ارسالها: 28
#101
Posted: 10 Jun 2019 16:19
زمستون با طعم لز
////____\\\\
هوا از صبح ابری بود اما تازه همین الان شروع به بارش کرد
کریستال های برفی که از اسمون می بارید منظره خیابونو از پشت شیشه دیدنی تر میکرد سعی داشتم جلوی خودمو بگیرم و حدقل تا فردا صبر کنم بعد برم بیرون اما نتونستم نتونستم بشینم و بارش برفو تماشا کنم میخواستم از نزدیک لمس کنم با وجودم حس کنم که داره برف میاد حسابی لباس پوشیدم و رفتم تو خیابون شروع کردم قدم زدن از این خیابون به اون خیابون ...این کوچه ...اون کوچه یه محله پایین تر از ما یه پارک بزرگ بود سعی میکردم همینجور که از برف لذت میبرم خودمو به اونجا برسونم حتمی خیلیا تو محوطه پارک دارن برف بازی میکنن تو همین یک ساعتی که بیرونم حسابی رو زمین برف جمع شده فکر کنم تا اخر شب 30/40 سانتی بیاد....
وقتی به پارک رسیدم صحنه فوق العاده ای چشمم رو به خودش گرم کرد مثل این که فقط من نبودم به این شدت به برف علاقه داشتم پارک پر از خوانواده ها بچه ها دخترا و پسرایی بود که با برف لذت میبردن....
اون طرف کنار اون درخت بید بزرگ یه نیمکت بود از کافه یه کافی گرفتمو رفتم نشستم رو نیمکت داشتم از همچی لذت میبردم..غرق در رویا بودم که با صدایی از خودم پریدم...
یه خانم رو سنگ فرش های پارک همین رو به روی خودم خورد زمین و نالش رفت به اسمون دلم سوخت یکم هم جا خوردم رفتم بالا سرش
خانمم خوبی؟؟؟خانم؟خانم؟؟؟!!صدای اه و ناله شدید منو ترسوند شاید جایش شکسته؟؟ خانم میتونی بلند شی؟....
نمیدونم اون لحظه چی شد؟حس انسان دوستیم برافروخت یا هرچی کمک کردم بلند شه اما زیاد حالش مساعد نبود بیا خانم اون طرف خیابون بیمارستانه بیا تا اورژانس کمکت میکنم انشالا که چیزیت نیست ....
رفتیم داخل دکتر براش عکس رادیولوژی نوشت عکس گرفت متاسفانه لگنش ترک برداشته بود اما حاد نبود باید مراعات میکرد و دارو استفاده میکرد تا خوب بشه 2 ساعتی باهاش تو بیمارستان بودم از این طرف به اون طرف از ساختمون اوژانس که بیرون اومدیم گفتم خانم خونتون کجاست؟؟.. از ادرسی که داد فهمیدم نصف شهر رو باید طی کنه...گفتم من میرسونمتون خانم خونه من چند خیابون بالا تره تا اونجا با اژانس میریم با ماشین خودم میبرمت تا خونتون قبول نمیکرد اما من زیاد اصرار کردم ..بلخره راضی شد ...وقتی سوار ماشین خودم شدیم و راه افتادیم رو به خونش شروع به حرف زدن کردم خانم چند سالتونه؟ شاغل هستین؟ و.... چندین سوال که تو ذهنم بود..
تو بیمارستان فهمیدم اسمش سمیرا است.توی ماشین هم که با هم حرف زدیم من اینجور فهمیدم که 39 سالشه کارمند یه شرکت خصوصی طراحی داخلیهه و شوهرش 2 ساله فوت کرده و با پسر 12 سالش تنها زندگی میکنن ....هنوز یکم درد داشت وقتی رسیدیم جلو اپارتمانشون ازم خواست تا بالا باهاش همراهی کنم رفیم طبقه5 وقتی رسیدیم جلوی واحدشون ازش خداحافظی گرفتم که برگردم منو دعوت کرد داخل تا یه چایی چیزی بخوریم... من قبول نمیکردم اما خیلی اصرار کرد ... بلخره قبول کردم و رفتیم داخل کسی نبود نشستم تو اتاق نشیمن اونم رفت تو اشپزخونه صدا زدم نمیخواد زحمت بکشی بیا بشین چند دقیقه بعد با دوتا فنجون قهوه اومد و نشست روبه روم گفتم مثل این که کسی خونه نیست پس پسرت؟گفت حالا میاد روزا معمولا بعد مدرسه میره پیش مادر بزرگش این موقعه که من میام خونه زنگ میزنم میاد خونه مادر بزرگش یه خیابون بالا تره.....اها پس الانه که پیداش شه ..اره قهوه خوردیم یکم گپ زدیم یکم بیشتر اشنا شدیم...منم از خودم بهش گفتم از این که اسمم رویاست 33 سالمه 3 ساله طلاق گرفتم پدر مادرم و فامیلام همه تبریزن من تهران عکاس حرفه ای هستم و....
بهم گفت رویا جان تو دختر خوبی هستی از اشناییت خوشبختم خیلی دوست دارم بیشتر با هم اشنا شیم شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم راستی تو خیلی مهربونی بابت این همه کمکت هم ممنون...
بلند شدم که برگردم خونه از تو کیفم یکی از کارت ویزیت هامو بهش دادم و خدافظی کردم تو راه رو داشتم چکمه هامو پا میکردم که در باز شد بعلهه اینم حتما اقا سهیل هستن که تعریف کردین اره خودشه باشه خوشحال شدم از اشناییتون..فعلا خدا نگهدار.....
تو ره برگشت چنتا عکس از درختا و برف و خیابونا گرفتم حسابی خسته و کوفته برگشتم خونه گشنم بود!!خب تو این هوا چی میچسبه؟؟اومم یه سوپ داغ اون شب خیلی خاطر انگیز شد با اون برف اون اتفاق اون سوب خیلی خوشگذشت....
فردا وقتی از خواب بیدار شدم سریع رفتم پشت پنجره کلی برف اومده بود هنوز هم اسمون ابری بود صبحونه خوردمو شروع کردم به ادیت و میکس چنتا عکسی که دیشب گرفته بودم....سرگرم بودم که گوشیم صدا کرد.شماره ناشناسی که تکست داده بود(سلام رویا جان خوب هستی؟؟ببخشید مزاحم شدم خواستم به خاطر کمک های دیروزت ازت تشکر کنم/اها راستی سمیرام)/به نظر خانم خوبی میومد من این چند سال شیطونیایی میکردم مثلا زیاد با خودم ور میرفتم چند بار تونستم با پارت نر های غریبه لز کنم و ... اما به سمیرا از این نظر نگاه نمیکردم
تصمیم گرفتم یه رابطه دوستانه شروع کنم باهاش به گرمی جواب تکستش رو دادم و چنتا پیام برای هم فرستادیم بهش گفتم کی میتونیم بیرون همو ببینیم گفت فردا من بیکارم قرار گذاشتیم که با هم یه دوری تو شهر بزنیم....
خیلی شیک و خوب اماده شدم و رفتم جایی که قرار بود همو ببینیم اخیی بیچاره حتی زود تر از ساعقی که قرار گذاشتیم اونجا بود خلاصه سوار ماشین شد اول رفتیم کافیشاب یه یه قهوه خوردیم و بعدم کلی دور دور تو شهر خیلی خوش گذشت اونم خوشش اومده بود این مدت درباره خیلی چیزا حرف زدیم از فوت شوهرش و طلاق من تا سهیل و زندگی و درامد و کار و هرچیزی که فکرشو بکنید ساعت حدودا دو نیم بود گفت الان دیگه سهیل از مدرسه میاد بهتره من برم خونه گفتم نه بگو میریم دنبالش با هم میبرمتون خونه گفت زحمتت میشه و کلی تعرف که من خواستم خیالشو راحت کنم گفتم من تعارفی ندارم سمیرا جون دوستیم دیگه منم خیلی دوست دارم باهات راحت باشم .
رفتیم در مدرسه یه ربع منتظر موندیم تا تعطیل شدن از پنجره ماشین صداش زد اومد سوار شد سمرا با کلی استقبال گرم باهاش روبه روشد که جالب بود برام بعدم گفت سهیل ایشون خاله رویاست همونی که اون روز بهم کلی کمک کرد یادته برات تعریف کردم.
طفلی کلی تشکر کرد راه افتادیم رسوندمشون خونه و برگشتم.چند وقت گذشت رفت و امد ما زیاد شد صمیمیت شکل گرفت و اعتماد...
منم از این که یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم.تصمیم گرفتم یه شب دعوت سمیرا و پسرش بیان خونم دور هم باشیم ..
خلاصه برنامه چیدیم برای اخر هفته این چند مدت سهیل هم حتی به دوستی منو مادرش واکنش مثبتی نشون داده بود ومنو خاله صدا میکرد
بلخره روز مهمونی فرارسید و یه شب شیک و قشنگ رو گزروندیم منو سمیرا داشتیم حرف میزدیم سهیل هم تو اتاق کنسول بازیش که با خودش اورده بود بازی میکرد ساعت 1/30 دقیقه شب بود که سمیرا گفت بهتره دیگه ما بریم و رفت سهیلو صدا کنه در اتاقو باز کرد و بست برگشت گفت بچم خوابیده ...گفتم سمیرا فردا که مدرسه نداره بزار بخوابه همینجا اصلا خودتم همینجا بخواب منم که تنهام...
+نه صورت خوشی نداره مزاحمت نمیشیم رویا جون بیدارش میکنم میریم...
ـ سمیرا چرا لج میکنی خب بزار بخوابه طفی رو اینجا که جا هست اصلا تو رو تخت من بخواب من همینجا رو کاناپه میخوابم...
+چی بگم والله خب زشتهه
ـ این چه حرفیه عزیزم خونه از خودته....بیا بیا بریم تو اتاق اماده کنم برات
+نه من همین رو کاناپه میخوابم
ـ تعارف نداریم که عزیزم
وقتی رفیم تو اتاق خودش ایده خوابیدن جفتمون رو تخت رو داد
فکر بدی نبود تخت دو نفره بود میشد خوابید...
ـ دوتامون بخوابیم همینجا راحتی مشکلی که نداری؟؟
+ نه چه مشکلی خیلی هم خوب....
اماده شدیم برای خواب.رفتیم تو رخت خواب و با فاصله خوابیدیم...چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم اما نمیشد . نمیتونستم.
نمیتونستم وانمود کنم کسی کنارم نیست و دراز به دراز همراهم تو یه تخت خوابیده...
راستش از اول اصلا به فکر شیطونی با سمیرا نبودم اما چند باری به این که یکم با هم وقت بگزرونیم فکر کردم حالا که کنارم خوابه نمیتونم بهش فکر نکنم...ساعت از 4 هم گذشت و من هنوز درگیر این موضوع بودم انقدر با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم گرفتم واقعا یه حرکتی بکنم....
یکم خودمو بهش نزدیک کردم کامل از پشت به تخت خوابیده بود خودمو نزدیک صورت و گردنش کردم سعی کردم نفس گرممو بهش بتابونم
وقتی هیچ واکنشی ازش ندیدم این این باز زبونمو به حرکت در اوردم
با ریتم خواصی به گوشش میمالیدم کم کم پایین تر رفتمو گردنشو لیس زدم دست بردم زیر پتو دامنی که خودم بهش دادم تا بپوشه رو کم کم بالا زدم هم چنان با زبونم رو گردنش کار میکردم دستم رو پاش بالا و بالا تر میومد نفس هاش تند تر میشد حس میکردم بیداره ولی چیزی نمیگه تسلیم شده و اجازه میده شیطونی کنم....
هرچی که من پیشروی میکردم واکنش سمیرا داغ ترو پریشون تر میشد خیلی اصرار داشت نشون بده خوابه اما نمیشد از این حال خراب فرار کرد وقتی از کنار زبونمو به گوشه لبش رسوندم با دستم رفتم رو سینه هاش و شروع کردم مالیدن زبونمو اروم اروم از گوشه لبش به داخل هدایت کردم دستمو اوردم بالا تر روی صورتش موهاشو میمالیدم رو صورتش و صداش میکردم اروم اروم سمیرااااا عزیزم چشماتو واکن عشقم ببین دارم میبوسمت ببین چقدر عاشقتم سمیرااا هرچی بیشتر حرف میزدم نفس زدنش تند تر میشد همینجوری به حرف زدن در گوشش ادامه دادم دیگه دست از کار کشیده بودم فقط حرف میزدم که صداش درومد با لرزش و شهوت فورانی گفت رویا بمالل خرابم بمال اینو که گفت کنترلم از دست رفت.... یه حرکت تند پتو زدم کنار و نشستم رو شکمش حالا دستام رو سینه هاش بود و باسنمو به شکمش میمالیدم خم شدمو با حرص زیاد لباشو به لب گرفتم و حسابی مکیدماز لب رد شدم چونش...گردنش....بالا سینه هاش.....نک سینه هاش......حالا زبون میکشیدم لای چاک دوتا سینش با هر حرکت من حالش از قبل خراب تر میشدزبونم از همون وسط به سمت پایین کشیدم حالا زبونم رو نافش بود و دستام رو رون هاش اه اه های ریز از دهنش بیرون میریخت و با دست سعی داشت منو به چوچول خوشگلش برسونه امادامن پاش بود
ـ سمیرا پاشو 4 دستو پا وایس دامنو بندازم دور پاشو...
وقتی از پشت شد دامنو جمع کردم انداختم رو کمرش و از دو طرف چین هاشو به سمت پایین کشیده تا قوس کمرش روبه پایین بشه و بهتر بتونم افکارمو اجرا کنم ...
زبونمو تیز کردم به سمت چاک خیس و پوف کردش سعی کردم نک زبونم تو باشه و بالا پایین داخل چاکش رو با زبون بمالم هنوز 4 دفعه نشده بود این حرکتم که لرزش رو تو تموم بدنش حس کردم و نک زبولم خیس شد و ولو شد تو تخت به نفس زدن تازه فهمیدم بیچاره واقعا هیچ کاری نکرده این چند سال و واقعا به همچین چیزی نیاز داشت برا همین بدون واکنش تسلیم شد....با دست برگردوندمش چشماش پر اشک بود خیلی کیف کرده بود تو چشماش برق رضایت بود اما من تازه گرم شده بودم پاهاشو از هم باز کردمو بین پاهاش مستقر شدم این بار انگشتمو رونه کرده توی واژنش همینجور که داشتم انگشتو عقب جلو میکردم زبونمو رو چوچولش میمالیدم گاهی هم حسابی میک میزدم سمیرا هم داشت از حال میرفت به همچی چنگ میزد موهای من تخت بدن خودش وقتی از این مدل خسته شدم تازه رسیدم به بهترین حالت ممکن که خودم دوست دارم پاهاشو از هم باز کردمو پاهامو وسط پاهاش چسبوندم حالا مثل یه طبق زن حرفه ای شروع کردم به طبق زدن با کس ناز سمیرا جون این قسمتی بود که من خیلی دوست داشتم از تموم جونم تو این کار مایه گذاشتم تا با یه لرزش شدددید بخواب روشو ارضاع بشم بعدش دوباره سعی کردم با لیسیدنش یه بار دیگه ارضاش کنم تا شبش رویای تر از رویا هاا هم اتفاق بیوفته....
ساعت 10 بود که من بیدارشدم یه چرخی تو خونه زدم اقاسهیل هم که انگار بیهوشه بیهوش از دیشب تا حالا رفتم یه چیزی اماده کردم برا صبحونه بعد رفتم سراغ سمیرا بیدارش کردم اولش تا چشمش تو چشمم افتاد سرخ شد و خجالت کشید اما کم کم شروع کرد به حرف زدن که خیلی خوب بوده و ....تشکر کرد منم که تازه پارتنرمو پیدا کردم......
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!