انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 86 از 94:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  93  94  پسین »

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها


مرد

 
شیوا

سلام
من شیوا هستم از اهواز
از خودم بخوام بگم من ۲۸ سالمه لیسانس تربیت بدنی از دانشگاه شوشتر دارم از لحاظ قیافه و هیکل هم که خیلی به خودم می رسم ( هرکی دیده پسندیده )
من عاشق سکس هستم و فوق العاده ازش لذت می برم اولیم سکسم یر میگرده به کلاس اول راهنمایی که با پسرخالم بود از اون موقع تا الانم مرتب سکس دارم اما داستانی که میخوام بگم مال همین چند روز پیش با دوست پسرم بوده
اسمش سعیده و خداییش خیلی خوشکله ما چند بار قبلا با هم سکس داشتیم اما ایندفعه یه چیز دیگه بود سعید زنگ زد و ازم خواست که بریم خونش آخه اون خونه مجردی داره منم آماده شدم و ساعت ۱۱ صبح زدم بیرون سعید اومد و سوار شدیم که سر راه سعید پیشنهاد مشروب داد منم که قبلا یه بار بیشتر امتحان نکرده بودم قبول کردم مشروب رو گرفتیم و رفتیم خونه هوا خیلی بد نیست دیگه اینجا حسابی خنک شده منم سردم بود که سعید گفت بخوریم گرمت میکنه منم مانتوم رو درآوردم و نشستم پیشش که طبق معمول حسابس بوس مالیم کرد بع شرع کردیم به مشروب خوردن نمیدونم چقدر خوردیم اما حسابی دیگه گیج بودم این وسط هم با بوسیدنا و مالوندنا سعید حسابی شهوتی شده بودم خلاصه مشروب رو کنار گذاشتیمو لخت شدیم
منم کیر سعید گرفتم دستم حسابی براش خوردم اونم با سینه هام بازی میکرد بعد از اینکه حسابی کیرش راست شد منو خوابوند و سینمو کرد تو دهنش میمکید منم با کسم بازی میکردم که یهو دیدم رفت عقب تعجب کردم گفتم سعید بیا بهم برس دیدم نشست سر مبل و شروع کرد با کیرش بازی کردن گفتم خوب این چه کاریه بیا جلو دیگه اما سعید گفت اینار میخوام تو باخودت ور بری منم نگاه کنم اولش قبول نکردم اما وقتی اصرار کرد قبول کردم
منم که مشروب حسابی گرمم کرده بود شروع کردم با کسم ور رفتن گفت انگشتتو بکن تو کست منم کردم بعد گفت یکی دیگه هم بکن گفتم بیخیال سعید ازم خواهش کرد منم با فشار کردمش تو انگشت دوممو یکم درد اومد اما بعد خیلی حال داد اومد جلو کسم کیرش تو دستش بود گفت یکی دیگه بکن توش گفتم اصلا حرفشم نزن پاره میشم گفت خودم کمکت میکنم خلاصه به زور راضیم کرد بعد خودش انگشت سوممو گرفت با آب کسم خیسش کرد و یواش یواش داشت میکردت تو کسم منم چون دردم میومد هی فشار میدادم دستشو تا اینکه بالاخره یکمشو کرد تو کسم کلی دردم اومد بعد با زبونش بقیه انگشتمو خیس کردو سه تا انگشتمو به زور هل داد تو کسم نمیدونم بخاطر مشروب بود یا نع اما دیگه زیاد دردم نیومد وقتی کارش تمام شد کفت حالا عقب جلو کن من ببینم دوباره نشست رو مبل منم انگشتامو تو کسم بازی میدادم سعیدم با کیرش ور میرفت خیلی داشتم حال میکردم دیدم سعید اومد جلو و انگشتشو که خیس شده بود با یکم از آبش که اومده بود کرد تو کونم بعد در آورد و گفت حالا تو ۲ تا انگشتتو بکن تو کونت منم که میدونستم گیر میده و بعدم خودم کلی حال کرده بودم به سختی اینکارو کردم اونم انگشتاش تو کسم بود منم که ۲ انگشنم تو کونم بود سعید گفت سومی هم بکن تو گفتم سعید دیکه راه نداره گفت چرا پس این کیرم چطوری میره تو کونت این که از ۳ انگشت کلفتتر دیدم راست میکه برا همین شروع کردم انگشت سوممو تو کونم کردن هر کارب میکردم نمیشد تا اینکه خودش دست به کار شدو انگشتمو کرد تو دهنشو خیسش کرد بعد بازم فشارش داد تو کونم اینبار کلی دردم امو دیگه داشتم جیغ میزدم که بالاخره کردشون تو کونم بعد خودشم با یه دستش کیرشو میمالید با یه دست انگشتاش تو کسم بود داشتم کلی حال میکردم بعد سعی برم گردوندو منو رو ۳ زانو نشوند فهمیدم بالاخره میخاد بکنه کلی ذوق کردم سعیدم کیرش و گذاشت در سوراخ کونم و راحت کردش تو ۲ -۳ بار عقب جلو کرد و بعد کیرشو در آوردو کرد تو کسم یه حال عجیبی بهم داد اونم هی در می آورد میکرد تو کونم هی در می آورد میکرد تو کسم سینه هام هم از پشت تو مشتش بود خلاصه حسابی اینجوری منو کرد تا ارضا شدم اما اون هنوز داشت میکرد بعد از کلی کردن بالاخره اونم تمام آبشو تو کونو خالی کرد همونجوری افتاد روم داشتیم میبوسیدیم همدیگه رو که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
بیدار که شدیم ساعت ۵ عصر بود یه سکس نوپ دیگه با هم کردیمو من اومدم خونه
الان هم که چند روز از اون ماجرا گذشته بازم بدجوری هوس کردم اما سعید گفت که امروز نمیشه اما حتما فردا جورش میکنم منم فردا جای همتون رو خالی میکنم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مرام دوستم

سلام به همه دوستان نميدنم تا چه حدي به خنده اعتقاد داريد ولي ايني که ميخوام بگم واقعا ازون ناباوريهاي زندگم بوده ميگم بوده چون يک بار ديگم تجربش کردم براي من که جواب داد .
اول همه چي من يه مقدار از خدم بگم من بچه تهرانم اسمم کيان اينم اولين بار که خاطره خودمو مينويسم تا بهال بفکر اين کار نيفتاده بودم تا با اين سايت بسيار بسيار بسيار با حال آشنا شدم خيلي ور زدم گفتم اولين باره فحش نديدا...
القصه من اون موقه يه جوون بيست ساله که وقتي لباس جنس مخالفو ميديدم سيخ مي کردنم حالا بماند که با يه باسن ديدن يا سکو سينه ديد زدن تو مهمنيا چند بار با دوووووولمون ور ميرفتم يه روز تو خونه منتظر تلفن دوستم حامد بودم که طبق عادت سابق به شغل شريفمون (کس چرخ تو خيابون پاي پياده)بپردازم موهامو شونه کردم تلفن زنگ خورد حامد بوووووود ! اما صدا خيلي زياد بود انگاري تو مهموني بود و هرچي داد ميزد هيچي نمي فهميدم غير از دو جمله گفت کيان بيا ميدون... ميبينمت و بوغ تلفن سه صوته حاظر شودم رفتم تقريبا 15 دقيقه واستادم براي اولين با تو عمرم تونستم انتظارو تحمل کنم اونم از رو کنجکاوي و فضولييييي يه پرشياي سفيد ناز فلپ کشي شدي مامان واستاد ويه صداي آشنا گفت کييييييييان حامد بود رفتم سمت ماشين رييدم به خودم حالا ضمن اين خاطره همه بروبکس دييوس پارتيرو معرفي مکنم (از بروبکس ميمذرتم که الان با هم اخر رفيق جووونيم واسه هم)ديدم حامد که هميشه عين خودم دوووتمون تو چاه حموم بود لاي دوتا خانم خشگل واقعا خشگل تشسته منم رفتم جلو بقل راننده که حامد رو به من کرد واسه معرفي پريناز سمت راست حامد يعني پشت من 18 سال داشت اون يکي نيوشا 19 راننده که خواهر پرينازم بود پريا 20سالش بود اسمارو ياد گرفتم حامد گفت اين دوتا خواهر دوختر خالهامن نيوشام دختر داييم شاخ دراوردم ديگه ادامه داد که ما خونه مادر بزرگمون بودم حوسلمون سر رفت زديم بيرون همه جاي بدنم طبيعي کار ميکرد غير از مخم يه نيم ساعتي چرخيديم که تلفن دوتا خواهرا زنگ خورد من خفه خون گرفتم خوب هنوز شکه بودمو خجالت ميکشيدم لابلاي حرفاش فهميدم طرف دوست پسر پرينازبود که داشتن هماهنگ ميکردن برن دنبالش اين که از پريناز منديم ما چهارتا حامد 1سالو 7.8 ماه از من کوچيکتره آقاي حسامم به ما پيوستو رفتيم فرحزاد يه چايي قليوني بزنيمتا او چون حسام ماشين باباشو لايي رفته بود با دوست دخترش با هم امدن پياده شودم يه جاي مناسب پيدا کرديم و لنگر انداختيم حامد به من رسوند که پاشو با من بيا گرفتمو به بهانه دستو رو شستن رفتيم وقتي رفتيم پشت ديوار يهو محکم زد تو سرم که برق از کلم پريد گفت خره انم دختر مگه گاوي تحويلش بگير خدا نميدونستم که حامد مرام هين جوريم بزاره گفت منو نيوشا با هميم توام با پريا بپر گفتم ميگي چيکار کنم گفت خر جان ميتوني حال ميکني مخشو بزن گفتم حامد فاميلتونن بد نميشه که يه نگاه کييييييري کرد که جوابمو با صدتا فحش بهم دادامديم نشستيم حامد کارمو راحت کرد رو کرد به پريا انم همون کيان که مي گفتم جا خوردم که از من چي گفته پريا چون پشت فرمون بود گفت مي خوام را برم پاشدمو با هم چرخ زديم ديگه گفتم بيخيال پرو شدمو صحبت کرديم از خودش گفتو من گفتم همون جا تلفنمم دادم بهش يه خورد نشستيمو چون باباي حسام فهميده بود رفتيم سمت خونه تو را ديگه منم باهاشون راحت شودم ديگه پريا دورو گرفتو هي جک ميگفت اولين بار بود انقدر از نزديک به صورت يه دختر نگا ميکردم يه حس نزديکي يه حس مثل عشق تو وجودم جرقه زد ولي نمي شد کارش کرد اون گذشت تا فردا که طرفاي ساعت 10 بود که تلفنم زنگ خورد چون چيز گشادو آب هندونه هميشه تا 12 خوابم يوهو از خواب پريدم گوشيرو که برداشتم يه صداي آسموني يه صداي خيلي مهربون گفت تنبل خان خوابي هنور که خود پريا گفت حستم سر رفته چيکار کنيم رفتيم بيرونو تقريبا نصف روزو با هم بوديم خيلي حال کردم زياد ور نزنم يه 2 ماهي گذشت ديگه منو پريا بدون هم هيجا نبوديم غير از خونه اونا اخه يکي دو بار زنگ زد خونه خواهرم گوشيرو سراغ منو گرفت تا بيام با هم يه ذره حرف زدن خواهرم 5 سال از من بزرگتره و خيليم دوسش دارم جونمم مي دم براش تا اين که به اصرار خواهرم که مامانم راضي کرده بود پاي پريا به خونه ما گشوده شد چه جشني 6تا مطرب ساز دل به صدا درآورده بودن و پاي کوبي آقا وقتي اين دختر گل پاشو گذاشت تو حياط شلنگ آبي که من حياط و صفا داده بودم در رفتو سر تا پا پريا خانم خيس کرد خيلي ناراحت شود اما خوب من بي گناه بودم مثلا خواهرم سريع پريارو برد تو اتاقش لباساشو عوض کنه منم چايي ريختم که اومدن بخوريم وقتي امد قلبم واستاد خيلي خشگل شده بود من رفتم اتاقم که آلبومارو بيارم ديدم لباساش تو اتاق رو تخت خواهرم اول ترسيدم برم تو اتاق من و خواهرم چسبيده بهم گفتم کسي نياد چون سر تا پاش خيس بود تمام لباساشو در آورده بود حتي سوتينش (چون ميدونم هيچوقت اين خاطره منو نمي خونه دارم مينويسم) سه صوته لباساشو بر داشتم بو کردن خيلي حال ميداد اما نميدونم بيشتر ميخواستم کمم بود سر در نميآوردم چي ميخوام اما مي خواستم با صداي خواهرم به خودم امدم که کفت کجايي پس بيا ديگه دوييوم اومدم که تابلو نشم مامانم ماذر بزرگمو برده بود دکتر بد نيم ساعت تلفن زنگ خورد بابام بو به خوارم گفت به مامان بگو شب دير ميام خداييش بهترين باباي دنيارو دارم يه ربعي گذشت آزاده بود دوست صميمي خواهرم هي ميگفت بريم بيرون خواهرمم مي گفت نه در عرض سي ثانيه همه چي دست به دست هم داد که منو پريا و من با هم تنها باشيم....

آزاده اومدو خواهرمم رفت يه ربعي به سکوت گذشت با پريا يعني به پيشنهاد اون رفتيم اتاقمو ببينه باور کنيد هيچيزي نميفهميدم قفط مي خواستم اوضا جوري نباشه که ناراحت بشه کامپيوترو روشن کردم آهنگ گذاشتم خود پريا شروع کرد صحبت کردن يه خورده در مورد موسيقي بعد يخورده از خودش ميگم از خودش فکر نکنيد ما بعد دو ماه ديگه چه صحبتي مي تونيم داشته باشيم اما من عادت ندارم در مورد گذشته ديگران بپرسم فکر مي کنم شايد خوشش نياد. خودش گفت قبل از تو حرفشو قطع کردم گفتم پريا من نمي خام بدونم قبل من با کي بودي چرا بودي چي کارا کردي من مي خوام با من خودت باشيو ازين چرتو پرتا ولي بازم گفت اگه ناراحت نميشي ميخوام يه چيزي بگم يه نگاه معني دار کردم و شروع کردگفت: با يکي دو سال پيش دوست بودم اسمش بابک بود حدود چهار ماهم با هم بودم و ...... آخرش گفت منم مثل تو يا هر کس ديگه از سکس بدم نمياد اما ميترسم ادامه داد که يکي از دوستاش که داستانشو کامل با جزييات بعدا برام گفتو (مي نويسم چيا گفت البته مفصل شايد يه داستان جدا بشه بهر حال)تعريف کردوگفت الان مي خواد جدا بشه از خوانوادش ووضعيت مشخصي نداره يخوردم ناراحت شود حالا من هي داغتر مي شودم اون هي حرف ميزد پريدم تو حرفش گفتم پريا من اگه بگم دوستت دارم بازم ازين حرفا مي زني براي اولين بار بهش گفتم دستت دارم جا خورد دستشو گرفتم و بوسيدم براي ده دقيقه به بهانه آبميوه آوردن تنهش گذاشتم شايد عقيده من بود چون شرايط مناسب بود نمي خواستم کاريرو بهش تحميل کنم يا اجبار کنم مي خواستم تصميم بگيره وقتي اومدم ديدم دراز گشيده رو تختم داره فکر مي کنه تا اومد بلند بشه گفتم راحت باش که بازم دراز کشيد ولي خودشو جمتر کرده بود گفتم پريا اگه من از تو سکس بخوام چي کا مي کني گفتم الانه يه چي بگه ديدم راحت جواب داد الان؟ گفتم حالا هر وقت خندم گرفته بود آخه دووولم سيخ شده بود اونم فهميد هيييييييم آبميوه تعارف مي کردم بالاخره جواب داد تا چه حدي جراتمو جم کردم بقلش کردم يه بوووس بسيار آروم از گونش گرفتم ديدم همينجور نگاهم ميکونه نه از تعجب نه از ترس ازين که چرا ايقدر ديرحدود بيست دقيقه همديگرو بوس بارون کرديم تا اينکه گفتم مرگ يه بار شيونم يه با هر چي شد.شد گردنشو شروع کردم بوسيدن تا بالاي سينش پيشروي کردم ديدم ديگه خودش نيست ترسيدم بميره نفس نفس ميزد انگار نفس کم آورده بود تا اومدم دست بکشم محکم بقلم کرد سفت بهم چسبيد و لباشو بهم فشار ميداد وناله ميکرد اون موقع معنيشو نفهميدم يه خورده که حالش جا اومد آبميوه نصفشو تا آخر سر کشيد انگار حرارت بدنش آب بدنشو بکل تبخير کرده بود من فقط تو فکرم مچرخيد چرا انجوري شد پريا ؟ چقدر دوست داشتني بود اون لحظه دوباره تکرار مي شه؟ تو اين فکرا بودم به زبونم اومد گفتم پريا چرا اونجوري شدي ؟ لبخد زد صورتش خيلي خوشگل شد يه بوسش کردم و با خنده گفت توام ميشي خوب يعني همه ميشن از رو خجالت جوابمو سر بسته داد که من ارضا شدم خوابيدم رو تخت بقلم نشسته بود چشماشو بست ميخواست با انگشتاش همه جاي صورتمو بررسي کنه دستشو آورد رو لبم آروم نک انگشتشو گاز گرفتم که چشماشو باز کرد چشماش خمار شده بود آروم رو سينم خوابوندمش حرفاي عاشقانه ايندفعه خواستم منم لذت ببرم ازين فرصت که دستمو حلقه کردم دورشو همجاي بدنشو لمس کردم دوباره نفساش همونجوري شد منم ايندفعه که روم خوابيده بود بهتر از اون نبود بلندش کردم انگار بدش اومد بلوزمو دراوردم يهدفعه گفت کيييييان دوباره بقلش کردم که چيزي نگه داشتيم لباي هم ديگرو مي خورديم که نفهميدم کي چه جوري بلوزشو دراوردم سوتين نداشت چون سر تا پاش خيس خالي شده بود چشاشو تو تمام مدت بسته بود فهميدم خيلي لذت ميبره واييييييي چشام داشت در ميومد اينه سينه اين همنونه همه دوسش دارن منم عاشقش شدم تو ذهنم چرخيد که دوست دارم لمسش کنم دوست دارم بخورمش آخه يه سينه کوچيک واقعن پوستش خوشرنگ بود يه کوچلو سبزه خيلي کم نوک سينهاش هنوز نوک نداشت داد ميزدنکه مارو در بيار وايييي خييييييييييلي خوشگل بودن دستم پشتش بود آروم آوردم به طرفشون محکم بقلم کرد در گوشم با صداي لرزون گفت کيان خيلي دوست دارم نمي خوام که فکر بد بکني نمي خوامم منو واسه اينکار دوست داشته باشي مي خواست بگه که ديد لبشو دارم مي خورم فهميد که بشتر از اين حرفا برام ارزش داره اومدم پايينتر سينهاشو بوسيدم با نوک زبونم قلقلکش ميدادم مي خنديد يه جيغاي کوتاهييم بعضي وقتا مکشيد داشت ارضام ميکرد ديگه به خودم فکر نکردم همش توي اين فکر بودم يکي از بهترين لحظهامون باشه ديدم نمي تونم تحمل کنم گفتم پريا مي خوام لباسامو کامل درارم نگاه کردو خنديد گفت بلوزت و که درآوردي اينارم مي خواي در بياري ديگه چي پريد بقلم گفت امروز مهمونم تابع صاحب خونه گفتم ديگه نگيا مهمون کيه و ازين حرفا.... . روم نميشد اما جرات دادم بخودم شلوارمو دآوردم با شرت نشستم نگاش کردم گفت چته گتفتم تو در نميآري گفت من بايد درارم جفتمون انقدر داغ بوديم يه جملرو دو دفعه تکرار ميکرديم آروم شروع کردم بوسيدن سينهاش تا بيام پايين به شيکمش که رسيدم که بيام پايينتر سرمو کشيد بالا لبشو گذاشت رو لبم تمام آب دهنمو ميمکد و قورت ميداد گذاشتم کارشو راحت انجام بده و لذت ببره بعد رفتم پايين کار نيمه تمومو انجام بدم از کنار شلوارش گرفتم آروم آوردم پايين چيييي ميديدم يه شورت صورتي ملايم که روش يه علامت نايک کوچيک بود خيلي خوشم اومد بوسيدمو گفتم اينم در بيارم هيچ علامتي نبود که اين پرياس چون فقط نفس نفس ميزدو يخوردم ناله ميکرد اونم درآوردم و به يکي از زيباترين و شگفت انگيزترين و چشمگيرترين نقطه خلقت دست پيدا کردم يه کس صورتي کوچيک اگه بخوام اندازشو بگم از بالاش تا پايين حدود 8سانت بود ديوونه شدم نمي دونستم چيکار کنم بوسيدمش پريا خودشو سفت کرد بازو بوسيدمش به خودم اومدم ديدم همه کسش تو دهنم ديگه مونده هضمش کنم لباي کسشو باز کردم يه سرک کشيدم در و ديوارشو نگا کردم زبونم و آروم مي ماليدم بهش همه جاشو خوردم بلند شد منو خوابوند شروع کرد لبامو خوردن تا رسيد به شرت من دآورد ديدم کريم داره ميترکه عين آرنلد تمام رگاش زده بود بيرون با دست يه خورده بازي کرد باهاش چشمامو با دستاش گرفت که نبينم هي ميگفت دوست دارم منم که ديوونه شده بودم حس کردم تمام موهاي بدنم داره سيخ ميشه کيرم تو دهنش بود تمام بدنم داشت تجزيه ميشد بلند شد روم خوابيد من در اختيار پريا بودم فکر کردم کيرم تو کورس بس که بدنش داغ بود خودم حس مي کردم دارم آتيش مي گيرم اما اون خيلي گرمتر از من بود فهميدم ميخواد يه حالي به من بده کيرمو گذاشته بود لاي پاش يه خورده اينور اونر تکون خورد ديگه نتونستم کنترل کنم خودمو محکم تو بقلم گرفتمش فقط بخودم فشارش مي دادم حس کردم دارم سبک ميشم بي وزن بي وزن به سقف چسبيدم که يه بوس جانانه از لبم کرد و از سقف جدا شودم افتادم زمين محکم همديگرو چسبيده بودم که هيچي نمي تونست جدامون کنه بلند شديم خدمونو تميز کرديم نشستيم بقل هم 45 دقيقه گفتيمو خنديم پريناز زنگ زدو گفت کجايي چرا نمياي خونه خاله اينا اومدن گفت سلام برسون که گوشيرو داد به منو خودم حالو احوال کنم بعد حاضر شودم تا سر کوچشون رفتيم نمي خواستم بره اومدم خونه مامانمو مادر بزگمم با من رسيدن رفتم تو اتاقم دلم براي پريا تنگ شد تا اومدم زنگ بزنم خودش زنگ زدو بغض کرده بود که دلم تنگ شده... آخرشم کلي حرفاي عاشقونه اينم بگم بعد اون منو پريا خيلي با هم جريانات داشتيم اگه خواستيد ميگم بازم .
تشکر مي کنم از کسايي که وقت گذاشتن خوندن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حسين و مريم

اين داستان مربوط به سال 76 مي باشد.
در يک روز تابستان وقتي از سر کار به منزل باز مي گشتم ديدم درمسير راه به خانه دخترکي جلوي من آمد و گفت آقا ميشه تا درب منزل منو همراهي کني . من با تعجب به او نگاه کردم و به او گفتم بينم مشکلي برايت پيش آمده . ؟ او در جواب به من گفت آره چند نفر د رتعقيب من هستند. و من هم ميترسم. من هم که قبول کرده بودم او را همراهي کنم. به او نه نگفتم . خلاصه او را تا درب منزل شان همراهي کردم تا ايشون به داخل منزل تشريف بردن بعد من خدا حافظي کردم . و رفتم.
از اين ماجرا يک هفته گذشت . تا اينکه يک روز آن دخترک دوبار سر راه من سبز شد اين بار ديگر کسي مزاحم اون نبود. تا به من رسيد سلام داد احوال پرسي کرد وبابت آن روز تشکر کرد من هم متقابل تشکر کردم و يک دونه قابل نداره بهش گفتم. او هم با لبخندي مليح جواب داد خواهش ميکنم. از او پرسيدم چرا آنروز از دست اون آقايون فرار ميکردي . جواب داد که چندي پيش يکي از او بچه ها مزاحم من شد ومن هم با عصبانيت به او پرخاش کردم که ديگه سر راه من سبز نشه و گر نه جيغ ميزنم . و براي اينکه منو اذيت کنه دنبال من را افتاد تا اينکه از من زهره چشمي گرفته باشد . و از آن به بعد ديگه اون رو نديدم. شايد خدا شما رو فرستاد تا اينکه منو از دست اونا نجات بدي. منم که از اين هم صحبتي با اين خانم خوشحال بودم يک بار ديگه از او تشکر کردم . اين بار به او گفتم مي شه يک سوالي از شما کنم اون هم در جواب گفت که البته بپرسيد!
بهش گفتم که ناراحت نمي شيد؟ گفت تا چي باشه. من هم گفتم چيز زيادي نيست گفتم بپرسم؟
گفت بگو من از او اسم اون را خواستم لبخندي زد و گفت . ها پس اين دست و اون دست کردن شما براي اين بود. ؟ بهش گفتم اگه ميبيني برات سخته نگو. ؟ من هم اصراري به اين موضوع ندارم جواب داد که نه اشکال نداره و اينکه اسم منو براي چي مي خواي و چرا. ؟ ديگه داشت منو سوال پيچ ميکرد . بهش گفتم اگه مايلي بگو اگر نه خدا نگه دار. ؟ صدام کرد وگفت چون پسر خوبي هستي باشه. و يک دفعه به صدا درآمد وگفت اسم من مريم است. من که منتظر شنيدن اسم اون بودم گفتم که اين ديگر گفتن داشت که منو جون به سر کردي. خنده اي کرد وگفت ديگه همين که هست دوست داري رفاقت کن . دوست نداري باي. منم که تازه دوست خوبي مثل اون پيدا کرده بودم بهش گفتم چرا که نه. ؟ دوست از اين بهتر کجا پيدا مي کنم . بهش جواب آره دادم. از آنروز به بعد سر دوستي و آشنايي را با هم آغاز کرديم. مريم که 25 سال داشت بعد از اين همه کش وغوص ها بالاخره دوست جون جوني من شد. !
از اين به بعد هرموقع که مي ديدمش با او چاغ سلامتي گرمي مي کردم . نا سلامتي بچه محل بوديم ااااا خبر نداشتم.
در برخود با هم کمي احتياط جانب را فراموش نمي کردم . که نکنه خداي نا خواسته مشکلي برام پيش بيايد. چون در اون محل من پسر خوبي جلوه مي کردم و. همه روي من حسابي ديگر باز کرده بودند وبعنوان پسر فلاني که آدم خوبي است منو مي شناختن.
يک روز بعد ظهر که از خانه بيرون مي آمدم اون با خواهرش قصد بيرون رفتن داشت . به من که رسيد سلام کرد ومنو به خواهرش معرفي کرد و گفت فلان روز اين آقا تا درب منزل منو همراهي کرد . من هم به نوبه خود از او تشکر کردم. به او گفتم حالا کجا ميري او در جواب گفت که با خواهرم براي خريد به بازار مي رويم بهش گفتم من هم با شما همراه بشم گفت عيبي نداره تا بازار با اونا همراه بودم در بازاز از اونا خداحافظي کردم . وبه دنبال کارخود رفتم.
اين آشنايي ادامه داشت . ديگر ما با هم دوست بوديم . اما پنهاني درست بود که بچه محل مان بود اما دليل نمي شد که در انزار در محل خود رو ضايع کنيم.
سلام وعليک مون برقرار بود . در تماسهاي بعدي که با هم داشتيم شماره تلفن منزل شان رابه من داد که هر موقع کاري داشت براش انجام بدم . يک روز به منزلشان زنگ زدم و از او پرسيدم که آيا مي تونيم با هم کمي صحبت کنيم . در جواب گفت که الان مهمان داريم بعدا زنگ بزن من هم زياد مزاحمش نشدم . شب به او زنگ زدم و قرار بعدازظهرفردا رو که از سر کار اومدم گذاشتم . ؟
او هم قبول کرد . ساعت 6 بعدازظهر با هم بدون اينکه کسي با اطلاع شود بيرون رفتيم و در پارکي مشغول صحبت کردن شديم. از او پرسيدم که شما چند برادر خواهر هستيد. گفت که من دو خواهر و يک برادر دارم . برادرم کوچکتر از ماست. من بزرگتر هستم. بعد شروع کرديم درد دل کردن از همه جا صحبت مي کرديم . در آخر سر بهش گفتم چرا شما ازدواج نمي کني . به من گفت که تا به حال آن خواستگاري که من دوست داشته باشم سراغم نيامده ومن به اين موضوع خيلي حساس هستم حتي خانواده من ايچنين نظري دارن. بهش گفتم درسته حساب يک عمر زندگي کردن در پيش است . اون هم با نظر من موافقت کرد. وهمين حرف منو تاييد نمود. بهش گفتم که در حال حاضر به چه کاري مشغول هستي. گفت فعلا خانه داري وشغل بخصوصي را انجام نمي دم .
آنقدر با هم مشغول صحبت بوديم که تا به خود آمديم ديگر شب شده بود . رو به من کرد وگفت من بايد ديگر بروم الان مادرم ميگه اين دختر تا حالا کجا بوده از من خدا حافظي کرد ورفت . آنروز صحبتهاي خوبي رو وبدل شد . کاملا دل اونو به دست آورده بودم. ديگه در دلم جاي گرفته بود . نمي توانستم از او دل بکنم. فکر اون از سرم بيرون نمي رفت . هميشه به ياد اون بودم.
يک روز ديدم تلفن منزلمان زنگ مي زنه گوشي رو بر داشتم ديدم . سلام داد و گفت منو شناختي من هم بي درنگ گفتم چرا که نه. عزيز. براي کاري منو به خانه خودشان دعوت کرد من هم که تا اون موقع با هيچ دختري اينچنين صحبت نکرده بودم . دست وپاچه شدم . بهش گفتم خيره. ؟
گفت بله زود بيا. به نظرم آمد که کسي در خانه آنها نيست . بيرون آمدم به اين طرف و آن طرف سرک کشيدم ديدم کسي نيست . وارد خانه شدم . بهش گفتم مادر خواهر اينا نيستن گفت نه وتا شب نميان
من وارد خانه شدم اما تمام بدنم ميلرزيد. تا به آنروز تنهايي در خانه با دختري تنها نبودم . حس عجيبي در من بوجود آمده بود. ديدم اومد جلو سلام کرد و گفت بفرماييد تو . من که دست وپاي خود رو گم کرده بودم گفتم بله الان مبام. ترس ازاينکه خداي ناکرده کسي يکدفعه بياد و اوضاع خراب شه.
داخل خونه که رفتم خودش تک وتنها بود . با يک لباس نازک چون هوا گرم بود راحت بود. من نشستم تا برام يک ليوان شربت بياره. از پشت سر که بهش نگاه ميکردم . يک بدن خوش استيل به هم افتادهاي داشت که هر تنابنده اي رو مجذوب خود مي کرد. ديگه داشتم از حال ميرفتم. عرق سر ورويم رو گرفته بود . به خود گفتم نکنه يک دفعه آبروريزي بشه. به خود دلداري دادم و گفتم پسر راحت باش هر چي شد که شد . ديدم دو ليوام شربت خنک . يکي براي من وديگري براي خود. وگفت بنوش وفکر نکن. من متعجب شدم از اين حرف . پيش خود گفتم چه فکري. بعد ديدم گفت خوب پسر خوب غرض از مزاحمت بنده اين بود که بيشتر با هم آشنا شويم . من که هول شده بودم . گفتم بله البته دوستي با شما براي من افتخار بزرگي محسوب ميشه. روبه من کرد وگفت مثل اينکه شما خيلي گرمتان شده من که دست وپاچه شده بودم اول گفتم نه بعد دوباره گفتم بله . ديدم گفت درست ميشه. حال شما هم سر جايش مي آد. فکري کردم به خود گفتم نکنه فکري درسرداره . ديدم اومد وکنار من نشست و گفت از خودت تعريف کن من گفتم از چي؟ گفت از کارت. از زندگي . از روزگار. از هرچي دوست داري. من هم کم رويي رو کنار گذاشتم وبا به حرف زدن پرداختم. ديدم لباس رويي خود رو در اورد و راحت و بي خيال نشست . و به من گفت اگه مي خواي گرمت نشه همين کارو بکن که من کردم من هم ازخدا خواسته کار اونو انجام دادم و با لباس راحت کنارش نشستم. تلويزيون رو روشن کرد . شروع به کانال يابي کرد . روي يک شبکه متوقف شد . ديدم داره فيلم خانوادگي ميده . به من گفت از اين فيلم خوشت مياد . گفتم بد نيست. ديدم از زير ميز تلويزيون فيلمي در آورد . ودر دستگاه گذاشت . ديدم ظاهرا فيلم بدي نيست . چند لحظه که از فيلم گذشت ديدم . فيلم داره به جاي حساس خود نزديک ميشه. و اون همينطور به من ذل زده ومنو نگاه ميکنه . و گفت اين چي . خوبه منم گفتم عاليه از اين بهتر نمي شه. فيلم تقريبا خانوادگي نيمه سوپر بود. خوب که محو تماشاي فيلم بوديم . ديدم داره با خود زمزمه ميکنه ويک چيز هايي رو ميگه بهش گفتم چي داري ميگي . بلند بگو تا منم هم بشنوم. ديدم خنده اي کرد . و گفت . دارم با اين فيلم حال ميکنم . درسته. تو هم همين حس منو داري. نگاهي بخش کردم وگفتم بله منم الان مثل شما هستم. الان چه کنم. گفت بلند شو بيا پيش من تا بگم چکار کنيم. منم بلند شدم و نزديک او شدم . ديدم يک دفعه دست منو گرفت وبه طرف خود کشاند . ومنو ودر بغل خود نشاند . واي چه حسي به من دست داد . لباس زير را در آورد و کاملا لخت شد . من که تا به حال با چنين منظره اي برخورد نداشته بودم . جا خوردم. ديدم يک سينه مرمري جلوي من نشسته . و با اون چشمهاي خمار منو صدا مي کرد . و ميگفت بيا ديگه . من هم دست بر روي سينه گذاشتم و شروع کردم به فشار دادن . داشتم کم کم حس عجيبي پيدا مي کردم. خودش هم داشت از حال خود خارج مي شد. رو به من کرد وگفت تا مي تواني فشار بده. ديدم سر رو جلو آورد . و لبهاي قشنگ غنچه رو در روي لباي من گذاشت . داشتم پرواز مي کردم . به به . چه حالي به من دست داد . 5 دقيقهاي لب گرفتيم. کم کم شروع به مالش دادن کرديم. تا به قسمت پايين بدن رسيديم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
اولین عشقم مریم و کون قشنگش

نمیدونم به چه انگیزه ای به سایت سر میزنید ولی بذارید بهتون بگم اگه خودتونو ارضا می کنید بکنید و لی یادتون باشه این ممکنه یه روز خاطره شما بشه . پس ازش درس بگیرید.
چهار سال دانشگاه تموم شده بود و دفتر کارمو راه انداخته بودم. بچه های دانشگاه رو تو پروژه هام سهیم می کردم. اسمش مریم بود یه بچه خوش هیکل با پستونای درشت و یه کون قلمبه که وقتی بیشتر باهاش آشنا شدم . دوست داشت هر لحظه و هر جا زیرم بخوانه. قیافه ی متوسطی داشت ولی خیلی خوب بهم حال میدم . یکم بیشتر که با دخترا آشنا شدم فهیمدم واقعا انواع مختلفی دارن . یکی خوب محبت میکنه کم میده ...یکی دیگه خوب میده ولی کمتر محبت میکنه ... پس بهتون پیشهاد می کنم اگه دوست دارید از زندگون لذت ببرید طرفتوننو خوب بشناسید. تو محل کار و چهار سال دانشگاه با هیچ دختری رابطه برقرار نکرده بودم تا اینکه اون شب رسید . تو مرکز داشتیم کارا انجام می دادیم. که مریم اومدو گفت آقا رضا نمیری بیرون چیزی بگیری بخوریم. منم مثل بعضی روزا رفتمو و نوشیدنی و چیپس و مخلفاتی که دخترا دوست دارن رو خریدم. اصلا تو فکرم نبود که برام نقشه کشیده باشه .همه رفته بودن و ما اونجا تنها بودیم. شروع کردیم به کس و شعر گفتن که متوجه نگاه شهوتیش شدم و دیدم حسابی خودشو شل کرده و افتاده رو میز ...مریم همیشه تو نظرم بود و فکر می کردم از همکارای دختر دیگه باحال تر باشه ..به خاطره همین دوست داشتم باهاش به هم بریزم. نوشیدنی رو خوردیم و کس و شعر گفتنمنون ادامه داشت که یواش یواش جو منو گرفت و سعی کردم خومو بهش نزدیک کنم ... اونم نشون میداد که دوست داره امروز خودشو بهم برسونه ... برای شروع دستشو گرفتم و شروع کردم به مالیدنشون.
گفتم مریم جان من خیلی دوست دارم ولی خوب نمیدونم تو هم به من علاقه ای داری یا نه .
با اون چشای خمارش یه عشوه اومد و گفت فعلا که شما بدون جواب ما دست به کار شدید.
بهش گفتم : خوب عزیزم قیافتو تو آینه یه نگاه بنداز که دل هر کسی رو میبره .
گفت: رضا آخرش چی .سریع پریدم تو حرفشو گفتم ببین رابطه ی اول و آخر نداره چندین ساله همدیگرو میشناسیم فقط بهم اعتماد کن همیشه پیشت میمونم . اینم بگم که من استاد جمله بافتنم ...دخترا هم عاشقه این حرکتان ...اگه واقعا حرفی رو از ته دلت بزنی ..زیاد مکث نداشته باشی تو حرفات خیلی حال می کن ...
اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم فقط پشت سره هم می بافتم که بتونم مخشو بزنم ... . خماره خماره بودم . دستام داشت میلرزید . صندلیمو بهش نزدیک کردمو دستمو انداختم دوره کمرش . به چشام زل زده بود . گفتم : دوستت دارم میفهمی . تمام این وقتم نمیتونستم بروز بدم . چون دوست داشتم خودت بهم نشون بدی . دیگه کاملا خودمو بهش چسبونده بودم و داشتم از این که یه هیکل دختر جیگر و با اون دنبه های درشت تو بغلم بود لذت می بردم . اینم بگم منم مثل هر پسره دیگه عاشقه پستونای درشتم و براشون میمیرم.
یه چند دقیقه ای همین طور تو بغلم گرفتمش. بدجور کیریم زیر شرتم داشت اذیت میشد. خیلی دوست داشتم برای قدم اول بشونمش روش. وای که چقدر لذت بخشه و چه آرامشی داشتم . دوست داشتم تا صبح بگیرمش تو بغلم .
داشتم فکر می کردم چه طور بکشونمش تو بغلم که تابلو نباشه ....(حق بدبد برای منی که دفعه ی اولم بود کاره سختی بود) دیدم اونم خیلی گرم شده و داره باهام همکاری می کنه. بهش گفتم: مریم جون این جوری کمرت اذیت میشه بیا بشین تو بغلم نازنین.یکم اشوه اومد که بالاخره راضی شد بیاد تو بغلم بشینه داشت خودشو جابه جا می کرد که چشش به کیرم افتاد که تو شلوارم مثل قلمبه زده بود بیرون.و بالاخره تیکشو انداخت:
رضا جان میبینم که خیلی داره اذیت میشه تو شلوارت ...چه قدرم بزرگه ... یکم خجالت کشیدم ...گفتم: این طورا هم که فکر می کنی بزرگ نیست . نترس اذیتت نمیکنه .فقط یکم بی جنبس تا حالا بهش اجازه ندادم خودنمایی کنه ...گفت: واقعا ...تو گفتی منم باور کردم...گفتم: نیازی به باور کردن نیست ...اگه واقعا این کاره باشی تو چشام میخونی ... زل زد به چشام ...چیزی به جز شهوت نیود البته دوست داشتمش ولی تو این موقعیت کی به فکر این چیزاست...همین طور چشمم به چشماش بود که دوست داشتم ازش لب بگیرم ... بیشتر از این که من دوست داشته باشم لباشو بخورم ...چشاش پی لبام بود ....تو همین حس کشوندمش اوردم تو بغله خودم ... مجبور شدم صندلی رو بکش عقب تا جا بشه ..اخه یکم هیکلش درشت و قد متوسطی داره...درست نشوندمش روی کیرم ...شلواره لی پوشیده بود و نمیتوستم درست حسابی لذت ببرم ...ولی در این همین حدم کلی برام لذت داشت ....همین طور که دستم دوره کمرش بود پستنشو گرفتم و شروع کردم به مالوندن ...با دست راستم هم پاشو میمالیدم .
داشت لذت میبرد ...منم اصلا تو حاله خودم نیودم دو تا پستون گنده و یه کون خوشگل دودستم و زیرکیرم بودکه داشتم حسابی ازشون لذت میبردم . بهش گفتم عزیزم چیزی نمیدی بخوریم ... گفت: تو که ماشالا هرچی خواستی گرفتی دستد ...ولی خوب بیا این چیپس و بذار دهنت فعلا بیکار نباشن...چیپسو آورد جلو که بذاره تو دهنم دهنم منم دهنمو اوردم جلو که بگیرمش ...ولی شیطون بازی در آورد عقب جلوش کرد و ..یکدفعه لبشو چسبوند به لبام ...وای که چه ناشیانه داشتیم لبای همدیگرو می خورد دهنه من تو دهنش بود و نمیدونستم دقیقا باید از کجا شروع کنم ولی خوب از اونجایی که استعداد خوبی ما پسرا تو این کارا داریم یواش یواش تبدیل به لذت شد . تقریبا نیم ساعتی میشد که تو بغله همدیگه بودیم و هیچ کدوممون دوست نداشتیم کوتاه بیایم.
منم که دوست داشتم یواش یواش برم سراغ اصل کاری ...تو همومن حالت بغلش کردم که ببرمش تو اتاق استراحت ..مثل یه بچه تو بغلم آروم گرفته بود ...که وقتی بلند بشدم ...گفت رضا چی کار می کنی ...گفتم هیچی عزیزم ... فکر نمی کنی که یکم سنگینی و این پاهام طاقت این هیکله خوشگلتو ندارن ... گفتم ببریم یکم دراز بکشیم ... وقتی رسیدیم به دمه در اتاق ...از تو بغلم پاهاشو قلاب کرد به دو طرف در و نذاشت ببرمش داخل ...
نه رضا من هیچ جا نمیام ...برای روزه اول خیلی داری زیاده روی می کنی ... منم که دوست داشتم یکم ملایمت داشته باشم که از دستم در نره ...
گفتم : عزیزم ما که کاری نمیخوایم بکنیم ...بریم یکم دراز بکشیم ..بعدش خودم می رسونمت ...تو همین حال یکم زیر بغلاشو قلقلک دادم و اونم شل شدو بردمش اینداختمش رو تخت ... خیلی سعی کردم روسری شو در بیام اما مقاومت کرد و احساس خجالت می کرد... منم از رو شلوار یکم لای پاهاشو مالوندمو پستوناشو امون ندادم ... همین طور که شلوار پامون بود کیرمو به باسنش می مالوندمو لذت می بردم ...
امیدوارم وقت بکنم و تو قسمت های بعدی از لذتی که با اون کون خوش تراشش بردم براتون بنویسم ... واقعا که هنوزم لذت کردن اون کون خوشگل رو حس می کنم ....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دوست دارم

یکی بود همیشه میگفت خیلی دوست دارم. عاشقتم. یک روز نمیدید منو دیونه میشد .ولی اولین روزهایی که منو میدید بهش محل نمیذاشتم.یک سال گذشت تا دیگه کم کم دوست شدیم و منم بهش گفتم که باشه .دوست باشیم فقط. خیلی از سکس و این چیزا صحبت میکرد و منم میدونستم تا نکنه ولم نمیکنه. اولین بار که دعوتم کرد خونشون فهمیدم که میخواد بکنه.با خودم فکر کردم برم یا نه. ولی باخودم گفتم اینم مثل اونای دیگه. حالا یکبار بکنه دیگه بسشه.
رفتم خونشون و خیلی پذیرای کرد از من ولی با اینکه در باره خیلی چیزا صحبت کردیم ولی هرچی منتظر شدم که حرفی بزنه که منظورش حال کردن باشه دیدم چیزی نمیگه. اسمش رو میگم دیگه. اسمش حمید بود.گفتم اقا حمید من یک چیزی رو باید بهتون بگمش. ما دوستیم و شما از من خیلی بزرگترین و بهم میگی عاشقم شدید پس باید راستشو بهت بگم . من قبلا سکس داشتم.شما بخوای بکنید قبول میکنم .بعدا نگید تورو کردنت و نمیخوام دوست باشیم ها. الانم میدونم میخوای بکنی ولی خودم فکرشو کردم که قبول کنم بامن سکس کنید یا نه. حالا هر چی میخوای بگی یا بدونی بگو.
حمید گفت من میدونم سکس کردی و چند تاشونو میشناسم مثل ..... چند تا رو نام برد.برامم اصلا مهم نیست و من خودتو دوست دارم. خیلی بدلم نشستی و عاشقتم و تنها پرنده ای هستی که توی قلبم لانه کردی و از این صحبتهای عاشقونه.
اون روز گفت سکس نمیخوام و فقط لبمو بوسید و خیلی خوشحال بود که رفتم پیشش.از اون روز به بعد بجز وقتایی که باهم بیرون بودیم منو به خونشون هم دعوت میکرد ولی از سکس اصلا خبری نبود.تا یکبار بهش گفتم حمید من ازت سکس بخوام چی میگی؟ گفت نه .من با تو نمیخوام سکس کنم و اصلا حرفشو نزن.
یکبار دیگه خونشون بودم .قبلش یکجای بودم سکس کرده بودیم ارضا نشده بودم و ازونجا رفته بودم پیش حمید.خودم لباسامو در آوردم و گفتم کجا بودم و کی بود و چطوری کرد و بهش گفتم حمید میخوام تو هم اونطوری با من سکس کنی.خیلی شهوتم زده بالا و ارضا نشدم اونجا. هرکاری کردم قبول نکرد که نکرد. گفتم لباساتو باید در بیاری. بزور لباساشو دراوردم. هی بهم میگفت عزیزم نانازم من نمیخوام بکنمت. عاشقتم و سکس بی سکس. ولی من دست بردار نبودم. گفتم لباساتو در نیاری دیگه نه من و نه تو. لباساشو دراوردم. دوتامون دیگه لباسامونو دراورده بودیم و من پیش خودم گفتم الان بدن منو ببینه دیگه نمیتونه خودشو نگه داره.
ولی هیچکاری نمیکرد. نشستم روی کیرش باهاش بازی کردم ساک میزدم براش.توی بغلش مینشستم میگفتم باید بخوابی روی من .اونم میخوابید ولی نمیکرد. وقتی زیاد با کیرش بازی میکردم راست میکرد ولی وقتیکه ولش میکردم کیرش میخوابید.روی من که میخوابید کیر خوابید نمیشد کاری بکنه. گفتم حمید چرا نمیخوای منو بکنی؟ تو اولین کسی هستی بهش میگم منو بکنه .حتی فکرشم نمیکردم یک روز بخوام بکسی بگم منو بکنه.حالا دارم بتو میگم. چطور دلت میاد نکنی؟ زشتم یا فکر میکنی مریضی دارم؟ من چیزیم نیست. سالمم.بهم گفت نه عزیزم من خیلی هم دوست دارم اونطوری که خودت بخوای و دوست داری بکنمت ولی میدونم که اگه یکبار باهات سکس کنم دیگه فرقی نمیکنه که یکبار باشه یا چند بار. مهم اینجاست که دیگه هم رفتار من با تو عوض میشه و هم رفتار تو با من عوض میشه. من عاشقت هستم و میخوام این عشق همینطوری بمونه. یکبار سکس کافیه که رفتار هردونفرمون باهمدیگه عوض بشه.
بهم گفت میتونم برات کاری کنم که ابت بیاد ولی فقط با دست کیرتو بمالم .اما سکس و کون کردن و اینها هرگز اینکارو نمیکنم. هر چقدر بهش گفتم رفتارمون همینه و من عو ض نمیشم میگفت خب تو همین که هستی باقی بمونی.ولی من میدونم رفتارم باتو تغیر میکنه .
اونوقت تو اون پسر خوشگلی که عاشقت هستم نخواهی بود. تو یه پسر خوشگلی میشی که عاشقت هستم ولی با تو رفتار سکسی داشتم.
توی این چند سال همیشه اینطوری بود تا کمتر از یکماه پیش که بهش گفتم شرط دوستیمون و عاشقیمون اینه که با من سکس کنی. نه اینکه کسی نیست منو بکنه. خودت میدونی خیلیا هستن دنبال من هستن واسه این کار.ولی اگه تو عاشقم باشی باید چیزی ازت میخوام رو قبول کنی. البته حمید همه کاری میکرد و هرچیزی میخواستم رو فورا انجامش میداد. ولی اون روز من بهش گفتم تا با من سکس نکنی یعنی اینکه یه عاشق واقعی نیستی. این تنها چیزیه که من ازت میخوام. بیچاره خیلی التماس کرد.
ولی من بعد از سه سال بهش گفتم دیگه این برام مهمه. اگه میکنی تا بیام ولی اگه نمیکنی دیگه نه عشقی نه دوستی و نه چیزی دیگه. فکر میکرد مثل وقتای دیگه ست که قهر میکردیم ولی اینبار خیلی فرق کرد براش. هنوزم منتظره بازم دوباره دوست کنم باهاش. ولی دیگه تموم شد.
حمید بر عکس همه دوستا و عاشقای بوده که تا الان داشتم. همه با یکبار کردن راضی نیستن و چند بار میخوان . ولی حمید یکبارش هم نکرد که نکرد. نه اینکه نتونه. ولی نمیخواد.و من هم فعلا باهاش قهر کردم.
شاید برای همیشه.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گاوخونی

چند سال پیش تو ی شهر دیگه دانشگاه قبول شدم
بعد از گذروندن چند ترم فهمیدم از نظر مالی خیلی وضعم داره به هم میریزه اینه که با یکی از دوستام که لوله کشی میکرد و ما به شوخی بش میگفتیم کسکش همکار شدم.
چند وقتی گذشت تا اینکه ی بار ی کار برداشت بیرون شهر خونه ی یارویی که بزرگ اون منطقه بود کار تعمیرات بود خونه هم خالی نبود کلی هم بم سفارش کرد که اینا خونواده بزرگین باید دست از پا خطا نکنیم حالا انگار خودش پیامبره.. کسکش...
خلاصه مشغول شدیم اون روز من بد جور حالم بد بود نزدیک ظهر به دوستم گفتم دیگه نمیتونم سرپا باستم میخوام دراز بکشم دوستم گفت صابخونه رو صدا کنیم شاید ی اتاق خالی داشته باشن آخه تو شهر هم نبودیم که من برم خونه.
من رفتم سمته اتاقی که میدونستم خونواده اونجان صداشون کردم چند لحظه بعد ی دختر جون اومد بیرون که ی چادر سفید رو سرش بود. من اصلا نظر خواصی نداشتم ولی دیدم وسط حرف زدنمون دستشو که زیر گردنش بود و چادرشو با اون دست گرفته بود شل کرد چادرش هم وقتی داشت باز میشد عمدا جوری ایستاد که پشت به خونوادش باشه و بالای سینشو در معرض دید من قرار داد خیلی ظریف این کارو کرد جوری که فقط من دیدم.
من جریانو بش گفتم اونم ی اتاق نشونم داد و من رفتم اونجا دراز کشیدم یکی دو ساعت بعد که من تقریبا سر فرم اومده بودم همون دختر اومد بم سر زد که حالمو بپرسه
ازش تشکر کردم بعد برا اینکه سر حرف باز بشه ازش در مورد خودش پرسیدم اونم گفت دانشجو تو شهر که منم از فرصت استفاده کردم از رشته اش پرسیدم و از استاداش که متوجه شدم یکی از کلاساش با کلاس من همزمانه..
فردای اون روز کلی به خودم رسیدم و جوری از کلاس زدم بیرون که قبل از تموم شدن کلاسش دم در کلاسشون بودم وقتی داشت می اومد بیرون وقتی منو دید تعجب کرد منم سلام کردم بش گفتم منم همینجا دانشجوم چند دقیقه با هم قدم زدیم که گفت من سکشن بعدی نمیخوام برم سر کلاس آخه بازار کار دارم مزاحمتون نمیشم خلاصه به روش خود چپونی خودمو بش قالب کردم و با هم رفتیم بازار فک کنم تونستم کاری کنم که بش بد نگذره آخه نسبتا خوشحال به نظر میرسید هر چند که خرید نکرد که خوب طبیعی بود آخه اولین باری بود که با من میرفت بیرون ولی خوب کلی گشتیم کافی شاپ رفتیم و یکی دو ساعت با هم بودیم.
ازش پرسیدم که کی میره خونه که بم گفت امشب خونه نمیرم میرم خونه دانشجویی آخه فردا صبح هم کلاس داره.
آخرش هم شماره هامون به هم دادیم و خداحافظی کردیم.
شب بش زنگ زدم کلی با هم صحبت کردیم.. خلاصه این ماجرا چند هفته ادامه پیدا کرد ولی آنچنان وارد مباحث جنسی نمیشدیم در حد چند تا جوک نیمه سکسی و سوال و جوابهای ساده منم همیشه اون صحنه چادرش تو ذهنم بود ولی نمیخواستم عجله کنم اونم به نظر دختر فهمیده ای می اومد اصلا تریپ ازدواج نمی اومد.
تا اینکه دقیقا سه هفته بعد همون روزی که با هم رفتیم بیرون عصر که بش زنگ زدم گفت امشب دارم میرم خونه دلیلشو که پرسیدم گفت آخه همخونه ایش نیس اینم دوس نداره تنها بمونه..
بش گفتم که یس کلاس فردا؟
گفت: صبح زود میاد.
گفتم: اگه دوست داری میتونم شب بیام پیشت. (با خودم گفتم اگه ناراحت بشه میگم شوخی کردم) ولی چندان ناراحت نشد کلی هم خندید. دوباره پیشنهادمو تکرار کردم که جدی بم گفت نمیتونم بیام پیشش آخه آپارتمانی که توش زندگی میکنه مال پدرش همسایه ها هم ممکن به پدرش بگن چند ثانیه مکث کردم و خیلی جدی بش گفتم خودت بیا پیشم..
ما (منو دوست همکارم) ی مغازه جای پرتی اجاره کرده بودیم که انبارمون باشه من طبقه بالا همون مغازه زندگی میکردم, تنها آخه دوستم بچه همون شهر.
بعد از چند بار اصرار و بررسی همه جوانب بالاخره قبول کرد. خیلی سریع رفتم خونه دوستمو در جریان گذاشتم ولی بش نگفتم طرف کیه ی دستی هم به خونه کشیدم تا اینکه ساعت 8 شب بالاخره عاطفه اومد..
خونه ای که ازش صحبت میکنم ی خونه خیلی کوچیک بود طبقه بالا دقیقا اندازه همون مغازه(7*5) که دستشویی حمومش یکی بود بالای سرگیر راه پله ورودی و فقط ی فضا داشت حال اتاق یا هر چی شما بگید منم همونجا می خوابیدم درس میخوندم..
وقتی اومد داخل من مبهوت سر و وضعش شدم ی مانتو تنگ خیلی خوشکل شلوار جین و کتونی مارک روسری آبی خیلی خوشکل که خیلی هم به صورتش می اومد با ی کوله که فکر میکنم لباس راحتی یا لباس برا دانشگاه فرداشو گذاشته بود داخلش یا شاید هم هر دوتاش.
بعد سلام و احوالپرسی وقتی نشست کاملا بهتو میشد تو نگاهش دید گفتم عاطفه شرمنده دیگه هر چی هس همینه
گفت: اشکال نداره ولی فکر نمیکردم خونت اینقدر کوچیک باشه
گفتم: ببخشید دیگه برا ی نفر از این خونه بهتر گیر نمی اومد
گفت: آره برا ی نفر
گفتم: چطور مگه عادت به جای بزرگ داری..؟
گفت: نه من امشب کجا بخوابم.. لابد تو بغل تو!(با خنده)
گفتم: نه لزوما من مجبورت نمیکنم اگه دوس داری..
گفت: فعلا که شرایط زندگیت مجبورم کرده...
باورم نمیشد این قدر سریع تا این حد پیش رفتیم ولی با خودم گفتم بزار کم کم پیش برم تا فکر نکنه به خاطر شرایط زندگیم دارم خودمو بش میچسبونم آخه ی خورده اون حرفش بم برخورد من درسته وضع مالی مناسبی نداشتم ولی برا همون که داشتم خیلی زحمت کشیده بودم.
بش گفتم تو خونه من هر چی هم باشه رعایت کردن حجاب اسلامی ممنوعه لطفا راحت باش.
گفت: کجا باید لباس عوض کنم
حمومو بش نشون دادم رفت ی نگاه انداخت گفت وا تو دسشویی عمرا..
گفتم اشکال نداره من میرم شام بخرم تو لباس عوض کن... 20مین بعد وقتی برگشتم و دیدمش واقعا جا خوردم ی دامن قهوه ای خوشکل و راحت تا زانو پوشیده بود با ی تی شرت نارنجی موهاشو از پشت بسته بود موهای قشنگی داره قهوهایی تیره و پر از موج و ی آرایش خوشکل کرده بود که خیلی به صورت برنزش می اومد.. غذاها رو گذاشتم سفره رو چیدم اونم کمکم کرد ی حس عجیبی داشتم از طرفی مست زیبایش بودم و اینکه کنارم بود از طرفی به خاطر برخوردش با خونه زندگیم ی خورده دلگیر بودم ولی خوب اونم گناهی نداشت واقعا شرایطم مسخره بود اونقدر که نباید ی مهمون دعوت میکردم اما اون که مهمون نبود....
این افکار داشتن تو سرم با سرعت حرکت پیامهای عصبی تاب میخوردن که عاطی بم گفت چته..؟
گفتم: عاطی موهات خیلی خوشکلن..
گفت: مگه اولین بار موهامو میبینی
گفتم: آره خوب
گفت: منکه همیشه موهام بیرونن
گفتم: نه همشون
گفت: فقط موهام قشنگن
گفتم: نه همه چیزت خوشکله.. گفتم عاطی تو نظرت در مورد خونه زندگیم چیه...؟
گفت: انتظار نداشتم اینقدر خونت کوچیک باشه ولی خوب الان که دارم نگاه میکنم بد هم نیس خوب تو مجردی تنهایی از طرفی داری کار میکنی دانشجو هم هستی سرو وضعت هم بد نیس خونت هم تمیزه حتما در آینده بهتر میشه..
دیدم شامشو نصفه نیمه گذاشت گفتم عاطی شامتو بخور
گفت: عادت ندارم شب زیاد غذا بخورم تو هم رفتی برنج گرفتی آخه کی شب برنج میخوره
گفتم: من.. بعد اضافه کردم: عاطی اون زنو شوهرا هستن که شب شام سبک میخورن تو میتونی شکمتو پر کنی بگیری بخوابی
با خنده گفت وا میخوای بشم خرس...
کم کم سفره رو جمع کردیم و نشستیم به بگو بخند منم چایی گزاشتم. تلویزیون هم روشن بود صحبت فیلم بود که گفتم عاطی دوس داری ی فیلم بزارم اونم گفت بدم نمیاد چند تا فیلمو گذاشتم که اون از همشون ایراد گرفت بش گفتم بیا خودت انتخاب کن اونم سریع رفت تو پوشه ایرانیان فیلم , فیلم گاو خونی علی معلم رو انتخاب کرد. منم چیزی نگفتم پا شدم چراغا رو خاموش کردم ی بالش گذاشتم زیر سرم یکی هم بش دادم و مشغول تماشای فیلم شدیم و کلا سکس برا اون شبو بی خیال شدم.. شرایط خاصی بود از طرفی واقعا شهوتی بودم عاطی هم که شبیه اله های یونان باستان کنارم خوابیده بود نفساشو میتونستم حس کنم و درخشش صورتش از نور آبی مونیتور داشت دیونم میکرد از طرفی به خاطر دیالوگ ایی که بین ما رد و بدل شده بود نمیخواستم خودم پا پیش بکشم. ی لحظه حس کردم دستش به دستم خورد نمیدونم عمدی اینکارو کرد یا اینکه اتفاقی پیش اومد ولی من فرصتو غنیمت شمردم سریع دستشو گرفتم خیلی شرایط عجیبی بود قلبم داشت سریع میتپید شقیقه هام داغ شده بودن سرم انگار مال من نبود و خیلی آروم دستشو نوازش میکردم ی لحظه بش نگاه کردم اونم کم از من نداشت بم زل زده بود ولی من خوشحال بودم یه طورایی احساس میکردم خودمو نگه داشته بودم اون وا داد.. هر چند تو اون شرایط این چیزا زیاد مهم نیس آدم وقتی تا اونجا پیش بره دیگه باید فکرو تعطیل کنه و فقط لذت ببره چند ثانیه و شاید بیشتر داشتیم به هم نگاه میکردیم ی دفعه رفتم سمتش محکم بغلش کردم لبامو رو لباش چسبوندم و ی بوس عمیق از هم گرفتیم احساس کردم روحم داره از دهنم خارج میشه و با روح عاطفه میکس میشه تنم خیلی گرم بود و تن اونم همینطور اینو از داغی لباش کاملا حس میکردم اونو کشیدم سمت خودم سینمو به سینش چسبوندم و تو هم قفل شدیم نرمی پستوناشو رو سینم حس میکردم و ضربان قلبامون که انگار انعکاس صدایی همدیگه بودن نفسشو احساس میکردم, رو صورتم و بوی دهنشو
از پشت یکی از دستامو به کشی که موهاشو بسته بود رسوندمو و اونو کشیدم موهاش آزاد شد و پریشون و اون یکی دستمو به کونش و از رو اون پارچه لطیف دامنش کونشو نوازش کردم وای خدا چقدر خوش فرم بود معلوم بود داشتم میلرزیدم اونم همینطور داشت با دستاش کمرمو نوازش میکرد دستشو از گردنم رو ستون فقراتم میکشید پایین تا میرسید به کونم و بعد برعکس
پایین تی شرتشو گرفتم که اونو بکشم بالا با صدا لرزونی گفت نه به چشماش نگاه کردم انگار که میخواستم هم آغوشیمون یادش بندازم بش گفتم عاطی.. هومنم عزیزم ی لحظه انگار خودشو شل کرد سریع تی شرتشو از تنش دراوردم پیرهن خودمم دراوردم وقتی تن لختمون به هم چسبید انگار صاحب دنیا شدم اون پوست مخملییش به پوستم میچسبید و بم انرژی میداد گیره سوتینشو باز کردم ی لحظه ازش جدا شدم و سوتینشو دراوردم چشمم به سینه های خوش فرمش افتاد.
از حالت دراز کش بلند شدیم نشستیم اون روی رونم نشسته بود تو بغل هم سینه هامون هم به هم چسبیده بود گردنشو میخوردم لبشو هم همینطور دستمو از بالا تو دامنش کردم کونشو نوازش کردم اعتراضی نمیکرد انگار اونم دیگه نمیخواس فکر کنه میخواس لذت ببره و این حسشو من حس میکردم و داشتم کیف میکردم که تونستم اینقدر بش حال بدم
بالای دامنشو گرفتم خیلی سریع دامنشو با شورت کشیدم پایین حتا کمکم کرد راحتتر اینکارو بکنم واقعا تو اون لحظه کیف کردم بعد شلوار خودمو در آوردم
وقتی دوباره روی پام نشست لخت لخت بودیم و کیرم زیر کسش و از ترشحات داغ کسش خیس آروم خوابوندمش خیلی آروم بم گفت هومن من دخترم بش گفتم از پشت..؟
گفت: وای نه
گفتم: عاطی خواهش میکنم
هیچی نگفت فقط آروم برگشت ی بالش گزاشتم زیر شکمش و کونشو باز کردم با اینکه موهای کسشو تمیز زده بود ولی کونش یکم مو داشت ولی اصلا زشت نبود فقط برام عجیب بود که جرا اونجا رو هم تمیز نکرده با آب دهن خیسش کردم کیرمو هم همینطور و آروم فشار دادم نه خیلی به سختی آروم آروم رفت تو
عاطی اعتراض نمیکرد ولی معلوم بود درد داره چند بار که عقب جلو کردم انگار عادت کرد دستمو از زیر شکمش رسوندم به کسش و با انگشتام چوچولشو نوازش دادم و اون یکی دستمو گزاشتم زیر سینه اش کم کم ریتم کردنو تندتر کردم و هر چند بار کیرمو تقریبا تا آخر میکشیدم بیرون بعد محکم فرو میکردم داخل تقریبا با هم ارضا شدیم منم آبمو ریختم داخلش.
بعد چند دقیقه کیرمو که حالا شل شده بود از کونش کشیدم بیرون پلمپی کونش صدا داد انگار ی گوز کوچلو دوتامون خندیدیم
پا شدم چراغا رو روشن کردم فیلم تقریبا آخراش بود
با هم رفتیم حموم تو اون حموم کوچلو واقعا دوستانه دوش گرفتیم.
ازش پرسیدم عاطی چرا موهای کونتو تمیز نکردی تو که خودتو آماده کرده بودی اول کلی طفره رفت و خندید بعد گفت وقتی موی اونجا رو میزنم انگار کنترل خودم سخت میشه منم فردا کلاس داشتم تازه معلوم هم نبود امشب کارمون به همچین جایی برسه بعدش بم گفت حالا زود برو بیرون میخوام آبتو بایکوت کنم...
و ما تا صبح تو بغل هم خوابیدیم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خاطره سکسی ...منبع آرشیو

دوست دختری داشتم که از 15 که داشت دوست شدیم . راستی من خودم از اون 11 سال بزرگتر هستم.بلاخره با هم دوست شدیم و اولین دیدارم رو بعد از سه روز دوست شدن ساعت 9 شب دمدر خونشون همدیگر رو دیدیم. دختری چادری قد حدود 165 وزن 52 سفید و بسیار خوشکل بگذریم
او به حدی حشری بود که با دختر عمه خودش که همسن بودن لز کوچولویی می کرد. من از همون اول با این دوست جدیدم سکس تلفنی میکردم به جایی رسید بعد از 2 ماه از من طلب سکس حضوری کرد و من هم مشتاق شدم که از نزدیک او بدن خوش تراش رو ببینم
بلاخره برای 5شنبه همون هفته رفتن میدان دوم شهران و از خونه اومد و سوار ماشینم شد و رفتیم خونه ما دختر چادری و خوانواده مذهبی ولی دختری حشری که 10پسر رو جواب میده .رسیدیم خونه و رفتیم تو خونه تا در رو بستم سریع بغلم کرد و لبش رو گداشت رو لبم و گفت که دیگه تاقت ندارم . منم راهنماییش کردم تو خونه و از پشت با کیر شق کردم بهش میچسبیدم و اونم با کونش میزد به کیرم.
رفتیم تو خونه و ازش خواهش کردم که آهنگ بذارم و اون بارقس لباساشو در بیاره و اونم از خدا خواسته قبول کرد . آهنگ گذاشتم و در اولین حرکت اون با چادرش چرخشی کرد که عطر تنش تمام مشامم روپر کرد و کیرم رو به حد ترکوندن رسوند و وقتی چادرش رو برداشت با یک مانتو مشکی کشی که خط شرتش از رو مانتو معلوم بود شروع کرد به قر دادن و اومد طرف من و با کونش میشست رو کیرم و گیرم رو با کونش میمالیدو در همان حال شروع کرد به باز کردن مانتوش چون من نمی دیدیم دکمه هاش رو تا آخر باز کردو بلند شد و برگشت دیدم که جز سوتیم و شلوار چیزی نپوشیده و با دیدن سوتین قرمزش دیکه صورتم گر گرفت و تا مانتوش رو در بیاره با قردادنش من رو دیونه کرد و رسید به شلوارش پشت به من کرد و اروم آروم و با قردادن آنچنان حرفه ای کشید پایین که کونش این ژله زیخت بیرون و من بوسش کردم و همون جوری عقب عقب اومد و نشست رو کیرم و شلوارش رو در آوردو گفت دیگه بقیش برای تو بدن عرق خوش بویی کرده بود که من رو دیونه می کرد و من هم محکم بغلش کردم و دستم رو بردم طرف سینش و شرو کردم به مالوندن و اونم چشماشو بسته بود و دم گوشم می گفت تورا بخدا زجرم نده دارم میمیرم من با دندونم کیره سوتینش رو باز کردم و از تنش در آوردم تا شرو کردم به مالوندن دست راستم رو کرفت و کرد شورتش تادستم رفت تو شروع کردم به مالوندنش و شرو کرد به تند تند نفس کشیدن و آه کشیدن و لرزش شدیدی گرفت و وارفت رو من منم خوابوندمش رو مبل و شرتش رو در آوردم نمیدونید چی میدیدم یک کس بدون مو و کوچولو که همش تو دهن جا میشد و شروع کردم به خوردنش ولی این رو جدی میگم من کس زیاد خوردم ولی این واقعان عسل بود که آدم سیر نمی شدم و دوستم داشت میمرد که جیغ میزد و با دستاش کلم رو فشار می داد به کس طلاییش و منم هم می خوردم و وقتی زبون توش می کردم دیگه نفس میرفت و جیغ می زد و تا این که آبش رو تو دهنم خالی کرد و از نو بیحوش شد و افتاد رو زمین و تکون نمی خورد و من هم کنارش دراز کشیدم و با دستام سینه های 75 رو میمالوندم که صورتش رو رو به من کرد و گفت که من دیگه توان ندارم منم 15 دقیقه میمالوندمش که چرخید و به حالت 69 خوابیدیم و سروع کردم به خوردن در بهشت و اونم ناشیانه شروع به ساک زدن کرد و با دندونای سفید خوشکلش نوازشی بر تن قوی کیرم می کرد.منم ناجوان مردانه در بهشت رو میخوردم که گفت میخوای من رو جنده کنی گفتم چطور گفت آخه زبونتو میکنی تو کسم پاره میشه گفتم حواسم هست.
بلدش کردم و نشستم رو مبل و اونم روبروم نشست رو پاهام جوری که کسش رو کیرم بود و خودش رو عقب جلو می کرد و منم سینه هاشو میخوردم و صدای آه اوهش تمام فضای خونه رو گرفته بود و دیدم که آبم داره میاد که باندش کردم رفتم با آب سرد شستمش و اومد و دمرو خوابوندمش رو زمین و کیرم رو گذاشتم لای کون بزرگ و گردش و بالا پایین میکردم بعد از 10 دقیقه با وازلین مایع سوراخ مونش رو میمالوندم و اونم همونجوری دمر خوابیده بود قنبل کرده بود و سوراخش مثل گل رز زده بود بیرون منم یواش یواش با یک انگشتم مبکردم تو و در می آوردم تا سوراخش باز بشه بعد از 5 دقیقه دوانگشتی میکردم و هم زمان کیرم رو مثل باتوم میزدم به کونش یه چند لحظه ای گذشت که سز کیرم رو بدن اینکه بگم بهش کردم تو واونم آهش بلند شد و منم با تمام زور کیرم رو کردم تو کونش و خوابیدم روش که تکون نخوره که کیرم در بیاد و آروم آروم شروع کردم به تلمبه زدن و اونم از درد میپیچید به خودش که بعداز دقایقی افتاد توحال و میگفت تندش کن جرم بده پارم کن یه کاری کن نتونم راه برم بزار همه بفهمن من بهت دادم براز مال خودت باشم و منم وحشیانه میمکردمش و جرش میدادم گفتم آبم داره میاد چیکارش کنم گفت بریز توش نمی خوام از بین بره و منم آنچنان آبی از کیرم اومد که فقط 5 دقیقه داشت میریختم توش که گفت دیگه تاغت ندارم درش بیار آبت درد میاره برام و منم در آوردم و خوابیدم کنارش و کلی با هم ور رفتیم و من بهش گفتم که من بازم میخوام گفت دفهه بعد دیرم شده که لباساشو پوشیدو منم رسوندمش دم خونشون
تا ماجرای سکس بعد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قصه های متین


سلام به همه بچه های گل ایرانی
اسم من متینه ، متولد اردیبهشت 1366 ، اصفهان . این اولین متن بلندیه که دارم به فارسی مینویسم . با انکه تایپ فارسیم خوبه ، ولی املام افتضاحه :D قدم 177 ، وزنم 81 و ساکن یه شهر خیلی کوچیکم .
اوج رشدم رو متعصفانه بخاطر یه بچه کونی کس کش مادر جنده ، توی خونه خدم رو از ترس مدم زندونی کرده بودم .
به نسبت خیلی از بچه ها ، زیاد سکس نداشتم ! ولی خوب تعدادشون زیاده . شدیدا هم عاطفی ام و سر همین ماجرا ، بار ها به گا رفتم
اولین سکس من توی سن 13 سالگی بود تو دبی . با خانواده رفته بودم دبی و از اونجایی که من عاشق شنا کردن بودم ، از 7 صبح تا 11 ظهر تو استخر هتل بودم . یه روز که داشتم تنهایی شنا میکردم ، چند تا دختر ایرانی اومدن سمت استخر یه نگاه انداختن و رفتن ... منم طبق معمول مشغول کاوش کف استخر و پیمایش طول استخر از کف بودم ! در همین حین که داشتم پیمایش میکردم و سرامیکای کف استخر رو دنده عقب میشمردم ، موقع بالا اومدن کلم گیر کرد به جایی . وقطی سرم رو اوردم بیرون ، دیدم که وسط 2تا دختر رشد کرده بودم . یه معظرت خواهی به اینگلیسی گفتم و به ادامه شنام پرداختم . داشتم نفط میگرفتم و استراحت میکردم که یکی از دخترا به اون یکی گفت این یارو کسخله که همش طول استخر رو از کف کیره ، اون یکی گفت که هیچی نگو ... شاید ایرانی باشه ! اولی گفت که نا بابا ... بهش نمیخوره که ایرانی باشه ... ( این شایان به ظرکه که من تا سن 16 سالگی واسه خودم کُسی بودم :D ) وقطی که جمله دختر اولی رو شنیدم ، بگشتم گفتم که اتفاقا ایرانی ام !!! اون 2تا از خجالت سرخ شده بودن . میخوخاستن از استخر برند بیرون که بهشون گفتم نمیخواد برید . اشکالی نداره . خجالت نکشید . راحت باشید . منم دوست شما !!!
بعد از چند دقیقه دختر بزرگ تره کش سرش گم شد ، و من اون رو کف استخر پیدا کردم و بهش دادم . اونم ازم خواست که بهش پایین رفتن رو یاد بدم . منم در همین حین مخش رو زدم . اسمش الحام بود و از من 1 سال بزرگ تر بود ، اون یکی خواهرشم اسمش ساناز بود و 1 سال از من کوچیک تر بود . شیرازی بودن و اولین بارشون بود که دبی اومده بودن . بعد از کلی صحبت و خوش و بش ، از آب اومدیم بیرون و به دخترا گفتم که من تو یه اتاق تنهام اگر میخواید ، بریم اونجا . رفتیم توی اتاق ، و بعد از کلی سر کله هم زدن و شوخی و خنده ، تصمیم گرفتم که یه حالی باهاشون بکنم . به دخترا گفتم که شب رو بیاید اینجا بخوابیم ... باهم خوش میگذه .
قرار بود که ساعت 12 بیاند تو اتاق که ساعت 2 اومدن و گفتن که پدرشون قبول نمیکنه . تو بیا تو اتاق ما که اگر پدرمون زنگ زد به تل اتاق ، ما باشیم که جواب بدیم .
رفتم تو اتاقشون اونم با یه رکابی و یه شلوارک . توی اتاق که بودم ، ساناز بهم گفتم من میخوام راحت باشم . رفت توی دست شویی و بعد با یه دامن تا زانو و یه تاپ یعقه باز اومد . کاملا معلوم بود که سوتین نپوشیده . از نک سینه هاش هم زده بود بیرون .
بعد بع الحام رو کردم و گفتم تو این چند روزی که اینجایید ، چکارا کردین ؟ کجاها رفتید ؟
گغت که رفتیم بازار ، پارک ، صاحل و ....
بعد گفتم چیا خریدی ؟ گفتم یه سری لباس ، عروسک ، شکولات و پاستیل و یه مشت خرتو پرت .
ازش خواستم چیزایی که خرید کرده رو برام بیاره که ببینم . اونم این کار رو کرد . 2 تا خرس بزرگ ، یه خرگوش و یه کفش دوزک بزرگ خریده بودن . لباسایی که خریده بودن هم همشون وجلسی و باز بودن .
بهشون گفتم که شماها فقط اینا رو گرفتید ؟ که ساناز با شیطنت گفت که نه . لباس زیر هم گرفتیم . که من هم اسرار کردم اونا رو هم بیارن و اون ها هم از خجالت انکار میکردن . بعد از کلی کل کل ، رازی شدن و لباس زیراشون رو آوردن . اینجا بود که فهمیدم چرا خجالت میکشیدن . برای این که همه شرتا لامبادا بودن !!!
از بین لباسا یه سری رو میدادم بهشون که برن بپوشن و برام مد لباس اجرا کنند !
یکی یکی این لباسا رو عوض میکردن و جلوم قر میدادن ... تا به الحام یه شرت نارنجی ، یه سوتین صورتی ، یه دکلته مشکی تا زیر باسن دادم بپوشه ، و به ساناز یه ست مشکی گیپور و یه بولیزه قرمزو یه دامن تا بالای زانو به روگ سفید و نازک !
رفتن لباساشون رو عوض کدرند و اومدن و گفتم حالا یکم برام برخسید . شروع کردن به رخسیدن و منم یواش یواش بهشون نزدیک میشدم . کیرم کاملا راست شده بود . مونده بودم که باهاش چکار کنم .
کیر رو زدم به گیتار و ساناز رو از پشت بقل کردم و باهاش شروع کردم به رقسیدن . ساناز یه لحظه جا خورد ... ولی سریع خودش رو بهم چسبوند . یواش یواش با ساناز رفتم سمت کلید چراق و لامپا رو خاموش کردم . اتاق خیلی تاریک شده بود . منم از خاموشی سوء استفاده کردم و سر سانازو چرخوندم و شروع کردم به خوردن لباش . اونم انگار که منتظر همین بود ، شروع کرد به خوردن لبای من . بعد بهش در گوشی گفتم که بریم توی اتاق خودم ... جولو الحام نمیشه . بهم گفت که الحام پایس ... و لامپ رو روشن کرد . دستم رو گرفت و من رو برد روی تخت خوابوند و خودش رو انداخت روی من ... شرو کردیم به خوردن لبای هم . الحام یه دفعه گفت اینا روووووووووووووو ... وااااااااااااااای ... ببین داردن چکار میکنند ... منم سریع ساناز رو از رو خودم بلند کردم و رفتم دست الحام رو گرفتم و آوردم رو تخت ... شروع کردیم به خوردن لبای هم . یواش یواش رفتم سمت سینه هاشون ... شروع کردم به مالیدن سینه ها . الحام زیر دکلته هه سوتین نبسته بود ... تا اون موقع متوجه نشده بودم . فکر میکردم که بندش رو دراورده . دکمه های بلیز ساناز رو آروم باز کردم تا زیر سینش ... بعد آوردمش روی پاهام نشوندمش ... خمش کردمو آوردمش روی خودم . کسش رو کیرم بود و سینش روی سینم . الحام هم خابیده بود توی بقلم و داشت با گوشام بازی میکرد و میخوردشون ... قلقلکم میشد ... ولی خوشم میومد . خیلی جالب بود . سرم رو چرخوندم و لبای الحام رو خوردم . دستم روی کون ساناز بود و داشتم چنگشون میزدم و کس ساناز رو به کیر راست شدم فشار میدادم . یواش یواش دامن ساناز رو کشیدم بالا ... دامن الحام هم به خاطر کوتاه بودنش رفته بود بالا و روی کمرش بود .
یه ساعت داشتیم لبای هم رو میخردیم . بعد سینه هاشون رو دراوردن . تا حالا فقط یه سینه از اون سفید تر دیدم ... اونم مال دوست دختر رشتیم بود . سینه های ساناز بزرگ تراز الحام بود ... کونشم تپل تر بود . ولی کون الحام قلمبه بود ... حیلک الحام خیلی ردیف بدو ... ولی ساناز خیلی خوشگلتر بود . شروع کردم به خوردن سینه هاشون ... مثل وحشی ها ... آخه بار اولم بود که دارم همچین کاری میکنم . زیاد هم احل فیلم سوپر نبودم که بخوام چیزی یاد گرفته باشم . بعدشم کیرم رو دراوردم . شروع کردن به مالیدن ... بعدش هم برام ساک زدن . زیاد تو ساک ماحر نبودن ... دندوناشون میگرفت به کیرم ... منم چون ازیت میشدم ، سریع تمومش کردم و شروع کردم به کردن . هردو پرده داشتن . برای همین رفتم تو کار کونشون . یه تف غلـــــــــــــــــــــــز زدم سر کیرم ... و کردم توی کون الحام . خیلی درد میکشید ... منم چون یه چیزایی از پسر خالم شنیده بودم ، تصمیم ، یه زریه بلد بودم که کون باز کنم . خیلی آروم سر کیرم رو فرو کردم توی کونش ... بعد کیرم رو دراوردم و یه تف تو سوراخش اندافتم و دوباره کیرم رو کردم توی کونش . خیلی آروم عقب و جلو میکردم و با هر بار جلو بردن ، بیشت فرو میکردم . کیرم که یزرش رفت داخل ، دیگه نتونستم تحمل کنم و تا ته کردم توی کونش ... انقدر کونش تنگ بود که همون موقع آبم اومد و توی کونش خالی کردم ... الحام بد بخت هم داشت دشک رو گاز میگرفتم . ساناز هم از ترس درد ، بهم نداد . الحام از درد داشت گریه میکرد . دلم نمیخواست که کیرم رو از تو کونش در بیارم . همینجوری روش خابیده بودم . و داشتم لباش رو میخوردم و جملات شیرین عاشقانه بهش میگفتم . ساناز از گریه الحام گریش گرفته بود . از روی الحام بلند شدم ، وصطشون خابیدم و سر هر دوتاشون رو گذاشتم روی شونم و شروع به هنوازششون کردم . بعد که گریشون بند اومد ، سرشون رو آوردم بالا و شروع کردم به خوردن لباشون . تا ساعت 6 تو بقل هم بودیم . بعدشم من رفتم توی اتاقم . قرار شد که وقطی باباش اینا رفتن ، من برم دوباره تو اتاقشون بخوابم . ساعت 9 بود که ساناز با یه شلوارک چسبون و یه تونیک اومده بود دمبالم . از شانس بدم ، همون موقع بابام اومده بو که ببینه برنامم چیه . منم پر رو ... گفتم برنامم با دست دخترمه . شما و مامان برید برید بگردید . فقط یکم بهم پول بده . یه نگاهی بهم کرد که گفتم الانه که کلمو بکنه . دست کرد توی جیبم ، 1000 درهم بهم داد و گفتم مراقب خودت باش .
بابام که رفتم ، رفتم پیش بچه ها . پدر مادرشون رفته بودن بازار . ماهم تصمیم گرفتیم که بریم صاحل . بچه ها دیگه براشون عادی شده بود . من براشون لباسا رو تایین کردم ، اونا هم جلوی من لخت شدن و لباساشون رو عوض کردن . رفتیم صاحل جمیرا و کلی خوش گذرونی . توی خلیج همیشه فارس داشتیم شنا میکردیم که تصمیم گرفتم یه حال دیگه باهاشون داشته باشم . شرت الحام رو از پاش کشیدم بیرون ، یکم خمش کردم و سر کیرم رو گذاشتم در کونش ... خودش با دست تنضیمش کرد و منم فرو کردم توش ... 10 دقیقه کردمش ، آبم دوباره ریختم توی کونش ...
بعدش که هم من و هم الحام خسته شده بودیم ، از آب اومدیم بیرون ، یه دوش گرفتیم ، بعد از خشک شدن ، رفتیم بازار . یه ساعت برام گرفتم . بعد بهشون گفتم که میخوام سوپرایزم کنید . بریم برای خدتون لباس بگیرید ، بعد تو هتل برام بپوشید . لباسا رو خریدن ، رفتیم هتل ... قلبم داشت جوری میزد که انگاری کل بدنم با هر تلنبش ، ورم میکرد و تمام بدنم به تپش میزد .
خیلی کنج کاو بودم که بدونم چی پوشیدن ... دخترا رفتن توی اتاق ، لباساشون رو عوض کردن ، و در رو برام باز کردن . وقطی که رفتم تو ، داشتم دیوونه میشدم از چیزی که میدیدم . الحام با یه بلیز سفید که دکمه هاش تا زیر سینش باز بود ، سوتین نبسته بود ، یه شلوارک تا بالای زانوش هم پوشیده بود که از تنگی کسش قلمبه کره بود و رفته بود لای کسش ... معلوم بود که شرت هم پاش نیست . ساناز هم یه تنیک پوشیده بود به رنگ سبز ... خیلی تو رنگ سبز بدنش خوشکل شده بود ... اون رون سفیدش توی لباس شاد ، ولی تیره !!! بدون سوتین ، نک سینش برجسته شده بود . لباسش اونقدر کوتاه بود که نصف کونش معلوم بود . وقطی که جلوم خم شد ، دیدم که یه سبز آبنباتی نخ در بهشت پاشه که از پشت فقط یه نخــــــــــــــــه ... !
برام شروع کردن به رقصیدن و آروم آروم جلوم لخت شدن . بعد تصمیم گرفتم که ساناز رو از کون بکنم . با الحام کلی روش کار کردیم تا رازی شد . منم کیرم که حصابی دراز و کلفت شده بود رو حسابی خیس کردم ، یه پماد زد آفتاب هم ازشون گرفتم ، به سوراخ کون ساناز زدم ، کیرم رو آروم فرو کردم تو کونش . این بار نیم ساعت داشتم میکردمش تا آبم اومد . انقدر کرده بودم ساناز رو که دیگه درد رو حص نمیدکرد ... حین کردن هم ساناز و الحام از هم لب میگرفتند .
تو بقل هم خابیده بودیم ، که اتفاقی که نباید میوفتا افتاد . صدای در اومد . سریع بچه ها لباساشون رو عوض کردن و رفتن در رو باز کردن . باباشون بود ... منم توی اتاق !!! هممون یه کتم مفصل خوردیم و من با اردنگی از تاق پرت شدم بیرون .
دیگه هم دخترا رو ندیدم . حتی تو اتاقشون هم نبودن . اون 1 هفته آخرم توی دبی که بودم ، خیلی داقون بودم از ناراحتی ... دخترا بهم میگفتن که من شوهرشونم ( دلم خیلی براشون تنگ شده بود و از اینکه نمیدونم که چه بلایی سرشون درومده بود ، خیلی اسبی بودم . همش خودم رو فوحش میدادم که چرا توی اتاق خودم نبرده بودمشون ؟؟؟!!!؟؟؟!!!؟!؟!؟!؟!؟!؟
میدونم که هیچ کس این داستان رو باور نیمیکنه . ولی این داستان واقعیت محضه ! حق دارید که باور نکنید . چون خودمم با شناختی که از این دخترا پیدا کردم ، باورم نمیشه که تو 2 روز ، 2تا کون تنگ رو باز کردم . موفق و توام با سکس با احساس باشید عزیزانم .منبع آرشیو
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
امیر مهدی

سلام من امیرمهدیم۲۶ساله.راتیش حدود ۳ماه پیش وفتی برای واریز حقوق کارمندای شرکت بابام واردبانک میشدم چشم به یه عروسک نازوملسی افتاد که بامامانش داشت پول واریزمیکرد وخدایش بدجوری شاق شده بودم یهودراوج کوسخلی رفتم جلوشون وبه مادرش گفتم که ازدخترنازش خوشم اومدوشمارمو دادم بهشون وخدایش وقتی حجاب ووقارشو دیدم بخودم گفتم که اینا پشمشونم حسابم نمیکنن وسوارماشینم شدم ورفتم شرکتم وخدایش بدجوری توفکربودمکه یهودیدم گوشیم داره خودش راجرمیده ازبس که داره میزنگه وباکوسحالیه تموم تابرم بجوابم یصدای نازومست کننده ای گفت:الو همراه مهندس صادقی فر؟گفتم جان بفرماییدشما؟بالحن نازی گفت من مریمم سیدمریم صادقی همونیکه امروز دم بانک بامادرش دیده بودین.خدایش تاخودش رامعرفی کرد فکرکردم داره کوس میپرونه وگوشی را قطع کردم آخه اون تیتیش ناز ومتین ومحجبه ای که من دیده بودم اینقدر رک ومشتی نبود که بهم بزنگه وخلاصه باچندبارزنگیدن وچندبار اس دادن ازم خواست تا گوشیموبردارم ومنم جوابیدم وباکلی قسم خوردن باورم شدکه خودشه ووقتی تاج شدم که خودشه کلی قربون صدقش رفتم وشیرین زبونی براش حرکت اومدم وازش خواستم تاببینمش واونم اولش کمی نازکرد اخه میگفت نمیشه چون میگفت امتحان عملی گرافیگ داره ونمیتونه بیاد وبلاخره بااصرارکیربرشتی من فبول کرد بشرطی که تابلونشه ومنم قبول کردم وباماشین رفتم شهرشون آخه اونا اهل ساری نبودن اصلیتش بچه نکا حوالی شرق مازندران بودن ومنم تافهمیدم کلی هنگ کردم وپرسیدم پس چرااونروز بانک ساری بودن وخلاصه بادلایلش قانعم کرد وباهم رفتیم ساری خیابان قارن کافی شاب وکلی حریدیم وبقران باورم نشدکه خودشه وبهرحال ازم خواست که یخورده مراعاتش رابکنم وبقول خودش منطقانه حرکت کنیم منم قبول کردم.اوایلش اروم اروم پیش میرفت تااینکه یشب زنگیدوگفت که یه خونه خالی توشهرشون ردیف کنم ومنم سرعا به داوود زنگیدم وازش خواستم یه جایی را برای فردابرامون توهمون نکاردیف بکنه وداوود هم دمش گرم سه سوت ردیف کرد ومنم به مریم زنگیدم که اوامر انجام شد وصبح زود هرکی جداجدابریم سراغ قرار.آدرس براش سرراست بود نکا خیابون راه آهن سمت راست داخل کوچه.تامن برسم دیدم خانوم خیلی وقته رسیده وباهم رفتیم تو.اولش چندتاتعارف بهم ردوبدل کردیم وبدش من تیزکاریام گل کردو بهش گفتم ازت میاد که خیلی خشک وترسو باشی واونم که بدجوری بهش برخورده بود یهو ازجاش بلندشدومانتو وشلوارشو درآورد وباتاب وشرت پرید بغلم.منم که بااین حرکتش بدجورد هنگیده بودم ازش پرسیدم چطورشد یهو فازپروندی باحرفم واینطورفوق راحت شدی؟خودش سرش وانداخت بغلم وگفت راستیتش یروز اتفاقی رفتم خونه دیدم داداش وسطیم با دخترخالم داشتن میحایدن ومنم تا آخرش نشستم نگاشون کردم وموقع تموم شدن کار پریدم تو شروع کردم به بدوبیرا گفتن .وای امیر داداشم وقتب منودید بدجوری کپ کرده بود وازم خواست بکس نگم آخه من جمعا ۵تا داداش دارم +یه پدر محتاط بنام ابوافضل صادقی ومنم هم که تک دخترم وخونمونم نکا جنب توپخونه سابق داخل کوچه معروف به ترک محله ست وبگذریم بعد کلی گس گفتناش ازش خواستم بره سر اصل مطلب ومریم هم دید حوصله ام داره میره تو درجه کوس شدن سرشو بلن رد ویه بوس ناز به لبم چسبوند وگفت بصبر نفسم اصل ماجرا اینه که من بخاطرهمون صحنه سکس داداش کاظمم حشری شدم وازت خواستم باهم فس توفس باشیم.خلاصه توحین اینکه داشت میحرفید من یهز دستمو انداختم توکرستش وباجوجواش وررفتم دیدم یهدوصداش قطع شد و یه آتونفسی کشید ورفت تو فایل قربون صدقه رفتنام وهواپروندن.خدایش بدجوری فازترکونده بود وهوامیزد.خلاصه یدفه بلدنشدوتاب وکرستش را دراورد وشروع کرد ازم لب گرفتن وای پدرسگ اصلا بهش نمیومد عند حشری وسکس بازیا باشه طوری لبامو میچکوند که داشتم کم میاوردم وتابخودم اومدم دیدم لخت مادرزادم کرد وکلی قروقنبول میداد بی پدر وزای انقدر ملس وناز بود که هروقت یادش میوفتم خدایش بخودم حسودیم میشه وبهرحال از سر تا چامو لسوند وشرع کرد به ساکیدن.باهرروشی ۱۷دقیقه کیروخایمو چزوند ولسید وبعدش نوبت من شدکه باهاش وربرم وآقا منم ازخداخواسته ندیدبدید شروع کردم به لدس زدن وور رفتن ولب گرفتن وازلب شروع کردم بعدش لیسوندن گردن وزیرگلو زیعدش رسیدم به زیر بغلاش لامرروت چه بویی داشت.خلاصه دیدم بدجوری مثل ماری میقرونه وبا یدسش سینشو کرد دهنم وبادست دیگه اش کیرمو ساک میزد وای عجب سدنه ای انگار فرشته بودجنده .بهرحال اروم خوابوندمش وشروع کردم به سینه خوردن واونم کلی بالرزونک صداش آروم اروم اااااااه ه ه ه ووااااخ میکردم ومحکم سرمو گذاشت تو لاپاش.وااااای تا چشام کسش رادید داشتم ضعف میرفتم ازبسبی پدر ناز وخوشبو بود درست مثل گلابی وسفیدونرمیش مثل پرقو لاکردارعینهوپشمک سفید وشیردن بود وتاتونستم بالب وزبونم باهاش وررفتم وخوردمش تااینکه بهم گفت جوووووون امیر بکن توروخدابذار توش دارم میمیرم.سریعتر بذار جرم بده اووووف.منم ازخداخواسته کیرمو محکم کردم توش یهو یه اهی کشیدومحکم بغلم کردوگفت ووااای امیر جروندی منو لعنتی نادخترم کردی.خلاصه منم اهمیتی ندادم وسرم گرم گاییدن بود آخه خدایش اصلا تواین حال وهوانبودم تااینکه منو برگردوند واومد سرم وتا آخرکیرم وگذاشت توکسش وشروع کرد به تلمبه ردن وانقدر زد زد تا اینکه حص کردم الاناس ت که آبم بیاد.بلنشدم وکیرم دادم دوباره ساک بزنه وبعداون بدون تعارف انداختم توکونش باورکنین فقط یه اه توگلو کرد وگفت وااای مامان پاره شدم وازحال رفت منم تاتونستم ازکون گاییدمش تابکل آبم اومدوهموشو ریختم توش.بعدتموم شدن کارام بغلش کردم ونازش دادم تا یخورده سرحال شد وزدزیرگریه واخ وواخ که کونم جررفت وبهرحال بهرطریقی بود لباساشوکردم تنش وباهم رفتیم بیرزن .ازون ماجرا به بعدماچندبارباهم همونجاسکس داشتیم تااینکه یروز بایکی بنام عباس روستایی توپارک سیمرغ نکادیدمشون وبعداون هرچه خواهش والتماس میکرد محلش نمیذاشتم وبیخیلش سدم.این بود تموم خاطراتم.شادباشین
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دوست دختر ۲جنسه

سلام دوستان
این اول داستان منه که مینویسم و مربوط به یه نفر دیگه میشه که واسم تعریف کرده.
به زودی داستان هایی که مربوط به خودم و سکس هام میشه رو تعریف میکنم.

من سعید هستم26 ساله. قد 180 و وزنم 82.ترم 3 بودم که یه دختر جدید و مامانی اومد توی کلاسمون(آزاد واحد دماوند).از شمال مهمان شده بود (آزاد واحد قائم شهر) , بچه کرج بود و اسمش نازنین خلیلی بود.
حدود 170 قدش بود و هیکل قشنگی داشت .
ازش خوشم اومده بود و دنبال یه بهانه بودم که سر صحبت رو باهاش باز کنم اما با کسی نمیپرید و سرش تو لاک خودش بود.
تصمیم گرفتم به بهونه جزوه برم تا کارش.یه روز که از دانشگاه داشتیم بر میگشتیم تهران, توی ماشین با هم بودم.کنارم نشسته بود و هندزفری زده بود و موزیک گوش میداد.
خوشبختانه وسطای راه شارژ گوشیش تموم شد وهندزفری رو درآورد.بعدازچند دقیقه بهش گفتم ببخشید ,شما جلسه قبل مقاومت مصالح بودید؟ با اکراه پاسخ داد آره.
گفتم : میتونم جزوه تون رو قرض بگیرم ؟ یه ذره من و من (meno men) کرد و گفت باشه و جزوشو بهم داد. تهران که رسیدیم با یه خداحافظی ساده از هم جدا شدیم.
جزوش خیلی تمیز و خوش خط بود و حال میداد واسه شب امتحان.
پس فرداش که رفتم دانشگاه تا دیدمش رفتم طرفش و سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردم و از جزوه و خطش تعریف کردم.
میدونستم ساعت 3 کلاساش تموم میشه و توی حیاط منتظربودم که با هم برگردیم.تا دیدمش سریع رفتیم جلوی در دانشگاه که مثلا منتظر ماشین هستم.تا اومد یه سلام کردم و اونم جواب داد و بعدش نشت توی ماشین و منم نشستم کنارش.

بعد از چند دقیقه بهش گفتم : خیلی ممنون بابت جزوه.لطف کردین و گفتش :خواهش میکنم , کاری نکردم. بعدش گفتم :خانوم خلیلی ببخشید , شما همه ی جزوه هاتون اینقدر مرتب و خوش خطه؟ گفت چطور مگه؟ گفتم آخه اینقدر زیبا و مرتبه که آدم دلش میخاد زودتر آخرترم برسه تا بخوندش واسه امتحان. خندش گرفت و گفت : قابل شما رو نداره . بهش گفتم : واقعا ؟ گفت :آره .گفتم:پس من دیگه سر کلاس جزوه نمی نویسم و جزوه های شما رو میگیرم, هم خوش خطه هم مرتب .
گفتش:اینقدرا هم که شما تعریف میکنین خوب نیست , خجالتمون میدین. جزوه های خودتون هم خوبه.سریع یکی از جزوه هامو در آوردم و نشونش دادم. گفتم : کجای جزوه ی من مثل مال شماست؟ گفتش : بدک هم نیست فقط یه مقدار درهم برهمه.
با خنده بهش گفتم حالا که مشخص شد جزوه های شما بهتره من دیگه جزوه نمی نویسم و از شما میگیرم و کپی میزنم.
یه لحظه مکث کرد و گفت باشه قبول , فقط یه شرط داره . گفتم چه شرطی. گفت من معارف 2 رو نمیتونم برم , شما برین سرکلاس و جزوش رو بنویسید . تو دلم بهش خندیدم که چقدر بچه مثبته که معارف رو هم با جزوه میخونه . بهش گفتم قبول, کلاسش کی هست؟ گفت 5 شنبه ساعت 11 .گفتم عالیه.
وقتی رسیدم تهران با اصرار و خواهش کرایش رو حساب کردم و با هم خداحافظی کردیم.
فرداش سر کلاس فیزیک دیدمش , خیلی گرم احوال پرسی کردیم و نزدیک هم نشستیم.
همش حواسم به نازنین بود , چند باری نگام کرد و تا دید دارم نگاش میکنم سریع سرش رو برگردوند. کلاس که تموم شد رفتم پیشش و بهش گفتم که جزوه رو لطف میکنین؟
گفت مگه خودتون ننوشتین؟ گفتم نه. گفت پس سرکلاس چه کار میکردین؟ گفتم به درس توجه میکردم . گفت : معلوم بود , خودم دیدم.
اون روز عصر دوباره منتظربودم که بیاد و باهم برگردیم. وقتی اومد سلام کردم . نازنین گفت عجب تصادفی, بازم شما ؟؟؟ توی راه گفتش که نمیشه که شما سرکلاس بیکار باشین و من فقط بنویسم. گفتم خودتون قبول کردن ,گفت باید تقسیم کار کنیم .گفتم چطوری?گفت هر جلسه رو یه نفر بنویسه .گفتم : دارین زیرحرفتون میزنیدا. از شما بعیده . گفت من خسته میشم خوب .گفتم : هر وقت خسته شدین , بگین که من بنویسم .گفت قبوله.
تو ماشین یه مقداری از دانشگاه و کلاسا حرف زدیم تا رسیدیم تهران و .....
جلسه بعدی که با هم کلاس داشتیم , پیشش نشستم و نوبتی جزوه مینوشتیم و قرار شد بعد از کلاس باهم جزوه هارو هماهنگ کنیم و تو همون جلسات هم شمارش رو ازش گرفتم.
2 ماهی گذشت و موقع میان ترم شد که 2-3 روز دانشگاه نیومد.چند بار بهش اس دادم اما گوشیش خاموش بود. یه شب اس داد که آنفولانزا گرفته و نمیتونه بیاد دانشگاه و چون جزوش ناقصه میان ترم نمیده.
منم گل گرفتم و بهش گفتم که من جزوه هارو واسش میارم.اولش قبول نکرد اما بالاخره قبول کرد. قرار گذاشتیم که برم یه پارک نزدیک خونشون. وقتی رسیدم پارک تازه برف شروع شده بود , هرچی تو پارک چرخیدم پیداش نکردم ,نیم ساعت بعد اس داد که تب کرده و نمیتونه بیاد و جزوه رو براش ببرم خونشون.با خوشحالی قبول کردم و رفتم .وقتی رسیدم زنگش زدم و اومد پایین جلوی در و جزوه هارو بهش دادم.یه شال قهوه ای سرش بود با یه بلوز و دامن مشکی .
یه تعارف زد که برم بالا و منم سریع قبول کردم و رفتم.تعجب کرد و باورش نمیشد به این راحتی قبول کنم.بهش گفتم کسی نیست؟گفت نه.مامانش رفته سرکار .

یه چایی داغ آورد که خیلی چسبید و شروع کردم به صحبت.ازدانشگاه قبلیش پرسیدم که گفت برای اینکه نزدیک کرج باشه اومده دماوند و دنبال اینه که انتقالی بگیره و بیاد کرج.
اصلا حالش خوب نبود و از تب سرخ شده بود.میخواستم برم که گفت تازه رسیدی و بیرون برف میاد و یه مقدار دیگه باش و رفت میوه آورد و کنارم نشست.
چند دقیقه هردو ساکت بودیم,بهش گفتم میتونم یه چیزیمهم بهش بگم؟گفت آره.گفتم قول میدی ناراحت نشی؟مکس کرد و گفت سعی میکنم.
گفتم که چند وقته یه احساس خاصی بهت پیدا کردم , مخصوصا این چند روزی که نیومدی دانشگاه ,خیلی نگرانت شدم.
چندلحظه فکرکرد و گفت واضح تر منظورتو بگو. گفتم : اگه موافقی یه مقدار به هم نزدیکتر شیم و بیشترهمو ببینیم. با صدای بلند گفت نه , ما به هم نمیخوریم. بهش گفتم ببخشید.شرمنده ناراحتتون کردن.تا رفتم بلند شم که برم , دستم رو گرفت و گفت :اشتباه متوجه شدی, رابطمون به عنوان یه هم کلاسی اشکال نداره اما بیشتر از یه همکلاسی نه. گفتم یعنی چی؟ گفت خودت بهترمیدونی چی میگم.
باخودم گفتم که ازهیچی بهتره و یاد بیماریش افتادم. گفتم :خیلی تب داریا , وقتی دستم رو گرفتی , دستم سوخت , بهتره استراحت کنی و منم میرم . گفت باشه .خداحافظی کردم و رفتم.
تو مترو بودم که اس داد : پرسید واکسن آنفولانزا زدم؟ گفت نگرانه که منم آنفولانزا بگیرم.بهش گفتم که آره و خیالش راحت باشه .
فرداشب حدود ساعت 11 اس داد که میتونم فردا برم پیشش و با هم درس بخونیم , گفتم آره .فردا ساعت 9 رسیدم خونشون.یه مقدار آرایش کرده بود و یه بلوز دامن رنگ روشن پوشیده بود.بعداز چنددقیقه رفتیم تو اتاقش و کنارهم نشستیم و شروع کردیم به درس خوندن.بعداز چنددقیقه کاملا نزدیک هم بودیم .گاهی اوقات پا یا دستمون بهم میخورد و نازنین هم هیچ عکس العملی نشون نمیداد. یه ساعتی گذشت و نازنین گفت که درس بسه و رفت میوه بیاره.میوه رو که خوردیم دوباره رفتیم سراغ درس و نشستیم کنارهم .ایندفعه کاملا به هم چسبیده بودیم وکم کم موقع حل مسئله ها دست هم دیگه رو خط میزدیم.نیم ساعتی گذشت و نازنین گفت میخام یه نقاشی بکشم و شروع کرد به نقاشی کردن.غروب آفتاب رو کشید و منم دستم رو انداختم دور گردنش و نگاه میکردم.نقاشی که تموم شد گفت : قشنگه؟ منم دوتا دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بهش گفتم عالیه عزیزم.
یه فکری زد به سرم ,دلم رو زدم به دریا و تا صورتش اومد سمت من لبام رو گذاشتم رو لباش.چندلحظه اول هیچ کاری نکرد اما بعدش شروع کرد به حرکت دادن لب و زبونش.کاملا بغلش کرده بودم.بعد از لب گرفتن گفت سعید,ما به هم نمیخوریم,بذار رابطمون در همین حد باشه,
گفتم:من که کاری نکردم , اگه مخالفی همین هم تعطیل میکنیم.گفت آخه , و بلند شد رفت توی هال.
رفتم پیشش و بغلش کردم و دستم رو گذاشتم روی سینش و یه مقداری گردن و گوشش رو خوردم و گفتم موضوع چیه؟به منم بگو؟ گفت هیچی. گفتم یه موضوعی هست که به من نمیگی .لباش رو گذاشت رو لبام و دستمو گرفت و برد سمت اتاق خواب و خوابیدیم روی تخت.توی گوشم گفت : من یه دخترکامل نیستم و دو جنسه ام.
هنگ کردم , هیچی به ذهنم نمیرسید , اصلا به قیافش نمیخورد , به نازنین گفتم شوخی میکنی؟میخوای منو امتحان کنی؟گفت نه.تصمیم با خودته.میتونی همین الان بری و فراموشم کنی.باور نکردم که دوجنسه باشه.لبام رو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به مالوندن سینه هاش.رفتم سراغ گردنش وحسابی خوردمش.نازنین هم دستش رو برد سمت کیرم و میمالیدش.بعه از چنددقیقه بلوزش رو درآوردم.یه سوتین سفید تنش بود.سینه های گرد و بدن سفید.سوتینش رو کندم و شروع کردم به خوردن سینه هاش.نازنین خوشش اومده بود و ناله میکرد.نازنین دستش رو برد توی شلوارم و کیرم رو میمالید.5 دقیقه ای گذشت و بهش گفتم دیگه وقتشه.شلوارمو درآوردم و اونم پشتشو کرد به من و شلوارشو درآورد.عجب باسنی!!!! سفید و گوشتی. تا برگشت دیدیم که راست میگفت و دوجنسس.خشکم زد.نازنین شروع کرد به خندیدن.تو دلم گفتم: کونو به باد دادی سعید . اومدی تور بزنی , تورت زدن .بیچاره شدی.
نازنین اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به لب گرفتن.ازش جدا شدم و بهش گفتم:منو بیخیال شو , غلط کردم, جزوه نخواستم..... پرید وسط حرفم و گفت خودت خواستی,یادت رفته؟ اما نگران نباش, بیا خوش میگذره, بهش گفتم آخه من پسرم,مگه میشه خوش بگذره, مارو بیخیال شو.نازنین گفت : تا 5 دقیقه پیش منو میخواستی حالا نمیخوای؟خیلی نامردی؟همتون مثل همین. پسرا همشون اینجوری هستن. برو دیگه نمی خوام ببینمت. و رفت سمت اتاق خواب مادرش.
از یه طرف میترسیدم و از طرف دیگه دلم براش میسوخت.رفتم پیشش و بهش گفتم فقط قول بده حواست باشه که من پسرم و شروع کردم به لب گرفتن.
بعد از چند لحظه گریش قطع شد و بغلم کرد و با دستش کیرم رو می مالید.رفتم سراغ گردن و گوشش و می خوردمشون و با دستم کیرشو می مالیدم.میخواستم زودتر آبش بیاد که بیخیال من بشه.
شرطش رو کند و خوابید روی تخت و منم شرطم رو درآوردم.کیرش بزرگ نبود,حدود 7-8 سانت بود.خوبیدم روش و شروع کردم به خوردن سینه هاش.نازنین داشت ناله میکرد.بعد از 5دقیقه جامون رو عوض کردیم و رفت سراغ کیرم و شروع کرد به ساک زدن,3-4 دقیقه که ساک زد داشت آبم میومد.بهش گفتم به حالت سگی بشینه و بعدش با انگشت باسوراخش بازی کردم که باز بشه و آروم کیرم رو کردم تو کونش.نازنین یه آخ کوچیک گفت و شروع کردم به کردن نازنین.آروم میکردمش که بعدا هم نخواد تلافی کنه و منو محکم بکنه.
بعد از چند دقیقه به یه طرف خوابوندمش و کردم تو کونش.با یا دستم هم کیرشو میمالیدم.بعد از چند دقیقه نازنین گفت که کیرشو نمالم چون نمی خواد آبش بیاد.
داشت آبم میومد که کیرم رو از تو کونش در آوردم و نازنین رو به پشت خوابوندم و پاهاش رو دادم بالا و کردم تو کونش.شروع کردم به کردم.گفت که واسش جلق بزنم. منم شروع کردم.سرعت تلمبه زدنم بیشترشده بود و ناله های نازنین شدیدتر.صداش خونه رو پرکرده بود .قربون صدقم میرفت و حرف های سکسی میزد .دیگه داشت آبم میومد. به نازنین گفتم آبم رو کجا بریزم ؟ گفت هروقت داشت میومد بیا تو بغلم و بریز رو شکمم .سرعت تلمبه زدن رو سریعتر کردم و نازنین هم خودش داشت جلق میزد. لحظه ای که می خواست آبم بیاد کیرم رو از کون نازنین درآوردم .یه مقدار آبم پاشید روی سینه هاش و سریع خوابیدم روش و آبم ریخت رو شکمش.نازنین یه مقدار خودشو تکون دادو لرزید و آبش اومد.محکم بغلم کرد و گفت مرسی عزیزم,خیلی حال داد و یه لب گرفتیم.نیم ساعتی تو بغل هم بودیم.شکم من و نازنین از آب منی هامون خیس خیس شده بود.باورم نمیشد که این سکس اینطوری تموم شه.

فردای اون روز من آنفولانزا گرفتم و امتحان میان ترم رو نرفتم بدم.
تقریبا هر هفته با نازنین سکس داشتیم و اون دوران بهترین نمرات رو گرفتم.
نازنین 1 ترم دیگه موند و بعدش انتقالی گرفت و رفت کرج و گفت که میخواد عمل انجام بده و بیخیال کیرش بشه و خداحافظی کرد و خطش رو عوض کرد.منبع آرشیو
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 86 از 94:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  93  94  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA