انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

خاطرات كتایون


مرد

jems007
 
تا چند لحظه جفتمون بي حركت افتاده بوديم و فقط صداي تفسامون ميومد. من زودتر حالم اومد سر جاشو تونستم خودمو تكون بدم. به زور از جام پاشدم و خودمو كشيدم رو نيكان. بهش خيره شده بودم و با محبت صورتشو بوس كردم. دستشو حلقه كرد دورم و گونه امو بوسيد و گفت:
- مرسي عسلم.
موهاي لخت و خوشرنگشو كه پريشون شده بود و چسبيده بود دور صورتش زدم كنار و گفتم:
- پاشو بريم يه دوش بگيريم بعد بيايم بخوابيم.
تو حموم وقتي تو وان دراز كشيده بوديم و سفت بغلم كرده بود، دلم مي خواست تو همون آب داغ و تو بغل نيكان بخوابم و براي هميشه زمان بايسته



وقتي چشمامو باز كردم و نيكانو ديدم كه دستشو زده زير سرشو به همون حالت ِ خوابيده داره با خنده نگام مي كنه فهميدم همه ي اون روزاي غمگين و صبح هاي دلگير كه از خواب پا مي شدم و هيچ اميدي به زندگي نداشتم تموم شدن. وقتي ديد بيدار شدم دولا شد و گونه امو بوسيد و گفت:
- صبحت به خير خانمي.
- صبح توام به خير عزيزم. چيه؟ چي رو نگاه مي كني؟
- دختر مردمو تو خواب ديد مي زنم. عيبي داره؟
با خنده و كمي هم خجالت به خاطر ياداوري ِ رفتار اونروزم سرمو چرخوندم و چسبوندم به سينه اش و آروم گفتم:
- نه، هر كاري مي خواي بكن.
با سرمستي خنديد و دستاشو حلقه كرد دورمو و گفت:
- اينجوري مي گي چون مي دوني مال خود خودمي.
با لبخند تو چشماش نگاه كردم اما حرفي به زبونم نيومد. ديگه مي دونستم دوسش دارم و بهش دل بستم. اما هنوز يه كم ابراز احساسات زبوني برام سخت بود. سعي كردم حرفامو با نگام بهش بزنم و اونم با خيره شدن تو چشمام جواب نگاهمو داد.

وقتي داشتم از جام پا مي شدم نگاهم به عكس متين كه كنار تخت بود افتاد. بر داشتمش رو شيشه اش دست كشيدم و غبار ِ كمي كه روش بودو با دستم پاك كردم. تو تمام اون دو سال گذشته ياد نداشتم كه رو شيشه اش گرد و خاك نشسته باشه به خاطر اشكاي هر روزه ي من كه مي ريخت روش. يهو ته دلم لرزيد. ترسيدم نكنه كم كم متينو فراموش كنم. قابو اوردم بالا و روشو بوسيدم و سفت تو بغلم فشارش دادم. تازه يادم افتاد متين اينقدر تو دل و روح من رسوخ كرده بوده كه برام از ياد رفتني نيست و همين ياداوري يه لبخند اورد رو لبامو يه نفس راحت كشيدم. وقتي عكسو گذاشتم سر جاش و برگشتم، ديدم نيكان كنار در اتاق ايستاده و داشته نگام مي كرده. عين مجرمي كه سر سرقت دستگيرش كنن يهو جا خوردم و با دستپاچگي نگاش كردم. نه ازش مي ترسيدم نه وحشت داشتم، اما دلم نمي خواست دلشو بشكنم و احساس كنه همه ي تلاشش تو تمام اون مدت بي نتيجه بوده و من هنوزم عاشق متينم. متين براي من عين يه گنجينه ي با ارزش تو دلم بود و تا ابد هم همونجا مي موند، اما نيكان هم بايد مي فهميد دراي دلمو به سمتش باز كردم و حالا نوبت اونه كه دلمو فتح كنه.

آروم پرسيد:
- كي مي شه عكس منم بذاري اون طرف تختت؟
" چقدر تو قانعي پسر، هر كس ديگه اي بود مي گفت زود تر عكس قبليو بردار و عكس منو بذار!" با اين فكر يه لبخند اومد رو لبمو بهش گفتم:
- خودم بايد عكسشو ازت بگيرم. هر وقت اون مدليو كه دلم مي خواد گرفتم ازت، عكس توام مياد كنار تختم.
بعد از يه مكث كوتاه خودم سريع اضافه كردم:
- و همينطور رو در كمدم تو دانشگاه و تو جاهاي مختلف خونه ام.
برق خوشحالي كه تو چشماش زد از نگاهم پنهون نموند و ازينكه تونسته بودم راضيش كنم خوشحال شدم.

اونروز نيكان زودتر كلاس داشت و بعد از يه مراسم خداحافظي مفصل (!) آخر راضي شد بره و به كلاسش برسه. وقتي درو بستم با خنده به حرفاش و كاراش فكر مي كردم و هر چي مي گذشت بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه عين پسر بچه ها مي مونه اخلاق و رفتارش. هر كاري مي كردم ديگه گاهي نمي تونستم جلوي ذهنمو از مقايسه ي نيكان با متين بگيرم و همينم گاهي آزارم مي داد. هميشه سر خودم داد مي كشيدم كه نبايد رفتار و اخلاق متين و نيكانو با هم مقايسه كنم، نبايد پيش خودم بگم رفتار متين آقا منشانه و موقر بود و نيكان مثل پسر بچه هاي شاد و شيطونه كه آدمو سر ذوق مياره، نبايد بگم اون فرمال و رسمي لباس مي پوشيد و اين اسپرت، نبايد.... " نبايد مقايسه كني كتايون". اين حرفي بود كه مدام به خودم مي زدم ، احساس مي كردم با اينكار به نيكان خيانت مي كنم و سعي مي كردم از همچين فكرايي جلوگيري كن و كم كم داشتم موفق مي شدم...

***

بيشتر از 3 ماه بود كه با نيكان وارد رابطه ي جديمون شده بوديم و اون هر روز با يه كار تازه و به يه شكل جديد احساساتشو نشونم مي داد و منم روز به روز بيشتر بهش دل مي بستم.

از چند روز قبل بهم گفته بود پدرش منو به خاطر شب هفتادمين سالگرد تولدنش خونشون دعوت كرده و مي خواد باهام آشنا شه. يه كم اضطراب داشتم و احساس مي كردم يه جلسه ي معارفه ي خيلي رسمي در پيش دارم. خصوصا با چيزايي كه نيكان از پدرش تعريف كرده بود بيشتر ته دلم خالي شده بود و فكر مي كردم قراره با نخست وزير ايران در كانادا ملاقات داشته باشم!

از صبح زود به نيكان زنگ زدم و گفتم بياد باهم بريم يه هديه براي پدرش بخريم. اولش يه كم تعارف كرد و گفت لازم نيست اما بعد سريع قبول كرد و گفت خودش مياد دنبالم.

تو ماشين كه نشستم نيكان با خنده گفت:
- قربونت بشم كه هنوز پدرمو نيديده رگ ِ خوابشو فهميدي!
- چطور مگه؟؟!!!
انگشت اشاره اشو با تحكم گرفت طرفمو صداشو كلفت كرد و اداي پدرشو در اورد:
- پسر، يادت باشه هيچ وقت دفعه ي اول جايي كه دعوتت كردن نيايد دست خالي بري!
با خنده گفتم:
- حالا من ازين موضوع خوشحال باشم يا ازين همه جذبه اي كه مي گي بابات داره، برگردم بالا شلوارمو كه خيس (!) كردم عوض كنم؟؟؟
نيكانم خنده اش گرفت و گفت:
- نگران نباش عزيزم، شلوار اضافي زياد داريم خونه امون! اگه خونه ي ما هم خودتو خيس كردي بگو بهت بدم!

با شوخياي نيكان و خنده هاي بلند من از دستش راه افتاديم. رفتيم يكي از مركز خريداي بزرگ و شروع كرديم به گشتن. دقيق نمي دونستم بايد دنبال چي باشم و چي بگيرم، اما هر جوري بود با كمك نيكان سر يه ساعت جيبي بند دار به توافق رسيديم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
بعد از خريدمون نيكان منو رسوند خونه و گفت خودش عصري مياد دنبالم كه قبول نكردم و گفتم خودم مي رم. مثل هميشه كه دفعه ي اول مي خواستم جايي برم، خصوصا اگر هم كمي اضطراب داشتم، اين تنهايي رفتن باعث مي شد يه كم به خودم مسلط تر بشم.

وقتي جلوي خونشون از تاكسي پياده شدم يه نفس عميق كشيدم، موهامو مرتب كردم و زنگ درو زدم. نيكان درو برام باز كرد و تا وارد حياط شدم از ساختمون دويد بيرون. يه خونه ي ويلايي ِ نسبتا بزرگ بود با يه باغ كوچيك با كفپوش سنگ و لابه لاي سنگا پر از چمناي هرس شده كه از يه مسير كوتاه و مارپيچ مي رسيدن به ساختمون اصلي. نيكان وسط راه رسيد بهم و دستمو گرفت و لبامو چند لحظه بوسيد و بهم خوشامد گفت. دستمو انداختم تو بازوشو باهاش رفتم سمت داخل. از شيشه هاي بيروني ساختمون مي ديدم كه يه آقاي مسن و قد بلند با موهاي يه دست سفيد عصا زنون داره به طرف در سالن مياد. نيكان سرشو اورد جلو و كنار گوشم گفت:
- حواست باشه خيلي عشوه كرشمه جلوي باباي من نيايا! آخخ تو دل بردن از دخترا سابقه داره، مي ترسم اونم مثل خودم عاشقت شه انوقت بيا و درستش كن!
به زور لبامو كه به خنده باز شده بود بسته نگه داشتم و يه " هيس" همراه با چشم غره نثارش كردم كه ساكت شه. ديگه رسيده بوديم جلوي پله ها و پدرشم اومده بود جلوي در. وقتي سلام كردم اول با يه آرامش خاص سر تا پامو نگاه كرد و سرشو تكون داد:
- سلام دخترم، پس كتايون تويي؟
يه لخند زدم و آروم گفتم " خوشبختم" و دستمو بردم جلو. با محبت دستمو گرفت و بعدم تعارفمون كرد بريم تو. وقتي رفتيم داخل و نشستيم ديگه ازون اضطراب اوليه ام خبري نبود و خيلي خيالم راحت شده بود. وقتي پدرش براي چند لحظه تنهامون گذاشت زدم تو پهلوي نيكان و گفتم:
- مرض داشتي منو اينقدر از بابات ترسوندي؟ اين بيچاره كه خيلي مهربونه!
- اينجوري نگاش نكن كتي! اگر من الان اينجا نبودم تاحالا خورده بودت!
- مرض! آدم راجع باباش اينجوري حرف نمي زنه!
- مي خواي امتحان كنيم؟ مي خواي همين الان پاشم برم؟
بعدم قبل ازينكه من چيزي بگم به حالت قهر از جاش پاشد و روشو كرد اونور كه بره. فوري پريدم پيرهنشو گرفتم و كشوندمش طرف خودم.
- نيكان مي زنم نصفت مي كنما! كجا داري مي ري؟ من تنهايي به بابات چي بگم؟
- يه بوس كن تا نرم!
- اذيت نكن! الان بابات مياد.
- بدو تا نيومده.
دولا شدم و لپشو سريع يه بوس كردم. دوباره خيلي خونسرد گفت:
- لبم!
- نيكان!
- جونم؟
- تو روحت!
خودش صورتشو اورد جلو و بدون اينكه به غراي من محل بذاره لبشو گذاشت رو لبمو دستشم پشت سرم نگه داشت كه صورتمو نبرم عقب. مثل هميشه با حرارت و خيلي داغ لبامو مك مي زد و زبونشو مي چرخوند تو دهنم. با صداي عصاي پدرش خودمو از دستش كشيدم بيرون و سريع سر و وضعمو مرتب كردم، اما از لبخندي كه رو لب پدرش بود احساس كردم ديدتمون و همينم باعث شد با چپ چپ نگاه نيكان بكنم كه يهو پدرش با خنده گفت:
- راحت باش دخترم. من پسرمو مي شناسم، مي دونم وقتي يه چيزيو بخواد ديگه هيچ صبر و تحملي براي رسيدن بهش نداره!
با لخند گفتم:
- اتفاقا من شانش اوردم كه صبر نيكان خيلي زياده.
- خوب اين يعني اينكه دوست داره.
و بعدم آروم اضافه كرد:
- خوشحالم كه احساس مي كنم توام دوسش داري.

يه نگاه به نيكان كردم كه تكيه داده بود عقب و داشت با لذت به صحبتاي ما گوش مي داد. تعجب كرده بودم ازينكه پدرش اينقدر راحت راجع به احساسات پسرش داشت حرف مي زد و از طرفيم خوشحال شدم كه فهميدم رابطه اش با پدرش اينقدر نزديك و خوبه.
كمي ديگه هم صحبت كرديم و آخر شب وقتي هديه ي پدرشو داديم كلي تشكر كرد و رو به من گفت:
- تا هر وقت كه با نيكان بموني و كنار پسرم باشي، اين ساعتم با من مي مونه.
و بعدم شب به خير گفت و مارو تنها گذاشت.

نيكان پريد بغلم كرد و گفت:
- چقدر خوب كه بابام عاشقت شده.
همونجوري كه رو هوا نگهم داشته بود با خنده گفتم:
- اولا از كجا فهميدي؟ بعدم يعني اگر بابات عاشقم نمي شد توام ديگه منو نمي خواستي؟
- اولا از همه ي حرفاش و رفتاراش فهميدم چقدر ازت خوشش اومده. بعدم نه خير، شما به هيچ وجه قابل چشم پوشي نيستي كتي خانم، فقط دلم مي خواست پدرمم دوست داشته باشه.
ديگه منتظر نشد حرفي بزنم و با خوشحالي گفت:
- ديگه بقيه ي شب مال خودمونه.
و بعدم راه افتاد طرف راه پله ها. دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:
- كجا داري مي بريم؟
- دلت نمي خواد اتاق منو ببيني؟
صورتمو بردم جلو و روي لباشو بوسيدم و گفتم:
- چرا.
- پس چشماتو ببند و تا وقتي نگفتم باز نكن.
چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو شونه اش. با چشماي بسته سعي مي كردم شكل پله ها و راهرويي رو كه داشتيم از توش رد مي شديم تو ذهنم مجسم كنم. بعد از چند لحظه صداي باز شدن يه در اومد و بعدشم يه بوي خيلي ملايم و خوب مثل بوي عود پيچيد تو دماغم. آروم گذاشتم زمين و گفت:
- حالا مي توني چشماتو باز كني.
وقتي چشمامو باز كرد تا چند لحظه به خاطر نور كم تار مي ديدم و دور و برمو تشخيص نمي دادم. اما كم كم چشمام به نور كمرنگ قرمز رنگي كه از دو تا لامپ نئون گوشه ي اتاق ميومد عادت كرد و شروع كردم به شناسايي كردن. يه سوييت بزرگ بود و با تقريبا تمام ِ وسايل ِ يه زندگي. يه تخت خوشگل دو نفره با ملافه هاي كرم قهوه اي گوشه اتاق بود كه با رنگ پرده ها و موكت پرز بلند كف اتاق كاملا ست بود. رو به روي تخت هم يه كتابخونه ي چوبي بزرگ و يه ميز تحرير كه روش يه لپ تاپ و يه سري سي دي و دي وي دي گذاشته بود. رسيده بودم به آشپزخونه ي كوچولوش و داشتم اونجارو نگاه مي كردم كه از پشت شونه هامو گرفت و برگردوندم سمت ديوار روبه روي در. يهو يه جيغ آروم كشيدم و با ناباوري به ديوار خيره شدم. يه عكس خيلي بزرگ از خودم بود تو حياط دانشگاه كه سرم پايين بود و همه ي موهام ريخته بود دور صورتم و معلوم نبود دارم چيكار مي كنم. با دهنم باز برگشتم و نيكانو نگاه كردم. قبل از اينكه من چيزي بگم خودش آروم گفت:
- خيلي وقت پيش يواشكي و با هزار ترفند ازت گرفتم. اين عكست شده بود تنها همدم تنهايي من. خيلي دوسش دارم.
فقط تونستم نگاش كنم و پلكامو بذارم رو هم و چشمامو رو همه ي ترديداي قبليم ببندم. رفتم تو بغلش و خودمو محكم فشار دادم بهش و تنها حرفي كه از دهنم خارج شد " ممنونم نيكان" بود. محكم بغلم كرد و بردم سمت تخت و لباشو گذاشت رو لبام....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
بعد از اولين ملاقات با پدر نيكان، رابطم با پدرشم فوق العاده خوب و صميمي شده بود و اونم انتظار داشت هر چند روز يك بار حتما بهش سر بزنم. به نظرم مرد فوق العاده محترمي ميومد و خودمم احساس مي كردم دوسش دارم. اينقدربهم محبت مي كرد و باهام مهربون بود كه گاهي شرمنده مي شدم و مي فهميدم نيكانم اين همه مهر و محبتو از پدرش به ارث برده. حتي گاهي به خاطر من با نيكان دعوا مي كرد و مدام مي گفت " مبادا اين دختركو اذيت كنيا"!
اولين بار و آخرين باري كه اسممو صدا كرده بود همون دفعه ي اول بود. هميشه با يه صداي مهربون " دخترك " صدام مي زد و باعث مي شد من خودمو يه دختر بچه ي شر و شيطون با موهاي دمب موشي و دامن كوتاه و چين چين در حال ورجه ورجه تصور كنم كه نيكانم همبازيم شده!

يكي از روزايي كه با نيكان داشتيم از دانشگاه مي رفتيم خونشون موبايلش زنگ زد و پيشكار پدرش گفت پدر حالش بد شده و بردنش بيمارستان. نيكان قبلا بهم گفته بود كه پدرش ناراحتي قلبي داره و دكترا هم با توجه به سن بالاش گفتن ممكنه بدنش خيلي نتونه اين نارسايي رو تحمل كنه.( اونجا بود كه فهميدم يكي از دلايلي كه نيكان اينقدر هواي پدرشو داره و مي خواد هميشه خوشحال و راضي نگهش داره چيه و باز هم نيكان تو نظر ِ من بيشتر از گذشته تبديل به يه فرشته شد.) اونروزم حال پدرش بد شده بود و وقتي به ما خبر دادن جفتمون ترس برمون داشت.

با نگراني خودمونو رسونديم به بيمارستان و بخش مراقبت هاي ويژه كه دكترا گفتن اين دفعه خطر رفع شده ولي به دفعه ي بعد اميدي نداشته باشين. هر چند كه از قبل مي دونستيم ولي باز هم شوكه شده بوديم و من همش سعي مي كردم نيكانو دلداري بدم. نمي دونستم چرا زندگي من و اطرافيانم هميشه بايد دستخوش يه سري تحولات تكراري بشه؟ چرا من هميشه مرگ و غم و نيستي رو بشتر دور و اطرافم حس مي كردم؟ طبق معمول ِ هميشه يك سري چراهاي بي جواب اومده بود سراغم و منم هيچ صبري براي تحمل كردنشون نداشتم.

وقتي رفتيم بالا سر پدرش قبل از اينكه حتي جواب سلام نيكانو بده دستمو گرفت لاي دستاي چروكيده اشو با خنده گفت:
- اين دفعه هم آوار شدم سرتونو از دست عزرائيل قصر در رفتم.
يه لبخند زدم و دولا شدم گونه ي استخونيشو بوسيدم و گفتم:
- اين حرفا چيه پدر جون. شما بايد باشين نوه هاتونم ببينين.
خودمم نمي دونم چرا اون حرفو زدم يا منظورم چي بود! هيچ وقت به ازدواج با نيكان فكر نكرده بودم چه برسه به بچه دار شدن و .... احساس كردم با اين حرفم نيكان و پدرشم جا خوردن و با يه حالت خاص نگام كردن. يه لحظه فكر كردم عجب حرف مسخره اي زدم و نيكانم ناراحت شده. پدرش آروم گفت:
- آرزومه كه نوه اي داشته باشم و من ببينم كه تو يه خانواده ي درست حسابي بزرگ مي شه.
دستاي مشت شده ي نيكان كه كنارم آويزون بود و معلوم بود داشت از حرف پدرش حرص مي خورد متعجبم كرد. احساس كردم شديدا از حرفي كه من زدم و حرفي كه پدرش داره درين رابطه مي زنه عصباني شده. براي اينكه جو روعوض كنم با يه خنده و به شوخي گفتم:
- بله، بايد باشين تا منو شما باهم براي نيكان زن بگيريمو و بعدم نوه اتونو ببينين.
- مي دوني دختركم، نيكان خيلي تو رو دوست داره.
لبخند زدمو گفتم:
- منم دوسش دارم.
- پس هميشه سعيتونو بكنين كه باهم بمونين. نمي خوام ازت قول بگيرم اما دلم مي خواد هر چي كه شد بدوني كه نيكان....
+ پدر، ما بعدا راجع به اين موضوع حرف مي زنيم، شما بهتره فعلا به خودتون فشار نياريد و استراحت كنيد. فردا ميام دنبالتون كه ترخيصتون كنم.
نيكان اينو با يه لحن آروم اما محكم گفت و دستو منو كشيد به طرف در. هول هولكي با پدر جون خداحافظي كردم و دنبالش دويدم بيرون. هم از خودم عصباني بودم هم از نيكان. اصلا نمي دونستم چرا همچين شد و ازون بدتر رفتار نيكان بدجوري خورده بود تو ذوقم. درسته كه از بعد از متين و رفتنش به هيچ كس حتي به نيكان براي ازدواج فكر نكرده بودم، اما مي دونستم نيكان خيلي دلش يه زندگي مشترك مي خواد و هميشه هم به طور ضمني حرفشو زده بود. " پس چرا اينجوري برخورد كرد؟ چش شد يهو؟ اصلا اين چه حرف مزخرفي بود كه تو زدي دختر؟"
همينجور اين فكرا ميومد تو ذهنم و پشت سر نيكان مي رفتم تا برسيم تو حياط بيمارستان. داشت از پله ها مي رفت پايين كه از پشت لباسشو گرفتم و كشيدمش عقب.
- وايسا ببينم نيكان، تو چت شد يهو؟ چرا با پدرت اينجوري حرف زدي؟ پدرت چي مي خواست به من بگه؟
يهو برگشت و با عصبانيت گفت:
- چرا گفتي بايد نوه اشو ببينه؟
با تعجب گفتم:
- يعني تو ازين حرف ناراحت شدي؟ من ... من منظوري نداشتم... فقط نمي خواستم پدرت اينقدر نا اميدانه حرف بزنه. دلم سوخت براش.
با داد گفت:
- دلت براي من نسوخت؟ براي مني كه يه بچه يا نوه ي اون مي تونه تورو ازم بگيره؟
رسيده بوديم دم ماشينو درو باز كرد و نشستيم تو. با حيرت گفتم:
- ديونه شدي؟ بچه؟؟؟
با چشمايي كه انگار كينه و نفرت از توش داشت مي ريخت بيرون نگام كرد وگفت:
- آره بچه.
- چي مي گي تو نيكان؟ زده به سرت؟ نكنه قراره من بچه دار شدم خودم خبر ندارم؟
سرشو گذاشت رو فرمون و با صداي خسته گفت:
- نه..نه...نه... كتي توروخدا فراموش كن. راجع بهش حرف نزن. خواهش مي كنم، ولش كن.
- يعني چي؟ من نبايد بفهمم تو چت...
يهو سرشو بلند كرد و مايل شد به طرفمو با عصبانيت فرياد زد:
- دهنتو ببند.
اينقدر جا خوردم كه نا خوداگاه خودمو كشيدم عقب و دستامو اوردم بالا گرفتم جلوي صورتم. اينقدر از صداي بلندش ترسيده بودم كه فكر كردم مايل شده طرفم كه بزنتم! جفتمون چند ثانيه تو همون حالت به هم ماتمون برده بود كه نيكان زودتر به خودش اومد و خودشو كشيد عقب و با صداي لرزون گفت:
- كتي... ببخشيد... من حالم خوب نيست... نفهميدم...
بغض گلومو قورت دادم پايين و با صداي آروم بدون اينكه نگاش كنم گفتم:
- بهتره فعلا تنها باشي.
و بدون اينكه بذارم چيزي بگه سريع از ماشين پياده شدم و درو محكم بستم و دويدم طرف خيابون. نيكانم پياده شده بود و هي صدام مي زد اما بدون اينكه محلش بذارم رفتم طرف چند تا تاكسي كه كنار خيابون بودن و سوار شدم. با ناخونام كف دستام و با دندونام لبامو، داشتم سوراخ مي كردم سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم. نمي خواستم هيچ پيش داوري بكنم و به اين زودي خودمو ببازم. نبايد فكراي بي خود مي كردم و اجازه مي دادم ديدم به نيكان منفي شه، اما حرفاي نامفهموم پدرش، عصبانيت نيكان، رفتارش، داد زدنش سر مني كه تاحالا كمتر از گل بهم نگفته بود، همه ي اينا نمي ذاشت فكرم آروم باشه و بدجوري دلمو به شور انداخته بود. هيچ جوري نمي تونستم خودمو راضي كنم كه مساله ي خاصي نيست و همه چي اتفاقي بود. دلم از نيكان گرفته بود، نه به خاطر برخوردش هر چند كه اونم خيلي دور از انتظار و بد بود، اما بيشتر دلم ازش گرفته بود كه فهميدم داره يه چيزي رو ازم پنهون مي كنه يا نمي خواد بهم بگه. حس ششم زنانگيم بد جوري به كار افتاده بود و داشت خفم مي كرد. هيچ توجيهي نمي تونستم براي جريان اونروز پيدا كنم و همين حالمو بدتر مي كرد. سرمو تكيه داده بودم به پشتي صندلي و انگار تو يه درياي طوفاني از فكراي مختلفم داشتم غرق مي شدم كه با صداي راننده كه داشت مي گفت " رسيديم" به خودم اومدم
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

jems007
 
پولشو دادم و از ماشين پياده شدم و در خونه رو باز كردم. اينقدر حواسم پرت بود كه گوشه ي لباسم گرفت به لبه ي تيز دستگيره ي درو با صداي قـِرچ پاره شد. يه " واي" گفتم و دولا شدم ببينم چي شده كه جا مداديم از تو كيفم افتاد بيرون و حدود 50- 60 تا خودكار و قلماي مختلف از توش ريخت بيرون. با جيغ گفتم " اه " و كيفمو پرت كردم و نشستم رو زمين پايين پله ها. يهو از تو خونه صداي باربد اومد كه داشت داد مي زد " چي شد؟" و چند لحظه بعدم درو باز كرد و با تعجب گفت:
- چيه كتي؟ چي شده؟
عين بچه ها نشسته بودم رو پله ها و با حالت بهونه گير گفتم:
- وسايلم ريخت، پايين بليزمم پاره شد.
باربد كه خيالش راحت شده بود با خنده اومد جلو دست كشيد رو سرم و عين باباها گفت:
- آخي، بچه ام چه مشكلات بزرگي داره! خودم برات حلشون مي كنم بابايي.
بعدم دولا شد و شروع كرد به جمع كردن چيزام. با همون حالت غمگين و سر درگم نشسته بودم و داشتم نگاش مي كردم. وقتي همه چيو جمع كرد كيفمو گرفت طرفم.
- بفرماييد خانم كوچولو. حالا چرا لب ورچيدي؟
- هيچي، مرسي كه جمعشون كردي.
بعدم كيفو ازش گرفتم و پاشدم كه برم بالا.
- كتي؟
- بله؟
چند قدم اومد جلو تر و با دقت نگام كرد.
- چيزي شده؟
- نمي دونم.
- ولي چشمات يه چيز ديگه مي گن. من و تو خوب همو مي شناسيم كتايون، اگر نمي خواي بگي نگو اما دروغم نگو.
- دروغ نمي گم باربد، خودمم هنوز از هيچي مطمئن نيستم.
- مربوط به نيكانه؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم و هيچي نگفتم. يه نفس عميق كشيد و گفت:
- الان خسته اي، اما عصر بيا پيشم باهم حرف بزنيم، يه كمم سبك مي شي.
- باشه، حتما ميام.
دوباره اومدم از پله ها برم بالا كه برگشتم و صداش كردم.
- باربد؟
- هوم؟
- مرسي.
- براي؟
- كه هميشه هستي.
يه لبخند زد و سرشو تكون داد و رفت تو خونه اش و منم رفتم بالا. اينقدر خسته و پريشون بودم كه فقط دلم مي خواست بخوابم. رفتم اول يه دوش گرفتم و وقتي اومدم بيرون رفتم سر كمدم كه لباس بردارم كه چشمم به يكي از تي شرتاي متين كه دفعه ي اول اومده بود پيشم و جا گذاشته بود افتاد. هر وقت دلم براش تنگ مي شد مي پوشيدمش و احساس مي كردم اينجوري مي تونم بازم برم تو بغلش و بوشو حس كنم. دوباره شده بودم مثل سابق و خودمو تنها حس مي كردم و دلم براي متين تنگ شده بود. حسي داشتم كه تو مدت حضور نيكان فراموشش كرده بودم اما اونروز دوباره اون حس اومده بود سراغم. لباسشو پوشيدم و حوله رو بستم دور موهامو و رفتم تو تختم و آروم آروم چشمامو بستم.

نمي دونم چند ساعت بعد بود كه با يه حس شيرين و لذت بخش از خواب بيدار شدم. يه نفس عميق كشيدم و دوباره چشمامو بستم و سعي كردم جزييات خوابي رو كه ديده بودم به خاطر بيارم. دلم داشت پر مي زد و بهم هيجان دست داده بود. بعد از يه مدت خيلي زياد خواب متينو ديده بودم كه بغلم كرده بود و باهام حرف مي زد. كلي بهش گله و شكايت كرده بودم كه اون مدت كجا بوده و دلم براش خيلي تنگ شده و اون مثل هميشه با آرامش و با اون صورت مهربونش دلداريم داده بود و ازم خواسته بود خودمو آزار ندم. ازم پرسيده بود چرا اينقدر غمگينم و منم بغض كرده بودم و گفته بودم " تو هيچ وقت سرم داد نمي زدي" كه ديگه از خواب پريده بودم. احساس مي كردم متين هنوزم به فكرمه و وقتي حس كرده اينقدر ناراحتم اومده به خوابم و خواسته خوشحالم كنه و همينم يه لذت زياد بهم داده بود. زل زدم به سقف و سعي كردم به روش خود متين كه هميشه همه چي رو با آرامش و منطقي سعي مي كرد حل و فصل كنه، يه بار ديگه مرور كنم و به يه نتيجه اي برسم، اما بازم ذهنم بي جواب موند و چيزي دستگيرم نشد.
با كرختي از جام پاشدم و ساعت نگاه كردم كه ديدم 4 ساعت خواب بودم! مي خواستم برم دستشويي كه صداي در اومد و فهميدم باربده. زود يه شلوارك از رو صندلي برداشتم و پام كردم و رفتم درو باز كردم براش. با يه كاسه پر از چيپس و پفك جلوم وايساده بود و تا منو ديد گفت:
- ديدم تو نيومدي گفتم خودم بيام يه حالي بهت ... نه نه... اين جمله مخصوص تيناس! يعني اومدم يه حالي ازت بپرسم!
با خنده گفتم:
- خوب كردي.
و بعدم تعارفش كردم بياد تو. يه نگاه متعجب به سر تاپاي من با اون تي شرت گل و گشاد و بلند كه تقريبا تا سر زانوهام رسيده ود انداخت اما چيزي نگفت. رفتم تو آشپزخونه و براي جفتمون شربت ريختم و اومدم پيشش نشستم.
- خوب كتي خانم، چه خبرا؟ اوضاع امن و امانه؟
يه آه كشيدم و گفتم:
- نمي دونم. تا به چي امن و امان بگي.
- كتي با نيكان دعوات شده؟
- نمي دونم.
- نمي خواي بگي چي شده؟
شروع كردم به حرف زدن و همه چيو براش تعريف كردم. حتي گفتم كه احساس مي كنم نيكان پشيمون شده و واقعا دوسم نداره. تو تمام مدت باربد دست به سينه نشسته بود و با دقت به حرفام گوش مي داد. وقتي صحبتام تموم شد يه نفس عميق كشيد و آروم گفت:
- خوب ايني كه تو مي گي منم كنجكاو و متعجب كرده. اما من مي دونم و خودم ديدم كه نيكان دوست داره. به احساسش شك نكن.
- ولي من دلم شكسته ازش، امروز احساس كردم باهاش غريبه ام، يه حالت بدي دارم باربد.
خم شد طرفمو با دقت تو چشمام نگاه كرد.
- كتي؟
- بله؟
- بهونه نمي گيري؟
با تعجب گفتم:
- بهونه؟؟؟ بهونه ي چيو؟
- بهونه ي متينو.
تو يه لحظه سعي كردم با خودم و باربد صادق باشم، فكر كردمو گفتم:
- باربد تو مي دوني چقدر متينو دوست داشتم و هيچ كسيم جاشو برام نمي گيره. اما نيكانم دوست دارم، شايد به اون اندازه و ازون جنس نباشه، اما دوسش دارم.
- پس بهش فرصت بده بذار خودشو پيدا كنه، حتما تو رو هم در جريان مي ذاره. عجله نكن.
تكيه دادم عقب و رفتم تو فكر. نبايد مي ذاشتم ترديد و دو دلي بياد سراغم.....
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
فرداي اونروز، صبح زود زنگ زدم بيمارستان و با پدر جون احوال پرسي كردم و گفتم بعدا حتما مي رم ببينمش. هيچ كدوممون اشاره اي به ماجراي ديروز نكرديم و حرفيم از نيكان نزديم. تنها چيزي كه گفت اين بود كه نيكان تا قبل از ظهر مي ره كه ترخيصش كنه و گفته بعدشم بايد به يه مسارفت دو سه روزه بره. حتي نپرسيدم كجا مي خواد بره چون مطمئن بودم نيكان خودش مياد و راجع به همه چي برام توضيح مي ده. تا ظهر خونه موندم و منتظر نيكان، هم دلم براش تنگ شده بود هم دلم مي خواست زودتر بياد پيشم و همه چيو توضيح بده. جريان مسافرت هم به نظرم مشكوك ميومد و بدتر دلمو به شور مينداخت.
هر دقيقه كه مي گذشت اضطراب منم بيشتر مي شد و گوشام براي شنيدن صداي زنگ در، تيزتر. ساعت حدود 2-3 بعد از ظهر بود كه رفتم رو تختم دراز كشيدم كه كم كم خوابم برد و يه ساعت بعد بيدار شدم. كلي به خودم بد و بيراه گفتم كه چرا خوابم برده و شايد نيكان اومده و زنگ زده و من نفهميدم. اما مي دونستم اونا همش بهانه هايي بود كه براي خودم ميوردم و نيكان نيومده. تو تنهايي ِ خودم مدام راه مي رفتم و فكر مي كردم. " يعني چه اتفاقي افتاده كه نيكان اينجوري شده؟ اصلا مگه مي تونست يه روز منو نبينه و بعدم بي خبر بذاره بره مسافرت؟؟؟" نا خواداگاه تند تند ازين ور اتاق مي رفتم اونور و اين فكرا ميومدن تو سرم كه يهو تمام اتفاقات ديروز اومدن جلوي چشمم و يه چيزي انگار تو سرم زنگ زد. احساس مي كردم فكر مسخره ايه اما اون لحظه تنها فكري كه به مغزم مي رسيد همون بود. فكر مي كردم شايد پدرش ازش خواسته كه تا زنده اس بچه ي نيكانو ببينه و حتما هم صحبت سر ارث و ميراث و اين حرفاس. ازين فكر هم خنده ام گرفته بود هم ترس برم داشته بود. " مگه ميشه پدر نيكان عين فيلما بخواد براي زندگي پسرش تصميم بگيره؟؟؟ يعني يه بچه مي تونه باعث جدايي من و نيكان بشه؟؟؟" سرم دوران گرفته بود و مغزم ازون همه فكر مختلف و مسخره داشت مي تركيد. از هر جايي مي رفتم به بن بست مي خوردم و نمي تونستم بفهمم جريان چيه.
احساس كردم اگر چند لحظه ديگه تو تاريكي و تنهايي بشينم و فكر كنم ديونه مي شم. تصميم گرفتم برم پايين پيش باربد و با اون مشورت كنم. يه آبي به صورتم زدم و يه كم موهامو مرتب كردم كه ازون حالت ماليخوليايي در بياد و رفتم طرف در. تا درو باز كردم يه كاغذ از لاي در افتاد رو زمين. با تعجب دولا شدم و بازش كردم:

* كتايون ِ من، سلام
نمي دونم چه جوري ازت به خاطر رفتار ديروز عذر خواهي كنم و حتي نمي دونم به خاطر اينكه دارم بي خداحافظي مي رم مي بخشيم يا نه. پدر گفت بهت گفته كه مجبورم 2-3 روز برم مسافرت. دلم براي اون شكل ماهت يه ذره شده اما نمي تونستم بيام و تو چشمات نگاه كنم، چون اونوقت ديگه دست خودم نبود و همه چي رو لو مي دادم. مي دونم فهميدي يه چيزي هست كه من راجع بهش به تو نگفتم و حتما خيلي ازم ناراحتي، اما به همه ي عشقي كه بهت دارم قسم، من فقط مي ترسيدم با گفتن يه سري چيزا تورو از دست بدم. اينم مي دونم كه ديگه تا نفهمي اون موضوع چيه دست بردار نيستي. اما ازت خواهش مي كنم به خاطر رابطمون اگر مي توني اين موضوع رو فراموش كن. كتي من فقط از، از دست دادن تو مي ترسم و تو برام مهمي، به خاطر همينم مي خوام كه فراموشش كني و وقتي كه برگشتم مثل هميشه همه چي به روال عادي برگرده. ازت خواهش مي كنم....
مي دونم تو اين 2-3 روز با نديدنت ديونه ميشم، كاشكي مي شد توام باهام بياي ، نمي دوني چقدر فشار رومه و بهت احتياج دارم، ولي فقط به اين اميد دارم همه چيو تحمل مي كنم كه برگردم و دوباره مثل هميشه تو كنارم باشي.
مواظب خودت باش عزيز دلم
دوست دارم
نيكان*

با منگي كاغذو نگاه كردم و دوباره از اول همه اشو خوندم. حالا ديگه مطمئن شده بودم يه موضوع فوق العاده مهم در رابطه با نيكان و شايدم من، وجود داره كه اون شديدا سعي داره از من پنهونش كنه. خودمو مي شناختم و مطمئن بودم به هيچ وجه نمي تونم اين موضوع رو فراموش كنم و تا نفهمم جريان چي بوده دلم آروم نمي گيره. خصوصا كه دلم از نيكان خيلي گرفته بود و اصلا در شرايطي نبودم كه بخوام گذشت كنم، اونم از همچين مساله ي مهمي. فوق العاده ناراحت و عصبي شده بودم و از قبل سردرگم تر.

بعد از چندين دقيقه كه به كاغذه ماتم برده بود تازه به خودم اومدم و يادم افتاد تو چارچوب در وايسادم و داشتم مي رفتم پيش باربد. درو بستم و سريع از پله ها رفتم پايين و در زدم كه تينا مثل هميشه با لبخند مهربون و گرمش درو به روم باز كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام...
فهميدم نگراني و تشويش داره از چشمام مي باره چون تينا فوري لحن شادش نگران شد.
- چي شده كتي؟
- باربد هست؟
- آره، بيا تو ببينم.
رفتم تو و باربدم تا ديدم نگران شد و پرسيد چي شده. با سردرگمي جريان نامه رو براش گفتم و گفتم خواسته كه همه چيو فراموش كنم. چند لحظه سكوت كردن و بعد باربد گفت:
- ببين كتي، ديروزم بهت گفتم. نيكان دوست داره و تو نبايد به اين موضوع شك كني، اگر توام دوسش داري و حفظ رابطتون برات مهمه همونجور كه اون ازت خواسته فراموش كن و ديگه هم راجع بهش فكر نكن. چون ممكنه موضوعي باشه كه منجر به قطع رابطتون بشه و اگر بودن با نيكان برات ارزش داره سعي كن كاريو كه خواسته بكني. ظهري كه اومده بود و مي خواست بياد بالا اين كاغذو بذاره لاي درت من ديدمش. خيلي پريشون و به هم ريخته بود. همشم حال تورو مي پرسيد. سعي كن كمكش كني اگر دوسش داري.
- من دوسش دارم باربد اما اين موضوع رو هم نمي تونم فراموش كنم، حتي اگر بخواد باعث جداييمون بشه. من نيكانو مي شناسم، مي دونم وقتي چيزي اينقدر باعث پريشونيش شده حتما چيز خيلي مهميه.
تينا هم كه تاحالا ساكت بود با لحن آروم و مهربون هميشگيش گفت:
- حق داري كتي جان، شرايط بديه، بايد درست فكر كني و تصميم بگيري. اما اگر تصميمت اين بود كه به هر قيمتي ازين موضوع خبر دار بشي، خودتو بايد براي سختياي بعدشم آماده كني. فكر مي كني بتوني؟
با گيجي نگاش كردم و گفتم:
- تينا جان من اگرم بخوام اين جريانو فراموش كنم بازم دلم از نيكان گرفته اس و ديگه نمي تونم باهاش مثل سابق باشم. من در هر دو صورت مثل يه بازنده مي مونم، پس بهتره بدونم جريان چيه و حداقل يه تصميم درست بگيرم.
جفتشون نگام مي كردن و ديگه هيچي نمي گفتن. خودمم ديگه حرفي به ذهنم نمي رسيد و كاملا به هم ريخته بودم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
اونشب تا صبح به خودم پيچيدم و يك لحظه چشمام از فكر و خيال رو هم نيومد. صبح با خستگي و كسلي زياد از تو تختم اومدم بيرون و تصميم گرفتم برم يه سر به پدر نيكان بزنم. يه دوش گرفتم و آماده شدم و راه افتادم.
وقتي زنگ در خونه اشونو زدم دختر ِ چيني كه براشون كار مي كرد درو برام باز كرد و گفت از وقتي زنگ زدي آقا با خوشحالي نشستن و منتظرتن.
از حياط كه رد شدم ديدم پدر عصا زنون داره مياد دم پله ها و با خوشحالي نگام مي كنه. قدمامو تند تر كردم كه زودتر بهش برسم و بيشتر راه نياد و اونم فوري منو گرفت تو بغلش.
- كجايي دخترك، نمي گي من تك و تنها تو خونه دق مي كنم؟ ديروز منتظرت بودم.
گونه اشو بوسيدم و گفتم:
- ببخشيد پدر جون، يه كم حالم خوب نبود نشد زودتر بيام بهتون سر بزنم.
چند لحظه نگام كرد و آروم گفت:
- چرا اينقدر زير چشمات گود افتاده؟
- زندگيه ديگه.
اينو با لبخند گفتم و دستشو گرفتم و كمكش كردم بره تو. چند دقيقه ي اول به صحبتاي معمولي گذشت و از بيمارستان و حالش گفت تا اينكه پرسيد:
- از نيكان خبر داري؟
- نه.
- حتما وقت نكرده بهت زنگ بزنه. بايد مي رفت چند جاي دولتي سر مي زد.
خيلي به خودم فشار اوردم كه نپرسم اداره ي دولتي براي چي. چند دقيقه اي سكوت كرديم كه دوباره گفت:
- دختركم از نيكان ناراحت نباش. اون فقط مي ترسه تورو از دست بده. من بارها ازش خواستم بهت بگه اما هر دفعه يه بهونه اي اورده. الانم اگر بخواي من...
- نه پدر جون، با همه ي احترامي كه براي شما قائلم اما نمي خوام شما بهم بگين. نيكان بايد خودش اينقدر جرات داشته باشه و منو به خودش نزديك بدونه كه حتي بزرگترين مشكلاتشو باهام در ميون بذاره.
- من مي دونم كه اون خيلي دوسِت داره، من پسرمو مي شناسم.
- اما دوست داشتن ِ خالي به درد نمي خوره، بايد تو عمل معلوم بشه. اون حتي از من خواسته كه اين ماجرا رو فراموش كنم. من نمي تونم...
پدرش يه آه كشيد و ديگه چيزي نگفت. نيم ساعت ديگه ام نشستم پيششو بعدم با قول اينكه دوباره برم پيشش خداحافظي كردم و اومدم بيرون.

دو روز بعد هر لحظه اش برام كشنده بود و از خواب و خوراك و درس خوندن افتاده بودم. فقط مي خواستم زمان بگذره و نيكان برگرده و تكليفمو باهاش مشخص كنم. يه بار ديگه ام به پدرجون سر زده بودم و باهم حرف زده بوديم، اما بازم نذاشته بودم چيزي بهم بگه. كار سختي بود اما بايد صبر مي كردم تا خود نيكان همه چيو برام توضيح بده.

بالاخره روز سوم يكي دو ساعت قبل از ظهر انتظار ِ كشنده ام تموم شد و نيكان از فرودگاه زنگ زد. كلي اظهار دلتنگي كرد و گفت تازه با اين دوري فهميده چقدر دوسم داره و ديگه هيچ وقت تنهايي جايي نمي ره. بهش گفتم بايد باهم حرف بزنيم و ازش خواستم يه راست از فرودگاه بياد خونه ي من.

وقتي درو براش باز كردم احساس كردم شكشسته شده و حسابي به هم ريخته اس. ولي اون اصلا به نگاه من توجهي نكرد و فقط كشيدم تو بغلشو تمام سر و صورتمو بوسه بارون كرد. به زور خودمو از بغلش كشيدم بيرون و بردمش تو و نشوندمش. اول براش اونجوري كه دوست داشت قهوه درست كردم بردم و بعدم رفتم رو پاش نشستم و صورتشو بوس كردم و از مسافرتش پرسيدم. تنها چيزي كه مي گفت اين بود كه حسابي دلش تنگ شده و همه چي خيلي بد بوده. بعدم آخر حرفاش سرشو انداخت پايين و با خجالت گفت:
- كتي من بازم به خاطر رفتار اونروز و همينطور به خاطر اينكه ازت خداحافظي نكردم معذرت مي خوام.
- مهم نيست عزيزم، به جاش نامه اتو ديدم.
- خونديش؟
- آره.
با اضطراب نگام كرد و انگار داشت تو چشام دنبال جواب سوالش مي گشت. سرمو تكون دادم و آروم گفتم:
- نيكان، متاسفم، اين 3 روز تا اونجايي كه تونستم با خودم كلنجار رفتم و سعي كردم فراموشش كنم، اما نشد. دلم چركين شده و احساس مي كنم تا نفهمم دلم آروم نمي گيره.
با صداي لرزون و آروم گفت:
- اگر نگم چي كتي؟
دستمو گذاشتم رو گونه اشو تو چشماي مضطربش نگاه كردم و گفتم:
- من نمي خوام تهديدت كنم عزيز دلم، اما اينجوريم نمي تونم ادامه بدم. ته دلم صاف نيست.
دستمو گرفت، همونجوري كه تو چشماي هم نگاه مي كرديم دستمو اورد پايين و پشتشو بوسيد و گفت:
- كاشكي اينجوري نمي شد.
- بايد بهم بگي نيكان.
- برو لباستو بپوش، بايد بريم يه جايي......
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
با عجله لباسمو پوشيدم و برگشتم تو هال كه ديدم در بازه و نيكان رفته پايين. زود درو بستم و در حالي كه داشتم از پله ها معلق مي شدم دو تا يكيشون كردم و دويدم تو كوچه و سوار ماشين شدم. نيكان خيلي آروم و بدون اينكه نگام كنه ماشينو روشن كرد و راه افتاد. داشتم از اضطراب خفه مي شدم و سكوت ِ نيكان و جو سنگين ماشينم اوضاع رو بدتر مي كرد. خودمم ترجيح دادم هيچي نگم و فقط نگاه كنم ببينم كجا مي خواد ببرتم. داشت مي رفت طرف قسمتي از شهر كه خيلي كم رفته بودم و شينده بودم محله ي روساس (اهل روسيه). كم كم از تو اتوبان رفت تو خيابوناي باريك و بعدم پيچيد تو يه كوچه ي تاريك و خلوت. جلوي يه خونه ي دو طبقه و قديمي نگه داشت و از ماشين پياده شد. از پله هاي چوبي ِ جلوي ساختمون رفت بالا و زنگ درو زد. بعد از چند دقيقه يه دختر جوون حدود 26-27 ساله كه از قد بلند و شكل و شمايلش با چشماي آبي ِ و صورت زيبا ولي بي روحش، مي شد فهميد روس هست درو باز كرد. نيكان شروع كرد به روسي حرف زدن باهاش و دختره هم فوق العاده بي تفاوت داشت نگاه مي كرد و بعد از چند تا جمله كه رد و بدل كردن دختره رفت تو و نيكان منتظرش شد.
نشسته بودم و با يه حالت عصبي نگاشون مي ردم. بعد از چند لحظه دختره با يه بچه بغلش برگشت. با نور ِ كمي كه از تو خونه ميمومد نمي شد تشخيص بدم بچه هه دختره يا پسر. فقط ديدم وقتي دختر روسه از خودش جداش كرد كه بدتش به نيكان، بچه جيغ زد و شروع كرد به گريه و كردن و بيشتر خودشو چسبوند به دختره. آخر سر نيكان به زور گرفتش و بعدم دولا شد عروسكشو از زمين برداشت و راه افتاد طرف ماشين. بچه همين جور گريه مي كرد و دستشو به سمت عقب دراز كرده بود و مي خواست برگرده بغل دختره و دختره هم با خونسردي باهاش باي باي كرد و درو بست و رفت تو. نيكان بچه به بغل اومد طرف ماشين و در عقبو باز كرد و بچه رو كه تازه تو نور ِ چراغ ِ ماشين ديدم دختره، نشوند رو صندلي عقب و خودشم اومد نشست جلو پشت فرمون. بچه هنوز داشت گريه مي كرد و هي " مامي مامي " مي گفت. فهميدم دختره مادرش بوده و به خاطر همين بچه هه اينجوري گريه مي كرد و نمي خواست از بغلش بياد پايين. نيكان برگشت و با اخم و به انگليسي بهش گفت:
- ساكت، اگر دختر خوبي باشي و گريه نكني مي برمت مك دونالد بازي كني.
بعدم ماشينو روشن كرد و راه افتاد. تمام مدت عين مسخ شده ها نشسته بودم و داشتم فقط نگاه مي كردم. با صداي استارت ماشين تازه انگار به خودم اومدم و با عصبانيت گفتم:
- معلوم هست داري چيكار مي كني؟ اين كيه؟
با صداي بلند تر و با عصبانيت بيشتر گفت:
- مگه نمي خواستي همه چيو بدوني؟ پس توام ساكت باش تا به وقتش خودم بهت بگم.
اون لحظه اگر جلوي خودمو نمي گرفتم از شدت حرصي كه داشتم يا سر خودمو مي كوبيدم تو شيشه ي ماشين يا سر نيكانو! با هر زوري بود خودمو كنترل كردم و سعي كردم حداقل جوري رفتار كنم كه عصبي تر نشه و همه چي زودتر معلوم بشه.
چند دقيقه كه گذشت تازه ياد بچه افتادم. ديگه صداي گريه اش نميومد و فقط گاهي فين فين مي كرد و يا به انگليسي يه چيزايي مي گفت يا به روسي چند كلمه با عروسكش حرف مي زد.
چراغ ماشينو روشن كردم و برگشتم نگاش كردم. يه دختر بچه ي 3-4 ساله كه موهاي بور و منگوله دارش به حالت پريشون ريخته بود دور ضورتش و روي لپاشم هنوز شيار ِ خيسي ِ اشكاش مونده بود. صورتش اينقدر خوشگل و با مزه بود كه ناخوداگاه از ديدنش لبخند زدم. يه حالت خاصي تو چشما و اون صورت گرد و سفيد و كوچولوش بود كه باعث شد چند لحظه بهش خيره بشم. احساس مي كردم چقدر ته چهره ي اين بچه به نظرم آشناس و قبلا يه جايي ديدمش. هرچي بيشتر دقت مي كردم بيشتر صورتش برام آشنا مي شد اما نمي فهميدم كجا ديدمش. وقتي ديد اينجوري بهش خيره شدم مثل همه ي بچه ها خجالت كشيد و سرشو انداخت پايين و شروع كرد به فرو كردن انگشتش تو چشماي عروسكش!
رو صندلي جابه جا شدم و كاملا برگشتم طرفشو آروم ازش پرسيدم " اسمت چيه؟" سرشو بيشتر انداخت پايين و جوابمو نداد. نيكان آروم و با همون اخمش گفت " ويولا" و دنده رو عوض كرد. برگشتم طرفشو گفتم:
- تو از كجا مي دوني؟
با چشماي بي حالت يه نگاه بهم انداخت و گفت:
- فكر مي كني مادر ِ جنده يِ اين، چه جوري بچه اشو داده دست من؟ وقتي اينقدر مي شناستم كه بچه رو بده دستم پس منم اينقدر مي شناسمشون كه اسم اين تحفه رو بدونم.
خيلي بد و با تحقير در مورد بچه و مادرش حرف مي زد. يه لحظه ترسيدم و با نگراني گفتم:
- فارسي نمي فهمه بدونه چي مي گي؟
يه پوزخند زد و گفت:
- حالا مثلا بفهمه! از همين الان بايد بدونه مادرش عجب كثافتيه.
تاحالا نديده بودم نيكان راحع به كسي يا چيزي اينقدر بد دهن باشه. هميشه مبادي آداب بود و حرمت همه چيو نگه مي داشت. ولي اون لحظه اينقدر عجيب غريب رفتار مي كرد و برام غريبه بود كه فكر مي كردم نمي شناسمش. كم كم يه چيزايي داشت راجع به اين بچه و مادرش ميومد تو ذهنم كه قلبمو از جا كند و ترس و نگراني و اضطرابم، جاشو داد به ناراحتي و دلشكستگي. احساس مي كردم هر لحظه اس كه قلبم بتركه و بزنم زير گريه. با بغض گفتم:
- نيكان، برگرد. نمي خوام بدونم، الان احساس مي كنم اين واقعياتي كه مي خواي برام رو كني خيلي بدتر از شكيات خودم هستن و بيشتر داغونم مي كنن.
اونم انگار بغض كرده بود و صداش مي لرزيد.
- حالا كه تا اينجا اومديم؟ نه كتايونم، بذار تموم شه منم از شر اين همه فشار راحت شم.
دوباره خواستم يه چيزي بگم كه ويولا با خوشحالي جيغ زد:
- It's over there Nick!
و نيكانم سرشو به علامت مثبت تكون داد و دور بلوار دور زد و جلوي مك دونالد نگه داشت. ويولا زود در ماشينو باز كرد و پريد پايين و نيكانم آروم گفت:
- مي رم براش غذا بگيرم و مي ذارم اونجا بازي كنه، تا بر مي گردم تو برو تو پارك اين بغل تا بيام.
و بعدم در ماشينو بست و رفت. از دور مي ديدمش كه با چه بي حوصلگي بچه رو هول مي ده به جلو كه زودتر راه بره و بعدم رفتن تو صف سفارش غذا وايسادن. مي خواستم از ماشين پياده شم و برم تو همون پاركي كه گفته بود اما پاهام انگار قدرت نداشتن. به زور خودمو از ماشين كشيدم بيرون و آروم آروم رفتم رو يه نيمكت نشستم. نيكانم بعد از چند دقيقه تنهايي از رستوران اومد بيرون و راه افتاد طرف پارك. نشست كنارمو سرشو گرفت بين دو تا دستاش. من به رو به رو زل زده بودم و انگار وجودشو ديگه احساس نمي كردم. با صداي گرفته و آروم گفتم:
- نيكان، فقط يه كلمه جوابمو بده.
- اومديم اينجا كه هر چي مي خواي ازم بپرسي.
احساس مي كردم نفس كشيدن برام سخت شده. به زور گفتم:
- اين بچه، بچه ي كي بود؟
آروم و عين گناهكارايي كه مي خوان از دست قاضي فرار كنن گفت:
- همون دختره كه ديدي.
چشمامو بستمو نفسمو حبس كردم و گفتم:
- باباش كيه؟
- ....م...مـــن.
چشمامو باز كردم و نفسمو دادم بيرون. هوا تاريك تاريك بود و آسمون سرمه اي رنگ. درختاي كاج ِ رو به روم مثل شبح هاي سياه تو اون ظلمات مي ترسوندنم. حتي يك ميليمترم از جام تكون نخورده بودم و به همون حالت خيره نشسته بودم. تمام حرفاي نيكان از روز اولي كه ديد بودمش عين نوار داشت تو مغزم تكرار مي شد. " من تاحالا عاشق نشدم... تو اولين دختر زندگيمي... كتي من با تو مزه ي عشقو دوست داشتنو فهميدم.... ". از گوشه ي چشمم مي ديدم كه دولا شده و سرشو گذاشته رو پاش. بعد از چندين دقيقه سكوت با صداي لرزون شروع كرد به حرف زدن:
- كتي، مي دونم الان تو ذهنت داري راجع به من چي فكر مي كني. مي دونم چقدر تو نظرت تحقير شدم و برات مثل يه آدم حقه باز و دروغگو مي مونم. اما باور كن، به خود خدا قسم كه من هيچ وقت بهت دروغ نگفتم...
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
نفس نفس مي زد و بين صحبتاش هي سكوت مي كرد. بعد از چند لحظه دوباره شروع كرد.
- سال آخر ِ كالج من با همين دختره كه ديدي همكلاسي بوديم... دختر خوشگلي بود، همه ي پسرا دنبالش بودن و منم بدم نيومد ازش... ولي نه عاشقش بودم نه حتي احساس مي كردم دوسش دارم... فقط تو عالم بچگي و نوجووني با دو تا از دوستام شرط بستيم كه ببينيم كدوممون مي تونيم تورش كنيم... اول از همه من كلي نقشه كشيدم و رفتم جلو... اما بعد ازينكه چند روز سر كارم گذاشت گفت ازم خوشش نمياد و منم ديگه محلش نذاشتم... به جاش با يكي ديگه از دوستام دوست شد و ديگه هميشه اين دوتا باهم بودن... منم ديگه همه چيو فراموش كرده بودم و به هيچ كدومشون كاري نداشتم.. آخراي سال بود كه دختره يه بار اومد پيشمو بهم پيشنهاد دوستي داد كه به خاطر اينكه قبلا ضايعم كرده بود منم كلي حالشو گرفتم و تو كل مدرسه پخش كردم كه اين خواسته با من دوست بشه اما من قبول نكردم... دختر خيلي مغروري بود و انگار براش خيلي سنگين تموم شده بود... تا اينكه 2-3 سال بعد تو يه مهموني دوباره ديدمش... اولش اصلا بهش محل نذاشتم اما بعد خودش اومد جلو و كلي از خاطرات كالج گفت و اينكه خيلي وقته با اون دوست من به هم زده و الان تنهاس... هرچي حرف مي زد من بهش توجهي نشون نمي دادم تا اينكه موقع خداحافظي ازم خواست خودشو دوستشو برسونم. سر راه كلي اصرار كردن كه بريم يه "بار" و يه كم مشروب بخوريم... منم بدم نميومد باهاشون برم... جلوي يه "بار" نگه داشتم و رفتيم تو... من و اون نشستيم و دوستش رفت مشروب سفارش داد... گفت آبجو سفارش داده كه سنگين نباشه و بعدش بتونم رانندگي كنم.... دختره هم خودش اومد نشست رو پامو يه گيلاس بزرگ گرفت جلوي دهنمو با كلي عشوه و ماليدن خودش بهم ليوانو گرفت جلوي دهنم و گردنمو برد عقبو همه اشو ريخت تو حلقم... از مزه ي تند و تلخي ِ بيش از حدش فهميدم آبجو نبوده و يه مشروب قوي بوده... اما ديگه كار از كار گذشته بود... ديگه خودم حاليم نبود چيكار مي كنم... فقط آخرين چيزايي كه يادمه اين بود كه دوستش نشست پشت ماشينو رفتيم خونه ي اونو بعدم.....
به اينجاش كه رسيد ديگه ساكت شد و احساس كردم شونه هاش دارن مي لرزن. خودمم داشت مي لرزيدم و دستامو دورم حلقه كرده بودم و اشكام آروم مي ريختن پايين.
- كتي، من از اون دختر و ازين بچه متنفرم.... من ديگه هيچ وقت با اون دختره كاري نداشتم... فقط همون يه بار بود ولي همون يه بار اينجوري بدبختم كرد... من هيچ احساسي به اين دختر نداشتم و تو دوران مدرسه فقط سر لج و لجبازي با دوستام دنبالش افتاده بودم و بعدم خيلي راحت فراموشش كرده بودم... اما اون انگار از وقتي كه بهش جواب رد داده بودم و بعدم تو مدرسه پخش كرده بودم كينه ي منو به دل گرفته بود... چهار ماه بعد بهم خبر داد كه حامله اس.. اولش به هيچ وجه زير بار نمي رفتم و قبول نمي كردم بچه مال من باشه...اما براي اطمينان كلي التماسش كردم كه بره بچه رو بندازه، اما قبول نكرد... بعدشم با كلي آزمايش و تست ژنتيك فهميديم بچه ي منه... ازون روز ديگه زندگيه من به هم ريخت... اما پدر وقتي فهميد خوشحال شد... حتي كلي اصرار كرد كه با دختره ازدواج كنم ... ولي من ازش متنفر بودم... هيچ احساسي بهش نداشتم... اين بچه هم برچي بزرگتر مي شد بيشتر متنفر مي شدم ازش.... احساس مي كردم فقط به دنيا اومده كه منو بدبخت كنه... تا ايكه 2-3 سال بعدش تو رو ديدم... كتي از وقتي ديدمت تو شدي همه ي عشق و آرزوي من... من با بدختي به دستت اوردم... اينقدر صبر كردم كه بالاخره قبولم كني و از فكر و ياد متين بياي بيرون... ديگه نمي تونستم از دستت بدم... ديگه نمي تونستم با گفتن اين موضوع بهت ريسك كنم... كتي به خدا تو اولين و آخرين كسي هستي كه من عاشقش شدم... كتي... من اين سه روز رفته بودم كه كاراي قانوني اين بچه رو بكنم.. نه من مي خوامش نه مادرش... دنبال يه مدرسه ي شبانه روزي براي بچه هاي اين سن مي گشتم... پدرم درومده... كلي پول دادم...اما همه ي اينارو به اين خاطر كردم كه تو برام بموني.. كتي تو عزيز ترين كس ِ مني... نمي تونم از دستت بدم...
صداي هق هق گريه اش بلند شده بود. سرمو بردم بالا و به آسمون نگاه كردم. انگار آسمون شده بود مثل يه پرده ي سينما و تمام اتفاقاتو داشتم مي ديدم..." حرفاي نيكان اون روز تو رستوران راجع به اينكه يه حقيقتي رو بهم نگفته، حرفاي پدرش تو بيمارستان راجع به بزرگ شدن نوه اش تو يه خانواده ي درست و حسابي، عكس العمل نيكان، اون نفرتي كه موقع حرف زدن از بچه تو چشماش بود، شكل و ته چهره ي اون بچه كه اينقدر به نظرم آشنا بود و من تازه داشتم مي فهميدم كه چقدر شبيه نيكانه"... همه ي اينا تازه داشت برام معني پيدا مي كرد و عين تيكه هاي پازل كنار هم قرار مي گرفت. اشكام مي ريخت پايين و احساس مي كردم نيكان تو نظرم شكسته. اون پسري كه فكر مي كردم اينقدر مهربون و با گذشته كه مي تونه همه ي دنيا رو تو آغوش گرمش جا بده و براي من يه تكيه گاه باشه، با بچه ي خودش همچين كاري كرده بود، از بچه اش متنفر بود و بدتر ازون موضوع به اين مهمي رو از من پنهون كرده بود.
بدون اينكه بفهمم صداي گريه ام بلند شده بود. بدجوري احساس بدختي و شكست مي كردم. نيكان با چشماي خيس سرشو اورد بالا و خواست دستمو بگيره كه يهو با تمام قدرتم سرش جيغ كشيدم:
- به من دست نزن. تو پست ترين آدمي هستي كه به عمرم ديدم نيكان. تو اينقدر پست و بدبختي كه بچه اي رو كه از خون خودته مي خواي به خاطر دلت بذاري پرورشگاه. تو با منم يه روز همين كارو مي كني. يه روز به همين راحتي منم مي ذاري كنار.....
از جام بلند شده بودم و همه ي اين حرفا رو با جيغ و گريه بهش مي زدم. انگار شوك عصبي بهم دست داده بود و هيچي حاليم نبود ديگه. با گريه شروع كردم به دويدن طرف خيابون و نيكانم از پشت دنبالم ميومد. قبل از اينكه با همون حالت برم وسط خيابون از پشت محكم گرفتم و با بغض تو چشام نگاه كرد و گفت:
- كتي، هرچي بگي حق داري، تو حق داري فكر كني من آدم پستيم، اما فقط اينو بدون كه من تمام اين مدت كه اين موضوع رو ازت پنهون كردم به خاطر ترس ِ از دست دادنت بود و الانم كه دارم از دستت مي دم ديگه هيچي برام تو زندگيم نمي مونه. فقط اينو بدون كه هيچ وقت بهت راجع به عشق و احساسم دروغ نگفتم...
اينو گفت و دستامو ول كرد. با گريه هلش دادم عقب و برگشتم سمت خيابون و يه تاكسي گرفتم و رفتم خونه.
روزاي بعد ازون شبو اصلا خوب يادم نيست. فقط مي دونم تارك ِ دنيا شده بودم و نه با كسي حرف مي زدم نه دلم مي خواست كسيو ببينم. تو تنهايي خودم غرق بودم و مدام همه چيو از اول مرور مي كردم بلكه بفهمم كجا اشتباه از من بوده كه همچين اتفاقاتي برام افتاده. من مشكل اصليم بچه دار بودن ِ نيكان نبود، بيشتر از فهميدن ِ اين مساله، اين موضوع برام مهم بود كه تا چه حد تونسته از بچه ي خودش متنفر باشه و فقط دنبال دل خودش بره. نيكان تو نظرم شكسته بود و هيچي نمي تونست تيكه هاي وجودشو دوباره تو ذهن و دل من سر هم كنه.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت آخر


رابطم به كل باهاش قطع شده بود و حتي تو دانشگاهم ازش فرار مي كردم. دورا دور ازش خبر داشتم كه ويولا رو فرستاده همون مدرسه اي كه گفته بود اما گاهيم ميارتش پيش خودش و پدر جون و چند روزي پيش خودشون نگهش مي داره. چند هفته بعد يه روز بهم زنگ زد و گفت داره براي يه مدت طولاني مي ره ايران. تو اين مدتم براي ويولا پرستار گرفته و مي ذارتش پيش پدر جون. گفت شايد اونجا بمونه و شايدم برگرده، و هنوز برنگشته.
الان حدود 3 ماه مي شه كه نديدمش و فقط با هم از طريق تلفن ارتباط داريم. معمولا هر روز زنگ مي زنه و جفتمون با صداي هاي غمگين و حال خراب باهم حرف مي زنيم اما مثل دو تا دوست معمولي.
نيكان هنوزم تو ذهن من به حالت سابق بر نگشته و همين مانع از تجديد رابطمون مي شه. احساس مي كنم تو يك عمل انجام شده قرار گرفتم و هيچ راه چاره اي ندارم. اگر بخوام باهاش ادامه بدم به خاطر من مي خواد ويولا رو دوباره بفرسته همون مدرسه ي شبانه روزي كه از نظر من مثل پرورشگاه مي مونه و دل ِ خودم به هيچ وجه به اين كار راضي نمي شه، دلم نمي خواد با وجودم باعث بشم يه بچه طعم داشتن پدرو نچشه و يتيم بزرگ شه اگر هم بخواد نگهش داره من اصلا آمادگي پذيرششو ندارم.
شايد بايد باور كنم كه اين بار هم تو عشقم شكست خوردم...

پايان
9 فروردينماه 1386
2007 مارچ 29
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات كتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA