ارسالها: 376
#71
Posted: 11 Nov 2010 04:58
منصوره
سلام دوستان امروز می خوام درباره درختر دوست مادرم حرف بزنم كه منصوره اسمش بود و یه دختر نمكی با موهای مشكی و فرفری ماجرا برای زمانی هست كه فرجه امتحانات من شرو شد و می خواستم برم خونه ولی بدون خبر كه حسابی اونا رو غافلگیر كنم وقتی و كلی ذوق كنن كه من اومدم همه شب رو هم توی قطار داشتم به این فكر می كردم وقتی كه رسیدم خونه چطوری وارد بشم كه همه جابخورن و سوپرایز بشن .
صبح ساعت 10 وقتی رسیدم پشت در و كلید انداختم و برم داخل پاورچین پاورچین قدم برداشتم و یواش در سالن رو باز كردمو مثل دزدا رفتم داخل ساختمون رسیدم به پذیرایی صدای مادرم رو میشنیدم من كسمغز هم به فكرم نرسید شاید مهمون داشته باشه ، مثل احمقا پریدم تو پذیرایی و گفتم ×وااااااااااااااااااااااوووووووووو .... من اومدم سلاااااااااااااااااااااااام × كه یهودیدم مادرم و خواهرم و دوست مادرم و دخترش برگشتن با تعجب به من نگا میكنن و منم كه ضایع شده بودم همونطوری خوشكم زد بعد هر چهار نفرشون باهم زدن زیر خنده بعداز كل اهوال پرسیو خوشو بشو این حرفا منه ضایع رفتم توی اتاقم كه استراحت كنم دیدم در اتاق باز شد و خواهرم و منصوره اومدن توی اتاق و گفتم كه بفرما دم در بده ... بابا ادم كه میره دست به آب یه اهمی یه اهومی چیزی از خودش در میاره ، این جا كه ناسلامتی اتاق منه بدبخته كه خواهرم گفت خوبه خوبه توهم انگار چیه اومدیم بشىنیم پای كامپیوتر گفتم مگه خودت نداری كه اومدی سراغ سیستم من گفت خرابه داداشی باید بری درستش كنی خدا رسوندت گفتم حالا تا بعد من خوابم میاد فقط سرو صدا نكنین می خواب بخوابم اینو گفتمو رفتم زیر پتو به منصوره نگاه كردم كه تا اون موقع ساكت بودو داشت منو نگاه میكرد گفتم با اجازه منصوره خانم و یه چشمك زدم و خندید گفت بفرما راحت باش رفتیم توی عالم هپلوت كه با صدای دینگه سیستم از خواب پریسدم چشام رو باز كردم داشتن با هم حرف میزدن
خواهرم گفت : هی بهت گفتم بی خیال مسنجر شو ببین چی شد این كی بود چی كرد احسان بفهمه پوست سرمونو میكنه وااااای
منصوره : بی خیال الان درستش میكنم
خ : بزار احسانو بیدار كنم
م : نه خودمون یه فكری میكنیم
دیدم كه نه بابا ماجرا داره بیخ پیدا میكنه رفتن سراغ مسنجرو معلوم نیست چی شده سرو اوردم بالا دیدم به به دارن چت میكنن با یه یارویی كه با هم خیلی كل داشتیم و هی زور میز دیم كه هم دیگه رو هك كنیم خار كسه بوت كرده بود و سیستم هنگ كرده بود پریدم و كابل تلفن رو كشیدم و سیستم رو ریستارت كردم گفتم كی به شما ها گفته برین توی ای دی من بلندشین ببینم چی كردین سیستم رو روشن كردم و دیدم به به یا رو یه روجان جدید فرستاده و سیستم منو داشته به گا میداده سریع مك ادرسم رو عوض كردم و تروجان رو ازش یه نمونه گرفتم و پاكش كردم بر گشتم بهشون گفتم كه الكی چرا رفتین چت كنین شما خواهرم گفت من بهش گفتم نریم ولی منصوره گفت می خوام ببینم چندتا دوست دختر داره بعد هر دوشون زدن زیر خنده و منم باحاشون خندیدم و گفتم خوبه بسه دیگه كامپیوتر تعطیله .... خواموش كردمو رفتم استراحت كنم كه منصوره گفت خسیس حالا مگه چی شده با خودم گفت چه رویی داره این دختره ها ولی محلش نزاشتم و خوابیدم اونا هم رفتن بیرون بعداز كمی هنوز چشمام گرم نشده بودن كه خواهرم اومد داخل اتاق و گفت احسان توروخدا بزار روشن كنیم قول میدیم كه دیگه نریم توی اینترنت هركاری خواستی هم برات میكنم گفتم من فقط یه كار می خوام گفت چی بگو ... هر چی باشه قبول گفتم منصوره رو باهام دوستش كن گفت برو گم شو لندهور ! گفتم باشه منم نه سیستمت رو درست میكنم نه دیگه كامپیوتر دارم گفت خره خودش دوست پسر داره گفتم به من چه گفت خوب شاید دلش نخواد تازه تو خودت دوست دختر نداری مگه با سمیه همكلاسیم دوست نیستی گفتم هستم كه هستم ژیانم راپاش داره گفت ببینم چی میشه اومدن نشستن پای سیستم و اون روز گذشت فرداش خواهرم اومد گفت شمارت ور بهش دادم و شمارشو گفت كه بهت بدم خیلی هم خوشش اومد دختره جلف از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم و سلام كردم و گفتم چطوری دختره گفت شماگفتم احسانم
گفت بفر ما كاری داشتی
-اره راستش میخواستم برم یكمی چیز میز بخرم برا خودم دیدم تنهایی حال نمیده واسه همین گفتم به تو زنگ بزنم
- خووووووب ! حالا چی میخوای بخری؟
- تو بیا میریم خرید می فهمی
- ببین من خرید مرید نمیام مگر اینكه خودم هم چیزی بخوام بخرم
توی دلم گفتم مادر كونی چه دندونی هم تیز كرده
گفتم : خوب تو بیا به اونجاش هم میرسیم
- خوب الان كجایی ؟
ادرس رو دادم و 20 دقیقه بعد رسید رفتیم بازار كامپیوتر و هر كوفتی كه خواستم خریدم و اونم چندتا فیلم خواست كه براش سفارش دادم كه بزنن طرف هم گفت 20 ساعت دیگه بیا ببر (فیلمها هم بی سانسور بودن یكیش اورجینال سین یكیش هم امریكن پای 6) توی دلم گفتم از اون كسای حشریه این دختره . گفتم : خوب حالا این دوساعت رو كجا بریم
- نمیدونم میخوای برین یه چیزی بخوریم
-باشه بیا برین ... تو جایی رو بلدی ؟
- اره ... یه جای خوب
رفتیم یه كافی شاپ نشستیم و یه پیتزایی زدیم ... یدفعه بدون مقدمه ازم پرسید كه احسان چندتا دوست دختر داری ؟
- الان كه یكی
- اه ... كیه ؟
- بهش میگن منصوره
-برو بابا مسخره نكن
- بز من
- جون هر كی كه دوست داری ندارم
دروغ گو پس سمیه همكلایه خواهرت كیه؟
- اولندش تو از كجا میدونی ؟
- خوب ما توی یه دبیرستانیم
- دومندش كی به تو گفت ؟
- خوب معلومه خواهرت
- سومندش اون خوانم یه زمانی دوستم بود با هم بهم زدیم
- دروغ نكو خودم یه بار پیششون بدوم كه داشت میگفت دفعه قبل كه اومده بودی بردیش خونتون و ترتیبش رو دادی
- خوب گه اضافه میل فرموده چون میخواستم كارم رو بكنم كه بد قلقی كرد و منم بهم بر خورد و ولش كردم
- ولی می گفت كه دفعه اولتون هم نبوده
- اره دیگه دفعه های قبلش خوب بود ... فكر كنم كه زیر سرش بلند شده بود این بار
- حالا با منم می خوای همونطوری تا كنی
- نه جیگر خانم شما رو تا نمی كنم شما رو راست میكنم
بعد زد زیر خنده و گفت : من اصلا نمیزارم كه بكنی
بهش گفتم ببینیم و تعریف كنیم به قول ایرج میرزا كه می فرماید : × بله كیرست چیزی خوشخواك است ..... از عشق كیر این كس سینه چاك است ×
با اخم گفت : خیلی داری بی ادب می شی ها خوشم نمیاد
- خوب باشه حالا بیا بریم فیلم ها رو بگیریم و بریم خونه دیره راستی تو نمیای خونه ما
- برو گم شو بیام خونتون به مامانم بگم رفتم خونه دوست پسرم .... حالا اون هیچ به مامان تاو چی بگیم
- تو كه هم دبیرستانی خواهرمی اومدی پیش اون به هر دوشون اینو میگی بعدشم مادر من الان خوه نیست ما میریم خونه وقتی اومد خواهرم هم خونس نمی فهمه ما با هم بودیم اوكی
- خوب باشه بریم
رفتیم خونه اونم تماس گرفتو به مادرش گفت وقتی رسیدیم مادرم هنوز نیومده بود خواهرم گفت باش تماس داشته گفته خودتون غذا رو حاضر كنید من تا عصر نمیام ( آخه رفته بود كمك خالم برای كارای عروسی دختر خالم) من هم از خدا خواسته پریدم توی اتاق و منصوره رو كشیدم دنبال خودم و در ور قفل كردم انداختمش روی تخت و شرو كردم ازش لب گرفتن . گفت : اهای صبر كن چت شده تو هم زده به كلت
- حرف نزن بزار كارمو بكنم خوشگله
- الان خواهرت میفهمه خره خجالت بكش
- خره فكر می كردی سمیه رو چطوری میوردم خونه میكردمش ؟
ها ... اها خوب ... پس مشكلی نیشت .. بعد زد زیر خنده
منم پریدم روشو شرو كردم به در اوردن لباساش لباسا خودم رو هم در اوردم و شرو كردم به بوسیدن صورتشو لباشو گردنش هر چی بیشتر می بوسیدم بیشتر نفسش بند میومد رفتم طرف پشت گردنش و شونه هاش و خلاصه تمام بدنش رو با لبام یه چرخی زدم دیگه چشماش خمار خمار شده بودن پاهشو باز كردم دستم رو زدم به كسش دیدم خیس خیسه به همون روش ساندویچی (توی داستان سكس درقطار توضیح دادم) پاهاشو بستم و كیرم رو گذاشتم بین دو لپ كسش شرو كردم به جلو عقب وای كه چقدر داغ بود توی هوای سرد كس داغ خیلی میچسبه .. اونم دیگه تو فضا بود و منو محكم بغل كرده بودو داشت كمرم رو چنگ میزد كه یدفعه دیدم شرو كرد به لرزیدن هی ملرزید و تكون میخود وای ... وای ...... وای نمی استاد منم هم جلو عقب كردم اون بی حال افتاد و چشماش بسته بود منم یكمی دیگه جلو عقبش كردم كیرمو چشماشو باز كرد بهش گفتم منصوره دارم میام چیكار كنم گفت بریزش همونجا میخوام ببینم چه حالی داره بهش گفتم : خره الان همه دشك كسیف میشه
-خوب بریزش رو شكمم
منم تا اومدم كه كیرم رو بیارم بالا بریزم روی شكمش ابم شرو كرد به اومدن و منم سست شدم و افتادم روش و همه كمرم رو خالی كردم وقتی كه از روش بلند شدم بهش گفتم همونجوری بمون تا دست مال بیارم تمیز كنی نریزه .. كس كش بلد شد و همه آبم ازش شرو كرد به چكه كردن و ریخت روی تشكم . بهش گفتم كیرم تو ... تو ... هر جات كه دوست نداری بین تخت رو چی كردی ها
بسیار سفر باید تا پخته شود ... خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی ... هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
ارسالها: 2517
#72
Posted: 12 Nov 2010 03:54
آرزوی زندایی
با سلام خدمت همه
میخوام خاطره سکسمو با زنداییم براتون تعریف کنم. اینو هم بگم که من الان 27 سالمه و تو فامیل به یه پسر مؤدب معروفم و همه دوستم دارن.
13 ساله بودم که داییم ازدواج کرد. تابستون بود. خونواده من به خاطر کار در باغمون رفتن روستا. من هم چون کلاس تابستونی می رفتم موندم خونه. داییم و زنداییم هم اومدن خونه ما بمونن تا هم من تنها نباشم، هم اونا روزای اول زندگیشونو تو خونه ما باشن. روزها داییم می رفت سر کار من و زنداییم تنها می موندیم. یه روز که جلو من دراز کشیده بود و باهم حرف می زدیم، یه لحظه متوجه شدم دامن از کمرش رفته پایین و کون سفید و صافش بیرونه. از اون روز به بعد همش تو فکر زنداییم بودم. از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می کردم. بین پسرای فامیل منو از همه بیشتر دوست داشت بهمین خاطر بیشتر کارهاشو به من می گفت. پسر خاله هام هم به من حسودی می کردن و می گفتن چند بار باهاش سکس کردی!! منم از ترس اینکه اون احترامی که بین همه داشتم از بین نره، هیچ وقت پررویی نکرده بودم. البته فرصتهای زیادی پیش میومد که باهم می شدیم. حتی بطور تصادفی یا عمدی با کونش تماس پیدا می کردم. اما نه اون چیزی می گفت، نه من کاری می کردم.
تا اینکه سالها گذشت و من همچنان تو کف زندایی بودم. چند روز پیش بعد از ظهر رو تخت خواب دراز کشیده بودم و تو تخیلاتم با زنداییم حال می کردم. پیش خودم می گفتم ای کاش روزی می شد زندایی میومد تو اتاق من و من هم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز می کردم و یه جوری تحریکش می کردم و ... . از قضا همون روز داییمینا اومدن شام خونه ما. اتاق من طبقه دوم هستش و همه مشتاق دیدن اتاق من هستن. چون توش پر از وسایلی که همشو خودم می سازم. اعم از ساعت، آباژور و ... . بعد از شام، زنداییم رفت طبقه بالا دستشویی. منم از فرصت استفاده کردم و زود اومدم اتاقم. خوشبختانه چون پایین شلوغ بود، کسی متوجه این کار من نشد. تو اتاقم نشسته بودم که دیدم زندایی از WC اومد بیرون. یک راست اومد اتاق من. یه لحظه یاد اون آرزویی که همون روز کرده بودم، افتادم. استرس داشتم. صدام می لرزید. زنداییم اومد کنار میز کامپیوتر. یه لحظه فکر کردم چطور سر صحبتو باز کنم، خواستم فیلمی که مربوط به ارضا شدن خانوما بود و از بعضی هاشون شر شر آب میومد رو نشونش بدم و ازش بپرسم این طبیعیه یا نه؟! که خودش رنگ و روی منو دید ازم پرسید: چته؟ چرا اینجوری شدی؟ با تته پته گفتم نمی دونم تا تو تومدی اینجا، دست و پام لرزید.
- مگه من لولو ام که ترسیدی؟
یه لحظه یه حرفی اومد سر زبونم و من هم زود بهش گفتم: آخه امشب خیلی خوشگل شدی، تا نگات می کنم قلبم به تپش می افته! اینو گفتم سرمو انداختم زمین. منتظر شدم یا یه سیلی محکم بزنه گوشم، یا بره پایین آبرومه ببره. آخه یه بار آبروی پسر خالمو برده بود. بیچاره خواسته بود سر صحبتو باهاش باز کنه بهش گفته بود تو ماهواره کانالهای اونجوری رو هم میبینین؟ که زنداییم هم به داییمو خالمو مامانم گفته بود و بیچاره پسر خالم که ضایع شد!! به هر حال، سرم پایین بود و همینطور عرق می ریختم! که زنداییم گفت: پس هر وقت خانوم خوشگل میبینی، اینطور می لرزی؟ یه کمی خیالم راحت شد و با جرأت گفتم نه بابا، تو با بقیه فرق داری!
- چه فرقی؟
هیچی نگفتم.
بازم پرسید. اما این بار هم آرومتر هم نزدیکتر!!
چشمامو بستم و دلمو زدم به دریا، بهش گفتم: ازم بدت میاد یا دوستم داری؟
سرشو انداخت پایین گفت:این چه حرفیه. چرا باید بدم بیاد؟
- پس دوستم داری؟
- پسر خواهر شوهرمی دوستت دارم.
- خودت می دونی که هر کاری خواستی برات کردم. حالا من ازت یه کاری می خوام. قبول می کنی؟
- بگو ببینم چیه؟
- چون دوستم داری باید قبول کنی، همونطور که تا حالا هر چی تو گفتی من قبول کردم.
- یعنی تو دوستم داری؟
با پررویی گفتم خیییییییلیییییییییییی، تا دلت بخواد. دیدم رنگش عوض شد.
گفت بریم پایین!
- جوابمو ندادی، قبول می کنی یا نه؟
همین که گفت قبول، زود بهش گفتم چون امشب خیلی خوشگل شدی، میخوام یه بوس کوچولو از اون لبات بکنم.
یه لحظه رنگش سفید شد. صداش لرزید و بعد از چند ثانیه آروم گفت: فقط یه بوس کوچولو! من نفهمیدم این جمله ای که گفت "سؤالی" بود یا "خبری". گفتم آره. یکم ناراحت شد و گفت باشه. از صندلیم بلند شدم. روبروش ایستادم، نمی تونستم سر پا بایستم. اونم نفساش بلند شده بود و چشماشو بسته بود. آروم لبامو گذاشتم رو لباش، یه نفس عمیق کشید که خیلی خوشم اومد. محکم بغلش کردم و لباشو بوسیدم و خوردم. اونم همکاری کرد. یه لحظه لبامو برداشتم همونطور که بغلش کرده بودم، سرمو بردم عقب و نگاش کردم. آروم چشماشو باز کرد. یه حالتی داشت چشماش. تا اون حالتشو دیدم، محکم بغلش کردم و گردنشو بوسیدم. نفساش بلند بلند بود. دستمو بردم رو سینه هاش. چشماشو باز کرد نگام کرد سرشو گذاشت رو سینم. یکم مالشش دادم. خیلی لحظه خوبی بود اما نمی تونستیم زیاد لفتش بدیم. از پایین مشکوک می شدن. بهش گفتم پایه ای با هم یه حالی بکنیم. در حالیکه نفس نفس می زد با چشماش جواب مثبت داد. محکم بوسیدمش و راهی پایین کردم. اون شب گذشت. فرداش زنگ زدم خونشون فهمیدم که تنهاست. رفتم پیشش. خیال کردم با دیدنم ذوق می کنه و می پره بغلم. اما خیلی معمولی رفتار کرد. خیلی بهم برخورد. منم به روی خودم نیاوردم. اومدم بیرون بهش زنگ زدم. وقتی برداشت اولین چیزی که گفت این بود که معذرت می خوام. چون دیشب با داییت سکس داشتم، زیاد تو فاز سکس نبودم الان و نخواستم اینطوری باهات سکس کنم. بموقعش خودم خبرت می کنم. دو روز بعد خودش زنگ زد و دعوتم کرد. رفتم خونشون تا منو دید پرید تو بغلم. لب و لب بازی شروع شد. من خوابیدم زمین و اونم نشست رو شکمم و خودشو به کیرم می مالید. همینطور باهم حرف می زدیم که گفت: نمی دونی از کی دلم می خواست که باهات سکس کنم. اما چون پسر پاکی بودی، نمی خواستم منحرفت کنم. همش منتظر بودم که خودت پیشنهاد بدی. نمی دونی الان که باهاتم، چقدر خوشحالم!! بالاخره مثل خاطرات دوستان دیگه یه سری کارهارو کردیم و لب و سینه و کس بعدشم کیرمو گرفت دهنش و کلی برام ساک زد. آخرشم که ریختم تو کسش و بعدشم کمی لب و لب بازی و تمام.
دوستان شاید آخرشو خیلی خلاصه کردم اما به نظر من که مهمترین قسمت سکس تحریک کردن و آماده کردن طرف مقابل هست و بعد از تحریک، یه کار تکراریه! من عاشق زنداییم هستم و دوستش دارم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#73
Posted: 17 Nov 2010 06:42
سکس با خواهرزن
من اسمم فرهاده، 24 سالمه و الان حدود چهار ماهه که ازدواج کردم، با خانمم (الهه) تو اینترنت آشنا شدم و حدود دو سالی با هم دوست بودیم... الهه دو تا خواهر داره که یکی اش از خودش بزرگتره و متاهل، اون یکی که اسمش المیراست کوچیکتره و مجرد، الهه و خواهر بزرگترش از لحاظ قیافه خیلی بهم شبیه اند، انصافا هم نه از قیافه چیزی کم دارن نه از ظرافت اندام، ولی المیرا اصلا انگار خواهر اینا نیست، رنگ مو و چشم، فرم چهره ، استیل و خلاصه از همه نظر یه سر و گردن بالاتره، از قضیه دوستی ما هم فقط المیرا با خبر بود، بیشتر جاهایی هم که می رفتیم معمولا سه نفری بودیم و به دلیل نزدیکی سنمون ( الهه 22 سالشه و المیرا 21 سال) خیلی با هم خوش می گذروندیم... خلاصه من کم کم یه پول و پله ای جمع کردم و چون از لطف پدر خونه هم داشتم خیلی زود تونستیم بریم خواستگاری... اوایل نامزدی خیلی خوش میگذشت... دیگه نه قرار بود یواشکی بریم بیرون و نه از پلیس و کلان می ترسیدیم... فقط یه چیزی من رو آزار می داد، اونم سر سنگین شدن المیرا با من بود... اولش فکر می کردم شاید چون بعد از الهه تو خونه تنها میشه ناراحته و به زودی درست میشه، ولی مشکل جای دیگه ای بود، یه بار که به طعنه بهش گفتم :" المیرا خانم دیگه با ما نمی پری" با لبخند گفت :"من که گفتم دوست باشید بهتره... این از عواقب ازدواجه...!" راست می گفت، در واقع هر وقت من و الهه حرف از ازدواج و تشکیل زندگی میزدیم المیرا یه جوری مخالفت خودش رو اعلام میکرد، تا حدی که روز خواستگاری هم به الهه گفته بوده یه کم بیشتر فکر کن، ولی من هیچ وقت این قضیه رو جدی نگرفته بودم، حدود یک ماه از نامزدی من و الهه گذشته بود که یه مسافرت کاری چند روزه واسه بابای الهه پیش اومد، باید دو هفته می رفت جنوب کشور و واسه اینکه تنها نباشه میخواست با خانواده بره، این الهه خانم ما هم که عاشق مسافرت و مخصوصا جنوب کشوره پا شو کرد تو یه کفش که ما هم بریم، من اما به دلیل کار و مشغله زیاد نمی تونستم برم، واسه همین یه تعارف زدم که بدون من برو، الهه هم که انگار من براش نقش یک خیار رو داشته باشم اولین تعارف رو گرفت و راهی شد، خیلی حالم گرفته شد، فکر کن ماه اول نامزدی دو هفته از نامزدت دور بمونی اونم اینجوری، ولی از قدیم گفتند در نومیدی بسی امید است، درسته، المیرا امتحاناشو بهونه کرد و گفت من نمیام، هرچی از اونا اصرار از المیرا انکار، من هم خوشحال شدم که اگه المیرا نره اینا کلا قید مسافرتو میزنن، ولی خیلی زود فهمیدم چقدر مزخرف گفتند که در نومیدی بسی امید است!!! ، چون قرار شد المیرا تو این دو هفته هرشب پیش یکی از فک و فامیل بمونه تا تنها نباشه، در هر صورت الهه راهی شد و رفتند، شب اول مثل سگ شده بودم، تو خونه به همه می پریدم، کلا 5 دقیقه با الهه تلفنی صحبت کردم که اونم شام رو بهونه کرد وقطع کرد و بعد از حدود دو ساعت هم اس ام اس داد که خیلی خسته است و نمیتونه صحبت کنه و فردا خودش بهم زنگ میزنه، با یه آیکون بوسه که تابلو بود الکیه و واسه خر کردن منه، خلاصه مثل همیشه با آهنگ "بیا بنویسیم" مهستی خوابم برد و چشم باز کردم دیدم 9 صبحه، سر کار هم فکر و ذکرم پیش الهه بود و اینکه چقدر بی تفاوته، اصلا انتظار چنین برخوردی رو اونم همین اول نامزدی ازش نداشتم، خانم خیلی به خودش فشار آورد ساعت دو بعد از ظهر زنگ زد تو یه ربعی که صحبت کردیم همش از قشنگیهای راه گفت و اینکه چقدر اشتباه کردی نیومدی، دیگه واسم مهم نبود که پیشم نیست، انقدر از دستش عصبانی بودم که حتی به فکر طلاق هم افتادم، ولی خیلی زود پشیمون شدم، خداییش خیلی دوسش داشتم و دارم، ولی اون موقع تو حال خودم نبودم... خلاصه اون روز هم گذشت و ساعت حوالی 11 شب بود، نیم ساعت قبلش با الهه صحبت کرده بودم و یه کم حالم جا اومده بود، داشتم آماده می شدم که بخوابم که یه اس ام اس واسم اومد، فکر کردم الهه است که باز می خواد با جملات عاشقانه اش خرم کنه، ولی گوشی رو که برداشتم با تعجب دیدم المیراست، آخه اصلا یادش نبودم و انتظار اس ام اسشو نداشتم، نوشته بود : "اگه بیداری یه زنگ بهم بزن" دلم خیلی شور افتاد، تا شماره شو بگیرم هزار جور فکر و خیال جور واجور از سرم گذشت، اولین بوق گوشی رو برداشت، صداش گرفته بود و می لرزید، انگار گریه کرده بود، قسمش دادم که بگه چی شده زد زیر گریه، خلاصه بعد از یکی دو دقیقه که واسه من یکی دو سال گذشت یه کم آروم شد و تازه فهمیدم خانم این دوشب رو خونه تنها مونده، شب قبل رو با ترس و لرز گذرونده ولی امشب دیگه طاقت نیاورده، خواستم فحشو بکشم به هوارش که اولا چرا خونه تنها موندی و ثانیا منو نصف عمر کردی، ولی دلم براش سوخت، ولی آخه چی کار میتونستم بکنم نصف شبی... گفتم می خوای بیام پیشت، اونم از خدا خواسته گفت :"آره تو رو خدا زود تر بیا دارم سکته می کنم" اصلا انگار تعارف کردن به این خانواده نیومده، با بد بختی بلند شدم لباس پوشیدم ماشینو برداشتم زدم بیرون، بیچاره مامانم خیلی هول کرد فکر کرد از غم فراق دیوونه شدم ، بهش گفتم شب پیش یکی از دوستام میمونم ، تو راه همش به خودم و این تعارفهای بیجای خودم فحش میدادم، خلاصه بعد از یه ربعی رسیدم در خونه، زنگ زدم یکم طول کشید تا بیاد در رو باز کنه، من هم از فرصت استفاده کردم و تا تونستم به زمین و زمان بد و بیراه گفتم، با صدای المیرا به خودم اومدم که از اونور در گفت کیه، گفتم غریبه نیست باز کن، در رو که باز کرد یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم، خدای من این المیرا بود ...؟! چقدر فرق کرده بود! چقدر زیبا تر شده بود! یه تاپ سفید استرچ پوشیده بود با یه دامن سفید تا بالای زانو، بقدری زیبا خودش رو آرایش کرده بود که تو اون نور کم احساس کردم یه فرشته روبروم وایستاده، باورم نمیشد این همون المیرا ست که من دو ساله میشناسمش، هیچ وقت این جوری ندیده بودمش، همیشه به عنوان یه خواهر کوچیکتر بهش نگاه میکردم و تا بحال نشده بود از دید شهوت بهش نگاه کنم، ولی این بار دهنم خشک شده بود، طوری قد و بالا شو نگاه می کردم که خودش به حرف اومد و گفت :"ما رو ببین به کی گفتیم بیاد مواظب ما باشه" یه دفعه خنده ام گرفت، رفتم داخل و باهاش دست دادم، ولی به وضوح دستم می لرزید، اصلا روی اعمال خودم کنترل نداشتم، رفتم داخل هال روی کاناپه ولو شدم، المیرا هم رفت داخل آشپزخانه، همش داشتم به صحنه ای که دیده بودم فکر میکردم و سعی میکردم با یه دلیل منطقی خودم رو توجیه کنم، ولی مگه میشد؟! المیرا به من زنگ بزنه و بگه بیا اینجا، اونم ساعت 11 شب، بعد هم اون آرایش و لباس، تو همین فکرا بودم که المیرا اومد نشست روبروم و یه لیوان آبمیوه گذاشت جلوم، تشکر کردم لیوان و برداشتم تا ته سر کشیدم، خودم از کارم خنده ام گرفته بود ، من جلوی هیچ دختری اینجوری کم نیاورده بوده، چه برسه به المیرا که مثل خواهرم بود، چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه یه کم به خودم اومدم و پرسیدم :"دیگه چطوری؟" گفت :" چه عجب حال منم پرسیدی" گفتم :"ببخشید یه کم خواب آلوده بوده، چرا تنها موندی خونه؟ نمیگی میترسی" خندید و گفت :" الان که تو پیش منی، واسه چی بترسم" اینو که گفت طوری تو چشمام نگاه کرد که باز این دل وامونده ام هری ریخت پایین، سعی کردم صدام نلرزه و گفتم :" بهر حال اشتباه کردی و....."تا اومدم بقیه جمله مو بگم بلند شد و اومد نشست بغل دستم، جمله ام تو دهنم خشکید، تو دوران دوستی من و الهه بارها و بارها پیش اومده بود من و المیرا دوتایی به جایی بریم و یا اینکه در خلوت با هم صحبت کنیم، ولی هیچ وقت نه روابطمون از حد و اندازه خارج شده بود و نه من همچین حالی پیدا کرده بودم، احساس میکردم گرمای بدنش تمام وجودمو می سوزونه، زیر چشمی نگاهی به بالا تنه اش انداختم، سوتین نبسته بود و برجستگی سینه اش نگاه آدم رو قفل می کرد، در عرض چند ثانیه یه فلاش بک به تمام دو سال گذشته زدم، به تمام مدتی که المیرا در کنارم بود ، دست در دست هم راه رفتیم، با هم گفتیم و خندیدیم، ولی من از وجودش بی اطلاع بودم، انگار فهمید که نگاهم بد جوری به سینه هاش قفل شده چون یه تکونی به خودش داد و پاش رو رو پای دیگرش انداخت، اما بدتر شد، چون حالا میتونستم سفیدی رونشو تا لبه شرتش ببینم، اونقدر سفید و درخشان بود که حتی مجال پلک زدن هم بهم نمی داد، دست چپشو بلند کرد و روی پشتی کاناپه گذاشت ، طوری که فکر کردم می خواد دست دور گردنم بندازه، حالا دیگه رو در روی هم بهم نگاه می کردیم، همون طور که بهم نگاه میکرد دو سه بار لب باز کرد که چیزی بگه، ولی هربار حرفشو خورد، انگار تو دریای تردید بین گفتن و نگفتن گیر افتاده باشه، گفتم ": چیزی می خوای بگی" همونطور که نگاهشو از چشمام بر نمیداشت گفت": می دونی چرا من همیشه مخالف ازدواج تو و الهه بودم" گفتم :"نمی دونم شاید واسه اینکه بعد الهه تنها میشی و منو مسبب این میدونی" احساس کردم چشماش قرمز شد، آره اشک تو چشماش جمع شد و به سختی بغضشو فرو داد و با صدای لرزون گفت:" نه ، نه من فقط و فقط واسه اینکه تو رو از دست ندم مخالف این ازدواج بودم، دقیقا هم درست فکر میکردم، چون تو این یک ماه نامزدی شما من فقط دو سه بار تو رو دیدم، اونم نه اونجوری که همیشه با هم بودیم، طی اون دو سال من همیشه باید با خودم و احساسم می جنگیدم و چیزی نمیگفتم، فقط و فقط بدلیل اینکه تو قرار بود با خواهر من ازدواج کنی، من نباید به تو می گفتم دوستت دارم چون الهه قبل از من تو رو دوست داشت، من باید به رفت و آمدهای عادی با تو بسنده می کرده چون در حق خواهرم خیانت نکرده باشم، ولی تو این یه ماه فهمیدم نمیتونم به این کار ادامه بدم، من نمی تونم......." گریه نذاشت بقیه حرفشو بزنه و من که فقط مثل منگل ها داشتم نگاش می کردم تنها کاری که ازم بر اومد این بود که بهش نزدیک شم و سرشو رو شونه خودم بگیرم، خدای من ، من چقدر احمق بودم که متوجه این علاقه نشده بودم، علاقه ای که تازه فهمیده بودم چقدر متقابل و زیباست، من چقدر خر بودم که تا بحال به المیرا به چشم یه دختر کامل و مستقل نگاه نکرده بودم، المیرا همیشه برای من خواهر الهه بود، ولی الان دیگه دیر شده بود، من و الهه رسما زن و شوهر بودیم و واسه تصمیم گیری خیلی دیر بود، همونطور که المیرا گریه میکرد از خودم جدا کردمش و تو صورتش زل زدم، احساس کردم اگه الان حرفی نزنم احساس المیرا رو زیر پام له کردم، واسه همین به سختی گفتم :" ببین المیرا من نمیدونم این احساس از کی و چه جوری در تو بوجود اومده، ولی یه چیزو مطمئن باش، این علاقه ای که تو ازش حرف زدی فقط در تو نیست، یعنی الان می فهمم که چقدر دوستت دارم و چقدر متفاوت از قبل دوستت دارم، من ...من قبول دارم که در حق تو بی انصافی کردم، ولی هنوز دیر نشده، من و تو می تونیم زود بزود هم دیگه رو ببینیم، بعد از ازدواج من و الهه هر وقت دوست داشته باشی میتونی بیای خونمون و مثل قدیما با هم بگیم و بخندیم، ما هنوز می تونیم با هم کوه و پارک و سینما و.. بریم، حتی دو نفری، یعنی فقط من و تو، هر وقت که تو بخوای...." همینطور که داشتم این حرفا رو می زدم احساس کردم دیگه لبام از هم باز نمیشه، گرمای لبهای المیرا روی لبم توان گفتن کلمه ای رو از من گرفت، در واقع دیگه نمیخواستم حرف بزنم، نمی خواستم از این حالت خارج بشم، دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش طرف خودم، اونم دستشو انداخت دور گردنم و طوری لبشو به لبم فشرد که احساس درد کردم، نمی دونم چقدر تو اون حالت بودیم، ولی دیگه زمان برام معنی نداشت، میخواستم کاری که دوسال نکرده بودم یه شبه انجام بدم، در واقع نمی خواستم این حسرت رو دوباره تجربه کنم، واسه همین آروم شروع کردم به مکیدن لبهاش، دوست داشتم با تمام وجودم بوش کنم، لمس و نوازشش کنم، دستمو آروم به سینه اش رسوندم و از روی تاپ شروع به نوازش سینه هاش کردم، ولی هنوز سفت منو چسبیده بود، طوری که انگار اگه ولم کنه در می رم، چیزی که تو اون حالت واسم جالب بود این بود که من به هیچ عنوان احساس عذاب وجدان نداشتم، در واقع اصلا احساس نمی کردم که کارم اشتباهه، من همیشه خودم رو در برابر جنس مخالف خیلی قوی می دونستم و حتی در سخت ترین شرایط هم به فکر خیانت به الهه نمی افتادم، ولی این بار فرق می کرد، الهه رو دوست داشتم ولی احساس می کردم عشق به المیرا با اینکه تازه تو وجودم روشن شده ولی قدیمی تر و داغ تره، در هر حال من در اون لحظات به هیچ چیز فکر نمی کردم جز المیرا، کم کم حس کردم دستاش شل تر منو گرفته، من هم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به خوردن گردن و شونه هاش، الهه عاشق این کار من بود، واسه همین حدس زدم المیرا هم خوشش بیاد، دقیقا همینطور هم شد، چون بلافاصله نفسهاش تند شد و چند تا آه زیبا هم کشید، دیگه اجازه ندادم منو بگیره و آروم تاپشو از تنش بیرون آوردم، چیزی که جلوی چشمای من بود فرا تر از یک انسان و حتی یک فرشته بود، المیرا واقعا یک دختر کامل بود، تناسب اندامش به اثر ماهرانه یک استاد مسلم می موند، خوش تراش و متناسب، سینه های سفت شده اش رو به دندون گرفتم و شروع به مکیدن کردم، با دست چپم هم سینه دیگرش رو به آرومی می نواختم، وقتی با زبونم به نوک سینه هاش می زدم تحریک می شد و واکنش نشون می داد، دیگه همه نفسهاش آه و ناله های زیبا و شهوانی بود، می خواستم اول تمام وجودشو بو کنم و مزه کنم، بعد راجع به ادامه اش تصمیم بگیرم، تو همون حالت روی کاناپه خوابوندمش و شروع به لیس زدن شکمش کردم، هربار که این کار رو می کردم به وضوح می لرزید، ولی لحظه ای آه و ناله اش قطع نمی شد، آروم آروم سرمو پایین بردم و از روی دامن کسشو بو کردم، حرارت دلنشینی به صورتم می خورد، پا شو گرفتم تو دستم و شروع به لیس زدن کردم، از نوک انگشت پا تا بالای رون، احساس می کردم نرم ترین و لطیف ترین شی دنیا تو دستامه، با ولع تمام لیس می زدم و المیرا هم با نگاه پر از شهوت کارمو تماشا می کرد، المیرای من دو سال با من بود و من هیچ وقت به فکر کشف این گنج نیافتاده بودم، شاید چیزی حدود نیم ساعت پا هاشو بو کردم و لیس زدم، دیگه طاقتش تموم شده بود ، چون یکی از دستامو گرفت و گذاشت روی کسش و به همون حالت فشار داد، همون طور که از روی دامن کسشو نوازش می دادم به زور گفت :" تو رو خدا درش بیار، تو رو خدا بخورش" انقدر این جمله رو با التماس گفت که دلم بحالش سوخت، ولی از اینجا به بعدش دیگه واسه خودم هم قابل بخشش نبود، من نمی تونستم همون سکسی که با الهه داشتم با المیرا هم داشته باشم، بلند شدم و نشستم، بهش گفتم :"ببین المیرا اگه می خوای این رابطه ما در ادامه هم تکرار بشه باید به همین حد بسنده کنیم " ولی انگار برق 220 ولت بهش وصل کرده باشی یهو از جاش پرید و با فریاد گفت :" من این همه واسه همچین شبی انتظار کشیدم اونوقت تو واسه من از حد و حدود صحبت می کنی، اگه فکر می کنی کارت اشتباهه برو، همین الان برو و من هم قول می دم دیگه همچین احساسی رو تو خودم راه ندم" بد جوری گیر افتاده بودم، از یه طرف علاقه شدید به المیرا و از طرف دیگر احساس گناه نسبت به الهه، همون طور که با خشم بهم نگاه می کرد من راه درست از نظر خودم رو انتخاب کردم، بلند شدم و آروم لباسامو در آوردم، همه لباسام به غیر از شرتم رو، رفتم کنارش نشستم و گفتم :" امشب من مال تو ام و تو مال من، من هر کاری که می خوام با تو می کنم و تو هم هر کاری که تو این دوسال راجع بهش فکر کردی" بعد بلندش کردمو آروم دامن کوتاهشو از پاش کشیدم بیرون، خوشحالی بیش از حد رو تو چشماش میشد خوند، انقدر خوشحال بود که بلافاصله خودش شرتش رو کشید پایین، شاید فکر می کرد من دوباره پشیمون می شم، ولی من دیگه تصمیممو گرفته بوده، من بین عذاب وجدان و حسرت اولی رو انتخاب کردم، یه نگاه به کس تازه اصلاح شده و دست نخورده اش انداختم، گفتم :"مثل اینکه از اول هم می دونستی امشب چه خبره ها، خوب خودتو آماده کردی..." خندید و شرت منم از پام در آورد، بهش گفتم :" از اینجا به بعدش دیگه حرفه ایه، بیا بریم رو تخت" بلند شدمو یه دستمو دور گردنش انداختم با دست دیگه ام پا ها شو بلند کردم تو همون حالت بردمش رو تخت و خوابوندمش، جلوش خوابیدم و به چشماش زل زدم، اولین و تنها جمله ای که به ذهنم رسید بهش بگم این بود :" الان چطوری گنج پنهان من؟" ناز خندید و گفت :" به خوبی به دست آوردن زندگی بعد از دو سال"
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#74
Posted: 20 Nov 2010 01:30
سپیده خانم زن آقا مرتضی
حالا هم ميخوام داستان ديگه ي خودمو كه با سپيده خانوم خوشگلم كه زن اقا مرتضي هستش رو براتون بگم زن عموي من يه روز عصر پنج شنبه زنگ ميزنه ي خونه ما مادرم گوشي رو بر ميداره و بعد از كلي تعارف و احوال پرسي ميگه كه آقا پسرتون خونه هستن (منظورش من بودم) مادرم به زن عموم گفت چيكارش داري اگه ميخواي بهم بگو تا بهش بگم زن عموي من به مادرم گفت كه بهم بگه كه امشب خونه تنها م و بهش بگو امشب بياد خونه ي ما تا من تنها نباشم مادرم هم كه بي خبر از همه جا بهم ميگه كه برم خونشون من هم غروب راه ميفتم به طرف خونشون وقتي من رفتم خونه عموم زن عموم بهم گفت كه امشب بايد بياي تا باهم بريم به يه مهموني گفتم چه جور مهموني گفت هيچي همه افراد كله گنده و پولدارا تويه اين مهموني هستن منم گفتم خب ما رو كي دعوت كرده گفت سپيده رو ميشناسي گفتم كدوم سپيده گفت خره هموني كه زن دوست عموته زن آقا مرتضي كه فروشگاه داره منم گفتم اوه اوه اوه اوه اوه وقتي اين مهموني ميده پس بدون كه تويه اون مهموني پر زن هاي توپ و باحال هستش و همهي زنا چون از اون مايه دارا هستن همه تيپهاي وحشتناك ميزنن بهش گفتم با شوهرت برو منو چرا ميخواي ببري گفت عموت امشب خونه نمياد با دوستاش رفتن ويلا منم گفتم قربون سينه هات برم من مگه طاهره جوونم(زن عموم) از اخلاق بابام خبر نداره كه اگه بفهمه من به اينجور مهموني ها ميخوام برم از سقف منو آويزون ميكنه زن عموم بهم گفت خره براي همين گفتم به مامانت كه من خونه تنهام اونا از كجا ميفهمن من هم با اصرار زياد زن عموم قبول كردم كه برم به اون مهموني وقتي باهم رفتيم تو خونه ي سپيده اينا ديدم همه دستشون مشروب همه ي زنا يا با تاب يا با دامنهاي كوتاه و چسبون و شلواراي يي كه كوناشون ميخواد ازشون بزنه بيرون وقتي اين صحنه ها رو ديدم داشتم ميمردم زن عموم رفت با اكثر خانوا دست داد منم كه قلبم داشت از دهنم ميزد بيرون همون دمه در خشكم زد يه دفعه ديدم يه نفر صدام ميكنه رومو برگردوندم به طرف همون آدما ديدم وايييييييييييييييييي چشمتون روز بد نبينه چي ديدم سپيده بود منو شناخت اومد طرفم تا بهم دست بده وقتي دستشو تو دستم گرفت ميخواستم همون جا آبمو خالي كنم يه شلوار جين تنگ تنگ تنگ تنگ تنگ با يه تاب كوتاه كه نافش معلوم بد و اين تابشم اينقدر چسبون بود و چون سوتين نبسته بود سينه هاي درشتش اويزون شده بودن و چاك سينش معلوم بود و فقط اون تابش با دو تا نخ نازك پشت تاب رو به جلويه تاب كه تا وسط سينه هاش بود وصل كرده بود و سينه هاي بزرگش داشت اون دو تا نخ رو پاره ميكرد خلاصه بهش دست دادمو رفتم يه گوشه نشستم من از بس تو اون مهموني خوردم كه ديگه شكمم درد گرفت بعد از نيم ساعت دست شويي رفتن من شروع شد تا ميومدم از دست شويي دوباه شكمم درد ميگرفت و دوباره ميرفتم تو دست شويي جاتون خالي چه مهمونيي بود زنا و مردا همشون وسط بود و داشتن ميرخصيدن مثل ديونه ها زنا هي خودشونو به مردا مي چسبوندن همشون اكثرا زن و شوهر بودن منم هي به مرداشون ميگفتم اي مرداي بي غيرت چون زناشون با مرداي ديگه رقص ميكردن و خودشونو بهشون ميمالوندن تو دلم ميگفتم اين پارتيه يا جنده بازي ديگه داشتم از شكم درد مي مردم طوري كه اخرين بار رفتم تو دستشويي ديگه بيرون نيومدم بعد اينكه اومدم بيرون ديدم خونه خاليه شلوارمو كشيدم بالا هي اينورو بگرد هي اونورو بگرد ديدم نه مثل اينكه همه آب شدن رفتن تو زمين يه نگاهي به ساعت كردمو ديدم بله من يك ساعت تمام تو دستشويي بودم پوسيدم مهموني هم تموم شد يه دفعه ديدم سپيده جلوم سبز شد گفت تو نرفتي من گفتم من چيزه من تو دستشويي بودم يه خنده ي بلند كردو گفت از بس پرخوري كردي گفتم اگه اجازه ميدين من يه اژانس بگيرم و برم ازش پرسيدم زن عموم كجاست گفت رفت خونه گفتم بدون من بهم گفت كه زن عموت ديده حالت بده خيال كرده كه زود تر از اون رفتي خونه گفتم واااااااااااااااااي گفتم اشكالي نداره پس خودم تنهايي ميرم گفتم اگه بگين اقا مرتضي بياد و من يه تشكر ازشون بكنم و برم گفت آقا مرتضي نيست گفتم اون كه تا يه ساعته پيش داشت ميرقصد گفت اون بايستي براي وارد كردن گوشي تلفن همراه ساعت 4 صبح با پرواز بره دبي گفتم چهار صبح بايد بره الان كجاست گفت رفت فرودگاه ساعتم ديگه دو شده بود سپيده بهم گفت كه ميخواسته الان بره خونه ي مامانش تا در نبود شوهرش تنها نباشه بهم گفت حالا كه تو نرفتي و الانم دير وقته منم نمي رم خونه ي مامانم تو هم بمون تا صبح با هم بريم گفتم نه بهون زحمت ميدم من بايد برم بهم گفت ديگه قرار نشد ناز بكنيا منم گفتم باشه گفتم لباس راحتي ندارين گفت برو تو اتاق شوهرم هر چي مي خواي بردار چون منو شوهرش هم قد بوديم و شوهرشم هم هيكل خودم بود بالا خره با هزار گرفتاري يه شلوار رو پوشيدم و اومدم پايين و رو تخت ولو شدم اونم بعد چند لحظه اومد پيشم و يكي از دكمه هاي شلوار جين تنگشو باز كرد تا راحتر بشينه تا اومد پيشم منم خودمو جمع كردمو مثل بچه مدرسه ايا نشستم بهم گفت راحت باش امشب مواظبت بودم ديدم لب به مشروب نمي زدي گفتم خوشم نمياد بهم گفت خب يه زره از خودت بگو حالا منم گفتم چي بگم دور از جناب شما مثل خر نشستم درس خوندم تا رفتم دانشگاه نوزده سالمه و ديگه هيچي چيز خاصي ندارم از خودم بگم گفت معلومه كه با اين خوشگليت تو دانشگاه همه رو اسير خودت ميكني گفتم نه بابا من و اين حرفا (تو دلم به خودم گفتم آره جوووون عمت) گفت چند تا دوست دختر داري گفتم يه سه چهار تايي دارم گفت باهاشون چيكار ميكني گفتم بيرون ميرم حرف ميزنم بعد بهم گفت فقط همين گفتم مگه بايد چيكار كنم گفت خودتو نزن به اون راه گفتم كدوم راه گفت جاده ي قديم كرج منم تازه دوزاريم افتاد كه داره چي ميگه منم گفتم نه بابا من فقط تو عمرم با يه نفر سكس ميكنم تا اينو گفتم برق 220 ولت منو گرفت تازه متوجه شدم كه چه گندي بالا اوردم با خنده بهم گفت خب ديگه چي با كي سكس كردي منم كه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم گفتم هيچي بي خيال اونم هي اصرار ميكرد اينقدر ازم پرسيد تا گفتم با زن عمو بهم گفت اوووووووووووووه با كي سكس كردي خب منم اگه سر بودمو زن عموي به اين زيبايي مثل تو داشتم باهاش سكس ميكردم سينه هاي درشت و بدن خوش استيل منم با خنده گفتم شما لطف دارين بعد از اين جمله اي كه گفتم به خودم گفتم ميميري حرف نزني به سپيده گفتم شما چند سالتونه خيلي سريع گفت 33 سالمه گفتم شما نمي خواين مثل بقيه ي خانوما سنتون رو نگين گفت نه چرا نگم مگه آدم سنشو بگه اعدامش ميكنن منم گفتن افرين به شما بهش گفتم ولي من فكر ميكردم 25 يا 26 ساله باشين گفت جدي ميگين گفت از كجا فهميدي گفتم اگه بگم ممكنه ناراحت بشين گفت نه بگو ناراحت نمي شم گفتم از اون بدن فوق العادتون و اون سينه هاي بزرگ و قشنگتو از حق نگزريم واقعا خوشگلين سپيده دات از خجالت ميمرد به خودم گفتم بابا ايول چه كار كردي منم گفتم ناراحت شدين گفت نه اصلا بهش گفتم اگه كاري ندارين من برم بخوابم بهش گفتم شما هم مثل زن عوموم من شما رو هم خيلي دوست دارم اخه خيلي مهربونيد داشتم ميرفتم بخوابم كه ديدم دستمو گرفت و بهم گفت تو منو دوست داري گفتم آره گفت نمبخواي كسي رو كه دوست داري ببوسي گفتم چييييييييييييييييييييي همي نو گفت و منو نشوند رو مبل و اومد كنارم نشست سرمو كشيد به طرف خودشو و شروع كرد به لب گرفتن ازم چه لبايي داشت داشتم ديوونه ميشدم بعد ده دقيقه لب گرفتن از هم جدا شديم و منم بدون اينكه بفهمم چيكار ميكنم تموم لباسامو در آوردم و از من خواست دو تا نخ تابشو بندازم منم انداختم واي حالا دو تا سينه هاي بزرگ و شق شدش جلوي چشمم بود بدوني كه من بخوام سرمو برد به طرف سينه هاش منم شروع كردم به خوردن سينه هاش بعد از مدتي بلند شد و منو انداخت رو زمين و شروع كرد برام ساك زدن واي چه قشنگ ساك ميزد ولي به قشنگيه ساكي كه زن عموم ميزنه نبود منم بعد يه دقيقه ديدم كه آبم داره مياد سريع بلندش كردم و شروع كردم شلوارشو در آوردم بعد از اينكه شلوارشو در آوردم يه شرت ناز سياه رنگ نازك رو ديدم شروع كردم به بوسيدن كونش بالاخره شرتشم در آوردم و بردمش و انداختمش رو تخت و شروع كردم به خوردن كسش واي چقدر نازبود يه كس ناز و كون سفيد مثل اينكه آقا مرتضي (شوهرش) خيلي خوب ازش كار كشيده بود بعد از يه ربع كه ديوونه وار كسشو خوردم بلندش كردمو رو كيرم نشوندمش و بالا و پايين ميكرد داشت از لذت ميمرد منم ديگه هيچي حاليم نبود بعد بلند ش كردم گفتم كه به ديوار تكيه بده بعدكيرمو دوباره كردم تو كسش و دوباره شروع كردم به تلمبه زدن اينقدر زدم كه داشت يمرد هي ميگفت بكن توش تا ته بكنم اين كسم مال خودته قربون كيرت برم سپيده مال توهه منم بعد كردن كوسش بهش گفتم كه ميخوام از كون بكنمت گفت جر ميخورم گفتم آروم آروم گفت عيبي نداره ولي فقط بكن منو منم اروم اروم بعد از اينكه با تف كيرمو خيس كردمو فرو كردم تو كونش اونم هي داد ميكشيد هي بهم مي گفت يواش تر بهش گفتم داره آبم مياد گفت بريز تو كسم منم چون اينقدر آب كيرمو تو كوس زن عموم خاليكردم ديگه ميخواستم يه تنوعي بشه بهش گفتم ميخوام كيرمو بزاري لاي سينه هات انونم اول برام ساك زد و بعدشم سينه هاشو جفت كرد و كيرمو گذاشت لاي سينش بعدش اينقدر اينكارو كرد كه من م با يه آه بلند تموم آب كيرم رو ريختم رو صورتش من رفتم يه آبي به كيرم زدم و چون اينقدر خسته بودم همون طوري لخت رو تخت دراز كشيدم اونم رفت يه دوش گرفت و اودم كنارم دراز كشيد بعداز اينكه اومد كنارم دراز كشيد صدام كرد و منم رو مو كردم به طرفش و بهش گفتم جنده خانوم ببين امشب كلي ازم كار كشيد يادت باشه اونم با خنده لبشو گذاشت رو لبم و سينه هاشو به تنم چسبوند منو بغلم كرد و تا صبح همون طوري تو بغلم هم بوديم صبح هم موقع رفتن يه لب طولاني ازش گرفتم و از اون رو زبه بعد هر وقت كه شوهرش ميره دبي يا يه سر كار بهم ميگه تا برم بكنمش قرار ه تو اين هفته با زن عموم صحبت كنه تا سه نفري با هم سكس كنيم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#75
Posted: 23 Nov 2010 02:25
سکس با زن کارگرم
سلام ، اسم من شهرام و صاحب یک مغازه با چند کارگر هستم ، یکی از کارگرام با نام مستعار علی زن خیلی زیبا و خوش اندامی داره که یک پسر 12 ساله هم دارند من از مدتها قبل تو نخ این خانم که اسمشو مریم میذارم بودم ولی موقعیتی پیش نمیومد.
.........یک روز که علی بیرون مغازه برای کاری رفته بود مریم اومد مغازه که از شوهرش پول بگیره برای خرید لباس خلاصه بعد از اینکه دید علی نیست نشست تو مغازه تا شوهرش بیاد و بعد ار مدتی صحبت شروع به درددل با من و گلایه کردن بابت کم بودن حقوق شوهرش کرد که زندگیشون داره سخت میگذره و ازم خواست اگر میشه حقوق رو زیاد کنم در این مدت من هم فرصت رو مغتنم دیدم تا دریچه ای به سمت نزدیکی به مریم باز کنم باهاش ابراز همدردی کردم و بهش کلی احترام گذاشتم و گفتم به هر حال من دارم حقوق علی رو مطابق عرف و قانون پرداخت میکنم ولی برای شما ارزش ویژه ای قایلم و نمیخام سختی بکشی و هر وقت پول خاستی کافیه به خودم بگی تا به خودت پول بدم اینجوری زیاد به شوهرتم وابسته نمیشی (باید بگم علی از اون خر مذهبیهای دیکتاتوره که خون زن و بچشو تو شیشه کرده و یه قطره آب از دستش نمیچکه) ........خلاصه اون روز بهش صد هزار تومن پول دادم و گفتم بدون اینکه به علی بگی این پولو واسه خودت خرج کن اونم بعد از کلی تعارف پولو قبول کرد و این واسه من مثل یک چراغ سبز بود بعد از مدتی علی هم اومد و بیست تومن پول بهش داد تا بره خرید.
فردای اون روز مریم بهم زنگ زد تا ازم تشکر کنه منم فرصتو مناسب دیدم بهش گفتم میخام تو بانک براش یه عابر بانک باز کنم که هر وقت پول خاست براش بریزم واسه همین باید بیاد با هم بریم بانک و اونم قبول کرد،
فردای اون روز رفتم دنبالش و سوار ماشین کردمش بریم بانک که گفت آخ این پولا بابت چیه بهش گفتم ببین من علی رو میشناسم و میدونم پول بهل نمیده واسه همین من به جای اینکه حقوق اونو اضافه کنم به خودت هر ماه یه مبلغی میدم تو هم هرجور میدونی هزینه کن.خلاصه سرتون رو درد نیارم اونم ازم تشکر کرد و رفتیم بانک کارا رو انجام دادیم
و رسوندمش خونه و همین شد مقدمهای برای تماسهای تلفنی هرروزمون و یواش یواش حس کردم موقع حرکت نهایی داره میرسه.
بعد از چند روز به بانک رفتم و کارت عابر بانک رو گرفتم و به مریم زنگ زدم و گفتم میام کارتو بدم وقتی رفتم خونش درو باز کرد گفت بیا بالا منم با یه دسته گل که خریده بودم بالا رفتم وقتی در رو باز کرد فهمیدم تا لحظاتی دیگه کیرم به آرزوش میرسه چرا که اثری از اون زن نیمه مذهبی نبود و مریم خانم حسابی به خودش رسیده بود.
خیلی ناز شده بود میخاستم بی مقدمه بپرم روش ، آقا کیره هم بد جور بیقرار شده بود رفتم نشستم رو مبل و اونم رفت میوه و چایی بیاره وقتی بهم میوه تعارف کرد موقع دولا شدن سفیدی گردنش همراه با بوی عطر زنانش داشت دیوونم میکرد وقتی نشست بهم گفت شهرام تو چرا ازدواج نمیکنی تو که میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی، بهش گفتم ای بابا کی به ما زن میده اونم گفت از خداشونم باشه ماشاالله همه چیزت کامله منم به شوخی بهش گفتم مثلا اگه من میومدم خاستگاری تو قبول میکردی؟ گفت حالا که نمیشه ولی اگر قبل از علی اومده بودی بدون شک قبول میکردم آقا ما هم زدیم تو خطوط رمانتیک و بهش گفتم راستش من اگه ناراحت نمیشی باید بگم خیلی بهت علاقه دارم و ای کاش شوهر نداشتی و این حرفا اونم معلوم بود از این تعریفا خیلی حال کرده گفت بابا دختر خوب زیاده منم با یه حالت سرشار از افسوس گفتم ولی مثل تو کسی نیست جفتمون سکوت کردیم از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم تو دستم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم قول بده دوستیمون همیشه برقرار باشه اونم با یه حالتی از شرم تو چشام نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد راستش هنوز باید رمانتیک رفتار میکردم اما از خود بی خود شدم و لبامو چسبوندم به لباش و دستامو حلقه کردم دورش و فشارش میدادم و میبوسیدم ولی اون ممانعت میکرد و لباشو از هم باز نمیکرد صورتشو کنار کشید و گفت تو رو خدا ول کن من شوهر دارم بهش گفتم فقط چند ثانیه تو بغلم بمون بعد کشیدمش رو پام و روسریشو از سرش کشیدم و شروع کردم به بوسیدن صورت و گردنش اونم الکی میگفت ول کن تو رو به خدا ولی تابلو بود که داره تحریک میشه بهش گفتم من ازت هیچی نمیخام فقط لباتو بده و لبامو گذاشتم رو لباش و زبونمو بردم تو و یکی دو دقیقه داشتم از اون لبا لذت میبردم دستمو از زیر پیرهنش بردم رو شکمش که هیچی نگفت شروع کردم به مالش سینه هاش و همزمان لبو زبونشو میخوردم اونم دیگه کامل همکاری میکرد تو بغلم بلندش کردم و بردم تو اتاق گفت میخای چیکار کنی بهش گفتم میخام حسابی نازت کنم و افتادم روش اونم میخندید و شهوت تو چشاش موج میزد دستمو بردم زیر دامنش و خیلی ملایم با سر انگشتام رونای صیقلیشو تحریک میکردم اخه تو این کار متخصص هستم ، چشاشو بسته بود و داشت منفمجر میشد بعد از چند ثانیه دست کردم تو شرتش و کسشو تو دست گرفتم و شروع به مالیدنش کردم اونم که دیگه چشاشو بسته بود و تو حال خودش نبود شرت و دامنو از پاش درآوردم و شروع به خوردن کس نازش که از نظر من دروازه بهشت همین کس خانمهاست،
انگار تا حالا شوهر نفهمش کسشو نخورده بود چون با این مساله خیلی کنجکاوانه برخورد میکرد و شدیدا آه و اوه میکرد و شاید در جا دوبار ارضا شد منم از واکنشهای هیجانی مریم به وجد اومده بودم کاملا از کیر خودم یادم رفته بود و شاید حدود 10 یا 15 دقیقه یه بند کسشو میخوردم تا جایی که خودش گفت بسه دیگه ترکیدم پا شدم لباسامو درآوردم و بی مقدمه کیرمو چپوندم تو دهن مریم با اکراه زبونشو به کیرم میزد و اصلا ساک زدن بلد نبود تو دهنش شروع کردم تلمبه زدن ولی چون وارد نبود حال نمیداد کیرم در آوردم و بهش گفتم الان کستو طوری جر میدم که تو تاریخ بنویسن اونم خندید و گفت همش مال خودته به حالت طاق واز خوابوندمو رفتم لای پاهاش دولا شدم و بوسیدم و ازش اجازه گرفتم و خیلی آروم کیرمو فرستادم تو بهشت و نرم شروع به تلمبه زدن کردم اونم خیلی ناز آخ میگفت سرعتمو بیشتر کردم که دیدم دردش شروع شده و با دستش به شکمم فشار میاورد و میگفت تو رو خدا یواشتر ولی من بهش امون نمیدادم کیرمو کشیدم بیرون و بهش گفتم برگرد از پشت نشستم و با انگشت تو کسش کردم و شروع به مالیدن کسش کردم میخواستم بکنم تو کسش که یکدفعه چشمم به سوراخ کونش افتاد و مسیر کیرمو به سمت کونش تغییر دادم و باتمام قدرت کیرمو چپوندم تو کونش بیچاره اصلا انتظارشو نداشت و نفسش بند اومده بود و زد زیر گریه منم بی خیال اون تا جایی که میتونستم فشار میدادم ولی کونش خیلی تنگ بود و نمیشد توش تلمبه زد کیرمو در آوردمو از عقب کردم تو کسش و وحشیانه عقب جلو میرفتم زیر دست و پام داشت له میشد و بد جوری ناله میکرد از پشت خوابیدم روش و در حالیکه کیرمو بی حرکت تو کسش نگه داشته بودم سینه هاشو میچلوندم و گردنشو میخوردم آروم شده بود و گفت کیرتو تکون بده چند تا تلمبه آروم زدم و کشیدم بیرون اومدم از جلو بغلش کردم و بوسیدمش و ازش بابت فشار زیادی که آورده بودم معذرت خاستم و کلی نازش کردم اونم گفت عیبی نداره ولی خیلی دردم اومد آروم دوباره خوابیدم روش و شروع کردم به کردن جاتون خالی خیلی ناز کس میداد و کس نسبتا روفرمی هم داشت کیرمو درآوردم و بردم جلوی دهنش و گفتم مزه کستو بچش نمیخورد ولی به زور کیرمو کردم تو دهنش و چند تا تلمبه تو دهنش زدم دیدم آبم داره میاد بهش چیزی نگفتم و محکم رو صورتش نشستم و همه آبمو تو دهنش خالی کردم بدبخت داشت خفه میشد کیرمو کشیدم بیرون اونم که انگار تا حالا آب کیر تو دهنش خالی نشده بود دویید دستشویی تا دهنشو بشوره وقتی برگشت گفت خیلی کثیفی که اینکارو کردی بهش گفتم ببخشید و دوباره با بوسیدن ولیسیدن رامش کردم و راضیش کردم با هم بریم حموم جاتون خالی تو حموم مجبورش کردم برام یه بار دیگه ساک بزنه و اینبار آبمو تو صورتش پاشیدم ولی اینبار ناراحت نشد منم یه خرده کسشو خوردم و همه بدنشو شستم و اومدیم بیرون و ازش تشکر کردم و اومدم مغازه.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#76
Posted: 25 Nov 2010 07:10
خواهر نامزدم
عمم دوتا دختر داشت اولیش ( سمیرا) یک سال از من بزرگتر بود دومیش یک سال از من کوچیکتر. از همون بچگی رابطه من با سمیرا بهتر بود .
در 15 سالگی اولین ارتباطم رو با هاش داشتم. شب عروسی عمه کوچکیم بود منو اون بدون هیچ مزاهمی تا صبح تو بغل هم بودیم هنوز از یادم نرفته چه حالی داد.
بعد از اون هم زیاد باهم رابطه داشتیم. ولی جریان اصلی از اونجایی شروع شد که من به خواستگاری خواهرش رفتم (البته به اصرار بابام).
بعد از اینکه با خواهرش نامزد شدم تصمیم گرفتم دیگه ازش دور شم و رابطمو با هاش از بین ببرم اما اون برعکس من عمل میکرد.
یه روز بهم زنگ زد و گفت بیا خونه دنبالم با هم بریم دنبال ساناز از کلاس زبان بیاریمش.(راستی ببخشید ساناز میشه نامزد من) منم قبول کردم و رفتم دم خونشون در زدم کسی تو خونه نبود رفتم در آزایشگاهش که کنار خونشون بود درزدم اومد دم در گفت ببخشید یه مشتری دارم کلیدو بهم داد گفت کسی خونمون نیست تو برو تو منم الان میام که بریم. کلیدو گرفتم و رفتم تو خونشون ده دقیقه بعد اومد در زد رفتم درو باز کردم دیدم یه چادر مشکی پوشیده و مثل همیشه آرایش کرده اومد تو چادرشو در آورد یه شلوار لی تنگ که کاملا کونش زده بود بیرون با یه بلیز کوتاه قرمز که نافش معلوم بود ( اون یه دختر واقعا سفید با صورت گرد وچشمای بادومی و کشیده که همه میگفتند به ژاپنی ها شباهت میده قد 170 مو های قهوهای بلند با سینه های متوسط و یه کون که از عقب که میدیدی تو کفش میموندی)همینجور داشتم نیگاهش میکردم یه چرخ زد و گفت چطوره هیچی نگفتم فکر قولی که به خودم دادم افتادم گفتم جوابشو ندادم بهش گفتم بپوش بریم دنبال ساناز گفت نمیخواد مامانم رفته دنبالش از اون ور برن دکتر منم تنها بودم گفتم بیای پیشم. واومد نشست کنارم کنترل ماهواررو از دستم گرفت زد کانال اسپیک ( اون روزا هنوز نشون میداد) دیگه کیرم حسابی راست کرده بود و از پشت شلوارم خودنمایی میکرد دستمو گذاشتم رو پاش و فشار دادم هر دو داشتیم تو چشم های هم نگاه میکردیم وبعد...لب تو لب ، شروع کردیم لب گرفتن از هم زبونشو میکرد تو دهنم من دستم رو کونش بود اونم کیر منو گرفته بود. پیراهن من رو داد بالا منم پیراهنمو در آوردم بعد واستوندمش دکمه های شلوارشو باز کردم کشیدمش پایین یه شرت صورتی پاش بود لباسشو درآورد سویتینش هم همرنگ شرتش بود. سویتینشو دادم بالا سینه هاش رو بوسیدم کمرشو گرفتم و بلندش کردم خابوندمش رو زمین و شروع کردم به خوردن سیه هاش سینه هاش سفت بود و نوک تیز بعداز اینکه حسابی سینه هاشو خوردم همینجوری بوسه زدم رو شکمش و رفتم پایین رسیدم به شرتش اونو از پاش در آوردم لای پاهاشو باز کرده بود و دست میکشید رو کسش (راستش من از لیسیدن کس اثلا خوشم نمیاد و تا هالا این کارو نکردم و تو فیلم های سوپر هم که میبینم نیگاه نمیکنم. نمیدونم شاید یه نوع غرورباشه به هر حال دخترایی که بامن حال میکنن از این نعمت محرومن)انگشتمو کردم تو دهنم و بعد شروع کردم به مالیدت روی کسش لای کسش قرمز بود انگشت شصتمو خیس کردم و فروش کردم تو کونش تا یه کم روون تر بشه آخه اون کسش پلم بود و نمیشد از جلو بکنمش یه کم با کسش بازی کردم بعد بلند شدم وایستادم اونم نشست و شلوارمو کندم شرتمو کشید پایین کیرم حسابی راست کرده بود گرفتتش تو مشتس و سرشو آروم کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن یه دفعه دیدم آبم داره میاد هیچی نگفتم یه دفعه آبم با فشار ریخت تو دهنش سرسو کشید کنار و یه دستمال برداشت و دهنشو پاک کرد بهم گفت چرا نگفتی آبت داره میاد یه کمی ناراحت شده بود خندیدم گفتم ببخشید با همون دستمال کیرمو تمیز کرد و اونو که شق شده بود و سرش به پایین افتاده بود رو دباره کرد تو دهنش یه کم دیگه برام ساک زد تا دباره راست شد. حالت چهار دست وپا سرشو گذاشت روی متکا کونش درست مقابل من بود یه تف انداختم دم کونش و کیرمو با دستم گرفتم و فشار دادم تو کونش یه آه ه ه .. کشید سر کیرم تو کونش بود یه کم فشار آوردم کونش تنگ بود به سختی جلو میرفت کیرم از وسط دلا میشد با دستم گرفتمش وفشارش دادم نصف کیرم تو کونش بود شروع کردم به تلنبه زدن آه ونالش شروع شد با دستش کسشو میمالید چشماشو بسته بود منم میکردمش کونش جا باز کرده بود و کیرم تا ته میرفت توش با دستش منو میداد جلو و میگفت تا ته بزن جا بعد حالتو عوض کردیم به پشت خابید منم پاهاشو گرفتم و کشیدم بالا تا جایی که شونهاش و گردنش رو زمین بود کردم تو کونش ناله میکرد در همین حال دیدم آبم داره میاد آوردمش بیرون و آبمو ریختم رو شکمش و کنارش دراز کشیدم و شروع کردیم حرف زدن ازم پرسید که با ساناز سکس داشتم منم بهش گفتم نه بعد بلند شدم لباسامو پوشیدم و زدم بیرون. یه زنگ زدم به ساناز تو مطب بودن بهش گفتم همونجا بمونین میام دنبالتون رفتم و آوردمشون خونشون و باهاش قرار گذاشتم که فردا بریم بیرون و بعد رفتم خونه.
فرداش رفتم دنبالش با خودم تصمیم گرفته بودم باهاش یه حال کوچیک بکنم شاید دلیلش حرف های سمیرا بود چندتا جک سکسی براش گفتم تا زمینه رو فراهم کنم بعد رفتم تو یه خیابون خلوت دنده رو عوض کردم و دستمو گذاشتم روپاش بهش گفتم دوستت دارم عزیزم و شروع کردم به مالیدن هیچی نمیگفت فقط نگام میکرد و لبخد میزد دستمو بردم سمت کسش که یه دفعه پاهاشو بست و دست منو گرفت و گفت دیگه بسه بهش گفتم تازه داشتم گرم میشدم گفت نه دیگه بسه حالم گرفته شد به هر حال تا شب بیرون بودیم بعد بردمش دم خونشون از اون شب مدتها گذشت تا اینکه یه روز سمیرا بهم زنگ زد و ازم یه چیزی خواست که برام خیلی غیر منتظره و عجیب بود. اما بعدا که بهش فکر کردم دیدم که واسه من که بد نمیشه پس قبول کردم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#77
Posted: 26 Nov 2010 04:23
كمر درد زن دايي
داستاني كه ميخوام بگم مال 9 ماه پيشه .
قرار بود كه ناهار خانواده دايي ام بيان خونه ما.من يه دختر دايي دارم كه پنج سالشه و يه زن دايي خوشگل كه اونم 28 سالشه.راستش من ميدونستم كه زن دايي ام از رابطه سكسي خودش با دايي ام راضي نيست.چون اولا دايي من از اون 18 سال بزرگتر بود .در ثاني دايي من با اين سنش اهل ورزش بود .خلاصه كنم اون روز ما ناهارو خورديم ساعت 3 دايي ام رفت مغازه .وباباي منم رفت كه به كاراش برسه چون سرش خيلي شلوغه و برا ناهارم خودشو با زور رسونده بود.
از زندايي ام بگم .اون زني كمر باريك و قدبلند وتازه هم اون يه كون داره به چه بزرگي.و خيلي هم شيك پوش هست.
كمي بعد من تو اتاقم بودم كه شنيدم مامان به زن دايي گفت من ميرم بخوابم و زندايي هم گفت من هم فيلم تموم شد ميام.مي دونستم كه زن دايي دوست داره كه با من سكس داشته باشه چون قبلا بهم نخ داده بود.رفتم حال و نشستم جلوي زن دايي كه يه لحظه دود از سرم بلند شد 0 اون روي مبل بود و پاهاشو طوري باز كرده بود كه شورتش ديده ميشد يه شرت قرمز با يه هلوي قرمز كه كم مونده بود شرتش به هسته هلو برسه .شرتش قشنگ رفته بود تو كسش.بعد زندايي گفت مثل اينكه حالت خوب نيست .گفتم اره يكم سرم درد ميكنه.
كه فيلم تموم شد و زن دايي گفت كه ميرم بخوابم.منم گفتم زندايي مامان خوابه درو باز كني بيدار ميشه من دارم تلويزيون مي بينم شما برو اتاق من بخواب.اونم گفت باشه . منم كه خوب مي دونستم دارم چيكار ميكنم بعدنيم ساعت پا شدم تا برم و يه سر بهش بزنم.درو اروم باز كردم واي خدايا چي ميديدم.پشتش به من بود.يه كون بزرگ. باور كنين نميتونين كونشو تصور كنين .عرض كونش دو برابر كمرش بود و گوشتي.رفتم جلو مي خواستم اونو در يه حالت انجام شده قرار بدم . برا همين يواش رفتم رو تخت خودمو از پشت بهش ماليدم.كيرم كه به كونش ميچسبيد انگار تو اين دنيا نبودم.تصميم گرفتم تا اون بيدار نشده نقشمو عوض كنم . برا همين زود از تخت اومدم پايين.نميدونم گفتم يا نه زن دايي امروز كمرش بد جوري درد ميكرد.پس منم با عجله از خواب بيدارش كردمو گفتم زندايي بيدارشو و وقتي كه بيدار شد گفتم انگاري خواب بد ميديدي و اونم گفت نمي دونم چيزي تو ذهنم نيست شايد.بعدشم گفتم زندايي بد جوري اه و ناله ميكردين كه اونم گفت اره كمرم بدجوري درد ميكنه حتما برا اونه.يكم بعد مامانم اومد به زندايي گفت حاظر نشدي بريم بازار .اونم گفت حالم بده شما برو .مامان كمي بعد رفت و من موندمو زن دايي.
مي دونستم كه اين بهترين موقعيته بهش گفتم زن دايي من يه كرم موضعي برا درد دارم بيارم پشتتو بمالم.كه اونم استقبال كردو گفت بدو تا كسي نيومده.بيار و پشتمو بمال فقط زود تموم شو كه اگه كسي بياد بده .منم گفتم نه حالا حالا ها كسي نمي ياد .رفتم كرم رو اوردمو به زندايي گفتم برگرد.و اونم پشتشو به بالا كرد.و گفت شروع كن ببينم چي كار مي كني.خدش پيراهنشو زد بالا وگفت بمال من بغلش بودمو ميماليدم .بدنش خيلي گرم بود . زندايي يهو گفت نميتوني خوب بمالي.منم زود گفتم جام بده كه اونم گفت برو بالا.پس رفتمو رو كمرش نشستم وشروع كردم.داشتم حال ميكردم كه يهو زندايي گفت يه كم پايين ترو بمال .منم با پررويي دامنشو كشيدم پايين.ونشستم روش داشتم كونشو ميما ليدم و كيرم كه بهش ميخورد اتيش ميگرفتم.
زن دايي سرش به پايين بود منم يكم شلوارمو كشيدم پايين .كرم هي ميرفت وسط كونش عجب كوني بود . كيرم روش گم مي شد.دستمو ميماليدم رو شرتشو گاهي يكم پايين مي كشيدم.يه چند باري هم دستمو محكم زدم به سوراخ كونش طوري كه اتفاقي ميخورد. بعد من گفتم زن دايي يكم خوب شدي اونم كفت نه اگه ميشه يكم سنگينيتو بنداز روم.منم از خدا خواسته گفتم باشه.و بهدش گفتم زن دايي اون موقع لباسام روغني ميشه كه اونم گفت عيبي نداره.كسي كه نيست در بيار.من فقط شور تم تنم بود كه زندايي گفت زود باش ديگه .منم چون اون نميديد شرتمو يكم كشيدم پايين و خوابيدم روش.حالا فشار نده كي فشار بده.هي زور مي زدم.كيرم سيخ سيخ شده بود و رفت وسط كونش .كيرم داشت اتيش ميگرفت .فهميدم كه زن دايي احساس كرده كه من شرتم پايينه.بعدش گفت سامي جون راحتي ميخواي يه دفه فرو كن توش.منم يكي از دستام رفت رو سينش وبا يكيشم شورتشو كشيدم پايين.بعد ازش لب ميگرفتم.گفتم زن دايي الا ن مامان مياد برگردو قمبل كن.اونم كه معلوم بود از خداشه زود قمبل كرد.از پشت يكم با چوچولش بازي كردم. كه ديدم به ارگاسم رسيد.كيرم كه انگاري سه برابر شده بود زود هل دادم تو كسش .يه جيغي كشيد كه كم مونده بود پرده گوشم پاره بشه.زود گفتم زن دايي ما پيش در و همسايه ابرو داريم.شروع كردم به تلمبه زدن خيلي حال ميداد . گفتم زن دايي ميزاري از كون بكنمت كه گفت: راحت باش داييت كه حتي كسمو وقت نميكنه بكنه چه برسه به كونم.اقلا تو يه حال اساسي بكن و بده.كيرمو از كسش كشيدم بيرون معلوم بود كه كونش چقدر تنگه.يه سوراخ تنگ با رنگ صورتي كمرنگ.يه كم وازيلين داشتم كه روغن نرم كنندست اوردمو ماليدم به كونش بعد كيرمو به سوراخش نزديك كردمو يه فشار كوچولو دادم كه دادش رفت هوا.كم كم فشارو بيشتر ميكردم واقعا تنگ بود.كيرم تا ته رفت تو كونش و شروع كردم به عقب و جلو كردن .كم كم داس تابم ميومد كه ريختم تو كونش و زن دتيي گفت سوختم چه خبرته .بعد داشتيم خودمونو جمع و جور ميكرديم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#78
Posted: 26 Nov 2010 04:24
آرین جون پسرخاله
اين يكي از همون ماجراهاي باحال و توپه خودمه كه 2-3 روز پيش با پسر خاله ام داشتم و خيلي بهم حال داد.
يكشنبه صبح سر كار نرفتم مرخصي بودم و مي خواسم به كارهاي خونه برسم و آرش با دوستاش مسافرت رفته بود. ساعت نزديك 11 صبح بود كه تلفن زنگ زد و برداشتم و ديدم كه آرين جون (پسر خاله ي عزيزم ) هست. يه كم سلام و احوال پرسي و قربون صدقه ي هم رفتيم و دعوتش كردم براي ناهار بياد خونمون. اونم وقتي فهميد آرش (شوهرم) مسافرته، قبول كرد. منم تا وقتي اون برسه خونمون رفتم توي اتاقم جلوي آينه ايستادم و لباسهامو عوض كردم و خودمو حسابي آرايش كردم. (آخه آرين جون يه كم بيشتر از حد شيطونه) و نيم ساعت بعدش زنگ خونه به صدا در اومد و ديدم كه بـلــــــــــه. آرين جون هست. در و باز كردم و اومد تو خونه. و تا مونو ديد گفت. خوبه ديگه چشم آرش رو دور ديدي كه خودتو جيگر كردي و گفتم بي خيال . و ازش پذيرايي مي كردم، جلوش زياد خم مي شدم تا سينه هام ديده بشه.آخه به رابطه احتاج داشتم. چند روز بود كه حسابي داغ كرده بودم و مي خواسم حسابي حال كنم. و پذيراييم كه تموم شد رفتم روبه روش نشستم و پامو روي پام انداختم و دامنم زيادي بالا رفت. يه كم حرف زديم و توي حرفهام گفتم كه با آرش زياد نميتونم حال كنم. آخه شب كه مياد خونه خيلي خسته هست و تقريبا" ماهي 1-2 بار با هم رابطه داريم و ديدم پاشد اومد كنارم نشست و گفت خوب ديگه چي؟اگر با من ازدواج مي كردي هر شب بهت حال ميدادم. حيف كه خودسرانه رفتي ازدواج كردي.نزاشتم بقيقه ي حرفشو بزنه و گفتم ديوونه مجبور شدم. اون كاري كه منو اون توي مسافرت انجام داديم اگر ازدواج نمي كرديم از دانشگاه اگر مي فهميدن اخراج مي شديم.بعد دستشو انداخت دور گردنم جوري كه انگشتهاش با نوك سينه ي راستم تماس داشت.بعد بهش آروم گفتم آرين مياي بريم توي اتاقم.بيا بريم.بهت احتياج دارم. مي دونم خودتم مي خواي. من راضيم. و لبمو گذاشتم رو لبش. آرين هم گفت باشه عزيزم و اول من از پله ها بالا رفتم و اونم از پشت سر به من مي گفت قربون اين كون تپلت برم. تو داري پيش آرش حروم ميشي............ و رفتيم تو اتاقم و آرين در رو ست و منو هل داد طرف تختم و محكم ازم يه لب گرفت بعد از روي لباس شروع كرد به ماليدن تنم و يه دفعه گفت: بلا ، تو كرست نبسته بودي؟ من ديدم وقتي دستمو دور گردنت انداخته بودم نوك سينه ات كاملا" برجسته شده. از قبل برام نقشه كشيده بودي. و منم گفتم. آره. تازه مي خوام شب هم پيشم بموني.البته بايد ببينم كه كارت خوبه يا نه؟ و گفتم خودم لخت بشم يا لختم مي كني و رفت گوشه ي اتاق ايستاد و گفت من نگات مي كنم تو هم آروم آروم خت بش. از بالا به پايين. و منم بلند شدم و اول از همه پيرهنمو در آوردم و تا پستونامو ديد ديدم دستش رفت رو زيپ شلوارش .بهش گفتم خودتو كنترل كن. جاي بهترش هنوز مونده و يه من جلوي چشماش سينه هامو بالا و پايين مسي كردم و بعد دامنمو در آوردم و بهش شورتمو كه جاي خيس شدنش معلوم شده بودو نشون دادمومي خواسم شورتمو در بيارم كه آرين اومد كنارم و گفت اين ديگه كار خودمه و منو روي تخت خوابوند و شروع كرد به ليسيدن گردنم و بعد سرشو گذاشت روي سينه هام و محكم ميمكيد. منم دردم گرفته بود و جيغ مي زدم كه آرومتر ولي آرين احساس کردم خيلي حشري شده و يه گاز كوچيك از هر 2 پستونم گرفت و شروع كرد با يه دست فشار دادن و ماليدن پستونم و اون دستشو هم كرد توي شورتم . از سرماي دستش تو شورتم يه دفه لرزيدم و مور مور شدم.و رو تختي رو چنگ مي زدم.با انگشتش هم چوچولمو تحريك مي كرد كه اين كار برام خيلي لذت بخش بود و ديوونم مي كرد.بعد ديگه سينه هام و كوسمو ول كرد و سريع لباسهاي خودشو هم در آورد و بهش گفتم پس منم شورت تو رو در ميارم و به من گفت بشينم رو تخت و پامو باز كردم و شورتمو در آورد و شروع كرد به ليسيدن كوسم و منم از لذت زياد هم مي لرزيدم و هم رو تختي رو چنگ ميزدم. بعد از 5 دقيقه ليسيدن گفت بيا اين خوشگلو از تو شورت در بيار و دستمو كردم تو شورتش ديدم واااااااي چقدر گرم شده و تا در آوردم آبش پاشيده شد رو سرو صورتم. منم از اينكه اب كير به صورتم پاشيده بشه بدم مياد و صروع كردم به پاك كردن. آرين خنديد و گفت ديوونه جون حيفه. پاك نكن. بخور و گفتم. حالم به هم مي خوره. و اونم نمي دونم چه مرگش شد كه به دفه خش شد و پامو از هم باز كرد و كير گندشو با يه حركت تا ته محكمكرد تو كوسم. جيغم به هوا رفت و گفت الاغ چته؟ كوسم پاره شد؟ چه مرگته؟آرومتر. و گفت آبمو حدر دادي. گفتم به من چه. مي خواستي به جاي اينكه رو صورتم بپاشي، روي پستونام يا كوسم مي پاشيدي.......... آرين گفت خيلي دردت اومد پريسا جون.؟گفتم آره. ولي مهم نيست. خيلي حال داد. و يه لب بهش دادم و با دستاش هر 2 پستونامو كه قرمز شده بود و مي ماليد و فشار ميداد و كيرشو هم تو كوسم جلو عقب مي برد و صداي آب كوسم هم در اومده بود. تمام تنم مي لرزيد. بد جوري به ارگاسم رسيده بودم. ديگه حتي آخ و اوخ هم نمي تونستم بكنم و چون در اتاق بسته بود. هر 2 مون عرق كرده بوديم و نفسهامون به شماره افتاده بود. دقيق 45 دقيقه كيرشو تو كوسم تكون ميداد و با پستوناي من كه ديگه تبديل به 2 تا لبو شده بود بازي مي كرد، مي مكيد. فشار ميداد. ليس ميزد.2 بار هم آبش اومد كه يه بارشو ريخت روي تنم و منم به تمام بدنم ماليدمش. و يه بار هم روي كوسم آبشو خالي كرد..خلاصه حسابي به من حال داد. وقتي كه حسابي با هم حال كرديم ساعت 3 بعد از ظعر بود. و بلند شديم همونجوري هر 2 تامون رفتيم حموم و توي وان هم با هم نيم ساعت ور رفتيم و بعد 1 ساعت بعدش تر و تميز از حموم اومديم بيرون.. شب هم رفتيم بيرون غذا خورديم. و موقع خواب هم با اينكه از كير خبري نبود ولي با انگشتش حسابي چوچوله ي منو تحريك كرد و آبمو در آورد و كوسمو ليس زد و از روي كرست با پستونام ور ميرفت. چون از بس با پستونام ور رفته بود كه حسابي مي سوخت و بهشون پودر زده بودم.خلاصه من اون روز مجبور شدم 3 بار شورتمو عوض كردم چون همش آرين آب كوسمو در مياورد...............امشب هم كه آرش از مسافرت مياد. فكر نمي كنم حال داشته باشه كه با هم مشغول بشيم و فقط من بايد جلوش شورتمو در بيارم و كوسمو بهش نشون بدم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#79
Posted: 29 Nov 2010 07:24
پریسا خانوم مادر دوستم
من سینا یه دوست به نام آرش دارم که چندسالی میشه به محل ما اومدن آرش ازمن سه سال کچکتره منم 23 سالمه از همون اول اومدنشون من با آرش رفیق صمیمی بودیم و بعدها چون یه جا مشغول کار شده بودیم بیشتر با هم صمیمی شده بودیم آرش یه خواهر داره که ازدواج کرده وخودش با مادرش تنها هستند چون مادرش از باباش جدا شده. قضیه از اونجا شروع شد که یه روز آرش به من زنگ زد وگفت شرابایی که گذاشته بودم آماده ست بیا خونمون تا با هم افتتاحشون کنیم منم که باآرش رفیق می باده بودم قبول کردم و رفتم خونشون.
آقا من تا رفتم خونشون تعجب کردم چون مادرش هم خونه بود بش گفتم بذار برا یه وقت دیکه که آرش گفت نه بابا من با مادرم ندارم اون باخودم میخوره خلاصه مارفتیم تو اتاق پذیرایی نشستیم با آرش که مادرش از آشپزخونه با شراب و مزه اومد من داشتم شاخ در می آوردم چون مادرشو تاحالا با این وضعیت ندیدم اون با یه تاپ ودامن کوتاه وموهای ریخته شده رو شونش اومد پیش ما من داشتم شاخ در می آوردم آرش از من خواست که من ساقی بشم وبرا مامانشم بریزم مادر آرش تا آخرین پیک پابهپا با ما اومد کمکمگرم صحبت شدیم که مادرش بهمن گفت آقا سینا شما چندتا دوست دختر دارید من تعجب کردم که گفت سینا بم گفته باشون چیکار می کنی من که دیگه لال شده بودم که پریساخانوم هی سین رو نگاه میکرد وبا هم میخندیدند بعد پریسا خانوم بلند شد رفت یه آهنگ بندری گذاشت وشروع به رقصیدن کردمن دیگه یه جوردیگه داشتم نگاش میکردم یه زن 38ساله با یهکون گنده رونای سفید موهای طلایی وسنه هایسایز95 پریسا خانوم ازعمد هی پشتشو می کرد به من وکونشو میلرزوند منم توکف بودم زیر اون دامن چیه یه لحظه به خودم اومدم وحواسم رفت به آرش بش نگاه کردم دیدم اونم مسته وداره حال میکنه که بلند شد رفت طرف مامانش با اون میرقصید کمکم نزدیک به اون میرقصید که یهوپریسا یه چیزی به پسرش گفت و با هم خندیدیند وآرش از جلو مامانشو بقل کرد ولباشو بوس کرد بعد دستشو دور کمر یریساخانوم انداخت وپشته مامانشو کرد رو به من ودرحین رقص دامن مامانشو داد بالا وای خدا چی میدیدم یه کونه تپل با یه شرته صورتی وسطش من یه لحظه به خودم اومدم گفتم من کجام رفتم ضبطو خاموش کردم به آرش گفتم دیوونه مامانته که آرش هم بازم میخندید هردو شون بازم نشستند سر جاشون یه چند دقیقه سکوت بین ما حکم فرما یود که آرش پاشد رفت دستشویی پریسا خانوم سکوتو شکست وگفت که من وآرش بعد از طلاق الان 4 ساله که مثله زن وشوهریم وبا هم سکس داریم ومن یکی دو سالی هست از آرش خواسته بودم که یه تنوعی تو سکسمون بدیم وسکس گروهی کنیم که آرش قبول نمیکرد چون میگفت به کسی اعتماد ندارم تا با تو آشنا شد وگفت آدم مناسبی که نقشه امروزو کشیدیم همینجور که حرف میزد یهو آرش لخت اومد پیش ما که یه دستش به کیرش بود وتو دست دیگش اسپری ویه ژل بود یه لبخند به من زد وبه مامانش گفت همه چیزو گفتی اونم گفت خوب پس معطل چی هستی خودش رفت سمت مامانش وازش لب گرفت شروع به خوردن هم کردند تاپ مامانشو در آورد خدای من چی میدیدم یه بدن سفید بدون شکم که بخاطر ورزش تاحالا اینجوری مونده با سوتیت صورتی که داشت از زور سینه هاش پاره میشد سوتین ودامن مامانشو در آورد ورونای تپلش خودشو نشون داد بعد مامانشو خوابوند وشرتشو درآورد و خوابوندش رو کاناپه وپاشو باز کرد وای چی میدیدم یه بهشت صورتی با یه سوراخ کون کوچیک آرش شروع کردبه خوردن کس وکن مامانش بعد مامانش منو صدا کرد منم رفتم طرفش مامانش شلوار لی منو کشید پایین ناگهان با دیدن برجستگی کیرم از رو شرت چشاش گرد شد وسریع شرتمو کشید پایین که چشاش چار تا شد گفت آرش بم گفته بود بزرگه ولی فکرنمی کردم انقدر بزرگ باشه سره کیرم رو کرد تودهنش وهی قربون صدقش میرفت ولی چون خوابیده بود نمی تونست خوب ساک بزنه آرش اینو فهمید ومامانشو چاردستو پا کرد ورفت پشت مامانش یه ذره اسپری به کیرش زد وکیره کوچیکشو محکم کرد تو کس مامانش انم یه جیغ کوچولوزد و کیر منو تا جا داشت کرد تو دهنش یه حد ود 10 دقیقه بودکه داشت تو کس مامانش تلنبه میزد که مامانش بش گفت بسه بذار یهذره کیر سینا کسمو بگاد آرش کیرشو در آورد منم رفتم پیشش دیدم انگشتشو آغشته به اون ژل مخصوص کرد ومشغول باز کردن کون مامانش شد مامانش صداش در اومد وگفت بزار اول کیرشو تو کسم حس کنم بعدبکنه تو کونم آرش به من چشمک زدو به کارش ادامه داد وگفت می خوام بذاردت تو کف برا دفعات بعدی مامانش دیگه داشت با انگشت آرش حال میکرد قبول کرد وخوشش اومد بعد ازاینکه آرش کون مامانشو سه انگشتی باز کرد به من گفت وقتشه منم اسپری خالی کردم رو کیرم سر کیرمو آروم کردم تو مامانش یه ناله زوزه مانند میکشید و داشت درد اول کارو تحمل میکردیه ذره که کونش شل شد کیرمو تا ختنه گاه کردم توو تلنبه زدم مامان آرش معلوم بود داره حال میکنه معلوم بود از اوناست که از کون خیلی حال می کنه خلاصه من یه 5 دقیقه تلنبه آرشم کیرشو داده بود مامانش میخورد ولی معلوم بود نزدیکه اورگاسمشه پریسا خانومم که یه باراورگاسم شده بود ولی من هنوز مونده بود بیام برا همین در آوردم به پریسا گفتم بره وایسه روبه رو دیوار دسنتشو بذاره رو دیوار و قنبل کنه اونم سریع گوش داد همین کار کرد معلوم بود عاشق کون دادنه منم رفتم پشتش ایستادم وکیرمو تو سوراخه تنگش کردم ومحکتر از قبل تلنبه میزدم آرش هم پیشم ایستاده بو وکیرشو می مالید وکون دادنه مامانشو نگاه میکرد پریسا که معلوم بود تو فضاست وداشت از لذت میمرد هی میگفت محکمتر بکن آرشم شروع کرد به سیلی زدن رو کون مامانش وکون مامانشو سرخ میکرد بعد پاهای مامانشو جفت کردکه باعث شد کونش تنگ تر بشه(قابل توجه خانومای کون گشاد) وگفت حالا کیرتو تا ته بکن تا جر بخوره من اینکارو نکردم ولی مامنش هی داد میزد ترو خدا میخام پاره بشم منم نزدیک اومدن آبم بود دوطرف کون تپله داغشو گرفتم ومحکم کیرمو تا ته کردم توش که بعله پریسایه جیغ بلند کشید وباز ناله کرد که معلوم بود بادر جرخوردن سوراخش داره حال میکنه وهمون موقع لرزید واورگاسم شد منم از گرمای کونش از خودبیخود شدم ومقداری از آبم تو کونش ریخت بقیشم بیرون آوردم ریختم رو سوراخ کونش که دیدم بعله یهشکاف کوچیک کنار سوراخش خورده یه چند قطره خونم اومد آرشم با دیدن سوراخ مامانش آبش در اومد وریخت رولنبر تپل کون مامانش بعد مامانش هی میگفت دیدی آب این کیر کلفتت درآوردم بعد برگشت وکیرمو بوسید به آرش گفت هم ازمال بابات بزرگتره وهم از مال آقا محسن (داماد آرش اینا) من با شنیدن این حرف تعجب کردم که به سر وراز آرش ومامانش وخواهرش ودامادشون هم پی بردم که باعث سکس های بعدی من با این خانواده علاقه مند به سکس خانوادگی شد
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#80
Posted: 4 Dec 2010 08:51
سانفرانسیسکو با مینا
همه چیز از اونجا شروع شد که یک روز داشتم از مدرسه میومدم خونه مامانم بهم زنگ زد و گفت که مهمان داریم یه چندتا وسایل می خوام منم وسایل ها رو از مغازه گرفتم بردم خونه رفتم توی هال دیدم مهمونامون عمه ی مادرم که با نوه اش همون مینا امده خونه ما مینا رو 14 سالش بود ولی خدایش عجب باسنی داشت سبزه چشم های بادومی پستوناش که خیلی کوچیک بود ولی با اون لباس تنگ ادم دیونه میشد اول که به فکرش نبودم وقتی یکی از رفیقام یه فیلم سوپر برام ریخت تو گوشی بعد گفتم باید مینا رو بکنم اما چجوری تا اینکه عمه ی مادرم میخواست بره من کلی افسرده شده بودم حالم گرفته بود اما خواهرم نذاشت که مینا بره خلاصه توی کونم عروسی بود.
شب شد دیگه اماده بودم دست بکار بشوم همه خوابیده بودند منم توی اتلق خودم منو خواهر کوچیکم توی یه اتاق می خوابیدیم اما چون مینا امده بود مجبور شدم امشب تنها بخوابم ساعت 3 شب بود هنوز کیرم سیخ بود بنابراین پا شدم یواشکی به بهانه دستشویی رفتن از هال رد شدم هیشکی بیدار نبود کمرمو کج کردم رفتم به اتاق کناری به به چی میدیدم خواهرم اونور خواب بود مینا هم اینور با هزار ویک ترس و لرز رفتم پیش مینا اول پتو رو کنار زدم دیدم با یه شرت کرست خوابیده اول یه لب گرفتم ازش بعد دست لرزان لرزان تو کرستش کردم یهو خودشو برگردوند من همون جوری خشکم زد عرق سردی روی پیشونیم نشستت ایندفعه باسن مامانیش طرف من بود دیگه کیرم داشت منفجر میشد کرستش بدون روی در وایسی پایین زدم اول کشو خوردم هی لنگاشو اینورو اونور میکرد بعد دستمو تو کونش گذاشتم اخ چه کون تنگی داشت دوباره کرستشو زدم بالا و رفتم توی اتاقم تا فردا صبح خوابم نبرد فردا روزش خودش امدم پیشم توی اتاق گفت سر صحبت چطوری باز کنم گفتم دیشب خوب خوابیدی یه نگاه شیطنت امیز بهم انداختو گفت چرا دوباره کارتو ول کردی فهمیدم دیشب خواب نبود امد نزدیکمو شلوارشو کشید منم پا شدمو سریع ازش لب گرفتم در یک لحظه هم خودمو هم اونو لخت کردم اخ عجب هیکلی داشت سریع ازش لب گرفتمو رفتم پایین تا به کسش رسیدم عجب کسی داشت یه کمی از کسش که خوردم دیدم داره ابش میاد سریع خوابوندمش به زمین یه لنگشو هوا کردم همین که میخواستم تو کونش بکنم گفت نه وایستا اول یه کرم چیزی که سوراخ کونمو چرب کنی بیار منم پاشدم از کشو خودم یه کرم نیوا اوردم اول دستمو توکونش کردم بعد سوراخ کونشو خوب کرم زدم کیر خومم پر از کرم کردم جوری که لیز لیز شده بود لنگشو هوا کردمو کیر خودمو یواش گذاشتم توش یه جیغ نسبتا کوتاه کشید گفتم چیه بریدی گفت نه ابم داره میاد یهو از کوسش ابش ریخت بیرون اتاقم کلا کثیف شد گفت ببخشید گفتم مشکلی نی کیرم یهو تا اخر کونش بردم اخ چه گرمی بود چند تلنبه زدم چقدر تنگ وگرم بود دیدم داره میگه پاره شدم ولی من گوش به این حرفا نبودم تااین که ابم امد کیرمو جوری تا اخر یرده بودم که رونام به باسنش چسیده بود گفت منو از جلو بکن به از جلو روش خوابیدم با پستوناش ور میرفتم داشت برام ساک میزد تا اینکه دوباره کیرم راست شد ایندفعه کردم تو کسش اخ چقدر نرم و گرم بود ولی مثل اینکه قبلا کس داده بود. ایندفعه فهمیدم ابم دیر میاد حدود بیست دقیقه براش تلمبه زدم دیگه اهاهن میکرد تا اینکه ابم باشدت فراوان ریخت توکسش دوباره یه لب دیگه گرفتو لباساشو سریع پوشید و رفت بیرون.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash