنید همین الان ببرمش پزشک قانونی برگه سلامت بگیرم . خاله میون گریه میخندید. شکیبا با همه خداحافظی کرد و رفت . من با خودم عهد کرده بودم حتی یک لحظه هم به رفتارهای بهانه و کیارش فکر نکنم . نمیخواستم زندگی رو برای خودم زهر کنم. کم کم دوباره تو خونه جا افتادم . هیچ جا نمیرفتم هر کدوم از دوستانمم که میخواست منو ببینه میومد خونمون شکیبا گاهی به زور منو میبرد بیرون . فقط به خاطر تمنا ،طاقت دوریشو نداشتم . چند ماه گذشت و تمنا شده بود 6 ماهه. چیزی که از من باقی مونده بود یه قلب بود که برای تمنا میتپید و روحی که در عشق کیارش خاکستر شده بود. ساکت شده بودم صبور و آروم همه با دیدن اخلاقهام تعجب میکردن حتی خاله ه منو بزرگ کرده بود. کیارش گاهی میگفت خانوم شدی دلم میخواست بهش بگم خانوم نه پیر شدم . بگذریم ..... یه روز بهانه رفت خونه ی مادرش شکیبا هم خونه ی ما بود هر چقدر اصرار کرد که بهانه رو برسونه بهانه قبول نکرد تمنا رو برداشت و راهی خونه ی مادرش شد و گفت شب بر میگرده اما........هر ماه بهانه لطف میکرد و یه عکس از تمنا میفرستاد و آدرسش هم یه هتل بود که با هزار زحمت فهمیدیم شماره اش چیه و بعد که تماس گرفتیم فهمیدیم بهانه اصلا اونجا زندگی نمیکنه . نمیدونستیم چطوری از آدرس هتل استفاده میکنه. هیچ راهی نبود که حتی با بهانه تماس بگیریم.رفتن بهانه تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد منو کیارش خیلی به هم نزدیک بشیم چون من تنها کسی بودم که به حرفهاش گوش میکردم بدون اینکه نصیحتش کنم یا بگم فراموش کن. از وقتی میومد خونه فقط با من حرف میزد. منم بعد از کلاسهام هیچ جا نمیرفتم سریع میرفتم خونه تا کیارش که میاد احساس تنهایی نکنه. بعضی روزها گریه میکرد بعضی وقتها دادمیزد و فحش میداد. بعضی وقتها منو محکوم میکرد که خبر داشتم که بهانه میخواد بره و نگفتم یا اینکه بهش نگفتم بهانه آرزوش رفتن به خارج بوده و من اونو معرفی کردم و باعث آشناییشون شدم. ولی بعد سریع عذر خواهی میکرد. کیارش دیگه تعادل رفتاری نداشت. 4 ماه گذشته بود ولی کیارش نه تونسته بود باور کنه که بهانه رفته نه دلتنگیش برای تمنا فروکش میکرد روز به روز بدتر میدیدمش. کم کم اگر من نبودم کیارش به خونه هم نمیومد تو این گیر و دار همتا باردار شد. دلم براش سوخت چون با شرایطی که حاکم بود اصلا کسی خوشحال نشد. کیارش به هر دری زد نتوست ردی از بهانه پیدا کنه . دیگه کم کم به دیدن عکسهای تمنا عادت کرده بود و قانع شده بود و ساکت تر از هر زمان دیگه ای شده بود. با دیدن این مظلومیتش حس میکردم جگرم میسوزه. آخه چرا ؟ این حق کیارش نبود. کم کم اوضاع آروم میشد. 6 ماه دیگه هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه همتا راهی بیمارستان شد برای زایمان و اون هم یه دختر مامانی به دنیا آورد که شد جون و نفس کیارش. بار اول که دیدش آنچنان زد زیر گریه که همه هول کردیم نکنه بلایی سرش بیاد و جالب این بود که رها ( دختر همتا ) تو بغل کیارش بیشترآروم میگرفت تا کاوه. دیگه کیارش شبها زود میومد خونه. و از موقعی که میرسید تا موقعی که رها بخوابه تو بغل کیارش بود. همه خوشحال بودیم که بعد از 1 سال بلاخره یه چیزی کیارش و پایبند کرده. یه روز که زودتر از موعد اومده بودم خونه صدای کیارش و حتی دم در هم میشنیدم که داشت فریاد میزد. وقتی وارد خونه شدم همه ساکت شدن. -: چی شده؟کیارش: هیچی اینا دیوونه شدن میخوان زنم بدن.-: خوب اشکالش چیه؟کیارش: تو دیگه خفه شو تارابرای اینکه بیشتر عصبانی نشه خندیدمو به شوخی برگزارش کردم برخورد من آرومترش کرد. بعد از اون روز هر موقع میومدم با کیارش حرف بزنم میدیدم یه جورایی از من فرار میکنه. یه روز با شکیبا رفتیم خونه تا یک کم به کارهای گاهنامه برسیم که باز رفتارهای کیارش عصبیم کرد و بلاخره صدام در اومد.-: خاله؟خاله: جانم؟-: کیارش چرا با من اینطوررفتار میکنه؟ نه به اونکه اگر من نبودم نمیومد خونه نه به اینکه تا منومیبینه میره تو اتاقش.خاله سکوت کرد و هیچی نگفت -: جریان چیه خاله؟خاله: قول میدی ناراحت نشی؟-: چی شده؟خاله: چند روز پیش که دیدی کیارش داشت داد و هوار میکرد برای این بود که منو کاوه پیشنهاد ازدواج با تو رو بهش دادیم.( یادم رفت بگم که بهانه تو همون دو ماه اول تقاضای طلاق داد و کیارش هم از سر لجبازی موافقت کرد و جدا شدن)
دهنم باز موند نمیدونم چهره ام خنده دار شده بود که خاله زد زیر خنده یا برای عوض کردن جو بود. مغزم کار نمیکرد یعنی به خاطر این پیشنهاد بود که کیارش انقدر عصبی شده بود؟ یعنی انقدر از من بیزاره که با یه پیشنهاد همش از من فرار میکنه؟ صدام در نمیومد گاهی به خاله نگاه میکردم گاهی به شکیبا. بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون. احساس خفگی میکردم. نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم. میخواستم از خونه بزنم بیرون که دم در کیارش و دیدم انقدر عصبی بودم که اون که تازگی حتی تو صورت من نگاه نمیکرد متوجه عصبانیت من شد کیارش: چی شده؟-: هیچی برو اونور میخوام برم بیرونکیارش: میگم چی شده؟-: منم میگم هیچیدست منو گرفت و کشید تو خونه. کیارش: بیا تو خونه کارت دارم.دستمو کشیدم : من کاری با تو ندارم.محکم دستمو کشید و برد تو خونه خاله و کاوه و همتا تو هال نشسته بودن . شکیبا که داشت با من از خونه خارج میشد اجازه گرفت که بره که کیارش نذاشتکیارش: نه شکیبا جان بیا تو تو هم باشی بهترهشکیبا بدون اینکه حرفی بزنه با لحن جدی کیارش اومد تو خونه و درو بستکیارش: میدونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره است ولی میخوام همین الان جواب منو بدی.دلم شور میزد. حالت تهوع داشتمکیارش: با من ازدواج میکنی؟انگار زمان و مکان بی معنی شد. هیچکس و جز کیارش نمیدیدم. چشمایی که عاشقش بودم . یک دفعه خودمو در کنار کیارش دیدم به عنوان همسرش . حتی تا سالها بعد و لحظات شیرینی که میتونیم با هم داشته باشیم. صدای خاله منو به خودم آورد. خاله: باید بدونی هممون خوشحال میشیم که تو همسر کیارش باشی. کیارش و قبول کن. اومدم فریاد بزنم من از خدامه سالها آرزوی چنین لحظه ای رو داشتم که چشمم به کیارش افتاد. هیچی تو صورتش نبود حتی تو نگاهش. هیچ حسی نسبت به من، کسی که بهش پیشنهاد ازدواج داده نبود. حس کردم زیر این تهی بودن دارم له میشم. کیارش هر بهانه ای برای ازدواج با من داشت دلیلش علاقه نبود. من توقع نداشتم عاشقم باشه ولی میتونستم توقع داشته باشم حداقل دوستم داشته باشه ولی با دیدن نگاهش قلبم خالی شد نگاهش انقدر سرد و بی معنی بود که لحظه ای شک کردم که پیشنهادشو درست شنیده باشم. با صدایی لرزون پرسیدم -: چی گفتی؟کیارش: گفتم با من ازدواج میکنی؟این بار صداش هم مزید بر علت شد انگار داره از یکی وعده ی معامله میگیره. صداش وحشتناک سرد بود. دویدم رفتم تو اتاقم کیارش حتی یک لحظه هم تنهام نذاشت و اومد به اتاقم تا دیدمش نتونستم طاقت بیارم و خودمو انداختم تو بغلش. یک دفعه کاری که انتظار نداشتم بکنه رو انجام داد. لباشو گذاشت روی لبام. نمیدونم چطور شد که اون لحظه سکته نکردم فقط میدونم صدای قلبمو تو گلوم میشنیدم. با لباش با لبام بازی میکرد و کنار گوشمو میبوسید نفسم بند اومده بود. هیچ حس شهوتی تو من نبود هر چی بود عشق بود . با لباش با گلوم بازی میکرد و میلیسید آروم منوخابوند رو تخت و اومد روم. لباشو محکم فشار میداد روی لبام و گردنمو میلیسید . دستام لای موهاش بود و با موهاش بازی میکردم. بلوزمو داد بالا سینه هام کاملا در دیدرسش بود خجالت میکشیدم ولی لذت هم آغوشی با کسی که سالها آرزوی لمس کردنشو داشتم خجالتو کم رنگ کرده بود. بلوزمو در آورد و سوتینمو داد بالا و شروع کرد سینه هامو خوردن . نوک زبونشو میکشید روی نوک سینه امو با لباش نوک سینه امو میکشید. تمام بدنمو بوسید و اومد پایین بلند شد نشست و بلوزشو در آورد تو صورتش نگاه نمیکردم. چشمامو بسته بودم میترسیدم از این خواب شیرین و لذت بخش بپرم. وقتی دوباره خوابید روم حس کردم هیچی تنش نیست. شلوارمو باز کرد و کشیدش پایین. ناخود آگاه پاهامو جمع کردم. دوباره اومد روم و شروع کرد به خوردن لبام. تمام بدنمو لیسید و اومد پایین یک دفعه شورتمو کشید پایین و بی مقدمه زبونشو گذاشت رو چوچولم داشتم سکته میکردم. صدای ناله ام بلند شده بود. دستاشو دور رونم حلقه کرد و منو کشید جلو سینه اش چسبیده بود پشت رونهام. زبونشو میکشید لای کسم از پایین به بالا از بالا به پایین . دستشو میکشید لای کسمو تا دستشو بر میداشت زبونشو جایگزین میکرد انقدر کسمو خورد تا با یه لرزش ارضا شدم وقتی شل شدنم رو دید اومد بالا و لباشو گذاشت رو لبام کیارش: چشماتو باز کن.-: نهبدون اینکه حرفی بزنه نشست و پاهامو داد بالا و کیرشو گذاشت لای کسم و شروع کرد بالا پایین کردنش. کیرشو محکم لای کسم فشار میداد. روی دو زانوش نشست و از کمر به پایین منو از روی تخت کند و با دو تا دستاش بالا نگه داشت و شروع کرد کیرشو بالا وپایین کردن برای بار دوم داشتم ارضا میشدم یک دفعه ولم کرد و خوابید روم و کیرشو محکم فشار داد با فشارش ارضا شدم که حس کردم آبش پاشید بالای کسم نفس نفس میزد . چشمامو باز کردم و بغلش کردم از جاش بلند شد چشمم که به صورتش افتاد یخ زدم تمام صورتش خیس اشک بود. نشست روی تخت و سرشو گرفت لای دستاش . گریه اش ادامه داشت . ملحفه رو کشیدم رو خودم . بعد از چند لحظه بلند شد خودشو با دستمال تمیز کرد و لباسهاشو پوشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:کیارش: متاسفم که این اتفاق افتاد ولی روی پیشنهادم فکر کن.نمیدونستم چی باید بگم .بعد از اینکه کیارش از اتاق رفت بیرون بلند شدم و لباسهامو پوشیدم. همتا اومد تو اتاق و پرسید: چی شد؟-: هیچی.همتا: یعنی چی هیچی؟ این همه تو اتاق به نتیجه ی هیچی رسیدی؟ -: دست از سرم بردار همتاهمتا: من که سر از کارهای تو در نمیارم نه به اینکه چند سال برای عشقت گریه میکنی نه به اینکه وقتی پیشنهاد ازدواجشو میشنوی عصبی میشی.به نظر من همتا هنوز یه بچه بود که هیچی نمیفهمید. -: شکیبا اینجاست؟همتا: آره-: صداش کنهمتا رفت و شکیبا رو صدا کرد و با هم اومدن تو اتاق تا دیدمش بغضم ترکیدشکیبا: راستشو بگو من قیافه ام شکل این مجسمه سینمایی گریه است که تا منو میبینی اشکت در میاد؟
-: مسخره بازی در نیارهمتا: تو ازش بپرس شکیبا چی شد فضولی مردم.شکیبا: دلش بخواد میگه چرا پرسم؟همتا: تو دیگه کی هستیشکیبا: شکیبا صبوری هستم خوشوقتمهمتا: مسخره.وسط گریه خنده ام گرفته بود. شکیبا شوخی میکرد ولی نگاهش خیلی جدی بود برای همین میترسیدم باهاش حرف بزنم میترسیدم اونم نظر منو داشته باشه.ولی باید با یکی حرف میزدم و هیچ کس و بهترو نزدیک تر از شکیبا نداشتم. -: چیکار کنم شکیبا؟شکیبا: اینجا دیگه حیطه ی من نیست عزیزم خودت میدونی.-: تو بهم بگو شکیبا تو که دیگه همه چیز و میدونی.شکیبا: برای همین نظری نمیدم-: اگر موافق بودی میگفتی ؛مخالفی که هیچی نمیگی.شکیبا: حرف تو دهن من نذار تارا. خودت میدونی باید چیکار کنی منم هیچ حرفی نمیزنم. فقط بدون هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه اجباری تو هیچ چیز نداری.همتا: این حرفها چیه؟ تارا سالهاست کیارشو دوست داره دیگه دو دو تا چهار تا کردنش چیه ؟ اینهمه تردید برای چیه؟به چشمای شکیبا نگاه کردم نگاهم میکرد و تو نگاهش دیدم که مخالفه. -: شب پیشم میمونی شکیبا؟شکیبا: اگر تو بخوای آره.-: میخوامشکیبا: در خدمتم خانوم گل.تا فرداش از اتاق بیرون نرفتم صبح که بلند شدم تصمیم گرفته بودم که جواب مثبت بدم دلم میخواست کنار کیارش همه چیزو فراموش کنم. وقتی تصمیممو به شکیبا گفتم بهم تبریک گفت. از اتاق اومدم بیرون. بعد از صبحانه کیارش صدام کرد تو سالن.کیارش: قرار بود دیشب جواب منو بدی خوب؟تا اومدم دهن باز کنم چشمم به شکیبا افتاد انگار یکی به دهنم قفل زد. دوباره به کیارش نگاه کردم چهره اش کاملا جدی بود. شکیبا محکم و جدی به صورت کیارش نگاه میکرد بعد از چند لحظه سرشو انداخت پایین. کیارش یک دفعه صداش رفت بالاکیارش: ای بابا یه جواب که انقدر اونوم منم نداره خانوم.یک دفعه یاد تمام لحظات تلخی که به خاطر کیارش گذرونده بودم افتادم.یاد گریه ی دیشبش. اون نمیخواست با من ازدواج کنه اون فقط میخواست یه حرکتی بکنه. شاید میخواست از بهانه انتقام بگیره و نشون بده بدون اونم زندگی میکنه هر دلیلی داشت علاقه نبود. بلند شدم بدون اینکه جواب بدم رفتم طرف در .کیارش فریادزدکیارش: جواب بده بعد برو.دیگه نتونستم طاقت بیارم صحنه صحنه ی زندگیم اومد جلوی چشمم. بعد از سالها لب باز کردم.-: خیلی دوستت داشتم کیارش. انقدر دوستت داشتم که هر بار که میدیدمت نفسم بند میومد. انقدر که تمام روز و شبمو با یاد تو ،خیال تو ،چشمای تو و عشق تو سر میکردم. حتی لحظه ای از زندگیم بدون یاد تو نبود تا اینکه تو بهانه رو انتخاب کردی و من داغون شدم. نیست شدم ، یه جورایی تو خودم مردم کیارش میفهمی؟ مردم. چند وقت پیش ازم پرسیدی شده عشقمو از دست بدم یا نه؟ شده کیارش . پرسیدی شده آرزوهام سراب بشه؟ شده کیارش. پرسیدی شده همه رویاهام دود بشه بره هوا ؟ شده کیارش. خیلی پیش از تو و تو باعثش بودی نه اینکه تو خواستی، نه؛ این منم که تو رو انتخاب کردم و برای این انتخاب خوشحالم . تو با بهانه ازدواج کردی و من از اینجا رفتم تا شاهد زندگی شما دوتا نباشم نه اینکه نمیتونستم خوشبختیتونو ببینم نه برای اینکه صورتمو نگاهم انقدر حسرت تو رو داشت که اگر لحظه ای حتی نگاهم به نگاه کسی میفتاد کوس رسوایی این عشق ممنوع همه جا زده میشد. نمیشد اون روزا کسی منو ببینه و نفهمه چمه جز تو . جز تویی که همه چیزم بودی. من از شکیبا خواستم که منو از این خونه ببره که اگر نرفته بودم تو همون روزها یا روانی میشدم یا میمردم. من رفتم که مبادا لحظه ای حتی نگاهم و آهم و رفتارم باعث آزارتون بشه. ولی تمام مدت برای خوشبختیتون دعا میکرد خوشحال بودم که حداقل تو به عشقت رسیدی. تا تمنا به دنیا اومد تمنا برای من سمبلی از تو بود سمبل عشق از دست رفته ام انقدر دوستش داشتم که انگار دختر خودمه برای همین برگشتم تو این خونه والا من قصد برگشت نداشتم. تمام عشقی که دلم میخواست روزی به پای تو بریزمو ریختم به پای دخترت. میدیدی که لحظه ای از خودم جداش نمیکردم. چون تمنا برای من کیارش بود عشقم بود. تمام زندگیم. وقتی بهانه رفت و خورد شدن تو رو دیدم هر لحظه با تو میمردم و زنده میشدم. هر شبی که گریه میکردی تا صبح تو اتاقم تو بالشم فریاد میزدم و گریه میکردم هر روزی که حتی برای لحظه ای میخندیدی از ته دل میخندیدم. برای تو زندگی کردم با گریه ات گریه کردم با خنده ات خندیدم با عصبانیتت هزار بار مردم و زنده شدم. تا دیشب، تا دیشب که فکر کردم خدا به گریه ها ی چند ساله من نگاه کرده و دلش برام سوخته . فکر کردم اگر فقط بتونی منو تحمل کنی زندگی رو برات شیرین میکنم. صبح به این نیت بلند شدم که بهت جواب مثبت بدم ولی الان میگم نه کیارش چون فهمیدم تو منو برای خودم نمیخوای تو میخوای به بهانه نشون بدی میتونی بدون اونم زندگی کنی ولی نمیبینی که داری منو قربانی میکنی تو داری با خودتو زندگیت لج میکنی ولی منو فدای این احساس گذرات میکنی.من مستحق اینهمه ظلم نیستم کیارش . نباید با من این کار و میکردی هدیه ای که دیشب بهم دادی برای یک عمر با رویای تو زندگی کردن کافیه ولی از من نخواه که باز هم نقش یه پل و بازی کنم. دیگه میون هق هق گریه حرف میزدم. -: تمام مدت عمرم یه پل بودم. کاوه و همتا میخواستن همدیگر و ببینن من شدم دستاویز و پلی واسه این رابطه و آخرش تو بهم گفتی که سر این قضیه دیگه به من اعتمادی نداری. واسه بودن تو و بهانه من شدم یه پل که زیر لگدهاتون لهم کردید . بدون اینکه بفهمم از وجود من استفاده کردید که به هم نزدیک بشید . پیش خانواده اون تو پسر خاله ی من بودی و من پل ارتباطی شما. دیگه بسه کیارش دیگه نمیخوام این نقش و ادامه بدم. میخوام خودم باشم. بد یا خوب میخوام تنها باشم نمیخوام به خاطر اینکه تو به هدفت برسی من قربانی بشم. من میرم ،میرم و عشقتو برای همیشه با خودم میبرم میدونم بی تو یه جایی تو دلم برای همیشه میمیره . میدونم دیگه هیچوقت عاشق نخواهم شد برای اینکه تا آخرین نفسم عشق تو با منه ولی نمیخوام برات نقش یه مترسکو بازی کنم. میرم ولی بدون عاشق میمونم سالها دلم میخواست جرات اینو پیدا کنم که بهت بگم چقدر دوستت دارم ولی فکر نمیکردم یه روز اینجوری این حرفها رو بهت بزنم. با این همه خوشحالم که بهت گفتم.برات آرزوی آرامش میکنم.خداحافظ کیارشم.
گفتم و سریع لباسهامو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون. تا سر کوچه دویدم که دیدم شکیبا پشت سرم بوق میزنه سوار ماشین شدم . شکیبا بدون اینکه حرفی بزنه منو برد بام تهران. خلوت خلوت بود. از ماشین پیاده نشد میخواست تنها باشم. تا نیم ساعت نشستم و نگاه کردم روزها و شبهایی که با کیارش بودمو مرور کردم . تمام فریادمو از تو گلوم آزاد کردم.خداااااااااااااااااااا. چرا من؟ من که داشتم با یادش زندگی میکردم . چرا این کارو کردی چرا؟انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشد شکیبا منو برد خونه ی خودش تا چند روز حالم بد بود خاله چند باری بهم سر زد همتا هر روز میومد پیشم و میگفت کیارش از حرفهای من شوکه شده باورش نمیشده من تمام این سالها عاشق اون بودمو حرف نزدم یه جورایی انگار عذاب وجدان گرفته ولی ترجیح میده دیگه منو نبینه. دو ماه نرفتم خونه تا اینکه همتا برام خبر آورد که کیارش داره از ایران میره .میره آلمان تا تمنا رو ببینه و احتمالا میمونه که درسشو ادامه بده. روزی که میدونستم کیارش شبش راهیه از همتا خواستم بیاد پیشم و بهش یه تابلو دادم که بده کیارش. خاله و همتا هر چقدر گفتند برای بدرقه ی کیارش نرفتم نمیخواستم دیگه اون چشما رو ببینم. دوری و عذابش بهتر بود تا اینهمه نزدیکی و جون کندنم. ساعت پرواز کیارش 2 نیمه شب بود و منو شکیبا ساعت یک نشسته بودیم تو هال و مثلا تلویزیون نگاه میکردیم.-: شکیبا؟شکیبا: جانم؟-: تو مخالف بودی درسته؟شکیبا گیتارشو دستش گرفت و در حالیکه آکورد میگرفت جواب نداد ( شکیبا هروقت عصبیه یا خیلی تو فکره حتما باید به کاری انجام بده مثل زدن یا نقاشی کشیدن یا بازی کردن با موبایل ......) -: شکیبا با توامشکیبا: من مخالف بودم ولی این دلیل نمیشه که بگم تو هم باید مخالفت میکردی شاید من زیادی مغرورم . به نظرم اومد که کیارش تو رو نمیخواد چون دوستت داره میخواد که دوباره به زندگی برگرده یعنی تو رو وسیله ای قرار بده تا دوباره زندگیشو بسازه خوب اون آدم میتونست هر کسی باشه جز تو اگر با کیارش ازدواج میکردا احتمال خوشبختیت ده درصد بود. تو لایق عشقی نه روزمرگی -: درسته. میخواست دوباره از من پل بسازه اگر توانشو داشتم شاید قبول میکردم ولی دیگه نمیتونستم. نمیتونستم باهاش زندگی کنمو ببینم مال من نیست.شکیبا هیچی نگفت.بغضمو قورت دادم شکیبا ساعت دوشده کیارش دیگه رفت مگه نه؟سکوت-: شکیبا کیارشم رفت نه؟سکوت.-:شکیبا؟شکیبا: جانم-: شعری رو که براش نوشته بودم رو برام میخونی؟ برام بخون. خواهش میکنمگیتارشو گذاشت رو پاشو شروع کرد زدن وخوندن.ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینمچون شب خاکستری سر در گریبانت نبینمای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادیهمچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینمای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستارهدر میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینممرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگتدر قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینمتکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفرینمتا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینمقصه ی دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذرگریه ی دریاچه ها را تا به دامانت نبینمکاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دل منتا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینمتکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفرینمتا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینمامروز یک سال از رفتن کیارش میگذره و من حتی دیگه صداشو نشنیدم . بهانه با یه آلمانی ازدواج کرده و من میدونم بهانه و کیارش فقط موقعی همدیگرو میبینن که کیارش میخواد تمنا رو ببینه . کیارش به خاله گفته دیگه بر نمیگرده به ایران و من میدونم دیگه هیچ وقت اون چشمایی که عاشقش بودم رو نمیبینم ولی هنوز عاشقم و میدونم تا روزی که نفس میکشم عشق کیارش پر نور ترین رنگ زندگی منه.پایان