ارسالها: 533
#44
Posted: 20 Aug 2010 05:47
سکس با دخترعمه هام
همه چیز از یه اس ام اس شروع شد. آنا و سمیرا دختر عمه های من بودند. آنا دو سال و سمیرا یک ماه از من بزرگتر بودن و همه می دونستن که من چقدر سمیرا رو دوستش دارم. دیگه تو کل فامیل همه ما دو تا رو واسه هم میدونستند. خانواده عمه ام هر چی خواستگار که برای سمیرا رفته بودن رو با این حرف که سمیرا قراره با پسر دائیش ازدواج کنه رد کرده بودن و خانواده من هم کاملا با این ازدواج راضی بودن اما همه چیز یهو بهم خورد.
سمیرا خواستگاری من رو قبول نکرد و گفت کیانوش مث برادر من میمونه و من هم فعلا قصد ازدواج ندارم. این ماجرا تا یک سال ادامه داشت و من هر روز داغون تر میشدم.تا اینکه یه روز سمیرا حرفی رو که نباید میزد و زد و با گفتن این حرف که من نمیخوام با یه بچه ازدواج کنم و بعد از ازدواج بچه داری کنم بزرگترین توهین رو به من کرد و من هم همه چی رو تموم کردم ولی این پایان شروع ماجراهای دیگه توی زندگی من شد. بعد از اون ماجرا دیگه سمیرا با بقیه دخترا برای من فرقی نداشت و بعد از یه مدت دوباره روابط عادی شد، البته این در ظاهر بود و من از سمیرا کینه ای به دل گرفته بودم که نمیتونستم فراموشش کنم و میخواستم ازش انتقام بگیرم ولی نه میدونستم چه جوری و نه اینکه دلم میومد.28 سالم شده بود و خانواده روم فشار می آوردن که زودتر ازدواج کنم من هم برای فراموش کردن قضیه سمیرا بی میل به ازدواج نبودم .مث بقیه دوستام با سمیرا هم اس ام اس بازی میکردم ولی مودبانه. تا اینکه یک روز یه اس ام اس نیمه سکسی برام فرستاد بعد از اینکه بهش جواب دادم که این چیه فرستادی سریع ازم عذر خواهی کرد که اشتباهی فرستاده هر چند بعدا فهمیدم که عمدا برام فرستاده بود. ولی این شد دلیل یه رابطه جدیدتر که با فرستادن اس ام اس های سکسی برای همدیگه شروع شد.تا اینکه یه روز یه اس ام اس برام فرستاد که کون عضو پرکاریه و چند تا دلیل هم آورده بود و آخرین دلیل هم گفته بود که وقتی از عقب میدی کون گنده میشه. من هم تو جواب براش نوشتم: پس واسه همینه که مال تو هم گنده شده. سریع بهم جواب داد که: نه عزیزم هنوز این افتخار نصیب کسی نشده که بخواد بهش دست بزنه. من هم تو جوابش نوشتم: پس من میتونم این افتخار رو نصیب خودم کنم. که جواب داد : تو این غلطا ، بچه دهنت هنوز بوی شیر میده، برو هر وقت بزرگ شدی بیا. باز هم برجکم رو زد و من دیگه نتونستم ادامه بدم.
این قضیه گذشت تا چند شب بعد توی خونه عموم اینا دیدمش. از دور یه نیشخندی به من زد و رفت. منم دلم رو به دریا زدم و رفتم یواشی بهش گفتم: من هنوز سر حرفم هستم و آروم طوری که کسی نفهمه یه دستی روی کونش کشیدم دوباره گفتم: که خودت باید امتحان کنی که دهنم بوی شیر میده یا نه. یهو مث برق گرفته ها صاف شد و گفت: گمشو خجالت بکش. اما این بار من بودم که بهش خندیدم و رفتم تا آخر شب چند بار دیگه هم این حرفا رو بهش گفتم و حسابی اعصابش رو بهم ریختم. بعد از اون شب تا یه هفته هر روز بهش اس ام اس میزدم که کی و کجا قرار بزاریم تا من کونت رو گنده کنم و از این حرفا. تا اینکه یه روز بهم زنگ زد که: تو از جون من چی میخوای؟ و من هم بدون رودربایستی گفتم : اون باسن خوشگلت رو. بعدش گفت: بعدش میخوای چکارش کنی ؟ منم دیدم فرصت خوبی بدست اومده و اگه بخوام این فرصت رو هم از دست بدم شاید دیگه هیچوقت نتونم کاری کنم گفتم: کار خاصی انجام نمیدم و شاید یه کم نوازشش کنم و دستی به روش بکشم و یه کم باهاش بازی کنم. برگشت گفت: خیلی پررو شدی قدیما اینطور بی حیا نبودی. گفتم قدیما رو ول کن، کی میتونی بیای پیشم و خندیدم و اونم گوشی رو قطع کرد.کم کم داشتم به منظورم نزدیک میشدم.
اواسط تابستون بود چند روز بعد از اون ماجرا خانواده ام رفتن مسافرت و من هم به بهانه اینکه نتونستم مرخصی بگیرم موندم تهران. میدونستم پنج شنبه ها سر کار نمیره واسه همین پنج شنبه روبیرون نرفتم و موندم خونه. حدود ساعت ده زنگ زدم خونه عمه ام. عمه ام گوشی رو برداشت و بعد از احوالپرسی گفت کجایی؟ گفتم اضافه کار سرکار هستم و با سمیرا کار دارم خونه هست؟ عمه گفت:سمیرا تازه از حموم در اومده داره لباساش رو میپوشه و میخواد با دوستاش برن بیرون چند لحظه صبر کن و گوشی رو گذاشت و به سمیرا گفت: سمیرابیا کیانوش پشت خطه؟ چند دقیقه بعد گوشی رو برداشت و بعد از احوالپرسی گفتم : الوعده وفا من امرزو رو بیرون نرفتم و خونه موندم که تو بیای پیش من و تو هم که مثل اینکه از قبل میدونستی و رفتی حموم خلاصه صفایی دادی به خودت و زدم زیر خنده. کفرش در اومده بود و آروم گفت: زهر مار و من با دوستم قرار داریم و داریم میریم بیرون، اصلا تو از جون من چی میخوای؟ گفتم: هیچی ولی منتظرم بیای و بهم بگی چرا اون حرفا رو بهم زدی؟ خواست خداحافظی کنه که عمه گوشی رو گرفت و گفت کیا نوش جان عمه شام بیا خونه ما؟ منم گفتم: باشه عمه من تا عصری سر کار هستم بعدشم زنگ میزنم اگه سمیرابیرون بود با هم میایم. عمه هم گفت : باشه رو به سمیراکرد و گفت: سمیراعصری کیانوش از محل کارش بهت زنگ میزنه اگه بیرون بودید با هم بیاین و اگه هم که زودتر اومدی که هیچ و بعدش با من خداحافظی کرد. همه چیز روبراه بود ولی مطمئن نبودم که سمیرابیاد ولی همین که حرصش رو در آورده بودم برام کافی بود و اصلا قصدم از زنگ زدن این بود که روزش رو خراب کنم.
بلند شدم رفتم حموم و یه کم خودم رو تر و تمیز کردم و بعدش لباس پوشیم رفتم بیرون و یه کم برای ناهار خرید کردم و برگشتم. نشسته بودم داشتم آهنگ گوش میدادم و ساعت نزدیک 1 بود و کم کم میخواستم یه چیز درست کنم تا برای ناهار بخورم که صدای زنگ اومد.بی خیال رفتم سراغ آیفون و با شنیدن صدای سمیرا که از پشت آیفون گفت: منم سمیرادر رو باز کن، سر جام خشکم زد. در رو باز کردم و چند لحظه بعد سمیرااومد توخونه. یه شلوار لی و یه مانتو که تا زانوش بود و یه شال که دور سرش پیچیده بود. مثل همیشه یه آرایش کم که خوشگلش کرده بود. سمیراحدود 165 سانت قدش بود و حدود 57 کیلو هم وزنش، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر. ولی خیلی سفید بود و گرمای تابستون باعث شده بود حسابی صورتش قرمز بشه.یه سلام داد و رفت سمت دستشویی که دست و صورتش رو بشوره. بعد از چند دقیه دیدم برگشت تو اتاق، در حالیکه مانتوو شالش رو در آورده بود و فقظ شلوار لی و یه دونه تاپ بندی که تا بالای نافش بود تنش بود. اومد نشست روی مبل و در حالیکه هی سعی میکرد با پایین تاپش روی نافش رو بپوشونه بی مقدمه گفت: تو از جون من چی میخوای هان؟ چرا دست از سر من بر نمیداری؟ اگه بگم غلط کردم راحت میشی؟ تو این چند ساله اخلاقش دستم اومده بودو میدونستم زود جوش میاره وبعدش آروم میشه و گفتم: صبر کن بابا بذار به چیز بیارم بخوری بعد دعوا کن و بعدش در حالیکه سینی شربت دستم بود اومدم تو اتاق. ولی یه حسی میگفت که سمیرابیخودی نیومده اینجا. براش شربت ریختم و رفتم کولر رو زدم رو دور تند و اومدم لیوانم رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم. تا من برم و برگردم لیوانش رو خورده بوده تکیه داده بود به مبل و سرش رو داده بود عقب تا باد بهش بخوره.خط سینه اش از زیر تاپش زده بود بیرون و همین باعث شد کیرم توی شورتم جابجا بشه. دستم رو از پشت انداختم و شروع کردم با موهاش بازی کردن و یه کم خودم رو بهش نزدیک کردم. زیر چشی یه نگاهی کرد و گفت کیا خودت رو بهم نچسبون گرممه و بعد همونطوری آروم ادامه داد آخه پسر تو چی میخوای از من؟ گفتم: تو داغونم کردی یادت رفته؟گفت: کیا شروع نکن اون یه قضیه بود و تموم شد و رفت پی کارش. کله ام داغ شده بود، سمیراپیشم بود و من کاری نمیتونستم بکنم. یه کم از شربت رو خوردم که سمیراگقت برای من هم بریز من تشنمه هنوز. لیوان خودم رو بردم سمت لبش و تا اومد بخوره یه کم بیشتر کج کردم و یه کم از شربت ریخت روی لپش و گردنش و تا وسط سینه هاش رفت. یه دفعه تو جاش نشست و گفت: چیکار میکنی دیونه و خواست بلند شه که نذاشتم و صورتم رو بردم سمتش و گفتم: دیوونتم دیونه. انگار که شهوت رو توی چشمام دیده باشه گفت: نکن کیا هوا گرمه تازه از بیرون اومدم گرممه ، اذیتم نکن و خواست دوباره بلند شه که لیوان رو گذاشتم رو میز و دو دستی گرفتمش خوابوندمش رو مبل.
اصلا توقع این کار رو حداقل به این زودی نداشت ( این رو بعدا خودش بهم گفت) و صورتم رو نزدیک صورتش کردم. یه کم اخم کرد و گفت کیا تو رو خدا اذیتم نکن و روش رو برگردوند. با دستام سرش رو برگردوندم و گفتم سمیراکاری باهات ندارم و لبم رو روی لبش گذاشتم، فشارشون دادم.اولش یه کم سر سختی میکرد ولی بعد از یکی دو دقیقه اون هم یواش یواش شروع کرد به لب گرفتن. لبامون رو هم گره خورده بود و داشتیم لب میگرفتیم ولی جامون مناسب نبود. لبم رو جدا کردم و دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. گفت: چیه؟ گفتم: هیچ بریم تو اتاق رو تخت من. گفت : نه همینجا خوبه. ولی چشاش چیز دیگه ای میگفتن و وقتی دستش رو کشیدم با بی میلی بلند شد و باهام اومد. رو تخت نشوندمش و گفتم : تاپت رو در نمیاری؟ گفت قرارمون این نبودا. گفتم :نترس کاریت ندارم و گفت: من حوصله ندارم و رو تخت دراز کشید. روش دراز کشیدم و لبام رو دوباره گذاشتم روی لباش و انگار که منتظر باشه سریع زبونش رو کرد توی دهنم.آروم لبم رو از لباش جدا کردم و اومدم سمت گردنش و زیر گلوش که از شربتی که ریخته بودم شیرین شده بود و شروع کردم به لیس زدنش و با دستام هم شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش. کم کم صدای آه و ناله اش بلند شده بود و بعد از چند دقیقه حس کردم که سینه هاش دارن سفت میشن. برش گردوندم رو خودم و تاپش رو از تنش در آوردم و از پشت گره سوتین آبیش رو در آوردم و سینه هاش رو آزاد کردم. خیلی شهوت انگیز شده بودن وشروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه هاش. یک دفعه بهم گفت تو نمیخوای لباست رو در بیاری. نگاه کردم دیدم هنوز لباسام تنمه. از زیرش خودم رو کشیدم بیرون و سریع پیرهن و شلوارم رو در آوردم و با یه شورت دوباره روش دراز کشیدم.تنم که یه تنش خورد انگار که به یه تنور چسبیده باشم بدنم داغ شد. مچ دستاش رو گرفتم و بردم به سمت بالا و شروع کردم به لیسدن سینه هاش و زیر بغلش و زیر گلوش.سینه هاش کاملا سفت شده بودن و نوک سینه هاش که بیرون زده بود رو با لبام گاز گرفتم که صداش رفت به آسمون. دیگه کاملا حشری شده بود، دستم رو بردم روی کسش و آروم شروع کردم به فشار دادن از روی شلوار. دیگه کاملا در اختیار من بود. یه کم دیگه با سینه هاش بازی کردم وکم کم رفتم سمت شلوارش و با کمک خودش شلوارش رو از تنش در آوردم که یک دفعه چشمم برای اولین بار افتاد به بدنش. یه بدن سفید و بدون مو که فقط یه شورت سفید تنش بود که اونم جلوش خیس شده بود. واقعا کنترلم رو از دست داده بودم. سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم به لیسیدن رون هاش و آروم رفتم سمت کسش. از بس که حشری بودم همونطوری کسش رو با شورتش کردم توی دهنم. صدای سمیرااتاق رو برداشته بود و اگه صدای موزیک نبود همه میفهمیدن چه خبره. شورتش رو هم از پاش کشیدم بیرون و اون کس بی موش که از شدت حشر هم قرمز شده بود و هم کمی هم باد کرده بود از لای پاش زد بیرون. سرم رو بردم سمت کسش که گفت کیا فقط مواظب باش و دیگه چیزی نتونست بگه. وقتی که داشتم کسش رو لیس میزدم دستاش رو روی سرم احساس کردم که داشت سرم رو روی کسش فشارش میداد و داد میزد و میگفت: کیا بخور، بخورش، همش مال خودته بخورش، که یه دفعه دیدم ماهیچه های شکمش دارن تکون میخورن و با چند تا تکون شدید آروم شد. تازه یادم افتاد که بابا یه کیری هم توی شورت ما هست که بادکرده که تا حالا اونقدر بزرگ ندیده بودمش. برش گردوندم که با ناله گفت کیا چکار میکنی؟ گفتم: مگه قرار نبود کونت رو گنده کنم که یه دفعه خواست بلند شه که نذاشتم هر چند هودش هم جونی نداشت. گفت کیا جون من نکن من تا حالا سکس نداشتم. گفتم میدونم و به زور برش گردوندم. گفتم سمیرااگه درد داشت نمی کنم و کامل برش گردوندم. از توی کمد کنار تختم یه کرم در آوردم و مالیدم روی سوراخ کونش. راست میگفت: سوراخش تنگ تنگ بود و همین منو حریص تر میکرد. خودش رو سفت کرده بود که یه دستم رو بردم سمت کسش و آروم شروع کردم به مالوندن که دوباره صداش در اومد و شل شد و منم یه انگشتم رو تا بند اول کردم توی سوراخ کونش.
داشت حال میکرد و من هم یواش یواش دومین انگشتم رو کردم تو سوراخ کونش که آهش بلند شد. بازم حشرش زده بود بالا و منم داشتم انگشتام رو توی کونش میچرخوندم. دوباره کاملا حشری شده بود و منم انگشتام رو در آوردم و دوباره سوراخ کونش رو چرب کردم و یه کم هم به کیرم مالیدم و رفتم پشتش. نوک کیرم رو گذاشتم دم سوراخش و بعد از یه کم بازی کردن یه دفعه سر کیرم رو تا ختنه گاه کردم تو کونش. مث برق گرفته ها پرید جلو که شونه هاش رو گرفتم و دو باره یه کم کیرم رو فشار دادم که دیگه صداش در اومد. شهوت از سرش پریده بود و داشت درد میکشید و هی میگفت: کیا تو رو خدا بکش بیرون، جون من بکش بیرون، سوختم کیا، آی مامان سوختم. ولی من دیگه گوشم به این حرفا بدهکار نبود تموم اون چند سال گذشته داشت از جلوی چشام رد میشد و یه حس بدی رو تو وجود من بیدار میکرد و این دیگه برای من فقط یه سکس نبود، بلکه بیشتر شبیه انتقام بود. میخواست از زیرم در بیاد که سنگینی تنم رو انداختم رو تنش و این دفعه کیرم رو تا آخر کردم توی کونش. دیگه ناله نمیکرد و صداش بیشتر شبیه گریه شده بود. یه کم به خودم اومدم و دلم براش سوخت ولی میخواستم که ارضا بشم. دو سه دقیقه کیرم رو توی کونش نگه داشتم و بعدش شروع کردم به عقب و جلو کردن. سمیراهم از دردش کم شده بود و کم کم داشت حال میکرد ولی همچنان ناله هم میکرد.دوباره حشرم زده بود بالا و شروع کردم به محکم کردن و دوباره صدای سمیرابلند شده بودکه: کیا یه کم یواش تر دارم پاره میشم ولی من توجهی بهش نمیکردم و همونجور عقب جلو میکردم و با دستام هم سینه هاش رو فشار میدادم که احساس کردم تمام ستون فقراتم داره تیر میکشه و ابم میخواد بیاد. کیرم رو کشیدم بیرون و همه آبم رو روی کمرش خالی کردم و افتادم کنار سمیراروی تخت. سمیراهم مث اونایی که زخم خورده باشن روی تخت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن. سوراخ کونش گشاد شده بود و یه مقدار از آبم هم تو سوراخش بود.صورتم رو بردم نزدیک صورتش که دیدم از بس اشک ریخته متکای زیر سرش خیس خیس شده و بعدش روش رو برگردوند یه طرف دیگه. با لباسم بدنش رو تمیز کردم و ملافه رو کشیدم روش تا یه کم دراز بکشه و خودم رفتم حموم و وقتی برگشتم دیدم همونجور لخت نشسته و ملافه رو دور خودش پیچونده. یه نگاه بهم کردو بهم گفت خیلی نامردی، تو که داشتی حال میکردی پس چرا اینجوری؟ بی توجه به من ملافه رو انداخت زمین وهمونجور لخت آروم آروم رفت سمت حموم.
میدیدم که داره به سختی راه میره ولی منظره اون بدن و اون کونش از پشت که داشت تکون میخورد دوباره کیرم رو بلند کرد ولی من انتقامم رو گرفته بودم.تقریبا از ماجرای اون روز من و سمیرا دو هفته میگذشت، و هنوز برای خودم غیر قابل باور بود که تونسته بودم با سمیرا سکس داشته باشم. بعد از اون روز چند بار با اس ام اس بهش تیکه انداخته بودم ولی از قرار معلوم اون هم بدش نیومده بود هر چند بابت اون جور وحشیانه کردنش همش بهم بدو بیراه میگفت. عصری که از سر کار برگشتم خونه دیدم موبایلم زنگ خورد. شماره شهرام پسر عمه ام بود.بعد از احوالپرسی بهم گفت که اون کتاب و سی دی رو که ازش خواسته بودم برام گرفته و قرار شد فردا بعد از ظهر برم خونشون و ازش بگیرم.. روز بعد تقریبا بعد از ظهر رو بیکار بودم و واسه همین دو ساعتی زودتر از محل کارم اومدم بیرون و رفتم سمت خونه عمه ام تا کتاب و سی دی رو از شهرام بگیرم. حدود ساعت سه بود که رسیدم دم در خونشون و زنگ زدم و آنا در رو برام باز کرد. رفتم بالا و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: شهرام کجاست؟ گفت مگه خبر نداری؟ گفتم چی رو؟ گفت یکی از اقوام بابا دیروز فوت کردن و شهرام با مامان و بابا رفتن ختم و بعد از شام و میان. گفتم آخه قرار بود ازش کتاب و سی دی بگیرم. آنا گفت اتفاقا شهرام به ما گفت که اگه تو اومدی کتاب و سی دی رو بهت بدیم. گفتم به ما؟ مگه شما چند نفرید؟ آنا گفت : من و سمیرا دیگه. گفتم مگه سمیراخونه اس؟ گفت: آره رفته حموم، بشین تا من کتاب و سی دی رو برات بیارم. با گفتن این حرف انگار که بهم شوک وارد شده باشه یه لحظه موندم و یک دفعه یاد چند رو قبل و سکسی که با سمیراداشتم افتادم و همین باعث شد که کیرم بلند شه. زیاد ضایع نکردم و سریع نشستم رو مبل. ولی فکر سمیراو اون بدن سفیدش از ذهنم بیرون نمیرفت. تو فکر سمیرابودم که آنا با یه کتاب و یه سی دی اومد و بهم داد و گفت بیا اینا رو بگیر تا من یه چیز بیارم بخوری. کتاب و سی دی رو گرفتم و رو صندلی جابجا شدم و شروع کردم با صفحات کتاب بازی کردن ولی فکر و ذهنم پیش سمیرابود که یه دفعه آنا با یه لیوان شربت اومد جلوم. ازش تشکر کردم و لیوان رو ازش گرفتم و آنا رفت سمت اتاق خودشون. یه لحظه سرم رو بالا کردم و توی اتاق رو نگاه کردم و یه دفعه موندم. آنا داشت لباس عوض میکرد و دامنش رو در آورده بود و میخواست شلوار بپوشه و بدون اطلاع از اینکه من دارم از تو شیشه کتاب خونه اونو دید میزنم، شلوارش رو پوشید و بعدش هم پیرهنش رو در آورد یه دونه تاپ تنش کرد و مانتوش رو از روش پوشید. حسابی داغ کرده بودم، از یه طرف سمیراکه تو حموم بود و از اینطرف هم آنا که موقع عوض کردن لباساش اون تن و بدنش رو دید زده بود.دهنم خشک شده بود و لیوان رو برداشتم و یه کم از شربت خوردم. یه دفعه آنا اومد تو بهم گفت: کیا تو هستی اینجا؟ گفتم چطور مگه؟ گفت من دارم میرم بیرون یه کم خرید کنم و برگردم. اگه هستی من برم و نیم ساعته برگردم. مثل اینکه دنیا رو بهم داده باشن گفتم: آره آره ، هوا بیرون خیلی گرمه و منم عجله ای واسه رفتن ندارم، یه کم میمونم تا هوا کمی خنک بشه و بعد میرم. با گفتن این حرف آنا هم حرف من رو تائید کرد و گفت پس من برم و زود بیام و رفت سمت در کفشاش رو پوشیدو رفت بیرون. باورم نمیشد که من دوباره با سمیراتو خونه تنها هستم، اونم سمیرای که میخواست از حموم در بیاد و همین فکر کاملا دیونه ام کرده بود. از رفتن آنا چند دقیقه میگذشت و من همش داشتم به سمیرافکر میکردم و با کیرم بازی میکردم و همین باعث شده بود دیگه کاملا راست بشه و از زیر شلوار بزنه بیرون.
تو همین فکرا بودم که یه دفعه با صدای سمیرابه خودم اومدم که داشت میومد سمت پذیرایی و میگفت: آنا اون حوله بزرگه کجاست؟ تا از جام بلند شدم اون هم رسید به دم در پذیرایی و یه دفعه چشمامون تو هم گره خورد و چند لحظه وایستادیم ، نمیتونستم باور کنم. سمیرایه حوله کوچیک دور سرش بود و یه حوله هم دور سینه هاش که تا یه کم زیر کسش رو پوشونده بود و وقتی قدم بر میداشت کس سفیدش از زیر حوله معلوم میشد. تا منو دید گفت: تو، تو اینجا چکار میکنی؟ یه نگاه به شلوار من که کیرم از زیرش باد کرده بود انداخت ویه دفعه حواسش رفت به لباس خودش و سریع رفت سمت اتاق خودشون. منم مث دیونه ها معطل نکردم و دنبالش دویدم و تو لحظه آخر که میخواست در رو ببنده، بهش رسیدم، کاملا غیر قابل باور بود. سمیرایه دستش روی حوله بود و یه دستش روی در تا در رو ببنده ولی خوب من زورم بیشتر بود و با یه فشار در رو باز کردم. سمیرامث اینکه ترسیده باشه گفت : کیا چکار میکنی؟ برو بیرون میخوام لباس عوض کنم و بعدش داد زد: آنا آنا کجایی؟. گفتم آنا نیست رفته بیرون و نیم ساعت دیگه بر میگرده و من و تو الان تنها هستیم. مث اینکه آب روی آتیش ریخته باشی یه دفعه گفت: کیا جون من برو بیرون بزار لباسم رو بپوشم ، حالم خوب نیست. بعد میام پیشت. گفتم به همین راحتی، برو بیرون من حالم خوب نیست؟ هولش دادم تو رفتم سمتش که گفت: کیا اینکار رو نکن و رفت روی تختش. رفتم سمتش و چسبوندمش به دیوار. کنترلم رو از دست داده بودم، سمیرالخت لخت و فقط با یه حوله جلوی من وایستاده بود و هی تقلا میکرد که از دستم در بره. دستاش رو گرفتم به دیوار چسبوندم و لبم رو گذاشتم روی لبش. باز داشت مث دفعه قبل سر سختی میکرد که جفت دستاش رو از بالای سرش با یه دستم گرفتم و با اون یکی دستم حوله رو شل کردم که یکدفعه حوله افتاد. خواست جیغ بکشه که لبم رو روی لبش فشار دادم و با دستم شروع کردم به مالوندن کسش. از دستش کاری بر نمیومد و کم کم داشت ناله میکرد. کیا تو رو خدا بسه. کیا الان نه بزار یه فرصت دیگه ، کیا الان آنا میاد. ولی من گوشم با این حرفا بدهکار نبود.سمیرابا اون بدن مث بلورش لخت و خیس جلوی من وایستاده بود هیچ کاری هم از دستش بر نمیومد. کسش رو ول کردم و حوله رو یه دستی رو تخت پهن کردم وخواست در بره که دوباره دستش رو گرفتم و سمیرارو خوابوندم روی تخت. خودم هم رو پاش نشستم تا نتونه تکون بخوره. سریع لباسم رو در آوردم و کمربند شلوار و رو هم شل کردم و همون جور که دستای سمیرارو با یه دستم نگه داشته بودو شلوار و شورتم رو از پام در آوردم. سمیراانگار که میدونست دیگه راهی نیست خودش کم کم آروم شد و وقتی روش خوابیدم و بدنامون با هم تماس پیدا کرد، یه آه بلند کشید واین بار خودش لباش رو گذاشت روی لبم و شروع کردیم به لب گرفتن. یه کم که گذشت سمیراهم کم کم داغ شد و شروع کرد به آه و ناله کردن. تمام بدن سمیرابوی صابون و شامپو میداد و همین منو دیونه تر میکرد و با شدت هر چه تمام تر شروع کردم به خوردن سینه هاش و لیسیدن بدنش. چند دقیقه ای تو همین حال بودیم و سمیراهم دیگه صداش بلند شده بود که یه دفعه دست سمیرارو روی کیرم احساس کردم که داشت باهاش بازی میکرد و فشارش میداد. خودم رو جابجا کردم تا تو حالت 69 بتونیم قرار بگیریم واون با کیرم بازی کنه و دوباره شروع کردم به لیسیدن کسش که یکدفعه داغی یه چیز رو روی کیرم احساس کردم. برگشتم نگاه کردم دیدم سمیراکیرم رو کرده توی دهنش میخواد برام ساک بزنه.
لذتی بهم دست داده بود که تا به حال تجربه نکرده بودم و همین باعث میشد من هم با شدت بیشتری کسش رو بلیسم. یه چند دقیقه ای که گذشت احساس کردم که آبم میخواد بیاد و کیرم رو از دهن سمیرادر آوردم و خواستم سمیرارو برگردونم که گفت چیکار میخوای بکنی کیا؟ گفتم:هیچی میخوام برم سر اصل ماجرا. سمیراگفت : نه کیا این دفعه رو نه، دفعه قبل که کردی تا یه هفته نمیتونستم بشینم، نه دیگه نمیزارم از کون منو بکنی. گفتم: بچه نشو سمیرااون بار، بار اول بود و منم کمی کنترلم رو از دست دادم ولی الان با اون دفعه خیلی فرق میکنه و خلاصه با حرفام راضیش کردم که برگرده. با حالتی که نمیدونم از سر نارضایتی بود یا ترس سمیراروی تختش به حالت سجده خوابید و منم رفتم سمت پشتش. دست انداختم و از روی میز توالت اتاقشون یه دونه کرم برداشتم و شروع کردم به مالیدن دور سوراخ کون پری. کرم کمی سرد بود و س
من برگشتم!!!!
بعد از 5-6 ماه!!!
ارسالها: 2517
#45
Posted: 23 Sep 2010 05:45
زندایی زینب
زینب زن دایی بزرگمه چاق نیست ولی هیکل بزرگ وکنده ای داره نرم ترین کونی که بهش دست زده کون زینب بود اون روز که مادر بزرگمو با حاج قربان گرفتیم اخرش زینب از کیر گنده من خوشش اومده بود و قرار شد به من زنگ بزنه.
یه روز جمعه زنم رفته بود خونه مامانش وخونه تنها بودم که موبایلم زنگ زد اول نشناختم گفت ناهار دعوتی خونه حاج قربان دو زاریم افتاد گفتم خفه نشی زن دایی باهم حال احوال کردیم و احوال زنمو پرسید گفتم رفته خونه مامانش گفت چه خوب پس حسابی تو کفی بلندشو بیا اینجا منم تنهام گفتم پس تو هم کفی گفت اخ که چه جورم اتیش گرفتم. گوشی رو قطع کردم دونستم که کوس مهمونم یه قرصی خوردم واسپری کاری کردم و راه افتادم از کوچه ما رفته بودن ولی تو یه محله بودیم زنگ زدم پشت ایفون گفت فرما عزیزکم تکیه کلامش بود رفتم بالا وروبوسی کردیم( از اول با اون خیلی راحت بودیم ازهمه چیز حرف میزدیم حتی از پریود یه روز خیلی ناراحت بود حالشو پرسیدم گفت خیلی خونریزی دارم گفتم یه دانه قرص ضد حاملگی بخور اونم خورد خیلی راحت شد به من گفت نکنه تو دکتر زنانی حامله شدم خودت بیا بچمو بگیر من شوخی کردم گفتم من بچه دارت کنم ؟ گفت نه بابا گوشات سنگینه به درد دکتری نمی خوری )تعارف کرد رفتم رو مبل نشتم ماهواره شان روشن بود. بو برم که داشته فیلم سکسی نگا می کرده از تو اشپزخونه برا من شربت می اورد کنترل روبرداشتم تلویزیون روشن کردم زدم رو کانل AVفیلم سکسی تو جاهای با حالش بود مرده داشت زنه رو ازکون می کرد وقتی در میاورد سوراخ کونش باز می موند ومرده همین طور تکرار می کرد غرق صحنه بودم که زن دایی گفت با حاله نه؟ یه کم هول شدم نگا کردم با سرتایید کردم اومد نشست پیشم سینی شربتو گذاشت جلو گفتم از کیه نگا می کنی؟ گفت از وقتی دایت رفته گفتم فیلمه اتیشت زده نه؟ گفت اره ولی هیزمش رو خودت گذاشتی گفتم من کی اینجا بودم گفت دیشب تو خواب .خواب دیدم که داری کوسمو می خوری تو خواب ابمو می خواستم بریزم دایت بیدارم کرد نصفه کاره موند الان باید تمامش کنی.
شربتو خوردیم گفتم همون مثل خواب گفت اره گفتم تعریف کن تا منم اجرا کنم گفت رفته بودم حموم داشتم موهای کو سمو می زدم در حموم باز بود تو داشتی نگا می کردی گفتم پس بلند شو برو حموم رفت حموم درو نبست مثل خوابش شروع کرد به زدن موهای کوسش من هم جلو در نگاش می کردم وفتی تیغ رو رو کوسش می کشید وکف صابون وموهای اضافی رو جمع می کرد کوس صافش عین طلا برق می زد من کیرمو از رو شلوار می مالیدم بهش گفتم بقیه اش گفت کوسم رو قشنگ صاف کردم وابو گرفتم روش واب به چوچولم می خورد ومن حال می کردم که تورو جلو در دیدم با انگشت وسط اشاره ای به تو کردم وتو امدی جلو (در حالی که تعریف می کرد هم اون وهم من انجامش میدادیم)ودست انداختی لا پای من وبا کف دست کوسمو فشار می دادی و می مالیدی وازمن لب می گرفتی من دست بردم دو طرف پیرنت رو گرفتم وکشیدم دکمه هاش برید سینه هات افتاد بیرون دست بردم سینه هاتو گرفتم واونارو فشار می دادم و بازی می کردم(همین کارو با من کرد ومنم خیلی حال می کردم)ادامه داد تو هم از زیر تاب من دستاتو بردی وسینه هامو گرفتنی واونارو می چلوندی وفشار می دادی ومنم جیغ می زدم تو با دستات تابمو بردی بالاو رسیدی به سوتیینم باهم دراوردی ومن لخت شدم (منم این کارو براش کردم) توشلوار تنت بود کمربندتو باز کردم و زیپتو کشیدم پایین چیزتو گرفتم (تا گفت چیزتوگفتم چیز چیه؟گفت اونتو گفتم چیمو اونم خیلی راحت گفت اون کیر کلفتتوکه با نازش کیرم عین موشک پرید بالا و زینب از زیر تخمامم گرفت وبا کف دستش همشو انداخت بیرون) ویه ساک درست و حسابی برات زدم تو منو بغل گرفتی رفتیم رو تخت افتادی به جون کسم تو می خوردی من پا هامو باز و بسته می کردم اونقدر خوردی که می خواستم ارضا بشم (ولی وقتی می خوردم ارضا شد ویه کم استراحت کردیم تا حالش جا بیاد) که دایت بیدارم کرد باخودم گفتم نکنه اسمتو برده باشم وداییت بفهمه منم که طبق تعریف اون کسوشو می خوردم گفتم خوب میفهمید باید می خوابید خواب می دید منو کشته اونم خندید وگفت مجتهد م که شدی .دوباره گفت عزیزکم می دونی من از چیه تو خوشم می اد؟ گفتم از کیرم با دست زد سینم گفت منظور مرامته گفتم هیچ کدوم گفت اینکه اچار فرانسه ای کردن باشه تفریح باشه کارباشه هرکار ی که ازت بخوام انجام می دی گفتم نگو دیگه کیرم با خودم اب شد دست انداختم گردنش یه بوسی ازش کردم گفتم زن دایی گفت دیگه زن دایی نگو گفتم برا چی ؟ گفت ما دیگه محرم شدیم تو به من دست زدی حالمو جا اوردی گفتم فدای یه تار موت کار زیادی نکردم الان اگه حالشو نداری با نمی خوای اجباری نیست لباساتو بیارم بپوش من همون سنگ صبورتم ازین به بعد هر کاری داشتی در خدمتتم گفت اینت منوکشته الان هرکی بود کوس وکونمو یکی کرده تو هنوز خودت کامی نگرفتی حسابی بمن حال دادی گفتم دیگه چوب کاری نکن خواستم بلند شم لباسامونو بیارم گرفت از دستم گفت الهی قربونت برم ناراحت شدی گفتم واسه چی باید نارحت بشم شما اتیش گرفته بودی اتیشتو خاموش کردم یه جیغی کشید وگفت نمیخوام خاموش کنی بیا اتیشم بزن صورتشو نگا کردم وخندیدم لبامو گذاشتم رو لباش وگردنش و سینه هاشو و دروازه بهشتیش رو خوردم تنها چیزی که می فهمیدم ومی شنیدم صدای حشری کننده اخ واوف اون بود دستشوبرد کیرمو گرفت گفت زود باش که مردم دیگه خیس کردن نمی خواست.
گذاشتم دم کسش با یه فشار تا ته کردم توگفتم جیگر حالت خوبه درد نداری گفت فدات بشم تو بهترین حالم منم شروع کردم به تلمبه زدن طوری که اونو برده بودم رو ابرا گفت داودی گفتم جان یه بار میشه منو مثل زنت بکنی اخه اون وقتی کردنتو تعریف می کرد من حالم خراب میشد ومی اومدم خونه خودمو ارضا می کردم گفتم ای بروی چشم از کوسش کشیدم بیرون گفتم جیگرم قمبل کن اونم قمبل کرد گذاشتم رو کوسش تا ته گذاشتم تو ش یه اویی کرد گفتم جون دردت اومد گفت نه عزیزکم کیف تموم دنیا رو کردم چندتا تلمبه حسابی بهش زدم ارضا شد اونم چه ارضایی با مشت رو بالش می زد کونشو تکان میداد یه کم ایستادم گفت تکون بده لا مذهبو هی ضربه زدم تا ارگاسمش تموم شد من همونطور می کوبیدم دوباره راه گفت واخ واوفش شروع شد دست کشیدم سوراخ کونش گفت دوست داری ؟ گفتم ای اگه شما بخوای گفت نترس اوپنه من یه کم خوشحال شدم با خودم گفتم پس راحت میره تو گفت منتها شرط داره قبول کردم گفت یه دفعه بزارتو گفتم اخه گفت خودم میگم کیر خیسمو از کوسش در اوردم ازاب دهنش رو سوراخ کونش زد وداد عقب منم سر کیرمو گذاشتم روش به شرطش عمل کردم تا ته رفت تو کونش صداشو در نیاورد وفقط فهمیدم بالشو گاز گرفته اشکش می ریزه بیرون کیرمو کشیدم بیرون برش گردوندم گفتم دیوونه این چه کاری بود کردی نمی تونستی چرا نگفتی؟ گفت چرا می تونم ادامه بدم من چیزم نیست گفتم اره از رنگ روت پیداس خیلی ناراحت شدم صورتشو ناز کردم از چشماش بوس کردم گفتم خیلی شرمندم گفت لوس نشو پا شوسرد شدی گفتم نه دیگه فقط کوست اونم با اصرار من قبول کرد گذاشتم تو کوسش باز داشت داغ می شد گفت داداودی داودی بکوب بکوب دارم حال می کنم منم محکم ضربه می زدم خواستم بکشم بیرون ابمو خالی کنم نذاشت کمرمو سفت گرفت توچشمام زول زد توتایی باهم با حال تموم خالی شدیم وبی حال افتادم روش منو ناز می کرد حالم جا اومد یادم افتاد چی کردم کیر خوابیده مو کشیدم بیرون بوسی ازش کرد م گفت مرسی عزیزکم دست تو موهاش کشیدم گفتم توهم مرسی دست به کوس کونش کشیدم که یه دفعه کونشو جمع کرد فهمیدم هنوز درد داره دستمو کشیدم دیدم دستم خونی شدخیلی ناراحت شدم گفت جیگر خودتو نارحت نکن خوب میشه گفتم این خوب شد اب کوستو چی می کنی ؟(می دانستم می خواد حامله بشه و جلو گیری نمی کرد اخه زنم گفته بو بچه می خواد)گفت همش فدای یه تار موت تو ازهمون اول زندگیم همه جوره به من حال دادی خواستم یه طوری جبران کنم کونم خوب میشه بچه رم کی از تو بهترعمدا خواستم ازت حامله بشم تا ازت یادگاری داشته باشم با اشکم ازش تشکر کردم اونم همین طور تو حموم حسابی شستمش کونشو چرب کردم گفت اقای دکتر دیگه درد نداره دوتایی خندیدیم بعداز حموم ناهار خوردیم گشتی بیرون زدیم دوتایی رفتیم دنبال زنم. زنم تعجب نکرد اخه اونم می دونست با زن داییم چقدر دوستم توراه به زنم گفت قدر شوهرتو بدون لنگه نداره شب هم شام اومد خونه مون موقع بردن به خونشون ازم بوسی کرد به خاطر همه چی تشکر کرد.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#46
Posted: 24 Sep 2010 04:25
چت با زن عمو
یه روز که خونه عمو اینا رفته بودم دختر عموم بهم گفت رضا بیا کامپیوترمو درست کن. وقتی میخواستم کامپیوترشو درست کنم یه آی دی یاهو تو یه فایل متنی دیدم و سریع اونو یادداشت کردم کامپیوترشو درست کردم و بعد از چند ساعت رفتم خونمون.
کامپیوترو روشن کردم اون آی دی رو اد کردم و منتطر پاسخش شدم نیم ساعت بعد دیدم آی دی آنلاین شد پرسید شما؟من جواب دادم رضا 24 ساله از تهران.گفتم شما؟ گفت ساغر 39 ساله از کرج.اینو که گفت فهمیدم زن عمومه.ولی با اطلاعات غلطی که بهش دادم نگذاشتم اون پی ببره که من کی هستم.حدود دو ساعت باهاش چت میکردم از همه چیزو همه جا حرف میزدیم.تا اینکه بهش گفتم مگه شوهر نداری چرا چت میکنی؟جواب داد ای بابا شوهر کیلو چنده مگه مرد جماعت به یه زن قانع میشه که ما زنها قانع بشیم میخوام با یکی دیگه دوست بشم.گفتم مگه شوهرت قانع نیست.گفت نمیدونم ولی شک دارم بهش.گفتم فقط به خاطر یه شک داری چت میکنی تا یه دوست غریبه پیدا کنی؟گفت تو چیکار این کارا داری برو بچه جون.من دنباله یه مرد هم سن و سال خودمم.گفتم مگه یه مرد هم سن و ساله خودت چی داره که من ندارم.گفت حالا.گفتم کاری نداره اول بیا ببین نپسندیدی بعد برو دنباله هم سن خودت.تازه مگه میخوای با من ازدواج کنی که سن مهم برات.گفت ببینم چی میشه.خداحافظی کرد.بعد از اون چند بار دیگه باهاش چت کردم تا بالاخره قرار شد بریم سر قرار.با خودم گفتم حالا که چیزی که همیشه تو کفش بودم بهم یه آتو داده با همین آتو دهنشو سرویس میکنم.قرارمون تو کرج دور میدونه امام زیره سه راه گوهردشت بود.با خونشون زیاد فاصله نداشت.
رسیدم سر قرار از تو ماشین دور تر از محل اصلی قرارو میپاییدم دیدم بله خانوم یه لباس تنگ و ناجور پوشیده اومد وایستاد درست همونجا که قرار بود ببینمش.چون تلفنی ردو بدل نکرده بودیم موقع چت قرار بود تا یک ربع هر کی زودتر رسید صبر کنه بعد بره.10 دقیقه گذشت با ماشین رفتم جلوش ترمز کردم منو دید یکم جا خورد.گفت ا رضا سلام چطوری؟گفتم سلام زن عمو منتطر کسی بودی؟گفت نه منتطر تاکسی هستم.گفتم پس بیا بالا گفت آخه کار دارم.گفتم خوب من میرسونمت جایی که کار داری.با کلی ناراحتی سوار شد.گفتم ولی فکر کنم منتطر کسی بودی زن عمو.گفت نه بابا.گفتم چرا فکر کنم اسم اون هم رضا بود ولی یه رضا دیگه پیداش شد.چشماش گرد شد ولی گیج بود گفت یعنی چی؟گفتم پس کسی که من باهاش چت کردم شما بودی زن عمو مگه نه.گفت چت چیه رضا من اصلا بلد نیستم.گفتم برو بابا من از کامپیوتر خودت آی دی رو پیدا کردم.چند تا از چیزایی که تو چت در موردش حرف زده بودیم بهش گفتم تا بالاخره با ترس و لرز قبول کرد که اون بوده.گفتم چرا میترسی حالا.فکر کن من یه رضا دیگه هستم قرار بود بیای ببینی بپسندی.گفت شوخی کردم رضا همش سر کاری بود خودت میدونی که آدم تو چت حرف راست نمیزنه.گفتم پس به خاطر همونه که الان سر قراری دیگه.دیگه همه چیز معلومه انکار نکن.گفت خوب تو چی میگی.گفتم میخوام باهات دوست بشم.گفت این چه حرفیه رضا. برو سمت خونمون .دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم دم خونشون رفتیم بالا دخترش خونه نبود.درو باز کرد رفتیم داخل گفتم بیا صحبت هامونو ادامه بدیم.گفت چه صحبتی گفتم دیگه قرار نشد بزنی زیرش.گفت زیر چی ؟گفتم از اینکه دنبال دوست میگشتی به چه چیزی میخواستی برسی؟گفت هیچی به جان خودم.گفتم مگه خودت تو چت نگفتی بدت نمیاد با یکی دیگه سکس کنی؟گفت رضا فراموشش کن اون فقط یه چت بود.گفتم اگه چتو فراموش کنم ولی این یادم نمیره که منو تو الان تنها هستیم.گفت یعنی چی؟گفتم یعنی الان باید با من سکس کنی ؟بین من با یه مرد دیگه چه فرقی هست؟جواب نداد.رفتم سمتش روسریشو کشیدم کنار.چه آرایشی هم کرده بود.لبمو گذاشتم رو لبش اولش همراهی نکرد بعد اونم به لب گرفتن من کمک کرد تا دیدم بله داره دکمه هاشو باز میکنه.مانتو و شلوارشو در اورد و با یه شورت جلو وایستاد.کیرم راست شده بود داشت منفجر میشد.لباسامو در آوردم.کیرمو دید گفتم پسندیدی؟گفت اوه اوه چه جورم.نشوندمش کیرمو گذاشتم رو دهنش گفتم بخور.گفت نه بدم میاد گفتم بخور یواش یواش خوشت میاد.قبول کرد برام ساک زد چه حال میداد .ولی خودم گفتم بسه دیگه.کیرمو گرفت تو دستش باهاش بازی کرد.گفت جون رضا زود باش بیا.خوابید رو زمین گفت بیا دیگه.منم روش خوابیدم کیرمو گذاشتم تو کسش یه فشار دادم تا ته رفت تو.شروع کردم عقب جلو کردن که همش جون میگفت دستشو انداخت دور کمرم و منو با خودش قفل کرد.منم دیگه با تمام قدرت تلمبه میزدم تو کسش چون از قبل از اینکه بیام سر قرار مجهز اومده بودم کاندوم داشتم کشیده بودم سر کیرم.حس کردم آبم داره میاد کیرمو در آوردم تا قبل از اینکه بیاد گفتم آبم داره میاد گفت بریز رو بدنم.آبمو ریختم رو بدنش.با دستاش باهاش بازی میکرد دراز کشیدم کنارش گفتم چطور بود؟ گفت ارزش خیانتو نداشت.گفتم گمشو بابا پس چرا این همه زیر من سکسی حرف میزدی گفت شوخی کردم بابا چرا ناراحت میشی.دستت درد نکنه.یه بوسش کردم با هم رفتیم حموم تو از پشت یه بار دیگه کردمش خودمونو شستیم اومدیم بیرون.وقتی دختر عموم از مدرسه اومد من رفتم خونمون.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#48
Posted: 26 Sep 2010 00:50
دختر عمو بهاره
من حامد هستم.از بچگي به دختر عموم علاقه داشتم.وقتي بزرگ شدم يعني 15 سالگي ام حس من بهش به يه حس سكسي تبديل شد.ولي اونا تهران بودن و ما شهر خودمون. هميشه به ياد اون با خودم ور ميرفتم.فكر مي كردم كه قراره تهران درس بخونم و اونوقت فرصت سكسي با اون برام پيش مياد.
تو كنكور كه قبول شدم فهميدم اين تنها يه رويا نبوده.من تو رشته دكتري پيوسته رياضي قبول شدم
ديگه راحت تر خونه عموم مي رفتم و با دختر عموم وقت ميگذروندم.ولي هميشه هيكل و سينه هاي كوچيكش منو حشري مي كرد و حرفامون سر آخر به سكس ختم ميشد.من از اون وقت به حس سكسي دختر عموم پي برده بودم.هميشه لبتابمو ميگرفت و ميشست فيلم سكسي ميديد.
يه شب حدود 12 شب بود و من به دليل تعطيلات خونه بودم كه مبايلم به صدا در اومد ديدم يه اس ازش اومده.شب مشغول اس باهاش شدم.يه دفعه تو اس هاش ازم خواست تا سكس هات رم براش شرح بدم.بعد گفت كه مي تونم باهاش سكس كنم منم از خدا خواسته باهاش موافقت كردم.قرار شد يه روز كه خونشون كسي نيست برم پيشش.
روز قرار من با ترس رفتم خونشون.در خونشونو كه زدم درو وا كرد.وقتي وارد خونشون شدم ديدم كه يه شلوارك ناز قهوهاي با يه تيشرت سبز تنشه.پاهاي به رنگ برنزش كيرمو راست ميكرد.منو برد تو اتاقش.منم تا درو بست بغلش كردم و بوسيدمش.وقتي لبام رو لباش بود لرزش تنشو حس ميكردم.اول گردنشو ليسيسدم از همون اول مثل سگ زوزه ميكشيد.دستمو گذاشتم رو سينه هاش.ازم خواست لباساشو در آرم.وقتي سينه هاي نازشو ديدم بي اختيار افتادم روش و شروع به مكيدن كردم
دستاي اون روي سرم بود و نوازشم ميكرد.تا نافشو ليسيدم.سر سينه هاش كاملا سياه شده بود.بهم گفت كه خودشو خيس كرده.شورتشو كه در آوردم ديدم آبش جاريه.شروع كردم به ليسيدن كسش.
كس بي مو و تپلي داشت.آروم چوچولشو پيدا كردم و به دهن گرفتم.ديگه از حس رفته بود.آروم به كونش زدم و خواستم كيرمو بخوره.حيووني تشنه كير بود.من به قشنگيه كير خوردنش موندم.
بهم گفت كه ميخوام چطور بكنمش.منم گفتم از كون.و ديدم كه با لحن عجيبي گفت فقط كون.
منم گفتم مگه تصميم ديگه اي داري.كسشو نشون داد.بهش گفتم پردت چي.گفت كه چون قصد داره بره خارج واسش مهم نيست.منم كير گندمو لاي لباش گذاشتم و فشار دادم.ولي انگار خيلي سخت بود.تا اينكه مجبور شدم محكم بغلش كنم و زور بزنم كه يدفعه جيق و بي داد زد و شروع كرد به گريه .وقتي حس كردم كيرم آزاد داره ميغلته پايين رو نگاه كردم پره خون بود.اول كاملا پاكش كردم و بعد آروم كسشو باز كردم تا كيرمو بزارم توش.اوايل با سختي ميزفت تو ولي بعد بطور وحشيانه اي داد ميزد و فحشم ميداد.من كه چندتايي قرص خورده بودم مجال براي كونشم داشتم.ولي گوشيش زنگ زد.مامانش بود بهش گفت كه تا نيم ساعت ديگه خونست.
كلي ناراحت شد و گفت كه ميخواست بيشتر جر بخوره.ازم خواست تا اومدن مادرش برام ساك بزنه تا منم ارضا شم.هر دو كلي تلاش كرديم تا آبم بياد وقتي حس كردم ميخوام ارضا شم گفتم كجا بريزم گفت توي كسم.منم كه عقل از سرم پريده بود اين كارو كردم.بعدشم تا ميتونستيم لب گرفتيم و اون آروم تو بغلم موند.
وفتي لباسامو پوشيدم بيدارش كردم كه بره حموم.شبم بهش زنگ زدم و ازش تشكر كردم كه اين فرصت رو بمن داده و با ترس ازش پرسيدم كه نكنه حامله شه.اونم گفت كه توي رحمش كيست يزرگي داره و امكان نداره حامله شه.
2 روز بعد پيش پدرش خارج از ايران رفت و من ديگه نديدمش.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#49
Posted: 27 Sep 2010 02:44
زن عموی نیازمند
سلام اسم من احسان امروز که شانزدهم شهریور 89 هستش 24 سالمه. این ماجرا مربوط میشه به سکس من و زن عموم که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد.عمو و زن عموی من هر دو 40 سالشونه و به دلیل رابطه خوبی که با من دارن متوجه شده بودم که با هم اختلاف پیدا کردن و چند بار تا پای طلاق رفتن و هر بار با وساطتت قاضی و در نظر گرفتن اینکه یه دختر 14 ساله دارن از طلاق منصرف شدند. اما علت واقعی اختالافشونو هیچ کس در فامیل نمیدونست به جز من که با توجه به یه سری مسایل مختلف به اون پی برده بودم که اینجا برای مطرح کردنش حوصله نیست. علت اختلاف این بود که عموم به خاطر وضع مالی خوب و تیپ و ظاهر مناسبش خیلی با زنها و دخترها ارتباط نزدیک و صمیمی پیدا میکرد و سکس هم با انواع و اقسام زنه رو انجام میداد.و اینم باعث شده بود که اولا به زن عموم بی توجهی کنه ثانیا اصلا زن عموم دلش نمیخواست عمو با کسی ارتباط داشته باشه ولی حریفش نمیشد دیگه جزییاتو بیشتر از این نمیدونم.از زن عموم بگم که یه زنی هستش که توی خونش خیلی راحت لباس میپوشه براش مهم هم نیست کی باشه البته جلوی بابام و بعضی بزرگترها مثلا رعایت میکرد.مخصوصا وقتی من خونشون میرفتم با یه شلوار تنگ و تاپ که همه چیش معلوم بود میومد جلوم.منم که جوون و تا حالا نه دوست دختر داشتم و نه سکس تا چند وقت از ذهنم پاک نمیشد خیلی دوست داشتم بکنمش ولی چجوریشو بلد نبودم. زن عموم قد کوتاه و کون تپلی داره که فکر کنم همه جوونا عاشق کون تپل یه زن جا افتاده باشند.
خلاصه صبح روز واقعه حدود ساعت 8 صبح رفتم خونشون تا از اونجا ساعت 10 برم جایی که کار داشتم.ولی چون خونمون زیاد با خونه عموم فاصله داشت صبح زود راه افتادم و 8 رسیدم دم خونشون. توی یه آپارتمان کم واحد زندگی میکنند.در حیاط باز بود فکر کنم دختر عموم که رفته بود مدرسه درو باز گذاشته بود.رفتم بالا تا دم واحدشون در زدم با یه تاخیر زیاد زن عموم درو باز کرد بدون اینکه به من نگاه کنه با حالت خیلی خواب الوده برگشت بره تو اتاق خواب دیدم یه پیراهن توری نازک داره و شلوار هم پاش نبود فقط یه شرت پادار تا بالای زانوهاش داشت در حال رفتن به اتاق خواب بود که گفت مرده شورتو ببرن نازنین همش یه چیزی جا بذار دوباره برگرد بالا به این سن رسیده هنوز آدم نشده گمشو زود هر چی میخوای بردار ده زود باش.
من یه قدم گذاشتم داخل آپارتمانشون دیدم با یه حالت عصبانی برگشته بود که بیاد دخترشو بزنه یهو منو دید جا خورد.اومد جلو دست داد اصلا حواسش به لباسش نبود قبلا جلوم راحت لباس میپوشید ولی نه دیگه اینجور.گفت فکر کردم نازنینه .کار همیشگیشه عین بچه کلاس اول میمونه. بیا تو چرا دم در وایستادی سحرخیز شدی احسان.گفتم زن عمو تو هم خوش تیپ شدی یه نگاه به خودش کرد گفت ای وای من برم لباسمو عوض کنم.تو هم بشین الان میام.رفت تو اتاق درو باز گذاشت و از تو اتاق شروع کرد صحبت کردن از اینور و اونور من هم توی یه زاویه ای نشسته بودم که از اتاق دور بود و بهش دید هم نداشتم. زورکی صداشو میشنیدم هی میگفتم چی گفتید زن عمو؟ اونم دوباره تکرار میکرد یه 10 دقیقه گذشت دیدم بیرون نیومد با خودم گفتم حتما تا الان لباس پوشیده داره اتاقو مرتب میکنه برم تو اتاق ببینم چی میگه.رفتم اتاق یهو پاهام سست شد کیرم راست.کمدشون روبروی در اتاق بود زن عمو پشت به من داشت تو کمد دنبال چیزی میگشت شورتشم در آورده بود اون کون مرمری زده بود بیرون در عرض یک صدم ثانیه کیرم داشت تو شلوار میترکید. یه چیزی گفت منتظر شد تا من جوا ب بدم من جواب ندادم گفت شنیدی چی گفتم احسان.هیچ چیز نگفتم اومدم از اتاق برم بیرون یهو برگشت منو دید منم سریع از اتاق اومدم بیرون.گفتم چی زن عمو از اتاق با یه چادر سرش اومد بیرون چادرو قشنگ دور خودش گرفته بود ولی از پاهاش و سینه هاش معلوم بود چیزی هنوز نپوشیده.اومد جلوم وایستاد گفت چیو زهر مار از کی اونجا وایستادی؟ من به تته پته افتادم زبونم بند اومد گفتم کجا ؟ گفت خودتو به اون راه نزن اومدی منو دید میزنی تو هم لنگه عموتی به زن مردم نظر داری؟گفتم چه نظری زن عمو اتفاقی شد. یهو نگاش به کیرم افتاد گفت چه خوشش هم اومده واسه من.گفت نکاه به این نکن که حجابو رعایت نمیکنم ولی اصلا از اون زنهایی نیستم که به جز شوهرم به کس دیگه فکر کنم.گفتم چقدر هم شوهرت بهت اهمیت میده.گفت این فضولیها به تو نیومده.گفتم راست میگی ولی برای من ادای آدمهای پاکو در نیار.گفت منظورت چیه گفتم تو وقتی اونجوری لباس میپوشی شاید خودت میخاری؟گفت زر نزن عوضی اومدی تو اتاق منو دید میزنی تازه رو من ایراد میذاری.گمشید که از همهتون حالم بهم میخوره.همه شما مردا یه گه هستید.گفتم شما زنها هم فقط به یه درد میخورید.درست صحبت کن.گفت به چه دردی؟گفتم به درد اینکه وقتی میخوارید یه مرد شما رو اساسی بخارونه.گفت پاشو از خونه من برو بیرون.پاشدم احساس کردم خارو خفیف شدم تصمیم گرفتم حالشو بگیرم.گفتم میرم ولی با خودم یه یادگاری هم میبرم تا خیلی چیزارو ثابت کنم.گفت چیو مثلا میخوای ثابت کنی؟گفتم ازت اتاق یه عکس گرفتم اینو به عمو نشون میدم تا بفهمه که با زنهای دیگه میپره کار خوبی میکنه.(اصلا عکسی نگرفته بودم چون کم آورده بودم میخواستم اینجوری اذیتش کنم) گفت تو گه خوردی عکس گرفتی یالا بدش من گوشیتو.اومد حمله کرد بهم گوشیمو بگیره چادرش افتاد .منم که گوشیم دستم بود سریع ازش در حالی که داشت مینشست چادرو برداره از روبرو ازش عکس گرفتم که هم چهرش هم کسش معلوم بود تو عکس.گفتم عکسی در کار نبود ولی حالا هست.زد زیر گریه گفت بده من عکسو تورو خدا آخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که با من این کارو میکنی؟چطور وجدانت قبول میکنه؟گفتم همونطوری که تو هر جور دوست داری جلوی من میگردی بعد طوری وانمود میکنی که تو نمیخواستی و من میخواستم. بعد میای به من میگی چرا اومدی تو اتاقو از این حرفا تا دست پیش بگیری که پس نیوفتی.میخواستی بعدا بشینی همه بگی احسان این کارو کرد و ابرومو ببری.گفت بابا من نمیخواستم بگم به خدا فقط اومدم بهت تذکر بدم.گفتم قبل از اینکه به من تذکر بدی خودتو درست کن.گفت آره تو راست میگی من بدم نمیاد ولی چیکار کنم برم جندگی کنم.اصلا میدونی عموت چند وقته کنارم ننشسته.من که میبینم اون میره بیرون کار خودشو میکنه اینجوری میگردم کفر اونو در بیارم .اونم اصلا عین خیالش نیست.دیگه نمیتونم برم خودمو دست مرد غریبه بسپارم که.یکم دلم براش سوخت نشستم زمین روبروش گفتم درکت میکنم ولی تو هم منو درک کن.گفت یعنی چی؟گفتم جلوی من اونجوری نگرد زن عمو،دل دارم جوونم نمیگی من ازت خوششم میاد.گفت خوشت میاد که چی؟گفتم که اینکه نوازشت کنم کنارت بخوابم.ببوسمت.گفت احسان بس کن.دست انداختم دور گردنش گفتم سحر جون میدونم تو هم دلت میخواد اینقدر خودتو گول نزن تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟هیچی نگفت بلندش کردم بردمش تو اتاق رو تخت خوابوندمش.تا اون موقع چادرشو ول نمیکرد.خیلی محکم چادرو ازش کشیدم کنار.دیدم ترسید.گفت نه تو رو خدا.نگاهم به هیکل لختش افتاد دوباره کیرم راست شد از زیر شلوار معلوم شد.کیرمو که دید تو صداش لرزشی ایجاد شد که میگفت نه احسان من من نه ....به حرفاش توجهی نمیکردم داشتم لباسامو یکی یکی در میاوردم اون فقط حرف میزد عکس العمل نشون نمیداد.شلوارمو با شرتم یک جا در آوردم کیرمو که دید دیگه چیزی نگفت .افتادم رو تخت کنارش گفتم دیگه منم مثل تو لخت شدم حالا اگه تو میتونی طاقت بیاری منم طاقت میارمو میرم اگه نه روراست بگو تا منم به آرزوم برسم.5 دقیقه کیر منو معطل گذاشتو هیچی نگفت.گفتم سکوت یعنی چی خجالت نکش.با صدای لرزون گفت احسان دوست دارم ولی بین خودمون بمونه.گفتم چشم یه ماچش کردم ازش لب گرفتم با دستام سینه هاشو بازی میدادم چشماش پر شهوت و شورو حال شده بود.از گردنش شروع کردم لیسیدن تا رسیدم به پستوناش یه چند دقیقه میک زدمشون رفتم سراغ کس پشمالوش که نتونستم بخورمش حالم بد میشود با اون پشماش.با زبونم از شکمش تا گرنش چند بار لیسش زدم حرف نمیزد چشماش میگفت صبرش برای اینکه بکنمش تموم شده.منم رفتم سزاغ کسش کیرمو تنظیم کردم با شدت فرو کردم تو کسش شروع کردم خیلی آروم تلمبه زدن.اینفدر آروم و رمانتیک اینکارو میکردم تا حال کنه اونم واقعا حال میکرد لذت تو نگاهش موج میزد بوسم میکرد با حالت سکسی نازم میکرد منه بی تجربه در عرض سه سوت یه زن جا افتادرو به اون حالت رسونده بودم اینو مدیون فیلمهای زیادی بود که دیده بودم.تلمبه زدنم ادامه داشت تا حس کردم آبم داره میاد کیرمو در آوردم ریختم رو شکمش.یه لب طولانی ازش گرفتم بهش گفتم ارضا شدی گفت نه ولی خیلی حال کردم چقدر زود آبت اومد.گفتم اولین بارم بود.گفت راست میگی چقدر حرفه ای هستی خوش به حال زنت.گفتم پس خوش به حالت.خندید بوسم کرد.از کنار تخت دستمال کاغذی برداشتم شکمشو پاک کردم بوسش کردم گفتم مرسی.ولی حالا راستشو بگو بد شد برات اینهمه ناز میکردیو منو چند سال تو کف گذاشته بودی؟گفت راست میگی واقعا چند سال بود دوست داشتی با من سکس کنی؟گفت دستت درد نکنه حرف نداری ولی یکه طاقتتو بیشتر کنه برای بعد.گفتم بعد؟گفت آره دیگه مگه همین یه بار بود.گفتم آره.ناراحت شد.گفتم شوخی کردم بغلش کردم گفتم تو عزیز منی یه بار چیه هر وقت زنگ بزنی در خدمتیم.لباسامو پوشیدم اونم لباساشو پوشید گفتم یه کار واجب دارم باید برم گفتم پس خبر از تو.یه ماچش کردم.از خونشون رفتم.بعد از اون یه چند بار زنگ زد با هم کلی لاس زدیم ولی میگفت ایام امتحانات بچشه همیشه خونس.بعدشم تابستون شد تا الان که در خدمت شمام دیگه هنوز وقت نشده برم پیشش.من که تو این چند ماه صحنه سکس با اون از جلوی چشمام پاک نمیشه.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#50
Posted: 28 Sep 2010 02:59
روستا
درمقدمه بگم كه من مرتضي الان پسري 21 ساله ودانشجوي رشته عمران دانشگاه آزاداصفهان هستم.ماچندسالي هست كه ساكن اصفهان شديم ولي اصليت مابرميگرده به روستايي درنزديكي شهرنياسر-كاشان.روستايي كه درحدود15 خانوارداره دركناررشته كوههاي كركس.چون پدرومادرم هميشه سرگرم كارشون هستن وحتي يك روز آزاد ندارن،من هميشه تعطيلات تابستان روبه روستايمان مي رفتم وسه ماهه تمام پيش مادربزرگ وپدربزرگ تنهايم زندگي مي كردم.آخه آنهادوتابچه داشتن كه يكيش پدره من كه به اصفهان اومده بود و ديگري عمه ام كه باشوهرش درمشهد مقدس زندگي ميكنن.
راستش داستان سكس من برميگرده به سه سال پيش يعني روزي كه كنكورم رو دادم.اونسال ازفرط خستگي همون عصركنكورتصميم گرفتم باروبنديلمو ببندم وبرم روستامون.عصري يه آژانس گرفتم ساكها وكامپيوترم(آخه من نمي تونستم سه ماه يدون كامپيوترم زندگي كنم) توماشين گذاشته وحركت كردم. شب دم دماي 8شب رسيدم.بعداز احوالپرسي با پدرومادربزرگم وسايلم رو به اتاق بالا بردم.(اينم بگم خونه مادربزرگم به صورت دوطبقه بود كه درپايين حمام واشپزخانه ويه اتاق كه پدرومادربزرگم اونجازندگي مي كنند ويه اتاق بزرگ يه دست درطبقه بالا،كه شده بود اتاق من).درحال وصل كردن كامپيوترم بودم كه تلفن زنگ زد.فكر كردم مامانمه.واسه همين سريع رفتم پايين كه ديدم مادربزرگم باعمه ام كه پشت خطه صحبت ميكنه.بعداز تموم شدن صحبتش بهم گفت كه عمه ام وخانواده اش قراره واسه دوهفته بييايند اونجا.ازشنيدن اون صحبت ناراحت شدم چون ازيه طرف آرامش تنهايي ام روبهم ميزد و ازيه طرف عمه ام يه دختره لوس وننر يكي يه دونه داشت كه حالم ازش بهم ميخورد(البته سه چهارسالي ميشد كه ديگه اونو نديده بودم)ولي چاره اي نبود.عصر روزبعدعمه ام دوباره زنگ زد.تلفن و برداشتم و بدترين خبرو شنيدم.عمه ام گفت:چون به شوهرم مرخصي نميدند من وشوهرم نميتونيم بياييم ولي سميرا(دخترشون)مي خواست حتمن بياد،اونو با اوتوبوس فرستاديم.
فرداصبح زودازخواب بيدارشدم وباهزارنفرين عازم شهر شدم تاشاهزاده خانوم رواز ترمينال بيارم.تو راه انواع نقشه هاروتو ذهنم گذروندم تا همون روزاي اول سميرا(دخترعمه ام)رو پشيمون كنم تااو زودتر بره پيش مامان جونش.وقتي به ترمينال رسيدم،ديدم كه اتوبوس مشهد رسيده وتموم مسافراش دارن پياده ميشن.رفتم پاي اتوبوس كه ناگهان يه دخترخيلي زيباوناز از اتوبوس پياده شد.خيلي دوست داشتم همون جا مخش رو بزنم ولي حيف كه واسه يكاره ديگه رفته بودم كه ناگهان همون دختر يه نگاهي بهم كردو بلند گفت:تويي مرتضي.واااي باورم نميشد اون سميرا باشه.با اون سميراي قبلي خيلي فرق كرده بود.يه دوسه دقيقه اي به صورت خوشگلش خيره شدم كه باصحبتش كه احوالپرسي مي كرد به خودم اومدم.بعد از سراغ واحوال گيري به سمت روستامون به راه افتاديم.تو ميني بوس كنارهم نشستيم.واي چه دختري شده بود،هنوزباورم نميشد.همينطور كه باهام صحبت مي كرد من نگام به رانها وسينه هاش بود.همونطور كه توفكر بودم كه چه جوري شب نشده كارشو بسازم،به روستامون رسيديم.
وقتي به خونه رفتيم سريع وسايلش رو به اتاق بالا برد وبا يه تي شرت تنگ و يه شلوارجين برگشت.من كه كيرم از اون صحنه جق كرده بود،يه لحظه به سرم زد همونجا حتي اگه ازروي شلوارش هم كه شده يكمي بكنمش.ولي دوهفته اي وقت داشتم.اون روز همش به صحبت هايي گذشت كه يا من ازخودم وخانواده ام تعريف مي كردم يا سميرا ازخودش و خانواده اش وياحتي صحبتهاي جالب مامان بزرگم.گذشت گذشت تا شب شدو زمان موعود (خوابيدن)رسيد.خيلي سعي كردم سميرا رو راضي كنم تا اونم بياد اتاق بالا بخوابه ولي نشد كه نشد.دو روزي گذشت ولي من حتي هنوز موفق به يك انگشت انداختن ساده نشده بودم.با اينكه خيلي بامن شوخي مي كرد ولي من جرات نزديك شدن به اورانداشتم.صبح روزه سوم واسه دوش گرفتن به حمام رفتم.وقتي ازحمام بيرون اومدم فقط بايه حوله كه روي خودانداخته بودم؛داشتم ازپله ها بالا مي رفتم كه صداي ترانه اي به گوشم خورد.فهميدم سميرا اومده بالا وپشت كامپيوترم نشسته.يه فكري به ذهنم رسيد.حوله رو روسرم كشيدم وخودموبه كوچه علي چپ زدم وباخوندن آواز و بدن كاملا عريان وكيرشق كرده خودم روبه بالا رسوندم.دريك لحظه صداي جيغ سميراروشنيدم بعد حوله رو ازروسرم برداشتم وسريع مثله آدماي ازهمه جابي خبر،حوله روجلو كيرم گرفتم.بي شعور،كلمه اي بودكه سميرا گفت وسريع رفت پايين.من ازكارم پشيمون شدم ولي عصري باعذرخواهي سميرا كه مي گفت نبايد بدون اجازه من مي رفت بالا؛قضيه ختم به خيرشد.
شب بودكه پسري از اهالي روستا به درخونه اومد ومن وزنمو (چون آدماي روستاي ما،زود ازدواج مي كنند،فكر مي كردند منو سميرا زن وشوهريم)به كوهگشت خونوادگي دعوت كرد.ماهم دعوتش روقبول كرديم وفرداصبح ساعت 5:30 بودكه عازم شديم وحدودساعت نه ونيم برگشتيم.وقتي به خونه رسيديم حال پدربزرگم خوش نبود واسه همين اونوبه بهداري بردم وتا يازده اونجابوديم.وقتي به خونه رسيدم سريع رفتم بالا ومثله جنازه تو رخت وخوابم افتادم.حدودساعت يك بودكه باصداي سميرا واسه خوردن ناهاربيدارشدم.بعداز خوردن نهاردوباره رفتم بالا وكامپوترم روروشن كردم وبعدازگذاشتن موسيقي ملايمي دوباره به رخت وخواب كه جلوي كامپيوتربود،رفتم.داشت خوابم مي برد كه سميرا اومد بالا.سميرا كه هوس شوخي به سرش زده بود ترانه اي گذاشت وناخودآگاه شروع به رقصيدن كرد.منم كه خواب ازسرم پريده بود همينطور نگاش مي كردم.بعدرفت گوشه اي نشست ومشغول گوش كردن موسيقي شد.بعدازگذشت يه ربع سميرابهم گفت فيلم ميلم چيزي نداري؟منم بهش گفتم فقط فيلم سوپر روي هارددارم.سميرابعدازكمي مكث گفت:اگه جنبه شو داري بذارببينيم.منم ازخدا خواسته پريدم وفيلم روگذاشتم.سميرا اومد جلوي كامپيوتر ودريه متري من نشست.اوفيلم ميديد ولي من نگام به خطه سينه هاي اوبود.دوباره كيرم راست شد دوباره خرشدم.واسه اينكه سميرابزرگي كيرموببينه پاهامودراز كردم وخودمو به خواب زدم.بعددوسه دقيقه چشماموبازكردم وديدم سميراحواسش بيشتر به كيره منه،تافيلم.داشتم ازشهوت ميميردم.واسه همين رفتم كنارسميرا وبعدازكمي مقدمه چيني گفتم:سميرا من دختري به خوشگلي تونديدم.واقعا تواين مدت عاشق توشدم.سميرا كه منظورمو فهميد بهم گفت:منظور؟ديگه طاقت نياوردم وبهش گفتم جون هركسي كه دوست منواذيت نكن،بذار يه ذره باهات حال كنم.يه خنده اي كرد ومنم مثله برق توبغلش گرفتم.واي چه لحظه اي بود.اول يه ماچ گنده ازلباش گرفتم.بعدازدوسه تالب وليسيدن صورت ديگه وقتش بود.بلندش كردم اول تي شرتش وبعدكرستشو درآوردم وشروع به خوردن سينه هاي آبدارش كردم.يه ده دقيقه اي سينه هاشو خوردم.بعدسميرا گفت بلندشو،حالانوبته منه.هنوزباورم نميشه.سميراشلوارموكشيدپايين وشروع به ساك زدن كرد.بعدازچنددقيقه گفت بسه ديگه،بهترتمومش كنيم.امامن ميخواستم بكنمش،حداقل ازراه كون. بهش گفتم ولي قبول نكرد. بنابراين به زور شلوارشوپايين كشيدم. رو لحافها به پشت خوابوندمش ويه بالشت زيرشكمش گذاشتم.يه تف گنده روكونش اندختم وكيرم رو روسوراخ كونش گذاشتم.چندبارعقب وجلوكردم تاسوراخ قشنگ بازبشه.بعد ازچندبارتلمبه زدن كوچولو ديگه وقتش بود.بااينكه ميدونستم سميرابخاطربزرگي كيرم احساس دردزيادي داره ولي ناگهان باتمام قوا كيرم رو تاتخمها تو كونش فرو كردم.بااينكه پدربزرگ ومادربزرگم درست نمي شنوند(تاحد كري)اماسميرامي ترسيد داد بزنه.بعد ازگذشت حدود ده دقيقه تلمبه زدن توكونه تنگ وخوشگله سميرادست ازكاركشيدم.سميرا بهم گفت چراقطع كردي.ادامه بده،تازه خوشم اومده.من كه هوس كس كرده بودم بهش گفتم حالاديگه وقتشه كه تو كست كنم.سميراوقتي اينوشنيد به شدت مخالفت كرد وگفت كه من يه دخترم.خجالت نمي كشي ميخواي پرده بكارتم روپاره كني.ولي ازشدت شهوت اين حرفا توگوش من نرفت كه نرفت.چون ميدونستم احتمال داره بعدازپاره شدن پرده اش ازكسش خون بياد؛ازجابلندشدم ويه تكه بزرگ مشما(نايلون)كه به ديوارچسبيده بود كندم.اونوگوشه اتاق پهن كردم وملافه سفيدي رو روش كشيدم.سميراهمينطوركه بابهت بهم نگاه ميكرد،بهم گفت ميخواي چيكاركني.دستشو گرفتم ورو ملافه به پشت خوابوندمش.پاهاشو ازهم باز كردم وكيرمو سر سوراخ كسش گذاشتم.خواستم فشاربدم كه ناگهان سميراخودشوعقب كشيدو شروع به التماس كردن كرد.ولي من طاقت نياوردم وبالاخره كاره خودموكردم..كيرموگذاشتم لبه سوراخ كسش ويكمي فشاردادم.بعدفشاروبيشتر كردم وهمينطوربيشتر...بيشتر..بيشتر..تا اينكه جاش كمي بازشد.بعد شروع به تلمبه زدن كردم.يه پنج دقيقه اي تندتندتلمبه زدم تااينكه آبم داشت ميومد.واسه همين سميرا را رو روشكم خوابوندم وباكونش ادامه دادم بعد تمام ابمو توش خالي كردم.وقتي تموم ابم بيرون ريخت ديگه هيچي حاليم نبود ازيه طرف كوهنوردي صبح وازيه طرف سكس واقعاخسته ام كرده بود.واسه همين خودمو يه گوشه اي پرت كردم وبه دودقيقه نكشيده خوابم برد. بعدازگذشت چنددقيقه باصداي گريه سميرا ازخواب بيدارشدم.خواستم علت گريه اش رو بپرسم كه ناگهان نگاهم به ملافه سفيدي خورد كه الان ديگه باخون قرمزشده بود.تازه ازكثافت كاري خودم باخبرشدم.بعدازنيم ساعت سميراهنوز گريه ميكرد.خواستم دلداريش بدم.رفتم جلو با اولين كلمه اي كه گفتم سميرانگاهي بهم كردوبعدبا تمام قدرت يه شاكي محكم توصورتم خواباند.يه لحظه سرم گيج رفت.اصلن منگه منگ شده بودم.رفتم گوشه اي ديگر اتاق نشستم وسرم روگذاشتم رو زانوهاموناخودآگاه زدم زيره گريه.همينطور كه گريه مي كردم ديدم سميرا اومد كنارم.سرشو گذاشت رو شونه هام وهق هق كنان بهم گفت:اين چه كاري بودبامن كردي؟من ديگه خجالت مي كشم توروي خونواده ام نگاه كنم و...فكركنم منظورشوفهميدم.اوبيشتر بخاطرآينده اش ازلحاظ ازدواج مي ترسيد.براي اينكه بهش دلداري بدم گفتم كه من تورو دوست دارم اگه راضي هستي بهت پيشنهاد ازدواج ميدم.نگاهي بهم كردوچيزي نگفت.ازجا بلند شدم ملافه هاي كثيف وبرداشته واتاق را مرتب كردم.چون حمام طبقه پايين بود به سميراگفتم اول تو برو بعد من.وقتي ازحمام بيرون اومدم ديدم سميرا كنارايينه داره هق هق گريه مي كنه.شونه رابرداشتم موهاشو شانه زدم.كمي اروم گرفت.دراين حال بودكه مامان بزرگم صدام زد تابرم نون بگيرم.چون تا نانوايي فاصله زيادي داشتيم به سميراگفتم واسه اينكه آب وهوايي عوض كني لباساتو بپوش تاباهم بريم(همونطوركه گفتم اهالي روستافكرمي كردند مازن وشوهريم واسه همين بهمون مشكوك نميشدند)اونم قبول كرد.بعدازاينكه نون گرفتيم واسه قدم زدن به باغ رفتيم.اونجابود كه سميرا بهم گفت كه مرتضي پيشنهاد ازدواجت جدي بودياواسه اينكه دل منوخوش كني گفتي.منم بهش گفتم كه جدي جدي بود!!اون بدون نازو عشوه پيشنهادمو قبول كرد.باورم نميشد روزي باچنين دختر زيبايي ازدواج كنم.دلم ميخواست همون موقع بريم باهم عقد كنيم.ولي بالاخره رسم ورسومي وجودداشت.از اون روز ديگه منو سميرا باهم يكي شده بوديم.اصلاهيچ تعارفي باهم نداشتيم.انگاري واقعازن وشوهريم.سميرا بايه دامن بلند ويه تي شرت توخونه مي گشت وديگه ازشورت وكرست وشلوارخبري نبود.اونم واسه اينكه مامان بزرگ وپدربزرگم بهمون شك نكنند كه البته بنده خداها اونقدر به مااطمينان داشتند كه وقتي ازبيست وچهارساعت همش منو سميرابا هم بوديم ياحتي وقتي منوسميراباهم بالاميخوابيديم،چيزي نمي گفتند.اصلاچون ميدونستيم اونا نمي تونند پاشونو بالا بذارن اتاق رو منطقه آزاد كرده بوديم.راست راست لخت ميگشتيم.ويه سره منوسميرا باهم حال مي كرديم.
تو چهار روز پنج باربا سميرا سكس داشتم.انواع حالتها راباهاش كاركردم. يه روزصبح كه ازخواب بيدارشدم به سميراكه كنارم خوابيده بودنگاهي كردم رفتم برم روش كه بخاطراحساس كمردرد شديدي نتونستم ازجايم تكون بخورم.ازكمردرديه قدم يه قدم راه ميرفتم.بيچاره سميرا خيلي ترسيده بود.بالاخره دمدماي غروب خودموبه حموم رسوندم وبا ماساژه آب گرم حالم كمي بهترشد.ازاون روز تصميم گرفتم يه روز درميان باسميرا سكس داشته باشم.كمربيچاره خشك خشك شده بود.روز يازدهمي بودكه باسميراباهم بوديم كه مامانش(عمه ام)زنگ زدوبهش گفت موندن بسه بهتره برگرده.
اماسميرا بهش گفت نميخواد روستاروترك كنه.بهش مي گفت تازگيها چندتارفيق پيداكردم كه خيلي مهربونند.بعد عمه ساده ام قبول كردودخترشو به من سپرد وگفت كه مواظبش باش.(منم خيلي خوب ازش مواظبت كردم)چون سميرا قرارشد تا هروقت دلش ميخواد اوجا بمونه پس مانياز به تقويت جسماني داشتيم(آخه باشكم خالي كه نميشه سكس داشت)واسه همين روزه بعدعازم شهرشديم وتموم پولي روكه واسه سه ماه گرفته بودم صرف موادمقوي وويتامينهاي مختلف وخريدكاندوم كردم.دوماه وخرده اي باهم بوديم.بيش از سي بارباهم سكس داشتيم.اونقدر جرات پيداكرده بوديم كه چهارپنج بارتو باغ سكس كرديم.جالبتر اينكه چندبارتوسط اهالي روستاواسه مهموني دعوت شديم وچندبارم واسه شب نشيني به خونه دوستامون رفتيم.به غيراز سه روزي كه خواهرم وشوهرش اونجابودند بقيه روزا منو سميرا اتاق بالا تنهابوديم.سميرااونقدركيرمو دوست داشت كه اصلا حاضرنميشد اونوتنهابذاره.همش ياكيرم تودستش بو ياتوكون وكسش.اونروزا گذشت تابالاخره روز اعلام نتايج كنكوررسيد.يه خبرخوب.تونسته بودم رتبه قبولي روبيارم.واسه همين بايد به اصفهان برمي گشتم تافرم انتخاب رشته رو ارسال كنم.جداشدن ازسميراخيلي سخت بودولي چاره اي نبود.دوتايي بارمونو بستيم وباپولي كه قرض گرفتيم با اژانس به شهراومديم وسميرا روبه ترمينال رسوندم وقتي سميراميخواست سواره اتوبوس بشه دستشوگرفتم همينطوركه نگاه بهم ميكرديم هردوچشممان پرازاشك شد،اما اتوبوس ميخواست حركت كنه وسميرا روازمن جداكرد.اونروزمن به خونه اومدموفرداش دفترچه انتخاب رشته ام روپست كردم و...يه چندروزي غمگين كنج خونه نشستم.تابالاخره يه روزعمه ام زنگ زد.اون به مامانم گفت كه به مرتضي بگو،تونميدوني چراسميرا ازوقتي كه ازمسافرت برگشته،ناراحت وعصبانيه.وقتي مامانم بهش گفت كه مرتضي هم چنين حالتي داره،صداي خندههاي عمه ام ازپشت گوشي شنيده ميشد.اون فهميده بودمادوتاعاشق يكديگه شديم.جريان وبه مامانم گفت ومامانم به پدرم.پدرم وقتي قضيه روفهميدهمه چيزروبه عهده خودم گذاشت واينطوربود كه...مامانم روزبعدبه صورت تلفني ازسميراخواستگاري كردو اون وخونواده اش قبول كردند.بعدقرارشدتاتابستان صبركنيم تاسميراپيش دانشگاهي اش تموم بشه وبعد عقد.همه چيزبه راحتي تموم شد.توي اون يه سال منوسميرا به دفعات باتلفن بايكديگه صحبت ميكرديم وازخاطرات گذشته وبرنامه هاي آينده مون يادمي كرديم(يادم رفت بگم همون تابستون من دردانشگاه ازاد اصفهان رشته عمران قبول شده بودم) تااينكه تابستون سال بعدرسيد.يه روزبه خونه عمه ام زنگ زدم وبهش گفتم كه حالاديگه وقتشه.اونايه هفته بعد به اصفهان اومدند ودريك مراسم ساده باحضورتمام اقوام منوسميرابه عقديكديگه دراومديم.دوروزبعدازعقدزمان رفتن خونواده عمه ام رسيد.راستش خيلي مي ترسيدم سميرا روباخودشون ببرند.آخه قرارشد عروسي روبعدازگرفتن ليسانس بگيريم(چون بابايم تاموقع سربازي بالاي شصت سال ميشد معاف بودم)ولي اونروزخونواده عمه ام دخترش روبه منوخونواده ام سپرد وعازم شهرشون شدند.بعدازرفتن اونا مامانم يكي ازاتاقهاي خونه روخالي كرد وبه سميراداد.من ازاين بابت غمي نداشتم.چون پدرومادرم از 6صبح تا6بعدازظهرسركاربودند وماتو اين مدت ميتونستيم باهم سكس داشته باشيم كه مانم اين كاروكرديم.الان كه دوسالي از عقدمون ميگذره چندصدبارباخيال راحت وتوي خونه خودمون باهم سكس داشت وهيچ كسي هم ازقضيه رابطه ماخبردار نشد(فقط يه روزوقتي خواهرم به خونه اومدمنو روكارديدكه بعدش بهم گفت كه چون عقدكرده ايد اشكالي نداره وبهم قول داده كه به مامان وباباچيزي نگه.تازه ازاونروزبه بعدهروقت ميخواد بيادخونه،اول زنگ ميزنه اجازه ميگيره وبعدش مياد)يادم رفت بگم سميراهم سال بعدازعقدمون دررشته كامپيوتردانشگاه اصفهان قبول شد.الان منوسميرا خيلي همديگه رودوست داريم وخيلي دلمون ميخوادهرچه زودترعروسي كنيم!!!آخه سميرا ميگه شب عروسي دستمال خوني ازكجا بياريم تا نشون بديم..
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash