انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

همسرم الهام و اشتباه من


میهمان
 
سلامی دوباره
من نظر همه دوستان رو میخونم و سعی میکنم بصورت کلی پاسخ بدم چون وقت ندارم
1. ممنون از لطف دوستان بابت نظراتون
2. این اعترافات رو الهام به کمک من تایپ میکنه پس قلمش کار خودمه و جوری مینویسیم که طرفدارانمون برگردن
3. یکی از دوستان گفته بود داستان رو تغییر بدم و نقش عباس رو عوض کنم و پیشنهاد داده بود چجوری بنویسم ، مثل اینکه دارم خاطره زندگیمو مینویسم چجوری بیام بگم شب روشنه در صورتی که تاریکه!
4. داستان اون شب عباس همونی بود که گفتم چیز دیگه ای نبود اگه چیزی بوده الهام فعلا بهم نگفته
5. کی گفته دایی الهام رو برای عباس جور کرده؟!
6. احتمالا نه صدرصد ها! احتمالا حذفیات داستان رو بعدا بذارم بعد از اعترافات
7. اون دوستی که گفته بود متاهل و اهل شیرازه پیام خصوصی بده و ایمیلشو بده واسه چت
اگه کسی فکر میکنه جوابشو نگرفته پیام خصوصی بده تا پاسخ بدم
بازم کسی از گذشته الهام که خیلی مهم بود چیزی نگفت. نکته ای بود که بعدا بهش میرسین
فعلا بای
------------------------
« اعترافات الهام - 3 »
بعد از اون ماجرا تو ده 2-3 بار دیگه از کون به دایی رمضون حال دادم و آبشو خالی نمیکردم. گوشتی شدن رون و کونم هیکلمو مناسب کرده بود. طوری که پسرا زیاد دنبالم میومدن و یکی دوتا دوست پسر پیدا کردم ولی نه اونا تونستن کاری بکنن و نه من دلم میخواست شیطنت کنم و در حد تلفن بودن. یه بار آخر هفته که رفته بودیم ده مامان موضوع خواستگاری از من رو بهم گفت و گفت خاطرخواه پیدا کردم و از این حرفا. مهران نه! عباس آقا. درسته عباس آقا خواستگار من بود ولی من قبول نکردم. اون موقع عباس آقا پیش پدر و مادرش تو ده زندگی میکرد و دهاتی بود و خیلی داغونتر از الان. من گریه کردم که چرا این اومده خواستگاریم!؟! خیلی برام سخت بود. از گوشه کنار خبر میاوردن که عباس هیچی نمیخوره و داره خودشو میکشه و دیوونه من شده و دیگه ازدواج نمیکنه و... خلاصه بعد از ازدواج من با مهران ، عباسم ازدواج کرد و اومد شهر. منم که اومده بودم شیراز و صاحب خونه زندگی و شوهری فداکار که اوایل دوبرابر الان کار میکرد. مهران یه مرد رویایی است. عاشق زن و زندگی ، مخصوصا بعد از خطاهای من که ازش گذشته برام شده بت پرستش. بگذریم
بعد از زن شدنم دایی رمضون بدجور دنبالم بود که منو از کوس بکنه ولی من قبول نمیکردم و میگفتم شوهر کردم و خیانت نمیکنم و از این حرفا...
مدتها بود که نه ما زیاد میرفتیم ده نه دیگه مثل قبل تنها بودم که با دایی رمضون خلوت کنیم و همیشه با مهران بودم. دایی رمضون هم حسابی کلافه بود مامانم زیاد نمیومد ده و دایی رمضون بود و تراکتور و باغ و زمیناش... دلم براش میسوخت. تا چند وقت پیش دوتا کون و یه کوس در اختیارش بود حالا صاف و دست خالی... یه بار براش زنگ زدم و ازش دعوت کردم بیاد شهر و چند روزی پیشمون بمونه و بهش قول دادم مهران که سرکار میره تلافی این همه وقت رو درمیارم براش ولی خب باغ و صحرا و گوسفنداش اجازه نمیداد دایی رمضون از ده بزنه بیرون و مجبور بود بمونه. منم هی از مهران میخواستم که بریم ده و سری به دایی بزنیم تا به یه بهونه ای من ده بمونم و مهران برگرده شهر تا با دایی تنها بشم ولی خب اول زندگی بود منم نمی تونستم از مهران جدا باشم مخصوصا که مهران تو سکس منو به لذت کافی میرسوند و نمی خواستم ازش جدا باشم. ولی چاره ای نبود باید یه جوری خودمو به دایی رمضون میرسوندم و بهش حال میدادم. راستش خودمم حوس کرده بودم تا برای یه بار هم که شده از کوس به دایی حال بدم و اون کیر گندش رو تو کوسمم حس کنم و ببینم چه لذتی داره. چند سالی گذشت و من حامله شدم. مامان پیشم بود و از مراقبت میکرد تا اینکه برا بابا ماموریت یه هفته ای خورد و باید میرفت تهران. از اونجایی که مامان بابا رو تنها جایی نمیفرسته اونم تهران مامان ازم دل کند و با بابا رفت تهران و قرار شد منو ببرن ده پیش عمه فاطی. دقیقا مثل گذشته مامان و حاملگیش. با این تفاوت که اون موقع من تو شکم مامانم بودم حالا هادی تو شکمم بود. البته اون قضیه های گذشته مامان و زمان حاملگیش رو دایی واسم تعریف کرده بود همین باعث شد موقع رفتنم به ده فکرهای پلیدی به سرم بزنه.
خلاصه رفتیم ده و مهران مثل اون زمان بابا بخاطر کارش برگشت شیراز و من قرار بود تا آخر هفته پیش عمه فاطی بمونم تا مامان اینا از تهران برگردن. دایی رمضون از نگاهام فهمید که چی تو سرمه خودشم خوب میدونست با تعریف کردن اون قضایا یه روز ممکنه این اتفاق برای من بیافته... همه چی خود به خود حل شد.
سجاد(جواد) طبق معمول صبح زود با علی (از بستگان) میرفت دنبال گله ، آخه سجاد هنوز بقدر کافی بزرگ نبود که خودش تنهایی بره دنبال گله ، درسم که نمیخوند ، دایی رمضون میرفت دنبال باغ و صحراش ، من میموندم و عمه فاطی. یه روز عمه فاطی خمیر داشت و میخواست نون بپزه که قصد داشت زن یکی از اقوام رو بیاره خونه که با مخالفت من قرار شد دایی پیشم بمونه. همون چیزی که من و دایی میخواستیم و انتظارشو داشتیم. همه چیز درست شد و بعد از مدتها (سالها) من با شکم باد کرده لخت مادرزاد جلوی دایی رمضون لخت مادرزاد ایستادم. دایی رمضون به دست و پام افتاد سرتاپامو بوسه میزد و کونمو که خودش پرورش داده بود رو میمالید و قربون صدقش میرفت. شکم باد کردمو میبوسید و قربون صدقه بچم که بزودی میخواست شریک بشه میرفت. ما تصمیممون رو گرفته بودیم و دایی رمضون میخواست پدر دوم هادی باشه.
رفتیم تو اون اتاقی که برای اولین بار دایی رمضون منو کونمالی کرده بود. یادتونه؟ به کمر خوابیدم و دایی جلوم زانو زد. پامو انداختم رو شونه های پرموش. چشامو بستمو لبامو گاز گرفتمو و گفتم دایی من مال تو هر کاری دوست داری باهام بکن. کیر داغ و گندشو دم کوسم احساس کردم. خیس شدن و لجز شدن کیرش باعث شد چشم باز کنم و دیدن اون قوطی معروفه و روغن کنجد دستشه. لبخندی زدم و سینه هامو تو دست گرفتم و شل کردم. اوووووووووی سرکیرش رفت تو. چه لذتی داشت کوس دادن. مهران هم خوب بود ولی خوب کوچیکتر بود دیگه. تنگی کوسم کمی مارو اذیت کرد ولی به هر حال با کمک روغن و مهارت دایی نصفه کیر دایی تو کوسمو احساس میکردم. دایی روش ولو میشد و صاف میشد و من با کوسم میگوزیدم و باز شدن کوسمو حس میکردم. اولش خجالت میکشیدم ولی وقتی میفهمیدم با هر بار صدا دادن کوسم کیر دایی بیشتر میره تو لذت میبردم و خودمو شلتر میکردم تا دوباره صدا کنه. چند بار دیگه هم کوسم گوزید و حالا بیشتر کیر دایی رمضون تو کوسم بود. دیگه نمیشد بیشتر از این بکنه تو هر چی زور زد و من تحمل کرد و هر چی کوس گوزی کردم فایده نداشت و بیشتر نمیرفت تو. کوسم برای این کیر پهن تنگ بود.
چند دقیقه ای که گذشت دایی رمضون دستاشو دور پام که رو شونش بود قلاب کرد. داغیه آبش که تو کوسم ریخت داشت آتیشم میزد. گفتم: وووووووووی الان بچم میسوزه. خنده رضایت دایی رمضون منو بیشتر خوشحال میکرد. دایی کم کم کیرشو درآورد. سرم بالا گرفتم و کیرشو که حالا برق میزد رو تماشا میکرد که داره از کوس نازم بیرون میاد. آب منی که رنگش به زردی میزد منو بخودش جلب کرد که بعدها فهمیدم بخاطر این بوده که خیلی دیر ارضا شده و تغییر رنگ داده و یه کم به زردی شبیه بود. خیلی لذت بردم چون معلوم بود کلی آب خالی کرده و همینجور که دراز کشیده بودم با اینکه خودمو جمع و جور گرفته بودم بازم آب از کوسم خارج میشد و موقع رفتن به دستشویی شاهد چند قطره آّب منی زرد رنگ دایی شدم که کف سنگ دستشویی چکید. خودمو تمیز کردم و اومدم بیرون و دایی بهم پیشنهاد داد بریم تو باغ قدم بزنیم. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو باغ و دایی سیبی سرخ بهم داد و من خوردم و اون روز برای همیشه در ذهنم حک شد.
فرداش دیگه عمه فاطی پیشم موند تا موقع اومدن مامان اینا و دیگه آخر هفته مهران اومد دنبالم و برگشتیم شیراز. بعد از دنیا اومدن هادی همش صحنه آویزون بودن قطره زرد رنگ آب منی از سرکیر دایی رمضون جلو چشام بود و اون آب هایی که حالا تو جون و خون هادی جریان داشت. خیلی از این کارم راضی بودم و اینکه دایی رمضون رو اون روز حسابی شاد کرده بودم و اصلا بفکر خیانتی که کرده بودم نبودم و اصلا برام خیانت محسوب نمیشد و عذاب وجدانی هم نداشتم.
با اومدن هادی دیگه سرم شلوغ شد و نفهمیدم کی هادی بزرگ شد و چند سالش بود... گه گاهی ده میرفتیم اما یه روزه یا شایدم یه روز نمیشد و فقط در حد دیدن بود. دیگه با دایی رمضون رابطه ای نداشتم و دایی فقط یه بار از سکسش با مامان که به تازگی اتفاق افتاده بود تعریف کرد و بس. دایی با توجه به سنش خیلی سرزنده بود و عجیب روپا بود. بهش پیشنهاد دادم ازدواج کنه که گفت با بودن تو و مامانت نیازی به ازدواج نداره. راست هم میگفت حداقل 2 هفته یبار مامان رو جر میداد و بسش بود. منم که حال اساسی بهش داده بودم و فعلا به من نیازی نداشت و بقول خودش اگه دیگه خیلی حشریش میزد بالا خود ارضایی میکرد. باورم نمیشد که دایی رمضون با این سن و سال بلد باشه خود ارضایی کنه ولی خب میکرد. مامانم که عمل کرده بود و دیگه حامله نمیشد و با خیال راحت دایی مامانو جر میداد و خودشو خالی میکرد. من زیاد حشری نبودم و هیچ وقت تو زندگی به آینده و خطاهام فکر نمیکردم تا اینکه ما از محله قبلیمون به محله دیگه اسباب کشی کردیم و اونجا با همسایمون آشنا شدم. ندا خانم رو میگم.
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام به همگی
ممنون از لطف شما عزیزان
شرمنده کارام نمی ذاره مرتب بیام وب
سرم خیلی شلوغه
از یه طرف قضیه پدرزنم و مراسم و اینا
از یه طرف کار و زندگی که خودتون می دونید تو این دورو زمونه چه جوریه
از یه طرف تایپ اینا که زمان میخواد
ببخشید
تقدیم به دوستای خودم
------------------------
« اعترافات الهام - 4 »
آشنایی من با ندا از اونجا شروع شد که با توجه به تازگی اسباب کشی برای تهیه نهار مجبور شدم ازش مقداری مواد برای تهیه ناهار قرض بگیرم. ندا با گرمی ازم استقبال کرد و چیزایی که میخواستم رو بهم داد. بعدازظهرش اومد واسه کمک و تعارف و از این چیزا که از اون روز با ندا دوست شدم و گه گاهی به همدیگه سر میزدیم. البته مواقعی که خونه بود. من اطلاعی از کارش نداشتم و فقط میدونستم چه مواقعی خونست. مدتی که گذشت کمی باهم راحتتر شدیم. دیگه وقتی پیش هم میرفتیم چادر سر نمیکردیم و همونجور با تاپ و شلوار یا دامن بودیم. کم کم که رومون بهم باز شد فیلم زبان اصلی میذاشت میدیدیم و ماهواره هم اون کانالهای نیمه رو نشونم میداد و باهم میدیدیم. اولش زیاد استقبال نمیکردم و هر بار به بهونه های مختلف نیمه کار فیلم دیدن رو ول میکردم و میومدم خونه. مدتی که گذشت یه روز رفتم خونشون که داشت خونه رو مرتب میکرد و مثل همیشه با لباس راحتی بود ولی رفتارش مثل قبل نبود و در حین مرتب کردن وسایل خونه زیادی جلوم خم میشه و زیادی کونشو بسمت میده. طوری که متوجه شدم شورت پاش نیست و اون دامن کوتاهش میاد بالا. اولش رومو برمیگردوندم و نگاه نمیکردم ولی یه بار که روی مبل خم شد تا چیزی از پشت مبل برداره با دیدن کوسش کمی تحریک شدم. بهش گفتم عزیزم ماهواره چیزی نداره ببینیم که اونم از نظرم استقبال کرد و سریع روشنش کرد.
نمی دونم چه کانالی بود ولی فیلم نیمه داشت و صحنه های زیادی داشت. نشستیم کنار هم. دستشو انداخت دور گردنم و باهم تماشا میگردیم. یه صحنه لز داشت نشون میداد و دوتا زن خوشکل داشتن از هم لب میگرفتن و آماده سکس میشدن. صورتامون نزدیک بهم بود و من صدای نفسهاشو میفهمیدم. فهمیدم حشری شده. خواستم مثل قبل بلند شم و برگردم خونه ولی یه حسی بهم دست داد و حشری شدم. احساس کردم میتونیم از هم لذت ببریم. دلیلشو هنوز نمی دونم ولی یه لحظه از خود بی خود شدم و رو کردم بهش و گفتم لب میدی؟ بدون معطلی لباشو رو لبام گذاشت. برای اولین بار تو زندگیم لب همجنس خودمو بوسیدم. یه لحظه جرقه ای تو وجودم زد و به بوسه زدن لبای هم ادامه دادیم. چند لحظه ای گذشت که از هم فاصله گرفتیم و نگاهی بهم انداختیم انگار دوتامون از کاری که کرده بودیم بی خبر بودیم و دوتامون ناخواسته اینکارو کردیم. زدیم زیر خنده. ندا ماهواره رو خاموش کرد و گفت ببین چیکار میکنه این ماهواره. دوباره زدیم زیر خنده و دوتامون راضی بودیم. ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
چند روزی از اون ماجرا گذشت. ندا اومد خونمون و اینبار خیلی باهم راحتتر بودیم و خیلی با صمیمی بودیم. گل میگفتیم و گل میشنیدیم. خیلی بهمون خوش میگذشت. تا حالا اینقدر از دیدن هم خوشحال نبودیم. سفره ی دلمون رو برای هم باز کردیم و از زندگی و شوهرای هم برا هم تعریف کردیم. هر چی میگذشت رابطه من و ندا صمیمی تر میشد. چند روزی گذشت و کارمون شده بود خونه هم بریم و با عشق و حال کنیم (در حد لب و بوس) و از سکس خودمون با شوهرامون تعریف میکردیم. یبار تصمیم گرفتیم اندازه چیز شوهرامون رو باهم مقایسه کنیم. طی محاسبات زنانه خودمون مشخص شد چیز محمدآقا شوهر ندا یه کم گنده تر از مال مهران هست ولی از نظر سکس و رابطه مشخص شد مهران گرمتر از محمدآقاست. هر دو در یک سطح بودن. نوبت به خودمون رسید. معلوم شد کون من بزرگتر از مال ندا بود ولی ندا در عوض سینه های گنده تر داشت. اونجامون هم من کمی گوشتی تر بودم. ولی در کل دوتامون خوب بودیم.
گه گاهی باهم شوخی میکردیم و همدیگر رو انگشت میکردیم. یه بار که خونشون بودم و باهم شوخی میکردیم دستش خورد به کوسم که منم بی اختیار آهی شهوتی کشیدم که باعث شد ندا تحت تاثیر قرار بگیره و کوسمو تو دستش گرفت و مالید. اولش میخواستم دستشو بردارم که احساس کردم خوشم میاد. منم در پاسخ همینکارو براش کردم که دیدم چشاشو بست. کنارهم دراز کشیدیم و همدیگرو بغل کردیم و شروع کردیم به لب گرفتن و کوس مالی هم دیگه. خلاصه اون روز حسابی باهم ور رفتیم و دوتامون حشری شده بودیم. اون شب از مهران خواستم منو بکنه و ارضام کنه که مهران هم سنگ تموم گذاشت ولی براش عجیب بود چرا این موقع اینجوری حشری بودم ولی دلیلشو بهش نگفتم. ندا هم بهدا خودش گفت همون شب کار منو کرده و با محمدآقا بازی کرده.
مدتی گذشت که تصمیم گرفتیم رابطه خانوادگیمون رو بیشتر کنیم و شوهرامون باهم آشنا بشن. قرار شد ندا کارو شروع کنه و ما رو دعوت کنن. بعد از تماس محمدآقا با مهران ما برای اولین بار رفت و آمد خانوادگی رو آغاز کردیم. ندا با اجازه من با لباس راحتی اما مناسب اون شب جلومون سبز شد تا من هم بتونم در پاسخ وقتی میان خونمون مثل اون جلوی شوهرش راحت باشم. بعد از تعاریف از شوهرای هم میخواستیم ببینیم شوهر کی هرزه تره! ما رفتیم خونشون و ندا جلوی مهران خوش تیپ کرد. چند شب بعدش اونا اومدن و من جلوی محمدآقا خوش تیپ کردم. بعد از این قضایا نتیجه گیری کردیم که محمدآقا بر خلاف ظاهرش هیزتره. ولی ندا قبول نمی کرد. منم براش تعریف کردم که شیطنت کردم و محمدآقا رو امتحان کردم. براش از نگاه های هیز محمدآقا به کونم گفتم و اینکه اگه یادش باشه اون شب محمدآقا سراغ دستشویی رو گرفت و من راهنمایش کردم و محمدآقا دنبالم اومد تو راهرو و من الکی خم شدم که مثلا چیزی از روی زمین بردارم و چون محمدآقا پشت سرم نزدیک به من حرکت میکرد باعث شد باهم برخورد داشته باشیم. محمدآقا سریع ازم عذرخواهی کرد ولی لبخندی بهش تحویل دادم که اون با لبخند پاسخم رو داد و شرم نکرد. ولی بازم قبول نمیکرد و میگفت دروغ میگی.
اونم در پاسخ و اینکه ثابت کنه مهران هیزتره میگفت مهران چشم از سینه و خط سینم برنمی داشته و هر چی بیشتر باهاش صحبت میکردم کیرش بیشتر سیخ میشده و معلوم بوده ولی باز من قبول نمیکردم و با شناختی که از مهران داشتم نمی تونستم قبول کنم مهران اینکارو کرده. هر چند منم شیطنت کردم ولی باز برا خودم دلیل نمی دونستم که مهران هم خطا کرده. بگذریم
این صحبتها و این کارا روم تاثیر گذاشت و هر روز که از دوستی من با ندا میگذشت احساس میکردم دوست دارم راحتتر باشم و آزادتر باشم و با مسائل امروزی کمی بی خیالتر برخورد کنم. از جمله دید زدنای غریبه ها به من ، دید زدنهای مهران به زنهای دیگه که فکر میکرد نمی فهمم. ندا از ساناز و کامران (شوهر ساناز) برام تعریف کرد و اینکه کامران چقدر هیزه و گه گاهی باهاش (ندا) برخوردایی داره که عمدی هست ولی بروش نمیاره. از ماجراهای تماس کامران با خودش (ندا) برام گفت و منم احساس کردم دوست دارم مثل ندا دستمالی بشم که با پیشنهاد ندا در مورد کار در تالار روبرو شدم. منم با ذهنیت عشق و حال و اینکه مهران هیچ وقت چیزی نمی فهمه قبول کردم و قرار شد مهران رو راضی کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بی جنبه بازی من و تابلو بازی من مهران رو به تالار میکشه و مهران هم مثل محمدآقا پا به تالار نمیذاره و از کردارهای ندا باخبر نمیشه... خلاصه با موافقت مهران من رفتم تالار و با استقبال گرم ساناز و کامران روبرو شدم. کامران خیلی بدلم نشست و ازش چهرش خوشم اومد. مخصوصا که ندا اون تعاریف رو کرده و باعث شده بود از همون لحظه اول احساس کنم کامران به من نظر داره که البته شاید اینجوری نبود. طولی نکشید که فهمیدم ساناز از رابطه منو ندا باخبره و مشخص شد ندا با ساناز هم رابطه داره و ساناز اینو درس میده. ندا شاگرد ساناز بود.
ساناز از همون اول با من راحت بود و آموزش دلبری میداد. طرز برخورد و صحبتمون چجوری باشه بهتره و اینکه چجوری رفتار کنی ملت رو به خودت جذب میکنی و با ناز عشوه دل ملت رو کباب میکنی و خلاصه از ساناز همه چیز یاد گرفتم. اولین کاری که کردیم منو بردن و لباس و مانتوی تنگ گرفتیم تا اول با تیپ ملت رو جذب کنیم بعد با رفتار و صحبتهامون. اولش میترسیدم که مهران موافقت نکنه و مانع رفتن و ادامه رابطم با ندا و ساناز بشه. هر چند اوایل همینجوری بود ولی نمی دونم چی شد کم کم باهام کنار اومد و منو آزاد گذاشت. منم سوء استفاده کردم و در تالار الهام دیگه ای بودم. خیلی زود دل کامران رو بدست آوردم که مشتری هم که میومد زجر کشش میکردم و دلشو آب میکردم. با کارام ، تیپم ، صحبتها و عشوه هاو... خیلی لذت داشت. دوست داشتم دست مالی هم بشم اما نمیشد بهشون بگم منم بمالید. کامران هم اگه دوربرم بود در حد تماس دستش موقع رد شدن بود که چیز زیادی حس نمیکردم و زیاد لذت نداشت. با تعاریف ساناز از محیط های شلوغ تصمیم گرفتم برم میون شلوغی ها و ببینم چی گیرم میاد. یه شب موضوع رو به ندا گفتم و اونم قبول کرد کمکم کنه. با هماهنگی ساناز اون شب که مهران سرکار بود و مطمئن بودم خبری ازش نمیشه بجای تالار رفتیم بازار. تک و تنها و بدون بچه ها. با توجه به تیپ و آرایش همونطور که انتظار داشتم همه مارو نگاه میکردن و تابلو بازی زیاد بود و من خوشم نمیومد تابلو باشم. دنبال چیز دیگه ای بودم. تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم و هر کی هر کاری دوست داره بکنه قرار گذاشتیم یه ساعت دیگه همینجا همدیگرو پیدا کنیم. از هم جدا شدیم و من رفتم سمت دیگه ای. تماس با مردم داشتم و هی برخوردها رو متوجه میشدم اما حال نمیداد. رفتم کنار یه 2-3 تا پسر که روبروی یه غرفه داشتن لباس میدیدن. اولش عادی بود بعد کم کم نظرشون بسمت اومد و شروع کردن تیکه انداختن. اه بدم میاد از این بی عرضه ها که فقط بلدن زبون بریزن. تیکه هاشون بد نبود ولی من دنبال دوستی نبودم و دنبال عشق و حال عبوری بودم. محلشون نذاشتم و رفتم یه جا دیگه. یه جا حراجی بود که تا دلتون بخواد آدم اونجا بود. رفتم وسطشون از بین مرد و زن خودمو اینور اونور میکرد و مثلا میخواستم یه جنسی رو ببینم. یهو یه دستی کونمو لمس کرد. سرجام میخ کوب شدم و عادی نشون دادم و از همونجا داشتم جنسارو میدیدم.
منتظر بودم ولی معلوم نبود کی بود چی بود. نخواستم برگردم گفتم ضایع است و میخواستم جابجاشم که متوجه شدم که مرده از پشت بهم نزدیک شده و فاصله میلی متری باهام داره. تو شلوغیا ممکن بود تکونی بخورم که از پشت باهم برخورد داشتیم. اولش اونم تکون میخورد که مثلا نمیخواد باهام برخورد داشته باشه و طبیعی جلوه میداد شاید میترسید اما با بیخیالی من که روبرو شد جراتش بیشتر شد و احساس کردم یه تماس کوچو با کونم داره. حالا نمی دوستم دستشه یا جای دیگشه. ولی خب من همونجا موندم و عکس العملی نشون نمی دادم. یهو یکی از چراغای اونجا که برای روشنایی محل و اجناس استفاده میکردن خاموش شد. کمی تاریکتر شد. یه احساسی بهم دست داد. تو تاریکی دست مالی بشی خیلی لذتش بیشتر و امنیتش هم خوبه. دلو زدم به دریا و با دقت کافی و اطمینان از اینکه کسی منو نگاه نمیکنه و متوجه کارام نیست خودمو به مرده چسبوندم و عقب تر رفتم. مرده اول تکون خورد که میخواست مثلا بره عقب تر ولی بعد که فهمید عمدی اینکارو کردم سرجاش موند و حالا به مرده چسبیده بودم. البته زیاد تابلو نبود و زیاد عقب نرفته بود چون کونم اندازش خوب بود در حد تماس کونم با کیرش بود. چون قدش بلندتر بود کیرش که سفت شده بود روی بالای کونم و انتهای کمرم احساس میکردم. خیلی لذت داشت تو شلوغی کیر یه مرد غریبه به کونت چسبده باشه. چند لحظه ای گذشت من همونجور بودم و منتظر اتفاقات بعدی بودم. امیدوار بودم یارو زرنگ باشه و بهم حال بده. گه گاهی تکونی میخورد و فشاری میداد و داشت امتحانم میکرد. وقتی جراتش بیشتر شد دستشو احساس کردم که آورده و از بغل رون پامو گرفته. خوشم نیومد چون تابلو بود تکون خوردم رفتم جلوتر. سریع خودشو جم و جور کرد. ترسید. چند لحظه ای که گذشت دوباره اومدم عقب تر و کیر سیخ شدشو احساس کردم که کوچیک بود. زیاد بهم حال نداد و یارو هم بی عرضه بود و ترسو. به هر حال دل کندم و بی اعتنا به همه چی از اونجا رفتم. ندا رو پیدا کردم و برگشتیم خونه.
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
ممنون از همگی
اینکه میبینید ادامه اعترافات رو میگم بخاطر اینکه بعد از اون شب که عباس آقا از پیشمون رفت تا به الان اتفاقاتی افتاده که هنوز وقت نکردم روی کاغذ بیارم واسه همین اول اعترافات رو تموم میکنم بعد ادامه داستان زندگیمو مینویسم تا برسیم به تاریخ روز
مرسی
------------------------
« اعترافات الهام - 5 »
مدتی گذشت و من کار در تالار رو خوب یاد گرفته بودم. خیلی زود به رفتار و کارهای کامران آشنا شدم و فهمیدم چشش دنبالمه. اولش به خودم نمیوردم و اعتنا نمی کردم تا تو خماری بمونه ، مخصوصا بعد از پوشیدن مانتوی تنگم و میدونستم که کون گندم (نسبت به زنش) داره جیگرشو آب میکنه. طولی نکشید که خماری و مستی خودم که بخاطر دیدن فیلم سکسی هایی بود که با ندا و ساناز میدیدیم تمام وجودمو گرفته بود تسلیم شدم و برای کامران ناز و عشوه میومدم. من مهران رو دوست داشتم و دوست دارم ولی باور کنید وقتی چند روز بدون سکس بودم و تو تمام این مدت فیلم سکسی میدیدم مغزم کار نمیکرد و از کارهایی که میکردم باخبر نبودم. حتی بعضی وقتها در حین دیدن فیلم با خودم بازی میکردم که با خنده های ساناز و ندا به خودم میومدم و اونجا رو ترک میکردم. یه بار که این اتفاق افتاد و اونارو تنها گذاشتم از مزون اومدم بالا و مثل همیشه خواستم برم بیرون تا یه هوایی بخورم تا شاید بهتر بشم ، آقا کامران تو سالن بود و تا منو دید صدام کرد و ازم خواست تو مرتب کردن آتلیه کمکش کنم. من نتونستم نه بگم و باهم رفتیم بالا (آتلیه).
کامران بهم میگفت صندلی و پایه هایی که اونجا بود رو جابجا کنم یا کمکش کنم گل و تور و... اینجور چیزا رو جابجا و منظم کنیم ، یه لحظه که خواستم از جلوش ردشم و برم اونطرف میزی رو بگیرم و حواسم نبود و یه برخورد کوچیکی باهاش داشتم. از خود بی خود شدم و یه لحظه نفسم بند اومد البته این اولین باری نبود که با یه مرد غریبه برخورد میکردم ولی چون مست بودم شاید این حس بهم دست داد. چون لذت بردم سعی کردم بازم این اتفاق بیفته. میخواستم کامران رو به خودم جذب کنم. جلوش خم میشدم و چیزی رو برمیداشتم یا خودمو نزدیک بهش میکردم تا برخوردی داشته باشم. فقط یه بار دیگه یه لحظه که کامران خواست از پشت سرم رد بشه یه ذره به عقب رفتم و باعث شد دستش به کونم بخوره و چون کامران انتظار این برخورد رو نداشت سریع عذرخواهی کرد و منم با لبخندی معنی دار گفتم اشکال نداره... کامران تعجب کرد و پا دادن منو به فال نیک گرفت چون از اون روز به بعد دیگه اون عمدا خودشو به من میزد مخصوصا پشت ویترین که من دنیایی دارم از پشت ویترین.
نمی خوام زیادی کش پیدا کنه فقط یه خاطره یا همون اعتراف از پشت ویترین بگم و ادامه قضایا...
یه بار تالار شلوغ شد و عروس و دامادی بودن که اومده بودن و چون کامران خان معمولا تو سالن بود منم از ساناز خواستم اون به جای من بره پایین کمک ندا. اونم بدبخت قبول کرد و رفت پایین. من و کامران پشت ویترین بودیم و داشتیم واسه مشتری لوازمی که میخواست از قفسه پشت سرمون براشون می اوردیم. فاصله قفسه و ویترین جوری بود که دوتا آدم میتونستن خیلی راحت از کنار هم بگذرن البته اگه کمی خودشونو جمع و جور کنن به هم نمیخورن و تماسی بوجود نمیاد که من اینو اصلا نمیخواستم واسه همین موندم بالا. یه بار کامران از پشت سرم رد شد و من تکون نخوردم ولی اون از روی ترس یا چیز دیگه ای با دقت رد شد و باهام برخوردی نداشت. برگشت سرجاش بازم دست خالی. دفعه بعد که خواست رد بشه من تکونی خوردم و دستش با کونم تماس پیدا کرد. شاید چون فهمید من عمدا اینکارو کردم برگشت دیگه من تکون نخوردم و دست کامران رو که به کونم خورد رو احساس کردم و بازی شروع شد. همینجور الکی اینور و انور میرفت و من با مشتری صحبت میکردم و سرگرم بودم. رد شدنای کامران جوری شده بود که دیگه ترس ریخته بود و دستشو میکشید به کونم و چون دیدم جلو مشتری ضایع است یه آخمی بهش کردم و سرجاش نشست و تا آخر تکون نخورد. بعد از اون قضیه و گذشت چند روزی ساناز مریض شده بود و اونروز نیومد تالار. تنها بودن من و ندا اون پایین داشت کلافم میکرد که گوشی ندا زنگ خورد و نتیجه اون تماس این شد که محمدآقا اومد دنبال ندا و میخواستن برن شب نشینی و حالا من و کامران خان تنها شدیم. از یه طرف مستی و خماری داشت دیوونم میکرد و تو فکر راهی بودم واسه حال کردن با کامران از یه طرف میترسیدم مهران سرزده بیاد چون اون روز استراحت بود و خونه بود. کامران صدا زد و رفتم اتاقش، گفت فیلم عروسی فلان مشتری رو آماده کرده و میخواد برام بذاره و تماشا کنم و نظر بدم. یه ال سی دی گوشه اتاق کامران بود و وصل دستگاه و اونجا پخش میکرد. رفتم نزدیکتر و وایستادم تماشا و کامران کنارم کمی عقبتر از من وایستاد و باهم تماشا میکردیم. از همون اول فیلم گذاشت. کمی که گذشت احساس کردم کامران بهم نزدیک شده ولی به روی خودم نیوردم. لمس پشت دستش با کونم رو حس کردم. ترسیدم کسی بیاد و بدون اینکه رومو برگردونم گفتم مشتری نیاد کسی تو سالن نیست. سریع جمع و جور شد و رفت طرف کامپیوتر و مانیتور رو روشن کرد و اونجا فهمیدم دوربین مدار بسته داره و برگشت سرجاش و گفت مگس هم پر بزنه میفهمیم. راستش کمی ترسیدم. درسته که تنم میخارید و دوست داشتم حال کنم ولی دوست نداشتم چیزی به باد بدم. مونده بودم چیکار کنم که دوباره تماس دستشو روی کونم احساس کردم. مونده بودم چیکار کنم! برگردم چیزی بگم خجالت میکشیدم میرفتم جلوتر خب اونم میومد جلوتر ول کنم و یهو بزنم بیرون زشت بود. اون لحظه دوست داشتم مشتری بیاد و دعا میکردم بیاد ولی یه چیزی باعث شد از خود بی خود بشم. کامران بهم نزدیک شده بود و حالا کیرشو احساس کردم درست مثل اون شب که مرده بهم نزدیک شده بود تو بازار. گفتم کار از کار گذشته و چیزی نگفتم. چند دقیقه ای فقط تماس کیر و گه گاهی شکم کامران به کمرم رو احساس میکردم. چون کیرشو داده بود پایین میتونست اینقدر بهم نزدیک بشه. یه چشمم به فیلم عروسی بود و یه چشمم به مانیتور. نمی دونم چرا حس بدی داشتم نکنه مهران میاد!؟ تو همین حال و هوا بودم که فاصه گرفتن کامران از خودم رو احساس کردم و فکر کردم بیخیال شده اما یه چیزی رو روی کونم احساس کردم که مطمئن بودم دستش نبود. ای وای کیرش بود. کیرشو درآورده بود و داشت آروم روی کونم میکشید. درسته زیاد محکم نمیکشید و مشخص نبود ولی جوری بود که میشد حس کرد کیرشه چون ده دقیقه ای نشد که نبض کیرشو حس کردم و دستش که به کونم میخورد. وول وول میخورد نمی دونستم چیکار میکنه بعد از چند لحظه رفت و فیلم رو قطع کرد. تعجب کردم. رنگ سرخ شده بود و صداش یه جوری بود. گفتم چرا قطع کردین. گفت بسه دیگه خسته شدم بقیه واسه بعد. چیزی نگفتم و اومدم بیرون. رفتم تو مزون به حال کردنای کامران با خودم رو تو ذهنم مرور کردم. اینکه به شوهرم بد کردم و دور از چشمش اینکارو کردم. ولی فکر کردن به این اتفاق منو مست میکرد. دستی به کوسم و شکمم کشیدم و دستی به کونم... کونم... خیس بود. جاخوردم. رفتم تو اتاق پرو و جلوی آینه پشتمو نگاه کردم. اوه اوه کامران ارضا شده بود و چند قطره ای رو یادگاری روی مانتو ریخته بود. از دستش عصبانی شدم. چیکار کنم. دستمالمو از جیبم درآوردم و پاکش کردم و مجبور بودم از آب دهنم استفاده کنم تا اثرش از بین برده. در حین تمیز کردن آب کامران از روی مانتوم شهوتی شدم و فکر اینکه اگه این آب رو روی کون لختم میرخت چی میشد ، باعث شده مانتومو باز کنم و شلوارمو بکشم پایین و کون لختمو تو آینه ببینم و همون دستمال کثیف رو روی کونم بکشم. خیلی لذت داشت. اون شب که رفتم خونه حس عجیبی داشتم و همش اون صحنه دیدن آب کامران روی مانتوم جلوی چشمم بود مخصوصا وقتی رفتم حموم و مانتومو میشستم. مهران هم با کامپیوترش سرگرم بود و حتی متوجه شستن مانتوم هم نشد. از فرداش همش آرزو میکردم یه بار دیگه این فرصت گیرم بیاد و ایندفعه کونمو جلوش لخت میکنم تا بریزه روی کونم و این کارو خیلی دوست دارم نمی دونم چرا؟!! با این فکر و خیال به کارم ادامه میدادم و تا اینکه کامران ازم خواست واسه عکاسی از عروس و داماد برم آتلیه کمک دستش. ندا و ساناز هم باهم سرگرم بودن و من و کامران خان به اتفاق عروس و داماد رفتیم آتلیه. کامران برای نمونه چندتا عکس گرفت و از عروس و داماد خواست همونجا بشینن و باهم کپ بزنن تا بره عکسارو چاپ کنه تا اونا ببینن و نظرشونو در مورد چاپ و کیفیت عکس بگن. اون گوشه از آتلیه اتاقی کوچک و تاریک که بخاطر نبودن پنجره کمی تاریک بود وجود داشت و کامیپوتر و پرینتری بود که باهم رفتیم تو اتاق. من دم در وایستادم و کامران دوربین رو وصل کرد و شروع کرد کمی با عکسا ور رفتن و کمی روتوش کردن که یهو فکری به سرم زد. گفتم آقا کامران میشه به منم یاد بدین اینکارو؟ گفت کدوم کارو؟ گفتم همین که روتوش بهش میگن دیگه و شما داری انجام میدی! لبخندی زد و گفت باشه بیا. (به دلیل کمبود امکانات در اتاق صندلی نبود) کمی از جلوی میز فاصله گرفت و من رفتم جلوی مانیتور و ماوس رو گرفتم و با اشاره کامران کارهایی رو که میگفت انجام میدادم که البته همش ناقص و هی ماوس رو ازم میگرفت و درست میکرد و برخوردهای دستمون باهم عادی شد برامون. کمی کونم چرخوندم و بهش نزدیک کردم. هواسم به در اتاق بود ولی بعید میدونستم عروس و داماد کپ زدن رو ول کنن و عجله ای برای دیدن عکساشون داشته باشن. انگار کامران فهمید و اونم که کنارم وایستاده بود دستشو از بغل به کونم نزدیک کرد و لمس کرد. در حال روتوش عکس و اشتباهات کامران دوباره خواست ازم ماوس رو بگیره تا درستش کنه ولی گفتم اگه میشه شما برو عقب بذار من خودم ببینم چیکار میکنم. قبول کرد و رفت عقبتر تقریبا مثل اون روز که فیلم میدیدیم. کونم با رون پاش برخورد داشت و تماس دستش با کونم و بدون عکس العمل بودن من باعث شد ترسش بریزه و همونطور که پیش بینی کرده بود مست بشه و کیرشو درآورد. شروع کرد آروم آروم روی کونم کشیدن با اینکه هر دومون میدونستیم داریم چیکار میکنیم و ترسی نداشتیم اما حاظر نبودیم دیوار بینمون رو خراب کنیم و بچسبیم بهم و... اینجوری لذتش بیشتره... همه چیز طبق نقشم پیش میرفت تمام حواسم به کارها و حرکات کامران بود. مستی بدجور روم تاثیر گذاشت. غرور و عشقمو شکستم و رومو برگردوندم و گفتم آبت نیاد! کامران که از حرفم و کارم شاخ درآورده بود چیزی نگفت. گفتم: هر وقت بخواد بیاد بگو کارش دارم. و ادامه دادم ور رفتن با عکسا. این کارم و حرفم دیواره بینمون رو شکست و کامران پشت سرم قرار گرفت و دستاشو دور شکمم قلاب کرد. بی جنبه بودنش جواب داد و گفت داره آبم میاد ، همون چیزی که دوست داشتم و دنبالش بود ، سریع تو همون حالت مانتومو زدم بالا و کونمو لخت کردم. کامران که متوجه شهوتم شد منظورمو فهمید و آبشو روی کونم خالی کرد. بعدش خودشو سریع تمیز کرد و 2تا عکسی که آماده کرده بود رو پرینت گرفت و برد نشون بده. منم خودمو تمیز کردم و در حین تمیز کردن کونم به چند لحظه قبل فکر میکردم و شهوتم که باعث شد مرز بین من و کامران خراب بشه ، یه جورایی خجالت میکشیدم تو روی کامران نگاه کنم از یه طرف دیگه میترسیدم کسی بفهمه یا مهران متوجه بشه یا نمی دونم یه حس بدی داشتم. بعد از اون روز حدودا 2هفته ای گذشت و اتفاقی افتاد که باعث شد رابطه من و کامران بیشتر و تنگتر بشه. یه روز که همه تو تالار بودن و مشتری نبود کامران خان و ساناز هدیه ای برام گرفتن و تولدمو تبریک گفتن ، جا خوردم تولدم که مهران حتی یادش نبود و می دونم که یادش هم نیست رو اونا میدونستن و برام کادو گرفتن ، در واقع از روی کپی شناسنامه که آورده بودم واسه استخدام تاریخ تولدمو میدونستن و بعدها فهمیدم که کار کامران خان بوده و اون بهم تبریک گفت.
بعد از این قضیه که برام خیلی مهم کسی به یادم هست و درکم میکنه خیلی راحتتر شده بودم و اصلا به کامران خان به چشم غریبه نگاه نمی کردم و از اون طرف ساناز اصلا عکس العملی در برابر شوخی هایی که با کامران دارم و گپ هایی که باهم میزنیم و باهم خلوت میکنیم ، نشون نمی داد و رفتاری ازش نمی دیدم. انگار مشکلی با راحتی من و شوهرش نداشت بخاطر همین بدون ترس باهم خلوت میکردیم. یه روز که تو آتلیه بودیم و مثلا کامران داشت بهم روتوش رو یاد میداد اون حس مستی و شهوت اومد به سراغم البته به سراغمون و باعث شد پاهام سس بشه و جلوی یه مرد غریبه زانو بزنم و کیر یه مرد دیگه غیر از شوهرم رو لیس بزنم و بخورم. قضیه از جایی اوج گرفت که موقع آموزش دست مبارک کامران خان داشت کونم میمالید تا شهوت بیاد سراغمون. کامران چیزی نمی گفت یعنی مثلا نمیگفت میخوام اینکارو بکنم میخوام اینکارو بکنی و درواقع منتظر عکس العمل من بود و من باید میگفتم چیکار کنیم. اون روز حوس کردم کیرشو بخورم ، بهش گفتم و اونم کیرشو درآورد تا من بخورم ، وووی کیرش از کیر مهران بزرگتر بود. زانو زدم ، کیرش جلوی چشام بود ، گرفتمش تو دستام ، داغ داغ بود ، زبونی به نوکش زدم ، کامران داشت به چشام نگاه میکرد ، خجالت میکشیدم ، گفتم نگام نکن خجالت میکشم ، اونم لبخندی زد و روشو کرد بالا و چشاشو بست ، منم آروم آروم کیرشو کردم دهنم ، کم کم که خیس شد شروع کردم ساک زدن براش ، کیرش سفت شده بود ، مشخص بود چیزی تا ارضا شدنش نمونده ، در حین ساک زدن شالمو باز کردم ، دکمه های بالایی مانتومو باز کردم ، سینه هامو میمالیدم ، یه ذره از آبش ریخت تو دهنم که متوجه ارضا شدنش شدم سریع کیرشو درآوردمو گرفتم رو سینه هام ، از بالای رکابیم سر کیرشو کردم تو لباسم و بالای سینه هام گرفتم تا آبشو خالی کرد ، آبش کمی تلخ مزه بود و مزه دهنم تغییر کرد. چند لحظه بعد خودشو جمع کرد و منم بلند شدم و با همون سینه های پر از آب کامران مانتومو بستم و شالمو بستم. کامران لبامو بوسید و ازم تشکر کرد و باهم از اونجا خارج شدیم. ظهر که رفتم خونه مامان اینا دنبال پسر کوچولوم مامان گفت حالت خوبه؟ رنگ عوض شده چرا این شکلی شدی؟ به هر حال شاید بخاطر آبی بود که تمام سینه هامو گرفته بود و حین راه رفتن پایین میومد و تمام هیکلمو خیس کرده بود ، لذت داشت مخصوصا وقتی که سوتینم واسه خودش بازی میکرد ، رفتم خونه دوشی گرفتم ولی حال نداشتم لباس و سوتینم رو بشورم همونجا تو حمام گذاشتم تا بعدا بشورم ، که این اشتباهم شروعی بود واسه پلیس بازی مهران جون. بعدا فهمیدم که سوتین پرآبمو دیده و شک کرده چون از همون روز بود که پای مهران به تالار باز شد و مثلا ازم مواظبت میکرد ولی نمی دونست این کارش بدتر شد و من بهش خیانت کردم...
ادامه دارد...
     
  
↓ Advertisement ↓
میهمان
 
سلام به دوستان گلم
ممنون از نظرات شما دوستان
چشم وقت کنم بیشتر و بهتر مینویسم و میذارم
فقط اجازه بدین داستان همینطور که برنامه ریزی کردیم پیش بره. مرسی
در ضمن این اعترافات رو الهام به این واضحی و پرویی برای من تعریف نکرده بلکه من به شیوه خودم نوشتم و اون فقط یه اشاره ای به اتفاقات میکرد و احساس شرمندگی میکرد.
----------------------------------------
« اعترافات الهام - 6 »
بعد از اومدن مهران به تالار و کاری که کامران به درخواست من بهش داد تا مثلا سرگرم باشه و یه چیزی هم بگیره اوضاع وخیم شد و من دیگه نمی تونستم با کامران بگم و بخندم ، شوخی کنم ، خلوت کنم و خلاصه یه جورایی رابطه من و کامران حداقل مواقعی که مهران تالار بود قطع شده بود. من اولش یه کم گرفته بودم و حال نداشتم حتی میخواستم یه جوری مانع از اومدن مهران بشم ولی گفتم ممکنه شک کنه یا ناراحت بشه و اونوقت با اومدن من به تالار ممانعت کنه که من اصلا اینو نمی خواستم پس مجبور بودم مراعات کنم و سوتی ندم. یه روز که کامران خان مهران رو فرستاد پی کاری منو صدا زد و رفتیم تو اتاقش و در مورد این اتفاق و بودن مهران صحبت کنیم. اون گفت داره دق میکنه و بهم عادت کرده و میخواد باهم باشیم و از این حرفا منم که ساده گول حرفاشو میخوردم و گفتم باید یه فکری بکنیم که هم ضایع نباشه هم کسی شک نکنه و به رابطمون کسی پی نبره. کامران میگفت یه راهش همینه که بفرستم پی نخود سیاه و با تو اینجا خلوت کنم و از دوربین هوای ساناز و ندا رو داشته باشیم. خلاصه یه چند باری هم همین کارو کردیم و بصورت خلاصه و با ترس باهم حال میکردیم و اگه دیگه خیلی وقت داشتیم و تابلو نبود براش میخوردم ولی بیشتر وقتا فقط در حد بوس و مالش بود چون یا مهران زود برمیگشت تالار یا ساناز میومد پیشمون.
مدتی گذشت و شهوتم بیشتر شده بود مخصوصا حالا که مدتی بود با کامران حال نکرده بودم ، مهران هم سکسش همون شب جمعه بود که واسه من کم بود ، از یه طرف ساناز نامرد چندتا دی وی دی از دوستش گرفته بود حالا دیگه هر وقت مشتری نداشتیم پاتوقمون اتاق انباری مزون بود و تماشای فیلم سکسی. واقعا داغ بودم و دنبال سکس بودم و میخواستم به هر قیمتی که شده حال کنم. با مشتری ها لاس میزدم الکی سر موضوعات الکی ، البته بیشتر با آقا دامادها ولی خب بودن عروس در کنارشون زیاد این امکان رو بهشون نمی داد که کپ بزنن. بی فایده بود باید فکری میکردم یا باید خودمو ارضاء میکردم تا این شهوت از سرم بپره ، مهران هم هروقت که میگفتم بیا سکس کنیم میگفت خستم و همش تو اینترنت و کامپیوترش بود ، حمام که میرفتم که خودمو ارضاء کنم زیاد حال نمیداد یعنی حال میداد ولی تکراری که میشد اصلا دوست نداشتم. نمیشد که هر 2-3 روزی یکبار ارضا کنم خودمو.
شب نشینی که میرفتیم یا میومدن برامون لباسهایی میپوشیدم که جلب توجه کنه و از اینکه دلبری میکردم لذت میبردم ولی راستش تو فامیلا از کسی خوشم نمیاد و زیاد پامو از گلیمم دراز نمیکردم و به کسی رو نمیدادم. به هر حال اینم بی فایده بود. تو بازار و شلوغی هم شانسی بود ممکن بود روزی حتی به کسی برخورد نکنی و ممکن بود اگه خوش شانس باشی یه نفر با دل و جرات پیدا بشه بهت بچسبه مثل اون یارو که اوایل گفتم براتون یا مثل اون یارو که مهران تعریف کرده بود ولی بازم لذت آنچنانی نداشت. (در مورد اون شب بازار که مهران گفته بود باید بگم مهران همه چیز رو تعریف کرده بود و نیازی نیست من در مورد حرفی بزنم درواقع قراره چیزایی رو تعریف کنم که مهران نفهمید و تعریف نکرد)
مدتی گذشت تا یه روز که البته مهران و کامران خان نبودن مشتری اومد و ندا رفت بالا پیش ساناز تا کمکش کنه و کار خانواده عروس و داماد رو راه بندازه. منم پایین تنها بودم و جواب عروس و داماد رو میدادم. داماد یه جوون خوش تیپ و خوش چهره ای بود و معلوم بود از اوناست که اهلشه و.... خلاصه پسره یا همون آقا داماد از ناز و عشوه هام فهمید تنم میخواره و با لیخندی که رو لبام بود جراتشو پیدا کرد و چشمکی زد منم در حین نشون دادن لباسای عروس به عروس خانم موقعی که نگاه عروس خانم به من نبود چشمکی به آقا داماد زدم و پاسخ چشمکشو دادم و این باعث شد آقا داماد بفهمه من پایم. موقعی که عروس خانم رفت اتاق پرو واسه آماده شدن تا من لباس رو براش ببرم و پرو کنم چند لحظه زمان بود و تو این چند لحظه با داماد لاسی زدم و فکر کنم زیادی رو بهش دادم چون پسره یه دستی به سینه هام زد و ور رفت. منم چون خودم میخواستم عکس العملی نشون ندادم و وایستادم تا بماله اما خب عروس خانم صدام زد که برم پرو کنم و دیگه حال کردنمون تموم شد. البته وقتی لباس رو پرو کردم و درآوردم و برگشتم تو این فکر بودم که دوباره لاسی بزنم و حالی کنیم ولی مگس مزاحمی اومده بود پایین و نشد. فکر کنم مادرزنش بود چون سربه زیر و مظلوم شده بود و حتی دیگه جرات نکرد نگام کنه. بیچاره...
یکی دوبار دیگه هم مشتری هایی بودن که نظرشون به من جلب بود ولی نه فرصتی بود و نه اونا کارشونو بلد بودن واسه همین اون روز تنها حالی بود که کرده بودم تا اینکه اون اتفاق افتاد و بازی های من هم شروع شد. یه روز دیگه (که البته مهران چیزایی رو که دیده بود تعریف کرده) که مهران بود و هادی رو هم آورده بود مشتری اومد که ما قبلش فیلم سکسی دیده بودیم با ساناز و ندا و من خمار خمار بودم ولی مهران هم بود و نمیشد کاری کرد. عروس و داماد اومدن واسه دیدن لباس ، منم طبق معمول چشم به داماد بود ببینم چند مرده حلاجه ولی دیدم ازش بخاری بلند نمیشه ، در همین حین در تا مرد میانسال که فهمید پدراشونن اومدن پایین. منم خودمو جمع و جور کردم و کمی سنگین تر خودمو جلوه دادم به هر پدر عروس و داماد بودن و باشخصیت بودن. بعد سلام و علیک در مورد لباسا و قیمتها صحبت میکردیم که عروس و داماد رفتن بالا و منم منتظر رفتن پدراشون بودم که برن بالا ولی نرفتن ، با خودم میخوان لباسا رو ببینن البته لباسا رو میدیدن و پچ پچ میکردن و نگاهی بهم میکردن ، برام مهم نبود چیکار میکنن ولی دیدم اومدن طرف من که پشت ویترین بودم و :
اونا : خب خوب هستین؟ خسته نباشین
من : مرسی ممنون
اونا : مزون واسه خودتونه؟
من : آره چطور مگه؟
اونا : هیچی همینجوری. ازدواج کردین؟
من : فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
اونا : اوه چه بد اخلاق! به ظاهرت نمیاد بسیجی باشی!
من : (خندم گرفت - فهمیدم اهلشن و منم که خمار) به شما هم نمیاد از اونا باشین!
اونا : (خندیدن) مگه ما چمونه؟ از صدتا جوون باحالترین و بهتریم
من : خب خوشبحالتون
اونا : حالت خوبه؟
من : مگه دکترین؟
اونا : آره دکتریم. دیدیم چشات برق میزنه میخواستیم معاینه ات کنیم
من : منو؟
اونا : آره عزیزم اندامت خیلی جذابه مخصوصا...
من : خیلی پرواین ها!
اونا : میدونیم.
من : خیلی بی ادبین
اونا : اینم میدونیم
من : (یه جوری شدم) خب ازم چی میخواین؟
اونا : میخوایم دستی به اندامت بکشیم شاید شفا پیدا کنیم
من : جدی!؟!
اونا : آره دیگه. اجازه میدی؟
من : کجامو دوست دارین پسرا؟
اونا : کون نازتو
اینو که گفتن نفسم داشت بند میومد. از این حرفشون خوشم اومد، یهو صدای مهران رو شنیدم که داشت با هادی صحبت میکرد و داشت میومد پایین زود گفتم : شوهرم داره میاد برین... اونام رفتن و مهران با هادی اومد. میترسیدم فهمیده باشه ، هادی رو بغل کردم به سوالای الکی مهران که مشکوک بود جواب میدادم و فرستادمش بالا. نشستم و سفارشات عروس و داماد رو یادداشت میکردم و به حرفای اونا فکر میکردم. دوست داشتم یه جای خلوت و تاریک گیر اینا میافتادم و پدرمو درمی آوردن ولی خب رویا بود و خیال. نیم ساعتی گذشت دوباره اون دوتا مرد اومدن اما با عروس و داماد. همش نگاشون به من بود و لبخند معنی دار منم با لبخند و نگاهای شهوتی خودم بهشون پاسخ میدادم. اومده بودن آخرین سفارشات رو بدن و منم یادداشت کردم که عروس و داماد به خواسته پدراشون رفتن بالا. تنها شدیم که اونا گفتم عزیزم زود باش تا کسی نیومده بزار معاینه ات کنیم دیگه. منم لبخندی زدمو گفتم: کجارو میخوان دست معاینه کنید آقایون؟ درواقع عشوه میومدم تا قربون صدقم برن و حال کنم یه کم دیر فهمیدن ولی بالاخره شروع کردن قربون صدقه رفتن و تعریف از کونم. ببین چه کونی داره خوش تراش و زیبا قول میدم نرم باشه مگه نه! جیگر میشه ببینیم؟ منم برگشتم تا کونمو بدم طرفشون که متوجه صدای پا شدم گفتم این دفعه دیگه مهران فهمید. هل شدم. ولی کامران بود که اومده بود درخواستها رو یادداشت کنه. اومد شروع کرد سوال در مورد لباسا و رد شدنای الکی و لمس کونم که باعث شد بیشتر حشری بشم چیزی نمونده بود همونجا لخت بشم و بگم بیان.... کامران خان رفت طرف پله ها که فکر داره میره بالا و منتظر بودم پاشو تو پله بذاره چون قصد داشتم بلافاصله بیام اینور ویترین و اون دوتا رو بغل کنم ولی با دیدن هادی که کامران رفت بغلش کرد ضدحال خوردم که باعث شد از دست مهران بخاطر بی احتیاطیش عصبانی بشم. اگه حواسش جمع بود و هادی نمیومد پایین و کامران میرفت بالا معلوم نبود چه اتفاقی اون روز تو مزون میافتاد!!!
اگه میشد چی میشد!!!
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام به همگی
شرمنده دیر شد. درگیر مشکلات زندگی و البته تایپ خسته کننده داستان که البته با تعریف و حرفای شما دوستان خستگی از انگشتای دستم بیرون رفت
نظرات رو خوندم ولی نمی تونم تک تک جواب بدم
برای دوستانی که حمایت کردن ممنونم ، یکی خوب توضیح داده بود و نظر طولانی گذاشته بود واقعا ممنونم فکر جالبی داری.
دوستانی که سرکاری دونستن و اعتراض کردن واقعا براشون متاسفم و اینم مشتی دیگر برای آنها:
----------------------------------------
« اعترافات الهام - 7 »
به هر حال اون ماجرای پدرای عروس و داماد و شیطنت من همونجا تموم شد. یه شب کامران اینا رو مهمون کردیم اومدن خونمون. من خیلی دوست داشتم ببینم مهران چقدر به من اعتماد داره ، از طرفی دوست داشتم ببینم مهران هم ممکنه خطایی انجام بده یا نه! واسه همین از کامران خواستم ساناز رو آزاد بذاره و اجازه بده دلبری کنه و با هر تیپی که دوست داره بیاد مهمونی. که البته مهران همه داستانو تعریف کرد ، همونجور که انتظارشو داشتم مهران خطا کرد و خودشم اعتراف کرد ، مهران نتونست نگاهشو از پاها و کون ساناز بپوشونه ، عمدا اونو واسه برداشتن سی دی مجبور میکرد جلوش قد بکشه تا دامنش بیاد بالا و اون حالشو ببره ، این کاراش باعث شد کمی عذاب وجدانم راحت بشه و دیگه احساس خیانت نمی کردم و به خودم حق دادم که منم میتونم از زندگیم لذت ببرم و حال کنم.
ماجرای اون شب که مهران تعریف کرد تقریبا درست بود و من برا کامران ساک زدم و اونم از پشت پنجره مراقب بود و میدید که مهران داره از دیدن بدن زنش لذت میبره ولی خب چون من ازش خواسته بودم و داشتم براش ساک میزدم کوتاه اومده بود و با این قضیه کنار اومده بود در واقع شرط اینکه بذاره ساناز جلوی مهران تا این اندازه راحت باشه همین بود که براش ساک بزنم که هر چند نیمه تمام ماند و ترس و لرز
بعدش بود ولی در کل خیال من راحت شد و مطمئن شدم اگه موقعیتش پیش بیاد مهران هم خیانت میکنه پس اونم دوست داره از زندگیش لذت ببره بنابراین منم میتونم مثل اون باشم و هیچ اشکالی نمیبینم و این کارام اسمش خیانت نیست.
ولی خب چون مهران مارو دیده بود انگار بیشتر مواظبم بود. حواسمو بیشتر جمع کردم و بیشتر مراقب بودم و سعی کردم جلوی مهران سرسنگین باشم و برخوردم با مشتری و کامران خان رو تغییر بدم و سوتی ندم. مدتی گذشت تا احساس کردم مهران آرومتر شده و من تونستم یه بار دیگه با کامران خلوات کنم و کمی عشق بازی کنیم. البته نمی تونم از محبت و سکس مهران بگذرم که بعد از مدتها یه سکس درست و حسابی داشتیم و من اون شب دوباره ارضا شدم و تا صبح بیدار بودم و دوش میگرفتم. اما باز برای من که شهوتی شده بودم و حساس شده بودم کافی نبود و خیلی زود دوباره داغ شدم و بعد از چند روز فیلم دیدن و لزی کوچیک با ساناز و ندا دوباره شدم الهام قبلی و اینبار با خیالی راحت تر عشق بازی میکردم ، با مشتری لاس میزدم ، آرایشی زیباتر ، برخوردهای همیشگی با کامران و... نمی دونم مهران حواسش به من بود یا نه ولی بازهم من دوست داشتم حال کنم و عشق بازی کنم. شهوت همه وجودمو گرفته بود شهوتی که با دیدن بیشتر فیلمهای سکسی بیشتر میشد و دوست داشتم جای زنای اون فیلم ها باشم و سکس داشته باشم ، با هر کسی ، برام فرقی نداشت ، فقط چیز داشته باشه که لذت ببرم. مهران هم دوباره با شلوغ شدن سرش و فشار کارش نمی تونست برام کاری بکنه. یه روز فکر کنم سه شنبه مهران شب کار بود و بخاطر همین طبق روزهای دیگش اومد تالار و کامران فرستادش پی کاری مشتری برامون اومد. منم مثل برخی وقتا دنبال دلبری از داماد یا حالا مرد دیگه ای بودم که بعنوان مشتری میومدن پایین تا کارشونو انجام بدم ، ولی از این مشتری و داماد بخاری بلند نمیشد و هر کاری که میکردم ، لبخند ، ناز و عشوه ، حتی خودمو تا جایی که ممکن بود بهش نزدیک میکردم تا شاید برخوردی داشته باشیم ولی آقا داماد پاک بود و جرات نداشت. بی خیال شدم و رفتم پشت ویترین و از همونجا جوابشونو میدادم.
دو تا مرد اومدن پایین (مزون) که اول فکر کردم پدارشونن ولی وقتی اومدن جلو و با لبخندی معنی دار سلام و احوالپرسی کردن فهمیدم آقا پرویز و آقا عماد هستن. پدرای عروس و دامادی که مشتریمون بودن و قضیشون رو تعریف کردم که نزدیک بود اتفاقاتی اون روز بفته. یادتونه؟ که نشد و اونا نتونستن فیضی ببرن. بعد از احوالپرسی داغ و طولانی و لبخندهایی که خاطره دنبالش بود ، عروس و داماد جدید رفتن بالا و حالا من و اون دوتا مرد دوباره تنها شدیم. اونا گفتن که حالا وقتشه کار نیمه تموم اون روز رو تموم کنیم و بذار معاینت کنیم که من خندم گرفت و گفتم که نمیشه و ممکنه کسی بیاد و ترس از اومدن مهران و دیدن دوباره من و این دوتا مرد ممکنه شاکی بشه و دعوایی شروع کنه ازش خواستم برن و اونا با گرفتن شمارم مزون رو ترک کردن.
نیم ساعتی شد که موبایلم زنگ خورد ، پرویز بود ، بعد از سلام و علیک و حرفهای همیشگی و معاینه ازم خواست که مهمونشون باشم و منم با توجه به اینکه مهران شب کار بود و میرفت شرکت تا فرداش صبح و از طرفی دیگه شهوت وجودمو گرفته بود و مست بودم و تنم میخوارید قبول کردم و وعده گذاشتیم. بعد از خداحافظی و قطع تماس رفتم تو فکر ، اگه مهران نره شرکت یا بره و یهو برگرده ، اگه منو اینجا نبینه و خونه هم نباشم و بفهمه رفتم کافی شاپ با دوتا مرد غریبه ، اگه مامانم اینا بفهمن که دنبال هادی نرفتم ، اگه بقیه بویی ببرن ، اگه... سوالا یکی پس از دیگری میومد جلوم و بدون جواب موندن. تمام وجودمو استرس گرفته بود و میترسیدم مشکلی پیش بیاد ، اینقدر ترسیده بودم که مهران از تغییر رنگم تعجب کرده بود ولی شکی نکرد. بعد از رفتن مهران به شرکت و مطمئن شدنم از اینکه مهران شب کاریش هست و نمی تونه از شرکت بیاد بیرون خیالم کمی راحت شد ولی بازم کمی استرس و ترس داشتم. یه بهونه ای جور کردم و از بچه ها خداحافظی کردم و از تالار اومدم بیرون. رفتم خونه سریع یه دوشی گرفتم و آرایشی معمولی ، لباس عوض کردم و با گوشیم به مامان اینا زنگ زدم که امشب دیرتر میام دنبال هادی و کار دارم. به پرویز زنگ زدم و آدرس دقیق کافی شاپ رو گرفتم و با آژانس رفتم سرقرار. با ترس و لرز رفتم تو کافی شاپ. هر دوشون اومده بودن (پرویز و عماد). همش میترسیدم کسی منو دیده باشه و شناخته باشه یا دنبال اومده باشه. اینقدر تابلو شده بودم که پرویز و عماد هم ترسیده بودن و مجبور شدیم اونجا رو ترک کنیم. رفتیم خونه پرویز. خونه بزرگ و شیک. از خانوادش برام گفت که رفته بودن مسافرت و عروس و داماد هم برده بودن و با عماد تنها بودن تو شیراز و اینجا پلاس بودن و به بهونه سرکار و مرخصی ندادن شرکتشون مونده بودن شیراز و خونه خالی داشتن. پرویز بهم گفت یه بنده خدایی رو آورده بودن و معاینش کرده بودن و حالا میخواستن منو معاینه کنن. با این حرفا خیالم راحت شد و لباسامو عوض کردم و گفتم وقت شامه. رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم یه چیزی سرهم کردن. اون دوتا هم پای پلی استیشن نشستن و سرگرم بازی. من شده بودم زن دوتا مرد. آشپزی میکردم براشون و گه گاهی یاد مهران و هادی میومد تو ذهنم و خیانتی که دارم به مهران و پسرم میکنم ولی راه برگشتی نبود و راهی بود که اومده بودم.
با وجود یه حس عجیب یا همون حس خیانت و شهوتی که منو هدایت میکرد به راهم ادامه دادم و با توجه وقت نداشتن من و توضیح موضوع سرکار رفتن مهران و پسرم که پیش مامان اینا بود و باید میرفتم دنبالش اونا تصمیم گرفتن مهمونی رو خلاصه کنیم ، بعد از خوردن شامی مختصر رفتیم اتاق خواب. اولین بارم نبود که میخواستم به غیر از مهران کوس بدم. به دایی رمضون داده بودم ولی اون آشنا بود و امنیت داشت از این دوتا غریبه که رفتار عجیبی داشتن میترسیدم خوابی برام دیده باشن ، بخاطر همین قبل از اونا رفتم تو اتاق خواب و اطرافشو خوب نگاه کردم که دوربینی چیزی نذاشته باشن. از پرویز و عماد خواستم لخت بشن و بعد بیان تو اتاق خواب تا گوشی با خودشون نیارن.
اونا اولش اعتراض کردن و منم گفتم که اگه نمی خوان بگن تا برم ولی اونا نمی خواستن منو از دست بدن قبول کردن و لخت اومدن تو. من روی تخت نشسته بودم ، وقتی اومدن تو دوتا کیر چاق و آویزون نظرمو جلب کرد. کیراشون شبیه به هم بود و خنده دار ، دراز نبود ولی حجم داشت و چاق بود. نمی دونم چجوری توصیف کنیم! از کیر کامران و مهران که بزرگتر بود ، نسبت به کیر دایی رمضون از نظر قد کوتاه تر بود ولی از نظر اندازه و قطریش چیزی کم نداشت و انگار دو سوم کیر دایی رمضون جلو چشام بود. ولی خیلی حشری کننده بود. با دیدن این کیرا همه چیزی و همه کس از ذهنم پاک شد و چسبیدم به کیراشون و یکی یکی براشون میخوردم. ناله های مردونشون منو بیشتر تحریک کرد و داشتم لذت میبردم. عماد کیرشو گرفت و نشست کنارم و شروع کرد از روی لباس بوسیدن سینه هام. پرویز که کمکش کرد و لباسمو درآوردن. دوتایی چسبیدن به سینه هام و شروع کردن خوردن سینه هام. چشامو بستم. نمی دونم دست کی بود که داشت کوسمو لمس میکرد. دستشو برد تو شلوارمو کوس خیسمو میمالید. ازم خواستن بلندشم و شلوارم و بلوزمو درآوردن و شورت و سوتینم درآوردن و حالا همه لخت لخت بودیم. کمی خجالت کشیدم. نشستم سرجام و دوباره اونا چسبیدن به سینه ها و ور رفتن و کوس و کونم. بلند شدم تا راحت تر کوس مالی بشم. اما مثل اینکه از کونم بیشتر خوششون اومد و چسبیدن به کونم. بوسه و مالیدنای کونم باعث شد حشری بشم.
چند دقیقه ای که گذشت خواستم بازم براشون ساک بزنم که ممانعت کردن و خواستن که شروع کنند.
منم قبول کردم و به کمر خوابیدم رو تخت و پامو دادم بالا. پرویز زانو زد و پاهامو انداخت روی دوشش و شروع کرد مالیدن کیرش روی کوسم.
عماد هم کنارم نشست و کیرشو داد دستم و منم شروع کردم بازی کردم و لیس زدن کیرش. کمی که گذشت پرویز کوسمو خیس کرد و شروع کرد فشار دادن کیرش دم کوسم. کم کم سرکیر پرویز رفت توش. کمی دردم گرفت اما لذت داشت. چاقی کیرش باعث شد کمی سخت بشه کار و با صبر و حوسله زیاد نصفه بیشتری رو کرد تو و شروع کرد آروم آروم تکون خوردن تا کیرش تو کوسم جا باز کنه و تلمبه بزنه.
خیلی استاد بود و این کاراش باعث شد من زیاد دردی نکشم و همش لذت بردم. چشامو بستمو کیر عماد رو کردم تو دهنم و آروم براش ساک میزدم. کم کم پرویز تلمبه زدنشو شروع کرد. وای چه حالی میده یه کیر گنده تو کوست آروم آروم تکون بخوره و دردی نکشی. سرتا پا شهوت شده بودم. هووووووووم
تلمبه زدنای پرویز باعث شد کم کم کوسم جا باز کنه و کیرش تا ته میرفت تو. کمی که گذشت خواست جاشو با عماد عوض کنه. آروم کیرشو کشید بیرون و کوسم صدایی داد. خجالت کشیدم و با آه گفتن پرویز فهمیدم از صدای کوسم خوشش میاد. شاید بعضی از مردا دوست نداشته باشن. نمی دونم. عماد که مشخص بود مثل پرویز کار بلد نیست همینجوری نشست و کیرشو کرد تو کوسم و شروع کرد تلمبه زدن. دردم گرفتم و آخی کشیدم ولی به کارش ادامه داد. پرویز کیرشو اورد نزدیک دهنم و منم براش ساک میزدم. تلمبه زدنای نامرتب عماد زیاد بهم حال نمی داد ولی خوب بازم خوب بود و شهوتی که داشتم بهم کمک میکرد تا کمتر دردی احساس کنم. گه گاهی حرکت تلمبه زدنای عماد خوب میشد و کوسم خیس میشد و یهو خشک میشد و سخت میشد. 10 دقیقه ای گذشت و احساس کردم کوسم باز شده و دیگه دردی حس نمی کردم. عماد کیرشو بیرون کشید و چند باری با کیرش روی کیرم ضربه زد و نگاهی به پرویز کرد و گفت نوبت توست. پرویز ازم خواست حالتمو عوض کنم و منم به حالت سگی شدم (همون داگ استایل که خیلی ها دوست دارن) پرویز پشتم زانو زد و عماد که کنارم نشست و کونمو تو دست گرفت و ماساژ میداد. منم همونجوری که بودم سرمو برمیگردوندم و به صورت پرویز و چشاش نگاه یکرد. پرویز به کوس و کونم چشم دوخته بود و کیرشو آروم کرد تو کوسم و یواش یواش شروع کرد تلمبه زدن. با دستش یه طرف کونم گرفت و منو نگه داشت و تلمبه میزد. این حرکت رو خیلی دوست دارم ، اینکه کونم در اختیار یکی باشه. ووووووی
داشتم لذت میبردم. حرکات نامنظم پرویز و تلمبه زدنای نامنظم و خیسی و خشکی کوسم نشان میداد پرویز خسته شده ، چند دقیقه تو مین حالت منو گائید و بعد جاشو به عماد داد و اومد جلوم. کیرشو گرفتم و براش ساک میزدم. عماد هم که معلوم بود این حالت رو خیلی دوست احساسی منو میکرد و آروم آروم تلمبه میزد. آه و ناله عماد فضای اتاق رو گرفته بود. خیلی طول نکشید که تلمبه زدنای عماد عوض د ، کیرشو تا ته کرد تو کوسم و نگه داشت و یهو کشید بیرون ، سرمو برگردوندم و خالی کردن آبشو روی کونم تماشا کردم. قطرات آبی که با زور و ناله هاش از کیرش خارج میشد و روی کونم میریخت. خیلی صحنه جذابی شد و با دیدن این حرکت داشتم ارضا میشدم. واسه همین از پرویز خواستم همین کارو بکنه. با لبخند از روبروم بلند و شد و منم تا تونستم کونم دادم بالا و کوسم باز باز شد. خیسی کوسم رو احساس میکردم که احتمالا بخاطر آب دهنای زیادی عماد بود. سر کیرشو که حالا سفت شده بود گذاشت دم کوسم. با یه ذره فشار رفت تو. شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن و نگه داشتن کیرش با فشار تو کوسم که اینکارو خیلی دوست داشتم. ووووووی خیلی لذت داشت و هی میگفتم بکن بکن ووووووووووویییییییییییی
کیرش داغ داغ بود و تو کوسم احساسش میکردم. همینجور که داشت تلمبه میزد یهو تا ته کرد تو کوسم و نگه داشت و آه و نالش شروع شد فهمیدم داره ارضاء میشه ، سرمو چرخوندم تا صحنه دوست داشتنیمو ببینم. یه کم لفتش داد ولی کیرشو سریع کشید بیرون و آب هایی که داشت از کیرش میومد رو روی کونم گرفت. وووووی دوست داشتم 1000 نفر با همین حالت خودشونو روم خالی کنند. آب پرویز زیاد نبود و همینجور قطره قطره و البته غلیظ تر از عماد داشت میچکید روی کونم. احتمالا بخاطر سنشون بود یا دیگه بیشتر از این آب نداشتن یا شاید هم قبل از اینکه منو بکنن خود ارضایی کرده بودن. چون قبل از سکس اگه ارضا بشن سکسشون طولانی تر میشته و دیگه آب زیادی هم نمی مونه.
بعد از چند ثانیه که کیرشو فشار میداد و آخرین قطره آبشو بزور میریخت روی کونم از تخت اومد پایین و رفت بیرون. منم بلند شدم و با کون پر از آب رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه میکردم. کونمو تو آینه دیدم که آب روش ریخته شده بود ، این صحنه رو زیاد تو فیلم های سکسی دیده بودم و دوست داشت یه بار هم که شده برا منم این اتفاق بیفته و روی کونم پر از آب باشه. هر چند زیاد نبود ولی خب پیدا بود. بعد از چند لحظه ور رفتن و تماشا کردن کونم با صدای پرویز که منو صدا زد بخودم اومدم و خودمو تمیز کردم و لباس پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون و بعد از چرت و پرتای بعد از سکس و تشکر اونا از سکسم برام آژانس گرفتن و رفتم دنبال هادی ، برگشتم خونه و دوشی گرفتم و با هادی رفتم و تو تختخواب و با فکر اتفاقات افتاده خوابیدم.
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلامی دوباره
نظرات دوستان رو خوندم - باتشکر از همه
عکس که فعلا نداره و فعلا اعترافات هستش. اینا تموم بشه ادامه داستان زندگیمو میذارم و اتفاقات جالبی که تا الان افتاده مطمئنم خیلی دوست دارید
این مدتی که هم نبودم واسه مراسم آن مرحوم درگیر بودم و کمی هم تایپ اینا وقتگیر شد ببخشید
واسه جبران 2قسمت میذارم
تا بعد
----------------------------------------
« اعترافات الهام - 8 »
نمی دونم کارم درست بود یا نه!؟! ولی به هر حال با غریبه سکس داشتم و دیگه کار از کار گذشته بود. نمی دونستم اگه مهران بفهمه چه عکس العملی نشون میده! همش احساس میکردم مشکلی پیش میاد ، فکر میکردم کسی بویی برده و هر لحظه ممکنه اتفاق بدی رخ بده. فکر اون شب تا چند وقت تو سرم بود و منو درگیر خودش کرده بود ، از یه طرف ترس از بر ملا شدن این راز ، از یه طرف خوشی و لذتی بی توصیف اون شب من با دوتا غریبه... به هر حال کاری بود که انجام داده بودم.
چند روزی گذشت و کامران برای جبران اون شبی که خونمون بودن و کارش نیمه تمام موند مهران رو فرستاد بانک و به بهونه مرتب کردن آتلیه منو برد اونجا و یه فیضی از دهنم برد که البته مهران فهمید و قضیشو رو هم براتون تعریف کرده. همون روز که مارو تو راهروی آتلیه دیده بوده و لب و عشق بازی و اینکارا. به هر حال روزگارم داشت اینجوری میگذشت. یه بار هم که کامران داغ شده بود و مهران هم بود و نمی تونست کاری بکنه دوست داشت ساک زدنمو برای مهران ببینه که اگه یادتون باشه مهران هم تعریف کرد که تو مزون براش ساک زدم تا کامران از دوربین مارو ببینه و بازم مثل اینکه مهران به این قضیه پی برده بود. سوتی من جلوی مهران یکی پس از دیگری پیش میومد و مهران عکس العملی نشون نمیداد. یه بار دیگه هم که برا کامران تو اتاقش ساک زدم آب منی کامران که رو شالم ریخته بود و متوجه نشده بودیم و مهران اون رو تو حمام دیده بود و کاری نکرده بود. اینو خودش بهم گفت و ماجراشم براتون تعریف کرده بود. البته بعد از این قضیه بود که مهران بیشتر بهم نزدیک شده بود و مراقبم بود ، حواسش بهم بود و هی برام زنگ میزد ، اینقدر ضایع بازی درآورد تا یه روز ندا و ساناز بهم گفتن چرا اینقدر مهران نسبت بهت بدبینه؟ بهم برخورد و بهش گفتم اینقدر برام زنگ نزن و اینقدر ازم پاسداری نکن. ازش ناراحت بودم و به کامران هم گفتم فعلا بیخیال هم بشیم تا مشکلی بوجود نیورده.
خیلی اوضاع بدی شده بود و همه چیز داغون بود تا اینکه جشن تولدم رسید و اوضاع بهتر شد. جشن تولد گرفتیم و همه بودن. خریدن گوشی موبایل از طرف مهران و پیدا کردن یکی دوتا دوست پسر یا بهتر بگم دوست تلفنی که تو خیابون بهم گیر داده بودن و منم که ازشون خوشم اومده بود شمارمو دادم ولی شمارشونو ذخیره نکردم و مهران هم که دیده بود گفتم دوستامم و یادم رفته ذخیره کنم. فقط در حد تماس تلفنی و اس ام اس باهم رابطه داشتیم همین.
یه شب مهران قرار شده بجای دوستش بره شیفت با کامران هماهنگ کردیم که بیاد خونمون و منو از این شهوت و داغی نجات بده. اون شب من تالار نرفتم ولی هادی رو بردم خونه مامان ، به بچه ها گفتم تالار نمیام و میرم خونه مامان. رفتم خونه و دوشی گرفتم و خودمو واسه یه سکس دیگه با غریبه آماده کردم و به کامران خبر دادم بیاد خونه. اومد. بعد از سلام و لب و بوس کامران ازم خواست براش برقصم. رفتیم تو اتاق مهران. کامپیوتر رو روشن کردیم و آهنگی گذاشتیم و منم شروع کردم رقصیدن ، رقص که نه بیشتر نمایش بدن و کون و از اینجور کارا. کامران هم چهارچشمی منو دید میزد. بعدش یه سی دی داد تا بذارم ، فیلم سکسی بود. منو نشوند رو پاهاش. البته نیازی به دیدن فیلم نبود. هردومون مست و خمار بودیم و خوب میدونستیم چیکار باید بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم. بلند شدم و نشستم جلوش و کیرشو درآوردم و شروع کردم خوردنش. کامران همونطور که کیرشو میخوردم سیستم رو خاموش کرد و رفت تو حس. زیاد نگذشت که گفت آبش داره میاد و ولش کنم. رفتیم اتاق خواب. از اونجایی که مردا عاشق داگ استیل هستن سریع به همون حالت شدمو کونمو دادم بالا. کامران بدون مقدمه نشست پشتمو کیرشو آروم کرد تو کوسم. یه کم بازی کرد و شروع کرد آروم آروم تکون خوردن. تلمبه های نیمه کاره و نامنظم که نشون میداد خیلی حشری شده. ناله های هردومون بلند شده بود. داغی کیرشو تو کوسم حس میکردم. کمرمو محکم گرفته بود. زیاد طول نکشید که کیرشو کشید بیرون و کون و کمرمو آبپاشی کرد. من هنوز مست بودم. ازش خواستم ادامه بده. دوباره کیرشو کرد تو کوسم و تلمبه میزد. بازم طولی نکشید و بخاطر شل شدن کیرش مجبور شد بخوابه و من نشستم روش و شروع کردم بالا و پایین شدن. تقریبا 10 دقیقه ای شد تا کامران نفسی تازه کرد و کمی کیرش جون گرفت. منو خوابوند و پاهامو داد بالا و افتاد روم. کیر نیمه خواب رو کرد تو کوسم و شروع کرد تلمبه زدن. زیاد طول کشید. خستگی شدید کامران و من ، عرق های منو کامران همراه با آه و ناله های من که داشتم به کامران کوس میدادم.
فکر کنم نیم ساعتی شد احساس کردم کیر کامران رو بیشتر احساس میکنم ، آره داشت سفت میشد ، فهمیدم حال اومده ، تند تند تلمبه میزد و ناله میکرد ، یهو کیرشو کشید بیرون و اومد کنار صورتم گرفت و آبشو خالی کرد ، کیرشو کردم دهنم و چند قطره رو خوردم. کنار هم دراز کشیدیم تا حال بیایم. بلند شدمو شربتی آوردم تا بخوریم. نفسمون که سرجاش اومد خودمونو تمیز کردیم. کامران کخ میخواست بره ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اینا. گفتم وقتی میام خونه رو مرتب میکنم. باهم از خونه اومدیم بیرون. منو رسوند خونه مامان اینا. طولی نکشید مهران زنگ زد و قضیه کنسل شدن شیفتشو گفت و منم سریع خودمو رسوندم خونه و اتاقو جمع و جور کردم. مهران هم که با هادی اومد هنوز مست بودم واسه همین چسبیدم به مهران و رو مبل براش ساک زدم و فرستادمش حمام. از دیدن ملافه تو حمام تعجب کرد و دلیلشو پرسید که گفتم کثیف بوده و شستم. به هر حال گذشت.
مدتی گذشت و یه روز که با مهران رفتیم تالار و ندا هم که تازه از مسافرت اومده بود با ساناز گرم صحبت بود که کامران بهم زنگ زد بعد از حال و احوال پرسیدم کجایی؟ گفت کار داشتم اومدم بیرون و دارم میام تالار از مهران پرسید که گفتم تالاره گفت الان میام و میفرستمش دنبال کاری و تو باید یه حالی بهم بدی و تو کفم و از این حرفا. رفتم پایین و منتظر شدم. کامران اومد و مهران رو فرستاد شلوغترین بانک و نخودسیاه. بهم زنگ زد و رفتم بالا. چون مشتری اومده رفتیم که بریم تو آتلیه ولی مستی زده بود به سرمون و گفت تو همین راهرو آتلیه زانو بزن ، منم چون تنم میخوارید برام مهم نبود و همونجا زانو زدم و زیپ کامران رو باز کردم. طفلک سیخ کرده بود. یه بوسه از نوک کیرش گرفتم و شروع کردم لیس زدن دور کلاهک کیرش. کم کم سر کیرشو کردم تو دهنم و مزه مزه کردم. آروم آروم کیرشو بیشتر کردم تو دهنم تا خیس خیس بشه. شروع کردم ساک زدن. مزه کیرش خیلی منو شهوتی میکرد. لذت جالبی داشت. در حین خوردن کیرش تخماشو میمالیدم و کامرانو میدیدم که سرشو گرفته بود بالا و داشت تو عالم خودش سیر میکرد. گه گاهی یه لحظه تو دهنم نگهش داشتم و دوباره ادامه دادم خوردن کیرش ، کامران یه آهی کشید فهمیدم از این حرکت خوشش اومده و دوباره همین کارو کردم و کیرشو تو دهنم نگه داشتم که کامران گفت آبم داره میاد. چشامو بستمو تو همون حالت نگه داشتم تا آبشو بخوردم و خوردم. خودمونو جمع و جور کردیم و برگشتیم پایین. متوجه اومدن مهران نشده بودم. ظهر که رفتیم خونه مهران یه جوری بود ولی اصلا فکرشو نمیکردم فهمیده . مهران بهم گفت قراره بریم پیش دایی رمضون اینا. من خیلی خوشحال بودم و از طرفی دور شدن از کامران هم برام سخت بود ولی به هر حال موافقت کردم و کارامونو کردیم و آماده رفتن به روستا شدیم...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« اعترافات الهام - 9 »
روستایی که میرفتیم من کمی محدود بودم و باید چادر سر میکردم و سنگین برخورد میکردم و آرایش و اینجور حرفا هم خبری نبود. به هر حال با ظاهری که باید باشم رفتیم روستا و خونه دایی رمضون. با دیدنش از خوشحالی روشو بوسیدم. وای دلم براش تنگ شده بود. مرد کار و تلاش و کوشش...
خیلی خوشحال بودم چون خاطرات زیادی از این روستا دارم ، مخصوصا خونه دایی رمضون ، عاشق اینجام. رفتیم تو و نفهمیدیم کی شب شد ، بعد از شام مهران بخاطر خستگی رفت و پیش هادی خوابید ، منم واسه دایی چایی اوردم و نشستیم صحبت کردن. حال و احوال همو پرسیدیم و از این و اون برا هم گفتیم. خیلی خسته بودم و خوابم میومد واسه همین زیاد باهم صحبت نکردیم و رفتم که بخوابه. موقع رفتنم از پیش دایی بهم گفت : ماشالله هلویی شدی... جوابشو با لبخند دادم و رفتم خوابیدم. فرداش رفتم خونه عمه واسه پخت نان محلی که لنگ ظهر مهران اومد اونجا و خودشو سیر کرد. ظهرش برگشتیم خونه و بعد از نهار مهران طبق عادت رفت خوابید و منم با دایی رمضون زدیم بیرون و رفتیم باغ. هادی و سجاد هم احتمالا رفتین دنبال بازی. بعد از مدتها با دایی تنها شدم. سریع و بدون معطلی رفتیم همون جای همیشگی و زیر اون درخت دوست داشتنی دایی تکه زیلوی همیشگی رو پهن کرد و گفت : بیا عزیزم که دلم براش لک زده. منم داشتم میمردم از دوریش. منظورمو که میدونید!
دایی به پشت خوابید و منم نشستم کنارش و شلوارشو کشیدم پایین و اون عشقمو دیدم که بیحال افتاده. طاقت نیوردم و قربون صدقش رفتم. گندتر از قبل بنظر میرسید. به دایی گفتم یادت نرفته که خیلی وقتا کاری با هم نداشتیم. دایی خندید. منظورمو فهمید. به هر حال تنگی من مطمئنا اذیتم میکرد و دایی راه حلشو داشت. سنگینی کیر دایی تو مشتم منو حشری کرد. شروع کردم بوسیدن و لیسیدنش. کم کم حال اومد. یه کیر رویایی و دوست داشتنی با حجم باورنکردنی. بزور میکردم دهنم و سرشو میخوردم. دایی گفت خیلی وقته مزه نکردی منم با لبخندی که به لب داشتم ادامه دادم. دایی گفت حرفه ای شدی آبمو درآوردی ، اول متوجه منظورش نشدم ولی وقتی مزه آبشو تو دهنم احساس کردم فهمیدم ارضا شد ، خواستم آبشو بخورم اما تلخی آب منیش نذاشت و وقتی کیرشو از دهنم درآوردم آب منی گندیدشو دیدم که همراه با زور و ناله دایی داره خارج میشه که بعدها فهمیدم بخاطر طولانی شدن و ارضا نشدن خیلی وقتش آب منیش اینجوری شده یا شاید هم بخاطر سنش. به هر حال دایی ارضا شد و بلند شد و قوطی روغن گنجدشو از تو تراکتور برداشت و ازم خواست به پشت بخوابم و پامو بدم بالا. همین کارو کردم و دایی کوسمو با روغن کنجد مالید و سعی میکرد کمی هم به داخل کوسم هدایت کنه. با این کارش منم تحریک میشدم و صدای نالم شروع شد.
دایی با مهارت خاصی کوسمو ماساژ میداد و اطرافشم با فشار حرکت میداد و اجازه میداد تا روغن کنجد کوسمو کامل بپوشونه و هی انگشتو میکرد تو کوسم. خیلی طول کشید و نیم ساعتی همینکارو کرد. بعدش قوطی رو کنار گذاشت و جلوم زانو زد و کیر نیمه خیرشو دم کوسم تنظیم کرد و با فشارهای آروم اما تند تند سعی میکرد به مرور کوسمو باز کنه. درواقع داشت برای بعدا آمادش میکرد و داشت کم کم کوسمو باز میکرد. خیلی طول نکشید و فقط سرکیرش میرفت تو ولی بازم خیلی درد داشتم ، با ارضا شدنم دیگه نتونستم دردشو تحمل کنم ازش خواستم تمومش کنه که اونم قبول کرد و گفت دنباله عملیات بعدا... بلند شدم و خودمو تمیز کردم ولی روغنارو طبق خواسته دایی پاک نکردم تا روغنا بهتر کارشونو انجام بدن و کوسمو شل کنه. با همون وضعیت و کوس پر از روغن برگشتیم خونه که مهران رو دیدم اومد تو حیاط و فهمیدم تازه بیدار شده.
به هر حال اونروز رو پشت سر گذاشتیم و فرداش که مهران بیدار شد براش صبحانه آماده کردم و گفتم میرم باغ و رفتم سرقرار با دایی. رفتیم یه جایی از باغ که بهش میگفتم پناهگاه. درواقع درختای اطراف و شکل باغ جوری بود که اونجا پیدا نبود و باید از اونجا باخبر باشی و بری تا ببینی و جوری بود که به تمامی باغ دید داشت و منو دایی با خیال راحت رفتیم اونجا واسه... درواقع بیشتر دلیلش این بود که اگه مهران بیاد مارو نبینه هر چند اگه میومد باغ مارو نمیتونست پیدا کنه. با توجه با روغن کاری دیروز دایی مطمئن بودم که میخواد دیگه منو بکنه و خودمو آماده کوس دادن بعد از مدتها به کیر کلفت دایی کردم. از قبل هر چیز که نیاز بود آورده بودیم. یه زیرانداز و قالیچه پهن کردیم و قوطی معروف دایی هم بود. دایی به پشت خوابید و منم کارمو شروع کردم. زیاد کشش نمیدم. بعد از بازی با کیر دایی شروع کردم ساک زدن براش. خیلی زود کیرش سفت شد البته زیاد سفت نمیشد مثل کیر مهران و کامران و بقیه مردا ولی خب در حدی بود که بشه بکنه توش. دایی ازم خواست پوزیشن دوست داشتنیشو براش بگیرم. دمر خوابیدم و خودمو در اختیار دایی قرار داده و نگاه به در باغ بود. یه جورایی مراقب بودم. دایی شلوار و شرت رو از پام تا زیر زانوم کشید پایین و نشست رو پام و شروع کرد کوسمو روغن مالی کرد. ماساژ کوسم باعث شد تحریک بشم. شل شدن کوسمو حس میکردم چون اصلا انگشت دایی رو حس نمیکردم وقتی منو انگشت میکرد. نمی دونم دوانگشتی بود یا یه انگشتی به هر حال مسیرو برا کیرش آماده و چرب کرد.
سرکیرشو دم کوسم تنظیم کرد و فشارهای نامنظم دایی شروع شد. زیاد طول نکشید که احساس کردم کیر دایی به اندازه دیروز رفت تو کوسم یعنی سرش راحت رفت و من دیگه دردی نداشت. چون هم مست بودم و هم روغنا کارشونو کرده بودن و شل بودن کوسم باعث شد حالا دیگه لذت ببرم. مثل همیشه کونمو با دستاش ماساژ میداد و فشار میداد. گه گاهی یه ضربه آروم به کونم میزد که این منو بیشتر تحریک میکرد. راستش دردم میومد وقتی ماساژ میداد چون با اون دستهای سفتش بدجور کونمو تو دستاش فشار میداد. کم کم درد اومد سراغم فهمیدم کیرشو داره میکنه تو و حالا دیگه تا نصفه توش بود. تکان های عجیب و فشارهای عجیب تر و تلمبه های نامنظم دایی کم کم نصفه بیشتر کیرشو فرستاده بود تو کوسم و حالا قشنگ کیرشو حس میکردم که داغ داغ بود. مهران رو دیدم که اومد تو باغ و داشت میرفت به سمت مرکز باغ. دایی هم متوجهش شد اما به کارش ادامه داد. من به مهران ظل زده بودم و داشتم کوس میدادم. حس خوب و حشری کننده ای بود. دوست داشتم صداش بزنم و اونم کوس دادن منو تماشا کنه ، اما نمیشد. ناله های گرفته دایی منو بخودم آورد اول فکر کردم داره آبش میاد اما اینظور نبود چون دایی هنوز داشت تلمبه میزد. یه فشاری داد و نگه داشت که دردم گرفت و آخی گفتم. دایی دوباره به تلمبه زدنش ادامه داد و منم دنبال مهران میگشتم که کم کم از دیدم خارج شد. نگامو برگردوندم و به کونم که داشت تو دست دایی مالیده میشد ظل زدم و ناله و آه میکشیدم. حالا هم درد بود و هم لذت. لذتی که نمیشه توصیف کرد. تلمبه های آروم دایی و ماساژ کونم منو از خود بیخود کرده بود که صدای کوس گوزیمو شنیدم. فهمیدم داره باز میشه. دایی سرشو بالا گرفته بود و داشت فشار میداد. داشتم به صورتش نگاه میکردم که چشاشو باز کرد و کمرمو گرفت و شروع کرد تند تند تلمبه زدن. منم کونمو بالا دادم و نگه داشتم تا راحتتر بره تو و این حرکت دردمو بیشتر کرد. دایی تو همین حالت یه فشار داد و آهی کشید و کیرشو کشید بیرون و روی کونم گرفت. منم قطرات سفت و کشدار آب منی دایی رو تماشا میکردم که روی کونم میریخت. هنوز کمی زرد رنگ بود. 5-6 قطره ای بیشتر نبود و بعدش دایی کیرشو روی کونم کشید و تمیزش کرد و بلند شد. منم تو همون حالت با دستمال آبشو تمیز کردم و ازش تشکر کردم و بلند شدم. مهران رو دیدم که داره برمیگرده خونه. فاصلمون زیاد بود و اون منو نمی تونست ببینه. اونجارو با دایی مرتب کردیم و کم کم برگشتیم خونه. شبش مهران چون خوابش نمیومد ازم خواست بهش بدم ، من قبول نمیکردم چون کوسم باز شده بود ممکن بود شک کنه ، البته چون کوسمو تمیز کرده بودم اجازه داده همونجور خوابیده بکنه. اونم شروع کرد. اما کیر مهران رو زیاد حس نمیکردم و هی خودمو به عقب فشار میداد و اونو به خودم فشار میدادم تا کیرشو حس کنم اما زود ارضا شد. احتمالا اثرات روغن کنجد و البته گشاد شد کوسم باعث این قضیه شده بود. فرداش که دوباره رفتم باغ بخاطر مستیم و حشری بودنم از دایی خواستم بریم ته باغ تا براش برقصم. قبول کرد و رفتیم ته باغ. امنیتش بد نبود. منم شروع کردم با آهنگی که تو ذهنم بود رقصیدن. البته رقصیدن نه همون عدا و عشوه و نمایش بدنم به دایی. کمی خودمو لخت کردم و تو مستی خودم براش قر میدادم. دایی گفت مثل اینکه خیلی اوضاع خرابه گفتم میخوام جرم بدی. گفت بشین رو تراکتور تا بریم. ازش خواستم هرجا من میگم همونجا منو بکنه واسه همین خودم نشستم پشت فرمون. رفتم وسط باغ. حشر زده بود به مغزم و دوست داشتم یه جایی کوس بدم که خطر بالا باشه و احتمالا اگه کسی بیاد تو باغ مارو ببینه مخصوصا مهران. نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم مهران سر برسه و ببینه دارم به دایی رمضون کوس میدم. خلاصه همینجور شد که دوست داشتم و مهران از بالای اون درخت سکس منو دایی رو برای اولین بار دید که داستانشو براتون تعریف کرده - تو قسمت دوازدهم
شبش که مهران گفت چیکار کرده ، فرداش چون قرار بود برگردیم شیراز قرار شد بریم موتورخونه (صحرا) و دیگه نرفتیم باغ تا با خیال راحت باهم وداع کنیم...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« اعترافات الهام - 10 »
بهتره قبل از ادامه ماجرا موتورخونه رو دقیقا تعریف کنم تا تو ذهنتون نقش ببنده و متوجه بشین چی میگم. نمی دونم دقیقا منظورمو میفهمین یا نه! موتور خونه رو تا حالا شنیدید؟ موتورخونه معمولا کشاورزا واسه زمینشون که دارن توش کشاورزی میکنن دارن و درواقع با استفاده از اون آب چاه رو پمپ میکنن و باهاش زمینارو آبیاری میکنن. دایی رمضون هم یکی داره و البته شریکیه و 2-3 تا دیگه کشاورز هم هستند که دارن با استفاده از موتورخونه زمیناشونو آبیاری میکنند. ولی همه چیش دست دایی هستش و مسئولیت و کلیدها هم دسته دایی رمضون هست. از روستای ما جاده ای است که یه روستا دیگه که حدودا یه ساعت فاصله است رو به هم وصل میکنه و معمولا زیاد شلوغ نیست و اهالی همین دو روستا ازش رفت و آمد دارن و البته گله های این دو روستا هم همینطور. موتورخونه دایی هم یه ضمن اینکه به روستا نزدیکه و زیاد راه نیست از لب جاده هم زیاد فاصله ای نداره و پیاده حدود 5 دقیقه راهست.
اون روز واسه وداع و درواقع آخرین سکس من و دایی تصمیم گرفتیم سکس جدید و مکان جدید داشته باشیم ، البته به خواسته ی من. یادتونه گفته بودم حشری زده بود به مغزم و دوست داشتم کسی سکسمونو ببینه مخصوصا مهران که اون اتفاق افتاد و مهران جان از بالای درخت نظارگر سکس منو دایی بود!؟ ایندفعه بیشتر حشری بودم و از دایی خواهش کردم لب جاده منو بکنه ولی دایی مخالفت کرد و چون از حال و روزم باخبر بود گفت بریم کنار و بیرون موتورخونه میکنمت. چون از جاده یه جاده فرعی کوچیک و مستقیم میرفت سمت موتورخونه اگه بیرون موتورخونه کسی یا وسیله ای بود تقریبا مشخص بود و درواقع با وجود درختای و بوته های اطراف موتورخونه اگه کسی در حین عبور در جاده حواسش به موتورخونه و اطرافش بود مارو میدید. منم که حشری بودم اینو خوب میدونستم و قبول کردم و ثانیه شماری میکردم.
نمی دونم چرا اینقدر حشری شده بودم و الانم که دارم ماجرا رو واسه مهران میگم و اون بعد تایپ میکنه با خودم میگم چه کارایی که نمیکردم و واقع باورم نمیشه من اینکارو میکردم. چه کاری؟! خب وقتی رسیدیم (با تراکتور) موتورخونه و دایی جای همیشگی زیر سایه درخت تراکتور رو پارک کرد من دیگه تو نرفتم و همون جلوی در موتورخونه و در راستای جاده زانو زدم و دهنمو باز کردم ، دایی که از تراکتور پیاده شد تا منو دید خندش گرفت و گفت صبر کن یه چرخی دور موتورخونه بزنم و ببینم کسی این اطراف نباشه. رفت و دورموتورخونه دور زد و اومد و گفت کسی نیست ، الهام من میگم بیا بریم تو اتاق ، تخت هم هست و به بیرون دید و امنیتش بیشتره یهو دیدی کسی اومد. من قبول نکردم و گفتم باید همینجا رو زمین منو بکنی. دایی هم چاره ای نداشت و کیر نیمه خیزشو درآورد و اومد جلوم. منم شروع کردم بوسیدن و لیسیدن کیر گندش. دایی هی اینور و اونورو نگاه میکرد و حواسش به اطراف بود مخصوصا جاده. گه گاهی موتوری ماشینی رد میشد ولی خب معلوم بود کسی توجهی به ما نداره شایدهم مارو نمیدیدن. به هر حال دایی ایستاده بود و منم زانو زده بودم و براش ساک میزدم. مشخص بود دایی حواسش بیش من نبود چون کیرش حسی نداشت و انگار نه انگار دارم براش میخورم. بی سر و صدا بود.
زیاد طول نکشید که دایی گفت بیا زود تمومش کنیم برگردیم اینجا مناسب نیست. منم سریع ایستادم و شروع کردم لخت شدن. دایی گفت چیکار میکنی؟ نمیخواد لخت بشی همینجور بکش پایین زود تموش کنیم بریم ولی من به حرفاش گوش نمیکردم و با حشریت خودم حال میکردم. لخت مادرزاد شدم و روی لباسام خوابیدم (دمر). رو به جاده و نگام فقط به جاده بود و اطرافم. دایی که دید فایده نداره و دیوونه شدم نشست رو پامو شروع کرد با کیرش کوسمو مالیدن. لخت نشد همونجور کشیده بود پایین. داغ داغ شده بودم. نمی تونم توصیف کنم چه حس و حالی داشتم از لحظه ای که دایی نشسته بود رو پام تا شروع کنه 2تا موتور از روبروی جاده موتورخونه رد شدن ، درسته مارو ندیدن ولی همینکه حسش باهام بود که ممکنه منو ببینن برام کافی بود و نالم درآمد : دایی بکن زود باش بکن بکن... دایی شروع کرد. کونمو یه کم دادم بالا و چشم به جاده و با حال و هوای حشریم کوس میدادم. دایی سرکیرشو با یه فشار محکم کرد تو. دردم گرفت و آخی گفتم ولی دوست داشتم درد همراه با ترس. نمی دونید چه میگم... آه
شروع کرد جلو و عقب کردم و باز کردن کوسم. زود باز شد چون گشاد شده بود. دایی شروع کرد تلمبه زدن. بیشتر کیرش رفته بود تو و داشتم از شدت لذت سکته میزدم. یکی دوتا ماشین و موتور رد شدن ، خبری نبود و دایی هم داشت تلمبه میزد و نفس نفس میزد. شاید از بخاطر ترسش بود. به هر حال خیلیا میشناختنش. اگه کسی مارو میدید یا میومد اونجا چیکار میکردیم ، نمی دونم یعنی اون روز و اون موقع به اینا فکر نمیکردم ، فقط به فکر کوس دادن جلوی بقیه و احتمال دیده شدنم بودم. خلاصه کم کم صدای کوسم درآمد روغنایی که از قبل بود و حالا فشارهای دایی که زیاد شده بود ، احتمالا دایی هم هیجانی شده بود و اونم مثل من حشری شده بود. چون گه گاهی به کونم سیلی محکم میزد و صدای بلندی میداد و یه جورایی صدا سیلی کونم تو موتورخونه خاموش میپیچید. اگه کسی اون اطراف بود یا میومد تو زمینش حتما صدای سیلی کونمو میشنید و صدای آه و آخهای من که بلند شده بود. راستش دردم میومد چون دایی واقع بدون دقت و رحم منو میکرد و تا میتونست فشار میداد. مست شده بود و چیزی نمیفهمید ، منم چون لذت میبردم چیزی نمیگفتم و بیشتر ناله میکردم.
ده دقیقه ای شد که دایی کیرشو با فشار تو کوسم نگه داشت و شروع کرد ماساژ کونم. یه ناله ای کشید و کیرشو درآورد و گرفت روی کونم. سرمو برگردوندم و آبیاری دایی روی کونمو تماشا کردم. آبش زیادتر از قبل و سفیدتر شده بود. یه کم تو همون حالت کیرشو مالید و دوباره گذاشت دو کوسم و داد تو. دوباره نگامو به جلو انداختم و دیدم گله ای داره از جاده رد میشه و میخواد از کنار موتورخونه رد بشه. دایی هم دید و میخواست بلند بشه که التماسش کردم تکون نخوره. چون گله با فاصله میخواست رد بشه و البته از اون طرفی که درخت بود و تراکتور. (سمت چپمون) دیدم دوتا چوپان که سوار الاغ بودن اون ته گله دارن حرکت میکنن. دوتا پسر نه بزرگ نه کوچیک بودن ولی خب بازم آدم بودن و اون حس حشریم شعله کشید. دایی گفت الهام بلندشو آروم بریم تو موتورخونه ممکنه مارو ببینن و بدبخت بشیم ، گفتم نه دایی ازمون فاصله دارن تلمبه بزن وگرنه همیجور لخت بلند میشم و آه و ناله میکنم تا منو ببینن. دایی که دید دارم جدی میگم و میدونست مست و دیوونه شدم ترسید گفت باشه فقط صدات در نیاد. آروم آروم تلمبه میزد و نگاش به چوپانا بود. منم نگاشون میکردم. سر و صدای گوسفندا و سگ گله باعث شد کمی ترس دایی و البته من بریزه و اونا نمیتونستن صدامونو بشنون. نگاشون و حواسشون هم به سر گله و گوسفندایی بود که ممکن بود از گله فاصله بگیرن و اون هدایت میکردن. درصد دیدن ما خیلی کم بود مخصوصا با وجود درختا و تراکتور. به هر حال تو اون چند لحظه ای که طول کشید این گله و چوپاناش از کنار موتورخونه رد بشن نگاه منو دایی به اونا بود و وقتی که مطمئن شدیم ازمون فاصله گرفتن و پشت سرشونو نگاه نمیکنن دوباره دایی شروع کرد فشار دادن و تلمبه زدن و منم آه و نالمو شروع کردم. درد همراه با لذت.
احساس کردم دارم ارضا میشم ، مثل اینکه اون گله و حس حشریم کار خودشو کرده بود و منو به اوج لذت رسوند و ارضا شدم. دایی که یه بار ارضا شده بود بیخیال ادامه دادن شد و بلند شد خودشو تمیز کردن. منم که کم کم حالم سرجاش اومد سریع لباسامو پوشیدم چون دیگه دوست نداشتم کسی منو اینجوری ببینه. لباسامو که پوشیدم دایی رفت سمت تراکتور تا آماده برگشتن بشیم سرجاش میخکوب شد. اولش ترسیدم فکر کردم چیزیش شد ، بعد تعجب کردم ، دیدم داره نگاه اونور موتورخونه میکنه ، فکر کردم موتورخونه یا زمینش چیزی شده ، برگشتم و پشت سرمو دیدم ، شوکه شدم. ای وای بدبخت شدیم. عباس دست به سینه وایستاده بود و با لبخند داشت به منو و دایی نگاه میکرد. زبونم بند اومده بود هیچی نمیتونستم بگم. دایی هم میخکوب داشت نگای عباس میکرد. عباس دست کرد و از جیبش اون موبایل مسخرشو درآورد و تکون داد و گفت فیلموتونو گرفتم ، عجب حالی کردین باهم ، عجب هیکلی داری الهام خانم. با اون لبخند زشتش برگشت و صدای موتورشو شنیدم که از اون طرف موتورخونه رفت سمت روستا. سرجام نشستم. نمی دونستیم چیکار کنیم. دایی گفت دیدی گفتم بریم تو و مواظب باشیم ، نزدیک بود گریم بگیره ، گفتم من از کجا میدونستم این نامرد میاد ، نکنه بره آبروریزی کنه یا به مهران فیلمو نشون بده؟ دایی کمی مکث کرد و گفت فکر نکنم چون با من مشکلی نداره ، تو هم که جواب رد به خواستگاریش دادی گناهی نکردی و دلیل نمیشه باهات دشمنی داشته باشه ، اگر هم اینجوری بود نمیومد بهم بگه اینکارو کردم و یواشکی فیلم میگرفت و میرفت تا ما نفهمیم. گفتم منظورت چیه؟ پس چرا فیلمونو گرفته؟ اگه نمیخواد آبروریزی کنه میخواد چیکار کنه؟ دایی گفت با تعریفی که از اندامت کرد فکر کنم واست دندون تیز کرده ، چی؟ غلط کرده؟ مرتیکه داغون اگه بمیرم یه لحظه هم بغلش نمیشینم چه برسه... دایی گفت فعلا که برگ برنده دست اونه و ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم مگه اینکه با پول راضیش کنیم فیلم رو بده. البته اونم اگه قبول کنه. دیگه راستی راستی داشت گریم میگرفت که دایی گفت اینجا موندن فایده نداره بلند شو برگردیم عباسو پیدا کنم ببینم چی میگه!
راه افتادیم بسمت روستا که دیدم از دور ماشین مهران داره میاد. قلبم وایستاد. گفتم نکنه به مهران گفته؟ دایی خندید و گفت نه نترس حدسم درسته اون دنبال چیز دیگه ای. ترس و ناراحتی باهم اومد سراغم ، ترس از بابت اینکه ممکنه عباس نامرد به مهران گفته ، ناراحتیم از اینکه ممکنه مجبور بشم بغل اون لاشی بخوابم. من اهل سکس هستم و غیر از شوهرم هم سکس داشتم اما نه هر کسی. رسیدیم به مهران که پیاده شده بود. دایی که مطمئن بود از حدسش خوشحال و خندان بود ولی منه بدبخت نمی دونستم چیکار کنم ، اینقدر ترس و نگرانی داشتم که مهران به قیافم گیر داد. پیاده شدم و نشستم تو ماشین و گفتم با مهران برمیگردم. دایی راه افتاد و مهران هم رفت بسمت موتورخونه که دیگه باخودم گفتم عباس بهش گفته و داره منو میبره همونجا دفن کنه. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون. مهران موتورخونه رو دید و گفت اینجا کجاست؟ که یه توضیحی دادم و برگشتیم. خیالم راحت شد که عباس خرگری نکرده و حالا نگران خواسته عباس بودم. راستش منم یه جورایی مطمئن شدم عباس دندون تیز کرده. به هر حال اون منو لخت دیده.
مهران گفت حاضرشم تا برگردیم شیراز. منم چمدونا رو میبستم و داشتم به اتفاقات افتاده فکر میکردم. مهران چمدون رو برداشت رفت بیرون بذاره تو ماشین. دایی اومد پیشم و گفت حدسمون درست بود عباس گفته باید باهاش بخوابی تا فیلم رو بده. من گفتم اون احمق که داره ازدواج میکنه! دایی گفت گفته بعدا هر وقت باهاش خوابیدی بهمون فیلم رو میده. دایی گفت اگه مهران راضی بشه همینجا بذارتد و خودش تنها بره شیراز میریم موتورخونه و یه حالی به عباس میدی و فیلم رو ازش میگریم. مجبور بودم قبول کنم ، گفتم پس به مهران بگو ببین چی میگه! که البته مهران قبول نکرد و باخواهشای من هم راضی نشد و ما برگشتیم شیراز.
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« اعترافات الهام - قسمت پایانی »
بعد از برگشتن از روستا و اون اتفاقات عجیب و شاید باورنکردنی تو تالار کار خاصی صورت نگرفت و چون کامران هم نبود دیگه کسی نبود که باهاش خلوت کنم. اتفاق در زندگی آدم ممکنه زیاد بیفته ولی خوب بعضی از اتفاقات ناخواسته است که دست خود آدمه و میتونه هر جور که دوست داره پیش ببره ، من همش دوست داشتم با لذت پیش بره واسه همین با کامران رابطه برقرار کردم ، دوست داشتم عجیب و غریب باشه واسه همین دوست داشتم با ریسک و خطر سکس با دایی رو تجربه کردم ، هر کس اختیار زندگی خودشو داره من اینجوری هستم.
بعد از چندروزی قرار شد بریم پارک. مهران هم قضایا رو تعریف کرده. شیطنت ندا با اون پسره و من با یکی دیگه رو نمی تونم بگم شیطنت. ندا رو نمی دونم ولی خودم چیزی رو نفهمیدم. بعدش قضیه رفتن منو محمدآقا برای آوردن تخمه از تو ماشین هم یه کم شیطنت بود. یعنی بدم نمیومد یه حالی هم به محمدآقا بدم. بین راه ازش خواستم بریم و سوار یکی از وسایلای بازی بشیم. اونم قبول کرد و مثل اینکه از فکر من باخبر بود و خارش تنمو حس کرد. قبول کرد و بلیط گرفت. رفتیم تو صف و خیلی عادی مثل بقیه. تو صف محمدآقا بهم چسبوند و منم چیزی نگفتم. کمی شیطنت کردم و از کارش خوشم اومد و ادامه دادم. سوار دستگاه که شدیم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. زمانش که تموم شد و دستگاه که خاموش شد محمدآقا کمکم و دستمو گرفت و پیاده شدیم و حالا دیگه بیمون دیواری نبود. رفتیم بیرون پارک بسمت ماشین ، تخمه ها رو برداشتم خواستم برگردم محمدآقا اومد جلوم و روراست گفت الهام خانم ازتون خوشم اومده و میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم ، خندیدمو و گفتم منظورتون چیه؟! گفت خودت منظورمو میفهمی بدنت منو دیوونه کرده ، خندم گرفت و گفتم حالا چی میخوای؟ گفت یه لب عاشقانه و ماندگار ، از این حرفش خوشم اومد و چون خودمم بدم نمیومد با محمدآقا رابطه داشته باشم بدون معطلی لب بهش دادم و برگشتیم تو.
تو راه برگشت دست همو گرفتیم و احساس کردم محمدآقا رو دوست دارم هر چند مطمئن بودم محمدآقا منو بخاطر چی دوست داره. به هر حال برگشتیم خونه و اون شب تموم شد. جمعه هم که ظهر خواب بودم مهران خان بی جنبه بازی درآورد و خودشو رو من ارضا کرده بود. چند روز بعدش همونطور که مهران تعریف کرده بود و از مانیتور دیده بود منو ساناز و ندا لز داشتیم که به خاطر دیدن زیادی فیلم سکسی بود. چیز خاصی نبود یه کوچولو باهم بازی کردیم که البته بیشتر موضوع ندا و ساناز بودن و من بیشتر مواظب بودم.
در مورد اون قضیه مهمونی خونه کامران خان و اتفاقاتش که مهران گفته بود خودش با ساناز رابطه داشت و منو و محمد و کامران با ندا بود یه قضیه کاملا تخیلی بود که به خاطر برخی کاربران مهران از ذهنیت خودش استفاده کرده بود و نوشته بود ، مهمونی بود ولی نه اینجور که مهران گفته بود و اصلا تو اون شب خونه کامران خان اتفاقی نیافتاده بود.
مدتی بعدش که من تو دوره قاعدگی بودم با خواسته ی مهران با مامان جونم اینا رفتیم روستا. که بعد فهمیدم مهران تنهایی چیکار کرده. دایی در مورد عباس گفت و خواستش که مجبور بودم قبول کنم و باهاش بخوابم. ولی چون دوره قاعدگیم بود مجبور شدیم بمونیم تا خوب خوب بشم. از این میترسیدم که مهران بیاد روستا دنبالم که همینطور هم شد. یه روز بعد از خوب شدنم مهران سرزده اومد روستا و ناراحتی برا من و دایی پیش اومد ، مخصوصا عباس ولی خوب باید یه جوری این قضیه رو تموم میکردیم ، با پیشنهاد دایی اون ریسک رو قبول کردم و قرار شد بریم موتورخونه و اونجا به عباس بدم. چون مهران این اتفاق رو دیده بود هرچند دیر و توضیح داده بود من زیاد کشش نمیدم ، فقط بعنوان اعتراف یه اشاره ای میکنم. طبق معمول مهران خواب بود و با دایی زدیم بیرون بسمت موتورخونه ، طبق قرار عباس هم اومد موتورخونه و رفتیم تو ، عباس اون گوشی مسخرشو آورده بود و فیلمی رو که از سکس منو دایی گرفته بود رو نشونمون داد ، ما ازش خواستیم و میخواستیم ببینیم راست میگه یا نه! یا اصلا چیزی پیدا هست یا نه که متاسفانه یا خوشبختانه از همون لحظه ای که گله اومده بود عباس هم اومده بود و ما متوجهش نشده بودیم و فیلمونو گرفته بود. کاریش نمیشد کرد و مجبور بودم. دایی لخت شد و عباس هم همینطور. با لخت شدن عباس و دیدن اون کیرش کلفتش که دست کمی از دایی نداشت حسم به عباس تغییر کرد و چون تنم میخارید و طبیعتا کیر کلفت دوست داشتم با میل بیشتری به سکس با عباس تن دادم. رفتم و جلوش زانو زدم و کیر عباسو گرفتم تو دست و شروع کردم لیس زدن و سرشو میکردم دهنم و میخوردم ، کیر دایی رو هم که اونطرش بود با دستم بازی میدادم و داشتم آمادش میکردم. من بودم و دوتا کیر کلفت که البته مال دایی بهتر بود ، کیر عباس داغون تر و کثیفتر بنظر میرسید ، موهاش بیشتر بود و بی ریخت بود ولی کلفت بود ، به هر حال هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حشری میشدم و کیر عباس رو بیشتر میکردم دهنم و براش ساک میزدم. کمی هم به کیر دایی حال دادم. دایی از عباس خواست خودش کارو شروع کنه ، چون مطمئنا عباس نمی تونست مثل دایی خوب عمل کنه و منو اذیت میکرد ، خیلی عباس تو کفم بود اینو بارها گفت. اندام من عباس رو بدجور دیوونه کرده بود و چهرهش و نگاهاش به من یه جوری بود و خیلی خوشحال بنظر میرسید. به هر حال اون منو بدست آورده بود و قرار بود بعد از دایی منو بگائد.
دایی طبق معمول من دمر خوابوند و آروم آروم کارو شروع کرد. عباس جلومون نشسته بود و داشت تماشا میکرد و اون کیر گندشو میمالید. حشری زده بود به سرم. داشتم جلوی یه غریبه کوس میدادم. اون لحظه پشیمون نبودم و شاید دیگه اون فیلمی که گرفته بود برام مهم نبود و حالا دوست داشتم به عباس کوس بدم. دایی کم کم کیرشو بیشتر میکرد تو و تکون میخورد. کوس داشت باز میشد ولی خیلی درد داشتم. چند روزی بود کیر ندیده بود و حالا قرار بود دوتا کیر کلفت ببینه. اولش اذیت شدم ولی دایی مراعات میکرد و تا ته نمیکرد. دایی تلمبه میزد و عباس منتظر بود نوبتش بشه. دایی که داشت ارضا میشد کونمو میمالید و ناله میکرد ولی با وجود صدای موتورخونه زیاد مشخص نبود. 5دقیقه ای بود که دایی داشت باهام حال میکرد و آروم آروم تلمبه میزد. تلمبه زدنای دایی تندتر شد. منم که مست شده بودم کونمو کمی دادم بالا و این حرکتم مثل اینکه دایی رو تحریک کرد و زیاد طول نکشید که دایی کیرشو کشید بیرون و دستمالشو گرفت جلو کیرشو بلند شد. تا بلند شد عباس مثل قحطی زدها اومد بالا سرم. خوشحال و خندان نشست رو پام و مثل دایی شروع اول بازی کردن با کوسم و کیرشو دم کوسم میمالید. با ناله های من و گفتن بکن دیگه عباس شروع کرد. کیرشو آروم و بعد با فشار داد تو. دردم گرفت و آخی گفتم ولی بخاطر حشری بودنم دوست داشتم و اعتراضی نکردم و شل گرفتم. عباس که مثل اینکه کارای دایی رو ضبط کرده بود کونمو میمالید و جلو و عقب میشد. کیرش نسبت به دایی کوچیکتر بود ولی خوب بازم کلفت بود و دردی داشت. عباس رحمی نداشت و تا ته میکرد تو کوسم و تلمبه میزد. منم با وجود درد تحمل میکردم. عباس یه فشاری داد و آهی کشید که فکر کردم کارش تموم شده ولی کیرشو کشید بیرون و گفت چهاردست و پا شو. مخالفت کردم و گفتم درد داره ، ولی با درخواست دایی که معلوم بود دوست داشت منو یکی دیگه بکونه چهاردست و پا شدم. سرمو برگردندم و چهره قحطی زده و زشت عباس رو دیدم و رومو برگردوندم. عباس پشت سرم زانو زد و کیرشو تنظیم کرد دم کوسم و فشار داد. کم کم شروع کرد تلمبه زدن. حسابی کوسم آب افتاده بود. عباس کونمو محکم گرفته بود و باز نگه داشته بود و تا ته میکرد تو کوسم و فشار میداد. جالب منو میکرد. هی فشار میداد و میومد عقب و دوباره فشار میداد. خوشم اومد. دیگه دردی زیادی نداشتم و لذت اومد سراغم. کمی خودمو پایین بردمو کونمو عقب دادم تا بیشتر کوسم باز بشه. حالا دیگه کیر عباس راحت تا ته میرفت تو و فشارهای عباس رو بیشتر میفهمیدم. دردم بیشتر شد اما باز دوست داشتم. فشار دادن کونم و باز کردن کوسم با دستای عباس باعث میشد گه گاهی صدا بده. عباس همینطور ادامه داد و بعد از چند دقیقه ای تلمبه زدناش نامنظم شد و بیشتر فشار میداد و ناله هاش رو بهتر میفهمیدم. فهمیدم داره از شدت لذت جونش بالا میاد. باید لذت ببره. کونمو گرفته بود تو دستاش و فشار میداد و کیر کلفتشم تو کوسم داشت جرم میداد. داشت دردم میگرفت به دایی میگفتم دردم میاد و ناله میزدم دایی هم به عباس میگفت یواشتر بکنه و اینقدر بی جنبه نباشه ولی عباس گوش نمیداد و کارشو ادامه میداد. یهو فشار محکمی داد و کیرشو کشید بیرون گرفت اونطرف ، از بقل نگاه کردم و آب منی عباس رو دیدم که داره با فشار میریزه رو زمین. ناله های عباس که تموم شد دوباره کرد تو کوسم و ادامه داد. عباس ول کن نبود و میخواست همینجور منو بکونه. معلوم یود دلش خیلی پره. دایی گفت بسه دیگه بلند شو ، دایی اومد و میخواست عباس رو بلند کنه و منو از دستش نجات بده که یهو مستی و حشری زد به سرم و به دایی گفتم : بذار بکنه ووووی ولش کنه بذار منو بکنه آه ه ه ه اشکالی نداره... دایی که دید خودم میخوام برگشت و نظارگر شد و عباس هم که به خودش امیدوار شد بابت حمایت من ادامه داد. کونمو داشت میکند از بس فشار میداد و کوسمو باز میکرد ، کمی که گذشت فشاراش بیشتر شد و هی کیرشو تو کوسم نگه میداشت و ادامه میداد ، اینکارش بهم لذت میداد و دوست داشتم ، یهو کیرشو کشید بیرون و روی کونم گرفت ، ناله های عباس فضای اتاق رو گرفت ، چیزی از آب منیش روی کونم نفهمیدم فقط موقعی که کیرشو روی کونم میکشید فهمید خیسه. دایی گفت زود باشین بریم باید برگردیم تا کسی شک نکرده. بالاخره عباس از کوس و کونم دل کند و بلند شد. خودمو تمیز کردم و لباس پوشیدم. بقیه هم همینطور. عباس جلوی چشممون فیلم رو پاک کرد و قسم خورد کپی ازش نداره و همین یه دونه فایله. همونجا از هم جدا شدیم و با دایی برگشتم خونه.
تو راه برگشت به شیراز اون اتفاق افتاد و مهران بهم گفت از همه چیز باخبره و اون اتفاقات افتاد و با تصمیم مهران از شیراز رفتیم. تو اون شهری که بودیم چون غریبه بودیم و منم حق نداشتم از خونه برم بیرون همه روزا برام تکراری شده بود ، زندگی برام سخت شده بود ، دیگه نه من نه مهران همدیگه رو دوست نداشتیم و دنبال راهی بودیم تا از هم جدا بشیم ، بهش پیشنهاد دادم ولی قبول نکرد و مدتی گذشت و مهران گفت تصمیمی گرفته که باید انجامش بده. یکی از تصمیماتش همونطور که میدونید لذت بردن بوسیله من بود و اون منو وسیله لذتش قرار داد و دو تا دوستاش رو آورد و منو بعنوان یه جنده در اختیار اونا قرار داد و اونا هر کاری دوست داشتن با من کردن. که ماجراشو مهران تعریف کرده. راستش دوست نداشتم وسیله بازی باشم و فقط همون لحظه سکس از تصمیم مهران راضی بودم و دوست داشتم ولی بعدش ناراحت بودنم از تصمیمی که گرفته بود و نگران آینده خودم و هادی بودم. نمی دونستم مهران چی تو سرشه و قرار دیگه با من چیکار کنه!! ولی اون کارش منو به خودم آورد و احساسم نسبت به زندگی عوض شد و حالا مهران رو دوست دارم و حاضرم هر کاری براش بکنم.
چند توضیح پایانی :
در مورد حاملگیم باید بگم قبل از سکس با دوستای مهران حامله بودم و دلیلشم بعدا فهمیدم ، همه به نحوی شریک بودن و خودشونو تو من خالی کردن و من متوجه نشدم ، پرویز ، عماد ، دایی ، عباس ، کامران و خود مهران ، به هر حال دقیقا نمی دونم چندماهگی حامله بودم ولی خب اون بچه مال ما نبود و از راه فساد داشت میومد پس مجبور شدیم اونو سقط کنیم.
تصمیم مهران باعث شد متوجه اشتباهاتم بشم و بیشتر از این خطا نکنم. زندگیمو مدیون مهران هستم.
بعد از فوت پدرم خیلی زندگی برام سخت شد اما با وجود مهران الان اوضام خوبه.
اعترافات من تموم شد و حالا ادامه این تاپیک بستگی به مهران داره. بعد از این قضایایی که گفتم و تا قبل از فوت پدرم اتفاقاتی افتاده که اگه مهران خواست میذاره.
با تشکر از همه دوستانی که منو همراهی کردند.
از طرف الهام
------------------
مهران : مرسی از همه عزیزانم امیدوارم با توجه به اعترافات و ماجراهایی که من قبلا گفته بودم داستان زندگیمونو درک کرده باشین. اگه سوالی یا نکته ای بوده که ما از قلم انداختیم بپرسین تا جواب بدم. در مورد ادامه ماجرای زندگی جدیدمون البته تا قبل از فوت پدرزنم اگه خواستم میذارم وگرنه مارو بخیر و شمارو به سلامت. بای
دوستدار همیشگی شما مهران
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
میهمان
 
« ماجرای زندگیم - قسمت اول »
بعد از مدتها و گذشت روزای سخت ، من و الهام دوباره جون تازه ای گرفتیم. هادی هم امسال میره مهد و داره بزرگ میشه. منم سرکار قبلیم مشغول بکار هستم. الهام هم مدتی میرفت باشگاه و ورزش که فعلا خونه نشین شده و داره به کارای خونه میرسه. من و هادی صبح به صبح از خونه میزنیم بیرون ، هادی با سرویسش منم با ماشین. الهام حالا شده همون زنی که من دوست داشتم. قابل اعتماد. اگرهم خطایی بکنه یا بخواد بکنه بهم میگه و دیگه چیزی رو ازم پنهون نمی کنه. شیطنت هاش تموم شده و من دیگه چیز خاصی ازش ندیدم. اون تیپ و ظاهرش که مثل قبله ولی خب بازم نگاه های سوء که فکر نکنم هیچ وقت تموم بشه هست که اینم دیگه کاریش نمیشه کرد. تماس و برخوردهای تکراری تو شلوغی که دیگه واسمون مهم نیست و رنگی نداره. هر چند خیلی کم اتفاقی میوفته. الهام بعد از فوت پدرش زیاد حال و هوایی نداشت ولی به تازگی با ازدواج دوباره مادرش که بعد از اون خدابیامرز خواستار زیاد داشت کمی جون گرفته و داره سرحال میشه. تو این سال جدید هم حسابی بهمون خوش گذشته و میگذره که اگه شد براتون مفصل میگم.
همیشه لذت به معنی سکس نیست ، گاهی وقتا برخی از لذتها چندین برابر از سکس آدمو فضا میبرن ، البته لذتهایی که تو ایران و این قوانین نمیشه تجریه کرد. هر چند به رقم اینترنت و ماهواره خیلی از زن و شوهرا دارن از یکدیگر لذت میبرن مثل من و الهام ولی بازهم لذتهایست که ما نمی تونیم تجربه کنیم. مثل : کلوپ های رقص که اگه اینجور جاهایی بود و زن و شوهر میرفتن اونجا و زن مقابل شوهرش با بقیه رقص سکسی داشت و با بقیه حال میکرد و شوهرش همینجور حالی میکرد لذتی به آدم دست میداد که فراموش نشدنی بود ، یا آزادی پوشش لباس که زن و شوهر باهم میرفتن بیرون و زن با لباس های نیمه عریان چشم همه رو از کاسه درمیاورد و... اینها لذتهایی بودن که ما ایرانی های نمی تونیم تجربش کنیم. تجربه هایی هستند که به خاطر بی جنبه بودن برخی از ما ایرانی های امکانپذیر نیست ، مثل : خانه عفاف و...
در ایران سکس ضبدری هست ، سکس زن جلوی شوهر هست یا برعکس ، هیچکس نمی تونه منکر بشه. نمونه بارز خود من که تجربش کردم. سکس ضبدری نداشتم هنوز ولی خب فکر نکنم به اندازه دیدن سکس مخفیانه یا آشکارای الهام جلوی چشمام باشه. بگذریم. در و دل زیاده ولی وقت کمه. اتفاقات جالبی برای زندگی مشترک من و الهام افتاده ، قبل از سال نو یعنی سال 90 و البته ایام نوروز و این سال جدید که با ازدواج دوباره مادرزنم همراه بود. بازم میگم لذت فقط سکس نیست گاهی اوقات موضوع فرق میکنه. اینو گفتم تا مقدمه ای باشه واسه ماجراهای زندگی مشترک من و الهام. تو سال 90 و زمستون الهام به شدت مریض شد. یه سرماخوردگی خفیف (به قول دکترش)
انواع قرص و کپسول و شربت و آمپول. الهامی که از آمپول میترسید حالا 5تا آمپول داره. الهام با وجود ترس از سوزن و آمپول مجبور بود اونارو تزریق کنه. الهام با پافشاری اونارو تزریق نکرد و همینجور قرص و شربت میخورد. ولی فایده ای نداشت. تقریبا 5-6 روز گذشت و دیگه الهام تحمل نداشت و به ناچار قبول کرد تا آمپول تزریق کنه. ساعتای 5-6 عصر بود که رفتیم بیمارستان و بخش تزریقات الهام رفت و بعد از 10 دقیقه ای لنگ لنگان با چهره ای پراز درد و نالان اومد. به هر شکل سوار ماشین شد و برگشتیم خونه. هادی رو فرستادم پی بازی تا به الهام برسم. الهام از درد به خودش میپیچید و منم با حوله و کیسه آب گرم سعی میکردم جای سوزن رو گرم کنم تا دردش ساکت بشه. نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. بهش گفتم : بابا شمشیر که نخوردی آمپول زدی یه سوزن کوچیک که اینقدر داد و هوار نداره!... الهام از درد به اون خانم پرستار که زحمت تزریق رو کشیده بود فحش میداد و یه مشتی لگدی هم به من میزد. با خنده میگفتم : به من چه ربطی داره! چرا رو من خالی میکنی؟ الهام : تو گفتی بریم آمپول بزنیم خوب میشی... خب دروغ که نگفتم. قول میدم خیلی زودتر از قرص و شربت خوب بشی... اون شب رو به هر بدبختی بود صبح کردیم.
الهام باید مرتب و بصورت 24 ساعته آمپولارو تزریق میکرد. دیشب که زده بود باید امشب هم بزنه وگرنه بی فایده است و اثری نداره. هر کاری کردم قبول نکرد که بیاد تزریق کنه ، حق هم داشت جای سوزنش به اندازه ته استکان سیاه شده بود و اطرافش سرخ شده بود. دلم براش سوخت. خواستم ببرمش دکتر و نشون دکتر بدیم که قبول نکرد و به هر حال یه روز دیگه هم گذشت. دیدم فایده ای نداره که گفتم بیا بریم یه جا دیگه سوزن بزنیم. به هر شکل ممکن راضیش کردم و دوباره به راه افتادیم. یکی دوجا رفتیم یا شلوغ بود یا الهام با دیدن پرستار جوان میگفت تجربه نداره و میترسم بازم مثل اون قبلی بد بزنه و به هر حال ساعتای 8 شب شد و یه بهداری خلوت رو پیدا کردیم و رفتیم تو. یه پزشک کشیک داشت و یه اورژانس. (اورژانس که نه همون عمل سرپایی و تزریقی که ما میخواستیم) رفتیم تو و بعد از انجام کارهای اولیه و تسویه رفتیم تو اتاق تزریق. یه آقادکتر نسبتا میان سال اومد تو. الهام اول جاخورد ولی خب چاره ای نداشت و سن یارو هم نشون میداد بار اولش نیست پس نباید زیادی نگرانی داشته باشه. بعد از دیدن دفترچه و گرفتن آمپول گفت : لطفا حاضر بشید تا آمپولو آماده کنم. به اتفاق الهام رفتیم پشت پرده و الهام کفشاشو درآورد و دکمه های پایین مانتوشو بازکرد و خوابید رو تخت. منم به کمک خودش یه طرف کونش و کمرشو درآوردم و آمادش کردم. الهام گفت : اینطرفم که درد میکنه و کبوده. گفتم راست میگی خوب شد گفتی بذار بپرسم ببینم چرا اینجوری شده! بنده خدا رو صدا زدم. آمپول به دست اومد. براش قضیه سوزن زدن قبلی الهام رو گفتم و علت سیاه شدن جای سوزن رو پرسیدم که یه نگاهی کرد و دستی کشید (محل سوزن) و گفت یه حساسیت پوستی به آمپول دارن و البته سوزن رو هم بد زدن اون درد زیاد هم بخاطر روغنی بودن نوع آمپول بوده که نباید سریع و باسرعت میزدن ، بعد از تزریق هم نباید باز سریع بلند میشدید. بعد از توضیحی مفید دکتر (پرستار) گفت: پس اجازه بدین طرف دیگرو برای تزریق انتخاب کنم. منم سریع این طرفش که لخت بود رو جمع کردم و دوباره اون طرف دیگشو لخت کردم. دکتر الکلی مالید و باخونسردی تمام سوزنو آروم آروم فرو کرد و باز با حوصله تزریق رو انجام داد. بعد از اتمام کار با پنبه ای که داشت جای سوزن و مالید و بهم گفت چند لحظه ای رو نگهش دارم. منم همینکارو کردم. از الهام پرسیدم حالت خوبه که با سر جوابمو داد. تقریبا 1-2 دقیقه ای شد که به دستور دکتر (پرستار) بلند شد و خودشو جمع و جور کرد. تشکر کردیم و برگشتیم خونه. تو راه ازش پرسیدم درد داره یا نه! که با حالی خوش گفت واقعا خیلی خوب زد ، فقط یه کمک درد میکنه که فکر کنم بخاطر روغنی بودن نوع آمپولشه... نگاش کردم و گفتم آفرین خانم دکتر زود یاد گرفتی ها! دوتامو زدیم زیر خنده و رفتم خونه. بعد از شام و گذراندن وقت ، رفتیم واسه خواب. چون الهام مریض بود و منم باید صبح میرفتم سرکار سکسمونو گذاشتیم واسه یه وقت دیگه. (اینو برا اونایی گفتم که براشون سواله سکسش کو پس؟)
تو تختخواب الهام بهم گفت : یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ منم گفتم نه بگو. الهام گفت : راستش اون موقع که مرده (دکتر) دست رو کمر و محل سوزن قبلیم کشید یه لحظه احساس خوبی بهم دست داد ، شاید بخاطر اینکه جلوی تو یه غریبه تنمو لمس کرد. منم گفتم : دکتر که محرم آدمه ولی خب قبول دارم بدون حس نمیتونه باشه ولی توهم مثل اینکه مریض نیستی و حالت از منم بهتره. من نگران حالت بودم و دلم میسوخت واست تو دنبال حال و شهوتت بودی؟ الهام گفت : لوس نشو دارم میگم یه لحظه حسی جالبی داشتم بعدش که دیگه درد سوزن بود. لبخندی زدمو گفتم : شب بخیر! رفتم تو فکر و اینکه الهام چه حسی داشته و اون آقای دکتر که سوزن میزده با دیدن کون نیمه لخت زنی که شوهرش بالا سرشه چه حسی ممکنه داشته باشه. هر چند سن و سال داشت ولی خب دایی رمضون هم سن و سال داشت... به هر حال خوابیدم و فردا شبش قرار شد دوباره بریم همونجا و آمپول سومش رو تزریق کنیم. با توجه به حرف دیشب الهام یه حالی داشتم و دوست داشتم جواب سوالای دیشبو بفهمم. تو راه از الهام پرسیدم که اون فقط خندید و گفت نمی دونم...!!! از شما چه پنهون تن خودمم میخوارید و یه حسی منو انگل میکرد و باعث شد احساس کنم دوست دارم این فانتزی و حس عجیب رو تجربه کنم. از الهام خواستم راحت باشه و شیطنت کنه. الهام هم استاد شیطنت بود. هر چند خودشم خوشش میومد. وقتی رسیدیم اونجا چندتا مریض بودن که مجبور شدیم بریم دوری بزنیم تا خلوت بشه. دوباره برگشتیم و ساعت تقریبا 9 شده بود. خلوت بود. رفتیم تو که دیدیم همون آقای دکتر داره لباس عوض میکنه. سلام کردیمو و گفتیم اومدیم واسه تزریق که گفت من دارم میرم و باید برید بیمارستان که ازش خواهش کردم ما رو راه بندازه و چون بهونه ی خوبی داشتیم و خاطره خوبی از بیمارستان نداشتیم قبول کرد. آمپول رو گرفت و ما رو راهنمایی کرد اتاق تزریقات. رفتیم تو و چراغو زدیم. به الهام گفتم زیاد شیطنت نکنی یارو ممکنه اهلش نباشه یا سکته ای چیزی بزنه که الهام خندید و گفت باشه. رفت و آماده شد. رفتم دم در دیدم هنوز نیومده. برگشت پیش الهام که دیدم همونطرفی که کبود بوده رو درآورده. یعنی یه طرف از کونشو لخت کرده بود. پرسیدم اینجوری میخواستی شیطنت کنی؟ گفت نه بابا ایندفعه هم اون قضیه دیشب رو ادامه بده و وقتی خواستی اینطرفو دربیاری دیگه اینور کاری نداشته باش و بذار دوطرف کونم لخت باشه. یهو کیرم جون گرفت. عجب مغز حشریی داره این الهام. قبول کردم و به انتظار دکتر موندیم.
دکتر آمپول به دست اومد و گفت آماده اید؟ که من سریع گفتم : راستی اینطرفت که درد میکرد. الهام هم گفت : راست میگی پس لطفا اونطرفمو تزریق کنید. منم بدون معطلی دست بکار شدم. راستش جرات نکردم زیاده روی کنم و شرت و شلوار الهام رو جوری کشیدم که نصف بیشتری کون گندش بیرون اومد. دکتر واسه چند لحظه کوتاه موند. نگاش به کون سفید و صاف الهام دوخته شد. من یه جوری شدم. سریع به خودش اومد و سعی کرد عادی رفتار کنه اما اون جاخورده بود و به سختی تونست کارشو انجام بده. نگاه های دزدکی به کون الهام رو نمی تونم از یاد ببرم. واسه اون لحظه خیلی بهم حال داد. کارش که تموم شد با پنبه جای سوزن رو مالید جوری که انگشتاش کون الهام رو لمس کردند. بعدشم بهم گفته پنبه رو نگه دارم و رفت بیرون. الهام سرشو چرخوند و گفت : خوب بود؟ منم لبخندی زدمو و گفتم رفت جلق بزنه. بلندشو بریم. هادی رو بغل کردمو برگشتیم. بنده خدا مات تو اتاقش بود و داشت آماده رفتن میشد. تشکر کردیمو و خداحافظی کردیم تا بریم که منو صدا زد. اولش ترسیدم ولی بعدش که سوال کرد چندتا آمپول داشتید؟ فهمیدم از کون الهام خوشش اومده و اون حرکت من بهش شوک داده. گفتم 5تا بوده این سومیش بود ایشالله اون دوتا دیگه هم مزاحم شما میشیم. شروع کرد تعارف کردن نه خواهش میکنم این چه حرفیه من چون مهمون داشتیم داشتم میرفتم وگرنه شبای دیگه بیشتر میمونم ، شما لطف کنید فرداشب 9 به بعد بیاین من در خدمتم. منم تشکر کردم و رفتم بیرون. الهام قبل من رفته بود بیرون. تا منو دید گفت : چی میگه؟ خندیدمو گفتم هیچی سوار شو. تو راه بهش گفتم : شیطنتت کار دستت داد ، فکر کنم چشش گرفتتد. الهام با طعنه گفت : کدوم شیطنت؟ منظورت چیه؟ چیزی گفت؟؟ گفتم : نه بابت امشب عذرخواهی کرد و گفت بخاطر مهموناش داشته میرفته و تعداد آمپولاتو که پرسید گفت فرداشب 9 به بعد بریم پیشش. فکر کنم بخاطر خلوت بودنشه. الهام هم خنده ای زد و گفت باشه.
بعد از شام من نشستم پای فیلم و مشغول تماشا شدم ولی همه ذهنم پیش اتفاق امشب بود. اون کون گنده و خوش تراش و سفید الهام هرچند نصفه بیشترش بیرون نبود اما چقدر جاذبه داشته که یارو التماس میکرد اون دوتا دیگه هم بریم پیشش و خودش تزریق کنه ، برام جالب و البته حشری کننده بود ، هر چند این اولین کسی نبود که واسه کون الهام و شیطنتهای الهام سر و دست میشکنه. با کیری سیخ الهام رو صدا زدم و پرسیدم : واسه فرداشب چیکار میخوای بکنی؟ الهام گفت : چیو؟ گفتم : بابا همین یارو آمپول زنه رو. گفت : هیچی بذار تو خماری بمونه. منم لبخندی زدمو و مطمئن بودم الهام تنش میخواره و واسه فرداشب برنامه داره. فرداش تو محل کار بیکار شده بودم و کاری نداشتم واسه همین رفتم تو فکر. راستش ذهنم خیلی مشغول شده بود. مدتی بود که الهام شیطنت اینجوری نکرده بود. حداقل جلوی من و با رضایت من. به عواقب کار خوب فکر کردم. نکنه مشکلی پیش بیاد. آخه نمیشه به هر کسی اعتماد کرد. اگه یارو نامردی کنه چی؟! اینکه بخواد از الهام سوء استفاده کنه که نمی تونه چون من اونجام. اگه بخواد فیلمی عکسی بگیره و مدرکی باشه علیه ما و اهرمی بشه واسه فشار مثل اون قضیه عباس و فیلمی که از الهام و دایی رمضون داشت که باعث شد اون اتفاق بیفته و الهام با عباس بخوابه و رابطه برقرار کنه ، و و و سوالهای زیاد که بی جواب موندن و به دنبال جوابش به ناچار مجبور به اعتماد شدم.
شب فرا رسید و نوبت چهارمین آمپول الهام شد. من تو حال طبق معمول آماده بودم و به اتفاق هادی منتظر الهام. امان از آماده شدن خانما که قصه درازی داره. الهام اومد بیرون از اتاقش. فکرشو میکردم. آرایشی ناز با مانتوی تنگش که اون کون نازشو کاملا مشخص میکرد و هر دلی رو آب میکرد. شال قرمز مشکی معروف. گفتم : داریم میریم آمپول بزنیم نمیریم پارتی که!!! الهام خندید و گفت : میخوام یارو رو سکته بدم. از خونه زدیم بیرون. یه ساعت زودتر رفتیم و همون نزدیکیا توقف کردیم و بهداری رو زیر نظر گرفتیم. رفت و آمدارو چک میکردیم و بدنبال اعتماد میگشتیم. اعتمادی که با رفت و آمدهای عادی برقرار شد. ساعت حدودای 9 شده بود. الهام گفت بریم. گفتم : نه چند لحظه صبر کن. آقای دکتر از بهداری اومد بیرون و اینور و اونورو نگاه کرد. الهام خندش گرفت. حق داشت. منم خندم گرفت. تا حالا دکتر کون ندیده ، ندیده بودیم که حالا دیدیم. اون داشت ثانیه شماری میکرد واسه اومدن ما و آمپول زدنش که مطمئن بودم بیشتر حواسش به کون الهام باشه تا آمپول زدنش. وقتی برگشت تو بهداری از ماشین پیاده شدیم. رفتیم تو. انگار هیچکس نبود. ساکت ساکت. صدای کفش الهام آقای دکترو کشوند بیرون. دکتر: سلام خیلی خوش اومدین فکر کردم رفتین جایی دیگه داشتم میرفتم... من و الهام که میدونستیم این بدبخت چرا اینقدر بالا و پایین میپره خندمون گرفته بود و همونجور با خنده جوابشو میدادیم. مارو راهنمایی کرد همون اتاق قبلی (اتاق تزریقات) و خودشم باهامون اومد. آمپولو ازم گرفت و شروع کرد آماده کردنش. خیلی زود آمادش کرد و اومد پشت پرده. اینقدر زود که من و الهام وقت نکردیم آماده بشیم. الهام فقط کفشاشو درآورد و دکمه های پایینی مانتشو بازکرده بود و دمر خوابیده بود و من تازه میخواستم شلوارشو بکشم پایین که دکتر خودش اومد. منم سریع منصرف شدم چون متوجه شدم خودش قصد داره اینکارو بکنه. هادی رو بغل کردم و رفتم عقب. دکتر همونطور که توی دست راتش آمپول بود داشت از آمپول و خوبیش و این حرفا صحبت میکرد و با دست دیگش سعی داشت شلوار الهام رو پایین بکشه. بخاطر تنگی شلوار و البته گنده بودن کون الهام دکتر نمی تونست با یه دست اینکارو بکنه تا خواستم برم جلو الهام خودشو داد بالا و با دستش از زیر شلوارشو خواست بده پایین که بخاطر فشار همزمان بالا و پایین ، شلوار با سرعت ناگهانی از روی کون الهام سُر خورد و تا روی رون پاش پایین کشیده شد. این اتفاق باعث شد خجالت بکشم و خواستم برم و شلوارشو بدم بالاتر که با دیدن دکتر و چهره پریشونش و برآمدگی شلوارش فهمیدم این دکتر محرم به ناموس ، حسابی واسه الهام سیخ کرده. صبر کن ببینم ، الهام شرت پاش نبود. اوه اوه الهام هم حشری شده بوده و از این اتفاق خوشش اومده چون بعدش خیلی راحت خوابید و هیچ عکس العملی نشون نداد. حالا دیگه میشه گفت کون کاملا لخت الهام و بدون شرت الهام زیر دستای دکتر آمپول زن بود. شانس آوردیم سن و سال نداره وگرنه معلوم نبود چی میشد!
دکتر الکل رو میمالید روی کون الهام و بخاطر محکم کشیدن پنبه الکلی لرزشی و موجی ریز روی کون سفید و لخت الهام افتاد که کیرمو سفت کرد. هادی رو گذاشتم و رفتم کمی جلوتر. دکتر با دستش رون اون سمت الهام رو گرفت طوری که انگشت شصتش نزدیکای سوراخ کون الهام بود و شروع کرد آروم آمپول زدن. منم از پشت سر دکتر رد شدم و رفتم جلوی الهام و دیدم یه کم خماره. الهام از دکتر بی جنبه تره. خندم گرفت. برگشتم پشت سر دکتر که متوجه شدم دکتر انگشت شصتشو داده پایین تر و انگار سعی داره انگشتشو برسونه به دم سوراخ کون زنم. همینکه رد شدم متوجه من شد و انگشتشو شل کرد و به حالت قبلیش برگشت. من بروی خودم نیوردم و انگار متوجه نشدم هادی رو دوباره بغل کردم. محتوای آمپول که تموم شد دکتر آروم با پنبه محل سوزن رو گرفت و مالید کمی بیشتر از قبل و بهم گفت : بگیرمش و رفت بیرون. هادی رو ول کردم و الهام رو صدا زدم. الهام با صدایی آروم گفت ببخشید شلوارم خودش اینقدر اومد پایین. منم و گفتم اشکالی نداره. الهام گفت میسوزه. منم براش کمی مالیدم. دستمو گذاشتم روی کون الهام دقیقا مثل دکتر ، میخواستم حال و هوای دکتررو بفهمم. اوه اوه فکر کنم دکتره ارضاء شده خیلی خیلی حال میده. کون زنی رو جلوی شوهرش بگیری تو دستت و سعی بکنی انگشت شصتتو ببری دم سوراخ کونش. همینکارو کردم. داغ بود داغ بود. فهمیدم الهام حشری شده. گفتم خودتو کنترل کن بلندشو بریم. الهام گفت : مهران دارم دیوونه میشم یه کم کوسمو بمال. منم چاره ای نداشتم و با دیدن هادی که میرفت بیرون از اتاق شروع کردم تو همون حال کوس الهامو مالیدن. خیس خیس بود. حق داشت خودشو خیس کنه. من که نمی تونم درک کنم در واقع هیچ مردی نمیتونه بفهمه که زن وقتی جلوی شوهرش دست مالی میشه چه لذتی براش داره. فقط امیدوار بودم دکتر برنگرده. به الهام گفتم : بلندشو بریم تا ارضاء نشدیم. الهام صداش درنمیومد. داشت اوضاع بد میشد. نمی تونستم کاری بکنم. الهامو بزور بلند کردم و شلوارشو کشیدم بالا و دکمه های مانتوشو بستم و کمکش کردم به سمت بیرون. موقع رفتن دکتر از اتاقش اومد بیرون ، هادی هم باهاش بود. هادی رو گرفتم و گفتم: آقای دکتر رو اذیت کردی؟ دکتر تعارفی کرد پرسید : چیزی شده؟ گفتم : نه نه کمی درد داشت داره خوب میشه. دکتر گفت : میخواین بیشتر بخوابه و منم مسکن براش بیارم (تو دلم گفتم: همون حالی که کردی واسه امشبت بسه) تشکر کردم و رفتیم تو ماشین و حرکت کردیم. تو راه الهام حالش جا اومد و گفت نمی دونم چرا اینقدر حشری شده بودم دوست داشتم همونجا منو بکنی! منم برام عجیب بود گفتم : شاید بخاطر اینکه زیادی شیطنت کردی و از قبل توی ذهنت این برنامه رو مرور کرده بودی و از همون اول مست بودی. الهام خندید و گفت دیدی بیچارش کردم! گفت : فعلا که تو بیچاره شده بودی. شرت چرا نپوشیده بودی؟ گفت : خب دیگه اینم جز نقشه بود. گفتم : از این به بعد بامن هماهنگ کن قبل از اینکه کار دست خودت بدی.
خلاصه اون شب اینقدر حشری شده بودیم که مجبور شدیم خاکی به سر کنیم و دوشی بگیریم. الهام مثل همیشه حشری بود تو سکس ، اما امشب یه جور دیگه بود. شاید بخاطر اتفاق امشب بود. به هر حال الهام از اتفاق امشب راضی بود و ازم تشکر کرد. فرداش دوباره وقتی که از سرکار برگشتم حسابی ذهنم مشغول شد. با الهام نشستیم فکر کردن که امشب رو چیکار کنیم. به هر حال این آخرین آمپول و آخرین شبی بود که الهام باید کونشو جلوی دکتر لخت میکرد واسه تزریق آمپول. ما میخواستیم حسابی لذت ببریم تا حدی که موجب اتفاق ناخواسته نشه یعنی سکس. من و الهام واقعا اینو نمی خواستیم وگرنه همون اول یه کاری میکردیم که دکتر با الهام سکس داشته باشه یا اصلا میگفتیم بیاد خونه واسه تزریق و الهام هم با لباس سکسی مخ دکتر رو میزد. ما واقعا اینو نمی خواستیم. با توجه به اتفاق دیشب و اینکه این آخرین فرصت حال کردنه من و الهام مونده بودیم چیکار کنیم!؟!
ادامه دارد...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

همسرم الهام و اشتباه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA