ارسالها: 2517
#341
Posted: 31 Dec 2012 17:22
روزی که پریا عرفا زنم شد
15سالم بود که برای اولین بار پریا رو دیدم.اما از همون لحظه عاشقش شدم.نمیدونم شاید هم معنای این علاقه تو اون سن عشق نبود.اولین بار در هیأت شطرنج دیدمش.او 2روز بعد میخواست بره مسابقات قهرمانی استان.رئیس هیأت از من خواست برای این که او و دوستاش توی جو مسابقه قرار بگیرند توی تورنومنت خیلی ساده شرکت کنم.که 4تا دختر بودن،و ما 3تا پسر. من از اون هم بردم.به هر حال اون یکی دو روز گذشت.و اونا رفتن و مقام خوبی هم نیاوردند.اون روزا کذشت تا من18ساله شدم و پریا 16ساله.دیگه هر از گاهی که مسابقات قهرمانی شهر بود میدیدمش.تا اینکه یه بخشنامه اومد از هیأت شطرنج استان مبنی بر اینکه مسابقات قهرمانی رده سنی استان برگزار خواهد شد.و قرار بود که دخترها و پسر ها در دو گروه مجزا ولی در یک سالن و همزمان برگزار بشه.روز حرکت که همه جلو در اداره تربیت بدنی وایسادیم تا مینی بوس اومد.سوار شدیم و مردا طبق معمول جلو بودن و دخترا عقب.متأسفانه مربی ما نتونست بیاد و فقط یه سرپرست با ما بود به نام خانم ناصری.البته مربی ما از من خواست که چون با تجربه تر از بقیه بودم بعد از هر بازی بچه ها، بازی اون ها رو آنالیز کنم.خلاصه حرکت کردیم و تقریبا نزدیکای مقصد حال یکی از دخترا به نام یلدا بد شد نفسش بند اومد و به سختی نفس میکشید.و یکم حالش بهم میخورد.خلاصه راننده سریع تر حرکت کرد و مستقیم به یه بیمارستان رفت.اون رو اونجا پیاده کردیم.خانم ناصری هم پیاده شد و از راننده خواست که ما که در کل4تا پسر و 3تا دختر شده بودیم رو به خوابگاه برسونه و خودش پیگیر کارهای یلدا بشه.خلاصه ما رفتیم و اتاق رو تحویل گرفتیم.و چون راننده باید میرفت ما تنها شدیم.از ساعت تقریبا 5:30 که راننده رفت تا شب ساعت 9 که خانم ناصری و یلدا اومدن من و 6تای دیگه تو خوابگاه بودیم.تو این چند ساعت که تنها بودیم،دخترها وسایلشون رو گذاشتند تو اتاق خودشون و اومدن با ما شطرنج کار کنند.البته من بهشون به جای شطرنج عادی شطرنج سیامی رو پیشنهاد دادم که بازی کنیم،که این بازی با دو صفحه مهره بازی میشه که دو به دو با هم یار هستند و بقیه قوانین که اینجا جاش نیست... .به هر حال قرعه کشی کردیم و من و پریا یار شدیم.بازی شروع شد و 4نفر بازی میکردن و 3نفر داور یا به قولی منتظر بودن.من و پریا خیلی برد آوردیم تا این که او یه اشتباه کرد و باختیم.از اون جایی که من خیلی تو جو قرار گرفته بودم و اگه او اشتباه نکرده بود قطعا من ضربه نهایی رو به حریف وارد میکردم یکدفعه ناخودآگاه یه مشت البته نه محکم به بازوش زدم.بعدش هم خیلی ناراحت شدم.و کلی عذر خواهی کردم.خلاصه ما رفتیم کنار و دو نفر دیگه اومدند بازی کردند و من و پریا و ستایش بیرون از بازی بودیم.من رفتم رو تخت دراز کشیدم چون حوصله داوری رو نداشتم .یه لحظه پریا رو ساکت و به دور از شیطنت همیشگیش دیدم.صداش زدم و ازش خواستم بیاد پیشم.اومد پیشم نشست کنار تخت.کلی ازش عذر خواهی کردم پریا هم مرتبط می گفت اشکال نداره.کم کم این شد که یکم با هم صمیمی تر شدیم و بعد از اون راحت تر با هم بودیم.و...رابطه ما تو اون 3روز که پیش هم بودیم بهتر و بهتر شد.تا 1سال با هم با اس ام اس و فیس بوک و اینا هر روزبا هم در ارتباط بودیم و هر از چند روز یکبار همدیگرو میدیدیم تا خونواده هامون از این واقعیت مطلع شدند که ما با هم هستیم.اما کار از کار گذشته بود و ما دیگه واقعا عاشق هم شده بودیم.شهوت نبود.یه عشق خالص ناب ناب از اون درجه یکاش.و ما همو برای ازدواج میخواستیم و همه اینو خوب میدونستند البته پدر اون برای من یه شرط گذاشت که دانشگاهم رو تموم کنم و سر کار برم .و بعد برم خواستگاری.خودم هم همین رو میخواستم.نمیخواستم تا یه کار خوب پیدا نکردم ازدواج کنم.راستی من دانشجوی مهندسی شیمی اصفهان بودم و پریا دانشجوی مامایی شهر خودمون.یه روز برام زنگ زد -گفت:امیر؟
-گفتم:بله عروسکم.کاری داری؟
-گفت:دلم برات تنگ شده.کی میای؟
-گفتم:دور و زود داره ولی...
-حرفم رو قطع کرد گفت:خدا نکنه سوخت و سوز داشته باشه.
-حالا چی شده که عسلم دلش برام تنگ شده؟
-قراره تنها بشم.بابا مامانم و پویا(برادرش)دارن یه یک هفته ای میرن شیراز.میشه دو سه روز رو بیای پیشم؟
+یه لحظه بدنم سست شد.اولین بار بود که چنین پیشنهادی بهم میکرد.یا قرار بود با هم تنها شیم.نمیدونستم چی بگم.که ادامه داد:یه چند روز دانشگاه نری که ازت چیزی کم نمیشه.خوابگاه هم که نداری که مسؤولا بهت گیر بدن.درسا هم که اول ترمه و سنگین نشدن.خونوادت هم که نمی گی داری میای اینجا.دیگه چی میگی؟نمیدونستم چه جوابی بدم.که گفت:منتظرتم.باشه؟گفتم:آخه اگه کسی بفهمه با هم تنها بودیم چی؟اگه فکر بد کنند؟ببین پریا نمی خوام به خاطر یکی دو روز با هم بودن برای یه عمر از دستت بدم.اما از اون اصرار بود و از من انکار.فکر نکنید بدم میومد که باهاش باشم نه اتفاقا برعکس.ولی نمیخواستم عشقم رو به خاطر هوس از دست بدم.به هر حال چند روز بعدش من رفتم شهر خودمون.و یکراست رفتم خونه پریا.تا رسیدم در زدم انگار پشت در کمین کرده بود سریع در رو باز کرد و همین که وارد خونشون شدم در و بست و یه لب جانانه خوردیم.لبش رو قبلا هم خورده بودم ولی چون یه حس ترس از ریخته شدن آبروم رو داشتم به دلم نمی چسبید.بعد چند دقیقه تازه یادمون اومد باید سلال و احوال پرسی کنیم.رفتم روی مبل نشستم او هم رفت از تو آشپزخونه دو تا لیوان شربت پرتقال آورد و با هم خوردیم.از دانشگاه و استاداش از دوستاش و خلاصه از خودش گفت.من هم همینطور.بهش گفتم بعد از 3سال و خورده ای اولین باریه که تنهاییم.حرفم رو رد کرد و گفت:ما همیشه با هم بودیم همیشه هم با همیم.مگه اینطور نیست؟گفتم:چرا همینطوره که تو میگی.و لب هامون تو هم قفل شد.من همزمان با دست چپم موهاش رو نوازش میکردم و با اون دستم دست چپ او رو گرفته بودم و با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش میدادم.زبونمون رو تو دهان هم میچرخوندیم و آب دهان هم رو میخوردیم.اون رو همونجا رو مبل هول دادم تا بخوابه و خودم هم روش خوابیدم.پریا یه جیغ زد و گفت چیکار میکنی؟ چرا هولم میدی؟همین طور تو چشماش خیره شده بودم که دوباره لبش رو بوسیدم و ...بعدچند دقیقه لب بازی بغلش کردم و بردمش تو اتاقش و رو تختش انداختمش.خودش رو کامل در اختیارم قرار داده بود.
باز هم بوسیدمش.یه لحظه با همون معصومیت قدیمیش که تا چند لحظه پیش اثری ازش نبود بهم گفت:امیر! فکر میکنی کاری که می کنیم درسته؟من هم که مدت ها بود ساکت بودم بهش گفتم:بالاخره مال منی.یه جور حس ترس رو توی چشاش خوندم.خودم هم داشتم میترسیدم ولی ترس رو کنار گذاشتم و دوباره همون عشق چندین ساله رو به یاد آوردم.دو باره شهوتی شدم و به سمت گونه هاش رفتم و اون رو آروم بوسیدم.برای اولین بار دست به سینه های خوشکلش زدم و همونطور که میبوسیدمش از روی لباس سینه هاش رو با دست چپم میمالیدم.با دست راستم هم آروم گردنش رو نوازش میدادم.چند لحظه بعد لباس عشقم رو از تنش جدا کردم.سوتین او رو هم بیرون آوردم.اما به شلوارک سبز رنگش کاری نداشتم.شروع کردم به خوردن سینه های کوچولوش.با یکی از دستهام اون یکی سینه اش و با دست دیگه ام روی شلوار کس نازنینش رو میمالیدم.بعد از چند لحظه صداش بلند شد.آی.آه...من هم حس شهوتم گل انداخته بود.از روی پریا کنار رفتم.لباس و شلوار و شرتم رو بیرون آوردم و برای اولین بار بعد از دوران خردسالی بدنم رو نشون کسی میدادم. رفتم کنارش و شلوار سبز کمرنگش و شورت سفیدش رو به نوبت بیرون آوردم.و برای چند لحظه اون کس زیباش رو نگاه کردم.بعد بهش حمله کردم.و برای زمان طولانی مشغول خوردن قطعه ای از بهشت واقعی شدم.کمی نیم خیز بلند شدم.کیرم رو با آب دهانم کاملا خیس کردم.دوباره کسش رو کمی خوردم.تا یکدفعه لرزه بر بدنش افتاد.جیغ بلندی زد.و آب لزجی آروم از کنار کسش خارج شد.بلند شدم.کیرم را با آب بهشتی اش غسل دادم و اون رو روی کسش تنظیم کردم.خم شدم و شروع به خوردن لبش شدم.و یک آن کیرم رو محکم وارد کسش کردم.آه بلندی کشید.و جیغی از ته دل زد.کیرم رو بیرون کشیدم.دیدم پریا دیگه دختر کوچولوی داستان زندگیم نیست.چند قطره خون پریا رو به خانم تبدیل کرده بود.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#342
Posted: 3 Jan 2013 11:00
من و شاگردم
با سلام، من رضا 27 سالمه و مجردم فوق لیسانس برق دارم داستان از این قرار بود که من یه چند واحد درس دانشگاه آزاد گرفته بودم و مشغول تدریس بودم بالاخره هم درس میخوندیم هم تدریس می کردیم. یه شاگرد داشتم به نام شیلا ... که واقعا خوشگل و خوش استیل بود یعنی هرچی ازش بگم کم گفتم. خلاصه ترم اولی بود که شیلا خانم شاگرد من بود من هم که شیفته کس و کون این دختر شده بودم همون ترم با یه نمره 8 خوشگل ردش کردم تا ترم بعد دوباره با خودم درس رو برداره که همون شد که میخواستم. سر کلاس وقتی حواسش نبود من زیرزیرکی نگاش میکردم فقط نمیتونستم چطور بهش شماره بدم که با مشورت یکی از دوستان تو خوابگاه گفت یه وبلاگ درست کن و نمرات میان ترم رو اونجا بزن شمارتم بذار تو وبلاگ منم این کارو کردم. خلاصه نمرات رو زدم و بعد سرکلاس گفتم دانشجویان عزیز هرکی اعتراض داره با من تماس بگیره نا گفته نمونه که نمره شیلا خانم هم خیلی کم دادم که حتما اعتراض کنه بعد نمرات دانشجویان دیگه طوری بود که جای اعتراضی نداشتن چون نمرات رو بالا داده بودم. خلاصه همون خواستم که شد شیلا خانم بعد 2 روز تماس گرفت منم کلی براش کلاس گذاشتم که شما کم گرفتید و از این حرفها... آخر صحبتهاش گفت که استاد نمره بده از خجالتتون در میام منم سر حرفو باز کردم و حسابی مخش رو زدم یه قرار ملاقات گذاشتم و با هم دوست شدیم و بهش گفتم فقط تو دانشگاه تابلو نکنی اونم قبول کرد. یه روز جلو امتحان پایان ترم بود که گفت اصلا چیزی بلد نیستم منم بهش گفتم بیا خونمون کسی نیست تا یادت بدم نا گفته نمونه تا اون روز اصلا حرف چیزی پیش هم نزده بودیم. بعد کلی اسرار کردم تا اومد خونه وقتی اومد اولش با مانتو نشسته بود بهش گفتم مانتو رو دربیا راحت باش خلاصه بهتون بگم حدود یک ساعت طول کشید تا به هزار التماس لخت شد.آآآآآآآآآآآآآآآاخ چه استیلی... سرمو کردم تو سینه هاش و حسابی خوردمش دیدم میگه رضا بکنم حالم بده کسم رو بکن منم حسابی کسشو خوردم و کیرمو دادم دستش مثل شکلات میخوردش. شرشو گذاشتم در کسش ولی نمیشد بکنم داخل چون پرده داشت.گفتم برگرد تا از کون بکنمت.کونش رو قمبل کرد منم کیرمو کم کم کردم داخلش شیلا خانمم میگفت بکنم رضا بکنم منم حسابی تلمبه میزدم آبم که داشت میومد گفت بریزش رو سینم منم همشو ریختم رو سینش و خلاصه حدود 2 ساعت ما سکس کردیم از اون به بعد هر وقت که کیرم شق می کرد میرفتیم حال می کردیم نا گفته نمونه که من خونمون 3 طبقه ست و دوتا در داره که راحت بدون اینکه کسی متوجه باشه میومد خونه بعد طبقه اولم خونه خودمه کسی نمیاد.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#343
Posted: 4 Jan 2013 18:39
سکس با زن همسایه کوچه بغلی
سلام این خاطره واقعیه،کاملا واقعی. و جریان برمیگرده به سال 79 من 18 سالم بود و اماده رفتن به خدمت بودم.خونه ما جنوبیه و طبقه دوم زندگی میکردیم و ی پنجره پشت خونمون بود که از پذیرایی به حیاط دید داشت و پشت او حیاط خونه شمالی کوچه بغلی بود که سه تا خونه یک طبقه کنار هم بودند و روبروی این سه خونه خونه های جنوبی کوچه بغلی بود که توی طبقه سوم اون خونه کاملا از خونه ما معلوم بود . یک روز اواخر تابستون کنارخانواده نشسته بودم که یدفعه بابام با خنده به ما گفت اون خانمه از کوچه بغلی به من نگاه میکنه و پیرهنشو به نشونه گرمی هوا تکون میده . این موضوع نظرم رو جلب کرد و بصورت نامحسوس خودم رو تو زاویه دید اون زنه قرار دادم بابامم بلند شد رفت و من زوم کردم رو خانومه و دیدم که دید به اندازه کافی هست که طرفم زاق بزنم. اون روز گذشت و روز بعد من رفتم طبقه سوم خونمون که اون طبقه ام دست خودمون بود و پنجره ها رو وا کردم و مدام مراقب بودم که ببینم زنه کی میاد،خلاصه زنه اومدو من طوری که متوجه من بشه مدام نگاش میکردم و اونم گاهی پنجره رو میبست ولی دوباره باز میکرد .
خلاصه ای روال ادامه داشت و من هر روز جسارتم بیشتر میشد و شروع به علامت دادن کردم و یجوری باهم از دور رابطه برقرار کردیم رفته رفته با اشاره ازش میخواستم پیرهنشو در بیاره برای دیدن عکس العملش بالا تنم رو لخت میکردم و با ایما و اشاره درخواست لخت شدنشو داشتم.یک روز دیدم یکدفعه پنجره بزگ خونه رو وا کرد که من تقریبا از بالا تا باسنش رو میدیدم وقتی عقبتر از پنجره وایمستاد. بشدت ازش درخواست دراوردن لباساش رو داشتم که پنجره رو بست بعد 5 دقیقه پنجره باز شد و با تعجب فراوون دیدم که تاپ قرمز پوشیده ،تاپی که بازوهاش و سر سینه هاش بیرون بود. برم مسجل شده بود که بهش میرسم و بهم پا داده. کیرم بدجور راست شده بود و شهوت به عقلم غلبه کرده بود . ی دفعه دویدم رفتم طبق پایین و شلوار لیم رو اوردم و با اشاره بهش گفتم که دارم میام اونجا و اون بشدت مخالفت کرد.
ساعت سه بعدازظهر بود سریع لباسام رو پوشیدم و راه افتادم سمت خونشون با کلی ترس از اینکه تو اون کوچه کسی براش لامت سوال نشه که من باسه چی رفتم اون خونه. از در کوچشون شدم از نزدیک تشخیصش برام سخت بود که کدوم خونه بود دقیقا. سه تادر اونورترشون سه تا از بچه محلای کوچه بغلی نشسته بودند که باهم سنم و شناختی نداشتیم ، مطمئن شدم که زنگ کدوم در باید بزنم و رفتم دم در و زنگ ط3 رو زدم بعد کمی مکث و در حالی که قلبم با شدت تمام میزد در باز شد و من درو بستم و با سرعت رفتم ط3.
از اون فاصله تقریبا دور خیلی برام مسجل نبود که طرفک چند سالسه دقیقا و چه قیافه ای داره فقط میدونستم زنیه تا 35 سال سن و قیافه جذاب. رسیدم بالا و اولین بار باهمراه با علامت سوال که طرف چندسالست و چه شکلیه بهش نگاه کردم و یک اسکن فوری کردم. طرفم زنی بود 26 ساله و قد 160 و وزن 56 زنی معمولی با هیکلی خوب رو به معمولی. چادر سرش کرده بود در حالی که تاپ و شلوار تنش بود سلام کردم و جواب داد. گفت باسه چی اومدی نترسیدی کسی ببیندت ؟ رفتم نشستم رو پله جلوی در ورودیه اتاقشون گفتم دلمرو بدجور بردی و شروع به تعریف از دلبریاش کردم گفتم بشین و اومد کنارم نشست گفت که شوهش کار ازاد اره و ساعت 2 رفته و برادر شوهرشم با اونا زندگی میکنه و ممکنه برگرده. بعدها گفت که تو موبایل شوهرش تلفن چندتا زن پیدا کرده که شوهرش با اون بوده و خواسته که بقول خودش طلافی کنه. تعارف کرد رفتیم توی اتاق دیدم ی دختر ئو ساله داره که گفت تازه خوابیده.رفت باسم اب اورد و نشست روبروم گفتم بیا پیشم بشین با حالت دودلی همراه با شهوت اومد پیشم در حالی که صحبت میکردم چسبوندمش به خودم و دستم گذاشتم رو کپلش از رو چادر و فشردمش به خودم احساس کردم از چندش و دودلی لرزید کمی شل کردم و حرف میزدیم که بهش گفتم چادرش رو برداره با کمی اکراه از سرش برداشتم و نشوندمش رو پاهام در گوشش اروم صحبت میکردم و از دلبریاش و هیکل و قیافش تعریف میکردم وا داده بود و تو چنگم بود دستمرو بردم زیر تاپش و کپلش رو ناز دادم در همونحال یدفعه فشردمش و شروع به لب گرفتن کردم و نمه نمه تاپش رو در اورم و خوابوندمش و شروع به خوردن گردنش گردم نفس نفس میزد و احساس کردم به شدت از این نوع نزدیکیه پر خطر لذت میبره سوتینشو باز کردم و سینهاش رو که کمی شل بود لیسیدم و شروع به پایین رفتن کردم شلوارو شورتش باهم دراوردم و مشغول خوردن کسش بودم بشدت نفس میزد لباسام دراورد کیرم بدجور سنگ شده بود اروم گذاشتم دم کسش و کمی خیسش کردم اروم دادمش تو شروع به تلمبه زدن کردم هیکل واقعا جالبی داشت و کس و کونش کاملا تو چنگ کیرم اسیر بود لنگاش دادم بالا و کیرم رو تا دسته جا کردم کلا خیلی لاپای عمیقی نداشت و کیرم حسابی تو کسش فرو میرفت صحنه جالبی بود کیرو رو دراوردم و با اصرارش کاندوم انداختم و دوباره کردم تو کسش ازش خواستم سگی بشینه قنبل کرد برام و از پشت کردم تو کس نازش قدم 175بود و حسابی بهش مسلط بودم موهاش از پشت تو دستم جمع کردم و به شدت تلمبه میزدم دوباره خوابوندمش و تا دسته جادادم توکسش احساس کردم داره ابم میاد سرعت رو زیاد کردم که ی دفعه دیدم داره منو بشدت فشار میده فهمیدم ارضا شده و منم بعد اون ارضا شدم بعد برام دستمال اورد و خودش برام کیرم پاک کرد .. این رابطه باچند سکس دیگه تو دو هفته بعد ادامه داشت که من بخاطر عذاب وجدان ازش خداحافظی کردم و اون ابراز داشت که بیمن نمیتو نه و بهم احتیاج دارهولی من احساسم رو گفتم و ازش خواستم دیگه اینکارو نکنه و شوهرشم بلاخره سرس بسنگ میخوره. رفتم خدمت بعد و ماه توبم رو خواستم بشکنم که دیگه هرگز اون پنجره باز نشد و من دیگه ندیدمش و هنوزم میخوامش.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#344
Posted: 6 Jan 2013 10:57
شب مستی
خاطره ای رو که میخواهم براتون تعریف کنم برمیگرده به چند ماه پیش
قبلش باید یه توضیح در مورد این خاطره بدهم من ارشیا 28 سالمه متاهلم
یکی از دویتهای نزدیک من که با هم کار میکنیم اسمش محمده یه خانوم خوشگل هم داره که اسمش فریده است اسن فریده خانوم خیلی خیلی خوشگله از همون روز اول اشناییش با دوستم محمد من عاشق زیبایی و اندام مانکنیش شودم
اندام فریده قد180وزن 65 سبزه و خوشگله و با نمک
خانواده من و دوستم محمد خیلی با هم راحتیم و با خانومهامون همیشه دور سر هم قلیون و مشروب میخوریم
من همیشه آرزوم این بود که یک بار هم شده فریده رو لخت ببینم
من بخاطر عقایدم از خیانت بدم میاد چه به همسرم چه به دوستم
داستان از اونجا شروع میشود که بخاطر قرار داد کاری جدید من
از شهر خودمون به شهر دیگه رفته و اونجا خونه گرفته بودیم برای یک سال توی یه مجموعه طبقه 4و5 رو اجاره کرده بودیم
این بهترین موقعیت برای بیشتر با هم بودن ما بود که خیلی هم با هم صمیمی بودیم
بعد از چند روز گشت و گذار تو شهر و تفریح موفق شدم یه مقدار مشروب تهیه کنم
و شب محمد و فریده رو دعوت کردیم خونه خودمون
بعد از خوردن شام و کلی شوخی و خده نوبت به خوردن مشروب شد
وقرار شد محمد و فریده هم شب خونه ما بمونند
برای اینکه راحت باشیم و مشروب بخوریم از خانومم خواستم که لباس راحتی به فریده خانوم بدهد مثل خودش
خانواده های ما با هم خیلی راحتیم و خانومهامون راحت ترین لباس ها و باز ترین لباسهارو میپوشند جلوی ما
منم به محمد یه شلوارک دادم با یه تاپ خنک
خانومه لباسشون رو پوشیده و اومدم کنار ما فریده واقعا خوشگل شده بود قد فریده از خانومم خیلی بلند تر است برای همین تاپی رو که پوشیده بود یکم برات کوتاه بنظر میرسید و نافش همش دیده میشود خانومها هم مثل ا تاپ و شلوارک پوشیده بودن محمد و فریده یه طرف و من و خانومم هم طرف دیگه در حال قلیون کشیدن که مرتب هم با لب گرفتن و تبادل دور هم هراه بود وای نیدونید لب گرفتن و تبادل دود چقدر لذت داره
محمد ازم خواست تا مشروب رو بیاورم تا شروع کنیم
چون شهر غریب بود و من نا آشنا عرق سگسی توانسته بودم پیدا کنم
شروع به خوردن مشروب کردیمودر عین حال لب گرفتن بلا همسرامون فریده معلوم بود حشری شده و درو از چشم ما در حال لب گرفتن کیر محمد رو هم لمس میکرد
مشروبش خیای خیلی الکلش بالا بودخانومن من بعد از خوردن 4 تا پیک شل شده بود و سرش رو روی پای من گذاشته بود و توانایی بلد شدن رو هم نداشت
فریده خیلی تو مشروب خوردن وسواس داره برا ی همین چهار تا پیکی که خورد بود اندازه یه پیک ما نبود
محمد هم جنبه خوردن مشروب زیاد رو نداشت و چون پیکهاشو سنگین میریختم معلوم بود که داره بالا میزنه برای همین عذر خواست و رفت دست شویی و یه اب به صورتش زد و اومد کنار ما محمد گفت میخواهم یکم دراز بشم فریده به ناچار جاشو عوض کرد با محمد و محمد رفت جای فریده نشست تا راحت تر دراز بکشه و یه پیک دیگه خورد و دراز کشید
حالا فریده دقیقا روبه روی من بود در ک متری من محمد هم مثل خانوم من خوابش برد
فریده دوست نداشت محمد خوابش ببره چون واقا عاشق هم بودن و به هم وابسته چند باری هم فریده سعی کرد محمد رو بیدار منه که نشود بنده خدا خواب خواب بود مثل ادمای بیهوش
من رفتم دوتا پتو اوردم یکی برای همسرم و بعدی رو برای محمد
به فریده گفتم حالت خوبه گفت اره گفتم میخواهی تمومش کنیم اگه دیگه نمیخوری و فریده که واقعا با معرفت بود گفت نه این دوتا رفیق نیمه راه بودن خودمون ادامه بدهیم
و دوباره شروع کردیم به خوردن مشروب اینبار فریده ازم خواست که مقدار پیک هارو همونقدر که برا خودم میریزم برای اون هم بریزم
طعم قلیونمون هم ته کشیده بود اندازه یه قلیون دیگه بیشتر طمعم نداشتیم و فریده لطف کرد و قلیون رو اماده کرد و اورد
که من گفتم فریده خانوم شما خودت بکش که بنده خدا هم به من تعارف کرد هی تعارف کردیم تا اینکه گفتم اگه جسارت نیست با هم میکشیم یه دود من یه دود شما که فریده هم قبول کرد وشروع به کشیدن کردیم تا اون لحظه هیچ حسی سکسی نداشتم به فریده اخرای مشروب بود که دوتا پیک اخرشو سنگین ریختم برای هر دومون
فریده تازه داشت مست میکرد و یکم چرت و پرت میگوفت و ازم خواست تا برای راحتی بیشتر در قلیون کشیدن من بروم کنار اون بشینم
مشروبش واقعا عالی بود منم داغ داغ بودم به سختی از جام بلند میشودم خودمو سخت به کنار فریده رسوندم
وقتی کنارش رسیدم یه لحظه بازوی لختمو به بازوی لخت فریده احساس کردم چه حس خوبی بود واقعاهر دو مست مست شروع به قلیون کشیدن کردیم پند لحظه ای که نگذشته بود دوتا پای فریده رو احساس کردم که با پایهای من بازی میکرد
دیکه کنترل خودم دست خودم نبود فریده هم وقتی من دود میگرفتم خیره میشود بهم یه هو بعد از گرفتن یه دود دیگه بی اخطیار لبهای فریده رو رو لبهام احساس کردم توی مستی نمیدونم چقدر و لی بنظرم شاید یه 20 دقیقه ای لب گرفتنمون ادامه داشت
من خیلی مستیم بالا زده بود ولی فریده حالش یکم از من بهتر بود دیدم قلیون رو اینارو داره از دور و برمون جمع میکنه بعد اومد دوباره خدشو تو بغلم انداخت و شروع کرد به لب گرفتن از من
شاید بهترین حس من تو مستی بود
بهش گفام فریده جون برام لخت شو خیلی دوست دارم اندام زیباتو ببینم
بهم گفتکه اگه میخواهی منو لخت ببینی بیا تو اتاق و رفت تو اتاق تا لخت بشود منم به سختی خودموم به پشت در اتاق رسوندم
در رو باز کردم خدای من چه ندام لاغر و زیبایی واقعا مانکن بود
دست منو گرفت و کشید برد انداخت رو تخت تاپ و شلوارک و شرت منو هم در اورد و شروع کرد به ساک زدن برای منمنم موهای ناز و بلوندشو برای نوازش میکردمکلی برام ساک زد
که گفتم کافیه میخواهم کستو بخورم همنطور که من رو تخت خوابیده بودم اومد و افتاد با کوسش رو صورتم
و من شروع به خوردن کس سبزه و نازش کردم کسش بوی خواصی میداد
یه جورایی بوی کس زن خودمو نمیداد
کسش لاغر تر و و کوچیکتر از کس زن خودم بود از بی شهوتم بالا بود چند باز بدجور گاز گرفتم کسشو
که جیغ زد
توی عالم مستی زد تو گوشم گفت محمد بیدار میشود نکن
و از رو صورتم بلد شود و دوباره کم برام ساک زد و نشست رو کیرم و خودش شروع کرد به تلمبه زده نمیتونم توصیف کنم خیلی باحال بود کسش داغ و اب دار بود طاقت نداشتم دوست داشتم تن لختشو به تنم بیشتر حس کنم توی همون حال کشوندمش تو بغلم و اینبار من شروع کردم به تلمبه زدن محکم تو بغلم بود و سینهامو میبوسید و با لبهاش موهای سینمو میخورد
که احساس کردم انرزی فریده تموم شد بیحال تو بغلم بود اره ارضاع شده بود
منم اروم خوابوندمش رو تخت پاهاشو باز کردم و شروع کردم به خوردن کسش چه ابی انداخته بود
دوباره کیرمو گذاشتم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن فریده هم داددش در اومده بود و همش خواهش میکرد که زود ابم بیاد
منم که تو سکس رو صدا حساسم یکن اخ و اوخ کرد دیدم ابم داره میاد به فریده گفتم داره ابم میاد گفت بریزم رو سینهاش منم رد اوردم و همه وجودمو خالی کردم رو سینه های ناز ش با سایز 75 با دستهاش ابمو به سینهاش مالید و ازم تشکر کرد ومنم از اون خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم کنار شوهر و زنهامون خوابیدیم
از اون شب به بعد هم کلی با هم مشروب خوردیم و مهمونی رفتیم ولی دیگه هر گز نه من به فریده حسی داشتم نه اون به من شاید هر دو از سکسی که کردیم راضی بودیم ولی از خیانتی که به زن و شوهرامون کرده بودیم احساس بدی داشتیم
چون هم من عاشق زنم بودم هم اون عاشق شوهرش

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#345
Posted: 7 Jan 2013 13:32
پماد کمردرد زندایی
قرار بود كه ناهار خانواده دايي ام بيان خونه ما.من يه دختر دايي دارم كه پنج سالشه و يه زن دايي خوشگل كه اونم 28 سالشه.راستش من ميدونستم كهزن دايي ام از رابطه سكسي خودش با دايي ام راضي نيست.چون اولا دايي من از اون 18سال بزرگتر بود.؛خلاصه كنم اون روز ما ناهارو خورديم ساعت3 دايي ام رفت مغازه.وباباي منم رفت كه به كاراش برسه چون سرش خيلي شلوغه و برا ناهارم خودشو با زور رسونده بود.از زندايي ام بگم.اون زني كمر باريك و قدبلند وتازه هم اون يه كون داره به چه بزرگي.و خيلي هم شيك پوش هست.
كمي بعد من تو اتاقم بودم كهشنيدم مامان به زن دايي گفت من ميرم بخوابم و زندايي هم گفت من هم فيلم تموم شد ميام؛ميدونستم كه زن دايي دوست داره كه با من سكس داشته باشه چون قبلا بهم نخ داده بود.رفتم حال و نشستم جلوي زن دايي كه يه لحظه دود از سرم بلند شد اوووووف اون روي مبل بود و پاهاشو طوري باز كرده بود كه شورتش ديده ميشد يه شرت قرمز با يه هلوي قرمز كه كم مونده بود شرتش به هسته هلو برسه.شرتش قشنگ رفته بود تو كوسش.بعد زندايي گفت مثل اينكه حالت خوب نيست.گفتم اره يكم سرم درد ميكنه.كه فيلم تموم شد و زن دايي گفت كه ميرم بخوابم.منم گفتم زندايي مامان خوابه درو باز كني بيدار ميشه من دارم تلويزيون ميبينم شما برو اتاق من بخواب.اونم گفت باشه.منم كه خوب ميدونستم دارم چيكار ميكنم بعدنيم ساعت پا شدم تا برم ويه سر بهش بزنم.درو اروم باز كردم واي خدايا چي ميديدم.پشتش به من بود.يه كون بزرگ. باور كنين نميتونينكونشو تصور كنين.
عرض كونش دو برابر كمرش بود و گوشتي.رفتم جلو ميخواستماونو در يه حالت انجام شده قراربدم.برا همين يواش رفتم رو تخت خودمو از پشت بهش ماليدم.كيررررم كه به كووونش ميچسبيد انگار تو اين دنيا نبودم.تصميم گرفتم تا اون بيدار نشده نقشمو عوض كنم. برا همين زود از تخت اومدم پايين.نميدونم گفتم يا نه زن دايي امروز كمرش بد جوري درد ميكرد.پس منم با عجله از خواب بيدارش كردمو گفتم زندايي بيدارشو و وقتي كه بيدار شد گفتم انگاري خواب بد ميديدي و اونم گفت نمي دونم چيزي تو ذهنم نيست شايد؛بعدشم گفتم زندايي بد جوري اه ه ه ه ه و ناله ميكردين؟،؟ اونم گفت اره كمرمبدجوري درد ميكنه حتما برا اونه.يكم بعد مامانم اومد به زندايي گفت حاظر نشدي بريم بازار.اونم گفت حالم بده شما برو.مامان كمي بعد رفت و من موندمو زن دايي.ميدونستم كه اين بهترين موقعيته بهش گفتمزن دايي من يه كرم موضعي برا درد دارم بيارم پشتتو بمالم.كه اونم استقبال كردو گفت بدو تا كسي نيومده.بيارو پشتمو بمال فقط زود تموم شو كه اگه كسي بياد بده.منم گفتم نه حالا حالا ها كسي نمي ياد.رفتم كرم رو اوردمو به زندايي گفتم برگرد.واونم پشتشو به بالا كرد.و گفت شروع كن ببينم چيكار ميكني.خودش پيراهنشو زد بالا وگفت بمال من بغلش بودمو ميماليدم.بدنش خيلي گرم بود.
زندايي يهو گفت نميتوني خوب بمالي.منم زود گفتم جام بده كهاونم گفت برو بالا.پس رفتمو رو كمرش نشستم وشروع كردم.داشتم حال ميكردم كه يهو زندايي گفت يه كم پايين ترو بمال.منم با پررويي دامنشو كشيدم پايين.ونشستم روش داشتم كونشو ميما ليدم وكيرم كه بهش ميخورد اتيش ميگرفتم.زن دايي سرش به پايين بود منم يكم شلوارمو كشيدم پايين.كرم هي ميرفت وسط كونش عجب كوني بود. كيرم روش گم ميشد.دستمو ميماليدم رو شرتشو گاهي يكمپايين مي كشيدم.يه چند باري هم دستمو محكم زدم به سوراخ كونش طوري كه اتفاقي ميخورد. بعد من گفتم زن دايي يكم خوب شدي اونم كفت نه اگه ميشه يكم سنگينيتو بنداز روم.منم از خدا خواسته گفتم باشه.و بهدش گفتم زن دايي اونموقع لباسام روغني ميشه كه اونم گفت عيبي نداره؛كسي كه نيست در بيار.من فقط شور تم تنم بود كه زندايي گفت زود باش ديگه.منم چون اون نميديد شرتمو يكم كشيدم پايين و خوابيدم روش.حالا فشار نده كي فشار بده؛هي زور ميزدم كيرم سيخ سيخ شده بود و رفت وسط كونش.كيرم داشت اتيش ميگرفت.
فهميدم كه زن دايي احساس كرده كه من شرتم پايينه.بعدش گفت امير جووون راحتي ميخواي يه دفه فرو كن توششششش؟.منم يكي از دستام رفت رو سينش وبا يكيشمشورتشو كشيدم پايين.بعد ازشلب ميگرفتم.گفتم زن دايي الا ن مامان مياد برگردو قمبل كن.اونم كه معلوم بود از خداشهزود قمبل كرد.از پشت يكم با چوچولش بازي كردم. كه ديدم به ارگاسم رسيد.كيرم كه انگاري سه برابر شده بود زودهل دادم تو كوووسش.يه جيغي كشيد كه كم مونده بود پرده گوشم پاره بشه.زود گفتمزن دايي ما پيش در و همسايه ابرو داريم.شروع كردم به تلمبه زدن خيلي حال ميداد. گفتم زن دايي ميزاري از كون بكنمت كه گفت: راحت باش داييت كه حتي كوسمو وقت نميكنه بكنه چه برسه به كونم.اقلا تو يه حال اساسي بكن و بده.كيرمو از كوسش كشيدم بيرون معلومبود كه كونش چقدر تنگه.يه سوراخ تنگ با رنگ صورتي كمرنگ.يه كم وازيلين داشتم كهروغن نرم كنندست اوردمو ماليدم به كونش بعد كيرمو به سوراخش نزديك كردمو يه فشار كوچولو دادم كه دادش رفتهوا.كم كم فشارررو بيشتر ميكردم واقعا تنگ بود.كيرررم تا تههههه رفت تو كووونش وشروع كردم به عقب و جلو كردن.ابم اومد ريختم تو كونش كه وقتی کیرم رو در اوردم کونش صدای چلپ داد.کلی حال کردم.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#346
Posted: 7 Jan 2013 13:33
دخترخاله ماری
داستانی رو که میخوام براتون بگم مربوط میشه به دختر خالم که من اینجا اسمشو گذاشتم ماری 22سالشه و از من 7 سال کوچیکتره از زمانی که سنش کمتر بود وقتی شبا خونه خالم میخوابیدم و همه خواب بودن نیمه شب میرفتم سر وقتش و یه مقدار دستکاریش میکردم که دفعه متوجه شد و ازم ناراحت شد و با نامه این مطلب رو بهم انتقال داد گذشت تا زمانی که سال 87 من ازدواج کردم و اون هم سال 89 با اون سن کم با دوست پسرش ازدواج کرد که از جمله ادمهای عوضی همه کاره ولی شکاک هست توی یه محل از جنوب تهرهن خونه هامون بهم نزدیکه داماد خالم به من اعتماد نسبی داره اونا پارسال بچه دار شدن ماجرای ما از اونجا شروع میشه که نامزد بودن وبا خالم اومده خونه ما نامزدش بهش زنگ زد رفت بیرون تو راهرو اپارتمان با اون صحبت کنه منم رفته بودم تو راهرو که بو بردم با شوهرش بحث کرده بهش گفتم بره تو پارکینگ صحبت کنه که کسی متوجه نشه بعد اینکه رفت تو پارکینگ منم پشت سرش رفتم که یه مقدار بهش دلداری بدم که تو اون موقعیت چند تا لب ازش گرفتم و چون وقتش نبود نتونستم کاری کنم کذشت تا 1 سال ونیم بعد از عروسیشون یه روز شوهرش بهم زنگ زد گفت یه کار فنی تو خونه داره و از پسش بر نمیاد اخه خدارو شکر ما دستمون تو کار فنی بازه رفتم خونشون که کارش رو راه بندازم که دیدم یه سری وسایل کم داریم فرستادمش وسایل رو بخره یه ربع وقت داشتم که با دختر خالم خلوت کنم داشت پسرش رو میخوابوند رفتم سراغش گفت چیکار داری باهام گفتم هیچی تا شوهرت بیاد یه کم با هم درد دل کنیم اون فهمیده بود من چیکار دارم و همش از این میترسید که شوهرش برسه تا این که من بقلش کردم اون اجازه نمیداد باهاش کاری کنم ولی من تو کفش بودم از پشت بغلش کردم یه دستم رو سینه های تپلش بود یه دستم رو کس نازش دستم رو زیر شرت و شلوارش بردم و کسشو میمالیدم و از بالا هم سینه هاشو میمالیدم که ناگهان لبشو با برگردوندن گردنش گذاشت تو لبم در حین اینکه میمالیدمش اون کونشو میمالید به کیرم تا اینکه یواش یواش صدای نالش رفت بالا و ارضا شد می خواستم لباسشو در بیارم و ترتیبشو بدم که میترسیدم شوهرش برسه خودمه به کونش مالیدم تا ارضا شدم و سریع بساط رو جمع کردم خیلی تو کف موندم که نتونستم کاری کنم بهتون قول میدم ترتیبشو میدم و ماجراشو براتون مینویسم اینو بگم که از اون روز به بعد تماس تلفنی ما بیشتر شده وبا هم صحبتهای سکسی میکنیم و اونم دیگه مقاومتی از خودش نشون نمیده امیدوارم خوشتون اومده باشه خدا نگهدار همتون

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#347
Posted: 8 Jan 2013 13:00
رسوایی با دخترعمو
این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم ماله 10 ساله پیشه میخوام خیلی کوتاه تمومش کنم ما تو یه کوچه با هم همسایه بودیم اون موقع من 13 سالم بود و دختر عموم 15 سالش بود کلا خوانواده ما با هم سر خوش نداشتن کلا با هم رفت و امد نداشتیم اون منو خیلی دوست داشت ولی سن ما به هم نمیخورد من خیلی طلبه دختر عموم بودم تا جایی که همیشه به یادش جق میزدم دیگه داشتم نابود میشدم ولی هرجوری که میخواستم طرفش برم یا مادرش میومد یا پدرش تا یه روز شد که دیدم برام نامه نوشت داد دختر همسایمون برام بیاره نامه رو داد به من و رفت وقتی نامه رو باز کردم دیدم از طرف پروانه همون دختر عموم خیلی خوشحال شده بودم فقط تو یه جمله برام نوشته بود دوست دارم اون روز برای من بهشت بود منم میخواستم براش نامه بنویسم ولی نمیتونستم به کی میدادم بده بهش کسی رو نداشتم چون با هم اصلا رفت امد نداریم بعدشم این اصلا بیرونی هم نبود یه هفته گزشته بود خونمون کسی نبود پدرم بود سر کار دیدم یکی خونمون در میزنه رفتم درو باز کنم گفتم بله جواب نداد وقتی درو باز کردم دیدم دختر عموم پشت دره نمیدونم از کجا فهمید خونمون کسی نیست من مات زده دمه در موندم فقط نگاش میکردم دیدم به من میگه اجازه میدی بیام تو من از جلوی در اومدم کنار مات زده بودم اصلا انگار لال شده بودم به من گفت درو ببند بیا تو داشتم دیوونه میشدم هم من طلبه این بودم هم این طلبه من بود شایدم بیشتر صورت نازی داره مو قهوه ای چشماش قهوه ای کلا رنگ پوستش سفید برف ولی من کلا عاشق بدنشم وقتی راه میره باسنش بالا پایین میشه همین امر منو شهوتی میکرد رفت تو خونه منم پشت سرش اخ گفتم به ارزوم رسیدم نمیدونستم بگا میرم تازه زبونم راه افتاد بهش گفتم چه عجب از این ورا در جواب به من گفت چرا جواب نامه منو ندادی گفتم خدایا این که تو نامه فقط نوشته بود دوست دارم چه جوابی باید بهش میدادم گفتم جواب نامه رو همین الان بدم اشکال نداره گفت نه گفتم منم دوست دارم دیدم به من میگه میتونم ببوسمت گفتم اره دیدم اومد تو بغلم یه بوسه ابدار و سکسی به من داد که کیرم بلند شده بود گفتم هیچی الان ببینه میگه چقدر بی ظرفیته مثله یه چسب دو قلو به بدنم چسبید منم سریع خوابوندمش یه لب خوشگل ازش گرفتم دیدم حشرش زد بالا یواش یواش دیدم داره زیب شلوارمو باز میکنه منم گزاشتم راحتر باز کنه دست به کیرم زد خیلی خوشش اومده بود نزدیک 15داشت ساک میزد با اون لبه سرخ و اتیشیش دست بردار نبود یه سره داشت ساک میزد دیگه نوبت تلمبه زدن بود شلوارش رو کشیدم پایین به به چه کونی بود سفید برف بدون اینکه یه لک داشته باشه سوراخش تنگ تف زدم یواش یواش میزاشتم تو دیدم داره اه اه میکنه که با این کارش هوس من 2 برابر میشد ولی بیچاره خیلی داشت درد میکشید دیگه یواش یواش داشت میرفت تو داغ داغ انگار رفت تو کوره دیگه تا میزاشتم خودش لیز میخورد میرفت تو رگباری داشتم تلمبه میزدم دیدم جیقش رفت هوا گفتم الانه که همسایه ها بشنون تا دیدم صدای در اومد حالا اون لخت منم لخت پدرم اومده بود بگا رفتم اومد بالا منو مثل سگ زد دختر عموم سریع لباس پوشید رفت دست منو گرفت منو ببره خونه عموم که ابروم رو ببره تا اونجا عموم هم یه پوست خدا منو بزنه فکر کردم گفتم الان منو ببره اونجا اوضاع خطریه دیگه وقت فرار بود من فرار کردم رفتم تا 1 ماه نیومدم خونه تا دیدم پدرم اومده بود دنبالم دیگه چه فایده ابروم تو اون کوچه رفته بود

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#348
Posted: 9 Jan 2013 11:10
سکس با خاله سارا
من محسن 19 ساله از مشهدم.این خاطره برمیگرده به تابستون پارسال که خاله ام 2 یا 3 شب مهمون ما بود.چون خونوادش رفته بودن مسافرات اونم برای دانشگاهش مونده بود.اسم خالم سارا هستش و 24 سال داره.قدش بلند.موهای مشکی.چشم درشت.صورت زیبا.فقط یکمی بینیش بزرگه که زیبایی های دیگش این عیبشو میپوشونه.هیکلش هم خییلی خیلی اندامی و سکسی.چون یه مدتیی ایروبیک کار میکرد.بگذریم.من که خیلی خالمو دوست داشتم همیشه پیشش بودم تا این مدت تنها نباشه.بهش گفتم خاله جان اگه اجازه میدی امشب پیشت بمونم تا هم تو تنها باشی و راحت بخوابی هم من یک استراحت درست و حسابی بکنم.اونم قبول کرد.ساعت شد 11:30.خالم که خیلی خسته بود خوابش برده بود ولی من که تو کفش بودم نه.گذر زمان رو احساس نمیکردم.چشم چپ کردم ساعت شده بود1.رفتم یه دوری یواش یواش تو خونه زدم دیدم همه خوابن.گفتم الان وقتشه.رفتم پیش خالم که با فاصله نسبتا زیادی ازم خوابیدی بود.کنارش دراز کشیدم.نمیدونستم چکار کنم.کیرم که از روشلوار تابلو بود رو چسبوندم به کونش.با دستامم رون های پاشو میمالیدم.یه چند دقیقه این کارو کردم.دیدم خالم تکون خورد.ترسیدم فکر کردم بیدار شده.نه شانس اوردم فقط یه غلط زد.فیس تو فیس شدیم.صورتمو تا حد ممکن بهش نزدیک کردم.گرمای نفسشو احساس میکردم.وای که نمیدونین چه احساسی میده بهم.خواستم ازش لب بگیرم.گفتم شاید بفهمه.یه کوچولو از پیشانیش بوسه گرفتم وبلند شدم رفتم اون سمتش خوابیدم که داشتم میمالیدمش.دوباره شروع کردم به مالیدنش.البته یواش یواش.یهو جو گیر شدم و شلوارشو یه کوچولو پایین زدمو شورتشو دادم بالا یکم دست کردم تو کونش.همینجوری سوراخشو میمالیدم که خالم تکون خورد.مطمئن شدم بیدار شده.سریع دستمو بیرون کشیدم و خودمو به خواب زدم.زیرچشمی نگاه کردم دیدم خاله نشسته داره منو نگاه میکنه.من که از ترس رنگم پریده بود همینجوری خودمو به خواب زده بودم.دیدم خالمم رفت اون ور خوابید.فهمیدم متوجه شده و خیلی هم عصبانیه.من که دیگه روم نمیشد همون طرف خوابم برد و دیگه متوجه چیزی نشدم تا صبح که بیدار شدم.به به ساعت خواب.تا 11 خوابم برده بود.دیدم کسی خونمون نیست.خالم که دانشگاهه.خونوادمم که خونه فامیلامن.نهار یه چیزی خوردم و رفتم پای سیستم.همینجوری کار میکردم که یکی در زد.درو باز کردم دیدم مامان و بابامن.اومدن تو.1 ساعت بعدش خاله سارا هم از دانشگاه اومد.رفتم بهش سلام کردم که با یه سردی معناداری جوابمو داد و رفت پیش مامانم.منم گفتم حتما میخواد بره با مامانم درباره دانشگاه صحبت کنه.رفتم پای سیستم و ادامه کارا رو انجام دادم.همینجوری نشست بودم که مامانم اومد.گفت محسن جان تو دیشب پیش خاله خوبیده بودی؟گفتم اره چطور مگه؟گفت همیشه عادت داری دست رو پای خالت بذاری؟جا خوردم.به من و من افتاده بودم که خالم اومد گفت ابجی جون ولش کن جوونه و اشتباه میکنه.مامانم بد نگاهم کرد و رفت.منم از شدت عصبانیت از این خبرچینی خالم گفتم دیگه طرفش نمیرم.از اتاق رفتم بیرون دیدم خاله سارا داره کتاب میخونه.طرفش نرفتم و همینجوری رفتم بیرون و برگشتم.دیدم خاله اومد بهم سلام کرد.منم خیلی خیلی خیلی سرد جوابشو دادم و رفتم تو اتاقم.خاله اومد تو اتاقم منم گفتم اول باید در بزنی اگه اجازه دادم بیای تو.عذر خواهی کرد و درو بست و در زد.گفت اجازه هست.منم گفتم نه.در رو باز کرد و اومد کنارم نشست.گفتم مگه نگفتم لطفا تو نیای؟گفت محسن جان میخوام باهات صحبت کنم.گفتم من با ادمای خبرچین صحبت نمیکنم.گفت محسن جان اگه من چیزی به مادرت گفتم فقط به خاطر خودته.نمیخوام بعدا که بزرگ شدی برات مشکلی درستشه.وگرنه منم احساس دارم و درکت میکنم.امشب بیا پیش من بخواب تا تنها نباشم.گفتم نه.گفت بیا دیگه میخوام باهات درد دل کنم.منم که خوشم اومده بود هی ناز کردم تا اینکه قبول کردم.
شب شد و رفتم پیش خاله.البته به دور از چشمای مامانم.رفتم دیدم خاله سارا داره یه کوچولو خودشو ارایش میکنه.گفتم سلام خاله جان.گفت سلام عزیزم بیا اینجا کنارم بشین.منم بدون اینکه تو فکر سکس باشم کنارش نشستم.گفت به نظرت خوب ارایش کردم.گفتم اره بد نیست خوبه.گفت یعنی تو دل برو هستم.گفتم بدون ارایش هم تو دل برویی.گفت بیا نزدیکتر.رفتم نزدیکترصورتشو اورد نزدیکم و یه بوسه از لپام گرفت و گفت:محسن جان من ازم ناراحتی؟گفتم من کلا از ادمای خبرچین خوشم نمیاد.گفت من که عذر خواستم.گفتم خیلی خب بابا حالا چی کارم داری.گفت من اگه چیزی گفتم به خدا به خاطر خودته ولی اگر هنوزم به من احساس داری حاضرم به خاطر جبران دیشب بذارم امشبم کنارم بخوابی.گفتم جدی میگی؟گفت اره.رفتیم تو تخت.کنارش خوابیدم.روشو کرد طرفم و گفت دوستت دارم محسنم.منم گفتم من بیشتر.دیدم لباشو اورد نزدیک و شورع کرد به خوردن لبم.جا خورده بودم.ازش لب گرفتم و با زبونم زبونشو قلقلک میدادم.رفتم سراغ لاله گوشش.شنیده بودم دخترا خیلی دوست دارن لاله گوششونو بخوری.یکمی با زبون نوازشش کردم.بهش گفتم خاله نمیخوام دردسر شه.جون من بیخیال شو.گفت لوس نشو به مامانت نمیگم.دیدم غلط خورد و اومد روی من خوابید.فیس تو فیس بودیمبه چشماش خیره شدم و با دستم کونشو میمالیدم.اونم لبخند ملیحانه میزد.همینجوری میمالیدمش.دیدم شلوارشو در اورد.یه شرت توری خیلی قشنگ پاش بود.با کونش نشست روی شکمم.گفت محسن بلدی الان چکار کنی؟گفتم نه.گفت چقد تو خنگی.شرتومو در بیار.درش اوردم به سختی.وای که چه کونی داشت.اونم شلوار و شرتمو در اورد دید کیرم سیخ سیخ شده.به سرعت رفت سراغشو برام ساک زد.یواش یواش ساک میزدو منم حال میکردم.صورتشو گرفتم گفتم نکن خوب نیست.گفت باشه.کونشو برداشت گذاشت رو کیرم.بالا پایین کرد.صدای نالش در اومده بود.گفتم سارا جون یواش تر میخوای همه بیدار شن.توجه نکرد و صداشو اورد پایینتر.گفت سگس بلدی؟گفتم اره.سگی نشست و منم شروع کردم به کردنش.همینجوری ادامه میدادم.سارا یواش یواش ناله میکرد.خیلی خودشو نگه داشته بود تا کسی بیدار شنه.همینجوری ادامه میدادم.کیرمو تا ته تو کونش میکردم جوری که شکمم به کونش میخورد و صدای لق لق لق لق لق میداد.جووووووون نمیدونین چه حالی میداد.همینجوری که سگی میکردمش صورتو و موهاشو گرفتم یهو کشیدم طرف خودموصاف شده بود و منم میکردمش.گفت بسه از جلو بکنوجا خوردم گفتمم نه.اولا وسایل نداریم.دوما برات خوب نیست.گفت لوس نشو بکن.گفتم من از خدامه ولی نه نمیشه.خودش با کس نشت روی کیرم.دیدم توجه نمیکنه.گفتم باشه چون تو میخوای بیا.همینجوری کیرمو تو کسش کردم و با دستام سینه های ماهشو میمالیدم.اونم که بیچاره میخواست جیغ بکشه از درد ولی میترسید و فقط اه و اوه میکرد.بالا و پایین میرفت روی کیرم.موهای بلند و مشکیش تکون میخورد.احساس کردم داره ابم میاد.گفتم خاله.برو کنار.گفت چرا.گفتم برو کنار.رفت کنار و ابم ریخت بیرون روی شکمم و کیرم کثیف شد.گفت خب شد گفتی ها.با دستمال کیرمو تمیز کردم و گفتم خاله جون من ارضا شدم.دستت درد نکنه که احساسمو درک کردی.من دیگه میرم بخوابم.داشتم بلند میشدم تا برم لباس بپوشم یهو دستمو گرفت و منو چرخوند و ازم لب گرفت.گفت من که ارضا نشدم.باید منو ارضا کنی بعد بری بخوابی.گفتم باشه فقط کستو میخورم چون دیگه نای ندارم.گفت باشه.رفتم سراغ کسش.یک کس قشنگ و بزرگ و تمیز و صورتی رنگ داشت.نوک زبونمو زدم به کسش.چند باری اینجوری کردم تا گفت جوون منم خوشم اوممد و کف زبونمو مالیدم به کسش.اونم خوشش اومد.همینجوری کسشو خوردم تا داشت ارضا میشد.با دست کسشو مالیدم تا ابش بلاخره اومد.گفتم خاله جونم اجازه هست برم؟گفت برو عزیزم شبت بخیر.امشب خیلی به من خوش گذشت.بوسیدمش و رفتم خوابیدم.از اون به بعد منو خالم خیلی به هم نزدیک بودیم و هر وقت تو مهمونیا همو میدیدیم میرفتیم یه جای خلوت و لب میگرفتیم.دیگه باهاش سکس نکردم تا اینکه ازدواج کرد و خوشبخت شد.ولی من تعجب کردم چجور شوهرش نفهمید پردشو زدم.بعد که ازش پرسیدم گفت پرده من ارتجاعیه و با یک یا دوبار سکس پاره نمیشه.محکم لبشو بوسیدم.وای که نمیدونین چقد دوسش دارم.بعد از اون دیگه فقط ازش لب میگرفتم و همو میبوسیدیم.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#349
Posted: 10 Jan 2013 11:22
شب داغ زمستانی
اسم من ملوسک است 35 ساله از تهران. متاهل هستم و یک پسر 10 ساله دارم. به گفته دوستان و اشنایان زیبا رو هستم و به خاطر اینکه مرتب ورزش میکنم اندام زیبایی دارم . این خاطره را برایتان اینجا نقل میکنم مربوط به زمستان سال گذشته است 1390 . روز پنج شنبه در ماه بهمن بود . هوا خیلی سرد بود . روی میز وسائل صبحانه را قرار دادم و چون مدارس اعلام کرده بودن که پنج شنبه ها تعطیل است دغدغه مدرسه پسرم را هم نداشتم . همسرم که نام مستعارش افشین است به اشپزخانه امد و پشت میز قرار گرفت منهم برایش چای اوردم و او همانگونه که با کارد خامه را روی نان میمالید گفت ملوسک یکی دو تا لباس گرم برام تو ساک بگذار با وسائل دیگه دارم میرم شمال. لبخندی زدم گفتم اوه با از ما بهترون داری میری؟ خوب من و مازیار ( پسرم ) هم باهات میاییم. اخمی کرد و گفت لازم نکزده . با یکی از همکاران داریم میریم به ویلا سری بزنیم و فردا عصری هم خونه هستیم. اصلا میخوام یک شب قیافه ات را نبینم و راحت باشم. دلم خیلی شکست از حرفش . شوهرم مرد بسیار تندخویی هست البته برای خانواده و همیشه خدا با بدترین کلمات با من حرف میزد. چیزی بهش نگفتم و رفتم ساکش را براش چیدم که امد و لباسش را پوشید و و خداحافظی کرد و رفت . بعد از رفتن او به اشپزخانه برگشتم و چای برای خودم ریختم و در افکار فرو رفتم .
ساعت 2 بعد از ظهر دوستم الهام بهم تماس گرفت و وقتی فهمید افشین به سفر رفته پیشنهاد داد که بعد از ظهر به خیابان دکتر مفتح بالای میدان هفت تیر برویم و بوتیکها را ببینیم و هم وقتمان بگذرد و هم اگر لباس مناسبی پیدا کردیم بخریم. با هم برای ساعت 7 شب قرار گذاشتیم . ساعت 4 یا 4/5 بود که مامان و داداشم به منزلمان امدن و وقتی فهمیدن افشین به سفر رفته خواستن با انها به خانه مادرم بریم ولی من به انها گقتم با دوستم ساعت 7 قرار دارم و انها گفتند پس ما مازیار را با خودمان میبریم و تو هر وقت کارت تمام شد مستقیم به خانه ما بیا. مازیار را اماده کردم و او با مامان و داداشم رفتند . رفتم دوشی گرفتم و بعد لباسی انتخاب کرده امدم بر تن کنم که یاد شماتتها و توهین های شوهرم افتادم . به خودم گفتم مگه من دل ندارم تا کی کنیز باشم و فحش و کتک بخورم بگذار امشب اراسته و خوب باشم. مانتو استرجی که ماه قبلش خریده بودم از کمد دراوردم مانتو ام رنگش سبز پسته ای است و بسیار چسبان .وقتی بر تن کردم حس کردم سینه هایم که سایزشان 85 است و بزرگ هستند ولی چون ورزش میکنم و بچه شیر ندادم سفت هستند میخواهند مانتو را پاره کنند و بیرون بیان . ارایش کردم و پالتویم را هم روی مانتو به تن کردم و به اژانس تماس گرفتم تا ماشین برام بفرسته. ولی مسئول اژانس عذر خواهی کرد و گفت به خاطر ترافیک فعلا ماشین ندارد. پیش خود گفتم به خیابان رفته و ماشینی کرایه میکنم . در خیابان ماشینهای رنگارنگ و مختلفی بود که جلوی پایم ترمز میکرد و با بوق یا با گفتن یا با اشاره میخواستن دعوتشان را قبول کنم. حسابی جا خورده و ترسیده بودم . در همین موقع صدای اشنایی به گوشم خورد و ن دیدم کامران دوست صمیمی شوهرم است که صدایم میکند با خوشحالی و عجله به سمت ماشینش رفتم و در جلو را باز کرده و ارام گرفتم. کامران هم پابش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد. پس از سلام و احوال پرسی بهش گفتم افشین نیست و من به خیابان مفتح میرم و خواهش کردم مزاحم او نشوم .. او لبخندی زد و گفت نه منهم بیکارم از بیکاری داشتم تو خیابان چرخی میزدم . و گفت زن و بچه هایش را به خانه مادر زنش برده و خودش امده بیرون. گرمای بخاری ماشین مطبوع بود و بوی عطرم فضای ماشین را گرفته بود. در همین موقع دوستم به موبایلم تماس گرفت و گفت برایش مهمان امده و نمیتواند به سر قرار بیادو عدر خواهی کرد . کامران دید که پگر شدم گفت ببخشید کی بود؟ جریان را بهش گفتم . او هم گفت پس هر جا که مایلید ببرمتان. تشکر کردم و گفتم نه میرم خانه . گفت خانه مادرتان نمیری؟ خجالت کشیدم بگم با این تیپ و وضع نه . گفتم حالا نه بعدا میرم. گفت برگردم سمت منزلتان گفتم باشه ممنون برگردید.
به در خانه که رسیدیم دعوتش کردم که به داخل بیاید . او کمی امتناع کرد و گفت قهوه هم دارید؟ خندیدم گفتم بله داریم. به اتفاق به منزل رفتیم . پالتویم را دراوردم و به اشپزخانه رفتم و قهوه درست کرده و به هال امدم . کامران را دیدم که چنان مبهوت لباسم شده و سینه هام که با راه رفتنم تکان میخوردن نگاه میکرد که واقعا متوجه کارش نبود. من و کامران با هم ساعتی را حرف زدیم و گرمای نگاهش بر بدنم تنم را داغ کرده بود و از نگاه او لذت میبردم. در ان چند سال که همدیگر را میشناختیم او مرا با سر و وضع پوشیده و ساده دیده بود . متوجه شدم دقایقی است که روسریم بر شانه ام افتاده و نبود بر سرم حسم را گرمتر میکرد. صبحت از اخلاق شوهرم که شد بی اختیار به گریه افتادم و او امد کنارم نشست و سرم را روی شانه اش گذاشت. اغوش او گرمای خاصی برام داشت و برام امن بود . سرم را بلند کردم و در چشمانش خیره شدم با مهربانی قطرات اشک را از روی گونه ام پاک کرد و ارام ارام لبهایش را بروی لبهای تشنه ام گذاشت و من در اغوش او خود را رها کردم . لبهای ما روی لبهای هم میچرخید و زبانمان در دهان دیگری شیرینی شهوت را جستجو میکرد یکباره تکانی خوردم و بدنم به لرزه افتاد او سینه ام را از روی مانتو ارام داشت فشار میداد و با دست دیگرش روی ران پایم میکشید . از جا بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم . چراغ خواب زیبایی دارم که نور قرمز ملایمی بر تختم میاندازد انرا روشن کردم و به او که بر استان در ایستاده بود نگاه کردم. کامران با ملایمت و نرمی مانتو ام را از تنم خارج کرد و دید که زیر ان چیزی نپوشیدم. با ملایمت شلوارم را از پایم بیرون کشید و با دقت شورتم را در اورد . منهم کمکش کردم تا لباسهایش را دربیارد. وقتی کاملا لخت شدیم او مبهوت بدن من مخصوصا سینه هام شده بود و من مجذوب کیر بلند و خوش تراش او به طرفم امد و مرا رو تخت خواباند و خودش کنارم قرار گرفت. باز لبهایمان بروی هم رفت و با حوصله به زیر گردنم رفت و انرا میبوسید بعد لاله گوشم را در دهانش کرد و ملایم لای دندانش گذاشت. ارام ارام به سینه هام رسید و هر دو را در دست گرفت و با مالیدن انها یکیش را بر دهان گذاشت و شروع به خوردن و مکیدن کرد و بعد دومی را . من دستهایم را به نرده پشت تخت گرفته بودم و ارام تاله میکردم . .بعد یواش یواش از سینه هام پایینتر امد و نافم را بوسید و بعد دو پتیم را از هم باز کرد و از زانو من خم کردم و او سرش را به کسم نزدیک کرد و شروع به خوردن کرد. کاری که هیچوقت شوهرم انجام برام نداده بود . مثل اینکه هزاران سوزن بر بدنم فرو رفته باشد و اههههههههههه اهی از لذت کشیدم . دستم را روی سرش گذاشتم و به کسم فشار دادم و در درونم غوغایی بود مثل اینکه سرما خورده باشم و دستشویی داشته باشم ان حالت ولی لذت بخش بهم دست داده بود . وقتی خوردنش تمام شد کمی فاصله گرفت و رئی زانو ایستاد منهم کیر بلند و خوش تراشش را دست گرفتم و بعد از کمی مالیدن انرا ارام ارام در دهانم کردم. وای که چقدر خوشمزه بود با ولع کیر او را میلیسیدم و کله انرا میمیدم . بعد به پشت خوابید و من بلند شدم و با دست کیرش را به کسم راهنمایی کردم و ارام ارام روی ان نشستم ...ا..........ه ا................ه.... ناله های لذت بخش من با هر بار پایین و بالا رفتن بیشتر میشد و او همانظوز که کیرش در کسم بالا و پایین میرفت و سینه هام بالا و پایین میشد انها را گرفت و بهم میمالید و یا نوکشان را گرفته و بازی میداد...بالاخره ارگاسم شدم و خم شدم و لبهای او را بوسیدم. وقتی دید من ارگاسم شدم از جا بلند شد و مرا که روی او و کیرش نشسته بودم را بلند کرد و روی تخت خواباند و دو پایم را بلند کرده و روی شانه هایش انداخت و شروع به تلمبه زدن کرد......اه اه اه اه.....بکن کامران جون خوبه همینجور بکن بعد کیرش را دراورد و لای سینه هام گذاشت منهم سینه هام را بر هم فشردم و او ابش امد...

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#350
Posted: 11 Jan 2013 16:37
12 ساله تو کف خواهر زنم هستم
سلام دوستان
من بهزادم 39 ساله ( نگید خجالت بکش پیرمرد اینجا چیکار می کنی؟) از 27 سالگی که ازدواج کردم از خواهر زنم که الان 26 سالشه (اون موقع 14 سالش بود )خوشم میومد. حدود یک سال بود که من نامزد بودم وبه خونه شون مرتب رفت و آمد داشتم اون خیلی با من شوخی می کرد . من اوایل می گفتم بچه اس و حس جنسی بهش نداشتم با اینکه از هیکل و چهره و خوشگلی اش خیلی خوشم میومد چون تو دخترای فامیل از نظر قیافه و هیکل تک بود. تقریبا" مثل خواهر بهش نگاه میکردم . با من شوخی فیزیکی می کرد . دستمو فشار می داد با من مچ می انداخت . البته با باباش و داداشاش هم شوخی فیزیکی می کرد و بغلشون می کرد و محکم فشارشون میداد . حود سه سال از ازدواجم می گذشت که یه سال عید من و زنم با این خواهر زنم تهران بودیم و بقیه رفتند شهرستان . چند روزی با هم همه جا می رفتیم تو تاکسی که می نشستیم پاشو آروم می چسبوند به پای من . البته در حدی نبود که من جرات زیاد پیدا کنم . منم خیلی محافظه کار بودم در حد خودش بهش نزدیک می شدم از اون موقع حس شهوانی من کم کم نسبت به وی بیدار شد . تو همین چند روز یه روز شب بلند شدم برم دستشویی دم صبح بود اون تنها تو حال خوابیده بود دیدم پتو از رو پاهاش رفته کنار و دامنش هم کنار رفته بود و باسن و لای پاهاش که یه شورت سفید تنش بود کاملا" مشخص بود. بدنش خیلی سفید و شهوت انگیز بود . من فقط نگاش کردم و رد شدم . صبح سرصحبت به من گفت که صبح زود بیدار شده بودی . معلوم بود که اون موقع بیدار بوده . چند ماهی گذشت تا یه روز چند نفری رفتیم یه پاساژ خیلی شلوغ حدود دو ساعت چرخ زدیم تو این مدت چند بار پشتش قرار گرفتم و از عقب خودمو بهش چسبوندم اون خیلی بی تفاوت نشون می داد با اینکه کیرم رو کامل حساس می کرد نه خودشو عقب می داد و نه جمع می کرد. بعد از خرید هم که صحبت می کردیم . گفت که خیلی شلوغ بود واصلا" خوشش نیومد و دوست نداره دیگه تو شلوغی خرید کنه.
حدود دو سال من با اون کج دار و مریز سر کردم بعضی وقتا به یه بهونه ای خودمو بهش می چسبوندم و اونم به ندرت عکس العمل مثبت داشت. کم کم سعی می کردم بهش محبت کنم . نمی دونستم چیکار میخوام بکنم . فقط احساس می کردم که دوستش دارم . یه شب تو خونه شون خوابیده بودیم و اون هم کنار من و زنم بود که دستمو به موهاش کشیدم عکس العملی نداشت نمی دونم ترسیده بود یا ناراحت بود ویا خوشش میومد ولی فردا یه خورده از من کناره می گرفت. خانمم به من اعتماد داشت و اصلا" عکس العمل منفی نداشت. سحر هم به زنم گفته بود که بهزاد قیافه تو دل برویی داره . حتی گفته بود که سر مراسم عروسی میخواسته منو ماچ کنه ولی خجالت کشیده بود و ترسیده بود مردم حرف دربیارن . زنم می گفت که سحر ( خواهر زنم) تو رو مثل برادر دوست داره. یه بار هم دسته جمعی سوار تاکسی شدیم جلو من و سحر نشستیم داشتیم میرفتیم عروسی ، اون دستشو انداخته بود رو صندلی و پشت گردن من و من از فرصت استفاده کردم و دستمو آروم گذشتم رو رونش نزدیک لای پا شو کنار کوسش ، خیلی نرم بود و احساس می کردم دستم روی برگ گل گذاشتم ولی زیاد طول نکشید سحر با یه زبلی دستمو آروم زد کنار در حالی که می گفتیم و میخندیدیم .من یه کمی دمغ شدم . جلوی تالار عروسی که پیاده شدیم سحر دستشو گذاشت رو کتف من و یادم نیست یه چیزی به من گفت و میخواست از دل من دربیاره.
سال ششم بعد از ازدواج بود که یه بار خونه ما خوابیده بود تو اتاق بچه که صبح به یه بهانه ای رفتم و اول پامو از رو پتو به کنار باسنش که دمر خوابیده بود چسبوندم دیدم حرکتی نکرد آروم نشستم و دستم رو از روی پتو روی باسنش و لای سوراخ باسنش گذاشتم یه دفعه برگشت و داشت بلند می شد که از اتاق بیرون رفتم اون روز خیلی دمغ بود و با من سر سنگین رفتار می کرد ولی بعدا" دوباره با هم صمیمی شدیم .یه شب که برای خواب خونه اونا موندیم خیلی قر و فر می داد . شب هم با یه شلوارک ( تا زانو) و تی شرت خوابید باز نزدیک من و زنم . شب خودشو به بهانه گرمای تابستون هی ولنگ و واز می کرد و دمر می خوابید و کونشو قلمبه می کرد و انواع پوزیشن ها رو امتحان می کرد .من با اینکه نزدیکش بودم و دستم با یه مقدار دراز کردن بهش می رسید جرات نداشتم کاری بکنم. زنم خوابیده بود ولی پدر زنم احساس می کردم بیداره برا همین هیچ کاری نکردم و خوابیدم و از بس تو فکر خواهر زنه بودم چند ساعت بعد بیدار شدم دستموگذاشتم رو پاهاش که نزدیک من بود عکس العملی نداشت . بعد از چند ثانیه دستمو رو رونش گذاشتم و بطرف باسنش که می بردم با یه حالت ناراحتی و سریع بلند شد نشست و من از ترس دستمو کشیدم و خودمو به خواب زدم . صبح با من حرف نمی زد . بعد جریان رو به زنم گفته بود و گفته بود که دوست نداره رابطه مون خراب بشه ولی خیلی ابراز ناراحتی کرده بود وگفته بود که از او اصلا" چنین انتظاری نداشتم . زنم یه دعوای حسابی با من کرد و چند روز با من سر سنگین بود . اعتمادش نسبت به من از بین رفته بود . من با یه سری توجیه که سحر اشتباه می کنه من اصلا" قصد بدی نداشتم و یه سری شوخی بوده و از این حرفا یه جوری سرو ته قضیه رو ظاهرا" هم آوردم و حدود دو سال با سحر خیلی سر سنگین بودم ظاهرا" انتظار نداشت که من چنین رفتاری با او داشته باشم خیلی دور وبر من می پلکید و سعی می کرد دل منو به دست بیاره . ولی من که غرور و آبروم جلو زنم لکه دار شده بود خیلی از دستش عصبانی بودم . بعد از دو سال دوباره خر شدم و گول قر و فر های سحر رو خوردم باز هم یه شب شیطون گولم زد و تو خواب دست سحر رو گرفتم تو دستم .آخه لعنتی یکی از دستاشو از رو بالش بطرف من دراز کرده بود . دستشو که گرفتم تو دستم هیچ عکس العملی نداشت . برای من خیلی لذت بخش بود داشت گریه ام می گرفت . همش شهوت نبود بخاطر دوست داشتن بود و به خاطر زجری که چند سال کشیده بودم و تحقیری که شده بودم .حدود یک دقیقه دستش تو دستم بود . اول خواستم همینجوری یه خورده بمونه و بعد دستمو بکشم و بخوابم و فردا منتظر عکس العملش باشم ولی اشتباه کردم و شروع کردم به مالیدن دستش که اول هیچ حرکتی نداشت وبعد یه دفعه دستشو کشید و خودشو جمع کرد و بالشش رو کشید اونطرف و از من دور شد . فردا با من سر سنگین بود و مثل برج زهرمار شده بود . من که از خریت خودم ناراحت بودم به خودم گفتم که حقته هر بلایی سرت بیاد .
بعد از اون حدود 4 ساله که دیگه باهاش کاری ندارم تو این مدت اون یه مدت خیلی به من ابراز محبت می کرد ولی بعدها کم شد اونم بی خیال شد . البته هنوز بعضی وقتا خودشوبه من نزدیک می کنه یا میچسبونه ولی من ازش دوری می کنم. هنوز ازدواج نکرده به چند خواستگار خواب رد داد و با یکی از پسرای فامیل دوست شد به هوای ازدواج ولی اون با اینکه به احتمال زیاد حسابی باهاش سکس کرده بود ولش کرد و رفت با کس دیگری ازدواج کرد . یادمه یه بار پسره زنگ زد منم خونشون بودم در حالی که من متوجه بودم با پسره قول و قرار گذاشت ، دوش گرفت و رفت و حدود 4 - 5 ساعت دیگه اومد خیس عرق شده بود به محض اینکه اومد رفت سمت حموم من اونور نشسته بودم و جلوی من از روی شلوارک کونشو و لای پاهاشو میخاروند . موقع لباس در آوردن هم در حمام رو نصفه باز گذاشته بود و من نصف بدن لختش می دیدم ولی کاری باهاش نداشتم . دیگه هم کار باهاش ندارم و اگه هوس زنی دیگه غیر از زن خودم رو بکنم میرم سراغ افراد دیگه ای که در دسترس هستند و خودمو شارژ می کنم ولی از رفتار سحر در حیرتم از این بلایی که سر من آورد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash