يه " اوهوم" زير لب گفتم و همينجور كه سرم تو بغلش بود و اونم دولا شده بود روم، دستامو بردم بالا و پشت گردنش قفل كردم و گردنشو كشيدم پايين. دلم مي خواست ايندفعه لباشو از جا بكنم. اونم لب بالامو گرفت تو دهنشو شروع كرد به مك زدن.هي زبونمو مي كشيد تو دهنشو ول مي كرد كه ديگه احساس كردم گردنش خسته شد و ولش كردم. بعد از اين لب گرفتن طولاني تازه حواسم اومده بود سرجاش كه من هنوز براي متين هيچ كاري نكردم! ساك زدن يه كم برام سخت بود، تازه من پرده ام داشتم و همين يه كم كارو سخت تر مي كرد براي سكس. تو همين فكرا بودم كه گفت: - خانمي، اگه مي خواي اول پاشو برو دستشويي بعد بيا خودم لباساتو تنت كنم. يهو با تعجب و چشماي گرد شده پرسيدم: - متين پس تو چي؟؟؟!!! يه نگاه عميق تو چشمام كرد گفت: - كتايون، بهت گفتم كه؛ هنوز يه مقداره تصاحب نشده داري. بايد اول اونم به دست بيارم، بعد. نمي خوام تا اون موقع باهات سكس كنم. الان اگه بخواي منو ارضا كني فقط به خاطره اينه كه جبران كني، من اينو نمي خوام. دوست دارم همين قدري كه من الان از ارضا كردن ه تو لذت بردم توام وقتي منو ارضا مي كني همين احساسو داشته باشي. - اما من دوست... انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت: - مي دونم عزيزكم. مي دونم توام دوسم داري و دلت مي خواد منو ارضا كني. اما دوست دارم اونقدر دلتو تصاحب كرده باشم كه حتي با كمال ميل حاضر بشي با هم يه سكس كامل كنيم و ازينكه ديگه دختر نباشي نترسي ، نري تو فكر. اميدوارم اينم درك كني كه تو اين شرايط چقدر كنترل كردن ه خودم سخته و ازم ناراحت نشي. هيچي نتونستم جوابشو بدم. يعني در مقابل اين همه صداقت و احساس، هيچي نه داشتم كه بگم نه مي تونستم. سرمو انداختم پايين كه نفهمه بغض كردم." ولي مگه مي شد اون چيزي رو در مورد من نفهمه؟" صورتمو اورد بالا و سرمو گرفت تو بغلش و فشارم داد به خودش. يهو بغضم تركيد و زدم زير گريه. خودمم تعجب كرده بودم! مني كه تاحالا سابقه نداشت جلوي مادر پدرم گريه كنم، تو بغل متين قايم شده بودم و داشتم عين يه بچه گريه مي كردم. اما از ريختن اون اشكا نه تنها ناراحت نبومدم، بلكه يه احساس عالي و بي نظير هم داشتم. درك ه خوبي و عشق ه پاك و روح ه بزرگش، منو به اون حال انداخته بود. "متين ه من، تو فكر كرده بودي بايد مدتي وقت صرف كني براي به دست اوردن ه اون يه قسمت ه تصاحب نشده، اما نفهميدي كه با همون رفتار و برخوردت همه ي وجود منو تصاحب كرد و ازون به بعد به معناي واقعي احساس كردم دوست دارم." = = = = = = بعد ازينكه از دستشويي اومدم بيرون و لباسامو پوشيدم، هنوز عذاب وجدان داشتم. احساس مي كردم زيادي تاحالا در حقش ظلم كردم و امشبم بيشتر از هميشه! اما اون طبق معمول نذاشت تو افكارم بمونم و همينجوري كه داشت از آشپزخونه به من نگاه مي كرد و تو دوتا كاسه بستني مي ريخت، براي اينكه حواسمو پرت كنه، گفت :- كتي، يه سوال بپرسم؟ - بپرس عزيزم. - تو موهاي بدنتو با چي مي زني؟ عين تن بچه ها مي مونه، حتي اون پايين مايينا هم همچين تميز و صاف و صوف بود كه انگار هيچ وقت هيچ مويي نروييده! با خنده گفتم: - خوب شايدم هيج وقت نروييده! - حالا جدي چي كار مي كني؟ با چيزاي معمولي به اين صافي و تميزي در نمياد. - سكرته، بهت نمي گم. چيكار به اين كارا داري! تو ببين لذتتو ببر! - حالا بگو تو. - اصلا براي چي مي خواي فضول خان؟ - هيچي بابا براي اين اقدس خانم مي خوام! هر دفعه مي خوايم باهم يه حالي كنيم اين موهاش فرو مي ره تو تنم! گفتم از تو بپرسم بهش بگم. آخه تو كه نمي دوني اين اقدس چقدر براي من عزيزه كه! هروقت مي ديد تو فكرم اينقد چرت و پرت مي گفت تا بخندونتم و حواسمو پرت كنه! اونروزم موفق شد و بعد از گرفتن دو دور كولي ازش دور خونه، كلا يادم رفت براي چي عذاب وجدان داشتم و چرا ناراحت بودم! اونشب موقع خداحافظي بعد از اينكه تو چشاش خيره شده بودم و گفته بودم: "تمام سعيمو مي كنم كه بهت نشون بدم منم دوست دارم و برام عزيزتريني" برق خوشحالي و پيروزي رو تو چشماش ديدم. خودمم نمي دونم كي اينجوري رفت تو كنج دلم و جوري خونه كرد، كه انگار از روز ه اول با من و در من بوده* ....با صداي زنگ در از اون حالت خلسه اومدم بيرون. باربد بود و طبق معمول با كلي سر و صدا و هيجان وارد خونه شد. از همون دم در هم شروع كرد به بو كشيدن و به به چه چه كردن! حالا بماند كه چيزي كه درست كرده بودم اصلا بو نداشت و فقط مي خواست دل منو خوش كنه بلكه يه روز بالاخره يه آشپز ماهر بشم! البته تقصير منم نبود. متين بد عادتم كرده بود، يا اصلا توقعي نداشت يا اگرم پيش هم بوديم معمولا خودش يه چيزي سر هم بندي مي كرد و مواقع ديگه هم رستورانهاي شهر به دادمون مي رسيدن! غذارو كشيدم و با باربد مشغول شديم كه يادم افتاد براش نون داغ نكردم. اگه دو تا بشقابم پلو مي خورد باز بايد نون مي خورد باهاش و البته تينا هم هميشه ازين موضوع شاكي بود و سر هر وعده كلي گيس و گيس كشي مي كردن! پاشدم نون براش تست كنم كه تستر يه كم اتصالي كرد و وقتي خواستم از برق بكشمش يهو جرقه زد و يه لحظه احساس كردم يه ذره برق گرفتم! (البته ولتاژ برق اينجا 110 ه) باربد پريد تو آشپزخونه و كشيدم عقب و با وحشت نگام كرد! ديونه فكر كرده بود مي خواستم خودكشي كنم! وقتي فهميد اتفاقي بوده دادش رفت هوا كه: - تو چته امروز! اون از صبح كه نزديك بود منو بكشي، اينم از الان كه داشتي خودتو به كشتن مي دادي! خدا سوميشو به خير كنه! با خنده گفتم: - خيالت جمع، سوميش به خير شد! بعدم براش ماجراي صبحو با پسر ايرانيه تو ايستگاه اتوبوس تعريف كردم، كلي خنديد و هي مي گفت " تو كرم ه مردم آزاري داري!" بعدم اخماشو كشيد تو هم و با صداي كلفت و به شوخي گفت: - اگه خواست پاشو از گليمش دارزتر كنه و بياد طرف آبجيه ما، بگو بيام نفسشو ببرما! - خب حالا بذار اونايي كه كشتيشون شب هفتشون بگذره بعد برو سراغ اين يكي!
بعد از شام باربد رفت پايين خونه ي خودشو منم داشتم درس مي خوندم كه يه اس ام اس برام اومد. تنها دوستم كه شماره تلفنم رو داشت و باهاش يه ارتباط ه كمي داشتم، يه دختره فرانسوي الاصل به اسم ه اليزابت بود. موبايلو برداشتم و خوندم، ديدم نوشته همايش ه فردا رو يادم نره و حتما سر وقت خودمو برسونم. هرچي سعي كرده بودم از زيرش در برم نذاشته بود و زورم كرده بود كه بايد برم. اصلا اسم و موضوع همايشش برام خنده دار بود، چه برسه به شركت كردن توش! دو تا دانشگاه بزرگ شهر، كه يكيشم دانشگاه ما بود، دانشجوهاشون يه مراسمي تشكيل داده بودن به نام " به دنبال عشق" يا يه همچين چيزايي(دقيق يادم نيست)! اونم به خاطر نزديكي به روز ولنتاين. دستورالعملشم به اين شكل بود كه هركسي مي رفت و اگر به دنبال يك پارتنر مي گشت، خيلي رك و صادقانه جلوي همه، مشخصات فرد مورد نظرشو مي گفت و اگر كسي با اون مشخضات توي جمع حضور داشت، پا مي شد مي رفت جلو و خودشو معرفي مي كرد. البته بيشترش جنبه ي سرگرمي و به اصطلاح "fun" داشت، اما خوب كسايي هم بودن كه اين مدلي عشقشونو پيدا كرده بودن! اليزابت هم چند وقتي بود كه از يه نفر خوشش اومده بود و چون ديده بود طرف پا جلو نمي ذاره، مي خواست فردا بره روي سن و از يارو خواستگاري كنه! به منم گفته بود بايد برم كه اعتماد به نفسش بره بالا! جالبيش اينجا بود كه اليزابت هيچ چيزه خاصي راجع به پسره نمي دونست و فقط از چهره و دوسه تا برخورد كوتاهي كه تو كلاساشون باهم داشتن خوشش اومده بود. چند تا اس ام اس ديگه زد كه "هنوز چيزي براي اضافه كردن به مشخصاته طرف به ذهنت نرسيده؟ " منم گفتم نه! هميشه از خنگيش خنده ام مي گفت! هي بهش مي گفتم" بابا من كه اين پسر و نديدم كه بخوام كمكت كنم تو شرح مشخصاتش، بعدم شايد طرف خودش با يكي باشه، بيخيال سر جدت!" به خرجش نمي رفت كه نمي رفت! موقع خواب احساس مي كردم ديگه كوپنم براي فكر كردن به گذشته براي اونروز پر شده و سعي مي كردم به زور خودمو بخوابونم كه باز نرم تو فكر و خيال! از بچگي همينطور بودم. هميشه چيزي رو كه دوست داشتم و مي رسيد به وسطاش، سعي مي كردم ذره ذره ادامه اش بدم كه ديرتر تموم بشه! در مورد مرور خاطرات هم همين حالتو داشتم و دلم نمي خواست به اين زوديا تمومش كنم. دفعه هاي قبل كه با هر دفعه مرور كردنشون حالم بد شده بود و اينقدر از خودم و دنيا بريده بودم كه فكر مي كردم حتما رواني مي شم. هر دفعه هم سوالاي بيشتري تو ذهنم تلنبار مي شد و "چرا" ي بزرگتري جلوي چشمم نقش مي بست. = = = = = = = حدود يه ربعي مي شد كه تو سرما منتظر اليزابت وايساده بودم. حسابي از دستش عصباني شده بودم و يه سره داشتم با خودم غر مي زدم كه از دور سر و كله اش پيدا شد. كلي عذرخواهي كرد و گفت كه داشته تاحالا دنبال دستكشش مي گشته! هرچي بهش گفتم "حالا كه تقريبا نيم ساعت اوله برنامه گذشته بيا توام از خيرش بگذر" راضي نشد. وقتي وارد سالن شديم يه پسر سياه پوست رفته بود بالا و داشت به شوخي اندازه ي دور كمر و باسن و سينه ي دختر مورد علاقشو مي گفت و پسراي ديگه هم هي براش هورا مي كشيدن و سوت مي زدن! يه چند نفريم تو صف وايساده بودن كه نوبتشون بشه و برن بالا. همين جوري كه آروم آروم داشتيم از كنار رديف صندليا رد مي شديم تا يه جاي خالي پيدا كنيم ديدم همون پسر ايراني ديروزيه هم تو صفه و داره با خنده ما دوتا رو نگاه مي كنه. وقتي ديد نگاهم افتاده بهش سرشو تكون داد كه يهو اليزابت با هيجان هرچه تمامتر بازومو كشيد و آروم گفت : - وااااااااي ببين اوناهاش. هموني كه برامون سر تكون داد. بعدم شروع كرد تند تند سر و كله اشو تكون دادن كه مثلا جواب طرفو بده! با تعجب نگاش كردم گفتم : -چي؟؟ تو ازين پسر خل و چله خوشت اومده؟ ديونه شدي؟ همينجور كه داشت قند تو دلش آب مي شد چپ چپ نگام كرد گفت: - مگه چشه؟ بيشتر دختراي كلاس ازش خوششون مياد! - مي دوني ايرانيه؟؟؟ ايندفعه اون با چشاي گشاد شده برگشت طرف منو گفت: - شوخي مي كني؟؟ اما به من گفته بود اهل روسيه اس! اسمشم " nick" ه. در حيني كه ما مشغول جر و بحث بوديم و منم قاطي كرده بودم كه جريان از چه قراره nick رفت بالا و شروع كرد به گفتن يه سري چرت و پرت و خندوندن ملت. بعدم براي خوندن مشخصات ه دختر آرزوهاش يه ليست بلند بالا از تو جيبش دراورد كه همونم كلي باعث خنده ي همه شد ! اليزابت كه داشت پس مي افتاد و خودشو ول كرده بود رو من هي مي گفت " دعا كن مشخصاتش با من جور باشه!" با حرص هلش دادم عقب و گفتم: - چته بابا! انگار پرنس ادوارد مي خواد ازش خواستگاري كنه! ايني كه من مي بينم و با توجه به چيزايي كه تو ازش گفتي به درد دوستي نمي خوره. هنوز مليتش مشخص نيست! جه برسه به بقيه ي چيزاش! - ولي من ازش خوشم اومده! - بس كه خري! اينو گفتم و رومو اونور كردم. nick بعد از گفتن ه يه سري خصوصيات اخلاقي رسيد به خصوصات ظاهري كه هرچي بيشتر مي رفت جلو بيشتر مي ديدم اينايي كه داره مي گه با منم مچ مي شه! اما خدارو شكر مي كردم كه خيلياي ديگه هم تو جمع پيدا مي شدن كه همچين خصوصيات ظاهري داشته باشن و با خيال راحت نشسته بودم سر جام. اليزابتم حسابي حالش گرفته شده بود و با اخم نشسشته بود. نگاش مي كردم خنده ام مي گرفت! از رفتن روي سن پشيمون شده بود و همچين قيافه اش تو هم بود كه انگار يه شكست عشقي ه سخت خورده بود! خصوصا كه مي ديد يه سري دختر با مشخصات مربوطه پاشدن رفتن جلو و دارن با nick دل مي دن قلوه مي گيرن. چند نفر ديگه ام رفتن بالا و حرفاشونو زدن كه مدير برنامه اومد به همه اطلاع داد يه گروه موزيك مي خواد بياد و آهنگاي مخصوص ولنتاينو بزنن و بخونن. اولين آهنگي كه زدن تقريبا معروفترين آهنگي بود كه هميشه تو اين روز تو تلويزيون و راديو پخش مي كنن و يه تم ه فوق العاده آروم و عاشقانه داره. اونا مي زدن و همه باهاشون مي خوندن. منم تكيه داده بودم به صندليمو چشمامو بسته بودم . دلم مي خواست باز پرتاب شم به گذشته ....
اونروز قرار بود برم خونه ي متين كه شيريني ه قبوليش تو كنكور فوق ليسانسو بهم بده. حسابي خوشحال بود و منم از خوشحاليش از ته دل براش ذوق مي كردم. تازه فهميده بودم معنيه اينكه مي گن وقتي يكيو دوست داري همه ي شاديها و خوبي هاي دنيارو براش مي خواي يعني چي. ديگه حاضر نبودم كوچكترين ناراحتي براش پيش بيارم و دلم مي خواست تا اونجايي كه مي شه عشق و احساسمو بهش نشون بدم. خودمم باورم نمي شد من همون كتايون ه بي احساس و خشك گذشته هستم! هي مي رفتم خودمو تو آينه نگاه مي كردم " اين تويي؟؟؟ خودتي كتي؟ " ولي تنها جوابي كه براي تعجبم داشتم يك كلمه بود. " متين و عشقش". متين اينقدر خوب و صبور بود كه تمام ناسازگاريها و كج خلقياي منو تحمل كرده بود و اينقدر صبر كرده بود تا منو انداخته بود به دام يا به قول خودش تصاحبم كرده بود! درو كه باز كرد پريدم تو بغلش و تند تند صورت و لبشو بوس مي كردم. اونم در حالي كه از شيرجه اي كه من تو بعلش زده بودم داشت تلو تلو مي خورد و مي خنديد هي مي گفت" بابا كتي جان آروم. خفم كردي! " اما من گوشم بدهكار نبود و اينقدر تف ماليش كردم كه اونم براي تلافي همچين تو بغلش فشارم داد كه دادم درومد و دست از بوس كردنش ورداشتم. همينجوري كه تو بغلش بودم رفت طرف كاناپه و انداختم اون رو، دندوناشو مثل خون آشاما داد بيرون و انگشتاي دستشو خم كرد و گردنشو يه وري گرفت اومد طرفم گفت "حالا خودم بوست مي كنم!" بعدشم سرشو اورد پايين و از همون اول همچين لبمو گاز گرفت و مك زد كه انگار تاحالا تو قرنطينه بوده! هي سرشو به تنم فشار مي داد و همه جامو از رو لباس بوس مي كرد و قلقلك مي داد. منم كه از قلقلكاش غش كرده بودم از خنده ، دست و پا مي زدم كه ولم كنه. بعد ازينكه حسابي كرمشو ريخت و خالي شد و منم بس كه خنديده بودم دل و روده ام بهم پيچيده بود، رضايت داد و از روم رفت كنار. پاشد چند قدم رفت عقب اما باز برگشت و خواست بياد طرفم كه همونجور كه يه وري افتاده بودم رو كاناپه دست و پامو اوردم بالا و جلوم گارد گرفتم، جيغ زدم و تهديدش كردم " اگه بياي جلو يه لقد مي زنم به وسط پات و گازت مي گيرم!" با خنده دستاشو به علامت تسليم برد بالا و در حالي كه داشت مي رفت طرف آشپزخونه گفت " قبلنا رام تر بوديا عروسك!" كفشمو از پام در اوردم و پرت كرد طرفش كه جا خالي داد و در رفت پشت اپن آشپزخونه سنگر گرفت! عين يه پسر بچه ي شر و شيطون از خوشحاليش ورجه وورجه مي كرد و مي پريد بالا پايين! از كاراش خنده ام مي گفت. - آقاي مهندس، پس كو اين شيرينيت؟ زود باش ديگه بابا. - الساعه ميارم خدمتتون بانو. چند لحظه تامل بفرماييد. از تو فريزر يه كيك بستني دراورد و شروع كرد به بريدنش. همونجور كه سرش پايين بود با يه خنده ي زير لبي گفت: - كتي مي خواستم يه معما بپرسم ازت؟ - بپرس. - خوب دقت كن درست جواب بديا! ببين اگه سه تا دختر تو يه بستني فروشي سر يه ميز نشسته باشن، يكيشون بستنيشو ليس بزنه، يكيشون مك بزنه، اون يكيم گاز بگيره، به نظر تو كدومشون ازدواج كردن؟ با خنده گفتم: - تو معماهاتم به آدميزاد نمي ره ها! - حالا ديگه، فقط درست فكر كن كه جواب غلط ندي بيفتي تو دردسر! مي دونستم هرچي بگم بالاخره ميندازتم تو تله! دلو زدم به دريا و گفتم : - خوب به نظر من هر سه تاشون يه شوهر دارن! با تعجب پرسيد: - چطور؟؟؟ - خب براي اينكه اين سه تا كار مكمله همن ديگه! يهو انگار كه تازه دوزاريش افتاده باشه زد زير خنده، اينقدر بلند بلند مي خنديد كه گفتم الان خفه مي شه! بعد از چند لحظه كه نفسش اومد سرجاش سرشو بالا كرد گفت: - خوشم اومد! خيلي جواب باحالي دادي. از طرز فكرت خوشم اومد! فقط بپا تو يه وقت گاز نگيريا! همون مك و ليس كافيه! با خنده سرمو انداختم پايين و به روي خودم نيوردم كه چي داره مي گه. مي دونستم اينجوري حرف زده كه عكس العمل منو ببينه! با دوتا بشقاب اومد نشست بغل دستمو گفت " اينم شيريني، بفرماييد ميل كنيد". بعدم كمر منو گرفت كشيد طرف خودشو تقريبا نشوندم رو پاش و بشقابمو داد دستم. يه تيكه بريدم گذاشتم دهنم، احساس مي كردم تاحالا كيك بستني به اون خوشمزگي نخورده بودم! اونم دستشو گذاشته بود پشت كمرم كه از تاپم اومده بود بيرون و داشت آروم كمرمو نوازش مي كرد. - متين، چرا خودت نمي خوري؟ - اتفاقا اينجوري كه تو مي خوري خيلي هوس كردم! - ئه، خوب بيا بخور ديگه. دولا شدم بشقابشو از رو ميز بدم بهش كه كمرمو سفت نگه داشت و نذاشت برم جلو. - اونو نمي خوام كه! همينيو كه داري مي خوري مي خوام، خودتم بايد بدي بهم. با شيطوني نگاش كردم و با چنگال خودم يه تيكه بريدم بردم نزديك دهنش: - بفرماييد شادوماد! - اين مدلي نه! يه جور ديگه! - ئه متين، اذيت نكن، يه جور ديگه چيه. اونجوري كثيف كاري و دهني مي شه بابا! - بهتر، منم مي خوام دهنيه تو باشه ديگه! زود باش ، مي چلونمتا! خنده ام گرفته بود از دستش. يه تيكه گذاشتم دهنمو و بدون اينكه بجوئمش صورتمو بردم نزديك صورتش. اونم لباشو اورد جلو و فوري زبونشو كرد تو دهنمو همشو كشيد از دهنم بيرون، چشاشو بست و شروع كرد به جويدن. - ديوونه! - حرف اضافه بزني چلونده شديا! بدو يه قاچ ديگه.
ايندفعه ديگه خودمم خوشم اومده بود، يه تيكه ديگه گذاشتم دهنمو و وقتي لبامو چسبودنم به لبش سعي كردم نذارم با زبونش از دهنم كيكو بكشه بيرون. داشتيم اون تو با زبونامون كشتي مي گرفتيم! هم خنده امون گرفته بود هم از بوسيدن هم عقب نمي مونديم. متين كه همچين هر تيكه ي كيكو مي قاپيد و فوري قورت مي داد كه جا براي زبون من باز بشه، كه ازش عقب مي موندم! تو اين وسط دستاشم كه پشتم بودن بيكار نبودن و از زير تاپم برده بود بالا و هي پشتمو ميماليد و كم كم رفته بود سراغ بند سوتينم. اينقدر لباي همو مك زديم و زبون همو خورديم كه خسته شديم. هلم داد عقب و خيلي عميق تو چشمام نگاه كرد. انگار مي خواست ببينه وقتش رسيده يا نه؟! احساس مي كردم هنوز 100% مطمئن نيست به خاطر همين با همه ي احساسم جواب نگاهشو دادم و بهش لبخند زدم. اونم انگار راحت تر از هميشه جوابشو گرفت، اول پيشونيمو بوسيد و بعدم رو دستاش بلندم كرد بردم به سمت اتاق خوابش. نشست رو تخت و دستشو آروم گذاشت وسط پامو از بالا هم شروع كرد به بوسيدن گردنم. كم كم بدنم داشت داغ مي شد و متينم كه اينو احساس كرده بود پاشد و پيرهنشو از تنش دراورد و دوباره نشست رو تخت. دست برد طرف سينه هام و شروع كرد به ماليدن، چون از قبل هم سوتينمو باز كرده بود راحت مي تونست به كارش ادامه بده. منم چشمامو بسته بودم و آروم داشتم نفس مي كشيدم. كم كم دستشو برد زير تاپمو رسوند به سينه هام، دستاش گرم بودن، اما نه به داغيه بدن من. يه كم كه ماليد سريع تاپ و سوتينمو در اورد و يهو حمله ور شد روم. خوابوندم رو تخت و با يه دستش يه سينمو گرفت و دهنشم گذاشت رو اون يكي. از همون اول تند تند مك مي زد و با دندوناش نوك سينمو مي كشيد كه صدام در اومده بود. همچين مي خورد كه مي ترسيدم كنده شه! منم از لذت و شهوت آروم آه مي كشيدم كه بعد از چند دقيقه پاشد و شلوار منو خودشو دروارد. براي اولين بار داشتم با شرت مي ديدمش. كيرش باد كرده بود و خصوصا چون شرتشم تنگ بود بيشتر زده بود بيرون. بي اختيار يه لحظه دستمو بردم بالا و از رو شرت كيرشو لمس كردم ولي نذاشت به كارم ادامه بدم و دوباره خوابوندم. يه كم از رو شرت كسمو ماليد و لبامو خورد تا اينكه شرتمو از پام دراورد. يه كم اضطراب داشتم اونم به خاطر اينكه نمي دونستم دقيقا قراره چه اتفاقي بيفته و مي خواد چيكار كنه، اما هر چي بود، از كاري كه مي كردم مطمئن بودم و با رضايت كامل خودمو در اختيارش گذاشته بودم. سرشو برد پايين، مثل دفعه ي قبل اول بالاي كسمو بوسيد و بعد نوك زبونشو از بالا تا پايين خيلي آروم كشيد. يه آه بلند كشيدم و اونم تمام دهنشو باز كرد و يا فشار شروع كرد مكيدن. چوچولمو مي مكيد و زبونشو مي كرد تو و محكم ضربه مي زد. منم به خودم مي پيچيدم و صدام از قبل بلندتر شده بود و ناخوداگاه سرشو بيشتر به خودم فشار مي دادم. لحظه ي آخر دستشو گذاشت بالاي كسمو تند تند ماليد و زبونشم تا اونجايي كه مي تونست مي كرد تو و چند تا ضربه ي محكم زد و با دندوناش چوچلمو گرفت و كشيد كه همزمان ارضا شدم و بي حال افتادم. پاشد رفت صورتشو شست و برگشت. با لبخند نگام مي كرد. همون لحظه احساس كردم بيشتر از هميشه دوسش دارم و بايد يه جوري نشونش بدم. تو چشماش هنوزم رگه هايي از شك بود. نگاش كردم و با چشمك گفتم: - منتظر بقيه اشم! - مطمئني كتي؟ - اوهوم، زود باش. دولا شد و يه بار ديگه خيلي عميق بوسم كرد و در گوشم گفت: - پس با دوران دوشيزگي خداحافظي كن عشق من. چشمامو بستمو سرمو تكون دادم. رفت پايين نشست بين پام. نمي دونستم چه جوري مي خواد پردمو پاره كنه، اما ترجيح مي دادم حرفي نزنم و بهش اطمينان كنم. تنها ترسي كه داشتم به خاطر دردش بود وگرنه هر لحظه مطمئن تر مي شدم كه دارم كار درستي مي كنم. اول دستشو گذاشت رو كسمو دوباره يه كم ماليد و سرشو برد پايين و يه كم اطرافشو ليس زد و مكيد تا دوباره تحريك شه، انگشتشو مي چرخوند و اروم ضربه مي زد. وقتي فهميد به حد كافي تحريك شدم، انگشت اشاره اشو آروم كرد تو، يهو خودمو سفت كردم و اونم كه انگار فهميده بود دستشو كشيد عقب گفت" نترس عزيزكم" . با اون يكي دستش دستمو سفت گرفت و دوباره انگشتشو فرو كرد تو. يه لحظه يه درد گذرا احساس كردم كه گفت "رسيدم بهش، حاضري؟" سرمو تكون دادم و پلكامو رو هم فشار دادم كه سريع دوتا انگشتشو برد جلو و يه درد شديد پيچيد تو پايين تنه ام و انگار يه چيزي زير دلم خالي شد، ولي انقدر سريع انجام داد كه فقط يه جيغ كوتاه تونستم بكشم. نفسمو كه تو سينه ام حبس كرده بودم ول كردم و سرمو گذاشتم رو بالش. اومد بالا و كشيدم تو بغلش و سفت فشارم داد. تو چشماش كه نگاه كردم يه لحظه برق اشك و خوشحالي رو ديدم،دستمو بوسيد و اروم گفت" ديگه مال خود خودمي". سرمو بلند كردم به جاي لكه ي خون رو روتختي نگاه كردم، احساس مي كردم از هميشه خوشحالتر و راضي ترم و ديگه آغوش متين برام يه حس و حال ديگه داشت. زير گردنشو بوس كردم و با خنده گفتم: - بخواب كه ايندقعه من مي خوام به حسابت برسم . - كتي اگر دوست نداري مجبور نيستيا. يه بوس هوايي براش فرستادم گفتم: - حالا بذار دفعه ي اولو امتحان كنم تا دفعه هاي بعد. - فقط تورو امواتت يه وقت گاز نگيريا! با خنده گفتم: - بخواب بچه، اينقده حرف نزن. اولش دستمو گذاشتم رو شورتشو يه فشار دادم، فكركردم الانه كه بتركه! اينقدر كه باد كرده بود و بزرگ شده بود. آروم شرتشو كشيدم پايين و كيرشو براي اولين بار ديدم. احساس كردم از فشاري كه بهش اومده و تاحالا خودشو نگه داشته، كيرش بيش اندازه بزرگ شده. اول خيلي آروم گرفتمش تو دستمو يه كم ماساژش دادم، دستمو مشت كرده بودم دورش و عقب جلو مي بردم. بعد سرمو دولا كردم از كنار بيضه هاش تا نوك كيرش با نوك زبونم يه ليس زدم كه يهو متين يه آه كشيد و خودشو شل كرد. ديدم بيشتر ازين انصاف نيست معطلش كنم و دهنمو باز كردم و تا اونجايي كه مي شد كردمش تو، لبامو دورش سفت كرده بودم و زبونمو مي چرخوندم دورش و همزمان مك هم مي زدم. كم كم دستامم وارد عمل كردم و بيضه ها و ته كيرشو مي ماليدم. آروم آروم سرعتمو تند تر مي كردم و سعي مي كردم محكمتر مك بزنمش. فقط يكي دوبار تونستم همشو تا ته فرو كنم تو حلقم و با كف دستمم بيضه هاشو تند تند مي ماليدم. وقتي حسابي خيس و سفت شد رفتم پايين تر و بيضه هاشم چندبار ليس زدم و باز با دستم از بالا كيرشو مي ماليدم كه پاشد و بازوهامو گرفت گفت "بسه تا نكشتيم!" دراز كشيدم و اومد روم و پاهامو داد بالا، نوك كيرشو گذاشت دم كسم و اروم اروم كرد تو. خودم احساس مي كردم ديواره ي واژنم داره كش مياد و باز مي شه، متينم مجبور بود به خاطر تنگيش فشار بيشتري بياره كه باعث مي شد بيشتر دردم بگيره. چشامو محكم فشار مي دادم رو هم و لبامو گاز مي گرفتم كه زيادي جيغ نكشم، تا وسطاش كرده بود تو كه يهو با قدرت نصف بقيه اشو فرو كرد و بالاخره جيغم رفت هوا. ولي ديگه اعتنايي نكرد و شروع كرد به عقب جلو كردن. دردم كمتر شده بود و داشتم كم كم لذت مي بردم. متينم هر لحظه سرعتشو بيشتر مي كرد و محكمتر خودشو مي كوبيد به من. مچ پاهامو اورد بالا و انگار با ديدن ناخوناي مانيكور شده ام بيشتر تحريك شد كه سرعتشو بيشتر كرد و همونجوري كف پامم چند بار بوسيد. ديگه جفتمون با صداي بلند داشتيم آه و ناله مي كرديم و تو حال و هواي خودمون نبوديم. چند بار ديگه محكم كيرشو ته كسم كوبيد كه با تمام وجود لرزيدم و بلند تر از قبل يه جيغ كشيدم و ارضا شدم، متينم همون موقع مچ پاهامو سفت فشار داد و يكم بدنمو كشيد به طرف بالا و يه بار ديگه محكم بيضه هاشو كوبيد بهم كه كيرشو در اورد و خودشو خالي كرد روم. تمام آبشو خالي كرد رو شكم و سينه هام و بعدم بي حال افتاد كنارم.
چشماي جفتمون خمار شده بود و نفس نفس مي زديم. خودمو تكون دادم و دستاشو باز كردم رفتم تو بغلش و چسبيدم بهش. با تماس بدناي لختمون يه احساس لذت بخش بهم دست داد. صورتمو مي ماليدم به قفسه ي سينه ي عضلانيش و با بوي ادكلنش تمام ريه امو پر مي كردم. كم كم حالش جا اومد و چشماش باز شد و بهم خنديد. پاشديم با هم رفتيم تو حموم و يه كم همو شستيم، وقتي زير دوش آب گرم وايساده بوديم ديگه از شهوت خبري نبود و فقط از يكي شدن جسمامون داشتيم لذت مي برديم. متين از پشت چسبيده بود بهم و دستاشو دورم حلقه كرده بود و سرشو گذاشته بود رو شونم. احساس مي كردم آب گرم داره هرچي بدي تو ذهن و فكرمه مي شوره و از بين مي بره. وقتي اون حوله ي سفيد صورتي خوشگلو كه مي گفت از خيلي وقت پيش براي همچين موقعي برام خريده رو داشت مي پيچيد دورم، تو چشام نگاه كرده بود و گفته بود " مرسي كتايون گلم"، اون لحظه بود كه با تمام وجود احساس كردم بهترين كار دنيا رو انجام دادم*.....- كتي؟؟ كتي؟ چي شده؟ از تكونايي كه اليزابت داشت مي داد، چشمامو به زور برگردوندم طرفشو هاج و واج نگاش كردم. - چيه؟؟ چيزي شده؟ - من از تو بايد بپرسم چي شده! يه ربعه به رو به روت خيره شدي و حتي پلكم نمي زني! اركستر هفت تا آهنگ زد، فكر نكنم حتي يه دونشم شنيده باشي! تازه يادم افتاد كجام و تو چه شرايطيم. ديدم همه ايستادن و دارن گروه اركستر رو تشويق مي كنن. اليزابت راست مي گفت، به جز همون آهنگ اول كه منو پرتاب كرده بود به گذشته هيچي ديگه نشنيده بودم. با گيجي از جام پاشدم " تو با ذهن و فكر من چيكار كردي پسر؟" دستمو كردم تو موهامو دادمشون عقب. ولي مثل هميشه بي فايده بود و دوباره ريخت تو صورتم. اينقدر بلند شده بود كه كه احساس مي كردم رو سرم سنگيني مي كنه. خيلي وقت بود كوتاشون نكرده بودم. از وقتي متين گفته بود" حيف اين آبشار طلايي نيست؟!" ديگه دلم نيومده بود دست بزنم بهشون، حتي بعد از..... اليزابت بازومو گرفت و گفت: - خوبي؟ - آره، نگران نباش. - به چي اينقدر عميق فكر مي كردي؟ يه لحظه ترسيدم. - هيچي، چيز مهمي نبود. يهو انگار يه صدايي تو سرم داد زد " چيز مهمي نبود؟ تمام عشق و زندگيت چيز مهمي نبود؟؟؟ تو روح آدم دروغگو!" برنامه تموم شده بود و همه داشتن متفرق مي شدن كه يكي از دوستاي اليزابت با يه حالت عصبي و دلخور نزديك شد و بهش گفت: - اون پسر اسپانيش رو ديدي چه جوري رفت رو سن و همه ي دخترا رو دور خودش جمع كرد؟ من ه احمقو بگو كه فكر مي كردم از من خوشش مياد! يهو اليزابت با جيغ و چشماي گرد شده گفت: - چي؟؟ به تو گفته اسپانيشه؟؟!!! عجب آشغاليه! منم با شنيدن حرفاشون يهو نا خوداگاه و زير لب با خودم گفتم " تو روح آدم دروغگو!!!!" اون دوتا برگشتن و با تعجب نگام كردن و اليزابتم با عصبانيت به دختره گفت " دوست من حالش خوب نيست و ما بايد بريم" بعدم دست منو كشوند و دنبال خودش برد. همينجوري لباشو مي جويد و داشت حرص مي خورد. آخر سرم طاقت نيورد و گفت:- كتي؟ مگه تو نگفتي اين پسره ايرانيه؟ - عزيزم من كه شناسنامه اشو نديدم، همشم يه برخورد داشم باهاش! اما جوري فارسي حرف مي زد كه نمي شه گفت يه خارجيه كه فارسي رو ياد گرفته، به خاطر همين مي گم ايرانيه. - خيلي از دستش عصبانيم. چه طور تونسته اين همه دروغ بگه ؟ به هركي خودشو يه جور معرفي كرده، تو مي گي ايرانيه، به من گفته روسيه به اين دوستمم گفته اسپانيشه! - حالا مال هر جايي كه هست، چه فرقي مي كنه؟ من كه از اولش بهت گفتم بي خيالش بشو آدم حسابي نيست. - اصلا مي دوني چيه؟ به نظرم تو راست مي گي و ايرانيه، حالام چون هموطنه توئه بايد بري حالشو بگيري كه اينجوري هويت مليتونو زير سوال نبره! - چي مي گي تو؟ به من چه! بعدم ما ايرانيا اصلا عادت نداريم حال همو بگيريم! ( خودم ازين حرفم خنده ام گرفت!) - حالا از فردا همه تو دانشگاه مي گن ايرانيا دروغگوئنا! مثلا مي خواست با اين كلك بچه گانه منو ترغيب كنه برم حال پسره رو بگيرم! يه دونه ازون چشم غره هاي معروفم بهش رفتم و اونم ديگه ساكت شد و حرفي نزد. يه نيشخند زدم و با خودم فكر كردم " اگرم اين حرفو بزنن خيليم بي راه نگفتن! ايرانيا ازين مارمولك بازيا بلدن!" بعد از چند دقيقه باز يه نگاهي كرد و با قيافه ي مظلوم گفت : - كتي خواهش مي كنم. خيلي دلم مي خواد يه جوري حالشو بگيريم! سرمو تكون دادم و گفتم: - حالا بذار ببينيم چي مي شه. ديگه ام دور برش نريا.
با چند تا از دوستامون ايستاده بوديم و داشتيم تو سالن اصلي دانشگاه صحبت مي كرديم كه اليزابت يه سقرمه زد تو پهلوم و با چشماش به رو به رو اشاره كردكه ديدم همون پسره داره به جمع ما نزديك مي شه. رومو كردم اونور و با بي تفاوتي به حرفم ادامه دادم كه رسيد بهمون. ازون آدمايي بود كه به محض وارد شدن تو يه جمع حواس همه رو به خودش جمع مي كرد و يه سره هم جفنگ به هم مي بافت و بقيه و به خصوص دخترا از حرفاش غش و ريسه مي رفتن! تك تك به همه سلام كرد و با چند تا از دخترا هم روبوسي كرد و يه كمم انگولكشون كرد! اليزابت همين جور داشت حرص مي خورد و طبق عادتش لبشو مي جوييد. به ما كه رسيد اول با اليزابت دست داد و يه سخنراني طولاني در جهت بيشتر بردن ه دل ه دختر بيچاره تحويلش داد! ولي مي دونستم كه اليزابت ديگه خرش نمي شه و خيالم ازين بابت راحت بود. آخر از همه روشو كرد به من و دستشو اورد جلو به فارسي گفت: - سلام عرض مي كنم. خوشحالم كه دوباره و در شرايط بهتري دارم مي بينمتون. اميدوارم منو بخشيده باشين به خاطر سوتفاهم پريروز. يه نگاه سرد بهش كردم و گفتم: - كدوم اتفاق منظورتونه؟ يادم نمياد. - منظورم اون اتفاق تو ايستگاه اوتوبوس بود. - آهان! من فكر كردم به خاطر حضورتون عذر خواهي كردين! به هر حال اصلا مهم نيست و منم فراموشش كردم. بعدم بدون اينكه باهاش دست بدم رومو اونور كردم. دوباره گفت: - لطف فرمودين. بنده نيكان – خ- هستم و از آشنايي باهاتون خوشبختم. "پس همون! اسم آقا نيكان ه كه خودشو به همه با اسم نيك معرفي كرده!" يه پوزخند زدمو رومو كردم اونور، اونم ديگه چيزي نگفت و مشغول ه دل و قلوه دادن با دختراي ديگه شد. با همه خيلي راحت و صميمي برخورد مي كرد و جوري بود كه انگار سالهاست باهاشو آشنائه! تا حواسش پرت شد اليزابت در حالي كه معلوم بود داره از فضولي ميميره زير گوشم پچ پچ كرد "چي مي گفت؟؟ بدو بگو ببينم" سعي كردم تو يه جمله براش بگم تا دست از سرم برداره! بعدم اضافه كردم كه اسم و فاميلشم جزو اسامي ه اصيل ايرانيه. ديگه اليزابت رو پاش بند نبود و داشت منفجر مي شد. داشتم مي گفتم چند لحظه ديگه صبر كنه كه باهم بريم كه نيكان دوباره برگشت طرف ما و بدون اينكه به من نگاه كنه گفت: - اليزابت عزيز، مي تونم چند لحظه خصوصي وقتتو بگيرم؟ اليزابتم با حرص و عين بچه ها گفت: - نه خير! هر كاري دارين همينجا بگين. يهو حالتش عوض شد و قيافه ي پسراي خجالتي و كم رو رو به خودش گرفت و گفت: - راستش شما از رفتار و برخورداي من حتما فهميدين ... فهميدين كه... ازتون خوشم اومده! سرشو انداخت پايين و ادامه داد: - حالا مي خواستم اگه بشه... يعني اگه شما اجازه بديد... تو يه مهمونيه كوچولو كه آخر هفته من و چند تا از دوستاي نزديكم هستيم.. شمارو ... به پدرم معرفي كنم. با چشماي گشاد شده داشتم حرفاشو گوش مي دادم و درست لحظه اي كه منتظر بودم اليزابت يكي بكوبه تو سرش، يهو عين آدماي مسخ شده كه بالاي سرشون شكل يه قلب پيدا شده، گفت: - واي، شما منو غافلگير كردين! اصلا نمي دونم چي بگم! حتما! چرا كه نه!!! با ناباوري به اليزابت يه نگاه كردم اما ديدم فعلا اينقدر هيپنوتيزم شده كه اصلا تو باغ نيست! فقط تونستم فوري خودمو جمع و جور كنم و اون لبخند تصنعي و بي تفاوت هميشگيمو دوباره اوردم رو لبم. نيكان هم با خوشحالي سرشو اورد بالا و گفت: - واااي خداي من! خيلي ممنون. امروز بهترين روز زندگيه منه! امسال براي من واقعي ترين ولنتاينه! ممنون اليزابت عزيزم! ديگه بيشتر ازين مزاحمت نمي شم، مثل اينكه مي خواستين برين. شب باهات تماس مي گيرم. بعدم يه بوس با دستش فرستاد و رفت! اليزابت همينجور مات وايساده بود و هنوز داشت نگاش مي كرد. رومو كردم بهشو با عصبانيت گفتم: - واقعا كه احمقي ليز! بعدم رامو كشيدم رفتم طرف در خروجي. چند قدم بيشتر نرفته بودم كه صداي اليزابتو از پشت سرم شنيدم كه هي صدام مي كرد و مي گفت وايسم. منم محل نمي ذاشتم و مي رفتم. تا اينكه اينقدر اومد تا بهم رسيد و نگهم داشت. بس كه دوئيده بود نفسش بالا نميومد! گفتم: - چيكارم داري؟ - صبر كن برات توضيح بدم. - ديگه چيو مي خواي توضيح بدي؟ بيشترين حماقتو كردي. يعني نفهميدي داشت مسخره ات مي كرد؟ - چرا، فهميدم. اينقدرم خنگ نيستم! تو دلم گفتم آره ارواح عمه ات! تو كه اصلا خنگ نيستي! - پس چرا دعوتشو قبول كردي؟ - براي اينكه يه جوري حالشو بگيرم. توام بايد كمكم كني كتي. - چي؟ تو ديوونه اي! كمكت كنم حالشو بگيري؟ من هيچ كمكي از دستم بر نمياد. دوباره خواستم راه بيفتم كه بازومو گرفت گفت: - كتي! قول دادي. خواهش مي كنم. يه نگاهي بهش كردم و از سر ناچاري سرمو تكون دادم گفتم: - حالا تا ببينم، اما رو من حساب نكن.....دو روز مونده بود به مهمونيه نيكان و من هنوز فكري براي گرفتن حالش نكرده بودم! كلا مغزم بلاك شده بود و فكرم كار نمي كرد. ازونورم اليزابت مدام زنگ مي زد هر 10 دقيقه يه بار مي پرسيد چيزي به فكرم رسيده يا نه! هر چي مي گفتم" اينقدر منو تلفن پيچ نكن و اگر فكري به ذهنم رسيد خبرت مي كنم " گوشش بدهكار نبود! گاهيم خودش يه فكراي احمقانه مي رسيد به ذهنش و موجب خنده و تفريحم مي شد. اصلا نمي فهميدم اين همه اصرارش براي گرفتن ه حال اين پسر چي بود ولي ازونجايي كه خودمم دنبال كمي تحول و هيجان مي گشتم و بدمم نميومد حال اين بچه پرو رو بگيرم، تصميم گرفته بودم باهاش همكاري كنم بدون اينكه دليلشو بدونم. داشتم تو اينترنت مي چرخيدم و در حين سرچ كردن يه سري مقاله هم مي خوندم كه چند تا ازين پاپاپ هاي (popup) تبليغاتي باز شد. داشتم مي بستمشون كه ديدم يكيشون تبليغ فلش لايته. ( توضيح: Flesh Light همون آلت جنسي زنانه ي مصنوعي هست كه هر روزم مدلهاي جديدترشو با قابليت هاي بالاتر مي سازن! البته اين رو هم بايد بگم تا اونجايي كه شنيدم پزشكان معمولا استفاده ي زياد ازين وسايل رو توصيه نمي كنن و يه دانشجوي پزشكي به خود من گفته معمولا اين وسايل به آقايوني توصيه مي شه كه به نوعي مشكل تو ايجاد يه سكس كامل دارن و با استفاده ازين وسايل بهشون آموزش مي دن كه چطور اون مشكل رو برطرف كنن و تو محاورات هم به نام Male Sex Toy ازش نام برده مي شه.) يهو يه جرقه زد تو ذهنم و فوري با اليزابت تماس گرفتم. ازش پرسيدم مي خواد يه هديه اي هم براي اين پسره ببره يا نه؟ گفت آره و تصميم داره يه دسته گل ببره براش! گفتم بي خيال دسته گل بشه و بره براش يه Flesh Light بخره. كلي تعجب كرده بود و مي گفت براي چي همچين چيزي رو دارم پيشنهاد مي دم؟! - خنگ خدا، اين همون وسيله ي حالگيريه كه دنبالش بودي ديگه! - چي؟ شوخي مي كني؟ اينو كه من براش ببرم كليم خوشش مياد و ذوق زده مي شه!
براش توضيح دادم كه اگر همونجور كه اونروز گفته، پدرش هم تو مهموني حضور داشته باشه و جلوي باباهه بهش همچين چيزي بدي خيلي حالش گرفته مي شه! هرچند كه براي اليزابت درك همچين چيزي سخت بود و مي گفت اصلا به پدرش چه! اما قانعش كردم كه تو فرهنگ ما ايرانيا اين مسائل جلوي پدر مادرامون هنوز حل نشده و مثل شماها فكر نمي كنن! (البته هر چند كه خودمم اميدي به اين موضوع نداشتم و اصلا مطمئن بودم قضيه ي پدرش سركاريه، اما تنها فكري كه به نظرم رسيد همين بود و صد البته پيش خودم اعتراف كردم كه از فكراي خود اليزابت هم اين پشنهادم احمقانه تره!) فرداش رفت و از يه سكس شاپ وسيله ي مورد نظرو خريد. وقتي قيمتشو بهم گفت دود از كلم بلند شد! " طرف بره دختر كرايه كنه بياره ارزونتر در مياد كه!" به اليزابت گفتم چون فكرش از من بوده نصف پولشم من مي دم و اون خسيسم كلي ذوق زده شد! = = = = = = = دو سه روزي مي شد كه تينا برگشته بود و حسابي با باربد مشغول بودن. احساس مي كردم از لحظه لحظه ي با هم بودنشون استفاده مي كنن و من مثل يك الگوي شكست خورده جلوي چشمشونم و مي خوان جوري رفتار كنن كه بعدها هر اتفاقي افتاد مثل من حسرت نخورن و آرزو به دل نمونن. خيلي سعي مي كردن هر جا مي رن منم به زور با خودشون ببرن و تنهام نذارن، اما خودمو كه نمي تونستم گول بزنم. در ظاهر نشون مي دادم از ديدنشون كنار هم براشون خوشحالم اما تو دلم اشك مي ريختم و حتي بهشون غبطه مي خوردم! معمولا به بهانه ي اينكه " حالا تينا تازه برگشته و شما دو تا احتياج دارين باهم تنها باشين" قالشون مي ذاشتم و باهاشون نمي رفتم. اما اونشب( شب مهموني نيكان) چون شب تعطيلم بود ديگه نذاشتن تو خونه تنها بمونم و به زور با خودشون بردنم. از سر شب رفتيم يه كم چرخ زديم و بعدشم رفتيم يه رستوران كه اسپاگتي بخوريم. منتظر تلفن اليزابت بودم و هر چي مي گذشت و مي ديدم خبري ازش نشد كه نتيجه ي كارو بهم بگه، بيشتر حرص مي خوردم و به خودم به خاطر اون نقشه ي احمقانه و بچه گانه بد و بيراه مي گفتم. ديگه نا اميد شده بودم و حدس مي زدم نقشه ام نتيجه اي نداده چون به اليزابت سفارش كرده بودم هر چي شد فورا بهم خبر بده و هنوز ازش خبري نشده بود. ديگه كم كم مي خواستيم از رستوران بريم بيرون و باربدم پاشد بره صورت حسابو بده كه تلفنم زنگ زد. با عجله گوشيو برداشتم و ديدم شماره ليزه اما هر چي مي گفتم الو جوابي نمي داد. فقط يه صدايي عين نفس زدن بين خنده يا گريه بود! بعده چند لحظه كه بالاخره جونش بالا اومد و منم داشتم سكته مي كردم صداش درومد و قهميدم غش كرده از خنده! اينقدر حرص خوردم تا بالاخره تعريف كرد چي شده. مي گفت از اول كه وارد شده فقط دوستاي نيكان بودن و هيچ خبريم از پدرش نبوده. وقتيم ليز سراغ پدرشو گرفته، گفته كه كاري براش پيش اومده و نمي تونه بياد! با اليزابتم خيلي معمولي و سرد برخورد كرده و حتي به دوستاشم معرفيش نكرده. مي گفت: - از همون لحظه ي اول فهميدم حرفاي اونروزش سركاري بوده و خواسته مسخره ام كنه. منم از حرصم خواستم همون موقع برگردم كه پشيمون شدم و گفتم تا آخرش بمونم ببينيم چي مي شه. فقط جعبه ي Flesh Light رو يواشكي بردم گذاشتم پشت يكي از مبلاي سالن پذيزايي كه كسي دستم نبينه آبروم بره. ديگه كاملا نا اميد شده بودم و داشتم به خودم به خاطر اومدن به اينجا لعنت مي فرستادم كه آخر شب چند تا از دوستاش كه شديدا مست كرده بودن شروع كردن به مسخره بازي و تو سر و كله ي هم زدن كه يهو يكشون افتاد بغل همون مبله و جعبه رو ديد! داشت زور مي زد كه در قوطيشو باز كنه كه با ديدن ه توش يهو قهقه ي خنده رو سر داد و همه رو صدا زد! اليزابت باز به اينجا كه رسيد خودش زد زير خنده و دوباره حرفاش نامفهوم شد. منم خندم گرفته بود و باربد و تنيا داشتن با تعجب نگام مي كردن! مي گفت بعد از اينكه همه رو صدا زده و دور خودش جمع كرده جعبه رو اورده بالا و به همه نشون داده كه يهو خونه از خنده ي بقيه تركيده. خود نيكانم رنگش پريده بوده و هاج و واج داشته نگاه مي كرده و سر از جريان در نمي اورده! - اگه بدوني كتي، يه چراغ گنده بالا سرش آلارم مي زد كه " اين جعبه از كجا اومده!!!" ولي سر در نميورد! ديگه تا آخر شب دوستاي مستش و دخترا تا توسنتن بهش متلك انداختن و سر به سرش گذاشتن! اليزابت اينا رو بين خنده هاش برام تعريف كرد و سريع خداحافظي كرد و گفت بايد برگرده تو ساختمون كه يه وقت بهش شك نكن. تلفنو كه قطع كردم قيافه ي باربد و تينا عين دو تا علامت سوال گنده شده بود؟! وقتي براشون تعريف كردم جريانو به يه علامت تعجب تبديل شدن و بعدم غش و ريسه اي بود كه مي رفتن! از خنده ي اونا خودمم شديد خندم گرفته بود. اصلا فكر نمي كردم اينجوري بشه و همچين نتيجه اي بده! فقط بديش اينجا بود كه اليزابت جرات نكرده بود لو بده كه كار اونه و نيكانم نمي فهميد اين حالگيري از كجا آب خورده! = = = = = = = موقع برگشتن به خونه تينا داشت از شلوار جيني كه جديدا خريده تعريف مي كرد كه چقدر جنسش خوبه و حتي وقتي خاكستر سيگار افتاده روش سوراخ نشده و باربدم هي سر به سرش مي ذاشت. يهو ياد متين و شلواري كه 3سال بود داشتمش و بيشتر اوقات پام بود، افتادم. با اينكه كهنه شده بود حتي دلم نميومد به دور انداختنش فكر كنم. انگار تو هر جيبش كلي خاطرات از روزاي خوب قايم كرده بودم و با دور انداختنش مجبور بودم خاظراتمو بريزم دور. مثل همه ي چيزاي ديگه اي كه بهم داده بود همشون برام حكم يادگاري هاي عشق رو داشتن و اندازه ي خودش عزيز بودن...
بعد از اينكه باهم يه شيطوني كوچولو كرده بوديم و از حموم اومدم بيرون متين صدام كرد گفت برم تو اتاق. تا با حوله و موهاي خيس كه داشت ازشون قطره قطره آب مي چكيد، ديدم، با همون مهربونيه هميشگيش گفت " اينجوري با حوله و موهاي خيس خواستني تر مي شيا" بعدم كشيدم تو بغلش و صورتمو بوسيد و سرشو كرد لابه لاي موهام. لپشو بوس كردم و گفتم: - چيكارم داشتي عزيزم؟ - كتي پاشو وايسا. پاشدم جلوش وايسادم و اونم حولمو زد كنار. با ديدن بدن لختم دوباره چشماش برق زد و انگار نه انگار كه همين چند دقيقه پيش داشتيم سكس مي كرديم! با خنده گفتم " هيز بازي در نيار" . بدون اينكه به حرفم محل بذاره بالاي شكممو بوسيد و بعدم كف دستاشو باز كرد گذاشت دو طرف كمرم انگار كه مي خواست وجب كنه يا اندازه بگيره! جفتمون خندمون گرفته بود. آخه انگشتاي دستاش از پشت و جلوي كمرم فقط چند سانت فاصله داشتن كه به هم برسن! به شوخي گفت: - نگاه كن توروخدا! هيچ فرقي با كمره من نداره، فقط چند متري باريك تره! بعدم به اندازه گيريش رو باسنم ادامه داد و آخر سر گفت: - نه، خوبه! اندازه اس. - چي مي گي تو؟ چي خوبه؟ بدون اينكه جوابمو بده رفت سر كمد و يه بسته ي كادو شده ي خوشگل با روبان در اورد و گرفت جلوم. - مال توئه كتايون جان. - اين چيه متين؟ - بازش كن خودت مي بيني. همونجور حوله به دست بسته رو گذاشتم رو تخت و آروم كادوشو باز كردم. وقتي از بسته درش اوردم چشمام گرد شد! يه شلوار لي بود، اما دقيقا هموني بود كه چند وقت پيش، وقتي باهم داشتيم مدلاي جديده جينو رو سايت بوفالو Buffalo) ) نگاه مي كرديم خوشم اومده بود! يه مدل راسته و تنگ با كمر پهن كه روش با سنگاي ريز صورتي و آبي كار شده بود. واقعا خوشگل بود و يه مدل تك. با تعجب نگاش كردم: - اينو از كجا گير اوردي متين؟ - يكي از دوستام كه از دبي جنس مياره بهش سفارش دادم، فكر نمي كردم بتونه پيداش كنه، ولي خدارو شكر تونست. فقط سر اين سايزت پدرمون درومد! با لبخند نگاش كردم و پريدم بغلش. تمام صورت و لبشو مي بوسيدم و هي ازش تشكر مي كردم. خود شلوار مهم نبود، اون به فكر بودن و محبتاي بي رياش بود كه برام يه دنيا ارزش داشت. تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه تو چشماي قشنگش نگاه كنم و بگم " ممنونم متين". رو چشمامو بوسيد و گفت " قابلتو نداره عزيزم". گذاشتم رو زمين كه ديدم يه بسته ي كوچولوي ديگه ام لابه لاي كاغذ كادوئه، بازش كه كردم يه شرت و سوتين خيلي خوشگل سرمه ايه براق از توش افتاد بيرون. رو سمت چپ شرت و سوتين هم يه M مدل دار با نگيناي ريز و براق حك شده بود. با خنده گفتم: - واي متين، چقدر بامزه اس. خصوصا M اش! اينارم دوستت اورده؟ يه اخم كرد و با حالتي كه مثلا غيرتي شده گفت: - نه خير! دوستم غلط كرده بخواد بره براي تو شرت و سوتين بخره! دهه!!!اينارو خودم اون دفعه كه براي كاراي شركت رفته بود كيش خريدم. - بعدم با همون اخم بامزه اش ادامه داد: - اون M هم يعني اينكه فقط اينارو بايد جلوي خودم بپوشيا، فقط براي من. سرمو گذاشتم رو شونه اشو آروم گفتم: - فقط براي تو* ......صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم. با چشماي بسته دستمو از زير پتو دراز كردم و از ميز كنار تختم گوشيو برداشتم. با خوابالودي جواب دادم كه صداي اليزابت با يه لهجه ي خيلي كج و كوله و خنده دار گفت " سلام عليكم!" . باربد اين يه كلمه رو با بدبختي يادش داده بود و بهش گفته بود هر وقت ديدي كتي ناراحت و غمگينه اينو بهش بگو تا خوشحال بشه! با خنده به فارسي گفتم " عليك سلام" و بعدم ادامه اشو به انگليسي باهاش حرف زدم و احوالپرسي كردم . فقط زنگ زده بود كه دوباره ماجراي ديشبو با آب و تاب بيشتري تعريف كنه و به جزئياتش شاخ و برگ بده. منم تو خواب و بيداري حرفاشو يه خط در ميون گوش مي دادم و هرزگاهي يه " اوهوم" مي گفتم. - فقط كتي يه مشكلي هست! - چي؟ - اينكه ديشب موقع خداحافظي nick بهم داشت چپ چپ نگاه مي كرد، مي ترسم يه وقت فهميده باشه كه كار من بوده! با دستم كوبيدم رو پيشونيمو گفتم: - آخه من از دست خنگي تو چيكار كنم؟ بابا مثل اينكه اصلا يادت رفته نقشه ي احمقانمون از اول چي بود و تو قرار بود چه جوري رو در رو حالشو بگيريا! اون موقع چطور نمي ترسيدي و خيليم مشتاق بودي كه خودت شخصا حالشو بگيري؟ حالا كه اتفاقي اين جريان پيش اومده و حالش گرفته شده مي ترسي؟ اتفاقا به نظر من يه كاري كني كه بفهمه اين موضوع از طرف تو بوده، بهترم هست و حساب كار دستش مياد! يه كم ديگه باهاش چونه زدم و از دستش حرص خوردم تا قطع كرد. دوباره پتو رو كشيدم رو سرمو داشت چشمام گرم مي شد كه باز تلفن زنگ زد. داد زدم " تو روحت گراهام بل!" و با چشماي بسته گوشيو برداشتم. ايندفعه تينا پشت خط بود و طبق معمول با يه عالمه سفارشهاي مادرانه. ازينكه قبلش عصباني شده بودم كلي شرمسار!!! شدم و سعي كردم خيلي خوب باهاش حرف بزنم و هرچي مي گفت، مي گفتم " چشم"! واقعا دوسش داشتم و برام حكم خواهر ه نداشته ام رو داشت. آخر سر هم امر كرد كه براي يه پارتيه ايراني براي اونشب ساعت هشت، 3 تا بليط گرفته و براي ساعت هفت آماده باشم و بعدم تق تلفنو قطع كرد! حتي نذاشت مخالفتمو اعلام كنم! گوشيو گذاشتم رو ميز و با خودم فكر كردم" حالا تا شب خدا بزرگه و يه جوري از زيرش در مي رم"! با نا اميدي پلكامو رو هم فشار دادم بلكه صبح ه روز تعطيلي يه ساعت بيشتر بشه بخوابم كه دوباره زنگ تلفن عين پتك خورد تو كلم! ميخواستم موهاي سرمو بكنم! ديگه ايندفعه با حالت گريه و جيغ گفتم" FUCK" و دستمو دراز كردم كه هنوز گوشيو برنداشته بودم كه قهقه ي باربدو از پشت در خونه شنيدم! گوشيو كه برداشتم ديدم اونه پاي تلفن و صداي خنده اش واضح تر شد. سرش جيغ كشيدم: - مرگ! كوفت! حناق! رو آب بخندي! از دست شماها نميشه يه ساعت بيشتر خوابيد؟ در خونه رو باز كرد و از همونجا داد كشيد: - سلام از بنده اس جيگر! به جون تو تقصير من نبود. اين تيناي ذليل نشده زنگ زد كله ي سحري بيدارم كرد و اينقدر عشوه اومد تا خواب از سرم پريد! بعدم خواستم صبحونه بخورم ديدم نون ندارم گفتم بيام بالا ازت بگيرم كه صداي جيغتو به خاطر تلفن تينا شنيدم! اون از لاي در خونه با من حرف مي زد من عين احمقا از پاي تلفن جوابشو مي دادم! آخر سرم اينقدر چرت و پرت گفت تا خواب از سرم پريد و پاشدم دوباره برم بهش نون و كره و مربا بدم! تقريبا شده بود برنامه ي هر روز صبحمون!
وقتي باربد رفت احساس كردم دلم خيلي گرفته، يه دلتنگي بد و بغض خفه كننده. انگار غم و ناراحتيا چنگ انداخته بودن دور گلوم و داشتن هي فشارشونو زياد تر مي كردن. دلم تنگ بود، دلم براي متين تنگ شده بود، اينقدر كه فكر مي كردم دلم مچاله شده و به زور داره مي تپه. دوست داشتم برم زير دوش آب گرم وايسم و اشكام با قطره هاي آب قاطي شن. از بچگي هر وقت دلم خواست گريه كنم مي رفتم تو حموم و زير دوش آب گريه مي كردم كه كسي نبينتم. انگار ريختن قطره هاي آب روي پوست بدنم برام لذت داشت و بهم آرامش مي داد. ياد روزاي آخري افتادم كه مي خواستم بيام كانادا... * وقتي فهميدم ويزامون اومده و تا كمتر از دو ماه ديگه بايد از ايران بريم شوكه شدم. تا دو سه سال قبلش خيلي منتظر بودم كه بالاخره بتونم از ايران خارج شم اما مدتها بود ديگه فكرشو از سرم بيرون كرده بودم. زندگي كردن تو ايرانو با همه ي سختياش دوست داشتم و اگرم تو برهه اي دلم مي خواست خارج شم فقط براي پيشرفت كردن تو درس بود. اما مدت زيادي بود ديگه نظرم عوض شده بود و دلم مي خواست تو ايران بمونم و همونجا درسمو ادامه بدم و مهمتر از همه ديگه من خودم نبودم و يك شخص جديد و مهم وارد زدگيم شده بود. ديگه بعد از يكسال و خورده اي، جدايي از متين برام غير ممكن بود و حتي فكرشم عذابم مي داد. اونروز عين مسخ شده ها نشسته بودم وسط اتاقم و بي اختيار اشكام بي صدا مي ريخت پايين. هيچ تصميمي نمي تونستم بگيرم و كاملا فكرم ايست كرده بود. نا خوداگاه گوشيو برداشتم و شماره ي متينو گرفتم. به محض اينكه تلفنشو جواب داد و با لحن هميشگيش گفت " جانم" گريه ام شدت گرفت و به هق هق اتفادم. دست و پاشو گم كرده بود و هي سعي مي كرد آرومم كنه و بپرسه چي شده، فقط توسنتم بگم بايد رو در رو باهاش حرف بزنم و بياد دنبالم. نيم ساعت بعد دم در خونه وايساده بودم كه ماشينش با سرعت جلوم ترمز كرد. طفلكي اينقدر هول كرده بود كه رنگش پريده بود. نشستم تو ماشينو دوباره زدم زير گريه. انگار همين كه ديده بود سالمم و اتفاقي براي خودم نيفتاده تا حدودي خيالش راحت شده بود، به خاطر همينم رفت يه جاي آروم پارك كرد و گذاشت خوب خودمو خالي كنم و بعد ازم جريانو پرسيد. دستمو گرفت تو دستشو با صداي مهربونش گفت:- عروسكم مي خواي سكته ام بدي؟ توروخدا بگو چي شده. سرمو انداختم پايين و با همون بغضم تند تند براش تعريف كردم چي شده و جريان چيه. وقتي حرفام تموم شد جرات نمي كردم سرمو بالا كنم، همش مي ترسيدم فكر كنه تاحالا بازيش دادم و حالام مي خوام ولش كنم برم. دستمو گذاشت رو صورتشو با غمگين ترين لحني كه تا اون موقع ازش نشنيده بودم گفت: - اين بدترين خبريه كه مي تونستم بشنوم كتي. نمي دونم چي بگم، اگر مي خواي بري من كاملا بهت حق مي دم و اگرم فقط بخواي به خاطر من بموني من نمي ذارم به اين شانس زندگيت پشت پا بزني. يه نفس عميق كشيد و دوباره ادامه داد: - اما من چه جوري بدون تو تحمل كنم؟ با گريه گفتم: - منم نمي تونم، تو برام از درس خيلي ارزشت بيشتره، من نميرم. سرشو اورد بالا، چشماشو تنگ كرد و خيلي عميق تو چشمام نگاه كرد و گفت: - مطمئني دلت مي خواد با من بموني؟ مطمئني اينقدر دوسم داري كه هر سختي اي رو بتوني تحمل كني؟ فوري گفتم: - آره، معلومه، من بدون تو نمي تونم، بعدم با نرفتنم سختي پيش نمياد، اگر برم و ديگه تو نباشي يبشترين سختيه برام. - كتايون، قول بده كه چون منو دوست داري باهام مي موني و سختيارم تحمل مي كني. - اين چه حرفيه، چي مي گي متين؟ معلومه كه من چون دوست دارم باهات مي مونم، بعدم از كدوم سختي حرف مي زني تو؟ - تو فقط قول بده كتي. با اينكه نمي فهميدم چي مي گه و از چي حرف مي زنه، همونجور كه مي خواست بهش قول دادم. - باشه باشه، با اينكه نمي فهمم راجع به چي صحبت مي كني، بهت قول مي دم. يه لبخند زد بهم و يهو انگار يه باري از رو دوشش برداشتن، خيلي آروم گفت: - پس تو مي ري و ما هم باهم مي مونيم، خب؟ با ناباوري گفتم: - چي؟؟ كجا برم؟ چي مي گي تو؟ - آره عزيزم، تو مي ري، بعد از اينكه درستم تموم شد يا تو برميگردي يا من ميام. مي دوني كه مادر من چند سال پيش براي اقامت امريكا برام اقدام كرده، تا چند وقت ديگه هم درست مي شه، اونوقت مي تونم خيلي راحت بيام پيشت. از خوشحالي زبونم بند اومده بود، نمي دونستم چي بگم، عين ديونه ها يهو وسط گريه زدم زير خنده! اصلا باورم نمي شد مشكل به اون بزرگي به اين سادگي حل شده باشه! از ته دل يه نفس راحت كشيدم و چشمامو بستم. تنها جس بدي كه از همون لحظه شروع شد، احساس دلتنگي بود كه مطمئنا از دوري بهمون دست مي داد. نمي دوستم طاقتشو دارم يا نه. چه طور مي توستم هزارها كيلومتر از متين فاصله داشته باشم و به زندگي عاديم هم ادامه بدم؟؟؟ اونشب با هم خيلي حرف زديم و سعي كرديم به هم دلداري بديم. تنها راه ممكن و عملي همون بود و اگر اونقدر همو دوست داشتيم كه قطع رابطمون رو نتونيم تحمل كنيم، بايد رضايت به دلتنگي و دوري ه مقطعي مي داديم تا وقتي دوباره بتونيم پيش هم باشم. از همون لحظه شمارش معكوس براي با هم موندمون شروع شد و با گذشت هر ساعت و هر روز جفتمون احساس بره هايي رو داشتيم كه مي خواستن سلاخيشون كنن*....شير آبو بستم و از زير دوش اومدم كنار. چند دقيقه اي مي شد به كاشهياي ديوار روبه روي وان خيره شده بودم و باز رفته بودم تو حال و هواي گذشته. دستمو دراز كردم و از جالباسي حوله امو برداشتم. همون حوله ي سفيد صورتي قشنگي كه متين بهم داده بود. مثل يه شي قيمتي با ملاحظه برداشتمشو پيچيدمش دور خودم. يه نفس عميق كشيدم و صورتمو كردم توش. دلم مي خواست بوي خودم و متينو از توش احساس كنم. حاضر بودم همه ي زندگيمو بدم و يه بار ديگه اون بو و آغوش گرمو تجربه كنم. تو آيينه يه پوزخند به خودم زدم و گفتم " ازين ولخرجيا نكن، سرنوشت تو اينقدر لجباز و پرروئه كه با اين چيزا خر نمي شه و به آهه دله تو راه نمياد". به خاطر گريه اي كه كرده بودم چشمام شديد پف كرده بود و صورتمو و بيشتر از همه بينيم قرمز و پف آلود شده بود. پلكام سنگين شده بودن و چشمام دردناك. رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز كشيدم و چند لحظه پلكامو گذاشم رو هم. از خواب كه پريدم هوا تاريك شده بود. 3 ساعتي مي شد كه با حوله و موهاي خيس خوابم برده بود. احساس اصحاب كهف بهم دست داده بود! فقط مي خواستم چند لحظه چشمامو بذارم رو هم كه 3 ساعت خوابيده بودم! تنم خشك شده بود و لرز كرده بودم " يه آنفولانزاي حسابي رو شاخته!". ساعتو نگاه كردم كه 6 عصر بود و يهو يادم افتاد الاناس كه سر و كله ي تينا پيدا بشه. فوري تلفنو برداشتم و شماره اشو گرفتم كه يه بهونه اي جور كنم براي نرفتن. به هيچ وجه ازين مهمونيا خوشم نميومد و محيطش برام غير قابل تحمل بود. اصلا نمي فهميدم اون يه عده آدم مست كه يه سره دارن تو دود سيگاراشون مي لولن تو همديگه دنبال چي تو زندگي هستن و اصلا هدفشون چيه!
با اولين بوق گوشيو برداشت: - الو سلام تينا جان. - سلــــــــــــــــــام! كجايي تو دختر؟ هرچي زنگ مي زنم جواب نمي دي باربدم خونه نيست داشتم نگران مي شدم. - من خواب بودم عزيزم، تينا جون مي خواستم بگم كه ... - چـــــــــــــــــــي؟ خواب بودي؟ هنوز حاضر نشدي؟ زود باش دختر، من تا نيم ساعت ديگه اونجام. - بابا من حالشو ندارم، جون من بيخيال. - غلط كردي با اون باربد كه نمي دونم كجا غيبش زده! پاشو ببينم، مي ريم اونجا حالتم مياد سر جاش. بعدم طبق معمول تق گوشيو قطع كرد! اعصابم خورد شده بود. تلفنو پرت كردم رو تخت. " اااااااااااااه! من نخوام بيام پارتي بايد چه غلطي بكنم!" باز خودم به خودم جواب دادم " توام كه يه سره در حال غلط كردني! اين يه بارو بيخيال شو!" به زور از جام پاشدم و رفتم سر كمد لباسام. با بي حوضلگي دونه دونه اشونو مي زدم كنار كه اون ته چشمم به اون لباس ه مشكيم افتاد. همون كه تو آخرين روزايي كه ايران بودم تو نامزديه دوستم پوشيدمش. از كاور دراوردمش و پارچه اشو لمس كردم . پايين دامنشو زدم بالا و اون لك سفيدو دوباره ديدم. چشمامو بستم و روش دست كشيدم... * تو اون روزا تا اونجايي كه تو توانمون بود سعي مي كرديم يبشترين ساعات روزو باهم باشيم و به هم بچسبيم. همش با خودم مي گفتم چه جوري مي تونم دوريه متينو تحمل كنم و همين باعث مي شد گاهي بزنه به سرم و كلا بيخيال رفتن بشم. اما هر دفعه متين با اينكه خودش از من غصه دار تر بود سعي مي كرد دلداريم بده و به آينده اميدوارم كنه. بغلم مي كرد و به خودش فشارم مي داد مي گفت " شايد اين امتحان عشقه عزيزكم، بايد توش قبول شيم كتي" سرمو تو سينه اش فشار مي دادم و سعي مي كردم از حال لذت ببرم و نذارم فكر سفر، اون لحظات باهم بودنمونو زهرم كنه. قد تمام روزاي تنهاييمون در آينده همو مي بوسيديم، انگار مي خواستيم بوي تن همو تو ذهن و روحمون ثبت كنيم. آخر هفته نامزديه صميمي ترين دوستم بود و به خاطر اينكه منم بتونم تو جشنش شركت كنم مراسمشونو انداخته بودن جلوتر. خوشبختانه پدر و مادرم با اينكه دعوت شده بودن اما اينقدر سرشون شلوغ بود كه نمي شد بيان و من مي توستم به سفارش و دعوت دوستم با متين برم. اون چند روزو سعي كرديم از حال و هواي غمگينمون بيايم بيرون و به فكر جشن و خوشي باشيم. متين سعي مي كرد خودشو خوشحال نشون بده و همش مي گفت اين اولين مهمونيه كه باهم دعوت شديم پس بايد سعي كنيم حسابي بهمون خوش بگذره. تا قبل از اون فقط مهمونيا و پارتي هاي دوستامون باهم رفته بوديم و اين يكي برامون حالت ديگه اي داشت. هنوز راجع به لباسم تصميم نگرفته بودم كه متين پيشنهاد داد باهم بريم خريد و چند تا از دوستاش بوتيكاي لباساي تك دارن و با سليقه ي من جور در مياد. يه روز عصر اومد دنبالم و باهم رفتيم. يه مغازه ي كوچولو و شيك بود با مشتري هاي خاص. فروشنده اش مي گفت مد سال پيرهناي دكلته اس با رنگاي روشن. اما ازونجايي كه من هيچ وقت خوشم نيومده طبق مد لباس بپوشم و هميشه عكسش عمل كردم يه لباس ماكسي مشكي برداشتم كه از بالاي سينه اش دوتا بند مي خورد و مي رفت پشت گردن گره مي خورد. مدلش خيلي خوشگل بود و رنگ براق و مشكيشم تضاد زيادي با پوستم داشت. متين چشماش داشت برق مي زد كه منو زودتر تو اون لباس ببينه. رفتم تو اتاق پرو و امتحانش كردم. دقيقا اندازه ام بود و هيچ اشكالي نداشت،مدلش چسبون و تنگ بود و پارچه ي نازك و لختش تو تنم خودشو ول مي كرد و كاملا رو بدنم فيت مي شد . فوري لباسمو عوض كردم و بدون اينكه متينو صدا كنم رفتم بيرون. بعد از حساب كردن پول لباس و شنيدن تعارفات چاپلوسانه ي فرونشده كه سليقه ام حرف نداره و روي تك ترين مدلشون دست گذاشتم، رفتيم بيرون. متين حسابي دلخور شده بود كه چرا صداش نكردم تو اتاق پرو كه اونم ببينتم و كلي سعي كردم راضيش كنم كه تا شب مهموني صبر كنه! صبح روز نامزدي دوستم ازم خواسته بود باهاش برم آرايشگاه و خودمم همونجا كارامو بكنم. من فقط مي خواستم موهامو يه مدل شلوغ كه چند وقت پيش عكسشو به متين نشون داده بودم و حسابي خوشش اومده بود، درست كنم. وقتي آرايگشره كارش تموم شد و خودمو تو آيينه نگاه كردم يه لبخند زدم و سعي كردم چهره ي متينو وقتي مي بينتم مجسم كنم. موهامو خيلي ساده برده بود بالاي سرم و بعد از جمع كردن طره هاي زياد و نامنظمي از موهامو اطراف صورتم و پشت گردنم ريخته بود پايين. خود آرايشگره يه چشمك زد و آروم گفت " از عروس خوشگل تر شدي بلاگرفته" و بعدم خواست صورتمم آرايش كنه كه قبول نكردم و گفتم خودم دوست دارم اينكارو انجام بدم. با اينكه از كارش خيلي راضي بودم و جزو بهرين آرايشگراي تهران بود اما بنا به عادتم نمي توستم بشينم زير دست يكي ديگه. وقتي متين اومد دنبالم خودمم از قيافم خنده ام گرفته بود. اون شالي كه روي موهاي درست شدم انداخته بودم و اون مانتوي كوتاهم كه رو اون لباس ماكسي و بلند پوشيده بودم، واقعا مضحكم كرده بود. وقتي ديدمش قيافه و سر و وضع خودم يادم رفت و چند لحظه با لذت خيره شدم بهش. تاحالا با كراوات و كت شلوار، اينقدر رسمي نديده بودمش. موهاي وحشي و خوشرنگشو خيلي مرتب به طرف بالا هدايت و صورتشو شيش تيغه كرده بود. كت شلوار و پيرهن طوسي ه كمرنگش با كروات خاكستري پررنگش اينقدر جذابش كرده بود كه مي خواستم همونجا بپرم بغلش. وقتي نشستم تو ماشين يه نفس عميق كشيدم و ريه امو از عطر ادكلن خوشبوش پر كردم و گفتم " شانس بيارم امشب دخترا قاپت نزنن"! يه نگاهي بهم كرد، لبخند زد و بدون اينكه چيزي بگه سريع راه افتاد. تو حال و هواي خودم بودم كه ديدم جلوي در خونه اش داره پارك مي كنه. - واي متين! چرا اومدي اينجا؟ با يه قيافه ي حق به جانب گفت: - اگر خيال كردي كه منتظر مي شم تا تورو اونجا تو اين لباس و با اين موها ببينم بي خود كردي! بايد خودم اول از همه ببينمت. حالام جاي جر و بحث و چونه زدن بدو پياده شو! ديدم راه چاره اي ندارم و بايد باهاش برم بالا. در خونه رو كه باز كرد هيجانو تو چشماش مي ديدم. - كتي زود باش تا خودم دست به كار نشدم! - خب بابا! چه خبرته.