انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 63 از 94:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  93  94  پسین »

داستان های سکسی مربوط به سکس آشناها


مرد

 
خواهرزن من، مريم

آن شب مريم خانة ما خوابيد.
از همان اول شب، مدام با نگاه‌هايش با من حرف زد؛ جوري كه همه‌اش نگاهم مي‌رفت روي زنم كه نكند از ماجرا بويي برد. بعد، حمام را گرم كردم و رفتم دوش گرفتم. وقتي بيرون آمدم، از هر وقت ديگر مريم را بيشتر ميطلبيدم.
مريم هم به اصرار من و خواهرش و البته به خواست نهاني خودش، رفت و دوش گرفت. توي اين فاصله، رفتم و چند تا قرص خواب‌آور قوي را در ليواني حل كردم و رويش نوشابه ريختم. وقتي مريم از حمام بيرون آمد، توي بقية ليوان‌ها هم نوشابه ريختم و بردم توي هال. همان اول، به بهانة تعارف به مهمان، بردمش جلوي مريم. با ابرو اشاره كردم كه كدام را بردارد. مدام صاف توي چشمهايم نگاه ميكرد.
ليواني برداشت و من سيني را بردم جلوي زنم. عمدي جوري سيني را گرفته‌بودم كه ليوان مخصوص را بردارد. او هم برداشت.
بعد، ديگر مي‌بايست بنشينيم به انتظار. نگاه‌هاي آتشين و خيرة مريم، هم داشت ديوانه‌ام ميكرد و هم به هراسم انداخته‌بود كه زنم چيزي نفهمد.
ساعت حدود دوازده شده‌بود كه زنم پا شد و رفت كه بخوابد. سخت خوابش گرفته‌بود و روي پا بند نبود. دم اتاق خواب برگشت و پرسيد: «شماها نميخواين بخوابين؟»
قبل از من، مريم جواب داد: «فعلا كه داريم تلويزيون ميبينيم. تو برو بخواب.»
زنم كه رفت توي اتاق خواب، از شوق داشتم ديوانه ميشدم. برگشتم و به مريم نگاه كردم. ديدم دارد همينطور صاف توي چشمهايم خيره خيره نگاه ميكند. آرام گفتم: «بذار كامل بخوابه، بعد...»
علنا داشت نفس نفس ميزد. خودم هم بيطاقت شده‌بودم. چنان كيرم راست شده‌بود كه سرش داشت زق زق ميكرد.
پا شدم و رفتم كنار مريم نشستم. دستم را گذاشتم روي ران پايش و آرام ماليدم. دست روي دستم گذاشت و آه كشيد. هر دو بي آنكه بگوييم و يا به روي هم بياوريم، مي‌دانستيم كه چه ميخواهيم.
دستم را دور كمرش انداختم و لپش را بوسيدم. زود واداد. خودش را توي بغلم ول كرد و كنج لبهايش را آورد توي دهانم. مست‌تر از آن چيزي بود كه گمان ميكردم.
دست انداختم زير پاهايش و نشاندمش روي رانهايم. خودش هم دست انداخت دور گردنم و لبهاي خيس و گرمش را گذاشت روي لبهايم. چه بوسه‌اي بود. من مي‌بوسيدمش و نرمي كمرش را مي‌ماليدم؛ او هم موهايم را چنگ مي‌زد و لب‌هايم را مي‌مكيد.
يك چشمم توي صورت مريم بود و يك چشمم به در اتاق خواب. ديدم اينطور نمي‌شود. توي گوشش گفتم: «وايستا ببينم كپة مرگشو گذاشته يا نه.» باز لبهايم را بوسيد. از من بيطاقت‌تر بود. دست بردم و پستان‌هايش را مشت كردم؛ گفتم: «من خودم از تو خراب‌ترم؛ فقط بذار ببينم خواب رفته يا نه.»
به اكراه از روي پاهايم بلند شد اما گردنم را ول نكرد. سينه به سينة هم ايستاديم و بوسه‌اي طولاني از هم گرفتيم. نفسم ديگر سخت سنگين شده‌بود. گفتم: «تو برو روي تخت توي اتاق من. منم الان مي‌ام.» و همچنانكه به سمت اتاق خواب مي‌رفتم، بار ديگر بوسيدمش و پستان‌هايش را نوازش كردم.
هنوز هيچ نشده، زنم خواب خواب بود. چنان سنگين افتاده‌بود كه اگر توپ هم مي‌زدي، بيدار نمي‌شد. دلم داشت غنج مي‌رفت. برگشتم و سينه به سينة مريم قرار گرفتم. پشت سرم آمده‌بود و منتظر بود. نفس‌زنان گفت: «خوابيده؟» گفتم: «مث فيل.» و معطل نكردم؛ خم شدم و روي دستهايم گرفتمش و بردمش روي تخت خواباندم. بوسه‌اي برداشتم و برگشتم چراغ هال و تلويزيون را خاموش كردم. شب زفافمان بود؛ يا لااقل مي‌خواست باشد.
وقتي رفتم توي اتاقم، خودش پيراهنش را درآورده‌بود و با زيرپوش، موهايش را داشت رها ميكرد روي پشتش.
رفتم و آرام خزيدم كنارش زير پتو. خم شدم روي سينه‌اش و سينه‌ام را گذاشتم روي نرمي بيقرار پستان‌هايش و فشار دادم. يك لحظه توي چشم‌هاي هم خيره شديم؛ هزار راز نگفته توي نگاهمان بود. گونه‌ام را نوازش داد و زمزمه كرد: «دوستت دارم.» و دست‌هايش را حلقه كرد دور گردنم و خودش لب‌هايم را برد طرف لب‌هايش. عجيب گرم و نرم بود.
تا همين سه روز پيش، باورم هم نمي‌شد كه به اين راحتي به كسي كه اين همه در هوسش بودم، برسم. در طول شش سال زندگي مشترك با زنم، هرگز چيزي به نام عشق بين ما وجود نداشت. ما را مادرهايمان براي هم پيداكرده‌بودند و در تمام اين مدت، ما داشتيم تاوان پاي‌بندي به حرف‌هاي مادرانمان را مي‌داديم. و خدامي‌داند كه اگر مريم نبود، شايد همان سال اول كارمان به جدايي مي‌كشيد. مريم، خواهر زن كوچكترم بود. آن‌ها چهار دختر بودند كه زنم اولين، و مريم سومين‌شان بود.
اولين بار كه چشمم به مريم افتاد، شب عقدكنانمان بود. اولش فكر كردم جزو ميهمانهاست؛ اما وقتي زنم گفت كه خواهر كوچكترش است، از تعجب دهانم باز ماند. سه خواهر ديگر، هر سه مثل ماست سفيد، و مثل ني‌قليان باريك و لاغر بودند؛ اما مريم سبزة مليحي داشت و با وجود سن كمش، اندام خيلي قشنگ و پري داشت؛ با قدي متوسط، چشم و ابرويي سياه و قيافه‌اي اگر چه نه خيلي زيبا، ولي بسيار بانمك و دوست داشتني. از همان اولين نگاه، فهميدم كه اين يكي مي‌بايست مال من مي‌شده و اين وسط، يك جاي قسمت لنگيده. از فردايش هم كه بيشتر با هم آشنا شديم، هر دو فهميديم كه خيلي شبيه هم هستيم. اين را حتي زنم هم فهميده‌بود.
آن وقت‌ها من سي و دو سال داشتم و مريم تازه نوزده را تمام كرده‌بود.فوق ديپلم بهداشت بود و درست همانطور كه من مي‌خواستم، آرام و ساكت. از اولين برخورد، با هم خيلي صميمي شديم و كلي حرف با هم زديم.
شش سال گذشته‌بود و در تمام اين شش سال، من داشتم از عشق مريم؛ از هوس داشتنش مي‌سوختم. خيلي شب‌ها مريم مي‌آمد و خانة ما مي‌ماند. خدايا چه شب‌هاي بيقراري داشتم آن شب‌ها. تا صبح مثل مار به خود مي‌پيچيدم و هوس هماغوشي با مريم ديوانه‌ام ميكرد و راهي نداشتم. يك شب كه دو خواهر و بچه‌مان توي هال خوابيده‌بودند، من روي راحتي نشسته‌بودم و مثلا داشتم ماجراهاي شرلوك هلمز را تماشا مي‌كردم؛ اما نگاهم برجستگي‌هاي بدن مريم را از روي ملحفه مي‌ليسيد. كيرم مثل گرز رستم بلند شده‌بود و با دستي كه توي شورتم بود، مي‌ماليدمش. بعد، درست در لحظه‌اي كه شرلوك هلمز دست قاتل را رو كرد و همزمان با غلت خواب‌آلودة مريم، دستم خيس شد و آبم آمد.
حتي يكي از همين شب‌ها كه مريم توي پذيرايي خوابيده‌بود، چنان شهوت به سرم زد كه پا شدم و تا بالاي سرش رفتم؛ اما ترس از بي‌آبرويي و واهمة از دست دادن همين لذت كوچك صحبت‌هايمان، مرا برگرداند.
همه چيز از چند روز پيش شروع شد: داشتم از ديدن يكي دوستان برمي‌گشتم كه توي راه مريم را ديدم. از هنركده به خانه مي‌رفت. مريم هم مثل خودم عاشق نقاشي بود و همين، بهانه‌اي شد تا آن روز به اصرار ازش بخواهم كه به خانة ما بيايد.
توي راه، تنگ غروب رسيديم به يكي از پاركها. گفتم: بريم يه كم بنشينيم. كه قبول كرد و آمد. هميشه با من همراهي داشت و از حرفم بيرون نبود. نشاندمش روي نيمكت و رفتم چيزي براي خوردن خريدم. وقتي برگشتم، كارهاي نقاشي‌اش را نشانم داد. محشر بود. بهش هم گفتم؛ خنديد و به آب ميوه‌اش مك زد.
ديدم موقعيتي از اين بهتر دست نخواهد داد. كم پخمگي نكرده‌بودم در عمرم. پس همچنانكه به نقاشي غروب دريايش چشم دوخته‌بودم، آه كشيدم و گفتم: خوش به حال مردي كه تو همسرش مي‌شي.
تابي به گردنش داد كه: تعارفا ميكنين علي آقا.
گفتم: نه به خدا. راس ميگم. تو رو بايد خيلي درك كرد مريم جان. تو خيلي خوبي. و وقتي لبخند شرمگينانه‌اش را ديدم، اضافه كردم: لااقل من يكي اينو خوب ميفهمم.
گفت: لطف دارين.
گفتم: دقت كردي ببيني چقده من و تو به هم شبيهيم؟ (عمداً نگفتم ما) من چون خيلي باهات احساس صميميت دارم، خيلي هم خوب دركت ميكنم.
نفسش را پرصدا بيرون داد و چيزي نگفت. زير چشم نگاهش كردم كه سرماي هوا لبهايش را مثل انار كرده‌بود و هوس بوسيدنشان ديوانه‌ام ميكرد.
گفتم: سرنوشت بازي‌هاي عجيبي داره. مي‌بايس من اينهمه سال مجرد بمونم تا با خواهرت وصلت كنم. بعد تو رو بشناسم.
هنوز حرفم را نگرفته‌بود. انگار فكر ميكرد از همين تعارفهاي آبگوشتي دارم تحويلش ميدهم. آه كشيدم و گفتم: اگه هزار سال ديگه هم بپرسن، من بازم از آشنايي باهات خوشحال خواهم بود. من و تو، (حالا وقتش بود كه قدم دوم را بردارم) اصلا بذار بهت بگم: ما، خيلي با هم علاقه‌هاي مشتركي داريم. قبول داري؟
سر تكان داد و از توي دماغش گفت: اوهوم
وقتش بود؛ بازي داشت به همانجايي مي‌رسيد كه ميخواستم. سر تكان دادم و آرام گفتم: سرنوشت غريبيه مريم جان. (آهي كشيدم كه: ) كاش.... كاشكي ميتونستم خيلي حرفا رو بهت بگم.
سكوتش برايم معنا داشت. تا اينجايش سخت بود. از اين به بعد را مثل حركات شطرنج حفظ بودم.
مكثي كردم و گفتم: اجازه ميدي يه اعترافي پيشت بكنم.
بي آنكه نگاهم كند (و اين، خودش معنا داشت) گفت: بفرمايين.
باز مكثي كردم و گفتم: تا روز قيامت اين حسرتو خواهم داشت كه . . . (و سكوت كردم كه يعني ) كاش مريم، تو رو قبل از همة اين ماجراها مي‌شناختم. ميفهمي؟
برگشتم و نگاه خيره و تارش را به جان خريدم. بعد، باز رو گرداندم و گذاشتم تماشايم كند. گفتم: هميشه به طالعم لعنت ميكنم كه چرا تو رو از دست دادم. همة عمرم دنبال تو بودم. توي خوابهام، توي آرزوهام، تو بودي. تو.تو. (و آرام آرام اداي يك آدم بغض‌كرده را درآوردم.)
يك لحظه احساس كردم ميخواهد حرفي بزند. اگر چيزي ميگفت، شايد همه چيز به هم مي‌ريخت. برگشتم و توي چشمهايش نگاه كردم. گفتم: با سرنوشت هر دومون بازي شد. من و تو رو خدا واسه هم خلق كرده‌بود. اينو ميدونستي؟
نگاهش رنگ هراس داشت. سياهي قشنگ چشمهايش مدام مي‌دويد.
امان ندادم. گفتم: حالا كه گفتم، بذار بهت بگم كه اگه شيش سال پيش بود، مي‌اومدم دم خونه‌تون و به هر قيمتي تو رو واسه هميشه مال خودم ميكردم. التماس باباتو مي‌كردم كه تو رو داشته‌باشم. كاش تو از دلم خبر داشتي مريم.
باز مكث كردم تا حرفهايم را كامل هضم كند. بعد گفتم: بذار بهت بگم كه شيش ساله توي چه آتشي دارم دست و پا ميزنم. بذار بهت بگم كه چقده برام عزيزي. بذار بهت بگم كه چقده... چقده...
اداي آدماي كلافه را درآوردم و بعد آرام گفتم: كه چقده . . . دوستت دارم.
واقعا دست‌هايم داشت ميلرزيد. اگه اون پدرزن نره‌خرم ميفهميد كه دارم قاپ دخترشو مي‌زنم، اگه اون زن سليطه‌ام بو مي‌برد كه چي‌ها دارم به خواهرجونش ميگم!
خم شدم و چهره‌ام را در دستها گرفتم. گفتم: دوستت دارم مريم. عاشقتم. اينو ميخوام بدوني.
نفسش پرصدا و لرزان بود. خوب مي‌دانستم كه بار اولي است كه يك نفر بهش اظهار عشق ميكنه و همين هم سرحالم مي‌آورد.
دقيقه‌ها در سكوت نشستيم و حرفي نزديم. بعد، وقتي گفتم: بريم. اولش نمي‌خواست بيايد. مي‌دانستم كه حالش چيست. اما نمي‌بايست خانه برود. به اصرار آمديم خانة ما. دم در هم، وقتي كليد را در قفل چرخاندم، در را باز نكرده، برگشتم و توي چشمهايش نگاه كردم، گفتم: خيلي دوستت دارم. اين همة راز زندگي منه. دوستت دارم.
آن شب مريم آنچنان توي فكر بود و بي‌حواسي نشان مي‌داد؛ كه زنم چند بار ازش پرسيد چشه. آخر شب هم به بهانة اين كه بروم ببينم اطاق سرد نباشد، آمدم ديدم نشسته روي تخت زمان مجردي‌ام كه حالا توي اطاق كارم بود و به رو برو خيره شده. وقتي مرا ديد، مات نگاهم كرد. پچ پچ كردم: كاري نداري؟
به نفي، سر تكان داد. باز پچ پچ كردم: اصلا خوابم نمي‌بره. دلم ميخواد از حرفاي امشبم منو ببخشي. دست خودم نبود. نمي‌بايس راز دلمو بهت ميگفتم. باس ميذاشتم واسه هميشه توي قلبم بمونه.
با آزردگي، نگاهش را از پيش پايش برنداشت. نگاهي به در اطاق خواب انداختم و گفتم: ولي باور كن خيلي دوستت دارم. خيلي. با تمام وجودم عاشقتم.
سر بلند كرد و با همان نگاه تار، نگاهم كرد و چيزي نگفت.
آن شب تا صبح واقعا نخوابيدم. از يك سو هوس داشت ديوانه‌ام ميكرد و از سوي ديگر هراسهايي به دلم راه پيداكرده‌بود. وحشت اين كه ماجرا رو شود و همه بفهمند. وحشت اين كه مريم مرا نخواهد.
از اطاقم هم تا صبح صداي غلتيدنهاي ناآرام مريم مي‌آمد. خوب مي‌دانستم چه حالي دارد. لرزش‌هاي شيرين عشق‌هاي اول را سالها پيش آموخته و تجربه كرده‌بودم.
صبح، بعد از صبحانه، مريم را تنها گير آوردم و زير گوشم نجوا كردم: نرو. بمون، باهات حرف دارم. چيزي نگفت. سكوتش برايم معني‌دار و در عين حال، مرموز و وحشتناك بود.
بعد، سر درد را بهانه كردم تا زنم برود و بچه را بگذارد مهد. انگار همه چيز داشت بر وفق مراد مي‌شد. زنم به مريم سفارش مرا كرد؛ رفت كه خريد هم بكند.
وقتي تنها شديم، مريم رفت توي اتاقم. انگاري از من هراس داشت يا خجالت مي‌كشيد. خودم پا شدم و رفتم پيشش. نشسته‌بود لبة تختخواب و داشت با چين دامنش بازي ميكرد. آخ كه چه آرزوي غريبي بود هماغوشيمان در اين خلوت.
اتاق خودم بود؛ اما رودست زدم و گفتم: اجازه هست؟ و بي‌آنكه منتظر جواب باشم، رفتم و كنارش نشستم، البته اين بار بر خلاف هميشه صميمانه‌تر و نزديك‌تر. او هم چيزي نگفت.
گفتم: مريم... من ... من...
دودلي نشان دادم؛ آنگاه يكباره پرسيدم: از حرفاي ديشبم كه ناراحت نيستي؟
آرام گفت: نه
پرسيدم: اگه ناراحتي، من ... من... حرفامو ... پس ميگيرم.
چيزي نگفت. باز گفتم: ازم بيزاري؟ متنفري از كسي كه زني رو دوس داره كه ...
نگذاشت حرفم را تمام كنم. گفت: نه. واسه چي متنفر؟
پرسيدم: پس ازم بدت نيومده؟ اصلا؟
سر تكان داد. گفت: شما حرفتونو، حرف دلتونو گفتين. اين كه عيب نيست. ولي ...
باور نمي‌كردم. خيلي زود رام شده‌بود. كجا بود آن دخترة از دماغ فيل افتادة همكلاسي دانشگاهم كه شاشيد به احوالم و رفت؟
گفتم: ولي چي؟
و تيز نگاهش كردم تا اگر نگاهش را بالا آورد، نگاهم را بخواند.
ـ آخه اين رابطه ... اين نوع علاقه...
حرفش را كامل كردم. گفتم: خيلي نامعقوله. نه؟
گفت: نامعقول كه نه.
پرسيدم: پس چي؟
برگشت و توي چشمهايم خيره شد. گفت: خيلي ناممكنه. هيچ فرجامي براش نيست.
دستم را آرام گذاشتم پشت دستش. ميخواستم ببينم عكس‌العملي دارد يا نه. اما چيزي نگفت. پشت دستش را نوازش كردم و خيلي نرم، انگشتهايم را خزاندم لاي انگشتهايش. حالا دستش توي دستم بود.
گفتم: قلب من اينو نميگه.
نگاهش را از نگاهم دزديد. گفتم: يه احساسي همش به من ميگه كه من و تو واسه هم خلق شديم، يه كم دير، اما آخرش مال هميم.
به چشمهايم نگاه كرد. گفتم: از من كه بدت نمياد؟ و مالش دستش را آغاز كردم. ديگر چيزي به آخر ماجرا نرسيده‌بود.
باز پرسيدم: ازم بدت نمياد؟
آرام گفت: واسه چي؟
پرسيدم: مياد؟
چشم از چشمم برنداشت و سر تكان داد. آخ كه چه هوسي داشتم براي بوسيدنش. گفتم: احساست نسبت به من چيه؟ و دست ديگرم را جوري ستون بدنم كردم كه پشت سر او قرار بگيرد؛ آمادة بغل گرفتن.
باز گفتم: من پيش تو كي‌ام؟
نفسش را بيرون داد و نگاهش را دزديد. خواست دستش را بيرون بكشد و برخيزد؛ اما دستش را رها نكردم و باز پرسيدم: چه احساسي بهم داري مريم؟
با بيقراري گفت: نه. و نيمخيز شد كه برود. دستش را رها نكردم؛ گفتم: مريم! كه سكندري خورد و دوباره نشست روي لبة تخت؛ اما اين بار نزديك‌تر و تقريبا توي بغلم. من هم زود دست ديگرم را دور شانه‌هايش انداختم و محكم بغلش كردم. اين، اولين باري بود كه در آغوشش داشتم؛ ولي عجيب خوش‌بدن و هوس‌انگيز بود. گفتم: مريم!
ناليد: علي آقا! كه امان ندادم و نگذاشتم حرفش را تمام كند؛ دستي كه تا حالا داشت دستش را مي‌ماليد، گذاشتم زير چانه‌اش. صورتش را بالا آوردم و توي چشم‌هايش نگاه كردم؛ گفتم: فقط بهم بگو. . . دوستم داري؟
ابروهايش بالا رفت و كوشش كمي كرد تا از آغوشم دربيايد. باز گفتم: دوستم داري مريم؟ كه ناليد: آخه چه فايده؟ و من كار را تمام كردم: يك لحظه لبهايم را گذاشتم روي لب‌هايش و گذاشتم تا تكان‌هاي آرام و كوشش بي‌علاقه‌اش براي بيرون آمدن از بغلم تمام شود. اين، بوسه‌اي بود كه آنهمه شب‌هاي دراز و پرهوسم در انتظارش سرشده‌بود. بوسه‌اي بود براي پايان آنهمه، و آغازي نو براي هر دومان.
بعد، لب‌هايمان براي دقيقه‌ها روي هم بود. لب‌هايش مثل سنگ سفت و به هم چسبيده بود؛ اما آنقدر با زبانم باهاشان بازي كردم كه عاقبت بوسه‌هايش، بوسه شد. وقتي دل‌هايمان آرام‌تر شد، سرش را گذاشت روي سينه‌ام و گفت: ما ديوونه‌ها داريم چكار مي‌كنيم علي. (شده‌بودم علي، براي اول كار بد نبود.)
بار اولي نبود كه قاپ دختري را مي‌زدم؛ ولي واقعا داشت همة تنم و دست‌هايم مي‌لرزيد. نوك و پرة دماغش را بوسيدم و گفتم: دوستت دارم مريم. و يكباره اتفاق غريبي افتاد. مثل ارنست همينگوي توي «وداع با اسلحه» ناگهان احساس كردم كه واقعا در تمام اين سال‌ها عاشقش بوده‌ام.
باز گفتم: عاشقتم مريم. و لب‌هايم را روي دهانش دوختم. هر لحظه كه مي‌گذشت، تنش نرم‌تر و آغوشش صميمانه‌تر مي‌شد. عاقبت لحظه‌اي رسيد كه فهميدم سراپا شهوت شده: ميان بوسه‌ها، يكباره دستش را انداخت دور گردنم و چهره به چهره‌ام گفت: آخ كه ميخوامت. دوستت دارم عزيزم. و لب‌هايش را نرم و آبدار چسباند به لب‌هايم.
همانطور كه دست‌هايش دور گردنم بود، كمرش را بغل كردم و خودم را نرم فشار دادم روي سينه‌اش تا بخوابد. همين طور هم شد. آرام به پشت خوابيد روي تخت و من خوابيدم روي سينه‌اش. كيرم مثل ديلم توي شلوارم سيخ شده‌بود و دستي فشارش مي‌دادم به ران و كپلش.
بعد، روسري را از سرش برداشتم. اولين باري بود كه سر لخت مي‌ديدمش. لب‌هايم را ليز دادم روي صورتش و تمام چهره‌اش را ليس زدم. گونه‌ها، نرمة گوش‌هايش، چانه‌اش، دماغش، همه را ليسيدم و مك زدم. مريم افتاده‌بود به نفس نفس و واداده‌بود توي بغل من. فقط وقتي پستان درشت و سفتش را توي مشتم گرفتم و شروع كردم به مالش، چشم‌هايش را باز كرد و ناليد: چكار مي‌كني؟
بي آنكه جواب بدهم، به ليسيدن صورتش ادامه دادم و در همان حال، پستانش را به نرمي و شهوت‌انگيز مالش دادم. خدايا كه چه پستان‌هاي خوش‌تراش و سفتي داشت؛ در همة عمرم عاشق همچين سر و سينه‌اي بودم. بعد، همان دستم را آرام بردم زير لباسش و پيراهنش را دادم بالا. اگر صورت سبزه‌اي داشت، تن خيلي سفيدي هم زير آن صورت قايم بود. لب‌هايم را گذاشتم روي شكمش و شروع به ليسيدن كردم. بعد، وقتي كرستش را كشيدم و نوك صورتي و كوچولوي پستانش را توي دهانم فروكردم، باز چشم‌هايش را باز كرد و دوباره پرسيد: چكار ميكني علي؟ چي ميخواي؟
با بوسه‌اي ساكتش كردم و باز پستانش رامكيدم. نوك پستانش را مي‌گرفتم لاي دندانهايم و آرام گازش مي‌گرفتم؛ با زبانم آن را مالش مي‌دادم و نوك و گاهي تمام پستانش را توي دهانم فرومي‌بردم و مي‌مكيدم.
چنان بيقرار شده‌بود كه خودش مدام ران‌هايش را مي‌انداخت دور كمرم. با اين كار، دامنش هر لحظه بيشتر كنار مي‌رفت؛ تا جايي كه وقتي پستان ديگرش را هم بيرون آوردم و نوك سرخ و صورتي‌اش را گاز گرفتم، دامنش كاملا كنار رفته‌بود و افتاده‌بود دور كمرش و شورت قرمزش پيدا بود. بي‌اختيار دستم رفت روي كفل لخت‌شده‌اش و شروع كردم به ماليدن توي ران‌ها و زير كفلش.
ديگر حسابي مست مست شده‌بود. پيراهنم را با يك حركت درآوردم و سينة لختم را چسباندم به پستان‌هاي سفت و لرزانش. كم كم هم ژاكتش را از يقه‌اش درآوردم و كرستش را بيرون كشيدم. كف دست‌هايش را روي موهاي سينه‌ام كشيد و باز پرسيد: چكارم مي‌كني؟ انگار مي‌خواست از زبان خودم بشنود كه مي‌خواهم بكنمش.
ـ چه كار مي‌خواي باهام بكني علي؟ كه دستم را از روي شورت گذاشتم روي كسش و توي چشم‌هايش گفتم: كاري كه خيلي وقت پيش بايس مي‌كرديم عزيزم. و كسش را توي مشتم فشردم و دهانش با بوسه دوختم. ناله كرد: نه. نه ترو خدا. نكن. اما تلاشي براي جلوگيري از كارم نكرد. تمام شورتش خيس بود. چنان كسش توي دستم مي‌لرزيد و مي‌تپيد كه نگو. درست عين يك قلب داشت مي‌زد.
همانطور كه لبة تخت افتا‌ده‌بودبه پشت و حالا تقريبا لخت بود، خودم را خزاندم بين پاهايش و لب‌هايم را از روي شورت گذاشتم روي چاك بادكردة كسش. موهايم را چنگ انداخت و سرم را عقب كشيد. ناله كرد: چكارم ميكني؟ گفتم: هيس س س . و شروع كردم با لب‌هايم كسش را مالاندن. دهانم خيس و ترش مزه شده‌بود.
آرام، لبة شورتش را با دندان كنار كشيدم و با انگشت نگه داشتم. زبانم را بردم توي چاك كسش و شروع كردم به ليسيدن.
نيمخيز شد و نفس نفس زنان گفت: نكن علي. نكن. و دوباره به پشت افتاد. هنوز موهايم را توي مشتش داشت ولي حالا داشت سرم را به خودش فشار ميداد.
چند دقيقه، همينطور از كنار شورت، لاي كسش را ليس زدم؛ بعد آرام شورتش را درآوردم. محشري بود. كسش مثل آيينه صاف بود. گويي خبر داشت كه من و او امروز چكارها خواهيم كرد كه اينطور تيغش انداخته‌بود. چنان آب افتاده‌بود كه تا وسط ران‌هايش خيس بود. گفتم: عشق مني. و دهانم را كامل گذاشتم روي كسش و با ولع شروع كردم به ليسيدن و مك زدن. چنان شهوتي بودم كه آب كسش را توي دهانم جمع مي‌كردم و فرومي‌دادم پايين. او هم هي نيمخيز مي‌شد و با ديدن صحنة كس خوردن من، باز به پشت مي‌افتاد و ناله مي‌كرد.
بالاي كسش را مي‌گرفتم لاي دندان‌هايم و مي‌كشيدم. كسش را مي‌كردم توي دهانم و چچول كوچولويش را با زور تمام مك مي‌زدم و مي‌ليسيدم. زبانم را فرومي‌كردم توي شكاف كسش و از پايين تا بالا مي‌ليسيدم و آبش را قورت ميدادم. اين را هر بار مي‌ديد، به خودش قوسي مي‌داد و سرم را بيشتر به لاي ران‌هايش مي‌فشرد.
يك ده دقيقه‌اي همينطور كسش را ليس زدم و خوردم تا عاقبت لحظه‌اي رسيد كه احساس كردم آماده‌شده. نيمخيز شدم و زانوانم را گذاشتم زير كپلش، روي لبة تخت و ران‌هايش را بالا آوردم و انداختم دو طرف كمرم. شورت و شلوارم را از قنبلم پايين انداختم و كيرم را گرفتم و سرش را با تف خيس و ليز كردم و كشيدم لاي كسش و گذاشتم لاي شكافش.
ناله‌ها و نفس‌هايش بلند و پرصدا بود. سر كيرم را ماليدم لاي چاك كسش. مي‌خواستم با آب كس مريم تطهير بشود. بعد ، هنوز ميخواستم كيرم را فشار بدهم تو، كه ديدم زنگ خانه به صدا درآمد. بد بياري از اين بدتر نمي‌شد. اولش نمي‌خواستم اعتنا كنم؛ اما بعد فكر كردم نكنه زنيكه يادش رفته‌باشد كليدهايش را بردارد و اگر باز نكنم، مشكوك شود. اين بود كه با افسوس، روي مريم دراز كشيدم و بوسيدمش. بعد هم پاشدم و آيفون را برداشتم. حدسم درست بود. زنم بود كه مي‌خواست بالا بيايد.
دكمة آيفون را زدم و به سرعت، با مريم لباس
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من و زن دایی

این داستا واقیت داره و امید وارم که توی سایتتون بذارینش 2سال پیش بود که دائیم صبح امد دنبال و به من گفت بیا همراه من بریم دانشگاه دائی من استاد دانشگاه بود من سریع اماده شدم و رفتم همراش توی دانشگاه رفت توی مرکز اموزش و اسم یک دختر رو داد و یک پرینت گرفت امد دائی من 32 سالش بود واز نظر قیافه خوبی داشت و خیلی ها ارزو داشتن زنش بشن منم 20 سالم بود و از نظر قیافه مثل دائیم بودم و تنها فرقی داشتم مو های من مجعد بود بعد از اینکه پرینت را گرفتیم امدیم توی حیاط دانشگاه و نشستیم توی ماشین و قتی یکی از کلاس ها تعطیل شد دائیم یک دختر رو به من نشون داد گفت نگاش کن چه قیافه ای داره می خوام بریم خاستگاری من گفتم بد نیست خوشکله یک دختر خیلی خشکل که زیر چادر بود و ارایش هم نکرده بود توی دلم گفتم این که این جوریه وای که با ارایش و با مانتو چی میشه اون لحظه ماتم برده بود (توی دلم میگفتم دائی این بیشتر به درد من می خوره تا تو) تا دائیم گفت ببین این مشخصاتش است تنها چیزی توی اون برگه توجه من رو جلب کرد این بود که اون متولد 1361 بود و دو سال فقط از من بزرگ تر بود و 10 سال از دائیم بچه تر اون موقع 22 سالش بود رفتیم توی خونه و به همه گفتیم که برن خاستگاری خلاصه بعد از 1 ماه عروسی گرفتن تا امسال که من 22 ساله شدم و اون 24 ساله با هم خیلی خوب شده بودیم که حتی به اسم کو چیک صداش می کردم اون به من گیر داده بود که بدونه ایا من دوست دختر دارم یا نه یک جور نیگاه می کرد که من اصلا طاقت نمی اوردم و بهش گفتم و اونم من رو راهنمایی می کرد تایک روز من با دوست دخترم که خیلی دوستش داشتم سر یک جریانی بهم زدم دائیم رفته بود ماموریت المان و یک ماه نبود و من رفتم خونه مادر بزرکم و زن دائیم رو سوارش کردم اوردمش توی خونه خودمون تا اونجا تنها نباشه در زمن توی کل خونواده ما زن دائیم با من از همه بهتر بود. من عصر ناراحت روی تخت خوابیده بودم و توی فکر بودم و اونم داشت پشت کامپیوتر من اهنگ برای خودش رایت میکرد من جریانم رو با دوست دخترم بهش نگفته بودم که بهم زدم مامانم از پائین گفت:امیر من رفتم نون بگیرم. منم گفتم :باشه. زن دائیم امد نشست کنار من و روی تخت و با اسرار از من پرسید منم بهش گفتم اونم با من هم دردی کرد و بلند شد رفت و کامپیوتر رو خاموش کرد مامانم امد و ما شب شام خوردیمورفتم که بخوابم من شب خیلی حشری شده بودم گفتم من باید زن دائیم رو بکنم. بعد فکری به مغزم رسید گرفتم هرچی فیلم سکسی توی کامپیوترم داشتم گذاشتم دم دست تا صبح که افتاد توی کامپیوترم پیدا شون کنه من صبح قبل از اینکه از خواب بیدار بشن به بهانه دزد گیر ماشینم زدم بیرون تا بشینه پشت کامپیوتر می دونستم بابام ساعت 8 میره شرکتش و مامانم هم خونه مهین خانم دوستش دعوت بود من ساعت 8:30 برگشتم از در پارکینگ اروم امدم تو ماشین رو زدم تو اروم رفتم توی خونه پائین رو گشتم دیدم نیست فهمیدم بالاتویه اتاق من پشت کامپیوتر اروم از پله ها رفتم بالا دیدم در نمه بازه از لایه در نگاه کردم دیدم که کامپیوتر روشنه و لی زن دائیم پشتش نیست یکم در رو باز کرد دیدم مانیتور رو چرخونده و خوابیده رویه تخت و داره فیلم سکسی نگاه میکنه توری خوابیده بود که در باز می شد در رو نمی دید در را یک کم باز کردم دیدم شلوارکی که پاش بود تا بالای زانو هاش کشیده پائینو داره با خودش ور میره و تاپی هم که تنش بودو زده بود بالا و داشت سینه های بزرگشو که کرست نداشت می مالوند(زن دائی من قدش 165 بود و 58 کیلو بود خیلی خوش ترکیب بود در زمن اصفهانی بود و تمام خانواده خودش اصفهان بودن) و در زمن سینه های خیلی بزرگی داشت و داشت اروم اه اه می کرد من خیلی حول شده بودم ونمی خاستم زندائی به این خشکلی رو از دست بدم دیدیم چیکار کنم رفتم پائین و به خودم گفتم الان صداش میزنم و میاد پائین بعد درستش میکنم من شروع کردم به صدا زدن که زن دائیم گفت امیر بیا بالا من تو اتاق خودتم من رفتم بالا ودر رو یکم باز باز کردم تا نصفه حدودن که دیدم از پشت در لخت امد بیرون من خیلی جا خردم ولی کم نیاوردم بغلش کردم بردمش توی اتاق مامانم اینا روی تخت دونفره که حال میده و شروع کردیم به لب گرفتن و اون لباسای منو در می اورد منم سینه های بزرگ و سفیده شو که سفت شده بودن می خوردم تا هر دوتاییمون لخت توی بغل هم خوابیده بودیم بعد من تمام بدنشو لیس زدم و کسشو اینقدر خوردم که از حال رفت بس که جیغ زد بعد گفت امیر منو بکون من بهش گفتم خیلی بهت حال بدم یا کم گفت تا جایی که می تونی منم بلند شدم و رفتم یک کاندوم با ژل بی حس کندش اوردم و زدم سره کیرم و گذاشتم دم کسش و شروع کردم به مالوندن سر کیرم به دور کوسش تا یک دفعه کردم توی کسش واون جیغی از ته سر کشید و بیحال شد فهمیدم ارضاع شده و بعد من چرخیدم توری که من زیر خوابیده بودم و اون روی من و من عین توی فیلم می کردم توی کسش اونم دستشو اورده بود عقب و دست می کشید توی مو های من منم 35 دقیقه کامل کردمش به حالت های مختلف که بهش خیلی حال بده بعد از 35 دقیقه من ابم رو توی کسش خالی کردم خوشبختانه کاندوم داشتم بعد بغلش کردم و طوری که وایستاده بودم می بوسیدمش که بردمش تویه حموم و چون اون دیگه رمق نداشت من خوابوندمش توی وان و اب ولرم ریختم توی وان و وان رو پر کردم و شروع کردم به ماساژ دادن بدنش و کسشو اروم می مالوندم اونم میگفت امیر تو با دوست دخترت هم همین کارا رو میکنی من می گفت دوست دختر من که عمر منه تویی و همینجوری ماساژش می دادم تا اون بهحال امد و منم رفتم توی وان و خوابوندمش روی خودم و شروع کردیم به لی گرفتن و بوسیدن هم که ولی خودش میگفت منو د. باره بکون تو واردی من بهش گفتم نه چون خودم پزشکی خونده بودم می دونستم که دیگه براش ضرر داره ما ربع ساعت توی حموم بودیم بهد من رفتم براش لباساشو اوردم برای خودم هم اوردم و تنش کردم لباسامونو که پوشیدیم من دو باره بغلش کردم و بردمش خوابوندمش روی تخت خودم و چند تا اهنگ ملایم گذاشتم و بهش گفتم من میرم وزود بر میگردم ربع ساعت بعدش من با 15 تا سیخ کنجه وکباب برگشتم چون اون 4 بار ارضاع شد ودیگه جون نداشت من براش گرفتم تا جون بگیره از اون ماجرا 3 روز گذشت که من ساعت 12 بود رفتم به خوابم زن دائیم توی یک اتاق مخوابید که یک تلویزیون دیگه با ماهواره بود و مامانم با بابام هم جلوی تلویزیون توی پذیرائی می خوابیدن منم توی اتاق مامنم اینا شب ساعت سه بود که احساس کردم یک نفر بالای سرم داره صدام میزنه چشمامو باز کردم دیدم زن دائیم گفتم چیه چی شده گفت من پائین می ترسم میشه کنار توبخوابم گفتم اره و لاف رو زدم بالا و امد توی بغل من خوابید بعد پشتشو کرد به من منم گرفتش محکم توی بغلم و فشارش می دادم توی بغلم بعد من یک دستمو کردم از زیر پیراهنی که تنش بود روی سینه هاش و شروع کردم به مالوندن خودش هم دکمه هاشو باز کرد من در گوشش گفتم اناهیتا مثل اون روز جیغ نزنی که مامانم ایما بیدار میشن اونم برگشت و منو بوس کرد گفت نه عزیزم منم خیالم راحت شد و ابن یکی دستمو کردم توی شلوارکی که پاش بود و با انگشتم میکردم توی سوراخ عقبش و با انگشت اشاره و کناریش کسشو می مالوندم بعد اون دستشو اورد عقب و دست کرد توی شلوارک من و شروع کرد به مالوندن کیر من و من یک دفعه احساس کردم دستم خیس شد که ارضاع شده بود منم دستشو از روی کیرم برداشتم و می خواستم بکنم تو که دیدم نمیره دستمو مالیدم رویه کسش و کمی از ابشو زدم به کیرم تا راحت بره تو ابش اینقدر لیز بود که کیرم رفت تا ته تو امد جیغ بزنه که من سرشو بر گردوندم و لبمو چسبوندم روی لیش و شروع کردم به تلمبه زدن تا ابم داشت می امد اونم احساس کرد امدم کیرمو بیارم بیرون که نذاشت و تمام ابم ریخت توی سوراخ عقبش و بع بر گر دوندمش و شروع کردم ازش لب گرفتن بعد بهش گفتم ترست ریخت حالا نمی خواهی بری پائین صبح مامانم می فهمه گفت نه من در بست مامانتم که صبح زود باید بره درو باز نمیکنه میگه که من بیدار نشم من دوباره شروع کردم به لب گرفت و در همون حالت خواب رفتیم ساعت 6 بود که من از خواب بیدار شدم مامانم و بابام هنوز خواب بودن و ساعت 7 قرار بود برن لواسون سر سال یکی از اشنایان بابام بود اروم از توی بغل زن دائیم بلند شدم و رفتم بیدارشون کردم و رفتم دست شوئی تا اونا رفتن و من دوباره رفتم توی بغل زندائیم خوابیدم و اون شب بهتریت شب من بود چون من به ارزوم رسیده بودم که حتی زندائیم رو بوس کنم اون شب من هم کرده بودمش و هم تا صبح توی بغل هم خوابیدیم اون صبح من و زندائیم تا ساعت نه خوابیدیم البته لخت و کیر من لای پای زن دائیم تا بیدار شدیم و لباس پوشیدیم و گفتم بریم بیرون گفت کجا گفتم بیا می فهمی و بردمش توی یک کله پاچه ای ناب که یک دل سیر خوردیم بعد بردمش توی بازار های تهرون و گفتم هرچی می خوای بردار مهمون من اون ور نمی داشت و تعارف میکرد من به زور براش خریدم و من خلاصه اون روز 150 هزار تومن براش لباس و کفش خریدم تا الان ما شاید نزدیک 20 بار دیگه توی فرصت های مناسب سکس داشتیم و علاقه ما دوتا به هم 100برار شد راستی یادم رفت بگم اون روز که زن دائیم فیلم نگاه می کرد منو توی شیشه پنجره دیده بود که داشتم می دیدمش این بود داستان من و زن دائیم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختر دایی نازنین

من از بچگی عاشق نازنین بودم و با وجود اینکه دختر دائیم 10سال از خودم کوچیک تر بود احساس عجیبی بهش داشتم .کلا ما زیاد خونه کسی نمیریم و خوب دائم هم از این قاعده مستثتا نبود،به همین دلیل دیدار ما با هم محدود به همون عید تا عید می شد . سالها همینجور گذشت و ما کمکم بزرگ و بزرگ تر می شدیم .این داستان هم مربوط به 4ماه پیش میشه. باید بگم که من حالا 29ساله و دختر دائم 19سالست .
داستان از اونجا شروع شدکه نازنین موبایل دارشد ،پس نتیجه می گیریم هرچی مصیبت سر ما جوونا می یاد به خاطر این آمریکائیاست)))))خلاصه من
کلا آدم آروم وبه اصطلاح جمع با کلاسی هستم و خدا رو شکر از چهره زیبایی برخوردارم ( البته اگه قصد جونمو نکنید )واسه همین دختر های دور و برم کلا خوب به من پا میدن ولی اگه نخندین من اصلا اهل دختر بازی نیستم آخه همیشه دوست داشتم با کسی سکس داشته باشم که عاشقش باشم و همراه سکس بتونم لذت عشق رو هم باهاش حس کنم.القصه اون روز مثل همیشه از کارخونه برگشته بودم(لازمه بگم شغل پدر من تولید مواد صنعتی و منم طبعا کارهای اونجا رو انجام میدم)توی اتاقم مشغول درس خوندن بودم(پر حرفی منو ببخشید ولی لازمه بگم که رشتم مدیریت صنعتی تا بهتر منو تجسم کنید) که دیدم یه اس ام اس ناشناس اومد . بازش کردم و دیدم نازنینه ! تعجب کردم خلاصه بعد از احوال پرسی و تبریک من واسه موبایل دارشدنش نازنین گفت دوست داره که با من در ارتباط باشه. تو کونم عروسی راه افتاده بود بیا وببین ،ولی تیریپ اومدم و با اکراه قبول کردم خلاصه از اون روز به بعدکار ما شده بود مسیج بازی جوری که به نیمه شبها کشیده شده بود واز اونجا که بزرگان گفتن بین دختر و پسر توی شب شیطان حکم میکنه که جیگرشو برم ،یواش یواش کارما کشید به حرف های سکسی زدن و از اونجا که با هم جور شده بودیم نازنین یه روز به من گفت که دوست پسر داره و از من خواهش کرد کمکش کنم تا باهاش باشه ،با این حرفش گه گذاشته بود تو اعصابم ولی به روی خودم نیاوردم و قبول کردم اما تو دلم به خودم قول دادم که کون پسره رو پاره کنم آخه هیچ جور نمیتونستم قید کس و کون ناز دختر دائم رو بزنم . اصلا اجازه بدید یکم ازش تعریف کنم که بفهمید چه هلویی ،جووووووووووووووون . قدش 170 تو پر با پوستی به سفیدی برف با گونه هایی به رنگ انار ،چشاش قهوهای و مثل دوتا گردوی بزرگ توی صورتش آدم رو دیونه می کنه یه لب داره نهایت عرضش 2 سانته سرخ وکاملا پف کرده ،چی بگم از سینه هاش : سایز 75 سفت و عجیب سر بالا با نوک سینه هایی به رنگ صورتی روشن که وقتی شق میشن یه یک سانتی میشن ،وای که وقتی بهشون فکر میکنم دهنم آب میفته،همه اینا یه طرف کس و کونشم یه طرف ،یه کس داره سفید که وسطش به رنگ نوک سینه هاش صورتی روشنه و خوش گوشت (یه چی میگم یه چی میشنوید)،کونشو که دیگه نگو هر کمبش اندازه قطر کمر منه به اینا اضافه کنید یه کمر باریک که نهایتا اندازه رون یه آدم معمولی ، اصلا نمی دونم معده و رودش چجوری توی شکمش جا شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه یواش یواش مخشو زدم و از پسر جداش کردم ،جوری که یه مهیار می گفت 5000000000000000مهیار از دهنش می ریخت (منظورم اسم خودم بود) امااین وسط یه مشکل بزرگ وجود داشت و اونم این بود که زن داییم مثل سرهنگ های گشتاپو 1 دقیقه هم تنهاش نی گذاشت واسه همین هم فقط وقت هایی می تونستیم با هم باشیم که من می رفتم دم کلاس زبان دنبالش اولا فقط قصدم با اون بودن بود ولی مگه این شیطون لامسب می گذاره. اولین باری که ازش لب گرفتم یادم نمیره داشتم می رسوندمش خونه که گفت :
مهیار جون هنوز وقت دارم ،بریم یه دوری بزنیم
که منم از خدا خواسته گفتم : چشم عزبزم الان می ریم یه جای خووووووب
خندید و گفت : کجا مارمولک
گفتم:کمربندی
یه دفعه دیدم هاج و واج داره نگام می کنه. پرسید :کمر بندی؟خاک تو سرت کنن جا بهتر از این نبود؟؟؟؟؟حیف من ،اصلا تو لیاقت داشتن یه دختر دائی ناز مثل منو نداری ، برگرد بریم خونه . . .
خندیدم و گفتم : الهی قربونت برم منظورم این بود که این وقت شب کمربندی خلوت تره وراحت تریم
یه خنده موزیانه گوشه اون لبای نازش نشست که دیونم کرد و گفت :
حالا حتما باید بریم جای تاریک ؟؟؟؟؟مگه می خوای چیکار کنی ؟؟؟؟
گفتم : هیچی عزیزم فقط می خوام باهات درد دل کنم.
خندید و گفت : نکبت درد دل یا درد زیر دل
یه لحظه فقل کردن ،فقط گفتم هر جور شما امر کنید .
خلاصه تصمیم گرفتیم که بریم باغمون . به زن دائم زنگ زدم و یه بهونه تراشیدم .
توی راه توی فکر اون هیکل نازش بودم که دیدم دستش رو گذاشت روی رونم و آورد طرف مهیار کوچولو که حالا بهتر بود بگم حاج مهیار آخه انقدر بزرگ شده بود که راحت می گرفت زیر فرمون))))خندید و گفت :
اوه اوه اوه عجب دایناسوری گازت نگیره و محکم گرفتش توی دست ،یه جوری فشارش می داد که هر لحظه منتظرشکستنش بودم ،گفت :
الهی بمیرم واسه بسر عمه خوشکلم که از بس تو کف مونده اینجوری قاط زده
گفتم : ای گفتی
رسیریم تو باغ من پیاده شدم و در رو واسش باز کردم وقتی پیاده شد یه لحظه کاملا صورتش به صورتم نزدیک شد ،منم نامردی نکردم و لبشو بوسیدم گفت : چه حولیییییی یا نبوس یا درست ببوس و لبش رو روی لبم گذاشت نمی دونید چه طعمی داشتن شیرینننننننننننننننننننننن وگرم ،باورم نمی شد . خدایا یعنی این لبای نازنین منه که دارم می بوسم!!!!!!یه جوری زبونشو تو دهنم می چرخوند و لبهام رو محکم می مکید که یه لحظه خندم گرفت .
گفت چته دیونه چرا می خندی ؟؟؟؟؟
گفتم : آخه اینجور که تو لب منو می بوسی و می خوری فک کنم اونی که می خواد بکنه تو هستی و اونی که میده منم ، خندش گرفت و پرید تو بغلم ،محکم منو بغل کرد و در گوشم گفت :آخه پسر عمه نازم کردم داری ، می دونی چند ساله خواب این لبها رو می بینم ؟؟؟؟؟
از تعجب دهم باز مونده بود ،گفتم ولی من فکر می کردم که من عاشق تو بودم و تورو تور کردم ، باز یه لبخند موزیانه زد و گفت : آخه خره تو چرا اینقدر ساده ای ، هنوز نمی دونی دختر ها چقدر موزین
گفتم : چرا ؟؟؟
گفت : راستشو بخوای این منم که تورت کردم نه تو !!!
گفتم :بی خود تو که دوست پسر داشتی ؟؟؟
دوباره خندید وگفت : وقتی میگم خری نگو نه . . اون ساسان داداش نیلوفر دوستم بود ،من با نیلوفر ازش خواسته بودیم که نقش دوست پسر منو بازی کنه تا حسادت تو تحریک بشه !!!!!
نمی دونستم چی بگم ،گفتم : جدییییییییییییییی
یه دست به صورتم کشید و بعد از لمس کردن لبهام با یه صدایی که شهوت توش موج می زد گفت : آره نفسم ،پس چی ..فک کردی من یه پسر عمه به این نازی رو می گذارم که دخترای درپیت کف بزنن ،عمراً. . .من عاشقتم دیونه
دیگه نمی دونستم چی بگم ،بغل کردم و بوسیدمش ، همین جور که لباش رو لبام بود وارد عمارت شدم ویه راست رفتم طبقه بالا توی یکی از اتاق خواب ها ،نازنین رو گذاشتم روی تخت و خودم کنارش دراز کشیدم ، یه دستم زیر سرش بود و با دست دیگم مو های بلند ومجعدش رونوازش میکردم.لبهاش توی اون تاریک و روشنی مثل الماس می درخشیدو می گفت :بیا منو بخور . . .
شروع کردم به خوردن لبهاش ،همینجور که لبهاش رو می خوردم با دستم دگمه های مانتو و پیرهنش رو باز کردم که دیدم بهبههههههههههههههه،دختر دائی نازم زحمت منو کم کرده و اصلا کرست نپوشیده ،نمی دونید اون سینه های نازش چه جوری سفت و شق شده بود و از سفیدی اتاق رو روشن کرده بود اون نک های تیزش رو که نگو دوست داشتی تا صبح مکشون بزنی ،همینجور محو تماشاشون بودم که گفت : چیی صفر کیلومتر سینه ندیده ،بخورشون دیگه . .
من دیگه طاقت نداشتم ،افتادم روش ،حالا بخور کی بخور یواش یواش رفتم پایی تر روی نافش ،با زبون شکم و نافشو میلیسیدم،نازنین یه دستش رو روی سنش گذاشته بود و به یه دستش مو های منو نوازش میکرد ،با هر لیسی که زیر نافش می زدم یه آه می کشید و قربون صدقم می رفت آخه اونم اولین بارش بود ، توی اون حال موهای منو میکشید و می گفت : الهی قربونت برم مهیار جونم ،واقعا ارزش منتظر بودن و شیطونی نکردن منو تو این سالها داشتی عزیزم .
بلیس و برو پائین ،همش مال خودته عشقم . تو این سالها به خاطر تو نگذاشتم حتی آفتاب رنکشو ببینه ،برو پائین عزیزم مال خودته .
با حرف هاش دیونم کرده بود ،وقتی دیدم اوکی رو داد رفتم پائین ،شلوارش رو مخواستم در بیارم که از زور تنگی شرتشم باهاش کشیده شد پائین ،چی دیدم ،تجسم کنید شرت و شلواری رو کهتا زیر کس پائین اومده اونم یه کس سفید و تپل بدون مو که خیس خیس باشه نمی دونید دیدن این صحنه زیر نور ماه که از پنجره داخل اتاق می تابه چه شاعرانه و شهوت بر انگیزهههههههههههه
من که اصلا نفهمیدم چجوری شلوار و شرتش رو از پاش در آوردم ،پاهاش رو باز کردم و رفتم وسطش،شروع کردم به خوردن کسش ،واییییییییییییییییی که چه خوش مزه وشیرین بود شنیدین میگن فلانچیز بوی نویی میده ؟؟؟کس نازنینم بوی نوییی و تازگی می داد وبیشتر آدم رو به خوردنش تحریک می کرد ،اونقدر خوردمش که یه لحظه نازنین شروع کرد به لرزیدن و به ارگاسم رسید با نفس نفس گفت :نفسم بکن منو ،دیگه طاقت ندارم گفتم از پشت ،یه خنده شهوتی زد و گفت : آره جونم جلوم بمونه واسه شب ازدواج ،می خوام گرمای داخل کسم اون شب سورپرایزت کنه. . .
با این حرف هاش مثل گرگ گرسنه وحشی شده بودم و مشتاق فتح کردن کونش،یه جوری با عجله برش گردوندم که گفت:
چیه گرگ کوچولو ،می ترسی فرار کنه ، نه خیر نترس همش تا ذره آخر مال خودته
چی بگم وقتی کونش واسه اولین بار روبروم قرار گرفت ،یه کون سفید و درشت و نرم که با کوچک ترین نسیم مثل ژله می لرزید با یه سوراخ تنگ و صورتی وسطش . کیرم همچین شق شده بود که ترسیدم یه دفعه خودم رو گاز بگیره.
دیدم حیفه زود بکنمش واسه همین پاهاش رو به هم چسبوندم تا اول کسش رو از عقب بخورم ، نازنینم اینو فهمید و با یه حرکت سکسی کونش رو فر داد و یه دفعه قمبول کرد ،وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی که چی دیدم یه کس تپل که از عقب از بین رونش زد بیرون و لای پاش جا خوش کرد ، فک کنم یه نیم کیلویی بود،تجسم کنید من بدبخت چه ستمی کشیدم ، آخه مگه آدم دلش می یاد این کس و کون رویایی رو بکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروع کردم به خوردن کسش که حالا از خیسی لیز شده بود ،نازنین هم که تو اوج حال کردن بود کسش رو بیشتر به دهن من فشار می داد ،نمی دونید چه حالی داشتم ،دیگه طاقت نداشتم بلند شدم و با آب کسش سوراخ کونش رو خیس کردم و یواش یواش اول با یه انگشت و بعد با دو و سه انگشت سوراخش رو حسابس آماده ورود حاج مهیار کردم ،دیگه وقتش رسیده بود و میشد از آه و اوه نازنین فهمید که اونم آمادست ،کیرم رو با دست گرفتم و شروع کروم به کشیدنش لای چاک کس نازنین تا خیس و آماره بشه ،این کار اونقدر به نازنین حال می داد که با تکون دادن کسش شروع کرد به همراهی کردن با من و مدام می گفت :
جونننننننننننننننن ،بگا منو مال خودته ،همش مال خودته ،کی بشه بکنیش تو کسم این کیر کلفتو با حرکت دادن کسش و با توجه به خیسیس اون هر از کاهی کیرم لیز میخورد و یکم می رفت تو کسش ،فک کنم حاج مهیار خیلی بی تاب کس نازنین جونم بود ،خلاصه ترسیدم یه دفعه پردشو بزنم و شر بشه واسه همین کیرم رو گذاشتم رو سوراخ کونش و عملیات فتح تپه های نازنینیه با رمز جوووووووووووووووون آغاز شد ،کار خیلی سخت بود ولی با فشار زیاد و همراهی و همکاری نازنین سرش رو کردم تو ،نازنین یه آخ شهوتی از روی درد گفت و با کمال تعجب به جای این که من فشار بدم اون کونش رو داد عقب و کیرم که خیس خیس بود تا خایه رفت تو کونش ،یه جیغ وحشتناک زد و با درد گفت : قله فتح شد ،وای مهیار سوختم ، زود تر بکن که بی تابم ،منم که از این حرفش شهوتی شده بودم شروع کردم به تلمبه زدن با فشار زیاد،نمی تونم بگم چه احساسی داشتم روی ابرها بودم آخه خودتون می دونید که دختر جماعت به داحتی کون نمی ده و اگه بده هم جیگر آدم رو خون میکنه،ولی خدا قسمتتون کنه یه دختر پایه مثل نازنین که با جون و دل با درد وحشتناک بهتون کون بده تا بفهمید کون کردن چه حالییییییییییییییییییییییی میده ،خلاصه اونقدر تلمبه زدم که آبم با سرعت مافوق صوت ودر مقیاس دریای خزر خالی شد تو کون نازنین (آخه بدبخت چون اولین بارش بود معدش تعجب کرده بود و حول شد)نازنین یه وایییییییییییییییییییییی بکن پسند کشید و گفت :مهیار سوختم ،عزیزم سوختم،چه حالی داره این سوختن و همون جور دراز کشید و منم در حالی که کیرم تو کونش بود درازکشیدم روش ،خدا قسمتتون کنه چه حالی کردم واسه اولین بار،الهی قربون نازنینم برممممممممممممم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
حقایقی در مورد مینا

مینا دختر عموی منه. اون روزها که 19 سال بیشتر نداشتم (الان 33 ساله ام)، زیاد خونه عموم اینا میرفتم. مینا تازه دانشجو شده بود و از رشته ای که انتخاب کرده بود ناراضی بود. عشق اینو داشت که سیگار بکشه، ویسکی بخوره و آزاد و راحت باشه. البته اینو هم بگم که از این دخترای لش و لوش نبود. آدم حسابی بود. یادمه اون روزها یکی دو بار هم شوخی های تقریباً بی تربیتی با هم کرده بودیم (در حد جوک) و خندیده بودیم. یعنی یه جورایی فهمیدم که اونم اهل حاله و سفت و سخت نیست. سالها گذشت و ارتباط فامیلی هم قطع شد و من شدم 30 ساله. یک روز تو هایپر مشغول گشت و گذار بودم که یکی صدام زد: آقا حسین؟ .... برگشتم و خشکم زد. مینا بود با یه بچه تو بغلش که تکون تکونش میداد. زیبایی صورتش به حدی بیشتر شده بود که اصلاً قابل مقایسه با اون روزها نبود. تازه به این دقت کردم که قدش هم بلنده (آخه من از دخترای قدبلند خوشم میاد). طبق عادت همیشگی ام به پاهاش نگاه کردم، سندل پوشیده بود با پاهای زیبا اما بدون لاک، پاهاش هم پُرتر و زیبا تر شده بود (مثل اینکه بهش ساخته بود! خدایا منو ببخش!). سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. یه ذره هول شده بود و وسط حرفاش تپق میزد. هنوز هم وقتی میخندید روی لپش چال می افتاد، چه بوی خوبی میداد. فوری از شوهرش پرسیدم و اونم گفت سلام میرسونه، کثافت جوری راجع به شوهرش حرف میزد که انگار می خواست منو دق بده. شماره موبایلمو دادم بهش و گفتم کاری داشتی زنگ بزن. اونم گفت مزاحم نمیشم دستت درد نکنه.
از اون روز به بعد همش حواسم به موبایلم بود. تا صداش میومد می پریدم طرفش. اما هر کسی بود به جز مینا. حدود یک ماه گذشت. یک روز توی تاکسی گوشیمو چک کردم. دیدن یک اس ام اس و یک میس کال. مینا بود. پس چرا من نشنیده بودم؟ اول اس ام اس رو چک کردم. بی مقدمه گفته بود: هنوز هم او اون ادکلنا میزنی ... خوشم میاد. قند تو دلم آب شد. کیرم هم بلند شد (چقدر بی جنبه ام من!). فوری اس ام اس دادم: ببخشید دیر جواب دادم، مرسی، تو هم خیلی سکسی تر شدی. و ارسال ... بدنم داغ داغ شد. فقط میخواستم جواب بده. حدوده 5 دقیقه دیگه جواب داد: فردا میرم هایپر، میای؟ گفتم حتماً، منم خرید دارم عزیزم.... آخ خدا، دوباره مینا. باورم نمیشه. اونم مینا جلو باز، بدون پرده، با پاهای سکسی، و دوستداره من... شبش به یاد مینا جق زدم و فرداییش رفتم هایپر. دقیقاً همون احساسی بهم دست داده بود که انگار با دوست دخترم قرار دارم. همین که میدونستم شوهر داره و داره به شوهرش خیانت میکنه، شهوتم رو بیشتر میکرد. کارهای خلاف لذتش بیشتره. مینا با عجله اومد و کلی ازم معذرت خواهی کرد. انگار داره به شوهرش جواب پس میده. بدون بچه اومده بود و آرایشش هم بیشتر شده بود. طوری رفتار میکرد که انگار من صاحبشم. خب تو هایپر هم هرکی مارو میدید فکر میکرد ما زن و شوهریم و این احساس خیلی خوبی بود. موقع خرید راجع به همه چیز از من نظر میپرسید و منم با کمال میل نظر میدادم. تو شلوغی ها راحت بهش دست میزدم و ازش مراقبت میکردم که توی همین شلوغی ها، دستشو حلقه کرد. به روی خودم نیاوردم ولی کیرم، این کیر لا مصب شده بود چوب. دستش داغ داغ بود. به حدی حشری شده بود که موقع حرف زدن نفس کم میاورد. نفسش بند اومده بود. با خودم گفتم حسین دیگه الان با کلاس بودن و تیریپ متشخص اومدن کافیه. این میخواد بهت بده. پس وارد عمل شو... توی یکی از صحبتام خیلی عادی گفتم بعد از هایپر میریم خونه من و یه چایی میزنیم. وقتی داشتم اینو میگفتم تقریبا اخم کردم و بهش نگاه نکردم. ولی گوشه چشمی دیدم که اون بهم نگاه کرد و چیزی نگفت ولی دستشو از دستم در آورد. کلی ریدم ...
خرید تموم شده بود و توی ماشین بودیم. خدایا ... من داغم. دوباره گفتم پس میریم خونه من دیگه. گفت نه حسین جان دیگه کافیه. منو برسون خونه الان یسنا (دخترش؟) بیتابی میکنه. ولی دست داغش رو دستم بود. واسه یک ثانیه کس خل شدم و گفتم: ولی تو برده منی. پس هر چی میگم گوش کن. چشماش درشت شد و چند ثانیه بهم نگاه کرد. بعدش سرشو برگردوند و دوباره نفس کم آورد و گفت: «باشه، ولی زود ....» خدایا، خوابه این؟
به محض اینکه رسیدیم خونه همون پشت در بغلش کردم. اصلاً باورم نمیشد. مینا توی خونه من، توی بغل من، آماده برای سکس. همونی که دیشب به یادش جق زدم. همونی که فیس بوک رو گشتم اما اثری ازش نبود که نبود. همون آدم الان تو بغل من بود. زندگی چقدر عجیبه.
همون پشت در شروع کردم به خوردن گوشش، زیر گردنش و لبش. هنوز هر دوتامون با لباس بیرون بودیم. چشماش برگشته بود. مثل این غشی ها شده بود. فکر نمیکردم اینقدر حشری باشه. فوری دستمو بردم تو شلوارش و به کسش دست زدم. داغ و خیس بود. در گوشش گفتم کیرمو بگیر و بعدش گوششو گاز گرفتم. داشت میمرد. زیر لب یه چیزایی میگفت که اصلاً نمی فهمیدم. یه چیز مثل شعر خوندن. ولی اینو شنیدم که چند بار گفت سوراخ کون. مینا جلوم زانو زد و شلوارو از پاهای لرزون من پایین کشید و شروع کرد به ساک زدن. تند تند ساک میزد و وسط پرسید: الان میاری دیگه؟ گفتم نه بابا میخوایم سکس کنیم. جواب داد: پریودم کس خل.... خورد تو ذوقم ولی فوری گفتم: از پشت... دوباره چشماش درشت شد و از اون پایین بهم زل زد. یهو انگار جرقه ای تو مغزش زده باشه گفت: پس زود باش دیگه حسین، الان سینا میگه این کجا موند (سینا شوهرش بود؟ حتماً بود دیگه). اینو گفت و روی مبل خم شد و منم رفتم طرفش و شلوارشو کشیدم پایین. بی شرف انگار میدونست که قراره بده. شورت توری پوشیده بود و کون سفیدش بوی خوب میداد. کونشو با تمام شهوت خوردم و به سوراخ کونش امان ندادم. طوری آه و اوه راه انداخته بود که انگار دارم کسشو میخورم. با یه دستش نوار بهداشتی شو گرفته بود و با یه دست دیگه کونشو باز کرده بود. سوراخ کونشو تفی کردم و کیر وحشیمو کردم توش. تموم فکرامو روش پیاده کردم. دستمو انداختم تو موهاش و سرشو کشیدم بالا. گفت: آی ی ی ی ... کثافت. پرسیدم: برده کی هستی؟ گفت تو... پرسیدم: کثافت کی هستی؟ گفت تو.... پرسیدم: سوراخ کونت مال کیه؟ گفت تو... باورم نمیشد. مینا زیر من بود و داشت بهم کون میداد. همون مینا که یک ماه پیش تو هایپر کلی باهام رسمی حرف میزد. الان کیرم رفته بود توی سوراخ کونش و اعتراف میکرد که برده منه. زن ها برخلاف ظاهر نفوذ ناپذیرشون خیلی شلن. دو سه تا دیگه زدم و آبم اومد. گفت بریز تو همشو کثافت کاری نکن... همشو ریختم تو کونش و کیرمو کشیدم بیرون و رفتم عقب تر. سرشو آورد پایین (تو همون حالت قمبل) و انگار پشیمون شده بود. به شست پاش نگاه کردم. سکسی و زیبا بود. گفتم دوست داری پاهاتو بلیسم؟ گفت: تو چقدر منو دوست داری (همون جوری سروش پایین بود)... گفتم: خیلی ولی تو رو واسه سکس میخوام، دوست داشتن واقعی منظورته؟ گفت هیچی فراموش کن. لباس پوشید و هرچه اصرار کردم گفت با آژانس میرم. آخر سر هم با حالت متلک و شوخی گفت: راستی مرسی از چایی تازه دمت. خیلی چسبید...
الان سه ماهه که از مینا بی خبرم و نمیتونم بهش زنگ بزنم. چون شوهر داره. اونم نه زنگ زده و نه اس ام اس. کاش تو فیسبوک بود. همیشه به اون روز فکر میکنم. همون روزی که تو کمتر از 10 دقیقه بهم کون داد و رفت. مینا... من احمقو بگو که فکر میکردم تا آخر عمر یدونه دوست دختر سکسی و متاهل دارم... اما یه چیزی تو دلم میگه که همه چی تموم شد و دیگه بر نمیگرده...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیزوتراپی کمر زندایی

سلام دوستان
داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم مال زمستان 91میشه من اهل قم هستم من توی یه فیزیوتراپی کار میکنم اسمم کیوانه 27سال سن دارم استیلی خوبی هم دارم.بگذریم بریم سراغ داستانی که برام اتفاق افتاد.من یه زندایی دارم که اسمش پارمیداست.سن35ساله قدش 180 پستان90 دور باسن100.ادم خوش استیلیه این زندایی من برخلاف اسم باکلاسش معمولا چادرسرمیکنه. یه روز داییم بهم زنگ زد گفت که کیوان زندایت از راه پله افتاده.کمرش مشکل پیدا کرده مچ پاشم شکسته بردمش دکتر.بعد بردمش رادیولوژی عکس گرفته. دکترش گفته باید فیزیوتراپی انجام بده تا بتونه سلامتی خودش رو بدست بیاره پاشم گچ گرفتن. گفتم دایی اگه شما میتونین بیارین فیزیوتراپی ادرس بدم. گفت من فعلا یه هفته هستم میتونم خودم بیارم. اخه داییم شغلش تجارته یعنی به خاطر شغلش معمولا ماهی دو هفته از خونه دوره. ادرس دادم زندایی اورد فیزیوتراپی. حالش زیاد خوب نبود درد میکشید تمام دستگاههای فیزیوتراپی پر بود نیم ساعتی نشست به داییم گفتم اگه کاری داری برو انجام بده من خودم جابجا میکنم زندایی رو برای بردن روی دستگاهها.



من کیرم داشت میترکید بابت بغل کردن زنداییم پیشاپش. داییم رفت به کارش برسه منم گاهی به مریضا سر میزدم گاهی هم به زنداییم. خلاصه یه دونه تختا خالی شد برای زنداییم.اروم زیر بغلشو گرفتم منم دور کمرشو گرفتم بردم رو تخت خوابوندم کیرم از روی شلوار تابلو شد ولی نمیدونم زندایی تو اون مریضی حواسش به من بود یا نه.دراز کشید رو تخت.چون مچ پاش تو گچ بود باید دستگاه رو فقط رو کمرش میزاشتم.وای دل تو دلم نبود زنداییم برگشت و به روی شکم خوابید و دستگاه رو روشن کردم پدهایی که باید رو کمرش میزاشتم خیس کردم. فقط چند ثانیه مونده بود تا من لخت کمر زندایی رو ببینم پیراهنو اروم زدم بالا وای توصیفش برام سخته چطور بگم کمر سفید مثل برف برف.زنداییم که لبه تخت بود کیرمو اروم مالوندم به پاش طوری که شک نکنه .نوک انگشتامو گذاشتم رو کمر هی تکون میدام هی میگفتم اینجا اینجا. گفت کیوان جان دستمو هرجا گذاشتم تو هم بذار اونجا وای داشتم میرمدم دامنشو یه خورده داد پایین انتهای ستون فقرات نزدیک کونش دست گذاشت یعنی ته ستون فقرات.(اگه دقت کرده باشین فیزیوتراپی هرتخت کنارش پرده کشیدن تا راحت بتونه دراز بکشه کسی هم نتونه ببینه)منم سریع پردرو کشیدم تا کسی نبینه دستم گذاشتم اونجا گفتم اینجا زندایی داشتم کف میکردم کف دستم درست روی نصف کونش بود یه ذره که با دست مالش دادم دستگاه رو گذاشتم تایمر هم روی بیست دقیقه گذاشتم به زندایی هم گفتم راحت باش من خودم فقط میام اینجا رفتم به مریضای دیگه هم سر بزنم دقیقا هر5دقیقه به تخت زندایی سر میزدم تا کاری داشته باشه انجام بدم.



10دقیقه که گذشت رفتم سر زدم گفت کیوان اگه میشه درجشو یه ذره زیاد کن.منم زیاد کردم تاکمرنازش حسابی حال بیاد رفتم. تایمرش که به صدا دراومد رفتم به کابینش سر بزنم دیدیم قشنگ زندایی کوس طللا برای خودش خوابیده منم لبمو گذاشتنم روی لمپرای کونش یه بوس کوچولو کردم اصلا کیرمو نمیتونستم بخوابونم.بعد بیدارش کردم گفتم زندایی میخوام یه دستگاه دیگه بذارم رفتم یه دستگاه دیگه رو اوردم که پماد دیکنوفناک روی محل درد میریزن ماساژ میدن به زنداییم گفتم زندایی باید دامنتو یه ذره پایین ببرم تا پماد به دامن شما نخوره. یه ذره کشیدم تا سوراخ کونشو داشتم میمردم .در حین ماساژ دادن فقط داشتم سوراخ کونش دید میزدم.بعد شروع کردم به پرسیدن سوال که چطور شد افتادی تا زبون خودش بشنوم چی شده گفت میخواستم برم خرید کنم که از روی پله ها افتادم زمین.موقع ماساژ انگشت کوچیکه دستمو ازاد میکردم میخورد به سوراخ کونش .بهش گفتم زندایی اگه دایی بخواد بره چطوری میخوای بیای اینجا.گفت خودم هم موندم چون دکتر برام20جلسه نوشته دایت نهایت یک هفته میتونه منو بیاره.خلاصه اون روز گذشت رفتم خونه به پدر و مادرم ماجرارو گفتم.پدرم گفت امشب که دیگه وقت نمیشه فرداشب میریم خونشون.خونمون نیم ساعت با هم فاصله داشت. فرداش زندایی اینا اومدن فیزیوتراپی انجام دادن. موقع رفتن گفتم زندایی پارمیدا ما امشب میایم خونتون.گفت ساعت چندمیاین گفتم پدرمو مادرم زودترمیان ولی من باید بمونم کار مریضا تموم شد بیام



وقتی بهش نگاه میکردم ازدیدن کونش تو چشام موج میزد.شب رفتیم خونشون خلاصه بعد از کلی صحبت کردن در مورد نبودن داییم که یه فکر به ذهن داییم رسید من کلکو پر ریخت .برگشت گفت اگه کیوان بتونه دستگاهو بردار بیاره اینجاخوبه منم چون میدونستم ظهرا نمیشه گفتم دایی من ظهر نمیتونم دستگاهارو بیارم به خاطر داشتن مریضا شاید بتونم از دکترفیزیوتراپی اجازه بگیرم برای شبا گفت اشکال نداره اجارش هر چقدر باشه میدم(چون فکر کنین داییم یه خورده پولداره چرا اون 2 تا دستگاه رو از بیرون نمیخره.چون اولا بعد از سلامتی مریض دیگه دستگاه فیزیوتراپی برای خونه هیچ ارزشی نداره ثانیا یک نفر هم باید میبود که دستگاهارو روی بدن مریض بذاره).اون شب تموم شد رفتیم. من فقط به این فکر میکردم که شرایط جورمیشه دستگاهارو بیارم یانه .این 2تادستگاه زیادبزرگ هم نیست تو 2تاکیف هم جا میشه.فرداش رفتم ماجرارو به دکتر فیزیوتراپی گفتم بالاخره من شاگردش بودم درهر صورت مطمن بودم بهم اجازه میده.ولی گفت اگه مشکلی پیش اومد خودت باید خسارتشو بپردازی.غروب همون روز داییم اینا اومدم ماجرا رو گفتم خوشحال شد ولی بیشتراز همه من خوشحال بودم .داییم رفت یه سری وسایل برای خونه بخره. نوبت زندایی شد اومد روی تخت دراز کشید دیگه اجازه ندادم خودش پایین بیاره دامنشو. خودم پیراهنو یه ذره دادم بالا دامنشو کشیدم پایین گیر کرد به شرتش. دیگه داشتم میمردم شرت توری سیاه به ناخونام برخورد کرد.



با خودم گفت اگه تا 3روز دیگه بخوام با زندایی همخوابی کنم حداقل باید بپزمش. دستگاهو گذاشتم تو دلم گفتم بذار یه ذره کرم بریزم زندایی اذیت کنم شماره دستگاه تا اخر زیاد کردم یکدفعه زندایی داد زد اخ سوختم کیوان چکارمیکنی گفتم زندایی ببخشید حواسم نبود.گفت عاشقی مگه دیگه جوابشو ندادم فقط به قوس کونش نگاه میکردم دستگاهو گذاشتم رفتم به کارای دیگه برسم .موقع ماساژدادن با دستگاه رسید.چون دستگاهای مورد استفاده برای زندایی این 2تابود.رفتم شروع کردم تا ماساژ بدم دامن دادم پایین شورت توری دیگه دیونم کرده بود دوتاهندونه زیر بغلش گذاشتم ازش تعریف کردم گفتم حیف به این استیل نازی نیست که درد بکشه گفت ای کاش یه ذره دایت به من اینجور بها بده.گفتم زندایی اینجوری هم نیست دایی سنگدل باشه بالاخره شرایط کاریش طوریه که باید اینور اونور باشه مشغله فکریش که یه کم حواسش به شما نیست.گفتم من تلافی میکنم تو این مدت.گفت تو که همه جوری منو شرمنده میکنی اینجام اومدم بهت زحمت دادم.گفتم تاباشه از این زحمتا من 2هفته دیگه پیش شما هستم همینجور که باهاش صحبت میکردم کیرمو اروم میمالوندم به روناش دل جرات پیدا کردم بادستم اروم کونشو میمالوندم تا برای خونشون که رفتم اماده کرده باشمش.البته من طوری میمالوندم انگشتامو به کونش که فکرکنه دستگاه ماساژباعث میشه.البته میتونستم با مالوندن کیرم به راناش ابمو بریزم ولی میخواستم پر پر باشه کمرم تا برای خونشون بریزم تو کوسش.



3روز همش گذشته بود از اومدن زندایی به فیزیوتراپی ولی دیوانم کرده بود.خلاصه 7روزی که قرار بود داییم پیش زنداییم باشه تموم شد .روزهفتم خودش اومد برای تصفیه حسابو دادن پول بابت اجاره. دویست هزارتومان دستی به دکتر داد گفت مابقی هر چقدر شدبه کیوان بگین من میریزم به حسابش تا برای شما بیاره.بعد دایی بهم گفت کیوان زنگ زدم به خواهر پارمیدا تا برای درست کردن غذا واینکه پارمیدا تنها نباشه به خونه گاهی اوقات سربزنه.چون خواهرپارمیدا یه بچه شیطون 1ساله داشت واعصاب پارمیدارو خورد میکرد خیلی کم میمود اونجا.خلاصه زنداییم باید قبول میکرد تون اون شرایط که کمرش درد داره بعلاوه شکستن مچ پاش شوهرشم که نیست. خواهرش بیاد اونجا. خونه خواهرش تا خونه داییم1ساعت فاصله بود.روز هشتم سر رسیدمن لحظه شماری میکردم تا شب برسه.کارم که تموم شد دستگاهارو برداشتم رفتم داروخانه 5تا پماد دیکنوفناک هم خودم خریدم چون پماد بهترین چیزی بود که من میتونستم به کون زنداییم برسم.رسیدم دم خونشون زنگ زدم دروباز کردن رفتم بالا سلام علیک کردم با زندایی خواهرشم از تو اشپزخانه اومد سلام علیک کردیم داشت شام درست میکرد من گفتم زندایی من باید برم شام نمیخورم اگه میشه بریم من دستگاه رو بذارم رم کمرت گفت اولا که شام میخوری بعد من به بابات گفتم که شاید بعضی شبا برای خواب اینجا بمونی همین که زنداییم گفت برای خواب بمونی تو کونم انگار عروسی شد. شام خوردیم قورمه سبزی .



تاساعت11نشستیم صحبت کردیم.ساعت11شد زنداییم گفت بریم دستگاه رو بذار رو کمرم.از یه طرف دوست داشتم دستگاه رو زودتر بذارم تا زود تموم بشه .ازطرفی هم دوست داشتم دیرتر بشه تا خواهرش بخوابه.رفتیم تواتاقش خواهرشم رفت اتاق خواب دیگه بخوابه البته زنداییم به خواهرش گفت بیا همینجا پیش من بخواب .گفتش من خسته ام سروصدای شما هم زیاده نمیتونم اینجا بخوابم.2تاتخت توی اون اتاق بود که زنداییم گفت اگه دوست داشتی همینجا بخواب. وای من همیجور از لب لوچم شهوت میریخت پایین.اول دستگاهو گذاشتم بعدبه زندایی گفتم من میرم دوش میگیرم تا تایمردستگاه بوق بزنه رفتم دوش گرفتم20دقیقه بعد اومدم دیدم زنداییم خوابیده.بعداروم دامنشودادم پایین تاپماد بریزم زندایی بیدارشدگفتم این ماساژو اگه بیشتربدم امکان خوب شدن هم زیاده گفت اگه خودت خسته نمیشی ماساژبده نیم ساعتی مالوندم وقتی مطمن شدم کامل خوابه دامنشو تا سرزانو اوردمش پایین دیگه داشتم دیوانه میشدم شرتمو اوردم پایین ارودم کیرمو مالوندم به کونش.از شق درد داشتم میمردم یه کم پستان اندازه نارگیلشو مالیدم دیگه خوابم میمومد نه حوصلشو داشتم دیگه کاری کنم نه وقتشو چون بایدمیخوابیدم فرداصبح برم سرکار.صبح بیدارشدم صبحانه خوردم دوتاساک هم دستم برای بردن دستگاها. توماشین بودم همینطورفکرمیکردباخودم گفتم بابامن که خرحمالی زندایی دارم میکنم پس چراخودشو نکنم.تصمیم گرفتم تو خواب هم شد اینکارو بکنم.چون من کسایی رو توفامیل میشناختم تا فقط پارمیدا رو با بلوز شلوار ببینن. چه برسه به من که دیگه کوسشو هم دیده بودم.شب شد به زنداییم زنگ زدم چیزی برای خونه لازم داری گفت بیاخونه پول بهت میدم فرداشب بخر.رفتم خونه مثل همیشه پذیرایی نشستیم چایی خوردیم خواهرش هی سربه سرش میذاشت میگفت این شوهرت میتونست یک هفته ازکارش بزنه تاتورو درمان کنه اقا کیوانه هم به کارش برسه.من گفتم من مشکلی ندارم زندایی از من جون هم بخواد بهش میدم گفت اره خوب شانس هم خوب چیزیه ادم داشته باشه دیگه با حرفام پارمیدارو تو دوستم مثل موم گرفته بودم



هرموقع که من میومدم خونه.خواهرزاده پارمیداخواب بودمن گفتم من که هر وقت میام این خوابیده پس کی بیداره.زنداییم گفت تا قبل از اینکه تو بیای مخ مارو میخوره بخاطره همین خسته میشه میخوابه.خواهر پارمیدا یه سری قرص بود داد تا پارمیدا بخوره گفتم زندایی این چه قرصای میخوری گفت دکتر بهم داده مسکنه ارامبخشه با قرصهای تقویتی.خلاصه با خودم گفتم این باخوردن این قرصها شبا گوز گوز میشه دیگه چیزی نمیفهمه تو خواب.ساعت11/5شد زنداییم از تو اتاقش صدام زد رفتم وای چی داشتم میدیدم زنداییم شلوار خواب چسبان پوشیده بود درسته من موقع فیزیوتراپی کوسو کونشو دیده بودم ولی این بار با اراده خودش لباس راحتی پوشیده بود.رفت دراز کشیدرو تخت گفت درو ببند فکر کنم شهوت زندایی داش لبریز میشدرفتم کنارش شروع کنم.گفتم زندایی میخوای از فردا یه کم زودتر دستگاه رو بذارم پشت کمرت.برگشت بهم گفت من فکرمیکردم تو دوست داشته باشی اخرشب موقع خواب بذاری.گفتم اشکالی نداره هرطور توراحتی زندایی.برق روشن بوددستگاهوگذاشتم منم تخت کناری درازکشیدم با گوشیم ور میرفتم.یه دیدی هم به کمرزندایی جون میزدم تصمیم گرفته بودم اگه بشه شب حداقل لاپایی به زندایی بزنم تا ابمو رو بریزم.یه نیم ساعتی گذشت تا شروع کنم به ماساژ دادن بادستگاه.وقتی که ماساژتموم شدبرقو خاموش کردم اول 2بار زنداییمو اروم تکون دادم تا اگه بخواد بیدار بشه من دست بکارنشم



خوشبختانه بیدار نشد اروم رفتم روتخت بغلش دراز کشیدم بازوهاشو بوس میکردم دستمو بردم با شکمش بازی کردم وچندبار لاپایی زدم از بخت بدم از اتاق خواهرزنداییم صدایی اومد بچه ش بیدار شده بود گفتم الان من رو تخت باشم خواهرش هم بیاد درو باز کنه کارداشته باشه منوکنارخواهرش ببینه بیچاره میشم.تف به بخت بدم رفتم روتختم خوابیدم.صبح شدرفتم سرکار ساعت11تلفنم زنگ خورد بابام بود گفت اگه زندایت شبا تنها نیست تو بیا خونه.گفتم باشه اگه بشه میام خونه.کارم تموم شد لیستی که زنداییم اماده کرده بودبرای خرید رواماده کردم تا وسایلشو بخرم بعلاوه بقیه وسایل3کیلو موز هم نوشته بود.وسایلو خریدم رفتم خونه زندایی وسایلو تو اشپزخانه گذاشتم گفتم زندایی من باید شب برم خونه.گفت امشب پیشم بمون خواهرم غروب رفت خونشون.شامو درسته کرده رفته که فردا بیاد دل تو دلم نبودبرای اخرشب.شاموخوردیم نیم ساعت بعد زندایی گفت کیوان حالشوداری شیرموزدرست کنی منم گفتم حتماهرچی شمادرخواست کنی اجرامیکنم.شیزموز اماده کردم زندایی2لیوان پرخوردگفتم زندایی نترکی.گفت اگه تو چشم نزنی طوریم نمیشه.تودلم گفتم امشب منم بهت ویتامین میدم.واماشب سرنوشت ساز فرا رسید.گفتم زندایی اگه میتونی برو یه دوش بگیر تا پمادهایی که به بدنت زدم تمیز بشه گفت من که مچ پام تو گچه. گفتم خوب دورش یه چیزی بپیچ بعد برو.رفت لباساشو از تو کمد برداشت رفت حمام.منم خودمو مشغول کردم تا پارمیدا بیاد.



از حمام اومد رفت رو مبل نشست من همین که دیدمش اب دهنو خواستم قورت بدم که بگم عافیت باشه سرفه ام گرفت از طرز لباس پوشیدن پارمیدا.یه تاپ بنددار ابی که تا بالای خط سینهاش بود با یه دامن گلی گلی تابحال اینقدر راحت ندیده بودمش.وای گردنش مثل برف بود.پارمیدا قرصاشو خورد نیم ساعتی گذشت رفتیم برای گذاشتن دستگاه.تو اتاق کلی باهم صحبت کردیم ولی پارمیدابیشتردوست داشت صحبتهاشو درموردلذتهای دوست داشتنی ادم باشه.پرسیدکیوان تو از کدوم لذت ادم بیشترخوشت میادپرسید اصلاتو دوست دختر داری.گفتم اره یه دونه ای دارم .گفت خونشون هم میری من قشنگ متوجه بودم زندایی کیر میخواد.منم بهش یه دستی زدم گفتم اره اگه خونشون کسی نباشه زنگ میزنه برم پیشش.منظورم قشنگ بهش رسوندم.کیرم الارمش دیگه داشت به صدا در میومد هی داشت شق شق میشد.یکی دو باری که دستمو بردم کیرمو دستم بگیرم زیرچشمی دید ولی چشماشوبست.دمر بود گردنش طرف من بودچشماشو بسته بود که با زبانش دور لبش بازی میداد.ماساژم تموم شد.اروم دامنشو از پایین پاش دادم پایین تا ته کونش .وای شورتی ازاین بنددار بود که بندش دقیقا تو کونش بود رفتم برقو خاموش کردم کنارتخت نشستم باساق پاش ده دقیقه ای ور رفتم. پاشوبوس میکردم چه حالی میدادساق به اون کلفتی رو بوسیدن.رفتم روتخت کنارش دراز کشیدم.دستموگذاشتم روکمرش شروع کردم مالش دادن.اروم دستمو گذاشتم رو کونش.با لمپراش بازی کردم.دم گوشش گفتم زندایی دایی هرچندشب لمپراتو دست میگیره.لباشومیبوسیدم.بندشورتشو زدم کنار کیرموباتف خیس کردم گذاشتم دم کوسش .ده دقیقه اروم بالا پایین رفتم .کیرمو دراوردم لای پاش گذاشتنم ابم بافشار زیاد اومدهمچین بغل کردم زنداییم یه تکونی خودشو داد اروم یه اهی سرداد.زندایی هم ارضاشدبازوهای نازشو بوسیم رفتم خوابیم.صبح نزدیک بودازکارم جابمونم چون خیلی خوابم میمومد.خلاصه باهر سختی بودرفتم سرکار.نزدیک به یه هفته من فقط میرفتم خونه زندایی و دستگاه رو میزاشتم بعد شبش میرفتم خونه خودمون.همش دو تاسه جلسه دیگه مونده بود تموم بشه .



شب شد میخواستم برم خونه زندایی اول رفتم داروخانه کاندوم با طعم انار گرفتم چون میدونستم راحت میتونم کوس زندایی رو تنگ کنم بعد فروکنم.رفتم خونه سلام احوالپرسی کردیم هنوز ننشستم روی مبل زندایی گفت خواهرم دیگه این سه شب نمیتونه بیادتوبایدپیشم بمونی زنگ بزن به خونتون بگو.زندایی گفت تا چیزی بخوری من میرم حمون بدنم کرم گرفته بشورم.رفتم نون پنیر برداشتم خوردم دیدم زندایی ازحموم دراومد رفت اتاق خوابش.بعداز ده دقیقه اومد بیرون.اومد پیشم نگاهش کردم دیدم خودشو کرده عروسک.یه جور خودشو ارایش کرده بود شده بود ناز ناز.متلکی انداختم گفتم میخوای بری عروسی.خنده ای کردگفت من اگه به خودم برسم از همه سرترم.شام درست کردخوردیم گفت کیوان بریم تو اتاق .گفتم شما برین من برم دستشویی بیام.بعداز دستشویی رفتم دیدم زندایی دامنشو در اورده با یه شلوارک تنگ دراز کشیده البته برقو خاموش کرده بودمن خودم روشن کردم که بند بساط زندایی رو دیدم.دستگاه اول که برق باید میزاشتم رو توی پنج دقیقه تموم کردم چون نقشه خوبی داشتم دستگاه دوم رو چند دقیقه گذاشتم تموم شد به زندایی گفتم میخوای با روغن گیاهی ماساژ بدم یه پنج دقیقه ای رو مخش کار کردم بعد قبول کرد.گفتم پس بریم تواتاقی که خواهرت میخوابید اونجاچون تختش دونفره بود منم میتونستم راحت رو تخت باشم ماساژ بدم.دیگه شکی تو کارنبودمطمن بودم امشب میتونیم تو بیداری باهم حال کنیم.گفتم زندایی شما راحت بخواب شروع کردم یک ربع گذشت دیدم صدای اه و ناله زنداییم بلند شد دیگه معلوم بود داره حال میکنه شلوارک تا نصف کونش دادم پایین اروم میمالوندم به کونش.رفته بودتو فضا.رفتم کیرمو اروم چسبوندم به کمرش تابلوبود که بهش چسبوندم چون رو کمرش حس میکرد کیرمو.



گفتش کیوان من دارم میمیرم تمومش کن .دیگه معطل نکردم کیرمو کاندوم زدم گذاشتم توسوراخش خودمو انداختم روش چشماشو بست چیزی نگفت نالهاش گوشمو کر میکرد.کیرمو گذاشتم تو کونش پنج دقیقه ای تلمبه میزدم گفتم زندایی برمیگردی برگشت کوسشو یه خور لیس زدم دیدم داره خودشو تکون میده دیگه اب وقتی از کوسش بیرون اومد زبون نزدم حالم بهم میخورد.دراز کشیدم روش ده دقیقه ای با کاندوم کردم تو کوسش بعد کاندوم دراوردم دوباره فروکردم توش ولی لذتی دیگه ای داشت بدون کاندوم.ابم داشت میمومد کیرمو دراوردم گذاشتم لای پاش ابمو تموم ریخت روتختخواب. بعدازدو دقیقه که روش بودم تختو تمیز کردم کنار هم خوابیدم تاصبح.این دوشب باقی مونده هم گذشت ولی تابه الان که نزدیک یکسال گذشته دوبار دیگه کردمش.ببخشیدکه طولانی شد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پسر عمم جرم داد

سلام به همه دوستان .



اسمم طنازه . قد حدود 182 وزن 70 . موهای سرم مشکیه با چش و ابروی مشکی . بدنم کاملا سفیده و ساق پام و کمرم باریک و رون و کون گنده ای دارم . هر جایی که میرم چشای زیادی دنبالمه و من ازین نگاه های سنگین حال میکنم . یه پسرعمه دارم قدش 168 و ای حدودا و لاغر و ماهیچه ای . خوشکل نیست ولی رنگ گندمیش منو شهوتی میکنه . خیل وقته دنبالشم ولی همش میگه ابجی و به خاطر این روم نمیشه بهش بگم . یه روز که مامانم میرفت سر کار گفتم به پوریا میگم بیاد کامپیوترمو درس کنه . الکی دستکاریش کردم که ویندوزش خراب بشه . بله مامان رفت و پوریا اومد . یه سلام و روبوسی کردیم رفت پشت کامپیوتر . رفتم یه شربتی گرفتم و واسش بردم . گذاشتم رو میز و خودمم کنارش وایسادم . یه کم گذشت گفتم کامی پاهام شل شد بهم گفت خب بشین زمین . خورد تو ذوقم به روی خودم نیاوردم . با پررویی گفتم نه میام رو پاهات میشینم . گفت برو اونور دیوونه . بهش توجه نکردم . رفتم رو پاش نشستم . من از این موقعیت که کسی خونه نبود سواستفاده کردم و لباس باز پوشیدم یه تاپ مشکی پوشیده بودم که سینه هم زده بودن بیرون با یه ساپورت نازک کرمی که حتی شرتمم توش معلوم بود . رو پاش نشستم و مشغول کارش شد . یه کم خودمو تکون دادم و کونمو گذاشتم رو کیرش . خواست تکون بخوره که فشار دادم کونمو اونم حرکتی از خودش نشون نداد .



کم کم متوجه نگاهش به سینه هام شدم . داشتم امیدوار میشدم که بهم پیشنهاد سکس بده . ولی نه انگار روش نمیشد . گفتم کامی ؟؟ گفت جونم؟؟؟ گفتم سینه هام خوشکله ؟؟؟؟ گفت اره هیچوقت ندیده بودمشون . حالا مال کی هستن؟؟؟ گفتم میخوای صاحبش بشی؟؟؟ گفت میشه ؟؟ گفتم اره . زل زد تو چشام یه دست رو سینه هام گذاشت و لبشو اورد جلو یه بوس کوچولو از لبم کرد . باز لبشو گذاشت رو لبمو شروع کرد به خوردنشون . بدجور داشت میخوردشون داشتم واسه خودم حال میکردم هر بار که میکشون میزد میرفتم تو کما . لباشو اورد پایین و شروع کردن به خوردن گردنم . ههمه گردنمو با لباش میک زد . گردنم سرخ سرخ شده بود . قسمت بالایی سینه هام که از تاپ بیرون زده بود رو میبوسید . بعد تاپمو داد بالا و شروع کرد نوک سینه هامو خوردن بعد با یه حرکت همه سینه هامو کرد تو دهنش . همونجوری کونم رو کیرش بود و کم کم فشار کیرش رو که داشت شق میکرد و از زیر شلوار فشار میاورد به کونم احساس میکردم . همونجور مشغول خوردن سینه هام بود که دستشو کشید رو کوسم حال عجیبی بود اولین پسری بود که دست رو کوسم کشید . نتونستم خودمو کنترل کنم یه بوس محکمش کردم . بلندم کرد از رو صندلی پرتم کرد رو تختم . ساپورتمو کشید پایین از رو شرت از کوسم یه گاز گرفت . چرخوند منو رو شکم خوابوند .



شروع کرد با لباش کونمو و رونامو میک زدن . دوباره منو چرخوند و رو پشتم خوابوند پاهمو گذاشت رو شونه هاش و یه زبون کشید رو کوسم که از حال رفتم با اینکارش . همینجوری داشت با لبشو و زبونش کوسمو خوردن . صدام زد گفت طناز پاشو همین که چشامو باز کردم یه کیر سیاه گنده جلو چشام بود . تا حالا از نزدیک کیر ندیده بودم . دستمو گرفت گذاشت رو کیرش یه کم واسش مالیدم بعد گفت بخورش . با زبونم از زیر کیرش تا سرشو یه لیس زدم بعد با لبام محکم سرشو میک میزدم . یه کم که سرشو خوردم هول داد تو دهنم همشو یه کم که واسش ساک زدم . دوباره شروع کرد خوردن کوسم تا این که ارضام کرد . بعد دوباره شروع کرد لب گرفتن . گفت حالا نوبته منه ارضا شم . از یه طرف ازین که بکنه تو کونم خوشم میومد و از یه طرفم از دردش میترسیدم چون دوستم میگفت خیلی درد داره . به هر حال شهوتم بر ترسم غلبه کرد . یه کرم از رو میز ارایشم برداشت . شروع کرد با کرم سوراخ کونمو مالیدن . حال میداد . بعد انگشت کوچیکشو کرد تو کونم خیلی درد داشت یه جیغ کشدم . گفت جوووووووووونم الان عادت میکنه . بعد یه دقیقه یه انگشت دیگشه م کرد تو کونم این بار دیگه بدجور دردم اومد . گفتم کامی بکش بیرون گفت وایسا نازی الان درست میشه . کونم سوزش داشت . هر دو انگشتشو کشید بیرون سر کیرشو یه کم به کوسم مالید بعد گذاشت دم سوراخ کونم . هول داد تو کونم دردم اومد باز . یه کم تو کونم نگه داشت . همش درد داشتم اصلا حال نمیداد . بعد کم کم همش رو تو کونم جا داد . شروع کرد تلنبه زدن . بعد چند دقیقه دردم تموم شد بهم حال خوبی میداد .



هی تلنبه میزد و قربون صدقه کونم میرفت . طنازززززز کونت مال منه . اوووووووووه چه کونیییییییی . همش مال خودمه . منم شهوتی بودم و همش میگفتم کیرت تو کونم بکن منو جرم بده . کامی قربووووون کیرت برم همشو بکن تو کونم . بعد منو دمر خوابوند رو تخت و خودشم روم دراز کشید همه بدنشو رو بدنم حس میکردم بهم حال میداد این لحظه . کیرشو دوباره کرد تو کونم . شروع کرد تلنبه زدن . بعد چند دقیقه گفت طناز ابم داره میاد . برام میخوریش منم قبول نکردم . یه چیز خیلی گرم تو کونم حس کردم بله کامی همه ابشو تو کونم ریخت . بعد بغلم کرد و ه کم لب گرفتیم و قربون صدقه هم رفتیم . هر دو رفتیم حموم و اومدیم لباس پوشیدیم . بعد یه مدت مامانم از سر کار برگشت . اومد تو اتاق دید من رو تختم نشستم و کامی هم پشت کامپیوتره . به گردنم توجه کرد که بدجوری سرخ شده بود یه نگاه به کامی انداخت و یه نگاه به من و موضوع رو فهمید و زد زیر خنده . ادامه این داستان اگه خواستید بگید واستون بنویسم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان امید



سلام اسم من اميد است و مي خوام يه داستان توووووووپ كه واقعي هم هست رو براتون تعريف کنم.
ماجرا از انجايي شروع شد كه: داشتم از مدرسه ميرفتم خونه كه يهو بين راه بهناز رو ديدم. بهناز دختر خاله ام بود كه خيلي هم هلو بود واي چه اندامي.
آدم وقتي مي ديدش اين سيكش ( سيك به تركي يعني كير ) مي خواست بهش سلام كنه ! رفتم جلو و گفتم : سلامون عليكم
با يه خنده جواب سلاممو داد (آخه من تو گفتن اين كلمه مهارت دارم و هر وقت هم ميگم همه خندشون ميگيره)
خلاصه بعد از سلام و احوالپرسي گفت كه مادرش يعني خاله ام خواهر كوچكش رو برده دكتر و به بهناز گفته كه بياد خونه ما بعداً خودشم مياد.
بيچاره بهناز هم رفته در زده هيشكي درو باز نكرده آخه مادرم بهم گفته بود كه ميخواد بره بازار.
وقتي اين موضوع يادم افتاد يه فكري به سرم زد و به بهناز گفتم: خب اشكالي نداره حالا كه من اومدم ميريم خونه ما بعد مامانتم مياد اونجا. اونم هم قبول كرد و رفتبم خونه ما
بععععععععععله. خونه هيشكي نبود كيفمو انداختم كنار ديوار و به بهناز تعارف زدم كه بشينه.
اونم درست نشست كنار كيفم. چون خيلي گرسنه بودم چپيدم تو آشپزخونه.
البته ماه رمضون بود ولي خب من روزه نبودم. از آشپزخونه بهناز رو صداش زدم وقتي اومد پرسيدم: روزه اي؟
گفت: نه روزه نيستم ولي ميل هيچي ندارم تو راحت غذا تو بخور
گفتم: تعارف كه نمي كني؟
گفت: نه
گفتم: ok
داشت از آشپزخونه بيرون مي رفت كه يهو برگشت و با حالت سوالي گفت: اميد؟
زود گفتم: جونم؟
يه كم مكث كرد و پرسيد: اجازه ميدي كتاباتو نگام كنم؟
(آخه من سال سوم دبيرستان بودم و اون سال اول)
گفتم: باشه. ببين.
چند دقيقه گذشته بود كه يهو يادم اومد اون سي دي سوپر كه از دوستم گرفتم لاي كتابمه
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي
سريع از آشپزخونه پريدم بيرون. چشتون روز بد نبينه. ديدم سي دي توي دستشه
يه نگاه به من انداخت و با لبخند ازم پرسيد: چيه اين؟
منم با خونسردي گفتم: سي دي آموزش رياضي
گفت: باشه پس بذار ببينيم
سرخ شدم گفتم: ببين . كليد نكن. اين يه فيلمه كه توش صحنه هاي بد هم داره
با يه پوزخند گفت: فيلم كه حد اقل دو تا سي دي ميشه. پس سي دي دومش كو ؟
آقا ما قفليديم اينم گير داد كه بايد سي دي رو بذاري
خلاصه بعداز ده دقيقه بحث كردن منم مجبوري ديگه سيدي رو گذاشتم
تا تصوير سي دي امد بهناز حالي به حالي شد بهم گفت: عجب اموزش رياضي قشنگيه
يهو خودشو انداخت روم و منو بوسيد
منم كه ديدم موقعيت جوره شروع كردم به لب گرفتن
كم كم خودش مانتو و روسريشو در اورد و منم شلوارمو كشيدم پايين و گفتم: ميخوري؟
يهو شيرجه زد رو كيرم و شروع كرد به خوردن
به زور كيرمو از دهنش بيرون كشيدم و گفتم : شلوارتو در آر
با يه حركت شلوار و شورت صورتيش لغزيد به زير زانوهاش
پرسيدم : بهناز جون اوپني؟
گفت: اوپن مادرته درست صحبت كن
بعدش چار دستوپا نشست جلوم و گفت: فقط از عقب
منم عين خر كيرمو تا نصف كردم تو كونش
يه جيغي زد و گفت : اميد آرومتر. سوختم
كيرمو كشيدم بيرون و اين دفه اروم اروم كردم توش .
وقتي تا ته رفت گفتم اماده اي؟
گفت: آره بزن
شروع كردم به تلمبه زدن و با يه دستمم با كسش بازي ميكردم چقدر نرم بود
اون يكي دستم رو بردم رو سينه اش
واااااااااااااااي اونم نرم بود بهنازم داشت آه و اوف ميكرد
يهو از ذهنم گذشت اگه تو اين حال بابام بياد تو و ما رو ببينه چي ميشه؟
با خودم گفتم طوري نميشه كه. بابام ميگه پسرم تو كارتو بكن منم از پشت تو رو ميكنم!!!
با اين فكر خندم گرفت
آخرشم آبم رو خالي كردم تو كونش و تا كيرمو كشيدم بيرون بهناز با عصبانيت گفت: خيلي نامردي خودتو خالي كردي پس من چي؟
گفتم پاشو جموجور كن كه الان مامان اينا ميان
بعد بهش قول دادم كه دفعه بعد حتماً ارضاش كنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ارسطو و زن دايي


من ارسطو هستم 24 ساله.
عرضم به خدمت سروان خودم که اين داستانه ما بر ميگرده به چند ساله پيش که ما خونمونو فروخته بوديم و يه خونه جديد خريده بوديم و چون مدت زماني که توي قرارداد واسه تخليه خونه قبليمون توافق شده بود تموم شد مجبور شديم يه 1 هفته اي برم مسافرت تا خونه جديدمون تخليه بشه. واسه همينم خانواده من به اصفهان رفتن ولي من بر خلاف اصرار مادرم به خونه داييم رفتم. خلاصه سرتنو درد نيارم آقا ما يه ساک ور داشتيم و رفتيم خونه دايي جونمون. بگم که من قبلاً با زن داييم خيلي صميمي بودم و شوخي زياد داشتيم و يه جوري با هم ندار بوديم. حتا چند بار واسش فيلم سکسي برده بودم. خلاصه از ما به خوبي پذيرايي ميشد داييم صبح ها ساعت 6 ميرفت شرکت و ساعته 2 ميامد خونه بعضي مواقع هم شبها ميامد خونه. يه روز صبح که داشتيم با زن دايي و دختره 2 سالش صبحانه ميخورديم زن دايي سر صحبتو وا کرد و گفت خوب ارستو با دوست دخترت چطوري؟ منم گفتم بابا چه دوست دختري! ديگه دختره خوب پيدا نميشه. گفت چرا زياده. گفتم آره فقط تو فيلما خنديد و گفت کدوم فيلما؟ گفتم تو فيلما ديگه؟ اونم گفت خوب بريم ببينيم. گفتم باشه ميارم برات. تو هم بايد يه دختره خوب برام پيدا کني مثل خودت. گفت باشه خلاصه ما رفتيم و سريع 2 تا فيلم از يکي از دوستامون گرفتيم و برگشتيم. يکيش رزمي بود اون يکي سوپر اول رزميه رو گذشتيم و با هم نگاه کرديم. در همين لحظه که زن دايي بچه شو به زور داشت ميخوابند فيلم به جايي رسيد که يه صحنه داشت که مرده يه ليوان شربتو خالي ميکنه رو سينه يه زنه و شروع ميکنه به ليس زدن. زن داييمون بلند شد بچه رو که خوابيده بود گذشت تو اطاقش و برگشت بالاي سر من که دراز کشيده بودم خوابيد و گفت خوش به حالشون دوست دختر و دوست پسرن. منم که تازه دوزاريم داشت از جيبم در ميامد که بيفته بهش گير دادم و گفتم چطور مگه؟ گفت هيچي همين جوري و يه اهي کشيد. بعد از چند دقيقه گفت ارستو ميخوام يه چيزي بگم ولي به کسي نگيا. گفتم باشه گفت ميشه ما دوتا هم با هم باشيم؟ آقا شاخ ما در امد ولي خودمو کنترل کردم و گفتم خوب باشيم چه اشکالي داره؟ گفت پس بيا نزديکتر پيش من. منم يه خورده امدم بالاتر جوري که سرم به شکمش خورد به صورت (T) خوابيده بوديم چند لحظه بد طاقت نيورد و گفت درست پيشم بخواب من سرتو ميخوام چه کار که اينجوري خوابيدي؟ گفتم باشه و رفتم جفتش خوابيدم يک دفعه ديدم دست انداخت دوره کمرم و منو سفت فشار داد ما هم داشتيم حال ميکرديم و ديگه راسش کرده بوديم واسش يکدفعه ديدم پا شد و رفت توي اشپزخونه و بعد از چند دقيقه با يه ظرفي رفت تو اطاقه خوابشون و از اونجا منو صدا زد و گفت ارستو بيا اينجا هندونه بخور. منم گفتم خوب بيار اينجا بخوريم. گفت نه تو بيا اينجا منم پا شدم و رفتم تو اطاق خواب ديدم نشسته و واسم هندونه گذشته توي پيشدستي. نشستم جفتش ديدم داره نگام ميکنه. منم نگاش کردم يه دفعه ديدم پريد تو بغلم و ازم لب گرفت. حالا ول نميکرد ديگه لبهاي گوشتي داشت منم با گردنش بازي ميکردم همين جوري کم کم امدم رو سينهاش و واسش ميمالوندم اونم مثله قحطي زدها همون اول اخو اخش رفت تو هوا روش خوابيدم و ميمالوندمش دسشو برد رو کيرم که بلند شده بود ا ميملندش تعجب کرده بود ميگفت اين کيرته گفتم آره چطور مگه گفت چقد بزرگه تازه فهميدم دايي خله ما کيرش خيلي کوچيکه به زوره آمپول هم همين يه بچه گيرش امده بوده يه دفعه پاشدو گفت يالا بيا کيرتو بکن گفتم باشه گفت سرتو بکن اون ور تا شرتمو در بيارم گفتم باشه فکر کنم بخاطره هيکله چاقش روش نشد لباسشو در بياره منم رومو کردم اون ور و اون شرتشو در اود و خوابيد و منو کشيد رو خودش منم نامردي نکردمو يه خورده سرشو مالوندم به چوچولش ديدم هي ميگه بکن تو بکن تو منم فشار دادم ا همش يهو تا تهش رفت يه اخي گفت که نزديک بود ابم بيد منم که ديدم داره خيلي بش حال ميده همينجوري که روش خوابيده بودمو پاهاشو زده بودم بالا دسمو از زيره کمرش بردمو شونهاشو گرفتمو کشيدم پاپين تا کيرم بيشتر بره تو داشت ديونه ميشد اينقد سرصدا ميکرد که گفتم الان بچش بيدار ميشه حتا ولم نميکرد که يه حالته ديگه بکنمش خلاصه يه 20 دقيقه ما همينجور تلمبه زديم تا ابمون امدو همشو ريختم توش ا افتادم کنارش يه خورده بسو ليسش کردمو پشديم رفتيم حموم.
شبش داييم امد و کلي با هم صحبت کرديم. صبح ساعت 6 که داييم رفت. ديدم زن داييم امد تو اطاق و منو بوس کرد و اول صبح شروع کرد به لب گرفتن از من! هي ميگفت پاشو با هم حال کنيم. منم که خوابم ميامد اجبارا گفتم باشه و پا شدم و بازم کردمش و خوابيدم. همينجور که خواب بودم ديدم يکي داره کيرمو مي ماله چشمام باز کردم. ديدم زن داييمه گفتم چي شده؟ گفت ارسطو بازم ميخوام! گفتم چه خبرته. گفت به خدا اينجام درد ميکنه از بس که حشري شدم. دستشو گذاشته بالاي کسش. يه نگاه به ساعت کردم ديدم بابا ساعت 8. تو دلم گفتم تو ديگه کي هستي! بهش گفتم من که ديگه حال ندارم. خودت بيا بشين روش اونم گفت باشه و شلوارمو کشيد پايين. کيرمو که بلندش کرده بود درآورد و نشست روش. چند باري بالا پايين شد ولي به خاطره وزنش که سنگين بود خسته شد. به من که چشمامو بسته بودم (واسه اينکه خوابم ميامد) گفت ارسطو خسته شدم تو بيا بالا. منم ديدم واقعاً خسته شده گفتم باشه ميام و بلند شدم و خوابيدم روش و کردمش. کارم که تموم شد يه 2 ساعتي خوابيدم و بعدش پا شدم صورتمو شستم و يه چيزي خوردم و از خونه داييم فرار کردم. ديگه داشت حالم به هم ميخورد از بس که پشت سرهم کرده بودمش. مدام ميگفت کجا ميري؟ منم گفتم ميخوام برم پيش يکي از دوستام. اونم گفت ارسطو خوش به حال زنت که همچين کيري رو ميخوره. منم با خنده ازش خداحافظي کردم و رفتم. باور کنيد اولين باري بود که اينقدر پشت سر هم کس کرده بودم. اميدوارم هر کي دوست داره اين بلا سرش بياد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سکس اتفاقی

خونواده طرف پدری من همه تو یه منطقه از شهر زندگی میکنیم یعنی کلا همه یه جاییم و تقریبا همه شب ها هم خونه پدربزرگم که خدارحمتش کنه جمع میشیدیم و هنوزم با وجود مادربزرگم جمع میشیم. من وقتی 6 سالگی رفتم کلاس اول عمم صاحب یه بچه شد که اسمشو گذاشتن لیلا . از همون اول به خاطر قشنگ و بامزه حرف زدنش تو بچگی (منظورم وقتیه که زبون باز کرد) من زیاد باهاش شوخی میکردم . من نوه بزرگ خونواده بودم به خاطر همین زیاد تو چشم بودم و مرکز توجه .دوران بچگی تموم شد من کنکور دادمو دانشگاه قبول شدم. تو زمان دانشگاه بود که فهمیدم چقدر تنهامو همه دوستام بالاخره یکی رو دارن ولی با این ظاهر من کسی به من پا نمیداد منم دیگه بی خیال دوست دختر و این مسایل شدم. اون وقتا دختر عمم 11 12 سالش بود تا اینکه من فوق دیپلممو گرفتمو کارشناسی اصفهان قبول شدمو بعدشم سربازی که تهران بود در نتیجه زیاد تو خونوادمون نبودم .سربازیم که تمو شد برام جشن گرفتن و منم خوشحال توی مهمونیه سربازی وقتی دختر عمم اومد چای رو بهم تعارف کرد یه لحظه که خم شد سینه هاشو دیدم.حالی به حالی شدم دیگه کارم شده بود فکر کردن به سینه هاش .از دختر عمم بگم که یه دختر معمولی بود چیز آسی نبود که ملتو تو کف بذاره ولی سینش خوش فرم بود. ولی بعد یه مدتی که کمتر شد دید بزنم دیگه از سرم افتاد.من تو یه اداره بازرگانی مشغول کار شدم و دختر عمم هم تو رشته پرستاری قبول شد یه روز که داشتم میرفتم سر کار دیدم تو خیابون منتظر ماشینه منم رفتم جلوشو سوارش کردم تو راه که داشتیم میرفتیم همش تو این فکر بودم که چطور بفهمونم تو فکرشم که یهو گفت چرا زن نمیگیری تا ما هم یه عروسی بیافتیم اینو که گفت من یه لحظه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم به خاطر تندیه ترمز سرم خورد تو فرمان ماشین .یکم سرم گیج میرفت دختر عمم رفت یه آبمیوه گرفتو خوردم . دستمو گرفت که نبضمو بگیره این گرمای دست با گرمایهای دیگه فرق داشت باعث شد مهرش تو دلم بشینه.

ببخشید معرفی خیلی طول کشید اما سکس



چند ماه بعد خونه عمم کشید خونه کناریه ما تا خونه خودشونو خراب کنن وا ز نو بسازن . در نتیجه رفت و آمد ما بیشتر شد. منم که پاک عاشق. یه روز داشتم میرفتم خونه که دیدم دختر عمم زنگ زد گفت خونه ای گفتم نه دارم میرم گفت خونواده ما و شما رفتن یکی از شهر های اطراف و به من سپردن که اگه وحید و مرضیه (اسم خواهرم) اومدن بیاین پیش من که تنهام . من رفتم خونه لباسامو عوض کردمو رفتم اونجا . بهش گفتم پس مرضیه گفت بهش زنگ زدم گفتم بیاد ولی مثل اینکه با نادر (عقد کرده خواهرمه ) نهار بیرونن. با این حرفش خیلی خجالت کشیدم که اونجا با هم تنهاییم . دعا دعا کردم که خواهرم بیاد. نهار رو که خوردیم اومدیم کمی نشستیم خواستم بخوابم که گفت میتونی یه نگاهی به این سیتم لب تابم بندازی آفیس 2007 رو کامل باز نمیکنه . کنارم نشسته بود و داشت با دقت به من نگاه میکرد البته به کارم با لب تابش نه من . گرمای نفسش داشت دیوونم میکرد. سرش کاملا نزدیکه سرم بود یه لحظه برگشتم که بهش توضیح بدم کارمو یهو صورتمون خورد بهم یه لحظه نگاش کردمو بهش گفتم حالا بیا کارتو با لب تاب انجام بده .داشت کار میکرد وسط کار دستاشو گرفتمو نگام کردوگفت چته گفتم چشماتو ببند. گفت دیوونه شدی گفتم تو ببند چشماشو بست منم با هزار و ترس و دلهره لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد و یه نگاه بهم کرد وبلند شد رفت تو اتاقش بعد 10 مین اومد بیرون گفت چرا اینکارو کردی ؟گفتم چون خیلی دوست دارم. گفت چرا از من هیچی نپرسیدی دیدم ناراحته .یه قطره اشکم گوشه چشماشبلند شدم اشکشو پاک کردمو گفتم ببخش یهو پرید بغلمو گفت دوست دارم یعنی داشتم از روزی که خودمو شناختم منم دیگه یه حالی بودم سرشو گرفتم تو دستامو لباشو بوسیدمو یهو دیدم اونم دارم لبامو میخوره دیگه نفهمیدم کجام.رفتیم روی تختشو لب گرفتیم کیرمم که حسابی سرحال شده بود داشت به بدنش فشار می آورد که دختر عمم حسش کرد و برگشت بهم گفت این چیه دیگه؟ واسه من اینطوری شده؟ گفتم بذار امروز مال هم باشیم چشماشو بست ولبمو بوسید. لباساشو در آورئمو سینشو دیدم وای که چی ناز بود شروع کردم خوردن سینه هاش که دیدم آه نالش بلند شد و گفت همش مال خودت بخور من امروز مال تو بیشتر حشرم زد بالا شلوارشو در آورموشروع کردم خوردن کسش که وای به حالت مرگ افتاده بو سرمو فشار میداد منم از کارش لذت می بردم . بلند شدم شلوارمو در آوردمو لخت شدم . کیرمو گرفت تو دستاش یکم که بازی کرد البته خیلی بی حال کاملا حشری بود منم از اون بد تر یکم بوسیدش نگام کرد و گفت وحیدم دارم میرم حالم بده چشماش کاملا رفته بود رفتم سراغ کسش. خواستم برشگردونم که از پشت بکنم که گفت نه اصلا نمیذاشت از من اصرار و از اون انکار منم به ناچار گذاشتم لای پاشو لب میگرفتمو با سینه هاش بازی میکردم که دیدم لرزید و ارضا شد. من که ارضا شدن و اونو دیدم نفهمیدم چی شد که یهو کیرمو با فشار حول دادم تو کسش یه جیغ زد .منم بعد چندتا تلمبه دیدم داره آبم مباد کشیدم بیرونو ریختم روش. همونجا ولو شدم وقتی به خودم اومدم دیدم داره گریه میکنه میزن تو سر خودش وقتی تو پای خونیشو دیدم تازه فهمیدم چه گندی زدم رفتم بغلش کردمو نازش کردم. بهش گفتم ببخش ولی فقط یه سوال میپرسم بعد گریه کن گفت بپرس گفتم منو دوست داری گفت اگه نداشتم که الان این وضعم نبود گفتم پس گریه نداره من و تو مال همیم یه نگاه کرد وگفت تورو خدا راست میگی گفتم دروغم چیه یه بوس از لبم کردو رفت حموم .اونروز گذشت من کمتر از یه هفته بعد رفتم خواستگاریش

الان 3 ماهه که عقد کردیم و آماده داریم میشیم واسه عروسی.

من از سکس چیزی زیاد نمیدونستم ولی تو این 3 4 ماهه با هم کلی یاد گرفتیم و همیشه با هم سکس داریم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پسر دايي

من مریم 20 ساله هستم که خيلي دوست داشتم با يه پسر خودمو ارضا کنم ولي به خاطر اينکه ترسو بودم با کساني که مي خواستن با من دوست بشن دوري ميکردم و موقعيت هم نداشتم باهاشون رابطه برقرار کنم به همين خاطر مجبور بودم با همکلاسيم لاله دوست صميمي من هست با هم يه فيلم سوپر بزاريم و همديگرو ارضا کنيم از اينکار هم خسته شده بودم ديگه حال نميدادبه فکرم رسيد که باپسر دايم که ازم 3/4 سال بزرگتر هست رابطه برقرار کنم و تازه دانشجو شده بود و کمي شلوغ واينم از وقتي فهميدم که ديدم هر وقت منو ميبينه يه جور ديگه نگاهم ميکرد.تو فاميل چند تا پسر خوب ديگه هم بود که دو تاش زن گرفته بودن و يکي هم که خيلي ازش خوشم ميومد با اونا به علت اختلاف پدرم قطع رابطه کرده بوديم ومن مجبور بودم دلمو به اون خوش کنم چون ديگه به غيره اون کسي نبود (پسرخاله داشتم که 18 سالش بود)و فکرش فقط درس خوندن بود وزياد هم خونه ما نمياومد .يه روز که علي با مامانش اومده بودن خونه ما من از موقعيت استفاده کردم و يه تاپ پوشيدم ويه شلوار تنگ که اونو کمي تحريک کنه علي بدجورزيرچشمي منونگاه ميکردمنم از عمدموقعي که تواتاق کسي نبود وداشتم واسش چايي ميبردم زياد خم ميشدم تا سينهام خوب ديده شه سينه هاي من کمي بزرگ هست و هرکسي ببينه خوشش مياداين دفعه بد جور زول زده بود به سينه هاي من .!!! يه دفعه با صداي من که گفتم نميخواي چايي بخوري به خودش اومداز اين موضوع دو سه هفتاي گذشتيه يه روز که ميدونستم قراره مادرم از فردا واسه کمک به مريم خانوم که اش نذزي ميخواست بده کمک کنه منم از خوش شانسي تو کوچه علي رو ديدم فورا" بهش گفتم کامپيوترم خراب شده و فردا بيا ببين چي شده(من زياد کار نميکردم که خراب بشه فقط سوپر نگاه ميکردم) علي هم از خدا ميخواست فورا" گفت باشه قرار شد صبح ساعت 10 بياد منم فردا صبح زود رفتم حموم و به همه جاي خودم رو اصلاح کردم (تو فيلم ديده بودم مردا بدن سفيد وبي مو رو خيلي دوست دارن)وبعد شورت توري سفيدمو پوشدم وسوتين هم نبستم و يه تاپ تنگ قرمز وقشنگ با شلوار لي سفيد کشي پوشيدم که هر کي هم به جاي اون بود کف ميکرد خيلي دل شوره داشتم وتند تند به ساعت نگاه ميکردم ار قبل هم فيلم سوپرو که تو حافظه بوددم دست گذاشته بودم که وقتي داره با کامپيوتر ور ميره اونارو ببينه يه لحظه ديدم دارن در ميزنن فوري درو باز کردم اونم نمي دونست که تو خونه تنها هستم وفتي اومد فهميد کمي حول شد و يه راست رفت سراغ کامپيوتر. منم پيشش نشسته بودم اونم دستپاچه شده بود چون اولين بار بود که با هم تنها بوديم. وبعد10دقيقه ور رفتن گفت که اين خراب نيست منم گفتم تو رو ديد درست شد و فورا" رفتم ميوه بيارم اونم تو اين فاصله داشت چند تا فيلم که من تو حافظه گذاشته بودم چک ميکر د من هم داشتم ميوهارو اماده ميکردم وقتي رفتم تو اتاق ديدم بله سوپر رو باز کرده وداره نگاه ميکنه اولش ترسيدم نکنه به مامان اينا چيزي بگه که يه دفعه ديدم داره ميخنده رو به من کرد گقت باشه داشتي به ما نميدادي و تنها نگاه ميکردي شيطون گفتم: تو از من خواستي من ندادم که گفت نمي دونستم از اين نوع فيلم ها هم تو داري وگرنه ازت ميگرفتم تازه متوجه شده بود نشستم ودارم با اون سوپر نگاه ميکنم يه دفعه گفت مریم من تو رو خيلي دوست دارم ولي روم نميشد بهت بگم گفتم مثل من وهر دو خنديديم ودستشو انداخت دور گردنم وازم لب گرفت نزديک 10/15 دقيقه هم لب گرفت وهم با يه دستش داشت با سينه هام ور ميرفت داشتم ديونه ميشدم که ديدم تاپ رو از تنم در اوردوقتي سينهاي نسبتا" بزرگ منو ديد مثل ديونها افتاد به جونم و داشت مي خورد سينه هاي گرد وخوشگلي داشتم که هميشه همکلاسيام از سينه هام تعريف ميکردن بعد من خودم دکمه وزيپ شلوار علي رو باز کردم و کير شق شدش رو که ديدم کمي ترسيدم (چون بار اولم بود يه کير ميديدم) علي هم مثل ديونها شلوارمو نو با شورتم کشيد پايين يه لحظه فکر کرد شورت هم تنم نيست بعد شروع کرد به خوردن کوس وکون من.اين کار اون منو خيلي حشري کرد ديگه نمي دونستم چيکار ميکنم ديگه مثل ديونها داد ميزدم که احساس کردم يه چيزي داغ چسبيده به کوسم.( کير نسبتا" بزرگي داشت وسرشو ميماليد جلوي سوراخ کوسم) زود گفتم چيکار داري ميکني گفت نترس از جلو نميکنم ميدونم دختري فقط ميخوام از پشت بزارم اشکالي که نداره ؟من خيلي دوست داشتم از پشت بکنه ولي ميترسيدم درد داشته باشه اخه کير بزرگي داشت و من به همين خاطر مخالفت کردم ولي با اصرار اون موافقت کردم اگه درد داشت ادامه نده که قبول کرد و بعد از روي ميز رفت کرم اورد وکمي زد به سر کيرش وسوراخ کون من که راحت بره تو و درد نداشته باشه اروم کيرش رو فشار داد تو خيلي سوراخ کونم تنگ بود و نميرفت تو باز کرم زد وفشار داد سوزش عجيبي داشت و من فرياد زدم گفت اولش کمي درد داره. رفته رفته دردش کم شد چون سر کيرشو عقب جلو ميکرد و بعد که اه اف من در اومده بود واعتراض نميکردم از فرصت استفاده کرد و تا ته کيرشو فرو کرد تو کونم کير بزرگي داشت به همين خاطر کمي دردم اومد گفتم درش بيار درش بيار برعکس اونم تندتند تلمبه ميزد وگوش نمي کرد که من چي ميگم (خوب بود قبلا" دوستم با انگشت وگاها" خيار منو واسه همچين روزي اماده کرده بود وگرنه معلوم نبود بااين کير بزرگي که داشت چي به سرم ميومد) اب داغ کيرشو خالي کرد تو کونم و پا شد زود لباسشو پوشيد تا مامان من نيومده حالا هر وقت موقعيت پيش بياد و من اگه بهش بگم با هم بازم يواشکي دور از چشمه همه حال ميکنم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 63 از 94:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  93  94  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های سکسی مربوط به سکس آشناها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA