انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بازی


مرد

 
بازی (قسمت بیست و ششم) نوشته ی داروک..

شب سومی بود که داشتیم از این مسافرت با همه ی وجود کام میگرفتیم. تو ساحل روی ماسه ها، همه ی جمع که حدود بیست و خورده ایی نفر میشدیم، گرداگرد آتیش نشسته بودیم. آسمون ابری بود و نور ماه از پشت ابرها سعی میکرد خودش رو به زمین برسونه. هوا آروم بود و صدای امواج که نرم و ملایم به ساحل میرسید، جز آرامش چیزی به ارمغان نداشت.. پرتو کنارم و تقریبا به من لم داده بود.. نور آتیش روی صورتش، چهره ش رو رویایی کرده بود.. عطر موهاش کلافه م کرده بود و کم کم داشت حس هایی که این مدت روش سرپوش گذاشته بودم رو بیدار میکرد! همه با هم در حال گفتن و خندیدن بودند.. روبه روی ما اونطرف آتیش، نادیا نشسته بود و زانوهاش رو توی سینه جمع کرده و دستاش رو دورشون قلاب کرده بود. آروم و موقر. توی عمق آتیش زل زده بود.. تا حدودی میتونستم فکرش رو بخونم.. پسرای زیادی توی جمعمون حضور داشتند، که منتظر یه اشاره از طرف اون بودند.. اما همچنان خونسرد و موقر خودش رو در برابر همه حفظ میکرد.. دوستش داشتم از یه جنس دیگه.. با اینکه اولین برخوردمون اونقدر بد شروع شده بود، اما چیزی دیگه تو وجودش بود، که من رو مجبور میکرد به اون با دیده ی احترام نگاه کنم.. بعد لحظاتی نگاهش رو از توی آتیش گرفت و بی اختیار توی نگاه من گره خورد.. بهش لبخند زدم.. چشماش رو تو نور آتیش تنگ کرد، تا من رو بهتر ببینه و اونم لبخند زد..
بعد با ابروش به پرتو اشاره کرد و لبخندش عمیقتر شد.. معنای اشارش رو فهمیدم.. داشت بهم حالی میکرد، که ببین مست مست شده..
دوباره به صورت ماه پرتو نگاه کردم. که روی پام لم داده و سرش رو به سینه م تکیه داده بود. پوست سفید صورتش با نور آتیش یه جلوی خاصی پیدا کرده بود. از اون حالت کرختی که توی چهره و تنش به وجود اومده بود، معلوم میشد، که از تکیه به سینه ی من مست شده. هر چند لحظه به بهونه ی جابجا شدن صورتش رو بیشتر به سینه ی من می چسبوند و تو سینه م نفس میکشید.. از اونطرف من داشتم تحریک میشدم و نمیخواستم پرتو متوجه ی این موضوع بشه.. سعی کردم که جابجا بشم تا وضعیت تن و پاهام رو جوری درست کنم، که پرتو متوجه ی اتفاقاتی که داشت توی شلوار جینم میفتاد نشه..
سرش رو بلند کرد و با یه لحن مستونه و معترض گفت: ئئئئه! چرا اینقدر وول میخوری؟!آروم بگیر...
دست کشیدم روی سرش و موهاش رو بوسیدم.. یکی از بچه ها با گیتارش شروع میکنه نواختن.. یباره پرتو خودش رو از توی بغلم میکنه و پامیشه جمع رو دور میزنه و میشینه کنار نوازنده.. داشتم با تعجب نگاهش میکردم، که میخواد چیکار کنه! یه چیزی توی گوش نوازنده زمزمه میکنه و نوازند با سر تایید میکنه و به سرعت قطعه ایی که مینواخت رو تموم میکنه و دوباره شروع میکنه آکورد گرفتن و سپس ملودی و به دنبالش صدایی که از حنجره پرتو بیرن میاد!
اونقدر صدا صاف و بدون غل و غش، که دهنم از حیرت باز میمونه! چنان عطری تو صداش بود، که با خودم فکر کردم، یکی از زیباترین صداهای عمرم رو دارم میشنوم.. باورم نمیشد.. نگاهش تو عمق آتیش بود.. هیچ تغییری توی چهره ش نمیدیدم و درست مثه یه خواننده ی حرفه ایی اون فک و دهانش رو حرکت میداد و کلمات رو از لای لبهای زیباش، کاملا مزین بیرون میومد..

نگاه کن من چه بی پروا چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه میتازم..
نگاه کن با چه سر سختی، تو این سرما
برای عشق یه فصل تازه میسازم..
یه فصل پاک ، یه فصل امن و بی وحشت
برای تو، که یه گلبرگ زود رنجی..
یه فصل گرم و راحت زیر پوست من
برای تو، که با ارزشترین گنجی..
نگاه کن من به عشق تو چه لیلا وار
تن یخ بسته ی پرواز و میبوسم..
بیا گرم کن منو با سرخی رگهات
من اون رگهای پر آوازو میبوسم...
تورو میبوسم ای پاکیزه ی عریان
تورو پاکیزه مثله مخمل قرآن..
طلوع کن من حرارت از تو میگیرم.
ظهور کن من شهامت از تومیگیرم..
بیا هیچکس مثه منو تو عاشق نیست
مثه ما عاشقو همسایه و همدم..
بیا از شیشه ی سخت و بلند عشق
مثه ارابه ی نور رد بشیم باهم..
نگاه کن من چه شبنم وار چه شبنم وار
به استقبال دستای خزون میرم...
هراسم نیست از این سرمای ویرانگر
برای تو من عاشقانه میمیرم..

وقتی آخرین کلمه ی ترانه رو تموم کرد، نگاهش عمیقا تو نگاه من بود.. بغض گلوم رو گرفته بود!
اونقدر همه هیجان زده بودند، که به محض به انتها رسیدن صدای پرتو. صدای سوت و دست به هوا بلند شد.. آفرین.. آفرین دختر.. نادیا از جاش بلند شد رفت کنار پرتو نشست و اون رو کشید تو بغلش و صورتش رو بوسید.. حکم سن ایجاد میکرد، که پرتو با تموم غرورش اجازه بده نادیا اون رو از سر مهر توی بغلش بگیره.. من سودا زده و متحیر از این حادثه در حالیکه بغضم رو قورت میدادم، فقط شاهد تشویقهای دوستام بودم.. حتی توان این رو نداشتم، که خودم رو با جمع همراه کنم! اولین قطره ی بارون که به صورتم خورد، من رو از اون خلسه بیرون کشید.. آروم سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم.. بازم قطره ی دیگه و باز یه قطره ی دیگه.. میتونستم بشمارمشون.. اما داشتند زیاد میشدند.. صدای بچه ها بلند شد..
وااااای بارون گرفت.. پاشید بریم توی ویلا.. صدای جیز جیز قطره های بارون که روی آتیش می افتاتند به گوشم میرسید.. نگاهم به پرتو افتاد. اونم همونجا سر جاش نشسته بود.. نادیا از جاش بلند شد و سعی کرد که اون رو هم با خودش همراه کنه.. اما پرتو با حرکت سر بهش فهموند، که قصد نداره از جاش بلند بشه.. نادیا به من نگاه کرد و باز همون لبخند مهربون رو لبش نشست و ترکمون کرد.. همه به طرف ویلا فرار کردند.. بارون شدیدتر شد و داشت خیسمون میکرد و کم کم داشت آتیش رو خاموش میکرد.. اونقدر نشستیم تا آتیش کاملا خاموش شد. دیگه جز شبح همدیگه رو نمیدیدم.. آروم به طرفش خزیدم.. بارون شدت بیشتری پیدا کرد. وقتی بهش رسیدم و آروم کشیدمش توی بغلم داشت میلرزید.. صورتش خیس آب بود.. هوا سرد نبود و میتونستم حس لرزیدنش رو درک کنم.. هیچ اختیاری از خودش نداشت و من هم بدتر از اون.. تو تاریکی با دهنم به دنبال دهنش گشتم و بلاخره لای قطره های بارون پیداش کردم و به کام کشیدم.. تو دهنم نالید.. پیرهن مردونه اییکه تنش بود، کاملا به بدنش چسبیده بود.. یه دستش رو بالا آورد و گذاشت روی گردن من.. موهاش رو باز کردم، ریخت روی زمین. خیس خیس. با ولع دهن هم رو می بلعیدیم.. نفسهامون به شماره افتاده بود.. حس میکردم میخواد یه اتفاقی بیافته.. میخواستمش با همه ی وجودم.. دستم رو آروم روی سینه ش گذاشتم. دستش رو از روی گردنم برداشت و بروی دستم گذاشت.. دکمه ی اول پیرهنش رو که باز کردم. سعی کرد با دستش مانع بشه.. اما خیلی خود باخته تر از اون بود که بتونه مقاومت کنه.. دهن به دهن دکمه های پیرهنش رو باز کردم و دستم رو به درون سوتینش کردم.. نفس توی سینه ش گره خورد و باز توی دهنم نالید.. خودم رو یکم بالا کشیدم تا بیشتر روش مسلط بشم.. با تنم روی تنش فشار آوردم تا بخواب.. سعی کرد مقاومت کنه.. اما بازم تسلیم شد.. تیشرتم رو از تنم درآوردم... وقتی پوست تنم رو لخت حس کرد، یباره چسبید به تنم.. هر دو خیس از بارون.. به حد جنون میخواستمش.. شروع کردم بدن خیسش رو بوسیدن.. دستاش رو توی موهای خسیم کرده بود و نفس نفس میزد.. شکم و نافش رو بوسه بارون کردم. اونقدر تنش سپید بود، که توی اونهمه تاریکی، باز هم مثه مرجان خود نمایی میکرد! بارون چنان میبارید، که انگار میخواست دنیا رو توی آب غرق کنه! دیگه طاقتم تموم شد و به طرف شلوارش هجوم بردم.. نیم خیز شد تا شاید بتونه مانع کارم بشه. ولی کف دستم رو روی سینه ش گذاشتم و با خشونت مجبورش کردم که بخواب.. هیچ کلامی بینمون رد و بدل نمیشد.. انگار هر دومون فقط نیاز به سکوت داشتیم.. بلاخره موفق شدم شلوارش رو از اون پاهای کشیدش بیرون بکشم.. در چند لحظه شلوار خودم هم از پاهام بیرون کشیدم و باز با هم درآمیختیم.. لحظات وصف نشدنی بودند.. روی ماسه های خیس و زیر اون بارون سیل آسا، که دیگه حالا سرمای حاصله توی تنمون رسوخ کرده بود، به هم پیچیده بودیم و هم دیگه رو میفشردیم.. توی یه لحظه برشگردوندم و دمر زیر تنم گرفتمش و دست برم تا شورتش رو هم در بیارم.. اما اینبار شروع کرد مقاومت.. من تمام وزنم رو روی کمرش انداختم و اون تسلیم شد.. با یک دستم شورتش رو تا اواسط رونهاش پایین کشیدم و سپس شورت خودم و آروم آلتم رو بین رونهاش سروندم.. چنان لرزید که کاملا حسش کردم! صورت و گردنش رو بوسه بارون کردم.. یکم کمرم رو بالا کشیدم . پرتو هم کمرشو بالا آورد. حس کردم میخواد کمک کنه که مسیر رو درست برم.. وقتی کیرم تو آستانه ی کسش قرار گرفت، یباره یه ناله ی بلندی از سینه ش بیرون کشید. دیگه هیچ اختیاری از خودم نداشتم و کمرم رو روی باسنش رها کردم. حس کردم که به سختی به درون تنش وارد میشم و صدای فشردن دندوناش به نشونه ی این بود، که نمیخواد از درد صدایی از خودش در بیاره.. اما اونقدر من با خوشونت این کارو کردم.. که بی اختیار چند جیغ بلند توی اون خلوت ساحلی کشید.. آروم روی تنش خوابیدم، تا این لحظات یکی شدن رو لذت بیشتری ببرم و همینطور به پرتو فرصت بدم که خودش رو پیدا کنه.. حس میکردم عشقمون تازه از این لحظه داره آغاز میشه.. حس میکردم کاملا یکی شدیم.. آروم و بدون حرکت زیر تنم خوابیده بود.. بدون حتی کلمه ایی حرف.. به صورتش نگاه کردم. با اینکه تاریک بود، اما میتونستم موج رضایت رو ازش دریافت کنم.. آروم و بدون خشونت، شروع کردم به حرکت دادن تنم و چند لحظه بیشتر طول نکشید که از شدت هیجان به اوج رسیدیم.. توی تاریکی، زیر بارون.. هر دومون پر شدیم از عشق. پرشدیم از یکی شدن و ناله های سهمگینه سینه هامون تو اوج یکی شدن و تخلیه از تب تمناهای تنمون.. آروم گرفته بودیم. همونطور که هنوز آلتم درون تنش بود، صورتم رو روی شونهای ظریفش گذاشتم و به صدای قلبش، که زیر سینه م میکوبید گوش دادم. به صدای نفسهاش گوش داد.. صدای نفسهاش بغض آلود اما رضامند بود.. نیازی به کلام نبود.. به وضوح با هم حرف میزدیم.. با صدای نفسها و ناله ها و آرامشمون. بارون از روی صورت من شرشر به روی صورت اون میریخت و باز لبهای من بود که حریصانه گردن و صورتش رو به شکرانه میبوسید و در این بین پرتو تلاش کرد، صورتش رو به طرف من بچرخونه، تا بتونه دهنم و لبهام رو لمس کنه و باز دهنها در هم قفل شد.. سیرابی در کار نبود و هر لحظه هر دو تشنه تر از قبل.. خودم رو از روی تنش بلند کردم. پرتو با ضعف از روی زمین نیم خیز شد.. ایستاده بودم و اون تن پرشکوهش رو نگاه میکردم.. از جاش بلند. پشت به من، با زیبایی خم شد و شورتش رو کامل از پاهاش بیرون کشید و کنار شلوارش انداخت و بدون اینکه به من نگاه کنه دست من رو گرفت و به طرف دریا کشید. منم همونطور که با یک دستم داشتم شورتم رو بالا میکشیدم به دنبالش حرکت کردم.. هنوز پیرهن مردونه ش تنش بود و تا باسنش رو پنهون میکرد.. آروم با هم وارد آب شدیم و از سردی اون لرزیدیم.. موهاش روی آب پخش شد.. وقتی آب تا زیر گردنمون بالا اومد.. به طرفم برگشت و آروم خوش رو تو آغوشم جاداد و باز دهنهامون به طرف هم هجوم بردند..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
استاد عزیز بغیر بازی و روزان داستان دیگه هم توسایت دارین دست مریزاد به قلمتون
﷼﷼
     
  
مرد

 
Shahram58

درود بر شما.

اولا ممنون میشم از کلمه استاد استفاده نفرمایید. دوما در جواب سوالتون باید بگم خیر. اما بخشهای بعد از بازی آپ خواهد شد و زندگی داروک ادامه خواهد داشت. 🌹🌹
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خیلی ممنون اما قلمتون حرف نداره
﷼﷼
     
  
مرد

 
Shahram58
🌹🌹🌹🌹🌹
داروک
     
  
مرد

 
درود بر داروک عزیز
داروک جان لطف میکنید و مشخص کنی که چه روزهایی قسمت جدید آپ میشه؟
سافت گی دوطرفه با شخصیت از اصفهان
     
  
مرد

 
بازی (قسمت بیست و هفتم) نوشته ی داروک..

تنمون به سردی آب و هوا عادت کرده بود.. همچنان بارون بر سر لحظه های معاشقمون بی دریغ میبارید و ما درون آب حریصانه تن هم رو لمس میکردیم و میفشردیم.. اونقدر تو اون وضعیت موندیم و از دهن هم کام گرفتیم، که دیگه انرژیمون برای مقابله با سرما به تحلیل رفت.. هنوزم سکوت بینمون حکمران بود.. برای اون لحظات حرفی نمونده بود.. همه ی حرفا رو با درآمیختن جسم و روح گفته بودیم.. پرتو شروع کرد توی بغلم به لرزیدن.. سردش شده بود.. آروم به طرف ساحل کشیدمش و از آب خارج شدیم.. همچنان دریا نرم و آروم خودش رو به تن ساحل میسایید. چون معاشقه ی من و پرتو.. توی تاریکی در حالیکه دندونهامون از سرما بهم میخورد، لباسهامون رو پوشیدیم. دستم رو به دور شونه های پرتو حلقه کردم.. اونم سرش رو به شونه م تکیه داد و به طرف ویلا حرکت کردیم..

وقتی وارد ویلا شدیم. نادیا سراسیمه به طرف پرتو دوید.. نگاهی مرکب از غیض و خنده داشت.. پرتو رو از آغوش من ربود. چون دیگه انرژی برای متعادل بودن نداشت و اون رو به داخل یکی از اتاقها برد.. منم زیر بار نگاههای پرسشگرانه و گستاخانه ی همسفریهام به اتاقی که چمدونم توش بود پناه بردم.. لباسهام رو عوض کردم، که چند ضربه به در خورد و در باز شد.. نادیا آروم وارد اتاق شد.. همچنان خنده رو لباش بود.. در رو بست و به در تکیه داد.. سرتا پام رو برانداز کرد..
بلاخره کردیش وحشی؟
بهش اخم کردم..
دیوونه زیر بارون؟! هردوتون مریض میشید..
شونه هام رو به علامت بی تفاوتی بالا انداختم...
خیلی لذت بردید مگه نه؟
بازم اخمش کردم و شروع کردم لباسهام رو جمع کردن..
پرتو میخوادت.. منو فرستاد دنبالت.. میگه بگو بیاد پیشم..
بهش لبخند زدم و خواستم از در خارج بشم.. که جلوم ایستاد..
نمیخوای ازم تشکر کنی؟ این جمع فضول رو من کنترل کردم.. وگرنه همه معاشقتونو دیده بودند..
با خودم فکر کردم.. راست میگه! اگه کسی جلوی اینها رو نگرفته بود، محال بود که نیاند سراغمون.. به صورت نادیا نگاه کردم.. یه چیزی توش دیدم که توی نگاه هیچ کس ندیدم.. عشق بدون چشم داشت.. معلوم بود که بغض داره.. اما آرامش من براش مهمتر بود. دست بردم صورتش رو بین دستام گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم..
-ممنونم نادی.. ممنونم.. هیچ وقت محبتهاتو فراموش نمیکنم..
ههه. خوبه خوبه.. خودتو لوس نکن.. برو پیش پرتو.
بازم پیشونیش رو بوسیدم و از در خارج شدم.. وقتی اومدم بیرون.. داروکی توی ذهنم گفت:
برگرد دوباره توی اتاق و نادیا رو ببین..
باز برگشتم.. در بسته نبود.. آروم بیشتر بازش کردم و سرک کشیدم.. از چیزی که دیدم قلبم فشرده شد.. نادیا روی زمین با تکیه به دیوار نشسته و زانوهاش رو توی سینه ش جمع کرده بود و بی صدا صورتش از اشک خیس خیس بود! خلوتش رو بهم نزدم و باز برگشتم و رفتم طرف اتاق پرتو.. درونم دلواپسی برای نادیا میجوشید.. حس عجیبی بود که بهش داشتم.. فارغ از هر جنسیت...
پرتو توی یه رختخواب خوابیده و پتو رو تا زیر چونه ش بالا کشیده بود.. صورتش گل انداخته بود و موهای شبق رنگش از خیسی برق میزد.. با دیدنم چهره ش بیشتر از هم باز شد.. گوشه ی پتو رو بلند کرد، به معنای دعوتم.. آروم سریدم زیر پتو و به پهلو خوابیدم.. خودش رو توی بغلم گلوله و صورتش رو توی سینه م پنهون کرد..
مرسی عزیزم.. بهتر از این نمیشد..
-من باید از تو تشکر کنم عروسکم..
شهروز تو منو از خودت پر کردی..
-فدات بشم..
بابت همه ی بی حرمتیها که بهت کردم عذرمیخوام..
-ههه، گفته بودم که به زودی اینو میگی..
مشتش رو پر کرد و کوبید روی سینه م.. خیلی پر رویی.. حداقل بگو خواهش میکنم..
-چرا؟ خب داری حقیقتو میگی.. مگه باهات تعارف دارم..
صورتش رو آروم از تو سینه م بیرون کشید. چشم تو چشم شدیم.. دلم براش ضعف رفت..
-اینجوری نیگام نکن.. دوباره بی اختیار میشما.. ریز خندید و لباش رو گذاشت روی لبهام و باز بوسیدنها آغاز شد..
یه گوشه از ذهنم درگیر نادیا بود، که چطور داره به قلبش حکومت میکنه..
پرتو لباش رو از لبهام جدا کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد گفت: شهروز من حس میکنم نادیا تور رو دوستداره..
با خودم فکر کردم چقدر راحت فکرم رو میخونه!
-چرا این حسو داری؟!
من یه دخترم.. ههه البته یه دختر بودم.. حالا یه زنم و حس زنها رو خوب میفهمم..
-چی بگم؟
لازم نیست تو چیزی بگی.. من خودم میفهمم و دوباره بوسیدن..

**************************************

نا امیدی تو تموم قلب و مغزم رسوخ کرده! دیگه فکرم به هیچ جا نمیرسه.. از سیامک هم که چیزی در نیومد.. برا همین آزادش گذاشتم و با نادیا از خونه خارج شدیم.. وقتی نشستم پشت رل ماشین.. سرم رو گذاشتم روی فرمون و سعی کردم فکر کنم.. بازم از اول ماجرا رو تو ذهنم به تصویر کشیدم، تا بازم رسیدم به همون پاکت.. نادیا میزنه به پهلوم و میگه: نگاه کن مرتیکه ی عوضی چه عجله ایی داره! سرم رو بلند کردم و به سیامک که داشت عرض خیابون رو طی میکرد نگاه کردم.. دوباره یه چیزی اومد توی ذهنم.. که قلبم رو روشن کرد.. به نادیا گفتم:
-نادی این کثافت داره دروغ میگه..
نادیا با تعجب برگشت بهم نگاه کرد.. چطور؟!
-اصلا از یاد برده اییم که پاکت از خونه ی این مرتیکه به خونه ی شهره ارسال شده..
یباره چشمای نادیا برق میزنه.. آره درست میگی...
-اما این عوضی گفت که فیلم رو داده سوزان و پول رو گرفته و رفته...
نادیا با هیجان.. آره داری درست میگی.. چرا به این فکر نکرده بودیم..
-طبیعی، اونقدر فشار عصبی رومون هست که نمیتونستیم تمرکز کنیم..
حالا باید چیکار کنیم؟
-فقط باید این کثافتو دنبال کنیم.. این تنها سر نخمونه.. حالا درستش میکنم.. گوشیم و قبض پیک موتوری رو از جیبم بیرون میکشم.. شماره دفتر پیک رو میگیرم..
سلام.. عذرمیخوام با آقای خیری کار دارم..
-سلام.. آقای خیری من همون شخصم، که چند ساعت پیش اومدم پیشتون..
سلام آقا.. دستور بدین..
-یه کاری دارم میخوام برام انجام بدید.
در خدمت..
-میخوام خواهش کنم که شما سرویس نرید و امروزتون رو بذارید برای من.. البته من اونقدر مزد بهتون میدم که راضی باشید..
خواهش میکونم حج آقا.. در خدمتتونم..
-شما همین حالا موتورتون رو سوار بشید و حرکت کنید به طرف همون منزلی که خودتون آدرسش رو بهم دادید.. البته من لحظه به لحظه باهاتون در تماسم، تا اگه مسیر عوض شد تو جریان باشید.. فقط لطفا شماره موبایلتون رو بهم بدید..
یاداشت کونید...
نادیا شروع میکنه سرو صدا کردن.. شهروز زود باش راه افتاد.. سریع خدا حافظی میکنم و ماشین رو استارت میزنم و به دنبال سیامک که با یه پیکان زرد قناری، حرکت میکنم.. خوبه اونقدر ماشینش تابلوست که محال گمش کنم..
دور میدونه دروازه شیراز متوقف میشه و از ماشین پیاده میشه و به طرف بانک حرکت میکنه.. لحظاتی بعد آقای خیری به ما پیوند میخوره..
براش کاملا توضیح میدم، که کارش فقط تعقیب این شخص و تموم مکانهایی که میره رو باید آدرس برداری کنه و برای مقدمه، سه تا اسکناس ده هزار تومنی میچپونم تو جیبش و بهش میگم از هزینه ی تلفن نگران نباش. اونم بهت پرداخت میکنم و هر وقت لازم دیدی با من تماس بگیری بهم زنگ بزن.. اونم به راحتی قبول میکنه و از این بابت خیال من راحت میشه..
تصمیم دارم برگردم خونه، تا شاید از وضعیت پرتو خبر دار بشم..

توی خونه با کمک نادیا، سیستم رو سریع را اندازی میکنم و میرم روی نت.. اما خبری نیست! هیچ خبری! تا حد جنون عصبانیم.. نادیا میپرسه. این دست نوشته چی که به خاطرش داره این ماجرا پیش میاد؟
-چی بگم نادی.. فقط یه رمان درمورد جنگ ایران و عراق. که توش معنای جنگ رو از دیدگاه سران حکومت ها به تصویر کشیدم.. این رمان در حقیقت ضد جنگ و توی ایران هیچ ارزشی نداره.. چون قابل چاپ نیست.. یعنی محال ممکنه که مجوز بگیره.
یعنی اونقدر ارزش داره که به خاطرش این همه دردسر درست بشه؟
-باور کن نمیتونم خودم قضاوت کنم.. ولی تنها چیزیکه میتونم بگم، این که هشت ساله دارم در موردش تحقیق و مطالعه میکنم.. ولی شاید اگه وضعیت مملکت این نبود و میتونستم چاپش کنم، خیلی سرو صدا راه می انداخت..
گوشیم شروع میکنه زنگ خوردن.. شهره ست..
-جونم شهره؟
کجایی شهروز؟
-خونه عزیزم..
عموی پرتو زنگ زد..
هیجان زده از جا میپرم.. جدی؟! کجا بود؟ چی گفت؟
بغض شهره میترکه.. لابه لای گریه هاش.. چیز زیادی نگفت. فقط گفت که دزدیده شدند و فقط اون تونسته در بره.. اما یه مکانی که نمیتونه ازش بیرون بیاد.. چون دوباره گیر میقته..
-با چی زنگ میزد؟
تا اومدم ازش بپرسم.. ارتباط قطع شد.. نمیدونم چرا.. اما شماره ایی که روی تلفن خیلی عجیب غریبه..
-شماره رو برام بخون..
شهره شروع میکنه شماره رو خوندن. میفهمم از تلفن عمومی..
-کافیه، لازم نیست.. شماره مال تلفن عمومی.. آروم باش شهره.. گریه نکن...
نمیتونم شهروز.. من پرتو رو از تو میخوام.. دلم داره میترکه.. اون همه ی زندگی من..
-چی داری میگی شهره؟! انگار نمیدونی که من دارم دق میکنم.. چقدر حرص خوردم و گفتم من گناهی نکردم! اما بهم خندیدی..
اشتباه کردم.. حالا میفهمم چی میگفتی؟
-مگه تو نگفتی عکسها رو بردی پیش متخصص؟
دروغ گفتم شهروز.. چون فکر میکردم تو داری فیلم بازی میکنی و میخواستم عکس العملت رو ببینم..
-هییییی چه دنیایی! به جای اعتماد به من، به چند تا عکس مسخره اعتماد کردی! حالا هممون باید تو این عذاب گرفتار باشیم..
ببخش منو.. منو ببخش.. تورو جون پرتو یکاری بکن..
-دارم تلاشمو میکنم.. آروم بگیر.. گریه نکن.. اینطوری منو بیشتر بهم میریزی..
باشه باشه.. سعی میکنم روی خودم مسلط باشم..
-برو استراحت کن و اگه از عموی پرتو خبری شد، شماره ی منو بهش بده، تا مستقیم با خودم تماس بگیره..
باشه عزیزم.. مواظب خودت باش.. یادت نره، من پرتو رو از تو میخوام..
با شهره وداع و ارتباط رو قطع میکنم..
بلافاصله دوباره گوشیم زنگ میخوره.. آقای خیری..
-جانم؟
با همون لهجه ی غلیظش.. سلام آقا.. آقا همین حالا این یارو رفت تو یه خونه که نزدیکی بهارستانه س.. البته خونه نیس.. یه باغی خیلی بزرگه س..
-خوبه.. آدرسشو درست حسابی بردار و همونجا بمون تا من خودمو برسونم.. البته اگه اومد بیرون بازم برو دنبالش...
چشم آقا هر چی شما دستور بدیند..
ارتباط رو قطع میکنم و به نادیا میگم: بلند شو بریم که فکر کنم، داره یه اتفاقاتی میفته..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت بیست و هشتم) نوشته ی داروک..

صبح زود، کنار ساحل، روی ماسه ها نشسته بودم و پرتو میون پاهای من خودش رو روی سینه م رها کرده بود و نگاهمون تو عمق آبی آب غرق بود..
شهروز؟
-جونم؟
اتفاق دیشب عین توفیلمها بود...
-هههه
خیلی زیباتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم..
-چی؟ شب؟ یا معاشقه ی با من؟
اینقدر وقیح نباش.. نمیتونی غیر مستقیم حرف بزنی؟
-نه.. حقیقت.. اما اذیتت کردم، مگه نه؟
صورتش رو به سینه م کشید و گفت: آره.. آره.. خیلی درد داشتم.. اما حاضر نبودم اون لحظه رو با هیچی عوض کنم..
گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن.. روی صفحه اش نگاه کرد و یباره خودش رو از سینه ی من جدا کرد و گفت: وای بابام و به من نگاه کرد..
-جوابشو بده.. ببین چی میگه.. با کمی دو دلی خط رو باز کرد و گذاشت روی بلند گو..
بله؟
صدای پدرش بود..
پرتو.. بابا کجایی؟
مگه براتون مهمه؟
یباره پدرش به گریه افتاد.. قربون صدات برم.. دارم دق میکنم.. همش چشمم به در خونه ست که بیای...
برا همین که چهار روز اصلا سراغمو نگرفتید؟! چون چشم براهم بودید؟
بابا قربونت بره، خودت که میدونی همه دل خوشیم تویی..
بسه بابا.. به خدا که برگردم پوست یکی یکی اون سگای وحشیتو میکنم.. منو خوب میشناسی..
عزیز دلم تو برگرد.. هر کاری دلت میخواد بکن..
برا چی شهروز رو کتک زدید؟ فکر کردید با این کار منو متقاعد میکنید، که رابطمو قطع کنم؟ اشتباه میکنید.. به جون خود شهروز برگردم، یه فرزادی بسازم که صدتا دیگه کنارش سبز بشه.. مرتیکه ی الدنگ.. یادش رفته کی از دست اون زنیکه ی هرزه نجاتش داد؟ حالا برا من دم درآورده؟ بهش بگو پرتو گفت زندگیتو میکنم روزگار سگ..
پرتو بابا اینقدر عصبانی نباش. به خدا ما هر چی میگیم برا خودته.. داری خودتو بد نام میکنی؟
هههه. جلوی کی؟ حتما همین فرزاد؟ سگ وحشیتون.. براش دارم دنبال قلاده و پوزبند میگردم.. فکر کردید با کتک زدن اون پسره ی بی گناه، منو مهار کردید؟ به جون مامانی برگردم یکی یکیشونو مثه سگای ولگرد تاتوله میدم بخورند.. انگار هنوز منو نشناختید..
اون مجید انتر که تا دیروز دماغشو نمیتونست بالا بکشه، حالا برا من شده ژولیو سزار؟ بگو بهش همه ی پته هاتو جلوی زنت میریزم روی آب. میگم که با اون زنیکه ی طبقه ی بالا چه سر و سری داره.. بهش بگو کثافت ولگرد.. یادت رفته اگه پا درمیونی من نبود، تا حالا زنت مثه یه آشغال از خونه انداخته بودت بیرون؟
بابا قربونت برم.. اونا به خواست من اومدند.. گناهی ندارند که..
هاها.. برا شما هم دارم.. اگه با شما نمیتونم، کاری بکنم، حداقلش اینکه دیگه سراغتون نمیام. هیچ وقت..
بابا نکن اینجوری.. داریم دق میکنیم.. مادرت مریض شده.. یه چشمش اشک و یکیش خون.. دائم داره منو نفرین میکنه که چرا این کارو کردم..
فقط در یه صورت از اشتباهتون میگذرم.. اونم این که، همه ی اون سگای وحشی رو قلاده زده بیاری دستو پای شهروز رو بلیسند. وگرنه به جون خودش روزگارشونو سیاه میکنم.. خودتونم فقط به خاطر اینکه پدرمی و به گردنم حق داری از اشتباهتون میگذرم و به شهروز هم میگم که ببخش.. وگرنه مرغم یه پا داره.. بجنگید تا بجنگم، ببینیم کی میبره و سپس ارتباط رو قطع کرد..
اخماش تو هم بود. به صورت من نگاه کرد، که با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.. سریع حالت چهره ش عوض شد و موجی از مهربونی تو صورتش نشست و دوباره آروم خودش رو رها کرد تو آغوشم! موهاش و بوسیدم..
چی؟ فکر میکنی حرفاییکه زدم شوخی بود؟ اشتباه میکنی.. بشینو نگاه کن چطوری انتقام اون نامردی رو میگیرم..
-تو باید آروم باشی نفسم.. یه اتفاق بود.. من میگذرم..
نه.. تو هم بگذری، من نمیگذرم.. تو هم نباید بگذری.. نمیخوام از حالا فکر کنند که در برابر تو برتری دارند..
دستام رو دورش حلقه میکنم و فشارش میدم به خودم..
زیاد منو فشار نده. میترسم دوباره آمپرت بره بالا و اینبار تو روز روشن کار دستم بدی..
-انگار تو خودتم بدت نمیاد؟
چرا بدم بیاد؟ میدونیکه منم مثه خودت کله م خراب و یهو نمیتونم خودمو نگهدارمو همین وسط گند میزنیم به هرچی ابرو و انسانیتو حیا و شرم..
-یادته تو پیامهای خصوصی تاپیک چی برام نوشته بودی؟
یکم سرش رو از رو سینه م بلند کرد و اخماش رو تو هم کشید و گفت: من خیلی پیام برات دادم.. کدومو میگی؟
-نوشته بودی، تو منو میخندونی! تو منو گریه میندازی! تو منو حشری میکنی!
و درآخر، تو منو گیج و منگ رها میکنی. آخه تو کی هستی؟!
خندید و دوباره روسینه م ولو شد و گفت: خب آره همین بود.. من همیشه روی گرمی تنم سرپوش میذاشتم.. اما وقتی داشتم دست نوشته هاتو میخوندم، اونقدر تحت تاثیر قرار میگرفتم که داثم توی ذهنم یه شخصیت بدونه چهره ترسیم کرده بودم به اسم داروک و باش معاشقه میکردم.. تموم صحنه های داستانت انگار برام زنده ی زنده بود.. تنها چیزی که برام هارمونی نداشت، اسم شخصیت داستان علی بود.. همش میخواستم اسمشو داروک بذارم! وااای که چه لحظه های شیرینی بود..
-هههه، دختره ی حشری..
آره بگو.. تو هرچی بگی همونم.. تو هر چی بخوای همون میشم؟
-با من میمونی؟
آره..
-هیچ وقت داروکو تنها نمیذاری؟
نه عزیز دلم..
-اگه بری میمیرم...
چی در موردم فکر میکنی؟ من اوضاعم از تو بدتره شهروز.. حتی نمیتونم دیگه یه لحظه به نداشتنت فکر کنم..
-پس بیا برا هم بمونیم.. اونقدر نزدیک که همه دنیا از حسودی بمیرند..
قربونت برم.. من همیشه باتو میمونم.. همیشه و هیچ چیز نمیتونه منو از تو جدا کنه، مگر خودت..
باز فشارش دادم به خودم.. دوستت دارم عزیزم.. خیلی دوستت دارم..

***************************************

وقتی وارد خونه شدم. خونه ساکت ساکت بود.. داد زدم مامان.. مامان.. پرتو هم پشت سرم داشت حرکت میکرد.. جوابی نیومد!
-سیمین.. کجایی؟.. مامان.. بابا.. بابا..
اما بازم جوابی نیومد!
نشستم لب ایوون و پرتو رو کشیدم تو بغلم.. دلم به شور افتاد..
چرا کسی خونه نیست عزیزم؟!
-نمیدونم شاید رفتند بیرون..
تو که نیم ساعت پیش باهاشون تماس گرفتی!
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و روی خط سیمین زنگ زدم.. چند تا زنگ خورد و بلاخره خط باز شد و صدای مهرداد شوهر سارا از اونطرف خط بگوشم رسید..
بله؟
تعجب کردم! سلام آقا مهرداد..
سلام شهروز خوبی داداش.. صداش بغض داشت..
-آقا مهرداد مامان اینا پیش شماند؟
آره پیش منند..
-چی شده مهرداد؟ اونا که میدونستند ما حالا میرسیم...
آروم باش شهروز.. چیز مهمی نیست.. فقط بابا.. از خود بیخود شدم.. فریاد زدم بابا چی؟
آروم باش شهروز.. چیزی نیست.. بابا خورده زمین. فقط همین...
-چی میگی مهرداد.. به سرعت بغض نشست تو گلوم.. کجایید؟
تو بیمارستانیم.. بابا رو باید بستری کنند..
-کدوم بیمارستان..
شریعتی.. اما نمیخواد تو بیای.. تا نیم ساعت دیگه ما هم میایم خونه..
دیگه حال خودم رو نفهمیدم. ارتباط رو قطع کردم و به طرف در حرکت کردم.. پرتو هم به دنبالم دوید..

وقتی به اورژانس وارد شدم.. مادر و سه تا خواهرم و مهرداد و امیر شوهر سپیده رو دیدم، که روی صندلیهای اورژانس ولو شده بودند و خواهرام و مادرم، زار زار در حال اشک ریختن! مهرداد و امیر بادیدن من از جا بلند شدند و آروم به طرف من اومدند..
مهرداد: آروم باش داداش و خودش یباره زد زیر گریه.. فهمیدم که چه خاکی به سرم شده.. زانوهام لرزید سرم گیج رفت.. پرتو پرید و بازوم رو گرفت.. مهرداد هم کمکم کرد و من نشوندن روی یه صندلی..

پدرم بر اثر سقوط از ایوون خونه ضربه ی مغزی شده بود و تا به بیمارستان میرسوندش تموم میکنه. تموم حسرتم از این بود، که بلاخره پیره مرد نتونست عروسی من رو ببینه.. اما بازم خوشحال بودم که پرتو رو به عنوان عروسش دیده بود و یه جورایی عذاب وجدانم کمتر میشد. تو تموم مراسم فوت پدر، پرتو هم پا به پای سیمین و خواهرای دیگم تلاش کرد.. دیگه همه اون رو به عنوان عروس خونواده قبولش کرده بودند.. یعنی اونقدر جذابیت رفتاری و ظاهری داشت، که هر کسی با یه نظر ناخوادآگاه باید تحسینش میکرد.. پدر و مادرش رو از فاجعه ی پدرم خبر دار کرد و اونها هم به احترام، تو مراسم شرکت کردند.. هرچند که توی صورت پدرش تنفری عمیق رو میدیدم و حتی وقتی از دروازه ی مسجد محل، که مراسم پدرم توش برگزار شده بود، قصد خروج داشت.. به بهانه ی دست دادن و خداحافظی جلو اومد و همینطور که با من دست میداد، آروم گفت:
تو هیچ وقت جایی توی خونواده ی ما نداری.. کسی که دخترمو فریب داده لیاقت مارو نداره..

درکش میکردم و برای همین هیچ حس بدی نسبت بهش نداشتم.. فقط در جواب توهینش لبخند زدم و گفتم: متاسفم در موردم اشتباه میکنید..
بعد از تموم شدن مراسم هفته ی پدرم، پرتو تصمیمش رو اعلام کرد و گفت که خیال داره با شهره زندگی کنه و دیگه به اون خونه شون برنمیگرده.. تموم تلاش من برای متقاعد کردنش بی نتیجه موند.. از اون طرف مدیریت شرکت رو به پدرش واگذار کرد و خودش رو کنار کشید.. هر چقدر من بهش اصرار کردم، که این کارو نکن.. جواب میداد:
چون من دارم خودم طریقه ی زندگیم رو انتخاب میکنم و به حرف پدرم نیستم، نمیخوام از موقعیت اون استفاده کنم و اگر قرار باشه کاری کنم، خودم باید از صفر شروع کنم..
مدتی بعد، من خونه ایی که پدرم خریده و به اجاره داده بود رو باز سازی کردم و به پرتو اعلام کردم، که میخوام برای خواستگاری دوباره به خونتون برم..
ببین شهروز اگه این کارو کردی، مجبورم میکنی ازت جدا بشم..
-آخه چرا عمرم؟!
یبار گفتم.. من هیج وقت با تو ازدواج نمیکنم.. اما حالا که خونه رو درست کردی، میام و با تو زندگی میکنم..
-قربونت برم آخه این دیگه یعنی چه؟ خب ما که با هم زندگی میکنیم، رسما هم ازدواج میکنیم، که دیگه کسی نتونه بهمون ایرادی بگیره..
هر کی تو زندگیش یه روش و یه اصولی داره.. اینم اصول من.. حتی اگه به خاطر این موضوع ازم دست بکشی، بازم نظرم عوض نمیشه..
-جلل الخالق.. بابا همه ی دخترا دنبال یکی میگردند که باشون ازدواج کنه، اونوقت تو حاضر نیستی با کسی که دوستش داری ازدواج کنی؟!
ببین شهروز من تو رو دوستدارم.. عاشقتم.. اگه همین که هستی باشی و عشقتم رشد کنه، من تا آخر عمرم باهات میمونم.. دیگه چه فرقی میکنه که اون سنتهای مسخره رو تکرار کنیم؟ میمونه حرف مردم دهن لق، که اونم خودم از عهده ش برمیام و اصلا برام پشیزی ارزش نداره..
-دختر این مردم داغونت میکنند.. انگشت نما میشی.. هزار اسم روت میذارند..
مگه تو مرد من نیستی؟ مگه تو بهم شک داری؟ مگه تو به این ایمان نداری که پرتو عاشقت؟
-چرا عزیزم.. قربون اون چشماش سیاهت برم. همه ی اینها رو میدونم..
پس دیگه چی میخوای عزیز دلم؟ رضایت مردم؟! این مردم هر جور رفتار کنی یه چیزی برا گفتن دارند.. من فقط میخوام تو مال من باشی.. همین.. خیلی زیاد؟
کشیدمش توی بغلم و گفتم: تو عمرمی.. تو عزیز دلمی.. حالا که اینجوری میخوای هر کی هم حرف بزنه دندوناشو توی دهنش خورد میکنم..
اما یه کاری حاضرم بکنم..
-چه کاری عزیزم؟
برا اینکه دهن همه رو ببندیم، اعلام میکنیم رفتیم محضر و عقد کردیم و هیچ مجلس و مراسمی نمیخوایم بگیریم.. چطور؟
-من فدای تو بشم.. گفتم که هر چی تو بخوای.. فقط مال شهروز بمون..
من مال داروکم.. مال شهروزم.. مال هر دوشونم..

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت بیست و نهم) نوشته ی داروک..

پشت در باغی که خیری آدرس داده بود، ایستاده م و دارم به باغ نگاه میکنم.. خیری هم داره توضیح میده، که اون مرد یکراست اومد اینجا و از اون موقع تا حالا هم از باغ بیرون نیومده.. راه میفتم میرم توی کوچه ی کناری باغ و میرم تا انتهای دیوارش.. دیوارش یکم بلند.. نمیتونم خودم رو بالا بکشم.. به خیری زنگ میزنم و میگم موتورش رو بیاره..
چند لحظه بعد خودش رو میرسونه بهم. موتور رو میذارم کنار دیوار و خودم رو از اون بالا میکشم.. زیباست! یه باغ حدود سه جریب.. که یه ساختمون شیک وسطش ساخته شده و محیط باغچه ها پر از درختای میوه، که به خاطر زمستون حالا لخت لختند. یباره صدای واق سگ میاد.. نگاه میکنم لابه لای درختا.. از چیزیکه میبینم جا میخورم.. یه سگ دابرمن زیبا، داره با زیرکی به طرف من میاد! یه دابرمن نر.. اونقدر خوشگل، که دلم میخواد به ایستم و نگاهش کنم.. برا همین از دیوار پایین نمیام.. سگ خیلی باهوش.. آروم میاد و زیر دیوار می ایسته و دیگه واق نمیزنه! اما لحظه ایی از من غافل نمیشه.. یکم دیگه موقعیت باغ رو بررسی میکنم و سعی میکنم همه چیزاییکه میبینم رو به خاطر بسپارم.. بعد از دیوار پایین میام و با خیری سوار موتور میشیم و میرم به طرف ماشینم، که نادیا توش منتظر نشسته..
بازم به خیری پول میدم و بهش میگم: شما همینجا بمون و هر جا این مرتیکه رفت منو تو جریان بذار..
دارم با نادیا برمیگردم به سمت شهر.. نادیا میپرسه: چه خبر بود توی باغ..
-یه مشکل بزرگ داریم.. نمیتونم برم توی باغ، چون یه سگ به اندازه ی یه گوساله توشه..
محال بتونم بدون اینکه، اونو آروم کنم برم توی باغ..
خب حالا باید چیکار کنیم؟
-دارم فکر میکنم.. یه چیزایی توی ذهنم دارم..
خب اون چیزا چی؟
-ههه، نقطه ی ضعف همه ی مردا چیه؟
زن...
-آفرین دختر باهوش...
شهروز درست حرف بزن ببینم چی داری میگی؟ اه
-باشه.. چرا عصبانی میشی؟ ببین این سگ خوشگلی که من دیدم، باید بهش بگیم آقا سگه..
آهان.. پس میخوای براش یه سگ ماده پیدا کنی؟
-وای نادی بخدا تو خیلی باهوشی!
دیوونه.. منو مسخره میکنی؟!
-ههههه.. بازم که ناراحت شدی!
یکم فکر میکنه و بعد میپرسه.. خب حالا این سگ رو از کجا میخوای پیدا کنی؟
-اینترنت عزیز دلم.. دنیای امکانات...

توی خونه م و دارم توی نت دنبال سگ میگردم.. آی دی اون زنیکه خاموش!
بلاخره یه مکان فروش سگ توی اصفهان پیدا میکنم.. عکس سگهاشونم هست.. یه دابرمن ماده ی دوساله هم وجود داره.. نوشته برای قیمت و معامله تماس بگیرید.. شماره ش رو برمیدارم و زنگ میزنم..
سلام.. آقای صالحی؟
بله بفرمایید خودمم..
-عذر میخوام جناب. میخواستم قیمت اون دابرمن ماده ی دوسالتونو بدونم؟
عرض کنم، این سگ کاملا اصیل و هیچگونه مخلوط نژادی نداره..
-بله بله کاملا متوجه ام.. اگه لطف کنید قیمتش رو بهم بگید ممنون میشم..
نگران قیمت نباشید.. اگه دوستشدارید با هم کنار میایم..
-ممنونم از لطفتون.. اما میخوام بدونم که نظرتون چقدره، چون باید روی پولم حساب کنم..
خب.. پس با این حساب باید عرض کنم که نظر بنده یک میلیون و سیصد هزار تومنه..
کله م سوت میکشه.. یکم مکث میکنم و میگم: فکر نمیکنید دارید قیمتو بالا میگید؟!
باور کنید که نه.. چون عرض کردم این سگ کاملا اصیل و تربیت شده س..
دارم با خودم فکر میکنم.. من سگ تربیت شده میخوام چیکار؟ اتفاقا یه سگ میخوام کاملا بیتربیت... یه سگی که بتونه خوب کس بده.. از فکرخودم خندم میگیره.. اما خودم رو کنترل میکنم و میگم اوکی.. من مشورت میکنم و تماس میگیرم..
ما در خدمتتون هستیم..
-فعلا بدرود..

نادیا با سینی چایی و یه مقدار تنقلات از آشپزخونه میاد بیرون و مینشینه کنارم و سینی رو میذاره روی میز کامپیوتر و میپرسه چی شد؟
براش توضیح میدم..
خب اینکه خوبه..
سرمو زیر میندازم و میگم: نه نادی، اصلا خوب نیست..
چرا؟!
-چون من اینقدر پول ندارم..
خب من این پولو میدم.. من دارم.. البته اگه فکر میکنی که کاری از پیش میره..
به چشمای مهربونش که پر از عشق نگاه میکنم..
-نه عزیزم، من نمیتونم خودمو راضی کنم. خودم حلش میکنم..
چطوری؟ خب مگه چه فرقی میکنه؟ ما هردومون تو این ماجرا به یه اندازه درگیریم.. پس با دادن این پول کار خیلی مهمی نکردم..
-نه نادی دیگه حرفشم نزن.. حلش میکنم.. ماشینمو میفروشم..
نادیا یکم عصبانی میشه و میگه: ماشینتو میخوای بفروشی، برا اینکه یک میلیون تومن پول داشته باشی؟! خنده داره.. تو حتی اگه به پدرمم هم بگی، بدون تامل این پولو بهت به صورت وام میده.. پس چرا میخوای این کارو بکنی؟!
-نادی عزیزم.. من عشقم گرفتار.. همه ی زندگیم تو اون باغ.. دست کیا؟ نمیدونم.. من باید ثابت کنم که ارزشش برام خیلی بیشتر از پولو ماشین و این حرفاست.. پس از هیچ کسی نمیتونم پول قبول کنم.. میفهمی؟
لیوان چاییش رو برمیداره و به منم اشاره میکنه که بردارم. ابروهای خوشگلش رو مثه همیشه بالا میبره.. لبخند میزنه و میگه: خوش به حال پرتو..
یباره چراغ ایدی اون زن روشن میشه و وب میاد..
نشسته روی همون مبل، با همون ماسک مثه همیشه و میگه: خب جناب داروک چه کردی؟
-دارم مینویسم.. پرتو کجاست؟
همینجا وحالشم خوب.. میخوای ببینیش؟
-آره.. خواهش میکنم بذار ببینمش.. لپتاپ رو برمیگردونه سمت دیگه ی سالن.. از دیدنش دلم ضعف میره و بغض میشینه توی گلوم.. اینبار لخت نیست و روی یه صندلی نشسته.. فقط دستا و پاهاش رو بستند..
موهای بلند و مشکیش دور تنش رو گرفته و ریخته روی صندلی.. خم شده و آرنجاش رو گذاشته روی زانوهاش و سعی میکنه من رو توی مانیتور ببینه..
ساکتم و فقط نگاهش میکنم. حس میکنم اگه حرف بزنم میزنم زیر گریه.. اونوقت خیلی بد میشه.. پرتو سکوت رو میشکنه و میگه..
خوبی عزیزم؟
سرمو حرکت میدم به طرف پایین..
بمیرم چرا چشمت اونجوری شده؟!
مجبورم جواب بدم.. به سختی در حالیکه جلوی شکسته شدن بغضم رو میگیرم، با صدایی محزون میگم: چیزی نیست عزیزم.. نگران نباش..
داری مینویسی؟
-آره..
با این چشم داغون؟!
-چاره نیست عمرم...
کسی پیشت نیست؟
-چرا نادیا اینجاست..
نادیا صورتش رو میاره جلوی وب کم و سعی میکنه لبخند بزنه.. سلام پرتو..
سلام نادی.. ممنونم که شهروز رو تنها نذاشتی...
تنها کاری که میتونم بکنم..
صدای خنده ی اون زن بلند میشه.. ههه ببین چقدر این دختر احمق! فکر میکنه نادیا دوستش! بدبخت اینها با هم رابطه دارند.. از نوع عالیش..
صورت پرتو پر میشه از نفرت و به اون میگه: خفشو زنیکه، فکر کردی همه مثه خودت کثیف و بی مرامند؟
بازم لپتاپ رو به طرف خودش میچرخونه.. صورتش رو میاره توی وب و میگه: داروک چیکار کردی با این دختره ی بدبخت که اینجوری اسیرت؟!
حوصله ی کل کل ندارم..
-من باید بنویسم.. فقط خواهش میکنم اذیتش نکن.. باشه؟
باشه باشه.. تو خیالت راحت.. اگه سر ده روز نوشتتو برام میل کنی و سر قرارت برا همون کاریکه گفتم هم بیای... پرتو هم صحیحو سالم برمیگرده خونه ..قول میدم داروک..
-یبار دیگه بذار پرتو رو ببینم، میخوام یه چیزی بهش بگم..
اوکی. و باز لپتاپ رو میچرخونه سمت پرتو...
-عزیز دلم نمیدونم چطوری بگم. اما این زنیکه غیر نوشته هام یه چیز دیگه هم..
پرتو سرش رو زیر میندازه.. حس میکنم بغض کرده.. حرفم رو ادامه نمیدم.. همونطور که سرش زیره میگه:
من میمیرم شهروز.. من با اینکار میمیرم...
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و اشکام سرازیر میشه..
-هر کاری که تو بگی میکنم..
نمیدونم عزیزم چی بگم.. بهم قول میدی که ازش لذت نبری؟ توی سینه م میسوزه.. گلوم درد میکنه و اشکام در اختیار خودم نیست.
-چی میتونم بگم عزیزم؟ چی میتونم بگم؟
یباره لپتاپ برمیگرده و باز صدای اون هرزه.. خب عشق بازی بسه.. تا فرصتی دیگر... بای آقای داروک...

******************************************

روز اولی که پرتو رسما وارد زندگیم شد، توی خونمون شور غوغایی بود.. مادرم و سه تا خواهرام و شوهراشون و عمه شهناز. تعدادی از بچه های دفتر مجله و همچنین نادیا و سعید و جاوید هم حضور داشتند.. البته شهره هم که با اون مزه پرونیاش، شده بود هم پیاله ی عمه شهناز.. کلا مهمونها حدود سی نفر بوند..
پرتو یه لباس ساده و بلند سفید رنگ تنش کرده بود.. موهای سیاه و لختش رو باز گذاشته و با کمک خواهرام فقط یکم موجدارش کرده و یه آرایش ملایم دخترونه روی اون صورت سپیدش نشسته بود.. مثه همیشه آروم و با وقار بود.. وقتی از اتاق به همراه خواهرام بیرون اومد.. عمه شهناز که کنارم ایستاده بود گفت: میدونستم این دختره میتونه راستش کنه..
برگشتم به چهره ی شیطون و خندونش نگاه کردم.. شهره هم که کنار عمه ایستاده بود و حرف عمه رو شنید گفت: هههه خدا نجار نیست، اما درو تخته رو خوب با هم جور میکنه.. این دختره هم زیر بار کسی نمیرفت. آقا شهروز خوب تونسته حالی به حالیش کنه.. آخه طفلک تو این مدت که با هم آشنا شدند، همش میگفت زیر نافم دائم درد میکنه..
با اخم گفتم: واقعا شما زنا خجالت نمیکشید این حرفا رو میزنید؟!
عمه: چیه؟ چته؟ مگه دروغ میگیم؟ اگه بداخلاقی کنی همونطور که خودم پیداش کردم، خودمم ردش میکنم..
شهره: پس خبر ندارید عمه خانوم.. آقا زده موتوره دختره رو آورده پایین..
یباره چشمای عمه گرد شد و برگشت تو صورت من نگاه کرد.. من داشتم از خجالت آب میشدم..
عمه: ئه ئه ئه ئه.. تو کره خر اینقدر زرنگیو من نمیدونستم؟
با اومدن پرتو کنارم به اونها اخم کردم، که دیگه ساکت بشند..
پرتو کنارم ایستاد و بازوم رو چسبید. نگاه کردم توصورت ماهش. لبخند زد.. آروم بهش گفتم: دوستت دارم..
مطمئنی؟
-اونقدر که مطمئنم زنده م.. بگو که هیچ وقت این روزا تموم نمیشه؟
بسه دیگه شهروز.. چند بار این حرفا رو تکرار کنیم؟

********************************

(یکسال بعد)

پرتو برهنه، همونطور که داشت تو آیینه به خودش نگاه میکرد و توی موهاش برس میکشید گفت:حالم داره از این کاری که میکنی بهم میخوره عزیزم..
-ههه، کم کم از خودمم حالت بهم میخوره..
دیوونه نشو.. خودت میدونی که روز به روز بیشتر دارم اسیرت میشم..
-دستمو دراز کردم از روی صندلی پشت میز توالتش کشیدمش توی تخت کنارم.. بازم خودش رو مثه روز اول تو بغلم گلوله کرد و ریز خندید..
شهروز..
-جووونم؟
تورو خدا بشین بنویس..
-چیو بنویسم؟
من نمیدونم.. تو نویسنده ایی.. پس بشین بنویس و دست از این شغل مسخره بردار..
-من نویسنده بودم.. وقتی چیزی ندارم که بنویسم، پس نویسنده نیستم.. من حالا یه راننده ی آژانسم.. هههه.
چه افتخاریم میکنه!
-خب قربون این موهای خوشگلت برم، کار دیگه از دستم بر نمیاد..
با یکم عصبانیت ادامه میده.. بشین بنویس.. من نمیخوام تو این کار مسخره رو ادامه بدی..
-عزیز دلم.. این کار مسخره نیست.. خیلیها دارند زندگیشونو از این راه میگذرونند..
وقتی تو میتونی کار بهتری انجام بدی. چرا باید این کارو بکنی.. خودت میدونیکه نوشته هات خریدار داره..
-آره.. اما اگه چیزی برا نوشتن داشته باشم.. فعلا که چیزی ندارم.. جون شهروز غر نزن.. بذار بعد صبح تا حالا یکم بات آروم بشم.. دلم برات یه ذره شده بود و به پشت غلتیدم و دستام رو بردم زیر سرم قلاب کردم و به سقف چشم دوختم.. داشتم فکر میکردم، راستی چرا مخم هنگ کرده؟! چرا هیچ ایده یی برای نوشتن به ذهنم نمیاد؟! داره برا مغزم چه اتفاقی میفته؟ منکه یه روزی سرشار از ایده بودم! پرتو خودش رو میکشه روی سینه م و کف دستاش رو میذاره روی هم، چونش رو میذاره روی اونها و زل میزنه تو چشمام و میگه..
بیشرف.. هنوزم وقتی توی چشمات نگاه میکنم مثه روز اول دلم میلرزه..
-ههه.. میخوای دوباره امشب بهم کس بدیا..
میخنده.. زیباتر میشه..
دلم میخواد بزنم تو دهنت که اینقدر بی شرمی..
-میخوای بگی دلت نمیخواد بهم کس بدی؟!
اخماش رو میکشه توی هم و دستش رو مشت میکنه و به حالت شوخی نشون من میده..
-وای الهی که من فدای تو بشم.. بزن منو بکش بگو هرویینی بود سقط شد.. اما بهم بگو که میخوای بهم کس بدی ههههه..
دیگه طاقت نیاورد و به طرف دهنم حمله کرد.. تو دهنم نفس کشید و نالید.. آره میخوام بهت کس بدم.. چون برا یکی شدن راه دیگه ایی ندارم. ولی اینقدر به رخم نکش. اینقدر نگو که تو منو تصرف میکنی.. چیو میخوای ثابت کنی؟ تو منو با اینجور حرف زدن مریض میکنی.. هر چی بیشتر اینجوری حرف میزنی منو بیشتر گرفتار میکنی.. من شدم زنه یا راننده تاکسی، که دائم داره حرفای مردونه شونو تو رختخوابم میگه..
زبونش رو میمکم و بعد میگم: دوستنداری حرفامو؟ از هیجان نفساش به شماره افتاده و میگه:
خودت میدونیکه هیچ کاری نیست که تو بکنی و من دوستنداشته باشم.. به جز راننده تاکسی بودن.. از خودمون بنویس.. از عشقمون.. از معاشقمون.. از این که برا هم میمیریم.. بنویس..
بعد برافروخته میشه و ادامه میده اصلا بنویس که پرتو چطوری بهت کس میده.. اما بنویس.. مرگ پرتو بنویس و باز دهنم رو میبلع..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
بازی (قسمت سی ام) نوشته ی داروک..

دارم از این بنگاه به اون بنگاه خرید و فروش ماشین میرم، تا بتونم به بهترین شرایط ماشینم رو ردش کنم.. البته دوتا خریدار زیر سرم گذاشته ام، تا اگه به بن بست خوردم، بتونم سریع کار رو انجام بدم.. ساعت حدود پنج عصر و من در به در دنبال خریدار خوب و نادیا هم مرتب داره توی گوشم غر میزنه...
چرا میخوای این کارو بکنی؟ اصلا تو این پولو یه قرض بدون.. تو اولین فرصت بهم برشگردون..
اما من بی توجه به حرفاش دارم کار خودم رو میکنم و اون آخرین تیرش رو رها میکنه.
میدونم هیچ ارزشی برات ندارم، که داری باهام اینجوری رفتار میکنی.. میخوای بگی که به هیچی حسابم نمیکنی.. قبلا اینو ثابت کردی..
-بس کن نادی.. میدونی که برام عزیزی..
دروغ میگی..
-نادی این مشکل من، خودمم حلش میکنم.. من باید پرتو رو با پول خودم از اون خراب شده بیارمش بیرون..
اگه این کاری که میخوای بکنی جواب نداد، فقط ماشینتو از دست دادی.. همین..
-برام مهم نیست.. من فقط پرتو رو میخوام. حتی اگه همه ی دارو ندارمو ببازم..
یه خواننده ی خوش صدا هم داره توی پخش ماشین فریاد میکشه..

جان زتو نوش میکند دل ز تو جوش میکند.
عقل خروش میکند بی تو بسر نمیشود...

حدود دوساعت دیگه از این بنگاه به اون بنگاه میرم ولی مشکلی حل نمیشه.. پس برمیگردم سراغ یکی از همونهایی که میخواند تو سر مال بزنند و ماشین رو مفت از چنگم در بیارند.. یارو یه دلال مفت خور کفتار صفت، که چون میبینه من عجله دارم، میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره..
نادیا در برابر رفتار این دلال داره مثه مار به خودش میپیچه.. بلاخره به هر زبونی هست، ماشینم رو میدم به یارو.. اونم میگه: یه چک میدم فردا صبح برو بانک پولشو بگیر.. اعصابم میریزه بهم.. بهش میگم:
نمیتونم این کارو بکنم.. یک و نیم میلیونشو امشب نیاز دارم..
آخه پسرجون تنگ غروبی پول کجا بوده؟
-برای شما کاری نداره.. حلش کنید.. شکم گنده ش رو میخارونه و میگه:
صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم و برمیگرده میره توی نمایشگاه. یه تلفن میزنه و برمیگرده میگه:
میتونید همینجا نیم ساعت منتظر بمونید و یا اگه دوست ندارید، برید یه دوری بزنید و برگردید..
به نادیا اشاره میکنم و پیاده راه میافتیم.. هوا سرده. اما من عاشق راه رفتن توی سرما هستم..
نادیا دستاش رو توی جیب پالتوش کرده و شونه به شونه ی من راه میافته.. خیری تماس میگیره و میگه:
آقا یارو از باغ اومد بیرون، منم دنبالش راه افتادم تا رسید به خونه ش.. حالا رفته تو. میگید چیکار کونم؟ یکم فکر میکنم و میگم:
آقای خیری فعلا کاری باهات ندارم. میتونی بری خونه.. اما اگه تو طول شبانه روز باهات کار داشتم، اشکالی نداره بهت زنگ بزنم؟
نه آقا این چه حرفیه؟ نصفی شبم که زنگ بزنید من در خدمتمی شومام..
-پس با این حساب شما برو خونه استراحت کن.. اگه بازم پول میخوای بیا تا بهت بدم..
دست شما درد نکنه. به اندازه ی دو روز کارم، تا حالا بهم پول دادید. پس فعلا با اجازه..
-قربان تو آقای خیری. بدرود..
تا کافه ی جاوید خیلی راه نداریم. پس میریم طرف کافه و یه راست میریم پشت یکی از میزهای پرت مینشینیم. فضای کافه گرم و بوی مخلوط از انواع خوراکیها توش پیچیده.. از گرسنگی دلم داره ضعف میره.. سیما خودش رو بهمون میرسونه.. نگاهش پر از فضولی و حسادت..
سلاااام آقای نویسنده...
-سلام سیما..
چی میخورید؟
به نادیا نگاه میکنم..
من یه ترک با یه تکه بزرگ کیک و بعد از سرما به خودش میلرزه..
منم دقیقا همون رو سفارش میدم و آروم به سیما میگم.. یه معجونم بعدش برام بیار.. سیما به زور لبخند میزنه.. چشمای سبزش برق میزنه.. ادامه میدم.. سیما، پر ملات باشه..
اوووهوم. و از کنارمون میره..
نادیا با اخم میپرسه: بازم میخوای مشروب بخوری؟!
-هوا سرد نادی جان.. باید یه جوری خودمو گرم کنم..

سرم گرم گرم.. الکل توی خونم راه افتاده و حس میکنم انرژیم زیادتر شده.. دلال پول رو آماده کرده. میگیرم و بلافاصله با آقای صالحی، فروشنده ی سگ تماس میگیرم و آدرس دقیقش رو میپرسم. یه ماشین دربست میکنم و راه میافتیم به طرف مکان..

سگ زیبایی.. آقای صالحی هم داره برام توضیح میده که چطوری ازش نگهداری کنیم.
چند روز اول باهاتون غریبی میکنه. ببندیدش.. زیاد بهش نزدیک نشین.. یک نفر بهش غذا بده.. تا عادت قبل از سرش نیفته.. بعد چند روز به مکانی که هست حس مالکیت پیدا میکنه و فقط همون کسی رو میشناسه که بهش غذا میده.. سگ باهوش و جسوریه و بسیار خوب تربیت شده.. من از حالا پوزشو میبندم، که تا خونه مشکلی نداشته باشید..
بلاخره با کلی چون زدن سگ رو به مبلغ یک میلیون صد هزارتومن میخرم و توی صندق همون ماشین جاش میدم و برمیگردیم طرف خونه.. سر راه به نادیا میگم بره خونه و ماشینش رو برداره بیاد و از هم جدا میشیم..

سگ رو میبندم گوشه ی حیات و میرم تو ساختمون.. ساعت حدود هشت شب.. میرم روی تختم دراز میکشم.. تختم هنوز بوی پرتو رو میده.. بالشش رو برمیدارم و میچسبونم به صورتم..
فدات بشم عزیز دلم.. امشب هر جور شده از اون خراب شده میارمت بیرون.. حتی اگه شده جونم رو بدم.. اما دیگه نمیذارم عزیزم اونجا باشه.. بغض دارم.. اونقدر توی این مدت از دوریش عذاب کشیدم، که وقتی فکر میکنم اگه نقشه م امشب درست از آب در بیاد و دوباره پرتو بیاد کنارم.. آخ دلم پر میکشه.. هر چی روزها میگذره بیشتر دارم عاشقش میشم.. تازه دارم میفهمم که چقدر دوستشدارم.. محال بتونم بدون اون زندگی کنم.. اونقدر با فکر پرتو خیالبافی میکنم تا نادیا میاد..
خب. نمیخوای بگی برنامه ت دقیقا چیه؟
-چیز خاصی نیست.. سگ ها رو با هم درگیر میکنم و خودمو میرسونم به ساختمون..
شهروز خطرناک.. اگه اونجا مشکلی برات درست بشه میخوای چیکار کنی؟
-کار دیگه نمیتونم بکنم.. مجبورم نادی..
ما اصلا نمیدونیم با چه کسایی طرف هستیم. من خیلی برات نگرانم..
نگاه میکنم تو صورت مهربونش که پر از بغض و اشک تو چشماش حلقه زده..
-ههه، آخه من چه سودی برا تو دارم که اینقدر برات مهمم؟
از روی صندلی بلند میشه. میاد لبه ی تخت مینشینه. دست میکشه روی دستم و میگه:
مگه باید سودی داشته باشی؟ دوستت دارم.. نمیدونم چرا ! اما دوستت دارم..
-آهاااای.. اینقدر با احساس نگو دوستت دارم.. من توی تختم و ممکنه یهویی جو زده بشم..
من تو رو خوب میشناسم.. دیگه بعد سه سال همه چیت برام آشناست.. محال اینطوری منو بخوای..
-خیلی هم به مردا اعتماد نکن..
منکه از خدام خره..
بعد یباره هیجان زده میگه: بیا با هم اون فیلمو ببینیم..
اخمام رو میکشم توهم و میگم: دوباره جو زده شدی؟ بیخیال نادی..
جون نادیا بیا ببینیم..
-ئه ئه، میگم بیخیال. خجالت بکش دختر..
با حرص از کنارم بلند میشه و میگه:
به درک. من میرم یه چیزی واسه شام درست کنم و از اتاق خارج میشه..

حدود ساعت دو صبح، سگ رو تو صندق عقب ماشین نادیا جا میدم و از خونه میزنیم بیرون.
شهروز خیلی هیجان دارم.. میترسم..
-ساکت باش و گوش کن من چی میگم..
همونطور که رانندگی میکنه ساکت میشه..
-اگه تونستم سگ ها رو با هم جفت بندازم، من میرم توی باغ و میرم توی ساختمون.. شمارتو میگیرم و گوشیو باز میذارم تا بتونی هر اتفاقی میفته خبر دار بشی.. به هیچ عنوان از ماشین بیرون نمیای و سعی میکنی توی ماشین هم دیده نشی، که نظر کسیو جلب نکنی.. اگه دیدی شرایطم خیلی بد شد و یا با کسی درگیر شدم و نتونستم از عهده ش بر بیام.. دیگه چاره ایی نیست، زنگ میزنی به پلیس.. شماره ی اداره ی آگاهی رو بهت میدم.. هم به اگاهی زنگ میزنی و هم به صد و ده..
واای حالم بدتر شد. اگه پلیس دخالت کنه و اونها هویتت رو لو بدند، چه اتفاقی برات میفته؟
-نمیدونم.. اما فکر میکنم با اونهمه سابقه یه راست بفرسنم خدمت حضرت عزرائیل..

پشت دیوار انتهای باغ از ماشین پیاده میشیم. سگ رو از صندوق بیرون میکشم و با خودم میبرم روی سقف ماشین.. نگاه میکنم.. اونقدر محیط باغ تاریک، که تا جلوی ساختمون که چراغ روشن، چیز زیادی پیدا نیست.. سعی میکنم ببینم سگ رو میبینم که، صدای خش خش حرکتش روی برگها رو میشنوم.. این سگ خیلی باهوش.. چنان بیصدا خودش رو به زیر دیوار رسونده، که اگه کسی ندونه و نااگاهانه مثلا برا دزدی بخواد وارد باغ بشه کارش تموم.. خودم رو میکشم لبه ی دیوار و سگم رو از قلاده میگیرم و آروم خم میشم تا نزدیکترین فاصله رو به زمین پیدا کنم.. سگه توی باغ با دیدن سگ من یکم خودش رو عقب میکشه.. بوش رو حس کرده.. شروع میکنه از گلوش ناله بیرون کشیدن. سگ رو رها میکنم.. با یکم ضرب میخوره زمین. اما سریع خودش رو جمع جور میکنه.. سگ نر با نزدیک شدن اون بهش به هیجان اومده.. کیف میکنم.. اوووهوممم.. مرد باید اینجوری باشه ها. آنی حشری بشه..
سگ من با حس کردن وضعیت حمله ی سکسی، قصد داره در بره، که با طنابی که من به قلادش بسته م متوقفش میکنم.. بعد با چراغ قوه نور میندازم روشون تا ببینم چی میشه.. میبینم که سگ نر همونطور که داره دور و بر ماده میگرده، حواسش به منم هست.. تصمیم میگیرم که بیام پایین، تا خیالش راحت بشه و شروع کنه و من به موقعه خودم رو بهشون برسونم.. خودم از هیبت اون سگ ترسیده م و یه جورایی دو دلم.. سر طناب رو میبندم به باربند ماشین و از سقف میام پایین.. نادیا درحالی که داره از سرما میلرزه میگه چی شد؟
در ماشین رو باز میکنم. بسته ی سیگارم رو برمیدارم. یه سیگار روشن میکنم و میگم:
باید صبر کنیم تا خانوم راضی بشه..
هههه. تو همه ی موجودات رسم که خانوم راضی بشه.. اما بین منو تو وضعیت فرق میکنه!!
-باز شروع نکن نادی..
کاش منم به اندازه ی پرتو خوشگل بودم..
-دیوونه تو خوشگلی.. خیلی هم خوشگلی.. خیلیها آرزوی تورو دارند..
چه فایده..
من وصل یارم آرزوست.
او را به سوی غیر رو!
نه من گنهکارم نه او..
کار دل است این کارها!
از حرفش خنده م میگیره..
سیگارم که به انتها میرسه، حس میکنم یه اتفاقهایی داره اونطرف باغ میفته، چون طنابی که به سگ ماده وصله بیش از اندازه حرکت میکنه و صدای ناله ی سگها هم به گوش میرسه.. میخوام از ماشین بالا برم، که نادیا میپره من رو بغل میکنه و تا میام به خودم بیام، لباش رو میذاره روی لبام و عمیق و سریع میبوسه و بعد سرش رو به سینه م فشار میده و میگه: مواظب خودت باش.. با اینکه یکم ازش دلخور میشم، اما آروم میزنم روی کمرش و میگم:
نگران نباش برمیگردم.. قول میدم..
اشکش راه میافته..
یادت باشه بهم قول دادی که سالم برمیگردی..
آروم از خودم جداش میکنم و میرم روی سقف ماشین و سپس روی دیوار.. نور چراغ قوه رو میندازم در امتداد طناب.. ههه.. کارم درست! سگ نر داره ماده رو میکنه.. سگ ماده هم سعی میکنه از زیرش دربره.. اما اون نامرد تا انتهای آلتش رو فرو کرده بهش.. خنده م میگیره.. نادیا از اون پایین میپرسه چه خبر؟
-هیچی دارم سکس حیات وحش نگاه میکنم..
نادیا با ذوق میگه:
وااای منم میخوام ببینم..
-نمیشه عزیزم.. چطوری؟ برو تو ماشین دیگه و خودتو پنهون کن..
میخواد اصرار کنه که عصبانی میشم و میگم:
بچه نشو نادی. برو تو ماشین..
به حرفم گوش میده و میره توی ماشین. اما میدونم که دلخور..
سگ نر متوجه ی حضور من شده، اما اونقدر مست، که نمیتونه از ماده جدا بشه.. یعنی خودش رو به ماده گیر انداخته.. با همون خاصیت سگیشون که توی جفت گیری بهم قفل میشند..
یه حرکت تهاجمی میکنم، که ببینم واکنش سگه نر چی.. اما میبینم که، اصلا هیچ حرکتی نمیتونه بکنه.. آویزون دیوار میشم و آروم خودم رو میندازم کف باغ.. توی دلم ترسیده م. اما بازم سعی میکنم این ترس رو از خودم بیرون کنم.. دست میکنم توی کاپیشن سیاه رنگی که تنم کردم و گونی کوچیکی، که همراه خودم آوردم رو بیرون میکشم. میدونم که باید خیلی سریع عمل کنم، وگرنه اون سگ اگه خودش رو رها کنه، من رو تو چند ثانیه جر میده.. یه نفس عمیق میکشم، تا بیشتر به ترسم غلبه کنم و بعد به سرعت دو تا قدم بلند برمیدارم و قبل از اینکه سگ بتونه گردنش رو به طرفم بچرخونه گونی رو میکشم روی سرش.. یه واق میزنه، که بنده دلم پاره میشه.. اما از روی همون گونی با طناب پوزش رو میبندم، که دیگه نتونه صدا کنه.. وقتی کارم تموم میشه.. اونقدر از هیجان این کار آدرنالین خونم بالا رفته، که به حالت ضعف میفتم و گوشه ی دیوار باغ مینشینم.. بعد زنگ میزنم به نادیا..
جونم شهروز؟
-نادی تا اینجا رو خوب رفتم.. فقط از حالا به بعد تو همه ی صداها رو ضبط کن و به هیچ عنوان خودت حرف نزن.. فقط با دقت گوش بده. اگر گرفتار چیزی شدم که خودم نتونستم از پسش بر بیام.. فقط میگم.. منو ببخشید.. متوجه شدی؟
آره..
پس رمز گیر افتادن من.. منو ببخشید..
باشه عزیزم.. مواظب خودت باش..
یکم که روی اعصابم مسلط میشم، از جام بلند میشم و نگاهی به سگها میندازم، که همچنان گرفتار همند.. با خودم میخندم.. راستی که مردا چقدر ضعیفند! و به طرف ساختمان آروم و با احتیاط حرکت میکنم. تا پشت در ساختمان هیچ خبری نیست. جالب برام که در ساختمان باز.. آروم و بیصدا وارد میشم و سعی میکنم توی تاریکی با دقت همه ی گوشه ها رو زیر نظر داشته باشم...

ادامه دارد..
داروک
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بازی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA