ارسالها: 120
#11
Posted: 29 Sep 2011 12:54
قسمت دهم: نقاب شیطان
عشق، آتشی بود که می سوزاند. حتی اگر آدم، کسی مانند شارون بود. دختر جوان و زیبای یک مزرعه دار، که همه چیز داشت. همه چیز. جوانی. زیبایی. ثروت. فامیل بزرگ. مزرعه. اسب. همه چیز.
- منو جادو کرد شیوا. جادو.
رابطه شارون و بابام، رابطه فرشته و شیطان بود. رابطه عشق و نفرت بود.و من، از همون اولین بار، که شارون، در جادوی بابام گرفتار شد، می تونستم اینو ببینم. می تونستم تغییرات پنهان شارون رو ببینم.
می تونستم ببینم که شارون بی خیال. شارون احمق. شارون بی پروا. شارون سکسی. شارون خودخواه... به شارون آروم و بی صدا تبدیل می شد، و همه چیزایی که در زندگی داشت به این عشق پیوند می زد. حتی رابطش با من، در این عشق، معنی می گرفت.
- شری. چرا دوست پسر نمی گیری؟
- تو چرا نمی گیری؟
- من عاشقم شری.
- من هم عاشقم.
ما، هر دو عاشق بودیم. و عشق هر دوی ما، ممنوع بود. من ، حق نداشتم عاشق بابام بشم. چون بابام بود. و شارون حق نداشت عاشق بابام بشه، چون همسن باباش بود.برای همین، من و شارون عاشق همدیگه شدیم.
- هر دوی ما با یک آتیش سوختیم.
اما شارون، در این عشق بیشتر سوخت. من از بابام جدا شدم چون خودم خواستم. اما شارون از بابام جدا شد چون من جدا شدم.
- شری.
- هان؟
- تو عاشق تری یا من؟
- نمی دونم. اما عاشقم.
شارون اما، عاشق تر بود.
- شری فکرشو میکردی؟ اصلن فکر میکردی یه روز، عاشق یه مردی مثل بابام بشی؟
- آره. می دونستم.
- می دونستی؟ واقعن؟
- آره. می دونستم. وقتی برای اولین بار توی آغوشش بودم فهمیدم. یه حسی پیدا کردم که می شناختم شیوا. نمی دونم. تو نمی تونی بفهمی شیوا. چیزی که من دیدم، هیچوقت نمی تونی بفهمی.
- چی دیدی شری؟
- باور می کنی اگه بگم؟
- آره. اگه تو بگی باور می کنم.
- اون شبهای مهتابی. در اون باغ اسلواکی. وای...خدا...
- من می دیدم شری. من هر شب می دیدم.
- نه شیوا. نه. چیزی که من دیدم، تو ندیدی.
- چی دیدی شری؟
- خدا شیوا. خدا.
--------
شنبه شب، راه میوفتیم. من، هنوز دو دل هستم. توی ماشین، هر دو ساکت هستیم. من زل می زنم به جاده خلوت روبروم و به چیزی فکر میکنم که باید باهاش روبرو بشم.
- خیلی آدم می یاد شری؟
- نه. یه عده کمی هستن.
- اگه کسی مارو بشناسه چی؟
- کسی نمی شناسه.نگران نباش.
و باز سکوت. در فاصله نیم ساعت رانندگی، به یه مزرعه آروم و تاریک می رسیم. شارون، ماشینو کنار کانال آب پارک میکونه. پیاده می شیم. باد خنک و بوی مزرعه توی سرم می شینه.
نگاه میکنم به سایه یک ساختمان روستایی که وسط درختای بلند قرار گرفته. شارون راه میوفته. من پشت سرش حرکت میکنم. توی تاریکی آروم و با احتیاط قدم برمیداریم.
احساس میکنم توی یه بیابون تاریک و ساکت هستیم. هیچ نوری نمی بینم. هیچ صدایی نمی شنوم.
- تو میدونی کجاییم شری؟
پچ پچ میکنم.
- آره بابا. آره.
کنار در چوبی و بزرگ ساختمون می ایستیم. فکر میکنم اینجا قبلن یه اصطبل یا انبار بزرگ بوده که حالا به یه چیز دیگه تبدیل شده. شارون از توی کیف دستیش ، دو تا نقاب در میاره.
- بگیر.
نقاب رو از دست شارون میگیرم. یه نقاب کوچیک که باید روی چشمها بزنم.
شارون موبیلشو در میاره. زنگ میزنه.
- ما اینجاییم.
چند لحظه بعد، در چوبی باز میشه.یه دختر جوون با نقاب روبرومون ظاهر میشه. وارد می شیم. از یه راهرو پهن و کوتاه رد می شیم. و بعد، موج هوای گرم، با مخلوطی از بوهای مختلف ، می خوره توی صورتم. نگاه میکنم به محیط نیمه تاریک سالن. و توی ذهنم تعداد آدمها رو می شمارم. چیزی حدود پانزده یا شانزده آدم لخت، با نقابهای مختلف که دور سالن ، روی زمین یا روی مبلهای بزرگ نشستن و باهم مشغول هستن.
- اونجا می تونین لباس عوض کنین.
دختری که درو برامون باز کرده بود، اشاره میکنه به یه اطاقک چوبی و سیاه کنار سالن. من پشت سر شارون، وارد اطاقک می شم.
- هه هه. لباس عوض کنیم؟ منظورش این بود لخت بشیم. نه؟
شارون، شلوارشو در میاره. دست میکشه به رونهاش. می چرخه و توی آینه به کونش نگاه میکنه.
- نمی خای لخت بشی؟
من، آروم دکمه های پیرهنمو باز میکنم.
- شری. مست نمی کنی. اوکی؟ چیزی هم نمی کشی. اوکی؟
شارون، گردنشو صاف میکنه. به پستوناش نگاه میکنه.
- اوکی. اوکی.
من توی آینه به خودم نگاه میکنم. با یه تی شرت سیاه و دامن کوتاه هستم .نقابمو روی چشمم جابجا میکنم.
بعد، از اطاقک می یایم بیرون. آهسته، وارد سالن می شیم. من، خودمو میندازم روی اولین مبلی که می بینم. احساس شرم میکنم. شارون می شینه کنارم. پاهاشو روی هم میندازه. به آدمها نگاه میکنه.
- انگار بدون اجازه ما شروع کردن.
گرمای ملایم و موزیک آروم توی سالن، توی سرم فرو میره. احساس رخوت میکنم. نگاه میکنم به هیکل های لختی که اطرافم حرکت میکنن. نگاه میکنم به زن و مردهای نقابداری که با هم سکس میکنن.
- انگار همه زیر 30 هستن شری.
- آره. همینطوره.
صدای شارون می لرزه.
- وای...حشری شدم شیوا...
پاشو بلند میکنه و میندازه روی پای من.
- نظرت چیه؟
من نگاه میکنم به روبروم. به زن جوانی با نقاب یه پلنگ که داره کیر یه مردو میخوره.
- نمی دونم...شری...
شارون برمیگرده به طرف من. دستشو از روی دامن کوتاهم میذاره روی کوسم.
- وای چه داغ شدی جنده...
من، پاهامو می چسبونم به هم. نگاه میکنم به مردی که داره کیرشو میکنه توی کوس یه زن که روبروش ایستاده.
- نه شری. نه.
احساس میکنم همه چشمها به من زل زدن. احساس میکنم زیر نگاه این آدمها که نمی شناسم دارم آب میشم.
- بریم شری. بریم.
و سعی میکنم خودمو از روی مبل بلند کنم. نمی تونم. زل میزنم به روبروم. و می بینم که از زاویه تاریک سالن، مردی با یک نقاب سیاه. به طرفمون میاد. سریع. دست میندازه دور کمر شارون. از روی مبل بلندش میکنه. و با همون سرعت، توی زاویه تاریک گم میشه.
- شری..
گنگ و بی حرکت می نالم.
- شیطان...شری...شیطان...
----------------
صبح روز بعد، با سر درد شدید بیدار میشم. حادثه شب گذشته، مثل یه کابوس توی سرم تکرار میشه. می شینم روی تخت و با چشمهای بسته، به اتفاقات دیشب فکر میکنم. به آدمها ی لخت نقابدار. به فضای نیمه تاریک سالن. به مردی که از زاویه تاریک بیرون اومد. به شری.
- شری کجاست؟
چشمامو باز میکنم. به ساعت کنار تخت نگاه میکنم. نزدیک ظهره. پا میشم. یه دوش سریع میگیرم و میرم پایین.
- شری کجاست؟
مادر شارون، از توی آشپزخونه جوابمو میده.
- رفته اسب سواری. میخای صبحانتو آماده کنم؟
- نه. مرسی. خودم آماده میکنم.
یه لیوان قهوه می ریزم و میرم کنار پنجره بزرگ سالن پذیرایی می ایستم.
مادر شارون، از توی آشپزخونه داد میزنه.
- از صبح داره اسب سواری میکنه. تا حالا اینقدر سرحال نبوده.
من سرمو برمی گردونم به طرف صدا. فنجون قهوه مو میذارم روی میز.
- من میرم پیشش.
- صبحانه نمی خوری؟
- نه. مرسی.
از ساختمون خارج میشم. با سرعت میرم به طرف محوطه اسب سواری. شارون روی اسب دور خودش می چرخه. گیسوهای طلایی و چین دارش رو، توی هوا رها کرده و مثل خوابزده ها لبخند میزنه.
- هی. شری. هی.
شارون سرشو آروم به طرفم می چرخونه. لبخند میزنه.
- بسه دیگه. میخام باهات حرف بزنم.
شارون چند بار دیگه می چرخه. بعد، اروم می یاد کنارم که پشت نرده ها ایستادم.
خم می شه روی اسب و گردنشو نوازش میکنه.
- می بینم که خیلی سرحالی.
شارون سرشو بلند میکنه. نگاه میکنه به من.
- موهات خیسه شیوا. سرما میخوری.
من با حرص جواب میدم.
- چرا حاشیه میری شری؟ بیا پایین میخام باهات حرف بزنم.
شارون دوباره سرشو خم میکنه روی اسب.
- باید اسبو ببرم توی اصطبل. تو برو توی ساختمون. الان میام.
من برمیگردم به طرف ساختمون. وسط راه سرمو برمیگردونم و به شارون نگاه میکنم. از دور فکر میکنم سرشو گذاشته کنار گوش اسب و داره باهاش حرف میزنه.
- دیوونه.
میرم توی ساختمون. می شینم کنار میز غذاخوری و به فنجون قهوه م نگاه میکنم. اونقدر تا شارون با سر و صدا وارد میشه. چکمه های اسب سواریشو در میاره.
- مامان. چرا مواظب شیوا نیستی؟
من دستپاچه میشم. مادر شارون، از آشپزخونه میاد بیرون. شارون، جدی و محکم ادامه میده.
- اگه مریض بشه، من باید جواب بدم.
بعد با قدمهای بلند میره به طرف اطاقش. من نگاه میکنم به مادر شارون. سعی میکنم لبخند بزنم. مادر شارون، گیج و ساکت برمیگرده توی آشپزخونه. من خیز بر میدارم به طرف اطاق شارون. کنار در بسته اطاق می ایستم. با انگشت میکوبم به در.
- شری...
در اطاقو باز میکنم. شارون داره لباسای اسب سواریشو در میاره.
- چرا توی چشمام نگاه نمیکنی شری؟ چرا اینقدر عجیب شدی؟
شارون، یه حوله بزرگ از روی تخت بر میداره.
- میخام دوش بگیرم.
من میرم جلو. می ایستم روبروش.
- به من بگو دیشب چی شد. چی به سر من اومد. من اگه مریض بشم تو به کی باید جواب بدی؟ چی شده شری؟
شارون، هیکلشو می چرخونه به طرف در اطاق.
- بذار دوش بگیرم. اوکی؟
من بازوشو می گیرم.
- نه. جواب بده. همین الان.
- اوکی. دستم درد گرفت.
بازوشو ول میکنم.
شارون با حوله ، عرق گردنشو پاک میکنه.
بعد، صورتشو با حوله می پوشونه. من صدای گرفته شو از پشت حوله می شنوم.
- دیشب تو از حال رفتی. بعدش برگشتیم خونه.
من دست می برم و حوله رو از روی صورتش بر میدارم.
- توی چشمام نگاه کن شری. توی چشمام.
شارون نگاه میکنه توی چشمام.
- خوبه؟
من شمرده و آروم سوال میکنم.
- حالا بگو اون مرد نقابدار کی بود؟ چه بلایی به سرت اومده؟ توی چشمام نگاه کن و بگو.
شارون چشماشو به علامت تعجب گرد میکنه.
- دیوونه شدی؟ کدوم مرد نقابدار؟ خیالاتی شدی؟
من از شدت عصبانیت احساس خفگی میکنم.
- شری.. من خودم دیدم. قبل از اینکه بیهوش بشم.
شارون با سرعت قدم برمیداره به طرف در اطاق.
- خواب دیدی شیوا.
من میرم به طرف در اطاق. جلوی شارون می ایستم.
- پس چرا می ترسی من مریض بشم؟ به کی باید جواب بدی؟ هان؟
شارون کلافه میشه.
- شوخی کردم بابا. شوخی. حالا بذار برم.
و از کنار در خارج میشه.
من، گیج و عصبانی دور خودم می چرخم. و بعد. زل میزنم به تختخواب شارون. و لرزشی سرد توی تنم می ریزه.
- نه.. خدای من ...
می رم جلوتر. و لرزش تنم بیشتر میشه. نقاب سیاهی که کنار بالش شارون افتاده، برمیدارم.
- خودشه... خودشه... نقاب شیطان.
-----
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#12
Posted: 1 Oct 2011 10:54
قسمت یازدهم: نقاب شیطان 2
- پادر.
- بله.
- برای من از شیطان بگین.
پادر لباشو به هم فشار میده.کوتاه می خنده.
- معمولن من باید از خدا بگم. تو تنها کسی هستی که از شیطان می پرسه.
و بعد زل میزنه به سقف. زیر لب زمزمه میکنه.
- شیطان....شیطان...
فردا قراره برگردیم به شهر. و من اومدم با پادر حرف بزنم. بعد از اتفاقی که برای شارون افتاد، احساس میکردم چیزی هست که من نمی فهمم. و همین آزارم میداد. احساس میکردم چیزی هست که شارون، از من پنهان میکنه. چیزی هست که به من ارتباط داره. چیزی هست.
- پادر. یه روز گفتین که من بین خدا و شیطان هستم. یادتون هست؟
پادر نگاهم میکنه.
- بله. فکر میکنم که یادم هست.
- خوب. برای من از شیطان بگین.
- چی بگم شیوا؟
- میشه که یه آدم، هم خدا باشه هم شیطان؟
پادر سرشو تکون میده.
- نه دخترم. آدم نمی تونه هم خدا باشه هم شیطان. آدم میتونه بین این دوتا باشه.
من نگاه میکنم به شیشه های رنگی پنجره های بزرگ کلیسا.
- میشه یه آدم برای یکی خدا باشه اما برای یکی دیگه شیطان؟
پادر آه می کشه.
- چی میخای بگی عزیزم؟ قلبتو باز کن. راحت بگو.
من فکر میکنم به نقاب شیطان. فکر میکنم به شارون. که توی بابام، خدا رو دیده بود. فکر میکنم به خودم که بین خدا و شیطان هستم. فکر میکنم به خودم که توی بیست و دو سالگی ، در یک کلیسای نیمه تاریک با یه کشیش پیر ، حرفهای عجیب و غریب می زنم. گیج میشم.
- نمی دونم پادر. نمی دونم. من اصلن چیزی نمی فهمم. همش احساس سرگزدانی می کنم.
فکر میکنم یه چیزی رو باید بفههمم تا نجات پیدا کنم. اصلن آرامش ندارم. همش بالا و پایین می شم.
پادر توی صندلیش جابجا میشه.
- شیوا. تو لازم نیست همه چیزو بفهمی. زیادی از خودت انتظار نداشته باش. به خودت زمان بده دخترم.
- نمی دونم پادر. آروم نیستم.
- پس با قلبت حرف بزن دخترم. بگو.
و من، با قلبم حرف میزنم.
- پادر. من ، بین خدا و شیطان نیستم. من، گاهی خدا هستم. گاهی شیطان هستم. گاهی میخام همه چیزو بسازم. گاهی میخام همه چیزو خراب کنم. بعضی وقتا با درختا حرف میزنم. و بعضی وقتا مردهای بزرگ رو فریب میدم. گاهی پر از عشق هستم. و بعضی وقتا پر از نفرتم. اما نمی خام اینطوری باشم . نمی خام پادر.
پادر دست بزرگشو روی سرم میذاره. چشماشو می بنده.
- چی میخای دخترم؟ چی میخای؟
من، محکم جواب میدم.
- می خام شیطان باشم. فقط شیطان.
-----
- شیوا.
صدا از همه طرف میاد. من دور خودم می چرخم.
- شیوا....
حالا توی یه بیابان بزرگ هستم. جایی توی فضا. تنهای تنها هستم. و احساس نتشنگی میکنم.
- شیوا.... تو دختر عزیز من هستی...
به دنبال صدا میگردم. و یهو شارون رو می بینم. با لباس سراسر سیاه. و یه نقاب که روی چشماش گذاشته. میخام حرف بزنم. اما نمی تونم شارون میاد به طرفم. دست میذاره روی شونه هام.
- تو...دختر من هستی...شیوا..
و بعد قیافه شارون تبدیل میشه به قیافه بابام. توی لباس سراسر سیاه و یه نقاب که همه صورتشو پوشونده.
- من همیشه با توام شیوا..
من سعی میکنم حرف بزنم. اما صدام در نمی یاد. قیافه بابام محو میشه. تبدیل میشه به من. حالا توی یه سالن بزرگ هستم. با یه لباس بلند و قرمز. در میان زن و مردهایی با لباسهای سیاه و نقابهای رنگارنگ که همه به من نگاه میکنن.
من به زاویه تاریک سالن نگاه میکنم. به بابام و شارون که دست در دست هم به طرف من میان. بابام به من نگاه میکنه.
- شری. مواظب دخترم باش.
-----
از خواب که می پرم، به سرعت چشمامو باز میکنم. احساس می کنم توی خواب، دچار خفگی شده بودم. چند بار عمیق نفس می کشم. می شینم توی تخت. به دور و برم نگاه میکنم. پا می شم و در اطاقو باز میکنم. نگاه میکنم به در بسته اطاق شارون. با سر و صدا به طرف حموم میرم. صورتمو آب میزنم. از همونجا نگاه میکنم به در بسته اطاق شارون. در حموم رو محکم به هم میزنم. و بر میگردم به طرف اطاقم. می شینم روی لبه تخت و از همونجا زل میزنم به در بسته اطاق شارون.
- بیا بیرون شری.
فکر میکنم در چند روز گذشته شارون از کنار چشمم فرار میکرد. حتی دیروز که برگشتیم به سرعت رفت توی اطاقش و بدون صدا خوابید.
- چیزی هست. میدونم.
به خوابی که دیده بودم فکر میکنم. به شارون و بابام. به خودم. به نقابهای سیاهی که در اطرافم بودن.
- بیا بیرون شری.
و زل میزنم به در بسته اطاق شارون. پا می شم. و اونقدر سر و صدا راه میندازم تا در اطاق شارون باز میشه.
- چه خبرته؟ یکشنبه س مثلن.
شارون، با اخم نگاهم میکنه. بعد میره به طرف حمام. من می رم و کنار پنجره می ایستم. صبر میکنم تا شارون از حموم بیرون بیاد و خودشو روی مبل ولو کنه.
- شری. ما باید حرف بزنیم.
- چه حرفی؟
سرمو برمیگردونم و تند نگاهش میکنم.
اگه با صداقت به سوالام جواب ندی، میرم شری. برای همیشه میرم.
شارون ، پاکت سیگارشو از روی میز برمیداره. یه سیگار روشن میکنه و دودشو به طرف من رها میکنه.
- سوال کن.
من میرم و روبروش می شینم.
- شری. رابطه تو و بابام چطوریه؟
شارون ، لباشو کج میکنه.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه با هم چی دارین؟
شارون ، نفسشو با صدا بیرون میده.
- بعضی وقتا تلفنی صحبت میکنیم. بعضی وقتا هم می بینمش. تو که اینا رو میدونی.
من، آرومتر سوال میکنم.
- نه شری. منظور من اینا نیست. با هم چه قراری گذاشتین؟
شارون پوزخند میزنه.
- قرار؟ چه قراری.
- تو بگو.
شارون سیگارشو توی جا سیگاری له میکنه. حوله رو از روی سرش باز میکنه. و بعد ساکت نگاهم میکنه.
- جواب بده شری.
شارون، کلافه میشه.
- من قول دادم مراقبت باشم.
من احساس میکنم که صدام بالا میره.
- به کی؟
- به بابات.
بلند می شم.
- تو به بابای من قول دادی مراقبم باشی؟ مراقب من؟
داد میزنم.
- برای چی؟ چرا شری؟ چرا؟
شارون پا میشه.
- سوالات تموم شد؟
راه میوفته به طرف اطاقش. من پشت سرش داد میزنم.
- آره. تموم شد.
احساس غم میکنم. احساس میکنم بهم خیانت شده. نه. ممکن نیست. شارون چه چیزی از من پنهان میکرد؟ چرا به بابام قول داده بود مراقبم باشه؟ چرا من همین خوابو دیدم؟ چرا شارون ازم فاصله میگرفت؟ چرا...؟ چرا؟؟؟
فکر میکنم دیگه بهتره سوال نکنم. فکر میکنم دیگه بهتره سکوت کنم. پا میشم. میرم توی اطاقم. می ایستم روبروی پنجره اطاق و به آسمان روبرو نگاه میکنم. فکر میکنم به خوابی که دیده بودم. فکر میکنم به شارون.
- شری. تو تنها کسی هستی که من دارم.
دلم میگیره. احساس خفگی میکنم.
- باید یه کاری بکنم. باید.
میرم به طرف میز کارم. موبیلمو برمیدارم. زنگ میزنم.
- هی...شیوا...چطوری؟
- خوبم. مرسی.
- بی خبر بودم ازت. سفر خوش گذشت؟
- آره. خوب بود.
بعد، دلمو به دریا میزنم.
- می خام ببینمت.
- باشه. اگه تو میخای.
- آره. باید امیر. باید.
------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#13
Posted: 2 Oct 2011 11:14
قسمت دوازدهم: آلکس
- میری بیرون شیوا؟
من نگاه میکنم به شری.
- آره. می بینی که.
شارون، زل زده به صفحه تلویزیون.
- دیر بر میگردی؟
من به سردی جواب میدم.
- نمی دونم. شاید.
شارون، سرشو برمیگردونه به طرفم.
- میخای برسونمت؟
- نو. به تاکسی زنگ زدم. مرسی.
و بعد، میرم کنار در می ایستم. دستامو دور سینه م حلقه می کنم و بی تفاوت به دور و برم نگاه میکنم. شارون، دوباره زل میزنه به صفحه تلویزیون. و من، بدون خداحافظی از خونه خارج میشم.
توی تاکسی، به چند روز گذشته فکر میکنم. و حالا که جمعه شب بود، شرکت ژاکلین برای اولین سال کاری ، یه جشن راه انداخته بود. من مدتها بود که دیگه حوصله اینطور جشنهای شبانه را نداشتم. بیشتر از لج شارون می رفتم. چند روز گذشته، بیشتر از چند کلمه سرد، با هم حرفی نزده بودیم. من عمدن فاصله میگرفتم. برای اینکه نشون بدم احتیاجی به مراقب ندارم.
صدای زنگ موبیل از توی کیف دستیم بلند میشه.
- های امیر.
- های. قرار فردامون سر جاشه؟
- بله. فردا ظهر.
- پس می بینمت. تا فردا.
- تا فردا.
می رسم به محل جشن. از تاکسی پیاده می شم. هوای خنک یک شب تابستانی، روی صورتم می شینه. از لابلای آدمها وارد سالن جشن میشم. به محیط سالن نگاه می کنم. در طبقه دوم ساختمان زیبایی که روی آب ساخته شده، زنان و مردان شیک پوش خودنمایی میکنن.
- خوب شد اومدی...شیوا..
ژاکلین زیر بازومو میگیره. مثل عقابی که شکارشو به چنگ اورده، منو با خودش میبره.
- وای... چه خوشگل و بد اخلاق شدی...
من سعی میکنم اخمامو باز کنم. ژاکلین منو میکشونه به طرف میز تقریبن بزرگی که چند زن و مرد دورش نشستن. یه صندلی خالی بهم نشون میده.
- این هم شیوا...
من دست میدم به آدمهای دور میز. ژاکلین اشاره میکنه به پسر جوونی که صندلیش کنار صندلی منه.
- این هم آلکس.
می فهمم آلکس برادر ژاکلینه. می شینم. به اطرافم نگاه میکنم. توی سالن دور میزها کنار بار، و روی بالکن نیم دایره ای که به طرف دریا باز میشه، مهمونای پیر و جوون، در حال نوشیدن و صحبت هستن.
- شما خیلی زیباتر از عکساتون هستین.
نگاه میکنم به آلکس. فکر میکنم دو سه سالی از خودم بزرگتره. بهش لبخند میزنم. شوهر ژاکلین با ترس به ژاکلین نگاه میکنه و نظر میده.
- این چشمهای سبز. و این موهای سیاه. معرکه س.
لیوان شرابشو بالا میبره. من نگاه میکنم به زاکلین که سعی میکنه خودشو مهربونتر از همیشه نشون بده.
- منظره بالکن رو باید ببنی شیوا. خیلی زیباست.
من منتظر بهانه بودم. پا می شم. آلکس هم پا میشه. می ریم به طرف بالکن. یه گوشه می ایستیم.
- براتون نوشیدنی بیارم؟
- بله. یه میکس سبک لطفن.
آلکس مودب، به طرف بار می ره. من خودمو می سپارم به نسیم خنک که از روی دریا بلند می شه. و فکر میکنم به شارون، که الان زل زده به صفحه تلویزیون. و احساس بی حوصلگی میکنم.
- واو...سکسی لیدی...
صدای مایک، از بین همهمه آدمها، توی گوشم می شینه. سرمو به طرف صدا برمیگردونم. مایک؛ وسط چند تا از مدلهاش با همون احساس رضایت همیشگی که از خودش داره به طرفم میاد.
- برین دخترا...خوش باشینو
دخترای همراهش قاطی مهمونا می شن. مایک در چند قدمی من می ایسته و نگاهم میکنه.
- اجازه هست بیام جلو؟
من برمیگردم. تکیه میدم به نرده های بالکن.
- لوس نشو.
مایک دستشو جلو میاره. بهم دست میده.
- حیف نیست تو برای ژاکی کار میکنی؟
- شروع نکن مایک.
مایک دستاشو روی نرده محکم میکنه. به دریا نگاه میکنه.
- حاضرم یه سمت خوب بهت بدم. اصلن خودت انتخاب کن.
من برمیگردم به طرف دریا.
- نو مایکی. من با ژاکلین راحت ترم.
زل میزنم به نور چراغها که روی آب افتادن.
- اون نورها رو می بینی؟
مایک سرشو تکون میده.
- باز چه نقشه ای داری؟ باید بپرم توی آب؟
و با صدای بلند قهقهه میزنه. من سرمو برمیگردونم به طرف سالن. از دور، آلکس رو می بینم که از بین جمعیت برای خودش راه باز میکنه، و به ما نزدیک میشه.
- اون آلکسه. برادر ژاکلین.
مایک به طرف آلکس نگاه میکنه.
- هه هه. ژاکلین داره با یه تیر چند نشون میزنه. که اینطور.
من بی تفاوت به روبروم نگاه میکنم.
- خبری نیست مایکی. پسرای جوون برای من جذابیت ندارن.
مایک می خنده.
- تو باید پیش من باشی. پیش من.
تند نگاهش میکنم.
- نو. تو گرگرگی مایک. یه گرگ واقعی.
مایک آه می کشه. نشون میده که رنجیده شده.
- اوکی. متاسفم. اما پیشنهادم سر جاشه.
و بعد، با قدمهای بلند، میره به طرف بار. من دستمو دراز میکنم به طرف آلکس.
- مرسی آلکس.
گیلاس نوشیدنی رو از دستش میگیرم. آلکس اروم کنارم می ایسته.
- شما هنوز دانشجویین. درسته؟
- آره. درس میخونم هنوز.
- میدونم. ژاکلین بهم گفته. من پارسال تموم کردم.
من، نی مشروبمو میذارم توی دهنم. یه جرعه کوچیک می خورم.
- چی خوندی آلکس؟
آلکس دست میبره توی موهاش.
- من. باستان شناسی خوندم.
- واو...جالبه...چه خوب..
احساس میکنم یه پسر بچه روبروم ایستاده ،که هیچکس اونو جدی نمی گیره. یه پسربچه آروم و خجالتی، که توی دنیای پر از رنگ شرکتهای تبلیغاتی، مدلها، پول، شهرت، رقابت، خودنمایی، ژاکلین...هیچ جایی نداره.
- آلکس..
- بله.
- راسته که تو عاشق من شدی؟
آلکس دستپاچه می شه. لیوانشو سر می کشه. می خنده.
- راستش..آره.. چطوری بگم؟
من سعی میکنم خودمونی تر بشم.
- راحت بگو آلکسی. همون چیزی که احساس میکنی. بگو.
آلکس سریع نگاهم میکنه.
- خانوم شیوا... من..ساعتها..روزها و شبها..به عکسهای شما نگاه کردم. یه چیزی میدیدیم که..اگه اشتباه میکنم بهم بگین..
- چی دیدی آلکس؟
- یه چیزی که فکر میکنم ژاکی و عکاساش نمی بینن. اونا فقط می بینن که زیبا هستین. اما اون چیزی که در شما هست.. اون راز... اون عمق.. اون غم پنهان..
- وای خدای من...تو شاعری آلکس.
آلکس لبخند میزنه.
- درست میگم؟
من زل میزنم توی چشماش. تیز. یه حس آشنای شیطانی ،تمام وجودم رو می گیره.و می دونم که دارم با نگاهم جادوش میکنم. احساس میکنم این جوانک شاعر و احساساتی ،توی طلسم نگاهم تسخیر شده. می بینم که نمی تونه پلک بزنه. می بینم که زانوهاش به لرزه افتادن. می بینم.
- آلکس.
- بله.
- یه کاری برام میکنی؟
- بله. هر کاری که بگین.
- عاشق من نباش. همین.
----
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#14
Posted: 4 Oct 2011 14:24
-----
قسمت سیزدهم: دایره های شکسته
- بابایی
- هوم
- چرا زنها عاشق شما میشن؟
بابام ،دست میکشه به یقه پیراهن سیاهش. از پشت عینک آفتابیش نگاه میکنه به آدمهایی که توی تراس کافه نشستن.
- زنها؟ منظورت بعضی زنهاست؟
- بله. همون.
بابام پوزخند میزنه. فنجون قهوه شو روی میز جابجا میکنه.
- خوب. معمولن بعضی آدمها، فکر میکنن عاشق بعضی آدمها می شن.
و بعد، زل میزنه به فنجون قهوه ش. ساکت.
من، در بهار نوزده سالگی بودم. و بعد از مدتها، بابامو مجبور کرده بودم با هم بریم بیرون. و حالا فکر میکردم چه سوال احمقانه ای کردم. سکوت میکنم. صبر میکنم تا بابام به حرف بیاد.
- شیوا.
- بله.
- عشق برای هر کسی، یه معنی داره. حتی دو تا آدم که عاشق هم میشن ،عشقشون با هم فرق داره. اما همیشه یه شباهت توش هست. فقط یکی.
- چی بابایی؟
بابام آه می کشه.
- اینکه هر دو بازنده هستن.
و بعد، دوباره فنجون قهوه شو روی میز می چرخونه. من فکر میکنم که می فهمم. فکر میکنم به عشق خودم. به عشق همه زنهایی ،که عاشق بابام شده بودن. به عشق بابام. و فکر میکنم ،سرنوشت من هم ادامه سرنوشت بابام می شه. یک انسان تنها. پشت یک دیوار بلند. که هیچکس نمی تونست ازش عبور کنه.
- چرا اونها رو از خودتون دور میکنین. چرا؟
بابام ساکت نگاهم میکنه. می تونم ببینم که سوالام غمگینش میکنن. اما من به دنبال جواب بودم. زندگی من،از وقتی که خودمو شناخته بودم، توی مثلث عشق و تنهایی و انتظار، شکل گرفته بود.چیزی توی دلم بود که منو از آینده می ترسوند. من، قدرت و غرور بابامو نداشتم. ار آینده بدون عشق می ترسیدم. از آینده پشت یک دیوار بلند می ترسیدم.
زل میزنم به چهره بابام. به مردی ،که فقط کافیه تا عینک آفتابیشو برداره ،و اونوقت هر زنی رو با نگاهش جادو کنه. اما همیشه تنهاست. همیشه زنهایی رو که عاشقش میشن از خودش دور میکنه. همیشه سنگدل و بیرحمه.
- چرا بابایی؟
بابام ،عینک آفتابیشو از روی چشماش برمیداره. زل میزنه توی چشمهای من.
- شیوا. نذار کسی عاشقت بشه. هر بار که این اتفاق بیفته، یه تکه از وجودت باهاش میره. می فهمی؟
من غرق نگاهش بودم. غرق یک جادوی همیشگی. عشق. جادوی عشق.
- نه. نمی فهمم. بابام..
- دل کسی رو نشکون. اینو که می فهمی؟ دل هیچکس. حتی خودت.
عینک آفتابیشو میذاره روی چشماش. سرشو برمیگردونه، و به یه نقطه نامعلوم نگاه میکنه.
- بابایی.
- بسه. یه حرف دیگه بزن.
و من، دیگه حرف نمی زنم. تا وقتی که برمیگردیم خونه. و توی اطاقم. سرمو می برم زیر پتو. و گریه میکنم. ساعتها. گریه میکنم. برای دلم. دل شکسته ام. در بهار نوزده سالگی.
------
صبح راه میوفتم. به طرف شهر اوترخت. برای دیدن امیر. هنوز خستگی دیشب توی تنمه. تا دیر وقت توی جشن مونده بودم. و بعد بیخوابی به سرم زده بود. و حالا ،می رفتم به دیدن مردی که هرگز ندیده بودم. مردی که منو ندیده بود. اما از همون لحظه ای که برای اولین بار، صداشو شنیدم، چیزی توی دلم تکون خورد.
- برای عشق باید جرات داشت.
صدای بابام بعد از سالها ، توی گوشم می پیچه.
- شاید برای عشق ،خیلی چیزها از دست بدی. اما بدون عشق، همه زندگی رو باختی.
گاز میدم. و باد نیمه گرم، توی صورتم میکوبه. سقف ماشینو پایین می آرم. زل میزنم به جاده. و گاز میدم. چیزی توی دلم می جوشه. احساس میکنم که همه جاده ،با سرعت به طرفم می یاد. احساس میکنم من و ماشین، از جاده کنده شدیم. توی هوا هستیم. سرعتمو کم میکنم. آروم می گیرم.
- کجا میرم؟ چه می کنم؟
سرگردان بودم. سرگردان هستم. و امیر، باید منو نجات می داد. مردی که دل منو می دید. مردی که از یه سیاره دیگه بود. مردی که عشق رو می شناخت.
نگاه میکنم به صفحه ناوی ماشین. سعی میکنم تا نزدیکترین پمپ بنزین، دیگه فکر نکنم. به جاده نگاه میکنم. دگمه سی دی رو فشار میدم. یه آهنگ تند انتخاب میکنم. و قبل از اینکه آهنگ تموم بشه، از جاده خارج میشم. می رسم به پمپ بنزین.
- دنبال چی میگردی شیوا؟
کنار پمپ بنزین پارک میکنم. سقف ماشینو بالا میدم.
- دل هیچکس...
زل میزنم به روبروم. فکر میکنم. به خودم. به همه مردهایی که در زندگیم شناختم. به امیر. مردی که حتی نمی دونست چه شکلی ام. چند ساله ام. چی هستم. چی میخام.
- نه. دل اینو نباید بشکونی.
گوشیمو برمیدارم. زنگ میزنم به امیر.
- من وسط راه هستم.
- اوکی.
- اما برمیگردم امیر.
- اوکی.
- یه وقت دیگه.
- اوکی.
توی صداش هیچی نیست. نه سوال. نه تعجب. نه ناراحتی. هیچ. گوشی رو قطع میکنم..
- می فهمه. همه چی رو می فهمه.
و توی دلم، چیزی با امیر احساس میکنم که راحتم میکنه. مردی که باید همه چی رو بفهمه. و کاش در این لحظه، ترس منو می فهمید.
ماشینو روشن می کنم. و راهی که اومدم برمیگردم.
- می ترسم امیر. نه برای خودم. برای دل زیبای تو.
و گاز میدم. تا آخر. پرواز میکنم.
--------
- شری.
- هوم.
- می شه من کنار پنجره بشینم؟
- نو.
- لوس نشو دیگه.
- صبر کن وقتی هواپیما ایستاد.
- بی مزه. پاشو دیگه.
شری پا می شه. به زور خودشو جابجا میکنه، و برای مرد مهمانداری که بهمون نگاه میکنه، عشوه می یاد.
- فکر میکنی چند سالشه؟
- کی؟
- اون مهمانداره.
من نگاه میکنم به مرد مهماندار که هنوز با لبخند به طرف ما نگاه میکنه.
- اون که فقط لبخنده.
شارون اخم میکنه.
- حسودی نکن. چند سالشه فکر میکنی؟
- سی سال؟ بیشتر؟
شارون، موج گیسوهاشو پخش میکنه روی صندلی.
- به نظرت اگه بگم بیست و پنج هستم، باور میکونه؟
من از پنجره کوچیک هواپیما به ابرها نگاه میکنم.
- آره. تو به سی ساله ها هم میخوری.
شارون با آرنج دستش میکوبه توی پهلوم.
- خفه شو. جنده.
من سعی میکنم توی صندلیم بچرخم. پشت میکنم به شارون و زل میزنم به ابرهای توی آسمون.
- شری.
- هان.
- زیاد تلاش نکن عزیزم. مردای سن بالا از دختر جوون می ترسن.
برمیگردم به طرف شارون.
- فقط برای سکس میخان. اما از رابطه می ترسن.
شارون لباشو به هم فشار میده. دستشو می بره بالا ،و روی دگمه مهماندار فشار میده. من سرمو برمیگردونم به طرف پنجره. مرد مهماندار با لبخند پهنش می یاد به طرفمون.
- میشه یه نوشابه گاز دار بیارین لطفن. این دوستم حالش خوب نیست.
مرد مهماندار بر می گرده. شارون پلکاشو نازک میکونه. زیر چشمی به من نگاه میکونه.
- نکون شری خر.
مرد مهماندار ،با یه نوشابه و لیوان پلاستیکی بر میگرده. به من نگاه میکونه.
- حالتون خوبه؟ چیزی هست؟
من به زور لبخند میزنم.
- نه. چیزی نیست. مرسی.
شارون، با ناز و عشوه، نوشابه ولیوان رو می گیره. مرد مهماندار بر میگیرده سرجاش، و از همونجا به شارون نگاه میکونه.
- کارش تموم شد شیوا.
من صندلیمو می خابونم. چشمامو می بندم. برای یه سفر چند روزه به غرب آلمان می ریم. برای دیدن مادر بزرگ شارون، که تصمیم گرفته در روزهای آخر عمر، نوه عزیزشو ببینه.
سفر، برای من ،همیشه کشف چیزهای جدید بود. اما بزرگترین کشف من و شارون، در اواخر بیست سالگی، کشف دنیای مردهای بزرگ بود. شاید برای تجربه ای بود که هر دومون پشت سر گذاشته بودیم. مدتها بود که احساس می کردیم دنیای دختر و پسرهای هم سنمون، برامون کوچیک و خالی از هیجان بود. کمتر دیسکو می رفتیم. جوونها رو ندیده می گرفتیم. من و شارون، مثل آدم بزرگها،با هم بحثای طولانی میکردیم. و روز به روز، موزیکهایی که گوش می دادیم، فیلمهایی که می دیدیم، لباسهامون، طرز حرف زدن و نگاه کردنمون، رفتارمون، به سرعت از دنیای دختران بیست ساله فاصله می گرفت.
- خیلی زود بزرگ شدی شیوا.
- چقدر؟
- مثل آدمای سی ساله حرف میزنی.
- نو. من مثل بابام حرف می زنم.
من سعی میکردم مثل بابام حرف بزنم. مثل بابام فکر کنم. مثل بابام به همه چیز نگاه کنم. و شارون، هم، آهسته آهسته ، وارد دنیای من شد. دنیای دختر بیست ساله ای، که به سرعت سی ساله شده بود.
- شیوا؟
چشمامو باز میکنم. نگاه می کنم به سمت مرد مهماندار که همچنان با لبخند، شارون رو دید میزنه.
- هوم.
- چرا مردا از دختر جوون می ترسن؟
من پوزخند میزنم.
- چون میترسن دلشون بشکنه.
شارون صداشو آهسته میکنه.
- بابات چی؟ چرا از من نترسید؟
من آه می کشم.
- بابای من، دلش شکسته. یک بار. برای همیشه.
----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#15
Posted: 5 Oct 2011 13:28
قسمت چهاردهم: خانه من
- شیوا...
- هوم..
- کجا رفته بودی؟
من کفشامو در می یارم. می رم به طرف اطاقم. کوتاه و سرد جواب میدم.
- ماشین سواری.
توی اطاقم ،می ایستم روبروی آینه کمد و گوشواره هامو در می یارم. لخت می شم. شارون، پشت سرم می ایسته و نگاهم میکونه.
- نمی خای آشتی کنیم؟
توی آینه با اخم نگاهش میکنم.
- من ازت انتظار نداشتم شری.
شارون خودشو از پشت به من می چسبونه.
- این چند روز کلافه شدم شیوا. با من قهر نکون.
من دستاشو از دور کمرم باز میکنم. خودمو میندازم روی تخت.
- پنجره رو باز کن شری.
شارون پنجره اطاقو باز میکنه. می یاد و کنار تخت می شینه.
- کجا رفته بودی؟
من سرمو برمیگردونم به طرف پنجره.
- میخاستم برم امیرو ببینم. اما پشیمون شدم.
- چرا؟
- نمی دونم. الان زوده شری.
شارون، روی شکمش دراز میکشه. سرشو می چسبونه به سینه من.
- حالت خوبه؟
من دست میکنم توی موهای شارون.
- خوبم شری.
شارون صورتشو می چسبونه به گردنم. نفس عمیق می کشه.
- شیوا...به هیچ مردی فکر نکنیم. اوکی؟
- اوکی عزیزم.
شارون گردنمو می بوسه.
- فقط من و تو. هیچ مردی شیوا...
نفس نفس میزنه. خودشو میکشونه روی من. پستونامو آروم گاز می گیره.
- حتی مرد نقابدار؟
من زیر گوشش می نالم.
شارون، لخت میشه. پستونای گرد و سفتشو می چسبونه به صورتم. من دستامو دور کمرش سفت میکنم. شارون زل میزنه توی چشمام.
- حتی مرد نقابدار.
بعد لباشو میذاره روی لبام. من پاهامو حلقه می کنم دور کونش. چشمامو می بندم. شارون ،نوک پستونامو می مکه.
- امشب میبرمت یه جای خوب شیوا.
من خودمو رها می کنم.
- کجا شری؟
شارون زبونشو می کشه روی نافم.
- قول بده که می یای.
لبای شارون ،روی کوسمه. می نالم.
- می یام شری...هر جا که بری... می یام....
----------
- من می رم بابایی...
وقتی که از خونه بابام خارج شدم به پشت سرم نگاه نکردم. فقط رفتم. ناباور. گیج. غمگین. و هر لحظه احساس می کردم ،صدای بابامو از پشت سرم می شنوم. اما صدایی نبود. در محله خلوت و آروم ما، فقط صدای پای خودم بود که توی سرم می کوبید.
- من می رم بابایی...
توی جنگل کنار خونه مون، روبروی برکه آب نشستم. ساعتها. و زل زدم به سایه درختها توی آب. اونقدر که باور کنم نمی تونم دوباره به اون خونه برگردم. اونقدر که بفهمم، خونه همیشگی مو برای همیشه تر ک کردم.
- من می رم بابایی....
احساس کسی رو داشتم، که از یه دنیای آشنا ، پرتاب می شه به یه سیاره غریب. تنها بودم. و هیچکس نبود. من بودم و پشت سرم هیچ چیز نبود. من بودم، و روبروم، یه جنگل بود. تاریک. عمیق. ترسناک.
- من می رم بابایی...
چرا این حرفو زدم؟ چرا خواستم برم؟ چرا نرفتم توی اطاقم؟ چرا گریه نکردم؟ چرا به پشت سرم نگاه نکردم؟
من باید می رفتم. مثل یه دختر بیست ساله مغرور، که گریه نمی کرد. که به اطاقش فرار نمی کرد. باید می رفتم. و حتی یک بار هم به پشت سرم نگاه نمی کردم.
- من می رم بابایی...
و رفتم.
--------
- قول دادی شیوا...
- آره. اوکی.
شارون، ماشینو روشن میکنه. راه می اوفتیم.
- فقط مثل جای قبلی نباشه.
شارو ن ، سرحال می خنده.
- نو. خودم و خودت. فقط.
و بعد، سقف ماشینو باز میکونه. باد خنک یک شب تابستانی، روی صورتم می شینه. سرمو می چسبونم به صندلی و موهامو به دست باد میدم. احساس سبکی میکنم. خوشحالم که باز با هم آشتی کردیم. بعد از جند هزار قهر و آشتی، هنوز هم، هر بار بعد از آشتی با شارون، احساس سبکی میکنم. زل میزنم به ستاره های روشن بالای سرم.
- فقط من و تو شری.
شارون نگاه میکنه به من. با لبخند.
- فقط.
و گاز میده. من ، صندلیمو می خابونم.به نوک درختهای دو طرف جاده نگاه میکنم که به سرعت از بالای سرم رد می شن. چشمامو روی هم میذارم، و به صدای باد گوش میدم. فکر میکنم چقدر خوب بود اگر برای همیشه توی همین حال می موندم. می رفتم. آروم. توی باد. راحت و سبک.
- شیوا.
- هوم.
- پاشو. ببین.
توی صندلیم می شینم. زل میزنم به روبروم. به خانه های آشنا. به درختهای آشنا. به نرده های آشنا. و همونطور که ماشین به جلو میره، ته دلم، چیزی بیدار میشه. می یاد بالا. می شینه توی گلوم. چشمام خیس می شن.
- شری...
- قول دادی عزیزم...
شارون، روبروی دروازه خونه مو ن می ایسته. دستشو میذاره روی دستم.
- خونه تون شیوا...
من، بی صدا ، اشک می ریزم. نگاه می کنم به پنجره تاریک اطاقم. نگاه می کنم به خانه ساکت و آرامی که هیچ چراغی در اون روشن نبود.
- بابات سفره عزیزم. نگران نباش..
شارون، از توی کیفش کنترل رو در میاره. کد دروازه رو فشار میده. نرده های آهنی، آروم باز می شن. من زل میزنم به نرده ها. تا وقتی که متوقف می شن.
- شری.
- هان.
- برگردیم.
شارون، با نوک انگشت، اشک کنار چشممو پاک میکونه.
- قول دادی شیوا.
من، نگاه می کنم به پنجره تاریک اطاقم.
- نه شری. من وقتی وارد اینجا میشم که درشو خودم باز کنم. برگردیم.
-------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#16
Posted: 7 Oct 2011 21:11
قسمت پانزدهم : خانه من 2
خانه من، دنیایی بود، جدا از همه دنیا. دنیایی که کودکی من در اون شکل گرفت. و هر روز و هر شب، من در هر گوشه آن دنیا، لحظه به لحظه بزرگ شدم. دنیای من، خانه ای بود که هر لحظه شاهد عشق من بود. دنیای پنهان من، جنگلی زیبا و اسرار آمیز بود. که هیچکس، زاویه های پنهان اون رو نمی شناخت. دنیای تنهایی های من، شادی های من، اشکهای من. دنیای شیطنتها، شب زنده داریها، خاطره نویسی ها، عکاسی ها. دنیای من، خانه زیبایی بود. در سیاره ای دور دست.
خانه من، دنیایی بود، جدا از همه دنیا. دنیایی که پر از آینه بود. آینه های بزرگ. و هر روز، خورشید، در آینه ها می افتاد و دنیای من، روشن می شد. دنیای من، خانه ای بود، با پله های سنگی سفید. که از آنها، به آسمان می رفتم. خانه ای که در اون، هیچ چیز، پنهان نبود. دنیایی که در اون هیچ چیز ممنوع نبود. عشق، ممنوع نبود.
خانه من، دنیایی بود، جدا از همه دنیا.
اما دنیای من بود. خانه من،خانه من بود.
--------
- این خونه شماست؟
من با شوق یه دختر بچه 14 ساله می خندم.
- آره. خونه من و بابام.
- فقط شما دو تا؟
- آره. فقط ما دو تا.
اولین باری بود که همکلاسیهام به خونمون می اومدن، و من، درهای دنیای خودمو به رو شون باز می کردم. گوشه به گوشه. اطاق به اطاق.
- اینجا ممنوعه.
- ممنوع؟
- آره. این اطاق سکرت بابامه.
- یعنی برای تو هم ممنوعه؟
- آره. اما بزرگ که بشم دیگه ممنوع نیست.
- این اطاق کار بابامه. بقیه اطاقا همه برای من هستن.
- واو... ولی چرا مامان نداری؟ چرا خواهر و برادر نداری؟
- مامان دارم. اما اینجا نیست. برای همین خواهر و برادر هم ندارم.
و بعد، سیستم کنترل رو به بچه ها نشون میدم تا بیشتر هیجان زده بشن.
- این دگمه رو بزنی، پرده ها باز می شن. با اینا چراغا روشن می شن. این ماله آهنگه. اینم مال اطاق امنیتی هست
- اطاق امنیتی؟
- آره. اگه اتفاق بدی بیوفته میرم اونجا. اونوقت هیچیم نمی شه.
و اطاق زیر شیروانی که همیشه پر از نور خورشید بود.
- این اطاق منه.
- واو... چه قشنگه.
- آره. قشنگترین اطاق خونه اینه.
و بچه ها نگاه میکنن به پرده های سفید کنار پنجره ها. و تورهای صورتی اطراف تختخوابم . و میز کوچیک کارم. و کمد لباسهام . و همه کودکی من.
- اینجا اطاق مخصوص منه.
- چه اطاق نازی.
- آره. چون اطاق منه.
---------------
- شیوا..
- بله.
- میشه خواهشی بکنم.
- بله.
- ما چهارشنبه میریم ایتالیا. میتونی چند روز خونه ما باشی؟
- برای چی ژاکی؟
- چون کار باغ تموم نشده، و هر روز چند نفر میان اینجا.
- اوکی. باشه. ولی چرا به آلکس نمی گین؟
- اون سر به هواست عزیزم. تو بیا.
- اوکی. با شارون می یام.
- باشه عزیزم. مرسی.
گوشی رو قطع میکنم. جیغ می کشم.
- شری.
شارون، از توی اطاقش جیغ میزنه.
- چیه.
و بعد، کنار در اطاقم ظاهر می شه.
- چی شده؟
- میخام چند روز ببرمت یه جایی.
شارون، دستاشو دور سینه ش حلقه میکونه.
- نو. تو دیشب با من نیومدی. زدی زیر قولت.
من در کمدمو باز میکنم.
- باید برای چند روز لباس برداری. چهارشنبه می ریم.
شارون، تسلیم می شه.
- کجا هست؟
- خونه ژاکی. جکوزی. سونا. استخر. مهمتر از همه ،هر روز چند نفر میان برای باغشون. می تونی حسابی کرم بریزی.
شارون توی آینه به حلقه های طلایی موهاش نگاه میکنه.
- موهامو رنگ میکنی؟ میخام سیاه کنم.
من داد می زنم.
- نو. اینطوری خوشگلتری. سیاه نکن.
شارون ،با شک نگاهم میکنه
- با موهای سیاه خوشگلتر میشم.
من نگاه می کنم به لباسهام.
- کی گفته؟ من که اینطوری فکر نمی کنم.
شارون دلگیر می شه. میره به طرف اطاقش.
- هم جنده ای. هم حسود.
من میرم پشت سرش.
- اگه دوست داری برات رنگ می کنم.
شارون روبروی کمد اطاقش می ایسته.
- نه. نمی خام.
- لوس نشو.
شارون توی آینه کمد به خودش نگاه میکنه.
- میخام وقتی از سفر برگشت ،منو با موهای سیاه ببینه.
من میرم کنار شارون. دست میکنم توی حلقه های طلایی موهاش.
- اوکی عزیزم. اما باید موهاتو صاف کنی.
- باشه.
توی آینه زل میزنم به صورت شارون.
- کی بر میگرده؟
- هفته آینده.
من آه می کشم.
- دلت براش تنگ شده؟
شارون سکوت میکنه. توی آینه نگاه میکنه به من.
- شری. من اصلن ناراحت نمی شم. بگو عزیزم.
شارون برمیگرده به طرف من. دستاشو میندازه دور گردنم.
- دلم تنگ شده شیوا. خیلی.
- من محکم فشارش میدم.
- حرفای دلتو به من بگو شری. پنهون نکون.
گرمای اشک شری ،روی گردنم می شینه.
- نمی خام ناراحتت کنم شیوا.
من ،توی آینه به چشمهای خیس خودم نگاه می کنم.
- نه شری. نه. تو زن عزیز بابام هستی.
شارون، از توی بغلم کنده می شه. زل میزنه توی صورتم.
- وای...خدا... چی میگی؟
من به تلخی می خندم.
- من مطمئنم شری.
بغض میکنم.
- چون اجازه داری در خونه شو باز کنی.
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#17
Posted: 8 Oct 2011 10:04
قسمت شانزدهم: باغ کودکی
فوریه دوهزار و ده میرم ایران. قبل از اینکه مامانم تصمیم بگیره به هلند بیاد.
- الان میخای بیای؟ برای چی؟
- میخام بیام. میخام شما رو ببینم.
صدای نگران مامانم می لرزه.
- آخه اینطوری؟ یهو؟ شوکه شدم.
- نگران نباش مامانی. من هفته دیگه میام. ...به بابام چیزی نگین.
صدای نگران مامانم بیشتر می لرزه.
- وا....برای چی؟ نمی دونه داری می یای؟
- نه مامان. شما چیزی نگین. اوکی؟
- نمی گی چی شده؟ من دق میکنم اینطوری.
- چیزی نیست مامانی. دق نکنین.
و در یکی از یکشنبه های شلوغ، وارد تهران میشم. مامانم با چشمهای نگران منتظره. بغلش میکنم و صبر میکنم تا اشکاش تموم بشن.
- فدای دخترم بشم. چرا اینقد لاغر شدی؟ چرا بی حالی؟
- خسته م مامانی. از دیشب تا حالا بیدارم.
متوجه مرد جوانی می شم که کنار مامانم ایستاده.
- این داووده. پسر داییت.
دست میدم به داوود. پسر داییم . و از فرودگاه خارج می شیم.
- اگه خسته ای بگیر بخواب مامان جون. چند ساعت توی راهیم.
مامانم می شینه کنار داوود. سرشو برمیگردونه به طرف من.
- جلو نشستم که دراز بکشی.
من نگاه میکنم به دو طرف جاده.
- اوکی. خوبه مامانی.
آقای داوود، از توی آینه ماشین به من نگاه میکنه.
- معلومه خسته شدین دختر عمه.
- بله پسر داییم.
مامانم کوتاه می خنده.
- پسر داییم نه. پسر دایی.
من نگاه میکنم به پسر داییم. فکر میکنم چقدر خوبه که پسر داییم همراه مامانم اومده. اگر نه همه راه باید به سوالای مامانم جواب مبدادم. فکر میکنم احساسی که در سفر قبل داشتم، داره به سراغم می یاد. احساس آشنای شهری که در اون به دنیا اومدم. و به هشت سالگی رسیدم. جایی که در اون، کسی منو شیوا صدا نمی کرد. جایی که در اون دخترم بودم. دختر عمه بودم. دختر دایی بودم. دختر بابام بودم. چشمامو می بندم. می خوابم.
--------------
- اینا فامیلی من هستن.
من نگاه میکنم به عکس بزرگی که شارون نشونم میده.
- واو... این همه؟
شارون دست میکشه به قاب عکس.
- هر سال یه هفته دور هم جمع می شیم. زیادن. نه؟
من نگاه می کنم به ردیف مردها و زنها و بچه ها.
- آره. زیادن. جالبه.
شارون می خنده.
- تازه همگی نیستن. فقط اونایی هستن که توی هلندن.
- فامیلی من هم زیادن.
- آره؟
- آره. من هم یه فامیلی دارم شری. در ایران. اینجا فقط من هستم. و بابام.
شارون زل میزنه توی صورتم.
- اوه...شیوا...
بغلم میکنه.
- نه. من هستم. من فامیلی توام شیوا.
-------
- مامان.
- بله.
- کسی میدونه که اومدم؟
مامانم دستاشو با پیش بند آشپزی خشک میکونه. من می رم توی بالکن، و به شهر بزرگی که تا دورها ادامه داره نگاه میکنم.
- نه. من به کسی نگفتم.
و بعد، دوباره مشغول آشپزی میشه. من نگاه میکنم به مامانم. به موهای رنگ کرده بلوندش. به گونه هاش که جراحی کرده. به سینه هاش که جراحی کرده. به چشماش که همیشه نگرانن. و فکر میکنم هیچ شباهتی بین ما نیست. اما چیزی هست که اونو مامان من میکنه. و چیزی هست که منو ،دختر اون میکنه.
- مامانی
- جونم. دخترم.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
مامانم اشکاش سرازیر می شن. می شینه روی یه صندلی بلند. و صبر میکنه تا من برم و بغلش کنم.
- الهی بمیرم. دخترک غریبم.
سرشو می چسبونم به سینه م. فکر میکنم به زنی که حالا مثل یه بچه توی بغلم گریه میکنه . به زنی که منو زایید. به زنی که منو به دست غربت داد.
- گریه نکن مامانی.
مامانم دست بردار نیست.
- راستی. یه کرم ضد چروک برات خریدم. خیلی عالیه.
مامانم وسط گریه می خنده.
- بی شرف پدر سگ.
من یه لیوان آب پر میکنم و می دم به دستش. مامانم اشکاشو پاک میکنه.
- بابات چطوره؟ خوبه؟
- آره. خوبه.
مامانم پا می شه. دیگ غذا رو نگاه میکنه.
- حالا بگو چرا بی خبر اومدی؟ چی شده؟
- چیزی نشده مامانی. اگه بابایی می فهمید نمی ذاشت الان بیام. میدونی که چطوریه. خودم بهش خبر میدم.
مامانم آروم میگیره.
- وقتی شنیدم جدا شدی خیلی نگران شدم. اما خوب ، یه روز باید می رفتی دنبال زندگیت. تا آخر که قرار نبود پیش بابات بمونی.
روی جمله آخرش مکث میکنه. صبر میکنه تا من چیزی بگم. من ساکت نگاهش میکنم. می دونم که احساس میکنه اتفاقی بین من و بابام افتاده. چیزی، خیلی بیشتر از داستانی که من بعد از جدایی براش تعریف کرده بودم.
- میدونم مامانی. دانشگاه من یه شهر دیگه س. الان حتی وقت نمی کنم ماهی یه بار بابایی رو ببینم.
مامانم زل میزنه به من
- یعنی اون هم نمی یاد دیدنت؟ برای چی؟
من ناخونک میزنم به ماهی های سرخ کرده.
- باز نگران شدی مامانی؟ بابایی که همش مسافرته. من هم با شارونم. تنها نیستم که.
مامانم به یاد شارون میوفته.
- وای... چه نازه این دختر. خدا دوستت داره که همچین دوستی بهت داده.
- شارون فامیلی منه مامانی.
- فامیل؟
- فامیلی
- فامیل عزیزم. اینجا باید بگی فامیل.
من از جام می پرم.
- آخ... باید به شری زنگ بزنم. منتظره.
- میرم به طرف تلفن. مامانم پشت سرم می یاد.
- چرا به بابات زنگ نمی زنی؟
من نگاه می کنم به مامانم.
- شارون... اون بهش میگه.
------
سفر یک ماهه من به ایران ، برای کشف چیزی بود که بابام، پشت سر گذاشته بود.
- مامانی
- بله
- من باید برم اینجاها
مامانم سرشو میاره پایین و به دفترچه توی دستم نگاه میکنه.
- اینجاها کجاس؟
- اینا جاهایی هست که من باید ببینم.
مامانم نگاه میکنه توی صورت من.
- بابات گفته؟
- نه. من باید ببینم.
مامانم دفترچه رو از دستم میگیره. نگاه میکنه به لیست جاهایی که نوشتم.
- شمس آباد...امامزاده...باغ شازده...خونه بابای بزرگ... اینا چیه دختر؟
من با شوق و انتظار نگاه میکنم به مامانم.
- باید ببینم مامان. مهمه.
مامانم دفترچه رو بهم پس میده.
- من میرم آماده بشم که بریم بیرون. بعضی از این جاها دیگه نیستن عزیزم. اونایی هم که هستن کلی وقت میبره . همه رو باید ببینی؟
- بله مامانی. باید ببینم.
مامانم شونه هاشو بالا میندازه.
- از فردا می ریم می بینیم. اونایی که خارج شهره، دسته جمعی با فامیلی میریم.
- فامیل مامانی.
- آره. فامیل.
-------
- اونجا باغی هست. پر از درخت. هر روز عصر، آقام روی تخت می نشست و ما دورش جمع می شدیم.
- اونجا باغی هست. بزرگ. پر از درختهای توت و گردو و گیلاس. با چهار دروازه بزرگ.
- اونجا باغی هست که یادگاری آقامه.
- باغی هست. پراز کودکی من. باغی. پر از چراغ.
من، ایستادم. خشک و مبهوت. غمگین. و نگاه می کنم به آپارتمانهای نیمه ساخته که پشت سر هم ردیف شدن.
- بابام میدونه؟
مامانم پشت سرم آه می کشه.
- فامیلی بابات بهش خیلی بد کردن.
من برمیگردم و به مامانم نگاه می کنم.
- می دونستین چقدر اینجا رو دوست داشت؟
- آره عزیزم. همه میدونن.
من دوباره نگاه میکنم به ردیف آپارتمانها. جایی که قبل از اون، باغی بود پر از کودکی بابام. باغی بود پر از چراغ.
- چرا اینکارو کردن؟
مامانم تکیه میده به ماشینش. عینک آفتابیشو بر میداره. می بینم که چشماش سرخ شدن.
- حرص عزیزم. فهمیدن اون بنده خدا اومدنی نیست. دوز و کلک ساختن. خدا میدونه عزیزم. این هم از فامیلی بابات.
من توی خودم می پیچم.
- شما چرا چیزی نگفتین؟
- به کی؟ به اینا؟ فقط عمه اشرفت مخالف بود. از اون موقع هم باهاشون قطع رابطه کرده.
- به بابام. چرا به اون نگفتین؟
مامانم عینکشو میذاره روی چشماش. در ماشینو باز میکنه.
- بهش گفتم. یادمه که گفتم.
من می شینم کنار مامانم.
- وقتی شنید چیزی نگفت. هیچی. اونقدر ساکت موند که گوشی قطع شد. بیچاره شوک شد حتمن.
- میدونم مامانی. اون وقتی هم که شنید بابای بزرگ مرده، همینطوری شد. ساکت. فقط سکوت.
مامانم ماشینو روشن میکنه.
- حالا وقتی عمه هاتو دیدی چیزی نگو. خودشون می دونن.
من نگاه میکنم به باغی که دیگه نیست.
- نه مامانی. من دیگه عمه هامو نمی بینم. فقط عمه اشرف.
--------
- می بینی شری؟
- هوم.
- بابام همیشه می رفته بالای این کوه.
- اون چیه؟
- این یه جاییه بیرون تهران. بابام با دوستاش میرفتن اونجا.
عکسها رو یکی یکی به شارون نشون میدم. عکس همه جاهایی که از بابام شنیده بودم. جاهایی که دوست داشت. جاهایی که خیلیهاش دیگه نبود.
- این آپارتمانا رو می بینی؟
- آهان.
- اینجا یه باغ بود شری. باغ بابای بزرگ. بابام اونجا بزرگ شد. بابام اونجا رو خیلی دوست داشت. این باغ، پر از چراغ بود. شری... این باغ... دیگه نیست.
شارون نگاه میکونه به عکسهای باغی که دیگه نیست.
- چرا اینارو تا حالا نشونم ندادی؟
من عکسها رو بر میگردونم توی پاکت.
- من رفته بودم ایران یه چیزی پیدا کنم. اما نبود.
- چی شیوا؟
- گذشته بابام شری. بچگیش. جوونیش.
شارون، ابروهاشو بالا میندازه.
- خیلی خری شیوا.
من زل میزنم توی صورت شارون.
- رفته بودی ایران، اینو پیدا کنی؟
من به پاکت عکسها نگاه میکنم.
- آره.
شارون قهقهه میزنه.
- دیوونه. تا حالا خوب به خودت نگاه کردی؟
پا می شه و روبروم می ایسته. زل میزنه توی چشمام. صداشو می یاره پایین. اخم میکنه.
- شیوا...بچگی بابات تویی...جوونی بابات تویی...عزیزم...باغ بابات تویی..
من، دلم می ریزه. احساس شادی میکنم. زل میزنم به لبهای شارون. پر از چراغ می شم.
---------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#18
Posted: 10 Oct 2011 11:02
قسمت هفدهم: دایره های بی انتها
چهارشنبه می ریم خونه ژاکلین. به یاد خوونه خودمون می افتم. همون پذیرایی در طبقه اول. پله ای که به طبقه بالا می رفت. اطاقهای طبقه دوم. حیاط پر از درخت و گل.
- دلم برای خونه مون تنگ شده.
شارون میره سروقت دستگاه حمام آفتاب. لخت میشه و زیر دستگاه دراز میکشه.
- زیاد خودتو برنزه نکن شری.
شارون چشماشو می بنده.
- خفه.
من از کنار دیوار شیشه ای به حیاط نگاه میکنم. به مردهایی که دارن یه محوطه شیشه ای ته باغ می سازن.
- این ژاکی هم نمیدونه پولاشو چطوری خرج کنه.
شارون با چشم بسته می خنده.
- میخای شوهرشو تور کنم؟
من برمیگردم و به هیکل لخت شارون نگاه می گنم.
- خیلی از ژاکی می ترسه.
- تو که میگی ژاکی زن مهربونیه.
- آره. خیلی مهربونه.
شارون برمیگرده و روی شکمش دراز می کشه.
- من از مردای ترسو خوشم نمی یاد... ببینم تو به چی داری نگاه میکنی؟
می خندم.
- به کون تو. دارم به مردای توی باغ نگاه میکنم.
شارون کونشو بالا میده.
- وای...بگو یکی شون بیاد منو بکونه...
من، در شیشه ای سالن رو باز میکنم. یکی از مردها به طرف من نگاه میکنه. دستشو بالا میبره. من هم دستمو بالا می گیرم.
- قهوه نمی خاین؟
مردی که دستشو بالا برده بود تشکر میکنه.
- نه خانوم. وقت نداریم.
من نگاه میکنم به شری که کنجکاو نگاهم میکنه. آروم میگم.
- کوس شری چی؟ نمی خاین؟
شارون هیجان زده از توی دستگاه می یاد بیرون. یه حوله بزرگ دور خودش می پیچه و کنار من می ایسته.
- با کدومشون بودی؟
بعد نگاه میکنه به مردهایی که توی باغ هستن.
- اینا چکار میکنن؟
من در شیشه ای رو می بندم.
- دارن یه محوطه شیشه ای می سازن برای زمستون. فکر میکنم برای جشن و اینطور چیزا.
شارون می ره روی یه صندلی می شینه. لباساشو می پوشه. من تیز نگاهش میکنم.
- شری.
- هوم؟
- تو بعد از بابام با کسی سکس داشتی؟
شارون سرشو بالا می گیره.
- آره. داشتم.
من سرمو بر میگردونم.
- جنده خائن.
شارون می خنده.
- با توی جنده داشتم دیگه.
من نگاه میکنم به طرف شارون.
- پس چرا منو بردی به اون جشن؟ چرا میخاستی با یه مرد سکس کنی؟
شارون از روی صندلی بلند می شه. میره به طرف یخچال.
- باز خر شدی شیوا؟
من بر میگردم به طرف دیوار شیشه ای. نگاه می کنم به آسمون که ابریه.
- شری. تو تنها زنی هستی که بابام باهاش مونده. مراقب باش. بهش خیانت نکن.
شارون، در یخچالو محکم به هم می کوبه. می یاد به طرف من. از پشت شونه مو می گیره. با قدرت و محکم منو بر میگردونه. زل میزنه توی چشمام. نفس نفس میزنه.
- هی... خوشگله... می دونی کی بهش خیانت کرد؟
و بعد، هولم میده به عقب. من با کمر می چشبم به دیوار شیشه ای. شارون، با قدمهای بلند از سالن خارج می شه. جیغ میزنه.
- شیوا....شیوای مادر جنده....
-------
- تو...دختر عزیز من بودی... اما دلمو شکستی....
روی سطح سرد و سفید سالن می شینم. نگاه میکنم به آسمان ابری. گوشیمو برمیدارم. زنگ میزنم.
- الو...
سکوت... و سکوت..
می نالم.
- بابایی....
و سکوت. حتی صدای نفسش نمی یاد.
- من بهت خیانت نکردم بابایی.
و سکوت.
- بابایی...بابام...
صدای آه بابام از گوشم میگذره. میره توی دلم. گوشی رو قطع میکنم. می افتم روی کاشیهای سرد سالن.
- آخ...
و خودمو می بینم. توی خونه کریستل. لخت مادرزاد. و دانیل که لبامو می بوسه. پستونامو فشار میده. کوسمو می ماله.
- آخ....
و خودمو می بینم. توی یه جنگل. پر از درختای بلند. و اریک یانسن که بالای سرم نشسته. پلک چشماشو تند تند به هم میزنه. کیرشو در میاره. میکوبه توی کوسم.
- آخ...
و خودمو می بینم. روی یه تخت بزرگ. و یه مرد بدون صورت، پستونامو گاز میگیره. سرشو میذاره وسط پاهام. کوسمو می خوره.
- آخ....
و خودمو می بینم. روی یه صخره صاف. کنار دریا. و مایکی، که روی کیرش بالا و پایین می شم.
- آخ..
و خودمو می بینم توی یه سالن نیمه تاریک. روی یه مبل قرمز. و یه مرد نقابدار، که از یه گوشه در می یاد. منو بغل میکنه. می بره توی یه زاویه تاریک. من، تسلیم هستم. آروم می نالم. زل میزنم توی چشماش. دامنمو بالا می کشم. شورتمو از روی کوسم کنار میزنم. کیرشو میذارم روی کوسم.
- آخ...
و خودمو می بینم. روی سطح سفید و سرد سالن. و توی خودم مچاله شدم. زانوهامو جمع کردم توی شکمم. دستامو گذاشتم لای پاهام. و زل زدم به آسمون ابری، که حالا سیاه شده.
- آخ....
--------
- من به بابام خیانت نکردم.
شارون، دراز کشیده روی یکی از مبلهای توی پذیرایی. چشماشو بسته، و ابروهاشو توی هم کرده. میرم و بالای سرش می ایستم.
- شری. حرفتو پس بگیر.
شارون با چشمای بسته هیکلشو می چرخونه. روی شکم می خوابه. من می رم و روی یکی از مبلها می شینم. ساکت. احساس سرما می کنم. پاهامو جمع می کنم توی سینه م. زل میزنم به شارون.چرا فکر میکنه به بابام خیانت کردم؟
احساس تنهایی و بیچارگی میکنم. پا می شم. در شیشه ای تراس رو باز میکنم. می رم توی باغ. به آسمون شب نگاه میکنم. می شینم کنار استخر. به سطح تیره آب نگاه می کنم. توی دلم چیزی هست که خفه م میکنه. می خوام جیغ بکشم.
- من به بابام خیانت نکردم.
گلوم می سوزه. به یاد تلفنی می افتم که به بابام زدم. به یاد آهی می افتم که از توی گوشم گذشت. و روی دلم نشست. احساس سوزش می کنم. دست می کشم به صورتم. احساس تب می کنم. توی آتش هستم. آتش سوزان.
- من بهت خیانت نکردم.
خودمو ول می کنم. سنگین و محکم می خورم به سطح آب. می رم پایین. چشمامو می بندم. نفسم بسته می شه. می رم پایین تر. و کف استخر، ازم دور می شه. می رم. در یه عمق سیاه و بی انتها. رها می شم. عمیق...عمیق تر...
- من...عاشق تو بودم...
و فرو می رم. در اعماق بی انتهای سیاه. سیاهی مطلق. و قبل از اینکه نفسم قطع بشه، دو تا دست، شونه هامو می گیرن. محکم.
----------
چشمامو که باز می کنم، تمام باغ روشنه. نگاه می کنم به چهره های غریبه ای که بالای سرم نشستن. یه مرد توی لباس اورژانس، ماسک اکسیژن رو از روی دهنم بر میداره. خانمی که کنارش نشسته، دست می بره زیر سرم. آروم بلندم میکنه. من هنوز شوکه هستم.
- تو...برگشتی....برگشتی...
مامور اورژانس توی صورتم نگاه می کنه.
- تو برگشتی. صدامو می شنوی؟
من، آروم به خودم می یام. سعی می کنم به اطرافم نگاه کنم. می بینم شارون با لباسهای خیس یه طرف ایستاده و با موبیلش صحبت می کنه. خانم اورژانس پتوی روی شونه هامو کنار میزنه.
- می تونی راه بری؟
آروم بلندم می کنه. شارون می دوه به طرفمون. دستشو میذاره دور کمر من.
- من کمکش می کنم.
منو میبرن توی پذیرایی. دراز می کشم روی مبل. نبضمو می گیرن. زیر پلکامو نگاه می کنن. من به لباسهای خیسم نگاه می کنم.
- می تونی صحبت کنی؟
خانم اورژانس می پرسه. شارون می یاد به طرفمون. پتو رو می کشونه روی پاهام. نگاه میکنه به خانم اورژانس.
- بعضی وقتا یهو بیهوش میشه. سابقه داره. بیهوش شده افتاده توی استخر.
آقای اورژانس وسایلشو میذاره توی کیف بزرگش. به شارون نگاه می کنه.
- به موقع نجاتش دادی. واقعن شانس اورد.
خانم اورژانس روی یه کاغذ چیزایی می نویسه. بعد دوباره از من سوال میکنه.
- می تونی خوب ببینی؟ درد نداری؟ می تونی خوب نفس بکشی؟
من آروم سرمو تکون میدم. خانم اورژانس به شارون نگاه میکنه.
- برای بیهوشیش کاری کردین؟
- بله. یه بار هم بستری شده.
خانم اورژانس نگاه میکنه به من.
- خوشبختانه خطری نیست. فقط لباسای خیسوتونو عوض کنین که سرما نخورین.
پا می شه. مرد اورژانس با لبخند به شارون نگاه می کنه.
- خیال ما راحته. مراقب خوبی داری.
شارون به من نگاه می کنه. و بعد، مامورای اورژانس رو تا دم در بدرقه میکنه. من نگاه میکنم به انعکاس نور آبی و قرمز آمبولانس که روی دیوارهای حیاط می چرخه. چشمام سنگین می شن. می رم.
-------
صبح، سنگین. داغ، توی رختخوابم بیدار می شم. سعی میکنم بشینم. نمی تونم. می افتم توی رختخواب. با تب و لرز.
سه روز و سه شب تمام، توی رختخواب هستم. بین خواب و بیداری. اطرافم فقط سایه ها رو می بینم. و کابوس های طولانی. با شبح های آشنا و ناشناس. و هر بار که چشممو باز می کنم، سایه محو شارون رو بالای سرم می بینم.
- بخواب عزیزم...بخواب.
و می خوابم. و تب دارم. و کابوس می بینم. و صبح یک شنبه روشن، توی رختخواب می شینم.
- من کجام؟
چهره محو شارون، جلوی صورتم روشن میشه.
- اینجا. پیش من.
زیر دوش، به جهنمی فکر می کنم که در چند روز گذشته، گرفتارش بودم.
- سه روز خواب بودم؟
شارون می ایسته بین من و آینه بزرگ حمام.
- توی آینه نگاه نکن.
من نگاه می کنم به چهره شارون. به چشمهاش که زیرشون پف کرده. به خستگی توی صورتش.
از حموم میام بیرون.
- وای چقدر گرسنمه.
شارون هر چی توی یخچال پیدا می کنه می چینه روی میز.
- شری.
- هوم.
- همش کابوس می دیدم.
- حرف نزن. غذاتو بخور.
- امروز چه روزیه؟
- شنبه عزیزم.
من احساس ضعف می کنم. لیوان آب پرتقال رو به سختی از روی میز برمیدارم.
- چی شد شری؟
شارون لیوان رو برمیداره. می گیره کنار دهنم.
- خفه. اول بخور.
من لیوان آب پرتقال رو سر می کشم. بعد آروم آروم احساس راحتی می کنم. احساس زنده بودن.
- من مردم و زنده شدم شری.
شارون دستاشو پشت سرش حلقه می کنه. زل میزنه به من.
- شیوا؟
- هان.
- چرا رفتی کنار استخر؟
من نگاه می کنم به چهره خسته شارون. دستامو به طرفش باز می کنم. شارون پا می شه. می یاد به طرفم. سرمو می چسبونه به سینه ش. من دستامو حلقه می کنم دور کمرش.
- من صد بار مردم و زنده شدم شیوا.
- می دونم شری. می دونم.
و فکر می کنم به سایه محو شارون. که سه روز و سه شب بالای سرم نشسته بود.
- شری.
- هوم.
- دیشب.
- دیشب چی عزیزم؟
من با تردید و آروم زمزمه می کنم.
- دیشب...یه سایه دیگه هم بود. می دیدم.
شارون سرمو از توی بغلش در می یاره.
- اینجوری کارت به تیمارستان می کشه.
من دست می کشم به صورتم.
- آره؟
- آره عزیزم. خیالاتی شدی.
----------
ادامه دارد
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#19
Posted: 13 Oct 2011 22:49
قسمت هجدهم: دایره های بی انتها 2
کابوس می دیدم. کابوس دخترک هشت ساله ای که گم شده بود. و ترس و دلهره ای ناشناس، بزرگ و تاریک توی دلم بود. به اطرافم نگاه می کردم. و سایه هایی که از کنارم می گذشتن. تنها بودم. می ترسیدم و هیچکس نبود که پیدام کنه.
کابوس می دیدم. کابوس دخترک چهارده ساله ای که گم شده بود. و در یک جنگل انبوه دور خودم می چرخیدم. و سایه های درهم درختها و شاخه های بلندی که همه راهها رو می بستن. تنها بودم. می ترسیدم. و هیچکس نبود که پیدام کنه.
کابوس می دیدم. کابوس دخترک شانزده ساله ای که گم شده بود. در بین دیوارهای تو در تو. و می دویدم و هر بار به جای اول برمی گشتم. تنها بودم و می ترسیدم. و هیچکس نبود که پیدام کنه.
کابوس می دیدم. کابوس دخترک هیجده ساله ای که گم شده بود. در بین قاب عکسهای بزرگی با روبان سیاه. در یک قبرستان ساکت و سرد. تنها بودم و می ترسیدم. و هیچکس نبود که پیدام کنه.
کابوس می دیدم. کابوس دخترک بیست ساله ای که گم شده بود. در خاطرات کوتاه و بلند. در روزها و شبها. در اشکها و خنده ها. تنها بودم و می ترسیدم. و هیچکس نبود که پیدام کنه.
کابوس می دیدم.
نه. یک رویای شاد. خودم رو می دیدم. در بیست و دو سالگی. در یک جای روشن و سبز. شاد بودم. آرام بودم. و می دیدم که بابام از بین زنهایی که اطرافش بودن می گذشت. می اومد به طرف من. کنارم می نشست. سرشو به طرفم خم می کرد. بوی عطرشو کاملا احساس می کردم. لباشو روی گونه چپم میگذاشت. منو می بوسید.
- کجایی شیوا؟
به خودم می یام. نگاه می کنم به شارون که پشت به من روی صندلی نشسته. توی حموم. توی آینه روبرو به خودم نگاه می کنم. به چهره لاغر و بی رمقم.
- فکر میکردم شری... سوری..
شارون از توی آینه اخم میکنه.
- فکر نکن. من چقدر خرم که نشستم زیر دست تو.
من نگاه می کنم به سر شارون.
- فکر میکنم خوب شده باشه. برو دوش بگیر.
شارون توی آینه به موهای رنگ شده ش نگاه میکنه.
- مطمئنی؟
- آره. حالا دیگه سیاه شده.
شارون لباشو توی هم جمع میکنه.
- من سیاه سیاه می خاستم.
من دستکشها رو از دستم بیرون می یارم.
- سیاه سیاه شده.
شارون پا می شه.
- شیوا. اگه سیاه سیاه نشده باشه خودم توی استخر خفه ت می کنم.
می ره زیر دوش.
من می شینم روی صندلی. نگاه می کنم به بخار آب . نگاه می کنم به شیار قطره های سیاه رنگ مو ، که روی بدن سفید شارون می لغزن. نگاه می کنم به برجستگی های زیبا و درخشان هیکل شارون. و فکر میکنم به دستهایی که شونه هامو محکم گرفتن. وقتی که در اعماق بی انتهای سیاه فرو می رفتم. و فکر میکنم به سایه ای که سه روز و سه شب بالای سرم نشسته بود.
و فکر میکنم به سایه ای که در شب آخر دیدم.
- شری.
شارون با چشمهای بسته شیر دوش رو می بنده.
- وات؟؟
شب آخر خواب دیدم بابام کنارم نشسته. داره منو می بوسه.
شارون یه حوله از کنار دستش برمیداره.
- چه خوب.
روبروی آینه می ایسته و خودشو خشک می کنه. بعد زل میزنه به موهاش. برمیگرده به طرف من.
- نظرت چیه؟
من نگاه میکنم به موهای سیاه شارون.
- شری. تو یه فرشته ای. با موهای سیاه. و چشمهای آبی.
-----------------
- خواب بودم یا بیدار؟
فکر میکنم به بوی عطری که کاملا احساس میکردم. می ترسیدم به شارون بگم. می ترسیدم بگم بابامو بالای سرم دیدم. می ترسیدم بگم بوی عطرشو احساس کردم. می ترسیدم بگم بوسه شو روی گونه چپم احساس کردم. نمی خاستم باز بگه خیالاتی شدم. نه. چیزی که احساس کردم خیلی واقعی تر از یه خواب بود. بوی عطر بابام اونقدر واقعی بود که هنوز احساس می کردم.
- شری
- هان
- میری دیدن بابام؟
شارون روبروی آینه خشکش میزنه.
- بابات؟ آره. زودتر از سفر برگشته.
من نگاه می کنم به شلوار و پیرهن مشکی شارون. به گیسوان سیاهی که روی شونه هاش پخش شدن. به صورت گرد و چشمای آبی شفافش که در زمینه سیاه لباسهاش می درخشن.
- واقعن زیبا شدی شری.
شارون لبخند میزنه. من می رم جلو. یقه پیرهنشو صاف می کنم. بعد،گردنشو بو می کنم.
- شری خر. نمی دونی نباید به گردنت عطر بزنی.
شارون لباشو گاز میگیره.
- وای. خوب شد گفتی.
من از روی میز توالت یه دستمال مرطوب برمیدارم. می کشم روی گردن شارون.
- بشین شری. خودم آمادت می کنم.
شارون آروم و تسلیم روبروی میز توالت می شینه. من توی آینه نگاهش می کنم.
- شری... اون سانت به سانت وجود یه زنو می شناسه. وقتی که گردنتو بو می کنه، به اعماق درونت نگاه می کنه. وقتی به چشمات زل میزنه، بی ارادت می کنه. وقتی انگشتشو روی کمرت می ذاره، قلبتو به آتیش می کشه. و موقعی که باهات حرف می زنه، کلمه به کلمه جادوت می کنه.
- می دونم شیوا... می دونم.
صدای شارون می لرزه.
من ،شونه رو می کشونم توی گیسوان شارون.
- شری.. من غیر از تو کسی رو ندارم. مراقب خودت باش.
شارون توی آینه به من نگاه میکنه. آه می کشه.
- نه شیوا. من هستم... و یکی دیگه.
من، زل می زنم توی چشمهای شارون.
- نمی دونم شری. مطمئن نیستم.
شارون از روی صندلی بلند میشه.
- من بهت دروغ میگم؟
- نه.
- پس مطمئن باش.
و میره به طرف در اطاق. من، از پشت سر نگاهش میکنم. و بوی عطر بابام، توی تمام سرم می پیچه.
----------
ژاکلین وشوهرش، صبح یکشنبه برمیگردن.
- من که نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.
- کاری نکردم ژاکی. سخت نگیر.
ژاکلین تند تند دور خودش میچرخه و حرف میزنه. بین هر چند جمله هم یه دستور جدید به شوهرش میده.
- این همه کارو باید به تنهایی انجام بدم. وای...
از لابلای حرفاش می فهمم که هر چه طرح جدید در ایتالیا پیدا کردن سفارش داده. نمونه هاشو هم با خودش اورده و همین امشب میخاد یه پارتی توی خونه راه بندازه.
- شیوا... امشب که هستی عزیزم. بله که هستی. اگه نباشی که من بیچاره میشم.
و بعد تازه متوجه حال و روزم میشه.
- وای. خدای من. مریضی؟ چرا اینطوری شدی؟
- چیزی نیست ژاکی. سرما خوردم.
- خدای من. معلومه حسابی ضعیف شدی.
بعد به شوهرش نگاه میکنه که با تلفن به این و اون زنگ میزنه.
- حتمن بگو که لیدی نایت هست.
بعد میاد به طرف من.
- الان یه سوپ قوی برات می سازم.
- لازم نیست ژاکی. من چیزیم نیست.
- راستی..دوستت کجاست؟ شارون؟
من نگاه میکنم به ساعت روی دستم.
- رفته بیرون. الان دیگه می یاد.
دوباره نگاه میکنم به ساعت روی دستم. سه بعد از ظهره.
- پس وقتی اومد بگو اون هم بمونه. امشب کلی کار داریم.
من نگاه میکنم به بسته های بزرگ لباس که چند نفر توی خونه می یارن. ژاکلین دور آدمها می چرخه و یک سره حرف میزنه. راه می اوفتم به طرف طبقه بالا. کنار دیوار شیشه ای می شینم و به بیرون نگاه می کنم. اون قدر تا صدای پای شارون رو، پشت سرم می شنوم.
- باز که این ژاکی شلوغش کرده.
من نگاه می کنم به شارون. که با گونه های سرخ شده و با صورتی پر از خنده و سرحال، به طرفم می یاد. بغلم میکنه. من، بوی آشنای عطر بابامو، احساس می کنم. و دوباره به یاد سایه ای می افتم که روی صورتم خم شده بود.
- خوش گذشت؟
شارون حرفو عوض میکنه.
- جریان چیه؟ اینجا چه خبره؟
من بی حوصله جواب میدم.
- امشب لیدی پارتی هست. ژاکی خواهش کرده بمونیم.
شارون، شونه هاشو بالا میندازه.
- اوکی. حتمن خوش میگذره. تو چطوری؟ بهتری؟
من نگاه میکنم به زیر گردن شارون.
- اون لکه رو یه جوری قایم کن شری.
شارون دست می بره زیر گردنش. چیزی نمی گه. من فکر میکنم به لبهای بابام که می چسبن زیر گردن شارون. شارون موبیلشو از توی کیفش در می یاره.
- برات یه سورپرایز دارم.
و بعد صفحه موبیل رو جلوی چشمم می یاره.
- ببین.
من خیره می شم به صفحه موبیل. و لحظه به لحظه داغ می شم.
- اطاق من...
شارون می خنده.
- نمی دونی با چه کلکی اینا رو گرفتم.
من می شینم روی صندلی. نگاه می کنم به اطاقی که احساس می کنم سالهاست ازش دور شدم. به پله های آشنا. راهروها...دیوارها...پنجره ها...بابام...
- وای ...شری...
بابام ایستاده روبروی پنجره. مثل همیشه دستاشو توی جیب شلوارش کرده. و نگاه میکنه به آسمون پشت پنجره.
- نمی شد از صورتش بگیرم.
- می دونم.
و من سعی میکنم چهره بابامو در اون حالت تجسم کنم. با چشمهایی که مستقیم و بی حرکت زل می زنن به آسمون. و انگار چیزهایی می بینن که دیگران نمی تونن ببینن. موبیل رو می گیرم به طرف شارون.
- شری...
- هوم.
- چرا این کارو کردی؟
شارون موبیلو از دستم می گیره. میذاره توی کیف دستیش.
- من دلم میخاد شمارو دوباره با هم ببینم.
من بر می گردم. به آسمون پشت شیشه ها نگاه می کنم.
- نه شری. ما دیگه نمی تونیم با هم باشیم.
شارون می ایسته پشت شونه هام.
- چرا می تونین.
زل میزنم به آسمون. مستقیم و بی حرکت.
- من بهش خیانت کردم. خودت گفتی.
شارون زیر گوشم حرف میزنه.
- خیانت تو این بود که ترکش کردی. و دو ساله طولش دادی. همین.
برمیگردم به طرف شارون.
- همین؟
- آره. همین.
-----------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#20
Posted: 25 Oct 2011 18:57
قسمت نوزدهم: جهنم درون
- احمق ها.
شارون، لیوان مشروبشو میذاره روی بار. دوباره نگاه میکنه به زن هایی که بین لباسها ، کفش ها و کلاه ها ، می چرخن.
- مثل احمق ها ذوق زده شدن.
من شراب ایتالیایی رو زیر لبام مزه مزه میکنم.
- هر کسی یه طوری زندگی میکنه شری.
شارون با اخم زل میزنه به من.
- تو چقدر مثبت شدی. اه.
و بعد دوباره به زنهای توی سالن نگاه میکنه.
- فکرشو بکون دنیا بدون مرد چقدر بی مزه می شد.
زل میزنه توی صورت من.
- شیوا؟
- هوم.
- نمی خای دوست پسر بگیری؟
من لیوان مشروبمو سر می کشم. تند می شم.
- نگران چی هستی جنده؟
شارون می خنده.
- معلومه مست شدی.
بعد نگاهشو میندازه روی زنهای توی سالن.
- من نگران تو هستم شیوا. آروم باش.
من سرمو می چرخونم به طرف بار. لیوانمو پر میکنم. فکر میکنم نباید زیادی مست بشم. میدونم توی اون حال هر کاری از دستم بر می یاد. دلم میخاد شارون جلومو بگیره. و برای اینکه جلومو نگیره، لیوانمو یهو سر می کشم.
- هوی... چه کار میکنی؟
- خفه شو.
شارون به دور و برش نگاه میکنه.
- بریم بالا؟ هان؟
من، بی معنی میشم.
- دنیا...بدون مرد....مردای ترسو...زنهای ترسو...شری...
گیج و منگ می شم. شارون زیر بغلمو می گیره. می بینم که پله ها از زیر پام رد می شن. می بینم که توی اطاق خواب هستم. پرت می شم روی تختخواب.
- شری جنده...مادر جنده...
شارون لباس شبمو در می یاره.
بعد، رطوبت خیس حوله روی پیشونیم می شینه.
- میخای بخوابی؟
- نه...
- اوکی...
- شری.
- هان؟
- دنیا..نه...من..یه مرد میخام... که نترسه..
- باشه عزیزم.
سرمو بالا می گیرم.
- مثل احمقها با من حرف نزن. اوکی؟
- اوکی
نگاه میکنم توی صورت شارون. مهربون می شم.
- تو عشق منی شری. تو میدونی من چی میخام.
شارون حوله خیسو روی صورتم می ماله.
- چشماتو ببند شیوا. بخواب عزیزم.
- نه. تو منو بخوابون.
شارون سرشو میذاره کنار سرم.
- شری.
- هوم.
- تو مردی پیدا کردی که نمی ترسه. می فهمی؟
- آره.
سقف اطاق دور سرم می چرخه. سرم سنگین شده. چشمام به سختی از هم باز می شن. می نالم فقط.
- شری....مردی میخام...که با من بیاد...توی جهنم...
--------
مردان زندگی من، زیاد نبودن. من هیچ وقت یه دوست پسر واقعی نداشتم. هیچ وقت یه رابطه طولانی نداشتم. به هیچ مردی اجازه ندادم بهم نزدیک بشه. مطمین بودم که نمی تونم عاشق کسی بشم. تنها مرد واقعی ، در دنیای من، بابام بود.
- عشق. عشق ممنوع.
عشق من، در شانزده سالگی، به رنگ رویا و شادی بود. در هیجده سالگی، تمنا و هوس بود. در بیست سالگی، رنج و بیماری بود. و حالا، چیزی بود که باید می فهمیدم. می دونستم که عشق ناممکن من، به هر علت و دلیلی که ایجاد شده بود، زخمی بود که روز به روز کهنه تر می شد. توی دل من. توی دل بابام. توی دل شارون.
می دونستم که هیچکس نفهمید. هیچکس. حتی خودم.
من، دخترک تنهایی که هیچوقت بزرگ نمی شد، دلی داشتم. دلی که برای قطره های باران می لرزید. برای برگهای پاییزی می سوخت. برای پروانه ها شاد می شد. برای مهربانی تنگ می شد. برای عشق، می شکست.
من، دخترکی بودم که قدم به قدم، تا بیست و دو سالگی، بار سنگین عشق ، روی دلش بود. یک عشق ممنوع که بیمارم کرد. دردی که هر روز بر دلم بود.
درد. درد دخترکی که هیچوقت زندگی نکرد. و عاشقانش را، یک به یک حرام کرد. من، در جهنم سوزان درونم، هر روز سوختم. هر روز.
و تنها بودم. در این جهنم، تنهای تنها بودم. و هر لحظه به پشت سر نگاه میکردم. کسی. فقط یه نفر. باید می اومد. کسی که نمی ترسید. کسی که کنارم می ایستاد. می فهمید. واقعن می فهمید. و نجاتم می داد.
- امیر...
- بله.
- تو میدونی عشق ممنوع چیه؟
- بله. میدونم.
- واقعن میدونی؟
- بله.
- چیه امیر؟
- عشق ممنوع، یعنی عشق شیطان به خدا.
چشمامو توی تاریکی باز میکنم. فکر میکنم به حرفهایی که با امیر زده بودم. مردی که هنوز منو ندیده بود. مردی که هنوز ندیده بودم. چیزی توی دلم می جوشه. دستمو توی تاریکی به طرف چراغ روی میز می برم. چراغو روشن میکنم. نگاه میکنم به ساعت روی میز. نزدیک شش صبحه.
پا می شم. آروم از اطاق خارج می شم. می رم به طرف حموم. زیر دوش، تکیه میدم به دیوار شیشه ای حموم و میذارم قطره های گرم آب، بیدارم کنن. احساس نرمی و سبکی میکنم. احساس میکنم چیزی توی درونم آزاد میشه. دوش رو می بندم. میرم به طرف اطاق. توی راهرو، شارون، با چشمهای نیمه باز ظاهر میشه.
- سحر خیز شدی.
میره به طرف حموم. من جواب نمیدم. میرم توی اطاق. می شینم کنار تخت. میدونم که حالم خوبه. آروم موهامو خشک میکنم. بعد، دراز میکشم روی تخت. زل میزنم به آسمون پشت پنجره. تا وقتی که شارون برمیگرده.
- شری.
- هوم
- میخام دوست پسر بگیرم.
شارون حوله دور سینه شو باز میکنه. آروم می شینه کنار تخت. با تعجب زل میزنه به من.
- دوست پسر واقعی؟
- آره. دوست پسر واقعی.
شارون خم میشه روی صورتم. بوی شامپو می پیچه توی دماغم.
- باور کنم؟
می خندم.
- آره. اما نمی تونم.
شارون دوباره می شینه. موهاشو خشک میکنه.
- میدونستم مسخره ای.
من می شینم. صورتمو می چسبونم به کمر لخت شارون.
- من نمی تونم شری. تو پیداش کن.
شارون برمیگرده به طرف من. صورتم می چسبه به پستونای مرطوب و گردش. نفس عمیق می کشم. دستامو حلقه میکنم دور کمرش. لبمو میذارم روی نوک پستونش. شارون، دست میذاره روی گردنم. سرمو فشار میده به سینه ش.
- میخای من دوست پسرت بشم؟
من دراز میکشم روی تخت.
- درو قفل کن شری.
شارون پا میشه. در اطاقو قفل میکنه. من پاهامو باز میکنم. شارون وسط پاهام دراز میکشه. سینه مو می بوسه.
- میخای؟
من دست میکشم به کون شارون. فشارش میدم به خودم.
- تو دوست دختر منی شری.
شارون نوک پستونامو می مکه. نفس نفس میزنه.
- چی میخای؟
من دستمو میذارم روی کمرش. فشارش میدم به خودم.
- یه مرد. تو پیداش کن.
شارون لباشو میذاره کنار گوشم. زمزمه میکنه.
- چرا من شیوا؟ چرا من؟
من سر شارون رو توی دستام میگیرم. زل میزنم توی چشماش.
- برای اینکه من، مرد خودمو به تو دادم.
شارون چشماشو می بنده.
- برای همیشه؟
من چشمامو می بندم.
- برای همیشه.
-------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.