ارسالها: 870
#41
Posted: 16 Apr 2010 04:57
فرشاد و پريسا ( سمباده )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
هيچ وقت قبول نكردم كه قبولي من در دانشگاه معلول تلاش و كوشش شبانه روزي من باشد . ( جمله اي كه مادرم هميشه به فاميل و آشنا مي گفت ) . خودم بهتر از هركسي ميدانستم كه اصولاً چنين تلاش و كوششي ( حداقل به صورت شبانه روزي ) وجود نداشت . با و جود آنكه چند ماه مانده به كنكور روزي يكي دوساعت تست ميزدم ولي خودم بهتر از همه ميدانستم كه حداكثر تلاش شبانه من به درگيري ها و كشمكش هاي من با پتو و بالشم محدود ميشد كه اين هم اصولاً جنبه درسي نداشت !
با اين وجود قبولي من در رشته معماري ( كارشناسي ارشد پيوسته ) مثل بمب توي فاميل صدا كرد . پدرم به قول خود براي خريد اتومبيل وفا كرد ولي از آنجايي كه من بر خلاف تصور او بجاي تهران در رشت قبول شده بودم قضيه با خريد يك رنوي مدل 57 گوجه اي رنگ فيصله يافت ! رنوي قراضه اي كه هفته اي شش روز در تعميرگاه بود و يك روز به زحمت چند كيلومتري راه مي رفت !
با اين حال قبل از اولين انتخاب واحد به همت خواهرم ( كه هميشه محترمانه همديگر را دوست داشتيم ) ماشين من هم تعمير اساسي شد و براي انتخاب واحد با ماشين خودم به سفر رفتم. با دوستم حميد ( كه قرار بود هم دانشگاهي و نه همكلاسي باشيم . چون رشته اش علوم سياسي بود ) جلوي ترمينال غرب قرار گذاشته بودم . قرار ما ساعت يك و نيم بود و او تا ساعت دو نيامده بود. ترمينال به لحاظ روزهاي پاياني تابستان و همچنين آغاز سفر هاي دانشجويي قيامت بود . كم كم از آمدن او نا اميد مي شدم . پياده شدم و به داخل ترمينال رفتم . به معدود تعاوني هايي كه براي رشت اتوبوس داشتند سر زدم . ولي خبري نبود كه نبود .
در تعاوني هشت بزن بزن و كتك كاري عجيبي بود. دو جوان مرد ميان سالي را كتك مي زدند. زن و دختري جيغ ميكشيدند و مردم هم مي خنديدند . دخترك ريزه ميزه ولي ملوس بود. طبيعي بود كه بايد به سرعت نقش فردين را بازي ميكردم . نگاهي به هيكل دو جوان انداختم . زورم به آنها نمي چربيد . اكثر مسافرين را تركها تشكيل ميدادند . نقشه اي به ذهنم رسيد . يقه يكي از آنها را گرفتم و برگرداندم و حق و ناحق مشت محكمي حواله صورت جوان كردم و با فريادي كه همه ترمينال بشنوند فرياد زدم : « به ناموس مردم چيكار داري ؟ مگه خودت خوار و مادر نداري ؟ چرا به دختر مردم متلك ميگي؟! » و مشت دوم را هم توي گردنش زدم .
پدر دخترك ابتدا نگاهي با تعجب به من انداخت و بلافاصله متوجه نقشه شيطنت آميز من شد . و او هم به دفاع خيالي از ناموس بر باد رفته اش پرداخت . تماشاچي ها كه اكثرا ترك بودند و تا آن لحظه فقط نظاره گر دعوا ، با شنيدن كلمه ناموس ( تنها كلمه اي كه ميتوان با آن تركها را تحريك كرد ) فوراً نگاهي با عصبانيت به دو جوان انداختند . جوان اول كه تازه از گيجي ضربه مشت من خارج شده بود بلند شد و خطاب به من فرياد زد « منو ميزني مادر …. » با اين جمله هر شكي هم كه در دل ترك هاي عصباني نسبت به ماهيت ناموسي يا غير ناموسي دعوا باقي مانده بود رفع شد و به ناگهان بيست دست قوي او را كه براي پاسخ به ضربه من بلند شده بود به زمين انداختند ! وقتي ما ( من و آن خانواده ) در اتوبان كرج بوديم دو جوان بد بخت هنوز مشغول كتك خوردن بودند !!!
آقاي قاسم زاده دبير ادبيات بود و ساكن قزوين . همسر بسيار مهربانش ( كه از تهران تا قزوين من را دعا ميكرد و با هر دعا يك تكه ميوه به من تعارف ميكرد ) خانه دار بود و دخترش ( كه اسم اورا نمي دانستم ) دانشجوي سال دوم روان شناسي
نگاهي به آينه انداختم
- كدوم دانشگاه مشغول تحصيل هستيد ؟
لبخندي زد و گفت :
- دانشگاه آزاد واحد رشت
داشت خشكم ميزد . مانده بودم كه صلاح هست جلوي پدر و مادرش بگويم كه من هم قرار است با او همشهري بشوم يا نه . قبلًا به آنها گفته بودم كه مسيرم تا رشت است و آنها هم خواهش كرده بودند كه تا قزوين با من بيايند. ولي چيزي راجع به دانشگاه و خودم نگفته بودم .
- شما مشغول چه كاري هستي پسرم ؟
اين را خانم قاسم زاده با مهرباني پرسيد . با دو دلي پاسخي به دروغ دادم
-م ن دانشجوي سال اول رشته معماري ام. البته الان براي انجام يكي از كارهاي اداري پدرم چند روزي به رشت مي رم.
دوباره به دخترك نگاهي كردم و پرسيدم
- راستي شما توي رشت هتل ارزون قيمت سراغ ندارين ؟
- هتل ارديبهشت بد نيست . البته قديميه ولي تميزه
بازهم لبخند ديگري را از آينه تحويل گرفتم . سعي كردم ديگر كمتر جلب توجه كنم . بقيه راه به مشاعره بين من كه خيلي شعر حفظ بودم و آقاي قاسم زاده كه دبير ادبيات بود گذشت . با وجود آنكه دختر و همسرش هم كمكش ميكردند عملاً از من شكست خورده بود و من چند بار جواب خودم را خودم دادم. لبخند هاي توي آينه هم به تدريج به اشاراتي با چشم و ابرو تبديل شده بود . موقعي كه آنها در فلكه وليعصر قزوين پياده مي شدند در يك موقعيت خيلي سريع و آرام به دخترك گفتم :
- كي مياي رشت ؟
-اول مهر
- منتظر تلفنتم
- به كجا؟
- هتل ارديبهشت
تشكر قاسم زاده و همسرش پاياني نداشت . حتي قاسم زاده تلفن محل كارش را داد تا اگر خواستم در برگشت سري به او بزنم . خوشبختانه شكي نكرده بودند . پياده شدند و من هم به سمت رشت راندم . عصر روز اول مهرماه تلفن اتاقم زنگ زد .
- جانم
- سلام
- سلام
هيچكدام اسم يكديگر را نمي دانستيم .
- ما رو كه يادت نرفته ؟
- نه خانم قاسم زاده. ميتونم اسم كوچيكت رو صدا كنم ؟
- …. پريسا. اگه خواستي ميتوني پري صدام كني .
- منم فرشاد. راستي اين رشت شما چرا اينقدر بي حاله ؟ همه انگار تو خونه خوابيدن
-ن ه فرشاد خان فقط شما تو هتلتون گرفتين خوابيدين
- چقدر هم كه اينجا هتله. بيشتر شبيه مسافر خونه است . حالا وقت داري رشت رو بهم نشون بدي ؟
- آره. اگه دلت بخواد ماشين داري ؟
- هم ماشين دارم و هم يه خبر خوش
- چي هست ؟
- بعد بهت ميگم. قرارمون ساعت پنجو نيم سبزه ميدون
- باشه ميبينمت
اونشب خيلي خوش گذشت . وقتي گفتم قراره توي رشت درس بخونم خيلي خوشحال شد . به كمك پري همه شهر رو ديدم . هتلم رو با يه هتل تميز و مرتب توي يك بلوار خلوت عوض كردم . گمونم اسمش كادوس يا يه همچين چيزي بود . با محله هاي خوب و بد شهر هم آشنا شدم . شام رو با هم خورديم . پري با سه تا از دوستهاش يه زيرزمين رو اجاره كرده بودند و به قول خودشون ويلاي مجردي داشتند. شبهاي بعد پري با دوستهاش روي سرم خراب مي شدند . اين موضوع يك هفته اي ادامه داشت. تا يك شب پري بي مقدمه پرسيد
- امشب شام درست كردم. مياي خونه ما ؟
- مزاحم نباشم ؟
- اختيار دارين
صبر كرديم تا هوا تاريك شد. براي اينكه صاحبخانه مرا نبيند بي سرو صدا رفتيم داخل خانه پريسا و دوستانش . اولش كمي مرعوب جو دخترانه شدم. به تدريج شوخي هاي منهم شروع شد. مليحه يكي از دوستان پريسا شلوغ تر و وقيح تر بود . كل كل جوك را با او شروع كردم . كار به جوكهاي رشتي و قزويني هم كشيد . شام را در يك محيط خيلي گرم خورديم . بساط حكم بازي را هم راه انداختيم . ساعت حدود يازده بود كه خواستم بروم. مليحه اصرار كرد
- حالا كجا ؟
- خوب برم هتل ديگه
- امشب رو با فقير فقرا بد بگذرون
- لطف داري. نه ديگه برم
- بابا يه لقمه خواب كه تعارف نداره
- آخه درست نيست
- نترس بابا كاريت نداريم. توكه ميگفتي مهندسي معماري ميخوني . اما انگار مهندسي كشاورزي بيشتر بهت مياد
به صورت پريسا نگاه كردم. اوهم گفت
- خوب بمون امشب رو.
با حالتي از تظاهر به تسليم گفتم
- باشه هرچي شما بگين !
دوباره نشستيم . بحثي راجع به ماهيت خداوند بين من و مليحه آغاز شد. دوست ديگرشان رفت و خوابيد. پريسا بيشتر ناظر بحث بود. سرم را روي پاي پري گذاشته بودم و دراز كشيده بودم. مليحه طرفدار ماترياليسم ديالكتيك بود و من خداپرست دو آتشه ! رانهاي پري نرم و داغ بود. بحث جالبي بود. پري گاهي با مو هايم بازي ميكرد. بالاخره به نقطه اي رسيديم كه مليحه پذيرفت كه به دليل رفع نياز انسان بايد پذيرفت كه خدا به شكلي كه در اسلام معرفي شده وجود داره . پري كه از موفقيت من در بحث خوشحال بود بازويم را فشرد .
بلند شدم و كنار پري نشستم. چانه او را به دست گرفتم و خطاب به مليحه گفتم :
- اصلاً مگه ميشه پذيرفت موجود به اين خوشگلي بر حسب تصادف بوجود اومده باشه ؟
و همزمان به نرمي لبهاي پري را بوسيدم . پري به من لبخندي زد و به مليحه گفت :
- تو نميري بخوابي ؟
- چرا - فرشاد رختخواب تو رو بيارم اينجا ؟
من جواب دادم
- من رختخواب نمي خوام. فقط اگه ميشه يه بالش به من بدين.
پريسا بلند شد و رفت براي خودش و من بالش آورد. چراغ را خاموش كرد . و با فاصله يك متر كنارم دراز كشيد. خودم رو كمي به او نزديك كردم و دستم رو روي شونه او گذاشتم .
- دوستاي خوبي داري
- آره. سه ساله كه با هم همخونه ايم .
- امشب به من خيلي خوش گذشت
- خوشحالم
خودم رو كشيدم كنار او . به آرنجم تكيه دادم. كمي نگاهش كردم و چشمهاش رو بوسيدم. به من لبخند قشنگي زد. يكي از دستهام رو روي شكمش گذاشتم . و اينبار كمي محكمتر لبهاش رو بوسيدم. هر دو دستش را روي دستم گذاشت. بوسه هاي كوچك تر و ظريف تري را به سوي گردن و گونه هاش روانه كردم. به تدريج رفلكس مناسب رو هم دريافت كردم . من رو گرفت و به سمت خودش كشيد. بوسه هاي من را با قرار دادن لبش ميان لبم جواب داد . دستم به زير تي شرتش رفت و باز هم دل و كمر او را لمس كرد. به شكمش خيلي حساس بود . ( www.ir3x.com )
خوابيدم و او را روي خودم كشيدم . نرم و سبك اطاعت كرد و در اين اطاعت تي شرتش از تنش لغزيد و بدن نرم و لطيفش رو ميون بازوهام گرفتم . زبانم كنجكاوانه از گردنش به سمت ميان سينه هاي او رفته بود . گاهي نير زبانم را به زير سوتينش مي راندم . روي شكمم نشست و سوتينش را بيرون آورد . دكمه هاي پيرهنم را باز كرد و روي سينه ام خم شد. با مهارت چشمگيري با لبهايش از گردن تا شكمم را تحريك ميكرد . انگشتانم را ميان موهايش فرو كرده بودم و سرش را به اين وسيله هدايت ميكردم . وقتي صورتش را بالا اورد و لبهاش دوباره روي لبهاي من قرار گرفت او را برگرداندم و خودم روي او قرار گرفتم. سينه هايش را ميان دو دستم گرفته بودم و آنها را وحشيانه مي ليسيدم. با دست راستم دكمه و زيپ شلوارپارچه ايش را باز كردم و بدون آنكه شرتش را در بياورم شلوارش را از پايش كشيدم . شورت نخي ساده اي به تن داشت. ميان پاهايش خوابيده بودم و با لبهايم از روي شورت با كس او بازي ميكردم. به اوج شهوت رسيده بود. يكي از دستهايش را وارد شورتش كرده بود و داشت خودش را مي ماليد. بلند شدم و شلوار و شورتم را در اوردم . اينبار كاملاً روي او خوابيدم . بلافاصله پاهايش را به هم چسباند . دختر بود . كمي ميان پاهايش را خيس كردم و كيرم را ميان پايش قرار دادم . آنقدر محكم من را به خودش چسبانده بود كه با تبر هم نمي شد جدايش كرد . با آغاز حركت من او هم شروع كرد به حركت دادن پاهايش . خيلي وارد بود . شانه هايم را سخت گرفته بود ولي هيچ صدايي ازش بلند نمي شد. از كم شدن فشار دستهايش روي شانه ام فهميدم كه راحت شده . خودم را روي شكمش خالي كردم . ولي از رويش بلند نشدم. در ميان تاريكي برق يك جفت چشم ديگر از انتهاي اتاق پيدا بود. مليحه !
فردا صبح در هتل فهميدم كه روي كيرم به خاطر موهاي زائد پريسا آش و لاش شده. انگار به آن سمباده زده باشم ! از شدت سوزش تا يكي دوهفته حتي فكر سكس را هم از خودم دور كردم !
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#42
Posted: 16 Apr 2010 04:59
فرشاد و طاهره ( گواهينامه )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
اين علاقه به رانندگي توي خون هر جوونيه. شايد دليلش اين باشه كه رانندگي يكي از راههاي ابراز شجاعت و ابراز وجوده. به هر حال تقاضاي گواهينامه رانندگي من در روز تولد هجده سالگيم به شهرك آزمايش رسيد. وقتي مامور وصول تقاضام رو گرفت و تاريخ تولدم رو ديد خنده اش گرفت و با مهربوني گفت: تولدت مبارك!
گذروندن مراحل مختلف، تقريبا شش ماه طول كشيد و گرفتن گواهينامه همزمان شد با امتحانات نهايي چهارم دبيرستان. درست همون سالي كه عراق موشكهاش رو به تهران مي رسوند و تقريبا هيچكس توي تهران باقي نمونده بود.
از شهرك آزمايش كه بيرون اومدم، گواهينامه رانندگيم توي جيبم بود. اونقدر ذوق داشتم كه نيمي از اونو از جيب پيرهنم بيرون گذاشته بودم تا همه اونو ببينن. حداقل فايده اين كاغذ پاره كه هنوز جوهر امضاش خشك نشده بود اين بود كه ديگه وقتي ميخواستم ماشين بابا رو بگيرم نمي گفت: مي زني يكي رو ميكشي، خونش ميافته گردن من!
زير پل عابر پياده توي بزرگراه شيخ فضل الله منتظر ميني بوس بودم. چند قدم جلوتر هم يه مادر و دختر داشتند به شدت بحث ميكردند. ظاهراً دختره توي امتحان آيين نامه رد شده بود. مادر هم كه از صبح زود كلي به خاطر دخترك سختي كشيده بود، سرزنش كردنش شروع شده بود. اصلاً دلم نمي خواست جاي دختره باشم.
ميني بوس رسيد. طبق معمول پر از جمعيت. مادر و دختر پريدن بالا. منم پشت سر مادر. عجب جايي بود. كون مادره روي شكم من كه يه پله پايين تر ايستاده بودم فشار مي اورد. از اين ميترسيدم كه نكنه بچسه! مادره هنوز داشت به دختره غر ميزد.
ضمناً ميترسيدم گواهينامم كه نوي نو بود له و لورده بشه. دستم رو بالا آوردم كه گواهينامه ام رو از جيب پيرهنم در بيارم. وقتي دستم رو پايين بردم ساعدم چاك كون مادره رو كاملاً طي كرد. اونم با فشار. ديگه صداي غر زدنش رو نمي شنيدم. ظاهراً زنك بدش نيومده بود. چون خودش رو تا جايي كه ميتونست به من مي مالوند. من هم فقط از گرماي بدنش كلافه بودم.
وقتي ميني بوس به چهار راه پارك وي رسيد، كم كم خلوت شده بود. طي اين مدت مادره فرصت كرده بود چند بار به من لبخند بزنه. منم كه از گرما كلافه بودم ترجيح دادم جواب لبخندش رو بدم تا شايد دلش به رحم بياد و كمتر به من فشار بده. وقتي در ايستگاه محموديه توي رديف عقب سه تا صندلي خالي شد، مادره دختره را به پنجره چسبوند تا من كنارش بشينم. ولي من علي رغم خستگي زياد ترجيح دادم چند صد متر باقيمونده رو هم بايستم. مادره حدودا 45 تا 50 ساله بود و دختره 18-19 ساله. دختره سرش رو انداخته بود پايين و غصه رد شدن تو امتحان رو مي خورد. ولي مادره يه ضرب داشت با چشم و ابرو به من حال ميداد.
سر پل تجريش هنوز مردد بودم كه دوستي با يه خانم 50 ساله رو هم تجربه كنم يا مثل آدم سرم رو بندازم پايين و برم خونه. بالاخره شيطون كار خودشو كرد و بعد از پياده شدن منتظر شدم تا اونها هم پياده بشن. وقتي پياده شدند خواستم جلو برم و تلفنم رو به زنه بدم كه ديدم زنه دخترش رو فرستاد توي يه مغازه دنبال نخود سياه و خودش اومد جلو
- سلام خانم
- سلام بلا، دنبالم بيا تا در خونه. بعد صبر كن تا بيام بيرون
واي نه. اصلاً حوصله نداشتم تو اين گرما. ولي از طرفي حس كنجكاويم گل كرده بود. دنبالشون رفتم. البته با تاكسي. خونه شون توي يكي از فرعي هاي كار درست نياوران بود. معطلي من بيشتر از 5- 6 دقيقه نشد. در پاركينگ باز شد و يه بنز 280 خوشگل اومد بيرون. حداقل 5 ميليون مي ارزيد. به پول اونروز يعني قيمت 7-8 تا رنو.
پياده برگشتم سر كوچه تا خانم اومد جلوم ايستاد. بي معطلي سوار شدم و اون هم به رانندگي ادامه داد.
-سلام
-سلام ، من طاهره
-منم فرشاد، خوشوقتم.
-چرا اينقدر تو بچه، شيطوني ؟
-من ؟ يا شما ؟
-من شما نيستم. به من بگو تو. !
-چشم.
-كجا ميرفتي؟
-خونه
-وقت داري؟
-آره تا شب.
براي نهار دعوتم كرد به پيشخوان. بهترين پيتزا فروشي اون دوره ( هنوزم بد نيست ). خيلي بهم محبت ميكرد. ميگفت از شوهرش جدا شده. خودش پزشك بود. متخصص زنان. اسم دخترش هم پرگل بود. يه پسر دبستاني هم داشت.
موقع نهار گفت اگه دلم بخواد ميتونيم عصر بريم بيرون شهر به ويلاي اون. بدم نمي اومد. از موشكهاي صدام بهتر بود. گفتم كه بايد به خونه خبر بدم. قرار شد منو برسونه و خودشم بره خونه. ساعت هفت بياد دنبالم سر كوچه ما.
توي خونه همه گير دادن كه بايد ببرمشون براي شام بيرون. منم گفتم كه همين قولو به دوستام دادم و پدرم هم از من دفاع كرد. موقعي كه عصر ميخواستم برم بيرون پدرم پيشنهاد كرد كه با ماشين اون برم كه من ازش تشكر كردم و گفتم نه. پدرم از تعجب داشت شاخ در مي آورد !
از خونه ما تا ويلاي طاهره توي ارتفاعات ميگون يك ساعت راه بود. طاهره خيلي خوشگل تر از صبح شده بود. همش براي من سيگار روشن ميكرد و برام جوكهاي جديد ميگفت. مانتوي كنار رفته اش، دامن كوتاه سبز مغز پسته ايش رو كاملاً به نمايش ميگذاشت. هيكل قشنگي داشت. ويلاي طاهره يك جاده اختصاصي داشت. ميگفت همه زمينهاي اون قسمت مال ويلاي اونه. چيزي حدود 10 هكتار كه خيلي بود. وقتي به ويلا رسيديم تازه خانم يادشون افتاد كه كليد ويلا رو نياوردن. بخشكي شانس. خيلي حرصم گرفت.
پياده شديم و كمي قدم زديم. توي آلاچيق كه نشستيم .
گفت :
-از اين كه با من دوست شدي پشيمون نيستي؟
-نه. چطور مگه؟
-آخه من سنم از تو خيلي بيشتره.
با خنده گفتم
-عوضش تجربه ات هم بيشتره
بهم يه لبخند ديگه زد. رفتم و كنارش نشستم. دستش رو گرفتم و ازش يه لب آرتيستي گرفتم. هوا تاريك شده بود. منو از روي خودش به آرومي پس زد.
-اينجا خاكي ميشيم. بريم توي ماشين
از آلاچيق تا ماشين مانتو و روسريش رو برداشت و از شيشه باز جلو روي صندلي جلو پرت كرد. من رو كنار خودش روي صندلي عقب نشوند و با مهربوني من رو بوسيد. سرم رو روي سينه نرمش گذاشت. نيازي نبود تحريكش كنم. اون با ديدن من توي بغلش به اندازه كافي تحريك مي شد. با دقتي مادرانه تك تك دگمه هاي پيرهنم رو باز كرد و اونرو از تنم در آورد. با لبهاش موهاي سينه منو ميگرفت و به آرومي ميكشيد. من رو روي تشك صندلي عقب خوابونده بود و با لبهاش همه حاي شكم و سينه ام رو مي بوسيد. گاز هاي آروم و نرمش روي بازو هام باعث شد كه به شدت تحريك بشم. با دست روي رانهايم بازي ميكرد. وقتي مطمئن شد كه تا حد امكان تحريك شدم شلوارم رو از پايم كشيد و شروع كرد به بوسيدن شورتم. لبه هاي شورتم رو ميگرفت و بدون اينكه اون رو كاملاً از پام در بياره به نوك آلتم كه از بالاي شورت بيرون زده بود زبان ميزد. بالاخره شورتم رو در آورد. تخم هاي من رو توي دهانش مي چرخوند. وقتي رضايت داد كه دست از اين كار برداره نوك سينه هاش رو به دهانم نزديك كرد. وقتي ميخواستم آنها رو بخورم خودش رو عقب ميكشيد. اينكار رو اونقدر تكرار كرد و اونقدر با اين روش منو تحريك كرد كه ديگه طاقتم تموم شد و مجبور شدم براي شروع از زور خودم استفاده كنم.
روي تشك عقب خوابوندمش و خودم رو به آرومي وارد محدوده زنانگي اون كردم. پاهاي اون يك لحظه بيكار نبودند. مرتب در حال حركت و جابجايي. همين موضوع باعث لذت بيشتر من ميشد. از همه مهمتر حرفهايي بود كه يك لحظه باعث غفلتم نمي شد. حرفهايي تحريك كننده و لذت بخش. از اينكه به من تسليم شده و خودش رو در اختيار من قرار داده بود ابراز رضايت ميكرد و از اينكه اين احساس رو با ركيك ترين كلمات به زبون بياره اصلاً متاسف نبود. تشك نرم صندلي بنز لذت كار رو دو چندان كرده بود. با هر حركت من يك پاسخ از سوي طاهره و يك پاسخ از سوي تشك دريافت ميكردم. به تدريج حس كردم به لحظه نهايي نزديك ميشيم. گفتم : -طاهره، نميشي؟
-احمق من تاحالا 2 بار شده ام.
-پس برگرد.
برگشت، خيلي راحت. از ماشين پياده شدم و با دست دو سمت باسنش رو گرفتم. وقتي فرو رفت فرياد خفه اي كشيد. ولي به حرفهاي لذت بخشش ادامه داد.
-آخ جوون. .....من رو بتركون...... من بهت نياز دارم.......به كيـرت نياز دارم.....
-بريزم اون تو؟
-نه..
فورا برگشت و با دستهاش من رو ارضا كرد. حتي يك قطره از آبم روي زمين نريخت. همه آبم رو توي دستاش جمع كرد و به صورتش ماليد. ميگفت كه به عنوان يك پزشك ميدونه بهترين ماسك براي پوست همين آبه. مدعي بود كه خيلي در زيبايي و نرمي و لطافت پوست موثره. البته بعدها اين ادعا رو از پزشك ديگه اي نشنيدم و خودم هم صحت و سقمش رو جويا نشدم.
وقتي به خونه رسيدم ساعت 11 بود. پدر طبق معمول با جمله اي پر از ايهام گفت : « توي رستوران خاك بازي مي كردين؟ » . نگاهي به لباسم انداختم. خيلي خاكي بود !!
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#43
Posted: 16 Apr 2010 05:01
فرشاد و فاطمه ( سفر مجردي )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
اولين مسافرت مجردي من، چند روز بعد از كنكور بود. همه برنامه ها از قبل هماهنگ شده بود. قرار بود بريم ويلاي شهروز اينها. ويلاي دنج و شيك و بزرگي بود در آخرين نقطه خزر شهر جنوبي. هيچيك از ما هنوز ماشين نداشتيم ( من قول ماشين را از پدرم براي بعد از قبولي دانشگاه گرفته بودم ) و به ناچار با يك ميني بوس در بست رفتيم.
خزر شهر بين شهركهاي شمال، به دليل داشتن كميته مستقر، بدترين شهرك از لحاظ دختر بازي بود. از طرفي چند تا از ويلا هاي مصادره اي هم به بنياد هاي انقلابي واگذار شده بود. مثل ويلايي كه روبه روي ويلاي پدر شهروز بود و متعلق به ستاد اقامه نماز جمعه.
براي همين هم اين چند روز كه در خزر شهر بوديم فقط به عرق خوري (آنهم عرق هاي افتضاح سوپر شهرك)، موتور سواري، شنا و پوكر گذشت. روز ماقبل آخر كه تصميم گرفته بوديم فردا صبح به تهران برگرديم ( چون پولمون ته كشيده بود ) براي آخرين شنا به دريا رفتيم.
موقع برگشت، من آخر از همه بودم. روي پل عابر ( حد فاصل جنوبي و شمالي) با دختري چادري برخورد كرديم. ديدن يك دختر چادري با چادر مشكي توي خزر شهر و سر ظهر همونقدر برامون عجيب بود كه ديدن يك خانم لخت. آخه خزر شهر اصلاً دختر چادري نداشت. با اينهمه بعضي از بچه ها رحم نكردن و تا دلشون ميخواست متلك بار دخترك كه با برادر كوچيك 5-4 ساله اش بود كردند.
قيافه پسر بچه اي كه با دختره بود به قدري جذاب و با نمك بود كه تصميم گرفتم نگاه دقيقي به صورت خواهرش هم بياندازم. دختر، عينك دودي بزرگ مدل قديمي زده بود و بنا براين نيمي از صورتش اصلاً ديده نمي شد.پوست صورتش سفيد مثل برف و لبهاش عليرغم نبود هيچ آرايشي، سرخ و گلي بود. با اينكه نصف صورتش رو نمي ديدم، ولي ميدونستم بايد خيلي ناز باشه. صورتش گرد بود و قدش كوتاه. چشمهاش از پشت عينك نه چندان سياهش براي يك لحظه به من دوخته شد و دوباره به زمين جلوي پاش خيره شد. وقتي از كنار من رد ميشد به آرومي گفتم « ببخشيدشون » و اون هم با صدايي ظريف جواب داد « خدا ببخشدشون! » پيش خودم فكر كردم كه تير به هدف خورده. طرف از اونهايي بود كه از آدمهاي با كلاس و تيپ هاي مردانه خوشش مي اومد.
با رسيدن به ويلا دعواي هميشگي كي اول دوش بگيره سر گرفت. تا بچه ها سر نوبت دعوا كنند، من دوشم رو گرفته بودم و داشتم موهامو خشك ميكردم. مي خواستم برم توي صحراي جلوي پل و سنگ براي آكواريومم جمع كنم. اون موقع جلوي پل يك صحراي شني بود. نمي دونم حالا تبديل به پارك شده يا توش ويلا ساخته اند. ولي حدود سال 67 صحراي بزرگي بود كه پر بود از مارمولك هاي بزرگ و شن و سنگريزه هاي قشنگ دريايي.
همينطور كه مشغول جمع كردن و انتخاب سنگ ريزه ها بودم صداي دخترونه اي گفت
- خسته نباشين
سرم رو بلند كردم. خودش بود كه داشت از شهرك شمالي بر ميگشت. ايستادم و جواب دادم
- ممنون. شما هم خسته نباشيد از اين گرما و آفتاب
- متشكرم.
لهجه شيرين تركي داشت. قصد داشت به راهش ادامه بده كه سعي كردم با ادامه صحبت هام جلوش رو بگيرم
- برادرتون رو برده بوديد دريا ؟
- نه، رفتم براش بستني خريدم.
- ويلا تون كجاي شهركه ؟
- آخر شهرك. روبه روي ويلاي خودتون
- مگه شما ميدونين ويلاي ما كجاست ؟
- آره خوب. روبروي ما هستين. كم هم كه سرو صدا نميكنين. همه شهرك ميدونن شما كجايين.
- هه هه هه بايد ببخشيد. لابد شبها نميزاريم بخوابين.
- نه صداتون اونقدر ها هم بلند نيست.
- از كدوم شهر اومدين؟
- از ........
- من كه اسمشم نشنيده ام!
- جاي بزرگي نيست
- راستي ويلاي روبروي ما كه مال ستاد نماز جمعه است !
- خوب پدر من هم امام جمعه است !!!
در حالي كه با تعجب آب دهنم رو قورت ميدادم پرسيدم
- راست ميگين ؟
عينكش رو برداشت و چشمهاي سبز درشت و بيني كوچكش رو نشون داد و پرسيد
- دروغم چيه ؟!
همينطور كه مبهوت بودم به تدريج از من دور شد. بيست قدم جلوتر برگشت، لبخندي زد و بلند تر از هميشه گفت :
- خدانگهدار. بعد ميبينمتون
و من باز هم مثل ابله ها به رفتنش خيره شدم. خيلي خوشگل بود. مثل دختر هايي كه عكسشون روي جلد مجله هاست. اصلاً يادم رفته بود كه ما فردا صبح داريم ميريم. با عجله بلند شدم. سنگريزه ها رو به زمين ريختم. به سرعت به دنبالش دويدم. توي پياده روي آنطرف بلوار بهش رسيدم.
- ميشه همين امشب همديگرو ببينيم ؟
- مگه فردا رو ازمون گرفته ان ؟
اگه ميگفتم كه فردا برميگردم تهران، كارها خراب تر ميشد. اين بود كه گفتم
- آخه من امشب كارتون دارم.
خنديد و گفت :
- خوب باشه براي فردا. من عصر با پدرم ميرم فريدون كنار و دير وقت بر ميگردم. شب هم نمي تونم بيام بيرون. باشه براي فردا. فعلاً هم خدا نگهدار
- حداقل اسمتون رو بگين
- فاطمه
- منم فرشاد
- خداحافظ
تمام بعد از ظهر مشغول جمع و جور كردن اتاقها بودم. اين رفقاي بي معرفت در غياب من رفته بودند بابلسر براي خريد سوقاتي. من هم ريخت و پاشهاي همه 8-7 روز گذشته رو جمع كردم و نشستم پاي تلويزيون. وقتي هم بچه ها اومدن شام رو خورديم و رفتيم كه زود بخوابيم. قرار بود ميني بوس ساعت 5 صبح بياد دنبالمون.
ساعت 11:30 بود كه صداي بنز حاج آقا رو شنيدم. از پنجره بيرون رو نگاه مي كردم. ديدمش. صبر كردم همه رفتن تو ويلاشون. من هم بي سرو صدا پريدم بيرون و رفتم كنار ويلاي اونها. يك ويلاي سه خوابه بود. اتاق حاج آقا و حاج خانم اولين اتاق بود. اتاق بعدي هم يك زن و شوهر ديگر ( كه بعد فهميدم خواهر و شوهر خواهر فاطمه اند ) بودند. در اتاق سوم هم با وجودي كه پرده ها بسته بود ميشد هيكل فاطمه را به خوبي تشخيص داد. چون پنجره باز بود، پرده را كنار زدم. فاطمه با مقنعه و بدون چادر داشت چادرش رو مرتب ميكرد. كس ديگري توي اتاق نبود. آرام صدايش زدم. با وحشت برگشت. ميترسيدم جيغ بكشد. خوشبختانه زود من رو شناخت. باز هم با صداي آروم گفتم « يك ساعت ديگه من اينجام » و قبل از اينكه بگويد نه فرار كردم.
يك ساعت وقت داشتم. پياده رفتم تا كنار دريا. حساب كرده بودم كه 20 دقيقه رفت و 20 دقيقه برگشت. پس حد اكثر 10 دقيقه لب دريا وقت داشتم. استثنائا سوپر باز بود. سيگاري كشيدم و يك شيشه ماءالشعير هم رفتم بالا. وقتي كنار پنجره اتاق فاطمه رسيدم 5 دقيقه هم دير شده بود. خوشبختانه هوا از شبهاي پبش خنك تر بود. پنجره بسته بود. پرده كشيده و چراغها هم همه خاموش. مار كوچكي به سرعت از زير پايم فرار كرد. دلم ميخواست هرچه در مورد بي زهر بودن مارهاي شمال شنيده بودم حقيقت داشته باشد.
هول برم داشته بود. نكند كس ديگري پنجره را باز كنه. به آرومي كمي پنجره رو باز كردم. فقط چند سانتيمتر. پنجره با نيروي ديگري به آرامي و خود به خود باز شد. آخيش. فاطمه بود.
- چيكار داشتين؟
- ميخواستم ببينمتون
- براي چي ؟
چاره اي نبود. وقت زيادي نداشتم. بايد اغفالش ميكردم. حالا موقع وجدان درد نبود. ممكن بود ديگه هيچوقت طرف رو نبينم.
- براي اينكه من از لحظه اي كه با شما حرف زدم يه آدم ديگه اي شدم.
لبخندي زد و گفت :
- چه جور آدمي ؟
- يه آدم عاشق !!!
نيم ساعت بعد، وقتي دستهاش رو توي دستهام گرفته بودم، با لحني جدي در جواب اين حرفم داشت ميگفت :
- خودم فهميده بودم. همون وقت كه ديدمت فهميدم عاشق من شدي.
و من كه خيلي دلم ميخواست بگويم « تف به گور پدر آدم دروغگو » جلوي خودم رو گرفتم و گفتم :
- ميدوني ؟ آدم وقتي عاشق ميشه، اول ديگران ميفهمن، بعد خودش. اين يه اصله. اينو توي يه كتاب خوندم. ظهر وقتي برگشتم خونه كه نمازم رو بخونم (عجب آدم دروغگوي عوضيي هستم !) همه دوستهام فهميدن كه من عاشق شدم ! ميگفتن تو چشمات نوشته !
و اون با سادگي و زود باوري جواب داد :
- آره، ميشه عاشقي رو تو چشمهات خوند!
اگه ميخواستم كاري بكنم حالا وقتش بود. ولي هنوز موقعيتمون خيلي مسخره بود. من توي باغچه ايستاده بودم و اون روي لبه پنجره. با مانتو، مقنعه و چادر مشكي ! بهش گفتم :
- كسي نمياد تو اتاقت ؟
- نه، نترس. در اتاقم قفله. وقتي شوهر خواهرم خونه است در اتاق رو قفل ميكنم.
- من ميترسم. ميشه امتحان كني ؟
- بخدا قفله ………. خوب باشه صبر كن
و رفت كه قفل در رو امتحان كنه. از همين فرصت استفاده كردم. دستهام رو گذاشتم لبه پنجره و پريدم تو اتاق.
- قفل بود ؟
- چرا اومدي تو ؟
- آخه اونجوري بد بود. يه وقت يكي من رو ميديد براي تو بد ميشد !
- آهان. خوب باشه
كنار تختش روي زمين نشستم. حدث زدم اگه روي تخت بشينم اون نمياد كنارم. ولي اينجوري ميومد. نشست لبه تخت. با فاصله. ازش راجع به خونواده اش مي پرسيدم و به تدريج خودم رو با هر كش و قوس، چند سانتيمتري به اون نزديك ميكردم. متقابلاً هرچي دروغ بلد بودم راجع به خونواده خودم بهش ميگفتم. راجع به برادري ( كه ندارم ) و همسرش كه دختر يكي از روحانيون سر شناسه گفتم. گفتم كه خانواده مذهبي اي دارم و پدرم از بازاريان علاقه مند به روحانيته! و دست آخر وقتي بهش گفتم حاضري زن من بشي ؟ اون با لحني معلم مابانه جواب داد به شرطي كه ديگه مسافرت مجردي نري !!
دستش رو گرفتم و جوري وانمود كردم كه از اين لحظه بنده مطيع اونم. با هيجان و خوشحالي دستش رو بوسيدم و اون هم نتونست دستش رو به موقع كنار بكشه. ازش هزار بار تشكر كردم كه پيشنهادم رو قبول كرده. قرار شد كه اون به خانواده اش چيزي نگه و من خانواده ام رو به صورت غريبه براي خواستگاري بفرستم.
با جرات و جسارت بيشتري كنارش روي تخت نشستم و اون هم ممانعتي نكرد. دستم به تدريج بالا تر رفته بود و به آرومي بازوهايش رو ميفشردم. از قشنگي و لطافت و نجابتش تعريف كردم. زمان به سرعت به زيان من در حال گذر بود. بيرون بارون گرفته بود. بلند شدم و پنجره را بستم . اينبار كاملا چسبيده به اون نشستم. يك دستم رو دور بدنش حلقه كردم و بازوي ديگرش رو گرفتم. با دست ديگر چانه اش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندم. صورتش كاملاً روبروي صورت من بود. گفتم :
- فاطمه ؟
- هوم ؟
- دوستم داري ؟
- توچي ؟
- مي پرستمت
- كي مياي ؟
- كجا ؟
- خواستگاري
- هروقت تو بگي. جمعه همين هفته خوبه ؟
- باشه خوبه
- پس من بايد فردا سريع برگردم تهران
- چرا ؟
- براي اينكه برم به خانواده ام بگم آماده بشن. ضمنا تو گفتي دوست نداري ديگه مجردي مسافرت برم.
- آهان. خوب باشه
- جوابمو ندادي. دوستم داري ؟
سكوت كرد. لبخند زد. و بالاخره با ناز و عشوه با چشم پاسخ مثبت داد. معطلي جايز نبود. لبهاش رو به آرومي بوسيدم و فوراً شروع كردم به بوسه هاي تند و كوچك از گونه هاش. خودش رو عقب كشيد و همين باعث شد كه روي تخت بخوابه. من هم همچنان ادامه دادم. مي دونستم اين كار هر دختري رو تحريك ميكنه. مخصوصا دختر دست نخورده تازه بالغي مثل اونو. مقاومتش كم و كمتر شد تا به تدريج به صفر رسيد. بعد دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با فشار بهم لب داد. چه لبي. خيلي حرفه اي. باور كردني نبود كه اين لب خوردن رو به طور ذاتي بلد باشه. ولي بايد باور ميكردم. مزه عسل ميداد. اولين دختري بود كه با لب خوردن تحريك ميشد. چشمهاش برق مخصوصي ميزد. دستم رو روي سينه اش گذاشتم. محكم و كوچك بود. منهم محكم فشارش ميدادم. ناله اش بي سر و صدا بود. از روي تخت بلند شدم و پاهاشو كه از تخت آويزون بود روي تخت كشيدم. كنارش خوابيدم و دوباره لبهاشو گرفتم. با دست آزادم به تدريج دگمه هاي مانتواش رو باز كردم. فقط سه تا بالايي رو. حالا ميشد جنس سوتينش رو از زير بلوز دگمه دار چهارخانه قشنگش حس كرد. يك دستم رو زير سرش گذاشته بودم. و دست ديگرم رو به سمت شكمش بردم و از زير بلوزش بالا آوردم. شكمش رو جمع كرد كه مثلا مقاومت كنه. ولي مقاومت مسخره اي بود. چون همزمان داشت لبهام رو قورت ميداد. سينه سفت و كوچك و دخترانه اش رو از زير سوتينش بيرون كشيدم. آه از نهادش بلند شد. عجيب بود. اين دختر همه جاي بدنش حساس بود و با هر حركت من بيشتر وبيشتر تحريك ميشد. لبهايم رو آزاد كردم و به سراغ سينه هاش رفتم. مثل انار سفت بود و نياز به آب لمبو كردن داشت. خيلي حشري و سكسي بود. صبر كردم تا يك نشونه جديد ببينم و بعد كارهاي جديد رو شروع كنم. به زودي علايم اين نشونه جديد ظاهر شد. همينطور كه سينه هايش رو ميخوردم به آرومي كمرش رو بلند ميكرد و دوباره به تشك فشار ميداد.
دوباره رفتم سراغ لبش. براي اينكه اعتراضي نكنه لازم بود لبشو با يك چيزي ببندم. پس شروع كردم به لب خوردن و اون هم شروع به جواب دادن كرد. يك دستم كه هنوز زير گردنش بود از همان زير به سراغ سينه اش رفت. هنوز شك نكرده بود. دست ديگرم رو به آرومي از روي شلوار به كسش رسوندم. پاهاشو جمع كرد و بالا آورد. فكر كرده بود ميخوام شلوارش رو در بيارم. ولي من هنوز چنين قصدي نداشتم. كمي كه از روي شلوار قسمت بالاي كسش رو ماليدم، اعتمادش جلب شد و پاهاشو دوباره پايين آورد. من هم انگشتهامو سراغ جاهاي حساس تر فرستادم. بالاخره نقطه حساس كسش رو پيدا كردم. خودش پاهاشو از هم باز كرده بود. احساس كردم اگه ادامه بدم ارضا ميشه. پس دستم رو بالا آوردم و به شكم و سينه اش ور رفتم. حرصش گرفته بود ولي رويش نميشد كه ازم بخواد به مالوندن كسش ادامه بدم. موقعيت مناسب بود. دوباره دستم رو پايين بردم و اينبار سر راه دگمه و زيپ شلوارش رو هم باز كردم. لبش رو كه همچنان توي لبم بود آزاد كرد و با التماس گفت
- نه
- باشه عزيزم. هرچي تو بگي
ولي مثل بچه هاي معصوم به كارم ادامه دادم. اما اينبار هم براي اينكه اعتمادش جلب بشه، فقط از روي شورت. خيسي شورتش نشون دهنده اين بود كه خواهرش داره گاييده ميشه. ولي يه چيزي برام عجيب بود. استخوان لگنش تا آن پايين ها ادامه داشت. چون پاهاش آزاد بود به آرومي شلواش رو پايين كشيدم. عليرغم اعتراض زباني، خودش هم كم و بيش همكاري مي كرد. مانتو، مقنعه و چادر عربيش رو همچنان به تن داشت و من هم اصراري براي در آوردنش نداشتم. ياد عارفنامه ايرج ميرزا و شعر چادرش افتاده بودم. دستم همچنان به كار كسش مشغول بود. بالاخره سوراخ كسش رو پيدا كردم. خيلي عقب تر از بقيه كسهايي بود كه ديده بودم. تقريبا نزديك كونش بود. از روي شورت فشار كوچكي با انگشتم وارد كردم. شورتش به سادگي فرو رفت. دستم رو تا شكمش بالا آوردم و اينبار از زير شرتش بردم تو. هيچ اعتراضي وجود نداشت. سراپا لذت شده بود. دستم رو آنقدر بردم پايين كه انگشتم به سوراخش رسيد. به ملايمت انگشت وسطم رو بردم تو. به تجربه فهميده بودم دختر هاي توي اين سن و سال با يك انگشت پاره نميشن. ورود انگشتم به داخل واژنش، اونو از خود بي خود كرده بود. داشت ارضا ميشد و هنوز سر من بيكلاه بود. اشكالي نديدم كه ارضا بشه. با مالوندن انگشتم داخل سوراخش به راحتي ارضاش كردم. از خشك شدنش فهميدم ارضا شده. خودش صداش در نمي اومد. دستم رو بيرون كشيدم و بوسيدمش.
- مباركه
- زن شدم ؟
- نه خنگه، ارضا شدي
- يعني چي ؟
- يعني خيلي لذت بردي
- خيلي خوب بود.
- آره ميدونم براي تو خيلي خوب بود
- مگه براي تو نبود.
- من كه ارضا نشدم.
- چرا ؟
- چون تو نذاشتي
- حالا بايد چيكار كنم ؟
- چي رو چيكار كني ؟
- اگه بخوام تو هم بشي بايد چيكار كنم ؟
- بايد لخت بشي
-ا ونوقت زنت ميشم ؟
- نه. اون اسمش عروسيه . ايشالله شب عروسيمون
-برو كنار
كنار رفتم. بلند شد. چادر و مقنعه اش را در آورد. بقيه دگمه هاي مانتوش رو باز كرد. شلوارش قبلا از پاش افتاده بود و فقط به يك پايش آويزان بود. دگمه هاي سر دست بلوزش رو كه شبيه پيرهن مردونه بود باز كرد و بلوزش رو از سرش در آورد. بند هاي سوتينش رو از شونه ها رد كرد. اونو چرخوند و برگشت به سمت من. به شورتش اشاره كرد
-اينم بايد در بيارم؟
با سر اشاره مثبتي كردم. اوهم لخت لخت شد !
- حالا چيكار كنم ؟
دستش رو گرفتم و كشيدمش رو تخت. بلند شدم و بلوز و شلوارم رو در اوردم. ميدونستم چون احتمالا تنها كيري كه ديده دودول داداشش بوده و احتمالا از ديدن من مي ترسه، پس پشتم رو بهش كردم و بهش گفتم
- حالا برگرد
برگشت رو به ديوار. كون كوچكي داشت ولي كسش به دليل عقب بودن قلپي از لاي پاهاش بيرون زده بود. جلوي شورتم رو زير تخم هام كشيدم و به نرمي روش خوابيدم. گذاشتم لاي پاش و تلمبه زدم. با سومين يا چهارمين حركت من دوباره خيس شد. بايد دوباره ارضاش ميكردم. كمي كمرم رو بالا تر كشيدم و اينبار نوك كيرم را جلوي كسش قرار دادم. لحظه بدي بود. دلم براش ميسوخت. كمي فرو كردم. در حد يكي دو سانتيمتر. بد نبود. گرم و ليز. وجدانم اجازه نمي داد. بيرون كشيدم و خودم رو با رفت و برگشت توي همون دو سانتيمتر بي خطر ارضا كردم. نفهميدم كه اونم ارضا شد يا نه. آبم رو روي كمرش ريختم. از روش كنار اومدم و توي بغل خودم گرفتمش. داشت برام يه كس شعرايي ميگفت كه چون خوابم مي اومد نميفهميدم چي ميگه. كمي به حرفهاش دقت كردم. داشت شرط ميگذاشت كه ديگه تا موقع عروسي از اين كارا نكنيم. ياد حرف ناپلئون افتادم كه ميگه : « اون چيزي كه حدي نداره حماقته » و لبخندي زدم. فكر كرد كه با اين لبخند حرفش به كرسي نشسته.
هواي مرطوب شمال و ماءالشعيري كه لب دريا خورده بودم باعث شده بود كه شديدا به دستشويي احتياج پيداكنم. بهش گفتم چون ميخوام صبح زود به تهران برم كه بابا اينها رو راضي كنم بيان خواستگاري، بايد الان برم. قبول كرد. خواستم از پنجره برم كه يه هو صدام كرد
- صبر كن. آدرس
- آدرس چي؟
- آدرس ما توي ...........
- آهان. آهان. خوب بنويس
و او مشغول نوشتن شد. زير نور كمي كه از پنجره مي اومد. هنوز لخت بود. ولي از دختر خوشگل و نجيبي كه ظهر ديده بودم، چيزي باقي نمونده بود. انگار فقط يه وسيله بود براي ارضاي من !
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#44
Posted: 17 Apr 2010 17:41
فرشاد و فيروزه ( اسكي )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
تابستان 66 فصل پرباري در روابط من با دختر ها بود. تجربه ام كم كم زياد مي شد و ديگر دست و دلم در روابط با جنس مخالف نمي لرزيد. طوري به خودم اعتماد به نفس پيدا كرده بودم كه در اواخر همون سال ديگر دختري وجود نداشت كه سنش به من بخورد و من بخواهم اورا به زمين بزنم ولي موفق نشوم. حتي خوشگل ترين و با كلاس ترين اونها.
ديماه 66 بود و مدتي بود پيست هاي اسكي باز شده بودند. من به لطف پسر دايي گلم سه چهار سالي بود كه اسكي كردن را ياد گرفته بودم.از قديم تا امروز به نظر من ديزين بهترين پيست ايران براي اسكي بوده و هست. براي ماها كه اسكي كردن رو به صورت حرفه اي پيگيري نميكنيم، دربند سر و شمشك زياد از حد سخت و خطرناكند. آبعلي و توچال هم كه فقط به درد بچه ها مي خورد. ديزين مجموعه اي است كه مي توانيم يك روز در آن اسكي كنيم و از پيست هاي تكراري عبور نكنيم. ضمن آنكه امكاناتش با ديگر پيستها قابل مقايسه نيست.
آن روز با نيما يكي از همكلاسهايم ( كه توانسته بود ماشين پدرش رو بگيره ) به ديزين رفتيم. بر خلاف تهران هوا بد، ابري و كسل كننده بود. از ظهر گذشته بود و بوي سوسيس هاي گنديده رستوران وسط ما رو براي خوردن نهار وسوسه ميكرد. از اونجايي كه ماشين از نيما بود و اونروز خيلي معرفت نشون داده بود، پيشنهاد كردم بجاي سوسيس گنديده ببرمش هتل ديزين و يك نهار حسابي مهمونش كنم. اون نامرد ازخدا بي خبر هم فورا قبول كرد.چون هوا سرد بود و اسكي ديگه بعد از نهار نمي چسبيد، قرار شد براي آخرين بار بريم قله و در برگشت بريم رستوران هتل.
با اين نيت به قله رفتيم و براي اونكه همه كرم اسكي ما هم بخوابه براي برگشت راه پيست گوزن رو انتخاب كرديم. كم كم مه زياد شده بود و به سختي همديگرو مي ديديم. پيست هم به طور ناگهاني خلوت شده بود. روزهايي كه هوا سرده همه زودتر بر ميگردند. كورمال كورمال و با سرعت كم پايين مي اومديم كه يهو دوتا دختر مثل هلو جلومون سبز شدند. چون مه بد جوري پيچيده بود تصميم گرفتيم بي خيالشون بشيم و بريم. ولي وقتي كنارشون رسيديم يكيشون صدا زد
-آ قا .....
نيما كه هميشه بي معرفت بوده و هست قبل از من رسيد بهشون و جواب داد
- جانم؟
- ميشه به ما كمك كنين؟
چشمامون از حدقه داشت ميزد بيرون. كمك اونهم وسط كوه و در جاي به اون خلوتي.
- چرا نميشه ؟ مگه چي شده ؟
- ما هر دومون مبتدي هستيم. اين دوستاي بي معرفتمون ما رو آوردند اين بالا و گفتند خودتون بياين پايين. حالا ما بلد نيستيم چه جوري بايد بريم پايين؟ّ!
نيما كه حس انسان دوستيش ( بخوانيد دختر دوستي ) گل كرده بود، نيشش تا بنا گوش باز شد. هر كدوم از ما مشغول آموزش به يكي از اونها شد كه خودشون رو مينا و فيروزه معرفي كردند.
- ببين عزيزم. ... راحت وايسا.... آهان.... نه روبه سرازيري نه.... آهان خوبه... حالا هشت كن چوباتو....آفرين دختر خوب ..... حالا يواش يواش چوباتو موازي كن.... نه اينقدر زياد....نه ...نه .... به اين تندي نه...
اما اون دوتا نايستادند كه ببينن آموزش ما به كجا ميرسه. هردوتا كه اسكي بازهاي قابلي بودن در حالي كه به قيافه هاج و واج ما ميخنديدن شوس كردن به سمت دره. من و نيما چند ثانيه مثل ابله ها همديگه رو نگاه كرديم و بالاخره براي اينكه كم نياريم به هم لبخند كريهي زديم. ولي من طاقت نمي اوردم يكي اونم يه دختر منو اينجوري سر كار بزاره. داد زدم بريم و به سرعت دنبال اون دوتا قناري خوشگل شوس كردم. نه بواس حاليم مي شد و نه پرش. فقط مسير مستقيم. فكر كنم ركورد سرعت رو شيكستم!!
نزديك رستوران وسط ديدمشون. نيما به فاصله 2-3 متري من مي اومد. اون دوتا رفتن توي پيست دختر ها و من هم كه ديگه خون جلوي چشمم رو گرفته بود رفتم به دنبال اونها. با صداي ايست مامور كميته رويم رو برگردوندم و همين باعث شد چوب اسكي نيما توي اون سرعت بره روي چوب من و هر دو زمين بخوريم. مجبور شديم از تعقيب دست برداريم. اونهم توي شرايطي كه اون دو تا پايين تر ايستاده بودند و به پله بالا رفتن ما ميخنديدند. مامور باتوم هاي مارو گرفت و گفت كه بريم از كميته مستقر در پاركينگ پس بگيريم. هه هه چه خوش خيال. باتوم اتميك رنگ و رو رفته من اصلا ارزش يك شب توي كميته خوابيدن رو نداشت.
بدون باتوم و با شلوارهاي برفي از پيست چمن پايين ميرفتيم. هردو به زمين نخوردن خودمون اعتماد داشتيم و به همين جهت با شلوار لي اسكي ميكرديم. ولي حالا قيافه ما بدون باتوم و با شلوا خيس شده بود عين مبتدي ها. از طرفي گرسنگي فشار مي اورد و از همه مهمتر دوت ا شكست پشت سر هم از دو تا دختر شيطون بد جوري آتيشمون زده بود. نيما رفت كه سري به ماشين بزنه و من رفتم توي رستوران و آخرين اتفاق بد اونروز به شكل پر سر و صدايي رخ داد. وقتي دوتا لنگم روي هوا بود و خودم هم ميون زمين و هوا بالانس ميزدم تازه يادم افتاد كه از شدت خستگي يادم رفته كف كفشم رو جلوي هتل پاك كنم. چنان با كمر و باسن زمين خوردم كه نفسم در نمي اومد. دو نفر كمك كردن بشينم. وقتي قيافه اونها رو ديدم بازهم باورم نميشد كه فيروزه و مينا باشند. بيشتر از اون بدنم درد ميكرد كه به لحن نيشدار اونها ( كه بطور ناخوانده سر ميزشون نشسته بودم ) جواب بدم. بنابراين اون دوتا خودشون جواب خودشون رو ميدادن
- خسته نباشي پهلوون
-ا ز آموزش اسكي مياي ؟
- شاگرد هاتو تنها گذاشتي ؟
-ا ما واقعا اگه ترشي نخوري خوب مربي اي ميشي
- آره آره پله رفتنت حرف نداشت
- تو بايد تو مدرسه اسكي يه كلاس تخصصي زمين خوردن بذاري !
- ببين من يه جفت باتوم دست دوم كم كار كرده دارم. از اونها كه ميگن دست يه خانم دكتر بوده و باهاش ميرفته مطب !
- حالا جاييت كه نشكسته ؟
فيروزه دوربين عكاسيش رو از كيفش بيرون آورد
- ميخواي عكس بندازم ببينم جاييت شيكسته يا نه؟!
نيما كه اومد توي رستوران غذا رو سفارش دادم. اونها قبل از ما غذاشون رو سفارش داده بودند. با خوردن سوپ داغ كم كم خلقم سر جا اومد و براي نيما كه هنوز متعجب بود داستانو تعريف كردم. نيماي نا مرد هم همصدا با اونها شروع كرد به خنديدن به من بدبخت. وقتي گارسون براي ما صورتحساب آورد به فيروزه و مينا گفت حساب شما رو هم با اجازه آقايون ضميمه حساب اتاق كردم. من و نيما نيم نگاهي به هم انداختيم و در كمتر از نيم ثانيه با همين نگاه تصميم مشتركمون رو گرفتيم.از فيروزه پرسيدم
- مگه شب ميمونين ؟
- آره. شما ميرين تهران ؟
دوباره به نيما نگاهي كردم و وقتي اون رو هم با خودم هم عقيده ديدم جواب دادم.
- والا ما هنوز تصميمون رو نگرفتيم. يعني صبح قرار گذاشتيم اگه خوش گذشت بمونيم وگرنه برگرديم.
-حالا خوش گذشته ؟
اينو مينا با خنده پرسيد. منم با خنده جواب دادم
- آره ديدي كه ..... حالشو دارين تا تاريك نشده يه دوري بزنيم ؟
به همديگه نگاهي انداختند و پرسيدند
- كجا ؟
- چه ميدونم ؟ گچسري، گاجره اي جايي
- بدمون نمياد.
بعد از رزرو اتاق ( كه بدبختانه در دو سمت هتل ولي در يك طبقه بود ) باهم رفتيم سوار ماشين شديم و بجاي گچسر به طرف چالوس رانديم. شام رو در كردنه هزار چم خورديم. دل و جيگر كبابي، ريحون و دوغ. خيلي دخترهاي با حالي بودند. فيروزه مثل من سيگاري بود و مينا مثل نيما ( اسمشان به هم مي خورد ) از سيگار بدش مي اومد و همين هم موجب تفريح ما بود. مينا ( كه دختر خاله فيروزه بود ) توي ژاپن زندگي مي كرد. براي كريسمس با خانواده اش اومده بود ايران. مادرش ژاپني بود.
پدر و مادر فيروزه هم از هم جدا شده بودند. يه خواهر مجرد بيست و هفت هشت ساله به اسم فريده داشت كه با اون زندگي ميكرد. پدر و مادرش هم هر دو ازدواج كرده بودند. بنابراين اونها تنها زندگي ميكردند. ولي اينطور كه ميگفت اصلا آزاد نبودند و همه رفت و آمدهايشان كنترل مي شد. چون آپارتمانشان مجاور واحد پدرش بود و اونروز رو هم به زحمت از پدرش اجازه گرفته كه با مينا بيرون بخوابه. آنهم به سفارش و ضمانت معاون هتلهاي بنياد كه عموي مينا بود.
آخر شب بود كه رفتار فيروزه عوض شد. ميگفت بدنش درد ميكنه و اصرار داشت كه زود برگرديم هتل. از اونجا كه در تقسيم بندي غير علني فيروزه سهم من شده بود، نيما به من ميخنديد و مخفيانه ميگفت
-احمق جون طرف پريوده، پول هتل كشك !!
براي جلوگيري از هر سوء ظني به گچسر رفتيم و دخترهارو پياده كرديم تا با تاكسي به هتل برگردند. خود ماهم به فاصله چند دقيقه به هتل برگشتيم. قرار ما براي ساعت 1 صبح بود و محل قرار هم اتاق دخترها. سر ساعت پاورچين پاورچين و جدا جدا به اتاق دخترها رفتيم. نيما يك دقيقه بعد از من وارد شد. با ديدن حالت خنده و رنگ چشمهاي فيروزه شكي كه در مورد معتاد بودنش داشتم به يقين تبديل شده بود. البته خوشبختانه ما قرار نبود به پاي هم پير بشيم و فقط يك شب سر راه هم قرار گرفته بوديم. ولي دلم برايش سوخت. با هم صحبت كرديم. بيشتر با مينا. فيروزه هنوز توي عالم هپروت بود. با چند تا سانديس كه سر شب خريده بوديم فيروزه را كره كش كرديم و كم كم حالش سر جا اومد. مينا و نيما كه ديدند حال فيروزه بهتر شده ما رو تنها گذاشتند.
- مي خوايم راحت حرفاي خصوصيتونو با هم بزنين؟ !
- آره جون عمه هاتون، لابد شما هم ميخواين برين با هم شرح لمعه رو حفظ كنين و مسئله شرعي هاتونو از هم بپرسين؟ !
كمي ميترسيدم كه اگه حال فيروزه دوباره بد شد چيكار كنم. ولي خوشبختانه حالش تا صبح خوب بود. سيگاري ( گرس بود يا بنگ نمي دونم و بعدها هم سراغش نرفتم تا آشنا بشم ) بار زد. براي اولين ( و آخرين ) بار در زندگيم بدون هيچ فكري قبول كردم. پك اول رو بلد نبودم و به قول فيروزه جنس رو خراب كردم. در عوض پك دوم هم منو خراب كرد. اتفاقات بعدي رو زياد به خاطر نميارم. هم حالت خوبي بود و هم حالت بدي. دنيا به سرعت از زير پام رد مي شد. يه حالتي از فراموشي مثل مرض پاركينسون پيدا كرده بودم. حرفهام حتي وسط جمله يادم مي رفت. حرفهاي فيروزه رو هم نمي فهميدم.
اولين بار كه حرفم رو يادم رفت فيروزه خنديد و بهم گفت اين شد يه سوتي!! و بعد شروع كرد به شمردن سوتي هاي من و ميخنديد. سوتي هاي من هم كم نبود. سيگارهامو روي زمين خاموش ميكردم. يه بار هم يادمه در حالي كه سيگار روشن دستم بود يه سيگار ديگه روشن كردم. بيخودي به يه چيز بي ربط مي خنديدم. و يا اسم اونو عوضي ميگفتم. خلاصه سوتي هام زياد بود. خوشبختانه فيروزه هم دچار همون نوع فراموشي بود و يادش ميرفت بشمره.
تجربه خوبي نبود. حتي براي يك دفعه. اواخرش دلم ميخواست زودتر از اين حال بيام بيرون ولي نمي شد. اونقدر حالم بد نبود كه موقعيت و شرايطم رو درك نكنم. هم گرسنه و هم تشنه شده بودم. دلم يه چيز شيرين ميخواست. بالاخره وقتي با آخرين سانديس حال خودم رو بدست آوردم فهميدم تازه ساعت سه و نيمه. در حالي كه من فكر ميكردم هر لحظه داره صبح ميشه. توي اون حال زمان به نظرم طولاني اومده بود. شايد بخاطر موقعيت مكاني و اضطراب بود.
وقتي حالم سر جا اومد فيروزه پيشنهاد كرد برم دوش بگيرم. از پيشنهادش استقبال كردم. سر شب دوش گرفته بودم ولي بعد از اينهمه ماشين سواري و اينهمه خستگي، بخصوص بعد از اون كوفتي كه كشيده بودم يه دوش داغ مي چسبيد. اتاق اونها حمام نسبتا تميزي داشت. از حمام اتاق ما تميزتر و وسيع تربود.
وقتي فيروزه در حمام رو باز كرد پشتم به در بود. من هم بر نگشتم. گذاشتم خيال كنه متوجه باز شدن در نشده ام. سنگيني دستش روي شونه من همزمان بود با تماس شكمش لختش با باسنم. بدون اينكه برگردم با دستهام كمرش رو گرفتم و بيشتر به خودم چسباندمش. داشت كتفم رو با لباش مي خورد. برگشتم و يكي از بازوهام رو دور گردنش حلقه كردم و لبهاشو خوردم. لبهاي تلخ ولي واردي داشت. زبونش هم مثل لبهاش فعال بود. وقتي شكمش بار هم به من نزديك شد و با بدنم تماس پيدا كرد، فهميدم تحريك كننده ترين لب زندگيم رو گرفته ام. هيچوقت ديگري لب گرفتن مثل اونشب به من لذت نداد. از خودم دورش كردم و سير نگاهش كردم. بجز سينه هاي خيلي كوچك و تختش هيچ نقصي در هيكلش نبود. نقص سينه هايش رو باسن گرد و زيبا و خوش حالتش جبران ميكرد. با لبي كه از هم گرفته بوديم نيازي نبود همديگر را بيشتر تحريك كنيم. تجسم حالت خودمان در چند دقيقه بعد خود بخود ما را تحريك ميكرد. بدون اينكه اجازه بدهم موهاي سياه و كوتاهش خيس شوند اورا به داخل اتاق و روي تخت بردم. وقتي با بالا گرفتن پاهايش بدون سوال و جواب و به زيبا ترين شكلي نشان داد كه نبايد واهمه اي از بابت دختر بودنش داشته باشم فوق العاده خوشحال شدم. كار ما به دليل اينكه هنوزهم اثر مخدر كم و بيش باقي بود به درازا كشيد. ولي در عوض كاري بود كارستان!!
نزديك صبح وقتي از خوابيدن او مطمئن شدم به اتاق خودمان رفتم. مينا و نيما هنوز در خواب بودند. بيدارشان كردم. نيما دوباره خوابيد و مينا بدون توجه به حضور من لخت مادر زاد از زير پتو بيرون آمد. با تمانينه لباسهايش را پوشيد وقتي با من دست ميداد دوستانه گونه هايم را بوسيد و لبخندي زد. نميدانستم اين كار او را بايد حمل بر تربيت و فرهنگ ژاپني او بكنم يا خير. دو هفته بعد كه از دوست ژاپن رفته اي شنيدم كه ژاپني ها بوسه دوستانه ندارند و تمام انواع بوسه هايشان به نوعي به سكس تعبير ميشود جواب سوالم را گرفتم. ولي آن موقع چند روزي بود كه مينا به ژاپن برگشته بود. به هرحال روابط من با فيروزه تا چند سال ادامه يافت.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#45
Posted: 17 Apr 2010 17:42
فرشاد و كيميا ( داماد )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
سال 65 بود و من 17 ساله بودم و كلاس دوم دبيرستان. اطراف مدرسه ما چند تا مدرسه دخترانه بود كه يك ساعت قبل از ما تعطيل مي شدند. براي همين هم معمولا با دوستام يك ساعت زودتر از مدرسه فرار مي كرديم تا از دختر ها سان ببينيم.
آنروز زنگ آخر مطابق معمول سعي مي كرديم يك جوري از مدرسه جيم بشيم. ولي نمي شد.دبير آن ساعت كليد كرده بود و به هيچكس اجازه خروج از كلاس رو نميداد. ناچار صبر كردم تا مدرسه تعطيل شد و با دوستام به سمت ايستگاه تاكسي ها رفتيم. يه گله ي 5-6 نفري از دختر هايي كه ظاهرا كلاس فوق العاده داشتند تو ايستگاه ايستاده بودند. يكي از آنها خيلي خوشگل و ناز بود و نگاه همه ما رو به خودش جلب كرده بود. ديگه قضيه رقابت و پوز زني بود. بايد هرجور شده تورش مي كردم. با كمي خوش شانسي اين من بودم كه توي تاكسي كنارش نشستم. تا به مقصد برسيم، تلفنم را بهش دادم و ازش خواستم همان موقع به من زنگ بزند.
توي خانه، پاي تلفن نشسته بودم و ناهار مي خوردم. قيافه اش از ذهنم نميرفت. قد بلند و ظريف، چشمهاي عسلي و لبهايي به سرخي سيب. پوستش سفيد بود و اهل آرايش هم نبود. معصوم و ناز. توي اين فكرها بودم كه تلفن زنگ زد.
-جانم، بفرماييد
-الو.........
صدايش خيلي قشنگ بود. يه حالتي در صدايش بود.
-بفرماييد خواهش مي كنم
-آقا فرشاد؟
-خودمم
-من كيميا هستم. الآن تلفنتون رو به من دادين . خواستم ببينم كاري داشتين؟
هول شده بودم. واقعا چكارش داشتم؟ به هر زحمتي بود مخش را زدم. قرار فردا را گذاشتيم. قرار بود فرداش توي مدرسه شان جلسه اوليا و مربيان باشد. براي همين تعطيل بود. ولي به خوانواده اش چيزي نگفته بود و مي خواست بره خانه دوستش كه تصادفا تنها هم بود. قرار شد بريم توي كوچه ها قدم بزنيم. اما سر خر داشتيم! دوستش.
تلاشم براي گرفتن ماشين بابا براي صبح فردا بي نتيجه بود. تازه اگر ميفهميدند ميخواهم مدرسه نروم، كلي بد مي شد. با شهروز، يكي از دوستهايم كه پدرش يك ماشين ژاپني قراضه برايش خريده بود قرار صبح را گذاشتم. راضيش كردم، در ازاي دوستي با ليلا، دوست كيميا.
صبح فردا رسيد و ما هر چهارتايي رفتيم به كوچه هاي خلوتي كه نزديك خانه ليلا اينها بود.يك ساعت نگذشته بود كه همه با هم صميمي و يكرنگ شده بوديم. انگار سالهاست همديگر را ميشناسيم. گپ و شوخي و خنده فضاي ماشين را پر كرده بود.قرار شد ليلا بيايد جلو پهلوي شهروز و من بروم عقب و كنار كيميا بنشينم. وقتي پياده شدم، در فاصله 10 -15 متري ماشين، گروهبان گشت موتور سوار كلانتري را ديدم كه بر و بر ما را نگاه مي كرد. با پياده شدن من، مرا صدا كرد. با ترس و لرز به طرفش رفتم. اخم كرد و يك كشيده محكم به صورتم زد .
-اينها كين؟
-نوكرتم جناب سروان، آبرومونو نبر. فدات شم
-گفتم كين كره خر!
-بخدا تازه آشنا شديم.نمي شناسم!
-ببرمت منكرات؟ پدر همه تونو در بيارم؟
-نه داداش. مخلصتم. شما آقايي. شما تاج سر مايي. شما از صبح تا شب براي امنيت ما زحمت مي كشي....
-خوبه، خوبه...... چرا دستت رو از جيبت در نمياري؟
دستم را با دو تا اسكناس صدي كه همه داراييم بود، از جيبم در آوردم. دستش را گرفتم و گفتم
-آقايي كن جناب سروان، فكر كن داداش كوچيكت. ما رو نبر.
گروهبان كه هم دو سه درجه ترفيع گرفته بود و هم خش خش صدي ها رو تو دستش حس مي كرد نگاهي به ماشين كرد. چند تا از گره هاي ابروشو باز كرد و آروم گفت
-دختر ها بايد برن.الآن!
-چشم. خيلي مخلصيم
با عجله به سمت ماشين كه همه نگران از توش ما رو نگاه مي كردن دويدم.دختر ها رفتند. كيميا تو لحظه آخر آدرس ليلا را به من داد. با شهروز رفتيم به طرف كوچه ليلا اينها. چند دقيقه بعد ليلا و كيميا آمدند. ليلا درب خانه شان را باز كرد و رفت تو.كيميا هم نگاه قشنگي به من انداخت و رفت داخل. از ماشين پياده شدم و به سمت درب خانه رفتم. درب باز بود. به آرامي وارد پاركينگ شدم. كيميا در پاركينگ ايستاده بود، تنها. روبروي همديگر ايستاده بوديم، سكوت. فقط نگاهش مي كردم. قلبامون خيلي تند مي زد. بعد از سه دقيقه پرسيدم
-كاري نداري فعلا؟
-نه، مرسي كه اومدي
دستم را جلو بردم كه باهاش دست بدم. دستش را گرفتم. نمي دونم خودم جذب شدم يا اون دستمو كشيد. بي اختيار فاصله مان كم شد. به آرامي بوسيدمش. گوشه لبش را. كشيده شدن دست من كه توي دست او بود يك توفيق ديگر هم نصيبم كرد. ساعد دستم، براي يك لحظه با سينه او تماس پيدا كرد. فكر كنم هر دو سرخ شده بوديم. بوسه من حتي 2 ثانيه هم طول نكشيده بود. به سرعت خداحافظي كردم و با ماشين شهروز به طرف خانه خودمان حركت كرديم.
وقتي به خانه رسيدم تلفن داشت زنگ مي زد. خواهرم گوشي را برداشت. چند بار گفت الو... بعد تلفن را قطع كرد. پرسيدم
-كي بود؟
-قطع كرد. چي شده زود اومدي؟
-معلم نداشتيم. كلاس تعطيل شد.
كنار تلفن نشستم و خودمو مشغول درس خواندن نشان دادم.
-حداقل لباستو عوض ميكردي
جوابي ندادم. تلفن دوباره زنگ زد. خودش بود.
-مي توني بياي اينجا؟
-الآن؟
-آره
-كجايي؟ خونه ليلا؟
-نه، خونه خودمون
-تنهايي؟
-آره
بسرعت به طرف در رفتم.به خواهرم گفتم معلممون برگشته. صبر نكردم ببينم باور كرد يا نه. با يه تاكسي فاصله خونه خودمان تا خانه كيميا را طي كردم.دل توي دلم نبود. من و كيميا تنها! چي بايد به هم مي گفتيم؟ قلبم دوباره تند ميزد. حتما قلب او هم همينطور شده بود. زنگ زدم. درب با آيفون باز شد. بدون سئوال و جواب. درب را هل دادم و رفتم تو. كنار آيفون ايستاده بود. قشنگ و طناز. يك تي شرت معمولي و يك شلوارك لي.موهاش قهوه اي بود. قهوه اي روشن. موهاشو دوي سرش بسته بود. براي همين قدش بلند تر به نظر مي اومد. واقعا تيكه اي بود.
-سلام.
-سلام شازده، خوش اومدي
-كي ميان؟
-مي ترسي؟
-آره، كجان؟
-خونه خاله. قراره من هم بعد از مدرسه برم اونجا. يكي دو ساعت ديگه وقت دارم.
همانطور كه حرف ميزديم، همه جاي خونه رو به من نشون ميداد. قلبم به شدت مي زد. اولين بار بود كه با يك دختر، اونم به اين خوشگلي، تنها مي شدم.كنار پنجره اتاق پدر و مادرش ايستادم. اونم روي عسلي ميز توالت مادرش نشست.كم كم آرامش پيدا ميكردم. درست پشت سرش روي لبه تخت نشستم. تمام سلولهاي بدنم پر ميزد براي اينكه يكبار ديگه ببوسمش. ولي مي ترسيدم. ميترسيدم كه از دستش بدم. نوك انگشتام يخ كرده بود.انگشتم را فرو كردم لاي موهاش. بدون اينكه برگرده از تو آينه بهم لبخند زد. كمي جرات گرفتم.
-موهامو بهم نريزي؟
-كيميا؟
-جانم؟
-من ميترسم
-از چي؟
-از تو
-چرا؟
-نمي دونم. تو زيادي خوشگلي
-مگه خوشگلا آدمخورن؟
-نه، ولي......
-از چي ميترسي؟
-ميترسم ببوسمت
يك دفعه برگشت. انگشت اشاره اش را روي لبام گذاشت
-نمي خوام از اين حرفا بزني. من دوس دارم فقط ببينمت و باهات حرف بزنم. فهميدي؟
مچ دستش را به آرامي گرفتم. آرام آرام دستش كاملا توي دستهام قرار گرفت. پرسيدم
-پس چرا امروز گذاشتي ببوسمت؟
-من نخواستم منو ببوسي
-ازم بدت اومد؟
-...... نه، فكر نكنم.
-اگه دوباره ببوسمت ازم بدت مياد؟
-.........
نگاهش را به زمين دوخته بود. دستهايش را رها كردم و بازو هاشو گرفتم. او را روي خودم كشيدم و بوسيدمش. مقاومتي نه چندان زياد كرد و ...... خودش هم به بوسه ام جواب داد. لبهامون توي هم قفل شد.وزن بدن كوچولو و لطيفش رو روي بدنم حس مي كردم. دو تا دستهام دور گردنش بود. كمي غلطيدم. كنارم بود و لبامون همچنان روي هم. يكي از دستهام رو به پهلوش كشيدم و بالا آوردم. بدون اينكه اونقدر فشار بدم كه تي شرتش هم بالا بياد. دستمو آوردم تا زير بغلش. بازوشو جمع كرد و خواسته يا نا خواسته باعث شد دستم روي سينه اش قرار بگيره. با دستهاش سرمو بالا آورد و لباشو آزاد كرد.
-فرشاد؟
-جانم؟
-چيكار ميخواي بكني؟
-هيچي بخدا
-دوسم داري؟
-آره ديوونه
-من مي ترسم.
-منم
-بيا بس كنيم
-نه......
با بوسه هاي مكرر كردنش رو بوسه باران كردم. گردنش خيلي لطيف بود. دستم رو روي پهلوش بردم پايين و اينبار همراه با تيشرتش آروم كشيدم بالا.دوباره بازويش را جمع كرد. سوتين نداشت. با انگشتم نوك سينه اش را كمي ماليدم. ناليد
-آه...... بسه
-نه
ناله هاش بيشتر تحريكم كرد.زانوم كه بين دو تا پايش بود كم كم بالا اومد. با باز كردن پاهايش راه را براي پاي من باز ميكرد. زانوم تا بالا ترين حد بالا اومد. خوش هم سعي ميكرد بيشتر به زانوم بچسبه.
-آه ......ترو خدا بسه
-نه
تي شرتش بدون هيچ مقاومتي در اومد.پوست سينه هاش صورتي تر از صورت سفيدش بود.نوك سينه هاش ريز بود و زير زبونم بازي مي كرد. زبونم كم كم رفت پايين تا نافش. ولي اون منو كشيد بالا. روي خودش. حال من خيلي بد بود. شلوار لي تنگم خيلي به كيرم كه داشت ميتركيد فشار مي اورد. همينجور از پشت شلوار كيرم رو روي كس نرمش گذاشتم.خودش هم كمك ميكرد.با يك دستم سعي كردم دكمه شلوارش رو باز كنم.
- نه ...... من ميترسم
-كاري نميكنيم كيميا
-من ميترسم...... ترو خدا
-نترس، به شرفم قسم
-.........
-بخدا قول ميدم
-بهت اعتماد كردما
با سر تاييد كردم. با يك حركت هم دگمه شلواركش باز شد و هم زيپش. زبونم سينه هاشو مي خورد و انگشتم كس تپل و صافش رو از روي شورت نوازش مي كرد.منو گرفته بود و ول نمي كرد.گاهي كه چشمهاش باز مي شد، برق عجيبي توش موج مي زد.
-قول دادي ها
-مي دونم عزيزم.
-فرشاد؟
-جان فرشاد
-من پاتو ميخوام
-چي؟
كمي طول كشيد تا منظورش رو فهميدم. اون هم وقتي كه دستش رو برد توي شلوارم. به سرعت لخت شدم. شلوارك و شورت او را هم پايين كشيدم.پاهامو بين پاهاش گذاشتم. چشماش بسته بود كيرم رو جلوي سوراخ لزج و داغش گذاشته بودم. دستهاش دور شونه هام بود. كيرم داشت جذب مي شد. چشمهاش رو يك لحظه باز كرد. با نگاهش التماس ميكرد. نه، اشتباه نمي كردم. التماس ميكرد كه قولم رو بشكنم. خودمو دعوت كردم داخل. كيرم داغ شد. جيغ كوچكي زد. ولي منو گرفته بود كه فرار نكنم. به آرومي تلمبه زدم. كس تنگش لذت دنيا رو بهم داد. پاهاشو بازتر كرد. عرق كرده بودم. بوي عجيبي ميداد. بعدها با اين بو آشنا تر شدم. بوي زن در حال ارضاء شدن. ناخنهايش توي گوشت تنم فرو رفته بود. داشتم ارضاء ميشدم. هرچي سعي كردم نتونستم بكشم بيرون. طلسم شده بودم. ارضاء شدم. همان تو. فقط 5 دقيقه بعد بود كه از خون روي تخت فهميدم دوماد شده ام!
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#46
Posted: 17 Apr 2010 17:43
فرشاد و ليلا ( خودكشي ليلا )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
سه چهار ماهي بود كه با كيميا دوست بودم. همانطور كه گفتم شهروز هم با ليلا دوست بود و با هم خيلي صميمي شده بودند. كيميا دختري بود خجالتي و كمرو. ما هرچه در سكس ياد گرفته بوديم فقط تجربه هاي مشتركمان بود. بر خلاف او ليلا دختر شيطان و شلوغي بود. گاهي رفتارش جوري بود كه شهروز حسابي غيرتي مي شد.
يك روز ساعت 4 بعد از ظهر تلفن زنگ زد.
-سلام فرشاد
-سلام شهروز. چطوري؟
-افتضاح
-چرا؟
-با ليلا به هم زدم.
-آخه چرا؟
-احمد رضا رو ميشناسي؟ همون همسايمون كه آخر مخ زنيه! مي خواسم ليلا رو امتحان كنم. شمارشو گرفتم و گوشي رو دادم به احمد. ليلاي بي انصاف باهاش قرار گذاشت. تازه بعدش زنگ زده به من ميگه ماشينت رو بهم قرض بده منم گفتم خودم كار دارم. رفتم سر قرار و باهاش به هم زدم.
-كي؟
-همين 10 دقيقه پيش.
-به تخمت. اصلا دختر ها همشون انن. خودم يه خوشگل ترشو برات گير ميارم.گور باباش.
گوشي را كه گذاشتم دوباره تلفن زنگ زد. اينبار كيميا بود.
-فرشاد، ليلا ميخواد خودشو بكشه!
-آخه چرا؟
-شهروز بهش تهمت خيانت زده. بايد فوري بياي اينجا خونه ليلا اينها.
-تنهايين؟
-آره، زود بيا. من ديگه نمي تونم جلوشو بگيرم. خل شده.
بخاطر كيميا يه تاكسي دربست گرفتم. وقتي رسيدم پدر كيميا دم در مجتمع ليلا اينها ايستاده بود. من ميشناختمش ولي اون منو نميشناخت. تو پله ها كيميا رو ديدم.
-بابام اومده دنبالم.بايد برم كرج. ولي اگه شد بهش زنگ مي زنم. نزاري خودشو بكشه ها. بمون پيشش تا آروم شه. Ok ؟
ليلا توي هال روي يه مبل نشسته بود و گريه مي كرد. آرايشش حسابي به هم ريخته بود. خيلي زشت شده بود. باهاش كلي حرف زدم. فهميدم شهروز راست گفته بود. همين جور كه براش حرف ميزدم، رفتم توي آشپز خانه كه قهوه درست كنم. براش از روز اولين قرارمون گفتم. دوباره صداي هق هقش در اومد. پاشد اومد توي آشپزخونه. رفتم طرفش و با محبت سرش رو گذاشتم رو سينه ام كه راحت گريه كنه. گرفتمش ميون بازوهام و تكيه دادم به كابينت. خيلي گريه كرد. كم كم بوي عطر موهاش كه زير بيني من بود منو حالي به حالي كرد. تكون هاي بدنش هم باعث شده بود راست كنم. به آرومي از خودم جداش كردم. خيلي زشت بود اگه ميفهميد براي دوست دوست دخترم يا به عبارت ديگه دوست دختر دوستم راست كردم.براي اينكه آروم بشه سعي كردم كمي مشروب بهش بدم.
-تو خونه مشروب دارين؟
-آره، چطور مگه؟
-هنوز سرت درد ميكنه؟
-آره
-دواش مشروبه
-من تا حالا نخوردم!
-يادت ميدم
درب كابينت رو باز كرد. پدرش كلكسيون خوبي از مشروب داشت. با بالنتين شروع كرديم. بدون سودا براي خودم و كمي آب ويشي براي اون.
-بوش نكن. يه نفس بخور.بعدش هم آروغ نزن
......
-اه......جيگرم سوخت!
-اون جيگرت نبوده. مريت بوده! حالا يكي ديگه
-نه، ديگه نميخوام. بد مزه است.
-بخور. برات خوبه. بعديش نمي سوزونه.
بزور دوتا پيك بهش خوروندم.
-بالنتين اصولا مشروب قوي ايه.
بحث مشروب و داغي بعدش باعث شد از فكر شهروز بيرون بره. سعي كردم بخندونمش.
-اگه قيافتو ميديدي! ريملهات اومده رو لپات. شكل جن بو داده شدي!
رفت جلوي آينه دستشويي. بعد هم رفت تو اتاقش. گيلاسهارو شستم و با مشروبها سر جاش گذاشتم. تلفن زنگ زد. ليلا صدام كرد. كيميا بود. رفتم تو اتاق پيش ليلا. داشت آرايش ميكرد. با خنده به كيميا گفتم ماموريتم تموم شده بود. حال ليلا خوب بود و اهل خودكشي كردن نبود. خيال كيميا راحت شد. قطع كردم.
-من ديگه برم. ساعت چنده؟
-يك ربع به هفت. كجا ميخواي بري؟
-خونه
-نه نرو. با تو از كيميا هم راحت ترم.
مست بودم و پررو.نشستم روي تخت. ضيط رو روشن كردم. كريس دي برگ داشت lady in red رو ميخوند. نگاه خريداري به ليلا كردم. پشتش به من بود. بند سوتينش از پشت بلوز نازك ابريشميش پيدا بود. دامن بلند شيك ولي گشادي پوشيده بود.
-ليلا؟
برگشت رو به من. آرايشش تموم شده بود.
-جانم؟
-يه سوال خصوصي بپرسم؟
-چي هست سوالت؟
-تا حالا سكس داشتي؟
خنديد
-بتوچه؟ مگه فضولي؟
-همين جوري پرسيدم
قيافه اش جدي تر شد.
-آره با شهروز. بهت نگفته؟
-نه، ...... فقط با شهروز؟
بلند شد و اومد كنارم نشست. سرم پايين بود. چانه ام را گرفت و سرم رو بلند كرد.
-چه فرقي ميكنه؟ براي چي ميخواي بدوني؟
دستم رو كردم لاي موهاش و خوابوندمش روي تخت. صورتمو بردم جلوي صورتش و توي چشماش نگاه كردم. لبخندي از سر مستي زد و گفت
-اينكارو نكن
هواي حرف زدنش رفت توي ريه ام. لباش خيلي به لبام نزديك بود. لبامون به هم چسبيد. خيلي محكم منو بوسيد. منم. بلوزش رو آروم كشيدم بالا. دستهاش رو بالا برد تا بلوزش راحت در بياد. سينه هاي درشتش داشت تو سوتين مي تركيد. لبام رفت بين سينه هاش. پشت تي شرتمو گرفت و كشيد بالا. تي شرتم در اومد. بند سوتينش رو از روي شونه هاش به پايين لغزوندم. با آرنجش كمكم كرد. سوتينش آزاد شد. منم گرفتم و سوتينو چرخوندم تا سگك هاش اومد جلو. بازش كردم. دوتا تپه گرد و قلمبه از ژله ناب.مچ پاشو گرفتم و دستمو روي ساق پاش بالا اوردم. دامن بلندش همراه دستم بالا ميومد.كف پاشو كه تا حالا رو زمين بود آورد روي تخت. با اين كار، دامنش بقيه راه رو تا شورتش بدون كمك دست من ليز خورد. از تخت پايين اومدم.شلوارم رو در اوردم. به كير سيخ شده ام كه نوكش از توي شورت زده بود بيرون خنديد. شورتمو كندم.دو زانو نشستم روي زمين بين پاهاش كه از تخت آويزون بود. شروع كردم به بوسيدن پاهاش. از زانو به طرف شورتش مي رفتم و بر ميگشتم. پاهاشو باز كرده بود. زبونم رسيد به شورتش و چاك كسش رو از روي شورت پيدا كرد. به آرامي از روي شورت با زبانم تحريكش مي كردم. انگشتام رو دور كش شورتش انداختم ولي نكشيدمش پايين. از خود بي خود شده بود. داشت زجر ميكشيد از خونسردي من. بالاخره پاهاشو هوا كرد و شورتش را در اورد.ولي من باز هم اذيتش كردم.بجاي كسش زانوهاشو مي خوردم. دستهاشو زير بغلم انداخت و اونقدر منو بالا كشيد كه زبونم با كسش رسيد.با انگشتم بالاي كسش رو باز كرده بودم و مي خوردمش. خودش را حركت ميداد. كم كم حركتهاش منظم و شديد شد. كونش رو از لبه تخت بلند ميكرد و به لبه تخت ميزد. زبونم نيازي به حركت كردن نداشت.مست بود و ديوانه.جلو تر رفتم. كيرم را گذاشتم جلوي سوراخش. با دستهاش كون منو گرفته بود ولي نه ميكشيد و نه هل ميداد.
-دختري؟
-آره، مواظب باش.
-مطمئني؟
با خنده گفتم. اونم خنديد. پاهاشو بازتر كرد. با دستاش منو كشيد توي خودش و پاهاشو دور كمرم حلقه كرد.با چند تلمبه اول خيلي سريع ارضا شد. از فشار ناخنهاش روي شونه هام فهميدم.
-ليلا شدي؟
با سر اشاره مثبتي كرد.
-بي حالي؟
-نه
چشمهايش رو كاملا باز كرد. كيرمو كه همچنان توي كسش بود بيرون كشيدم.
-ميشه برگردي؟
با خواهش ايو بهش كفتم. ولي جواب اون مخلوطي از نارضايتي و فرمانبرداري بود.
واي نه...... حتما بايد برگردم؟
ولي بلند شد. سر ميز توالت رفت. از كشوي اول قوطي پلاستيكي سفيدي را برداشت و به طرفم پرتاب كرد.«وازلين بهداشتي!». پشتش را به من كرد و دستهايش را روي ميز گذاشت. كيرم رو چرب كردم. كمي هم روي سوراخ كونش ماليدم. با انگشت راه رو باز كردم. يك دستم زير شكمش بود و يك دستم به كير خودم. فشار دادم. خطا رفت. رفت لاي چاك كسش. اينبار انگشت شصتم رو يك سانت بالا تر از سوراخش گذاشتم و كمي فشار دادم.سوراخ كونش قلپي زد بيرون. با يك فشار كوچيك كيرم وارد كونش شد.فرياد كوتاهي زد. با دستانم فاصله شكم و رانش را گرفته بودم. حركت هاي كونش هم مثل سينه هاش ژله اي بود و لمبر ميزد. هم فركانس با سينه هايش. ولي با اختلاف فاز جزئي! سينه هايش را در آينه ميديدم. دراز و آويزان به نظر مياومد. وقتي صداي آه و اوهش بلند شد، انگشتم رو روي مجراي ادرارش گذاشتم. حالا با هر حركت كيرم انگشتم هم كمي جابجا مي شد. دستم را كنار زد و از انگشت خودش براي ارضاي كامل كمك گرفت. جالب بود. او دوبار ارضاء شده بود و من هنوز داشتم تلمبه ميزدم. بدون خجالت گفت
-عجب كمري داري. خوش به حال كيميا!
كشيدم بيرون و بردمش روي تخت. طاقباز خواباندمش. پاهايش رو تا جايي كه مي شد با دست بالا گرفتم. سوراخ كونش گشاد شده بود و نيازي به كمك دستم نبود. كيرم كار خودش را خوب بلد بود. مثل يك آمپول زن حرفه اي كيرم را توي كونش فرو كردم.تا به حال از جلو كون كسي را نكرده بودم. تنگي سوراخ كون و لذت كردن از جلو، هردو را با هم داشت. شكمم را به چوچول كسش مي ماليدم. دوباره صداي آه آهش بلند شد. با دست پاهايش را بالا گرفته بودم. با شكمم كسش را مي ماليدم و با كيرم هم خدمت كونش ميرسيدم. ولي هنوز يك چيزي كم بود. ليلا اين كمبود را تشخيص داد. با دست سينه هايش را گرفت و شروع كرد به ماليدن آنها.
دقيقا همزمان با هم ارضاء شديم. براي اينكه كامل ارضاء بشود مجبور بودم دو سه حركت ديگر هم مهمانش كنم. بنابر اين همان توو خودم را خالي كردم. خسته بودم. خيس عرق. پاهايش را رها كردم. پاها به تدريج پايين آمدند. با پايين آمدن پاهاي او كير من هم اتوماتيك وار از كون او بيرون كشيده شد. آهي از سر رضايت، درد و خستگي كشيد و لبخند زد.
-آخيش.........
-خوب بود؟
-هووووم
-واقعا؟
-تو خيلي بي شرفي، خوارم گاييده شد، خيلي حال داد.
از روي او پايين آمدم و كنارش خوابيدم. با يك دستمال مرا تميز كرد. براي اينكه بتواند خودش را تميز كند پاهايش را بالا آورده بود. وقتي پاهايش را پايين برد بي اختيار گوزيد. هر دو خنديديم.
-دفعه ديگه فقط از جلو. پشت بي پشت
با خوشحالي پرسيدم
-مگه دفعه ديگري هم هست؟
-......... به دوشرط. اوليش رو گفتم. دوميش هم اينكه دوباره با شهروز دوست بشم.
-به كيميا ميگي؟
-مگه خرم؟ولي حق نداري ديگه اونو بكنيها!
-هرچي تو بگي عزيزم.
نيم ساعت بعد وقتي توي حمام خونه خودمون لخت شدم. بوي ان ميدادم.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#47
Posted: 17 Apr 2010 17:43
فرشاد و نگار ( حرام زاده )
نوشته : فرشاد ( كيانا )
با فربد تازه دوست شده بودم. اون سال دومي بود ولي از اونجايي كه درس رياضيش با ما يك روز افتاده بود - اين درس رو برداشته بود. دوستي اون با نگار كه يكي از خوش هيكل ترين و با كلاس ترين دختر هاي رشت بود چشم همه پسر ها رو در آورده بود. همه فكر ميكردن حتما فربد خيلي كس ليسي ميكنه كه نگار فقط با اون دوسته. در صورتي كه من كه كم و بيش در جريان دوستي اونها بودم مي دونستم اينجوري نيست.
فربد جزء معدود بچه هاي تهران بود كه توي رشت دانشجو بودند. توي تهران حوالي پارك ساعي مينشستند. مادرش به عنوان يك آلماني پزشك معتمد سفارت آلمان بود و پدرش يك شركت حمل و نقل معروف رو اداره ميكرد. ولي در مجموع با اينكه پدر و مادرش هر دو كارمند بودند وضع مال متوسطي داشتند. به نظر فربد دختر يعني كس. اصلا دختر ها رو داخل آدم حساب نمي كرد. ولي تا دلت بخواد خوشگل بود. براي همين هم همه برايش سر و دست ميشكوندند.
نگار بر عكس دختر يكي از بنكدارهاي معتبر چاي در رشت بود. ويلاي آنها در دهكده ساحلي چشم هر بيننده اي رو خيره ميكرد. پدرش علاوه بر تجارت كارخانه چاي هم داشت. نگار دختر سوم از ميان چهار دختر پدرش بود. دوتا از دختر ها شوهر كرده بودند و آخري كلاس اول دبيرستان بود. خود نگار هم دانشجوي زبان فرانسه دانشگاه آزاد بود. خانواده نگار اصل و نسب دار بود و به همين دليل نگار با محدوديت شديد پدرش مواجه بود.
با راهنمايي بچه ها مدتي بود يك آپارتمان كوچك را در محله منظريه اجاره كرده بودم. پدرم شديداً تاكيد داشت كه با كسي هم خانه نشوم و آپارتمان را هم خودش برايم اجاره كرد. بزرگترين ملاكش ظاهراً اين بود كه نتوانم كسي را بدون ديده شدن به خانه بياورم. ولي چون آپارتمان خوشگلي بود من زياد سختگيري نكردم. فربد در يكي از كوچه هاي خيابان فلسطين با دو نفر ديگر چيزي شبيه خرپشته يك خانه قديمي را اجاره كرده بود.
آشنايي من با نگار درست چند روز بعد از آشناييم با فربد شروع شد. بيست سالگي موسم دوستي هاي سريع و اغلب ناپايدار است. فربد بلافاصله بعد از آشنايي اوليه مشكل خودش رو مطرح كرد.
- ميشه تو خونه تو كسي رو آورد ؟
- نه فكر نكنم. زيدتو ميخواي بياري ؟
- آره اسمش نگاره بچه رشته. تو چي ؟ زيد ميد چي داري اينجا ؟
- يه دختره است اسمش مليحه است. اما رشتي نيست. ( با پريسا مدتي بود به هم زده بودم )
- حالا خونه خالي نداري ؟ ( كلمه مكان اون موقع هنوز اختراع نشده بود ! )
- نه بابا . من خودم هم فقط هفته اي يك بار ميرم خونه خاله مليحه. هر دوشنبه خونشون خاليه.
- چرا ؟
- چه ميدونم ؟ ميگه شوهر خاله اش كه نميدونم تخمش يا جاي ديگه اش باد كرده دوشنبه ها بايد بره تهران دياليز بشه.
- آهان ، خوب ايول ميشه من و نگار هم بيايم ؟
- بايد با مليحه صحبت كنم.
مليحه خيلي راحت پذيرفت. به شرطي كه يكي از دوستاش با دوست پسرش هم باشند. اينجوري شديم سه زوج. براي مدت دو ماه هر دوشنبه گروه شش نفري ما به خونه خاله مليحه ميرفتيم. بين ما فقط نگار بود كه مشروب نمي خورد. بقيه از دختر و پسر مشروب مي خوردن. مليحه از همه بيشتر. مشروب هم هميشه يكنواخت بود . يا عرق سگي يا ودكاي ميكده قزوين باند قرمز . ولي من هر دوشنبه بيشتر و بيشتر مجذوب نگار ميشدم . و براي اينكه كسي نفهمه هيچوقت مست نكردم .
خانه خاله مليحه خانه اي بود قديمي با ديوارهايي به قطر 40 –50 سانت و 4-5 اتاق بزرگ در اطراف يك راهرو. اولين زوجي كه كارشان تمام ميشد به ميان راهرو ميدويد و بقيه را صدا ميزد كه
- اه هنوز اون تو هستين.
- بياين بيرون بابا ميخوايم بريم خونمون.
- بابا كار داريم. دختر ها ديرشون شد
و خلاصه آنقدر سر و صدا ميكردن كه بقيه مجبور ميشدن يا هول هولكي كارشون رو تموم كنن يا از خيرش بگذرن. در هر حال روزهاي خوبي بود كه هيچوقت فراموش نمي كنم.
يك روز ( آخرين دوشنبه اي كه به اون خونه رفتيم ) وقتي با مليحه از اتاق بيرون مي اومديم فكر ميكرديم كه ما نفر اوليم. ولي در راهرو با قيافه عصباني فربد و چشمهاي اشكبار نگار رو برو شديم. هر دو مثل بهت زده ها نگاهشون ميكرديم.
- فربد چي شده ؟
- آقا فربد از شما انتظار نداشتمها . نگاري چي شده ؟
مليحه سر نگار رو ميون سينه بزرگش گرفت و نگار هم ناگهان زد زير گريه. چون جوابي نشنيده بودم دوباره با اشاره از فربد واقعيت رو جويا شدم ولي باز هم بي جواب موند.
بعد از اينكه همه را رسوندم به مليحه زنگ زدم و ازش خواهش كردم با نگار تماس بگيره و ته و توي قضيه رو دربياره. نزديك غروب بود كه مليحه زنگ زد
- نگار حامله است !
- برو گمشو. از كجا ميدوني ؟
- خودش گفت. الان هم اينجاست. ميگه نميتونه برگرده خونشون.
- آخه چرا ؟ مگه كسي چيزي فهميده ؟
- نه ولي ميگه ميترسه. ميگه ميخواد اينجا بمونه. اما تو كه ميدوني نميشه نگهش داشت. مسئوليت داره.
- خيلي خوب صبر كن من بهت دوباره زنگ ميزنم. به كسي هم نگو كه اون پيش توئه.
بلافاصله با فربد تماس گرفتم. فربد ساده ترين راه رو انتخاب كرده بود. ميگفت اصلاً معلوم نيست بچه مال اون باشه. با عصبانيت تلفن رو قطع كردم. نگار دختر خوبي بود. حقش نبود به اين روز بيفته. از دست فربد كلافه بودم. به مليحه زنگ زدم و خواستم اون شب رو يه جوري نگار رو بفرسته خونه يكي از خواهراش. بهانه اش هم اين باشه كه چون دير شده ديگه شب رو بر نمي گرده دهكده ساحلي. با نگار هم صحبت كردم. بهش قول دادم كه مسئله رو يك جوري حل و فصل كنم.
بعد از تلفن نگار از خونه خواهرش تلاش خودم رو شروع كردم. اول با خواهرم صحبت كردم. قبول كرد براي حل اين مسئله اون هم پيش من بياد. به نظر اون بهترين راه اين بود كه با خانواده فربد صحبت كنم. ازش خواستم خودش اين كار رو بر عهده بگيره. آخر شب بود كه مادر فربد با لهجه آلمانيش بهم زنگ زد. اولين خواهشش اين بود كه فربد بويي از دخالت اونها نبره . بهش گفتم با توجه به موقعيت خانواده دختره احتمال خودكشي هم وجود داره . گفت كه مسئله ازدواج از ديد اونها ممكن نيست . ولي اون تا صبح دكتري رو در رشت از ميان همكاراش بهم معرفي ميكنه كه مسئله بچه رو موقتاً حل كنه .
ساعت 10 صبح با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. نگار بود . بهش گفتم بجاي دانشگاه بياد خونه من . چند دقيقه بعد در زد و اومد تو. قيافه اش حالت آدم هاي غرق شده رو داشت .
- صبحانه خوردي ؟
با سر اشاره كرد كه ميل نداره. چهار تا نيمرو درست كردم . مجبورش كردم كه بخوره . وانمود كردم كه با فربد حرف نزدم . پرسيدم :
- فربد چي ميگه ؟
چشمهاش به سرعت قرمز شد. و دوباره زير گريه زد. براش آب آوردم . بهش قول دادم اين مسئله رو براش حل كنم . با نا باوري نگاهم كرد .
- آخه چه طوري ؟
- هنوز مطمئن نيستم. خواهرم الان توي راهه كه بياد رشت پيش ما. تو هم بايد يه چند روزي بهانه اي پيدا كني كه خونه نري .
- ميخواي چيكار كني ؟
- بايد بندازيش
- نه. من ميخوامش . ميخوام نگهش دارم. اصلاً ميرم تهران. ميرم تنها زندگي ميكنم.
در همين موقع تلفن زنگ زد. لهجه كسي كه پشت خط بود هندي بود و به زحمت ميشد حرفهاش رو فهميد. فهميدم دكتريه كه قرار بود مادر فربد معرفي كنه . قرار شد عصر بريم پيشش . دوباره با نگار صحبت كردم .
- احمق جون ميدوني خودت رو داري قرباني كي ميكني ؟ داري قرباني بچه اون كثافت ميشي .
خواهرم ساعت 11 رسيد . از ترمينال تماس گرفت . رفتم دنبالش . نهار در محيطي نسبتاً دوستانه طي شد . نگار نهار پخته بود . بعد از نهار بود كه خواهرم هم به كمك من اومد . بعد هم خيلي محترمانه من رو از صحبتها كنار گذاشتند و بحث هايشان خصوصي شد . بعد از ظهر بود كه خواهرم منو صدا كرد و به تنهايي باهام صحبت كرد .
-ميدوني كه اينكار مسئوليت داره ؟
سرم رو پايين انداخته بودم
- آره ميدونم
- چرا داري اين كار رو براش ميكني ؟
- دلم براش ميسوزه
- فقط يه دلسوزي ساده ؟
- آره
- دروغ ميگي.
- به هر حال الان ديگه چه فرقي ميكنه. آره دوستش داشتم. ولي قبل از اين ماجرا ها
- پس تو هم با كثافتي كه اين بلا رو سرش آورده هيچ فرقي نداري
- ببين. من ازت ممنونم كه اينهمه راه براي كمك به من اومدي. ولي لطفا افكار فمنيستي تون رو براي خودتون نگهدارين سركار خانم !!
خواهرم هميشه از اينكه بجاي تو بهش شما بگم حرص ميخورد . ولي اينبار با خنده رو به من كرد و گفت كه به اتاق برم . نگار كارم داشت
- سلام . خوب مخ آبجي منو گذاشتي تو فرقون ها !
- سلام. ميشه بشيني فرشاد ؟
پشت ميز تحريرم نشستم. او لبه تختم رو اشغال كرده بود .
- من هيچوقت نشناختمت
- مهم نيست
- مليحه رو دوست داري ؟
- خودت چي فكر ميكني ؟
- خواهرت خيلي دختر گليه
- ما خونوادگي همينجوريم
- تو كه ماهي
- ببين نگار. صبح بهت قول دادم اين مسئله رو حل كنم. حالا ميخوام بدوني به هرقيمتي باشه اين كار رو ميكنم. حتي .....
- حتي چي؟
- حتي اگه لازم باشه .....
- لازم باشه كه چي؟
- .......بـ بـ بگيرمت.
- فرشاد ؟؟؟!!!
- بله ؟
- جدي نميگي؟!
در اتاق كمي باز بود . خواهرم داشت پشت در گريه ميكرد . بلند شدم و ايستادم . قطره اشكي به آرامي از گونه ام غلطيد . اينبار بدجوري عاشق شده بودم . با عجله به سمت در آپارتمان رفتم و داد زدم
- بچه ها زود بپوشين. دكتر منتظره !
با برگشتن نگار به خونشون محيط خونه كمي آروم تر شده بود . دكتر به فرشته (خواهرم ) اطمينان داده بود كه هيچ خطري نگار رو تهديد نميكنه . قرار شده بود نگار اونشب رو به خونه بره تا بتونه موقعيت رو براي غيبت دو سه روزه خودش فراهم كنه . فرشته و من زياد با هم حرف ميزديم و بر عكس خيلي از خواهر برادرا خيلي كم با هم دعوا ميكرديم . چند روزي كه فرشته پيشم بود خيلي خوش گذشت . حتي يكي از همسايه ها كه مي دونست من مجرد و دانشجو هستم با كميته تماس گرفته بود كه باعث شد كميته بياد جلوي در خونه . با خنده هاي من و فرشته عصباني بشه و سر انجام با ديدن كارتهاي دانشجويي من و فرشته با كلي عذر خواهي اونجا رو ترك كنه !
نگار دو روز بعد همه كارها را براي يك غيبت سه روزه آماده كرد . فرشته هم خيلي به اون كمك كرد . عصر همون روز رفتيم پيش دكتر . تمام مدتي كه نگار و فرشته پيش دكتر بودند 20 دقيقه هم نشد . من فكر ميكردم دكتر قراره نگار رو جراحي كنه . ولي ظاهرا فقط يك آمپول به نگار تزريق كرده بود .
در راه برگشت به خونه رنگ نگار حسابي پريده بود. با اين حال تا شب خنديديم و شب فرشته پيش نگار خوابيد و من هم توي حال روي يك كاناپه كتاب زمين اميل زولا رو ميخوندم. رمان هاي اميل زولا باعث ميشه آدم از انسان بودن خودش دلش به هم بخوره و اين يكي ( زمين ) ديگه آخرش بود. ساعت 4 صبح بود كه فرشته بيدارم كرد .
- پاشو برو دنبال دكتر. خونش طبقه بالاي مطبشه
- الآن ؟!
- بدو زود باش
و خودش به طرف آشپز خانه دويد . وقتي من داشتم از در بيرون ميرفتم فرشته در حالي كه يك لگن بزرگ دستش بود به آرومي گفت :
- فقط دعا كن
آمدن دكتر به داخل ماشين من زياد طول نكشيد. گويا منتظر بود. تا خونه با او اصلاً حرف نزدم . او رو هم به نوعي به فربد وابسته مي دونستم. نيم ساعت بعد فرشته منو صدا كرد و لگن پر از خوني رو كه چيزي شبيه لخته يا شايد هم بچه حرومزاده فربد روي اون شناور بود به من داد تا اونو توي دستشويي خالي كنم . بالاخره نزديك صبح بود كه نگار رو ديدم . رنگش پريده تر از ديشب بود ولي خيلي سر حال بود . لبخند معصومانه اي به لب داشت . كنارش نشستم و دست يخ كرده اش رو توي دستم گرفتم .
- خسته نباشي خوشگل خانم
- منو ببخش. خيلي اذيت شدي . اصلاً نمي دونم چه جوري تو چشم تو و فرشته نگاه كنم . از جفتتون خجالت ميكشم .
- اصلاً دوست ندارم اين حرفا رو بزني
- ميدوني فرشاد ؟ تو خيلي آقايي
- ديگه خجالتم نده . حالا بگير بخواب. دكتره ميگفت بايد 24 ساعت بخوري و بخوابي . تا يك ماه هم فعاليت سنگين نداشته باشي .
بلند شدم كه از اتاق بيرون برم. ولي دست منو همچنان نگه داشته بود . برگشتم و نگاهش كردم. منو به سمت خودش كشيد و بوسيد .
- فرشاد خيلي دوستت دارم .
دوباره كنارش نشستم. دستم رو زير بالشش فرو كردم و صورتش رو به ورتم چسبوندم. با صداي سرفه فرشته از خودم جداش كردم. فرشته با اخم ظاهري گفت :
- نه ديگه ! كار سختي كه نبود. يه بچه ديگه هم درست كنين . دكتر هنديه هم كه مفته . پاشين جمعش كنين ببينم !
با خنده از اتاق بيرون رفتم .
نگار دو روزديگه هم پيش ما موند . اشتهاش هم مثل روحيه اش كاملاً باز شده بود. موقع خداحافظي با فرشته زانو زد و قبل از اينكه فرشته بتونه مانعش بشه دست فرشته رو بوسيد . فرشته قبل از رفتن يك كار ديگه هم كرد . نگار رو به عنوان نامزد من به زن صاحبخونه معرفي كرد . اينجوري ديگه مشكلي براي حضور نگار توي خونه من وجود نداشت .
روزها ميگذشت و دوستي من با نگار عميق تر و عميق تر مي شد . ولي از لحاظ رابطه جسمي ، بعد از اون روز اول كه صورتش رو به صورتم چسبونده بودم من و اون هيچ رابطه اي با هم نداشتيم . من به شكلي جدي به نگار بصورت نامزد احتمالي ازدواج نگاه مي كردم . تا اينكه پدر تماس گرفت . درست چند روز قبل از امتحانات پايان ترم . (
- فرشاد جون بابا. خوبي ؟
- آره پدر. چي شده ؟
- فرشته. فرشته تصادف كرده . خودت رو برسون بابا
ديگه نفهميدم چي شد . فاصله رشت تا تهران رو با وحشت شديدي طي كردم . كسي خونه نبود . به منزل عمو زنگ زدم و آدرس بيمارستان رو گرفتم. پدر توي حياط بيمارستان نشسته بود . خوشبختانه فقط استخوان لگن فرشته شكسته بود كه بايد با عمل سر استخوان با پروتز تعويض مي شد. فرداي اونروز بعد از خريد پروتز ماجرا رو تلفني براي نگار تعريف كردم . قرار شد به خونه من ( كه كليدش رو داشت) بره تا شير آب و گاز روببنده .
عمل جراحي يكي دو روز بعد با موفقيت انجام شد.طي ده روزي كه تهران بودم اصلاً نشده بود كه بتونم با نگار صحبت كنم. هيچوقت خودش گوشي رو بر نمي داشت . براي برگشت ساعت 4 صبح از تهران راه افتادم . ميخواستم به امتحان ساعت 9 برسم . دو تا از درسها رو اصلاً امتحان نداده بودم . خوشبختانه امتحان خوبي دادم .
ساعت يازده بود كه به خونه رسيدم . ميخواستم لباسم رو عوض كنم و بعد از ده روز نگار رو با قيافه تر و تميز تري ببينم . در رو كه باز كردم نگار داشت جلوي آينه موهاش رو خشك ميكرد . حوله قرمز فرشته ( كه جا گذاشته بود ) تنش بود. صداي آب از حمام همچنان مي اومد. خنديدم و گفتم اي پدر سوخته از كجا فهميدي من برگشتم؟ و خواستم بگيرمش توي بغلم . كه صداي ديگري از حمام آمد كه گفت :
- نگار كيه ؟
صداي فربد بود !!! نگاهي به نگار انداختم . به آرامي از در بيرون رفتم . سوار ماشين شدم و مستقيم به طرف انزلي راندم . نياز به آرامش داشتم .
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 404
#48
Posted: 18 Apr 2010 05:21
داستان چهارم : دوست
من و مریم از بچگی با هم دوست بودیم. همسایه بودیم و خونشون تو کوچه ما بود. خیلی با هم صمیمی بودیم. از مدرسه که میامدیم بعد از ناهار یه کمی استراحت می کردیم بعدش یا مریم میامد خونه ما یا من می رفتم پیشش. تک فرزند بود و پدرو مادرش هردو شاغل بودن. دختر آروم و ساکتی بود. بهترین دوستش من بودم زیاد با کسی قاطی نمی شد. منم بهترین دوستم مریم بود. همه گردشامون با هم بود. اونم موقعی که میامد خونمون تا دیر وقت می موند چون مامان و باباش دیر میامدن خونه به اونا می گفت که میاد خونه ما . اونا هم مخالفتی نداشتن و خیالشون راحت بود که مریم تنها نیست و پیش ماست. خیلی بهم عادت کرده بودیم . مامانم همیشه می گفت من سه تا بچه دارم . مریم هم مثل دختر خودم می مونه. من یه برادر کوچکتراز خودم دارم که 8 سالشه. مریم همیشه می گفت خوش به حالت حداقل یه داداش داری من که خیلی تنهام اگه تو نبودی می مردم از تنهایی. مامانش معاون یه شرکت تجاری بود و خیلی کارش درست بود شاید درآمدش از باباش هم بیشتربود. مامان و باباش انگار با هم مسابقه پول در آوردن گذاشته بودن . بابای مریم دندونپزشک بود و یه مطب شیک داشت. خلاصه جفتشون از اون آدما بودن که کارشونو همه قبول دارن. با اینکه از لحاظ مادی چیزی کم نداشتن و در رفاه کامل بودن اما بازم تا دیروقت سرکار بودن . جالب بود هر کدومشون سعی می کرد دیرتر از اون یکی بیاد خونه . مثلا می خواستن بگن سرمون خیلی شلوغه.. مامانش معمولا 10 و 11 میامد دنبال مریم . و باباش هم با نیم ساعت تا خیر می رسید خونه. شاید اگه مریم خونه ما نبود و می موند خونشون اونا نصف شب می رفتن خونه اما به خاطر اینکه زودتر بیان دنبال مریم کارشونو زودتر تموم می کردن. مریم با اینکه چیزی کم نداشت اما به شادی و سرحالی من نبود.. کلا روحیه غمگین و پکری داشت. موقعی که میامد خونه ما میدید مامانم چقدر هوای ما رو داره یا بابام که چقدر با من و داداشم شوخی میکنه خیلی پکر می شد. می دونستم به چی فکرمیکنه. می دونستم دوست داره مامانوباباش بیشتربهش برسن . واسه همین موقع تفریح و گردشمون بابام اجازه مریمو می گرفت و اونو هم با خودمون می بردیم. خود مریم همیشه می گفت مامان بابای تو رو از مامان بابای خودم بیشتر دوست دارم. خیلی با ما راحت بود و ما رو خیلی دوست داشت. بعضی وقتا که نمیومد مامانم زنگ میزد بهش و می گفت تنها نمون تو خونه پاشو بیا اینجا پیش بهاره.
یه روز ظهر داشتیم با مریم از مدرسه بر می گشتیم که دیدم یه پسره اومد کنار مریمو گفت : سلام عزیزم. مریم یهو برگشت طرفشو گفت تو اینجا چی کار می کنی ؟ مگه قرار نشد تو خیابون نیای سراغم .. زود باش برو... پسره هم یه چشمک زد و گفت خب دلم واست تنگ شده مریم جون. مریم دوباره بهش گفت : زود باش برو یه وقت همسایه ها می بیننمون .. پسره یه اخم کرد و گفت چرا دیروز بهم زنگ نزدی ؟ نگفتی نگران می شم ؟ راستی مریم جون دوستتو بهم معرفی نمی کنی ؟ مریم عصبی شده بود گفت : حمید ترو خدا برو ... الان می رم خونه بهت زنگ می زنم... پسره هم یه لبخند زد وگفت باشه عزیزم ... منتظرم. بعد رفت . من خیلی تعجب کرده بودم . گفتم مریم این کی بود؟ گفت : سیمین رو می شناسی ؟ همون که میز جلویی من میشینه ...( من و مریم تو کلاس هم نبودیم ) گفتم : آره دیدمش خب ؟ گفت شمارشو اون بهم داده دوست وحیده .. دوست پسر سیمین... همش 2 روزه تلفنی با هم حرف می زنیم نمیدونم آدرسمو از کجا بلده .. چند باربهم گفته آدرستو دارم می دونم بیشتر موقع ها تنهایی می ذاری بیام پیشت ... منم از ترسم میگم : نه تنها نیستم خالم بعضی وقتا میاد پیشم... بهاره حمید آمارمو داره ... حتی می دونه مامان و بابام چی کارن .... گفتم خب معلومه دیگه سیمین بهش گفته... چرا زودتر بهم نگفته بودی مریم ؟ گفت : خب واسه اینکه دو دل بودم. نمی دونستم بهش زنگ بزنم یا نه... باور کن بهت می گفتم.. گفتم : عیبی نداره ... خب حداقل به خودم می گفتی من به سعید( دوستم ) می گفتم یکی از دوستاشو بهت معرفی می کرد. لبخندی زد و گفت تو پیدا کردن دوست پسر هم باید مزاحم تو بشم ؟ دو تایی خندیدمو گفتم خب حالا از این پسره بگو ببینم این آقا حمید چه جوریاس ؟ گفت زیاد نمی شناسمش . همش دو روزه با هم دوستیم. چند بار تلفنی با هم حرف زدیم. پسر خوبیه ولی خیلی دوست داره بیاد خونه پیش من. وقتی می گم نه باید برم پیش بهاره دوستم. میگه خب به جای اینکه بری اونجا بیا خونه من . منم تنهام. قرار شده یه روز برم خونشو ببینم. .. خب من خودمم درسته چند ماهی بود با سعید دوست بودم اما رابطمون خیلی معمولی وساده بود. بعضی وقتا تو راه مدرسه می دیدمش . یه موقع هایی هم با هم قرار می ذاشتیم و یه ذره قدم می زدیم با هم و بعدشم می رفتیم. سعید چند بار منو بوس کرد بود اما تا حالا بهم نگفته بود برم خونش. بیشتر با سعید شبا تلفنی صحبت می کردم. اما حالا مریم بعد از دو روز تلفنی حرف زدن با حمید بهش گفته بود میره خونشون... بهش گفتم مریم واقعا می خوای یه روز بری خونش ؟ گفت آره خب... مگه چیه ؟ گفتم هیچی.... ولی هنوز که نمی شناسیش... خندید و گفت اوووووووووه حالا تا اون موقع که برم با هم آشنا می شیم. .. داشتیم می رسیدیم خونه به مریم خیلی اصرار کردم ناهار بیاد خونمون اما گفت : دیدی که به حمید گفتم بهش زنگ می زنم ... میرم خونه اگه بهش زنگ نزنم باز سر راهم سبز میشه... گفتم خب من بعد از ناهار میام خونتون ... تا اون موقع زنگ نزن... منم میخوام ببینم چی می گید به هم .... لبخندی زد و گفت باشه .. منتظرتم .. زود بیا..
ناهارمو که خوردم سه سوته خودمو رسوندم به مریم. از اینکه به مریم گفته بودم می خوام بشنوم چی میگید به هم پشیمون شده بودم آخه واسه چی باید این کارو می کردم... می تونستم یه کاربهتر بکنم.. یه فکر توپ به ذهنم رسید.. از اون فکرا که تو کله آدم یه لامپ روشن میشه ...مریم که تنها بوده و وضعیت خونشون عالی بود و می شد تا شب برنامه ردیف کرد... من که آدمی نبودم با سعید برم باغ یا خونه دوستاش ...دوستاش از اونایی بودن که نمی شد زیاد روشون حساب کرد ..با خودم گفتم چرا نریم خونه مریم اینا ؟!! تصمیم گرفتم دیگه به مخم فشار نیارمو برم به مریم بگم ببینم نظر اون چیه...
اون که منتظر بود من بیام تماسشو بگیره ... بهش گفتم مریم یه فکری کردم ..مگه تو به حمید نگفتی میری خونشون؟ گفت چرا چطور؟ گفتم به حمید بگو بیاد اینجا منم به سعید می گم بیاد اینجا ... تا شب بهمون خوش می گذره... کسی هم که نمیاد مزاحمم نداریم خوبه دیگه نه؟ یه کم فکر کرد وگفت یعنی به حمید بگم بیاد اینجا ؟ اون وقت میگه نه به اونکه میگه تازه با هم آشنا شدیم نه به اونکه میگه بیا خونمون...ضایعست بابا چه فکرایی می کنیا بهاره...ضایع بودنشو که راست می گفت ولی خب اگه به یه بهانه می کشوندیمش خوب بود. البته من خودم با سعید مشکل نداشتم می دونستم اگه بهش بگم از خوشحالی سکته می کنه ولی مریم چون تازه با حمید آشنا شده بود یه ذره تیریپ با کلاسی و اینا می ذاشت...گفتم مریم اگه بخوای می تونیم یه بهانه جور کنیما یا بهش بفهمون که الان منو سعید اینجا هستیم اون وقت خودشم پیشنهاد میده... مریم خندید و گفت عجب مارمولکی هستی تو باشه اینجوری بهتره.. گوشی رو برداشت و زنگ زد به حمید .. دیگه نمی گم چه حرفایی زده شده چون خیلی کش پیدا می کنه فقط بگم مریم به حمید گفت بهاره با دوستش سعید قراره بیان اینجا ... منم تنهام . حمید هم که دوزاریش میوفته و میگه چرا تنها عزیزم در رو باز کن که منم اومدم
منم که به سعید زنگ زدم همون طور که حدس می زدم با کله قبول کرد. البته اولش فکر می کرد شوخی می کنم ولی وقتی دید واقعا دارم بهش می گم بیاد کف کرده بود می گفت تو چرا زودتر نگفته بودی خونه مریم اینا ردیفه بهش گفتم درست صحبت کن اینجا که مکان نیست حالا ما یه دفعه شما رو دعوت کردیمااا..
خلاصه سعید که گفت تا یه ساعت دیگه اونجام .. حمید هم قرار شد خودشو برسونه .. من و مریم از یه طرف هیجان داشتیم از یه طرف هم داشتیم می مردیم از استرس اولین بار بود که خونه مریم اینا قرار داشتیم.. هر دومون خوب می دونستیم آخر این ماجرا ختم به سکس خواهد شد . من که با همون نگاه اول و شهوت توی چشمای حمید فهمیده بودم که تا کار مریمو نسازه ول کنش نیست خب من که اینو گرفته بودم دیگه حتما مریم مطمئن بود . یه کمی با همدیگه بساط پذیرایی رو آماده کردیمو ماهواره رو گذاشتیم روی یه کانال مثبت و خودمونم کلی به خودمون رسیده بودیم و تیپ زده بودیم ...ساعت حدود 4 و خورده ای بود که صدای زنگ اومد و من و مریم یه متر پریدیم هوا...با صدای زنگ ا سترسمون صد برابر شده بود .. مامان مریم گاهی از محل کارش زنگ می زد به مریم.. مامان من دیگه تماس نمی گرفت فکر می کرد با مریم داریم درس می خونیم (خیر سرمون ).. دعا می کردیم که کسی تماس نگیره ... در رو باز کردیمو سعید بود ..چشمم که بهش خورد به زور جلوی خندمو گرفتم معلوم بود خودشو کشته بس که به خودش رسید مثل تازه دامادا شده بود...یه دسته گل خوشگل و ناز خریده بود ...اومد تو بعد از سلام و قربون صدقه و این چرت و پرتا نشستیم ...اولش یه کم بینمون سکوت بود مثل اوشکولا همدیگرو نگاه می کردیم تا بالاخره سعید سکوت و شکست و گفت : ای بابا شما نمی خواید حرف بزنید ؟ منم مثلا اومدم حرف بزنم گفتم : مریم حمید چرا نیومد؟ سعید چپ چپ نگام کرد تازه فهمیدم چی گفتم ... مریم خنده اش گرفته بود دیدم مات شم بهتره ... یه خورده سعید وراجی کرد تا بعد از یه ربع حمید هم اومد .. از ظهر که دیده بودمش خوشگلتر شده بود ... از اون پسرای داغ بود ...نگاهاش خیلی سنگین بود ... آدمو خشک می کرد وقتی خیره می شد تو چشم . یه کمی که با هم آشنا شدیم و صحبت کردیم دیگه یخمون آب شد ...اولش فاصله بینمون کمتر شد و بعدم من ولو شدم بغل سعید و مریم هم لم داده بود رو حمید.. یواش یواش صدای پسرا دراومد: بابا کانالو عوض کنید این چیه آخه ؟؟!! انگار دنبال چیزی می گشتن که سریع بریم سر اصل مطلب ... حمید دستشو انداخته بود دور گردن مریمو صورتشو برده بود سمت گوشش و خیلی آروم باهاش صحبت می کرد ... مریم هم قیافه اش دیدنی بود انگار با چشماش می گفت بابا منو وردار ببر رو تخت دیگه.. سعید هم به من چشمک می زد و می گفت بهار ما مزاحمیم پاشو بریم تو یه اتاق دیگه ... اینو که راست می گفت کاملا معلوم بود مریم و حمید معذب هستن .. البته سعید اینقدر پررو بود که اصلا مشکلی نداشت فقط به خاطر اون دو تا می گفت ... بلند شدمو به مریم گفتم : مریم جون من و سعید میریم تو اون اتاق استراحت کنیم ...شما راحت باشید .. مریم یه جوری نگام می کرد انگار می گفت : چه عجب .. زود باش برو .. یه چشمک بهم زد و گفت برو عزیزم...
رفتیم تو اتاق مامان و بابای مریم ... یه تخت بزرگه دو نفره با عکس و وسایلی که معلوم بود مال مامانش ایناست.. رفتیم تو و درو بستم سعید یه ذره چرخید تو اتاقو گفت مریم همیشه تنهاست تو خونه ؟ گفتم سعید فکرای بد نکن ... همین یه دفعه بوده... خندید و گفت وااااااای من که چیزی نگفتم ...اومد جلوتر و دستاشو گرفت دور کمرمو منو چسبوند به خودش.. صورتشو آورد سمت لبامو آروم گفت با تو تنها شدن حتی یه دقیقه هم غنیمته... آآآآآآآآخ که چقدر صبر کردم تا این لحظه رسید... نذاشت حرف بزنم لباشوگذاشت رو لبامو شروع کرد به خوردن.. زبونمو گرفته بود تو دهنشو داشت می مکیدش ... کیرش داشت رشد می کرد و به شکمم فشارمیاورد. سرمو بردم بالا و شروع کرد به لیس زدن گردنم هم لذت می بردم هم قلقلکم میامد...خودشو میمالید بهم ... یه تکونای خیلی آرومی می خوردیم. منو بغل کرد و برد سمت تخت ..
تاپمو در اورد و خودشم تی شرتشو در آورد و گفت کش موهاتو باز کن ...می خوام موهات باز باشه..
خوابید رومو شروع کرد به لب گرفتن ... تنش خیلی داغ شده بود. سوتینمو درآورد سینه هامو می مالیدشون... اولین سکسی بود که با سعید داشتم ...هیجان و استرس بهم خیلی فشار میاورد ...نگران بودم الان تلفن زنگ بزنه با این وضع چه جوری جواب بدیم ... دوست نداشتم لذتم با این فکرا بپره تصمیم گرفتم از اولین سکسم با سعید یه خاطره خوب داشته باشم واسه همین بی خیال شدم .. سعید داشت سینه هامو می خورد زبونشو می کشید دورسینه هامو با زبونش می زد به نوک سینم.. رفت پایین تر دکمه های شلوارمو باز کرد و محکم کشیدش پایین ... دستاشو گذاشت دو طرف پامو از روی شورت داشت کسمو لیس می زد ... منم دیگه واقعا داغ کرده بودم .. گازای کوچیک می گرفت از اطراف کسم .. درد باحالی داشت .. نفسام تند شده بود بهش گفتم زود باش دیگه سعید درش بیار... آروم شورتمو درآورد و یه نگاه طولانی به کسم کرد... داشت با چشماش می خوردش ...یه لیس آروم و طولانی بهش زد که یه آآآآآآه بلند کشیدم... سرشو چسبوند به پاهامو مشغول لیس زدن شد . با هر لیس زدنش تموم تنم مورمور می شد... یه دستشو برد زیر کونم و آروم می مالیدش ... زبونشو فرو می کرد توکسمو می چرخوند.. چشمامو بسته بودم و صدای ناله هم بلند شده بود... کسم حسابی خیس شده بود..نمی خواستم الان ارضا شم بهش گفتم بسه سعید .. نوبت منه... سرشو آورد بالا و دراز کشید رو تخت ..دکمه های شلوارشو باز کردمو کیر گنده اش از روی شورت معلوم بود... از روی شورت یه لیس بهش زدم که ناله سعید بلند شد... شورتشو در آردمو کیرشو گرفتم تو دستم داغ داغ بود ...زبونمو دورش چرخوندم صدای سعید اتاقو پرکرده بود ... سرمو گرفت توی دستاش و فشار میداد به کیرش..داشتم خفه می شدم. ولی با تمام وجود واسش ساک می زدم بعد از چند دقیقه منو بلند کرد و خوابوند رو تخت ... پاهامو داد بالا و کیرشو مالید به کسم صدای جفتمون پیچیده بود توی اتاق دیگه هیچی حالیمون نبود... چند تا ضربه با کیرش به چوچولم زد کیرشو گذاشت دم کونمو فشار داد.. از بس آب ازم اومده بود کیرش تا نصفه به خوبی رفت تو ... یه فشار دیگه داد جیغم در اومد گفت الان خوب میشه صبر کن عزیزم... چند دقیقه کیرشو ثابت نگه داشت و خودش با دستش داشت کسمو می مالید... داشتم می مردم دلم می خواست بگم از جلو بکن ولی حیف که این سد جلومو گرفته بود...یه ذره دیگه کیرشو فشار داد و تا ته رفت تو .. اولش که رفت تو درد وسوزشش خیلی زیاد بود ولی یواش یواش کمتر می شد... سعید آروم عقب جلو می کرد ...شلپ و شلوپی راه افتاده بود معلوم بود سعید هم یه ذره کیرش ابپاشی کرده اون تو رو ..یه دستشو گذاشته بود روی چوچولمو داشت فشار می داد دیگه داشتم ارضا می شدم خودمم داشتم سینه هامو می مالیدم سعید هم حال میکرداز این کارم منو نگاه می کردو محکمتر تلمبه می زد... انگشتشو می کشید روی کسمو یه فشار آروم می داد ...صدام که بلندتر شده فهمید دارم ارضا میشم محکمتر مالید و من یه جیغ کوتاه زدمو ولو شدم... سعید هم یه دو سه دقیقه تلمبه زد و کیرشو یهو کشید بیرون و یه آآآآآآآآآااه کشید اما یه ذره دیر کشید بیرون ... آبش ریخت روی کسم و شکمم... یه ذره کیرشو مالید به کسم و خودشم ولو شد... چند دقیقه بعد که حال اومدیم بلند شدیمو خودمونو تمیز کردیم... سعید خیلی بهش خوش گذشته بود ... می گفت می تونم یه بار دیگه کارتو بسارم ... بهش گفتم به منم خیلی خوش گذشت گفت یعنی امیدی هست دوباره دعوت شیم ..خندیدمو گفتم بستگی به مریم داره بذار ببینم به اونا خوش گذشته...یه ذره سرو وضعمون و مرتب کردیمو رفتیم یه نگاه انداختیم تو پذیرایی دیدیم نیستن... گفتم احتمالا تو اتاق مریم هستن... ما رفتیم تو پذیرایی نشستیمو بلند بلند حرف می زدیم یعنی ما کارمون تموم شده ...چند دقیقه بعد اونا اومدن بیرون ..مریم گردنش یه کم سرخ بود...
یه کمی به معده هامون حال دادیمو از خودمون پذیرایی کردیم .. دمدمای غروب بود که موبایل حمید زنگ خورد و گفت مامانمه باید برسونمش خونه خاله ام ... چند دقیقه بعد حمید خدافظی گرمی کرد و حسابی هم مریمو بوسید و رفت ... سعید هی می گفت من امشب اینجاما ... گفتم غلط کردی من خودم امشب اینجا نیستم تو می خوای بمونی ... دیگه خودمم باید می رفتم شب شده بود... سعید هم بعد از رفتن حمید تشکر و خدافظی کرد و رفت ...من و مریم یه ذره خونه رو مرتب کردیمو من آماده رفتن شدم ... مریم بهم گفت از سکس با حمید خیلی راضی بوده ... بهم گفت دو بار ارضا شده حمید خیلی وارده و خوب بلده چی کار کنه...می گفت قرار شده هفته ای دو بار بیاد اینجا دوست داره من و سعید هم بریم ...
از اون روز به بعد رابطه من و مریم با سعید و حمید خیلی خوب شده بود... خیلی رو هم حساب می کردیم .. اون قدر با هم راحت شده بودیم که دیگه موقع سکس اتاقامون جدا نمی شد همون جا هر چهارنفرمون کارمونو می کردیم و با دیدن وضعیت طرفمون حسابی لذت می بردیم... اما هیچ وقت دوست نداشتیم ضربدری سکس کنیم .. می خواستیم هر کدوم حد و اندازمون همین باشه . مدت زیادی ما با هم بودیم تا اینکه سعید دانشگاه قبول شد و از تهران رفت ... دیگه منم زیاد نمی رفتم .. اگه اون دو تا رو می دیدم دلم بیشتر هوای سعید و می کرد ... من و سعید ماه به ماه همدیگرو می دیدیم و از خجالت هم در میامدیم.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 870
#49
Posted: 19 Apr 2010 18:07
فرهاد و شيرين
در اين داستان ها كه به طور روزانه براتون مي نويسيم ... اسم من فرهاد و اسم تنها عشق من شيرين است ( اسامي انتخابي است )
شيرين منشي يك دفتر مهندسي عمران در جردن تهران بود ... جريان از اينجا شروع شد كه من سال سوم هنرستان رشته نقشه كشي ساختمان بودم و تابستان امسال ( 1383 ) براي كار آموزي به ان دفتر مهندسي عمران معرفي شدم ....
در دو هفته اول كار آموزي برخورد من و شيرين خيلي خيلي سرد بود و هر روز من 1 ساعت به دفتر مي رفتم و بر مي گشتم ... اصلاً از 2 تا آدم غريبه هم غريب تر بوديم ..
تا اينكه فهميدم شيرين از پشت كامپيوتر جلوي خودش چت ميكنه ... ولي هر كاري كردم نتونستم آي دي شيرين رو پيدا كنم ... تا اينكه يكي از بچه ها آي دي شيرين رو به من داد و گفت كه با يه آي دي ديگه بروم و اونو اذيت كنم ... ولي من مخالف اين كار بودم و فردا صبح رفتم دفتر و از پشت يه سيستم ديگه آي دي شيرين رو add كردم ولي اون اجازه add به من نداد ... پي ام دادم و گفتم كي هستم ... ولي شيرين با دعوا به من گفت كه شما فقط يه كار آموز معمولي هستيد... همين .. لطفاً مزاحم نشويد ... من خيلي جا خوردم ... خيلــــي ........
رفتم خانه و براش آف لاين گذاشتم و توضيح دادم كه منظور بدي نداشتم .. شيرين خيلي مهربونه .. منو add كرد و از اينجا همه چيز شروع شد ........
كم كم با هم توي چت صميمي تر شديم و من تو چت شوخي مي كردم و باهم مي خنديديم .... تا اينكه وسط هفته آخر كار آموزي من بود كه شيرين به من گفت چرا نمياي كنار من بشيني و منم از خدا خواسته رفتم و كنارش نشستم اوايل خيلي با هم سنگين بوديم و از هم خجالت مي كشيديم ...
كم كم ما باهم صميمي تر شديم و كار آموزي من تمام شد ... ولـــــــــــي ........... من و شيرين تصميم گرفتيم كه هفته بعد هم به بهانه گزارش كار من بيام پيش شيرين ...
همين كارو كرديم و من هميشه دور از چشم مهندس دفتر پيش شيرين بودم ...
دقيقاً هفته آخر مانده به كنكور من صبح تا ظهر پيش شيرين بودم و باهم صميمي تر شديم ...
كنكور را هم دادم و روزانه تهران قبول شدم ..... بعد از كنكور هم من و شيرين كلاً پيش هم بوديم و به بهانه هاي مختلف مي رفتم دفتر ...
تا اينكه مخ عمو رو زدم و كل دفتر رو خريد و من صبح تا شب اونجا بودم ... رابطه من و شيرين زياد تر شد و موندن من توي دفتر حالت قانوني گرفت و از هيچ چيزي نمي ترسيديم ..
كم كم با هم دست مي داديم وصميمي تر شديم .. تا اينه شرين منو بوس كرد ... واقعاً احساس كردم دوستش دارم ... منم بوسش مي كردم و اون اوايل تيكه كلام من اين بود كه همش به شيرين مي گفتم : يه بوس ؟؟ اونم با لبخند شيرينش سر تكون مي داد و منم مي رفتم جلو و بوسش مي كردم .. اونم يه بوس خوشمزه ميكرد ..
چند روزي اينطوري گذشت تا اينكه صميمي تر شديم و دست همو مي گرفتيم همو بوس مي كرديم و لب مي گرفتيم ... هر دو تامون از با هم بودن لذت مي برديم ..
2 هفته اي اينطوري گذشت تا اينكه يه روز شيرين مي خواست بره خونه كه تا دم در باهاش رفتم ... نمي دونم چي شد كه پريديم تو بغل همديگه ..... وايييييييي انگار دنيا رو به ما داده باشن ...
هم از همديگه خجالت مي كشيديم هم داشتيم محكم همديگه رو بغل مي كرديم. سرمو اوردم نزديك گوش شيرين و بهش آروم گفتم : " خيلي دوست دارم " اونم گفت : " من بيشتر "
خوب من و شيرين خيلي با هم صميمي شديم و ديگه به شيرين مي گفتم همه چيز من مال تو و اونم مي گفت همه چيزش مال من .....
خوب من صبح تا شب توي دفتر بودم ... و صبح تا ظهر با شيرين جونم .... عصر ها هم شيرين به من تلفن ميي زد .........
تمام ماجرا ها از جايي شروع شد كه يه روز به شيرين گفتم : " شيرين .... دوست داري وقتي بوست مي كنم ، كجا تو بمالم ؟؟؟؟؟ " شيرين هم با خنده گفت : " هر جا كه دوست داري .... "
انگار دنيا رو بهم داده باشند .... ( www.ir3x.com )
دفعه بعدي كه شيرين رو بوس كردم ..... نمي دونم چي شد كه بي اختيار دست راستم رو روي سينه راستش بردم و با دست چپ محكم بغلش كردم .... واي من و شيرين محكم همو گرفته بوديم و نمي خواستيم از همديگه جدا بشيم ......
من سرمو بردم نزديك گوش شيرين و آروم گفتم : " خيلي دوست دارم " اونم بهم گفت : " فدات بشم ! " بعد ها فهميدم كه شيرين تكه كلامش اينه و بجاي جمله " دوست دارم " ترجيح مي ده كه بگه " فدات بشم "
اون روز هم تموم شد و من و شيرين تا عصر به بغل كردن صبح فكر مي كرديم .....
عصر شيرين به من تلفن زد و كلي حرف زديم ......... و بعدش كه فهميدم كه توي خونه تنهاست ... نمي دونم چي شد كه حرفاي معمولي ما به سكس تلفني تبديل شد .... و من رفته بودم زير ميز خودم تو دفتر و شلوار و شورتمو تا نصفه كشيده بودم پايين .... شيرين هم تو خونشون روي تخت خودش خوابيده بود و شورتشو تا نصفه كشيده بود پايين و شلوار هم نداشت .......... به هر حال 1 ساعت ما يك سكس تلفني كامل كامل كرديم و دوتايي از سكسمون راضي بوديم . ( www.ir3x.com )
از فرداي آن روز من و شيرين تمام تلاشمون رو مي كرديم كه ديگري لذت بيشتري ببرد .... من سينه هاي شيرين رو مي خوردم .... واي آنقدر خوشمزه بود كه هيچ وقت سير نمي شدم و همش به شيرين مي گفتم كه " شير مي خوام "
بعد از چند روز وقتي رفتم دفتر .... ديدم كه هم من آمادگي سكس رو دارم و هم شيرين ....... رفتم كنارش نشستم و بوسه هاي كوچولو كوچولو ، كه باعث مي شد با هم بزنيم زير خنده ...
بعدش لباساشو از شلوارش در آوردم و دستهامو با بخاري برقي گرم كردم و 2 تا دستامو كردم زير لباسش و 2 تا سينه هاشو كه مثل 2 تا هلو بزرگ بود رو تو دستام گرفتم ....... و همش مي ماليدم .... بعدش ديگه طاقت نياوردم و مثل تشنه اي كه تازه به آب رسيده پريدم و كل يكي از سينه هاشو كردم تو دهنم ... و با دست ديگه اون يكي سينه رو مي ماليدم ...... همين جوري ادامه دادم تا اينكه ... آخ و اوف شيرين شروع شد .... منم با سرو صداي اون بيشتر تحريك مي شدم و بهتر مي ماليدم ...... همين جوري ادامه داديم تا اينكه كم كم دكمه هاي شلوارشو يكي يكي باز كردم و دستمو گذاشتم رو شورتش ... بعد از چند دقيقه دستمو بردم زير شورتش ............. و با مهارت زياد ... كسش رو براش ميماليدم ديگه كم كم آخ و اوف خودم هم داشت در ميومد .... شيرين هم كه فهميده بود .... شيطوني كرد و دستشو گذاشت روي شلوارم درست روي كيرم .... ديگه كم كم داشتيم به لحظه حساس مي رسيديم ..... نمي دونم چي شد كه دكمه هاي شلوارمو باز كردم و ديگه بقيه راه رو خود شيرين بلد بود ....
بعد از حدود 10 دقيقه تقريباً دو تايي ما داشتيم فرياد مي زديم ..... و در نهايت آب من اومد ...... شيرين وارد بود و ريخت روي دستمال كاغذي ...
بعد از 5 دقيقه رو بوسي و لب و بوسه هاي كوچيك و ..... شيرين با خنده به من گفت : " آخ ... عجب كمري داري تو ؟؟ " گفتم : " چرا ؟ " گفت : " آخه من دو بار ارضا شدم ولي تو يه بار...... "
اينم قضيه سكس من و شيرين بود ...
من و شيرين تصميم داريم داستان هاي بعديمون رو هم براتون بنويسيم تا لذت ببريد ...........
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#50
Posted: 20 Apr 2010 18:18
فروغ
سلام اسم من فروغ است 28 سالم است و 10 سال است كه ازدواج كرده ام و دو تا پسر، يكي 8 ساله و يكي يك ساله دارم. من در يك خانواده بسيار مذهبي به دنيا آمده ام و چادري هستم و شوهرم هم حزب اللهي است. من بسيار حشري هستم و شهوت زياد من باعث شده هم خودم و هم شوهرم دو چهره كاملا متفاوت داشته باشيم يكي چهره مذهبي در خانواده و جامعه و دومي يك چهره حريص و حشري و سكسي داخل خانه. البته بگويم شوهرم اصلا اينطور نبود ولي به اصرار من او هم بالاجبار اينكاره شده است. در حال حاضر من هر روز يكبار جلوي ماهواره و با فيلم هاي سكسي خودم را ارضا مي كنم و يكبار هم شب شوهرم مرا مي كند و تقريبا هميشه حشري هستم. كمي راجع به خودم بگويم: من قد بلند و درشت هستم. باسن بزرگ سينه هاي درشت و سر بالا. موهايم بلند است و مشكي خودم هم سفيد و كمي چاق هستم ( به خاطر دو شكم كه زائيده ام. ) تيپ داخل خانه ام با خارج خانواده خيلي فرق دارد خارج خانه كه چادري هستم با آرايش كم ولي داخل خانه سكسي ترين لباس ها را مي پوشم و به آرايش كردن و عطر زدن خيلي علاقه دارم بعضي وقت ها از صبح تا شب چند بار آرايش غليظ مي كنم و لباس هاي سكسي مي پوشم و از خودم عكس مي اندازم و مي رقصم و فيلم مي گيرم و دوباره آرايشم را پاك مي كنم و دوباره از اول.من يك خواهر بزرگ از خودم دارم كه قبل از من عروسي كرد. از بچگي من خيلي از نزديك سكس را ديده ام و شايد براي همين الان خيلي حشري هستم خانه ما دو اطاق خواب داشت ولي ما يك خانواده هفت نفري هستيم و در خانه دائم رفت و آمد هست. چند بار سكس مامان و بابا را ديده بودم هم در بچگي و هم وقتي كه بزرگ تر شده بودم. يادم مي آيد خواهرم كه نامزد كرده بود هم چند بار در اطاق را كه باز كردم يا در حال دستمالي و لب گرفتن مچشان را گرفته بودم يا در حال كردن. خواهرم هم از من حشري تر بود يادم مي آيد تا نامزدش به خانه ما مي آمد او را به داخل اتاق مي آورد و از داخل اطاق صداي ماچ و آه و اوه مي آمد تا نامزدش فرار كند. بعدها كه من خودم نامزد كم هم همين طور بود. اوايل چون مي دانستم هر لحظه ممكن است در باز شود و كسي به داخل بيايد كمي رعايت مي كردم ولي بعدها كه طعم كير را چشيدم بي خيال همه چيز شدم. يادش به خير چه روزهائي داشتيم. شايد روزي كه پرده ام را شوهرم برداشت برايتان جالب باشد. نزديك عيد بود كه ما نامزد كرديم و شب عيد كه شد و ما تصميم گرفتيم خانه تكاني كنيم شوهرم هم آمد كه مثلا به ما كمك كند. آن روز تازه داشتم بدن شوهرم را كشف مي كردم و از وقتي كه آمد آب كس من هم راه افتاد در گوشه هاي مختلف خانه همديگر را تنها گير مي آورديم و همديگر را دستمالي مي كرديم. شوهرم هم كه از آن حزب اللهي ها بود و چشم و گوش بسته با بدن من تازه داشت بدن زنانه را درك مي كرد. جالب است بدانيد كه مادر شوهرم من را در مراسم عزا داري بيت رهبري ديد و پسنديد. آن روز آنقدر با سينه ها و باسنم ور رفت كه ديگر داشتم از حال مي رفتم. كارها ديگر داشت تمام مي شد و هوا تاريك. رخت چرك ها را ماشين شسته بود و مامان گفت فروغ آنها را ببر بالا پشت بام و پهن كن و من با غرغر قبول كردم. وقتي شوهرم هم با من همراه شد خيلي خوشحال شدم. در راه پله ها من جلو مي رفتم و او كه حشرش بدجوري زده بود بالا چنان دستش را در باسن و لاي پايم فشار مي داد كه احساس مي كردم استخوانهايم دارد مي شكند. داشتم رخت ها را پهن مي كردم كه از پشت چسبيد به من با يك دست پستانهايم را مي ماليد و با دست ديگر دامنم را داده بود بالا و دستش را كرده بود داخل شرتم و دستش از آب كسم خيس خيس شده بود. قاطي لباس ها يك چادر نماز بود آنرا كف پشت بام پهن كردم و طاق باز خوابيدم شتم را درآوردم و دامنم را زدم بالا شلوارش را تا نصف كشيد پائين و خوابيد رويم چنان حشري بودم و تحريك شده بودم و آب كسم راه افتاده بود كه با يك فشار كوچك كيرش تا ته كسم رفت و فقط يك لحظه كه پردم پاره شد كسم تير كشيد ولي رو ابرها بودم و داشتم حال مي كردم زير يك دقيقه ارضا شدم و شوهرم هم چند ثانيه بعد آبش آمد و خوابيد رويم از زيرش خودم را كشيدم بيرون و شرتم را پوشيدم براي اولين بار بود كه مني را مي ديدم و مي بوئيدم بعد از آن شب ديگر حسابش از دستم بيرون رفته است كه چند با آب مني روي كس و صورت و ران و سينه ها و شكم و كونم ريخته شده است.تا قبل از ازدواجم هيچ مردي مو يا بدنم را نديده بود و هميشه از اين موضوع ترس داشتم. تا شب عروسيم كه اين ترس از بين رفت. قرار بود براي عكس گرفتن به يكي از باغ هاي اطراف تهران برويم به آنجا كه رسيديم تازه متوجه شديم كه به غير از ما عروس و داماد هاي ديگري هم با عكاس آمده اند آنجا. من چند بار خواستم بگويم كه از خيرش گذشتم و برگرديم ولي نتوانستم شوهرم هم هيچي نگفت و من براي اولين بار بدون حجاب و با آرايش بسيار غليظ از ماشين پياده شدم كمي كه برايم عادي شد تازه متوجه نگاه هاي شهوت آلود مردهاي ديگر به خودم شدم از اين فكر كه تا چند ساعت ديگر اين دامادها روي عروس ها مي خوابند و چه حالي خواهند كرد حشريم مي كرد و آب كسم را راه مي انداخت. از آنجا كه بيرون آمديم و در ماشين نشستيم ديگر رويم را به آن كيپي كه قبلش گرفته بودم نگرفتم و از نگاه مردهاي هيز لذت مي بردم. جلوي هتل آزادي كه رسيديم و من از ماشين پياده شدم مردهاي خانواده كه تا بحال مرا با چادر ديده بودند وقتي مرا با آن حال ديدند كف كردند و سرك كشيدند و شوهرم كه اين اوضاع را ديد چادر سفيد را روي سرم انداخت و من كه اصولا لجباز هستم و ديدم اينكار را كرد با دستي كه دامنم را گرفته بودم دامنم را كشيدم بالا فكر كنم تا زانو حتي بخشي از رانم ديده مي شد كه يك مردي كه نفهميدم كه بود و از كنارم رد مي شد آرام طوري كه فقط من بشنوم گفت لاي پاتو بكن تپلي. من ديگه ديوانه شده بود. آن شب حتي با ديدن زن هاي چادري خانواده كه با لباس هاي نيمه لخت جلوي من مي رقصيدند حشري مي شدم. زن هائي كه بدن هايشان را غير از شوهرانشان هيچ كس نديده بود و حالا با چه لباس هائي آمده بوند چه باسن هائي بعضي كوچك و جمع و جور و بعضي بزرگ چه سينه هائي بعضي ناف هايشان بيرون بود بعضي ران هايشان را به رخ مي كشيدند. آن شب فهميدم به هم جنس خودم هم علاقه دارم. خلاصه تا شب خودم را نگه داشتم تا به خانه برسيم با چنان خشونتي شوهرم را خواباندم روي تخت كه با تعجب مرا نگاه مي كردو كيرش را از تو شورتش درآوردم خواب بود وقت نبود كه با ملايمت شقش كنم براي اولين بار كيرش را كردم تو دهنم كف كرده بود من هم از تو فيلم ها ياد گرفته بودم چند باري كه مك زدم بلند شد شق شد خواستم بلند شوم و بكنمش تو كسم كه ديدم با دستهايش سرم را نگه داشت و نگذاشت بلند شوم انگار خوشش آمده بود چند بار كه سرم را جلو و عقب برد مزه دهنم عوض شد باورم نمي شد كه آبش را توي دهنم خالي كرده باشد عق زدم و بالا آوردم. چنان عصباني بودم كه هيچ چيزي حاليم نبود از طرفي از دستش عصباني بودم كه آبش را توي دهنم خالي كرده بود و از طرف ديگر چون ارضايم نكرده بود سرش داد و بيدادي كردم و رفتم توي اطاق و در را بستم. آمد كه از دلم دربياورد هي ناز مي كردم تا شروع كرد به ليسيدن كسم آنقدر ليسيد و آنقدر جيغ زدم تا ارضا شدم
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید