ارسالها: 870
#71
Posted: 17 Jun 2010 06:38
خاطره اي ازسکس من و دي جي اليگيتور
من همين چند روز قبل براي انجام کاري به آمريکا سفر کرده بودم و به خاطر علاقه زيادم به دي جي اليگيتور تصميم گرفتم براي ديدن کنسرتش به لس آنجلسم سفري داشته باشم.خلاصه بليط تهيه کردم وارد سالن شدم.سالن از جمعيت موج ميزد.چند دقيقه قبل از شروع کنسرت دي جي روي سن رفت و براي جمعيت دست تکون داد.منم که خيلي ذوق زده شده بودم رفتم رو صحنه و يک بوس جانانه از دي جي گرفتم.اليگيتور گفت ممنونم از ابراز احساستون.و بعد چشمکي زد و گفت بعد از کنسرت وايستا کارت دارم.منم قبول کردم اما همش در طول اجراي برنامه با خودم فکر ميکردم که دي جي چه کاري ممکنه با من داشته باشه.کنسرت تموم شد و بعد از تقريبا نيم ساعت دي جي اومد به من اشاره کرد و گفت بيا پشت سن کارت دارم.وقتي رفتم اونجا يک بوس آبدار از لبهام گرفت.داشتم شاخ درمياوردم.بعد يکم خودشو چرخوند و از پشت خودشو بهم چسبوند.کون بزرگ و نرمشو به خوبي روي کيرم حس ميکردم.کم کم کيرم شروع به بزرگ شدن کرد.دستمو رو سينهاش گذاشتم.سينه هاش مثل سينه هاي يک زن نرم نرم بود.هر لحظه داغ و داغتر ميشدم.حال اونم بهتر از من نبود.به آرومي بند شلوارکشو باز کردمو دستمو داخ شورتش بردم.کيرش حسابي بزرگ شده بود.بند شلوار خودمم باز کردم.اليگيتور کون خودشو با دو دست ميماليد و منو بيشتر ترقيب ميکرد.کير خودمو بيرون آوردم و اونو لاي لمبرهاي بزرگ اليگيتور قرار دادم.چه حالي ميداد.کيرم لاي لمبرهاش گم ميشد.به زحمات کيرمو تکون ميدادم تا سوراخشو پيدا کنم.دي جي اليگيتور با صداي بريده بريده ميگفت چکار ميکني ...زودتر زودتر کونم خيلي ميخواره دارم از خارش ميميرم.بلاخره سوراخشو پيدا کردم و با يک فشار کوچيک تمامشو توش کردم...فرياد الگيتور به هوا رفت.عجب کيري.عجب کيري.کير به اين خوبي نديدم.اين جمله آخرو مدام تکرار ميکرد.بعد از سه چهار دقيقه تلمبه زدن دي جي گفت که پاهاش خسته شده.براي همينم دمرو روي زمين دراز کشيد و منم روش خوابيدم و بازم کيرمو تو کون اليگيتور فرو بردم.برام خيلي عجيب بود چون بدن اليگيتور حتي يک مو هم نداشت و اين کون کردنشو برام جذابتر ميکرد.بعد از ده دقيقه آبم اومد و با ا صرار اليگيتور اونو توش خالي کردم.گفتم دي جي تو نميخواي منو بکني گفت نه الان خيلي خستم.با خنده گفتم من تورو کردم اونوقت تو خسته شدي...
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#72
Posted: 17 Jun 2010 06:39
خاطره توپ هستی
روز 8 فروردين كه رفتيم شمال جناب پدر خانواده تصميم گرفت بريم جتمع مسكونی صدف و يه سوئيت بگيريم بگذريم كه با چه بدبختی سوئيت گرفتيم.اما خيلی جای قشنگی بود من هم چون تنها فرزند خانواده هستم در حال حاضر عصرها تنهايی می رفتم كنار دريا يه كم شاعر می شدم و خلاصه يه هوا هم احساساتی، من شب دريا رو خيلی دوست دارم دوست دارم 15 قبل از غروب بشينم رو ماسه ها تا هواتاريك تاريك بشه ... روز اول اينقدر خسته بودم و از طرفی هم دلم خيلی گرفته بود تو حال خودم بودم اصلا به اطرافم توجه نمی كردم بعد از اين كه هوا تاريك شد با چشم های ورم كرده رفتم خونه حسابی استراحت كردم تا حالم يه كم جا بياد روز بعد با مامان رفتيم كنار دريا ديدم با هم صحبت می كرديم و راه می رفتيم كه من يه لحظه سنگينی نگاهی رو متوجه شدم وقتی برگشتم اطرافم ديدم از ويلای كناری يه پسری با قيافه معمولی ولی خيلی با وقار ايستاده ما رو نگاه می كنه من اعتنای نكردم و رفتيم نزديك غروب بود كه خودم تنهايی به قول دوستام زدم به ساحل فكر می كنم 1 ساعتی از راه رفتم و نشستنم گذشته بود كه يه صدايی توجهم رو جلب كرد وقتی برگشتم و خوب نگاه كردم ديدم همون پسر هست كه صبح ديدمش من چيزی نگفتم خودش خيلی راحت اومد نشست كنارم ... من كه می ترسيدم يه موقع بابا پيداش بشه گفتم ميشه بريد من خيلی نگرانم نكنه كسی ما رو ببينه در صورتی كه می دونستم كسی نمی ياد. اون پسر هم خودشو محسن معرفی كرد و ازم خواست تا برم تو سوئيت اون و گفت كه تنهايی اومده شمال.دروغ نگفته باشم من هم از خدام بود اول يه كمی ناز كردم ولی بعد گفتم باشه بريم... وقتی رفتيم تو خونه ديدم خيلی تميز و مرتب هست. خلاصه تعارفم كرد كه بشينم و خودش شروع كرد به پذيرايی كردن منم حسابی لباسم خيس شده بود و رطوبت دريا رو به خودش گرفته بود بعد از خوردن چای و يه كم صحبت كردن راجع به خودمون آقا محسن تازه فهميد كه لباس من خيس شده گفت برو تو اتاق خواب از تو كشو لباس هست بردار بپوش من هم رفتم تو اتاق و يه لحظه منظرة قشنگ دريا رو از پنجره ديدم خيلی قشنگ بود فكر كنم نزديك 5 تا 10 دقيقه همون جا موندم يه هو يادم افتاد كه اومدم لباس عوض كنم سريع يكی از تی شرت ها رو انتخاب كردم و همين كه لباسمو در آوردم تا تی شرت رو بپوشم محسن اومد تو ولی زود برگشت بيرون و معذرت خواهی كرد راستش يه كم تعجب كردم و از طرفی هم ازش خوشم اومد.بعد كه از اتاق رفتم بيرون باز هم معذرت خواهی كرد و من هم بهش گفتم اصلا اشكالی نداره الان دقيقاً يادم نيست كه چی شد بحث كشيده شد طرف سكس و از اين جور حرفها كه من هم يه سری مسائل رو براش توضيح دادم و بهش گفتم ه يه بلاگ دارم و توش ای موضوع رو مطرح می كنم اونم خيلی تشويقم كرد و می دونم كه الان هم خودش می ياد اين رو می خونه آقا محسن خيلی باحالی عزيز به من كه خيلی حال دادی.خلاصه يه لحظه حس كردم با حرفهای من محسن شق كرده چون واقعاً شلوارش داشت پاره می شد و مرتب با هر حرف و خنده من لباسش رو می كشيد روی كيرش و قايمش می كرد خوب حقيقتاً من هم خيس كرده بودم. خلاصه با هزار خجالت محسن ازم خواست كه با هم باشيم اين چند روز رو ولی من كه خيلی ديرم شده بود ی خواستم برم محسن گفت هستی تو رو خدا نرو آخه من حالم خيلی بده زنگ بزن به مامان بگو يه دوست پيدا كردی تا 1 ساعت ديگه هم می روی خونه ... من هم با هزار زحمت اين مامان رو راضی كردم كه تا 1 ساعت ديگه دم در سوئيت هستم.همين كه اين رو گفتم و گوشی رو قطع كردم محسن دو تا دستاش رو گذاشت كنار صورتم و منو كشيد طرف خودش و شروع كرد به بوسيدن و تشكر كردن ولی من جام خيلی بد بود محسن گفت بريم تو اتاق من و رفتيم تو اتاق خواب وقتی وارد شديم گفت تی شرتم رو پس بده زود باش و منو مجبور كرد لباسش رو در بيارم و به محض اين كه لباس رو در آوردم اومد طرفم و دستش رو از پش گذاشت تو گودی كمرم و شروع كرد لب گرفتن و ماليدن كمر من ... بعد از 10 دقيقه كه يستاده به هم گره خورديم منو پرت كرد رو تخت و آروم دكمه های شلوارم رو باز كرد و پرسيد اپنی گفتم :نه. اونم آروم شلوار نو در اورد و شورتم رو هم پشت سرش و آروم دست كشيد لای پام. بعد ازم خواست كه من هم لختش كنم منم اول بالاتنه و بعد پائين تنه رو در آوردم فقط مونده بود شورتش ه كيرش قشنگ معلوم بود می شد حدس زد ه كير بزرگی داره ولی وقتی شورتش رو در آوردم واقعا تعجب كردم چون خيلی بزرگ بود.محسن هم منو خوابوند رو تخت و از نوك پام شروع كرد به ليسيدن وقتی رسيد به زانوهام خودم ازش خواستم بياد ديگه ادامه نده و محكم بغلم كنه محسن هم به حرفم گوش كرد همون طور كه محكم تو بغلش بودم مدام لب می گرفت يه موقع ها هم لب گرفتن جاشو می داد به گاز و چنان گای از لبا می گرفت كه دادم من می رفت هوا و از پائين هم مدام پاشو می ماليد به كسم ازم خواست به پشت بخوام و اصلا هيچ چی نگم بزارم اون كارش رو بكنه من هم اطاعت كردم و خوابيدم محسن هم حسابی نفس های داغش رو می زد به گردنم و منو حشری تر می كرد آروم رفت سراغ سينه هام هنوز سوتين تنم بود شروع كرد به گاز گرفتن مدام نوك سينه هام رو گاز می گرفت منم سوتينم از جلوباز می شد آروم سوتينم رو درآورد وقتی سينه های من رو ديد قشنگ می شد شهوت رو تو چشماش خوند من فكر می كردم فقط كس يه دختر می تونه اينقدر كسی رو حشری كن ديگه دست از سينه هام بر نمی داشت تا اين كه بهش گفتم دردم گرفته واقعا سينه هام درد گرفته بود محسن هم رفت سراغ نافم و مدام زبونش رو فرو می كرد تو نافم و فشارش می داد تو ... اونجا بود كه صدای ناله ام در اومد محسن به محض شنيدن صدای من گفت : الهی فدات بشم و تندتر نفس می كشد و مدام به كارش ادامه می داد همون طور كه گازم می گرفت و ليسم می زد رفت سراغ كسم و آروم شروع كرد گاز گرفتن و خوردن كسم با دستش دو تا لبه كسم رو از هم باز كرده بود و مدام زبونش رو روی چوچولم می لرزوند من ديگه واقعا داشتم می مردم حسابی آه و نالم در اومده بود محسن دوباره اومد بالا طرف سينه هام منم بيكار نموندم آروم تو گوش محسن گفتم كجاب بدنت خيلی حساسه؟ اونم با دست زد رو كسم و من فهميدم كيرش حساسه و بعد هم گفت همين جايی كه دارم می خورم هم حساسه يعنی سينه هام. يه لحظه ياد حميد افتادم آخه اونم همين طوريه. به خودم گفتم بايد مثل حميد دادش رو در بيارم و فقط 15 دقيقه وقت داشتم بهش گفتم محسن حال نوبت منه به پهلو بخواب اونم خوابيد من يه دستم رو برم روی باسنش و با دست ديگه هم با نوك كيرش ور رفتم و می ماليدمش و همزمان نوك سينش رو هم گاز می گرفتم همون 7-8 دقيقه اول ديدم داره ناله می كنه و بهم گفت هستی بسه مال من جنبه نداره می ريزه بيرون منم خنديدم و ازش خواستم طاق باز بخوابه و آروم يه پاشو بلند كردم گذاشتم روی ميله های پائين تخت و محكم نگهش داشتم تا پاشو شل نكنه و همون طور كه بين پاهاش نشسته بودم با كيرش بازی می كردم و با دست ديگه ام هم زير بيضه هاش بود و خيلی آروم نوازشش می كردم طوری كه محسن ديگه نمی تونست پاشو بالا نگه داره و مدام آه و اوه می كرد بهم گفت هستی داره می ياد چيكار كنم گفتم هيچ چی ولش كن و بعد از فكر كنم 2-3 دقيقه آبش با چنان شدتی زد بيرون كه تمام بدن من و خودش رو كثيف كرد خودش خيلی ناراحت شد ولی من برای اين كه از دلش در بيارم آروم خوابيدم روی بدنش و گفتم اصلا اشكالی نداره بعد از 5 دقيقه كه خودمون تازه فهميديم كجا هستيم و حالمون يه كم خوب شد محسن بهم گفت برو دوش بگير ولی چون خيلی داشت ديرم می شد گفتم نه نمی شه و اونم بلند شد و با يه دستمال بدنم رو تميز كرد و با هم برای پس فردا قرار گذاشتيم ...خلاصه خيلی خوش گذشت خيلی زياد... محسن جون اگه اومدی و اينو خوندی بايد بهت بگم كه من عيد خيلی خوبی با تو داشتم.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#73
Posted: 17 Jun 2010 06:40
خاطره جام جهانی 2006
طبق معمول از سر کار اومدم که مثلا بازی فوتبال کشور محبوبم(هلند) را ببینم اما متاسفانه خوابم برد و حدود ساعت 7 عصر بیدار شدم دیدم که موبایلم داره زنگ میخوره بله خودش (فروز) بود گوشی رو برداشتم واااااای اون صدای نازش دیونم می کرد خلا صه قرار بر این شد که من برم خونشون که کامپیوترشو درست کنم من هم سریع لباسمو پوشیدمو سوییچ رو برداشتم پریدم تو ماشینو رفتم طرف خونشون دمش گرم این فوتبال ایران هیچی نداشت برای من خیلی خوب شده بود چون همه ملت رفته بودن خونه که بازی نگاه کنن و خیابونها خلوت خلوت شده بود جوری که من اول بازی تازه راه افتادم و هنوز نیمه تمام نشده بود من رسیدم تو کوچه و چون پلاک و زنگ رو نمیدونستم باهاش تماس گرفتم و منو راهنمایی کرد تا رسیدم دم در خونه به محض رسیدن من فروز هم ان طرف درظاهرشد درو باز کرد وااااااااااااااااای خدای من چقدر خوشگل بود انگار خدا هر چی هنر داشت تو خلق کردن فروز گذاشته بود آخه من فروز را به ان موقع ندیده بودم و فقط تلفنی با هم صحبت می کردیم آخ راستی یادم رفته بود که بگم چه طوری من با این فرشته چه جوری آشنا شدم .
داستان به این طریق بود که یه روز که حوصلم سر رفته بود وب چرخی و یه خورده چت کردن دیدم که خالی از لطف نیست توچت روم بودم که id تازه join شد که کرم گرفت و گفتم که باید با این چت کنم امشب خلاصه بعد از کلی کرم ریختن وid عوض کردن قلقشو گیر آوردم و شروع کردم باهاش چت کردن و کلی سوال و پاسخ دیدم که اینجوری فایده نداره که کیر من پشت کامپیوتر سیخ کردم و کس آن هم اون طرف شروع به خارش کرده بود. گفتم بزنم به سکس چت و در صورتی که خودم این کارو بیفایده میدونستم ولی خوب چاره چی بود .
سپس بعد از 2 ساعت چت کردن و قربون صدقه هایی که تو چت میرن من شماره موبایلمو دادم که قرار شد که باهام تماس بگیره ولی گفتم که این هم مثل بقیه شماره رو گرفت که دل ما رو خوش کنه.
گفتم که زنگ نمیزنه تا اینکه پس فردا اون روز دیدم موبایل زنگ خوورد و از شانس بدم تو جلسه بودم و نتونستم که گوشیو بردارم این جریان گذشتو تا اینکه فردا دوباره موبایلم شروع به زنگ زدن کرد این بار گوش شیطون کر مزاحم نداشتم و گوشیو برداشتم الووووووو جونم…
وااااااااااااااای چه صدای نازی داشت فهمیدم که خودشه (به خودم گفتم خره شانس در خونتو داره خراب می کنه از در زدن گذشته دیگه )بعد از کلی صحبت و حال و احوال میخواستم راضیش کنم که یه قراری بذارم که همدیگر و ببینیم ولی قبول نکرد و گفت که هنوز زوده ما هم که خورده بود تو حالمون دیگه اصرار نکردم و از طرفی که زیاد نمیتونستم زیاد با موبایل صحبت کنم زود تمومش کردم ولی تونستم شماره شو بردارم و یه هفته بعد که تماس گرفت من به خاطر آن روز که ضد حال خورده بودم زیاد تحویلش نگرفتم تا اینکه داشتم می گفتم مات و مبهوت تماشا دیدن فروز بودم که با صدای بلندش که دعوتم کرد برم تو…
تازه به خودم اومدم و آن جلو راه می رفت و منو راهنمایی می کرد و چون من خیلی شوخ طبع بودم از همون زمان صحبت کردنمون شوخی را باهاش راه انداخته بودم و شروع کردم در مورد فوتبال و تیم ملی و این جور حرفها ازش سوال کردن تا اینکه رسیدیم به اطاق کامپیوتر و سیستم و روشن کرد و نشستم رو صندلی و به شوخی بهش گفتم که اصلا زحمت نکشید من نوشیدنی نمی خورم فهمید که باید بره یه لیوان آب برام بیاره و بعد از یه خورده ور رفتن با کامپیوترش موضوع سی دی های کامپیوترومطرح کردم که مورد نیاز هست و باید بره بیاره گفت باشه ولی باید برم از تو اطاق خواب بیارم.
گفتم باشه برو بیار رفت و من هم پشت سرش راه افتادم رفتم دنبالش حس فوضولیم گل کرده بود می خواستم با محیط خونه آشنا بشم ولی راستشو بخواهید اسم اطاق خواب یه خورده تحریک کننده بود پیش خودم گفتم که انجا بهترین مکان هست تو حین راه رفتن آن کون خوش تراشو می دیدم که داشت منو دیونه میکرد عجب کونی داشت یعنی می شد من به آن کون برسم تو این فکرا بودم که رسیدم به اطاق خواب و فروز رفت از تو کمد یه جعبه مادربرد آورد و گفت : این همه سی دی ها هست من هم گرفتم شروع کردم به نگاه کردن اما آن سی دی که من میخواستم توش نبود اما یه سی دی برداشتم که سی دی ساند بود گذاشتم لب تخت و جعبه رو دادام بهش و آن هم گذاشت لبه تخت نا خدا گاه نگاهامون به هم گره خورد هم من و هم اون تو چشمهامون شهوت موج میزد فهمید که چی میخوام و من هم فرصت ندادم و خوابوندومش روتخت.
شروع کردم به لب گرفتن چه لبهای گرمی داشت جاتون خالی هر کس این لبها رو میخورد تا 15 سال تامین بود حسابی حشریش کرده بودم طوری لبهامو میخورد که احساس می کردم که داره کنده میشه لبهام به اوج شهوت رسیده بود .
ازم پرسید: کاندوم داری
گفتم :آره
گفت: برو بیار
گفتم : چه خبر عجله داری
و دیگه چیزی نگفت و خدایش هم حق با آن بود چون تو اوج شهوت بود طوری که من ازش لب میگرفتم از همون لبهای که هر ادمی رو شهوتی می کرد کمی اومدم پایین تریعنی همون جایی که من مهارت تو خوردنش داشتم آره درست گفتی گردن آخ جووووووووووووون آخ که چه حالی میده تا حال گردن هر کسی رو که خوردم نتونسته طاقت بیاره شروع به لیسیدن کردم زبونمو رو گردنش از این طرف به ان طرف می دوید طوری که حس خاصی بهش میدادم (اینو بگم که اکثر زنها به این کار حساسیت دارن ) کم کم رفتم سراغ گوشش وقتی که می مکیدم چنگی بود که کمرم و به رو تختی می کشید دیگه طاقت نداشت گفت که عرشیا بذار توش.
ولی من هم که به این سادگی دست بر نمی داشتم تازه اصل کار مونده بود آره آن سینه های خوش تراشش که مثل مرواریدی تو صدف می درخشید وقتی که سوتینشو در اوردم منو دیونه کرده بود هنوز که یه چند وقتی بیشتر از ان زمان نمیگذره یادم که می افته کیرم سیخ میشه یه جفت سینه سفت سفت جلوم بودکه با تمام شهوت گازش گرفتم که یهو صدای جیغش منو به خودم اورد تازه فهمیدم دارم چه کار میکنم اخخخخه حیف بود اگر این کارو نمکردم میدونم که بعدا حسرتشو میخورم (انهایی که این کارو کردن میدونن که من چی میگم امیدوارم که این صحنه برای هر کس اتفاق بیفته و به قول بچه های خودمون حالشو ببره ) فکر کنم که حدود 20 دقیقه داشتم که اون جیگرارو میخوردم دیگه هم من و هم اون تو اوج بودیم اصلا دیگه گذشت زمان رومتوجه نمی شدم سینه هاش خیس خیس بود یواش یواش اومدم پایین تر رسدم به انجایی که باید میرسیدم اره نافشو میگم( چه خبر انقدر جلو جلو میری صبر کن با هم بریم )یه دور دور میدون زدم دیگه نتونست طاقت بیاره
گفت: داری چه کار میکنی
گفتم :نه که تو هم بدت می یاد
گفت: من که حریف زبون تو نمی شم هر کاری میکنی بکن فقط زودتر که دارم آب میشم
گفتم :ای به چشم عزیز جوووووووووووون
رفتم پایین تر تازه رسیده بودم به درگاه بهشتی همین طور که زبونمو میکشیدم رو پوستش از روی شرتش درگاه بهشتی و بوسیدم و رفتم رو رانش کناره رانشو خوردم راستشو بخوای دیگه کیرم تو شرتم تاب نداشت فکر کنم که پوست موستش ترکیده بود سریع شرتشو در اوردم بله ان کس نازنینش پف کرده بود کس به ایین توپلی محشره دیگه همچین چیزی گیرم نمی اومد خوردم تا جایی که کسش حسابی آب انداخت دیگه زمان برای ورود مناسب بود ولی تازه آوردمش رو خودم به حالت 69 خوابیدیم و شروع کرد برام خوردن واااااااااااااااااااای چه خوردنی میکرد به قدری تو کارش تبحر داشت که انگار استاد دانشگاه بود طوری میخورد که منو به اوج رسونده بود دیگه احساس میکردم که کیرم سه برابر شده بود داغ داغ بود دیگه حال نداشتم تو ان حالت هم براش بخورم که بهش گفتم : بخواب بغلمم
(*نکات ایمنی هم فراموش نشه کاندوم یادت نره ) کشیدم روشو بهترین حالتی که دوست دارم برای شروع فرقونی بود وقتی کیرمو گذاشتم دم کسش یکی دوبار بالا پایین کردم یواش هل دادم توش که یهو صداش دراومد گفت : چقدر کلفته ؟
از تن صداش فهمیدم که از این موضوع داره کلی حال میکنه و به قول خودمون که کلی خوش به حالش شده در جواب هم بهش گفتم : نه که تو هم بدت میاد .
در جواب دیگه چیزی نگفت فقط یه چشمک پر معنا بهم زد و خندید .
واااااااااااااای چه کس داغی داشت احساس میکردم که کیرم تو یه کوره خیلی بزرگ هست تو همون حین یاد کوره شیشه خم افتادم که با چه درجه گرما شیشه رو ذوب می کنه .
شروع به تلمبه زدن کردم که به مرور زمان و تکرار مکررات شدت تلمبه زدنم بیشترو بیشتر می شد. اون هم بیکار نبود کارشو خوب بلد بود گاه گدار با چوچوله های خودش و گاهی هم که کیرم خیلی خشک میشد یه خورده اونو خیس میکرد که این کارش خیلی کمک من میکرد و حرکتم سریع تر میشد حالتو عوض کردم رو چهار دستو پا خوابوندمش من رو زمین ایستادم و ان رو تخت بود و من از پشت تلمبه میزدم همزمان با اینکه میخورد در کسش موج مکزیکی ایجاد میشد ااااااخ که دیدن داشت خلاصه بیکار نبودم و گاه گدار لبهای نازی ممتد و پیوسته میگرفتم که خیلی حال می داد به قدری سریع این کارو می کردم که خودم خسته شدم و پاشدم و حالتو عوض کردم بردمش لب تخت دو تا پاشو گذاشتم رو زمین و دو تا دستشو گذاشتم رو تخت و خودم هم رو زمین پشت سکان بودم دوباره شروع کردم به تلمبه زدن و با دستام ان دو تا سینه بلوریش رو گرفته بودم و نوکشونو می مالیدم دیدم که بدنش داره شل میشه حدس زدم که داره ارضا میشه خوب به سرعتم اضافه کردم یهو دیدم جیغش به هوا رفت فهمیدم که کارش تموم شد حالا من مونده بودم یواش کیرمو در اوردم گذاشتم در کونش یواش سرشو هل دادم تو خیلی تنگ بود دیدم به این سادگی نمیشه وارد این قلعه شد یه مقدار با انگشتم ور رفتم که بتونم یه جایی باز کنه بعد خلیفه رو وارد بغداد کنم همزمان با ورود انگشتام به تعدادشون اضافه میکردم یکی دوتا سه تا دیدم که چنگی هست که داره به رو تختی میکشه اروم اروم کیرمو گذاشتم در کونش یواش هل دادم تو جوووووووووووووووون دیگه تو اوج بودم ولی به محض ورود کیرم از لبه تخت پرید وسط تخت که من هم راهی جز این نداشتم کم کم به سرعت تلمبه زدنم می افزودم که من دیگه تو آسمون هفتم داشتم سیر میکردم هر چی روش بلد بودمو و در موردشون شنیده بودم استفاده کردم و فیضشو بردم (الکی نیست که قزوینی ها دنبال کون هستن انصافا بد چیزی نیست من یکی رو برد بود تو اوج) جوری تلمبه می زدم که تخت به صدا در اومده بود گفتم همین الانه که هر چی پیچ داره باز بشه و پهن رمین بشیم هر دومون من هم بی خیال این حرفها هر چه تمام تر به سرعتم میافزودم
اخ که فدای ان موج کونش بشم با هر ضربه ایی که من میزدم چند بار این کون به حرکت در می اومد دیگه داشتم ارضا می شدم کیرمو در اوردمو کاندومو از روش برداشتم با دست خودمو به زمان ارضا شدنم میرسوندم اون با دهن باز جلوم نشسته بود فقط این جور صحنه ها رو تو فیلم دیده بود و این دفعه اولم بود که یه نفر با اون آتش نشسته باشه جلوم و منتظر خیر مقدم گویی به آب مبارکم باشه با فشار اولین قطره آبم پرید رو صورتش و همین طور قطرات بعدی من دیگه حال ایستادن نداشتم و افتادم رو تخت ان هم پشت سر من افتار رو سینه من کلی ازم تشکر کرد و من هم کلی حال کردم
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#74
Posted: 17 Jun 2010 06:40
خاطره
سال 2 دبيرستان بودم كه توي كوچمون با مريم كه 1 سال از من كوچكتره دوست شدم ما با هم خيلي دوستيم هنوزم با هميم و رفت و آمد داريم. مريم با يه پسري به اسم اشكان دوست شد و با هم خيلي خوب بودن البته به نظر من پسر خوبي نبود چون خيلي خالي ميبست ولي من چيزي به مريم نمي گفتم منم با 1 پسره دوست شده بودم به اسم آرش كه 22 سالش بود و من زياد نمي ديدمش چون دانشجوي تبريز بود به هر حال يه 5 ماهي از دوستيه مريم با اشكان گذشت كه تولد اشكان شد.
اشكان يه مهموني گرفت دور همي با دوستايه نزديكش من رو هم دعوت كرد منم با اكراه رفتم ولي مهموني خوبي بود منو مريم و اشكان و برزو داشتيم با هم مي رقصيديم آهان راستس اينو بگو كه من با آرش نبودم داشتيم ميرقصيديم كه هي اشكان مريمو از لب و دهن ماچ مي كرد ما هم همه ميخنديديم
تو همين موقعها بود كه احساس كردم دست يكي هي مي خوره به كونم اول فكر كردم اتفاقيه بعد ديدم نخير آقا پسره پررو ديگه داره انگشت مي كنه با عصبانيت برگشتمو از برزو عذر خواهي كردمو رفتم نشستم به روي هيچكس نياوردم از ترس اينكه ضايع بشم مريم اومد بهش گفتمو عصباني رفتم توي اتاق بعد ديدم اشكان اومد تو اتاق با مريم و عذر خواهي كرد و من قبول كردمو رفتيم تو پذيرايي باز رقصيديمو شامو كه خورديم من رفتم دستشويي.
برگشتم توي اتاق كه آرايشمو درست كنم كلافه هم بودم از دسته اون يارو پسره كه همشم زل زده بود به من كه يهو ديدم اشكان با پسره اومدن توي اتاق منم با روي ترش بر گشتم به سمتشون كه اشكان گفت به من كه پسره اومده عذر خواهي كنه چون انگار اشكان باهاش دعوا كرده بوده كه چرا اينكارو كرده اونم كلي عذر خواست كه سوئ تفاهم شده و از اين جور حرفها و به اشكان گفت اگر ميشه ميخواد با من تنهايي حرف بزنه منم قبول كردمو اشكان رفت بيرون اونم اومد نزديك منو شروع كرد زر زدن كه من تو رو دوست دارمو از اين حرفها بعد گفت من مي خحوام تو رو ماچ كنم!
من قبول نكردم اونم گفت كه اگر ماچ ندي به همه ميرم پر ميكنم كه الان من تو رو توي اتاق كردم ديدم بدجور ميشه گفتم باشه اونم اومد شروع كرد ماچ كردن من بهش گفتم بسه من دوست پسر دارم ولي گفت تازه اولشه و شروع كرد مالوندن سينه هاي من منم كه تا حالا سكس با كسي نداشتم شل شدم اونم شروع كرد تي شرتمو دراوردن و سينه هاي منو خوردن منم هي خودمو ول ميكرم توي بغلش حدودا 15 دقيقه اي گذشت من گفتم بسه همه مي فهمن اونم قبول كرد منم گفتم تو رو به خدا به كسي نگو اونم گفت به شرطي كه تو با من دوست بشي!
منم گفتم من كه گفتم دوست پسر دارم ولي قبول نكرد منم ديدم چاره اي نيست گفتم باشه و باهاش دوست شدم اسمشم بابك بود وقتي اومديم بيرون اولين نفري كه فهميد مريم بود و.....
من بعد از آن روز تا 2 يا 3 روز با مريم راجع به اين مسئله حرف مي زدم و خيلي ناراحت بودم تا اينكه با حرفهاي مريم به خودم اومدم تازه فهميده بودم كه بايد آدم اين چيزها رو تجربه كنه ديگه با مريم همش راجع به سكس همش حرف ميزديم هر چند كه قبلا سينه هاي همو ماليده بوديم ولي ديگه خيلي سكسي با هم حرف مي زديم منم با بابك راحت تر بودم تا اينكه بابك منو دعوت كرد خونه داييش توي گيشا.
روز مادر بود فكر كنم سال 73 منم به مريم و دختر داييم سحر گفتمو با خوشحالي رفتم بابك رو سر گيشا ديدمو با هم رفتيم اونجا پسر داييشم اونجا بود منم خيلي عادي برخورد كردمو راحت بودم اسم اونم حامد بود ما يه 1 ساعتي نشستيمو بعد بابك گفت ميخواي اتاقارو ببينيم منم باهاش پاشدم رفتم توي اتاقا رفتيم توي اتاق مامان حامد بابك درو بست از پشت منو چسبوند به ديوار شروع كرد گردنمو ماچ كردنو كونمو ماليدن منم برگشتمو دستامو دادم بالا اونم تي شرتمو دراورد منم خودم كه هوس دادن داشتم كرستمو دراوردمو اونم زيپشو كشيد پايين و كيرشو دراورد منم براي اولين بار از نزديك كير ميديدم!
دستمو گذاشتم روش شروع كردم ماليدنش اونم هي مي ماليد منو و هي مي گفت عجب سينه هايي چه بزرگن هي ميخورد و هي ميماليدم من داشتم ميمردم ديگه از حال رفته بودم.
بابك منو برد روي تختو افتاد روم يادش بخير دفعه اول چه حالتي شدم حرارت بدن يه پسر روم داشتم ميمردم اونم هي كس منو مي ماليد دستشو برد روي دگمه شلوارمو بازش كرد و شلوارمو داد پايين و شرتمو خودم سريع كشيدم پايين و افتاد روم.
كيرشو گذاشت لاي پامو شروع كرد بالا و پايين كردن هي گردن منو ميخورد يهو پاشد روم نشست و گفت دفعه چندمته سكس مي كني؟
منم بهش گفتم بعد اون روز كه اولين بارم بود اين دوميشه اونم خنديدو گفت پس بيا اولين كير رو تو زندگيت بخور منم كه حشري پريدم روش و حالا بابك روي تخت بود منم نشسته بودم روي زانومو و سرم روي كير بابك بود هي با زبونم ميكشيدم روي زبونش اينو مريم بهم گفته بود كه با اشكان ميكرده (جنده خانم) كيرشو كردم توي دهنمو هي براش خوردم ولي خداييش زياد به من كه حال نمي داد البته هنوزم اينطوريم ساك زياد برام جالب نيست ولي براي طرفم خوبه ديگه بعد خود بابك كيرشو از دهنم كشيد بيرونو گفت تو بخواب منم خوابيدم اومد روم كيرشو گذاشت لاي پامو 2 يا 3 دفعه بالا و پايين كرد يهو آبش اومد!
كثافت خالي شدم حالم بهم خورد براي اولين بار اين حالتو تجربه كردم بابك پاشد با شرتش كس و شكم منو تميز كرد و شرتو پوشيد منم خندم گرفته بود و بي حالم بودم يكم افتاد روم از من لب گرفت پاشد رفت بيرون منم لباسامو پوشيدمو رفتم بيرون توي حال حامد با خنده گفت خسته نباشيد كه بابك خنديد منم ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم بابك اومد پيشم نشست و حامدم يه آهنگ گذاشته بود از فكر كنم از مرتضي بود.
داشتيم همينطوري گپ ميزديم هي بابك گردنه منو ميمالوند هي دستشو ميذاشت روي پامو هي ميماليد منم يهو با خنده گفتم بابك جان نكن اينجا پسر مجرد نشسته دلش مي خواد حامدم سريع گفت نه خاطره خيالت راحت ما چيزي تو شرتمون نيست!
بابك داداش راحت باش بابكم پررو گفت ديدي من فاميلامو ميشناسم همه چشم پاكن يهو هلم داد روي مبلو خودشو انداخت رومو لبامو خورد منم هي خودمو اينورو اونور كردم تا بيام از زيرش بيرون اما نشد ولي قشنگ داشتم مي ديدم كه حامد زل زده به من بابكم ديگه هي داست سينه هامو از روي تي شرت ميماليد منم ديدم ول كن نيست آهو نالمم در اومده بود داغم شده بودم گفتم بابك ول كن الان توي اتاق بوديم ول كن بابكم جواب داد نه الانم با اتاق فرقي نداره تي شرتمو اومد بزنه بالا ديگه نذاشتم و با دادو بيداد اونو از روم پس زدم حامدم داشت مي خنديد بهش گفتم چيه ميخندي باز با خنده گفت چقدر سوسولي مگه كاريت كرد!
اقلا يه ماچش كن بدبختو منم گفتم تا تو روت كم شه اين كارو مي كنم رفتم شروع كردم لباي بابكو ماچ كردنو بهش لب دادم اونم گفت ميشه سينتو بمالم ديگه گفتم تا چشم حامد در بياد اره چون از حامد لجم گرفته بود بابكم شروع كرد ماليدن داغ بودم چشمامو بسته بودم ديدم بعله بابك تي شرتمو تا روي صورتم كشيده بالا كرستمو داده زير سينم و پستونام افتاده بيرون اونم داره ميماله و ميخوره حامدم زل زده بود به سينه هاي من منم با اه ناله و با حرص گفتم بابك بخور همه جامو بخور تا چشم فاميلات در بياد!
بدبخت بابك هم كه خودش نمي خواست اون موقع منو بكنه همش سينه هامو ميماليد روي شكممو ميخورد حامدم با خنده و موزي بازي منو ميديد و بلند گفت منم يه روز ميخورم ناراحت نباش اين حرفشو اصلا گوش ندادم چون فكر نمي كردم يه روزي زير اون بخوابم!
واي مردم خسته شدم ببخشيد من اگه خوب تعريف نمي كنم بعدم اگه من كير و كسو راحت مينويسم چونكه شماها فكر كنم اينطوري دوست دارين كه ادم راحت بنويسه اگه خوشتون مياد وبراتون جالبه بنويسم باز
در ضمن از مريمم تشكر ميكنم چون يك سري از چيزارو اون يادم ميندازه مثل بعضي از اسمها وخاطراتي كه با هم داريم
من به حامد و زرايي كه مي زد اصلا فكر نمي كردم بابكم كه ول نمي كرد همش منو ميمالوند منم داغ داغ شده بودم برامم مهم نبود لختم جلوي حامد
منم داشتم بابكو ميخوردم اونم حشري شده بود و ديگه با كسم ور مي رفت انگار نه انگار كه حامد اونجاست دست كرده بود توي شلوارمو از زير شرت منو ميمالوند منم دستم قفل كرده بودم دور كمرش محكم فشارش مي دادم به خودم همونطور كه روي كاناپه ولو بودم ديدم ديگه كار از كار گذشته بابك شلوار منو تا نزديكاي زانوم كشيده پايين يهو جيغ زدم هلش دادم گفتم مگه نمي بيني حامد زل زده به من ديگه خيلي عصبي شده بودم بابك گفت حامد كه كاريت نداره در ضمن اگر هم داشته باشه من نمي ذارم!
حامدم گفت بابا راحت باشين من چيكار به شماها دارم پاشد رفت توي اتاق بابكم گفت ديدي چيزي نشد اومد روم منم كه ديگه بي حوصله شده بودم خودمو شل كردم و كاري نكردم ولي بابك بي خيال به من شروع كرد منو كامل لخت كردنو شلوارو شرتمو كامل درآورد كيرشو گذاشت لاي پامو بالا پايين كرد تا اينكه آبش اومد اينبار ريخت روي پاهام منم با بي حوصلگي لباسامو پوشيدم و رفتم دستشويي و برگشتم ديدم حامد و بابك نشستن دارن سيگار مي كشن حامد تا منو ديد خنديد و گفت بابك اين حالو از من داري چون خاطره از لج من بهت داد تا اينو گفت من كه ازش عصبا ني بودم داد و بيداد كردمو گفتم بابك من ميرم!
مانتومو پوشيدمو اومدم توي حال كه بابكم گفت منم ميام اومد دنبال من حامدم چيزي نگفت و ما اومديم بيرون توي راه كلي غر زدم سر بابك كه چرا حامد اينطوري گفت و اونم هيچي نگفت رسيدم خونه دوش گرفتم خواهر بزرگم كه الان 2 تا پسر داره اومد گفت بريم خريد منم كه حال نداشتم باهاش نرفتم زنگ زدم به مريمو گفتم باد پيشم اونم با كله اومد تا براش تعريف كنم كه چطوري به بابك كس دادم! مريم اومد و زر زدنامون تموم شد كه مريم گفت كثافت منو به هوس انداختي پاشد زنگ زد به اشكان و لاسيدن با اونو بعد نيم ساعت اومد گفت ميشه به بابك بگي ما بريم پيش حامد من هر چي كردم مريم به خرجش نرفت كه اونجا خوب نيست منو مجبور كرد به بابك گفتم اونم با حامد هماهنگ كرد و با اشكان قرار گذاشت كه پس فرداش بريم اونجا فكر كنم به من تو خونه گير داده بودن كه چرا اينقدر ميرم بيرون چون يادمه با وساطته مريم بهم اجازه دادن به هر حال ما 4 تايي رفتيمو حامدم مثل شاخ اونجا بود من با بابك گفته بودم اگه حامد بياد پيش ما من كاري نمي كنم اونم گفت باشه 5 تايي سرو كول هم ميزديمو يكي جك ميگفت يكي شعر ميخوند من ادا در مياوردم 1 يا 2 ساعتي بوديم
كه مريم و اشكان رفتن توي اتاق بابك گفت ما كه اينجا راحتيم شروع كرد منو ماچ كردن منم باز شرطمو به بابك گفتم كه حامد پاشه بره حامدم شروع كرد اذيت كردن كه اي بابا مگه ميخواين چيكار كنين و اين جور حرفها اخرش من راضي شدمو شروع كردم لب دادنو سريع بالا تنمو لخت كردنو بالا تنه بابكم لخت شد اينبار بابك منو خوابوند روي زمين روي فرشو با كسم بازي كردن كه شلوارمم دراورد شرتمم كشيد پايين چشماي حامد داشت منو ميخورد ولي من ديگه پر رو شده بودم بابكم لخت شده بود و كيرش دست من بود ما با هم ور ميرفتيم و حامد ما رو نگاه ميكرد كه ديدم داره با كيرش ور ميره هي منو ميبينه هي ور ميره با كيرش بهم برخورد اما به روي خودم نياوردم چون ديگه برام عادي شده بود.
ديگه بابك به دمر خوابيد منم رفتم روشو شروع كردم براش ساك زدن هي ميخوردم اونم منو ميماليد بعد اون منو خوابوند و كيرشو گذاشت لاي پامو بالا و پايين كرد منم همش چشم به حامد بود كه منو ميديد كه دارم ميدم اب بابك اومد و لخت نشستيم پيش هم حامدم كه ديد اينطوري من راحت شدم شروع كرد از من تعريف كردن كه چه سينه هايي داري و چه لبايي داري و از اين حرفها!
بابك داشت سیگار مي كشيد منم ديگه لباسامو پوشيدمو نشستيم مريم اينا هنوز توي اتاق بودن بابك گفت بريم اذيتشون كنيم رفتيم پشت در در زديم گفتيم بابا بياين بيرون اگه نياين ما ميايم اشكانم گفت نه بابا ما ميايم!
چند دقیقه گذشت اومدن و شروع كرديم مسخره بازي دراوردن كه اشكان گفت بياين شاه دزد وزير بازي كننم قبول كرديم حامد چايي گذاشته بود چايي اماده شده بود مريم گفت من ميرم ميريزم كه پاشد رفت بريزه ريخت اومد گذاشت اومديم بازي رو شروع كنيم مريم اومد چاييشو بخوره ريخت روي شلوارش سوخت داشت خونه رو ميذاشت روي سرش انقدر جيغ زد اشكانم از خدا خواسته شلوار مريمو دراورد و مريم جلوي همه با يه شرت وايساده بود حامد رفت توي اتاقو يه شلوار راحت براش اوردو مريم پوشيد بازي كرديم بعدشم ديگه خسته شديم موقع رفتن مريم رفت شلوارشو عوض كنه منم باهاش رفتم تو شلوارشو دراورد داشت شلوار خودشو مي پوشيد كه اشكان اومد تو شروع كرد اذيت كردن بعد جلوي من شروع كرد با مريم ور رفتن مريمم هي اه اوه ميكرد!
منم گفتم اي مريم بي حيا كه اشكان گفت شماها كه با هم راحتين!
منم كه با شماها راحت و دست كرد توي كون مريم با يه دستشم از جلو با كسش ور مي رفت مريم برگشتو شروع كرد لب بازي كردن با اشكان اونم شرت مريمو داد پايين كسش سفيد بود چه جورم منم اومدم بيرون به بابك گفتم فعلا رفتني نيستيم و ماجرا رو بهش گفتم منو بابكم يكم لب گرفتيم از هم تا اشكان و مريم اومدن با حامد خدافظي كرديم اومديم توي ماشين اشكان تا سر ك چه رفتيم كه مريم گفت من وسايل ارايشمو جا گذاشتم بر گشتيم دم در مريم پياده شد منم يهو گفتم منم ميام ارايشمو درست كنم زنگ زديم رفتيم تو به حامد گفتيمو منو و مريم رفتيم توي اتاق وسايلشو جمع كرد منم ارايش كردمو اومديم بيرون من گفتم برم دستشويي مريم گفت پس من ميرم تو ماشين رفتم دستشويي اومدم بيرون داشتم دست مي شستم كه ديذم حامد از پشت دستشو گذاشته روي كونم هي ماليد بهش گفتم بي شعور ولم كن به بابك ميگم كه خنديد چسبوندم به ديوار سينه هامو چنگ زد يكم اينكارو كرد ولم كرد گفت يه لب بده ديگه كاريت ندارم!
منم اشتباه كردمو قبول كردم از روي لبام خورد بعد گفت به بابك دوست داشتي بگو چون اون باور نمي كنه منم ديدم اگه بگم ضايع ميشم اومدم به بابك چيزي نگفتم تا اينكه...
چطوره خوب بود
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#75
Posted: 17 Jun 2010 06:41
خاطره 2
دیروز صبح که داشتم با یکی از رفقای به قول ملت نا باب خودم می رفتم طرف کارگاه تیرچه بلوکم می رفتم و سوار سمند باباش بودم هوس کردم بعد کار بریم روستای پدری اونجا تو باغ اجدادی مون و اونجا سه گوشی که پری روز گرفته بودم رو با پسر قاچاقچی بخورم .جریان و بهش گفتم گفت تنهایی مزه نمیده بزا به چند تا دیگه از بچه هام خبر بدیم تا عصر که قرار بود پارچه هایی که با پژو 405 GL دیروز از اورمیه آورده بود برسونه تبریز با یکی از دوست دختراش هم قرار داشت.من بدبخت تا عصر با کارگرام مشغول کار کون خودم و جر میدادم دانشگاه می رفتم کارای اداری کارای مربوط به خونه رو هم خمدم انجام می دادم خلاصه با این همه صرفه جویی آخرش هم فوقش ماهی یک و دویست بیشتر دشت نمیکردم.ولی اون کون گشاد هفته ای دوباربا چهار تاماشین قاچاق می آورد و حداقل ماهی دو تومن در می آورد واسه همین فقط حال میکنم تیغ بزنمش بر همین مبنا بهش گفتم یه جنده هم مهمونمون کن بگذریم که وقتی این و گفتم یه رب فقط بهم گفت مگه قوادم مگه من دییوسم بالاخره قبول کرد قبل از این که بچه هارو جمع کنه یه جنده بیاره دوتایی بکنیمش .مام که به کارای روزمره پرداختیم انقدر سرم شلوغ بود وقت نکردم با موتور جلو مدرسه دخترونه ویراژ بدم. دختر بازی سر شب تو محلمونم که از دست داده بودیم.تا عصرم تلفنی با دخترا حال کردیم ساعت شش و رب بود به نگهبان گفتم من امروز زود میرم آوردم موتور و گذاشتم خونه زنگ زدم به این رفیق قاچاقچی صبحیم "داریوش" گفتم من تو خونمون منتظرتم .ننه و آبجی مونم که دیگه عادت کرده بودند. دادش بزرگمونم تهران بود .وقتی داریوش اومد سریع رفتیم از مراغه یه جنده ورداشتیم آوردیم بردیم تو باغمون از اونجایی که اهل هم دهاتی هامون واسه خاطر بابامون ما رو میشناختن مجبور شدیم کلی بیراهه بریم .داریوشم که ماشینش صفر بود با سرعت نزدیک صفر هم رانندگی می کرد تا برسیم اونجا انقدر با کون و کس و پستونای دختره ور رفتیم که سه بار آب کیرمون روانه شد خلاصه رسیدیم باغ .تازه یادم افتاد کلید نیاوردم از دیوار بالا رفتم دیدم دختره داد و فریاد گذاشته نمدونم کلک زدین و نمیدونم اگه باغ از خودتون نباشه من نمیام با هزار زحمت راضیش کردیم در باز کردیم رفتیم تو. جنده هه هم که هزارو یه جور بهونه می آورد. وقتی تو ماشین من راحت نیستم بهتر تو باغ کارامون بکنیم .وقتی که دید کلید ندارم گفت اینجا خطر داره نمی دونم گناهش بیشتره اینجا صاحبش راضی نیست کون گشاد انگار تا حالا گناه صواب حالیش بود. بهش گفتم بابا نماز که نمی خونی که صاحبش راضی باشه ازاون گذاشته صاحبش منم که راضی ام.خلاصه راضیش کردیم چون من ندید تر بودم کیرمم هف شق کرده بود طاقت هم نداشتم زود زیر درخت گردو یه پتو انداختم به داریوش گفتم اول من اونم قبول کرد ورفت تامابقی بساط از ماشین بیاره و خود خواسته رفت دونبال نخود سیاه تا شاهد این جنایت نباشه وهم اینکه سر گوشی آب بده .بعد از چند تا لب پستونای دختر رو کردم تو دهنم با کسش بازی کردم خلاصه کیرم تاب وتحمل این انزوا رو نداشت شق شده شو که بیرون آوردم دختره گفت چقدر کوچیکه دیدم دختره دنبال بهونه است که در ره این همه هم که باهاش ور رفته بودم حشری نشده بود به همین خاطر بئد که گفتم آره راست میگی امونش ندادم مستقیم کردم تو کسش که سالها بود پرده اش پاره شده بود. دو دقیقه طول نکشید که کارم تموم شد وخودم و جمع و جور کردم و داریوش و صدا کردم تا اونم شروع کنه دو دقیقه طول نکشید که صدای آه واوه دختره شروع شد انگار تا حالا داشتم تو کسش فوت می کردم این ارزش کیر من و پائین می آورد.یه مدت که گذشت دیدم صداشون خیلی بالا رفته.ترسیدم کسی از اونجا بگذره و صداشون و بشنوه بهشون گفتم یه زره یواشتر ولی اونا بدجور رفته بودن تو یه دفه دیدم یکی از دیوار داره بالا می آد گفتم داریوش جمع کن بریم آومدن و سریع رفتم بالی یکی از درختای بزرگ گردو لای شاخ برگاش قایم شدم اونام تا اومدن بجنبن ملت گرفتنشون یکی از اونا که مثلا پسر عموی بابامون بود گفت یه نفر دیگه هم اینجا دیدم من می رم با دوچرخه ببینم کجا رفته.میدونستم از لای شاخ وبرگ درخته راحت نمشه پیدام کرد ولی از زبون لق درخته میترسیدم که دائم می گفت دیدی به اون کسکش عوضی گفتم آخرش انش در می آد.جنده انگار صدای آه واوه من کل دهاتمون و برداشته بود.بعد دست جفتشون گرفتن همونجور لخت سوار ماشین خودشون کردن وبردنشون آگاهی یکیشونم اونجا کمین کرد تا هر وقت من برگشتم دستم و بگیره ببره پیش اونا انگار کار و زندگی نداشتن بعد سالی وعمری این اولین باری بود که کس میکردیم زهرمون کردن.تا حالا هرچی کرده بودیم همش یا لاپا بود فوقش هم که کون بعضی وقتام که با یه لب آب کیرمون سرازیر می شد.از لابلای حرفاشون هم که فهمیدم من و خوشبختانه نشناختن.در همین افکار غرق بودم که دیدم گور به گور شده موبایلم داره زنگ میزنه زود تا خواست ویبره بزنه زود با سامسونگ N 620 رد تماس کردیم. میدونستم اگه خاموشش کنم صدا میده. ساعت حدودا نه ونیم بود که نگهبانه شرش رو کند وقتی مطمئن شدم رفت سریع رفتم خونه صبح روز امروز تا عصر از این اون پرس و جو کردم دیدم بیچاره داریوش بهش گفتن یا باید بگیریش یا جفت تون رو اعدام می کنن.ولی خودمونیم اگه کیرم یه زره بزرگتر بود معلوم نبود حالا اون جنده رو به من می دادن یا به داریوش.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 211
#76
Posted: 25 Jun 2010 02:20
پريسا و مرضيه
يك سال و نيم بود كه با پريسا دوست بودم. روز اولي كه با هم دوست شده بوديم يادم نيست. اصلا يادم نيست چي شد كه سر صحبت رو با هم باز كرديم. فقط مي دونم كه چند روز مزاحم تلفني ما بود و بعد خودم به حرفش اوردم و با هاش دوست شدم . ميگفت شماره تلفن خونمونو خودم بهش دادم. شايد هم راست ميگفت. يه روز بود كه با صاحبخونه مون دعوامون شد و قرار شد تا يه ماه ديگه خونه رو خالي كنيم و اونم خودش بياد و اينجا بشينه. اول فكر كرديم دروغ ميگه بعد كه يه بار زنشو اورد تا نگاهي به خونه بندازه شصتمون خبر دار شد كه اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست. كاري هم از دستمون بر نميومد. غريب بوديم و دانشجو. برعكس همه جاي دنيا اينجا دانشجو بودن جرمه. مخصوصا دانشجوي تهراني. اين شد كه با بچه ها تصميم گرفتيم يه جوري كون صابخونمون بذاريم. كارمون شده بود كه پنج شنبه - جمعه ها مي رفتيم تو خيابون و به ملت شماره مي داديم. مثلا مي خواستيم شماره تلفن خونه رو جنده كنيم. به هيچ كس رحم نميكرديم. دختر، زن، زشت، خوشگل، پير ، جوون ، خلاصه از 14 سال تا 55 سال تلفن ميداديم. تا اينكه يه روز صابخونه اومد و پرسيد كه خونه پيدا كرديم؟ ما هم مثل بچه مظلوما گفتيم نه.اونم تا آخر امتحانا بهمون فرصت داد. ولي تازه بدبختي ما شروع شده بود. همه زنگ ميزدند. تنوع شغلها و افراد هم برامون جالب بود.يكي زنگ ميزد و نوار ميذاشت. يكي فوت ميكرد. يكي نچ نچ ميكرد. بعضي ها هم مثلا باهامون را ميومدند و بعد از كلي كس ليسي تلفن بهمون ميدادند و البته اونام خيلي هاشون سركاري بود. مثلا يه بار يكي به خود من تلفن كلانتري محلمونو داده بود. پريسا هم يكي از اون دخترا بود. پريسا 3 سال بود كه از شوهرش جدا شده بود و با پدرش زندگي ميكرد. يه دختر كوچيك هم داشت. كدوم كس خلي يه همچين زني رو طلاق داده بود، نمي دونم. هم خوشگل بود هم خوش هيكل. مهربون و خونه دار هم بود. هيچ وقت نفهميدم چرا از هم طلاق گرفتند. زياد سئوال نميكردم. به من كه حال ميداد چرا خلقشو تنگ كنم؟. خيلي با هم عياق بوديم. بعضي وقتا غذا درست ميكرد و مياورد با هم مي خورديم. هم خونگي هاي منم از خونه بيرون نميرفتند. يه كليد از روي كليد خونه زده بودم و داده بودم بهش. خودش ميمود خونه. بيشتر صبحا وقتي بچه شو ميذاشت مهد كودك يه سري ميمود خونه ما. يه آپارتمان بود كه طبقه دومش عكاسي بود. در پايين آپارتمان هميشه باز بود. هركي ميومد تو ساختمان توجه كسي رو به خودش جلب نميكرد. پريسا تنها دوست صميميش مستاجرشون بود. اونم يه زن سي ساله بود كه يه پسر بچه داشت. طبقه بالاي خونه اونا مينشستند. طبقه بالاشون خيلي كوچيك بود يه ايوان بهار خواب هم جلوي اتاقشون بود. يه نسبت دوري با مستاجرشون داشتند. هزار بار برام گفته بود ولي هيچ وقت نفهميدم. چمي دونم سگ همسايه اونا پشت ديوار خونه اينا شاشيده بود و اينام با هم فاميل شده بودند. رابطه من و پريسا يه رابطه دوستانه بود. شايد در هفته چند روز ميمود خونه ما و با هم بوديم ولي هفته اي يه بار با هم بيشتر سكس نداشتيم. خيلي وقتها هم دو سه هفته ميشد و كاري نميكرديم. مي دونستيم كه هيچ وقت اين رابطه ما سرانجامي نداره. حداكثر تا زمانيه كه من تو اون شهر باشم دوام داره. يه روز بعد از ظهر بهم زنگ زد - سلام مي توني امشب بيايي خونه ما؟ هيچ وقت خونشون نرفته بودم. اصلا جراتشو نداشتم. - چي شده؟ - بيا ديگه چي ميگفتم؟ بهش اعتماد داشتم ولي هيچ وقت همچين پيشنهادي بهم نكرده بود. - مگه امشب خونه خاليه؟ - تقريبا - تقريبا يعني چي؟ - مي توني تا نيم ساعت ديگه اينجا باشي؟ - آخه واسه چي؟چرا اينقدر عجله داري؟ بدجوري گير كرده بودم. - وقتي رسيدي سر كوچه يه زنگ بزن طبقه بالا. من پيش مرضيه ام. - پيش اون چرا؟ شوهرش مگه نيست؟ - نه نيست. مرضيه هم اينجاست سلام ميرسون. - سلام برسون مونده بودم چي بگم. - ميايي؟ - آخه واسه چي؟ برنامه است؟ - آره ديگه - خوب بذار فردا يا پس فردا تو بيا خونه ما - نه ديگه نمي تونم هم دلم كس ميخواست هم مثه سگ ميترسيدم. وقتي يه زن به آدم پيشنهاد ميكنه نمي توني جواب رد بدي. - اومدم باشه زود لباسامو پوشيدم و جرايانو واسه بچه ها تعريف كردم. تمام جيبامو خالي كردم. هرشب تلفنو ميكشيديم. از بچه ها خواستم كه امشب اين كارو نكنند. نيم ساعته خودمو رسوندم سر كوچشون. يه زنگ زدم طبقه بالا. پريسا گوشي رو برداشت. - بعله؟ - منم سر كوچم. - خيلي خوب من ميام لاي درو باز ميكنم و تو بيا تو و از پله ها برو بالا. يواش يواش راه افتادم و وارد كوچه شدم. هيشكي نبود. پشت سرم هم كسي نبود. اگه از پنجره خونه اي كسي منو ميديد يا نه من خبر نداشتم ولي تخمم نبود.نزديكاي خونه كه رسيدم ديدم لاي در بازه و دو تا چشم داره منو ميپاد. نزديك تر كه شدم دو تا چشم از لاي در رفتند كنار. خيلي آروم درو باز كردم . پريسا پشت در منتظرم بود. درو پشت سر من بست. با دست اشاره كرد كه برو بالا. رفتم از پله ها بالا. ديگه تموم شده بود. راه برگشتي نبود. بدون سرو صدا از پله ها رفتم بالا. دم در طبقه بالا مرضيه منتظر من وايساده بود. تا اون موقع نديده بودمش. فقط از پشت تلفن صداشو شنيده بودم. صداش خوشگل بود و موقع حرف زدن با عشوه حرف ميزد طوري كه آدم فكر ميكرد كسش خيس شده و داره ازش چيك چيك آب ميچكه. يه خرده چاق بود. يه دامن مشكي بلند پوشيده بود. لبه هاي عقبي دامنش زمينو جارو ميكرد. سينه هاش بزرگ بودند. ميشد فهميد كه اگه سه ساعت هم اونا رو بمالي سفت نميشند. دعوتم كرد تو خونه. با هام دست نداد. پشت سرم كفشامو برداشت و اومد تو اتاق. من هنوز نمي دونستم واسه چي اومدم تو اين خونه. واسه چي اومدم طبقه بالا. فقط رو اعتمادم به پريسا اينكار احمقانه رو كرده بودم. - بفرماييد الان ميام خدمتتون. كفشامو برد تو اتاق و برگشت.چيزي نگفتم. - آب پرتقال براتون بيارم؟ - مرسي يه دست مبل كوچيك داشت و همه رو تو هال چيده بود. اينقدر جاش كوچيك بود كه جا واسه راه رفتن هم نبود. اگه به جاي اين همه مبل و تير و تخته كه تو اتاقش بود ده متر به متراژ خونش اضافه ميكرد بهتر بود. هرطرفو نيگا ميكردي يه چيزي از در و ديوار آويزون بود. يه تابلو بود كه برجسته بود. با خمير درستش كرده بود. كلي خرجش كرده بود ولي دوزار نمي ارزيد. مثلا كارش درسته - بفرماييد. يه ليوان آب پرتقال تو سيني گذاشته بود و بهم تعارف مي كرد. وقتي دولا شده بود. سينه هاش مي خواستند پيرنشو پاره كنند و بياند بيرون. كلي هم به خودش گردنبند و خرمهره آويزون كرده بود. - دست شما درد نكنه. نمي دونستم چي بگم. روم نميشد ازش بپرسم منو واسه چي اورديد اينجا. پريسا چيكارم داره. الكي به در و ديوار نيگه ميكردم تا يه موضوعي براي صحبت پيدا كنم. - خنكه؟ - آره خوبه. مرسي. - نوش جون پريسا هنوز نيومده بود بالا. هنوز پايين بود. هرچي ميگذشت من بيشتر ميترسيدم. آب پرتقال مزه شاش خر ميداد. - قشنگه؟ خودم درستش كردم. كلاس ميرفتم . اينا رو اونجا درست كردم. يه ماه بيشتر نرفتم شهريه اش گرون بود و شوهرم هم نذاشت برم. ..... خاك برسرت كلاس رفتي اين طوري درست كردي؟ - .. تازه بچه داري هم بايد بكنم و خلاصه نميرسم. كاري ندارم ها ولي تا بخوام بجنبم ظهر شده - بله مشكله واقعا جامعه هنر عجب نابغه اي رو از دست داده. موزه لوبر در به در دنبال همچين كاري ميگرده، اون وقت تو اورديش اينجا زدي به ديوار گچي رنگ نخوردة اي كه ده سانت روش كبره گرفته. - بذار برم پريسا رو صدا كنم. ببينم اين دختره كجا رفته؟ - دستتون درد نكنه. وقتي راه ميرفت حركت كونش باعث چرخش دامنش ميشد. خودش ميدونست كه سينه هاش خيلي گندن همش بلوزشو با دشت ميكشيد و صاف ميكرد تا مثلا يه خرده از اندازه اونا كم كنه. پنج دقيقه طول نكشيد كه اومد - الان مياد. سرش شلوغه. داره غذاي بچه رو ميده. مادرشم خونست. ديگه داشتم ميريدم به خودم. ننش خونس و منو اورده تو خونه. تو اين موقعيت اگه صدتا كسم بياند كيرم از جاش تكون نمي خوره. كي جرات داره كس بكنه. صداي پاي كسي تو راه پله ميومد. مرضيه زود از جاش بلند شد و رفت طرف در. - اومدي؟ - آره. كجاست؟ چشمم به در بود كه ديدم پريسا اومد تو. - سلام ببخشيد. - سلام. خوبي؟ - مرسي. بيا كارت دارم. دنبالش بلند شدم و رفتم تو اتاق. مرضيه در خونه رو داشت مي بست و نيم نگاهي هم به ما داشت. لبخند مرموزانه اي زير لب ميزد. اتاق كه چه عرض كنم. بيشتر به طويله شبيه بود. انگار دزد اومده و همه جار و ريخته به هم. در تمام كمدها باز بود. رو تخت يه پسر بچه كوچولو دو،سه ساله خوابيده بود. تا اومديم تو اتاق پريسا درو بست و اومد جلو. با هم روبوسي كرديم. - ببخشيد. مامان قراره نيم ساعت ديگه از خونه بره بيرون. بابا اينا هم رفتند باغ مون تا فردا بعد از ظهر هم نمياند. تو چند دقيقه اينجا بمون وقتي كه مامان رفت ميريم پايين. - خوب ميذاشتي مامان بره بعد به من ميگفتي بيام. - حالا گذشته ديگه . - جلوي مرضيه زشت نيست؟ - نه بابا اين خودش شوهر داره كه هيچ دوست پسر هم داره. ديگه زبونم بند اومده بود. آدم شوهر داشته باشه و بازم دوست پسر بگيره. تازه چهار پنج سال هم بيشتر از ازدواجشون نگذشته باشه. پريسا از اتاق رفت بيرون. منم دنبالش رفتم بيرون. وقتي وارد هال شدم انگار وارد بهشت شدم. چي بود اون اتاق. همينه ديگه وقتي زن فقط به فكر كير و كس باشه زندگيش بهتر از اين نميشه. تقريبا يه ساعت بعد پريسا اومد بالا دنبال من. - بيا مامان رفت - اين وقت شب كجا رفت؟ - بيا كه الان برميگرده. مهموني دوره اي داره. بچه رو هم با خودش برد. رفتم پايين . وارد كه شدم بوي قرمه سبزي و مرغ سرخ كرده همه جا پيچيده بود. اينقدر گشنم بود كه يادم رفته بود واسه چي اومدم اينجا. طبقه بالا و پايين با هم زمين تا آسمون فرق داشت. طبقه بالا انگار از توش قطار رد شده بود. اينجا همه چي سر جاش بود. همچي تميز و مرتب. ديوار و سقفهاي گچبري شده. مبلها تر تميز، يه تابلوي خوشگل گوبلن به ديوار بود. تصوري از يه مزرعه گندم بود و يه كلبه روستايي. وقتي نگاش ميكردي ديگه نمي تونستي چشم ازش برداري. - خوشگله؟ - خيلي - سه ماه طول كشيد تا اينو تموم كنم. مرضيه رو هم با خودمون اورديم پايين. - شام بخوريم؟ - آره منم گشنمه. وقتي رو مبل نشستم تازه پريسا رو از دور برانداز كردم. يه دامن پوشيده بود مثل دامن مرضيه ولي يه بيست سانت كوتاه تر. يه جفت جوراب مشكي نازك پوشيده بود كه فقط تا مچ پاش بود. ساق سفيد و خوشگلش بيرون بود. دوتايي رفتند تو آشپزخونه. شروع كردند با هم حرف زدن و تدارك شام رو ديدن - ميدونييد قرار پريسا شوهر كنه؟ منم همينطوري داشتم نيگا ميكردم. - اينو نيگا كن. چطوري بهت نيگا ميكنه؟ نه نيگاش كن فكر ميكردم بازم از اون شوخي هاي لوس و بيمزه زنونست. از اون شوخي هايي كه همه زنا و دخترا ميكنند. خودشون ميگنند و خودشون هم غش ريسه ميرند. - باورتون نميشه؟ از خودش بپرسيد. پريسا انگار خجالت مي كشيد خودش بهم بگه. الكي سرشو به بشقاب و قاشق ، چنگال مشغول ميكرد. اصلا سرشو برنگردوند - يه خرده يخ از تو يخچال در بيار مرضي جون - مباركه ايشالا. حالا اين شوهر خوشبخت كي هست؟ - نه بابا خبري نيست اين مرضي هم الكي شلوغش ميكنه. فقط در حد حرفه نه مثل اينكه مسئله جديه. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. - مباركه مباركه. كي هست؟چيكارست؟ - بابا هنوز خبري نيست كه قراره يه خبرايي بشه - بگو ديگه . توئم هي ناز ميكني. رفتم و از پشت دست انداختم و كمرشو گرفتم. - يه پسر خوشگل و ماماني. معلمه و يه بار هم مثه من ازدواج كرده، منتها زنش مرده. با بچه منم مشكلي نداره. البته من مي ترسم يواش سرمو چسبوندم روي گوشش - ترس نداره. مگه از مال منم مي ترسي؟ يه لبخندي زد و نگاهي به مرضيه كرد. مرضيه داشت ميزو آماده ميكرد و به نظر ميرسيد كه به ما توجهي نداره - نه بابا قرارمون با شوهر قبليم اين بوده اگه شوهر كردم بچه رو بايد پس بدم. يعني پدر شوهرمم نميذاره. ولش كردم و هردوتايي رفتيم طرف ميز شام. - نه بابا اينجورام نيست. ايشالا درست ميشه. واسه خودم يه چيزي رو الكي پروندم. ولي خيالم راحت ميشد. خيلي وقت بود مي خواستم از پريسا جدا بشم. زيادي با هم اخت شده بوديم. پريسا پنج ،شش سال از من بزرگتر بود. پاش ميوفتاد از اون پاچه ورماليدها بود. با من هميشه مهربون بود ولي ديده بودم كه با مردم دعواش ميشه چيكارا ميكنه. شام و خورديم و ميزو جمع كرديم. مرضيه چايي ريخت و برامون اورد. پريسا تلويزيون و روشن كرد. صداش تا هفت تا خونه ميرفت . چيزي واسه گفتن نداشتيم. الكي به تلويزيون نگاه ميكريم و چايي ميخورديم. مرضيه خودش حس كرده بود كه سرخره و بايد بره. چاييشو خورده ،نخورده پاشد. - من برم يه سري به بچه بزنم. از در كه اومد بره بيرون پريسا رفت و جلوشو گرفت و يه چيزي زير گوشش پچ پچ كرد و دوباره اومد نشست كنار من رو مبل. كنار دست پريسا دو سه تا كنترل بود. يكيشونو برداشت و به طرف تلويزيون گرفت و دكمشو فشار داد. بعد همونطوري كه هنوز ليوان چايي رو با اون يكي دستش گرفته بود،كنترل رو گذاشت رو ميز و كنترل تلويزيون و گرفت دستش و كانالو عوض كرد. يهو تصوير تلويزيون از گل و بلبل و تغيير كرد و ديدم يه كون گنده است كه كل صفحه تلويزون گرفته و پايين و بالا ميره. - اينكه تكراريه - چيكار كنم . ديگه ندارم. هزاربار بهت گفتم ازدوستات برام پيدا كن. نكردي. - حداقل بزن جلو. اون دختر خوشگل مو بوريه بياد. كنترل ويدئو رو به طرفم دراز كرد. فيلمو زدم جلو . دوباره همون هنرپيشه ها بودند. ديگه حوصله جلوبردنو نداشتم. - به مرضيه چي گفتي؟ - گفتم حواسش باشه اگه يه وقت مامان اومد منو خبر كنه. همونطور كه جفتمون به تلويزيون زل زده بوديم دستمو دور گردنش انداختم و كشيدمش طرف خودم.انگار منتظر بود و منم بايد خيلي وقت پيش اينكارو ميكردم. يه بوس به صورتش كردم و دور سينش چنگ زدم. شروع كردم چلوندن سينش. حس ميكردم اين آخرين باريه كه دارم پريسا رو ميكنم. خيلي عجله داشت واسه كردن. حتما خيلي زود ميخواست ازدواج كنه. همونطوري كه يه دستم دور گردنش بود و سينشو ميماليدم اون يكي دستمم انداختم دور اين يكي سينش. سفت شدن عضلات سينشو خوب حس ميكردم. كاملا ميشناختمش. وقتي آب دهنشو قورت ميداد يعني داره حالي به حالي ميشه. همه چيزيش برام تكراري بود. دستشو گذاشت رو كيرم. يواش يواش شروع كردن به فشار دادن. هنوز از جاش جم نخرده بود. ديگه تلويزيونو نگا نميكرد سرشو داد بالا و گردنشو اورد نزديك دهنم. دستمو از رو سينش برداشتم و صورتشو ناز كردم. شروع كردم به خوردن زير گلوش. صداش در نميو مد. با كنترل ، ويدئو و تلويزيون رو خاموش كردم. لبمو گذاشتم رو لبش. تو اتاق تنها صدايي كه ميومد صداي ملچ ملوچ ما بود. دستمو بردم و دامنشو زدم بالا. پاهاي داغ و سفيد. هزار دفعه قبلا ديده بودمشون ولي بازم برام تازگي داشتند.شورتشم برام تكراري بود. واسه يه لحظه دست از لب گرفتن كشيدم و يه نگاهي بهش انداختم. دستمو تو شورتش كردم و راه كسشو پيدا كردم. خيس شده بود. پريسا بيشتر دوست داشت كسشو انگشت كنم تا اينكه براش بمالم. حتي از ليس زدن هم بدش ميمود. از ساك زدن هم بدش ميمود. چي فكر ميكرد نمي دونستم ولي منم مجبور بودم همون كاري رو بكنم كه اون ميخواد. هميشه همينطوره مردها مطيع حرف زنها ميشند. دستم خيس خيس شده بود. دستمو از تو شورتش كشيدم بيرون و روي پاهاش كشيدم - اي كثافت. نكن دستمو اوردم جلوي دماغش. سرشو كشيد اون ور و لباشو محكم بهم فشار داد. - نكن. دوباره كرمت گرفته؟ مي دونستم از اين شوخي ها خوشش مياد. پيرنشو در اورد و با كرست نشست رو مبل. به طرفش برگشتم. شروع كرد به باز كردن دكمه هاي پيرنم. هميشه اينكارو انجام مي داد. نمي دونم به خاطر من اينكارو ميكرد يا خودش دوست داشت. همونطوري با سينه هاش ور ميرفتم. حوصلش از دستم سر رفته بود. - نكن بذار لباساتو در بيارم الان مامان مياد ها كمكش لباسامو در اوردم و لخت نشستم رو مبل. كيرم نيمه سيخ شده بود. راحت تو دست جا ميشد. - بيا بازش كن پشتشو كرده بود طرفمم و كرستشو بهم نشون ميداد. بازش كردم . برگشت طرفمم و كيرمو گرفت تو دستش شروع كرد به ورز دادنش. هنوز شورت پاش بود. نوك سينه هاش سيخ شده بودند. كيرم داشت سيخ ميشد. - كاندوم داري؟ - آره دست كردم و از جيب شلوارم در اوردم و دادم بهش. جلوش وايسادم تا كاندومو رو كيرم بكشه. خيلي راحت كاندوم و كشيد رو كيرم. بدون اينكه حرفي بزنه به مبل تكيه داد و پاهاشو از هم باز كرد وسط پاهاش قرار گرفتم و كيرمو تو دستم گرفتم. سرشو گذاشتم تو كسش يواش فرو كردم توش. هميشه اولش سخت ميرفت توش ولي وقتي ميرفت توش بعدش گشاد ميشه. در كسش از ته كسش تنگتر بود. هميشه با دستش بالاي كسشو مي كشيد. هميشه وقتي مي خوام بذارم توش لباشو گاز ميگيره و با دقت به كيرم نگاه ميكنه. شروع كردم به تلمبه زدن. با عقب جلو كردن من اونم خودشو عقب جلو مي كرد. ده بيست بار كه اينكارو كردم حس كردم گردنش روي دسته مبل ناراحته و داره بهش فشار مياد. كيرمو از تو كسش كشيدم بيرون - برگرد خودش مي دونست بايد چيكار كنه. زود از جاش بلند شد و زانوهاش گذاشت لب مبل و پشت مبلو با دستاش گرفت. پشتش وايسادم وكيرمو فرو كردم تو كسش. شروع كردم به كردن. هميشه موقع كردن ازش صدايي در نمياد. فقط صداي نفس خودمو مي شنوم. پريسا هيچي نميگه. اصلا نمي فهمم حال ميكنه يا نه. فقط وقتي ازم فرمون ميبره مي فهمم كه دارم درست پيش مي رم. لپاي كونشو چنگ ميزنم و با فشار مي كنم تو كسش. حس ميكنم اين آخرين باريه كه دارم ميكنمش. نمي دونم شايد آخرين كس عمرم باشه. پاهاش كه جوراب داره بيشتر حال ميكنم. لاي كونشو باز مي كنم. يه سوراخ كون تنگ و قهوه اي. تمام حواسمو متمركز ميكنم. مي دونم فرصت بازي بازي كردن ندارم. الانست كه مادرش يا مرضيه از راه برسند. چند دقيقه نميكشه كه آبم مياد. وقتي آبم مياد تا ته تو كسش فرو ميكنم دلم نمي خواد بكشم بيرون. لپاي كونشو چنگ ميزنم و سفت تو مشتم ميگيرم. وقتي دستمو بر ميدارم مي بينم جاي دستام روي كونش مونده. دستمال كاغذي بر ميدارم و كاندوممو در ميارم. اونم خودشو پاك ميكنه. سريع كرستشو مي پوشه و بلوزشو تنش ميكنه. هميشه وقتي كارمون تموم ميشه،پريسا مثه سگ ميشه. اصلا نميشه نزديكش بشي. تا دستتمو دراز مي كنم،خودشو ميكشه كنار. بارها شده كه رو دستمم زده. شورشتو پاش ميكنه و ميره در خونه رو باز ميكنه. هنوز دامنش تو دستشه - خبري نشد؟ دامنش و از سرش تن ميكنه و تا كمرش پايين مي كشه. صداي مرضيه از تو راهرو مياد - نه. - بيا تو. بچه كه بيدار نشده بود؟ - نه من هنوز با شورت و زيرپوشم. شلوارمو جلوي مرضيه پام ميكنم. خيلي بي تفاوت مياد و رو مبل ميشينه.پيرنمو تنم ميكنم و از جام بلند ميشم. پريسا ميره طرف ويدئو و فيلم رو از توش در مياره و ميده به مرضيه - بيا دستت درد نكنه از پريسا خداحافظي ميكنم و از خونه ميزنم بيرون
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 211
#78
Posted: 4 Jul 2010 03:26
گائيدن هاله دوست نازي
جريان نازي رو كه براتون گفتم . پس نيازي نيست كه بگم من چه جوري با هاله اشنا شدم . بعد از دوستي من با نازي و 2 سال رابطه اي كه با هم داشتيم اتفاقات زيادي بين ما افتاد . كه يكي از اين اتفاقات باعث شد كه من از كس و كون هاله هم يه فيضي ببرم جريان از اين قرار بود كه من از اون شهري كه توش درس ميخوندم يه بار يه سوغاتي خوشگل واسه خونه اورده بودم كه قيمتش شصت هزار تومان بود . تو اين رفت و امدائي كه نازي به خونمون داشت اين سوغاتي رو ديد و از من خواست كه واسه اونم يكي از همون بيارم . اما چون من زورم ميومد شصت تومن پياده شم با كمال پروئي بهش گفتم پولش بده تا برات بيارم . كه نازي هم قبول كرد و پول رو بهم داد . اينم بگم كه ميونه نازي با شوهرش . سر جنده بازياي نازي بد جوري خراب شده بود . من پول رو گرفتم و رفتم شهرستان هنوز يه ماهي از رفتنم نگذشته بود كه نازي خبر طلاق گرفتن از شوهرش رو بهم داد . واسه من زياد فرق نميكرد چون من در هر صورت اونو ميكردم. اما واسه نازي خيلي فرق ميكرد چون راحتر ميتونست جنده بازي در بياره خلاصه نازي از شوهرش جدا شد . من براي تعطيلات نوروز به تهران برگشتم و به خيال اين كه يه زن بيوه كه هيچ كس بالا سرش نيست منتظرمه . اما انگار تو نبود من خيلي اتفاقات افتاده بود . نازي ديگه به تلفناي من جواب نميداد و به هيچ عنوان حاضر نبود كه من ببينمش . نميدونستم كه چي شده و چرا نازي بازي در مياره . خلاصه به هاله زنگ زدم كه از اون بپرسم چي شده . به هاله زنگ زدم و با كمال تعجب هاله بهم گفت كه نازي صيغه يه نفر شده و اون شخص به نازي قول ازدواج داده . خيلي اعصابم خورد شده بود . سوراخ فوري من حالا ديگه مال يه نفر ديگه بود . يكي ديگه با قول ازدواج خرش كرده بود. بايد فكرشو ميكردم كه نازي رو زمين نميمونه . اون قدر خوشگل بود كه گرگاي تهران راحتش نزارن .با نا امبدي گوشي رو قطع كردم و به خودم گفتم بايد به فكر يكي ديگه باشي چند روزي از اين ماجرا گذشته بود كه يه روز تلفن زنگ خورد . تلفن رو كه برداشتم با تعجب ديدم نازيه . فكر كردم كه دلش واسه من تنگ شده و دوباره ميخواد همه چي رو از نو شروع كنه. اما اون جنده با حالت سردو خيلي بي منت . بهم گفت زنگ زدم كه پولمو بگيرم ( همون شصت تومن ) .
اما من پولو خرج كرده بودم و تصميم داشتم به خاطر اين كيري كه خوردم تلافي كنم . واسه همين ميخواستم بهش بگم بهت نميدم كه يه فكري به سرم زد . چون ميدونستم كه چند روز ديگه خونمون خالي ميشه بهش گفتم كه دو روز ديگه بيا خونمو پولتو بگير . اولش ميگفت نه من تو رو ميشناسم اذيتم ميكني . من اونجا نميام . بيا بيرون پولمو بده كه من بهش گفتم عمري من پولتو بيام بيرون بهت بدم . من تا يه بار ديگه نكنمت بيخيال نميشم . كه اونم شروع كرد به زبون ريختن كه من الان ديگه صاحب زندگي هستم نميخوام زندگيمو كه تازه شروع كردم خراب كنمپيش خودم گفتم اخه جنده وقتي شوهر داشتي جنده بازي در مياوردي . حالا كه صيغه يكي ديگه شدي واسه من شدي بچه مومن . بهش گفتم پولتو ميخواي فلان ساعت خونم بيا پولتو بگير و گوشي رو قطع كردم .روز قرار شد و يه چي ته دلم ميگفت كه نازي مياد . خودمو اماده كرده بودم كه با 1 ساعت تاخير صداي زنگ خونه رو شنيدم . گوشي رو كه بر داشتم ديدم هاله پشت در و ميگه منتظرم كه پولو بياري . رفتم جلوي در و بهش گفتم مگه قرار نبود خود جنده ش بياد پس چرا تو رو فرستاده . كه هاله شروع كرد به من من كه كار داشت و مهمون داشت و منو فرستاد . منم گفتم باشه بيا تو پولو بهت بدم . كه هاله گفت نه تو نميام . بهش گفتم بيا تو الان همسايه ها ميبينن ابروم ميره . ( اين توضيح لازمه كه هيچ وقت يه زن سالم با يه جنده دوست نميشه) هاله راضي شد و اومد تو و بدون اين كه بشينه گفت روز باش پولو بده ميخوام برم . كه من بهش گفتم بابا يه دقيقه صبر كن الان برات ميارم . تو بشين تا برم از تو اتاق پولو بيارم . من دروغ ميگفتم چون اون موقع هيچ پولي نداشتم كه بهش بدم . رفتم تو اتاق و يه كيف خالي رو اوردم . به هاله گفتم نازي بهت گفت فقط پولو بگير . اونم گفت مگه قرار چيز ديگه اي هم بدي . كه من گفتم نه قرار ه چيزي بگيرم . هاله شونه هاشو انداخت بالا كه به من چيزي نداد كه بيارم . بهش گفتم لازم نبود چيري بهت بده چون كه تو اون چيز همراته . هاله گفت منظورت چيه نميفهمم كه چي ميگي . گفتم ببين من به نازي گفته بودم تا يه بار ديگه نكنمت پولتو نميدم . اونم قبول كرد. حالا كه تو رو فرستاده معلوم ميشه اين وظيفه رو به تو سپرده هاله شروع كرد به فحش دادن كه تو ونازي غلط كردين مگه الكيه . نيازي به زور و اجبار نبود چون ميدونستم كه هاله جنده س . رفتم طرفش و دستاشو گرفتم و اروم لباشو بوسيدم بهم گفت خواهش ميكنم كه ولش كنم تا بره . گفت اصلا من به ريش بابام خنديدم كه اومدم اينجا به من چه كه نازي از تو طلبكاره . كه باز لبامو چسبوندم به لباش . بدون اين كه حرفي بزنم اروم شروع كردم به باز كردن دكمه هاي مانتوش . هاله هيچي نميگفتو لباشو محكم بسته بود كه نتونم خوب بخورمشون . منم بدون اين كه حرفي بزنم با سينه هاش ور ميرفتم كه هاله بهم گفت تو رو خدا بيخيال من شو من مثل نازي نيستم من زندگيمو دوست دارم .
كه منم بهش گفتم خودت خواستي نبايد كار كس ديگه اي رو قبول ميكردي .ميدونستم اينا همش زر مفت و اگه كسي راضي نباشه اينجوري تا نميكنه و حداقلش يه جيغو دادي را ميندازه اروم شروع كردم به در اوردن لباساش و تو يه چشم به هم زدن لخت مادر زاد جلود من بود . بهش گفتم كه نازي بهت نگفته كه من چقدر از ساك خوشم مياد . هاله گفت نه نه نه من بدم مياد نميتونم و من كيرمو ميمالوندم رو صورتش . و بهش ميگفتم بخور خوشگله من فقط يه كم بخور . كه اون با بي ميلي كير خوشتراش منو انداخت تو دهنشو و ميمكيد بعد چند لحظه بلندش كردمو بردمش نزيكه كاناپه به حالت قنبل دستاشو انداخت رو مبل و كون خوشگلشو تسليم كير گرسنه من كرد .با دستام ميزدم رم كونش و قربون كونش ميرفتم .خيلي حشري شده بودمو كونش از بس ضربه خورده بود قرمز شده بود . دوست نداشتم بكنم تو كسش چون ميدونستم زود ابم مياد . واسه همين مدام با كس و كونش بازي ميكردم ضربه ميزدم كه هاله گفت بسه ديگه بكن من ديرم شده بايد برم من گفتم نه بايد التماس كني كه منو بكن . من دوست دارم اينو بگي . بگو منو بكن زود باش بگو كه هاله گفت مسخره بازي در نيار به زور منو لخت كردي حالا ميخواي اتماس كنم كه منو بكني عمرا التماس كنم جنده دوست نداشت اون طوري كه من ميخوام باشه . فقط ميخواست من زود خالي كنم . منم بدون معطلي كيرمو انداختم تو كس ابدارش . دلم ميخواست به جاي لذت درد بكشه واسه همين با تمام قدرت تلمبه ميردم .اما انگار كسش حرفه اي تر از اين حرفا بودو فقط اه و اوه ميكرد . با هر تلمبه اي كه ميزدم يه ضربه هم به كونش ميزدم . اين كارم اذيتش ميكرد . به همين خاطر من محكم تر ميزدم . اون قدر اين كارو كردم كه كونش سرخ شده بود . تصميم داشتم كه بزارم تو اون كون سفيدشو از اون كون خوشگل هم كام بگيرم . اما اب كيرم مجال ندادو با فشار تو كسش خالي كردم . اومد بگه تو كسم نريز اما ديگه دير شده بودو من همه اب رو تو كسش خالي كردم و يه چند لحظه اي تو همون حالت موندم بعد از اين كار لباساشو پوشيد و گفت كه حالا پول رو بده منم گفتم برو تو اون كيفه از تو اون بردار هاله كيف رو باز كرد و گفت كو تو اين كه پولي نيست منم بهش گفتم . من پولو از نازي گرفتم و به خودشم ميدم . تا خودش نياد از پول خبري نيست . كه يهو فحش و بدوبيراه بود كه نثار من ميشد اما من بيخيال اين حرفا بودم به اون چيزي كه ميخواستم رسيده بودم . ميدونستم كه هاله اون قدر بي ابرو نيست كه بخواد داد و بيداد كنه . بعد كلي فحش هاله دمش رو انداخت رو كولش و رفت منم سر مست از يه سكس با هال به كس ننه ي نازي و هاله ميخنديدم
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 2517
#80
Posted: 24 Oct 2010 11:44
دوست دخترم مهسا
با دختری بنام مهسا دوست شدم خیلی اتفاقی دختری بود لاغر خوشکل و کمی شیطون. با هر کس که حرف میزد کیرشو بلند می کرد و می خواست همون جا بکندش خیلی در مورد این رفتارش نصیحتش میکردم .چند روزی از آشنایی ما میگذشت که دعوتش کردم خونمون با کمال میل پذیرفت ساعت 4:30 دقیقه قرار بود که بیاد خونمون تا حالا دوست دختری به این لاغری نداشتم برام خیلی باحال بود که با این چنین دختری دوست شده بودم.
پشت پنجره بیرون را نگاه می کردم که دیدم مهسا با یه دسته گل روز اومد در خونه در را براش باز گذاشته بودم اومد داخل منم از جلو تر برای سکس احتمالی خودمو آماده کرده بودم و اسپری زده بودم با هم صحبت کردیم بعد از یه نیم ساعتی که گذشت بهش گفتم نمی خوای مانتوتو دربیاری در اورد و یه شلوار لی پاش بود کامپیوتر رو روشن کردم پر از عکسهای سوپری بود که از اینترنت گرفته بودم اومد نشست کنارم رو دسه مبل وبا هم نگاه میکردیم بعد از چند دقیقه گفتم حوسلم سر رفت زود دوزاریش افتاد و گفت اگه بهم دست بزنی دیگه پیشت نمییام گفتم الان کیرم بلند شده چکارش کنم بعد به مشکل بر می خورم امروز من بقیه روزها تو خلاصه بایه بدبختی راضیش کردم البته مقدار کمی تمایل داشت ولی با کمی زور من دگمه های شلوارشو باز کردم و شلوارشو کشیدم پایین شروع کردم به خوردن شکمو سینه های کوچیکش اندامش سبزه بود. بعد شرتشو که دراوردم تازه فهمیدم چرا نمی خواست شلوارشو دربیارم بهش گفتم تو که گفتی با کسی تا بحال نزدیکی نکردی پس چرا کست این طوریه گفت خانوادگی این طوری هستیم باور کردم خروسک کسش خیلی باحال بود شاید پنج سانتی از کسش زده بود بیرون به اندازه شاید بیست دقیقه ای کسشو خروسکشو میمکیدم خوابوندمش رو زمین پاهاشو اوردم بالا می خواستم بکنم تو کونش نزاشت خواستم بکنم جلوش خطر داشت خلاصه اون روزو با دم مالی تموم کردیم و رفت خونشون تلفنی چند روزی گذشت تا باز دوباره دعوتش کردم خونمون اومدو مثل چند روز قبل با دم مالی تموم شد با خودم احد کردم که اگه این بار اومد پیشم میکنمش چند روزی سپری شد و با دعوت دوباره من اومد خونمون تااومد تو لختش کردم دیگه براش عادی شده بود دم مالی و لا پایی میزدم دیگه بهم حال نمیداد از کون خواستم بکنمش نزاشت گفت شخصیت دختر با کون دادن میره زیر سوال.رفتم سراغ کسش برسی میزدم سرشو تفی کردم که بکنم داخل همش فرار میکرد شک کرده بودم اپنه با ترس رفتم جلو تا بین خودم و یخچال گیر افتاد و موفق شدم سرشو بکنم داخل زود بلند شدم تا ببینم پاره شده یا نه ازش پرسیدم درد داشتی گفت نه دوباره امتحان کردم این دفعه مقدار بیشتری از کیرمو کردم داخل با ترس بلند شدم بهش گفتم حالا چی گفت نه بهش گفتم تا همین قدر بسه ولی فهمیده بودم که اپنه تا اخر میکردم تو تا ابم امد بهش گفتم اپنی کی پارت کرده گفت اپن نیستم پس چرا کیرمو تا اخر کردم تو نه دردی نداشتی نه خونی دیدیم گفت نمیدونم خلاصه ما به هم خیلی عادت کرده بودیم هر موقع که میگفتم میومد پیشم.
تایه روز بهش گفتم اینجوری حال نمیده دوست دارم برام ساک بزنی برام انجام داد واون روز هم تموم شد تا چند روز بعد که اومد پیشم ازش خواستم که ابم رو دوست دارم بخوری بخاطر اینکه دوست داشتنشو بهم ثابت کنه تا قطره اخر ابم رو قورت داد دیگه کردن برامون عادی شده بود و از این ترس داشتم که اگه تو خونه لو بره چکار کنم .از ان روز روش کردنمو عوض کردم اول با دست باهاش حال میکردم بعد میکردمش اول دو انگشت بعد سه چهار وبعد پنجمی کسشو با شهوت زیاد میکردم یه فیلم سوپر کامل بود بعد چهار انگشتمو میکردم داخل بعد کیرمواز روی انگشتام هل میدادم داخل تا مشخص نشه که من کردمش وقتی ابم میخواست بیاد زانو میزد و ابمو تا اخرین قطرش میخورد خیلی حال میده امتحان کنید.
یه روز که او که اومد پیشم گفت پریودم ما هم گفتیم باشه پشت که هست با بدبختی راضیش کردیم تا بکنمش راضی شد تا جایی که چهار دست کردمش طوری شده بود که لمبشو که باز میکردم داخل سوراخش معلوم بود بهم گفته بود که با هر کس که دوست بشم یک نهایت سه ماه دوست میمونم با ما که یه دوسالی دوست بود و یکی از پر خاطره ترین دوران سکس من با دوست دخترهایی که داشتم بود.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash