ارسالها: 870
#31
Posted: 16 Jun 2010 08:11
توهم واقعي(وحشتناك)
بهرام با دو تا آبجو اومد تو اتاق.منم رو تخت خوابیده بودم لخت لخت. بهرام همیشه دوست داشت که وقتی تنهاییم لخت باشیم . من هم مخالفتی نداشتم . همیشه با هم خیلی راحت بودیم . قبل از ازدواج با بهرام همیشه از ازدواج میترسیدم . صحبتای دخترای فامیل رو که میشنیدم همیشه با شوهراشون مشکل دارن و اینکه شوهراشون دست بزن دارن . این وسط ریحانه دختر خالم بود که از شوهرش راضی بود. سامان شوهر ریحانه خیلی آدم اروم و سر به زیری بود . توی یه اداره کار میکرد . البته با وجود اینکه زیاد پایه بلندی نداشت حقوقش زیاد نبود اما چون با ریحانه تفاهم داشت این چیزا زیاد براش مهم نبود . کلن زیاد تجملی نبودن . بهرام رو سامان معرفی کرد . بهرام پسر رییس اداره سامان بود و از طریق سامان با من آشنا شد . منم دختر زیبایی بودم . چند بار پسرای فامیل اومدن خواستگاری اما چون هیچ کدوم نه کار درست و حسابی داشتن و یا مشکل سربازی داشتن پدرم اجازه نمی داد. پدرم فکرمیکرد اقوام میخوان یه همچین مالی از تو فامیل بیرون نره . البته حق با اون بود من اینو بعدها فهمیدم . بالاخره دست روزگار و خوش باطنی سامان باعث شد که من مرد زندگیمو پیدا کنم . بهرام از هر لحاظ از پسرای فامیل سر تر بود . چه از نظر مالی چه از نظر تیپ و چه از نظر اخلاق . اخلاقشو سامان تضمین کرده بود . الحق والانصاف هم که خوب کسی رو تضمین کرده بود . بهرام همون چیزی بود که من آرزو شو داشتم. حتی یه بار هم نشد که برای یه لحظه از بودن با بهرام خسته بشم. بهرام از نظر سکسی هم خیلی داغ و رو به راه بود .
بهرام اومد پیشم و رو تخت نشست . دو روز بود که اومده بودیم شمال . از وقتی عروسی کرده بودیم مسافرت نرفته بودیم . البته بهرام چند روز بیشتر مرخصی نداشت و میبایست فرداش برمیگشتیم . بهرام آبجو هارو همین طور با قوطی آورده بود. آبجو خوری رو هم بهرام بهم یاد داده بود . تو خونه ما همچین خبرایی نبود . آبجو رو ازش گرفتم و یه قلپ خوردم . مزه ملایم تلخی رو گلوم ریخت . بهرام هم چشمای میشی و کشیدشو بهم دوختو یه قلپ بالا رفت و این بار با حالت خمارتری بهم نگا کرد . همیشه از این نوع نگا کردنش خوشم میومد . احساس میکردم تموم کمبودهای زندگیم دیگه نیست و حالا به اوج بی نیازی رسیدم . اومد جلو و لبای داغ و آبجویی شو به لبام مالید . لب نمیگرفت . انگار لبامون با هم قهرن و میخواد آشتیشون بده . در همین حین آبجوی خودشو بالا برد و اونو درست جایی که لبامون با هم تلاقی میکردن ریخت. لبای دغ بهرام با آبجو سرد تگرگی متضاد بود و همین برای من خیلی مطبوع بود . درست مثل این بود که تو وسط تابستون تو دل کویر رفتی تو یه بشکه یخ . احسا س جدیدی بود . همیشه بهرام تو سکسنو آوری میکرد. هر بار که با هم سکس داشتیم یه جور سکس میکرد . تقریبن تمام آبجو رو رو دهن هر دو مون ریخته بود . تن من حسابی گرم شده بود از آبجو . البته برای بهرام این چیزی نبود . این بار سرمو گرفت و آروم رو من که خوابیده بودم دراز کشید . کیر داغ و هنوز شق نشدش رو شکمم داشت جا باز میکرد. لبامون حالا رو هم قفل شده بود و دستای من رو موهای سینه بهرام داشت وول میخورد . اونم دستشو از زیر کمرم به باسنم رسوند و داشت با با سنم بازی میکرد . البته جای مانور زیادی نداشت چون من زیر بودم . بهرام با یه حرکت منو از زیرش درآورد و خودش زیر خوابید . حالا میتونست کاملن باسنم رو تو دستاش بگیره . اون هیچ وقت بهم پیشنهاد نداده بود که از عقب با هم سکس کنیم و من هم دوست نداشتم . البته بهرام از بازی کردن با باسنم زیاد خوشش میومد و منم بهش اجازه میدادم تا هر جور که میخواد با باسنم بازی کنه . البته بهرام اهل سو استفاده نبود . شاید اگه بهم پیشنهاد میداد بهش اجازه میداد با من سکس مقعدی بکنه اما بهرام میگفت هیکلت به هم میخوره و من فقط میخوام باهاش بازی کنم . دستای بهرام به صورت اغوا کننده ای داشت منو به سمت حشری شدن هدایت میکرد . دیگه تو هوای خودم نبودم . لبای بهرام رو محکم تو دهنم میکشیدم و سینه هامو رو تنش فشار میدادم . خودم بیشتر دردم میگرفت اما این دردو دوست داشتم و بهم حال میداد . کم کم کیر بهرام شق شد و آروم از رو پشمای کسم رو به نافم حرکت میکرد . تو اتاق یه کم تاریک بود . من از تاریکی میترسیدم . اما بودن بهرام نمیذاشت هیچ ترسی به دلم بیاد . دستای بهرام از رو باسنم جدا شد و آروم به سمت پشتم حرکت کرد ورو فیله هام وایساد و با نوازش های پیاپی بهرام خرابتر شدم . لای پام دیگه خیس شده بود . بهرام اینو فهمیده بود و با دستش کمرمو گرفت و منو رو صورت خودش نشوند . حالا کسم درست رو دهنش بود . کسم خیلی کوچیک بود و کامل تو دهنش جا میگرفت . اونم تمامشو تو دهنش میکرد و همون جوری همشو میمکید . اینقدر کسمو مکید که وقتی اونو از دهنش درآورد کامل متورم و قرمز شده بود جوری که فقط یه خط پیدا بود و اگر بهش دست میزد هوارم به آسمون میرفت از بس حساس شده بود . منم گفتم تا کسم یه کم سر حال بیاد منم براش ساک میزنم . نذاشتم بهرام بلند بشه و همون طور خزیدم پایین و کیر بهرام رو به دهن گرفتم و آروم آروم شروع کردم لیس زدن . بهرام ناله های یواش و کشدار خودشو شروع کرد و با تند تر شدن ساک زدن من ناله های اونم بلند تر میشد . دیگه بهرام رو تخت بند نبود و تو پیچو تاب بود . میدونستم وقت اومدنشه ساک زدنو قطع کردم . نمیخواستم به همین زودی تموم بشه . آروم کیرشو از دهنم درآوردم و اونو سفت تو دستام گرفتم و رفتم دوباره برای لب گیری . البته قبلش دهنمو پاک کردم . همیشه این کارو میکردم چون میگفتم شاید بدش بیاد . لب گیری ما دوباره شروع شد . خیلی آروم و رمانتیک . بعدش پاشدم و دستای بهرام رو هم گرفتم و اونو با خودم بلند کردم و رو خودم خوابوندمش . همیشه دوست داشتم اون رو من بخوابه . اون هم اینو میدونست و روم خوابید سینه هامو به دهنش گرفت . نوک پستونام یکم شق بود . نسبت به زنای دیگه سینه هام زیاد حساس نبود . کلن نقاط حساس بدنم با اکثر زنها فرق داشت . مثلن ساعد دستم یا ساق پام خیلی حساس بودن . سینه هام زیاد حسا س نبودن اما برعکس داخل رونم رو که میمالید کنترل خودمو از دست میدادم . البته من به بهرام نمیگفتم سینه هام حساس نیست . با خودم فکر میکردم شاید دوست داره سینه هامو بخوره . چه اشکالی داره . مگه نه اینکه تو سکس باید به فکر طرف مقابل هم بود . پس بذار اونم حال خودشو ببره . بعد از اینکه حسابی با سینه هام ور رفت کیرشو گذاشت دم کسم و آروم رو چوجوله کوچیکم بازیش داد . من هم کیرشو گرفتم و اونو لا پام میمالیدم. کیر داغ و سفت بهرام خیلی خوب داخل رونم رو درک میکرد . بهرام هم بدش نمیاومد که کیرشو بذاره بیخ رونم . رونهای بزرگ و گوشت آلود من پناه گاه خوبی برای کیر تشنه بهرام بود.یکم کیرشو مالید و اروم اونو کرد تو کسم . فقط سرشو برده بود . یکم درد داشت . با اینکه هر شب سکس داشتیم اما هر بار که میخواست شروع کنه اولش درد داشت اما تا دو تا تلمبه میزد دردش میرفت و لذتش ثانیه به ثانیه بیشتر میشد . حالا کیر بهرام کامل تو کسم بود . همون طور کیرشو نگه داشت و زل زد تو چشمم . نگاهش آدمو میسوزوند وقتی حشری بود. به نظرم اگه تو این وضعیت هر دختری رو نگا میکرد دختره خودشو خیس میکر از بس نگاش سوزاننده بود . حرکتشو شروع کرد. خیلی آروم عقب و جلو میکرد . و همون جور نگام میکرد . دوست داشت تو سکس نگام کنه . کم کم داشت میاومد . دیگه اسممو داد میزد: پریا پریا.....آه..دوست دارم ....پریا..من هم با حرفای اون به ارگاسم رسیدم حرکات بهرام تند تر شده بود . صدای چالاپ چولوپ برخورد شکمش با بیخ رونم کامل تو فضا میپیچید . نزدیک اومدنش بود . من همیشه دوست داشتم تو کسم آبش بیاد . اونم با داد زدن اسمم آبشو تو کسم ریخت:پرررییاااااااااااا....
با صدای زنگ از خواب پریدم و بساط صبحونه رو آماده کردم. یکم خونه رو هم مرتب کردم . این خونه پدر بهرام بود . همیشه خالی بود . اونا این خونه رو همیشه خالی نگه میداشتن تا هر وقت میان شمال نرن هتل . البته تو خونه وسایل زیادی نبود تا اگه دزد هم زد چیزی ضرر نشه براشون . کل وسایل خونه پونصد تومن نمیشد . بهرامو از خواب بیدار کردم و با هم یه چیزی خوردیم خونه رو قفل کردیم زدیم بیرون . یه گشتی زدیم و راه افتادیم طرف تهران . تو راه یه زنو دیدم که ایستاده کنار جاده . به بهرام گفتم نگه داره سوارش کنیم . بهرام به راهش ادامه داد و گفت کار عاقلانه ای نیست . از کنار زنه که رد شدیم دیدم داره مارو نگا میکنه و خیلی وحشتناک داره میخنده . نمیدونم چی شده بود انگار طلسم شده بودم . از شهر دور شده بودیم . رسیدیم به یه بوفه که خیلی جای با صفایی بود . بهرام نگه داشت و پیاده شدیم . خیلی خلوت بود . ترس ورم داشت . گفتم بهرام بریم . اونم گفت باشه الان میریم . صبر کن برم یکم خوراکی بگیرم تو راه بخوریم . بهرام رفت و من منتظر شدم . داشتم به تهرون و خونمون فکر میکردم دلم برای خونمون خیلی تنگ شده بود . راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه . یه دفه همون زنه که اول راه دیدم از جلو کاپوت بلند شد و خیلی ترسناک شروع کرد به خندیدن . اون میخندید ومن جیغ میزدم . اومد رو کاپوت و از پشت شیشه باهام حرف زد . با اینکه ماشین کاملن عایق بندی شده بود و نه صدا از داخل بیرون میرفت و نه صدا میاومد تواما من حرفاشو میشنیدم . داشت با صدای کریه و خار دارش میگفت: دیگه دوران خوشی به سر اومده و از این به بعد رنگ خوشی رو نمی بینی.
گلوم دیگه درد گرفته بود از بس جیغ زده بودم . دیگه صدام در نمیاومد . هیچ کسی هم اونجا نبود . یه دفه بهرام از تو بوفه اومد بیرون با دیدن اون صحنه هر چی تو دستش بود پرت کرد و دوید این طرف خیابون . اون زنه هم داشت میخندید . من فقط بهرامو میدیدم . یه دفه نمیدونم اون کامیون لعنتی از کجا اومد زد به بهرام و اون زمین خورد و کامیون از روش رد شد . تموم بدنم بی حس شده بود . نفس کشیدنم سدت خودم نبود . اگه دست خودم بود جلوشو میگرفتم. از ماشین اومدم پایین و رفتم طرف بهرام . سرش سالم بود اما قفسه سینش خرد شده بود و دلو رودش کف خیابون پهن بود . با دیدن این صحنه بالا آوردم . راننده کامیون اومد پایین و زد تو سرش . منم از هوش رفتم .
وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم و مادرم با چشم گریون بالای سرم بود . هیچ چیزی یادم نمیاومد . راستی من کی بودم......
خودمو نمیشناختم اما اونایی که میومدن رو میشناختم . مادرم کنارم بود . داد زد :به هوش اومد.همه ریختن تو اتاق. اول پدرم بعد برادرم و پدر بهرام و بقیه ...
من کامل اونا رومیشناختم اما یادم نمی اومد کی هستم و انجا چی کار میکنم . چشمای همه گریون بود . با صدای ضعیفی گفتم : مامان چی شده . یه دفه مادرم زد زیر گریه و از اتاق رفت بیرون . فضای خیلی بدی بود . نمیدونستم چه اتفاقی افتاده . هیچ کسی هم چیزی نمی گفت . منم دوست نداشتم از کسی چیزی بپرسم . به علت ضعف زیاد دوباره بیهوش شدم . اینبار که به هوش اومدم شهره خواهر بهرام پیشم بود . سلام کردم و گفتم شهره چی شده؟ اونم گفت مگه یادت نمیاد؟ منم یکم فکر کردم و با تردید گفتم مگه چی شده ؟ اونم خنده تلخی کرد و گفت هیچی بعدن بهت میگم . مثله اینکه نمیخواست غصه بخورم . ازش خواستم یه لیوان آب بهم بده . اونم گفت تو یخچال اینجا آب نیست میرم از یخچال تو راهرو برات آب میارم و رفت بیرون . با رفتن اون یه پرستار اومد تو و دستمو گرفت . فکر کردم داره نبضمو میگیره . اما با فشار دستش دستم درد گرفت و گفتم: چی کار داری می کنی؟ اونم گفت منو یادت میاد؟ صورتشو نگاه کردم . چیز خاصی دست گیرم نشد . اونم گفت یادته تو راه سوام نکردین و ناگهان قیافه و لباسش عوض شد .
همون زنه بود که تو راه بهرام سوارش نکرد . دوباره از اون خنده های چندش آور و ترسناکش کردو منم تو فکر رفتم . راستی بهرام ؟ اون الان کجاس ؟ نه . بهرام . اون تو تصادف مرد . یه جیغ بلند کشیدم . شهره سراسیمه اومد تو اتاق و اون زنه قبل از اینکه شهره ببینتش رفت زیر تختم . شهره اومد تو و بازوهامو گرفتو گفت چی شده پریا؟ من گفتم زیر تخت . اونم زیر تحتو نگا کردو گفت :اینجا که چیزی نیست ؟ من:چرا هست همین الان رفت. خوب نگا کن. اونمخوب نگا کردو گفت دیوونه شدی .خودم به زحمت زیر تختو نگا کردم دیدم حق با شهره هست .یه دفه یاد بهرام افتادمو زدم زیر گریه .شهره اومد گف تچیه خواب بد دیدی؟ منم گفتم نه یادم اومد چه اتفاقی افتاده . بهرام جلوی چشمای من مرد. شهره منو تو بغل خودش گرفت و با هم زدیم زیر گریه......
دو ماه بعد...
تو خونه نشسته بودم . پکر و بی حوصله . زیر سیگاری پر شده بود از ته سیگار . زیر سیگاری رو خالی کردم و یه آبجو برداشتم و اومدم تو هال . یه سیگار دیگه گیراندم و یه جرعه از آبجومو خوردم . تو این دو ماه کارم شده بود همین . از صبح تا شب مشروب خوردن و سیگار کشیدن . هر مشروبی دم دستم می اومد میخوردم . از اون زیبایی گذشته خبری نبود . همیشه چشام خمار بود و صورتم خیلی لاغر شده بود . رنگ پریده با گونه های برجسته و لبای ترک خورده . موهامو اصلن شونه نکرده بودم و به صورت وز هر کدوم از تار موهام یه طرف رفته بود . سیگارم دیگه تموم شده بود . خونه ای رو که با بهرام توش زندگی می کردیم فروخته بودم و یه آپارتمان کوچیک خریده بودم . تو خونه قبلی گوشه گوشه اتاق خاطره بهرام بود و دیگه نمی تونستم با خاطرات شیرین زندگی پر ملال خودمو ادامه بدم . سیگارو تو جا سیگاری خاموش کردم . زنگ در به صدا در اومد . تو این دو ماه فقط مادرم اومده بود پیشم . اونم فقط دوبار . به همه گفته بودم نیاین . میخوام تنها باشم . مادرم هم همون دوبار اومد و دیگه نیومد . یعنی کی میتونست باشه . رفتم سمت آیفون و گفتم کیه ؟از اون طرف صدا اومد: منم ریحانه در باز کن . خواستم بگم چرا اومدی مگه نگفتم که کسی رو نمی خوام . پشیمون شدم . ریحانه با بقیه فرق داشت . اون تقریبن تنها کسی بود که منو صد در صد میشناخت . حتی مادرم هم از زوایای پنهان روحی من بی اطلاع بود اما ریحانه با هوش سرشار خودش تونسته بود که منو به طور کامل بشناسه . شایدم میدونست اگه الان بیاد راش میدم تو خونه . اومد بالا و با روی خوش منو تو بغلش گرفت و گفت :وای نبینم دختر خاله خوشگلم غمگین باشه .دختر خودتو تو آینه دیدی ؟ شدی مثل جادوگر شهر اوز.بعدشم با صدای بلند زد زیر خنده . منم بی اختیار خندم گرفت . اون هر که میخواست میتونست احوالات روحی منو عوض کنه . بهش گفتم بشین یه چیزی برات بیارم بخوری. اونم گفت : از این چیزا که خودت میخوری؟ نگاهم به روی میز افتاد . سه تا قوطی آبجوی خالی با یه زیر سیگاری.گفتم نه از اینا نه چای میخوری یا قهوه؟ اونم گفت هیچی بیا بشین میخوام با هات حرف بزنم.منم نشستم ببینم چی میگه . اونم شروع کرد:
میدونی پریا جون تو این دو ماه خیلی وقتا خواستم بیام پیشت اما جلوی خودمو میگرفتم . میدنستم اگرم بیام رام نمیدی بیام تو . اما حالا دو ماه گذشته. دیگه خاطرات قدیمی رو بریز دور . همه چی تموم شده و خودتم خوب میدونی اینجور نمیتونی ادامه بدی . راستش رو بخوای من رفتم پیش یه روانپزشک و برات وقت گرفتم . امروز دوشنبس و من چهارشنبه برات وقت گرفتم . ببین من باید برم خونه الان سامان میاد باید یه چیزی براش درست کنم الانم آرایشگاه بودم راستی خوشگل شدم ؟ اگه خواستی غروب بیکارم با هم بریم آرایشگاه . یه خورده به خودت برس شدی عین برج زهرمار. این جوری بری جلوی چشم هر کی بد بختو زهره ترک میکنی.
حرفاش تموم شد و بلند شد که بره . بهش گفتم ساعت شیش بهت زنگ میزنم و اونم بعد از کلی روده درازی و دادن خبرای این دو ماه که من تارک دنیا بودم رفت . رفتم تو اتاق خواب و یه سیگار دیگه روشن کردم و رفتم تو فکر....
ریحانه همچین بدم نمیگفت . تو این دوماه ندونستم چه جور زندگی کردم . بالاخره مرگ هم جزیی از زندگیه و من باید باهاش کنار بیام. با این کارام دیگه بهرام زنده نمیشه و اگه الان منو میبینه راضی به این وضع نیست . سیگار به نیمه رسیده بود . رفتم تو دست شویی و تو آینه خودمو نگا کردم . انگار تو این دو ماه چند سال پیر شده بودم . حتی چند تار موی سفید رو سرم پیدا شده بود . آب سرد رو باز کردم و سرمو گرفتم زیرش و چند دقیقه تو همون حالت موندم . سرمو بلند کردم و یه آبی به صورتم زدم . ابروهام اومده بود و موهای صورتم کم کم داشت پیدا میشد . نه دیگه باید حرف ریحانه رو گوش کنم . لباسامو درآوردم و رفتم تو حموم . آب رو میزون کردم . ولرم بود . رفتم زیر دوش و چشامو بستم . نمیدونم چی شد دستم ناخودآگاه رفت سمت کسم . تو این دو ماه اصلن فکر سکس رو هم نمیکردم و حتی فکر این که با خودم ور برم رو نمیکردم . پشمای کسم اینقدر زیاد شده بود که دیگه کسم پیدا نبود . موهای زیر بغلم هم همین طور . ژیلت رو برداشتم و بدون اینکه کف بزنم آوردم رو کسم . دیدم کار نمیکنه . خوب معلوم بود این همه پشم رو باید با دستگاه چمن زنی بزنی. رفتم تو اتاق و یه دستگاه اصلاح قدیمی که مادرم اولین بار برام خریده بود تا پشمامو اصلاح کنم از تو ساک مخصوصم درآوردم و دوباره رفتم تو حموم و یه حال اساسی به زیر بغل و کسم دادم . کسم خیلی خوش نما شده بود . سفید و باد کرده که یه چوچوله کوچولو از بین لبای کسم اومده بود بیرون . خواستم یه کم با خودم ور برم که دیدم اصلن حالشو ندارم . اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خواب و همون طور لخت خوابیدم . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای زنگ تلفن منو بیدار کرد رفتم طرف تلفن و جواب دادم: الو؟از اون طرف صدای بلند ریحانه اومد:الو پریا ؟ مگه قرار نبود زنگ بزنی بابا ساعت هفته پس کی بریم آرایشگاه؟ ساعتو نگاه کردم پنج دقیقه مونده بود به هفت . بهش گفتم تا ده دقیقه دیگه خودمو آماده میکنم میام بیرون . کجا ببینمت؟
باهاش قرار گذاشتم و رفتم سر قرار . خیلی ساده رفته بودم بیرون . شهر تغییر زیادی نکرده بود . مردم همون بودن و شهر هم همون . انگار من فقط عوض شده بودم . خوب زندگی روال عادی خودشو طی میکنه . هر کی هم نتونه باهاش راه بیاد از قافله عقب میمونه . رندگی هیچ وقت منتظر کسی نمیمونه.
رفتم سر قرار . ریحانه نبود . یه چند دقیقه ای معطل شدم که اومد و با هم رفتیم آرایشگاه . بعد از اصلاح اومدیم بیرون و به ریحانه پیشنهاد دادم شامو بیرون بخوریم . اونم گفت :نه راستشو بخوای مادرت ازم خواسته که تو رو از تو این حال و هوای این مدت در بیارم و شام ببرمت اونجا . منم که میشناسی نمیتونم روی خالمو زمین بندازم . تو هم هر فکری میخوای بکن . دلم خیلی هوای خونوادمو کرده بود. بدون هیچ حرفی پیشنهادشو قبول کردم و رفتیم سمت خونه بابا . تو راه ریحانه گفت : ببین پری جون . من صلاح تو رو میخوام . برات وقت گرفتم بریم پیش روانپزشک . در ضمن اگه بخوای میتونی تو مغازه برادرم کار کنی . میدونم به پول احتیاج نداری فقط میخوام یه جوری سرت گرم باشه و دیگه نری تو فکرو خیال . رامین درسشو که تموم کرد براش کار نبود برای همین بابام یه وام گرفت و گاراژ پایین رو براش مغازه کرد . اونم یه مغازه خرید و فروش لوازم کامپیوتر زده کارش بد نیست . تو هم میتونی کمکش کنی . راستشو بخوای اون بی تجربش میخوام یه آشنا باهاش کار کنه . کی از تو بهتر . هم پسر خالشی هم ازت حساب میبره چون ازت کوچیکتره و هم خودت تو جامعه هستی و از تنهایی در میای . نظرت چیه؟
بهش گفتم باید فکر کنم و رفتم تو فکر دوباره . بدم نمیگفت . رامین هم پسر خیلی خوبی بود . به خاطر باباش از سربازی معاف شده بود و حالا هم به گفته ریحانه یه کار کوچیک واسه خودش دستو پا کرده بود . رامین خیلی پسر مودبی بود و من همیشه دوسش داشتم . اون اصلن شبیه پسرای فامیل نبود . نه اهل سیگار بود نه زیاد تو جمع شوخی میکرد و خیلی هم چشم پاک بود چیزی که تو این زمونه کم پیدا میشه . دیگه نزدیکای خونه مادرم بودیم . رسیدیم دم در . ریحانه زنگ زد ودرو باز کردن . ریحانه اول رفت تو . خواستم برم تو که یه دفه یه صدا اومد . برگشتم تو کوچه رو نگا کردم . تاریک بود . یه سایه که به نظرم یه زن بود نزدیک شد و گفت پری خانم ؟ منم گفتم بله کاری داشتین؟
یکم دیگه اومد جلو نور چراغ برق خورد تو صورتش . وای دوباره همون زن نفرت انگیز . با اون صدای خار دارش دوباره زد زیر خنده . منم خیلی ترسیدم و ریحانه رو صدا زدم و رفتم تو. ریحانه اومد پیشم و گفت چی شده . خواستم بگم اون زنه که پشیمون شدم و گفتم هیچی بریم بالا اما همش تو فکر این زنه بودم . اون کی بود ؟ سوالی که تا اون موقع براش هیچ جوابی پیدا نکرده بودم.....
بعد ا زدوماه پدرمو میدیدم . چقدر پیر شده بود تو این مدت . پدرام (برادر کوچیکم ) قد کشیده بود و از اون قیافه بچگونه دو ماه پیش در اومده بود . انگار چند سال گذشته . احساس میکردم زندگیم تلف شده . با همشون روبوسی کردم . سامان هم اونجا بود . بعد از نیم ساعت پیمان(برادر بزرگم ) برگشت . از پارسال که با زنش اختلاف داشتن و طلاقش داده بود دیگه ازدواج نکرده بود و صبح زود میرفت شرکت کوچیکش و تا شب بر نمیگشت . خیلی سرد باهام برخورد کرد . کلن اخلاق پیمان همین جوری بود زیاد نمیخندید . زیاد حرف نمیزد و خیلی سرد مزاج بود . حتی بعضی وقتا فکر میکردم تقصیر پیمان بوده از زنش جدا شده . شام رو خوردیم و صحبتای خونگی شروع شد .
جالب بود . حرف زدن یادم رفته بود . کلمات خودشونو ازم قایم میکردن . برای یه جمله گفتن چند بار به تته پته میافتادم و صحبت کردنم شده بود محنت . بابام و سامان و پیمان رفتن اون طرف حرفای مردونه بزنن و من با ریحانه رفتیم آشپزخونه . مادرم داشت ظرفا رو میشست . با ریحانه نشستیم پای درد دل . مادرم نمیذاشت ما ظرف بشوریم . حرفامون حول دوران بچگیامون میگشت . شیطنت ها و اذیتها و کتک خوردنها و خاطرات خوب و بد . زندگیمون تو بچگی شده بود یه عروسک اسباب بازی و چندتا تخته و روزی یه دوه لواشک یا آلو خشکه و از این جور ترشیهای خونگی. نه از پول خبری بود نه ازگردش های آنچنانی . آدم بچه های این زمونه رو میبینه شاخ در میاره . با این همه لوازم جدید و امکانات زیاد اما اونا طرف چیزای دیگه میرن . من یادم نمیاد که تو کل دوران بچگیم یه دونه معتاد دیده باشم اما امروز تعداد معتادین به حدی رسیده که به جرات میتونم بگم تو هر خونه به طور میانگین یه معتاد وجود داره . به سر ما چی اومده خدا میدونه .
مادرم ظرفارو تموم کردو گفت مادر من میرم نمازمو بخونم . در ضمن به خاطر تو میخوام قران رو ختم کنم . کاری داشتی تو اتاقم . بهش گفتم دستت درد نکنه . خودم به این چیزا اعتقاد نداشتم اما دلم نمیاومد دل مادرم رو بشکنم . بعد از شصت سال زندگی کردن با اون عقاید من نمیتونستم افکارشو عوض کنم .
مادرم رفت و من و ریحانه تنها شدیم . یکم بحث کردیم و حرفامون کشیده شد طرف سکس . بهم گفت راستی بهرام اهل حال بود یا نه؟ با این حرفش دوباره رفتم تو فکر . یاد اون وقتایی افتادم که با بهرام تنها بودم . چه لحظات خوشی سپری میشد . ریحا
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#32
Posted: 16 Jun 2010 08:12
ثریا
من ثريا هستم 34 سالمه شوهرم 42 سالشه ديابت داره و هميشه برادرش با خانوادش ميان خونمون به شوهرم سر ميزنن برادر شوهرم دوتا دوختر داره با يه پسر که پسره هيجده سالشه يه روز که اومده بودن خونمون من هم اسهال داشتم هر ده دقيقه به ده دقيقه ميرفتم توالت اون شب من باره ششمم بود که ميرفتم توالت و يه شلوار و یه پيراهن مردانه تنم بود . توالت خونمون قسمت بالاي ساختمونه و يک اطاقکي هم کنارش هست که آبگرم کن و يه سري خرت و پرت ريختيم اون و اون اطاقک کناره توالت هستش و يک دريچه و يه پنره کوچيک داره اون شب من نشسته بودم دستشوئي ميکردم که احساس کردم يکي داره دريچه رو بر ميداره اول ترسيدم فکر کردم جن يا دزدي اومده وقتي دستسو آورد دريچه رو بر داره دستشو ديدم و فهميدم که پسر برادر شوهرمه چون ساعت موچي اي که شوهرم براش خريده بود دستش بود من سرمو انداختم پايين گفتم آخه اين مي خاد کجاي منو ديد بزنه از تو دريچه از نيم تن به بالا رو فقط مي شد ديد منم که لباس جم و جور تنم بود صداي آه آهش ميومد که مطمئن بودم که داره جق ميزنه ولي براي چي رو نمي دونم دلم براش سوخت گتفم اين بد بخت فقط داره صورتمو مي بينه و جق ميزنه دکمه هاي پيرهنمو باز کردم و سينه هامو در آوردم که ببينه و جقشو بزنه که وقتي من اين کارو کردم اون داشت از خوشحالي مي مرد صداش ميومد که مي گفت دمت گرم خلاصه اونشب اون جق زد و منم هر وقت نگاهش ميکردم که زل زده بود به سينه هاي من بهش مي خنديدم . فردا شبش که اومده بودن ديدم که داره لحظه شماري ميکنه که من برم توالت منم بيکار نبودم که الکي برم اونجا اون جق بزنه يه لحظه با خودم فکر کردمکه شوهرم که ديابت داره و فقط با کاندوم با هام حال ميکنه برم ببينم اگه کيرش دورست و حسابي بود با اون يه حالي کنم اين با شلوار کرده بودم با همون پيرهن مردونه رفتم تو توالت شلوار و شورتمو در آوردم و آورزون کردم به جا حوله اي رفتم نشستم تو توالت و منتظر شدم بياد دريچه رو بر داره وقتي اومد و دريچه رو برداست اون هم منتظر شد من پيرهنمو در بارم که جق بزنه حدود يک ربع منتظر شد ديد که هيچ خبري نيست گفت اح دي بيار ديگه من که صداشو شنيدم بلا فاصله پيرهنمو در آوردم و اون داشت منو نگاه مي کردو جق ميزد من پاشدم وقتي که پاهاي لختم ديد و کسم داشت نگاه ميکرد دست از جق زدن برداشت فقط نگاه کرد هي ميگفت جون بخورمت منم رفتم جلوي دريچه سينه هامو کردم تو دريچه اونم تا اين صحنه رو ديد سر سينه هامو کرد تو دهن شو تند تند ميک ميزد چند دقيقه اي با سينه هام ور رفت اومدم ببينم کيرش چطوريه تا سرم از دريچه رد کردم دستاشو گذاشت رو لپم سريع لب گرفت کيرشو ديدم کيرش رو گرفتم تو دستم نرم و کلفت بود ولي يه کم کوتاه بود کلي لب گرفت پسر خوشگلي بود لباي نرمي داشت وقتي لب ميگرفت ازم خودم هم خوشم ميومد ولي بگم بيست دقيقه داشت لب ميگرفت کلافت کرد خودم خسته شودم صورتمو کشيدم عقت گفت يه لحظه دهنتو بيار جلو نميدونستم چيکار ميخواد بکنه دهنمو بردم جلو گفت بازش کن باز کردم زبونشو گذاشت تو دهنم با لباش لبامو بست و ميک ميزد دوباره صورتمو کشيدم کنار برگشتم کونمو کردم به سمت دريچه اولش يکم با دستش کسمو مالوند بعد کيرشو گذاشت و فشار داد رفت تو منم که بدنم داشت از شهوت مي لرزيد ارضا شدم همين که من آبم اومد اونم گفت زود باش بر گرد بر گشتم کيرشو گذاشت رو سينه هام آبشو ريخت رو سينم سرشو آوردم اينور باز ازم لب گرفت گفتم بسه بابا الآن که گمدش در بياد زود برو تا منم بيام اون رفت منم با دستمال کاغذي آبو پاک کردمو کسمو شستمو رفتم خلاصه از اون شب به بعد هر موقع ميومدن من ميرتم توالت اونم از تو اطاق من ميکرد يه روز انسورين شوهرم تموم شد انسورين يه آمپوليه که براي بردن قند تو سلولا بکار ميره و براي مريضاي ديابتي هستش شوهرم حالش بد بود زنگ زدم داداشش اومد بردش بيمارستان من پسرم با اونا رفت و دخترم که 8 سالشه موند پيش من ساعت هشت شب بود زنگ زدن درو باز کردم ديدم مجيد پسر برادر شوهرم با يکي ديگه اومدن تو اوني که با مجيد بود موند تو حياط مجيد اومد تو گفت زن عمو کسي که خونتون نيست گفتم نه گفت ميذاري منو رفيقم يکم باهات حال کنيم گفتم مگه اينجا جنده خونس که تو هر کي رو ميبيني بر ميداري مياري اينجا من بخاطر خودم ميام باهات تو دستشوئي ديگه قرار نيست هرکي که مياد روئ برداري بياري گفت تورو خدا ضايع نکن همين يهبار گفتم خيلي خب بگو بياد ول دفعه آخرت باشه کسي رو مياري پسره اومد تو رفتيم تو اطاق مجيد ده دقيقه کرد زود تموم شد آبش اومد پاشد رفت بيرون که اگه کسي اومد خبر بده پسره اومد تو اطاق انگار تا حالا کس نديده بود بدون اين که لخت بشه کيرشو در آورد کرد تو کير کوشيکي داشت من انگار هيچي حس نميکردم بعد نيم ساعت آبش اومد باشد از رو لبم گاز گرفت و رفت منم پاشودم رفتم کسمو شستم رفتم پيش مجيد گفتم ديگه با کسي نيايا گفت باشه يهو پسر اومد زد تو کونم گفت خب شمارتو بهم بده گفتم براي چي گفت بابام رفته يزد از يزد بياد ميخام با بابام بيايم اينجا بهش گفتم همين يه باري که باهات اومدم بسته اونم بخاطر مجيد بود برو ديگه اينورا پيدات نشه اونا رفتن منم اومدم تو خونه دخترم گفت مامان با اون دوتا رفتين اون تو چيکار کردين تعجب کردم گفتم هيچي آبگرمکن خراب شده بود اومدن درست کردن تا يه هفته بعد مجيد هر روز ميومئ خونمون بي هم حام کيرديم يه شب جمعه بود مهمون زياد داشتيم من داشتم غذا آماده ميکردم دستشوئيم داشتم ولي کارمو ول نکردم تو اين حال مجيد هي ميرفت ميومد ميگفت بريم ديگه حالا تو آشپز خونه شلوغ بود اين هم اعصابمو خورد ميکرد اومد دمه گوشم گفت جنده خانم زود باش بريم ديگه کيرم ميخواد کستو جر بده اين و که گفت بهم بر خورد کارو ول کردم رفتم تو توالت اون هم اومد گفتم اون حرفي که دمه گوشم گفتي رو دوباره بگو گفت جنده خانم کيرم مي خواد کستو جر بده هيچي نگفتم دامنمو دادم بالا شورتمو دادم پايين دولا شدم گفتم بکن گفتم تو مگه ديدي من جنده گيري کنم که بهم مي گي جنده گفت آره ديگه حالا خوبه دارم الآن ميکنمت داشتم با کيرش حال ميردم که دستشوئي هم داشتم گفتم بذار حالمو بکنم حساب شو ميرسم آبش اومد ريخت رو رونام انگشتشو گذاشت رو سوراخ کونم گفت سري بعد ميخوام اينجا رو جر بدم گفتم چرا سزي بعد الآن جر بده گفت باشه فقط جيق نزنيا گفتم خب کيرشو گذاشت دمه کونم چنان کيرشو فشار داد که آشکم در ومد دستشوئي داشتم که کنترلمو داشتم از دست ميدادم که همه رو بريزم بيرون گفتم اول ليس بزن بعد کن گفت باشه سوراخمو ليس زد گفتم پايين تر گوشه هاي کسم گاز مي گرفت و ميکشيد گفت اينو باياد جر داد گفتم امروز چي گفتي بهم گفت گفتم جنده خانم باز گفت ثريا جنده زن عمو جنده مي خوام با کيرم جرت بدم منم خيلي زورم اومد هر چي ان تو کونم بود رو ريختم تو صورتش برگشتم ديدمش تمام صورتشو ان برداشته بود هيچي نمي تونست بگه بهش گفتم تخم سگ چند بار ديدي من برم به همه برم که بهم ميگي جنده اولا من بجاطر اين که داشتي جق ميزدي اومدم باهات دوما چون شوهرم مريضه هم خاستم يه حالي تو بکني يه حالي هم من بکنم گفتم يه باره ديگه حرفي بهم بزني بيچارت ميکنم رفتم کونمو کسمو شستمو رفتم اونم خودشو تميز کردو رفت از اون روز به بعد يک ماهه ميگذره هر روز مياد ميگه بيا بهم بده ميگم برو گم شو
ميخام بگم که اگه به مرده هم رو بدي ميرينه تو کفنش
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 218
#33
Posted: 18 Jun 2010 07:58
متین و زن دایی
خونهي دايياينا روبروي خونه ما بود و ما با هم خيلي رفت و امد داشتيم بخصوص من و زن دايي خيلي با هم شوخي ميکرديم و وقتي کسي نبود من اصرار مي کردم که بيا کشتي و اون هم که ميدونست من دست بردار نيستم به شوخي با من کشتي ميگرفت و اينطوري بود که کم کم احساس کردم علاقه من بهش يه جور ديگه شده و خيلي دوست دارم که بدنشو از نزديک لمس کنم خلاصه اين کارها ادامه پيدا کرد تا اينکه بر اثر مشکلاتي که پدر و مادرم با داييم پيدا کردند ما با هم قهر شديم و من موندم و يه دنيا پلاسي. از اون به بعد کار من فقط ديد زدن خونه داييم بود (البته من هم با داييم قهر شده بودم و زنداييم هم به تبع آن با من تقريبا قهر شده بود) شب تا صبح ميرفتم کنار پنجره و با دوربيني که داشتم خونه داييم رو ديد ميزدم هم ميتونستم اتاقشونو ببينم و هم حياطشون از پشت پنجره خونه ما مشخص بود البته اونها هم ميدونستن که از خونه ما به خونشون ديد داره برا همين بعد از قهر شدن ما بخصوص تو تابستونها پنجره اتاقشونو ميبستند تا من نتونم چيزي ببينم و اينها منو حشري ترميکرد. يه روز که کسي خونه نبود داشتم حياطشونو ديد ميزدم که ديدم داره رخت ميشوره تنش فقط يه زيرپيراهن نازک و يه شلوار تنگ بود که کرستش از زيرش پيدا بود با دوربينم قشنگ داشتم از نزديک نگاش ميکردم که بعد از يه مدتي ديدم روشو کرد طرف خونه ما و تا ديد من دارم نگا ميکنم سريع رفت کنار خيلي اعصابم خورد شده بود که چرا خودمو قايم نکردم تا منو نبينه بعد از يکي دو دقيقه ديدم تلفن زنگ ميزنه گوشي رو ورداشتم ديدم زنداييه قبل از اينکه بتونم حرفي بزنم گفت: اگه فکر ميکني با اين کارها چيزي بهت ميرسه کور خوندي بدبخت. اينو گفت و قطع کرد، مونده بودم چيکار کنم دوباره رفتم پشت پنجره ديدم اين دفعه لباس تنش کرده و تمام رختها رو جمع کرد و برد. ديگه داشتم ديوونه مي شدم از اين ميترسيدم از لج ما نره جايي نگه، خلاصه داشتم اون قضيه رو فراموش ميکردم که يه روز که اتفاقي داشتم از جلوي پنجره رد ميشدم ديدم يکي از دوستاي داييم از ماشين پياده شد و رفت طرف خونه داييم زنگ زد از پشت آيفون يه خورده صحبت کرد که در باز شد و رفت تو ديدم زندايي اومد پايين همين که همديگر رو ديدند شروع کردند به بغل کردن و بوسيدن هم بعد دوست داييم اونو بغل کرد و برد بالا که بعد ديگه نفهميدم چي شد ولي همين کافي بود تا من دق دلمو رو زندايي خالي کنم فردا صبح موقع رفتن به دانشگاه ديدم که از نونوايي برگشته ولي دست خالي. اومد که بي اعتنا از پيشم بگذره وقتي داشت از جلوم رد ميشد گفتم مي خواستي به (م)(دوست داييم) بگي که نونو بياره دم درت که تو توي زحمت نيفتي اينو که گفتم يهو رنگش پريد و گفت منظورت چيه به حالت مسخره گفتم من زورم اينه تو زورت چيه بعد از کنارش رد شدم ميدونستم حرف من کار خودشو ميکنه فردا صبح براي اينکه سلطه خودمو بهش بفهمونم واينکه سکس با اونو حق خودم ميدونم زنگ زدم خونشون خودش گوشي رو ورداشت براي اينکه مطمئن بشه گفتم من تمام قضيه تورو با دوست دايي ميدونم يا همين الان مياي اينجا تا يه دل سير بکنمت و يا اين موضوع رو يه جوري به دايي ميرسونم. تا اومد چيزي بگه گفتم من حرفم اينه بقيشو خودت ميدوني اينو گفتم و تلفنو قطع کردمهمين جور از پشت پنجره نگاه ميکردم که ديدم درشون باز شد و داره مياد خودمو آماده کردم رفتم پايين همين که در زد درو باز کردم تا اومد تو از همون جا بغلش کردم خواست حرفي بزنه که گفتم تو که به بغل رفتن عادت داري چته؟ بردمش تو زيرزمين گفتم بخدا اگه يک کلمه در طول اين کارهام حرفي بزني هم ميکنمت و هم اين خبر رو تو فاميل پخش ميکنم ديد دارم جدي ميگم کم کم شروع کرد آروم گريه کردن خواست حرفي بزنه که گفتم ميخواي هم بکنمت هم خبرتو پخش کنم که ساکت شد. شروع کردم به در آوردن لباسلش داشتم ديوانه ميشدم وقتي شورتشو در آوردم بي اختيار افتادم به جون کسش و هي ليس ميزدم که آه و ناله اون هم شروع شد گفتم چون وقت زيادي ندارم نميتونم زياد باهات ور برم و يسره ميرم سر اصل مطلب خوابوندمش روي تختي که اونجا بود و پاهاشو باز کردم يه نگاه بهش کردم ديدم داره تو نگاهش التماس ميکنهگفتم جيک جيک مستونت بود فکر زمستونت نبود؟ اون موقعي که پشت تلفن منو کنف ميکردي بايد فکر امروزشم بودي اينو گفتمو محکم گذاشتم تو کسش يهو جيغ بلندي کشيد گفتم هيس اگه بخواي اينجوري ادامه بدي ممکنه يه حرف از دهنت بياد بيرون اونوقت ديگه کس دادنتو حروم ميکني بهت که گفتم. بعد شروع کردم به تلمبه زدن و اون هم ديگه داشت خودشو از درد ميکشت کسکش انگار تا حالا نداده بود يه خورده تو کسش نگه داشتم تا ابم به اين زودي نياد فکر کرد ميخام تموم کنم که يه نفس راحتي کشيد گفتم کجاشو ديدي تازه ميخوام بذارم تو کونت که ديگه به گريه کردن افتاد. گفتم اين هم که داري گريه ميکني دارم بهت لطف ميکنم واي به حالت اگه يه حرف از دهنت بياد بيرون کيرمو از کسش در آوردم و بدون معطلي گذاشتم تو کونش گريش لحظه به لحظه بلند تر ميشد و همزمان من هم تند تر ميکردمش احساس کردم داره آبم مياد گفتم حيفه آبمو تو کونش بريزم کيرمو در اوردمو دوباره گذاشتم تو کسش بعد از چند بار تلمبه زدن ديگه آبم اومد محکم بهش چسبيدم تا نتونه در بره فهميده بود که ميخوام بريزم تو کسش هي تقلا ميکرد که در بره ولي ديگه دير شده بود و من تمام آبمو ريختم تو کسش هي هلم ميداد عقب که از روش برم کنار گفتم کار را آنکس کرد که تمام کرد حدود يک دقيقه محکم بغلش کردم تا آبم خوب توش خالي بشه بعد ولش کردم . ديگه گريه امونش نميداد گفتم حالا ميتوني حرف بزني اما اون فقط گريه ميکرد رفت طرف لباساش که يهو پريدم و شورت و کرستشو گرفتم. گفت اينارو چرا گرفتي گفتم اين بليط نوبت بعديه گفت قرار ما اين نبود گفتم حالا شده ديگه ميخواستي اينقدر با حال نباشي هر چي خواهش کرد ندادم گفتم از اين به بعد هر وقت بيکار شدم بهت خبر ميدم بياي اينجا گفت تو يه نامردي. ديگه از اين خبرا نيست و هر چي فحش تو دهنش بود بهم داد که موهاشو محکم گرفتم و بزور كشوندمش تو حياط و يه لگد در کونش زدم و گفتم زود برو بيرون تا کسي نديده ازاين به بعد هم هر وقت گفتم مياي اينجا تا پارت کنم و در رو باز کردم انداختمش بيرون از اون به بعد ديگه کار من شد کردن اون و هر دفعه هم شورت و کرستي که پاش بودو گروگان ميگرفتم تا دفعه بعد...
خیلی بالاییم(میتونی بگیرمون)