انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

خاطرات كتایون


مرد

jems007
 
نيكان هي مي خنديد و منم از دست مزخرفاتي كه داشت مي گفت حرص مي خوردم. قبل از اينكه من چيزي بگم دوباره خودش گفت:
- البته فوريم طلاق نمي دن اليزابت جان! اول مي برن خانومه رو جادو جنبل مي كنن بعد اگه جواب نداد ديگه طلاقش مي دن! البته گاهي اوقاتم مامان آقاهه مي ره براش يه زن ِ ديگه مي گيره!
اليزابت چشماش داشت از حدقه مي زد بيرون و خود نيكانم با ديدن قيافه ي متعجب اون غش كرده بود از خنده! مي دونستم حالا اين اليزابت از فردا هركيو ببينه مي خواد براش اين موضوع چرت و ما قبل تاريخي رو تعريف كنه! با حرص گفتم " تو روحت نيكان" از جام پاشدم يه لقد حواله اش كنم كه چشمام سياهي رفت و باز ضعف كردم. دوباره ولو شدم رو مبل و از حال رفتم. نيكان و اليزابت هم سريع از جاشون پريدن و اومدن طرفم. به زور بهم يه كم ديگه آبميوه دادن و هي تند تند بادم مي زدن. يه نيم ساعت كه گذشت سرگيجه ام بهتر شده بود اما درد دل و كمرم داشت امونمو مي بريد. انگار نه انگار كه قرص خورده بودم! اليزابت گفت ديگه كم كم بايد بره و هي اصرار كرد باهاش برم كه قبول نكردم. آخر سر خداحافظي كرد و خودش رفت، اما نيكان هنوز نشسته بود. همونجوري به حالت خوابيده با غيض نگاش مي كردم و اونم زل زده بود بهم و هيچي نمي گفت. از دستش ناراحت شده بودم، هم به خاطر چرت و پرتايي كه جلوي اليزابت گفته بود هم به خاطر .... سعي كردم اجازه ندم فكر دوم بياد تو سرم. اصلا نمي دونستم چرا جلوي يكي ديگه هميشه عين خروس جنگي مي پرييم بهم! " اصلا چرا جلوي اليزابت اون همه چرت و پرت گفت؟؟ " يهو ذهنم انگار صداش درومد كه " بيخودي خودتو گول نزن! از دست نيكان به اين دليل ناراحت نشدي! دلت مي خواست با اين حال بدت بيشتر بهت توجه نشون بده... عين موقع هايي كه اينجوري مي شدي و متين...." يهو يه درد ناجور پيچيد تو دلم و دستمو مشت كردم و رو روكش مبل فشار اوردم. چشمامو بستم و سر خودم داد كشيدم. " باز تو مزخرف فكر كردي؟ اصلا هم اينطور نيست. هيچ كس مثل متين نمي شه، هيچ كس." نمي دونم چم شده بود. باز طبق معمول يه بغض پيچيده بود تو گلوم و اعصابمو خورد كرده بود. داشتم انگار بهانه مي گرفتم. خصوصا كه حالمم خوب نبود و اون حالت بهانه گيري انگار تو وجودم تشديد شده بود. مي دونستم اگه چشمامو باز كنم اشكام مي ريزن پايين و منم ازينكه جلوي كسي گريه كنم متنفرم. به خودم هي بد وبيراه مي گفتم و زور مي زدم كه اشكام نريزن. يهو احساس كردم يكي نشست كنارم. فهميدم نيكانه. دستشو گذاشت زير گردنمو اورد بالا و اروم گذاشت رو پاش. هيچ عكس العمل خاصي نشون ندادم و چشمام هنوز بسته بود. به خاطر دردم نفسمو با فشار مي دادم بيرون و مچاله شده بودم. با دستش دستمو كه مشت كرده بودم گرفت و يه كم رو انگشتام فشار اورد تا مشتمو باز كردم. آروم گفت:
- ببين دختره ديونه چيكار كرده كف دستشو ها! لازمه اينقدر به خودت فشار بياري؟
راست مي گفت. خودمم جاي فرورفتگي ناخونامو كف دستم حس مي كردم و داشت مي سوخت. مي دونستم فهميده تو اون حالت بيشتر فشار روحي داشتم تا فشار و درد جسمي. انگشتاشو آروم مي كشيد كف دستم كه ازون حالت انقباض خارج شه. يه لجظه دستمو برد بالا و منم نفسم حبس شد تو سينه ام، اما انگار پشيمون شد، يا شايدم ترسيد، نمي دونم... دستمو اورد پايين و گذاشت رو پاش و همون دستشو گذاشت رو كمرم. وقتي با فشار و خيلي نرم شروع كرد به ماساژ دادن كمر و پهلو هام فهميدم از حالتام متوجه شدم چمه. نمي دونم از گرماي دستش و ماساژي كه مي داد بود، يا به خاطر تلقين، كه بعد از چند دقيقه دردم خيلي بهتر شده بود و ديگه ازون انقباضا و درد وحشتناك خبري نبود. ديگه راحت تر داشتم نفس مي كشيدم و بدنم شل تر شده بود. چند دقيقه ديگه كه گذشت ديگه دستشو از رو كمرم برداشت و منم از جام پاشدم. جفت دستامو گذاشته بودم رو پاش و اهرم بدنم كردم كه از جام پاشم. موهام ريخته بود دو ور صورتم و سرم دولا بود. موهامو زد كنار و آروم پرسيد:
- بهتري؟
سرمو تكون دادم و بدون اينكه نگاش كنم گفتم:
- آره، خيلي. ممنونم.
موهامو زدم عقب و كامل از جام پاشدم. قبل از اينكه كيفمو بردارم خودش زودتر برش داشت و كاپشنمو داد دستم و گفت " مي رسونمت".
مي دونستم مخالفت باهاش فايده اي نداره و خودمم بي حال تر ازون بودم كه بخوام وايسم چونه بزنم باهاش. پشت سرش رفتم تا دم در خروجي و مثل دفعه ي قبل كه مي خواستيم باهم بريم ماهي بخريم گفت همونجا وايسم تا ماشينو بياره. وقتي منتظر بودم باربد به موبايلم زنگ زد و گفت چرا دير كردم و نگرانم شده. گفتم دارم مي رم خونه و اونم گفت شب ه مي ره پيش تينا و يادم نره در ورودي ِ خونه رو قفل كنم. بهش گفتم خيالش راحت باشه و بعدم باهاش خداحافظي كردم و رفتم سوار ماشين شدم.
- مي دوني كتايون خانم، از تنهايي رانندگي كردن اصلا خوشم نمياد. راستش مي خواستم ببينم مي شه به بنده اين افتخارو بديد روزايي كه كلاسامون حدودا يه ساعت تموم مي شه برسونمتون؟
از دليل اوردنش خندم گرفته بود!
- اما من معمولا كلاساي من ظهر تا عصره. به ساعتاي تو نمي خوره.
- خب عيب نداره، منتظر مي شم كلاسات تموم شه. كم كم دارم انتظار كشيدنو ياد مي گيرم!
منظورشو از جمله ي آخرش فهميدم، خصوصا اينكه با آه كشيدن و يه حالت خاص گفت. اما سعي كردم به روي خودم نيارم و جوابشو ندادم. اونم ديگه چيزي نگفت تا وقتي كه رسيديم جلوي خونه و چراغاي خاموشو ديد.
- كسي نيست؟
- نه، باربد رفته پيش تينا.
- نمي ترسي تنهايي؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
- نه، عادت دارم.
- خوبه! پس شجاعي! من كه خيلي از تنهايي مي ترسم!
در ماشينو باز كردم و پياده شدم.
- راستي كتي...
- بله؟
- يه چيزايي رو نمي شه جلوشو گرفت. خودشون پيش ميان.
- منظورتو متوجه نمي شم؟
ادامو دراورد و شونه هاشو انداخت بالا و با خنده گفت:
- حالا كم كم به حرفاي من و منظوراي پشت پرده ام هم عادت مي كني!
درو بستم و دولا شدم از پنجره ي ماشين گفتم:
- به هرحال ممنون، خيلي لطف كردي.
- خواهش مي كنم خانم خانما، وظيفه بود. شب به خير.
دنده عقب گرفت و رفت ته كوچه دور زد و موقع رد شدن از جلوم يه بوق زد و با سرعت رفت.
به آسمون يه نگاهي كردم و با خودم گفتم " كي گفته وظيفه اته؟؟؟" نفسمو دادم بيرون و در خونه رو باز كردم و رفتم تو....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
تو تاريكي ِ راه پله اول يه نگاهي به در خونه ي باربد انداختم و يدفعه دلم گرفت. اينقدر به وجود خودش و تينا عادت كرده بودم كه اگر 24 ساعت نمي ديدمشون دلم براشون تنگ مي شد. با يادواري محبت ها و همراهياي هميشگيشون يه لبخند اومد رو لبم و از پله ها رفتم بالا و وارد خونه شدم. بر عكس شباي ديگه كه از دانشگاه ميومدم و زود مي خوابيدم، زياد خسته نبودم و دلم مي خواست تو يه جاي شلوغ باشم و آدماي مختلف دور و برم باشن.
اول از همه ضبط هالو روشن كردم و يه سي دي با آهنگاي شاد گذاشتم و بعدم رفتم لباسامو عوض كردم. همونجور با آهنگ مي خوندم و در جا مي رقصيدم و وول مي خوردم. نمي دونم چرا اينقده الكي شاد بودم! هي مي خواستم خودمو گول بزنم و اون حالتو بندازم گردن هوا و زمين و آسمون و ... هر چي غير از وجود نيكان! تو همين فكرا بودم كه تلفن زنگ زد و با خوشحالي ازينكه ديگه مجبور نيستم خودمو محاكمه كنم رفتم و گوشيو برداشتم. تينا بود و مثل هميشه نگران من.
- كتي جان خوبي؟ شام خوردي؟ كي رسيدي؟ تنهايي نمي ترسي؟ مي خواي بياي اينجا؟
- اوووووه! چته دختر! بذار اول جواب سلامتو بدم بابا! نه عزيزم، من خوب خوبم، خيليم دارم از تنهاييم لذت مي برم. شماهام خوش باشين.
- آره، خداروشكر صدات كه خوبه. راستشو بگو ببينم كلك، نكنه تنهايي نايت پارتي گرفتي؟ صداي آهنگم كه مياد!
با خنده گفتم:
- آره پارتي گرفتم، منتها دي جي و نورپرداز و رقاص و گارسونم خودمم!
يه كم ديگه ام حرف زديم و مطمئنش كردم كه مشكلي نيست و بعدم باربد گوشيو گرفت. اول از همه هم پرسيد چه جوري برگشتم خونه؟ عين اين دخترايي كه جلوي باباشون مي خوان كم نيارن و جواب پس ندن گفتم:
- يكي از دوستام رسوندم.
- يعني كدوم دوستت؟
با خنده گفتم:
- حالا چه فرقي مي كنه! فرض كن نيكان.
يهو دادش رفت هوا!
- غلط كرده پسره ي پرروي ِ مادر... بي پدر ....
- آآآآآي گوشم رفت، چته بابا!
- كتي فردا ميام سرتو مي ذارم لب باغچه مي برم! حالا ببين.
همينجور الكي هي داد مي زد و تهديد مي كرد، منم هرهر بهش مي خنديدم! خيلي رو نيكان حساسيت داشت! البته به خاطر حساسيتش رو من بود، مي گفت " متين هر وقت مي خواست برگرده تورو دست من ميسپرد و بهم مي گفت مثل برادرم مواظبت باشم." در اين موردم مي دونستم با خود نيكان مشكلي نداره و اين حالت و برخوردش مثل يه تعصب برادرانه بود كه هم خيلي برام ارزش داشت هم به خنده مينداختم! يه كم ديگه هم هوار هوار زد و بعدم يهو لحنش برگشت به حالت عادي و خيلي آروم گفت " خب ديگه، براي امشبت كافيه! باقيش باشه براي فردا شب!" غيرتي شدنشم به آدميزاد نمي رفت! با خنده ازش خداحافظي كردم و گوشيو گذاشتم. تا از جام پاشدم برم تو آشپزخونه دوباره زنگ زد. با همون لبخند و حالت قبلي گوشي رو برداشتم .
- چيه ؟ پشيمون شدي مي خواي همه ي سهممو همين امشب بدي؟
- چه سهميه اي؟
- ئــــــــه! شمايين؟
- نه والا، من همين يه نفرم! تو كي مي خواي ازين رسمي حرف زدنت دست برداري بابا! بعدم سلام از بنده اس البته!
- ببخشيد، سلام. فكر كردم باربده، آخه همين الان داشتم باهاش حرف مي زدم.
- پس به خاطر همين موبايلتو جواب نمي دي؟
- آره تو اتاق بود نشنيدم. كاري داشتين؟
جوابمو نداد! خنده ام گرفته بود كه زوري مي خواد منو با خودش صميمي كنه، هرچند كه از بعد از ماجراي عصر و ماساژ كمر(!) خودمم احساس مي كردم ناخواسته صميميت بينمون بيشتر شده. چيزي كه ازش مي ترسيدم و فرار مي كردم!
- خب حالا قهر نكن، كاري داشتي ؟
- آهان، بهتر شد. ببينم شام كه نخوردي هنوز؟
- نه، چطور؟
حالا فهميده بودما! منتها ماجراي كوچه علي چپ و اينا بود!
- پس چيزي نخور، اومدم براي خودم شام گرفتم گفتم حتما توام غذا نداري براي توام گرفتم. الان ميارم بهت مي دم.
بعدم گوشيو قطع كرد. مونده بودم چيكار بايد بكنم! تعارفش كنم بياد تو يا همون دم در غذارو بگيرم و عين پيتزا دليوري ها انعامشو بدم و بگم خداحافظ؟! فرصتم نداده بود كه باهاش مخالفت كنم و يه بهانه اي بيارم.
اول از همه دويدم تو اتاق و لباسمو عوض كردم. يه بليز تنگ با شلوار جين پوشيدم و پريدم جلوي آينه! موهامو بردم بالاي سرمو و بعدم لوسيون و پنبه برداشتم و ته مونده ي آرايش رو صورتمو پاك كردم و خواستم دوباره يه خط چشم ظريف بكشم پشت پلكم كه يهو به خودم تو آينه ماتم برد. " چته؟؟ چرا اينقدر هول شدي؟ مگه كي مي خواد بياد؟ نكنه....؟؟؟؟" باز داشتم خودم محاكمه مي كردم! خط چشمو انداختم رو ميز توالتم و بدون اينكه حتي يه روژ لب كمرنگم بزنم از جلوي آيينه رفتم كنار. حتي دست بردم كه موهامم باز كنم و به حالت معمولي بريزم دورم كه ديگه وقت نشد و زنگ زدن.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
در پايينو براش باز كردم و جلوي در بالا منتظر شدم بياد. تا رسيد سر پله ها و منو ديد يه ابروشو داد بالا و با دقت نگاه كرد.
- چيه؟ نكنه اشتباهي اومدي؟ نمي خواي بباي بالا؟
يهو انگار از حالت خلسه دراومده باشه دستشو دراز كرد و دو تا كيسه رو گرفت طرفم گفت:
- نه ديگه، مزاحم نمي شم، بيا بگيرشون.
با ترديد گفتم:
- نه، خواهش مي كنم، مزاحم نيستي، اگر دوست داري بيا تو.
- مطمئني؟ مجبور نيستي منو دعوت بكني تو خونه تا.
اينو كه گفت انگار ته دلم قرص شد و مطمئن تر شدم، درو بيشتر باز كردم و خودمم رفتم كنار تر.
- اين حرفا چيه، بيا تو.
چند تا پله ي باقي مونده رو هم اومد بالا و ايندفعه از فاصله ي نزديكتر چند لحظه نگام كرد و بعدم يه لبخند زد، يه " با اجازه" گفت و داخل شد. كيسه هارو از دستش گرفتم و داشتم توشونو نگاه مي كردم. همونجور كه داشت دور و خونه رو نگاه مي كرد گفت:
- اون يكي كيسه رو از داروخونه گرفتم.
با تعجب گفتم:
- داروخونه؟!
بعدم توشو نگاه كردم. ديدم چند تا بسته كمپرس آب گرم كه مي چسبه به بدن برام خريده با چند بسته قرص ويتامين كه همشم مربوط به دوره ي ماهانه ي خانما بود!!!! هم خنده ام گرفته بود هم عصباني شده بودم!
- اونجوري چپ چپ نگاه نكن! گفتم امشب كه ديگه نمي رسي فردام باز كلاس داري وقت نمي كني بري ازين چيزا بخري باز فردا سر كلاس ممكنه حالت بد شه.
- حالا از كجا فهميدي تموم شده بودن اين چيزام؟
- خب اگه داشتي كه امروز به اون حال نمي افتادي!
با خودم فكر كردم " حالا خوبه نوار بهداشتي نخريده!" آروم گفتم:
- ممنون.
- خواهش مي كنم، وظيفه بود.
باز ازين حرفش حرصم گرفت! نمي دونستم چرا احساس مي كنه وظيفه اشه! پشتش بهم بود و داشت قاب عكسايي كه رو ميز عسلي كنار كاناپه بودو نگاه مي كرد وگرنه مي شد يكي از چشم غره هاي معروفمو نثارش كنم! رفتم تو آشپزخونه و بسته ها رو باز كردم. يه جور سوپ گرفته بود با ميگوي سرخ شده. ريختمشون تو ظرف و سالاد درست كردم و بردم سر ميز. ديدم هنوز داره با دقت قاب عكسارو نگاه مي كنه. دوتاش عكس خودم و خانوادم بود و يكيش عكس تينا و باربد و 4 تاي ديگه عكساي خودم و متين. اون قاب عكسيو كه از پشت، دست انداخته بودم دور گردن متين و با خنده داشتم به دوربين نگاه مي كردم و متينم طبق معمول صورتش طرف من بودو برداشت و اورد بالا. برگشت و آروم پرسيد:
- متينه؟ درسته؟
آب دهنمو با فشار قورت دادم كه مانع ِ بالا اومدن ِ بغضم بشم و سرمو به نشانه ي مثبت تكون دادم.
يه لبخند محزون زد و گفت:
- چقدر چهره ي آروم و چشماي گيرايي داره. نمي دونم به خاطر تعريفاي توئه يا واقعا خودم احساس مي كنم كه فوق العاده مهربون بوده.
پشتمو كردم و رفتم تو آشپزخونه. يهو همه ي اون خوشحالي و سر حالي ِ نيم ساعت پيشم انگار دود شده بود رفته بود هوا. " لعنتي، اومدي اينجا داغ دل منو تازه كني؟" بدون اراده در كابينتي كه مي خواستم از توش بشقاب بردارمو محكم كوبيدم رو هم و همه حرصمو سرش خالي كردم. چند تا نفس عميق كشيدم و سعي كردم به اعصابم مسلط شم. بشقابارو با قاشق چنگالا برداشتم و بردم سر ميز. نيكانم اومد جلو و بدون اينكه چيزي بگه وايساد. سرم پايين بود و الكي هي جاي ظرف سس و نمك دون و فلفلو عوض مي كردم! نشستيم و آروم شروع به خوردن كرديم. نه من حرفي مي زدم نه اون، من داشتم به متين فكر مي كردم و نيكانم شايد به من و رفتارم. يه كم كه گذشت آروم تر شده بودم، هر چي بود به هرحال تو خونه ام مهمون بود و مي دونستمم از زدن اون حرفا قصد و غرضي نداشته، تقصير اون نبود كه دل من اينقدر نازك شده بود و روحم اينقدر حساس.
با اين فكرا بيشتر به خودم مسلط شدم و بعد از چندين دقيقه سرمو بالا كردم و ليوانشو برداشتم براش نوشابه ريختم، گذاشتم جلوشو زوري يه لبخند زدم.
- خيلي خوشمزه اس، از كجا گرفتي؟
دستشو گذاشت رو دستم و مستقيم نگام كرد و گفت:
- كتي مي دونم ناراحت شدي، مي دونم اين حرفها و ياداوريا انگار نمك رو زخمت مي پاشه، اما من پشيمون نيستم از گفتنشون. من چيزي كه با ديدن عكس متين به ذهنم رسيدو گفتم، توام بايد كم كم عادت كني. بايد بپذيري كه متين ديگه نيست و البته كه هيچ كسم جاشو نمي تونه تو دلت پر كنه. اما دل آدم فقط براي يه نفر جا نداره كتايون، دل آدما خيلي بزرگتر ازين حرفاس. من اينجام كه كمكت كنم، باهام حرف بزن، درد دل كن، نريز تو خودت، بذار يكي غير از خودتم صداي گريه و درد دلتو بشنوه.
اشكم از چشمم افتاد پايين و ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم. دستشو زدم كنارو از رو صندليم پاشدم، رفتم رو يه مبل ديگه نشستم و با هق هق گفتم:
- تو از من چي مي خواي؟ مي خواي بيام تو بغلتو اشك بريزم و از متين بگم؟ بيام بغل تويي كه مي گي و مي فهمم دوسم داري، از عشقم و از غصه هام بگم؟ چرا اذيتم مي كني؟؟؟
ديگه برام مهم نبود كه صداي گريه و اشكامو يه نفر ديگه ام بشنوه و ببينه. با صداي بلند گريه مي كردم و به زمين و زمان بد بيراه مي گفتم. بعد از چند دقيقه كه ديگه هق هقم آروم تر شده بود و فقط بي صدا اشك مي ريختم از جاش پاشد و اومد دستشو از پشت گذاشت رو شونه ام.
- كتي، منو نه به عنوان كسي كه دوست داره و نه به عنوان يه رقيب تو قلبت براي متين ببين، منو فعلا فقط به عنوان يه دوست كه مي خواد در كنارت باشه و آرومت كنه ببين. باشه؟؟؟
تنم يخ كرده بود و داشتم مي لرزيدم. دلم داد مي زد نه و عقلم مي گفت آره. دوباره شونه امو فشار داد و ايندفعه كمي چرخوندم طرف خودش.
- باشه كتي؟؟؟
فقط تونستم سرمو يه كم تكون بدم و چشمامو ببندم. يه ذره كشيدم عقبو سرمو گذاشت رو سينه اشو آروم گونه امو نوازش كرد. بعد از مدتها داشتم دوباره گرما و استحكام يه تكيه گاهو حس مي كردم. چشمامو بستم و هر چي فكر بود به زور از مغزم دادم بيرون....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

jems007
 
چشمامو كه باز كردم يه لحظه ترسيدم، يادم رفته بود چرا اونجا خوابيدم واين كي بود كه بهش تكيه داده بودم! يه كم چشمامو ماليدم و صورتمو نزديكش كردم، تازه يادم افتاد نيكانه! مات و مبهوت داشتم نگاش مي كردم و نمي دونستم چه جوري خوابم برده بود تو بغلش! اون طفلكيم خودشو مچاله كرده بود كه نقش پشتي رو براي من بازي كنه! حتما هم وقتي ديده بود بدجوري خوابم برده و از بيدار شدنم نا اميد شده خودشم خوابيده بود!
آروم و منظم نفس مي كشيد و قفسه ي سينه اش بالا پايين مي شد. با احتياط از جام پاشدم و رفتم از تو اتاقم پتومو اوردم انداختم روش. ياد بعد از ظهرايي افتادم كه متين همينجا دراز مي كشيد و با من كه يا تو آشپزخونه بودم يا پشت ميز و داشتم كارامو مي كردم حرف مي زد و هر چند دقيقه يه بارم مي گفت " كتي اونارو ول كن بيا اينجا پيشم" و منم هي با گفتن ِ " الان ميام" و " يه دقيقه صبر كن" لفتش مي دادم تا آخر سر خودش پا مي شد ميومد دنبالم! برگشتم و تو تاريكي به همون عكسي كه نيكان سر شب برداشته بودش نگاه كردم يه آه كشيدم. آروم گفتم " داره مي شه يك سال و نيم كه از پيشم رفتي، همه اش برام عذاب و شكنجه بود، جاي خاليت پدرمو دراورد، انگار كمرم شكست و افتادم زمين اما دوباره سعي كردم پاشمو به خاطر قولي كه به خودم و روحت داده بودم جاي توام زندگي كنم. هميشه ام احساس كردم پشتمي اما اينبار فرق مي كنه، تو بگو چي كار كنم متين، عذاب اين يكي فرق داره، اينكه بخوام نيكانو قبول كنم و تو ديگه فقط بشي يه خاطره برام عذابم مي ده. تو بگو...." با انگشتم يه قطره اشكو از گوشه ي چشمم برداشتم و دوباره به عكس متين خيره شدم كه ديدم نيكان داره تكون مي خوره و از اون حالت نشسته كم كم داشت مايل مي شد به خوابيدن. رفتم جلو و پتو رو كامل كشيدم روشو رفتم تو اتاقم.
لباسمو عوض كردم و با يه دل پراز غصه و كله ي پر از فكر رفتم تو تختم.
***
صبح با نوري كه از پنجره ي اتاقم اتفاده بود رو صورتمو و صداي بشقاب و ليوان از خواب پاشدم. اول از همه به خاطر اينكه اون روز آفتابي بود حسابي ذوق كردم و بعدم احساس كردم ازون همه سنگيني ِ فكر و غم و غصه ي دل، كه ديشب داشتم هيچ خبري نيست. حالم خيلي خوب بود و الكي شاد بودم.
از جام پاشدم و روبردوشاممو پوشيدم و در اتاقو كه نيمه باز بود، باز كردمو رفتم بيرون. تا اونجايي كه يادم ميومد ديشب موقع خوابيدن بسته بودمش و ازينكه ديدم نيمه بازه تعجب كرده بودم!
رفتم تو هال و ديدم نيكان داره ميز شام ديشبو جمع مي كنه و براي خودش زير لب آواز مي خونه.
- صبح به خير.
- به به، سلام شازده خانم، بالاخره كلك ِ پادشاه هفتمم كندي يا نه؟
با خنده گفتم:
- بابا تو زود پاشدي! تازه 9 ه!
- مگه شما ساعت يازده كلاس نداري خانم محترم؟
- تو از كجا مي دوني؟!
- حالا ديگه! بالاخره هر روز زاغ سياه دختر مردمو چوب بزني يه چيزايي دستگيرت مي شه ديگه!
- خوبه خودت مي گي دختر مردم! تو به دختر مردم چيكار داري؟
با يه خنده ي خاص گفت:
- حالا خدا رو چه ديدي؟ شايد دختر مردمم يه ربطايي به ما پيدا كرد.
با همون لبخند خيره شده بود بهم و داشت نگام مي كرد. يه ابرومو دادم بالا و گفتم:
- چيه؟
- كتي يه اعترافي بكنم؟
- هوم؟
- از ديشب كه بدون آرايش ديدمت به نظرم خيلي خوشگل تر شدي! يه جوري صورتت بچگونه تر و معصوم تر شده. خصوصا صبح... كه ....تو خواب ديدمت!
جمله ي آخرو كه گفت عين بچه هاي شيطون و خطاكار سرشو انداخت پايين و ساكت شد. هم از رفتارش خنده ام گرفته بود هم از تعريفش يه احساس خاص بهم دست داده بود. احساسي كه داشتم بعد از مدت ها نبودن ِ متين دوباره تجربه مي كردم. تو همون حال و هوا بودم كه يهو تازه دوزاريم افتاد و با جيغ گفتم:
- تو چي گفتي؟؟؟ تو صبح كي منو ديدي؟؟؟؟
سرشو كه با جيغ من اورده بود بالا دوباره انداخت پايين و گفت:
- خوب انتظار نداشتي كه بتونم جلوي خودمو بگيرم؟ خيلي دلم مي خواست ببينم تو خواب چه شكلي مي شي، آروم اومدم تو اتاقت و بالا سرت نشستم يه كم نگات كردم.
با تندي گفتم:
- ولي تو اجازه نداشتي، من لباس خوابم اصلا مناسب نبود، تمام بدنم پيداس از زيرش!
چند لحظه مكث كرد و بعد آروم سرشو اورد بالا، نگام كرد و با ناراحتي زياد گفت:
- كتي دست بردار، تو ديشب تو بغل من خوابيدي، حالا درسته تو رختخواب نبوديم اما تا همونجاشم كار احمقانه اي كردي كه منو راه دادي تو خونه ات و گذاشتي شبم اينجا بخوابم در حالي كه اينقدر بهم بي اعتمادي. من نيومدم تو اتاق بدنتو ديد بزنم! اما اگر ناراحت شدي معذرت مي خوام، راست مي گي، نبايد بي اجازه مي يومدم تو اتاق دختر مردم! عذز مي خوام.
بعدم بدون اينكه منتظر بشه چيزي بگم رفت طرف مبلو كاپشنشو برداشت و رفت از در بيرون.
سر جام خشكم زده بود و حتي نتونستم جلوشو بگيرم. عين گيجا داشتم دور و برمو نگاه مي كردم و نمي دونستم بايد چيكار كنم! اينقدر سريع اتفاق افتاده بود كه نمي دونستم بايد پشيمون و ناراحت باشم يا خوشحال و راضي؟
اما بيشتر ازينكه راضي باشم اعصابم خورده شده بود و عصبي شده بودم. دلم نمي خواست اينجوري مي شد. واقعا قصد توهين بهشو نداشتم و همونجوري اون حرفو زده بودم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
با منگي پاشدم و دور و بر خونه رو نگاه كردم. ديدم پتوشو تا كرده گذاشته رو مبل، تمام ظرفاي رو ميزم جمع كرده و برده تو آشپزخونه شسته. قهوه جوشم به برق بود و قهوه ي تازه دم آماده. يهو ته دلم يه جوري شد، ازون حالتهايي كه انگار از يه جاي بلند پرت شدي و ته دلت هري مي ريزه پايين. نمي دونم دقيقا به خاطر چي بود. يعني نگران بودم كه نكنه ناراحت شده باشه و از دستش بدم؟ گيج شده بودم و خودمم از احساس خودم سر در نميوردم. رفتم وايسادم جلوي آيينه ي تو هال و هر چي از دهنم در اومد به خودم گفتم. كلي خط نشون براي خودم كشيدم و آخر سرم يه مشت كوبيدم تو ديوار كه يهو برق سه فاز از كله ام پريد و جيغم رفت هوا! ديونه شده بودم. از استخوناي بر جسته ي پايين انگشتام يه درد ناجور پيچيد تو دستم و تا مغزم تير كشيد! وقتي نگاش كردم ديدم زير هر چهار تا انگشتم خوني شده و پوستش كاملا كنده . دلم مي خواست فقط جيغ بكشم و به يه نفر فحش بدم! رفتم سر وقت جعبه ي كمك هاي اوليه ام و بتادين و باند برداشتم و زخم دستمو تميز كردم و بعدم دورش باند پيچيدم. از شدت درد و سوزش اشك تو چشام جمع شده بود. تو آيينه ي دستشويي يه نگاه به خودم كردم و با عصبانيت گفتم " ديگه بس كه گريه كردي حالمو بهم مي زني" و درست لحظه اي كه به خودم اومدم ديدم دستم چند ميليمتر با آيينه فاصله داره و اگر يه لحظه ديرتر هشيار مي شدم شيشيه ي آيينه رو هم زده بودم خورد كرده بودم! انگار جنون آني بهم دست داده بود. تكيه دادم به ديوار دستشويي و سر خوردم پايين. سرمو گذاشتم رو زانوهامو فكر كردم و فكر كردم، اينقدر كه ديگه فسفري تو مغزم باقي نمونده بود! به خودم كه اومدم ديدم ساعت شده 11:15. كلاس ساعت 11 رو از دست داده بودم، اما اگر مي جنبيدم به كلاس ساعت 1 مي رسيدم. از جام پاشدم و صورتمو يه آب زدم و همونجور كه از چونه ام داشت آب مي چكيد به خودم تو آيينه يه نگاهي انداختم و لبخند زدم. حالت چشمام عوض شده بود و ته دلم قرص، ديگه مي دونستم چي مي خوام و چيكار بايد بكنم. تو تمام اون دو ساعت و خورده اي كه داشتم فكر مي كردم مدام با متين حرف زده بودم و ازش خواسته بودم كمكم كنه. عين يه جور نيايش، عجيبم اين بود كه ديگه وجدانمم آروم شده بود و هي بهم غر نمي زد كه كار اشتباهي مي خوام بكنم و حتي گاهيم يه تلنگري مي زد كه تصميمي كه گرفتم درسته. احساس مي كردم همه ي اينا حرفاي متينه كه داره بهم الهام مي شه و اينجوري ته دلمو قرص كرده. ديگه فكر مي كردم متينم راضيه و حتي خودش داره كمكم مي كنه.
يه نفس عميق كشيدم و با خوشحالي و خيال راحت رفتم سراغ لباسام. بيشتر از هميشه تو انتخاب لباس وسواس به خرج دادم و موهامم سريع سشوار كشيدم ريختم دورم. حالم خيلي خوب بود و ديگه به كاري كه مي خواستم بكنم اطمينان داشتم. موقع بيرون رفتن از خونه رفتم جلوي عكس متين، برش داشتمو بوسيدمش و تو چشماي آروم و خندونش نگاه كردم. " هميشه دوست دارم عشق من".
***

نزديكياي دانشگاه كه رسيدم ضربان قلبم كم كم رفت بالا. خودمم تعجب كردم كه چرا اينقدر هيجان زدم. همونجور كه جلو مي رفتم گوشه كنارا و هر جا يه عده جمع بودنو نگاه مينداختم ببينم نيكانو پيدا مي كنم يا نه. هميشه همين جاها بود، اما اونروز انگار غيبش زده بود. تمام محوطه رو دور زدم و چشم گردوندم اما خبري نبود ازش. با نا اميدي وارد يكي از ساختمونا شدم و با خودم گفتم شايد مثل هميشه دور و اطراف كلاسم باشه. اما بازم خبري نبود. ديدم استادمون داره مي ره سر كلاس و ديگه نمي شه وقتو تلف كرد. رفتم تو كلاس و نشستم پيش اليزابت. فوري ازش پرسيدم نيكانو اونروز ديده يا نه. يه پشت چشمي نازك كرد و گفت " اينم عقلش كمه ها! يه روز يه سره مي گه مي خنده يه روز مثل سگ هاره! صبح ديدمش بهش سلام كردم با عصبانيت از كنارم رد شده و جوابمو نداده"! از ادا اصولش و حرصي كه داشت مي خورد خنده ام گرفته بود. خودمو زدم به كوچه علي چپ و پرسيدم:
- نمي دوني چرا عصباني بود؟
- من از كجا بدونم! فقط اينقدر تو فكر بود و اخماشم تو هم بود كه ترسيدم ازش!
يه "آهان" گفتم و ديگه چيزي نپرسيدم. فهميدم انگار اوضاع خيلي ناجوره و بدجوري گند زدم!
تا كلاس تموم شد سريع از اليزابت خداحافظي كردم و دويدم بيرون. چون وقت نهار بود مي دونستم ممكنه تو رستوران دانشگاه پيداش كنم.
وارد كه شدم ديدم تو صف ِ سفارش غذا وايساده و تا منو ديد براش دست تكون دادم. يه لبخند معمولي زد و سرشو مثل هميشه تكون داد و بعدم پشتشو كرد و با جلوييش مشغول صحبت شد! راستش انتظار يه رفتار بدتر داشتم، مثلا اينكه تا ببينتم پشتشو بكنه بهم، اما اون لحظه احساس كردم اون رفتار سرد و معموليش انگار برام ناخوشايند تر بوده. زير لب ناله كردم " واي، يعني حالا بايد منت كشي كنم؟؟؟" اما به روي خودم نيوردم و رفتم كنار ميزا وايسادم و منتظر شدم غذاشو بگيره.
وقتي سيني به دست اومد طرفم چند قدم رفتم جلو و بهش سلام كردم. با همون لبخند معمولي و سرد - كه تا اون موقع ازش نديده بودم- جوابمو داد و جلو تر از من رفت طرف يكي از ميزا نشست و منم دنبالش. با دست اشاره كرد بشينم و منم عين بچه هاي حرف گوش كن همونجايي رو كه نشون داده بود نشستم. سرشو انداخته بود پايين و خودشو با غذاش مشغول كرده بود و اصلا نگام نمي كرد.
" زود باش ديگه! اومدي منت كشي خودتم بايد شروع كني! نكني منتظري اون ازت معذرت بخواد؟؟؟" آب دهنمو قورت دادم و با صداي آروم گفتم:
- خوبي؟
- اي زنده ايم.
- خوب ايشالا حالا حالا ها زنده باشي.
- ممنونم.
نمي دونستم چي بگم و از كجا شروع كنم. بدتر ازون اين بود كه سرشم پايين بود و هرچيم ازش مي پرسيدم با جمله هاي كوتاه جوابمو مي داد! آخر سر دلو زدم به دريا و با مـِن مـِن گفتم:
- نيكان... راستش من اومدم كه .... (يه نفسي تازه كردم) .... ازت عذر خواهي كنم.
با نگراني منتظر عكس العملش شدم. آروم سرشو اورد بالا.
- براي چي؟
با يه حالت خجالت ِ نا خوداگاه گفتم:
- به خاطر رفتار صبحم. باور كن من اصلا منظو....
نذاشت حرفمو تموم كنم.
- اصلا لازم نيست كتي، تو درست گفتي و من بايد از تو معذرت بخوام. ديگه ام فكرشو نكن، يه چيزي بود تموم شد.
احساس مي كردم ترس اومده تو چشام. با ترديد پرسيدم:
- يعني چي؟.... چي تموم شد؟
دوباره سرشو انداخته بود پايين و داشت با غذاش بازي مي كرد. حتي يه ذره اشم نخورده بود. كاردو برداشت و يه تيكه از گوشت استكيش بريد و زد سر چنگال گرفت جلوم.
- مي خوري؟
همونجوري با حالت پرسشي نگاش كردم و ازش نگرفتم. چنگالو برد پايين و دوباره گفت:
- اصلا از اول چيزي شروع نشده بود دختر خوب، من به اشتباه فكر مي كردم يه چيزايي شروع شده. پس چيزيم وجود نداره كه تموم شه.
با ناباوري چند لحظه نگاش كردم و يهو از جام پاشدم. احساس مي كردم شوك عصبي بهم وارد شده. از اعماق وجود سر خودم داد مي كشيدم ولي حتي يك كلمه هم از دهنم بيرون نمي يومد. با سرعت رفتم طرف در خروجي و از رستوران خارج شدم. طبق معمول ِ موقع هاي ناراحتيم ناخونامو داشتم كف دستم فرو مي كردم و با فشار، بغض تو گلومو قورت مي دادم و هرچي انرژي تو تنم بود ريخته بودم تو پاهام و فقط مي رفتم. هوا هنوز يه كم سوز داشت و تو اون حالت وقتي باد مي خورد تو صورتم عين خنجر مي رفت تو چشمم و تا ته دلمو مي سوزند. فقط وقتي پاهام از راه رفتن وايسادن و متوقف شدم كه ديدم يه ديوار بزرگ جلومه و جلوي يه ساختمون كوچيك ته دانشگاه هستم. تقريبا هيچ كس نبود و هراز گاهي يه نفر فقط رد مي شد. رفتم طرف پله ها روشون نشستم و به رو به روم خيره شدم
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
دستامو دور شونه هام حلقه كرده بودم و چونه امو تكيه داده بودم به دستام. از دور ديدم يكي داره نزديك مي شه و هر چي ميومد جلوتر بيشتر مطمئن مي شدم نيكانه. مونده بودم چه جوري تو جاي به اين بي در و پيكري پيدام كرده! وقتي به چند قدميم رسيد، وايساد و گردنشو خم كرد و يه وري زل زد بهم. با لجبازي و ناراحتي زياد كه فكر مي كنم كاملا هم تو صورتم مشخص بود رومو كردم اونور و به يه طرف ديگه نگاه كردم. اومد جلوتر، از پله ها رفت بالا و از كنارم رد شد و با فا صله ي كمي رو پله ي بالايي نشست. همچين كه اومدم از جام پاشم كف دستشو از پشت گذاشت رو شونه امو يه كم فشار داد و گفت " بذار لااقل يه كم اين نيمرخ دختر مردمم نگاه كنيم!" از فشاري كه به شونه ام اورده بود يه وري شدم و دوباره نشستم سر جام. با عصبانيت مچ دستشو گرفتم و انداختم پايين.
- اينجام از دستت راحت نيستم؟
- خب بستگي داره راحتي رو چي بدوني!
هميشه با جواب دادناش مي پيچوندم!!! با حرص گفتم:
- منو چه جوري پيدا كردي؟
- هيچي، صبح كه اومدم تو اتاقت يه ردياب به باسمن ات(!) - باسن- نصب كردم!
همچين سريع برگشتم و با غيض نگاش كردم كه ترسيد و بالا تنه اشو يه كم داد عقب و دستاشو برد بالا:
- خب بابا، تسليم! چرا مي زني؟ تا به سرعت برق و باد از در رستوران زدي بيرون منم دنبالت دويدم بيرون كه ببينم يه وقت بلايي سر خودت نياري.
با عصبانيت و بيشتر از اون با لحني كه نشون مي داد چقدر لجم گرفته از حرفش گفتم:
- نه بابـــــــــــــــــا؟؟؟؟ نكنه خيال كردي الان مي رم به خاطر توي تحفه خود كشي مي كنم؟
سرشو به طرف پايين خم كرد و يه كم سر و وضع و هيكل خودشو برانداز كرد و با يه قيافه ي متفكر گفت:
-خدايي خوب مالي هستما!
از پر رووييش خنده ام گرفته بود، اما زور مي زدم كه لبام از هم باز نشن! از جام پاشدم و خواستم برم كه با يه لحن آمرانه و محكم گفت :
- وايسا كتي، مي خوام باهات حرف بزنم.
برگشتم نگاش كردم و منتظر شدم ببينم چي مي گه. همونجور نشسته بود و دست به سينه نگام مي كرد.
- ببين دختر مردم، صبح كه از خونه ات اومدم بيرون قسم خوردم كه ديگه هيچ وقت بر نگردم طرفت مگر اينكه تو بياي دنبالم. ديگه تقريبا مطمئن شده بودم تو اينقدر تو گذشته ات غرقي و دور خودت يه حصار محكم كشيدي كه نمي تونم هيچ جوري توش نفوذ كنم. راستش فكرم نمي كردم بياي دنبالم و به خودم گفتم ديگه روياي دختر مورد علاقه امو بايد بريزم دور، اما نمي تونم انكار كنم كه دلم چجوري و با چه هيجاني تاپ و توپ مي كرد و منتظر اين بودم كه بياي سراغم. وقتي ديدم همون ساعتاي اول صبح پيدات نشد و حتي نرفتي سر كلاست ديگه نا اميد شدم. اما بازم دلم نيومد برم خونه. براي خودم چرخيدم تا بشه نوبت كلاس دومت. از طبقه ي بالا مي ديدمت داري دنبال يكي مي گردي و سر تو هر سوراخي مي كني! دلم مي گفت دنبال تو مي گرده عقلم مي گفت دنبال اليزابتي. بعد از كلاست عمدا رفتم تو رستوران چون مي خواستم اگر دنبالم مي گردي راحت اونجا پيدام كني. وقتي از در رستوران اومدي تو و برام دست تكون دادي قلبم داشت از جاش كنده مي شد. براي اينكه جلوت لو نرم پشتمو كردم و شروع كردم به حرف زدن با بغل دستيم. ولي يك كلمه از حرفاشو نمي فهميدم و تمام مدت حواسم پيش تو بود. همش مي ترسيدم نكنه بذاري بري. اما وقتي اومدي و سر ميز نشستي و معذرت خواستي ديگه مطمئن شدم به خاطر من اومدي، اما هنوز يه مرحله ي مهم مونده بود. اينكه ببينم فقط به عنوان يه دوست معمولي اومدي ازم عذرخواهي كني يا به عنوان كسي كه برات با بقيه فرق داره و نمي خواي ناراحتش كني. بايد امتحانت مي كردم...
با تعجب گفتم:
- يعني براي امتحان كردن ِ من باهام اونجوري حرف زدي و گفتي همه چي تموم شده و اصلا چيزي شروع نشده؟ يعني به خاطر امتحان كردن منو كوچيك كردي؟
فوري پريد وسط حرفم:
- كوچيك كردن چيه كتي؟ من بايد مي فهميدم. بايد مي فهميدم كه جايگاهم پيش تو چيه. بالاخره بايد سر در ميوردم كه براي تو چه جايگاهي دارم. از تو و رفتارات هيچي نمي شه فهميد. اينقدر مرموز و تو دار رفتار مي كني كه آدم گيج مي شه. بايد مي فهميدم احساست راجع به من و بودن يا نبودنم تو زندگيت چيه. وقتي با اون ناراحتي از رستوران اومدي بيرون اينقدر خوشحال شدم كه فكر كنم هيچ كس تو دنيا از ديدن اينكه يه نفر ناراحته به اين اندازه كه من امروز ذوق كردم، خوشحال نشده. فهميدم بودنم برات اهميت خاص داره و الان از ته دل خوشحالم.
بعد از گفتن اين حرفا سرشو انداخت پايين و ديگه ساكت شد. از شنيدن حرفاش خوشحال بودم و پنهون نمي كنم كه حتي دلم مي خواست از خوشحالي بپرم بغلش! اما با بدجنسي و اطمينان ازينكه صورت و چشماي خوشحالمو نمي بينه، پشتمو كردم بهش و با كلي سعي با لحن خيلي آروم و ناراحت گفتم:
- متاسفم نيكان، دلايلت اصلا برام قابل قبول نبود. نبايد تو رستوران اونجوري حرف مي زدي. تو اگه به دروغ گفتي همه چي تموم شده، اما از نظر من جدا همه چي همين الان تموم شد.
خيلي دلم مي خواست اون لحظه مي ديدمش كه چه عكس العملي نشون داده، اما مي دونستم اگه برگردم و اون خنده ي رو لبامو برق چشمامو ببينه لو مي رم! احساس كردم از جاش پاشده و داره مياد طرفم. صداي خرچ و خورچ سنگ ريزه ها و شن و ماسه هايي كه به خاطر سر نخوردن رو يخ و برف، ريخته بودن روي زمين، از زير پاش ميومد و مي فهميدم داره نزديكم مي شه. چند لحظه اي هم بود كه باد دوباره شروع شده بود و از پشت داشت مي وزيد و همه ي موهامو به سمت جلو داده بود. منم براي اينكه كمتر يخ كنم با دستام لبه ي يقه ي كتمو داده بودم بالا و محكم گرفته بودمش. صداي نفساشو از پشت سرم مي شنيدم.
- كتي، تو چي گفتي؟
جوابشو ندادم. ته صداش يه لرزش خيلي خفيف داشت.
- منظورت ازين حرف چي بود كتايون؟
-خب منظورم....
لبامو جمع كردم و يه قيافه ي فيلسوفانه به خودم گرفتم و برگشتم نگاش كردم.
- ... اين بود كه منم بايد مي فهميدم جايگاهم پيش تو چيه ديگه!
با پررويي يه لبخند بهش زدم و شونه هامو انداختم بالا و ادامه دادم:
- مي خواستم عكس العملتو ببينم.
چند لحظه مات نگام كرد، انگار هنوز باورش نشده بود! گفتم الانه كه يكي بخوابونه تو گوشم با اين شوخي ِ بي مزه ام! اما يهو پقي زد زير خنده و دستاشو اورد بالا شونه هامو گرفت تكونم داد.
- دختره ي لوس ِ ننر ِ لجباز ِ سرتق.مگه تو جايگاهتو پيش من هنوز نفهميدي كه چقدر برام ارزش داري؟
- حالا ديگه!
- كتي ِ ديونه! متين چه جوري تورو تحمل مي كرد؟
مثل هميشه هيچ ابايي از اوردن اسم متين نداشت. هيچ كس مثل نيكان اينقدر طبيعي و بدون ترس و لرز راجع به متين جلوي من حرف نمي زد. يه لحظه به آسمون يه نگاهي كردم و احساس كردم متين داره بهم مي خنده. دوباره صورتمو برگردوندم طرف نيكانو گفتم:
- همونجوري كه قراره تو تحملم كني.
چشماشو بست و منو محكم كشيد تو بغلشو به خودش فشار داد. دستاشو دورم حلقه كرده بود و منم چونه امو گذاشته بودم سر شونه اش و به رو به رو نگاه مي كردم. يه پسره داشت دنبال يه دختره مي دويد و دختره هم غش كرده بود از خنده. صداي خنده اشونو مثل اسم خود نيكان به فال نيك گرفتم....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
اون چند لحظه اي كه تو بغلش بودم يه آرامش دوباره و حس دلپذيز زير پوستم مي دويد و تو تمام تنم پخش مي شد. وقتي از خودش جدام كرد چونه امو گرفت ، صورتشو اورد جلو و لباشو اورد نزديك، گرماي نفساشو حس مي كردم. اما لباشو فقط با لبام مماس كرد و سرشو برد عقب. با تعجب و لبخند بهش نگاه مي كردم. اصلا تو حال و هواي خودش نبود و هي منو به خودش فشار مي داد و صورتمو لمس مي كرد. سرمو بردم جلو و لپشو بوس كردم و آروم كنار گوشش گفتم:
- بريم؟
- نه!
- ئه! يخ كردم بابا!
- آخه توازن بدنم به هم خورد! نمي تونم راه بيام!
- يعني چي؟ چرا؟
- آخه من دو تا لپ دارم، الان اينوري كه بوس كردي سنگين تر شده!
با خنده صورتمو دوباره بردم جلو و اون يكي گونه اشم بوس كردم. دوباره خواست يه چيزي بگه كه دستشو كشيدم و گفتم:
- حالا وقت هست! مي خواي هرچي بوسه همين الان بگيري؟
بعدم كشيدمش دنبال خودم. همونجوري كه داشت به زور باهام ميومد با صداي شاد و خوشحال گفت:
- پس قول بده كه بعدا زيرش نزنيا!
- قـــــــــــــــول! بيا ديــــــــــــــــــــگه.
دويد دنبالمو از پشت دستشو انداخت دور كمرم و همونجور كه باهام قدم بر مي داشت كنار گوشمم يكي از آهنگهاي هايده رو با صداي شاد مي خوند.
آورده خبر راوي
كو ساقر و كو ساقي
دوري به سر اومد، از او خبر اومد
چشم و دل من روشن، شد كلبه ي دل گلشن
وا كن در ِ ايوون، كو گل واسه گلدون
ديدي سر ذوق اومد، با شادي و شوق اومد
زاري نكن اي دل، شيون نكن اي دل
اين لحظه ي ديداره، پايان شب تاره
غوغا نكن اي دل، بلوا نكن اي دل
.....
بعد يه عمري صبوري كنارم مياد، اشكاي شوقه تو چشمام كه يارم مياد...


اينجاش كه رسيد ديگه نگفت " واي كه پشيمون شده، زار و پريشون شده"!!! و جفتمون با لاي لا لا لاي لاي لا لاي لاي ادامه اش داديم!
اينقدر از خوندنش و صداش و اون شادي كه تو صداش بود مست شده بودم و منم سر ذوق اومده بودم كه اصلا نفهميدم چطوري اون همه راهو رفتيم تا رسيديم جلوي محوطه و ساختمون اصلي دانشگاه.
وقتي از دور چند تا از دوستامونو ديدم انگار يه كم خجالت كشيده باشم خواستم خودمو از نيكان جدا كنم كه اونم انگار فهميدو منو سفت تر چسبيد و گفت:
- اگر تكون بخوري داد مي زنم " من اين خانمه رو دوست دارم" بعدم بايد جلوي همه بوسم كنيا!
با خنده گفتم:
- خوب بابا، هـــــــــيس! زورگيري مي كني؟
- نه خير، اما بالاخره بايد بفهمن ديگه!
قدمامو تندتر كردم كه اونم سريع تر بياد و يه وقت تهديدشو عملي نكنه!
با هم رفتيم دم كمدم و وقتي درشو باز كردم برگشتم نگاش كردم ببينم با ديدن عكس متين عكس العملش چيه. اما مثل هميشه خيلي معمولي برخورد كرد و بهم يه لبخند زد. وسايلمو برداشتم و باهم رفتيم بيرون.
تا نشستيم تو ماشين با ذوق گفت " آخِِِِِـــــــــــــــــيش! بالاخره مختو زدم دختر مردم! كتي پدرمو دراورديا!" با خنده نگاش مي كردم و چيزي نمي گفتم. تمام طول راه يا خودش خوند و يا آهنگاي شاد گذاشته بود و باهاشون همراهي مي كرد.
وقتي رسيديم جلوي خونه گفتم:
- نمياي تو؟
دستمو گرفت و بوس كرد و گفت:
- الان نه عزيزم، اما عصري ميام دنبالت.
- مگه قراره جايي بريم؟
- مگه قرار نيست اولين روز باهم بودنمونو جشن بگيريم؟
با لخند گفتم:
- آره، فكر خوبيه. پس منتظرم.
بعدم بدون اينكه ديگه منتظر بشم از قصد سريع دسنگيره ي درو گرفتم و درو باز كردم كه پياده شم. فوري دستمو كشيد عقب.
- د ِ! كجا؟؟؟ وايسا بينم! آدم با دشمنشم اينجوري خداحافظي نمي كنه!
با خنده نگاش كردم.
- پس چه جوري خداحافظي مي كنه؟
دستشو برد بالا و گردنمو گرفت و كشيد جلو. صورت خودشم اورد جلو، چشمامو بستمو نفسمو دادم تو صورتش. لباشو گذاشت رو لبام و آروم مك زد، زبونشو مي كشيد رو لبمو و از پشت انگشتاشو مي كرد لاي موهام. بعد چند لحظه وقتي صورتشو برد عقب گفت:
- اينجوري! البته چون دفعه ي اولت بود با ملايمت ازت خداحافظي كردم!
با خنده سرمو تكون دادمو خواستم پياده شم كه دوباره صدام كرد.
- كتي؟
- باز چيه؟
- يكي ديگه!
- بابا چه خبرته؟
- ئه! قول دادي، زود باش.
دوباره سرمو بردم جلو و لبمو گذاشتم رو لباش. ايندفعه با حرارت بيشتري و به مدت طولاني تري بوسيدم و به خودش فشارم داد. البته هنوز نمي تونستم به داغي اون ببوسمش اما باهاش همكاري مي كردم و رو لباش زبون مي كشيدم. اونم چندتا مك صدا دار ديگه رو لبامو زد و بعد ولم كرد. با چشماي براق و مشتاق نگام مي كرد.
- ساعت 7 ميام دنبالت خانمي.
لبخند زدم و گفتم:
- باشه، منتظرم.
خواستم دوباره پياده بشم كه باز گفت:
- كتي؟
- ديگه چيه؟
- دوست دارم.
يهو قلبم ضربانش رفت بالا و خون دويد تو گوشا و صورتم. چشمامو بستم و سرمو تكون دادم.
- منم همينطور.
و بعد سريع پريدم پايين از ماشين و درو بستم. با خنده ي بلند با دستش برام بوس فرستاد و مثل هميشه رفت ته كوچه دور زد و با سرعت رفت.
يه نفس عميق كشيدم و غرق تو فكر كردن به طعم اولين بوسه و شايدم دوتا اولين بوسه اي كه تو زندگيم داشتم، شدم



با خوشحالي در ِ خونه رو باز كردم و لاي لاي كنون رفتم تو كه ديدم باربد دست به سينه با اخم جلوي راه پله ها وايساده. حدس مي زدم براي چي اخلاقش خوشگل شده و به خاطر همينم اصلا به روي خودم نيوردم. رفتم جلو و يه سلام بلند گفتم و لپشو يه بوس كردم. خواستم برم عقب كه با همون اخم و عصبانيتش مچ دستمو گرفت و داد زد:
- هر دو ور!
من نمي دونم اين چه موجودي بود كه تو عصبانيتشم دلقك بازيشو حفظ مي كرد! با خنده اونور صورتشم بوس كردم و گفتم:
- عجيبه! امروز هيچكس بوس ِ يه دونه اي قبول نمي كنه!
اينو كه گفتم يهو پريد طرفم و منم همونجوري كه از دست قيافه اش غش كرده بودم از خنده يه جيغ كشيدم و از پله ها دويدم بالا. سر پله ها وايسادم و فكر كردم ديگه نمياد دنبالم؛ اما يهو پله ها رو 3 تا يكي كرد و پريد بالا و منم در خونه امو باز كردم و پريدم توش. من مي خنديدم و اونم اداي آدماي عصباني رو در مي اورد و هي مي گفت:
- من خودم اوني رو كه از تو دو تا بوس گرفته خواجه مي كنم!
موبايلمو از جيبم در اورده بودم و در حال بالا پايين پريدن دور خونه، داشتم شماره ي تينا رو مي گرفتم و جواب چرت و پرتاشم مي دادم. تا گوشي رو برداشت گفتم:
- تيــــــــــــــــــــــنا! به دادم برس كه باربد مي خواد بكشتم!
حالا خودم ازينور دارم هر هر مي خندم، باربدم اداي آدماي غيرتي و عصباني رو برام در مياره، ولي تيناي طفلكي اونور داشت قبض روح مي شد! فكر كرده بود موضوع جديه و هي مي گفت " زنگ بزن 911!!!! چرا مي خواد بكشتت!!!!" ديگه آخر سر رفتم پشت ميز آشپزخونه سنگر گرفتم و زدم رو اسپيكر و به باربد گفتم:
- تينا كارت داره! اول گوش بده ببين چي مي گه بعد اگه قانع نشدي باهم ميريم نيكانو خواجه مي كنيم!!!
تيناي بيچاره ام ازونور هي مي پرسيد چي شده و باربدم انگار نه انگار كه تا همين چند ثانيه پيش مي خواست سر منو بذاره لب باغچه! تا صداي تينا رو شنيد از خود بي خود شد!
- خوبي هاني جون؟ قروبونت بشم! دلم براي صدات تنگ شده بود از نيم ساعت پيش عزيزم!
تينا هم ازونر يه جيغ كشيد.
+ باربد لوس نشو، تو به كتي چيكار داري؟
- ئــــــــــــــه! دختره بي حياي بي ناموس گذاشته اين پسره برسونتش بعدم نمي دوني موقع خداحافظي چه لب تو لبي بودن كه! كندگي نداشتن از هم بي ناموسا!
اينو كه گفت تينا تازه دوزاريش افتاد جريان چيه و باربد داره مسخره بازي در مياره! با خنده گفت:
+ بابا تو به اين دوتا چيكار داري؟ حسوديت مي شه بيا به خودم بگو!
منم ازونور گفتم:
- همينو بگو والله!
كه باربد ظرف شكرو از رو ميز برداشت و با تهديد نشونه گرفت به سمتم كه فوري نشستم پشت ميز!
+ باربد جونم، تو اين بچه رو ول كن من خودم شب باهات صحبت مي كنم، ازون صحبتاي خوب كه دوست داريا!
از پشت ميز پاشدم و قيافه ي باربدو كه داشت هر لحظه گل از گلش مي شكفت با خنده نگاه كردم. با همون لبخند موذيانه اش با داد براي اينكه صداش به گوشي برسه گفت:
- من از كجا بدونم نمي زني زير حرفت؟ اصلا نه، ولش كن. نمي ارزه، فعلا علي الحساب، حساب اين كتايونو مي رسم!
باز ازونور جيغ تينا رفت هوا!
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
+ بابا دارم بهت قول مي دم ديگه، شب با هم صحبت مي كنيم!
- پس يعني ديگه از تحريم سكسي خبري نيست؟
با خنده نگاه باربد كردم و با اشاره و آروم گفتم " خاك تو سر بي حيات!" باز تينا با جيغ گفت:
+ تو كه دم از ناموس مي زني حداقل خودت جلوي كتايون آبروداري كن!
- كتي از خودمونه، پس شب منتظرتم، زود بيايا، تجهيزات لازمم بيار!
+ كوفت، گوشيو بده به كتي ببينم.
گوشيو گذاشتم دم گوشم و ازش براي اينكه نجاتم (!) داده بود تشكر كردم و بعدم قطع كردم. با خنده گفتم:
- اي تو روحت باربد، پس همش نقشه بود كه خودتو از تحريم نجات بدي؟
با نيش باز گفت:
- نه به جون تو! ديدي كه! خودش پيشنهاد داد، وگرنه كه من اصلا اهل اين حرفا نيستم!
- جون عمه ات!
دوباره يه قيافه ي عصباني به خودش گرفت و برگشت با چپ چپ نگام كرد!
- خب بابا، اصلا به من چه! الهي اصلا تا فردا صبح كمري برات نمونه!
- آهان، اين شد!
بعدم باي باي كرد و بشكن زنون رفت از در بيرون! با خنده به كاراش حرفاش فكر مي كردم و هي پيش خودم اعتراف مي كردم ديونه ترين موجوديه كه تاحالا ديدم!

ساعت نزديك 4 عصر بود و تا 7 بايد حاضر مي شدم. ترجيح دادم اول يه چرت كوچولو بزنم و بعدم پاشم دوش بگيرم و به كارام برسم. از حموم كه اومدم بيرون صداي زنگ موبايلمو شنيدم و وقتي رفتم سراغش ديدم 7-8 تايي missed call دارم! نيكان بود و تا خواستم خودم بهش زنگ بزنم دوباره شماره امو گرفت. صداش خيلي نگران بود.
- كتي كجايي؟ نه خونه رو جواب مي دي نه موبايلتو.
- ببخشيد حمام بودم. چيزي شده؟
- نه، مي خواستم ببينم حاضر شدي؟
- بابا هنوز 6 كه!
- خوب من يه كم (!) زود راه افتادم از خونه، الانم جلوي در خونه اتم!
- ئـــه! پاييني؟
- اگه رام بدي بدم نمياد بيام بالا ها!
با خنده پرسيدم:
- حالا چي شد يه ساعت زودتر اومدي؟
- همينجوري!
- جدي؟
- نه!
- پس چي؟
- حالا حتما بايد اعتراف بگيري؟ خوب دلم تنگ شده بود!

با خوشحالي درو براش باز كردم و زود رفتم تو اتاقم و درو نيمه باز گذاشتم كه باز بهش بر نخوره!
- با اجازه ي صاحب خونه!
از همونجا داد كشيدم:
- بيا تو، الان ميام.
نمي دونم چرا الكي هل شده بودم! هنوز حوله ام تنم بود و در كمدو باز كرده بودم و داشتم هر چي لباس بود مي ريختم بيرون ببينم چي بپوشم! تندي يه شرت و سوتين صورتي كه چند وقت پيش خريده بودم و نو بودنو از سر جالباسيش برداشتم و همونجوري كه حوله تنم بود اول شرتشو پام كردم و بعدم حوله رو انداختم رو تخت و پشت به در سوتينمم تنم كردم. يهو صداشو از فاصله ي نزديك شنيدم. " كتي؟"
زود دولا شدم حوله رو از رو تخت قاپ زدم و گرفتم جلوم و برگشتم طرف در. سرشو از لاي در اورد تو و مي خواست بگه " چيكار داري مي..." كه حرفش يادش رفت و زل زد بهم. حوله امو كشيدم بالاتر كه مثلا بالا تنه رو بپوشونم بدتر پايين تنه و پاهام معلوم شد! ( ياد اون زنه افتادم كه داشته سر حوض تو حياط رخت مي ششسته يهو نا محرم مياد تو خونه مي گه " اوا خاك عالم" و دامنشو مي كشه رو سرش كه موهاشو بپوشونه، ازونور هرچي زير دامن بوده معلوم مي شه!!!!) با خنده و يه كم خجالت گفتم:
- نيكان مي شه بري بيرون تا من لباسمو بپوشم؟
چشماش كشيده و يه حالت خاص شده بودن. با صداي التماس مانند كه دلمو كباب كرد گفت:
- كتي يه ساله دارم از دور نگات مي كنم و هي حسرت مي خورم! بذار حداقل الان با خيال راحت از نزديك ببينمت.
با اين حرفش يهو ياد همه ي صبورياش افتادم و شرمنده شدم. ته دلم اعتراف كردم كه دوسش دارم اما وجدانم ديگه اون اعتراف دروني رو قبول نمي كرد و خودمم دلم مي خواست حرف دلمو بهش بگم.
به ديوار ِ كنار ِ در اتاق تكيه داده بود و دست به سينه داشت نگام مي كرد. منم بلاتكليف و حوله به دست جلوش وايساده بودم. چند قدم با ترديد رفتم طرفش و وقتي لبخند و انتظارشو ديدم قدمام محكم تر شد تا صورتامون به فاصله ي چند سانت جلوي هم قرار گرفتن. مي فهميدم داره زور مي زنه خودشو نگه داره تا بهم فرصت بده من پا پيش بذارم. چند لحظه تو چشماش نگاه كردم و خواستم صورتمو ببرم جلو كه انگشتشو آروم اورد بالا و گذاشت رو لبام. يواش گفت:
- اول بگو..
با لبخند و چشماي شيطون مثل خودش يواش گفتم:
- چيو؟
- بگو....
آروم و شمرده شمرده گفتم:
- دوست ... دارم.
چشماشو بست و يه نفس راحت كشيد. احساس كردم يه باري از رو دوشش برداشتن و خيالش راحت شد. قبل از اينكه چشماشو باز كنه صورتمو بردم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش. اونم دستاشو اورده بود بالا و دو طرف صورتمو گرفته بود و تمام دور دهنمو زبون مي زد و رو لبمو مي مكيد. حوله امو انداختم زمين و دستامو بردم پشت گردنش، لب بالاشو مي كشيدم تو دهنم و زبونشو مك مي زدم. جفتمون با حرارت و شدت داشتيم لحظه به لحظه از گرماي لب و زبون هم مست تر مي شديم و نا خوداگاه شدت عملمونو بيشتر مي كرديم. يه لحظه احساس كردم نفسم بند اومدو سرمو كشيدم عقب، دوباره دستشو گذاشت پشت گردنمو صورتمو اورد جلو. ايندفعه لبشو گذاشت رو چونه امو و آروم لبشو از پايين چونه ام تا لاله ي گوشم مي كشيد و زبون مي زد. دستاشو گذاشته بود رو كمرمو آروم به طرف بالا نوازش مي كرد. پوست بدنم هر لحظه داغ تر مي شد و موهاي خسيم كه چسبيده بود دور صورتم از گرماي تنم كم مي كرد. وقتي لباشو گذاشت رو گردنم و شروع كرد به مك زدن، پنجه اشو كرده بود لاي موهامو انگشتاشو از بينشون رد مي كرد.چند لحظه مكث كرد و منم يه كم خودمو دادم عقب. تازه انگار فهميده بود ديگه حوله ام جلوم نيست و تقريبا لخت جلوش وايسادم. دستاشو گذاشت دو طرف كمرمو از بالا تا پايينو نگاه انداخت. چشماش اينقدر نفوذ داشت و با يه حالت خاصي داشت نگاه مي كرد كه نمي تونستم زياد بهش خيره بشم. آروم گفت " مثل فرشته ها مي موني" و بعدم لباشو گذاشت وسط قفسه ي سينم و بوسيد. آروم رو پوست تنم دست كشيد تا رسيد به سوتينم. قبل از اينكه كاري كنه دلم خواست خودم پيرهنشو در بيارم. دكمه هاي لباسش ازين قابلمه ايا بود و دستامو گذاشتم دو طرف يقه اش و يهو محكم كشيدم و دكمه هاش تا پايين باز شدن. دستمو بردم پايين كه كمر بندشم باز كنم كه خودش زودتر باز كرد و زيپ شلوارشو كشيد پايين و شلوارشم از پاش افتاد.وقتي پيرهنشو در اورد چند لحظه به بدن ِ عضله اي و shave شده اش زل زدم. دلم مي خواست همونجا سرمو بذارم رو شونه اش و برم تو بغلش اما نيكان تو يه حال و هواي ديگه از پشت با بند سوتينم درگير شده بود! دستشو گرفتم و از جلو گذاشتم رو سينه ام و آروم گفتم " از جلو باز مي شه". با خنده و تعجب از جلو بازش كرد و انداختش زمين. سرشو دولا كرده بود و نمي تونستم صورت و چشماشو ببينم. اما از حرارت دستاش كه داشت آروم مي لغزيد رو كمرم و انگشتاش كه تو هم قفل مي شد و منو بيشتر مي كشيد سمت خودش، مي فهميدم بدجوري تحريك شده. سرشو يه كم برد عقب و براي اينكه راحت تر باشه دستامو از دور گردنش برداشتم و كف دستامو دو طرف سرش به ديوار تكيه دادم. ايندفعه صورتشو برد پايين تر و لباشو چسبوند بالاي سينه ام. دستشم از پشت گذاشت رو باسنم و از كنار شرتم كرد تو. درست موقعي كه انگشتشو از عقب رسوند به كسم، از بالا هم نوك سينه امو گذاشت تو دهنش و وقتي گرما و رطوبت لب و زبونشو حس كردم، يه آه بلند كشيدم. با شيندن صداي آهم نوك سينه امو گرفت لاي دندوناشو يه گاز زد كه صداي ناله ام بيشتر رفت هوا. دهنشو كاملا باز كرد و چسبوند دور سينه ام و چند تا مك محكم زد. همزمان هم از پايين انگشت دست راستشو از پشت روي چاك كسم و باسنم مي كشيد و كف دست چپشم از جلو از رو شرتم گذاشت رو كسم و چند تا فشار محكم داد و يه كم ماليد كه يهو بدنم شل شد، يه جيغ كوتاه كشيدم و قبل از اينكه ولو بشم رو زمين زود بغلم كرد و دستاشو انداخت زير زانوهامو بردم سمت تخت
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
حالم كه جا اومد و بعد از چند لحظه چشمامو باز كردم ديدم سفت گرفتتم تو بغلش و داره با خنده نگام مي كنه. سرمو فشار دادم تو سينه اش و صورتمو به پوست تنش ماليدم و آروم گفتم " مرسي". دستاشو سفت تر دورم حلقه كرد و صورتشو اورد پايين گفت:
- مي دونستم زود ارضا مي شي، حدس مي زدم بعد از متين با كس ديگه اي سكس نداشتي.
با حالت پرسشي نگاش كردم.
- بايد مي داشتم؟
دولا شد و پيشونيمو بوسيد.
- تو مي دوني چه كاري درسته.
ديگه نذاشت حرفي بزنم و خودش دوباره گفت:
- بدو خانمي، پاشو لباس بپوش براي 8 ميز رزرو كردم.
- ئــه! تو چي؟
يه چشمك زد و با شيطوني اشاره به شرت خودش و من كه هنوز پامون بود كرد و گفت:
- اين دست گرمي بود. مي خواستم يه كم حالتو جا بيارم، وگرنه كه هنوز به جاهاي خوب خوبش نرسيديم. شب به خدمتت ميرسم بانو.
اول رفت دستشويي و بعدم اومد لباساشو پوشيد. اما من فقط سوتينمو بسته بودم و داشتم كمدمو زير و رو مي كردم ببينم چي بپوشم. آخر سرم اومد جلو و گفت:
- كتي مي ذاري من انتخاب كنم؟
- اينقدر اينجارو به هم ريختم كه فكر نكنم بتوني چيزي پيدا كني.
- حالا تو بذار.
رفتم رو تخت نشستم و گذاشتم بگرده. اونم با دقت دونه دونه تاپا و بليزارو از رو زمين يا جالباسي بر مي داشت و نگاه مي كرد. 7-8 تايي رو كه چك كرد رسيد به يه تاپ صورتي با مهره هاي آبي كه جلوي سينه اش كار شده بود. گذاشت كنار ِ من رو تخت و دوباره زير و رو كرد و يه كت سفيد تنگ با دكمه هاي آبي هم براي روش پيدا كرد. آخر سرم يه شلوار كتون راسته ي سفيدم از قسمت شلوارا برداشت و گذاشت كنار تاپ و كته. با خنده گفتم:
- سليقه ات خوبه ها.
يه نگاه خاص بهم كرد و به يه لحن خاص تر گفت:
- آره، حيلي خوبه.
بعدم تاپمو برداشت و كشيد سرم. خودم تندي كت و شلوارمم پوشيدم و نشستم پشت ميز توالتم. نيكانم سشوارو برداشت و همونجور كه من مشغول آرايش كردن بودم اونم موهامو يه كم خشك كرد و برس كشيد. آخر سرم يك مدل وحشي و شلوغ تحويلم داد!
- كتي جون من دست نزني به موهاتا! خيلي خوشگل شده.
- بابا منو كردي شكل تارزان!
- غر نزن دختر كوچولو، نمي برمت ددرا!
بعدم دستمو كشيد و بردم طرف در. بارونيمو از سر جالباسي برداشتم و كفشامو پوشيدم و دنبالش رفتم. در كوچه رو كه باز كرديم ديدم ماشين تينا دم دره و رفتم گوشمو چسبوندم به در خونه ي باربد و ديدم بعلـه! چه خبره اون تو. محكم زدم رو درو و بلند گفتم " have fun" و باربدم ازون تو داد كشيد " خدا ازين fun ها نصيبت كنه"!
با نيكان بلند خنديديم و درو بستيم و دويديم بيرون.

***

تو رستوران سر يه ميز دو نفره ي كوچولو تو دنج ترين گوشه نشسته بوديم و نيكانم دستمو گرفته بود و با انگشتام بازي مي كرد و گاهيم نوازشش مي كرد. آروم ازش پرسيدم:
- به چي فكر مي كني؟
- به تو.
- به چيم؟
- به اينكه به دست اوردنت چقدر سخت بود اما به همون اندازه الان برام لذت بخشه. ولي مي ترسم...
اين جرفش برام عجيب نبود. منم با توجه به جريان متين مي ترسيدم. بعد از اون اتفاق از هر دلبستني هراس داشتم و مي ترسيدم كه ناجور تموم شه. پرسيدم:
- از چي مي ترسي؟
- از چيزي كه ممكنه تورو از من بگيره.
- يه چيزايي دست آدما نيست. مثل مرگ، مثلا مرگ مي تونه منو از تو بگيره. اما تو منظورت چيز ديگه ايه؟
- آره.
- چي؟؟؟
- كتي من در مورد هيچي به تو هيچ وقت دروغ نگفتم. اما اگر در مورد يه موضوعي باهات حرف نزده باشم و به قول معروف راستشو نگفته باشم و تو ازش خبر نداشته باشي، برات قابل بخشش هست؟
با گيجي پرسيدم:
- منظورت چيه؟ بستگي داره اون موضوع تا چه حد اهميت داشته باشه.
سرشو اورد بالا، تو چشمام نگاه كرد و بعد از چند لحظه لبخند زد و گفت:
- بيخيال.
- ولي نيكان تو منو نگران كردي با اين حرفات.
دستمو برد بالا و پشتشو بوسيد و گفت:
- نگران نباش عزيزم. اين حرفارم فراموش كن.
ديگه فرصت نشد چيزي بگيم چون گارسون غذا رو اورده بود و تو تمام مدت ِ غذا خوردنم اينقدر شوخي كرد و منو خندود كه حرفاش به كل يادم رفت. بعد از شام هم رفتيم بولينگ و چند دور بازي كرديم. خيلي احساس خوبي داشتيم وقتي كه دولا مي شدم و گوي هارو مي گرفتم دستم، نيكانم از پشت دستشو ميورد جلو و كمكم مي كرد كه قوي تر و با دقت بيشتر هلشون بدم. تو تمام حركاتش شادي و رضايت موج مي زد و منم از خوشحاليش سر ذوق ميومدم. هر چي مي گذشت احساس مي كردم بيشتر بهش دل مي بندم و هرچند كه اين موضوع گاهي مي ترسوندم، اما بيشتر اوقات منو پر از احساساي خوب مي كرد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
وقتي سوار ماشين شديم و راه افتاديم به سمت اتوبان پرسيد:
- خب خانمي، بريم خونه ي ما يا من بيام خونه ي تو؟
خيلي جدي گفتم:
- هيچ كدوم، هر كه رود خانه ي خود!
- آره؟ اينجوريه؟
- بله.
- پس ايرادي نداره كه من همينجا بزنم رو ترمز كه شما پياده شيد و تشريف ببريد خانه ي خود؟
با خنده گفتم:
- شما اينكارو نمي كني چون جفتمونو به كشتن مي دي!
اما ديدم جدي جدي داره سرعتشو كم مي كنه و وسط اون اتوبان اگر ترمز مي كرد كارمون تموم بود! يهو با ترس گفتم:
- نيكان اذيت نكن. گاز بده، الان از پشت مي كوبن بهت.
- نه ديگه، تو قلب منو شكستي،همه چي تموم شد، بايد همينجا پياده شي.
- خيلي خوب بابا، ببخشيد، شوخي كردم. بريم خونه ي من.
دوباره شروع كرد به گاز دادن و گفت:
- حالا يه بوسمم بكن.
دولا شدم و لپشو يه گاز محكم گرفتم و وقتي دادش رفت هوا گفتم:
- تا تو باشي ازين گانگستر بازيا در نياري!!!

***

وقتي رسيديم جلوي خونه ديگه دل و روده ي جفتمون داشت ميومد بالا بس كه خنديده بوديم و مسخره بازي دراورده بوديم. تلو تلو خورون از ماشين پياده شديم و رفتيم تو خونه. چراغ خونه ي باربد هنوز روشن بود و صداي خنده اشون با تينا بلند بود. يهو از ته دل احساس خوشحالي و رضايت كردم كه ديگه به بودنشون با هم حسوديم نمي شد و منم كسي رو داشتم كه تنهاييمو پر كنه. خودمو بيشتر چسبوندم به نيكانو از پله ها رفتم بالا. تا درو باز كردم نيكان شروع كرد به كندن لباساشو گفت:
- كتي زود باش!
با خنده گفتم:
- چه خبرته بابا، بذار برسي.
- من ديگه طاقت ندارم، زود باش ببينم.
بعدم دستشو انداخت دور كمرم و از رو زمين بلندم كرد و بردم سمت اتاق خواب. خودمم هيجان داشتم و بعد از مدتها كم كم حس شهوت داشت وجودمو پر مي كرد. انداختم رو تخت و بدون اينكه بذاره من كاري كنم اول كفشامو دراورد و بعدم شلوار و تاپ و سوتينمو. خودشم فوري پيرهن و شلوارشو در اورد و افتاد كنار من رو تخت. دستشو انداخت دورمو كشيدم سمت خودش. از تماس پوست بدنامون يه احساس لذت خاصي تو تنم پيچيد. لباشو گذاشت رو لبامو همونجور كه مك مي زد منو كشوند رو خودش. لباي هم مي خورديم و با زور و فشار زبوناي همو مي كشيديم تو دهن همديگه. نيكان دستاشو گذاشته بود رو باسنمو فشار مي داد و منم از جلو خودمو مي ماليدم بهش. هر چند ثانيه يه بار سرامونو جدا مي كرديم و نفساي عميق و داغ مي كشيديم و دوباره من ميفتادم روش. دفعه ي آخر كه سرمو بردم عقب ديگه نذاشت دوباره بخوابم روش و به طرف بالا هلم داد و نشوندم رو قفسه ي سينه اش. پاهامو كه دو طرفش بود گرفت كشيد به سمت سرش كه ليز بخورم برم پايين و خودشم زانوهاشو خم كرد اورد بالا كه از پشت برام بشه مثل تكيه گاه. رو سينه اش به طور برعكس خوابيده بودم و سرمو به زانوهاش تكيه داده بودم و پاهام دور سرش و كسم جلوي صورتش. آروم دستشو گذاشت رو شرتمو شروع كرد به ماليدن كه يه آه بلند كشيدم و اونم سرعتشو بيشتر كرد. بعد از چند لحظه دستاشو گذاشت دو طرف بنداي شرتمو آروم تا روي رونم و كشيدش پايين. خودم پاشدم و پاهامو جمع كردم و شرتمو دراوردم انداختم اونور. دوباره خوابيدم رو سينه اش و اونم كف دستاشو گذاشت رو كشاله هاي رونم و شروع كرد به ماساژ دادن. آروم گفت " بيا يه كم پايين تر" كه خودمو سر دادم و كسمو چسبوندم به دهنش. لباشو از هم باز كرد و دهنشو گذاشت دو ور كسم و زبونشو از پايين تا بالا كشيد رو چوچولم كه ناله ام دراومد. يهو زبونشو كامل كرد تو و محكم و با حرارت شروع كرد به مك زدن. صدام بلند تر شده بود و همين انگار بيشتر تحريكش مي كرد. چوچولمو مي گرفت لاي لباشو به طرف داخل مك مي زد و با فشار مي كشيد تو و مي داد بيرون. زبونشو مي كرد تو سوراخ كسم و مي چرخوند و عقب جلو مي كرد و همزمان هم انگشتشو مي چرخوند دور سوراخ كسم و قلقلك مي داد و منم به خودم مي پيچيدم. چند لحظه ي آخر با لباش چوچولمو مك مي زد و مي گرفت لاي دندوناشو و با زبونش تو سوراخ كسم ضربه هاي محكم مي زد و كف دستشم مي ماليد زير كسم كه با فشار با يه جيغ بلند لرزيدم و آبم فكر كنم هم ريخت تو دهنش هم رو صورتش. بي حال افتادم روشو اونم زانوهاشو از حالت خميدگي راست كرد و پاهاشو دراز كرد كه همونجور بخوابم روش. چشمامو بسته بودم و نفس نفس مي زدم. دولا شد و از كنار تخت دستمال كاغذي برداشت دهن و صورتشو پاك كرد . بعد از چند لحظه دوباره دست به كار شد و به همون حالت كه خوابيده بودم روش شروع كرد به ماليدن كسم. دوباره داشتم تحريك مي شدم و با ديدن كير باد كرده اش كه شرتشو داشت پاره مي كرد بيشتر تحريك مي شدم. سرم به حالت برعكس رو پاش بود و كيرش كنار صورتم. پاشدم جاي پاهامو عوض كردم و يه كم خودمو كشيدم بالا تا رسيدم به كيرش. اول يه كم از رو شرت ماليدمش و بعدم شرتشو دادم پايين. يه لحظه از ديدنش ترسيدم. حسابي ورم كرده بود و قرمز شده بود. انگشتامو حلقه كردم دورش و آروم فشارش دادم كه يه آه بلند كشيد و ازونور يه مك محكم به كسم زد كه ناله ي خودمم در اومد. ديگه نمي تونستم لفتش بدم و سرمو بردم پايين و نوك كيرشو گذاشتم تو دهنم. سرشو با فشار يه مك زدم و بعدم دور تا دورشو تا كنار بيضه هاش ليس زدم و رفتم پايين. جفتمون آه مي كشيديم و از شدت فشاري كه به كسم ميورد مي فهميدم اونم داره لذت مي بره . با دستم كيرشو گرفته بودم و محكم انگشتامو دورش بالا پايين مي كردم و بيضه هاشو از زير مك مي زدم. تا اونجايي كه جا مي شد كيرشو مي كردم تو دهنمو محكم عقب جلو مي كردم و زبون مي زدم كه انگار ديگه طاقت نيورد و سريع منو زد كنار و از زيرم پاشد، انداختم رو تخت و خودش اومد روم. كيرشو گذاشته بود جلوي سوراخ كسم و هي مي ماليدش اون جلو. با ناله گفتم " زود باش ديگه" كه دولا شد و آب كسمو از زير اورد بالا و يه كم ماليد دورشو يهو همه ي طول كيرشو در عرض يك ثانيه با همه ي قدرتش داد تو. آنچنان جيغ بلندي كشيدم كه خودشم ترسيد و يه لحظه مكث كرد. به نفس نفس افتاده بودم و تو چشمام از شدت درد اشك جمع شده بود. بدون اينكه كيرشو تكون بده آروم دولا شد رومو لبامو گرفت تو دهنشو و دستشم گذاشت رو يكي از سينه هام و شروع كرد به ماليدن. با نوك سينه ام بازي مي كرد و محكم تو دستش فشارش مي داد. دوباره داشتم بر مي گشتم به همون حالت شهوت و ديگه دردي احساس نمي كردم. از روم پاشد و دستشو گذاشت بالاي كسم. براي اينكه بيشتر تحريكم كنه بالا شو يه كم ماليد و با انگشتش چند تا ضربه زد كه باز ناله ام دراومد. بعد از چند لحظه پاهامو كشيد طرف خودشو و كمرمو داد بالا تر و آروم آروم شروع كرد به عقب جلو كردن كيرش. هربار كه مي رفت عقب و برمي گشت سرعت و شدتشو بيشتر مي كرد و بيضه هاشو محكم تر مي كوبيد به پايين كسم. با دستاشم سينه هامو گرفته بود چنگ مي زد و فشار مي داد. يكي دوبارم دولا شد و نوكشونو گرفت تو دهنش. محكم مكشون زد و گاز مي گرفت و ليس مي زد. تو همون حالت تلمبه زدن ساق پاهامو اورده بود بالا و اونجارم زبونشو مي كشيد و با انگشتاي پام بازي مي كرد. ديگه آخراش من داشتم جيغ مي كشيدم و نيكانم آه هاي بلند با داد مي كشيد و از ضربه هايي كه مي زد تخت مي لرزيد. قبل از اينكه آب اون بياد من براي بار سوم ارضا شدم و از حال رفتم و اونم چند لحظه بعد كيرشو كشيد بيرون و همه ي آبشو رو سينه و شكم من خالي كرد. آبش نرم و داغ بود و رو تنم سر مي خورد مي رفت پايين. نيكانم از حال رفت و با آه و ناله افتاد رو من و چشماشو بست.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات كتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA