قسمت یازدهم و پایانیفقط به مادرش خیره شدم با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت روز اول که اومدی خونه ما به من گفت که تو یکی دوستان دوره هایی هستی که با دوستان هم دانشگاهیش میذاره ولی از هیجانش موقع دیدنت و حسم فهمیدم دروغه و همون روز اول همه چیز و از زبونش کشیدم بیرون برای همین بعد از اینکه اومدی خونه ما تا دوماه بهت نگفت بیای خونمون چون میترسید من همه چیز و به تو بگم ولی وقتی دیدم انقدر بیقراره و چون کاساندرا هم از بابک دور بود حس مادرونه ام نذاشت منطقی باشم و به تو زنگ زدم که بیای و اومدی. بهش گفته بودم جریانو بهت بگه ولی همش امروز و فردا میکرد تا داییش اینا اومدن و کاساندرا هم که دختر داییشه اومد. نامزد کردن بابک و کاساندرا بیشتر شبیه یک معامله است البته برای بابک چون بعد از جدایی از یاسمن و برنامه ی ناهید خیلی دلش میخواد از ایران بره و کاساندرا تنها وسیله بود و البته نگذریم از اینکه کاساندرا همیشه عاشق بابک بوده.بغض راه گلومو بسته بود و با سر پایین فقط به حرفهای مادر بابک گوش میکردم و مثل همیشه سعی میکردم بابک و تجزیه تحلیل کنم شاید بتونم تبرئه اش کنم و انقدر عذاب نکشم. مادرش ادامه داد. وقتی کاساندرا اومد بابک فهمید که تو رو دوست داره ولی نمیتونه از کاساندرا بگذره چون رفتن به خارج رو بیشتر از تو دوست داره . من نمیخوام با حرفهای احساسی روی تو اثر بذارم هر چقدر حرفهام تلخ باشه واقعیتو میگم.-الان خانوم قاسمی؟ الان واقعیتو میگید؟ نمیشد چند روز زودتر ؟ نمیشد دو ماه زودتر میگفتید ؟بدون هیچ حرفی سرشو پایین انداخت. ادامه دادم :-توبیختون نمیکنم حستونو میفهمم مادر نیستم ولی بهترین مادر دنیا رو دارم و میدونم مادرها برای بچه هاشون چه کارها که نمیکنن اگر لحنم بد بود ببخشید. یک دفعه مادرش زد زیر گریه و گفت :- حقت نبود. حق نبود بابک این کارو باهات بکنه نه دختری مثل تو رو.بلند شدم و کنارش روی صندلی نشستم دستاشو گرفتم و گفتم دنیا پر از فراز و نشیبه بابک عزیزه و عزیز میمونه ولی میذارمش به حساب اشتباه خودم من نباید انقدر به بابک نزدیک میشدم این من بودم که اشتباه کردم . نمیگم اون بی تقصیره ولی سر یک مسئله همیشه دو طرف مقصرن و اگر من امروز احساس میکنم شکست خوردم حتما مستحقش بودم چون مراقب قلبو روحم نبودم نه اونقدر که باید میبودم. بابک تو این قضیه که من دلم شکسته بی تقصیره من با بی دقتیم باعث شدم اون دل منو بشکنه.مادرش همینطور فقط منو نگاه میکرد لبخند تلخی زدم و ادامه دادم- خانوم قاسمی اگر الان من بپرم وسط اتوبان خوب معلومه ماشین بهم میزنه ولی حد تقصیر چقدره؟ اون نباید انقدر با سرعت بیاد که باعث مرگ کسی بشه ولی من مقصر اصلیم که بدون نگاه کردن اطرافم پریدم وسط اتوبان شما ناراحت من نباشید من از پس زندگیم بر میام و برای بابک هم آرزوی موفقیت میکنم. مادرش دستمال و جلوی دهنش گرفت و باشنیدن صدای گریه ی ناله مانندش دلم ریش ریش شد بدون اینکه خداحافظی کنه دستشو گذاشت رو دستم؛ دستم و فشار دادو با شتاب رفت بیرون هر چقدر منتظر شدم برگرده بر نگشت و من فهمیدم نتونسته طاقت بیاره و رفته.نه بابک زنگ زد و نه من سراغشو گرفتم سه ماه گذشت . یک روز با بچه ها بعد از سه ماه رفتم آبعلی وقتی نشستم فاطمه گفت بچه ها مثل اینکه دختره خارجیههمه برگشتیم ببینیم کیو میگه که نگاهم روی کاساندرا ماسید. بابک کنارش نشسته بود و با عشق دستای کاساندرا رو میبوسید. بچه ها خندیدن و گفتن اوووووووه کی میره این همه راهو. بابک و کاساندرا با صدای دوستان من به طرف ما برگشتن که یک لحظه دیدم بابک مبهوت موند. ولی کاساندرا سریع منو شناخت من نگاهمو از کاساندرا برنمیداشتم نکنه بابک و ببینم کاساندرا سریع به طرف من اومد و با همون لحجه با مزه گفت :- سلام شکیبا .بچه ها با تعجب نگاه میکردن معصومه پرسید میشناسیش؟ -یه جورایی.-عجب چیزیه دختر من که دخترم آب از دهنم راه افتاده -میشنوه زشته.وقتی کاساندرا به ما رسید بلند شدم و باهاش دست دادم بابک هم دید نمیشه اینطور بی محلی کنه اومد جلو و من در حالی که قلبم مثل گنجشک میزد اونا رو به دوستام و دوستانمو به اونها معرفی کردم وقتی محض مصلحت گفتم بابک استاد گیتارمه بچه ها دهنشون باز موند ولی انقدر زرنگ بودن که چیزی نگن چون چیزی تو برنامه روزانه ما 6 نفر نبود که خبر نداشته باشیم و اونها میدونستن من اهل گیتار نیستم اگر بخوام سازی یاد بگیرم سنتیه نه گیتار. کاساندرا ما رو دعوت کرد ولی ما رد کردیم و از هم جدا شدیم ولی تو دیدرس هم بودیم بعد از ناهار درنا پرسید جریان چیه شکیبا منهم جریان و گفتم البته با سانسور بچه ها زل زده بودن به من باورشون نمیشد کمتر از سه ماهه من چنین چیزی رو تجربه کردم و اونها نفهمیدن. تازه بابک انقدر هم راحت با من حرف میزنه . رامونا که کلا آدم عصبی بود میخواست بره و به قول خودش حساب بابک و کف دستش بذاره ولی من نذاشتم البته با کمک فاطمه که همیشه آرومترین فرد گروهمون بود. کاساندرا رفت دستشویی که دیدم بابک بی معطلی اومد طرفمو گفت میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم. رامونا دیگه طاقت نیاورد و گفت:- صحبتی هم مونده؟-به شما ربطی نداره خانوم.این دیگه منو خیلی عصبی کرد . گفتم-مراقب باش بابک اگر هر کاری کردی چیزی نگفتم دلیل نداره فکر کنی آدم مظلومیم گذشتم چون من لایق آرامشم نه اینکه تو لایق بخششی اگر بخوای به دوستام توهین کنی کاری میکنم که هیچ وقت باور نکنی این شکیبا رو میشناختی . دوستام با طرز جواب دادن من که در عین حال مؤدب بودن حسابی طرفو سرجاش میشوندم آشنا بودن ولی بابک همینطور موند بعد از چند لحظه رو به رامونا گفت- ببخشید خانوم جسارت کردم رامونا هیچی نگفت بلند شدم و گفتم بگو یک کم رفت به طرف جاده که از بچه ها فاصله بگیره بی مقدمه گفت :-من باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم. دستمو گرفتم جلوی صورتشو گفتم. تو توضیح و شش ماه پیش باید میدادی نه الان حالا شش ماه نه سه ماه پیش که من با اون صحنه مواجه شدم. میدونی چیه بابک تو انقدر شخصیت نداری که برای دوستی چند ماهه خودت انقدر ارزش قائل بشی که حتی سعی کنی فقط سعی کنی خودتو تبرئه کنی ولی من توبیخت نمیکنم. این من بودم که اشتباه کردم. و به غیر از اون اشتباه اشتباه کردم که نگفتم دانشگاهم کجاست شاید اگر میدونستی آبعلی نزدیک دانشگاهه منه هیچوقت اینجا نمیومدی.کاساندرا با خنده به طرف ما میومد بابک وقت نکرد حرف بزنه و با کاساندرا خداحافظی کردند اشک تو چشمام حلقه زد کاساندرا که در حال خداحافظی با دوستانم بود متوجه حال من نشد. من آروم به بابک گفتم:- من اشتباه کردم ولی تو جنایت کردی چون با استفاده از عشق که مقدس ترین کلمه و احساس آفریده شده است و البته برای تو ابزار کار نه تنها جسممو که روح و قلبمو آلوده کردی .وقتی از ما فاصله گرفتن بچه ها گفتن : چی گفتی بهش؟رفتم نشستم و گفتم هیچی یک کلمه گفتم:-چی؟- من اشتباه کردم.پایان