انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 13 از 94:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  93  94  پسین »

داستان های سکسی مربوط به سکس آشناها


مرد

 
بعد از عروسی تو ماشین
بعد از عروسی خواهر داماد که همسایه قدیمی ما بودن اومد خونمون.داداشش که داماد باشه دوستم بود.خونواده راحتی بودن کلا.از من بزرگتر بود 2 سال.از بچگی دوست داشتم بکنمش.دوست خواهرم بود.لاغر بود با برجستگیهای منحصر به فرد.خیلی داستان داشتم تا مخش زدم.خیلی با سیاست و کس لیسی.فارسی نوشتن واسم سخته.واسه همین تعریف نمیکنم.بعد زدن مخش چندین بار کردمش.پرده داشت.کونش خیلی تنگ بود.معلوم بود اولین بارشم بود میداد.چند بار کردمش تا یک مقدار بی حیا شد.شب عروسی اومد خونمون.من و مامان سارا.اسمش سارا بود.یه لباس ماکسی بلند تنش بود.با ارایش.خودتون میدونید دخترا تو عروسی چه ریختی میشن.راستش انقد کرده بودمش سیر شده بودم.شمش خودش چسبوند به مامانم اومد تو ماشین.رسیدیم خونه.تو راه به خودم گفتم میبرمش تو پارکینگ.خونه میتونستم اما تکراری بود.کردن با استرس خال میده به من.در ضمن من 3 ساعت سکس هم داشتم.هر کسی بکنم چون دیر ارضا میشم دیگه ولم نمیکنه.بگذریم.رفتیم تو پارکینگ.وقتی خاموش کردم اومد پیاده بشه گفتم نرو بیرون.گفت چرا گفتم میخام اینجا حالت جا بیارم.گفت نه.اینجا نه.بریم بالا.داشت میگفت که من گوش نمیدادم دامن ماکسیش کشیدم بالا از رو شرط کسش تندی خوردم که حشری بشه مقاومت نکنه.زود اروم شد.شرتش زدم کنار کس خیسش بر خلاف میلم خوردم.اولا کسش زیاد میخوردم.اما این اخرا خال نمیداد.عادتش داده بودم زیر بغلم میخورد.من همیشه تمیزم به خودم میرسم.تا نمیخورد ارضا نمیشد.البته این چهارمین دختریه که عاشق زیر بغل خوردنم بود.بدتون نیاد.من زیر بغلم عین بعضیا کبود نیست.تمیز و سفید.بگذریم.دادم واسم ساک زد تو ماشین.بعد بهش گفتم بشینه رو کیرم.کون تنگی داشت.همیشه یک ربع لاس میزدم تا بتونم تا ته بکنم توش.اما ایندفه گفتم کون لقش.حال کرده بودم عین فیلما بکنم.اونم که از خداش بود من بکنمش.کفشای پاشنه بلند پاش بود.یه پاش گذاشت اینور اونیکی گذاشت اونور فرمون رو داشبورد.برای اولین بار خودش سوراخ کونش با دستش تفی کرد.از اینکارا نمیکرد چون زیاد بی حیا نبود.اما حشری بود.چون از نظر اجتماعی هم موقعیت مناسبی داشت به هر کسی نمیتونست بده.واسه همین منم هر کاری دوست داشتم میکردم.خیلی وقتا کیرش میکردم.ناز میکردم.همیشه تو کف کیرم بود.خلاصه تفی کرد و کیرم با دستش گذاشت دم سوراخش.از ترسش اروم اروم میومد پایین.بعد مدتی که جا کرد کیرم تو کونش وخشی شد.دیگه یادش نبود تو ماشینیم.ترس نداشت.خانوم دکتر شده بود یه جندهی تمام عیار.نیم ساعت تلمبه زد.منم چون خیلی با این صحنه حشر شدم و از طرفی از همسایه ها میترسیدم.چون خیلی جنده بازی در اورد و جیغ زد.دوست داشتم ابم بریزم رو صورتش اما پوزیشنم بد بود و جای اینکار نبود.2 بار ارضا شد.ببخشید اگه بد نوشتم.اولین بارم بود.تایپ فارسی هم سخته.من سکسی هستم خیلی.خیلی هم سکس کردم.سکس معمولی هم نمیکنم اغلب.اگه تشویقم کنید بازم میگم.راهنمایی هم کنید.اگه خیلی بد هم هست بگید که برم گمشم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

 
شب حساس
سلام من حميدرضا هستم بيست و يك سالمه و يك دختر خاله دارم به اسم زهرا كه دوسال از من بزركتره. خاطره اي كه ميخوام براتون تعريف كنم مال نه سال بيش هستش اون موقع من دوازده سالم بود و زهرا جونم جهارده سالش بود من تازه از سكس يه چيزايي حاليم ميشد و خيلي دوست داشتم با كسي حال كنم و كسي جز زهرا به فكرم نرسيد من كلا آدم خجالتي بودم وجرات اينكه به زهرا بيشنهاد سكس رو بدم نداشتم براي همين فكر كردم راهي نمونده جز اينكه شب وقتي خوابه برم سراغش اما فرصتش بدست نميومد براي اينكه هروقت با خانواده ميومدن كه شلوغ بود و نميشد كاريش كرد هروقتم تنها ميومد كه شب نميموند و تا شامو ميخورد باباش ميومد دنبالش وميبردش آخه باباش آدم حزب الهي بود و ميكفت خوب نيست شب تنهايي خونه فاميل بموني. منم ديكه قيدشو زدم و بيخيالش شدم تا اينكه يه روز كه خونه عموم بودم نزديكاي شب بود كه بابام زنك زد خونه عموم و كفت شب نمياي خونه منم ميخواستم بكم نه نميام كه بابام كفت زهرا هم اينجاست و ميخواد باهات حرف بزنه كوشي رو كه زهرا كرفت كفت بيا اينجا من حوصلم سر ميره، من كفتم مكه بعد از شام نميري خونتون كه كفت نه مامانمو راضي كردم امشبو اينجا بمونم منم كفتم بس الا ن ميام و با سرعت خودمو رسوندم خونمون.شامو كه خورديم ازش برسيدم بابات جطور قبول كرد كه كفت بابام امروز براي يه كاري رفته تهران و فردا بعد از ظهر برميكرده با اين حرف يه لحظه به فكرم رسيد امشب بهترين فرصته كه نقشمو عملي كنم بعد از شام يه دو ساعتي مار و بله بازي كرديم كه مامانم كفت بريم بخوابيم. مامانم سه تا جا انداخته بود داداشم كه اون موقع شش سالش بود وسط خوابيده بود و من هم يه طرفش و زهرام اونطرفش. جراغها كه خاموش شد من همش تو فكر نقشم بودم و خوابم نميبرد يه دو ساعتي رد شد فهميدم همه خوابند براي احتياط دو سه بار زهراو صداش كردم مطمئن شدم خوابه بعد يواش بلند شدم ديدم زهرا روش به طرف منه و بشتش اونطرف، منم رفتم و با فاصله كم بشت سرش خوابيدم خيلي ترسيده بودم آروم دستمو رو باسنش كذاشتم خيلي نرم بود يكم كه دستمو رو باسنش كشيدم جراتم بيشتر شد و خودمو بهش جسبوندم،حالا كيرم كه بزرك شده بود درست وسط باهاش بود بعد رفتم سراغ سينه هاش كه تازه در اومده بود از رو مانتو دستمو كذاشتم رو سينش ديدم اينجوري حال نميده با هزار زحمت دوتا از دكمه هاشو باز كردم زير مانتو هيجي نبوشيده بود و سينه هاش كاملا لخت بود نفسم بند اومده بود دستمو كذاشتم رو سينش قلبم تند تند ميزد بعد رفتم سراغ شلوارش يه شلوار كشي بوشيده بود آروم آروم شلوارشو كشيدم بايين كه ديدم يه تكون خورد حالا مطمئن بودم كه اون بيداره با خودم كفتم حالا كه تا اينجاشو اومدي بس تا آخرشو برو.يه دستمو از زير انداختم دور كمرش كه نتونه تكون بخوره بعد رفتم سراغ شورتش كه رفته بود لاي قمبلش.شورتشو يواش يواش كشيدم بايين بعد يه باشو دادم بالا و كيرمو دادم لاي باهاش خيلي داغ بود كيرم داشت آتيش ميكرفت كه ديكه كفتم كارو تموم كنم كيرمو از لاباش در اوردم و يه توف زدم سر كيرم و باهاي زهراو باز كردم سر كيرمو كذاشتم دم سوراخ كونش ،با دست كيرمو فشار دادم تو كه يهو يه آه كرد و باهاشو جمع كرد فهميدم دردش اومده يكم صبر كردم بعد دوباره فشار دادم كه كيرم تا بيخ رفت تو كه ديدم يه باشو رو زمين هي بالا بايين ميكشه انكار خيلي دردش اومده بود يه جندبار كه عقب جلو كردم يهو احساس كردم بيحال شدم وشاشم مياد زود كيرمو در اوردمو شلوارمو كشيدم بالا و دويدم طرف دستشويي، همين كه شاشيدم كيرم سوزش شديدي بيدا كرد و يه مايع جسبناكي ازش اومد بيرون، وقتي بركشتم ديدم زهرا خودش شلوار و شرتشو كشيده بالا منم ديدم ساعت جهار صبحه رفتم سر جام و خوابيدم، بعدا فهميدم كه اون مايع جسبناك مني بوده.هنوز بعد نه سال هروقت زهرا رو ميبينم كمي احساس خجالت ميكنم.
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

jems007
 
نادر و دختران همسایه

اسم من نادر هستش دانشجوي رشته کامپيوتر مي خواستم از خاطراتم براتون تعريف کنم .
البته توي اين زمينه من پرخاطره دارم چون که به قول بعضي از دوستام من خيلي حشري هستم و معمولاً تمام فکر و ذکرم دنبال جنس مخالف و لطيف هستش راستش فکر کنم بيشتر به خاطر مهتاب دختر دانشجوي بود که همسايگي ما آمد.
اصلا ً بگذارين از همينجا شروع کنم و خاطراتم رو به صورت قسمت به قسمت و موضوعاتي که برام پيش آمده براتون بگم .

آره خونه ما توي يه مجتمع ساختماني خيلي شلوغ و پلوغ هستش و معمولاً تواين جور مجتمع ها همه جور آدمي پيدا مي شه اما از وقتي که مهتاب و سارا دو تا دانشجو به همسايگي ديوار به ديوار ما آمدن از همون موقع اين عطش سيراب ناپذير من به سکس بيشتر و بيشتر شد .

راستش شايد باور نکنيد اما از وقتي که من مهتاب رو ديدم اينطور شدم انصافا ً ماه ماه يعني خدا توي خلقت اين دختر کم نگذاشته متاسفانه نمي تونم عکسي از چهره اون رو براتون ارسال کنم والا به هم حق مي دادين حتي وقتي اين دختر اصلا ً آرايش هم نمي کنه مثل يه عروسک مي مونه .هنوز که هنوزه من وقتي اون رو مي بينم نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم و سريع توي دستشوئي و ازخجالت کيرمون درمي آييم .

البته سارا هم دختر خوشکل و ماماني هست اما در مقايسه با مهتاب واقعاً بايد ببينيد تا قضاوت کنيد.

خلاصه سه ماه از اومد اونها گذشته بود و من توي بد کفي بودم و اصلاً هم هيچ رقمي راه نمي دادند تا حداقل يه صحبت کوچيک فقط يه سلام و رد مي شدند. توي يک روز جمعه که روي تخت دراز کشيده بودم و هي مي خواستم توي ذهنم اون و سارا رو لخت تصور کنم و يه دستم هم توي شرتم و داشتم به يادشون با کيرمون ور مي رفتم که آخر کلم داغ شد از سر ناچاري بلند شدم رفتم حمام تا يه دوش آب سرد بگيرم .

وقتي توي حمام داشتم لباسهام رو مي کندم صداي شيرآب و دوش حمام همسايه يه لحظه توجه ام رو جلب کرد .چي داشتم مي فهميدم واي آره درست بود چرا تا حالا به فکر نبودم حمام همسايه بغلي يعني مهتاب درست چسبيده بود به ديوار حمام ما يکمي که دقت کردم دو دستي زدم توي سرم واي که چقدر من احمق بودم. چون که تا حالا متوجه لوله کشي ساختمان نبودم آره پارسال که همه لوله کشي ساختمان خراب شده بود واسه اينکه هزينه زياد داشت قرارشد لوله ها روکار کشيده بشن يعني از سوراخي که بين ديوارها ايجاد کرده بودن لوله هاي ساختمان به هم چسبيده بود از همه جالبتر آن که لوله اي که بين ديوار حمام ما با مهتاب اينا ايجاد شده بود دورش رو با پشم شيشه بسته بودن نه با گچ و سيمان .
سريع نشستم زمين و آروم شروع کردم به کشيدن پشم شيشه ها از لاي لوله يکمي که کندم آروم با يه چشم داخل رو نگاه کرم چيزي ديده نمي شد چون اون ور ديوار که يه تيغه بيشتر نبود رو هم پشم شيشه کرده بودن بايد صبر مي کردم چون امکان داشت موقع درآوردن متوجه بشن و اين فرصت طلائي رو از دست بدم. خلاصه با هزار مکافات صبر کردم تا حمام اون تمام بشه بعد که مطمئن شدم يه پيچ گوشتي آوردم و آرام آرام شروع کردم به کشيدن
پشم شيشه اون ور ديوار. بالاخره موفق شدم يواشکي نگاه کردم چيز خاصي ديده نمي شد البته معلوم بود که سوراخ باز شده اما چون چراغ روشن نبود و تاريکي چيزي معلوم نبود.
منتظر شدم حتم داشتم که بايد اون يکي امروز که جمعه است به حمام بره اما کي. تا عصر اين پا و اون پا کردم مثل مرغ سرکنده مي رفتم توي حال و دوباره برمي گشتم توي اتاقم و يه سر به حمام مي زدم ببينم صداي مياد يا نه. خلاصه جون به لب شدم تا نزديک ساعت نه شب واي صداي دل نشين دوش آب حمام من رو به پاي سوراخ کشاند چراغ حمام خودمون رو خاموش کردم و روي زانو ايستادم و از سوراخ داخل رو نگاه کردم .

واي دو تا پاي بلور سفيد که از روي اون آب سرازير بود رو ديدم يکمي بالاتر هنوز شرتش رو از پاش در نياورده بود يه شرت سياه به تن داشت و هي با خيس شدن آب بيشتر به اون مي چسبيد و مي تونستم چاک کونش رو بيشتر ببينم هرچي سعي کردم بيشتر بالا رو نگاه کنم تا ببينم کدومشون هست مهتاب يا سارا اما بيشتر از ناف يا حداقل يکمي که خم مي شد نوک پستوناش رو مي ديدم .

همينجور که داشتم نگاه مي کردم داشتم با کيرم ور مي رفتم نمي دونم چند بار آبم اومد چون اصلاً چشم از توي سوراخ بر نمي داشتم. خلاصه توي همين نگاه کردن بودم و او زير دوش داخل وان حمام ايستاده بود و خودش رو مي شست غافل از اينکه يک چشم حريص داره ديد مي زنه که يکدفعه از بغل شرتش گرفت و با کشيدن به سمت پائين کاملا خم شد اما چيزي معلوم نشد فقط چند لحظه موهاي سرش رو ديدم که دوباره برگشت بالا نتونستم متوجه
بشم که مهتاب بود يا سارا اما واي چي داشتم مي ديدم يه کس توپل که توي کلي مو پيچيده بود واي خدا داشتم خودم رو پشت ديوار مي کشتم وقتي که با دستش موهاي کسش رو زير دوش آب ، آب مي کشيد و مي مالوند .

بعد يه دستي هم از پشت به چاک کونش کشيد و برگشت يه کمي خودش رو به سمت راست خم کرد تا کپل کونش زير دوش قرار بگيره و با دستش شروع کرد به آب کشي. بعد يه چند لحظه ساکت ماند ديدم ليف از بالا شروع شد و کم کم به اطراف ناف و ران بعد موهاي کس و لاي پاهاش رو باليف مي کشيد لاي کونش رو هم يکي دوبار با ليف قشنگ کشيد وقتي اون کس و کون سفيد تپلي رو آغشته به کف صابون ديدم دوباره يه تف به کف دستم زدم و تند و تند شروع کردم به ماليدن کيرم دست آخر که تمام شد يکمي آنطرف رفت وقتي برگشت ديدم يه خود تراش توي دستش بود داشتم ديوانه مي شدم تا حالا کلي فيلم سوپر ديده بودم کلي هم کس کرده بودم اما انصافاً اعتراف مي کنم که با ديدن اين صحنه ها اينقدر حال نکرده بودم .

يه پاش رو از توي وان بيرون کشيد و لبه وان گذاشت و بعد پاهاش رو از هم باز کرد حالا مي تونستم از زير موهاي کسش لبهاي بهم چسبيده کسش رو ببينم آرام با دست چپ پو �ت بالاي موهاي بلندش رو گرفت و شروع کرد به آن کادر کردن اطراف کسش واي معلوم بود که از موهاي کسش خيلي خوشش مياد چون کلي زحمت کشيد تا بالا و لاي پاهاش رو تميز و رديف کنه من ديگه کمرم درد گرفته بود از بس که آبم اومده بود آخرش هم خودش رو زير دوش شست و از حمام خارج شد.

درست بود که نفهميدم مهتاب بود يا سارا اما خيلي خوش گذشت. اون روز گذشت تا يه چند روز بعد که من همش فکرم يا گوشم به صداي حمام بود دوباره صدا شنيدم مثل يه خرگوش دويدم توي حمام و دوباره نگاه کردم واي مثل اينکه اون يکي بود چون يکمي از نظر هيکلي فرق مي کرد. شورت سفيد به تن داشت و هي ورجه ورجه مي کرد که يهو کشيد پائين درست فکر کرده بودم اين همون اولي نبود چون اصلاً مو نداشت و کاملاً تراشيده شده بود هرچند يکمي مو سبز شده بود اما معلوم بود که دوست نداره موي زائيد داشته باشه کاملاً مشخص بود که کمي از اون يکي بيشتر بايد حشري باشه البته من بعداً اين دوتا رو تشخيص دادم اما الان واسه هيجان داستان نمي گم تا شما خودتان متوجه شويد چون هربار که دستش به لاي پاهاش مي برد بيشتر با کسش ور مي رفت جوري که معلوم بود که با اين کارش لذت مي بره مخصوصاً لاي لبهاي کسش رو با انگشتش باز کرد و سعي مي کرد که با شستن توي اون يه حالي هم بکنه. البته اون روز نه اما روزهاي بعدي که من اون رو توي حمام ديد مي زدم توي وان دراز کشيد هرچند که نمي تونستم چيزي ببينم اما از صداهاي جيغ آروم و نفس زدنش معلوم بود توي وان داره خودش رو ارضاء مي کنه.

از اون روز به بعد مي تونستم چهره هرکدوم رو توي خواب و بيداري تجسم کنم .
تا اينکه يک روز پنج شنبه عصر از سر کلاس به خونه مي آمدم که واسه خريد داروهاي مادرم وارد داروخانه شدم توي اون شلوغي مهتاب رو که جلوي پيشخوان وسايل آرايشي ايستاده بود شناختم سريع نسخه رو به گيشه دادم و خودم رو از پشت به اون نزديک کردم ديدم چهار بسته موبر پريزن خريد .واي پس خودش بود تمام اين مدت که من داشتم از اون سوراخ ديد مي زدم تمام اون صحنه ها واي که بي اختيار کيرم شق شده بود و اصلاً چيزي متوجه نبودم يعني اون دختر اينقدر حشري هست اما اصلا به ظاهر نمياره آره چنان سيخ کرده بودم که سريع دستم رو جيبم بردم تا سر کيرم رو بکشم پائين تا از روي شلوار که پف کرده بود آبرو ريزي نشه وقتي پاي صندوق رفتم نمي دونم چه جوري به دختر صندوقدار نگاه کردم که اخم کرد سريع به خونه برگشتم و مي دونستم که بايد بره حمام منتظر ماندم يادم هست اون شب شام هم نخوردم و از توي اتاقم بيرون نرفتم و منتظر بودم کف
کف بودم. هي صحنه هاي حمام کردن مهتاب و ور رفتن با کسش جلوي چشام مي آمد. خلاصه شب ساعت دوازده گذشته بود که صداي آشناي دوش آب رو شنيدم سريع پريدم توي حمام و از سوراخ نگاه کردم. با تعجب سارا رو ديدم چون ديگه الان شناخته بودم کدوم به کدومه بعد يکمي آب کشي و ور رفتن با موهاي کسش شير آب رو بست و پاي چپش رو روي لبه وان گذاشت نمي ديدم داره چکار مي کنه اما بعد چند لحظه مايع سفيد رنگ کرم شکلي رو ماليد روي موهاي کسش و آروم شروع به پخش کردنش به همه جا شد. آهان پس مهتاب اين بود نه اونيکي من فکر کردم آره اما انصافا ً چرا داره موهاي کسش رو تميز مي کنه اون که خيلي دوست داشت که تزئينش بکنه خلاصه برگشت و يکمي خم شد تا چاک کپل کونش از هم باز بشن و از همون موبر به اطراف سوراخ کونش و بعد روي کپل و کم کم به ران و تا ساق پاهاش خلاصه همه چهار بسته رو باز کرد و از کمر به پائين ماليد. يه بيست دقيقه بعد دوش رو باز کرد و شروع به شستن خودش شد با شستن هرچه بيشتر با دستش موهارو مي کند
هرچي بيشتر مي شست خدا ي من تپلي کسش بيشتر معلوم مي شد وقتي تمام شد و پا جفت جلوي سوراخ ايستاده بود بقدري ورم کسش تپل بود که از لاي پاهاش بيرون زده بود. نمي دونم
اگه ديوار نبود مي تونستم خودم رو کنترل کنم و بهش حمله نکنم چون وقتي که برگشت و پاهاش رو از هم باز کرد از جلو دستش رو تو برد و از لاي پاهاش سعي مي کرد با خودتراش باقي مانده موهاي ريز اطراف کونش رو هم ترو تميز بکنه توي همين وضعيت بود که کاملاً سوراخ کون معلوم بود واي معلوم بود که چقدر تنگه حتي انگشت کوچيکه من هم مي تونست اون رو به درد بياره چه برسه اين کير کلفت .

اون شب گذشت و من تا نزديک صبح توي رختخواب چند بار به يادش خالي شدم. صبح توي آشپزخانه داشتم صبحانه ميل مي کردم که صداي سلام و احوال پرسي يه مرد توي راهرو پشت در آپارتمان با همسايه رو شنيدم با شنيدن صداي سار و مهتاب مثل فنر بلند شدم حتي مادرم تعجب کرد با پروئي از چشمي در آپارتمان نگاه کردم ديدم يه پسر جوان جلوي در آپارتمان مهتاب اينا ايستاده و اونطرف سارا که مانتو به تن داشت و معلوم نبود داره
از بيرون مياد يا داره مي ره اما لاي در مهتاب با يه رکابي و يه دامن تنگ که بالاي زانوهاش است ايستاده از صحبتهاش فهميدم که بله اون آقا پسر بايد نامزد مهتاب باشه و امروز که جمعه است امده و سارا هم از خود گذشتگي مي کنه و خونه رو واسه اونها داره خالي مي کنه .

با ناراحتي برگشتم اصلا فکر نمي کردم که مهتاب نامزد داشته باشه راستش خيلي دلم مي خواست باهاش دوست بشم اما نه به خاطر اينکه باهاش سکس داشته باشم بلکه نظرم اين بود که به مادرم بگم که ....... خلاصه بگذريم دمق رفتم توي اتاق دراز کشيدم. بعد واسه اينکه از سرم به پره رفتم بيرون پيش رفقا .

بعد ناهار خوابيدم نمي دونم چند ساعت ولي وقتي از خواب بلند شدم ديدم داره هوا تاريک مي شه صداي آب شنيدم فکر کردم که مامان هستش توي آشپزخانه داره ظرف مي شوره
اما وقتي از اتاق بيرون آمدم ديدم هيچکي توي خونه نيست سريع دوزاريم افتاد که حمام؟

رفتم توي حمام اولش که پاهاي پراز موي پشمالو رو ديدم گفتم آره آقا پسره کارش رو کرده حالا خم داره صفا مي کنه کير نيم شق شده اش که اطراف اون رو معلوم بود با تيغ حسابي تراشيده توي دستش بود و داشت باهاش ور مي رفت مي خواستم برم که يهو صداي بهم خوردن آب توي وان و بعدش صداي مهتاب رو شنيدم که گفت بسه بابا هي بهاش ور نرو واي!
چي داشتم مي ديدم اونا دوتايي رفته بودن توي حمام وقتي سر زانوي سفيد مهتاب رو از بالاي لبه وان ديدم مطمئاً شدم. اون پسره گفت مهتاب اينجوري نمي شه توي وان دوتاي جا نمي شيم بلند شو واستا سرپائي .

صدائي نيامد ولي با تکاني که به پاهاش مي داد معلوم بود داره براش ناز مي کنه. که پسره خم شد و با دستش دست مهتاب رو از توي وان بلند کرد و بطرفش کشيد با بيرون آمدن مهتاب مي تونستم قسمتهاي از بدنش رو ببينم وقتي کاملا ً ايستاد سريع اون رو به ديوار تکه داد طوري که کپل کونش به سمت همون پسره شد حالا کير اون شق شق شده بود يکمي با ليف شروع کرد به ماليدن پشتش تا آمد به سمت کون و کپل مهتاب دستش رو آروم برد لاي پاهاش معلوم بود داره فشار مي ده چون صداي مهتاب درآمد و يهو يه جيغ کوچولو کشيد و گفت آخ نه بهرام فشار نده .
بعد آقا بهرام ليف رو کنار گذاشت و آهسته کير شق شده اش رو نزديک کون مهتاب کرد وقتي داشت لاي پاهاش مي گذاشت مي تونستم به وضوح ببينم که مهتاب پاهاش رو به هم نزديک کرد و سفت خودش رو گرفت اما مثل ينکه آقا بهرام يه فکراي ديگه کرده بود جون با عکس العمل شديدي که مهتاب نشان داد و زود برگشت و گفت واي بهرام تو به من قول دادي نه اون که معلوم بود داره مهتاب رو مالش مي ده سعي مي کرد آرومش بکنه.
خلاصه کلي باهم کل کل کردن معلوم بود با اصراري که بهرام داره مي خواد اون رو از کون بکنه چون به مهتاب قول داده بود که تا عروسي با جلو کاري نداشته باشه اينهارو از حرفهاي که با هم مي زدن متوجه شدم خلاصه با کلي مخ کاري پسره تونست مخ مهتاب رو بزنه و بلندش کرد واز توي وان بيرون آمدن دستهاي مهتاب رو روي لبه وان گذاشت و و کون اون رو داد بالا همينجوري داشت واسش قصه مي گفت که اصلاً درد نداره تو خودت رو شل کن من کف صابون مي زنم ليز مي شه و .....
بعد کلي با سوراخ مهتاب ور رفت و دست آخر سر کير مبارک رو گذاشت لبه سوراخ کون مهتاب بيچاره و يکمي که فشار داد جيغ مهتاب بلند شد واي بهرام يواش بسه داره درد مي کنه .
بهرام : نه هنوز که تو نرفته بخدا تو بي خودي مي ترسي چيزي نيست که بيشتر فشار داد با هربار تو رفتن جيغ مهتاب هم بيشتر مي شد.
مهتاب : آي داره مي سوزه واي بهرام بکش بيرون بسه واي مامان جونم اما بهرام دست بردار نبود و هي اون رو از کمر گرفته بود و فشار مي داد يکي دوبار بيرون کشد و دوبار تو برد و جيغ و فرياد مهتاب بلند شد وقتي از توي کون مهتاب بيرون کشيد و کنار رفت ديدم نامرد چنان کرده که اون کون تنگ گشاد شده
بود و کمي هم کنارش خوني شده بود مهتاب از درد همينجور روي زمين چمباتمه زد و حالا مي تونستم تا موهاي سرش رو ببينم کنار وان سرش رو گذاشت انگاري داشت گريه مي کرد اما بهرام بلندش کرد و کمي به حال آورد و شروع کردن به شستن هم ديگه گاهي وقتم باهم شوخي مي کردن يکي دو بار هم مهتاب با کير بهرام ور رفت و واسش مي ناليد اما بهرام خالي نشد. حمام تمام شد و رفتن.
آره حمام اونها تموم شد اما من بقدري پکر بودم چون دختري که دوست داشتم رو جلوي چشام اون پسره يلا قبا کرد و من فقط تونستم از سوراخ ديد بزنم. زدم بيرون تا يکمي حالم جابياد توي ذهنم همش صحنه هاي کردن مهتاب مثل يه فيلم ظاهر مي شد هر دختري رو توي خيابون مي ديدم چهره مهتاب بنظر مي آمد وضعم خيلي خراب بود يهو ديدم توي خيابون جمهوري هستم معمولاً اونجا زياد مي رفتم واسه خريد لوازم يه دوري زدم که دوربين هاي کوچيک الکترونيکي رو که ديدم يه جرقه به ذهنم امد. آره واسه اينکه بتونم مهتاب و سارا رو توي حمام کامل ببينم اين بهترين راه بود يکي خريدم و به خونه برگشتم و بعد نصب سيم کشي کردم و منتظر ماندم تا به موقع آزمايش کنم .
اولين بار که با دوربين شروع به ضبط و نگاه کردن کردم نوبت سارا بود اما انصافاً که عجب کون و کپلي داشت حتي يادم مياد وقتي داشتم واسه چندمين بار فيلمش رو توي کامپيوتر مي ديدم بدون اينکه کيرم رو بمالم آبش درآمد. چند بار هم مهتاب رو کامل توي حمام ديدم و فيلمش رو ضبط کردم. توي بد کفي بودم و توي دلم قسم خورده بودم هرجوري شده مهتاب رو حتي به زور بکنمش تا جاي که مي خواستم با فيلم هاش ازش اخاذي کنم اما راستش ترسيدم .


شاهین اصفهان
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
دختر خاله مغرورم ، سنم
ماجرا از اونجا شروع مي شه كه من تازه سال اول دانشگاه بودم و 19 سالم بود و دختر خالم، سنم دو سال از من بزرگتر و 21 ساله. خونواده ما و خالم اينا بخاطر خوب بودن رابطه مامانم و خالم ، خيلي با هم خوبنو حسابي تو هم مي لوليم. منو سنم هم چون تقريبا هم سن و ساليم از بچگي با هم رفيق بوديم. هميشه يا ما خونه اونا بوديم يا اونا خونه ما. منو سنم هم كه از خدا خواسته با هم بازي مي كرديم. سنم هم مثل من آدم مغروريه، واقعا مغرور و قدرت طلب. از همون بچگي هميشه غرور خودشو نشون مي داد واسه هيچگي كله نمي ذاشت ولي خوب چون من و اون از اول با هم بوديم باهام دوست بود و هر دو با هم حال مي كرديم. البته بگم اينا مال بچگي تا حدود 15-16 سالگي هست.

يه بار يادمه كه سن و سال ابتدايي بودم و با سنم بودم. اون وسايلاشو خيلي دوست داشتو روشون حساس بود . يادم نيست من چه غلطي كرده بودم كه يهو بد جوري زد به سرش مثل گرگ از جاش پريد افتاد به جون من. حالا نزنو كي بزن. منم خب 2 سال ازش كوچيكتر بودم ولي اونم خوب دست بزن داشت. خيلي ناجور ميزد. جفت دستاشو مشت كرده بود به هر جا كه مي شد مي زد ، سر و كله و پشتمو خلاصه من از بس ترسيده بودم اصلا به فكر تلافي نيفتاديم و فقط فرار كردم. يعني واقعا غافلگير شده بودم. از ترسش تا 1 ماه ديگه طرفش نرفتم تا كم كم خودش اومد آشتي كرديم. خلاصه بچگي ما اينطوري بود. گذشت تا اينكه 15-16 ساله شديم و كم كم مثلا داشتيم بزرگ مي شديم. اون داشت يه خانوم خيلي خوشگل و ناز با نگاههاي نافذ مي شد و كم كم چون ديگه از بچگي داشتيم خارج مي شديم يه مقدار روابطمون سرد شد. هر چي بيشتر مي گذشت سرد تر مي شد تا اينكه به جايي رسيد كه فقط سلام و احوال پرسي مي كرديم. نمي دونم واقعا دليل اصلي اين سرد شدن چي بود. من كه از خدا خواسته دوست داشتم بازم مثل سابق باهاش باشم ولي خوب اون سرد شده بود . منم همونطور كه گفتم چون آدم مغروري هستم ديگه طرفش نرفتم اصلا سعي نكردم روابطو درست كنم.
خلاصه ما همچنان روابط خونوادگي با خالم اينا داشتيم و همه چيز مثل سابق خوب بود به جز رابطه منو سنم. من اون موقع تقريبا 19 ساله بودمو دانشگاه رشته برق قبول شده بودم و باز هم چون آدم مغروري بودم سمت دخترا نمي رفتم و دوست دختر نداشتم. ولي سنم واسه من يه تافته جدا بافته بود. در عين اينكه داشتم براش مي مردم ولي طرفش نمي رفتمو اونم زياد محلم نمي ذاشت. اون 21 سالش بود و تو اين چند سالي حسابي خانوم شده بود. خيلي خوشگل و قد بلند و چشماي براق و مثل سابق مغرور. خيلي دوست داشتم يه بار تنها باشيم بهش بگم آخه بي معرفت يادته بچگي هامون چقدر با هم خوب بوديم پس چرا الان تحويل نمي گيري. ولي اين غرور لامسب نميذاشت.
خلاصه اوضاع به همين منوال بود تا اينكه يه روز خونه ما مي خواستن آش بپزنو خلاصه همه فاميل مخصوصا خالم اينا و سنم شون از صبح اومده بودن خونه ما. تا شبم قرار بود بمونن و بعد از شام مراسم تموم مي شد. منم كه ميزبان بودمو خلاصه بايد پذيرايي و كمك مي كردم. ملت همه توحياط بودن و من و سنم هم همچنين. من مشغول گپ زدن با آقايون بودمو از سياست از اين مزخرفات مي گفتيم. تا اينكه من شاشم گرفتو خواستم برم بالا دستشويي. از پله ها رفتم بالا رسيدم به حال . تو حال در يكي از اتاقا نيمه باز بود. همون اتاقي كه همه دخترا و زناي فاميل لباساشونو گذاشته بودن اونجا. من بيخيالي طي كردمو خواستم از جلوي اتاق رد شم كه يهو حس كردم يكي تو اتاقه. نگاه كردم ديدم سنم هست و چه صحنه اي. خيلي به ندرت ممكنه واسه كسي اتفاق بيفته. داشت پيراهنشو در ميآورد. درست لحظه اي بود كه دكمه هاشو باز كرده بود و داشت مي كندش. منم كه نا خود آگاه ماست شده بودم و زل زده بودم بهش. واقعا دارم مي گم كه سنم زيبا ترين و مانكن ترين دختري بود كه تا اون موقع ديده بودم و شايد ديگه هيچ وقت دختري مثل اون نبينم. واقعا هر پسري جاي من بود ميخ كوب مي شد و فقط نگاه مي كرد بدون اينكه به عواقبش فكر كنه. پيراهنشو كه در آورد از بخت بد من يهو سرش و بالا كرد كه يه نگاهي به بيرون بندازه كه چشمتون روز بد نبينه. من بدبخت بخت برگشته رو ديد كه زل زدم بهش. من خواستم زرنگ بازي در بيارم. سريع سرم و انداختم پايين و رفتم سمت دستشويي. كه مثلا بگم نديدمت يا مثلا اگه ديدم فقط يه لحظه چشمم افتاد. ولي از اونجاييكه دختر مغرور و كله شق و بي اعصابي بود بدون هيچ ترسي دويد از اتاق بيرون كه منو بگيره. اگه يه دختر معمولي بود خودشم بيخيال مي شد و وانمود مي كرد كه منو نديده ولي اين بشر اصلا معمولي نبود. دويد دنبالمو داد زد: آهاي واستا بينم. منم دويده بودم و به دستشويي رسيده بودمو در و باز كرده بودم ولي اون مثل برق رسيده بود و در و گرفت و محكم بست. پيراهنشو نصفه نيمه پوشيده بود. منم كه خودتون فكر كنين چطور شده بودم. هي سفيد و قرمز مي شدم. كپ كرده بودم. دهنم باز مونده بود. خودمو زدم به اون راه و گفتم: چيه؟ چي شده؟
سنم گلوله آتيش شده بود خيلي وحشتناك شده بود. دستشو برد بالا يه جوري زد زير گوشم كه برق از كلم پريد.
اول نمي خواست كشيده بزنه ولي وقتي ديد من خودمو زدم به اون راه بيشتر عصباني شده بود و حقمو گذاشت كف دستم.
سنم: عوضي تو نميدوني چي شده؟ تو نميدوني چه غلطي كردي؟ الان مي رم آبروتو مي برم.
حامد: تو رو خدا غلط كردم سنم، چشمم افتاد يه لحظه . چيكار كنم اومده بودم برم دستشويي تو هم تو اتاق بودي يهو چشمم افتاد.
سنم: خفه شو عوضي بي شعور . تو ديدي من اومدم بالا عمدا دنبال من اومدي ببيني چيكار مي كنم.
تموم اينا رو داشت با داد مي گفت. واقعا نمي ترسيد كه كسي بفهمه. به جاي اون من مي ترسيم. من واقعا اصلا نديده بودم كه اون بياد بالا . واسه دستشويي اومده بودم. خلاصه به التماس افتاده بودم. واقعا هر كي جاي بود همين كارو مي كرد.
حامد: سنم بخدا من اومده بودم دستشويي. به جون سنم راست مي گم. چرا اينطوري مي كني آخه؟
سنم: آره آره مي دونم. اگه واسه دستشويي اومده بودي پس چرا مثل وزغ زل زده بودي به من؟ بيا بريم تو اتاق من لباسمو درست بپوشم. من هم ترسيده بودم واسه اينكه نكنه آبروم بره هم گيج شده بودم. اصلا نمي تونستم فكر كنم كه بايد چيكار كنم. اونم دستور مي داد و منم از ترس آبرو ريزي اجرا مي كردم. دستمو گرفتو كشيد دنبال خودش. رفتيم تو اتاق . اون پيراهنشو درست كرد.
من گفتم: سنم اشتباه كردم . قبول دارم داشتم نگات مي كردم ولي واقعا واسه دستشويي اومده. سنم حرفمو قطع كرد و گفت: خفه شو . نمي خوام چيزي بشنوم.
من مي دونستم خواهش فايده نداره چون خوب مي شناختمش. از اون موقع هايي بود كه افتاده بود رو كله شقي و حسابي عصباني بود.
رفت سمت راه پله نگاه كرد كه يه وقت كسي نياد. از پنجره هم ملت تو حياط رو نگاه كرد كه مطمئن شه.
بر گشت سمت من و با آرامش خاصي از روي غرور و قدرت طلبي گفت: خوب حامد جان. تو كاري كردي كه نبايد مي كردي. حالا خواسته يا نخواسته. به من ربطي نداره. تو منو نيمه لخت ديدي.
حامد: سنم...
سنم: گفتم خفه شو. بچه پر رو تو مگه حرفي ام واسه گفتن داري !
حالا هم من حداقل بايد تلافي كنم. يعني اينكه منم بايد تو رو لخت ببينم.
من خشكم زد . نمي دونستم منظورش از اين حرف چيه. مونده بودم كه با اين كار مي خواد حالمو بگيره؟ ولي از يه طرف مي گفتم شايد اصلا ناراحت نشده و مي خواد شوخي كنه. ولي چون مي شناختمش بيشتر احتمال مي دادم يه نقشه اي تو سرشه.
حامد: سنم زشته. تو رو خدا بيخيال شو. آخه اينكار يعني چي؟ هر كار ديگه بگي مي كنم.
سنم: ساكت. فعلا من مي گم كي چيكار كنه. من بيشتر از يه بار تكرار نمي كنم اگه همين الان كاري كه گفتمو انجام ندي آبروتو تو فك و فاميل مي برم.
حامد: سنم...
هنوز دهنمو نبسته بودم كه دويد سمت بيرون . فهميدم مي خواد بره پدرمو در بياره.
دويدم دنبالش گرفتمش جلوش واستادم گفتم: تو رو خدا سنم چرا اينطوري ميكني؟ بابا من پسر خالتم.
گوش به حرفم نمي داد. شروع كرد به داد زدن . من ديدم چاره اي ندارم. گفتم: باشه باشه غلط كردم. چشم. لخت مي شم. خلاصه كلي خواهش كردم تا راضي شد برگرده.
رفتيم تو اتاق. گفت: بشين رو تخت و تموم لباساتو در بيار.
خودش جلوم سرپا واستاده بود. من شروع كردم اول پيراهنمو در آوردم. بالا تنم لخت شد.
گفت: زودتر
دست بردم رو دكمه شلوارم و يه نگاهي بهش كردم كه شايد بگه بسه. ولي فايده نداشت برعكس با سرش كارمو تاييد كرد. دكمه شلوارو باز كردم و كشيدمش تا زانو پايين. گفت: كامل درش بيار . داد زد : زودتر
منم تند شلوارمو در آوردم. گفت حالا سر پا واستا و برگرد
گفتم: جون مامانت
انگشتشو به علامت هيس گذاشت نوك دماغش
منم سر پا واستادمو برگشتم. واقعا مخم كار نمي كرد فقط مي دونستم از ترس آبرو ريزي هر كاري ميگه بايد انجام بدم.
من برگشته بودم. حس كردم رفته سراغ يه چيزي . رفته بود سر كيفش و موبايلشو برداشت. من فهميدم چيكار مي خواد بكنه. مي خواست عكس بگيره. برگشتم گفتم: سنم ازت خواهش مي كنم . من پسر خالتم. حامدم . جون هر كي دوس داري عكس نگير. دستاشو گرفتم كه نذارم عكس بگيره.
يهو پاشو آورد بالا كف پاشو گذاشت رو سينم با يه هل محكم انداختم عقب. من افتادم رو تخت.
آخه بدبختي اين بود كه اون كلاس رزمي هم مي رفت و حسابي اينكاره بود. من حتي اگه مي تونستم جرات نداشتم باهاش درگير بشم. چون اون يه آتوي اساسي از من گرفته بود.
همين كه افتادم رو تخت سريع با موبايلش اولين عكسو گرفت. مخش خوب كار مي كرد اگه اون روز ميگذشت ديگه آتوش بدرد نمي خورد واسه همين مي خواست عكس بگيره كه يه آتوي هميشگي داشته باشه.
دیگه کار از کار گذشته بود. عکسو گرفته بود. بلند شدم که برم طرفش، یه لحظه خیلی کفری شده بودم. یه قدم که برداشتم شل شدم. به آبرو ریزی و آدمای تو حیاط فکر کردم. می خواستم خفش کنم. ولی نمی تونستم. عصبانیت یه طرف، بدبختی این بود که حق نداشتم بهش دستم بزنم چه برسه به اینکه تلافی کنم. مخم داشت می ترکید. سنم با یه حالت تمسخر آمیز دستشو آورد بالا به علامت اینکه آروم باشم و هیچ کاری نمی تونی بکنی. تموم وجودمو خشم و عصبانیت گرفته بود . خودمو انداختم رو تخت با یه حالت خشم و بیچارگی بهش نگاه کردم.
با همون حالت تمسخر آمیز گفت: آروم باش عزیزم، خودت می دونی هیچ راهی نداری، پس بهتره پسر خوبی باشیو هر کاری می گم انجام بدی .
من ساکت بودمو یه راست بهش نگاه می کردم. بدجوری درمونده شده بودم. واقعا اون لحظه معنی درمونگی رو حس کردم.
سنم گفت: یه عکس دیگه مونده. باید برگردی و کاملا لخت شی.
من که داشتم دیوونه می شدم بدون اینکه فکر کنم پا شدمو برگشتمو شرتمو در آوردم.
صدای چیلیک موبایلش اومد. عکس دوم.
من همونطوری واستاده بودم. واقعا مخم کار نمی کرد. نمی دونستم چیکار باید بکنم. دوباره صدای چیلیک موبایلش اومد. گفت: اوکی، حالا شد یه چیزی. من می رم پایین،. تو حرفی واسه گفتن نداری؟
من همونطوری مونده بودم نمی دونستم چی باید بگم. اصلا نباید جوابی هم می دادم. چون اون واسه مسخره کردنو چزوندن من اینو گفته بود.
دوباره گفت: پس می بینمت. فعلا
از اتاق رفت بیرونو ...
من ماتو مبهوت برگشتم . نشستم رو تخت . شاید حدود نیم ساعت همونجا نشسته بودمو فکر می کردم چه بلایی سرم اومده ! همه چیز تو 15 دقیقه اتفاق افتاد. ظرف 15 دقیقه زندگیم داغون شده بود. مونده بودم اون لحظه چیکار باید بکنم. آخه یعنی چی؟ به این فکر می کردم که چیکار می خواد باهام بکنه. یه کم که حالم جا اومد لباسا مو پوشیدم که برم پایین. از ترس اینکه نکنه بگن این همه وقت کجا بودم.
خلاصه به هر بدبختی بود اون روز گذشتو مهمونا شام خوردنو حدود 11:30-12 بود که رفتن. من واستادم تا نزدیکای 1 شب . می خواستم به سنم زنگ بزنم ببینم چی از جونم می خواد. رفتم تو اتاقمو درو بستمو زنگ زدم. گوشی رو برداشت.
سنم: بله؟ بفرمایید.
شمارمو داشت. می دونست که منم .
حامد: سلام . منم حامد.
سنم: آهان . سلام. خوبی؟
حامد: سنم من چه غلطی کردم که باهام اینطوری کردی؟
سنم: هیچی من فقط کار تو رو تلافی کردم.
حامد: بخدا به جون مامانم به جون خودم من اشتباه کردم. غلط کردم. ببخشید. هر جوری بخوای حاضرم ازت معذرت خواهی کنم. سنم من پسر خالتم. چرا اینطوری باهام رفتار می کنی ! بابا ، آدم اشتباه می کنه دیگه.
سنم: من از این کاری که تو کردی خیلی بدم میاد. فکر کنم خودتم اینو می دونستی. حالام باید ادب بشی. کاری ندارم پسر خالمی یا هر کی. هر کس دیگه جای تو بود همین کارو باهاش می کردم.
حامد: خوب حالا چیکار می خوای بکنی؟ بگو من چیکار باید بکنم؟ مجازاتم چیه؟
سنم: فعلا هیچ کاری نمی خواد بکنی. خودم بعدا بهت می گم.
اینو گفتو گوشی رو قطع کرد.
تموم اون شب بیدار بودمو به شانس گه خودم فکر می کردم. خلاصه اون شب گذشتو فرداشم شد و خبری از سنم نبود. تو اون چند روزی روزگار نداشتم. خلاصه پس فرداش شد و حدودای ظهر بود . من دانشگاه بودمو وقت بین کلاسا بود. دیدم گوشیم زنگ می زنه . خودش بود. با ترس و لرز دکمشو زدمو گفتم:
حامد: سلام
سنم با یه لحن غرور آمیز و نیشخند گفت: سلااااااااام، چطوری؟
حامد: بد نیستم.
با همون لحن ادامه داد: حامد جان می خواستم ببینم امروز عصر وقت داری؟
من اون روز تا نزدیکای غروب کلاس داشتم. گفتم: واسه چه ساعتی؟ من تا غروب کلاس دارم.
سنم: واسه 4 به بعد
من کلاس داشتم ولی مونده بودم چیکار کنم.
دوباره گفت: ببین کار مهمی باهات دارم. به نفعته که بیای
من که فهمیده بودم اینجا جای نه گفتن نیست گفتم: باشه میام. حالا کجا؟
سنم: سر ساعت 4 بیا میدون ولی عصر . من اونجا پیدات می کنم.
حامد: باشه
سنم: پس می بینمت. بای
من هم ترسیده بودم هم اینکه یه جورایی خوشحال بودم از اینکه بالاخره تکلیفم معلوم میشه.
اون روز هیچکدوم از کلاسای عصرو نرفتم. واقعا حالشو نداشتم فقط می خواستم زودتر ساعت 4 بشه. خلاصه حدود 5 دقیقه به 4 بود که من میدون ولی عصر بودم. نمی دونستم اصلا کجای میدون میاد فقط خودش گفته بود پیدات می کنم.
ساعت شد 4. خبری نبود. شد 4:10 بازم خبری ازش نبود.تا نزدیکای 4:20 بود که گوشیم صدا خورد. برداشتم.
سنم: کجایی احمق؟ نیومدی سر قرار؟ عوضی من پدرتو در میارم.
نمی ذاشت من حرف بزنم. با هول و ترس واسه اینکه زودتر بهش بفهمونم گفتم : بابا بخدا من اومدم. الان جلوی سینما قدسم. به جون خودم راست می گم.
سنم یه کم لحنش آروم شدو گفت: آهان. اوکی. الان میام.
چند ثانیه بعد دیدم یه 206 داره بوق می زنه. خودش بود. یه سیگار رو لبش بود و داشت روشنش می کرد. من سر جام میخ شده بودم . همونطور که سیگار رو لبش بود داد زد: بیا دیگه نکبت.
سریع خودمو جمع و جور کردمو رفتم سوار شدم.

راه افتاديم سمت كريمخان، از اونجا هم انداخت تو مدرس سمت بالا. خونه سنم اينا پاسدارانه. فهميدم داريم ميريم خونشون. تو راه ساكت بودم. مي خواستم بدونم برنامش چيه؟ ولي خوب سوال كردن نداشت. يه خورده كه صبر مي كردم مي فهميدم. سنم يه مانتو چسبون كوتاه درست تا زير فاقش پوشيده بودو يك شلوار جين تنگ. زير مانتو يك پيراهن سفيد با يقه خيلي بزرگ پوشيده بود كه اونم خيلي تنگ بود. رانندگيش حرف نداشت. هميشه از اعتماد به نفسش خوشم مي اومد.
خلاصه رفتيم تا رسيديم به خونشون. ماشينو بيرون پارك كردو قبل اينكه درست پاركش كنه كليد خونه رو بهم داد گفت: برو بازش كن. من گرفتمو درو باز كردمو منتظرش واستادم. از ماشين پياده شد و اومد سمت در. رفت تو منم دنبالش از پله ها رفتيم بالا. به در واحد رسيديم . واستاد كنار در . من كليد انداختم درو باز كردم. رفت تو و دوباره من دنبالش درو بستم.
حدس مي زدم كسي خونه نباشه و همينطورم بود. نشست رو مبل با يه حالت تحكم آميز گفت: بشين.
با يه لحن شاكي گفتم: منو آوردي اينجا كه چي؟ چيكار مي خواي بكني. زودتر تكليفمو مشخص كن.
گفت: هوي هوي چته؟ نبينم گردن كلفتي كنيا ! آخرين بارت باشه.
اينو كه گفت من يه كم خودمو جمع و جور كردم. فهميدم اينجا جاي قد قد كردن نيست.
مانتوشو درآورد انداخت رو مبل . يه چرخي زد و گفت: ببين حامد ، بذار رك بهت بگم. من الان يه آتوي حسابي ازت دارم. مطمئنم تو پيش فاميلو دختر پسراي فاميلو دوستات خيلي آبرو داري. منم دلم نمي خواد بيخودو بي جهت آبروتو ببرم. ولي اگه مجبورم كني مي دوني كه مي تونم اين كارو بكنم.
اومده بود دست به سينه جلوم واستاده بودو قسمت جلوي كف پاهاشو گذاشته بود رو پاهام . من سرم پايين بود. داشتم پاهاشو نگاه مي كردم. يهو دستشو برد زير چونم و آوردش بالا طوري كه چشمام دقيقا افتاد تو چشماش. يه طوري بهم نگاه مي گرد كه انگار داره به يه پشه نگاه مي كنه. چشماش برق خاصي ميزد.
گفت: مي فهمي كه ؟
من هيچي نگفتم. ولي اون لحظه سكوتم نشونه اين بود كه چه بخوام چه نخوام اسيرشم. مجبورم قبول كنم.
بعد دستشو از زير چونم برداشتو خيلي يواش چند تا زد رو گونه هام.
با يه صداي پيروزمندانه گفت: حامد
يه مكث كوتاه كردو ادامه داد: تو از اين به بعد برده و نوكر من هستي و من اربابتم. هر چيزي كه مي گم حكم يه دستورو داره و موظفي كه اجرا كني.
من كه سرم دوباره افتاده بود پايين، با گفتن اين جمله يهو دست كرد تو موهام با فشار زيادي طوري كه حس كردم چند تا از موهام كنده شده سرمو راست كرد. موهام بدجوري درد گرفته بود يه جوري كشيده بود كه تقريبا از شدت درد يه لحظه از رو مبل بلند شدم.
من اون موقع چيزي در مورد ارباب و برده نمي دونستم. معني حرفشو نمي فهميدم. خشكم زده بود. فكر مي كردم يعني چي؟ حس كردم بد جوري داره ازم سوء استفاده ميشه. خيلي عصباني شدم. دستشو گرفتمو از سرم برداشتمو يهو بلند شدم. صورتم دقيقا تو صورتش بود. سنم قدش بلنده. تقريبا دو سه سانت از من كوتاه تره و چون سندل پاش بود دقيقا هم قد من شده بود. با عصبانيت و با صداي بلند تو صورتش داد زدم: چي ميگي تو؟ فكر كردي هر كاري بخواي ميتوني بكني؟ فكر كردي من خرم؟
هنوز داد زدنم تموم نشده بود كه ديدم دست راستشو آورده بالا مي خواد بزنه. من سريع دستشو گرفتم.
هنوز دست راستشو پايين نبرده بودم كه با دست چپ محكم زد تو گوشم طوري كه گردنم افتاد. يه لحظه گوشم صوت كشيد. شايد اگه يه كم محكم تر زده بود مي افتادم. صورتم داشت مي سوخت. تازه صورتمو اصلاح كرده بودمو كشيده حسابي چسبيده بود رو صورتم. ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو صورتم. مثل گرگ داشت بهم نگاه مي كرد. از بس محكم زده بود اشك تو چشام حلقه زده بود ولي به هر بدبختي بود مخفيش كردم.
يادم نمياد كسي تا اون موقع اونقدر محكم بزنه تو گوشم . فهميدم چه غلطي كردم. احمقيت كرده بودم. همه چيز دست اون بودو من يه لحظه عصباني شده بودم نفهميدم كه چيكار مي كنم. من ناخودآگاه نشستم رو مبل يعني تقريبا افتادم روش.
سنم گفت: فكر كنم حالا ديگه فهميدي دنيا دست كيه؟
گفتم: برده يعني چي؟ يعني من زندگيم تعطيله و همش در اختيار توام؟
سنم از روي غرور با يه حالت پيروزمندانه خنديد و گفت: نه حامد كوچولو . همش نه . ولي هر وقت من گفتم بايد در اختيار من باشي. نترس تو زندگيتو مي كني دانشگاه مي ري و بقيه چيزا . ولي هر وقت كه من هوس كنم مياي و در خدمت من قرار مي گيري.
من مخم كار نمي كرد. فقط مي دونستم هر چي ميگه بايد بگم چشم و اجرا كنم. برام باور كردني نبود. اونم از دختر خالم. دلم مي خواست يه جوري بهش التماس كنم كه بيخيال من شه. ولي مي ترسيدم اون طرف صورتمم سرخ بشه.
دو تا دستاشو گذاشت رو سرمو با يه حالت نوازش رو موهام كشيد. بعد دستاشو برد دور گردنم طوري كه دو تا انگشتاي شصتش دقيقا رو گلوم بود. يه لحظه همونطوري نگه داشتو بعد يه فشار كوچيك به گلوم داد. دقيقا همون استخوني كه جلوي گلو هستو فشار داد. من يه سرفه كوچيك كردم. يه خورده واستاد دوباره فشار داد. اينبار يه كم محكم تر . دوباره سرفه كردم. گفتم: چيكار داري مي كني؟ مي خواي بكشي منو؟
سنم يه خنده كوتاه كردو گفت: نه ، مگه عقلم كمه؟ مي خوام با برده كوچولوي خودم يه كم بازي كنم.
اون لحظه احساس بيچارگي شديدي كردم. واقعا تو دستاش اسير بودم. هيچوقت فكرشو نمي كردم اونقدر تحت تسلط كسي باشم.
گفتم: سنم تو رو خدا ولم كن. ازت خواهش مي كنم. ازت خواهش مي كنم منو ببخشي . من نوكر و برده تو هستم. تو برنده اي.
سنم با صداي بلند خنديد و گفت: خوبه خوبه . ادامه بده. داري ياد مي گيري. ديدي كاري نداره !
تموم بدنم بي حس شده بود. شل و ول شده بودم. تقريبا رو مبل ولو بودم. اون بود كه منو راست نگه داشته بودو هر چند لحظه يه بار گلومو فشار مي داد.
همونطور كه دستش رو گلوم بود صورتمو چرخوند طرف خودش. بيچارگي از قيافم مي باريد.
سنم: خوب از همين الان كارمون شروع مي شه؟ اگه اعتراضي داري بگو برده.
سرمو بردم بالا به علامت اینکه اعتراضی ندارم.
- هوي يابو ! من سرورتم. جواب من فقط چشمه . چشم سرورم. فهميدي؟
- آره ! يعني چشم سرورم.
- خوبه. حالا درست بشين مي خوام واسه امروز يه شروع خوب داشته باشيم.
خودمو جمعو جور كردم. صورتم هنوز داشت مي سوخت. دو تا پاشو گذاشت دو طرف من طوري كه شكمش درست جلوي صورتم بود. بعد با دستاش محكم دو طرف سرمو گرفتو با وحشي گري خاصي منو خوابوند و پشت سرمو چسبوند به دسته مبل. دسته مبل بلند بودو من تقريبا يه چيزي بين نشسته و خوابيده بودم. مونده بودم اين چه كاريه! بعد آروم شروع كرد كمرشو عقب جلو بردن طوري كه زير شكمش آروم مي خورد به لبو دماغم. من از تعجب داشتم شاخ در مياوردم. نمي دونستم منظورش از اين كار چيه؟ هي عقب جلو مي رفتو و هر چند لحظه يه بار ، يه لبخند موذيانه مي زد كه تعجب منو بيشتر مي كرد. پشت نگاهش اعتماد به نفس خاصي بود كه يه كم منو مي ترسوند. يكي دو دقيقه گذشتو همونطور لبخند مي زد. من تقريبا خوشم اومده بود و واسه اينكه شلوارش هي مي خورد به صورتم ، چشمامو بستم. بعد يه لحظه مكث كردو دستاشو دور سرم محكم كرد. چنگ زده بود تو موهامو با فشار تموم سرمو راست نگه داشته بود. من ترسيدمو به محض اينكه خواستم چشمامو باز كنم ببينم چي شده، صورتم له شد. يه چيزي مثل پتك خورده بود تو صورتم. هر چي زور داشتم جمع كردمو داد زدم: آآآآآآآآآآآآآآآخ
از جام پريدم. چشمامو به زور باز كردم. پتكي در كار نبود. كمرشو برده بود عقبو با قدرت تموم زده بود تو صورتم. صورتم پكيده بود. فكر كردم دماغم شكسته. دست گذاشتم رو دماغم ديدم هنوز سالمه. دستامو كه از صورتم برداشتم ديدم پر خونه. لبم با شدت خورده بود تو دندونامو تقريبا پاره شده بود. شلوار سنم خوني خوني شده بود. دوباره دستامو گذاشتم رو لبو دماغم و پيشونيمو گذاشتم رو دسته مبل. آآآآآآآآآآآآآآآخ
سنم سرمو گرفت بالا گفت: چيزي نشده احمق. لبت خون اومده. از رو ميز يه دستمال كاغذي برداشت داد بهم.
خيلي محكم زده بود. خودش
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

 
پاهای دختر لوس زن دایی

همه چیز از یک سانحه ی رانندگی شروع شد که در آن من پدر و مادرم را از دست دادم. من که تنها فرزند آنها بودم دیگر به جز چند تا فامیل کسی را نداشتم . فامیل پس از کلی سروچانه زدن سرپرستی من را به داییم سپردند که در شرکت نفت آبادان مشغول به کار بود و فقط ماهی شش روز به تهران می آمد و زن و تنها دخترش بقیه ی این مدت را تنها زندگی می کردند و یکی از دلایلی که من را به آنها سپردند همین بود که کمک حال آنها باشم. راستی خودم را معرفی نکردم اسمم امین است، شانزده سال بیشتر ندارم و کلاس اول دبیرستان هستم. همسر دایی ام الهام حدوداً چهل و دو ساله است با قد حوالی صد و شصت، هیکل تراشیده و موهای شرابی و پوست سفید. با وجود وضع مالی متوسط زن دائیم خیلی اهل مد است وخیلی شیک پوش و افاده ای و دوست دارد از همه برتر باشد. دختر دائیم مرجان هم هجده ساله است، قدش حدود صد و شصت و دو و بخاطر تنبلی شدید و بی تحرکی کمی تپل است. مرجان برای کنکور درس می خواند و چون تنها فرزند خونه بود خیلی لوس بود. اوایل بد نبود ولی بعد از چند ماه سرکوفت های زن داییم شروع شد که تو سربار هستی و ما توی خرج خودمون موندیم و بعد از مدتی که گذشت او می گفت: باید توی کارهای خونه کمک کنی و جارو و شستن ظرفها را به من سپرد. کم کم شستن دستشویی و حمام و لباسها را هم به وظایف من اضافه کرد و پس از مدتی همه ی کارهای خانه حتی پخت و پز را من انجام می دادم و زن داییم و دخترش دست به سیاه و سفید نمی زدند. البته دایی من از این موضوع خبر نداشت و زنش هم تهدید کرده بود که اگر چیزی بگم روزگارم رو سیاه میکنه؛کارهای خانه آنقدر زیاد بود که دیگه وقتی برای درس خواندن باقی نمی گذاشت طوریکه آخر سال شش تا تجدید آوردم و زن دایی ام هم از این فرصت استفاده کرد و در گوش دایی ام خواند که این بچه اهل درس نیست و باید بفرستیش سرکار تا خرج خودش رو در بیاره. همین طور هم شد و من در یک مکانیکی تو همون محله مشغول به کار شدم؛صبح ها قبل از رفتن صبحانه رو آماده می کردم و زن داییم و دخترش رو بیدار می کردم و بعد سر کار می رفتم. چون مغازه نزدیک بود ظهر برای ناهار خونه می آمدم ولی همیشه پسمانده ی نهار آنها را باید می خوردم. یه روز عصر بود مشغول نظافت خانه بودم که زن داییم از بیرون آمد و یه راست بدون اینکه کفشهاشو در بیاره، آمد و روی کاناپه لم داد و گفت: ن شربت خنک بیار "نون یه حیف!" من سریع آوردم. معلوم بود خیلی راه رفته وحسابی خسته شده. من همونجا ایستاده بودم که گفت: "هی پسر کفشامو در بیار پاهام توش دم کرد!" من که شوکه شده بودم سر جام ایستاده بودم که با صدای بلند تر گفت: " با توام الاغ" من سریع جلو پاهاش زانو زدم و شروع کردم به باز کردن بندهای کفشش! زن داییم کفشهای سفید اسپوت با خط های صورتی و جوابهای سفید پشمی ساق کوتاه به تن داشت طوریکه قوزک پاهاش معلوم بود. ابتدا کفش پای راست و سپس پای چپ را به آرامی در آوردم. زن داییم که مشغول خوردن نوشیدنیش بود پنجه های پاهاش را جلوی صورتم بالا و پایین کرد و گفت: "حالا ماساژ بده تا خستگیم در بره!" من که از این رفتار هنوز در شوک بودم با ضربه ی آرومی پنجه های پای زن داییم به صورتم و فرمان " یاللا"ی او به خود آمدم و شروع کردم به ماساژ دادن از پنجه تا پاشنه و بلعکس. روی پا وانگشت ها. این کار را با هر دو پا کردم از قیافه زن داییم معلوم بود از اینکه یکی داره پاهاشو ماساژ می ده واو راحت برای خودش لم داده خیلی احساس خوشی داره. بالاخره پس از ربع ساعت ماساژ دادن گفت: "کافیه! زود جورابامو در بیار ببر بشورشون که خیلی پاهام توشون عرق کرده!" من به آرامی اولین جوراب رو در آوردم سپس نوبت دومی که رسید زیبایی خیره کننده ی ناخن های پاهاش زیر لاک قرمز منو دچار حال خیلی غریبی کرد. تا اون موقع هیچ وقت اون پاها اینقدر برام زیبا جلوه نکرده بودند. اون موقع بود که برای اولین بار حس کردم که چقدر در برابر زن داییم حقیر هستم؛
... زن داییم که از اینکه من مثل یک کرم زیر پاهاش بودم احساس قدرت می کرد با لحنی تحکم آمیز گفت:؛
حیف نون از این به بعد هر وقت من از بیرون می آم، با ید جلوی پاهام زانو بزنی با احترام اول کفشامو در بیاری بعدش هم جورابامو و شروع کنی به ماساژ دادن تا من بگم بسه!؛
سپس با انگشتهای پاش ضربه ای به صورتم زد و گفت:؛
حالا برو گم شو
چند روز به همین وضع گذشت و زن داییم حسابی به اینکه من پاهاشو ماساژ بدم عادت کرده بود. حالا دیگه حتی موقع رفتن بیرون هم روی کاناپه لم می داد و من باید جلو پاهاش زانو می زدم و جوراب و کفشاشو که از قبل تمیز کرده بودم، پاش می کردم. کم کم کار به جایی رسید که موقع تماشای تلویزیون و یا حتی غذا خوردن من پاهاشون رو ماساژ می دادم. این کارها رو برای دختر لوسش هم انجام می دادم. روزها به همین منوال سپری می شد تا یه روز، طبق عادت برای بیدار کردن زن داییم به اتاق ایشون رفته بودم هر چه صدا زدم بیدار نشد. زن داییم که یک شورت و کرست صورتی تنش بود روی شکم خوابیده بود من از ترس اینکه صبحانشون سرد نشه به آرومی با دست ضربه ای به کمرش زدم تا بیدار بشه که یهو زن داییم برگشت و شروع کرد به جیغ کشیدن و فحش دادن که پسرک یتیم می خواستی به من تجاوز کنی! در همین موقع هم دختر داییم وارد اتاق شد و شروع کرد به لگد زدن به من. زن داییم که از فحش دادن دست بردار نبود به دخترش گفت:؛
زنگ بزن صد و ده بیان این حیوونو ببرن!؛
من حسابی ترسیده بودم! اوضاع بدی بود و همه چیز بر علیه من بود! اینه که چاره ای جز التماس کردن ندیدم. در حالی که زن داییم کنار تخت نشسته بود بی اختیار به پاهاش افتادم و شروع کردم به التماس کردن و مدام پاهاش رو می بوسیدم این کار رو تند تند انجام می دادم روی پا، پاشنه، انگشت ها وهر جایی که می تونستم! زن داییم هم در این حین با پاهاش مدام به سر و صورتم ضربه می زد. در آخر پس از حدود نیم ساعت پابوسی ملتمسانه آروم شد و با پاهاش چونمو آورد بالا و زل زد توی چشمام و گفت:؛
به یه شرط از گناهت می گذرم! این که از امروز مث یه برده و غلام حلقه به گوش نوکری من و دخترمو بکنی! البته این موضوع یک راز بین ما و توئه و احدی هم نباید از این ماجرا با خبر بشه، بخصوص داییت! اگه سر سوزنی نافرمانی یا تنبلی و اشتباه ازت سر بزنه، همین بلایی که قرار بود، امروز سرت بیاد، منتظرته و سر و کارت با پلیس و زندانه!؛
زن داییم ادامه داد:؛
از این به بعد همه ی کارای شخصی من و خانم مرجان به عهده ی توئه! صبحها هم میایی کف پاهامونو میبوسی تا بیدار بشیم. یادت باشه هر وقت من یا خانم مرجان رو دیدی، فوراً زانو می زنی و پاهامون رو می بوسی. حالا گمشو و زیر میز صبحونه بتمرگ تا من و خانم مرجان تشریف بیاریم!؛
من زیر میز منتظر بودم که صدای تق تق دمپایی های زن داییم آمد. آخه اون عادت داشت توی خونه دمپایی پاشنه دار بپوشه. زن داییم رو صندلی نشست و در حین صبحونه خوردن با پاهاش با سر و صورت من بازی می کرد. صبحونه که تموم شد گفت:؛
بیا بیرون
من با حالت چار دست و پا آمدم بیرون و سرم پایین بود که تکه نانی رو روی زمین انداخت و گفت:؛
بخور حیوون
من سرم رو آوردم که نان رو بخورم که پاشو روی اون گذاشت و گفت:؛
الاغ بی شعور! اول تشکر کن بعد کوفت کن
من تشکر کردم و پاهاش رو بوسیدم. سپس زن داییم پاشو برداشت. نون حسابی له شده بود به زمین چسبیده بود. من مشغول خوردن شدم و زن داییم پاهاشو گذاشت روی سرم و فشار می داد و می گفت:؛
بخور حیوون
و با دخترش با صدای بلند می خندیدند. من که حسابی تحقیر شده بودم مثل یک سگ زمین رو لیس میزدم و نون های چسبیده به اون رو می خوردم. زن داییم در همین حال لگدی به من زد و گفت:؛
کارت دیر شد. زود برو تا بیرونت نکردن. ظهر هم موقع برگشتن می ری بانک و تمام موجودیتو میگیری و زود می آیی خونه! می خواییم بریم خرید!؛
من پاهای زن داییم و دخترش رو بوسیدم و رفتم سر کارم.؛
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

 
زن داداش بابا بی خیال!
سلام به همه ی دوستام
من ارمینم از مشهد خوشحالم که با این سایت اشنا شدم چون خاطرات سکسی زیادی دارم که واستون بگم این اولین خاطره ای که تو این سایت مینویسم لطفا اگه خوشتون اومد نظر بدین تا بازم بنویسم
خاطره ای که میخوام واستون تعریف کنم مربوط میشه 2 سال پیش داداشم به خاطر کار خودش مجبور شد واسه کارش خونش رو ببره شهرستان حدوده 32 سال سن داره و خیلی خوشتیپ اما خوب من ازش خوشتیپترم اینو همه میگن تو فامیل خانومش هم 27 سال سن داره و فوق العاده خوشگل و خوش اندام ماجرا از اونجا شروع میشه که من تابستون واسه اینکه اب و هوایی عوض کنم تصمیم گرفتم مدتی پیش داداشم تو شهرستان بمونم صبحا میرفتم پارک و اینور اونور و با دخترا لاس میزدم اما واسه سرگرمی چون خوشم نمیومد ازشون روستایی بودن دیگه خانومه داداشم دکتره صبحها تا ظهر بیمارستان بعد از ظهرام مطب و غروب میاد خونه داداشمم فقط صبحا تا ظهر سر کاره میره اداره و بر میگرده سارا(زن داداشم) جلوی ماها راحته یعنی با شلوارک و تیشرت میگرده 1 هفته از اومدنم نگذشته بود که نیما(داداشم) اومد گفت باید بریم مشهد چند جا وچند تا اداره کار دارم سارا هم گفت اخ جون منم مامانم اینارو میبینم خلاصه نیما که مرخصی گرفته بود میموند سارا که قرار شد فردا از بیمارستان مرخصی بگره مطبش هم که خودش تعطیل میکرد گذشت و تا اینکه فردا شد با نیما حدود ساعت 6 بعد ازظهر داشتیم تلویزیون میدیم که دیدیم زن داداشم ناراحت و پکر از در اومد تو داداشم گفت چی شده؟ کسی حرفی زد؟ گفت نه بابا نیما گفت پس چت شده؟ گفت به بیمارستان گفتم مرخصی میخوام گفت دیگه شورش رو در اوردین شما خانمه فلانی مرخصی بی مرخصی نیما یهو جوش اورد غلط کرده من باید برم مشهد نمیتونم عقب بندازم تو اینجا تنهایی میخوای پیش کی بمونی؟ گفت نمیدونم اما مرخصی نمیده داداشم که حسابی کلافه شده بوده همش تو خونه راه میرفت یک دفعه با خودم گفت خوب منکه هستم بره برگرده گفتم نیما من هستم تو برو برگرد دیگه انگار جرقه ای از خوشحالی تو ذهنش زده باشن گفت اخخخخخخخ راست میگی اصلا یادم نبود تو هستی باشه پس من فردا میرم 2 روزه کارامو انجام میدم زود برمیگردم سارا هم گفت باشه منم اخراج نمیشم مرسی ارمین جان گفتم بابا قابلی نداره
خلاصه داداشم فردا صبحش داشت میرفت و ازمون خداحافظی کرد و لبای سارا رو هم بوسید و رفت چقد حسودیم شد که اون لبای اناریه خوشگل و میبوسید. رفت و زن داداشم رفت سر کار ظهر اومد ناهارم گرفته بود خوردیمو من مشغول تلویزیون بودم که گفت کاری نداری ارمین جان؟ گفتم کجا؟ گفت مطب دبگه گفتم اها نه به سلامت گفت چیزی خواستی از تو یخچال بر داریا تعارف نکن خونه خودته گفتم چشم خداحافظی کرد و رفت خداییش خیلی خوش لباس و خوشگل بود قد 168 وزن حدوده 58 سفید با موهای شرابی رفت منم تو همین فکرا بودم اما خدایی بهش نظر بد نداشتم اما اون بام راحت بود جلوم هر جکی رو میگفت و هر حرفی میزد خلاصه شب اومد و گفت یه فیلم گرفتم ببینیم منم که خیلی حوصلم سر رفته بود از خدا خواسته فیلمو گذاشتم تو دستگاه تا سارا بیاد لباس که عوض کرد یه تاپ صورتی پوشید با به دامنه خیلی کوتاه از حالت سینه هیای خوشگلشم معلوم بود که سوتینشو باز کرده خیلی تعجب کردم درسته بام راحت بود ولی نه اینقد خلاصه فیلم شروع شد و اومد کناره من رو مبل 2 نفره نشست یکیم از فیلم گذشت که دو نفر از بازیگراش شروع به لب گرفتن کردن گفتم سارا جون مطمئنی فیلمو درست گرفتی؟ فکر کنم اشتباهی بهت فیلم سوپر داده اونم با شیطنت خاصی گفت اره عزیزم بعد لپمو کشید یه جوری شده بود زیادی بام راحت بو گفت من برم برقارو خاموش کنم دیدی وسطاش ترسناک بود بیشتر بترسیم. اره جونه عمت فیلم سوپر خیلی ترسناکه!!! خلاصه برقارو خاموش کرد و اومد یکم از فیلم که گذشت بازیگره دختره رو برد خونشو داشت میمالیدش منکه خیس عرق شده بودم اما سارا حالت چهرش تغییر نکرد خلاصه فیلم همینجوری با همین صحنه ها گذشت که دست سارا رو پام احساس کردم اما به روی خودم نیاوردم ولی سرشو گذاشت رو شونمو داشت فیلم نگا میکرد که صحنه های اون فیلمه به لیس زدنو لب و مالیدن رسید که صداشو شنیدم که زمزمه کرد کاشکی الان تو فیلم بودیم داشتم شاخ در میاوردم نه انگار جدی جدی یه جاییش می خارید گفتم سارا؟ گفت جانم؟ گفتم میشه از مشروبای نیما بیاری بخوریم؟ گفت نه ارمین میدونی که دوس نداره از حالا مشروبخور شی گفتم خواهش دیگه؟ گفت نه. گفتم اکه بیاری جایزه داریااا گفت اخ جون چییی؟ گفتم باهم مشروب میخوریم بعد مثل بازیگرای این فیلمه فیلم بازی میکنیم انگار به همونی که میخواست رسیده بود گفت باشه الام میارم عزیزم رفت و پس از چند دقیقه با دو تا لیوان و یه بطری برگشت سرشو باز کردو لیوانارو پر کرد من یکیشو برداشتم زدیم به هم گفتم به سلامتسه چی؟ گفت امممممم اها به سلامتیه فیلمی که میخوایم بازی کنیم که که منم یه خورده خجالت کشیدمو گفتم به سلامتی و سر کشیدم لیوان اول و دوم و سوم و که خوردیم تو حال خودمون نبودیم سارا گفت کاشکی با تو ازدواج میکردم با تعجب تو همون حال گفتم چرا عزیزم مگه نیما اذیتت میکنه؟ گفت نه اما من از بدن و قیافه ی تو خوشم میاد یهو چرخید اومد رو پامو گفت دوستت دارم ارمین بعد لباشو گذاشت رو لبام بهت زده بودم اصلا باورم نیمشد که دارم همچین کاریو با زن داداشم میکنم خلاصه منم از خدا خواسته گفتم گور بابای بقیه امشبو عشقست شروع کردم به خوردنه لباش وای ی ی ی که چه لبایی داشت بخدا تو عمرم نچشیده بودم اروم اروم اومدم پایینو با ولع گردنشو می خوردمو لیس میزیدم تو همون حال با دستم تاپشو در اوردم وای ی ی عجب بدنی داشت سوتین تنش نبود چه سینه هاب خوشگلی جاتون خالی خیلی سفید و خوشگل بود خیلیم خوش فرم بود گفتم این سینه های خوشگل ماله منه؟ گفت اره عزیزم اینم جایزه ی توئه دیگه. باهم خندیدیم و اروم گردنشو لیس میزیدم میومدم پایین اونم پیراهنمو در اورد لیس زدم تا رسیدم به سینه هاش اینقد خوشگل بودن که دلت نیومد ازشون دل بکنی با ولع هرچه تموم تر شروع کردم به خوردنه سینه هاش سینه هاشو لیس میزدمو باهاشون بازی میکردم نفساش تند تر شده بو بود و میگفت جووووووون همینهههههه سینه هاشو لیسیدمو پستوناشو با ولع مکیددم که صداش میومد گاز نگیریا گلم یا میگفت جووووون عاشقتم داشتم بدنشو لیس میزدم که زیپه شلوارمو باز کرد و منم شلوارمو در اوردمو دامنه اونم با دندون کشیدم پایین وای که چه پاهای سفیدی داشت وای که منم عاشقش بودم یه شورت لاموادا تنش بود دوره نافشو لیس زدمو اومدم پایین هرچی به کسش نزدیکتر میشدم نفساش تندتر میشد اروم شرتشو در اوردم نمیدونین لیس زدنه بدنش چه حالی میداد یه لحظه از دیدنه اون کس تعجبکردم اخه خیلی خوشگل بود یه کسه تر و تمیزه سفید که از شدته حشری باد کرده بود اروم شروع کردم به لیس زدنش دور کسشو لیس میزدم درزه کسشو لیس میزدم و زبونمو میکردم توش صدای سارا همینطور بالا تر میرفت جووووون اه اه اه اه اه و همینطور صدای اه اهش بالا میرفت گفتم دوس داری عزیزم گفت اره تاحالا نیما لیس نزده بود خوشش نمیاد گفتم خاک تو سرش من تا اخرین قطره ی ابتم میخورم یه جونییییی گفت که گوشم کر شد همینطور که لیس میزدم یک دفعه صدای نفساش تندتر شد و جیغ میزد فهمیدم ابش داره میاد دهنمو کامل گذاشتم رو کسش که ابش اومد بریزه تو دهنم. اب داغش اومد و همش ریخت تو دهنم منم با اشتها همشو خوردمکه یهو اروم شد چون ارضاشد و بی حال شد گفتم وای چه تلخه گفت قابلی نداشت بقلش کردم گذاشتن رو مبل سه نفره که بزرگتر باشه بعد لباشو خوردم که یکم به حال اومد گفت عاشقتمممم ارمین. کیرمو تو دستش گرفته بودو باش بازی میکرد گفت چقد بزرگه خیلی کیرتو دوس دارم گفتم ماله خودته گلم حالا نوبته توئه رو مبل نشستمو اونم پایین مبل نشستم با یه دست تخمامو میمالید با دست دیگه کریمو گرفته بوده با اشتها میوخورد گفتم بخور عزیزم ماله خودته یه خورده که ساک زد احساس کردم داره ابم میاد و ما هنوز کاری انجام ندادیم گفتم بسه عزیزم برو کاندوم بیار بدو بدو رفت از تو اتاق خوابش کاندوم اورد میخواستم از دستش بگیرم که گفت کیرت ماله خودمه به هیچ کس نمیدم میخوام لباس تنش کنم از حات با مزش خندم گرفت گفتم باشه عشقم کاندوم و باز کردو کشید رو کیرم منم بغلش کردمو خوابوندمش رو مبل خودمم روش خوابیدمو با کیرم رو کسش بازی میکردمو سینه هاشو میخوردم اروم کیرمو کردم تو کسشو یه لحظه فشار دادمو تا ته کردم توش گفت اییییییییییییییییییییییییییییی چقد کلفته شروع کردم به تلمبه زدنو اونم ای ای میکرد همزمان سینه هاشم میخوردم که یه بار دیکه ارضا شد چون بی حال شد کیرمو در اوردمو یکم که به حال اومد گفتم میخوای ادامه ندیم گفت نه تا صبح باید منو بکونی گفتم ای به چشم گفتم از پشت بکونم؟ گفت اره اما تورو خدا یواش منم اروم کیرمو کذاشتم لای کونش کردم تو تا سرش رفت تو جیغ کشید خداییش خیلی تنگ بود شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم ای ایش به گریه تبدیل شده توجه نکردمو مثله وحشیا میکردم تو کونش که احساس کردم داره ابم میاد گفتم ابم داره میاد چیکا کنم گفت زود بریز رو سینه هام منم کیرمو در اوردمو کاندومو برداشتمو همه ی ابمو ریختم رو سینه هاش اونم گفتتت جووووووووووووووون چقد گرمه و شروع کرد به مالیدن اب رو سینه هاشو با دسته دیگش با کیرم ور میرفت گفتم بسه دیگه برنامه های بعدی باشه واسه فردا شب. خودش خیلی مایل نبود فعلا دیگه نکنمش گفت امشب بغل هم میخوابیمو تو کیرتو میزاری تو کسمو تو همون حال میخوابیم گفتم چشم عشق من و شروع کردم به لب گرفتن بعدش بلندش کردم بردم رو تخت دو نفرشون ازم قول گرفت که نیما چیزی نفهمه و هر وقت اینجا بودم حتی اگه نیما هم بود تو مطبش سکس داشته باشیم که نیما نفهمه منم از خدا خواسته گفتم چشم بعدشم کیرمو اروم گذاشتم لای پاشو سرمم گذاشتم لای سینه هاشو خوابیدیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

 
شوهر نامرد دخترخاله ام
سلام اسم من نازنین هستش و26 سالمه
این خاطره که براتون مینویسم مال 4 ماهه پیشه .دخترخاله من شبنم وشوهرش کمال درتهران زندگی میکنن و من درتبریز. البته بگم من شوهر دارم واسمش علی هستش پارسال که شبنم وشوهرش باسه عید اومده بودن تبریز شبنم بینی شو عمل کرده بود و خیلی تغیر کرده بود از اون روز من مدام تو گوش علی میخوندم میخوام منم بینی مو عمل کنم تا اینکه قبول کرد منم از شبنم خواستم برام نوبت بگیره کمال شوهر شبنم دکتر ارتوپد هستش و شبنم تو همون بیمارستان تازه پزشک عمومی شده خلاصه ابان ماه بود شبنم زنگ زدو گفت 26 برات نوبت گرفتم منم خوشحال کارامو ردیف کردمو 25 رفتم تهران بعدازظهر بود رسیدم شبنم با شوهرش اومده بودن دنبالم بعداز احوال پرسی سوار ماشین شدیمو رفتیم خونشون من تا رسیدم رفتم 1 دوش گرفتم تا خستگی راه از تنم بیرون بره حمامم که تمام شد شبنم رو صدا زدم تا حولمو بده بعد صدای در حمام اومد منم درو نیمه باز کردم تا حوله رو از شبنم بگیرم تا درو باز کردم دیدم کمالپشت دره وحوله من تو دستش منم سری درو بستم که گفت ببخشید شبنم دستشویی بود منم درو یکم باز کردمو حوله رو گرفتم تشکر کردمو خودمو خشک کردمو اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدمو 1تاپو 1 دامن کوتاه پوشیدمو اومدم بیرون دیدم شبنم میز غذا رو چیده نشستیمو غذا خوردیمو بعدشم یکم تلویزیون نگاه کردیم اما چون من خسته بودم زودتر رفتم بخوابم نزدیکای ظهر بود بیدار شدم کمال نبود با شبنم رفتم بازار تو بازار نهار خوردیم بعد رفتیم مطب دکتر بعد از معاینه ونوشتن عکس....رفتیم خونه رسیدیم کمال نیومده بود هنوز مطب بود شبنم گفته بود ساعت 11 به بعد میات اون شب شبنم شیفت بود باسه همین ساعت 9.5 رفت منم پای تلویزیون بودم که دیدم خوابم گرفته رفتم تو اون اطاق درم بستم شب قبل کمال خیلی بد بهم نگاه میکرد احساس کردم به خاطر لباسمه چون دامنم خیلی کوتاه بود وسینه هامم وقتی خم میشدم پیدا میشدن چون من سینه هام وباسنم یکم بزرگن البته چاق نیستم قدم170 وزن مم65 هستش مونتها علی شوهرم اینقدر با اینا بازی میکنه بزرگشون کرده. باسه همین از دکتر که برگشتم یه دامن ماکسی گشاد با پیراهن یغه دار پوشیدم تو عمق خواب بودم یه گرما وخیسی رو روکوسم احساس کردم فکر کردم دارم خواب میبینم کوسم بیشتر گرم شده بود اهو نالم داشت درمیومد چشامو یکم باز کردم دیدم خواب نیستم فکرکردم علی شوهرمه چون اون سابقه داشت نصفه شب حشری بشه بره کسمو بخوره تا بیدار شم. یه لحظه یادم اومد خونه نیستم چشامو کامل باز کردم تو تاریکی دیدم کماله مثل برق پریدم تا کمال دید بیدار شدم یه دفعه زبونشو تا ته کرد تو کوسم نمیتونستم حرف بزنم داشت دیونم میکرد فقط با صدای ضعیف بهش میگفتم تور خدا شبنم...دیگه نمیتونستم توری زبونشو تو کوسم تکون میدادکه بهش گفتم باشه بسه دیونم کردی هرکار می خوای بکن اینو که گفتم کسمو ول کرد اومد بالای سرم شلوارکشو دراورد گفت کیرمو بخور منم مجبور بودم شورتشو کشیدم پایین کیرش مثل یه چوب اومد بیرون باورم نمیشد خیلی بزرگ بود مثلش تو فیلم های سوپر دیده بودم فکر میکردم دروغن کیرشو کرد تو دهنم منم شروع کردم براش ساک زدن اما چون بزرگ بود و همش تو دهنم نمیرفت زیاد حال نکرد گفت بخواب می خوام بکنمت بهش گفتم اقا کمال نه بزار برات ساک بزنم تا ابت بیاد گوش نکرد و پرتم کرد رو تختو پاهامو باز کرد گفت کوستو میخورم تا دردت نیاد شروع کرد دوباره به خوردن کوسم دیگه نمیتونستم بهش گفتم بسه دیگه بکنم اونم سر کیرشو گزاشت در کوسم سر کیرشو با اب کوسم خیس کردو اروم فشار دادو فرستادش تو باورم نمیشد کیر به اون کلفتی رفته توکوسم دیگه این من بودم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم بهش میگفتم تندتر بکنم اونم سرعتشو وضربه هاشو محکمتر می کرد بهش میگفتم جرم بده پارم کن تا حالا کسی به غیر شوهرم منو اینطور نکرده اونم بیشتر حشری میشد کوسم داشت میترکید بهش گفتم میخوام من بیام روت میخواستم حالا که یه نفر دیگه داره میکنتم حسابی حال کونمو پارم کنه نشستم روش باورتون نمیشه زنایی که یه کیر دراز وکلفت کردتشون میفهمن من چی میگم تمام بدنم اتیش گرفت احساس میکردم کیرش توشکممه همینطور که بالاوپایین میرفتم کمال هم سینه همو میخورد داشتم خیلی حال میکردم دست خودم نبود ولی تو اون لحظه دوست نداشتم هیچ وقت ابش بیاد دوست داشتم تا صبح بکنتم ابش میخواست بیاد منو خوابوند ودرش اورد گفتم چرا درش اوردی من هنوز میخوام گفت ابم میخوات بیاد بهش گفتم خوب بریزش تو کوسم من قرص میخورم اینو که بهش گفتم منو برعکس کردو باسنمو داد بالا از پشت کرد تو کوسم من دیوانه این طور دادنم زنها میدونن این طوری ادم حس میکنه هم تو کوسش یه کیر هست هم توی کونش دیگه اه کشیدنم به داد تبدیل شده بود کمال هم همینطور چون ابش داشت میومد هم تندتر منو می کردهم ناله هاش بیشتر شده بود با یه اه بلند هرچی اب داشت ریخت توی کوسم میخواست کیرشو در بیاره که بهش گفتم بزاره همه ابش بره تو کوسم بعد درش اوردو لبو بوسیدو قبل از اینکه من حرفی بزنم رفتو در اطاقو بست منم نفهمیدم کی خوابم برد از خواب که بیدار شدم شبنم اومده بودو خواب بود کمال هم رفته بود منم رفتم حمام توحمام همش به شب قبل فکر میردم کوسم وزیر شکمم درد میکرد وناراحت بودم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرپائی نکنیم
     
  
مرد

 
وقتی ماری خوابید زیرم

ماجرا از اونجایی شروع شد که با خانواده خانومم رفتیم یکی از شهرستانها(اسمشو نمیگم) بعد از رفتن به خونه چندتا فامیل اخر سر رفتیم خونه ماری. شام اونجا دعوت بودیم.ماری یه دختر 45 کیلویی با قد 165 و کلا لاغر بود. من قبل از مسافرت چون ماری قبلا هم دیده بودم و متوجه شده بودم رو من یه حسایی داره خودمو اماده کرده بودم.خلاصه تا از رفتم داخل و چشمم به ماری افتاد شلوارم باد کرد و شانس اوردم شلوار جین پام بود.سر سفره شام هی سر به سر هم میذاشتیمو و خانومم چون من همیشه رفتارم اینجوریه براش عادی بود. خلاصه بعد از شام من رفتم تو اطاقشو اونم چون من اینترنتم خوب بود گیر داد به منو گفت برام تحقیق سرچ کن . منم دیدین بهترین فرصت برای استارت کاره قبول کردم . خلاصه تو اون 2 ساعتی که براش سرچ میکردم هی دستامونو به هوای گرفتن موس یا تکون خوردن روی صندلی میمالوندیم و هیچ کدوممون جرات نداشتیم واضح شروع کنیم مخصوصا اینکه خانومم هی میومد تو اطاقو میرفت. طبق معمول آخر شب نوبت قلیون شد و منم مسئولش.خلاصه من قلو آماده کردم بردم تو اطاق که بکشم دیدم ماری هم اومد گفت منم میخام.کنارم نشستو دستشو گذاشت رو دستمو شروع کرد به مالوندن. منم فقط حواسم به این بود که یه وقت خانومم نیاد.یه چندبار دود قلیونو دادم تو صورتش که بار آخر دهنشو باز کرد دودشو داد تو گلوش .منم از فرصت استفاده کردمو یه پک مشتی زدمو صورتمو بردم جلو اونم منظورمو فهمید لباشو بازکرد که من همزمان هم لبشو ببوسم هم دود بدم بهش که در باز شدو خانومم اومد داخل.وای نمیدونی جفتمون چه حالی شدیم و خورد تو برجکمون. با یه بد بختی قضیه رو جمش کردم تا خانومم متوجه نشد ولی خب ماری هم خیلی خونسرد بود منم چشمم ترسید تو اون چند روز فقط در حد صحبت و مالوندن بود ولی یادمه هر شب که میرفتم حموم به عشقش جلق میزدم.یادم نمیره وقت خدافظی جفتمون حالمون گرفته بود. قرار بود اونا هم چند ماه بعد بیان خونه خانومم اینا و من تو این چند وقت باهاش در تماس بودم اینقدر باهام حرف میزدیم که کار به سکس و از این حرفا رسید و حتی چند بار تلفنی ارضاش کردم ولی یادم نیست سر چه موضوعی قبل از اینکه اونا بیان شهر ما دعوامون شد. خلاصه اونا اومدنو وقتی دیدمش فقط یه سلام علیک زوری کردیم. بدجوری اخم کرده بود شایدم انتظار داشت من منت کشی کنم که نکردم تا خودش شروع کرد و زنگید . منم رفتم از خونه بیرون تا بتونم جوابشو بدم. بهم گفت چته منم گفتم هیچی و شاکی بود چرا تحویلش نگرفتم. چون نمیتونستم زیاد باهاش بحرفم زود تمومش کردمو بقیشو با اس جلو بردم.فقط شانس اوردم اون شب خانومم داشت به مامانش کمک میکرد و حواسش به من نبود وگرنه جرم میداد.تا اخر شب به قلیون و ورق بازیو و اس بازی گذشت تا موقع خاب رسید و منم اصلا فکرشم نمیکردم امشب بتونم باهاش باشم. شب چون طبقه بالا جا نبود اقایون بانوانش کردیم و ما اقایون رفتیم زیر زمین که یه هال داشت با یه اطاق که فقط اطاقش بخاری داشت و چون من گرمایی بودم تو هال خابیدم تنهایی و از هال به اطاق دیدش خیلی کم بود. من داشتم میرفتم زیر زمین یه چشمک بهش زدمو و رفتم خانومم رو بوس کردم رفتم پائین و این اغاز اس بازی ما بود. از همه چیز به هم اس دادیم که یهو اس داد که کاش الان اونجا بغلت بودم منم با تمام پرروئی گفتم خب بیا اونم گفت میترسم کسی بفهمه .اصلا فکر نمیکردم قبول کنه منم بهش گفتم که تنهام تو هال بقیه هم که مثل خر خابیدن . راهنمائیش کردم که جاشو درست کنه تا اگه کسی بیدار شد از خانوما متوجه نشه اون تو جاش نیست.من قلبم داشت میومد تو دهنم که دیدم درو باز کرد اومد زیر پتو. اونم داشت قلبش تند تند میزد. من نوازشش کردم تا اروم بشه یه وقتایی اطاق و بزور نگاه میکردم تا کسی نیاد. لبمو که گذاشتم رو لبش بدنش شروع کرد به لرزش حالا نمیدونم از ترس بود یا از شهوت. فقط یادمه تا دستمو گذاشتم رو سینش لرزشش بیشتر شد و گفت باید بره.گفتم کجا گفت زود میاد.5 دقیقه بعدش اومد گفت توالت بوده و فکر کنم چون نازش خیس شذه بود رفته بود بشورش که من متوجه نشم. ایندفه دستمو گره کردم تو دستش و لباشو میخوردم. همش میگفت جووون جووون و میلرزید .زبونش وقتی میکرد تو دهنم خیلی گرم بود . منم یواش یواش دستم رفت زیر تیشرتش و وقتی سینشو گرفتم تو دست باورم نمیشد. ذقیقا اندازه سینه یه دختر 14 ساله کوچیک بود با اینکه 22 سالش بود نگو خانوم سوتین فنری داشته که سینه هاش بزرگتر نشون بدن. چون نمیشد لختش کنم تیشرتشو دادم بالا و سوتینشو دادم پائین که اگرم سوتین نمی بست فرقی نداشت. سینه هاش سبزه بود با نوک کوچیک و خوردنی.وقتی نوکشو کردم تو دهنم موهامو چنگ میزد و داشتم مک میزدم که لزرشش بیشتر و شد و ارضا شد. منم دستمو انداختم لا پاش و با ابش نازشو مالوندم و دکمه شلوارشو باز کردم دیدم شورت پاش نیست نگو رفته بود توالت خیلی خیس شده بود از پاش در اورده بود. وقتی انکشتمو کشیدم لای پاش بازومو گاز گرفتو نزدیک بود جاش بمونه بد بخت بشم. شلوارشو دادم پائین با موبایلم نازشو خوب دیدم. با اینکه سبزه بود ولی نازش واقعا ناز بود و لباش کاملا بهم چسبیده اگه کس بچه دیده باشید متوجه منظورم میشید. متکارو دادم بهش بذاره دمه دهنشو شروع کردم به لیسیدن کسش.اینقدر اب از کسش میومد و حال میکرد نزدیک بود متکارو پاره کنه از حشر.کلا جنبش کم بود چون بازم لرزید و ارضا شد منم دیدم اگه ادامه بدم هیچی نصیبم نمیشه شلوارمو در اوردم کیرمو دادم دستش . اول یه کم مالوندش بعدش سرشو اوردم پائین که بخورش که دروغ یا راست گفت بلد نیستم و منم راهنمائیش کردم .دهنش کوچیک بود و براش سخت بود کیرمو خوب بکنه دهنش و چند بار دندوناش بهش مالید دیگه نذاشتم ادامه بده بلندش کردمو کیرمو گذاشتم لاپاش ولی چون لاغر بود زیاد حال نمیداد ولی اون اون زیر داشت میمزد از شهوت.من دیدم اینجوری فایده نداره به شکم خابوندمش با انگشت و کرم داشتم سوراخ کونشو باز میکردم و خوب که چرب شد سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش ولی مگه تو میرفت؟؟ از بس کوچیک بود دیدم هیچی نمیگه و داره ار درد به خودش میپیچه بیخیالش شدم گذاشتم لای پاش.لمبه های کونش اندازه یه کاسه سوپ خوری بودن.اینجوری بیشتر حال میداد.داشت ابم میومد که یهو صدای عطسه شنیدم . جفتمون خشکمون زد و انگار رو کیرم اب یخ ریختن همونجا خابید. چند لحظه که گذشت دیدم خبری نیست اومدم شروع کنم ولی دیگه مگه این کیره ما بلند میشد؟ اینقدر باهاش بازی مرد تا سردار از خاب بلند شد منم افتادم روش لاپایی عقب جلو میکردم اونم پاشو به هم میالموند ولی مگه این آب ما میومد فکر کنم چون ترسیده بود اینجوری بود.یهو گفتم بدار توش گفتم مگه اپنی گفت نه ولی بذار توش تا ابت بیاد منم دیدم الان اینجوری میگه بعدا شر میشه گفتم نه و اینقدر لای پاش عقب جلو کردم که بالاخره ابم اومد و اونم لبامو بوس کرد رفت. 2 ساعت گذشته بود نزدیکای صبح بود که دیدم یکی داره لبامو میخوره گفتم چرا اومدی گفت خودت اس دادی حالا یا دروغ میگفت یا واقعا خیالاتی شده بود .سینش دراورد از زیر سوتین گفت بخور منم با اینکه اصلا سر صبحی دلم نمیخاست ولی مجبور بودم .اینقدر برام مالوند تا سردار بلند شد خودش گذاشت لاپاش. فقط یادمه که بعد از چند بار بدنمو چنگ زد و ارضا شد و بوسم کرد رفت.صبح داشتم لباسمو عوض میکردم که خانومم گفت جای چنگ کیه منم گفت دیشب پائین با بچه ها کشتی گرفتم جای چنگ اوناست
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
     
  
مرد

 
سالهای دور از عمه

سلام دوستان من علي هستم داستاني كه براتون مينويسم واقعيه هرچند كه خيلي هم مهم نيست كه واقعي باشه يا نه .
ابتدا اجازه بديد مقدمه اي در باره دخترعمه ام شادي براتون بگم اين دختر عمه من حاصل ازدواج اول عمه جانمه و از من كه الان 30سالمه 1سال بزرگتره وقتي كه شش ماهه بوده والدينش از هم جدا ميشن و من هم كه اصلا اطلاع از وجود چنين شخصي نداشتم تا او ازدواج مي كنه و به ديدار خانواده مادرش مياد از اونجا كه پدر و مادر درست وحسابي نداشته به يك مرد ي كه حدودا 15سال از خودش بزرگتره شوهرش ميدن اما داستان از اونجا شروع شد كه بعد از چند سال از آشنايي ما شادي به شهر ما نقل مكان كرد و يك روز من تصميم گرفتم بهش سري بزنم اون موقع من 19ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم و دو سه هفته اي يك بار مي اومدم به شهرمون.خونه شادي توي مركز شهر نزديك بازار بود وقتي كه رفتم در خونشون حدوداي ساعت 5 بعدازظهر بود و شوهر شادي خونه نبود خلاصه كلي مارو پذيرايي كردو تحويل گرفت يواش يواش دردو دلهاش شروع شد و برام از آرزوهاش ميگفت و قرار ما اين شده كه هروقت من از دانشگاه ميام سري بهش بزنم (ترجيحا وقتي شوهرش نيست)خوب بعد از چند بار رفت آمد متوجه شدم هردفعه بامن راحتتر ميشه لباسهاي باز تري ميپوشه و رنگ و بوي صحبتهاش تغيير كرده ناگفته نماند من بسيار به سكس علاقمند بودم و طبيعتا اطلاعات تئوريم هم به لطف فيلمهاي سوپر كم نبود يه روز كه خونشون بودم او با يه تاپ دو بنده كه سوتينش كاملا از زيرش پيدا بود تو خونه ميچرخيد ديگه ديدم طاقتم تمومه و بايد يك كاري بكنم رفته بود توي آشپزخونه و داشت ظرف مي شست كه منم رفتم و از پشت بهش چسبيدم كه يكدفعه مثل فنر از جا پريد حسابي ترسيدم و عقب رفتم شادي گفت اين چه كاري بود گفتم خيلي وقته بهت علاقمند شدم (شادي خانميه قد بلند و نسبتا چاق با سينه هاي بزرگ كه البته من مثل دوستان كوليس نداشتم كه سايزش رو اندازه بگيرم و باسني بسيار خوش فرم)منتظر عكس العمل شديدي از اون بودم اما آروم اومد طرفم و بغلم كرد قدش تقريبا اندازه من 178بود وقتي بغلم كرد سينه هاش رو مثل دوتا گلوله پنبه احساس ميكردم از اونجايي كه فيلم زياد نگاه ميكردم سريعا مشغول لبش شدم و شروع كردم به مكيدن لباش برام جالب بود كه انگار اصلا ازاين كارها بلد نبود (بعدا معلوم شد چون در 14 سالگي ازدواج كرده بود و شوهرشهم فقط مثل خروس ميكرده و بعدم ميخوابيده چيزي بلد نبود )خلاصه وقتي لباش رو بوس ميكردمن يواش يواش كيرم خبراومد و به لاي پاهاش ميماليد صداي نفسهاي شادي هم كم كم عوض ميشد و منم از ترس قلبم اومده بود زير گلوم (شايدم تخمام) چون ميترسيدم شوهرش سربرسه بهرحال سرپايي حسابي تو آشپزخونه مالوندمش .
خوب دوستان اين اولين داستاني كه براتون نوشتم و اصلا برام مهم نيست كه باور كنيد كه واقعي بوده يا نه داستان من هنوز ادامه داره اگه دوست داريد نظر بديد تا ادامه شو براتون بنويسم به دوستاني هم كه فحش ميدن پيشاپيش به مادر محترمشون حواله ميكنم
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
     
  
مرد

 
سکس من و مهشید

سلام.این خاطره ای که براتون تعریف می کنم مربوط می شه به تابستون سال89.

امروزبابام برای ماموریتی که ازطرف اداره داشت رفته شیرازومن ومامانمم

تنهابودیم.شوهرعمه ی منم همکاربابام بودوبه خاطرهمین هم قرارشد برای

اینکه ماوعمم ایناتنهانباشیم عمم اینابیان خونه ی ما.

عمم33سالشه ویه دخترداره که14سالشه واسمش مهشیده وهیکلشم نقص نداره.

وقتی من ازکلاس برگشتم خونه ساعت10صبح بودکه دیدم عمم ومهشیداومدن خونه

ی ما.من خیلی وقت بودکه اوناروندیده بودم وبه خاطرهمین هم رفتم وحسابی

باعمم دیدوبوسی کردم.بعدش بایه سلام مختصربه مهشید رفتم سمت اتاقم.

لباساموکه داشتم عوض می کردم یهوفکرم رفت به مهشیدو...

البته اینم بگم که مهشید خودشم بدش نمیومدوازاین کاراخوشش میومدوهمش

بانازو..راه می رفت تاخودشونشون بده.

منم که دیدم موقعیت خیلی خوبه تصمیم گرفتم توی این یک هفته ای که خونه
ی ماهستن یه حالی بکنم.

شب که شد من تواتاقم داشتم درس می خوندم که مامانم صدام کردبرای شام.

سرسفره ی شام مهشید بایه تاب ودامن نشسته بودوروسریش هم طبق معمول وسط

فرق سرش بود.

همین که اولین قاشق روخوردم نگاهم افتادبه پاهای سفیدونازش که بالاک

صورتی ناخناشو رنگ کرده بود.منم که عشق پاهای دخترابودم دیگه دل وجونم

رفته بودبرای پاهای مهشید.

بعدازشام مامانم گفت که من بیام توحال بخوابم وعمم ومهشیدم برن توی اتاق

من اماعمم گفت نه مزاحم بچه نشو.

عمم گفت من میام پیش تومی خوابم که باهم حرف بزنیم ومهشید وعلی هم برن

توی اتاق علی بخوابن تابلکه مهشیدم ازعلی درمورددرساش کمک بگیره.

منم دیگه توپوست خودم نمی گنجیدم که امشب قراربودپیش مهشیدجونم بخوابم.

وقتی رفتیم توی اتاق مهشید رفت وروی تخت من نشست وگفت رخت خواب منوپایین

تخت بنداز من به تخت عادت ندارم.خلاصه رخت خوابشوانداختم وبعدش بهش گفتم

بفرمایین بخوابین.

مهشیدخیلی زرنگ وهفت خط بود.بهم گفت چیه چرارنگت پریده ؟ مریضی؟

منم که نمی دونستم چی بگم گفتم نه چیزیم نیست.

خلاصه بعدازکلی حرف زدن وگیردادنش به من بازهم نرفت پایین تابخوابه.

ازاونجایی که فهمیده بودهدف من چیه بروم آورد.

بهم گفت اگه راستشوبگی کاریت ندارم.منم که ترسیده بودم گفتم راست چیوبگم.

گفت سرسفره به چیه من نگاه می کردی.من دیگه به طورکلی ریده بودم به

خودم.گفتم هیچی من کاری نکردم.

گفت دروغ نگو می دونم که چی می خوای.

یهودیدم که گفت دراتاقتوقفل کن وبگیریم بخوابیم.وقتی دروبستموقفلش کردم

یهودیدم مهشیددمپاییاشودرآوردوگفت بیاایناهمونایین که می خواستی.

منم نامردی نکردموپاهاشومحکم گرفتم آروم آروم مالیدمو کردم تودهنم.

واقعاکه فوق العاده بودن.شصت پاشوانقدرمیک زدم که دیگه سرخ شده بود

بعدشم دیگه رفتم تواوج وتابشودرآوردم .باورم نمی شد که چی دارم می بینم.

مهشید سوتینشو نبسته بودودوتالیموی سفیدونازجلوم بودمنم مثل

گداهاافتادم روشو حسابی مالیدموخوردم.بعدش گفت نمی خوای یه حالیم به من

بدی.دامنشوکه دراوردم دیدم شورتش یکم خیسه نگوجیگرخانم آبش

اومده.شورتشودرآوردم .تاحالاکس به اون تمیزی ندیده بودم.شروع کردم به

مالیدن ولیس زدن بعدش کیرمودرآوردم مالیدم روی کسشو بعدش که خیس شده

بودگذاشتم دهنش . بعدازاینکه حسابی ساک زددوباره کیرمومایدم به

کسش.چون که می ترسیدیم پردش پاره شه قرارشد کیرموبکنم توکونش.مهشید

برگشت منم خوابیدم روش .بایه تلمبه زدن کوتاه دیگه داشت آبم میومد که

مهشید برگشتومنم کیرموگذاشتم لای سینه های لیموییش.انقدربافشارآبم اومدکه

تاصورتش هم رسید.

بعدش دوباره شروع کردم به خوردن کسش تااینکه مهشیدم ارضاشدوآبش اومد.

حالادوباره نگاهم افتادش به اون پاهای نازشوشروع کردم یه باردیگه

انگشتای پاشو خوردم.

بعدازیکم لب گرفتن دیگه جفتمون خسته بودیم وقرارگذاشتیم هرشب باهم یه

سکس بکنیم.

بعدازاینکه قفل دروبازکردم رفتموپیشش خوابیدم تایکم دیگه همدیگروبمالیم.
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
     
  
صفحه  صفحه 13 از 94:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  93  94  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های سکسی مربوط به سکس آشناها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA