چند وقت ديگه گذشت و همه چي داشت عادي جلو مي رفت به غير از دلتنگي ِ شديد كه روز به روز زياد تر مي شد. چند ماه گذشته بود و منم داشتم ديونه مي شدم. سعي مي كردم با هر ترفندي مي شه يه مدت ِ كوتاهم كه شده بكشونمش پيش خودم. مي دونستم بايد كاراشو تموم كنه و پروژه هايي كه دستشه رو تحويل بده، اما هي مي گفتم " حداقل يه مرخصي كوچولو به خودت بده و يه ماه بيا اينجا بعد برگرد كاراتو تموم كن". ديگه تقريبا راضيش كرده بودم كه يه سر بياد و چند هفته بمونه و دوباره برگرده. خود متينم خيلي اظهار دلتنگي مي كرد و همش مي گفت " خودمم ديگه طاقت ندارم، دلم برات يه ذره شده كتي" * .....چند روزي بود هوا خوب شده بود و همه ي ايرانيا خوشحال بودن كه هوا هم باهاشون راه اومده و حال و هواي عيد و بهار ِ خودمون تو ايرانو پيدا كرده. صبح زود از خواب پاشدم و طبق معمول ِ چند روز گذشته از ديدن خونه ي تميز و درو ديوارايي كه داشتن برق مي زدن كيف كردم و به جون ِ تينا دعا كردم. بعد از خوردن صبحونه يه پليور سبك پوشيدم و يه ژاكتم بستم دور كمرمو پياده راه افتادم سمت مترو. تو روزاي سرد مجبور بودم اين مسيرو با اتوبوس برم اما اونروز انقدر هوا خوب بود كه دلم نيومد يه كم پياده روي نكنم. تو كوچه پس كوچه ها هنوز آثار برفاي سنگيني كه تو ماهاي پيش اومده بود ديده مي شد و هيچ جا هم نه سبزه اي سبز شده بود نه گل و شكوفه اي بود. يه چند تا نفس عميق كشيدم و سعي كردم اجازه ندم فكراي ناراحت كننده بيان سراغم. براي اينكه سر حال بيام تصميم گرفتم برگشتني برم از فروشگاه ايراني ِ مركز شهر سبزه و ماهي قرمز براي هفت سين بخرم. ياد اون ماهي قرمزي افتادم كه متين تو اولين عيد برام گرفته بود و گفته بود" اينم بچه ي سوممون!" يهو دلم براي قناريايي كه بهم داده بود تنگ شد. " كاشكي با خودم ميوردمشون" خنده ام گرفت با خودم گفتم " فقط ممكن بود بهشون ويزا ندن!" رسيدم به مترو و سوار شدم و ده دقيقه بعد جلوي در دانشگاه پياده شدم. دو تا كلاس ِ يه ساعت و نيمه داشتم و دوميش حدود 1 ظهر تموم مي شد. بعد از كلاس رفتم سراغ كمدم و مثل هميشه با باز كردنش عكس متينو ديدم. چقدر اين عكسشو دوست داشتم و برام خاطره انگيز بود. با اون لبخند شيرين و چشماي مهربونش انگار يه دنيا حرف داشت باهام مي زد. دلم مچاله شد و بغضم گرفت. صورتمو بردم جلو و براي هزارمين بار عكسشو بوسيدم و لمسش كردم. زود كتابامو گذاشتم سر جاش و ژاكتمو برداشتم رفتم طبقه ي پايين. تو حال و هواي خودم بودم كه يهو با ديدن آسمون از پشت شيشه ها ميخكوب شدم! همچين ابراي سياه جمع شده بودن و باد تندي شاخه هاي درختارو تكون مي داد كه خيال كردم صبحي داشتم توي يه سياره ي ديگه قدم مي زدم! از حرص داشتم مي تركيدم. اينم از خصوصيات آب و هواي اينجا! در عرض يك ساعت همچين هوا عوض مي شه و تغيير مي كنه كه اگر هواشناسيو چك نكرده باشي بلا نسبت ِ خر(!) مي موني تو گــِل! رفتم طرف در خروجي و تصميم گرفتم زنگ بزنم تاكسي برام بياد كه يه نفر از پشت سر صدام زد. - كتايون.... خانم! نيكان بود كه اولش اسممو صدا زد و بعد كه برگشتم طرفش انگار يهو جذبه ام گرفتش و " خانم" رو هم به اسمم اضافه كرد! - بفرماييد؟ - سلام. ببخشيد نمي خوام فضولي كنم اما مي خواستم بدونم مي خوايد تو اين هوا پياده بريد؟ خصوصا كه لباستونم مناسب نيست. - نه خير، مي خواستم زنگ بزنم تاكسي بگيرم. آروم و شمرده گفت: - من ماشين همرامه، اگر مايليد خوشحال مي شم برسونمتون. يه كم نگاش كردم و ديدم اصلا حوصله ي تعارف تيكه پاره كردن ندارم! گفتم: - آخه من مي خواستم برم downtown سبزه و ماهي بخرم. اونم فوري گفت: - اتفاقا منم تنبليم ميومد خودم برم بخرم، حالا مي شه باهم بريم. - باشه، پس اگه مزاحم نيستم همراتون ميام. - خيليم خوشحال ميشم. فقط اينجا بايستيد تا من برم ماشينو بيارم. دويد رفت بيرون و سوار ماشينش شد و رفت ته خيابون دور بزنه بياد. خودمم تعجب كرده بودم چطور شد قبول كردم باهاش برم، اما دليلي پيدا نكردم براش! شايدم چون حوصلم سر رفته بود و اليزابتم اونروز نيومده بود حداقل يه خورده از دستش بخندم! ماشينو اورد جلو و منم تا درو باز كردم به روح جد و آبادش رحمت فرستادم كه مي خواد منو ببره برسونه، چون حتي اگر تاكسيم مي گرفتم اجازه نداشت تا دم ِ در ورودي ِ خود دانشگاه بياد و با اون باد وحشتناكي كه ميومد احتمالا تا دم خيابون پرواز كنون مي رفتم! درو باز كردم و سريع نشستم تو. حسابي لرز كرده بودم و نيكانم سريع بخاريو روشن كرد و گذاشتش رو درجه ي آخر. بدون اينكه حرفي بزنم خيابونا و آدما رو نگاه مي كردم و اونم آروم رانندگي مي كرد. بعد از چند دقيقه گفت : - مي تونم ازتون يه سوالي بكنم؟ نگاش كردم و گفتم: - شما سوالتونو بپرسيد اما قول نمي دم كه جواب بدم! خنده اش گرفت و گفت: - ممنون، تذكر خوبي بود! - حالا بپرسيد ببينم مي شه جواب داد يا نه. - راستش مي خواستم بپرسم چرا هميشه تنهاييد؟ هميشه يا تو افكار ِ خودتون غرقيد يا فوقش با دوستتون اليزابت يه جايي نشستين و اون حرف مي زنه و شما فقط گوش مي كنيد. تعجب كرده بودم كه چه تو حالتهاي من دقيق شده و رقتار منو موشكافي كرده! - شما منو زير نظر گرفتين؟ - نه، راستش نمي دونم شنيديد يا نه، اما مي گن خلاء مكش ايجاد مي كنه، هركسيم كه تو برخورد با اطرافيان بيشتر سكوت مي كنه دورش خلاء ايجاد مي شه و در نتيجه ديگران نا خواداگاه جذبش مي شن. - اووو! چه فيلسوفانه! اما تا اونجايي كه خودم مي دونم من معمولا دفع مي كنم جاي جذب! - خوب اگه رك بخوام بهتون بگم بايد بگم بله، خيلي اخلاق خشن و سردي داريد كه با چهره و ظاهرتون كاملا متضاده! چپ چپ نگاش كردم
چند وقت ديگه گذشت و همه چي داشت عادي جلو مي رفت به غير از دلتنگي ِ شديد كه روز به روز زياد تر مي شد. چند ماه گذشته بود و منم داشتم ديونه مي شدم. سعي مي كردم با هر ترفندي مي شه يه مدت ِ كوتاهم كه شده بكشونمش پيش خودم. مي دونستم بايد كاراشو تموم كنه و پروژه هايي كه دستشه رو تحويل بده، اما هي مي گفتم " حداقل يه مرخصي كوچولو به خودت بده و يه ماه بيا اينجا بعد برگرد كاراتو تموم كن". ديگه تقريبا راضيش كرده بودم كه يه سر بياد و چند هفته بمونه و دوباره برگرده. خود متينم خيلي اظهار دلتنگي مي كرد و همش مي گفت " خودمم ديگه طاقت ندارم، دلم برات يه ذره شده كتي" * .....چند روزي بود هوا خوب شده بود و همه ي ايرانيا خوشحال بودن كه هوا هم باهاشون راه اومده و حال و هواي عيد و بهار ِ خودمون تو ايرانو پيدا كرده. صبح زود از خواب پاشدم و طبق معمول ِ چند روز گذشته از ديدن خونه ي تميز و درو ديوارايي كه داشتن برق مي زدن كيف كردم و به جون ِ تينا دعا كردم. بعد از خوردن صبحونه يه پليور سبك پوشيدم و يه ژاكتم بستم دور كمرمو پياده راه افتادم سمت مترو. تو روزاي سرد مجبور بودم اين مسيرو با اتوبوس برم اما اونروز انقدر هوا خوب بود كه دلم نيومد يه كم پياده روي نكنم. تو كوچه پس كوچه ها هنوز آثار برفاي سنگيني كه تو ماهاي پيش اومده بود ديده مي شد و هيچ جا هم نه سبزه اي سبز شده بود نه گل و شكوفه اي بود. يه چند تا نفس عميق كشيدم و سعي كردم اجازه ندم فكراي ناراحت كننده بيان سراغم. براي اينكه سر حال بيام تصميم گرفتم برگشتني برم از فروشگاه ايراني ِ مركز شهر سبزه و ماهي قرمز براي هفت سين بخرم. ياد اون ماهي قرمزي افتادم كه متين تو اولين عيد برام گرفته بود و گفته بود" اينم بچه ي سوممون!" يهو دلم براي قناريايي كه بهم داده بود تنگ شد. " كاشكي با خودم ميوردمشون" خنده ام گرفت با خودم گفتم " فقط ممكن بود بهشون ويزا ندن!" رسيدم به مترو و سوار شدم و ده دقيقه بعد جلوي در دانشگاه پياده شدم. دو تا كلاس ِ يه ساعت و نيمه داشتم و دوميش حدود 1 ظهر تموم مي شد. بعد از كلاس رفتم سراغ كمدم و مثل هميشه با باز كردنش عكس متينو ديدم. چقدر اين عكسشو دوست داشتم و برام خاطره انگيز بود. با اون لبخند شيرين و چشماي مهربونش انگار يه دنيا حرف داشت باهام مي زد. دلم مچاله شد و بغضم گرفت. صورتمو بردم جلو و براي هزارمين بار عكسشو بوسيدم و لمسش كردم. زود كتابامو گذاشتم سر جاش و ژاكتمو برداشتم رفتم طبقه ي پايين. تو حال و هواي خودم بودم كه يهو با ديدن آسمون از پشت شيشه ها ميخكوب شدم! همچين ابراي سياه جمع شده بودن و باد تندي شاخه هاي درختارو تكون مي داد كه خيال كردم صبحي داشتم توي يه سياره ي ديگه قدم مي زدم! از حرص داشتم مي تركيدم. اينم از خصوصيات آب و هواي اينجا! در عرض يك ساعت همچين هوا عوض مي شه و تغيير مي كنه كه اگر هواشناسيو چك نكرده باشي بلا نسبت ِ خر(!) مي موني تو گــِل! رفتم طرف در خروجي و تصميم گرفتم زنگ بزنم تاكسي برام بياد كه يه نفر از پشت سر صدام زد. - كتايون.... خانم! نيكان بود كه اولش اسممو صدا زد و بعد كه برگشتم طرفش انگار يهو جذبه ام گرفتش و " خانم" رو هم به اسمم اضافه كرد! - بفرماييد؟ - سلام. ببخشيد نمي خوام فضولي كنم اما مي خواستم بدونم مي خوايد تو اين هوا پياده بريد؟ خصوصا كه لباستونم مناسب نيست. - نه خير، مي خواستم زنگ بزنم تاكسي بگيرم. آروم و شمرده گفت: - من ماشين همرامه، اگر مايليد خوشحال مي شم برسونمتون. يه كم نگاش كردم و ديدم اصلا حوصله ي تعارف تيكه پاره كردن ندارم! گفتم: - آخه من مي خواستم برم downtown سبزه و ماهي بخرم. اونم فوري گفت: - اتفاقا منم تنبليم ميومد خودم برم بخرم، حالا مي شه باهم بريم. - باشه، پس اگه مزاحم نيستم همراتون ميام. - خيليم خوشحال ميشم. فقط اينجا بايستيد تا من برم ماشينو بيارم. دويد رفت بيرون و سوار ماشينش شد و رفت ته خيابون دور بزنه بياد. خودمم تعجب كرده بودم چطور شد قبول كردم باهاش برم، اما دليلي پيدا نكردم براش! شايدم چون حوصلم سر رفته بود و اليزابتم اونروز نيومده بود حداقل يه خورده از دستش بخندم! ماشينو اورد جلو و منم تا درو باز كردم به روح جد و آبادش رحمت فرستادم كه مي خواد منو ببره برسونه، چون حتي اگر تاكسيم مي گرفتم اجازه نداشت تا دم ِ در ورودي ِ خود دانشگاه بياد و با اون باد وحشتناكي كه ميومد احتمالا تا دم خيابون پرواز كنون مي رفتم! درو باز كردم و سريع نشستم تو. حسابي لرز كرده بودم و نيكانم سريع بخاريو روشن كرد و گذاشتش رو درجه ي آخر. بدون اينكه حرفي بزنم خيابونا و آدما رو نگاه مي كردم و اونم آروم رانندگي مي كرد. بعد از چند دقيقه گفت : - مي تونم ازتون يه سوالي بكنم؟ نگاش كردم و گفتم: - شما سوالتونو بپرسيد اما قول نمي دم كه جواب بدم! خنده اش گرفت و گفت: - ممنون، تذكر خوبي بود! - حالا بپرسيد ببينم مي شه جواب داد يا نه. - راستش مي خواستم بپرسم چرا هميشه تنهاييد؟ هميشه يا تو افكار ِ خودتون غرقيد يا فوقش با دوستتون اليزابت يه جايي نشستين و اون حرف مي زنه و شما فقط گوش مي كنيد. تعجب كرده بودم كه چه تو حالتهاي من دقيق شده و رقتار منو موشكافي كرده! - شما منو زير نظر گرفتين؟ - نه، راستش نمي دونم شنيديد يا نه، اما مي گن خلاء مكش ايجاد مي كنه، هركسيم كه تو برخورد با اطرافيان بيشتر سكوت مي كنه دورش خلاء ايجاد مي شه و در نتيجه ديگران نا خواداگاه جذبش مي شن. - اووو! چه فيلسوفانه! اما تا اونجايي كه خودم مي دونم من معمولا دفع مي كنم جاي جذب! - خوب اگه رك بخوام بهتون بگم بايد بگم بله، خيلي اخلاق خشن و سردي داريد كه با چهره و ظاهرتون كاملا متضاده! چپ چپ نگاش كردم
حالا كي از تو خواست رك باشي بچه پررو!" انگار خودش فهميد يه كم تند رفته و با لحن پوزش خواهانه گفت : - مي دونم حتما الان تو دلتون گفتيد نظرت اصلا برام مهم نيست! اميدوارم از حرفم ناراحت نشده باشيد، منظوري نداشتم. سرمو تكون دادم و گفتم: - نه، شما درست مي گيد، من تنهايي رو ترجيح مي دم و اولين ابزار هم براي ايجاد ِ تنهايي، رفتاريه كه مانع بشه ديگران بيان طرفم. - مي تونم بپرسم چرا؟ - بله، مي تونيد بپرسيد! با خنده گفت: - خب چرا؟ - دليلش تا حدي خصوصيه، اما همين قدر مي تونم بگم كه يكي از لذتهاي من تو زندگي غرق شدن تو گذشته اس. نمي خوام با وجود ِ افراد مزاحم خودمو از اين لذت محروم كنم. - پس اميدوارم در حال حاضر بنده نقش اون مزاحمارو نداشته باشم! با لبخند گفتم: - نه خواهش مي كنم، فعلا كه كليم به من لطف كردين تو اين باد و طوفان. چند لحظه ساكت شد و دوباره با يه حالت با مزه گفت : - شما سوالي از من ندارين؟ يه ابرومو انداختم بالا و اخمامو كشيدم تو هم و يه كم فكر كردم. - چرا اتفاقا! - خوب بفرماييد! - شما چرا به هركسي مليت ِ خودتونو يه چيز گفتيد؟ معلوم بود يه كم جا خورده اما خيلي ساده گفت: - راستش من به كسي نگفتم اهل ِ اسپانيا يا مثلا روسيه يا جاي ديگه هستم. خودشون ميان مي گن " اوه! شما چقدر شبيه مردم فلان كشوريد!" از قضا اگر يه كمي هم از زبون ِ اون كشور بلد باشم جلوشون صحبت مي كنم و اونا هم خيلي قشنگ مي رن سر كار! وقتي ديد دارم با تعجب نگاش مي كنم با چشمك گفت: - البته مي دونم خيلي ناجوانمردانه اس! اما خوب خنگيه ژنتيكي ِ اين غربيا بدجوري آدمو وسوسه مي كنه براي سركار گذاشتنشون! از صداقتش خنده ام گرفته بود! اونم بهم يه لبخند زد و ديگه چيزي نگفت. به نيمرخش يه نيم نگاه انداختم. موهاش لخت بود و قهوه اي ِ خيلي روشن. هراز چندگاهي دست مي برد توشون و مي دادشون عقب ولي دوباره به صورت شاخه شاخه مي ريخت تو پيشونيش و با يه استايل جديد تو هوا تاب مي خورد. پيشونيش نسبتا بلند بود و ابروهاي كشيده و كاملا هشتي داشت. بينيش حتي يه قوز و برآمدگي ِ ناچيز هم نداشت و خيلي نا محسوس نوك تيز و سر بالا بود و لب و دهنش اندازه و متناسب با صورتش. گردنشو هميشه بالا مي گرفت و جزو آدمايي بود كه موقع راه رفتن انگار عصا قورت دادن و پشتشون اصلا خم نيست. خيلي ريلكس به صندلي ماشين تكيه داده بود و يه دستشو از آرنج خم كرده بود تكيه اش داده بود به شيشه ي ماشين و انگشتاشو گذاشته بود پايين فرمون و اون يكي دستشم كاملا بالاي فرمونو گرفته بود. پيش خودم اعتراف كردم كه واقعا پسر جذابيه و دخترا حق دارن ازش خوششون بياد. " ولي حيف كه اينقدر هوس باز و چشم چروني!" نا خوداگاه زبونم تو دهنم چرخيد و گفتم: - من كلا سعي مي كنم كنجكاوي ِ بي مورد نكنم اما مي شه بگيد چرا اينقدر دخترا رو بازي مي ديد؟ اين جزوي از همون سرگرمي ِ سركاريه؟ با تعجب گفت: - من؟ من كيو بازي دادم؟ - بله، يكيشم دوست من اليزابت. مي گفت جوري برخورد كردين باهاش كه اوايل فكر مي كرده ازش خوشتون مياد، يه نمونه اشم جلوي ِ خود من، به مهمونيتون دعوتش كرديد و وقتي اومده خونه اتون خيلي سرد باهاش برخورد كرديد. - در مورد اليزابت موضوع فرق داره، من بعد از مهموني كاملا جريانو براش توضيح دادم و ازش عذرخواهي كردم، اون دعوت يه موضوع ِ شخصي بود و اليزابتم خيلي راحت پذيرفت و الان همه چي حل شده. اما در مورد 2-3 تا دختر ديگه، من هيچ وقت بهشون پيشنهادي ندادم، خودشون مي خواستن با من باشن و وقتيم ازم مي پرسيدن دوسشون دارم و مي گفتم " نه" ناراحت مي شدن! منم مي گفتم به جهنم، براتون كه كارت دعوت نفرستاده بودم! - چه ظالمانه! - نه، وقتي يكي خودش مي خواد خر بشه و خودشو گول بزنه، من براش نمي تونم كاري كنم. يه مدت خودشونو گول مي زنن و بعدم كه مي فهمن حقيقت چيه مي ذارن مي رن. با خودم فكر كردم " حرف حق جواب نداره!" چند دقيقه بعد رسيديم جلوي مغازه ي مورد نظر ولي به خاطر ترافيك شديد و شلوغي، جاي پارك پيدا نمي كرديم. آخرش من پيشنهاد دادم يكيمون تو ماشين بمونه و اون يكي بره براي خريد كه نيكان گفت " چون شما لباستون كمه لطفا بياين بشينين پشت فرمون من مي رم مي خرم ميام." موقع پياده شدنش گفتم: - پس بي زحمت يه ماهي ِ خوشگل انتخاب كنين، خيليم بزرگ نباشه. - چشم، قول نمي دم از لحاظ خوشگلي با صاحب آينده اش متناسب باشه، اما سعيمو مي كنم! با خنده اينو گفت و درو بست و رفت. وقتي برگشت چند تا كيسه دستش بود و از توشون يه نايلون كوچولو كه توش آب بود و بالاش گره داشت دراورد و نشونم داد. يه ماهي قرمز داشت توش تكون مي خورد. كيسه رو اورد بالا و گفت: - سعي كردم خوشگلترينشونو انتخاب كنم، چطوره؟ لبخند زدم و كيسه رو از دستش گرفتم. - بله، واقعا خوشگله، ممنون. - گفتم كه سعي مي كنم با صاحبش متناسب باشه. سعي كردم تعريفاشو نشنيده بگيرم و بذارم به پاي تعارف. از تو يه كيسه ي ديگه دو تا بسته ي مرع سوخاري دراورد و گرفت طرفم: - راستش چون تقريبا مطمئن بودم اگر به نهار دعوتتون كنم قبول نمي كنين خودم غذا خريدم اوردم.
با خنده گفتم : - خوب منو شناختين! بعدم جعبه رو ازش گرفتم و تشكر كردم. ديگه تا برسيم بيشتر ِ حرفامون راجع به دانشگاه و درس و چيزاي متفرقه بود و چيز خاصي نگفتيم. وقتي جلوي در خونه نگه داشت دوباره ازش به خاطر لطفش تشكر كردم . - خواهش مي كنم، اينجوري باعث شدين منم دست از تنبلي بردارم و تصميم به چيدن هفت سين بگيرم. - به هرحال خيلي ممنون از لطفتون. خواستم پياده شم كه صدام زد و با كمي شك گفت: - راستش مي خواستم بدونم مي تونم كتي صدات كنم؟ شونه هامو بالا انداختم. - هر طور ميلتونه، براي من فرقي نداره. - خب من اينطوري ميلمه و بيشتر دوست دارم. - باشه، مساله اي نيست. باهاش دست دادم و از ماشين پياده شدم رفتم طرف در خونه كه باز صدام كرد. - كتي؟ - بله؟ - مي خواستم بگم به من خيلي خوش گذشت. بعدم سريع پاشو گذاشت رو گازو رفت. به آسمون ِ گرفته يه نگاهي انداختم و سعي كردم حسي كه چند لحظه پيش بهم دست داده بود و ته دلم يهو لرزيده بودو نديده بگيرم. نبايد مي ذاشتم دوباره دلم اسير بشه، هرچند من كه ديگه دلي نداشتم. درو باز كردم و رفتم بالا. اول از همه يه ظرف كريستال از بوفه ام در اوردم و توشو آب كردم و ماهي قرمزمو انداختم توش و گذاشتمش رو ميز. صندليو كشيدم جلو و نشستم پشت ميز و دستامو گذاشتم زير چونه ام زل زدم به ماهيه. با اون دم ِ بلند و خوشگلش كه روش چند تا خط ظريف ِ مشكي و سفيد داشت مدام اينور اونور مي رفت و منم با چشمام تعقيبش مي كردم. به حرفاي نيكان فكر مي كردم در مورد اينكه بعضي وقتها آدما خودشونو گول مي زنن. " يعني منم خودمو گول زدم؟" ياد اون موقعي افتادم كه احساس مي كردم متين داره يه چيزيو ازم مخفي مي كنه اما همش خودمو گول مي زدم كه همچين چيزي نيست. ماهيه حركت مي كرد و انگار ذهن منم با خودش داشت پيچ و تاب مي داد و مي برد عقب.......................با متين قرار گذاشته بوديم يه مدت ِ كوتاه بياد و دوباره برگرده همه ي كاراشو انجام بده و ديگه براي هميشه بياد پيشم و از شر دلتنگي و دوري راحت بشيم. كار اقامتشم درست شده بود و جفتمون ازين موضوع خوشحال بوديم. اما احساس مي كردم يه مشكلي داره، يه چيزي جلوشو مي گيره و دنبال بهانه اس كه سفرشو بندازه عقب. عشق و محبتش بيشتر از قبل شده بود و حتي حالت وسواسي پيدا كرده بود. ساعتهايي كه مي دونستم به وقت ايران نصفه شب و بايد خواب باشه بهم زنگ مي زد و مي گفت " خواب بد ديدم و نگرانت شدم". تا اونجايي كه مي تونستم بهش دلداري مي دادم و سعي مي كردم آرومش كنم، مي گفتم "اين حالتا از اثرات دلتنگيه و با اومدنت همه چي درست مي شه عزيزم". حتي باربدم كه يكي دوبار باهاش تلفني حرف زده بود اينو احساس كرده بود و مي گفت " متين چرا اينقدر پريشونه؟" خود منم از حالتاش يه چيزايي فهميده بودم و مدام دلشوره داشتم. نسبت به حسش هيچ شكي نداشتم و از هميشه بيشتر مي دونستم دوسم داره، اما احساس مي كردم يه چيزي داره از درون مي خورتش و نمي خواد بروزش بده. تو اين بين روزايي هم بود كه غيبش مي زد و چندين ساعت ازش بي خبر مي موندم تا اينكه دوباره پيداش مي شد و بيشتر اوقاتم كاراي شركتشو بهونه مي كرد. چند روز مونده بود به اومدنش و زنگ زده بود ازم بپرسه چه چيزاييو مي خوام. سعي مي كرد صداشو سر حال نشون بده و خيلي عادي گفت قبل از پروازش به كانادا چند روزم بايد بره آلمان براي يكي از كاراي شركت. اما براي من نمي تونست فيلم بازي كنه. اين كسي كه داشت پاي تلفن با من حرف مي زد متيني نبود كه من ميشناختم. ديگه صبرم تموم شده بود و نمي تونستم خودمو گول بزنم. بايد مي فهميدم چه مشكلي داره. تو اون مدت خيلي از لحاظ روحي بهم فشار اومده بود و اونروز بالاخره سر باز كرد. با لحن خيلي آرومي گفت: - پس خانمي ديگه چيزي نمي خواي؟ يهو بغضم تركيد و با گريه بهش گفتم: - چرا، من متين ِ خودمو مي خوام. من مي خوام راستشو بهم بگي. چرا به من نمي گي چي شده؟ با دستپاچگي گفت: - عروسكم، من كه بهت گفتم فشار كارام يه كم زياد شده و سرم شلوغ بوده. چيز مهمي نيست كه. سرش داد كشيدم :- متين به من دروغ نگو، تو يه چيزيت هست، براي چي مي خواي بري آلمان؟ شما كه اصلا با كشوراي اروپايي كار نمي كردين. - كتي، عزيز دلم، خواهش مي كنم اينجوري نكن. آره، تو درست فهميدي. ولي من نمي خواستم نگرانت كنم. الانم توروخدا اصرار نكن. قول مي دم بعدا همه چيو بفهمي. بغضمو قورت دادم و با جديترين لحني كه تو خودم سراغ داشتم گفتم: - متين، منو مي شناسي، من آدم لجبازيم. اگر همين الان همه چيو نگي بهم، تا آخر هفته بليط مي گيرم ميام ايران خودم سر از همه چي در ميارم.
چند لحظه ساكت شد. بهش فرصت دادم تصميمشو بگيره و خودمم تصميم گرفتم تهديدم فقط در حد ِ حرف باقي نمونه و اگر بهم نگفت چي شده حتما عمليش كنم. چند تا نفس عميق كشيد و با صدايي كه سعي مي كرد لرزششو مهار كنه گفت: - كتايون؟ قول مي دي مثل هميشه مقاوم باشي و طاقتشو داشته باشي؟ " خدايا مگه چي مي خواد بگه؟ طاقت چيو داشته باشم؟" چشمامو بستم و تو دلم گفتم " خدايا خودت به خير بگذرون" - آره متين، تو فقط بگو. هرچي كه باشه باهم حلش مي كنيم عزيزم. ما بايد سختيامونم باهم بگذرونيم. بگو عزيز دلم. - كتي ...من... سرطان دارم. دستام شل شد و نزديك بود گوشي ِ تلفنو بندازم زمين. - كتي؟ الو؟ چي شد؟ جواب بده دختر... از پنجره ي اتاقم يه نگاه به آسمون انداختم. گرفته و ابري بود. امكان داشت باد و طوفان بشه و همه جارو به هم بريزه. دستمو گذاشتم رو لبام كه داشتن با سرعت غير عادي مي لرزيدن و دو طرف ِِ صورتمو گرفتم فشار دادم كه دهنم باز شه و از فشاري كه داشتم به فكم ميوردم دندونامو خورد نكنم. شايد اگر يه چوب كلفتم بين دندونام بود تو اون حالت خورد مي شد. يك كلمه تو ذهنم داشت مي كوبيد " سرطان" كه يه دنيا در برابرش ناتوان بودن. " خدايا اينجوري به خير گذرونديش؟" نمي دونم تو اون لحظه يهو چه نيرويي و چه جوري تو جسمم رسوخ كرد. نيرويي كه از روي زمين بلندم كرد و بردم بالا، اينقدر بالا كه ديگه سرطان ِ متين هم پيشش كوچيك و حقير بود. به متين قول داده بودم طاقتشو داشته باشم پس بايد نشونش مي دادم كه دارم. بايد مي فهميد ديگه تنها نيست و من كنارشم. اينقدر رفته بودم بالا كه حتي يه قطره اشكم از چشمم نيفتاد و از عجز و ناتواني چند لحظه پيشم خبري نبود. با صدايي كه خودمم از آرامشش تعجب كرده بودم پرسيدم: - چه سرطاني متين؟ قبل از اينكه بهم جوابي بده صداي نفسش كه انگار حبس كرده بود و دادش بيرون، تو گوشي پيچيد، شايد فكر كرده بود تو اون چند لحظه اي كه هيچي نگفته بودم پاي تلفن از حال رفتم. وقتي خواست جوابمو بده هنوز صداش مي لرزيد و توش ترس حس مي شد. ترس از برخورد من. از خودم بدم اومد. نبايد مي ذاشتم حتي ديگه يك لحظه احساس ترس و تنهايي كنه. بايد مقابل ِ سختيا مي ايستادم و از پا درشون ميوردم. تاحالا اينكارو متين مي كرد و حالا جاهامون عوض شده بود. تصميممو گرفته بودم، بايد از پسش بر ميومدم . اونروز خيلي باهم حرف زديم. حرفايي كه شايد خيلي از آدما تو زندگياي مشترك ِ 20 و 30 ساله اشون فرصت گفتنشو پيدا نكنن. به متين گفتم كه چقدر دوسش دارم و هيچي جز اون برام مهم نيست و همه ي تلاشمو مي كنم تا دوباره بتونه سلامتيشو به دست بياره. هميشه كنارش مي مونم و با هم مريضيشو از بين مي بريم. احساس مي كردم با شنيدن هركدوم ازين حرفها يه دريچه ي جديد رو به روش باز مي شه و به همون اندازه هم اميد به زندگي تو وجودش بيشتر. تازه مي فهميدم تو اون مدت چقدر افسرده و پژمرده شده بوده و من با خوشخيالي داشتم خودمو گول مي زدم كه همه چيز عاديه. حالتش تو اون لحظات مثل كسي بود كه خودش داشته كفن خودشو مي پوشيده و براي مردن آماده مي شده اما يهو ميان و بهش مي گن قرار نيست بميري. وقتي بهم گفت "از تنها چيزي كه مي ترسيدم ناراحتي ِ تو بود و حتي فكر ِ مردنم اينقدر آزارم نمي داده" فهميدم چه درد و رنجيو تاحالا تحمل مي كرده. موقع خداحافظي تو صداش احساس ِ راحتي و آرامش مي كردم و همين براي من يه شروع بود، يه شروع ِ خوب ولي با ادامه اي دشوار. چقدر صاحب اين صدا رو دوست داشتم و برام ارزش داشت. حاضر بودم هركاري براش بكنم... از همون روز كار ِ من شروع شده بود. نشستم پاي اينترنت و هرچقدرسايت پزشكي مي تونستم سرچ كردم و خوندم. از چند تا از دوستام تو رشته هاي پزشكي خواستم برام از بهترين پروفسورهاشون وقت بگيرن كه راجع به متين و نوع درمانش باهاشون صحبت كنم. يكي دوبار رفتم بخش سرطاني ِ بيمارستانا و خودم از نزديك مريضها رو ديدم. متين هوچكين (سرطان غدد لنفاوي:Hodgkin) داشت و تو بيشتر ِ مقاله هايي كه خونده بودم نوشته بودن جزء سرطان هاي درمان پذيره و دكترايي هم كه باهاشون صحبت كرده بودم اين موضوع رو تاييد كرده بودن. 90% كسايي كه به اين نوع سرطان مبتلا مي شدن قابل درمان بودن و 5 % جزو افراد ِ سخت درمان، و فقط 5% تسليم مرگ مي شدن. با خوندن تمام اين اطلاعات و خبرا روز به روز اميدم بيشتر مي شد و به متين روحيه ي بيشتري مي دادم. تازه فهميده بودم اون روزايي كه ازش خبر نداشتم، حالش بد بوده و بايد مي رفته بيمارستان و تحت نظر قرار مي گرفته. مي دونستم زير نظر بهترين پزشكاس و دكتر خانوادگيشون براش از يه بيمارستان مجهز تو آلمان وقت گرفته و قرار بود چند روزي اونجا بستري بشه. مي گفت دكترش خيلي به اين درمان اميدواره و اين مركز جزو ِ مجهزترين بيمارستان هاي ِ درمان ِ سرطان ِ دنياس.
دل تو دلم نبود و هرچي به روز ِ پروازش نزديك مي شديم بيشتر اضطراب مي گرفتم. هرچي اصرار كرده بودم منم برم اونجا و پيشش باشم قبول نكرده بود. گفته بود با پدرش مي ره و جاي نگراني نيست و من تو خونه ي خودم منتظرش باشم. شبي كه رسيده بود آلمان و تو بيمارستان بستري شده بود بهم زنگ زد. گفت برنامه اشون اينجوريه كه دو روز ِ اول چند تا داروي قوي بهش تزريق مي كنن و دو روز ِ بعد واكنش ِ بدنشو تحت نظر مي گيرن. با لحني كه حالت التماس داشت گفتم: - متين، بعدش مياي پيشم ديگه، مگه نه؟ - آره عروسكم. من خودمم ديگه طاقت ندارم، اگرم مي خوام بميرم قبلش بايد تورو ببينم. تنم ازين حرفش لرزيد. - توروخدا اينجوري نگو، مگه قرار نبود ديگه ازين حرفها نزني؟ - باشه عزيزم، ديگه نمي گم. باز ازش قول گرفتم براي اومدنش و اونم براي اينكه خيالمو راحت كنه گفت: - با دكترم صحبت كردم و هرچند كه با مسافرت ِ به اين زودي مخالفه و ميگه بعد از درمان بدنم ضعيف مي شه اما قبول كرده و براي 6 روز ديگه اجازه داده. قرار شده جواب آزمايشهاي ِ بعد از تزريق ِ دارو رو هم به يه بيمارستان كه باهاش همكاري دارن تو شهر شما بفرستن. از ته دل با خوشحالي گفتم: - پس يعني حدودا" 7 روز ديگه اينجايي؟ - آره دختر كوچولو، تا هفته ي ديگه اونجام و اينقدر بغلت مي كنم و مي بوسمت كه خسته شي. چشمامو بستم و يه نفس عميق كشيدم و با همه ي وجودم گفتم كه منتظرشم. تو اون 6-7 روز ِ باقيمونده تمام وجودم پيش متين بود و فقط دعا مي كردم. از خدا مي خواستم هم بهش قدرت بده تا بتونه مريضيشو شكست بده و هم بهش كمك كنه. دو سه روز ِ اول فقط در حد چند كلمه تونستم باهاش صحبت كنم. به خاطر داروها خيلي حالش بد بود و مي گفتن همش بهش آرام بخش تزريق مي كنن. اما روزاي بعدي بهتر بود و راحت تر مي تونست صحبت كنه. روز پنجم مي بردنش اتاق عمل و دوباره از غده ها نمونه برداري مي كردن تا نتيجه ي درمانو ببينن و يك روز ديگه تحت نظر مي گرفتنش. اگر حالش خوب بود بهش اجازه ي پرواز مي دادن و دو هفته بعدم نتيجه ي آزمايشارو به خواست خود ِ متين مي فرستادن به يكي از بيمارستاناي ِ اينجا. پايان ِ روز ششم وقتي بهم زنگ زد و گفت حالش خوبه و دكترش براي مسافرتش مانعي نمي بينه از خوشحالي نمي دونستم بايد چيكار كنم، تمام سختيا و دلتنگيا رو يادم رفت و فقط تشنه تر براي ديدنش شدم. از خوشحاليم مدام مي پريدم بالا پايين و آواز مي خوندم. بعد از اين همه مدت كه آخراش ديگه برام حكم لحظات ِ كشنده رو داشت، مي خواستم متينو ببينم. ايندفعه اگر تينا و باربد جلومو نمي گرفتن از صبح رفته بودم تو فرودگاه و بَـست نشسته بودم تا هواپيماي متين فرود بياد. هرجوري بود سعي كرده بودن آرومم كنن و تو خونه نگهم دارن. قرار شده بود 3 تايي بريم فرودگاه و ايندفعه بر خلاف دفعه ي قبل كلي گل و بادكنك گرفته بودم و تو ماشينو پر كرده بودم. وقتي رسيديم ديگه طاقتم تموم شده بود و مي خواستم پرواز كنم به سمت سالن انتظار. قبل از اينكه بريم تو باربد دستمو گرفت و اول سعي كرد يه كم آرومم كنه. و بعد با يه لحن نگران گفت: - كتي مي خواستم يه چيزي بهت بگم. با كنجكاوي نگاش كردم و منتظر شدم حرفشو بزنه. - مي خواستم بگم توقع نداشته باش متينو با ظاهر هميشگي و جذابش ببيني. يه كم مكث كرد و ادامه داد: - يعني منظورم اينه ... مي دوني كه... خودت گفتي تو ايران چند بار شيمي درماني كرده . شايد ظاهرش.... با قدرداني نگاش كردم. - مي دونم باربد جان، از همون موقعي كه فهميدم متين سرطان داره اينم مي دونستم. به خودشم گفتم نگران ِ اين موضوع نباشه ، من فقط خودشو مي خوام. بعدم به اون و تينا كه با نگراني داشت نگام مي كرد و منتظر ِ عكس العمل من بود يه لبخند زدم و جفتشونو بغل كردم. چقدر اين دوتا فرشته مهربون بودن. از روزي كه جريانو فهميده بودن يه لحظه تنهام نذاشته بودن و هروقتم كه من كم ميوردم اونا بهم انرژي مي دادن و تشويقم مي كردن به متين روحيه بدم. ايندفعه متين خيلي سريع و بدون ِ هيچ معطلي از سالن ترانزيت اومد بيرون. از طرف بيمارستان نامه داشت و تو پروازم حسابي مراقبش بودن و موقع پياده شدنم اول از همه پياده اش كرده بودن و چمدوناشو تحوليش داده بودن. اول تينا ديدش و با ذوق به من نشونش داد. از دور داشت آروم آروم ميومد و منم محوش شده بودم. موهاش كامل ريخته بود و يه كلاه كش باف گذاشته بود سرش كه بهش خيلي ميومد. لاغر تر شده بود و حركاتش كمي كند بود اما مثل هميشه صاف و محكم راه مي رفت و از ديدنش غرق لذت مي شدم....*
از جام پاشدم و دست و گردنمو يه كم حركت دادم كه از خشكي در بياد. ماهيه هم انگار آدم به خليه من نديده بود و ازينكه يه ساعت بهش زل زده بودم تعجب كرده بود! هروقت به گذشته فكر مي كردم اينقدر همه چي جلوي چشمم طبيعي و عادي اتفاق مي افتاد كه دوباره مي رفتم تو همون حال و هوا. اون لحظه هم همون شور و هيجان بهم دست داده بود و مي توسنم چشمامو ببندم و متينو مجسم كنم كه آروم آروم داره مياد طرفم و منم هر لحظه ضربان قلبم مي ره بالاتر و نفسام تند تر مي شن. پاشدم رفتم تو آشپزخونه و يه كم ماكاروني درست كردم و تا دم بكشه كتابا و جزوه هامو برداشتم و نشستم به درس خوندن. يه ساعتي مي شد كه سرم به درسا گرم بود كه موبايلم زنگ خورد. پاشدم بردارم ديدم شماره اش نا آشناس اما با اولين الويي كه طرف گفت شناختمش. نيكان بود! " تو از جون ِ من چي مي خواي پسر؟" - مزاحم كه نشدم؟ - نه آنچنان. - خب خدارو شكر، ايندفعه رو هم جستم! حالتون خوبه؟ - بله خيلي خوبم. وقتي ديد من حالشو نپرسيدم خودش گفت: - منم خوبم، ممنون! خنده ام گرفته بود از دستش. خيلي ريلكس و خونسرد بود و هيچ وقت كم نميورد. گفتم: - مي شه يه سوالي بپرسم؟ - بله، شما سوالتونو بپرسين ولي قول نمي دم جواب بدم! " لعنتي! داشت حرف خودمو به خودم تحويل مي داد!" - خب مي خواستم بپرسم شماره ي منو از كجا اوردين؟ - آهان، اين جزء اسراره و شرمنده تونم. اصلا مگه فرقيم داره؟ مهم اينه كه من شماره تو گير اوردم و الان دارم باهات حرف مي زنم. - بله كه فرق داره، مي خوام بدونم كدوم نامردي همچين خيانتي در حقم كرده! با تعجب و صداي بلند گفت: - دست شما درد نكنه! يعني صحبت كردن با من اينقدر فجيعه؟ - حالا! دوباره برگشت تو فاز ِ خونسردي ِ هميشگيش و گفت: - خوب تو الان تنها يه راه داري و اونم عوض كردن ِ خطته تا از دست من خلاص شي! كه البته فكر نكنم به صرفه باشه 200 دلار ضرر كني به خاطر تعويض خط! - شما زنگ زدي كه فقط راجع به خط من صحبت كني؟ - نه والله، اما كتي خانم بابا اينقدر بداخلاقي كه با اينكه ازت اجازه گرفتم هنوز جرات نمي كنم اسم كوچيكتو بدون پسوند و پيشوند صدا بزنم! حالا تازه اولش گفتي حالت خيلي خوبه، خدا اون روزو نياره كه حالت بد باشه! با خنده گفتم: - خب تقصير خودته، اينقدر پس و پيش حرف مي زني و آدمو مي پيچوني كه عصباني مي شم! حالا كارتو بگو، نترس. - خب راستش نمي دونم چه جوري بگم. از ظهر تاحالا تو فكرم. خودمم نفهميدم چي شد بهت زنگ زدم. چيزي نمي گفتم و ساكت گوش مي دادم. - راستشو بخواي دلم تنگ شده بود... ازين حرفش جا خوردم. كتمان نمي كنم كه به كمك ِ احساسات ِ دخترانه ام يه بوهايي برده بودم و حتي ته دلم يه جورايي شده بود. من عين يه آدم معتاد شده بودم كه مدت ِ زيادي بود بهش مواد نرسيده. دل و روح من با عشق متين شكوفا شده بود و اينقدر رشد كرده بود كه به رسيدگي ِ هر روز و هر ساعته احتياج داشت ولي الان مدت ِ زيادي بود كه... با صداي نيكان به خودم اومدم. - كتي، از دستم ناراحت شدي؟ - نه، ولي منظورتو متوجه نشدم. - منظورم واضح بود. خوب من خيلي وقته دارم به تو فكر مي كنم. خيلي خوشحالم كه امروز تونستم بيشتر بهت نزديك شم. كتي... - ببين نيكان تو.. - اولين باره اسم كوچيكمو صدا زدي! با يه مظلوميت خاص اينو گفت و نذاشت حرفمو ادامه بدم. با كلافگي دست كردم تو موهامو دادمشون عقب. سرمو تكون دادم و شقيقه هامو فشار دادم و سعي كردم تمركز كنم. " من دنبال چيم؟" خودمم نمي دونستم. من مدتي بود ديگه هيچ هدفي تو زندگي نداشتم. متين براي من همه چي بود و هست ولي حالا... با نيكان چي كار بايد مي كردم؟ - ببين نيكان، تو داري اشتباه مي كني. اين شايد يه هوس ِ. توروخدا اين آرامش ِ نصفه نيمه اي كه با هزار بدبختي به دست اوردمو به هم نزن. - كتي باور كن من از همون روز اول كه تو ايستگاه اوتوبوس ديدمت ازت خوشم اومد. با اينكه باهام دعوا كردي و از دستم ناراحت شده بودي اما خوشحال بودم كه تونستم باهات چند كلمه حرف بزنم. به خدا احساس ِ من هوس نيست. من حتي اونروز عمدا جلوي تو اليزابتو خونم دعوت كردم كه عكس العمل تورو ببينم. بعدشم براي خود ِ اليزابت همه چيو توضيح دادم و اونم اينقدر گل بود كه راحت پذيرفت. همه چيو برام تعريف كرد، حتي اينكه اون فلش لايت كار تو بوده. بهم كمك كرد بهت نزديك بشم. امروزم باهم نقشه كشيديم كه اون نياد و من تورو برسونم. باور كن نه من بچه ام كه هوسو از علاقه ي واقعي تشخيص ندم نه حسم الكي و زودگذره. از اليزابت تعجب كرده بودم، هم شريك ِ دزد بود هم رفيق ِ قافله! با اينكه خودش اون اوايل از نيكان خوشش ميومده حالا چه راحت كشيده بود كنار و حتي داشت براي نزديك شدن ِ ما تلاش مي كرد! يه پوزخند زدم و فكر كردم " تف تو روحت دنيا كه چقدر بي پدر و مادري. مزخرف تر از مسخره بازياي ِ توام هست؟ هركيو هرجور مي خواي يه بلايي سرش مياري و سرگردونش مي كني..." - كتي؟ مي شه فردا ببينمت؟ خواهش مي كنم. بايد رو در رو باهات صحبت كنم. - اما من .. - خواهش مي كنم. نتونستم بيشتر ازون مقاومت كنم." يعني منم ازش خوشم مياد؟" هنوز براي خودم جوابي نداشتم. " پس متين چي؟" قرار شد فردا همو تو رستوران ِ هتل ِِ نزديك خونه ببينيم. قبل از قطع كردن ِ تلفن با خوشحالي و كمي خجالت كه ازش بعيد بود گفت " اميدوارم خوب بخوابي عزيزم" و سريع قطع كرد. شايد مي ترسيد عصباني شم و سريع قطع كرده بود كه ديگه نتونم چيزي بگم! انگار چند نفر تو دلمو داشتن چنگ مي زدن و هزارتا فكر مختلف ميومد تو سرم. حتي اشتهامم كور شده بود و ديگه نمي تونستم چيزي بخورم. پاشدم غذايي رو كه درست كرده بودم گذاشتم تو يخچال و چراغاي خونه رو خاموش كردم رفتم رو تختم دراز كشيدم. يه ور ِ ذهنم شده بود متين و يه ورش نيكان. اما مثل هميشه متين و فكرش از هر چيزي تو زندگيم قوي تر بودن و با اومدنش تو ذهنم همه ي فكراي ديگه رو بيرون كرد و مثل شاهزاده ي قصه ها اومد و آروم آروم تو بالاترين نقطه ي فكر و ذهنم نشست. با كمال ميل رفتم به استقبالش و منتظرش شدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود، براي آغوشش و گرماي وجودش، براي بوسه هاش، براي بوئيدنش...
چند دقيقه اي مي شد كه از دنياي دور و بر بي خبر بوديم و تو دنياي كوچولو و قشنگ خودمون سير مي كرديم. سرمو فرو كرده بودم تو بغلشو نفسهاي عميق مي كشيدم، مي خواستم تمام عطر تنشو يه جا تنفس كنم. ديگه باربد و تينا صداشون در اومده بود و با خنده مي گفتن " بسه بابا، بقيه اشو بذارين براي تو خونه". متين يه بار ديگه زير گردنمو بوسيد و يه كم منو از خودش جدا كرد. همونجور كه يه دستش هنوز دور كمرم بود با باربد و تينا هم روبوسي و سلام عليك كرد و اونام بهش كلي خوشامد گفتن و راه افتاديم سمت در خروجي. تينا با خنده مي گفت: - متين جون نترس بابا، كتي در نمي ره، اين اينقدر دلش تنگ شده كه از پيشت جم نمي خوره. متين دستشو دور كمرم سفت تر كرد و پيشونيمو بوسيد، تو چشام نگاه كرد و رو به تينا گفت: - نه به اندازه ي من، دل من براش يه ذره شده. با هر قدمي كه بر مي داشتم بيشتر بهش مي چسبيدم و دلم مي خواست از لحظه لحظه ي بودنش استفاده كنم. وقتي رسيديم خونه باربد و تينا تو اوردن ِ چمدونا كمكمون كردن و چند دقيقه نشستن و زود رفتن. از تو آشپزخونه گفتم: - متين جان، چي مي خواي برات بيارم. - خودتو، فقط بيا بشين اينجا. با خنده اومدم بيرون و رفتم طرفش، دستاشو باز كرده بود و منو كشوند تو بغلش. نشستم رو پاش و سرمو گذاشتم رو سينه اش و اونم دستاشو حلقه كرد دورم. - كتي اگه تو نباشي من چيكار كنم؟ سرمو بلند كردم و نوك دماغشو گرفتم صورتشو تكون دادم گفتم: - شما اگه يه وقت عاشق كس ِ ديگه نشي، لازم نيست كاري كني! چون من هميشه در خدمتم. اومد جلو و لباشو چسبوند به بالاي سينه امو سرشو فرو كرد تو يقه ام. با شيطوني گفتم : - چيكار مي كني؟ چند تا نفس عميق كشيد و روي گردن و سينمو بوس كرد. - كتي كاشكي مي شد بخورمت، قورتت بدم تو خودم، اينجوري هميشه باهام بودي. از ته دل خنديدم و گردنمو دادم عقب گفتم: - خب بخور، همش مال خودت. سرشو اورد بالا ، نگام كرد و صورتشو اورد جلو و گذاشت رو لبام. - الان نه، هنوز داروها تو بدنمه، بايد چند روز صبر كنيم. دوباره چسبيدم بهش و چشمامو بستم. وقتي به خودش فشارم مي دادم احساس مي كردم چقدر ضعيف و لاغر شده. هنوز اون كلاه كش باف سرش بود و مي گفت اگه برش دارم كله ام يخ مي كنه. خيلي دوست داشتم زودتر بدون كلاه هم ببينمش اما نمي خواستم اذيتش كنم و گذاشتم هر موقع خودش راحته برداره. براي من ديگه تو اون لحظات هيچي مهم نبود، همين كه متين پيشم بود و مي تونستم آرامش وجودشو احساس كنم كافي بود. حتي اون خرچنگ ِ آشغال كه رو وجودش چنگ انداخته بود و داشت آبش مي كرد هم برام مهم نبود و يقين داشتم باهم مي تونيم از بين ببريمش. شب موقع خواب كلي اذيتش كردم و هي مي گفتم : - متين بايد لخت شيم بعد بغلم كني وگرنه برو تو كوچه بخواب! - كتي اذيت نكن، تو لخت تو بغل من باشي مگه من مي تونم خودمو كنترل كنم؟ بذار اين چند روز بگذره به خدمتت مي رسم! با خنده اينو گفت و بعدم منو كشوند و انداخت رو تخت، از بالا دستاشو دورم حلقه كرد و از پايينم پاهاشو انداخت رو پام و منو لاي ِ خودش گم كرد. به خاطر خستگي راه و ضعفش زود خوابش برد اما من به خاطر فكراي مختلفي كه تو سرم بود و بيشترشم هيجان به خاطر ِ حضور ِ متين بود، بي خوابي زده بود به سرم. يواش خودمو از تو بغلش كشيدم بيرون و نشستم رو تخت. آروم كلاهشو از سرش برداشتم و نگاش كردم. با اون كله ي گرد و بامزه اش و اون صورت معصومش تو خواب، دقيقا عين پسر بچه مدرسه ايا شده بود. وقتي دست كشيدم ديدم موهاش به صورت كرك مانند درومده و همين وسوسه ام كرد دولا شم و آروم سرشو ببوسم. خيلي خوشحال شده بودم كه موهاش دوباره داشت در ميومد و براي روحيه ي خودش خيلي خوب بود. ولي ياد يه حرفش كه مي افتادم ناراحتم مي كرد. اينكه خيلي جدي گفته بود " اگر خوب نشم نمي ذارم با من بموني". تصميم گرفتم باهاش برخوردي كنم كه بفهمه ديگه همچين شوخي ِ مضحكي نبايد با من بكنه و امكان نداره هيچ وقت تنهاش بذارم. دو روز بعدش با نشون دادن بليط ايران و نامه ي انصرافي كه براي دانشگاه نوشته بودم بهش گفتم اگر خوب نشه باهاش بر مي گردم ايران و ديگه حتي يه لحظه هم تنهاش نمي ذارم. فقط با چشمايي كه از اشك برق مي زد نگام كرده بود و گفته بود " همه تو آسمونا فرشتا دارن اما مال من رو زمين و جلوي رومه".
داشت نزديك ِ يك هفته مي شد كه متين اومده بود و ديگه دل تو دلمون نبود كه جواب ِ آزمايشاشو بفرستن. جفتمون از خواب و خوراك افتاده بوديم و دلشوره داشتيم. زندگي ِ آينده امون به جواب ِ اين آزمايشا بستگي داشت و مهمتر ازون سلامتي ِ متين بود. تو هر لحظه اي از خدا مي خواستم اينبارم تنهامون نذاره و مثل هميشه كمكمون كنه و حاميمون باشه. حتي گاهي كارم به تهديد ِ خدا هم مي رسيد و با گريه مي گفتم " خودت متينو بهم دادي دادي بدون اينكه من ازت بخوام، حالام حق نداري بگيريش ازم!" . به طور خستگي ناپذير اين حرفارو تكرار مي كردم و شده بود كار ِ شب و روزم. ساعت 7 صبح بود و من و متين هنوز خواب بوديم كه تلفن زنگ زد. با اولين زنگش از جام پريدم، انگار هزار نفر بهم گفتن از بيمارستانه. يه لحظه چشمام سياهي رفت ولي قبل از اينكه به زنگ ِ سوم برسه بي سيمو از كنار تخت برداشتم و پريدم از اتاق بيرون. اينقدر تند دويدم كه رو پاركت كف خونه ليز خوردم و زانوم كوبيده شد به زمين. بدون اينكه برام اهميتي داشته باشه سريع پاشدم در اتاقو بستم و رفتم تو هال. دستام ميلرزيد و قلبم داشت از جاش كنده مي شد، ضربانشو كاملا از روي لباس خواب نازكم مي ديدم. وقتي دكمه ي on تلفنو زدم و جواب دادم صدام مي لرزيد و انگار داشت از ته چاه در ميومد. اونور خط يه خانمي با لهجه ي اروپايي به انگليسي گفت از بيمارستان ... در آلمان زنگ مي زنه و مي خواد با آقاي متين –د- حرف بزنه. لبام مي لرزيد و كلمات تو گلوم گم مي شدن. با صداي مرتعش و لحن التماس آميز گفتم : - ايشون حالشون خوب نيست، خوابن، مي شه به من بگيد؟ مي خواستم هر خبري هست اول به خودم بده. طاقت نداشتم برم متينو صدا بزنم و بگم تو اون وضع بياد مهمترين خبر زندگيشو بشنوه. خانمه انگار از لحنم فهميده بود چقدر حالم بده و مضطربم. با انسانيت گفت: - باشه عزيزم، به شما مي گم، اما ازتون مي خوام يه جا بشينيد و خودتونو كنترل كنيد. با اين حرفش دنيا انگار جلوي چشمم تيره و تار شد، دستمو گرفتم به دسته ي صندلي و با آخرين تواني كه برام مونده بود زور زدم و گفتم: - من حالم خوبه، خواهش مي كنم بگين نتيجه ي آزمايشا چي شده؟ يه جمله ي طولاني گفت و سكوت كرد. نمي دونم گوشم داشت سوت مي كشيد يا صداي تلفن بود. فكر مي كردم اشتباه شنيدم، چرا بهم تبريك گفت اونم با اين لحن خوشحال؟ لبامو به زور باز كردم و گفتم: - ببخشيد مي شه دوباره تكرار كنيد؟ ايندفعه با صداي مهربون تري حرفشو تكرار كرد. - جواب همه ي آزمايشها عاليه و تمام غده هاي بدن ِ بيمار به درمان جواب دادن، ما پرونده اشون رو هم ديروز به بيمارستان ... در شهر شما DHL كرديم و براي اطلاعات بيشتر مي تونيد به پزشكان ِ اين بيمارستان مراجعه كنيد. باز هم بهتون تبريك مي گم عزيزم.... نمي دونم ديگه چي جوابشو دادم و بهش چي گفتم. شايد به فارسي ازش تشكر كرده بودم شايدم بدون تشكر گوشيو گذاشته بودم! اون لحظه مرده بودم و دوباره زنده شده بودم. دوباره زنده شده بودم و ايندفعه مطمئن بودم ديگه متين ِ من هيچ بيماري نداره و خدا دوباره بهم دادتش* ....با كمي دلشوره چشمامو باز كردم و با ديدن هوا كه روشن شده بود، فهميدم صبح شده. يادم نميومد ديشب كي خوابم برده، فكر مي كردم يه قسمت ديگه از زندگي ِ گذشته امو خواب ديدم، شايدم موقع خواب داشتم به همون قسمت فكر مي كردم، نمي دونم! كلي به مغزم فشار اوردم يادم بياد چرا دلشوره دارم؟ بهو از جام پريدم! " واي بعد از ظهر با نيكان قرار دارم" دوباره كله امو كردم تو بالش و با اعصاب خوردي و ناراحتي به حرفاي ديشبش فكر كردم. "خدايا آخه چرا اينقدر اذيتم مي كني؟ مي خواي چي چيو امتحان كني؟ اصلا چرا يه كاري كردي كه از من خوشش بياد؟ حالا اين كارو كردي، سگ خور! ديگه چرا يه كاري كردي منم ازش خوشم بياد؟" نمي دونستم، گيج شده بودم. دلم مي خواست با يكي حرف بزنم و كمكم كنه تو تصميم گيري. " متين كاشكي تو الان اينجا بودي، پيش ِ من، اونوقت ديگه هيچ كدوم ازين اتفاقاتم نمي افتاد، كاشكي تو همون گذشته باقي مي موندم، تو همون روزاي خوب" . دست كشيدم رو تخت و ملافه (ملحفه) ها رو لمس كردم، سعي كردم متينو مجسم كنم كه همينجا پيشم مي خوابيد و منو مي گرفت تو بغلش. اونروزم همينجا خوابيده بود كه از شدت خوشحاليم اومدم افتادم روش و اون خبر خوشو بهش دادم...
چند دقيقه اي مي شد كه تلفنو قطع كرده بودم اما سر جام خشكم زده بود. باورم نمي شد همه ي اون كابوسها و دلشوره ها تموم شده و ديگه نبايد نگران هيچي باشم. از خوشحاليم نمي دونستم بايد چي كار كنم، خواستم بدوئم طرف اتاق خواب كه زانوم تير كشيد و تازه يادم افتاد يه نگاهي بهش بندازم ببينم چه بلايي سرش اومده. حسابي ورم كرده بود و درد مي كرد. اما بازم بهش محل نذاشتم و لنگون لنگون با حداكثر سرعت خودمو رسوندم به اتاق خواب. متين هنوز خواب بود و داشت آروم نفس مي كشيد. رفتم بالا سرشو يهو هيجانم فوران كرد و با جيغ خودمو انداختم روش. صورتشو گرفته بودم بين دستامو با فشار لبامو مي چسبوندم بهش و بوسه بارونش مي كردم. طفلكي با وحشت چشماشو باز كرده بود و داشت منو نگاه مي كرد. شايدم فكر كرده بود ديونه شدم! اينقدر وول خوردم و خودمو تكون دادم و بوسش كردم كه كم كم حواسش اومد سر جاش . - متين پاشو، چقدر مي خوابي تنبل خان، پاشو ببينم، از بيمارستان زنگ زدن. يه لحظه ترس اومد تو چشماش و با نگراني نگام كرد، ولي انگار خودشم فهميده بود كه ديگه ترس داشتن بي معنيه. با ترديد پرسيد: - چي گفتن؟ طاقباز خوابيده بود و داشت نگام مي كرد، خوابيدم روش و دستامو انداختم دور گردنش و با ذوق و جيغ گفتم: - بدنت به داروها جواب داده قربونت بشم. با ناباوري نگام كرد. - راست مي گي كتي؟ - آره پسر، دروغم چيه ديونه. تازه گفتن مداركتو به بيمارستان ِ اينجا هم فرستادن. مي تونيم بريم و خودتم بپرسي و بيشتر مطمئن شيم. اينارو با جيغ و خوشحالي مي گفتم و متينم هر لحظه از ناباوريش كمتر مي شد و بيشتر ذوق مي كرد. ديگه آخرش زد زير خنده و هي با قهقه مي گفت " واااااي خدا يعني مي شه؟" و بعدم دستاشو از رو تخت اورد بالا و انداخت دور من كه همونجور خوابيده بودم روشو يهو ازين ور تخت به اون ور غلت زد. من از خوشحاليم هي جيغ مي زدم و اونم بلند بلند مي خنديد و بيشتر منو فشار مي داد. تند تند همو بوس مي كرديم و وسطاش صورت جفتمون از اون چند قطره اشك شوقي كه داشتيم مي ريختيم خيس شد. بعد از نيم ساعت كم كم دوتائيمون آروم شديم و شروع كرديم به تحليل ماجرا. متين يه دستش زير من بود و صورت و چشماش به طرف سقف و اون يكي دستشم گذاشته بود رو پيشونينش، منم از كنار چسبيده بودم بهش و سرمو گذاشته بودم رو شونش. - كتي باورم نمي شه بالاخره بعد از اين همه مدت صبر كردن،همه چي تموم شد. مثل يه شكنجه بود كه هنوز آثارش رو بدنم هست، ولي خودش تموم شده، اثراتشم به زودي تموم مي شه و همه ي اين اتفاقات فقط برامون تبديل به يه خاطره مي شن. مگه نه؟ - آره عزيزم، همينطوره. اينو كه گفتم منو يه كم كشيد بالا و صورتشو برگردوند طرفم. - كتي نمي دونم ازت چه جوري تشكر كنم، فقط مي دونم بهت دو تا تشكر بزرگ بدهكارم و تا آخر عمر مديونتم. تو هميشه بهم روحيه دادي و كمكم كردي، تمام اين مدت باهام بودي و نذاشتي نا اميد شم. و اينكه تو بزرگترين دليل و اميدم براي خوب شدن بودي. يهو دستشو از زيرم كشيد بيرون و پاشد، بازوهاي منم گرفت و بلندم كرد و رو به روي خودش نشوندم. تو چشمام نگاه كرد و گفت : - ممنونتم عروسكم. با خوشحالي داشتم بهش لبخند مي زدم كه صورتشو اورد جلو، اول پيشونيمو بوسيد و كمي پايين تر روي چشمامو، بعد لباشو چسبوند رو گونه هامو آروم آروم اومد پايين رو چونه ام. تمام دور لبمو بوسيد تا بالاخره رضايت داد لباشو بذاره رو لبام. خيلي با آرامش لبامو مك مي زد و دستاشو گذاشته بود پشتمو نوازش مي كرد. بعد از چند دقيقه صورتشو برد عقب و بازم خيره شد تو چشمام. چشماش دوباره همون شور و نشاط ِ سابقو پيدا كرده بودن و از شيطنت برق مي زدن. دوباره شده بود متين ِ سابق ِ خودم و اين براي من بهترين بود. تا اومد طرفمو خواست بگيرتم از رو تخت پريدم پايين و با خنده گفتم : - متين اول پاشو به پدر مادرت خبر بده، اونام منتظرن. منم برم به باربد بگم. بدون اينكه به حرفم توجه كنه گفت: - كتي، وايسا! در نرو. دمپايي هام كه پايين تخت بودو پام كردم و با خنده لنگ زنون دويدم از اتاق بيرون. متينم همين جور داشت تهديدم مي كرد كه وقتي برگردم بالا حسابمو مي رسه!