انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

خاطرات كتایون


مرد

jems007
 
از پله ها دويدم پايين و محكم در زدم. دلم مي خواست باربد اولين نفري باشه كه به غير از خودمون اين خبرو مي شنوه. تو اين مدت اون و تينا هم واقعا همراهيمون كرده بودن و كمك حالمون بودن. با كف دستم مي كوبيدم رو در و صداش مي زدم. بعد از چند دقيقه صداي پاشو شنيدم و بعدم درو باز كرد. موهاش ژوليده بود تو هم و چشماش قد نخود شده بود! تا منو ديد چشماش گرد شد و خواب از سرش پريد، اومد دهنشو باز كنه و يه چيزي بگه كه پريدم آويزونش شدم و با هيجان گفتم " باربد، همه چي تموم شد، داروها جواب داده، متين خوب شده". اونم دستاشو از دو طرف باز كرده بود رو هوا و عين مترسك داشت تلو تلو مي خورد! بهو منو داد عقب و با خوشحالي گفت: - واي جدي؟ كي فهميدين؟
- همين الان، از بيمارستان زنگ زدن.
اومد جلو و دوباره خيلي صميمانه بغلم كرد و بهم تبريك گفت. معلوم بود واقعا خوشحال شده و حتي چند لحظه منقلب شد اما سريع خودشو جلوي من كنترل كرد. با خوشحالي گفت مي ره كه به تينا خبر بده و منم خواستم برگردم بالا كه با خنده صدام زد.
- بله؟
- هيچي عزيز، فقط مي خواستم بگم دفعه ي بعدي هم اگر خواستي خبر خوب بدي با همين لباس خوابت بيا، واقعا تاثير ِ خبر خوبو دو چندادن مي كنه!
يه نگاه به خودم كردم و يه هيـــــــــــــن بلند گفتم و دويدم بيرون درو بستم! صداي خنده ي باربد تا تو راه پله ها داشت مي پيچيد. ديگه خجالت مي كشيدم دوباره تو روش نگاه كنم! تقريبا تمام بدنم از زير لباس خواب معلوم بود و انگار اولشم به خاطر همين اونقدر تعجب كرده بود! تو هيچ موقعيتي دست از مسخره بازي بر نمي داشت! با خنده شونه هامو انداختم بالا و رفتم تو خونه.

متين روي تخت نشسته بود و داشت با تلفن حرف مي زد. مثل اينكه مادرش بود و داشت كلي گريه مي كرد و هي قربون صدقه اش مي رفت، اونم هي سعي مي كرد مادرشو دلداري بده و آرومش كنه.
رفتم نسشتم پشتشو دستامو انداختم دور گردنشو سرمو بردم جلو كنار صورتشو بوسيدم. دستمو گرفت و بوسيد و همونجور كه داشت به حرفاي مادرش گوش مي داد انگشت اشاره اشم اورد بالا و تهديدم كرد!
با خنده پاشدم و زود لباسمو عوض كردم و آماده شدم. مي خواستم زودتر بيمارستانم بريم و از همه چي كامل سر در بياريم.

بعد از صبحونه با كلي زور و خواهش لباساي متينو تقريبا پوشوندم(!) بهش و راضيش كردم بريم بيمارستان. مي گفت " اول بايد حساب تورو برسم كه يه هفته اس منو بيچاره كردي"!
باربدم باهامون اومد و تو راه هم كلي گفتيم و خنديديم.

كسي كه پرونده ي متينو براش فرستاده بودن يه دكتر پير و فوق العاده با تجربه بود. بعد از خوندن پرونده يه لبخند مهربون زد و گفت: - بهتون تبريك مي گم. واكنش بيمار فوق العاده بوده و تقريبا 80% غده ها از بين رفتن.
با نگراني پرسيدم: - امكان ِ برگشتشونم هست؟
با قاطعيت گفت: - تو اين مقطع ديگه نه و فقط ممكنه چند ماه بعد به يك سري تزريق تكميلي احتياج باشه.
با حرفهاي دكتر ديگه كاملا خيالمون راحت شده بود. متينم ديگه طاقت نيورد و پرسيد: - داروها كه ديگه تو بدنم نيستن؟ يعني مي خواستم بدونم...
دكتره يه نگاه بهش كرد و با خنده گفت: - اگر براي سكس نگراني بايد بگم از اين جوون(اشاره به باربد كرد) هم سالمتري و با خيال راحت هركاري دلت مي خواد بكن!
باربد كه غش كرد از خنده و منم سرخ شدم سرمو انداختم پايين و به متين كه اصلا عين خيالش نبود و داشت يه لبخند شيطاني مي زد چشم غره رفتم!
بعد از اينكه از بيمارستان اومديم بيرون به اصرار باربد پيش ِ يه دكتر ِ ديگه هم كه از اقوام ِ دورشون بود و تو بيماري هاي سرطاني تخصص داشت رفتيم و اونم با ديدن پرونده و نتيجه ي آزمايشا همه ي اون حرفارو تكرار كرد. فقط با وشكوني كه متينو گرفتم ديگه جرات نكرد سوالشو تكرار كنه و ساكت نشسته بود سرجاش!
از پيش دكتر ِ دومم اومديم و تصميم گرفتيم اول بريم دنبال تينا و بعدم اونروزو فقط بگرديم و خوش باشيم. چهارتاييمون از ته دل مي خنديديم و هركسي مي ديدمون مي فهميد چقدر خوشيم. اما خوشحالي ِ من جنسش فرق مي كرد و برام ارزشش چندين برابر بود. انگار مي خواستم به زمين و زمان فخر بفروشم و با غرور راه مي رفتم. زندگي ِ عزيز ترين كسم حفظ شده بود و منم خودمو توش سهيم مي دونستم و دلم مي خواست دنيا ازين موضوع با خبر باشن. دنيايي كه به نظرم قشنگتر از هميشه ميومد و انگار ديگه هيچ بدي توش وجود نداشت.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
وقتي رسيديم خونه و از باربد و تينا خداحافظي كرديم ديگه هوا تاريك شده بود و چهارتاييمون داشتيم از خستگي پس مي افتاديم. انقدر جاهاي مختلف رفته بوديم و اينور اونور دويده بوديم و از سر و كله ي هم بالا رفته بوديم كه ديگه نفسي برامون نمونده بود.
پايين پله ها متين بغلم كرد و خودش بردم بالا. دستمو انداخته بودم دور گردنشو لبامونم رو لباي هم بود. ياد اون موقع هايي افتادم كه تو تهران مي رفتم خونه اش و معمولا هم همينجوري مي بردم بالا. محكم سرشو مي كشيدم پايينو با خيال راحت داشتم مي بوسيدمش، ديگه مطمئن بودم نميندازتم زمين و مثل دفعه ي اول نگران نبودم!
دم در گذاشتم پايين و باهم رفتيم تو. متين زود لباساشو دراورد و گفت مي ره يه دوش بگيره.
- متين جان سرما مي خوريا، بذار فردا صبح برو.
- نه، كار دارم، بايد الان برم.
با تعجب نگاش كردم و گذاشتم راحت باشه. يه نيم ساعتي اون تو بود كه رفتم در زدم و پرسيدم چيزي نمي خواد.
- چرا خانمي، حولمو بيار برام.
رفتم سر كمد و حوله اشو برداشتم و براش بردم. در حمومو باز كردم و از پشت پرده ي وان دستمو دراز كردم گفتم: - بيا متين جان.
ديدم جواب نمي ده و حوله رو هم نمي گيره. يه عالمه هم بخار پيچيده بود و درست نمي ديدم. آروم گفتم " متين؟" و بعدم يه كم گوشه ي پرده رو زدم كنار كه يهو مچ دستمو گرفت و كشيدم تو وان! نزديك بود پام رو آب و كفا ليز بخوره كه سفت گرفتم و كشيدم طرف خودش. با خنده گفت " بالاخره گيرت انداختم" و قبل از اينكه من دهنمو باز كنم منو با همون لباسا كشيد زير دوش و بغل كرد و لباشو گذاشت رو لبام. تند تند مك ميزد و زبونشو مي كرد تو دهنم. لبامو مي گرفت بين دندوناش و گاز مي گرفت و ولشون مي كرد. يه نفسي تازه مي كرد و دوباره قبل از اينكه بتونم چيزي بگم لباشو مي چسبوند رو لبام. چند دفعه اين كارو كرد كه بالاخره انگار يه كم راضي شد و صورتشو برد عقب. ديگه كاملا لباسام خيس شده بود و چسبيده بودن به تنم. با خنده گفتم: - متين، واقعا كه ديونه اي، اين كارا آخه چيه خل و چل؟
- هيـــــــــــس! هيچي نگو. خودم الان همشو در ميارم.
بعدم دست به كار شد و اول بليزمو از سرم در اورد و بعدم شلوارمو سريع كشيد پايين. يهو چشمم به كيرش افتاد كه حسابي راست شده بود و قد علم كرده بود. بلند خنديدم و گفتم: - واااااي متين، اين چرا اينجوري شده؟ چيكار كردي باهاش بابا؟
- اين از دست ِ توي ورپريده يه هفته اس كه اينجوريه! از صبح تاحالام بدتر شده!
همينجور كه داشت حرف مي زد سوتين و شرتمم در اورد و انداخت از وان بيرون. از شدت شهوت قاطي كرده بود و زده بود به سرش! دوباره كشيدم جلو و بغلم كرد و لباشو گذاشت رو لبام. از تماس بدناي لختمون منم داغ شده بودم و خودمو ميماليدم بهش. متين ديگه لبامو ول كرده بود و اومده بود سمت گردنمو ليس مي زد و بوس مي كرد. آب داغيم كه مي ريخت رومون و بخاري كه تو فضاي حموم پيچيده بود شهوتمونو بيشتر مي كرد و حريص تر مي شديم.
متين لباشو مي كشيد رو بدنم و منم پيچ و تاب مي خوردم. دستامو بردم پايين و از زير كيرشو گرفتم و آروم بيضه هاشو مي ماليدم. اونم لباشو گذاشته بود رو سينه هامو داشت با زبونش با نوكشون بازي مي كرد. يهو دهنشو باز كرد و سينمو تا اونجايي كه مي شد كرد تو دهنشو گاز گرفت. جيغم رفت هوا و منم از پايين كيرشو يه فشار محكم دادم. يه تكون خورد كه ولش كردم و اونم خودشو داد جلو و كيرش لاي پاهام قرار گرفت. از پايين كيرشو از زير ميماليد به كسم و عقب جلو مي كرد و از بالا سينه مو محكم مك مي زد و مي خورد. با اون يكي دستش نوك اون يكي سينه امو فشار مي داد تو و گاهيم مي گرفت بين دو تا انگشتش فشار مي داد و بعدم همشو چنگ مي زد. صدام دراومده بود و بيشتر خودمو مي ماليدم بهش. دلم مي خواست همنجوري بشينم رو كيرش كه لاي پام بود و اونقدر سفت شده بود. متين دهنشو از رو يه سينه ام برداشت و گذاشت رو اون يكي و يه دستشم برد پشتم. اول شونه هامو بعد كمرمو نوازش كرد تا رسيد به باسنم. اون يكي دستشم اورد پشتم و دو ور باسنمو گرفت و چنگ زد. چند تا محكم زد روش و بعدم با يه دستش يه طرفو نگه داشت و انگشت اون يكي دستشو كرد تو سوراخ باسنم. يه لحظه بدجور دردم گرفت و يه جيغ آروم زدم. متينم انگشتشو نگه داشته بود و ديگه تكون نمي داد. چند لحظه گذشت و شروع كرد به عقب جلو كردن انگشتش و از جلو هم رو سينه ها و زير گردنمو ليس مي زد و از پايين كيرشو بين پام تكون مي داد. سرعت انگشتشو سريع تر كرده بود و منم ديگه داشتم لذت مي بردم.هرچي نفسام و آهايي كه مي كشيدم بيشتر و بلند تر مي شد اونم حركتشو تند تر مي كرد. بعد از چند لحظه انگشتشو در اورد و يه كم دادم عقب و خواست برم گردونه. فهميدم مي خواد چيكار كنه و با التماس گفتم " متين" . گوشمو گرفت تو دهنشو مك زد و گفت " نترس عروسكم" . فشار آب و كم كرد و يه كم شامپو ريخت كف دستش و ماليد به كيرش. از پشت خودشو چسبوند بهم و لباشو گذاشت رو شونم. نوك كيرشم گذاشت رو سوراخ باسنم و سرشو كرد تو كه احساس كردم يهو آتيش گرفتم و جيغم رفت هوا. مكث كرد و دستاشو اورد جلو و دوباره سينه هامو گرفت و ماساژ داد. صورتشو چسبونده بود به گردنم و كنار گوشم نفس نفس مي زد و همين تحريكم مي كرد. يه كم ديگه صبر كرد و آروم آروم كيرشو فرو كرد تو. با اينكه خيلي دردم ميومد سعي مي كردم جهود بازي در نيارم و به لذت بعدش فكر كنم. به وسطاش رسيده بود كه يهو با فشار همشو تا ته كرد تو و منو سفت نگه داشت كه نرم جلو. از شدت درد داشتم از حال مي رفتم كه سريع دستاشو اورد پايين و شروع كرد به ماليدن كسم. با كف دستش زير كسمو مي ماليد و يه انگشتشم كرد تو و سريع عقب جلو مي كرد. كم كم شروع كرد به تلمبه زدن و با هر بار رفت و برگشتش لذت منم بيشتر مي شد و اونم ديگه سريع عقب جلو مي كرد. چند لحظه ي آخر چوچولمو گرفته بود بين انگشتاشو فشار مي داد و ار عقبم چند تا تلمبه ي محكم زد كه با جيغ ارضا شدم و آبم تو دستش خالي شد. تكيه داده بودم به متين و از حال رفته بودم. برم گردوند و كيرشو از تو باسنم در اورد كه ديدم هنوز شق و رق وايساده. حتي بيشتر ورم كرده بود و قرمز شده بود. خود متينم داشت نفس نفس مي زد و با چشماش مي خواست منو بخوره. كيرشو گرفت زير آب و شستش و خواست منو بخوابونه كف وان كه با ناله بهش گفتم " متين بريم تو اتاق خواب" و اونم سريع آب و بست و حوله اشو برداشت انداخت رو شونه اشو منو بغل كرد رفتيم بيرون.
حوله اشو انداخت پايين، منو ول كرد رو تخت و خودشم انداخت روم و ديگه كامل بهم مسلط شد. تمام قطره هاي آبي كه هنوز رو بدنم بود و ليس زد و رفت پايين. با يه دستشم كسمو مي ماليد و منم دوباره داشتم آه مي كشيدم. كم كم از پايين پام اومد بالا تا رسيد به وسط پام. دولا شد و دهنشو گذاشت رو كسم و زبونشو تا ته فرو كرد تو و چند تا مك محكم زد كه صداي ناله ام بلندتر شد و اونم چوچلمو محكمتر كشيد تو دهنش. يه كم ديگه با دستاش روي كسمو ماليد و بعدم پاشد و پاهاي منم بيشتر باز كرد. نوك كيرشو گذاشت جلوي كسم و يه كم ماليد روش و تو يه لحظه تا ته كردش تو. ديگه حتي رمق جيغ زدنم نداشتم و اونم با سرعت تلمبه مي زد. بيضه هاشو مي كوبيد پايين كسم و نوك كيرشو ته كسم احساس مي كردم. چند لحظه ديگه ام ادامه داد كه ايندفعه از دفعه ي قبل با شدت بيشتري ارضا شدم و متينم چند تا ضربه ي ديگه زد و كيرشو كشيد بيرون و خودشو با صداي بلند خالي كرد روم.
افتاد كنارم و كشيدم تو بغلشو با نفس نفس گفت " مرسي عسلم".
چسبيده بودم بهش و خودمو داشتم فرو مي كردم توش. تمام دنيارو حاضر نبودم با اون لحظه و اون احساس عوض كنم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
تمام ِ سه هفته ي ديگه اي كه متين پيشم بود سعي مي كرديم از وجود هم ذره ذره سيراب بشيم و عجيب بود كه هرچي مي گذشت تشنه تر مي شديم.
يه عالمه قرار مداراي قشنگ گذاشته بوديم و قول داده بود كاراش تو ايران بيشتر از سه ماه طول نكشه و منم تو اين مدت اينجا دنبال يه خونه ي بزرگتر براي خريد باشم و كم كم وسايل نو براي خونه بگيرم. قرار بود تو سفر بعدي ديگه پيش پدر مادرمم بريمو اونا هم متينو ببينن و باهاش بيشتر آشنا بشن. مي گفت احتمالا مادرشم چند روز مياد پيشمون و مادر اونم گفته دلش مي خواد دختر روياهاي متينو زودتر ببينه.

روزي كه تو فرودگاه بغلم كرد بهش قول دادم همه ي كارارو انجام بدم تا وقتي مياد و اونم قول داد تو حتي كمتر از سه ماه كاراشو تموم كنه و براي هميشه برگرده پيشم.
براي هزارمين بار بوسيدم و گفت "مواظب عشق من باش دختر خانم".

وقتي داشت مي رفت طرف سالن ترانزيت دوباره برگشت و با دستش برام بوس فرستاد و گفت " دوست دارم " . منم براش با لباي غنچه شده و چشماي خيس بوس فرستاده بودم و گفته بودم " من بيشتر".
براي آخرين بار قبل از اينكه بپيچه تو سالن اصلي نگاش كردم و دلم براش ضعف رفت. براي صورت مهربون و چشماي براقش كه از همون فاصله هم برق زندگي توشون مشخص بود، براي موهاي كرك مانند و خوشرنگش كه تمام كف سرشو ديگه پر كرده بود و تا چند وقت ديگه حتما مثل سابق مي شد و براي قد و بالاي بلند و محكمش كه هميشه گرمترين آغوش بود برام. " خدايا چقدر سرتاپاي وجود ِ اين بنده اتو دوست دارم".
باهام باي باي كرد و پيچيد تو سالن اصلي*.....


يه قطره اشك سر خورد و از كنار صورتم رفت پايين و رسيد به لاله ي گوشم. چشمامو باز كردم و يه نگاهي به دور و برم انداختم، قطره هاي بارون داشتن مي خوردن به شيشه و آسمونم طبق معمول گرفته بود. پاشدم نشستم و صورتمو با دستام پاك كردم. قد ابراي تو آسمون دلم گرفته بود و سرگردون بودم. نمي دونستم چي مي خوام و بايد چيكار كنم. 2 ساعت ديگه به ظهر مونده بود و هنوز هيچ كاري نكرده بودم. نه شوري داشتم نه اشتياقي، حتي چند بار دستم رفت سمت تلفن كه به نيكان زنگ بزنم و قرارو كنسل كنم اما باز پشيمون شدم. مي دونستم هرجوري هست راضيم مي كنه كه برم يا قرارو مي ذاره براي يه روز ديگه.
پاشدم و رفتم پشت پنجره يه كم به درختاي خيس كه تقريبا ديگه سبز شده بودن نگاه كردم. حتي اشتياق ِ اون درختا هم به زندگي انگار از من بيشتر بود. پس فردا روز اول عيد و سال نو بود اما من با تمام وجود دلم مي خواست سال عوض نشه و تو همين روزا بمونم. فكر مي كردم هر روز و سالي كه مي گذره از متينم دور تر مي شم و اون بيشتر تو گذشته گم مي شه.
اما تصميم گرفتم اول برم حموم و يه دوش بگيرم بعد بيام حاضر شم. كاري بود كه بايد انجامش مي دادم.
بعد از حموم موهامو سشوار كشيدم و آزاد گذاشتم دورم صورتم. يه بليز دامن كشمير هم پوشيدم و يه ژاكتم گذاشتم كنار كه با خودم ببرم. همون موقع نيكان برام اس ام اس زد كه بياد دنبالم اما بهش گفتم دوست دارم تو اين هوا پياده روي كنم و تو همون رستوران مي بينمش.
كيفمو برداشتم و چكمه هامو پام كردم و رفتم پايين. درو كه باز كردم و هواي خنكي كه همراه با بوي بارون و خاك خيس خورده تو ريه هام كشيدم يه كم حالمو جا اورد. آروم آروم قدم مي زدم و با خودم فكر مي كردم. تنها صداي مزاحم ،صداي پاشنه هاي كفشم بود كه با هر قدم مي خورد به زمين و تو سرم مي پيچيد. هر چي نزديكتر مي شدم دلهره ام بيشتر مي شد. سعي مي كردم هي خودمو گول بزنم و فكر كنم اين احساسي كه دارم هيجانه ولي بيشتر شبيه دلشوره بود و همينم عصبيم مي كرد. نيكان به نظرم پسر خوبي ميومد و كسي بود كه مي شد بهش اعتماد كرد اما من مشكلم با خودم بود...
= = = = = = =

وقتي رسيدم جلوي در هتل از ديدن فضاي قشنگش دلم باز شد. ته يه كوچه ي پر دار و درخت بود با يه ساختمون قديمي و خوشگل. ساختمونش سنگي بود و رو تمام ديواراش از گياه هاي خودرو (گياه ِ چسب) پر بود. جلوي در ورودي هم يه دروازه ي كوچيك به صورت طاق نصرت درست كرده بودن كه اونم از گل و گياه بود و تو اون هواي باروني طراوتش بيشتر شده بود. از توي لابي ِ كوچيك هتلم صداي يه موسيقي آروم و كلاسيك ميومد و بيشتر آدمو تحت تاثير قرار مي داد.
واقعا از منظره اش خوشم اومده بود و داشتم افسوس مي خوردم چرا دوربينم همرام نيست. برامم عجيب بود چطور اين همه مدت اين كوچه و هتل كوچولو رو كشف نكرده بودم و تو دلم به سليقه ي نيكان آفرين گفتم و با يه نگاه ِ ديگه لبخند زنون وارد هتل شدم.
پيشخدمت بهم نشون داد از كدوم طرف بايد برم تو رستوران و بعدم رفتم سر ميزي كه نيكان شماره اشو گفته بود. با اينكه رستوارن ِ كوچيك و قشنگشم تحت تاثيرم قرار داده بود اما ازينكه ديدم ميز خاليه و نيكان هنوز نيومده خورد تو ذوقم. ازينكه اولين نفري باشم كه مي رسم سر قرار متنفر بودم و متينم اينو مي دونست و هميشه اون بود كه اول مي رسيد. با خودم فكر كردم " اگر متين بود از يه ساعت قبل اينجا نشسته و منتظرم بود" .
داشتم با اين فكرا اوقات خودمو تلخ مي كردم و به گوشه كنار رستوران نگاه مينداختم. نور ِ كمي محيطشو روشن كرده بود و وقتي رو ديوارا كه با كاغذ ديوارياي ِ قرمز و طلايي پوشيده شده بودن منعكس مي شد فضاي قشنگي ايجاد مي كرد. رو هركدوم از ضلع ديوارا هم يه تابلوي كوچيك از منظره هاي طبيعي ِ انگليس و خصوصا ايرلند آويزون كرده بودن. فهميدم هتل و رستورانش ايرلندي (آيريش) هست و اون منظره ي زيبا و كلاسيك ِ دم در ورودي هم به همين خاطر بوده. برگشتم و به پيشخوني كه چند تا آشپز با لباس و كلاه هاي سفيد پشتش ايستاده بودن و داشتن غذا ها رو سرو مي كردن يه نگاهي انداختم كه ديدم نيكان دست به سينه تكيه داده بهش و داره با خنده نگام مي كنه. وقتي فهميد ديدمش سرشو تكون داد و اومد طرفم. وقتي نزديك شد خيلي مودب و با احترام سلام كرد و يه شاخه گل رز گذاشت جلوم رو ميز، صندليشو كشيد عقب و نشست رو به روم.
قبل از اينكه من چيزي بگم خودش با همون لبخند گفت: - مي بينم ازينجا خوشت اومده.
- بله، خيلي جاي دنج و قشنگيه، خصوصا اون منظره ي دم در كه محوش شده بودم.
يه چشمك زد و گفت: - آره معلوم بود حواست جاي ديگه اس كه وقتي وارد شدي من ِ به اين گندگي رو نديدي!
يه اخم كردم و گفتم: - پس از اول اينجا بودي؟ چرا جلو نيومدي؟
- راستش ديدم داري از ديدن منظره هاي طبيعي و محيط ِ اينجا لذت مي بري گفتم چند لحظه مزاحمت نشم و بذارم تو حال و هواي خودت باشي.
نگاش كردم و بدون اينكه چيزي بگم سرمو تكون دادم.
يه تي شرت طوسي با پيرهن چهارخونه ي خاكستري و آبي روش پو شيده بود. با خودم فكر كردم " متين تو اولين قرارمون لباس رسمي پوشيده بود" . يهو يه صدايي تو سرم داد كشيد " بس كن ديگه، تو نيومدي متينو ببيني، ايني كه جلوته نيكانه، نه متين" .
با درموندگي سرمو گرفتم بالا و به نيكان نگاه كردم. با آرامش دستشو گذاشته بود زير چونه اشو گردنشو خم كرده بود داشت نگام مي كرد. صورتش به نظرم از هميشه جذاب تر ميومد و يه محبت خاصي تو چشماش بود. با همون حالت گفت: - باز كه تو غرق شدي دختر.
- معذرت مي خوام، دست خودم نيست.
دستشو با احتياط و خيلي نرم گذاشت رو دستم. آروم گفت : - به حرفهاي ديشبم فكر كردي؟
سرمو تكون دادم و يه نفس عميق كشيدم.
- چرا كتي؟ باور كن من بدون فكر حرف نزدم. من واقعا احساس مي كنم ... دوست دارم.
- نيكان من به حس ِ تو شكي ندارم، البته نمي دونم تا چه حد واقعيه، اما باور كن مشكل اصلي ِ من با خودمه.
قبل از اينكه چيزي بگه گارسون اومد و سفارش غذارو گرفت و رفت. نيكان براي جفتمون يه نوع سفارش داد و گفت اين غذاش واقعا خوشمزه اس.
چند دقيقه بعد يه كم خم شد به طرفمو با يه حالت خاص گفت : - كس ديگه اي رو دوست داري كتي؟
- آره..
يهو نفسشو حبس كرد تو سينه اشو حالتش عوض شد. فوري اضافه كردم: - اما نه اون طوري كه تو فكر مي كني، قضيه ي من يه كم پيچيده اس.
احساس كردم يه كم راحت تر شد و نفسشو داد بيرون. منتظر بود براش توضيح بدم منظورم چيه.
- مي دوني نيكان، من يكيو دوست داشتم، مدت زيادي هم با هم بوديم تا اينكه...
و بعد همه چيو براش تعريف كردم. تمام مدت نگام مي كرد و با دقت گوش مي داد. گاهي اوقات چهره اش مي رفت تو هم و معلوم بود ناراحت شده. خيلي سعي كردم جلوش خودمو نگه دارم كه گريه ام نگيره. اونم دستشو گذاشته بود رو دستمو آروم نوازش مي كرد. ديگه آخراشو با صداي لرزون براش تعريف كردم و قطره اشك ِ گوشه ي چشممو پاك كردم و ساكت شدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

jems007
 
با مهربوني گفت: - مي خواي بري بيرون يه كم هوا بخوري؟
تاييد كردم و از جام پاشدم رفتم سمت در. خوشحال شدم كه همرام نيومد و مي تونستم چند لحظه تنها باشم. از رفتار و برخوردش واقعا متشكر شدم و احساس كردم بهترين كاريو كه مي تونست، انجام داد و درك و فهمشو تحسين كردم.
چند تا نفس عميق كشيدم و يه كم قدم زدم و با حال بهتر برگشتم تو. ديدم غذارو اوردن و نيكانم منتظره، با لبخند رفتم جلو و اونم وقتي ديد حالم بهتره با خوشحالي گفت " بيا بشين بخور كه مزه اش حرف نداره".
تو طول غذا خوردنم هي جوك مي گفت و منو مي خندوند كه ازون حالت در بيام. واقعا هم بهتر شده بودم و بدون اينكه تظاهر كنم داشتم به حرفاش مي خنديدم.

بعد از نهار يه كم ديگه نشستيم و نيكان پيشنهاد داد اگر حوصله دارم يه كم قدم بزنيم. پاشديم و رفتيم بيرون. دستشو گذاشته بود پشت كمرمو شونه به شونم ميومد. وقتي مي خواستيم از خيابون رد شيم دستمو گرفت و خودش رفت طرفي كه ماشينا ميومدن. " دقيقا همون كاري كه هميشه متين مي كرد".
دستمو ديگه ول نكرد و آروم آروم شروع كرد به صحبت كردن. رسيديم به يه پارك كوچيك و نشستيم رو يه صندلي.
- كتي راستش من هيچ وقت هيچ عشقي تو زندگيم نداشتم، حتي به هيچ دختري به طور جدي تو زندگيم فكر نكردم. به همين خاطرم نمي تونم به طور كامل احساستو درك كنم نسبت به متين. مي دونم هميشه گفتن عشق ِ اول از دل آدم بيرون نمي ره و تا ابد يادش تو دل مي مونه. اما چيزيو كه مي دونم و ازش مطمئنم، احساس خودمه. از وقتي تورو ديدم همش تو فكرمي و دلم مي خواد يه جوري به دستت بيارم. همش دلم مي خواد مواظبت باشم و حواسم بهت باشه. اينقدر ظريف و شكننده اي كه دلم مي خواد همش مراقبت باشم و تنهات نذارم. باور كن هر چقدر وقت بخواي بهت مي دم تا بتوني با خودت كنار بياي. حتما كار سختيه اينكار، اما من نمي خوام جاي متينو تو قلبت بگيرم، من مي خوام يه جا براي خودم تو قلبت پيدا كنم. فكر مي كني بتوني اين جارو بهم بدي؟
برگشت و تو چشمام نگاه كرد. مي تونستم عشق و نيازو تو چشماش ببينم. اما چي بايد جوابشو مي دادم؟ چطور بايد بهش مي گفتم من تمام دلم مال متين بوده و ديگه جايي نداره كه بخوام قسمتيشو به تو بدم؟ ولي با همه ي اينا پس چرا با شنيدن حرفاي نيكان دلم داشت مي لرزيد؟ چرا داشتم احساس مي كردم منم دوسش دارم؟
تو اون لحظه فكر مي كردم هيچ آدمي تو دنيا اينجوري تاحالا سر دوراهي قرار نگرفته. سرمو بالا كردم و طبق عادت هميگشيم به آسمون خيره شدم و با بغض سرمو تكون دادم.
نيكان دستشو انداخت دورم و يه كم منو كشوند سمت خودش و سرمو گذاشت رو شونه اش. انگشتاشو كرد لابه لاي موهامو با آرامش منتظر شد حرفامو بزنم.
- نيكان ...
- نمي دونستم شنيدن اسمم از دهن كسي كه دوسش دارم اينقدر لذت بخشه.
يه لبخند زدم بهش و از گفتن ادامه ي حرفم پشيمون شدم. چي مي تونستم به كسي كه اينجوري داره بهم ابراز احساسات ِ پاك و صادقانه مي كنه بگم؟
فقط تونستم بگم: - بهم فرصت مي دي؟
اونم بدون هيچ درنگي گفت : - معلومه عزيزم، معلومه. كتي باور كن خيلي برام ارزش داري و حاضرم هر كاري به خاطرت بكنم، اينكه چيزي نيست.
فقط تونستم بهش لبخند بزنم و بگم " ديگه بريم". پياده تا دم ماشينش برگشتيم و بعدشم منو رسوند دم خونه ام. وقتي مي خواستم پياده شم اونم باهام پياده شد و اومد اونطرف ماشين و روبه روم ايستاد.

- ممونم كه اومدي و به حرفام گوش دادي كتي. خيلي خوشحالم كه تونستم بالاخره هرچي تو دلم بود و بهت بگم. حالا هم تو هرچقدر مي خواي فكر كن. فقط خواهش مي كنم منو بي خبر نذار و اينم در نظر بگير كه در حال حاضر تو برام عزيزتريني و اگر كمكي نياز داشتي با جون و دل حاضرم برات هر كاري انجام بدم. هميشه رو من حساب كن.
با يه لبخند غمگين دستمو به نشانه ي خداحافظي دراز كردم طرفشو اونم دوتا دستشو اورد بالا و دستمو گرفت و دولا شد بوسيدش. تو يه لحظه به طور خيلي نا محسوس كشيدم طرف خودش، با اينكه مي تونستم خودمو كنترل كنم اما احساس كردم ديگه طاقت ندارم و همون حركت كافي بود تا خودمو بندازم تو آغوشش. اونم محكم گرفتم تو بغلش و سرشو گذاشت كنار گوشم و آروم گفت "من دوست دارم كتي" و بعدم آروم رو گونه امو بوسيد.
- كتي مي تونيم سال تحويل كنار هم باشيم؟ دلم مي خواد اون لحظه تو پيشم باشي.
از بغلش اومدم بيرون با صداي لرزون گفتم " بهت زنگ مي زنم" و دويدم طرف در خونه. تا موقعي كه در و باز كردم و رفتم تو هنوز وايساده بود و داشت نگام مي كرد. از پله ها دويدم بالا و در خونه امو باز كردم و خودمو انداختم تو. تكيه داده بودم به ديوار و داشتم نفس نفس مي زدم. " خدايا چقدر بغلش شبيه..." نذاشتم فكرم ادامه پيدا كنه و با قدرت جلوي ذهنمو گرفتم.
داشتم از فشار ِ بعضي كه تو گلوم بود حفه مي شدم. دلم مي خواست تو اون لحظه چشمامو مي بستم و ديگه هيچ وقت باز نمي كردمشون . بدترين احساس ِ دنيا رو داشتم، بدترين و عذاب آورترين احساس، احساس عذاب وجدان و خيانت، نبايد مي ذاشتم نيكان وارد زندگيم شه، چطور تونستم متينو ناديده بگيرم؟ نبايد مي ذاشتم....



سُر خورده بودم پايين ديوار و سرمو گذاشته بودم رو زانوهام و داشتم آرزوي مرگ مي كردم. پاشدم و كورمال كورمال تو تاريكي خودمو رسوندم به اتاقم و پرت كردم رو تختم. دستمو گذاشته بودم دو طرف سرم و داشتم فشار مي دادم. مي خواستم هرچي فكر و خيال ِ از سرم بيرون كنم. بعد از چند لحظه انگار تمام ذهنم خالي شده بود و حالت خلاء پيدا كرده بود. مثل هميشه متين تنها فكري بود كه تو ذهنم باقي موند و روح و وجودم پر كشيد به سمتش.
دلم گريه مي خواست، ازون گريه هايي كه اولش با اشك شروع مي شه، وسطاش به هق هق تبديل مي شه و آخرشم ديگه نفسي براي گريه ي بيشتر نمي مونه.
تك تك سلولهاي بدنم متينو فرياد مي زدن و دلم براش پر مي كشيد. ياد اون روز ِ نحس افتاده بودم و ديگه گريه امونم نمي داد. صداي هق و هق ام كه متينو صدا مي زدم تو تاريكي اتاق پيچيده بود و خودمو تنها تر از هميشه احساس مي كردم، متين ِ من ديگه نبود و منو تنها گذاشته بود، من تنها بودم و گريه هم آتيش ِ اين تنهايي كه به جونم افتاده بودو خاموش نمي كرد....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
چقدر احمق بودم كه همه ي اون روزا فكر مي كردم تمام ناراحتياي دنيا تموم شدن و خوشياش بهم رو اوردن. اينقدر تو خوشيام غرق بودم كه لحظه اي هم فكر اتفاقات بد به ذهنم راه پيدا نمي كرد. من و متين همو داشتيم و يكي از بزرگترين و سخت ترين مراحل زندگيو باهم و در كنار هم پشت سر گذاشته بوديم. عشقمون از قبل بيشتر بود و دلامون فقط به بهانه ي وجود هم مي تپيد. جنس دوست داشتن ما زميني نبود و براي هم حكم فرشته هاي آسموني رو داشتيم. ما مدتها بود اسير دل ِ همديگه شده بوديم و زندگي برامون تو وجود همدگيه خلاصه شده بود. جداييمون از هم محال بود و فكرشم تنمونو مي لرزوند.
مي خواستيم يه زندگي ِ جديد باهم بسازيم پر از خوشي و خوشبختي و براش جفتمون داشتيم تلاش مي كرديم.

چند روزي بود كه مي رفتم خونه هايي رو كه با شرايطمون جور بودو مي ديدم و اونايي رو كه خوشم ميومد با هزار شوق و ذوق براي متين عكساشونو مي فرستادم. ساعتها با متين مي شستيم عكسارو مي ديدم و پاي تلفن راجع به اينكه كدوم اتاق خوابمون باشه، اون پيشخون ِ جلوي آشپزخونه بايد برداشته شه يا تلويزيون و ميز نهار خوري كجا قرار بگيره بحث مي كرديم و سر به سر هم مي ذاشتيم. چقدر گاهي به فكراي هم مي خنديديم يا همو به خاطر ِ يه فكر بكر كه به سر ِ يه كدوممون زده بود، تشويق مي كرديم. ما تو سخت ترين مسائل با هم كنار اومده بوديم و هيچ مشكلي نداشتيم. بزرگترين بحثمون سر اين بود كه متين مي گفت "بايد عكس ِ تو بالاي عكس من رو به روي در ورودي باشه" يا من مي گفتم " بايد گلي كه تو دوست داري رو ميز وسط سالن باشه" .
يعني امكان داشت ما دو تا هم يه روزي از هم خسته بشيم؟ يه روزي حس كنيم ديگه تفاهم نداريم؟ يه روزي بگيم كاشكي هيچوقت با هم آشنا نمي شديم؟

اونشب با خوشحالي داشتم براي متين از ميز دو نفره اي كه ديده بودم پاي تلفن تعريف مي كردم و اونم راجع به رنگ و مدلش نظر مي داد.
- متين به نظرت دو نفره بگيريم يا 4 نفره براي آشپزخونه؟
- راستش اگه نظر منو مي خواي يه نفره بهتر از همه اس!
با دلخوري گفتم: - چطور؟ اينقدر از تنهايي خوشت مياد؟
- نه جيگرم، اينجوري من ميشينم و توام مجبوري بشيني رو پام، اونوقت مي شه توفيق اجباري! منم ديگه مجبور نيستم هي منت تورو بكشم كه بياي بغلم و يه بوس ناقابل بدي بهم!
اينو گفت و بعدم زد زير خنده.
- متين! خيلي بدجنسي! من كه خودم يه سره تو بغل توام! تو كي منت منو كشيدي براي اين چيزا؟
- آخه منت تورو كشيدنم كيف داره قربونت بشم.
خنديدم و از پشت تلفن براش بوس فرستادم.
- راستي متين، چقدر ديگه از كارات مونده؟ دو ماهم گذشتا.
- مي دونم عزيزم. اتفاقا خيلي خوب داره پيش مي ره. فكر كنم تا 3 هفته ديگه همه اش جور مي شه و زود ِ زود ميام پيشت.
- قول؟ دارم روزا رو مي شمرما.
- قول ِ قول عروسكم. حالا هم ديگه برو بخواب خانمي، از صبح بيرون بودي خسته اي. منم برم دنبال كارام ، بايد چند جا برم بيرون شركت كار دارم.
- باشه عزيزم، پس ديگه كاري نداري؟
- چرا، مواظب عشق من باش.
- چشم، اما شما بيشتر.
- راستي كتي؟
- جانم؟
- حتما خواب منو ببينيا! روحمو مي فرستم سراغت.
با خنده و صداي كلفت گفتم: - اينم به چشم، ما مخلص روح شما هم هستيم داداش.
اونم با لحن لاتي جوابمو داد: - ما كوچيكتيم آبجي. سايه اتون كم نشه، عزت زياد.
يه لحظه ساكت شدم و با خوشحالي به 3 هفته ديگه فكر كردم.
- كتايون؟
- جونم؟
- بيشتر از هميشه دوست دارم.
- منم همينطور متين.
- خوب بخوابي عروسكم، شبت به خير، خداحافظ خانمي.
- خداحافظ عزيزم.

قبل از خواب داشتم به حرفامون فكر مي كردم و لبخند مي زدم كه وقتي به آخراش رسيدم يه لحظه دلم لرزيد. ما معمولا موقع خداحافظي به هم مي گفتيم " فعلا" يا " تا بعد" پس چرا امشب....؟
با خنده افكار مزخرفو از سرم بيرون كردم و با اومدن ِ فكر ِ روزاي خوب تو سرم يه خواب ِ آروم و شيرين منو برد به دنياي بي خبري.

فردا صبح وقتي پاشدم سريع صبحونه امو خوردم كه برم دانشگاه و بعد از كلاسمم مي خواستم برم همون فروشگاه لوازم خونه و قرارداد ِ ميز رو ببندم. باربدم گفته بود مياد دنبالم كه باهم بريم و اونم نظرشو راجع به جنس ِ چوبش بده. قبل از اينكه برم هرچي منتظر تلفن متين شدم ازش خبري نشد، يكي دوبارم خودم شماره ي خونشو گرفتم كه اشغال بود و چون ديرم شده بود ديگه ار گرفتنش منصرف شدم.
بعد از كلاس داشتم از دوستام خداحافظي مي كردم كه موبايلم زنگ زد و بدون اينكه به ال سيديش (LCD) نگاه كنم درشو باز كردم و جواب دادم.
- سلام عزيز دلم.
- خدايي نمرديمو يه بارم شديم عزيز دل شما كتي خانم!
- ئه، باربد تويي؟ بي خودي ذوق نكن، فكر كردم متينه!
- بله، ما كه ازين شانسا نداريم!
خنديدم و گفتم: - خودتو لوس نكن، تينا از سرتم زياده!
- بله خوب، بر منكرش لعنت. حالا ببينم كلاست تموم شد؟ بيام؟
- آره ، اگر زحمتي نيست بيا.
- باشه عزيز، تا 10 دقيقه ديگه اونجام.

گوشيو قطع كردم و شروع كردم به چك كردن مسيج هام. هيچ خبري نبود. يه كم نگران شدم، از صبح از متين بي خبر بودم و اين كم سابقه بود. كارتمو از كيفم دراوردم و شماره اشو گرفتم. " دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است". با حرص گفتم " اي تو روحت" و بعدم رفتم طرف در خروجي كه باربدو ببينم. چند دقيقه بعد رسيد و باهم رفتيم همون فروشگاهه. تو تمام مدت يه چشمم به صفحه ي موبايل بود و يه گوشم به زنگش. كم كم داشتم دلشوره مي گرفتم . موقع بستن قرار داد حواسم اينقدر پرت شده بود كه پسورد كارت اعتباريم يادم رفته بود و باربد از كارت خودش استفاده كرد.
وقتي اومديم بيرون چند دفعه ديگه هم شماره ي موبايلشو گرفتم كه يا مي گفت خاموش است يا در دسترس نيست.
- چي شده كتي؟
- متين از صبح تاحالا زنگ نزده، نگرانشم.
- بابا روزاي آخره طفلكي سرش شلوغه، بي خودي نگران نباش.
- آخه هر روز تا اين موقع دو سه دفعه زنگ زده بود. موبايلشم جواب نمي ده.
- خوب خونه اشو بگير.
تازه يادم افتاد كه شماره ي خونه اشو بگيرم. اما اونجا هم كسي جواب نمي داد. تا وقتي برسيم خونه چند بار ديگه ام گرفتمش اما نتيجه اي نداشت.
وقتي رسيديم به باربد گفتم بياد بالا باهم نهار بخوريم تا هم زمان بگذره هم سرم گرم باشه و دلم شور نزنه.
تا غذا خورديم و ميز و آشپزخونه رو جمع كرديم يك ساعت ديگه هم گذشت. دوباره گوشيو برداشتم و شماره اشو گرفتم. موبايلش كه ديگه بوقاي ناجور مي زد و خونه هم مثل قبل كسي جواب نمي داد. حتي با اينكه مي دونستم اون موقع شب به وقت ايران كسي تو شركت نيست چند بارم شماره ي اونجا رو گرفتم و بازم فايده اي نداشت.
يك ساعت ديگه هم گذشته بود و داشتم از دلشوره مي مردم. باربدم ديگه نگران شده بود و مونده بود پيشم و راه رفتناي عصبي ِ منو نگاه مي كرد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
- كتي جان، اينقدر الكي شور نزن. شايد كاري براش پيش اومده بابا، رفته جايي موبايلش آنتن نمي ده.
- نه باربد، نمي شه. خب هرجا مي خواست بره قبلش به من خبر مي داد. مگه مي شه بخواد جايي بره به من نگه؟
- يعني تاحالا اينجوري نشده بود؟
- فقط يكي دوبار موقع هايي كه حالش بد شده بود و من خبر نداشتم.
خودمم از گفتن اين حرفم ترسيدم، اما سعي كردم بهش فكر نكنم.

ديگه وقتي عصر شد و نزديكاي غروب، يعني 12- 1 نصفه شب به وقت ايران، دلم داشت ميومد تو حلق ام . تينا هم اومده بود و باربدم پاشده بود هي راه مي رفت و خودش هرزگاهي با گوشيش شماره ي متينو مي گرفت.
تينا اومد طرفمو يه ليوان آب داد دستمو نشوندم رو صندلي.
- عزيزم مطمئني بهت نگفت مي خواد بره جايي؟
با درموندگي گفتم: - آره بابا، ديشب فقط گفت بيرون ِ شركت چند جا كار داره.
- كتي جان اول خونسرديتو حفظ كن. ببين عزيز، متين يه مريضي ِ سنگينو پشت سر گذاشته. بدنش هنوز ضعيفه، شايد خدايي نكرده حالش دوباره بهم خورده بردنش بيمارستان.
با ترس نگاش كردم و از جام پاشدم. همون فكريو كه ازش مي ترسيدم تينا به زبون اورده بود.
- آخه تينا، اگر اينم بود بايد تاحالا بهم خبر مي داد. الان كه ديگه من از همه چيز خبر دارم، اين پنهون كاريا مال موقعي بود كه من نمي دونستم. الان ديگه فرق داره، اگرم همچين اتفاقي افتاده بايد به من خبر مي داد، مي دونه چقدر نگرانش مي شم.
- حالا تو اينجوري نكن، منم دلم داره شور مي زنه، اما با دلشوره كاري درست نمي شه، يه كم خونسرديتو حفظ كن تا ببينيم چي مي شه.
چند دقيقه ديگه گذشت و من با رنگ پريده و سر گيجه هنوز داشتم بي هدف مي رفتم اينور اونور و هي الكي دور خونه مي چرخيدم.
- ئه كتي، شماره ي دوستاش يا همكاراشو نداري؟
يهو با جيغ گفتم : - چرا، دارم. چرا زودتر به فكرم نرسيد؟
دويدم سر دفترچه تلفنم و شماره ي دوست متين كه تو شركت هم با هم شريك بودنو پيدا كردم.
- فقط بچه ها، آخه تو ايران 3 نصفه شبه، زشت نيست؟
- بالاخره مجبوري ديگه، عذر خواهي كن و زود سوالتو بپرس.
انگشتام مي لرزيد و دو بار شماره ها رو پس و پيش گرفتم. آخر باربد گوشيو از دستم گرفت و شماره رو گرفت و دوباره داد دستم.
بعد از يه مكث شروع كرد به زنگ خوردن. يه بوق، دو تا بوق، سه تا...
- بله؟
صداش خيلي نامفهوم بود و از يه جاي شلوغ ميومد.
- سلام آقا بهزاد، كتايونم.
- الو؟
صداش يه جوري بود و بدتر ازون شلوغيه دور و برش بود. انگار تو فرودگاه بود يا يه همچين جاهايي" واي، خدايا، بيمارستان نباشه". مدام صداي دينگ دينگ پيج ميومد و بعدم اسم يه نفرو از تو بلند گو صدا مي زدن. با صداي بلند تر گفتم: - آقا بهزاد كتايونم.
ايندفعه انگار شنيد، ولي هيچي جوابمو نداد.
- الو؟ صدامو مي شنوين؟
- بله كتي خانم.
صداش يه جوري خش دار و گرفته شده بود. يه لحظه وحشت برم داشت. نفسم گير كرده بود تو سينه امو صدام به زور در ميومد.
- شما از متين خبر دارين؟
- كتي خانم متين....
يهو زد زير گريه. با جيغ گفتم: - متين چي شده؟ حالش بد شده؟ مرتيكه ي آشغال درست حرف بزن.
- متين امروز عصر... زد...حالش... تموم...
نمي دونم صداش قطع و وصل مي شد يا گوش من ايراد پيدا كرده بود. نه، انگار گوشم ايراد پيدا كرده بود. تازه چشمامم انگار مشكل دار شده بود. چرا باربد اينجوري حمله كرد طرفم؟ چرا دهنش داره باز و بسته مي شه و انگار داره فرياد مي زنه اما من چيزي نمي شنوم؟ چرا گوشيو از دستم گرفت؟ چرا نشست رو زمين؟ مگه بهزاد بهش چي گفت؟ چرا من مثل كساييم كه دارن رو ابرا راه مي رن؟

با فرياداي باربد و قطره هاي آبي كه مي پاشيد رو صورتم چشمامو باز كردم. اولين چيزي كه به نظرم اومد اين بود كه باربد چقدر صورتش سفيد شده بود! حتي از من و متينم سفيد تر! اومدم از جام پاشم كه دستمو گرفت و اسممو صدا زد. يه صداي ديگه هم ميومد. صداي گريه ي يه زن. برگشتم نگاه كردم ديدم تيناس. يهو همه چي يادم اومد. حرفهاي بهزاد پاي تلفن.
با جيغ باربدو هل دادم عقب و دويدم سمت تلفن. باربد از رو زمين پاشد و پريد از پشت گرفتم. فقط جيغ مي زدم و مي خواستم تلفنو بردارم. با جيغ و گريه به باربد مي گفتم ولم كنه. اونم هي صدام مي زد و مي گفت آروم باشم. از اعماق وجودم جيغ مي كشيدم و مي گفتم : - ولم كن،اون كثافت ِ بي پدر مادر گفت متين تموم كرده، خودم شنيدم.
باربد صداش مي لرزيد و مي گفت : - اشتباه شنيدي كتي.
شروع كردم به مشت زدن به سر و صورتشو لقد مي زدم بهش. باربد دستامو گرفته بود و سعي مي كرد نگهم داره ولي من با زوري عجيب هلش مي دادم و تمام مشتامو رو سر و صورتش مي كوبيدم. تو صورتش فرياد مي زدم و مي گفتم: - دروغ نگو عوضي، خودم شنيدم آشغال.
اشكام تمام لباسمو خيس كرده بود و از شدت جيغي كه مي كشيدم تو گلوم مزه ي خونو احساس مي كردم. تينا با وحشت نگام مي كرد و باربد تمام قدرتشو اورده بود تو دستاش كه بتونه منو نگه داره. با تمام وجود جيغ مي كشيدم و مي گفتم: - متين خوب شده بود، متين ديگه سرطان نداشت. به من دروغ گفتن؟ اون دكتراي كثافت دروغ گفتن؟ شماها دروغ گفتين آشغالا؟ متين ِ من خوب شده بود. سرطانش خوب شده بود. كثافتاي دروغگو
باربد سرم داد مي زد و مي گفت ساكت باشم، اما من هيچي نمي شنيدم و صدام ازون خيلي بلند تر بود.
- كتي آروم باش، كسي به تو دروغ نگفته، كتي توروخدا آروم باش.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
اشك مي ريختم و يه لحظه التماس مي كردم بگن چي شده و يه لحظه فحش مي دادم و مي گفتم بهم دروغ گفتين. زمان و مكان از دستم خارج شده بود و نه مي فهميدم كجام نه مي فهميدم چي مي گم. يه لحظه باربد دستش رفت بالا و وقتي اومد پايين احساس كردم تو گوشم داره سوت مي كشه. اينقدر محكم كوبيده بود تو گوشم كه شوكه شده بودم.
از گوشه ي لبم داشت خون مي چكيد.
- باربد توروخدا، راستشو بگين، متين خوب شده بود، كي دوباره مريض شد؟
دوباره زار مي زدم و با التماس مي گفتم متين چيزيش نبود.
باربد شونه هامو گرفته بود بين دستاشو تكونم مي داد.
- كتي، متين تصادف كرده...
اينو گفت و يهو هق هق گريه اش تو گلوش شكست، رو زانوهاش افتاد زمين و جلوي پاي من نشست. داشتم مي ديدم كه يه مرد جلوم شكست. تينا رو ديدم كه با گريه اومد طرفمو كشيدم تو بغلش. " يعني متين به خاطر سرطان نمرده؟ متين تصادف كرده؟؟؟؟؟ مگه قول نداده بود مواظب خودش باشه؟ مگه قول نداده بود زود مياد پيشم؟؟؟ متين كه هيچ وقت زير قولش نمي زد"
احساس مي كردم يه جسم ِ چند توني داره رو سرم فشار مياره. حتما سقف خونه بود كه آوار شده بود و ريخته بود رو سرمون. سرمو بالا كردم و سقفو نگاه كردم. اما سقف كه سر جاش بود! چشمام بسته شد و ديگه هيچي نفهميدم.....


ازون روز به بعد همه ي سقف هاي دنيا رو سر من بودن و همه ي غماي عالم تو دلم. متين ِ من نه مثل يك آدم ِ سرطاني، كه مثل هزار تا آدم ِ سالم ديگه، موقع رد شدن از خيابون ماشين زده بود بهش و در اثر ضربه مغزي جا به جا تموم كرده بود.*......

تمام شب قبل گريه كرده بودم و به حال خودم و دلم اشك ريخته بودم. مثل هميشه با ياداواري ِ آخرين صحبتام با متين و با تداعي كردن اون لحظات وحشتناك تو ذهنم، دلم براي بار هزارم مرده بود و فقط از خدا خواسته بودم منم ببره پيش متين. ولي صبح با باز كردن چشمام و ديدن ِ شروع ِ يه روز تازه ي ديگه، فهميده بودم ايندفعه هم دعاهام نتيجه اي نداده و هنوز زنده ام.
احساس مي كردم يه كيسه شن پشت هر كدوم از پلكام هست و نمي تونستم درست بازشون كنم. وقتي از جام پاشدم و خودمو تو آيينه نگاه كردم فهميدم به دليل ِ پف وحشتناكيه كه از گريه هاي ديشب نصيبم شده. اما انگار هنوزم خالي نشده بودم و دلم تنگ بود. رفتم سر لپ تاپي كه آخرين بار متين برام به عنوان كادو خريده بود و خودشم همه ي عكسامونو توش ريخته بود. بيشتر از 500 تا عكس بود و هر سري هم تو يه فايل جدا گونه كه خودش براشون اسم گذاشته بود.
يكيشونو باز كردم و شروع كردم به ديدن. تو بيشترشون متين به جاي اينكه به دوربين نگاه كنه روش طرف من بود. معمولا هرجا مي خواستيم عكس بگيرم مي شستم رو پاشو دوربينو مي گرفتم جلوي صورتمون و خودم از خودمون عكس مي گرفتم. يادم افتاد چقدر حرص مي خوردم و بهش غر مي زدم كه چرا تو دوربين نگاه نمي كنه. " كتي باور كن وقتي تو كنار من باشي و من بخوام يه طرف ديگه رو نگاه كنم چشمام چپ مي شه!". اونروز بعد از اين حرفش مجبورش كردم يه بار تو دوربين نگاه كنه و يه عكس ديگه از خودمون گرفتم و وقتي دوباره عكسو ديديم ايندفعه تو دوربين نگاه كرده بود اما با چشماي چپ! چقدر اونروز به اون حرفش و به اين عكس خنديده بودم. اما چرا الان با ديدن ِ همون عكس دوباره اشك تو چشام جمع شده؟
سرمو بردم جلو و صورتمو چسبوندم به مانيتور، فكر مي كردم اينجوري مي تونم باز بوشو حس كنم و خودمو تو آغوشش ببينم. وعجيب بود كه يه لحظه بوي همون ادكلنش و گرماي آغوششو احساس كردم. سرمو گذاشتم رو كيبورد كوچولوي لپ تاپ و دوباره به ياد همه ي روزاي گذشته كه با همين دكمه ها باهاش چت كرده بودم و بهش گفته بودم دوسش دارم اشك ريختم. گذشته ي زندگي من زيبا و رويايي بود، گذشته اي كه برام تو وجود متين خلاصه مي شد...


وقتي سرمو بلند كردم و چشمم به ساعت افتاد باورم نمي شد ظهر شده! ديگه چشمه ي اشكم خشك شده بود و دلمم سبك تر. يه احساس خوب و سبكي ِ خاص داشتم و دلم مي خواست پرواز كنم. از جام پاشدم و رفتم دست و صورتمو بشورم و ساعت 12 ظهر تازه صبحونه بخورم! چشمام از چيزي كه بودن بدتر شده بود و ديگه فقط يه شيار باريك تو صورتم ديده مي شد. يه لبخند به خودم تو آيينه زدم و گفتم " اينم از شروع ِ آخرين روز سال!"
يهو ياد نيكان افتادم. بهش قول داده بودم براي سال تحويل كه فردا ظهر بود زنگ بزنم و باهاش قرار بذارم. قبلش رفتم مسيج هاي رو موبايلمو چك كردم و ديدم برام اس ام اس زده و گفته " هر چند گفته بودي بهت زنگ نزنم و خودمم قول داده بودم بهت فرصت بدم، اما باور كن ديگه نتونستم طاقت بيارم و همينكه خودمو به دادن ِ يه اس ام اس راضي كردم كلي شاهكاره، اگر جلوي خودمو نمي گرفتم الان جلوي در خونه ات بودم! دلم برات تنگ شده"

گوشي تلفن و برداشتم و شماره اشو گرفتم. با اولين زنگ با خوشحالي جواب داد. خودم وقتي صداي خودمو شنيدم وحشت كردم بس كه خش دار و گرفته بود. با ترسي كه از شنيدن صدام اومده بود سراغش گفت: - چي شده كتي؟ كجايي الان؟ اتفاقي افتاده؟ بلايي سرت اومده؟
با خنده گفتم: - اووووه چته بابا! بذار جواب سلامتو بدم اول! نترس بادمجون بم آفت نداره. يه كم ديشت تا صبح داشتم سنگامو با گذشته ام وا مي كندم اينم از پس لرزه هاشه!
باز با نگراني گفت: - تو چيكار داري با خودت مي كني؟ به خدا جدي جدي مي افتي مي شكنيا. اينقدر خودتو عذاب نده دختر.
- من خودمو عذاب نمي دم، فقط ياداواري گذشته كه جزيي از زندگيمه حسرت به دلم مي ذاره و همين حالمو مي ريزه به هم.
- كتي خواهش مي كنم ديگه نگو كه حسرت مي خوري، باور كن تمام سعيمو مي كنم كه ديگه تو زندگيت حسرت هيچ لحظه اي رو نخوري چون هر روزو باهم قشنگتر از ديروز مي سازيم. باور كن من دوست دارم و هركاري بخواي برات مي كنم. باور كن قول مي دم كاري كنم كه متينم ازم راضي باشه، هيچ وقت كاري نمي كنم كه روحش آزرده بشه. من، هم به دست اوردن ِ تو و شاد كردن تو برام مهمه هم شاد كردن روح متين.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
به عكس خودم و متين كه كنار تخت خواب بود يه نگاهي انداختم، چقدر اينجا جفتمون داشتيم بي خيال و از ته دل مي خنديديم. متين از پشت چسبيده بود بهم و دستاشو دور كمرم حلقه كرده بود و سرشو اورده بود جلو داشت نگام مي كرد و منم برگشته بودم با خنده نگاش مي كردم. تينا ازمون اين عكس هنريو گرفته بود و خودشم كلي ذوق كرده بود از قشنگيش. رو شيشه ي قاب عكس دست كشيدم و نفسمو آروم از سينه ام دادم بيرون.
- مرسي نيكان جان، ممنونم ازت به خاطر مهروبوني و همدليت و همينطور به خاطر دركت. من احساس و محبت تورو درك مي كنم و ته دلمم قلقلك مياد، اما هنوز نمي دونم مي تونم احساستو جواب بدم يا نه.
- باشه عزيزم، من الان ازت جواب نخواستم، تا هميجاشم خيلي ازت ممنونم كه به حرفام گوش دادي.
بعدم حرفو عوض كرد و ازم پرسيد فردا ميرم پيشش يا نه كه براي بعد از سال تحويل باهاش قرار گذاشتم. خيلي اصرار كرد كه سال تحويل پيشش باشم و خودش بياد دنبالم اما قبول نكردم و گفته بودم " دوست دارم امسال تنها باشم". شايد با خودم فكر مي كردم امسال آخرين ساليه كه مي تونم تنها با متين و يادش سر سفره ي هفت سين بشينم. هرچند، هنوز كه تصميم قطعيمو نگرفته بودم...

تا شب كلي فكر كردم، اينقدر كه ديگه سلولهاي مغزم داشت از كار ميفتاد، مدام با متين حرف مي زدم و ازش كمك مي خواستم و هرچي مي گذشت مصمم تر مي شدم. مصمم تر براي تصميمي كه دلمو راضي مي كرد و احساس مي كردم درسته.

فردا صبح وقتي از خواب پاشدم ديگه كاملا آماده بودم براي اعلام تصميمم به نيكان. اما بايد تا ظهر صبر مي كردم. سال تحويل ساعت 1 ظهر بود و من با نيكان ساعت 1:30 تو همون هتل كوچولوي خوشگل قرار داشتم.
تا ظهر كارامو كردم و هفت سين كوچولومو چيدم. باربد بهم زنگ زد و گفت براي سال تحويل برم پايين اما بهش گفتم دوست دارم تنها باشم و اونم اصرار نكرد.
وسايل هفت سينو چيدم و آخر از همه هم عكس متينو گذاشتم سر ميز. يكي از لباساييم كه متين خيلي دوست داشتو پوشيده بودم و خيلي آروم نشسته بودم و داشتم براي خودم دعا مي كردم. براي متين كه قسمتي از وجودم بود و خدا ازم گرفته بودش، براي باربد و تينا كه هميشه تو شادترين و سخت ترين لحظات زندگيم تو اون مدت كنارم بودن و هيچ وقت تنهام نذاشتن، براي نيكان كه بتونه راه خودشو پيدا كنه و براي خودم كه دلم آروم بگيره و خدا قدرت عملي كردن ِ تصميمي كه گرفته بودمو بهم بده. از خدا خواستم اگر تصميمي كه گرفتم غلطه راهي جلوي پام بذاره براي برگشت و همه ي درارو به روم نبنده.

از شبكه ي ايراني ماهواره داشت اعلام مي كرد يك دقيقه مونده به تحويل سال و آغاز بهاري نو. عكس متينو برداشتم و گرفتم تو دستمو تمام اون يك دقيقه رو باهاش حرف زدم و بهش گفتم هميشه دوسش خواهم داشت.
وقتي شمارش معكوس به يك رسيد و فرياد مجرياي تلويزيون به هوا رفت فهميدم سال عوض شده و عكسو از خودم جدا كردم، بوسيدمش و اولين نفر به متين سال نو رو تبريك گفتم. يه لخظه دلم خواست اون موقع ايران بودم و مي تونستم سر قبرش باشم، اما با يادشم دلم لرزيد و فهميدم به هيچ وجه طاقتشو ندارم و شايدم هيچ وقت همچين كاري ازم بر نياد. من حتي هنوز نتونسته بودم خودمو راضي كنم برم سر قبر متين، برم سر قبري كه عزيزترينم زيرش خوابيده بود.

سعي كردم اين افكارو تو اولين لحظه هاي سال تو از ذهنم بيرون كنم و به فكر روزاي خوب و خوش تو سال جديد باشم. همون موقع تلفن زنگ زد. نيكان بود و اونم اولين نفري بود كه سال نو رو با خوشحالي بهم تبريك گفت و آرزو كرد سال ديگه پيش هم باشيم. با اين حرفش يه كم دلم لرزيد و به تصميمم شك كردم.... اما نه... نبايد شك به دلم راه مي دادم و بايد تصميممو عملي مي كردم. من با متين اين تصميمو گرفته بودم و مثل هميشه تو هر چيزي كه متين حضور داشت دل ِ منم قرص قرص بود.

قبل از اينكه از خونه برم بيرون، رفتم پيش باربد و به اونم تبريك گفتم. بغلم كرد و سرمو بوسيد و گفت موقع سال تحويل فقط براي شادي و خوشبختي من و روح متين دعا كرده. مثل هميشه با قدرشناسي نگاش كردم و گونه اشو بوسيدم و منم براش آرزوي بهترين لحظات رو تو سال جديد كردم.

سر ساعت 1:30 جلوي همون هتل ِ دفعه ي قبل بودم و بازم داشتم از ديدن ساختمون و طبيعت كوچيك و زيباش لذت مي بردم. انگار اونروز هوا هم دلش به رحم اومده بود و يه آفتاب قشنگ داشت تو آسمون مي درخشيد. يه نفس عميق كشيدم و وارد هتل شدم.

نيكان سر همون ميز نشسته بود و تا منو ديد با لبخند از جاش پاشد و صندليمو به نشانه ي احترام برام كشيد عقب. وقتي نشستم مثل دفعه ي قبل يه شاخه گل رز گذاشت جلوم و گفت : - عيدت مبارك پرنسس كوچولو.
با شنيدن اين حرفش دلم لرزيد. " من واقعا مي خواستم چيكار كنم؟ تصميمم درسته؟ نكنه با اين تصميم دل نيكانو...؟اما پس خودم چي؟ دل خودم چي؟"
سعي كردم افكار تخريب كننده رو از سرم بيرون كنم و حواسمو بدم به نيكان. ايندفعه بر خلاف دفعه ي قبل لباس رسمي پوشيده بود و همين باعث شده بود خوشتيپ تر و جذاب تر به نظر برسه. يه زهر خند زدم و فكر كردم " همه چي دست به دست هم دادن تا منو از تصميمم منصرف كنن".

- نمي خواي چيزي بگي خانم خانما؟
" متينم هميشه همينجوري صدام مي زد. " باز داد زدم سر خودم و گفتم " فقط يك ساعت تحمل كن و مثل آدم رفتار كن با اين طفلك، بعد برو شب و روزت به متين فكر كن!"
لبخند زدم و گفتم: - تو بگو، من حرف زدن و خصوصا سر صحبتو باز كردن برام سخته.
- خوب عيب نداره، بذار پس اول نهار سفارش بديم بعد برسيم به قسمت هاي خوب خوب.
"قسمت هاي خوب خوب؟ ازكجا مي دوني؟ طفلكي خبر نداره...."
تا غذارو بيارن كلي راجع به زندگي و بازياي عجيب غريبش و اينكه هركسي به سهم خودش شريك اين بازيا مي شه صحبت كرديم. بعد از اينكه غذامونو خورديم و منتظر دسر بوديم، نيكان يه چشمك زد بهم و گفت: - تو نمي خواي عيديتو از من بگيري؟
- عيدي؟ خوب گرفتم ديگه. نهار به اين خوبي تو جاي به اين خوشگلي.
-البته هرچند در برابر خوشگلي شما هيچه اما واقعا خوشحالم كه از اينجا اينقدر خوشت اومده. بعدم نه خير، اينكه عيدي نبود.
" خدايا كارو سخت تر نكن". خيره شدم بهش و منتظر شدم ببينم منظورش چيه. دست كرد تو جيبشو يه جعبه ي كوچولو و قشنگ از توش در اورد. گذاشت جلوم و با يه صداي مهربون گفت: - قابلتو نداره كتي جان.
ترس برم داشت. فقط خدا خدا مي كردم اون چيزي كه فكر مي كنم تو جعبه نباشه. دستمو كه يه كم داشت مي لرزيد بردم جلو و آروم جعبه رو برداشتم. نيكانم دست به سينه با استايل هميشگيش گردنشو خم كرده بود و داشت با لبخند نگام مي كرد. چشمامو انداختم پايين و سعي كردم موقع باز كردن جعبه نگام تو نگاش نباشه. در جعبه رو باز كردم و با ديدن چيزي كه توش بود خيالم راحت شد و يه نفسي كشيدم. هديه اش يه دستبند خيلي ظريف ِ طلا سفيد بود با قفلي شبيه قلب. درش اوردم و نگاش كردم. خيلي ظريف و قشنگ بود و مطمئن بودم به دستم مياد. به نيكان كه داشت مشتاقانه نگام مي كرد تا عكس العملمو ببينه نگاه كردم و به زور يه لبخند زدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
- خيلي قشنگه نيكان، خيلي با سليقه ي من جور در مياد اما مي دوني...
- جدي مي گي كتي؟ خداروشكر، خودمو فروشنده رو كشتم. اصلا سليقه اتو نمي دونستم به خاطر همينم گفتم يه چيزي بگيرم كه حداقل از نظر زيبايي و ظرافت بهت بياد.
- لطف داري اما نيكان من نمي تونم قبولش كنم.
دستاشو كه اورده بود جلو تا دستبندو دور دستم ببنده از وسط راه با تعجب بگردوند عقب، چشماشو تنگ كرد و پرسيد: - چرا؟
نبايد مي ذاشتم اضطراب يا دلسوزي باعث بشه بهش ترحم كنم. آب دهنمو قورت دادم و به زور دهنمو باز كردم.
- ببين نيكان جان من فكرامو كردم، من هنوز خيلي زمان احتياج دارم كه به زندگي عادي ِ يه دختر ِ هم سن و سال خودم برگردم. من ديگه خودمم خودمو نمي شناسم. تو پسر خيلي خوبي هستي و دلم نمي خواد زندگيتو با روحيه ي بد و دل ِ شكسته ام خراب كنم.
سرشو عصبي تكون داد و گفت: - كتي براي من اداي فيلمارو در نيار، خواهش مي كنم. من كه بهت گفتم، هرچقدر بخواي بهت فرصت مي دم تا با خودت كنار بياي.
- من نمي دونم كي مي تونم به وضعيت عادي برگردم، شايدم هيچ وقت نتونم مثل سابق بشم. من نمي خوام يكي ديگه رو هم با خودم ببرم تو دام افسردگي و تنهاييم.
- كتي، اگه با هم باشيم ديگه نه تنهايي نه افسرده. خواهش مي كنم زود تصميم نگير، يه فرصت به من بده تا نشون بدم دوست دارم.
سرمو انداخته بودم پايين و هيچي نمي گفتم. تنها چيزي كه تو ذهنم بود متين بود و عشقش.
- كتايون؟
- بله؟
- يعني اينقد دوسش داري كه حتي بعد از ... يعني حتي الانم كه نيست نمي توني با يكي ديگه باشي؟
آروم سرمو تكون دادم. جرات نداشتم سرمو بيارم بالا و تو چشاش نگاه كنم. ازش خجالت مي كشيدم، احساس مي كردم سر دوئوندمش و اذيتش كردم.
يه كم به طرف جلو متمايل شد و دستشو گذاشت رو دستم.
- سرتو بالا بگير دختر، تو خطايي نكردي. كسي تو رو سرزنش نمي كنه.
سرمو بردم بالا و نگاش كردم. چقدر با شعور و فهميده بود، چقدر از خودگذشتگي داشت كه اينقدر خوب و مهربون داشت باهام برخورد مي كرد.
- نيكان باور كن دست خودم نيست، من دوست دارم اگر مي خوام باهات باشم، خود ِ خودم باشم نه كسي كه داره برات رل ِ كتي رو بازي مي كنه. من شب و روز دارم با متين و فكرش زندگي مي كنم. اينجوري نمي تونم با خودم و تو كنار بيام.
- قبلا هم بهت گفته بودم تاحالا عاشق نشدم، البته الان ديگه دروغه اگر اينو بگم. چون منم تقريبا شب و روز دارم به تو فكر مي كنم و شايد الان بيشتر از قبل دركت كنم. اما راستش به تو و متين به خاطر اين عشق حسوديم شد، عشقي كه حتي بعد از اون اتفاق از بين نرفته. اميدوارم منم بتونم يه روز همچين احساسي رو تجربه كنم.
تو چشماش نگاه كردم و بهش لبخند زدم. واقعا لياقتشو داشت، اما يعني ممكن بود اون كسي كه همچين عشقيو يه روز نثارش مي كنه، من باشم؟
- فقط يه خواهش ازت دارم كتي؟
دستمو رو دستش فشار دادم و با محبت نگاش كردم.
- اين دستبندو از من قبول كن. به عنوان يه يادگاري، دوست دارم دستت باشه، براي تو گرفتمش، اگر برش گردونم روحمو مي خوره.
شايد داشتم تو چشماي نيكان چشماي متينو مي ديدم كه برق رضايت ازشون بيرون مي زد. سرمو تكون دادم و قبول كردم. با خوشحالي دوباره دستاشو اورد بالا و خودش بست دور دستم. اما با همه ي اينا يه غمي نشسته بود تو چهره اش كه هرچي عذاب وجدان تو عالم بودو مي ريخت به جونم.
از جاش پاشد و مچ دستامو گرفت، به طرفم خم شد و گفت: - من ميرم كتي، از زندگيت مي رم بيرون، اما هيچ دري رو پشت سرم نمي بندم و تو رو هم از زندگي و قلبم بيرون نمي كنم. تو هميشه براي من هستي، مي توني تا هروقت مي خواي به عنوان يه دوست رو من حساب كني، تا وقتي كه دل و ذهن و فكرت راجع به من يكي شدن صبر مي كنم. من الان شك و دو دلي رو تو تمام حرفا و رفتارت احساس مي كنم، منم دلم نمي خواد اينجوري با شك مال من بشي. صبر مي كنم تا به قطعيت برسي، چه منفي چه مثبت. در اين مورد نمي توني بگي نه چون زندگي ِ خودمه و دوست دارم منتظرت بمونم. توام فكراتو بكنن عزيزم.
دولا شد و پيشونيمو بوسيد و از در رستوران رفت بيرون.
سر جام نشسته بودم و به در خروجي خيره مونده بودم. تمام حرفاش تو ذهنم تكرار مي شد و مدام دلمو مي لرزوند. چقدر پسر با فهم و شعوري بود و منو مديون رفتار خوبش كرده بود...


من تو زندگي گذشته ام متينو داشتم كه جزيي از وجود و عشقم بود و در زندگي حال ام نيكانو پيدا كرده بودم كه داشت ذره ذره محبت و عشقشو نشونم مي داد و حاضر بود تا ابد برام صبر كنه. چيكار بايد مي كردم؟ دلم به بودن با كدومشون بايد رضايت مي داد؟
هنوزم جواب اين سوالو پيدا نكردم...

حدود يكسال ازون روز مي گذره و من تقريبا تو اين يكسال هر روز نيكانو ديدم. باهم حرف زديم و هميشه سعي كرده بيشتر از پيش به زندگي اميدوارم كنه. تو مشكلاتم سايه به سايه دنبالم بوده و تمام سعيشو كرده كه احساس تنهايي نكنم.
نمي دونم، شايد بالاخره روزي از همين روزا به خودم بيام و ببينم نيكان هم به طور كامل وارد دلم شده و خودم نفهميدم. اما تا اون روز و تا هميشه متين اولين و حقيقي ترين عشقم مي مونه و فرشته ايه كه تو راز و نيازام با خدا هميشه مياد جلوي چشمم و بهم آرامش مي ده.



دوم اسفند 1385



پایان فصل اول
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
فصل دوم

از كلاس كه با اليزابت اومديم بيرون ديگه نفسم در نميومد. صبح همون روز پريود شده بودم و طبق معمول ِ هميشه، از شدت درد و حالت تهوع و سرگيجه دلم مي خواست در جا خودمو بكشم! دولا دولا راه مي رفتم و دستمم گرفته بودم به كمرم. اليزابت بيچاره هم هي يه نگاه دلسوزانه به من مي كرد و دستشو مي ذاشت پشتم و كمكم مي كرد تو راه رفتن. تقصير خودمم بود، روز قبلش چند تا از وسيله هاي سنگين خونه رو جا به جا كرده بودم و ديگه وضعم شده بود نور علي نور! به پيشنهاد اليزابت رفتيم طرف آسناسور كه بريم غذا خوري ِ طبقه ي هفتم. پر از مبل و كاناپه هاي راحت بود و مي شد روشون دراز كشيد. مثل هميشه به محض باز كردن در سالن، حتي با اون حال ِ من، بازم جفتمون خنده امون گرفت از وضعيت اونجا. فقط اسمش بود كه غذا خوريه، وگرنه به خوابگاه و اتاق هاي خصوصي دو نفره، بيشتر شباهت داشت! يه سالن خيلي بزرگ دايره اي شكل با تعداد زيادي ستون وسط سالن كه از هر طرفش يه راهرو پيچ مي خورد و مي رفت سمت سالن هاي ديگه ، پر از مبل هاي چرمي مشكي در ابعاد مختلف با كاربردهاي متفاوت! بعضي از مدلا هم واقعا فقط به درد خوابيدن روشون مي خورد! اليزابت دويد رفت ته سالن رو يه كاناپه ي خالي نشست و منتظر من شد. منم با نفس نفس و كمر خميده و در حالي كه چشمام داشت سياهي مي رفت خودمو رسوندم بهش و انداختم روش. يهو انگار ضعف كرده بودم و ديگه هيچ رمقي نداشتم. اليزابت ديگه عادت داشت و مثل دفعه ي اولي كه منو به اين حال ديده بود وحشت نمي كرد اما بازم نگران بود و مي گفت اين حالت تو غير عاديه.
دستمو گرفت و يه كم پشتمو ماساژ داد و وقتي بهش گفتم مي خوام يه قرص ديگه بخورم با غرغر پاشد رفت يه آبميوه برام بخره. مخالف ِ سر سخت قرص خوردن بود و هميشه با من بحث مي كرد چرا اين همه دارو مي خورم! راستم مي گفت ، از صبح تاحالا پنجمين قرصي بود كه مي خواستم بخورم!
به پهلو رو كاناپه خوابيده بودم و نگام به طرف در سالن بود كه ببينم كي بر مي گرده، چشمامو بسته بودم و داشتم از درد به خودم مي پيچيدم و هي حرص مي خوردم كه اين دختره كجا غيبش زد. دوباره كه چشمامو باز كردم ديدم با نيكان دارن ميان طرفم و اليزابتم غش كرده از خنده و معلومه داره طبق معمول سر به سرش مي ذاره و مي خوندونتش! نمي دونم چرا يه لحظه از ديدن نيكان خوشحال شدم اما سعي كردم به روي خودم نيارم. چند قدم مونده بود برسن بهم كه تازه نيكان چشمش اتفاد به من و انگار از ديدن ِ رنگ پريده و سر و وضع آشفته ام ترسيده باشه دويد طرفم و با نگراني پرسيد " چي شده". يهو اليزابتم گفت " واااي پسر اينقدر حرف زدي يادم رفت براش يه چيزي بگيرم" و بعدم دوباره دويد رفت بيرون. از گيجي ِ اين دختر مي خواستم سرمو بكوبم تو ديوار!
نيكان دستشو اورد جلو و گذاشت رو پيشونيم.
- چته كتي، تب داري؟ سر ما خوردي؟
" واويلا! حالا جواب اينو چي بدم!" با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد گفتم:
- نه، چيزي نيست، يه كم حالت تهوع دارم.
- رنگت خيلي پريده، نكنه مسموم شدي كه حات تهوع داري؟
- نه بابا، مسموم نشدم، يه چيزي بخورم خوب مي شم. نگران نباش.
هي ازون اصرار كه رو به موتي، از من انكار كه چيزيم نيست! البته مساله اين نبود كه روم نمي شد بهش بگم پريودم! چون به نظر من هيچ چيز خجالت آوري نيست و يه رفلكس كاملا عاديه بدنه، فقط احساس مي كردم گفتن ِ همچين موضوعي صميميت زياد رو نشون مي ده و منم از همون صميمت مي ترسيدم! انگار ناخداگاه مي خواستم هر دري رو كه به سمت ِ صميمت ِ بيشتر مي ره و تهش به " دل " مي رسه رو ببندم!
تو همين فكرا بودم كه خدا به دادم رسيد و اليزابت برگشت. يه شيشه آب سيب بزرگ گرفته بود و فوري درشو باز كرد و داد دستم. به زور از جام پاشدم و از تو كيفم قوطي قرصمو در اوردم و يه دونه از توش برداشتم. نيكان همينجور با كنجكاوي داشت نگام مي كرد و به محض اينكه قوطي رو گذاشتم رو ميز ِ جلوم قاپش زد و شروع كرد به خوندن ِ روش! زير لب يه " فضول " گفتم و قرصو انداختم تو دهنم و آبميوه رو سر كشيدم. اونم داشت رو قوطي رو مي خوند و نمي دونم چرا اخماش رفته بود تو هم! محلش نذاشتم و برگشتم از اليزابت تشكر كردم . داشت مي گفت اگه حالم بده برم پيش اون و شب تنها نمونم و منم مي گفتم نگران نباشه و كم كم خوب مي شم. داشتيم همينجور آروم حرف مي زديم كه نيكان برگشت با دلخوري گفت:
- كتي چرا اين قرصارو مي خوري؟
- چشه مگه؟!! مسكنه ديگه!
- اينا چيز خوبي نيست. هيمن چند وقت پيش يه برنامه تو تلويزيون نشون مي داد كه اين مسكنا با اينكه گياهين اما يه سري عوارض جانبي دارن.
چشمم به اليزابت افتاد كه داشت چپ چپ نگاي ما دوتا مي كرد. حساسيت داشت جلوش فارسي حرف بزنيم و اون چيزي نفهمه. فوري براش توضيح دادم كه نيكان داشت راجع به چي حرف مي زد كه اونم نه گذاشت نه برداشت زرتي گفت:
- آره نيك، منم همش بهش مي گم اگه ازين قرصا بخوره بچه دار نمي شه!
نيكانم زد زير خنده و دوباره به فارسي گفت: - بفرما! شاهد از غيب رسيد!
بعدم با چشمك اضافه كرد: - تازه ممكنه شوهرتم به خاطر بچه دار نشدن طلاقت بده، اينجوري دو جانبه ضرر مي كنيا!
يه چشم غره بهش رفتم و قوطي رو از دستش گرفتم.
- شما دو تا لازم نكرده نگران بچه دار نشدن من باشيد!
دوباره نيكان گفت : - تو بگو ليز! اگه دختري بچه دار نشه شوهرش بايد طلاقش بده ديگه، مگه نه؟
اليزابتم با با تعجب يه نگاه به من كرد! با حرص به فارسي به نيكان گفتم: - حداقل جلوي يه خارجي آبرو داري كن!
با خنده گفت: - بابا اينقدر سخت نگير. بذار يه كم تعجب كنه بخنديم!
+ داره راست مي گه كتي؟ جدي تو ايران اگه يه زن بچه دار نشه طلاقش مي دن؟ اگه اينطوره زناي ايراني واقعا بيچاره ان و مرداي ايراني واقعا مستبدن!
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات كتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA