داستان سكسی: من اشتباه كردم قسمت اول- باز هم یه پی ام دیگه . هر وقت میومدم چت به خاطر آیدیم ولم نمیکردن. اسم آیدی ساز غم بود بدون سلام اینو نوشته بود- به نظرت ساز غم چه سازیه؟-هر سازی که بیانگر غمت باشه.-احسنت ،دفعه ی اوله میبینم یکی درس جواب میده.- منم به شما میگم بار اول نیست که به دختری چنین حرفی رو میزنید.حرفها ادامه پیدا کرد عکسشو فرستاد. وای که چقدر زشت و چقدر جذابه . یه جورایی شکل شاهرخ خان بود.- شکیبا میتونم باهات صحبت کنم؟- خوب داری صحبت میکنی .- نه منظورم تلفنه.- ببین بابک من فردا صبح باید برم دانشگاه الان هم ساعت 3 صبحه.- به نظرت این جواب من بود؟- به نظرم بود.- خوب تو اشتباه میکنی.- نه ،چون تو از من جواب خواستی، منم جواب دادم. فعلا کاری نداری؟- نه ادت کنم یا اینم وقتتو میگیره؟- اد کن ولی متلک نگو برای همین دوست ندارم با کسی دوست شم چون همتون تمام وقت آدمو میخواید ولی اگر خودتون مثلا دارید یه سریال بی سر و ته و نگاه میکنید حاضر نیستید 5 دقیقه از وقتتونو به آدم بدید.- خیلی خوب خانومی چرا انقدر عصبانی شدی؟- عصبانی نیستم کلافه شدم. - مرسی اد کردم. - منم ممنونم شب خوبی بود. - کی میای رو خط؟- شاید فردا شب.-پس شاید فردا شب دیدمت.- تا چی بخواد یار.- یار میخواد.- منظور من خدا بود.- خدا هم میخواد.- تا فردا.تا فردا .از نت اومدم بیرون .چند دقیقه ای به عکسش نگاه کردم زشت بود ولی یه جورایی آدمو میگرفت. برام گفته بود زنشو با یه بچه طلاق داده؛ گفت معلم موسیقیه.کامپیوتر و خاموش کردم و رفتم دراز کشیدم. عادت نداشتم زود بخوابم از بچگی همینطور بودم مامان میگه وقتی بچه بودم منو با شربت خواب میکرده هنوز هم با اینکه باید صبح زود میرفتم دانشگاه بیشتر از 1 ساعت نمیخوابیدم.داشتم فکر میکردم که خوابم برد. ساعت45/5 بیدار شدم و ساعت 15/6 از خونه اومدم بیرون. هوا سرد بود هر چند من گرماییم و خیلی کم پیش میاد چیز گرمی تنم کنم ولی اون روز سرما کشنده بود مخصوصا دانشگاه من جایی بود که خیلی سرد بود . به هر جون کندنی بود رسیدم دانشگاه ولی تمام مدت تو فکر بابک بودم. من با خیلی ها چت کرده بودم ولی اگر خیلی همت میکردم نهایت دو سه بار تلفنی باهاشون حرف میزدم حوصله دوست پسر بازی نداشتم . یه شکست عاطفی تمام زندگی و احساس منو خراب کرده بود. انقدر که دیگه حسم کار نمیکرد ولی از بابک خوشم اومد.-هوووووووووووو حواست کجاست؟رامونا بود که صدام میکرد.- حواسم جایی نیست.- دو ساعته دارم صدات میکنم.نگاهی به ساعتم کردم؛ ساعت 20/8 بود. گفتم یعنی حدودا از ساعت 20/6 بابا به خدا من اون موقع تو راه بودم معلومه صداتو نمیشنوم.- بامزه .......خندیدیم و رفتیم سر کلاس.ما یه گروه 6 نفره بودیم که تو دانشگاه بهمون میگفتن گروه دالتونها. هیچ کدوم از ما 6 نفر نمراتش زیر 17 نبود ولی چیزی هم از شیطنت کم نداشتیم روزی نبود که استادی توبیخمون نکنه ولی دست بر نمیداشتیم مثل بچه مدرسه ایها استادها ما رو جدا میشوندن ولی با موشک برای هم نامه میفرستادیم. استادها دیگه نمیدونستن باید چیکار کنن از دست ما. یادش بخیر چه روزهایی بود. بگذریم . اون روز هم مثل خیلی از روزهای دیگه گذشت؛ وقتی رسیدم خونه ساعت حدود 7 شب بود. یه چیزی خوردم و یک ساعتی خوابیدم بیدار که شدم ساعت 11 شب بود نمیدونم چرا ولی خیلی سریع وارد نت شدم اول یه کم تو وبلاگها چرخیدم بعد هم آیدیمو باز کردم بابک رو خط بود ولی من بر عکس همیشه که چراغم خاموشه چراغو روشن کردم و پی ام ندادم تا چراغ روشن شد پی امش اومد.
قسمت دوم - سلام خانو خانوما.- سلام.قبل از اینکه خوابت بگیره شماره ی منو یادداشت کن.- بابک من همین الان هم خوابم میاد.- شکیبا دیگه داری ناراحتم میکنی باور کن فقط میخوام باهات حرف بزنم.- مگه من گفتم میخوای چیکار کنی؟خندید .و گفت یادداشت کن.شماره اشو یادداشت کردم و بعد از یک ربع تماس گرفتم . نه اشتباه نکنید نمیخواستم کلاس بذارم ،انقدر به خودم اطمینان داشتم که بتونم یک رابطه رو کنترل کنم؛ برای همین نیاز به کلاس گذاشتن نمیدیدم. تا از وبلاگ دوستانم بیام بیرون و یه سر به مامان بزنم و شب بخیر بگم یک ربع طول کشید. زنگ که زدم صدایی که توعمرم نشنیده بود جوابمو داد.- بله؟وای نمیدونی چه صدایی بود ولی یک لحظه خندم گرفت میگن اصولا خوش صداها زشتن واین واقعیت محضه.نمیتونم صداشو توصیف کنم، صدایی که سرشار از شور بود این تنها توصیفمه شاید همون چیزیه که بهش میگید شهوت و سکسی بودن ولی من با شنیدن صداش به این چیزها فکر نمیکردم فقط از صداش لذت بردم.- سلام.- سلام خانوم حال شما؟- مرسی خوبم. تو چطوری؟-خوبم چه عجب بعد از اینهمه کلاس گذاشتن زنگ زدی.- به خاطر یک شب میگی اینهمه کلاس ؟در ضمن من کلاس نذاشتم اگر منهم مثل تو میگرفتم تا ساعت 11 میخوابیدم الان ناراحت نبودم.- یعنی الان ناراحتی ؟خندیدم اوووووووووه چه جورم.- خیلی شیطونی دختر.- نه به خدا من شرم شیطون نیستم.- دیگه بدتر . یه چیز دیگه هم هست . صدات خیلی قشنگه.- جدا؟ صدای خودتو پای تلفن نشنیدی.بگذریم از خودت بگو.بابک شروع کرد از زندگیش گفت و اینکه وقتی با ناهید اولین شاگردش آشنا میشه انقدر اون شاگرد بهش وابسته میشه و انقدر بابک تو زندگیش با یاسمن کم داشته که کم کم به طرف ناهید کشیده میشه. ببینید من موافق خیانت به همسر نیستم ولی میگم تا زمانی که آدم جای کسی نیست نباید بگه اگر من بودم این کارو نمیکردم. بابک یه دختر داشت ،برای همین به راحتی نمیتونست فکر طلاق و بکنه ولی از طرفی هم انقدر تو زندگیش کم داشت که کششش نسبت به یک دختر که سرتاپا احساس بوده به نظر من طبیعی اومد. یاسمن جریانو میفهمه و تقاضای طلاق میده و بابک هم طلاقش میده ولی ناهید حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه و رابطه شو قطع میکنه. بابک شدیدا سرخورده بود یک سال بود که از این جریان میگذشت و بابک حس میکرد فریب خورده.کلی باهاش حرف زدم که اگر ناهید هم نبود بهتر بود از یاسمن جدا میشد چون اگر حتی گوشه ای از ذهنش مال کسی بشه نباید دیگه اون دلو با کسی تقسیم کنه اونم به دروغ. مهم نیست به ناهید رسید یا نه؛ مهم اینه که خودشو از شر زندگی با یاسمن راحت کرد و اینکه نباید انقدر احساساتی میشد که بدون شناخت از ناهید انقدر باهاش گرم میگرفت تا ساعت 4 صبح با هم حرف زدیم ولی نهایتا بعد از اینهمه نصیحت من حرفی زد که من رو تو بهت گذاشت.- شکیبا میدونم گفتی آدم نباید زود وابسته بشه. گفتی باید طرفشو بشناسه ولی قبول داری آدم بعضی وقتها کسانی رو میبینه و به نظرش میاد که سالهاست طرفو میشناسه.- آره قبول دارم.- شکیبا اگر الان بهت بگم که حس میکنم عاشقت شدم چیکار میکنی؟من این حرف رو زیاد شنیده بودم چیزی نبود که منو بهت زده کنه ؛ولی اینکه بعد از اینهمه حرف من یه مرد 35 ساله بگه عاشقتم خیلی برام ثقیل بود. نذاشتم بهت و حیرتمو بفهمه.- ببین بابک نه من بچه ام نه تو، اگر؛ فقط اگر تو چنین احساسی داشته باشی که من میگم دروغه، فقط فرمایشات شبانه حرف زدن و اینه که حس میکنی من میفهممت و شاید تنها کسی هستم که تاییدت کرده .هر چند من تاییدت نکردم ولی جوری تکذیبت نکردم که بهت بر بخوره.- نه به خدا شکیبا درسته تو 24 سالته ولی انقدر راحت منو میفهمی که حس میکنم سالهاست میشناسمت من دختر به سن تو ندیدم انقدر درکش بالا باشه.- بابک جان میدونم اولین شگرد آقایون اینه، وقتی طرفو ندیدن میگن صدات قشنگه ،وقتی میبیننش میگن چشات قشنگه. دیدی این دوتا روی من اثر نمیذاره درست گذاشتی جایی که همه بهم میگن ،این که درکم بالاست .خوب حالا من بگم باشه و برای اینکه نکنه تو نظرت عوض بشه و من از حس خود بزرگ بینیم کم بشه کاری کنم که تو دلت میخواد ولی میشه به من بگی شکیبای 24 ساله با بابک 35 ساله چیکار میتونه داشته باشه اونم بعد از یک شب تماس؟- مگه من گفتم چیزی ازت میخوام که سریع جبهه میگیری؟- نه نگفتی ولی میخوای. خودتم خوب میدونی که میخوای.صداشو برد بالا- آره میخوام، برای اینکه خسته شدم از بس با هر کسی حرف زدم برام یه جور ساز غم شد. خسته شدم که حرفهامو نفهمن ولی بگن فهمیدن خسته شدم از شبها و روزهای تنهاییم......- بابک منم خسته شدم واسه اینکه هر کسی بهم رسید گفت وای شکیبا خیلی بیشتر از سنش میفهمه بعد هر بلایی که خواست سرم آورد و رفت. خسته شدم تا کسی بهم رسید گفت تو دختر پر قدرتی هستی و آنچنان توانی از من گرفت که برای سر پا ایستادن باید دوباره خودمو میساختم. بفهم من نمیخوام قاطی یک بازی دیگه بشم.- نمیخوام شکیبا فقط میخوام دوست باشیم.- خوب هستیم.- باشه.- باشه.-خوب اینکه اینهمه دعوا نداشت.یک لحظه از خودم خجالت کشیدم پسره یک حرفی زد و منم هر چی دلم خواست بهش گفتم.- باشه بابک دوستیم ولی خواهش میکنم به من نگو عاشقی . نمیگم عشقو قبول ندارم عشق به اینصورتو قبول ندارم در ضمن دوست ندارم فکر کنی با گفتن این حرف میتونی منو تحت تاثیر قرار بدی.- باشه ،باشه خانومی.خندیدم - ببخش خیلی زیاده روی کردم.- نه عزیزم مهم نیست. - خوب کاری نداری؟- چرا دارم.- بگو؟- فردا کجایی؟- شاید صبح یه سر برم کتابخونه باید تحقیقمو کامل کنم.- میتونی بیای ببینمت.یک لحظه اومدم بگم نه که دیدم حوصله جر و بحث رو ندارم.- باشه کجا؟ و کی؟صداش بهت زده بود.- فکر کردم دوساعت هم برای دیدنت باید دعوا کنیم.- مگه قرار نشد دوست باشیم من میام که دوستمو ببینم؛ همین.- باشه شکیبا باشه ،میدونم داری موضع خودتو مشخص میکنی ولی بذار زمان کار خودشو بکنه.- تو هم همینطور نخواه که مسیر و عوض کنی.- وای که من از پس زبون تو برنمیام.- قرار نیست که بر بیای.- فردا میدون شفق یوسف آباد . باشه؟- باشه اتفاقا من هم سر یوسف آباد میرم پژوهشگاه علوم انسانی ساعت چند؟- ساعت 11 صبح خوبه ؟یک کم فکر کردم که چقدر کارم طول میکشه.- ساعت دوازده.- نه دیره.- نه زودتر نمیتونم.- باشه بابا.- دم کتابخونه شفق .- تو هم که فقط فکر کتابی.- بگم دم سرسره خوبه؟ خجالت بکش مرد گنده.خندید میبینمت.- شب بخیر.- خداحافظ.
قسمت سومگوشی رو که قطع کردم دیدم قلبم انگار تو دهنمه .وا من چرا اینطوری شدم. عصبی هستم؟ هر وقت حالی غیر معمول دارم باید کشفش کنم تا بتونم بفهمم شکیبا کیه. فهمیدم از هیجانه با اینکه حس خاصی نداشتم ولی هیجان داشتم زودتر از اونچه فکر میکردم خوابم برد فردا ساعت 11/45اونجا بودم. من به خوش قولی معروفم. 5 دقیقه بعد دیدم یکی سلانه سلانه با یک سیگار دم لبش داره میاد .رفتم آن طرف خیابون دیدم اومد ایستاد دم کتابخونه نگاهی به اینطرف و اونطرف کرد و پک عمیقی به سیگارش زد سرش که پایین بود رفتم طرفش.- سلام.چند ثانیه بهت زده بهم نگاه کرد- وای خدای من شکیبا.- چیه؟- تو... تو...-من چی؟خنده ای کرد و گفت : تو بهتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم. نمیگم چشات قشنگه چون قبلا نظرتو نسبت به این حرف گفتی .خنده ام گرفت با خنده ی من خنده ای کرد و گفت : ولی واقعا چشات قشنگه یه رنگ خاصیه چه رنگیه؟- چشمای من یشمیه.دستشو دراز کرد -یادم رفت دست بدم ببخشید.نگاهی به دستش کردمو گفتم اصول و قواعد میگه تا یه خانوم دستش و دراز نکرده شما این کار و نکنی .چهره اش جا خورده نشون میداد -ولی چون پسر خوبی هستی باهات دست میدم .-جدا؟-جدا.-بریم؟ -بریم.سوار ماشین شدیم من اون موقع یه پراید داشتم سوار شدیم و راه افتادیم نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت : نمیدونستم ماشین هم داری. مگه قرار بود بدونی؟ اونم بعد از 48 ساعت آشنایی؟-آخه تو چت انقدر دروغ میگن که دیگه آدم باور نمیکنه راستشو بگم اگر میگفتی هم باور نمیکردم.-عادت ندارم جز اون چیزی که هستم نشون بدم چون از چیزی که هستم راضیم.-به نظر خیلی از خود راضی میای شکیبا.-جدا؟ خوب اینو بهش نمیگن از خود راضی بودن بهش میگن اعتماد بنفس که من دارمانداختم تو ولیعصر و دم چلوکبابی نایب نگه داشتم نمیدونم چرا ولی همه نگاهمون میکردنوقتی پیاده شدیم گفتم: بهتره از الان یه چیزی رو بدونی-چی؟-من دوست ندارم پسر برام خرج کنه بنابراین ناهار با منه-نشد دیگهقبل از اینکه فرصت اعتراض دیگه ای بهش بدم گفتم : بهتره ادامه ندی چون مجبور میشیم بدون ناهار خوردن و گرسنه به راهمون ادامه بدیم-عجب دختر لجبازی هستی تو دیگه- حالا حالا.وقتی پشت میز نشستیم تازه تونستم نگاهش کنم اونم دقیق. قدش حدود85/1بود یعنی ده سانت از من بلندتر بود . چهره اش همونی بود که دیده بودم تیپش خیلی معمولی بود ولی طرز نگاهش ،راه رفتنشو برخوردش واقعا دلفریب بود. -به چی خیره شدی؟خودمو نباختم-حتما تو هم به من خیره شدی که فهمیدی بهت خیره شدم-شکیبا میشه تو یه بار جواب سر بالا ندی-نه تو گلوم گیر میکنهنگاه دقیقی بهم کرد و گفت میدونی ازت خوشم میاد ولی از قدرتت میترسم-دختر هر چقدر هم با قدرت باشه نقطه ضعفی داره که یه پسر راحت میتونه ازش استفاده کنه-چی؟-احساسش-این حرفی که میزنی نشون میده این نقطه ضعفو نداری.-امیدوارم نداشته باشم نمیگم ندارم چون دوست ندارم یه ادعا باشه که بخوای بشکنیش-ولی من میشکنمش-مبارزه است-نه جهاده برای بدست آورنه اونی که لایقشه-آیا تو هستی؟-من چی هستم؟-لایق این دختر لایق هستی؟-سعی میکنم.-تا ببینیم.اون روز سعی کردم از خودم چهره ای نشون بدم غیر قابل نفوذ شاید دست از سرم برداره حس میکردم نزدیک شدن به آدمی مثل بابک برای من که دختری هستم که فقط به اعمال آدمها نگاه میکنم خطرناکه. خطرناکه چون اون میدونست با من چطور رفتار کنه و این منو میترسوند. بعد از ناهار راه افتادیم .بابک: یک کم راه بریم؟-بریم.
قسمت چهارمداشتیم راه میرفتیم که دستمو گرفت یه لحظه تو دلم لرزید ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.بعد از یک ساعت پیاده روی و حرف زدن دم یک مغازه گل فروشی ایستاد وارد شد و دو تا شاخه گل رز برام خرید.خنده ام گرفت-فکر کنم این کار و باید همون اول میکردی-به این اصول واردم ولی فکر نمیکردم دختری باشی که دلت بخواد از سر اصل روابط اجتماعی چیزی ازم بگیری.-پس الان این چه معنی میده؟-معنیش اینه که دوستت دارم.-اوه اوه. نه تو رو خدا نه انقدر سریع-تو چرا فکر میکنی هر دوستت دارمی همون معنی عشق و میده؟-من اینطور فکر نمیکنم ولی فکر کنم شما همون آقایی باشی که دیشب این ادعا رو کرد.-شکیبا جون مادرت چند دقیقه دست از جواب دادن بردار.-چشم ولی این طرز فکر منو عوض نمیکنه.چهره اش تو هم بود به سمت ماشین برگشتیم و سوار شدیم.-کجا پیاده ات کنم؟- دم خونمون- فرمایش دیگه؟- باید یاد بگیری دیگه.- چرا؟چون من یه مادر دارم که فکر نمیکنم با وجود اون از یه دیدار دوستانه تو محل زندگیم محروم بشم.نمیدونم چرا ولی زبونم بند اومد و جوابی بهش ندادموقتی داشت تو خیابون نوبخت دم خونشون پیاده میشد گفت فردا صبح ساعت 11 منتظرتم.-کجا؟-همین جا عزیزمباز هم نمیدونم چرا ولی فقط نگاهش کردم. مجذوبم کرده بود. آرامشش. طرز حرف زدنش ، صداش، ادبیاتش که من خیلی به ادبیات افراد اهمیت میدم و....... وقتی رسیدم خونه بر عکس همیشه خیلی خسته بودم بدون اینکه حرفی بزنم خوابیدم. مامانم طبق معمول با یه لیوان شیر بالا سرم بود. -مامان خوابم میاد این برام بهتره. -باشه.از اتاق رفت بیرون یک لحظه دلم براش سوخت ولی به من ربطی نداشت اگر من تک فرزند بودم و مامانم دست ودلش میلرزید که مبادا طوریم بشه. دقت و مراقبت حد داره که مامانم از حد گذرونده بودش هنوز هر روز سفارش میکرد موقعی که از خیابون رد میشم مراقب باشم ماشین بهم نزنه. دیگه کلافه میشدم.میون خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ زد.خواب آلود گوشی رو برداشتم.-بله؟-سلام پرنسس.- صدای بابک بود خواب از سرم پرید.- سلام .- خواب بودی؟- تقریبا- بی موقع مزاحمت شدم؟- نه این چه حرفیه؟- حوصله داری با مادرم حرف بزنی؟- با مامانت؟- آره.- باشه.بدون هیچ حرف دیگه ای گوشی رو داد به مادرش. صدای مادرش خیلی مهربون بود ولی نمیدونم چرا حس میکردم با اینکه لحنش مهربونهولی به زور داره باهام حرف میزنه.بعد از اینکه برای فردا دعوتم کرد و من نمیدونم چرا ولی قول دادم که برم گوشی وبه بابک داد. تا گوشی رو گرفت گفت: ممنونم-بابت؟-بابت اینکه با مادرم حرف زدی و اینکه دعوتشو قبول کردی و اینکه انقدر مؤدب بودی .-تو از کجا میدونی؟-صدات روی فون بود.-اوه. بله. خواهش میکنم.-پس فردا میبینمت .-باشه تا فردا.-خداحافظ. -خداحافظشب دوباره زنگ زد و تا ساعت 3 صبح با هم حرف زدیم. دیگه هیچ مخالفتی باهاش نداشتم حس میکردم کارشو خوب بلده منطقم میگفت بابک فقط یک بلد به کاره ولی دلم نه اونو میخواست نه اینکه عاشقش بودم، نه . ولی یه حسی شدید منو به سمت اون سوق میداد. فرداش با یه سبد گل سر ساعت30/11دم خونشون بودم. وقتی درو باز کرد از تیپش حیرت کردم. یه شلوارک پوشیده بود با یه تیشرت انگار من بار دهمه که میرم اونجا چند لحظه نگاهش کردم از حالت نگاهم خنده اش گرفت.
قسمت پنجم-پسر لخت ندیدی؟-پسر به این پر رویی ندیدم.همین موقع مادرش اومد و سلام و علیک گرمی کرد بعد از خوردن ناهار احساس میکردم سالهاست این خانواده رو میشناسم. بعد از یه چایی مادرش اجازه گرفت که بره استراحت کنه و بابک منو به اتاقش دعوت کرد.با دیدن اتاقش واقعا باور کردم که اون کارش موسیقیه.هر چی آلات موسیقی بود به درو دیوار آویزون بود.بعد از اینکه اتاقشو نشونم داد روی تختش نشست ؛ منم روی صندلی روبروی تختش نشستم. گیتارشو دستش گرفت و گفت یکی از شعراتو برام میخونی؟( بهش گفته بودم گاهی شعرم میگم) یکیشو براش خوندم. گفت دوباره. دوباره خوندم. چند دقیقه ای حرف نزد یک دفعه دیدم آکورد گرفت و شروع کرد شعر منو با آهنگ خوندن. وای باور نمیکردم این شعر انقدر با آهنگ قشنگ بشه. انقدر قشنگ زد و خوند و انقدر صداش قشنگ بود و با چنان سوزی خوند که از همون بیت دوم گریه میکردم. بعد از خوندن چشماشو باز کرد. با دیدن اشکای من گیتارشو کنار گذاشت و روبروی من روی زمین نشست.-شکیبای من چی شده؟-هیچی.-دستامو گرفت و لبای گرمشو روی دستام گذاشت. حسی تند تو رگام جاری شد. شهوت نبود فقط یه نوع احساس بود. بعد از چند لحظه لبهاشو برداشت و گفت : فکر نمیکردم دختری مثل تو اصلا بلد باشه گریه کنه.میون خنده گفتم: چرا ؟ مگه من دل ندارم؟فقط نگاهم کرد. نگاهی که آتیشم زد. همون لحظه گفتم که موقعش رسید الان میخواد از لبام شروع کنه. منتظر بودم این حرکت و بکنه تا هر چی دلم میخواد بهش بگم و بذارم برم. ولی اون انگار مبارزه رو تو چشام دیده باشه فقط دوباره دستم و بوسید و بدون کوچکترین تماس دیگه روی تختش نشست. سرشو پائین انداخت و گفت دوستت دارم.اینبار دیگه هیچی بهش نگفتم. چی میتونستم بگم؟؟؟وقتی از خونشون اومدم بیرون هنوز گیج بودم. یعنی چی؟ اون حتی سعی نکرد منو لمس کنه. از این موضوع خیلی راضی بودم ولی در عن حال انگار بهم برخورده بود تا اونروز تنها کسی که دستش به من خورده کیوان بود کسی که من واقعا و به تمام معنا عاشقش بودم که داستانشو بعدا براتون مینویسم. ( اگر دوستان افتخار خوندن بدن) بعد از اون روز دیگه از من نخواست به خونشون برم فقط سعی میکرد منو به خودش عادت بده فقط از یه چیزی شاکی بود اینکه من هیچوقت بهش نگفتم کدوم دانشگاه میرم همیشه میگفت اگر سواد و معلوماتتو نمیدیدم میگفتم دروغ میگی دانشجویی. منم میگفتم دوست ندارم بگم. اون ثابت کرده بود آدم غیر قابل پیش بینیه. نمیخواستم جلوی دوستام حتی سر و کله اش تو دانشگاه پیدا بشه من همیشه میگم آدم خلاف که میکنه از سه جا باید پرهیز کنه. 1- محل زندگیش2- محل کارش3- محل تحصیلش. حتی اگر بخواد یه سیگار بکشه .دو ماهی گذشت تا یه روز مادرش دوباره تماس گرفت وقتی گوشی رو برداشتم و دیدم مادر بابکه جا خوردم فکر کردم اتفاقی افتاده-چیزی شده خانوم قاسمی( فامیل مستعار)؟-نه دخترم، فقط میخواستم بگم انقدر بهت بد گذشت که رفتی پشت سرتو هم نگاه نکردی؟جوری این حرف رو زد که خجالت کشیدم و قول دادم به زودی برم ببینمش. بعد گوشی رو به باک داد بابک بابت اینکه مادرش منو تو معذوریت گذاشته عذر خواهی کرد جوری حرف میزد انگار براش مهم نیست من برم اونجا یا نه بهم برخورد ولی به خاطر مادرش گفتم همین یه بار و میرم نمیدونستم که......فرداش با یک سبد گل دیگه به اونجا رفتم باز هم بعد از ناهار مادرش به اتاقش رفت و من به اتاق بابک رفتم باز هم برام خوند و حرف زدیم یک دفعه میون حرفهاش بهم خیره شد. دست و پامو گم کردم .-چیزی شده؟-چطور؟-بهم خیره شدی؟-خوب تو هم خیره شدی که فهمیدی خیره نگاه میکنم دیگه.-حرف خودمو به خودم پس میدی؟-گیتارشو کنار گذاشت و اومد روبروی من رو زمین نشست نا خود آگاه دستمو میون موهاش بردم دوستت دارم بابک. واقعا نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم؛ من که به عشق خودم یک بار هم نگفتم دوستش دارم چرا باید چنین حرفی بزنم تا گفتم پشیمون شدم خندیدم و گفتم البته مثل یه دوستبدون اینکه مژه به هم بزنه فقط نگاهم میکرد دستاشو آروم روی دستام کشید تا رسید به شونه هام روی زانوهاش نشست و دستاشو کشید لای موهام موهای من تا پایین کمرم بود دقیقا روی باسنم. با انگشتاش موهامو شونه میکرد ناخود آگاه چشمامو بستم . حس میکردم مدتهاست به این نوازش نیاز دارم. برای یک لحظه داغی و حرم نفسهاشو روی گردنم احساس کردم. نمیخواستم چشمامو باز کنم اگر باز میکردم باید مانعش میشدم و این چیزی نبود که دلم بخواد.
قسمت ششمدیدم نفسهاش قطع شد چشمامو که باز کردم دیدم چشماشو بسته و انگار داره با خودش مبارزه میکنه تا چشماشو باز کرد خندیدم نفهمیدم چطوری فقط یک لحظه حس کردم چند دقیقه است تو بغلش هستم و با لبهاش با لبام بازی میکنه. این حسو حتی با کیوان هم نداشتم نه اینکه بابک و بیشتر دوست داشتم ولی کیوان لب میگرفت که لب گرفته باشه ولی بابک با لبهاش حسشو منتقل میکرد. خیلی لطیف با لبام بازی میکرد که دلم میخواست تا صبح ادامه بده منم چیزی براش کم نذاشتم.لبامو میکشیدم رو لباش و نفسشو میکشیدم تو ریه هام. بوش کردم اونم لبامو تو لباش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام . هنوز حسش میکنم بعد از چند دقیقه انگار برق گرفته باشدش از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. وقتی رفت من چند دقیقه مبهوت بودم یک ربع طول کشید تا برگشت. وقتی اومد سرش پایین بود گفت:-من متاسفم شکیبا. نمیخواستم از اعتمادت سوء استفاده کنم.بلند شدم جلوش ایستادم و دستامو کردم لای موهاش و لبهامو رو لباش گذاشتم خودشو کشید کنار بغلم کرد و گفت زمانی دوباره این کار و میکنم که باور کنی دیوانه وار دوستت دارم.خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و نگاهش کردم. چشماش داد میزد که صادقه لبهامو دوباره رو لباش گذاشتم اونم شروع کرد به خوردن لبهای من. این بار با چنان احساسی لبهامو میخورد انگار تا عمر داشته دنبال من میگشته. غرق لبهاش و احساسش بودم. دوستش داشتم و میدونستم دوستم داره. آروم آروم همونطور که تو بغلش بودم منو برد سمت تختش منو خوابوند روی تخت و بغلم دراز کشید و بغلم کرد گردنمو بو میکرد و میبوسید یک لحظه حس کردم گردنم خیس شده سرشو به زور بلند کردم دیدم داره گریه میکنه از این همه احساس مونده بودم باورم نمیشد یک پسر انقدر احساساتی باشه خودم هم اشکم در اومد. محکم بغلش کردم و بوسیدمش. دوباره شروع کرد لبهامو خوردن لبهاشو میکشید روی گردنم کم کم دستشو کشید روی سینه ام از روی بلوزم شروع کرد به فشار دادن سینه ام. همونطور که لبامو میخورد بلوزمو آروم آروم کشید بالا تا بالای سینه هام سرشو بلند کرد و به سینه هام نگاه کرد و بعد خیره شد تو چشام. -اجازه میدی؟بدون اینکه حرفی بزنم چشمامو بستم.لبهاشو گذاشت بالای سینه هام و شروع کرد لیسیدن و خوردن. انقدر بالای سینه هامو خورد تا پوستم قرمز شد بلوزم و از تنم در آورد نشست و تیشرت خودشو هم در آورد و اومد خوابید روی من. دستاشو انداخت زیر بند سوتینم و کشید پایین حالا دیگه سینه هام کاملا تو دیدش بود دستشو برد پشتم میخواست سوتینمو باز کنه خنده ام گرفت گفتم:بندش جلوشه. خودش هم خنده اش گرفت ولی دوباره به چشمام خیره شد و لبهاشو رو لبام گذاشت. از اینهمه نرمی رفتار مونده بودم چی کار کنم من که دختر بودم اینهمه احساساتی نبودم.سوتینمو باز کردم و شروع کرد به خوردن سینه هام زبونشو میکشید روی نوک سینه امو میکشیدش تو دهنش آنچنان نوک سینه های منو میمکید که ناله ام بلند شده بود هم از درد هم شهوت. اومد پایینتر و زبونشو کشید دور نافم و نوک زبونشو کشید تا بالای سینه هام . از روی سینه ام آروم هلش دادم پایین نگاهم کرد و گفت :زیاده روی کردم ؟-نه عزیزمخودمو کشیدم روش و نشستم روی پاهاش همینطور منو نگاه میکرد. دولا شدم و لبهامو گذاشتم روی لبهاش با لبهام با لباش بازی میکردم . اومدم پایینتر و گردنشو بوسیدم دستامو کردم لای موهای سینه اشو با موهاش بازی کردم و اومدم پایینتر دور نافشو زبون زدم ونشستم وسط پاهاش . کمربند شلوارکشو باز کردم و شلوارکشو کشیدم پایین تمام مدت فقط با نفسهای تندی که میکشید منو نگاه میکرد مثل اینکه باورش نمیشد شکیبای سفت و سخت انقدر پر حرارت باشه. شلوارکشو در آوردم ولی گذاشتم شورتش بمونه. دونه دونه انگشتای پاشو خوردم و زبونمو کشیدم روی ساق پاهاش و اومدم بالا رونشو با لبام لمس میکردم دستامو بالاتر از سرم گذاشتم و در عین حال اینکه روناشو با زبونم خیس میکردم دستامو میکشیدم روی پاهاش اومدم بالاتر دستمو انداختم زیر شورتش و آروم کشیدم پایین کیرش مثل یک پرنده که تو قفس باشه و تازه آزادش کرده باشند آزاد شد. و پرید بالا. از دیدن کیرش وحشت کردم حتی تو فیلمهای سوپر هم این کیر و ندیده بودم فکر میکنم حدود 23 یا 24 سانت بود و با قطری برابر 12 تا 14سانت. از چهره بهت آلود من خنده اش گرفت -چیه جن دیدی؟-وای خدا نه من پشیمون شدم .
قسمت هفتم و به شوخی ژست اینو گرفتم که میخوام دست از ادامه بردارم. یک دفعه دستاشو انداخت زیر بغلمو منو کشید روی خودش . بزرگی کیرشو حتی از روی شلوار هم احساس میکردم با حرارت لبهامو میخورد و سینه هامو به سینه اش فشار میداد دیگه ناله ام بلند شده بود. نفس نفس میزدمتو رو خدا بابک بسه دارم میمیرم. ولی اون ادامه میداد انگار میدونست این نه من از صدتا بله بله تره. منو انداخت زیر خودشو اومد روم. دوباره نوک سینه ام کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن سینه هام با یک دستش یک سینه امو میمالید واون یکی دستشو آروم آروم آورد طرف شلوارم و زیپ شلوارمو کشید پایین. و دستشو کرد تو شرتم. از خجالت و هیجان چشمامو بستم وقتی دستش به کسم خورد یک دفعه دست از خوردن سینه ام کشید و آنچنان چنگی به سینه ام زد که درد تو تنم پیچید ولی هیچی نگفتم. با انگشت وسطش شروع کرد به بازی کردن با چوچولم و حسابی اونو میمالید از شدت شهوت دلم میخواست داد بزنم ولی خجالت و مادرش که میدونستم تو اتاق استراحت میکنه مانع میشدن حتی نفسمو آزاد کنم. مثل اینکه فهمید چه عذابی میکشم بلند شد و آهنگ تندی گذاشت و دوباره اومد خوابید روم وقتی راه میرفت هیکلشو نگاه کردم از روی لباس خیلی لاغر به نظر میومد ولی لخت تو پر نشون میداد. اونم بالا سر من ایستاد و به هیکلم نگاهی کرد و گفت شکیبا چند کیلویی؟-64-قدت؟-75/1-محشری. ورزش میکنی؟اول اینکه لطف داری دوم اینکه بله شنا رو همیشه اسکی زمستونها و تنیس تابستونها و گاهی بسکتبال.اومد نشست وسط پاهامو شلوارمو یک دفعه کشید پایین و درش آور پرتش کرد اونطرف اتاق در حالی که میلرزید گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم. خنده ام گرفت نیست تا اون موقع خیلی تحمل کرده بود بچه خیلی بهش فشار اومده بود. خوابید وسط پامو شروع کرد انگشتای پامو خوردن دونه دونه انگشتامو میکرد تو دهنشو در میاورد میلیسیدو زبون میزد. مچ پاهام و زانوهامو کم کم اومد بالا تر و بدون اینکه نگاهم کنه شورتمو کشید پایین. وای شکیبا .... شرتمو درآورد و پرتش کرد پیش شلوارم.نفسم بند اومده بود اونم دست کمی از من نداشت. خوابید وسط پامو یک دفعه زبونشو گذاشت روی چوچولمو شروع کرد مکیدن. دیگه نمیتونستم صدامو کنترل کنم آه و ناله ام اتاق و برداشته بود خودش هم با چنان حرارتی کسمو میخورد انگار داره باقلوا میخوره. تمام کسمو مکید . دستاشو انداخت زیر رونم و پاهامو گرفت بالا و از سوراخ کونم لیسید تا چوچولم چند بار که این کار و کرد پاهامو ول کرد و انگشتشو گذاشت روی چوچولمو در عین حال اینکه چوچولمو میمالید زبونشو میکرد تو سوراخ کسم. انگار با زبونش برام تلنبه میزد. وای انگار هزاران هزار مورچه زیر پوستم راه میرفتن. تمام تنم شهوت بود. یک دفعه چرخید و منو کشید رو خودش طوری که نشستم رو دهنش. گفت میخوام خودت بذاریش تو دهنم. منم نامردی نکردم و کسمو فشار دادم تو دهنش با سر و صدا و اوهوم گفتناش دیوونم کرده بود بعد از ده دقیقه که کسمو خورد اومد بالاتر و دقیقا زیر من قرار گرفت منم دستمو بردم پایین و کیرشو گرفتم فهمیدم چی میخواد میخواست کیرشو بخورم چشماش داد میزد رفتم پایین و شورتشو در آوردم و افتادم به جون کیرش دیگه از اون شکیبای معصوم خبری نبود آنچنان کیرشو میکردم تو دهنمو میخوردمش که انگار صد ساله این کاره ام . زبونمو کشیدم سر کیرشو دور کیرش چرخوندم.زبونمو از زیر تخمهاش کشیدم تا سر کیرش و همه جاشوخیس کردم سرشو گذاشتم تو دهنمو یک دفعه مکیدمش و کشیدمش تو دهنم دهنمو سفت گرفتم که حس کنه داره تو کسم تلنبه میزنه. نفس نفسهاش منو به جنون کشونده بود دستاشو کرد لای موهام با یک دستم کش موهامو باز کردمو موهامو ریختم رو سینه اش دیوانه شد هی صدام میکرد. شکیبا بخور کیرمو بخور منم ناله میکردم میخورم عزیزم تا ته میکنمش تو دهنم. اووووووووم.یک دفعه مثل اینکه ترسید همون جا آبشو بریزه تو دهنم دستشو کرد لای موهامو منو کشید بالا روی خودش لبامو لیسید و منو انداخت زیر خودش و اومد روم.-پرده ات در چه حاله؟-یعنی چی؟-یعنی دختری؟مثل اینکه یه پارچ آب یخ خالی کردن روم. اون چی فکر میکرد؟ اینکه من یک.......اگر میپرسید پرده ات از چه نوعه بهم بر نمیخورد ولی این یعنی شک داره من دخترم. همینطور نگاهش کردم مثل اینکه فهمید حرف بدی زده خوابید بغلمو بغلم کرد بغض گلومو گرفته بود. موهامو نوازش میکرد-ببخش گلم. ببخش خانومم به خدا جمله امو بد انتخاب کردم میخواستم برسم پرده ات از چه نوعه این حرفو زدم ببخشید تو رو خدا من به تو شک ندارم. دلم براش سوخت و در حالی که اشکم رو گونه هام بود خندیدم اشکالی نداره. با خنده ی من دوباره جون گرفت. بابک: میخوای تمومش کنیم؟-هر طور میلته اومد رومو خندید و لباشو گذاشت رو لبام میل من اینه خانوم. باز شروع کرد منم هنوز داغ بودم وهیچی نشده صدام رفت بالا آروم کیرشو گذاشت وسط پاهام بین رونهام ناله کردم. مراقب باش. - شاید حلقوی باشی بذار امتحان کنیم.-امکان نداره بابک نمیذارم. بیچاره و پشیمونم نکن.
قسمت هشتمآنچنان محکم گفتم که دیگه اصرار نکرد نشست لای پاهام و پاهامو داد بالا و کیرشو گذاشت لای کسم و شروع کرد بالا و پایین کردن بعد از چند دقیقه انگار خسته شد و خوابید پیشم رفتم روش و کیرشو خوابوندم روی تنشو نشستم روی کیرش دقیقا کیرش لای کسم بود ناله هایی میکرد انگار دارن جونشو میگیرن با دستهاش سینه هامو گرفتو منو کشوند طرف خودش خوابیدم روش همینطور که لبهام روی لبهاش بود کیرشو لای کسم بالا و پایین میکردم. دستاشو انداخت دور کمرم و کمکم کرد تا راحتتر باشم. بلند شدم نشستم و یک دستمو کردم لای موهامو یه دستمو گذاشتم روی سینه امو بالا و پایینو تندترش کردم دیگه صدای ناله اش اتاقو برداشته بود خودم هم صدام در اومده بود. یک دفعه نشست و منو چسبوند به خودش اینکارش باعث شد سر بخورم پایین با تعجب نگاهش کردم با چشمایی که شهوت توش موج میزد گفت شکیبا واقعا دیوونم کردی.از قدرتم خوشم اومدمنو از روی تخت انداخت رو زمین و اومد روم. پاهامو قلاب کردم دور کمرش کیرش لای کسم میرفت و میومد یک دفعه گفت من دارم میام. از این تکه اش خنده ام گرفت گفتم کجا انشاءالله خونه خاله؟ خودش هم خنده اش گرفت ولی سریع گفت اذیت نکن دوباره چند بار که کیرشو کشید لای کسم دیدم کیرش داره نبض میزنه گفتم مراقب باش نشست و تمام آبشو خالی کرد روی شکممو افتاد بغلم. نفسش بالا نمیومد چند دقیقه همینطور خوابید و بعد برگشت طرفمو بغلم کرد و دستشو برد لای کسم و شروع کرد چوچولمو مالیدن فهمیده بود ارضا نشدم دید نه اینطوری نمیشه مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم دیگه کم کم داشتم سر درد میگرفتم رفت پایین و شروع کرد به خوردن کسم انقدر چوچولمو مکید و باهاش بازی کرد تا با لرزش ارضا شدم و نفس عمیقی کشیدم بلند شد و گفت خوش گذشت؟ با چشمای بسته خندیدم و گفتم به شما بیشتر بلند شد دستمال و آورد و تنمو و کیر خودشو پاک کرد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد.- مرسی عزیزم بهترین هدیه دوستیمون بود. تا حالا انقدر سکس بهم مزه نکرده بود.بعد از اون روز تقریبا هر روز شده نیم ساعت همدیگر ومیدیدیم. هر وقت میرفتم خونشون منتظر بودم شروع کنه ولی شاید دو هفته یک بار این کار و میکرد گاهی شک میکردم که اصلا جاذبه ای براش دارم یا نه ولی وقتی نوع سکسشو میدیدم اصلا باور نمیشد این آدم همونیه که دو هفته یک بار نیاز به این مسئله داره. من هنوز مکان دانشگاهمو بهش نگفته بودم ولی اونم دیگه اصرار نمیکرد بعد از دو ماه دیدم زنگ زدناش کم شد و دیدناش به ندرت و هر وقت سراغ مادرشو میگرفتم به هوای این که فکر میکرد میخوام برم خونه اش سر و ته قضیه رو هم میاورد یک ماه بود که من خونه اش نرفته بودم و تو این یک ماه دیدارهای هر روزه ما شده بود هفته ای یک بار ولی طوری باهام بر خورد میکرد و صحبت میکرد که کوچکترین شکی نداشتم که سرد نشده ولی این نوع رفتارش هم برام آزار دهنده بود .یک روز وسط روز زنگ زدم خونشون خودش گوشی رو برداشت تا سلام کردم گفت اشتباه گرفتید و گوشی رو گذاشت. احساس خیلی بدی داشتم چون صداش دقیقا همون صدای شهوت آلودی بود که تو سکس ازش میشنیدم. همینطور گوشی تو دستم خشکیده بود. فرداش باهام تماس گرفت و گفت که چون مهمون داشتن نمیخواسته جلوی اونها باهام حرف بزنه.-مگه من بچه ام بابک؟ یا تو دختری که نتونی دو دقیقه از تو اتاقت به من بگی مهمون دارید؟برای بار اول صداشو بالا برد و گفت :-تضمین ندادم که هر بار زنگ میزنی جوابگوت باشم.من مبهوت موندم این همون بابکه؟ یا من اشتباه میشنوم؟ بابکی که هر روز و شب قربون صدقه من میره حتی شب قبلش؟ چی شده که یک روزه انقدر عوض شده. یک دفعه انگار به خودش اومده باشه گفت:- معذرت میخوام خانومی این چند وقته اعصابم خیلی ناراحته من به تنهایی عادت دارم و حالا داییم از خارج اومده و خونمون شلوغ شده منم دیگه دارم کلافه میشم. من عذر میخوام.چیزی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم از اون روز تا بهم زنگ نمیزد باهاش تماس نمیگرفتم دو روز دو روز زنگ نمیزد وقتی هم زنگ میزد خیلی عادی باهاش حرف میزدم یه شب میون حرفهاش گفت:-برات خوشحالم شکیبا.- برای چی؟- برای اینکه تو معنای وابستگی رو نمیدونی اگر من ده روز هم بهت زنگ نزنم برات مهم نیست حتی ازم نمیپرسی چرا زنگ نزدم یا حتی تو صدات ناراحتی حس نمیکنم.- اول اینکه من عادت کردم عادت نکنم ترجیح میدم دلبسته باشم تا وابسته دوم اینکه تو نمیبینی من ناراحتم و این دلیل بر عدم ناراحتیه من نیست و سوم اینکه آقا من ترجیح میدم تحت هیچ شرایطی خودمو به کسی تحمیل نکنم اگر تو ده روز به من زنگ نزنی یا نخواستی یا نتونستی اگر نتونستی که من چرا زنگ بزنم چون به هر حال تو نمیتونی حرف بزنی اگر هم نمیخوای که باز من مزاحمتم و این یه جور تحمیلهبا عصبانیت گفت تو نمیتونی دست از منطقت برداری نه؟ هیچوقت به احساست بال و پر دادی؟ هیچوقت فهمیدی عشق چیه؟ناراحت شدم ولی مثل همیشه سعی کردم منطقی باشم.-اول اینکه من اگر به احساسم بال و پر نمیدم برای اینه که آسمونی نمیبینم که این پرنده بال و پری توش باز کنه. دوم اینکه اگر منطقی هستم برای اینه که منطق تنها چیزیه که ازمن و شر احساسی که منو تو فشار میذاره مثل یه سپر محافظت میکنه حداقل ضربه پذیریمو کم میکنه. سوم اینکه احساساتی باشم کجا رو میگیرم اگر بودم این دو روز سه روز زنگ نزدنای تو که منو میکشت و الان باید با جنازه ام حرف میزدی یا نق و نوقمو گوش میکردی و در آخر اینکه بله منم میفهمم عشق چیه ولی خیال ندارم اونو به آدمی بدم که حتی به وجودم، به شخصیتم بها نمیده؛ کسی که فکر میکنه هر موقع دلش بخواد میتونه بیاد هر موقع بخواد بره. حالا حرف دیگه ای هست؟ چند دقیقه ای ساکت شد و گفت :-اول بهت گفتم برات خوشحالم. خوشحالم که منو قلبا نپذیرفتی این دیگه واقعا کمال بی انصافی بود.-نپذیرفتم؟ نپذیرفتم که هر وقت خواستی اومدم هر وقت خواستی رفتم؟ نپذیرفتم که با ارزش ترین چیزی که یه دختر داره رو، بدنمو بهت دادم؟ نمیگم من لذت نبردم این لذت دو جانبه است حتی شاید من بیشتر از تو لذت بردم ولی اینو بدون بدن یه دختر حریم اونه و من این حریمو برای تو کوچیک کردم مبادا ....- مبادا چی؟-هیچی.-بگو-میگم هیچی.-باشه شکیبا ولی من نمیتونم بپذیرم اونجور که من تو رو دوست دارم تو هم منو دوست داری.-اول اینکه ما چنین شرطی نداشتیم که اگر کسی اون یکی رو بیشتر دوست داشت هر کاری دلش بخواد بکنه دوم اینکه تو برای این حرفت دلیلی نداری جز اینکه تو بیشتر از من میگی منو دوست داری. همین.-یعنی تو واقعا منو دوست داری؟-نه به عمه شما بیشتر علاقه دارم.زد زیر خنده گفت تو دست از شوخی کردن بر نمیداری نمیخواستم بیشتر از این جرو بحثمون طول بکشه گفتم چیکار کنم گازت بگیرم؟مثل همیشه صداش پر از شهوت شد-بدم نمیاد.یک لحظه دلم برای آغوشش تنگ شد. بابک: دلم برات تنگ شده شکیبا، فردا میای اینجا؟-مگه مهمون ندارید؟-فردا داییم اینا باید برن یه سر خونه اقوام زن داییم . حالا میای؟صداش لبریز از التماس بود. دل خودم هم براش تنگ شده بود. -باشه میام.
قسمت نهمفرداش ساعت دوازده راهی اونجا شدم سر راه غذا گرفتم و بردم وقتی مادرش درو باز کرد حس کردم از دیدن من خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و منو به سالن راهنمایی کرد با من خیلی رسمی برخورد کرد انگار نه انگار من همون شکیبا هستم که اواخر رفت و آمدم به اونجا قربون صدقه قد و بالای من میرفت. از اینهمه تفاوت رفتاری مونده بودم چه عکس العملی نشون بدم که بابک خودش اومد و بدون اینکه به مادرش مجال بده منو به اتاقش برد. تا وارد اتاقش شدم منو به در چسبوند و لبهاشو رو لبام گذاشت . با حرارتی لبهای منو میخورد انگار بار اوله به من نزدیک میشه. نفسم بند اومده بود به زور از دستش در رفتم -چه خبرته؟ مردم، نفسم بند اومد دکمه های مانتومو باز کردو اونو تقریبا از تنم کشید بیرون و انداختم رو تخت و افتاد روم و شروع کرد به خوردن لبهام من دیگه تسلیم شده بودم چون خودم هم خیلی دلم براش تنگ شده بود و شدیدا به یک سکس نیاز داشتم. سریع منو لخت کرد و خودش هم لخت شد و بغلم دراز کشید و بغلم کرد و درگوشم زمزمه کرد: دلم برای این تنگ شده بود. برای آغوشت، حرم تنت، نفسهای گرمت.- منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم.-شروع کرد به خوردن لبهام و سینه هام. فکر کنم فقط یک ربع تمام سینه هامو میخورد . بعد رفت سراغ شورتمو اونو در آورد و خوابید روم و کیرشو گذاشت لای پاهام و شروع کرد بالا و پایین رفتن. نفسم بند اومده بود سر کیرش میخورد به چوچولمو حس میکردم تمام جونم از همون یک نقطه میخواد بزنه بیرون. بلند شد و رفت پایین و شروع کرد به خوردن کسم. دیدم داره تقلا میکنه شورتشو در بیاره با پاهام کمکش کردم تا شورتشو در آورد و به صورت six&nine خوابید روم . کیرشو گرفتم لای لبهامو شروع کردم به خوردن کیرش انقدر حواسم به این بود که اون لذت ببره حواسم نبود که خودم از خوردن کسم لذت ببرم اونم حال منو داشت و با شدت کسمو میخورد و با چوچولم بازی میکرد صدای ناله هر دومون بلند شده بود. خوب شد اون قبلا ضبط و روشن کرده بود. بعد از چند دقیقه بلند شدو دوباره خوابید وسط پام و انقدر کسمو خورد تا ارضا شدم بار اول بود اول من ارضا میشدم آخه جوری کسمو خورد انگار از سال قحطی اومده بود. کشیدمش بالا و نشوندمش رو صورتم و کیرشو کردم تو دهنم و لبامو حلقه کردم دور کیرشو شروع کردم خوردن. خودش هم کیرشو تو دهنم بالا و پایین میکرد بعد از چند لحظه نفسم بند اومد خودش بلند شد و اومد و منو دمر خوابوند و رفت روی پشتم و کیرشو گذاشت لای پاهام با بالا وپایین کردنش سر کیرش میخورد به چوچولم و دوباره من شهوتم عود کرد و ناله هام بلند شد. انقدر بالا و پایین کرد تا دوباره ارضا شدم . نمیدونم از کجا ولی دقیقا میفهمید کی ارضا میشم. منو برگردوند لبامو بوسید و دوباره کیرشو گذاشت لای کسم و شروع کرد به زدن. پاهام روی شونه هاش بود و محکم میزد یک دفعه دستاشو قلاب کرد دور رونهام و چسبید بهم و دیدم آبش پاشید روی شکمم. یه تکون به خودش داد و بغلم خوابید و منو محکم گرفت تو بغلش-- مرسی عزیزترینم.هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم صدای مامانش میاد گفتم:-مامانت صدات میکنه.چند لحظه گوش کرد و بعد یک دفعه از جاش پرید و سریع شروع کرد به پوشیدن لباسهاش-زود باش شکیبا داییم اینا اومدن سریع لباستو بپوش و اون گیتار و بگیر دستت مثلا تو شاگرد منی نمیذارم بیان تو اتاق.-سریع لباسهامو پوشیدم خودش لباسهاشو پوشید و موهاشو مرتب کرد من لباس پوشیده نشستم رو تخت و گیتار و گرفتم دستم تا اومد از تو اتاق بره بیرون در باز شدو من زیباترین حوری بهشتی رو جلوی خودم دیدم. بابک یک لحظه به من و بعد به اون دختر نگاه کرد اون هم نگاهی به من کرد و بعد با پرسشی تو چشماش به بابک نگاه کرد. بابک با تته پته دستشو طرف من گرفت و گفت:-شکیبا یکی از شاگردانم. و بعد رو به من کرد و گفت - کاساندرا دختر داییم.رفتم جلو و دستمو دراز کردم کاساندرا از برخورد من به خودش اومد و دستشو با لبخند شیرینی دراز کرد.-خوشبختم.-با لهجه ی زیبایی که معلوم بود بزرگ شده فرانسه است گفت :-منهم همینطور و بعد رو به بابک کرد و گفت بابک چرا نگفتی شاگرد به این خوشگلی داری؟حس کردم زیر لوای این تعریف یک نوع اعتراض به بابک هم وجود داره بعد گفتم زیادی حساس شدی شکیبا فقط چون خوشگله تو ناراحتی همین. نه اینکه به این خوشگلی حسادت میکنی برای اینکه کنار بابکه. مثل همیشه عادت داشتم سریع احساس خودمو تجزیه و تحلیل کنم.بابک لبخندی زد و گفت:-تمام شاگردهای من خوشگلن و البته شکیبا یه چیز دیگه است.مونده بودم این چه طرز حرف زدنه. یک دفعه چیزی دیدم که برق سه فاز بهم وصل کردن کاساندرا بدون هیچ خجالتی اومد جلو لبهای بابک و بوسید و قبل از اینکه بابک عکس العملی نشون بده گفت خسته نباشی به کارتون برسید من میرم و از اتاق رفت بیرون.هر دومون مبهوت به در مونده بودیم آروم به طرف لباسهام رفتم و مانتومو پوشیدم روسریمو سرم کردم و بدون اینکه چیزی به بابک بگم از اتاقش اومدم بیرون دیدم مامان بابک داره با وحشت و نگرانی نگاهم میکنه ولی من که تازه فهمیده بودم مادرش چرا انقدر ناراحته چشمامو به علامت صلح و درک بستم. خدا میدونه چه حالی داشتم ولی باید تا لحظه ی آخر نقشمو خوب بازی میکردم از میون ما دو تا اگر فقط یک نفر ضربه میخورد بهتر بود ضربه زدن به بابک خوب نبود نه اینکه اون مستحقش نبود نه من نمیتونستم شاهد شکستن کسی که حتی منو شکسته باشم. با کاساندرا دست دادم . گفتم:- واقعا از دیدنتون و آشنایی با شما خوشحال شدم انشاءالله باز هم میبینمتون.با لحجه ی شیرینی گفت : منهم.با مادر بابک خداحافظی کردم که دیدم بابک از در اتاقش اومد بیرون بدون اینکه مجال بدم چیزی بگه گفتم خداحافظ و از در بیرون رفتم.
قسمت دهمسرعتم روی130 بود در صورتی که من اصولا از 100 تا بالاتر نمیرفتم انداختم تو جاده و رفتم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میرفتم حتی گریه هم برام نمونده بود فقط بلند بلند با خودم حرف میزدم. حقته شکیبا تا تو باشی به کسی اعتماد نکنی و بعد جواب خودمو میدادم. خوب مگه میشد به این همه احساس اعتماد نکرد؟ خوب اصلا آخرش که چی؟ من هیچوقت دنبال آخرش نبودم فقط میخواستم از دوستیم لذت ببرم از اون دخترهایی نیستم که تا میگن سلام بگم کدوم روز برای عقد و عروسی بهتره؟ خوب اصلا دوستان خوب بسه دیگه کافیه.اگر ساده جدا میشدیم بله ولی اینطوری؟ با فریب؟پس بگو چرا دو هفته یک بار بهت دست میز عذاب وجدان داشته بگو چرا بار اول گریه کرد باز هم عذاب وجدان داشته حالا در مورد من یا کاساندرا نمیدونم.باخودم میجنگیدم گاهی محکوم میشدم گاهی تبرئه. ولی نهایتش این بود که من یه بازنده بودم چه بی تقصیر چه با تقصیر. وقتی رسیدم خونه 11 شب بود و مادرم با چشمهای ورم کرده دم در ایستاده بود. وقتی پیاده شدم روی زمین نشست و همون جا زمین رو سجده کرد دلم براش سوخت از روی زمین بلندش کردم و بغلش کردم و بعد انگار بعد از 11 ساعت بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه مادرم بدون اینکه چیزی بپرسه فقط منو میبوسید و اشکهامو پاک میکرد و میگفت آروم باش مادر همیشه از اینکه به من میگفت مامان یا مادر خوشم میومد و احساس آرامش میکردم محکمتر چسبیدم بهش که یک دفعه خندید و گفت زشته تو خیابون به جرم هم جنس بازی میگیرنمونا. خنده ام گرفت دستشو گرفتم و بوسید که دستشو کشید و من گفتم ببخش مامان حالم برای اومدن خونه مناسب نبود و به تلفن هم دسترسی نداشتمگفت: میدونم.مات شدم -از کجا؟-مادر بابک زنگ زد.نمیدونستم چی گفته به مادرم آخه من نمیگفتم میرم خونه بابک گفته بودم مادر بابک و بیرون دیدم نه تو خونه و البته به مادرش هم سپرده بودم که چیزی نگه.با ظاهری آروم دورنی مشوش گفتم:-چی گفت؟-گفت تو تو خیابون بابک و با کسی دیدی و دعواتون شده و تو گذاشتی رفتی منم میترسیدم بلایی سر خودت بیاری.-تو منو اینطور شناختی مامان؟ اون که عشقم بود من حتی براش گریه نکردم این که دیگه سهله.-مادرم نگاه عاقل اندر سفیهی به من کردو گفت چشمات گریه نکرد ولی ناله های شبونه ات گفت شکیبای من چه عذابی کشیده حالا هم نمیخواد برای مادرت هم ادای آدمای پر قدرتو در بیاری چشای بچه برا هر مادری گویاستدوباره بغضم سر باز کرد و مادرمو بغل کردم و نالیدم خسته ام مامان خسته ام از بس خواستم منطقی باشم و چوب منطقم باعث شد حتی یک بار از ته دل نگم شکیبا حق با توئه گریه کن. حتی نتونستم یک دل سیر گریه کنم. خسته ام از بس خوردم و گفتم هیچکس نمیتونه زمینم بزنه. خسته شدم از بس ادای آدمای با اعتماد به نفس و در آوردم و هیچکس نپرسید شکیبا چرا انقدر اعتماد به نفس داره تا من فریاد بزنم اعتماد به نفس شکیبا از بی اعتماد به نفسیشه یه فیلمه یه بازیه که بگه نمیتونید بهم ضربه بزنید پس نزدیک نشید و تو دلش بگه مبادا بهم ضربه بزنید.خسته ام مادر خسته ام.مادرم پا به پای من گریه میکرد و به زبان هر مادر دیگه ای نصیحتم میکرد. وقتی یک کم حالم جا اومد مامان گفت مادر بابک گفته یک زنگ بهش بزنم. ساعت12 شب بود و من درست ندیدم اون ساعت زنگ بزنم. دراز کشیدم و غرق فکر بودم که حدود ساعت یک مادر بابک تماس گرفت-سلام دخترمباز این بغض لعنتی اومد سراغم.-سلام مادر .-خوبی عزیزم؟-ممنونم خوبم.-بی مقدمه میگم میتونم فردا ببینمت؟-چرا که نه؟-فردا سر خیابون نیلوفر ساعت دوازده خوبه؟-خوبه.-پس تا فردا .-داشتم قطع میکردم که صداشو شنیدم- چیزی گفتید؟-گفتم نمیخوام بابک از این دیدار بویی ببره.-چشم. خداحافظ.- خداحافظ فرداش سر ساعت اونجا بودم ولی مادر بابک یک ربع دیر کرد وقتی سوار ماشین شدیم گفت ببخش به زور بلا از دست اینا فرار کردم. لبخند تلخی روی لبام نشست-میشه یه جا نگه داری تا بشینیم؟-چرا نمیشه؟-جلوی یه کافی شاپ نگه داشتم و رفتیم تو بعد از سفارش دو تا قهوه گفت:-نمیخوام حاشیه برم برای همین با تمام خجالتم میگم که کاساندرا 9 ماهه نامزد بابکه.-فکر هر جایی رو میکردم جز اینکه کاساندرا نامزد بابک باشه فکر میکردم دوستش داره فکر کرده بودم شاید رابطه دارن و هزار و هزار فکر دیگه جز این.