ارسالها: 120
#31
Posted: 13 Dec 2011 20:37
قسمت سی ام: عشق و نفرت
عشق، دختری بود شانزده ساله، که با عشق متولد شد.
عشق، دختری بود هفده ساله، که دلش برای یکبار و همیشه شکست.
عشق، دختری بود هجده ساله، که گفت دوستت دارم. و سیلی خورد.
عشق، دختری بود بیست ساله، که عاشق ماند و بلا کشید.
عشق، دختری بود بیست و دو ساله، که از همه چیز گذشت.
عشق، دختری بود، هزار ساله. هزار سال انتظار. هزار سال التهاب. هزار سال درد.
- میخای برات از عشق بگم؟ هان؟
آلکس، ساکت و بی حرکت، زل زده به روبروش. من، لیوان شرابمو بر میدارم. سر می کشم. احساس مستی و بی قیدی میکنم. حرف میزنم.
- تو دراز میکشی و به عکس من نگاه میکنی. احساساتی میشی. فکر میکنی عاشقی. عاشق. هه. ههه. آلکسی. یادته یه بار بهت گفتم عاشق من نشو؟
آلکس نگاهم میکنه.
- آره. یادم هست.
من لیوان خالیمو میذارم روبروش. آلکس لیوانمو پر میکنه.
- میدونی آلکسی. من هیچوقت نمی تونم با یه مرد باشم. فقط توی حال بیهوشی. فقط توی مستی. میدونی چرا؟
آلکس لیوان شرابشو مزه مزه میکنه. سرشو تکون میده.
- من میدونم دختر عمیقی هستی. حتی ژاکلین بهت احترام میذاره. یه چیزی در تو هست، که فقط خودت می فهمی. میدونم.
من پاهامو دراز میکنم روی مبل. نگاه میکنم به آلکس. میدونم جرات نمی کنه بهم نزدیک بشه. میخندم.
- آلکسی.
- بله.
- آروم باش. اوکی؟
- من آرومم.
من دستامو میذارم زیر سرم. زل میزنم به سقف.
- ببین. آلکس. این چند روز، دوست پسر من باش. نمیدونم بعدش چی میشه. من واقعن نمی تونم با کسی باشم. می فهمی؟
آلکس دستاشو توی هم میکنه. زل میزنه به کف اطاق.
- چرا؟ برای چی؟
من، آه می کشم.
- برای اینکه من هم عاشقم.
و بعد، سکوت می یاد. من چشمامو می بندم. احساس مستی میکنم. امواج فکر، توی سرم،کم رنگ و کم رنگ می شن. اونقدر که خالی میشم. با چشمای بسته ،دستمو به طرف آلکس دراز میکنم.
- حرف نزنیم. فکر نکنیم.
دست آلکس رو ، توی دستم احساس میکنم.
- منو بخوابون. آلکسی.
و روی دستهای آلکس، از جا کنده می شم. با چشمهای بسته، احساس پرواز میکنم. و بعد، آروم، روی تخت خواب، فرود می یام. می نالم.
- آروم...عجله نکن...
دستهای آلکس، تی شرتمو در می یارن. لباشو میذاره روی لبام. من دستامو میذارم روی شونه هاش . هولش میدم.
- پستونامو بخور.
آلکس، پستونامو آروم فشار میده. یکی یکی پستونما می خوره. من، داغ میشم. به لرزه می افتم.
- کیرتو میخام...
آلکس شورتمو در می یاره. زبونشو میذاره وسط کوسم. من پیچ و تاب می خورم. آلکس نفس نفس میزنه. لباشو میذاره روی شکمم. روی پستونام. روی لبام.
- عشق من...شیوا...
من، چشمامو باز میکنم.
- خفه شو...
آلکس شل میشه. نگاه میکنه توی چشمام.
- دیگه این جمله رو نگو...
آلکس چشماشو می بنده.
- اوکی..
برمیگرده. به پشت میخوابه. زل میزنه به سقف.
- معذرت میخام.
من می چرخم به طرفش. دستمو میذارم روی کیرش.
- فقط منو بکون آلکسی.
کیرشو محکم توی دستم فشار میدم. آلکس دست میکشه روی کونم. من می شینم روی پاهاش. کوسمو می مالم به کیرش. گیج و حشری هستم.
- فقط بکون منو.
آلکس سر کیرشو میذاره توی کوسم. من آروم خودمو ول میکنم. روی کیرش بالا و پایین می شم. می سوزم. کوسم داغ میشه. جیغ میزنم.
- آخ...
می افتم. آلکس می یاد روم. با کیرش محکم میکوبه توی کوسم.
- آه... خدا..
تموم می شم. آلکس می افته روی سینه م. نفس نفس میزنه.
- عاشقتم. باور کن عاشقتم.
من با چشمای بسته می نالم.
- وای بر تو الکس... وای بر تو...
--------------
صبح، با دلتنگی چشمامو باز میکنم. با احساس گناه ،به شارون فکر میکنم .
- میس یو شری.
شارون، جوابی به اس ام اس من نمیده. با سردرد از توی رحتخواب در می یام. سریع دوش می گیرم. بعد، بی سر و صدا، از کلبه خارج می شم. میخام تنها باشم. میرم به طرف جنگل. از درختها عکس می گیرم.
فکر میکنم به کاری که کردم. نباید از آلکس میخاستم که بیاد. اگه شارون تنها بمونه چی؟ چرا تنهاش گذاشتم؟
می شینم کنار یه درخت. و سعی میکنم فکرامو جمع و جور کنم. کاش بابام بیاد. کاشکی شارون بتونه راضیش کنه. اونوقت هر دوشون می بینن که عبور کردم. اما واقعن عبور کردم؟
نه. شارون حق داره که باور نکنه. شارون حق داره منو رقیب خودش بدونه. نه. من عبور نکردم. من نگذشتم. همه اینکارها هم، فقط برای اینه که روی احساسم سرپوش بذارم. نه. من نگران تنهایی شارون نبودم. من دلم میخاست بابام بیاد ،برای اینکه بتونم از نزدیک ببینمش. من، ته دلم خوشحال بودم که شارون داره میره.
- وای... خدا...
چی به سر من اومده بود؟ چرا اینقدر بد و خودخواه شدم؟
موبیلمو از جیب پالتوم در می یارم. دوباره به شارون پیغام میدم.
- شری. منو ببخش پلیز.
بعد، سرمو تکیه میدم به درخت پشت سرم. گریه میکنم. زار زار گریه میکنم.
- کاشکی بمیرم. کاشکی همین الان بمیرم.
و شارون، بهم زنگ میزنه.
- کجایی؟ رفتم کلبه تون نبودی؟
من اشکامو پاک میکنم.
- اینجام. توی جنگل. دارم عکس می گیرم.
صدای شارون نزدیک می شه.
- آره. می بینمت.
سرمو بر میگردونم. شارون، موبیلشو چسبونده به گوشش ، و به طرف من می یاد. من، بلند می شم. تکیه میدم به درخت. سعی میکنم چشمم توی چشمهای شارون نیفته. به جنگل نگاه میکنم. شارون میرسه بهم.
- گریه میکردی؟
میدونم که نمی تونم ازش پنهان کنم.
- آره.
- حوصله داری قدم بزنیم؟
من بدون حرف راه میوفتم. شارون دست میکشه به درختهای توی مسیرمون.
- دوست پسرت چطوره؟
جوابی نمیدم. شارون یه برگ بزرگ قرمز، از روی زمین بر میداره. لای انگشتاش می چرخونه.
- شیوای مادر جنده. من دیشب خیلی فکر کردم. تو از هر کسی به من نزدیکتری. حتی از بابات. تو خود من هستی. اما یه طور دیگه.
می ایسته. دستمو می گیره.
- بعضی وقتا ازت متنفر می شم. چون خیلی دوستت دارم. خودت میدونی.
من نمی تونم حرف بزنم. سرمو تکون میدم.
- هوم.
شارون زل میزنه توی چشمام.
- خیلی بهش اصرار کردم. فردا می یاد. خوشحالی؟
من با صدای لرزان جواب میدم.
- آره. خوشحالم شری. برات خوشحالم.
شارون یهو بغلم میکنه. کنار گوشم آه می کشه.
- شیوا. اینکارو برای تو کردم. برای تو فقط.
و زمین، زیر پام خالی می شه.
- چرا شری؟ چرا؟
---------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#32
Posted: 16 Dec 2011 16:53
قسمت سی و یکم: عشق و نفرت 2
شارون، چیزی داشت که من نداشتم. گذشت.
- چرا شری؟ چرا؟
سرمو فشار میدم توی بالش، و فکر میکنم. به شارون سکسی و زیبا و احمق، که حالا ،به دریای بزرگ عشق و مهربانی و گذشت تبدیل شده بود.
- معجزه عشق تبدیل شدنه.
حالا می فهمیدم. حالا می تونستم بفهمم که عشق، همون لبه تیغی هست که بابام می گفت. عشق من، در سیاهی بود. کینه و غرور. حس انتقام از خودم و دیگران. عشق، در من، شیطانی رو بیدار کرده بود که روز به روز بزرگتر می شد. و شارون اینو می دید. می فهمید. و می ترسید.
سرمو از توی بالش در می یارم. نگاه می کنم به طرف پذیرایی. پا می شم. می رم به طرف آلکس، که ساکت روبروی تلویزیون نشسته. با دیدن من، خودشو توی مبل جابجا میکنه. من می ایستم روبروش.
- چیزی می خوری؟
- نه آلکسی. مرسی.
بعد زل میزنم به صفحه تلویزیون.
- الکس. برای داشتن من چه کار میکنی؟
آلکس ساکت نگاهم میکنه. من ادامه میدم.
- خوب فکر کن آلکسی. رو راست بهم جواب بده.
- اوکی.
و بعد، دستاشو میکنه توی موهای خرماییش. زل میزنه به یه گوشه نامعلوم و فکر میکنه.
- هر کاری که بخای.
من ،تیز و محکم نگاهش میکنم.
- هر کاری که من بخام؟
- بله. هر کاری که بخای.
من فکر میکنم. طولانی. به چیزی که مدتها بود توی سرم میگذشت.
- آلکس. فردا بابای من می یاد اینجا. میخام که باهاش دوست بشی.
آلکس می خنده. کوتاه.
- اوکی. فکر میکردم کار سختی ازم بخای.
من پوزخند میزنم.
- کار سختیه آلکس. کار خیلی سختیه.
آلکس میره توی فکر.
- سعی میکنم شیوا.
من پا می شم.
- سعی نکن. باید باهاش دوست بشی.
آلکس نگاهم میکنه.
- اگه اون نخاد چی؟
من میرم به طرف تختخواب.
- اون میخاد. چون تو دوست پسر من هستی.
و خودمو پرت میکنم توی تخت. سرمو میذارم توی بالش. دندونامو به هم فشار میدم.
- حالا نوبت منه. بابایی...
-------------
- عشق و نفرت، همیشه با هم می یان. مثل شب و روز. مثل شادی و غم.
- چرا؟
- برای اینکه معمولن همون کسی که بیشتر از همه دوست داری، بیشتر از همه زجرت میده.
من نگاه میکنم به دستهای بزرگ پادر. و سکوت میکنم. اونقدر که پادر سکوت رو بشکونه.
- به چی فکر میکنی دخترم؟
- نمیدونم پادر. بعضی وقتا، پر از عشق میشم. همه چیزو می بخشم. اما زود از بین میره. یه زخم عمیق توی دل من هست. از کسی که بیشتر از همه چیز دوست داشتم.
پادر دست میکشه به پیشونیش. عمیق نگاهم میکنه. انگار که سعی میکنه زخم درونم رو ببینه.
- تو برای کینه داشتن خیلی جوونی شیوا.
لبخند میزنه.
- زمان، زخم تو رو درمان میکنه. مطمینم.
من، آه می کشم. نگاه میکنم به پنجره های بزرگ کلیسا، و نوری که از پشت شیشه های رنگی میگذره. و فکر میکنم، زمان نمی تونه زخم منو درمان کنه. فقط یک چیز. یک چیز منو درمان میکرد. من، زمان می خواستم. نه برای درمان زخمی که توی دلم نشسته بود. من زمان می خواستم. برای زخم زدن.
- امیدوارم پادر. حتمن همینطوره که شما می گین.
پادر، سرشو پایین می گیره. دستاشو به هم فشار میده. زیر لب و آروم، دعا می خونه.
- خدایا، به شیوا قدرت بده، تا به آرامش برسه.
و من، فکر میکنم به شیطان درونم. به آتشی که شعله هاش، وجودمو می سوزوند. و باید بیرون می زد. و همه چیز رو خاکستر میکرد. فکر میکنم. و گرمای داغ نفرت و عشق، تمام قلبم رو پر میکنه. و فریادی از عمق درونم، توی سرم می پیچه.
- من خاکسترت میکنم بابایی.
پادر، سرشو بالا می گیره.
- آمین.
من، به شیطان درونم لبخند میزنم.
- آمین.
------------
بابام، عصر روز چهارشنبه، وارد سنتر پارک میشه.
- شیوا، آماده بشین بریم رستوران.
من سعی میکنم هیجان و لرزش صدامو پنهون کنم.
- شما برید شری. ما نیم ساعت دیگه می یایم.
و بعد، گوشی رو قطع میکنم. روبروی آینه می ایستم و به خودم نگاه میکنم. یه شلوار و پیراهن یقه بلند سیاه می پوشم. و می شینم روی تخت.
- آلکس. آماده شو. باید بریم رستوران.
آلکس، سرشو از توی کتابی که میخونه بیرون می یاره. پا می شه و می یاد به طرف من. کنار در اطاق می ایسته و نگاهم میکنه.
- بابات اومد؟
- آره. شارون الان زنگ زد. آماده میشی؟
آلکس، سرشو تکون میده. میره به طرف دستشویی. من، دراز می کشم روی تخت. زل میزنم به سقف چوبی اطاق. و فکر میکنم به لحظه روبرو شدن با بابام. و به چند روز آینده. به فرصتی که در دو سال گذشته پیدا نکرده بودم. فکر میکنم که این چند روز، یه فرصت طلایی برای من هستن، که سرنوشت بعدیمو مشخص میکنن. من، حالا در اول راهی بودم ، که عصر چهارشنبه یک روز پاییزی، در سنترپارک، شروع شده بود، و باید به جایی می رسید که من می خاستم. من، حالا، آماده می شدم که بزرگترین قیمت ممکن رو بپردازم.
- شیوا...
یهو از جا می پرم. آلکس، بالای سرم ایستاده. پا می شم. توی آینه به خودم نگاه میکنم. زل میزنم به چشمهایی که سالهاست، رنگ معصومیت رو گم کردن. زل میزنم به چشسمهایی که دیگه چشمهای من نیستن. حالا، شیطان درون من، بیدار شده بود، و با چشمهای من ، به دنیا نگاه میکرد.
- آلکس.
- بله.
- زیاد توی چشماش نگاه نکن. اوکی؟
- برای چی؟
من کیف دستیمو از روی تخت بر میدارم. راه میوفتم به طرف در کلبه.
- چون جادوت میکنه.
آلکس از پشت سرم قهقهه میزنه.
- اوه مای گاد. شوخی میکنی.
من برمیگردم به طرف آلکس. زل میزنم توی چشماش. آلکس بی حرکت و ساکت می شه. و بعد شروع میکنه به پلک زدن. من برمیگردم به طرف در.
- حالا فهمیدی؟
آلکس پشت سرم ، در کلبه رو می بنده.
- آره. متوجه شدم. اما منظورت از جادو واقعن چیه؟
راه میوفتیم به جهت رستوران پارک.
- یعنی با چشماش میره توی درونت. تسخیرت میکنه.
آلکس، گردنشو فرو میکنه توی یقه کاپشنش.
- اوه. یعنی هیپنوز میکونه.
می رسیم به نزدیکی رستوران. من دست میذارم روی بازوی الکس.
- آلکسی. یعنی کنترل. کنترل همیشگی.
صدامو آروم میکنم.
- باورش سخته آلکس. اما قبول کن.
آلکس نگاه میکنه به در رستوران.
- چرا اینارو به من میگی شیوا؟ چرا بخاد منو کنترل کنه؟
- چون باید بدونی با کی طرف هستی. چون چیزهایی هست که هنوز نمی دونی.
و بعد، سرمو بالا می گیرم. نگاه میکنم به ماه کامل. و صبر میکنم تا آلکس، در رستوران رو باز کنه. وارد می شم. از کنار در نگاه میکنم به ته سالن. به جایی که بابام و شارون نشستن. می ایستم و نگاه میکنم. شارون، سرشو برمیگردونه به طرفم. بابام، آروم از جاش بلند میشه. من، نفس عمیق می کشم. و زل میزنم توی چشماش. نگاه در نگاه. شیطان در شیطان.
--------------
اامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#33
Posted: 20 Dec 2011 20:46
قسمت سی و دوم: عشق و نفرت 3
عشق من، نفرین شده بود. و حالا، در بیست و دو سالگی، می تونستم بفهمم، که سرنوشت من، و راهی که زندگی، در برابرم گذاشته بود، بار سنگین عشقی بود، که باید به دوش می کشیدم. دستی پنهانی، در تمام این مدت، قدم به قدم، منو به طرف این سرنوشت می برد. دخترکی تنها ،که در کنار مردی عجیب، تاریک و قدرتمند، روز به روز رشد می کرد.
جهت همه احساسها، سوالها، رویاها، محبت ها، و تغییرات جسمی و روحی من، مردی بود که فقط یک مرد نبود.
بابای من، پدر بود. مادر بود. خواهر بود. برادر بود. دوست بود. همبازی بود. عاشق بود. معشوق بود. همه هستی بود. و یک روز، به عشق ممنوع من، تبدیل شد. عشقی که فهمیده نمی شد. درک نمی شد. اما احساس می شد. و این احساس، رشد میکرد. در دنیای پنهانی و درونی من، زنده بود و زندگی میکرد.
اما در دنیای بیرون، سرگردان بود. دنیای بیرون از من، به راحتی قضاوت میکرد. نصیحت میکرد. تهدید میکرد. سرکوب میکرد. ممنوع. ممنوع. ممنوع.
و دوسال تمام، قدم به قدم، من روی لبه تیغ بودم. با ترس و دلهره سقوط. سقوط به عمق دره ای که انتها نداشت.
و حالا، در یکی از درخشانترین شبهای پاییزی، زیر نور کامل ماه، جنگ دو ساله من تمام شده بود. شیطان وجودم، سربلند و محکم، لبخند میزد.
- حالا نوبت منه. بابایی.
و احساس شادی و قدرت، وجودمو گرم میکنه. جریان روشن خون، توی رگهام موج میزنه. و قلبم از شدت هیجان به طپش میوفته.
- حالا ببین آتشی که من بپا میکنم.
و توی دلم، چیزی بزرگ میشه. احساس قدرت. احساس کامل قدرت و آگاهی. و لحظه به لحظه، آماده می شدم. حالا، استعداد و هوش ارثی من، جاذبه زنانگی من، و همه چیزهایی که از بابام یاد گرفته بودم، تبدیل به اسلحه خطرناکی می شدند برای نابودی. نابود کردن مردی، که عشق اول و آخر من بود.
- من خاکسترت میکنم. بابایی.
-----------------
- این آلکسه.
بابام، به آلکس دست میده. بعد می شینه و به من نگاه میکنه. من، می شینم روبروش. سعی میکنم با قدرت توی چشماش نگاه کنم. اما چیزی توی دلم می جوشه. احساس ضعف میکنم. سرمو برمی گردونم به طرف شارون.
- حالت خوبه شری؟
شارون لبخند میزنه. از زیر میز، دستشو میذاره روی دستم. و نگاه میکنه به طرف بابام.
- موافقین غذا سفارش بدیم؟
من زیر چشمی نگاه میکنم به بابام. و با نوک پام، به پای آلکس میزنم. بعد، منوی غذا رو برمیدارم و نگاه میکنم به لیست غذاها. هنوز اونقدر قدرت ندارم که صاف و مستقیم ، توی چشمهای بابام، زل بزنم. اما چیزی توی درونم، بهم قدرت میداد. چیزی که هنوز نمی فهمیدم. گوش میدم به سکوتی که روی میزمون افتاده. می دونم که هر کدوم از ما، توی افکار خودش، به آینده ای فکر میکنه که تاریک و مبهمه. اما بابام؟ نه. اون میدونه. اون همیشه میدونه چه اتفاقی قراره بیفته. کارت منو رو میذارم روی میز. نگاهمو می چرخونم روی بقیه.
- خوب. انتخاب کنین.
شارون، نگاه میکنه به طرف گارسونی که منتظر ایستاده. گارسون می یاد کنار میزمون می ایسته. یکی یکی غذامون رو سفارش میدیم. و بعد، دوباره سکوت می یاد. انگار همه منتظر هستن تا یکی شروع کنه. و بابام، شروع میکنه.
- آلکس. چی خوندی؟
آلکس، خجالت زده و آروم، جواب میده. من دست میذارم زیر چونه م. گردنمو کج میکنم و به شارون نگاه میکنم.
- حالت خوبه شری؟
شارون سرشو تکون میده. زیر چشمی نگاه میکنه به بابام. بعد، با نگاهش ازم سوال میکنه.
- چرا باهاش حرف نمی زنی؟
من نگاه میکنم به آلکس و بابام که گرم صحبت شدن. آروم پا می شم. نگاه میکنم به شارون. و راه میوفتم به طرف دستشویی رستوران. وارد دستشویی می شم. می ایستم و منتظر می مونم تا شارون بیاد.
- شیوا؟ چت شده؟ من اینکارو کردم که شما با هم حرف بزنین.
من نگاه میکنم به آینه دستشویی.
- می فهمی داری چکار میکنی شری؟
شارون نگاه میکنه توی آینه.
- یعنی چی؟ منظورت چیه؟
من برمیگردم به طرف شارون. با خودم فکر میکنم.
- شری. تو نباید بری عزیزم. نباید بری.
و بعد، یهو دستاشو می گیرم. محکم فشار میدم.
- کی ازت خواسته بری؟ بابام؟
شارون لباشو گاز میگیره.
- خوب. اول خودم تصمیم گرفتم. اما اون هم موافقه.
من، تکیه میدم به آینه. دستامو دور سینه م حلقه میکنم. فکر میکنم به نگاه بابام. وقتی که وارد رستوران شدم. فکر میکنم می فهمم چی توی کله ش میگذره. فکر میکنم بهتره جلوی چیزی رو نگیرم. فکر میکنم. فکر میکنم.
- شیوا...
- هان.
- چرا ساکتی؟
من نگاه میکنم به شارون. طولانی.
- آره شری. بهتره بری. بهتره هر چی زودتر بری.
شارون گیج نگاهم میکنه.
- تو هم اینطوری فکر میکنی؟
- آره شری. باید بری.
شارون نگاه میکنه به در بسته دستشویی.
- چرا با من نمی یای شیوا؟هان؟
من شیر دستشویی رو باز میکنم. دستامو میذارم زیر آب.
- تو باید بری تا عشقتو حفظ کنی شری.
شیر دستشویی رو می بندم.
- اما من باید بمونم.
راه میوفتم. نمی تونم به شارون بگم که چرا باید بمونم. حالا که مطمین شده بودم بابام، با تصمیم شارون، برای رفتن موافقه، می تونستم قدمهای بعدیش رو حدس بزنم. شاید اون هم ،مثل من فکر میکرد. شاید می دونست در آتشی که قراره راه بیوفته، شارون نباید بسوزه. شاید داشت شارون رو از میدان بیرون میکرد، میدان جنگی که فقط من و اون روبروی هم قرار میگرفتیم. شاید منتظر حرکت من بود. شاید...
فکر میکنم به نگاه عمیق و شیطانی بابام، وقتی که وارد شدم. نگاهی که فقط من می تونستم بفهمم. شاید می دونست چی توی کله من میگذره. نه. حتمن می دونست. خوب می دونست که راه صلح، بین دو انسان مغرور، کینه ای و دل شکسته، فقط یک چیز بود. جنگ. جنگی که برای هر دوی ما، قیمتی بزرگ داشت. تسلیم دیگری، به قیمت نابودی خود.
پامو میذارم توی سالن. راه میوفتم به طرف میز. و زل میزنم توی چشمهای بابام. مستقیم و بی حرکت. و جرقه های سبز نگاه بابام، مثل تیرهای زهرآلود، توی قلبم می شینن.
- من چیزی برای باختن ندارم.
فکر میکنم. و با هر قدم، قوی تر میشم.
- من خاکستر شدم.
و می ایستم روبروی میز. نفس می کشم. عمیق.
- می تونم بعد از شام باهاتون صحبت کنم؟ آقای بابایی؟
بابام به خودش می یاد.
- اوکی. بله. حتمن.
می شینم. نگاه میکنم به آلکس و شارون. و بعد، چنگالمو فرو می برم توی ظرف سالاد. و توی دلم، غوغای جنگ رو می شنوم.
- من آماده ام. بابایی.
----------
- روی زمین، دو دسته آدم زندگی میکنن. برده ها. و برده دارها.
- ما کدوم هستیم بابایی؟
- هیچکدوم. ما بزهای سیاه هستیم.
- بزهای سیاه؟
- آره. بزهای سیاه. فکر کن به مثلث گرگ و گوسفند و بز سیاه.
و بعد، یه لیوان بزرگ شیر کاکایوی داغ گذاشت روی میز و نگاهم کرد.
- بخور. وگرنه سرما میخوری.
من می لرزیدم. هنوز سرمای جنگل توی تنم بود. و فکر میکردم به صحنه عشقبازی بابام، با زنی که جیغ می کشید.
- نگفتی چرا توی جنگل بودی؟
سرمو بالا گرفتم و به بابام نگاه کردم. چیزی نگفتم. بابام، به ساعت روی دیوار آشپزخونه نگاه کرد. نشست روبروم. لیوان قهوه شو به هم زد.
- شیوا. در زندگی چیزهایی هست که فقط باید بفهمی. شنیدن و دیدن کافی نیست. می فهمی؟
من لیوانمو برداشتم.
- نه. نمی فهمم.
بابام قهوه شو سر کشید. پا شد.
- برو بخواب. لازم نیست همه چیزو یکباره بفهمی.
راه افتاد به طرف طبقه بالا. من، فکر میکردم به مثلث گرگ و گوسفند و بز سیاه. فکر میکردم که بابام، چه چیزی میخواست به من بفهمونه. پا شدم. رفتم طبقه بالا. تا کنار اطاق خواب بابام. ایستادم کنار در و به بابام نگاه کردم.
- بابایی.
بابام نگاهشو از سقف برداشت.
- هوم؟
- من صدای جیغهای اون خانوم رو شنیدم.
بابام سرشو برگردوند به طرف من.
- اوهوم.
و دوباره زل زد به سقف.
- من دیدم بابایی.
بابام آه کشید.
- برای همین رفتی توی جنگل.
من سرمو تکیه دادم به چارچوب در.
- بله.
بابام، دستشو به طرفم دراز کرد. من رفتم جلو. نشستم کنار تخت.
- ناراحتی؟
من چیزی نگفتم. سرمو آروم گذاشتم کنار سینه ش. چشمامو بستم.
- نه. دیگه نیستم.
بابام، بغلم کرد. من تمام هیکل لرزانم رو چسبوندم بهش. محکم.
- کاشکی ندیده بودم.
بابام، دست گذاشت روی سرم. کنار گوشم زمزمه کرد.
- تو بره معصوم من هستی. بخواب.
----------------
- خوب؟
- خوب؟
بعد از شام، من و بابام تنها می مونیم. بابام، مثل همیشه، انگشتشو می چرخونه روی لبه فنجون قهوه ش و نگاهم میکنه. منتظره که من شروع کنم.
- چرا میخاین که شارون بره؟
بابام، نگاه میکنه به اطراف رستوران.
- شارون باید بره. اینطوری بهتره.
من نگاه میکنم به جهت نگاه بابام.
- برای کی بهتره؟ شارون یا شما؟
بابام زیر لب می خنده.
- برای شارون. برای اون بهتره.
من انگشتمو می چرخونم روی لبه لیوان نوشیدنیم.
- یادمه وقتی هفده بودم یه داستان بهم گفتین. حالا شارون توی اون مثلث کدومه؟
بابام خیره میشه توی صورتم.
- شارون همیشه یه بره معصوم میمونه.
سکوت میکنه. آه میکشه.
- تو هم بره ای. اما فرقت اینه که ماسک گرگ به صورت زدی. سعی کن یه بز سیاه بشی. با شاخهای تیز. چیزی که هیچ گرگی جرات نکنه بهت نزدیک بشه. این دنیای ماست عزیزم.
- میخاین بگین که شما شارون رو اسیر کردین تا گرگها بهش حمله نکنن؟
- آره. بعضی وقتا برای حفظ یه بره باید اسیرش کنی.
من سکوت میکنم. فکر میکنم به سوال بعدیم. بابام با حوصله صبر میکنه. میدونم نباید زیاد حرف بزنم. هر کلمه من، می تونست رازهای درونم رو بیرون بریزه. میدونم باید خیلی مواظب باشم. در برابر مردی که با نگاهش میتونه درون آدم رو بخونه.
- آقای بابایی؟
- بله.
- شما چی هستین؟
بابام، تیز نگاهم میکنه.
- کی هستم؟
من تیزتر نگاه میکنم.
- نه. چی هستین؟
بابام، چشماشو می بنده. بعد سرشو بالا میگیره. به طرف سقف. همونجا می مونه. فکر میکنه. طولانی. بعد سرشو پایین می گیره.
- بچه که بودیم ،بهمون داستان دیوی رو می گفتن ،که زندگیش توی یه شیشه یود. شیشه عمر. هر کسی که این شیشه رو پیدا میکرد می تونست دیو رو بکوشه.
بعد می خنده. آروم.
- تو میخای شیشه عمر منو پیدا کنی. هان؟
و بعد زل میزنه توی صورتم. و من میتونم توی نگاهش یه سوال غم انگیز ببینم.
- چرا؟ چرا میخای نابودم کنی؟
اما سوالشو به زبون نمی یاره. آه می کشه.
- به خودت نگاه کن. ببین چی هستی. اگه خوب فهمیدی ، بقیه رازها رو می فهمی. اوکی؟
من خودمو توی صندلیم جابجا میکنم.
- اوکی.
و صبر میکنم .بابام پا میشه. میره به طرف در رستوران. پالتوشو برمیداره و می پوشه. کنار در می ایسته. من پا می شم و به طرفش می رم. می زنیم بیرون. هوای سرد پاییزی، توی صورتم میزنه. آروم کنار بابام قدم میزنم.هر دو ساکت هستیم. می رسیم به جنگل پشت کلبه ها. بابام می ایسته. زل میزنه توی صورتم.من توی تاریک و روشن جنگل نگاه میکنم به صورتش. و احساس میکنم چهره اش ،هر لحظه تغییر میکنه. و یهو احساس عجیب بیخودی و سبکی میکنم. روی زمین نیستم. احساسی که همیشه قبل از بیهوش شدن پیدا میکنم. سرم گیج میره و سیاهی میاد. بابام، دستاشو حلقه میکنه دور کمرم.سرشو میذاره کنار سرم. و بعد، لبهاشو می چسبونه زیر گردنم.
- تو هنوز بره من هستی.
و صداش، توی درونم می پیچه. مثل انعکاس یه جمله جادویی ، آهسته آهسته ، در همه وجودم وارد میشه، و درست در همون لحظه ای که به تسلیم کامل میرسم، ناگهان چیزی توی درونم بیدار میشه. محکم. مغرور . و جنگجو.
- نه... نه...
نفس نفس میزنم.
- من دیگه بره نیستم. نه
قدم قدم برمیگردم. از بابام دور می شم. تکیه میدم به درختی که پشت سرمه. بابام، یقه پالتوشو بالا میزنه. آهسته دور میشه. من زیر لب غرش میکنم.
- من یه گرگ زخمی ام. بابایی.
--------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#34
Posted: 24 Dec 2011 08:14
قسمت سی و سوم: رد پای شیطان
" خانم شیوا...
من، این نامه را برای شما می نویسم. و امیدوارم که بهم جواب بدین. چند سال پیش، من و شما، چند لحظه تلفنی صحبت کردیم. من، دختر مردی هستم که عاشق شما بود، و هنوز هم میدونم که هست.
شاید برای شما خیلی عجیب باشه، اما وقتی این نامه رو می خونین، به دختر تنهایی فکر کنین، که سرنوشت شما رو تکرار میکنه. من نمی دونم چه احساسی پیدا می کنین. شاید ناراحت بشین. و من ازتون معذرت میخام. اما امروز، راه آینده من، اونقدر تاریک و سخت هست، که فقط با فهمیدن گذشته، میتونم ادامه بدم. گذشته برای من، یک سوال خیلی بزرگ هست. شما مجبور نیستین به سوال من جواب بدین. اما من، برای رفتن به جلو، مجبور هستم به گذشته برگردم. برای فهمیدن خودم باید گذشته بابام رو بفهمم. و میدونم که شما، مهمترین انسانی هستین که در گذشته بابام وجود داشته. شما، تنها عشق مقدس ایشون بودین. و شما تنها انسانی هستین که میتونه به من کمک کنه.
باز هم امیدوارم که بهم جواب بدین. شماره تلفنمو همراه این ایمیل براتون می نویسم. و منتظر می مونم.
با احترام. شیوا."
ایمیل رو می فرستم. و زل میزنم به صفحه لپ تاپ. فکر میکنم به صحبت های دیشب من و بابام. فکر میکنم به اینکه چقدر راحت میتونه فکر منو بخونه. فکر میکنم به اینکه باید خیلی پنهانی تر عمل کنم. میدونم روبرو شدن با مردی مثل بابام، برای من ساده نیست. حتی خیلی خطرناکه. و چیزی که به من قدرت میداد، رابطه ای بود که سرنوشت، بین ما ایجاد کرده بود. رابطه پدر و فرزندی. اما وقتی به خودم نگاه میکنم، وقتی می بینم اونقدر بیرحم و کینه توز شدم که میخام نابودش کنم، حتمن اون هم میتونه نابودم کنه.
مگه نابود نکرده بود؟ مگه منو دچار نکرد؟ مگه تنهام نذاشت؟
- تو هنوز بره من هستی.
از فکر دیشب تنم به لرزه میوفته. پا میشم و از گوشه پنجره به درختان پاییزی نگاه میکنم. فکر میکنم به کلمه کلمه حرفهایی که دیشب از زبون بابام شنیدم. فکر میکنم به شیشه عمر دیو. به چیزی که چیستی بابام بود.
- به خودت نگاه کن. ببین چی هستی. اگه خوب فهمیدی ، بقیه رازها رو می فهمی.
و فکر میکنم برای نگاه کردن به خودم، برای فهمیدن خودم، باید همه چیزهایی رو بفهمم که سرنوشتمو رقم زدن. باید بابامو بفهمم. باید شیوای مقدس رو بفهمم. باید همه کسانی رو بفهمم که در زندگی بابام، حضور داشتن. همه کسانی که خواسته یا ناخواسته روی سرنوشت من تاثیر گذاشتن.
- من یه گرگ زخمی ام بابایی.
نگاه میکنم به جنگل روبرو. بغض میکنم. دلم برای دخترکی تنگ میشه که بره بود. اما در جنگل گرگها رها شد. و زخمهای عمیق برداشت. و هر روز، در تنهایی خود، زخمهاشو لیسید. و هیچ نگفت.
- من آماده ام. برای زخم زدن.
نگاه میکنم به طرف پذیرایی. راه میوفتم به طرف آشپزخونه و نگاه میکنم به آلکس که داره پشت میز آشپزخونه کتاب میخونه.
- ساعت چنده آلکسی؟
آلکس نگاه میکنه به ساعت مچیش. کتابشو میبنده و سرشو برمیگردونه به طرف من.
- نزدیک یازده. برنامه امروز چیه؟
من یه لیوان قهوه برای خودم می ریزم.
- آلکس. نظرت راجب به دیشب چیه؟ بابام چطوریه؟
می شینم روبروش و منتظر جواب می مونم. آلکس، فکر میکنه.
- آدم جالبیه.
- همین؟
- عجیبه. الان می فهمم چرا شارون عاشقشه.
- دیگه؟
آلکس، لباشو به هم فشار میده.
- یه چیزی بگم ناراحت نمی شی.
- نو. بگو.
آلکس، کلمه کلمه حرف میزنه. با هر کلمه منتظر عکس العمل من هست. انگار که رازی پنهان رو آشکار میکنه.
- من فکر میکنم... بابای تو... اصلن عادی نیست..
من تند می شم.
- یعنی چی؟
آلکس کله شو میخارونه.
- میتونم حدس بزنم چی هست. اما مطمین نیستم.
بعد جدی و متفکر نگاهم میکنه.
- وقت میخام شیوا. اگه مطمین شدم بهت میگم.
من، ساکت نگاهش میکنم. بعد پا می شم. میرم به طرف تراس. و نگاه میکنم به جنگل روبرو. خیره می شم به کلاغهای سیاهی که لابلای شاخه های درختها نشستن. موبیلم زنگ میخوره.
- های شیوا. چطوری؟
- خوبم شری.
- میای پیشم؟ میخام ببینمت.
- الان؟
- آره. تنهام.
- تنهایی؟
- آره.
زیر زبونم سوالی می یاد که جرات نمی کنم بگم. شارون ادامه میده.
- بابات نیست. صبح زود رفت. بیا ببینمت.
زل میزنم به صفحه موبیل. احساس سرگیجه میکنم.
- وای... خدای من...
می فهمم درگیر شدن با مردی مثل بابام، چقدر سخت هست. آدمی که به راحتی می فهمه چی توی سرت هست و نقشه هاتو باطل میکنه. فکر میکنم باید هر چه زودتر یه راه دیگه پیدا کنم. جنگ رو در رو ممکن نیست. باید از پشت خنجر بزنم. اما می تونم؟
- می تونم؟ هان؟
----------------
- رد پای خدا و شیطان همه جا هست. اگر خوب نگاه کنی.
انسان، دختری بود ،بیست ساله . زیبا و معصوم. وحشت زده و مبهوت. و نگاهش دل زمین را می لرزاند. و نگاهش دل آسمان را می لرزاند. و نگاهش دل خدا را می لرزاند. و یک شب، که زمین و آسمان یکی شده بود. هزار خنجر تیز، توی قلبش نشست.
آن شب، شبی بود که هزار شب بود. شبی بود، که من، از آسمان بلند امنیت و شادی و آسودگی، به جنگل تاریک و پر خطر زمین، پرتاب شدم. آن شب، احساس انسانی رو داشتم که از بهشت بیرون شده بود. به خاطر عشقی که شیطانی بود. عشق به خدایی، که خود شیطان بود.
- من خنجر خوردم. درست وقتی که فکرشو نمی کردم.
شارون ایستاده بود کنار پنجره بزرگ شیشه ای و سیگار می کشید. نور مهتاب، روی پستونهای لختش افتاده بود، و نسیم آرام یک شب تابستانی، از روی مزرعه می گذشت و توی موهاش می پیچید.
- اینطوری فکر نکن. اینطوری خیلی وحشتناکه.
من، نگاه میکردم به آسمان. و به تنهایی ماه فکر میکردم. هفته های اول جدایی من، از خانه پدریم بود. عصبانی و تلخ و بی حوصله بودم.
- تو دیگه نصیحتم نکن شری.
شارون، سیگارشو پرت کرد توی تاریکی بیرون. برگشت به طرف من.
- چند وقت دیگه برمیگردی خونه و همه این حرفها یادت میره.
من، نگاهم به ماه بود.
- فکر میکنی؟ من احساس میکنم به یه سیاره دیگه پرتاب شدم. دور شدم شری. دور. از همه چیز.
شارون دراز کشید کنارم. دست کشید به کمر لختم.
- نو. می بینی که من کنارت هستم.
من به خط نور ماه نگاه میکردم. که از روی شانه های شارون می گذشت.
- من هم بودم شری. وقتی که نباید می بودم.
آه کشیدم. نشستم گوشه تخت و به شارون نگاه کردم.
- توی باغ اسلواکی، هر شب بهت نگاه میکردم شری. هر شب به عشقبازی شیطان و فرشته نگاه میکردم. و همیشه به یه چیز فکر میکردم. فقط یه چیز.
شارون، دستشو گذاشت زیر سرش. چشماشو بست.
- به چی فکر میکردی؟
- به اینکه بین این دو نفر، که دوستشون دارم،هیچ جایی برای من نیست.
شارون چشماشو باز کرد. زل زد به روبروش.
- اما من هم ، همیشه دوستت داشتم.
من، خندیدم. تلخ.
- شری. کاشکی همدیگه رو ندیده بودیم.
شارون، دوباره چشماشو بست. آه کشید. عمیق.
- کاشکی همدیگه رو یه جای دیگه دیده بودیم. جایی که وقتی نگاهم میکردی، برق سبز چشمات می درخشید. جایی نه در تاریکی.
من، با تعجب و گیج ، نگاه کردم به شارون.
- این حرفا از کیه؟
شارون، برگشت. زل زد به سقف.
- از شیطان. در شبهای تاریک اسلواکی.
من خم شدم روی شارون. زل زدم توی چشمهای آبیش. در سکوت. و طولانی.
شارون نالید:
- شیوا...توی چشمام نگاه نکن. غصه دار میشی.
--------------
- دیشب چه اتفاقی بین شما افتاد؟
شارون، آشفته حال و نگران سوال میکنه. من، فکر میکنم به دیشب.
- هیچی.
شارون با ناباوری نگاهم میکنه.
- هیچی؟
من، دستامو حلقه میکنم دور سینه م. تکیه میدم به دیوار چوبی کلبه و نیشخند میزنم.
- حالا چرا رفت؟
شارون، دور خودش می چرخه. عصبانی و تند حرف میزنه.
- برای همین می خاستی بیاد؟ هان؟ چی بهش گفتی؟ دیشب تا صبح فقط زل زده بود به سقف. حتی یه کلمه با من حرف نزد.
من، توی دلم احساس رضایت و پیروزی میکنم.
- حالا چرا اینقد عصبانی هستی؟
شارون می ایسته. نگاه میکنه به چمدان بازش که روی تخت افتاده. سعی میکنه جلوی بغضشو بگیره. با صدای شکسته داد میزنه.
- برای اینکه من دارم میرم. برای اینکه یک سال ازتون دور میشم. برای اینکه نمی خاستم اینطوری خداحافظی کنم.
می شینه روی مبل و سرشو توی دستاش میگیره.
- کاشکی هیچوقت....هیچ وقت...
من میرم به طرفش. زانو میزنم روبروش. دستامو میذارم روی پاهاش.
- شری...
شارون، سرشو بالا میگیره. موهاشو از روی صورتش کنار میزنه. با کف دو دست، اشکاشو پاک میکنه.
- کاشکی هیچوقت ندیده بودمت.
من، آه می کشم. عمیق. و در سکوت، زل میزنم توی چشمهاش.
- کاشکی همدیگه رو یه جای دیگه دیده بودیم. جایی که وقتی نگاهم میکردی، برق سبز چشمات می درخشید. نه در تاریکی.
شارون، خشکش میزنه. صورتش، از شدت درد، سیاه می شه.
- شیوا...
لباش می لرزن. تنش می لرزه. صداش می لرزه.
- تو...رحم نداری...
من، تیز نگاهش میکنم. با لبخند.
- شری... توی چشمام نگاه نکن. غصه دار میشی.
----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#35
Posted: 5 Jan 2012 07:55
قسمت سی و چهارم: رد پای شیطان 2
شارون، روز دوشنبه، به طرف لندن میره. برای مدتی نامعلوم. و من، با احساسی دوگانه و عجیب به آپارتمانم برمیگردم.
احساس آزادی. و احساس تنهایی.
فکر میکنم حالا که شارون، از مثلث رابطه ما خارج شده، می تونم با آزادی بیشتری نقشه هامو عملی کنم. و از طرف دیگه، فکر میکنم که شارون، ضلع مهمی در این مثلث بود، که می تونست رابطه شکسته من و بابام رو، به هم وصل کنه. اما چیزی که حالا، برای من خیلی مهم بود، پیدا کردن جای خودم در زندگی بود.
من، زخم کهنه ای داشتم که ته دلم، دهن باز کرده بود. دیگه نمی تونستم چشمامو روی این زخم ببندم. حالا باید این زخم عمیق درمان می شد. به هر قیمت. اونوقت ، جای من ، توی زندگی پیدا می شد. اونوقت سرگردانی من، تموم می شد.
- من کی ام؟ کی هستم من؟
موبیلم زنگ میخوره. و بعد، صدای ژاکلین، یکریز و بک نفس توی گوشم می پیچه.
- شیوا؟ خوبی عزیزم؟ کی می یای سر کارت؟ من باید برم سفر. راستی اون دختره که معرفی کرده بودی... کریستین... تصادف کرده. الان توی بیمارستانه. اگه به دیدنش رفتی یه دسته گل از طرف من بگیر. اوکی؟ از الکس چه خبر؟ میشه بگی به من زنگ بزنه؟ خوبی دیگه؟
من منتظر هستم تا نفس تازه کنه.
- بله. خوبم. فردا می یام ژاکی. از آلکس هم خبری ندارم.
ژاکلین دوباره با سرعت همیشگی حرف میزنه.
- فردا؟ اوکی می بینمت عزیزم. راستی، گفتی از آلکس خبری نداری؟ می بینی؟ من دست تنهام.... بعد معلوم نیست این کجاست اصلن..
- ژاکی... من باید برم بیرون... کاری نداری دیگه؟
- نه عزیزم.. تا فردا..
گوشی رو قطع میکنم. و بعد فکر میکنم به آلکس. حالا سه روز بود که از سنترپارک برگشته بودم، و توی این مدت هیچ خبری از الکس نداشتم. نگاه میکنم به ساعت روی دستم. نزدیک سه عصره. فکر میکنم وقت کافی دارم که به بیمارستان برم. لباسامو می پوشم. و قبل از اینکه در خونه رو باز کنم، آلکس زنگ میزنه.
- شیوا. میتونم امشب ببینمت؟
- نمیدونم. شاید.
- خیلی مهمه شیوا. باید حتمن ببینمت.
من زل میزنم به در آپارتمان.
- چقدر مهمه آلکسی؟
آلکس، هیجان زده جواب میده.
- خیلی مهم. مهمتر از اونکه فکرشو بکنی.
من، لرزش صدامو احساس میکنم.
- واقعن؟ چی هست؟
- باید ببینمت شیوا. مسیله مرگ و زندگیه.
من تکیه میدم به در. حالا لرزش بدنمو می بینم.
- چی میگی آلکس؟ مرگ و زندگی کی؟
آلکس صداشو پایین میاره.
- بهتره ببینمت شیوا.
- اوکی. شب.
پیشونیمو می چسبونم به در. آه می کشم.
- به کجا می رسم من؟
--------------
کریستین، با صورت رنگ پریده و چشمهای غمگین نگاهم میکنه.
- اصلن نفهمیدم چی شد. با موتور رفتم توی دیوار.
من، آروم دست می کشم روی موهای قرمز کریستین. خم می شم روی صورتش.
- چیزی کشیده بودی؟ هان؟
کریستین سرشو تکون میده.
- نه.
و بعد بغض میکنه. من، دستشو فشار میدم.
- خوشحالم که اتفاق بدی برات نیوفتاده. چند روز دیگه مرخص میشی.
کریستین آه می کشه. سرشو برمیگردونه به طرف پنجره. و من، انعکاس نور خورشید رو توی اشکهاش می بینم.
- چرا کریستی؟
کریستین سرشو برمیگردونه به طرف من. بغضش میشکنه. دستاشو به طرفم باز میکنه. من میرم توی بغلش.
- خسته شدم. از همه چیز.
و توی بغلم گریه میکنه. من، سرشو فشار میدم به سینه م. و صبر میکنم تا آروم بگیره.
- خیلی زوده از زندگی خسته بشی. خیلی زود.
کریستین هق هق میکنه.
- نمیدونم. زندگی من حالا یه جهنمه شیوا.
من نگاه میکنم به دسته گل کنار تخت.
- این گلها از طرف ژاکی هستن.
کریستین به سختی لبخند میزنه.
- مرسی.
و بعد دستمو فشار میده. سفت.
- تو خیلی بهم کمک کردی. تو خیلی خوبی.
من، می خندم.
- کریستی، خوب یعنی چی؟
و بعد بلند می شم. کریستین، آروم میناله.
- شیوا. تنهام نذار .
من دستاشو توی دستام میگیرم.
- نه عزیزم. من سعی میکنم هر روز بیام دیدنت. اوکی؟
کریستین با چشمهای پر از خواهش بهم زل میزنه.
- تنهام نذار. شیوا.
من می شینم. زل میزنم توی صورت کریستین. اونقدر که توی دلم، چیزی به جوش می یاد. احساس بودن. احساس بودن به اندازه پر کردن تنهایی یک انسان. و فکر میکنم ، در این انسان، این دختر جوان مو قرمز، چیزی از شیوا می بینم که برام آشناست. زخم.
خم میشم روی کریستین. زمزمه میکنم.
- بره زخمی من.
بغلش میکنم.
- نه. تنهات نمیذارم. هیچوقت.
---------------
آلکس، هیجان زده دور خودش می چرخه. من، نشستم پشت میز آشپزخونه و ساکت نگاهش میکنم.
- باور نمی کنم. باور کردنی نیست.
می ایسته و نگاهم میکنه.
- حالا دیگه مطمینم شیوا.
من، زل میزنم به نوک انگشتهام روی میز. فکر میکنم به کشف مهمی که آلکس کرده. و گوش میدم به باد تند پاییزی که به پنجره ها میخوره.
- میشه بشینی الکسی؟
آلکس می شینه روبروم. نفسشو تازه میکنه. و بعد، آروم و شمرده حرف میزنه.
- شیوا. من توی این چند روز، خیلی تحقیق کردم. با چند نفر صحبت کردم. کلی توی نت و کتابهام جستجو کردم.
خودشو توی صندلیش جابجا میکنه.
- چیزایی که فهمیدم، خیلی مهمه. مسیله مرگ و زندگیه شیوا.
جمله آخرشو تکرار میکنه.
- مرگ و زندگی شیوا.
من، ساکت و خونسرد نگاهش میکنم.
- خوب؟
آلکس پا میشه. ازم فاصله می گیره. میره کنار پنجره و نگاه میکنه به بیرون.
- میدونم نمی تونی باور کنی.
سکوت میکنه. دستاشو حلقه میکنه دور سینه ش و نگاهم میکنه.
- تو راجب به فریلها چیزی شنیدی؟ میدونی چی هستن؟
من لبامو به هم فشار میدم.
- فریلها؟
آلکس می یاد به طرفم. می شینه روبروم.
- شیوا. من باستان شناسی خوندم. خیلی چیزا راجب به رمزها و سمبل ها میدونم. بابای تو، همه حرکاتش، کلمه هاش، لباساش، توشون یه معنی هست. می فهمی؟
من تکیه میدم به صندلیم. نگاه میکنم به سقف.
- خوب من هم میدونم که یه آدم معمولی نیست.
آلکس خم میشه به طرفم.
- نه شیوا.
و بعد سرشو نزدیک گوشم می یاره. پچ پچ میکنه.
- اون اصلن آدم نیست. یه موجود دیگه س.
من، زل میزنم توی صورت آلکس. و بعد قهقهه میزنم.
- وای خدا... چه با مزه شدی.
آلکس برمیگرده و سر جاش می شینه. زل میزنه به سطح میز.
- من مطمینم شیوا. کاملن مطمینم.
و بعد، زل میزنه توی چشمهای من.
- بهتره هیچی نگم. نه؟
من می خندم.
- معلومه خیلی کتاب خوندی آلکسی. بابای من، یه آدم غیر عادیه. من اینو همیشه می دونستم. اما این داستانت خیلی جالب بود.
آلکس مایوس و ساکت نگاهم میکنه.
- شیوا. من کاملن جدی ام.
و بعد صداشو صاف میکنه.
- نمی خای بدونی فریلها چی هستن؟
من ، گوش میدم به زوزوه باد .
- بگو آلکسی. چی هستن؟
آلکس، نفس عمیق میکشه.
- فریلها، یه گروه خیلی سری هستن. اونها روحشون رو به شیطان میدن. و بعد تبدیل میشن به یه موجود خیلی قوی و با موجودات دیگه رابطه پیدا میکنن.
من حرف آلکس رو قطع میکنم.
- و به نظر تو بابای من یکی از اونهاست؟
آلکس، نگاه میکنه به اطرافش.
- نه شیوا.
من زیر لب میخندم.
- پس چی؟
آلکس، با جدی ترین صورت یک جوان باستان شناس جواب میده.
- شیوا...بابای تو ... استاد اونهاست.
و سکوت میکنه. من، فکر میکنم به چیزی که نمی خام بفهمم. چیزی که فقط به داستانهای تخیلی شباهت داره. چیزی که فقط توی زندگی من باید اتفاق بیفته. احساس ناباوری، گیجی و حماقت میکنم.
- آلکسی. مسیله مرگ و زندگی چیه پس؟
آلکس آه میکشه.
- مسیله تویی شیوا.
آه میکشه. عمیق.
- مرگ و زندگی تو.
---------------------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#36
Posted: 8 Jan 2012 07:53
قسمت سی و پنجم: ردپای شیطان 3
- شیوا.
- هوم.
- من خیلی سرگردونم.
- میدونم عزیزم. اما باید به خودت وقت بدی.
- چقدر؟
- نمی دونم.
نگاه میکنم توی صورت روشن کریستین.
- کریستی. من همیشه سرگردون بودم. میخام بدونم کی ام؟ از کجا اومدم؟ چرا اومدم؟ به کجا میرم؟ خیلی وقتا احساس تنهایی میکنم. بعضی وقتا دلم میخاد بمیرم. بعضی وقتا دلم میخاد کاری بکنم. اما فهمیدم که باید به خودم وقت بدم. می فهمی؟
کریستین، سرشو پایین می گیره. فکر میکنه.
- من این چند روز خیلی فکر کردم. همش به تو فکر میکردم. دلم میخاد مثل تو بشم.
- مثل من؟
از روی لبه تخت بلند میشم. میرم کنار پنجره و به حیاط بیمارستان نگاه میکنم.
- مثل من؟
نگاه میکنم به طرف کریستین.
- تو چی میدونی از من؟ تمام زندگی من یه فاجعه س.
میرم به طرف کریبستین. می شینم کنار تخت. دست میذارم روی سینه ش.
- من یه فاجعه هستم کریستی.
کریستین دست میذاره روی دستم. آه می کشه.
- تو منو نجات دادی شیوا.
من، زل میزنم توی چشمهای خیس کریستین. لحظه های طولانی. و احساس می کنم ، این دخترک تنها ،که سرگردان و بی پناه، روی تخت بیمارستان افتاده بود، بی جهت وارد سرنوشت من نشده بود. چیزی بود که حالا نمی فهمیدم. چیزی بود که زمان باید روشن میکرد.
- کریستی. من بهت قول دادم. من تنهات نمی ذارم.
خم می شم روی کریستین.
- نگران هیچی نباش.
صورتشو می بوسم.
- تو خواهر عزیز من هستی.
--------------
باران ریز پاییزی، روی صورتم می شینه. سرمو میندازم پایین. به آجرهای خیس پیاده رو نگاه میکنم. خودمو میدم به دست باد. فکر میکنم به حرفهای آلکس. نمی خام زیاد جدی بگیرم. فکر میکنم به اینکه نباید همه چیزو فهمید. چرا میخام همه چیزو بفهمم؟
می شینم توی ماشینم. و راه میوفتم به طرف محل کارم. توی راه چند بار صدای تلفن ، از توی کیفم بلند میشه. فکر میکنم حتمن ژاکلینه که میخاد مطمین بشه من میام. وقتی می رسم، می بینم ژاکلین ، وسط سالن ایستاده و عصبی به اطرافش نگاه میکنه. وقتی منو می بینه نفس راحت می کشه.
- وای... به دادم برس.
من نگاه میکنم به اطرافم. به مدلهایی که نیمه لخت ،این طرف و اون طرف میدون . و به لباسهای رنگارنگی که همه جا آویزون شدن.
ژاکلین، کنار گوشم زمزمه میکنه.
- عکاسا الان سر وکله شون پیدا میشه. من میسپارم به خودت.
بعد نگاه میکنه به طرف در خروجی.
- یه خانم و آقا هم توی دفتر منتظرت هستن. نیم ساعتی هست اومدن.
و راه میوفته به طرف در خروجی. من، آروم به طرف دفتر میرم. و از پشت دیوار شیشه ای پدر و مادر شارون رو می بینم. می ایستم. نفسمو تازه میکنم. فکر میکنم باید بدونم چرا به دیدنم اومدن، و سعی میکنم خودمو برای سوالهاشون آماده کنم.
- های.
پدر و مادر شارون، از همونجا که نشستن ، آروم جواب میدن. من می شینم روبروشون. ساکت. و منتظر می مونم تا پدر شارون به حرف بیاد.
- تو میدونی ما چرا اینجاییم.
مادر شارون می پره وسط حرف.
- ببخش که سر کارت مزاحم شدیم. رفتیم خونه اما اونجا نبودی.
من به طرف مادر شارون لبخند میزنم.
- اشکالی نیست. میخاین براتون قهوه بیارم؟
پدر شارون تند و عجول جواب میده.
- نه. وقت زیادی نداریم.
و بعد ادامه میده.
- شیوا. من همیشه به تو محبت کردم. حالا هم تو رو در اتفاقاتی که پیش اومده مقصر نمی دونم. اما یه کاری ازت میخام.
من نگاه میکنم به صورت نگران مادر شارون.
- بگین. اگه بتونم انجام میدم.
پدر شارون آه میکشه. نگاه میکنه به مادر شارون.
- میدونی که من همیشه مخالف این رابطه بودم. اصلن عادی نیست. مخصوصن الان که شارون از اینجا رفته. تو هم میدونی که این وسط یه نفر هست که نصمیم می گیره. بهش بگو شری رو برگردونه.
ساکت می شه. انگار برای جمله های بعدیش دنبال یه قدرت درونی میگرده.
- بهش بگو دخترمو پس بده. اگر نه همه چیزشو میگیرم.
من، ساکت و بی جواب، زل میزنم توی صورت پدر شارون. دلم میخاد بهش بگم خیلی دیر وارد عمل شدی. دلم میخاد بگم بابام قوی تر از این تهدیدهاست. دلم میخاد بگم فقط یه نفر حق داره نابودش کنه و اون هم من هستم. اما فقط سکوت میکنم.
- همین که گفتم. همینو بهش بگو. من اصلن نمی خام باهاش روبرو بشم.
- اوکی. می فهمم.
پدر شارون از جاش بلند میشه. با قدمهای سریع از اطاق بیرون میره. من نگاه میکنم به مادر شارون.
- با شری صحبت نکردین؟
مادر شارون سرشو تکون میده.
- تلفنی با من خداحافظی کرد. همین. باباش بیشتر از این ناراحته.
بعد نگاه میکنه به طرف در اطاق.
- با پدرت صحبت کن شیوا. مسیله خیلی جدیه.
- من پیغام شما رو بهش میدم.
مادر شارون راه میوفته به طرف در اطاق.
- نه شیوا. این کافی نیست. کاری کن شری برگرده. به خاطر بابات. به خاطر خودت.
من آروم پوزخند میزنم.
- یعنی مسیله مرگ و زندگیه.
مادر شارون، آه می کشه. عمیق.
- خیلی بدتر شیوا. خیلی بدتر.
----------------------
شب، با صدای گریه خودم از خواب می پرم. توی تاریکی، دست میکشم به پلکهای خیسم . و فکر میکنم به آواز غمگینی که توی ذهنم می پیچید. آوازی که از دورها می اومد. با صدای زخمی مردی که بی صورت بود. و همه جهان رو پر از غم میکرد.
- ... وخدا به شاگردانش گفت...
دست می برم به طرف چراغ کنار تخت. چراغو روشن میکنم . و سعی میکنم جمله هایی که توی ذهنم مونده بنویسم.
- و خدا به شاگردانش گفت...
اما چیزی به یادم نمی یاد. نگاه میکنم به ساعت روی میز. نزدیک شش صبحه. پا میشم و از پشت پنجره به بیرون نگاه میکنم. هوا هنوز تاریک و بارونیه. احساس تنهایی میکنم. احساس میکنم توی یه سیاره تاریک وسرد تنها موندم. میرم به طرف پذیرایی. چراغو روشن میکنم. بعد یکی یکی همه چراغهای خونه رو روشن میکنم. و سعی میکنم زیر دوش، آوازی که توی خواب شنیدم به باد بیارم. اما نمی تونم.
- امروز پنجشنبه س. روز خوبیه. من خوب شروع میکنم. خوب. خیلی خوب.
و بعد می خندم. از حموم می یام بیرون. می ایستم روبروی پنجره اطاق خواب. پرده کرکره رو باز میکنم. و حوله دور بدنم رو میندازم روی تخت. به انعکاس لخت خودم توی شیشه پنجره نگاه میکنم. توی دلم می خندم. و دلم میخاد مردی تنها، از پشت پنجره اطاقش بهم نگاه کنه.
- این چیزیه که می تونم بهت بدم.
می خندم.
- فقط یه دقیقه وقت داری. خوب نگاه کن.
و بعد ، لباس می پوشم. میرم به طرف آشپزخونه . یه قهوه می سازم و فکر میکنم به حرفهایی که دیروز از پدر و مادر شری شنیدم. فکر میکنم بهتره فردا به بابام زنگ بزنم.
- امروز پنجشنبه س.
نگاه میکنم به موبیلم تا مطمین بشم که امروز پنجشنبه س.
- روز خوبیه.
نگاه میکنم به طرف پنجره آشپزخونه.
- من خوب شروع میکنم. خوب.
نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. نزدیک هشته. پا می شم. از خونه خارج می شم. توی ماشین، فکر میکنم به همه کارهای خوبی که امروز باید انجام بدم. و بعد طولانی ترین راه رو ،به طرف بیمارستان انتخاب میکنم. توی پارکینگ بیمارستان صبر میکنم. چند تا آهنگ گوش میدم و بعد، به کریستین زنگ میزنم.
- بیدار شدی؟
- آره بیدارم.
- من اینجام کریستی. الان میام پیشت.
وارد بیمارستان میشم. از رستوران بیمارستان دو تا کیک گرم میگیرم و به طرف اطاق کریستین میرم.
- چه خوب شد اومدی.
می شینم روبروی کریستین. کیکها رو میذارم روی میز.
- کریستی. آماده هستی بریم خونه؟
کریستین با شوق و تعجب نگاهم میکنه.
- وای ...آره...
و بعد، آروم سوال میکنه.
- یعنی کجا شیوا؟
من پا می شم.
- یعنی خونه من.
کریستین، کف دستاشو میذاره روی صورتش. جلوی جیغشو میگیره. من نگاهش میکنم و می خندم.
- از این به بعد ،تو خواهر کوچولوی من هستی.
کریستی نگاهم میکنه. طولانی. من نگاه میکنم به طرف پنجره اطاق. نمی خام اشکاشو ببینم.
- کریستی.
- هان.
- فقط باید یه قول بهم بدی.
- اوکی.
برمیگردم. نگاه میکنم به چهره زیبا و چشمهای خاکستری کریستین. نگاه میکنم به لطافت و معصومیت یک بره سرگردان.
- من یه بابا دارم کریستی.
آه می کشم.
- هیچوقت. هیچوقت نباید باهاش روبرو بشی.
کریستین ،بی اراده و آروم جواب میده.
- اوکی.
من، محکم تکرار میکنم.
- هیچ وقت کریستی. هیچ وقت.
- هیچ وقت. قول میدم.
----------------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#37
Posted: 11 Jan 2012 17:03
قسمت سی و ششم: ردپای شیطان4
- آقای بابایی...
- بله.
- دیروز پدر و مادر شری اومده بودن دیدن من.
- خوب.
- میگفتن شری رو بهشون پس بدین.
بابام، سکوت میکنه. من موبیلم رو می چسبونم به گوشم. در اطاقو می بندم و می شینم روی تخت. سکوت بابام طولانی می شه.
- بابای شری خیلی عصبانی بود.
بابام، جواب نمی ده. من ، گوشی رو محکمتر می چسبونم به گوشم. سعی میکنم صدای نفسهاشو بشنوم.
- می گفت اگه شری رو پس ندین ، خیلی بد می شه.
- برای کی بد می شه؟
من پا می شم. می رم به طرف پنجره اطاق.
- برای شما. برای من.
- تو نگران هستی؟
- نه.
بابام، دوباره سکوت میکنه. من، سعی میکنم چهره اخمو و جدی شو تجسم کنم، که کنار پنجره اطاق کارش ایستاده و به بیرون نگاه میکنه.
- میشه دقیقن بگی حرفش چی بود؟
- حرفی که باید به شما می زدم؟
- بله.
- گفت به بابات بگو شری رو پس بده. اگر نه همه چیزشو می گیرم.
بابام پوزخند میزنه.
- اوکی.
- من چی جواب بدم؟
بابام آه می کشه.
- بهتر بود که میگفت شری رو پس بده، اگر نه همه چیزمو میدم تا پسش بگیرم.
- چه فرقی داره بابایی؟
- خیلی فرق داره. تو می فهمی.
من می فهمیدم.
- حالا من چی جواب بدم؟
- هیچی.
- هیچی؟
- هیچ. جواب رو من میدم.
--------------
خواب می بینم. ایستادم توی راهروی طبقه بالا. روبروی اطاق خواب بابام. نور تند قرمز رنگ، از لای در بیرون میزنه. و بعد، شارون رو می بینم. در هیجده سالگی. با موهای طلایی درخشان که روی کمر لختش ریختن. در اوج تازگی و زیبایی. با پستانهای گرد و بزرگ. با ران های کشیده و محکم.
- چرا شری؟ چرا؟
شارون، دستشو به طرفم دراز میکنه.
- خواهر من. شیوا...
میرم جلوتر. می ایستم روبروش. و نگاه میکنم به طرف مردی که با نقاب روی تخت دراز کشیده. شارون، مست و بی خود، روی کیرش، بالا و پایین میشه. من، نگاه میکنم به شورت بنفش خودم. و احساس غم میکنم. شارون، سرمو می چسبونه به سینه ش. زیر گوشم میخنده. آروم.
- کاشکی جای من بودی شیوا.
من، گردی سفت پستوناشو زیر دندونام احساس میکنم.
- نه.کاشکی جای بابام بودم.
سرمو بالا می گیرم. نگاه می کنم به آدمهای نقابداری که دور تخت ایستادن. از جام بلند می شم. برمیگردم به طرف در اطاق. و بعد، توی راهروی بلند و طولانی می دوم. توی تاریکی.
-------------
- شیوا.... شیوا...
چشمامو آروم باز میکنم. نگاه میکنم به کریستین که بالای سرم نشسته. می شینم توی تخت. فکر میکنم به صحنه های محو خوابی که دیدم.
- حالت خوبه؟
سرمو به طرف کریستین تکون میدم.
- داشتی توی خواب جیغ میزدی.
پا می شم.
- جیغ میزدم؟
احساس خجالت میکنم. راه میوفتم به طرف پذیرایی. نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. ساعت نزدیک هفت صبحه.
- کریستی. من میرم دوش بگیرم. بلدی قهوه بسازی؟
نگاه میکنم به طرف اطاق شارون، که حالا کریستین توش زندگی میکنه. احساس غمی که توی خواب داشتم به سراغم می یاد. لحظه های طولانی زیر دوش می ایستم. بعد روبروی آینه به خودم نگاه می کنم. طولانی.
- دارم مثل سنگ می شم. بی احساس. سرد.
نگاه میکنم به هیکل لخت خودم.
- من تقاص چیو پس میدم؟
دست می کشم روی پوست صاف شکمم. دست می کشم زیر پستونام. روی گردنم. و احساسی که مدتها بود فراموش کرده بودم، توی دلم بیدار می شه.
- نه. قرار نبود کوتاه بیام.
حس کینه. حس آتش. حس انتقام، بدنمو گرم میکنه. چشمامو می بندم. با چشمای بسته خودمو می بینم. لخت مادر زاد. وسط آدمهای نقابدار. و حلقه نقابدارها، آروم تنگ می شه. و دستهایی که روی بدنم می شینن. دستها روی گردنم هستن. دستها روی پستونام هستن. دستها روی شکمم هستن. دستها روی کوسم هستن. و یه آواز غمگین از دورها می یاد. می افتم.
- آه...
می شینم روی کف حموم. سرمو میذارم وسط پاهام و نفس عمیق می کشم.
- امروز باید یه کاری بکنم. کاری که فقط من می تونم بکنم.
آروم می گیرم. پا می شم. می رم توی اطاقم و می ایستم روبروی پنجره.
- کریستی. آماده شدی یا نه؟
کریستین پشت سرم وارد اطاق می شه. می یاد جلو. سرشو آروم می چسبونه به کمرم.
- شیوا. چرا اینقد ناراحتی.
من، عمیق نفس می کشم.
- چیزیم نیست عزیزم.
صدای بچگانه کریستین زیر گوشم می شینه
- توی خواب همش اسم شری رو صدا میزدی. شری کیه؟
من برمیگردم به طرف کریستین. سرشو می چسبونم به سینه م.
- شری... یه دختر کوچولو بود. مثل تو.
کریستین سرشو بالا می گیره. من نگاه میکنم توی چشمهای خاکستریش.
- زیبا. مهربون. ساده.
لرزش صدامو می شنوم. آه می کشم.
- اما به حرف من گوش نداد کریستی.
کریستین دوباره سرشو می چسبونه به سینه م. من، گرمای نفسشو روی سینه لختم احساس می کنم.
- چی به سرش اومد شیوا؟
من فکر میکنم به شارون. فکر میکنم به لحظه های زندگیم که از شارون خالی شدن.
- رفت کریستی. افتاد به دام دیو. و رفت.
-----------------
تمام روز، توی محل کارم به زنهای مسن و پولداری نگاه میکنم که نمی دونن چطوری پولای شوهراشونو خرج کنن. زنهایی که برای جوون موندن می جنگن. زنهایی که با پستانهای مصنوعی، و لبهای مصنوعی، و لبخندهای مصنوعی، با زمان بیرحم می جنگن. و سعی میکنن احساسی رو پیدا کنن که سالهاست گم کردن. و من فکر می کنم به احساسی که دارم گم میکنم. احساس جوانی. احساس بودن. احساس گرم زندگی. احساس له شدن، در آغوش یک دیو. و فکر میکنم. و فکر میکنم. و بعد، زنگ میزنم به مایک.
- های مایکی.
- های...شیوا...
- میدونی چقدر ازت بدم می یاد.
مایک، مثل همیشه قهقهه میزنه.
- آره. میدونم. چه خبر؟
- میخام ببینمت.
مایک مکث میکنه.
- باز چه نقشه ای داری؟
- هیچی.
- آخرین بار که دیدمت برام خیلی گرون تموم شد.
من، با شیطنت می خندم.
- این دفعه برات گرونتر تموم میشه مایکی.
مایک می خنده.
- اوکی.
من، از پشت دیوار شیشه ای، نگاه میکنم به سالن محل کارم. با دست اشاره میکنم به یکی از خانمهای همکارم.
- من تا نیم ساعت دیگه می یام مایکی.
گوشی رو قطع میکنم. به خانم همکارم میگم که باید برم بیرون. کنار در، کریستین رو صدا می زنم.
- کریستی. من باید برم بیرون. بشین اینجا و هر کی به من زنگ زد یادداشت کن. اوکی؟
و میزنم بیرون. و تا به خونه مایک برسم، سعی میکنم به هبچ چیز فکر نکنم. فقط یه چیز. احساسی که نباید گم می شد.
کنار خونه مایک تکیه میدم به ماشین و صبر میکنم تا هوای سرد پاییزی، روی صورتم بشینه. نگاه میکنم به مایک، که کنار در خونه ش ایستاده و نگاهم میکنه. از دور با تمام صورتش می خنده. من، آروم میرم به طرفش. اشاره میکنم به شلوار و پولیور سفید رنگی که پوشیده.
- عروس شدی مایکی.
مایک نگاه میکنه به شلوار و پالتوی سیاه من.
- اوهوم. مثل همیشه.
برام راه باز میکنه. من وارد می شم. پالتومو در می یارم و میدم به دست مایک.
- چی می خوری؟
- هیچی. آب.
مایک پشت سرم می یاد.
- سفید یا قرمز؟
من وارد پذیرایی می شم. نگاه میکنم به اطراف پذیرایی.
- فقط آب.
مایک میره به طرف آشپزخونه. صداشو بلند میکنه.
- چه خبر؟ کارا خوب پیش میره؟
من جواب نمیدم. از پذیرایی می یام بیرون. می ایستم کنار در آشپزخونه و به مایک نگاه می کنم. طولانی و سنگین. مایک آروم برمیگرده. من زل میزنم توی چشماش. اونقدر که شروع میکنه به پلک زدن.
- بریم بالا مایکی.
مایک تند تند پلک میزنه.
- اومدی منو بکشی؟
من راه میوفتم به طرف طبقه بالا. صدای قدمهای مایک رو پشت سرم می شنوم. کنار در اطاق خواب مایک می ایستم. صبر میکنم تا مایک در اطاقو باز کنه. میرم تو. مایک کلید چراغو میزنه.
- نو. خاموش کن.
مایک چراغو خاموش میکنه. من می ایستم وسط اطاق نیمه تاریک. به تختخواب نگاه میکنم.
- مایکی...
صدای آروم مایک از پشت سزم می یاد.
- بله..
من میرم به طرف تختخواب. می ایستم. برمیگردم و به مایک نگاه میکنم. توی فضای نیمه تاریک اطاق، صورتش محو و کمرنگ شده.
- تو یه دیو هستی مایکی.
مایک، سرجاش خشکش زده. آروم و شکسته جواب میده.
- میدونم. من یه دیو هستم.
من می شینم روی لبه تخت. خم می شم به عقب.
- مایکی... بهم تجاوز کن...
مایک آروم به طرفم می یاد. توی فضای نیمه تاریک هیکلش چند برابر شده.
- اگه کوسمو میخای، باید بهم تجاوز کنی.
خودمو میندازم روی تخت. دستامو از هم باز میکنم. و زل میزنم به سایه بزرگی که بالای سرم ایستاده. پاهامو از هم باز میکنم. و سایه بزرگ مایک، خم میشه روی کوسم. سرشو میذاره وسط پاهام. انگشتاش مثل تیغه های آهنی، توی رونهام فرو میرن. از روی شلوار، کوسمو گاز میگیره. من چنگ میزنم توی ملافه ها. کمرمو بالا میگیرم و کوسمو فشار میدم توی دهنش. مایک، مثل یه گرگ وحشی، رونامو گاز میگیره. سرشو بالا میاره. حمله میکنه به پستونام. از روی پیرهن، پستونامو یکی یکی گاز می گیره. من چشمامو می بندم. لبامو محکم به هم فشار میدم. دستای مایک تند تند دگمه های پیرهنمو باز میکنن. حالا گرمای نفسهاشو روی سینه لختم احساس میکنم. زیر لب می نالم.
- بهم رحم نکن.
مایک می شینه بالای سرم. دگمه های شلوارمو باز میکنه. و بعد با سرعت لختم میکنه.
- نگام کن شیوا.
- نو
دستای بزرگ مایک، دو طرف کمرمو می گیرن. برم میگردونه. با تمام هیکلش میخابه روی کمرم. گردنمو گاز میگیره. کیرشو می ماله وسط پاهام. من تقلا میکنم. سعی میکنم برگردم. نمی تونم. مایک، یه دستشو میذاره روی کمرم و محکم فشار میده. من نگاه میکنم به سایه مایک روی دیوار روبرو. احساس میکنم زیر دستهای یه دیو گرسنه دارم تیکه پاره می شم. می نالم.
- آخ..
و یهو نفسم قطع میشه. کیر مایک محکم میکوبه توی کوسم. محکم. محکمتر. و من، بی تکون فقط درد می کشم. نفسم در نمی یاد. نگاه میکنم به سایه های روی دیوار. توی دلم احساسی از لذت، تلخی و حقارت می کنم. و چشمام پر از اشک می شه.
- بهم رحم نکن.
و بعد، مایک یهو از روم کنده می شه. با سرعت بلند می شه. از روی تخت می پره و می چسبه به دیوار.
- نه. نمی تونم.
من برمیگردم و ساکت نگاهش می کنم. مایک ، آروم می شینه روی زمین. زل میزنه توی صورتم.
- بذار باهات عشقبازی کنم.
- نو مایکی.
می شینم . و به دردی فکر میکنم که همه جای بدنم احساس میکنم.
- شیوا....
نگاه میکنم توی صورت محو مایک.
- هوم.
مایک با صدای لرزان زمزمه میکنه.
- من شبهای زیادی روی این تخت دراز کشیدم. به عکست نگاه کردم. و آرزو میکردم یه بار عاشقانه بغلت کنم.
من می شینم روی لبه تخت.
- تو یه دیو هستی مایکی. تو جلوی چشمای من به یه دختر بچه تجاوز کردی.
مایک پوز خند میزنه.
- اما با تو نمی تونم.
من پا می شم. لباسامو مرتب می کنم. سعی میکنم توی صورت مایک نگاه نکنم. میرم به طرف در. مایک می ایسته روبروم.
- بمون شیوا...
- نو.
در اطاقو باز میکنم.
- من نمی خام معشوقه کسی باشم مایکی.
پا میذارم توی راهرو. و با سرعت خودمو میرسونم بیرون. توی ماشین، سرمو می گیرم پایین، و عمیق نفس می کشم. احساس درد می کنم. موبیلم زنگ میزنه.
- بله.
- من شیوا هستم.
درد، میرسه توی سرم.
- شیوا؟
صدای زنانه ، آروم و نرم جواب میده.
- بله. شیوا. من شیوا هستم.
------------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#38
Posted: 17 Jan 2012 20:09
قسمت سی و هفتم: انتقام
من، در راه ویرانی خودم بودم. و این، تنها چیزی بود ، که دردهای درونی منو، آروم میکرد. توی آینه حمام، نگاه میکنم به لکه های کبود روی بدنم.
- تو میتونی شیوا. باید.
باید. اگر نه ، طاقت و تحمل خودم رو نداشتم. من، تنها و درمانده، خسته و مایوس بودم. هیچ چیز شادم نمی کرد. من، باید از خودم فاصله میگرفتم. باید تبدیل می شدم به یک موجود بیرحم، بی احساس، بی درد. شیطانی که در وجود من، سرکوب شده بود، باید کاملن بیدار می شد.
- به هیچکس رحم نکن.
چیزی، ته دلم، تقلا میکرد. چیزی از خودم که نمی خاستم ببینم. نه. من شیوا نیستم. نه.
از حمو م می یام بیرون. خودمو میندازم روی تخت. پاهامو جمع میکنم توی شکمم. و زل میزنم به دیوار روبروم.
- هیچکس با من نیست. هیچکس.
فکر میکنم به آدمهای توی زندگیم. به همه آدمهایی که تنهام گذاشتن. فکر میکنم به خوشبختی های کوچکی که داشتم. فکر میکنم به رازهای تلخی که روی دلم سنگینی میکردن. فکر میکنم به چیزهایی که نباید فکر میکردم.
- شیوا...
برمیگردم به طرف صدای کریستین.
- هوم؟
- حالت خوبه؟
- نه.
کریستین می یاد کنار تخت.
- میشه کنارت دراز بکشم؟
من، زل میزنم به سقف. کریستین دراز می کشه کنارم.
- کریستی.
- هان؟
- تا حالا عاشق شدی؟
- نه.
- کسی هست که ازش بدت بیاد؟
- آره.
- کی؟
- مامانم.
من، نگاه میکنم توی صورت کریستین.
- واقعن؟ چرا؟
کریستین دستاشو میذاره زیر سرش. چشماشو ریز میکنه.
- برای اینکه منو تنها گذاشت.
من، از کشوی کنار تخت، یه سیگار برمی دارم. روشن میکنم و پک میزنم.
- نباید تنهات میذاشت؟
کریستین دستشو دراز میکنه. سیکارو میگیره و میذاره کنار لباش.
- نه. من کسی غیر از اون نداشتم.
من پوزخند میزنم.
- چه جالب.
کریستین دود سیگارشو فوت میکنه به طرف سقف.
- اصلن هم جالب نیست.
من میخندم.
- یاد یه چیز دیگه افتادم عزیزم. اون برام جالب بود.
- چی؟
- هیچی؟
چشمامو می بندم. فکر میکنم به بازی سرنوشت. به دختری که کنارم دراز کشیده بود. فکر میکنم به مادر کریستین.
- مادرت چه طوریه کریستی؟
- یعنی چی؟
خم می شم به طرف کریستین.
- یعنی چه طور آدمیه؟ چرا باهات اینکارو کرد؟
کریستین، سیگارو خاموش میکنه. دستاشو دوباره میذاره زیر سرش.
- وقتی خیلی کوچیک بودم، بابام تصادف کرد و مرد. مادرم اینطور میگفت. اما بعدن فهمیدم که خودشم نمی دونه بابام کی هست. همیشه باهام بد رفتار میکرد. دوست نداشت کنارش باشم. من معمولن پیش مادربزرگم بودم. بعد هم که ازدواج کرد، منو کاملن ترک کرد.
کریستین ساکت میشه. من سایه غم رو توی چشماش می بینم.
- هیچوقت نخاستی بفهمی بابات کیه؟
کریستین سرشو تکون میده.
- نه.
برمیگرده به طرف من. دستشو میندازه دور کمرم.
- شیوا...
- هوم.
- تو خوشحالی که میدونی بابات کیه؟
من، انگشتامو فرو میکنم توی موهای قرمز کریستین.
- نه. نیستم.
---------------
آلکس، با هیجان، کاغذاشو میریزه روی میز.
- این مدت فقط تحقیق کردم.
من زیر چشمی به کاغذای روی میز نگاه میکنم. فکر میکنم شاید بهتر بود، نمیذاشتم آلکس وارد ماجرا بشه. فکر میکنم دارم وارد رازهایی می شم که نباید بفهمم. فکر میکنم، دارم به بابام خیانت میکنم.
- خیلی جدی گرفتی آلکسی.
آلکس کاغذارو جابجا میکنه. بعد، تیز توی صورتم نگاه میکنه.
- مسیله خیلی جدیه شیوا. من دیگه راه برگشت ندارم.
من، یکی از کاغذارو برمیدارم. نگاه میکنم به پرینت یه عکس قدیمی از یه زن زیبا.
- یعنی چی آلکسی.
آلکس، نگاه میکنه به کاغذ توی دستم.
- من احساس میکنم وارد یه سیاره دیگه شدم. هر چی جلوتر میرم برام عجیبتر و جدی تر میشه.
- من کاغذو میذارم روی میز.
- اگه برای من هست بهتره دیگه جلوتر نری.
آلکس میره توی فکر. بعد پا میشه. از توی یخچال یه بطری آبجو در میاره. می یاد روبروی من می شینه.
- این چیزی بود که تو از من خواستی. من نگران تو هستم شیوا.
من پا می شم. میرم به طرف آلکس. می شینم روی پاهاش. دستامو حلقه میکنم دور گردنش.
- آلکسی. نگران من نباش.
آلکس دستاشو دور کمرم میندازه. فشارم میده به خودش.
- بهم میگی چرا با هم حرف نمی زنید؟
من، چشمامو خمار میکنم. نگاه میکنم به ظهر آفتابی پشت پنجره .
- یه وقت شاید بهت بگم.
لبامو میذارم روی لبهای آلکس. سینه مو محکم بهش فشار میدم. آلکس دستاشو میذاره زیر پاهام. از جا بلند میشه. میره به طرف اطاق خواب. من، خودمو میندازم روی تخت. زل میزنم به سقف. آلکس آروم لختم میکنه.
- نمیدونی چقدر تشنه تم.
من خودمو رها میکنم زیر دستاش.
- کوسمو بخور.
آلکس سرشو میذاره وسط پاهام. من با چشمهای بسته زبونشو توی کوسم احساس میکنم. آروم داغ میشم. بر میگردم.
- منو بکون آلکسی. آروم....
آلکس، کیرشو میذاره روی کوسم. فشار میده. من، گرما و سفتی کیرشو احساس میکنم.
- عاشقتم شیوا... عاشقتم...
من دندونامو به هم فشار میدم.خودمو جابجا میکنم. نگاه میکنم توی صورت آلکس. می خندم. آلکس، کیرشو محکمتر توی کوسم فشار میده. من از جام کنده می شم. نفسهام بریده بریده می شن.
- بهم بگو دوستم داری. بگو شیوا...
من دوباره چشمامو می بندم. فکر میکنم به جمله هایی که توی کله م میگذرن. میخندم.
- آلکسی....
آلکس، دستاشو روی شونه هام میذاره. سرشو می چسبونه به گردنم. نفس نفس میزنه.
- آه... عشق من...
من پاهامو دور کمرش محکم میکنم. دستامو حلقه میکنم دور گردنش و محکم می چسبونمش به خودم.
- من هفته پیش به مایک کوس دادم...
آلکس، بی حرکت میشه. صدای نفسهاش کنار گوشم عوض میشه. سعی میکنه خودشو از توی بغلم در بیاره. من پاهامو محکمتر به هم فشار میدم.
- نه. باور نمی کنم.
من گردنشو محکمتر می گیرم.
- باور کن.
- چرا شیوا... چرا؟
آلکس سرشو از توی دستام در می یاره. من پاهامو شل میکنم. آلکس می شینه بالای سرم. با چشمهای ناباور نگاهم میکنه.
- تو رحم نداری.
من زل میزنم به سقف.
- آلکسی... یه روز بهت گفتم... هیچوقت عاشق من نشو...
آلکس می شینه گوشه تختخواب.
- چرا؟ اصلن باورم نمی شه. من عاشقتم. چرا با من اینکارو میکنی؟
من آه می کشم. عمیق.
- آلکس. پسر خوب. من غرق یه عشقم. عشقی که همه چیزو نابود میکنه. یه عشق سیاه. تاریک. ناممکن.
آلکس، تیز نگاهم میکنه. با همه غم و دردی که توی صورتش نشسته.
- عشق ناممکن؟
و بعد، یهو پا می شه.
- وای ... خدای من... وای...
میره به طرف در اطاق. می ایسته کنار در. برمیگرده و تلخ نگاهم میکنه.
- من چکار کنم شیوا؟
من می شینم توی جام. پاهامو جمع میکنم توی سینه م.
- با کی آلکسی؟ با من یا خودت؟
- با خودم. با تو. با عشقم.
من می خندم. کوتاه.
- کاری که من میکنم آلکسی.
آلکس تکیه میده به در.
- تو چیکار میکنی؟
من خودمو میندازم روی تخت. چشمامو می بندم. نفس عمیق می کشم.
- انتقام آلکسی. از همه کس. از همه چیز.
-----------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#39
Posted: 23 Jan 2012 19:40
قسمت سی و هشتم: انتقام 2
صبح یک روز جمعه، پرواز میکنم. به طرف لندن. برای دیدن زنی که سرنوشت بابامو عوض کرده بود. زنی که سرنوشت منو تعیین کرده بود. زنی که شیوای مقدس بود.
- خانوم شیوا... من اینجام.
نگاه میکنم به ساختمان بیمارستان بزرگی که روبروش ایستادم. و فکر میکنم تا چند لحظه دیگه، با زنی روبرو می شم که میتونه به سوالات من جواب بده.
موبیلمو میذارم توی کیفم. نفسمو تنظیم میکنم. و با سرعت خودمو می رسونم به طبقه دوم بیمارستان. توی سالن بزرگ طبقه دوم، می ایستم و نگاه میکنم به تابلوهای راهنما. راه میوفتم به طرف قسمت زنان. وارد یه سالن کوچیکتر می شم. میرم به طرف خانومی که پشت قسمت اطلاعات نشسته. می ایستم و صبر میکنم تا سرشو بالا یگیره.
- من با خانوم دکتر شیوا قرار دارم.
خانوم پرستار نگاه میکنه به مونیتور روبروش.
- برای چه ساعتی؟
من نگاه میکنم به سالن روبروم.
- من الان باهاشون تلفنی حرف زدم. متتظر من هستن.
خانوم پرستار نگاهم میکنه. بعد تلفن رو برمی داره و زنگ میزنه.
- اسمتون؟
- شیوا... شیوا مدیری...
و بعد، سنگینی یک نگاه عمیق رو احساس میکنم. سرمو آروم می چرخونم به طرف سالن. و کنار در اطاقی که نیمه باز شده، زنی رو می بینم. با موهای کوتاه و مشکی. با چشمهایی روشن و درخشان. بی حرکت. ساکت.
و موجی جادویی توی هوا احساس میکنم. قدمهامو می شمارم. یک. دو. سه.... نزدیک می شم. نزدیک تر.
- شیوا...
زل میزنم به چشمهای شیوا. و توی دلم یه حس آشنا و گرم بیدار میشه. مثل جادو زده ها وارد اطاق می شم. می شینم روی اولین صندلی که می بینم. و سعی میکنم از ته گلوی خشکم، نفس بکشم. نمی تونم.
- مرسی... که اجازه دادین بیام.
و بعد، آروم نگاه میکنم به زنی که روبروم نشسته بود. لاغر، ظریف، با نگاه مهربان و غمگین.
- چقدر شبیه باباتی.
من لبخند میزنم. و فکر میکنم حالا که روبروی شیوا نشستم، همه چیزو فراموش کردم. همه سوالاها. همه حرفها. و این جادوی زنی بود که مقدس بود.
- وقتی بهم ایمیل دادی، فهمیدم که یه دختر معمولی نیستی. دلم میخاست ببینمت . شیوا.
اسممو تکرار میکنه.
- شیوا...
من نفسمو تازه میکنم.
- حتمن میدونین چرا اسم من شیواست.
شیوا سرشو تکون میده.
- حالا چکار میکنه؟ حالش چطوره؟
- خوبه. حالش خوبه.
و بعد، از مردی صحبت می کنیم که هیچکدوم اسمشو به زبون نمی یاریم. مثل موجودی که دیگه وجود نداشت. و فقط ، مثل یه سایه ، روی گذشته ما افتاده بود.
- خانوم شیوا؟
- بله.
- من هنوز باورم نمیشه که شما رو می بینم.
شیوا، لبخند میزنه. بعد، آرنجشو تکیه میده روی میز. نگاهم میکنه.
- چرا میخاستی منو ببینی شیوا؟
من نگاه میکنم توی چهره آروم و روشن شیوا.
- اون روز، چند سال پیش، که زنگ زدین. روزی بود که در سرنوشت من وارد شد. شما اون روز، شیوای مقدس رو ازش گرفتین.
شیوا برمیگرده. تکیه میده به صندلیش. برق چشماش، کمرنگ می شه.
- شیوای مقدس؟ هوم... همیشه شاعر مسلک بود.
من، جرات پیدا میکنم. ادامه میدم.
- اون همیشه عاشق شما بود. و هر کاری که در زندگیش کرد، به خاطر همین عشق بود. چرا اینکارو کردین خانوم شیوا؟
شیوا، آه می کشه. سرشو برمیگردونه به طرف پنجره اطاف. توی چشمهای ماتش، یه جرقه کوتاه می بینم. چند لحظه ساکت، زل میزنه به زوبروش. بعد، برمیگرده و توی صورتم نگاه میکنه. دوباره چشماش می درخشن. و صورتش روشن میشه.
- تو باید بفهمی که چرا اینکارو کردم.
من سرمو تکون میدم.
- نه. نمی فهمم.
- شیوا... من هیچوقت نتونستم کسی رو دوست داشته باشم. یه بار ازدواج کردم. برای یه مدت کوتاه. فقط برای اینکه ازدواج کرده باشم. همه عمرم، با تنهایی و حسرت گذشت. درد کشیدم. و به همه درد دادم. به خودم. به خانوادم. به کسانی که دوستم داشتن. به کسانی که دوستشون داشتم. می دونم که می فهمی. چون دختر اون هستی. توی چشمات می بینم که می فهمی.
من، لبخند میزنم. برای اینکه فضای غمگین اطاق رو بشکونم.
- سعی میکنم بفهمم. اما هنوز نمی فهمم چرا شیوای مقدس رو ازش گرفتین.
شیوا، جواب نمی ده. من، می فهمیدم. فکر می کردم که شیوا، همون کاری رو کرد که من امروز، داشتم با خودم می کردم. انتقام. انتقام از همه کس. از همه چیز.
- شما خواستین ازش انتقام بگیرین.
شیوا آه می کشه.
- نه عزیزم. من خواستم آزادش کنم. نمی خاستم یه عمر در رویای شیوایی بمونه که دیگه مقدس نیست.
من سرمو برای اولین بار می چرخونم به اطاف اطاق. نمی خام توی چشمهای مرطوب شیوا نگاه کنم. فکر میکنم ای کاش می دونست که بابام هیچوقت آزاد نشد. کاش می دونست چیزی که آزاد کرد یه هیولای بیرحم بود. یه دیو سیاه که فقط با نیروی عشق آروم گرفته بود.
- من می فهمم. شما کاری کردین که باید میکردین.
و بعد، به فکر چیزی میوفتم که به خاطرش اومدم.
- خانوم شیوا. من یه چیزی ازتون میخام.
و بعد، قبل از اینکه منتظر جوابش بشم، ادامه میدم.
- من از شما یه قول میخام. قول بدین، یه روز که ازتون خواستم، به هلند بیاین.
زل میزنم توی صورت شیوا. و صبر میکنم. شیوا، بی حرکت و ساکت، نگاه میکنه توی چشمای من. و در اون لحظه، احساس میکنم، چیزی ناشناخته، مرموز، و عمیق، منو به طرف خودش می کشونه. چیزی که در نگاه شیوا می دیدم. چیزی که از اولین لحظه های ورودم به این اطاق، و جود داشت. و حالا، احساس می شد. چیزی که من و شیوا نمی تونستیم از هم قایم کنیم. احساس یه زن عاشق. زن همیشه عاشق.
شیوا، دستاشو میذاره روی میز. به طرف من. و من، دستامو میذارم توی دستاش.
- قول بدین.
و شیوا، با سکوت سرشو تکون میده. من، پا می شم.
- تا کی لندن هستی؟
- فردا برمیگردم خانوم شیوا.
شیوا، تا کنار در اطاق همراهم می یاد. کنار در، سینه به سینه هم می ایستیم. من، دستامو از هم باز می کنم. و بعد، دستهای شیوا، دور گردنم حلقه می شن.
- خوشحالم که دیدمت.
- من هم خوشحالم خانوم شیوا.
از بغلش در می یام. زل میزنم توی چشماش.
- به من قول دادین.
شیوا، با نگاه مهربان، سرشو تکون میده. آه می کشه.
- تو می تونستی دختر من باشی.
من نگاهمو میندازم به طرف در.
- خوشحال باشین که نیستم. باور کنین.
-----------------
- چه بلایی سرت اومده؟ چکار میکنی؟
من نگاهمو می چرخونم توی رستورانی که نشستیم. بعد، بی تفاوت زل میزنم به شارون.
- ادای زن باباها رو در نیار. بهت نمی یاد.
شارون، با حرص نگاه میکنه توی بشقابم.
- غذاتو بخور.
من چنگالمو فرو می برم توی بشقاب غذا.
- شری از چی عصبانی هستی؟
شارون، پوزخند میزنه.
- اصلن از کارات سر در نمی یارم.
من می خندم.
- میدونم از چی ناراحتی.
شارون، نگاه میکنه به ساعت روی دستش.
- خوب چطوری بود. این خانوم شیوا؟
من بشقابمو هول میدم به وسط میز.
- شری. من ازش قول گرفتم بیاد هلند.
شارون، یهو و تیز نگاهم میکنه.
- برای چی؟
- برای خودم.
شارون، چشماشو گرد میکنه.
- برای خودت؟
- این زن، یه قسمت از گذشته منه شری.
شارون پوزخند میزنه.
- نو. یه قسمت از گذشته بابات بوده ، نه تو. من میتونم حدس بزنم چی توی کله ت میگذره شیوا.
من لبامو جمع میکنم.
- چی فکر میکنی؟
شارون، دوباره به ساعتش نگاه میکنه.
- خسته نیستی؟ بریم خونه؟
من، از کنار پنجره، نگاه میکنم به شب لندن.
- نه عزیزم. راستی... پدر و مادرت اومده بودن پیشم.
شارون آه میکشه.
- میدونم.
من ادامه میدم.
- کی برمیگردی شری؟ بابات خیلی تهدید کرد.
شارون، خیره میشه به روبروش.
- شیوا. من میدونم چیکار دارم میکنم. بابای من می تونه هر کاری بکونه. تا حالا هم کارهای زیادی کرده. اما من وقتی بیست و سه سالگیم تموم شد برمیگردم. اونوقت دیگه کاری از دستشون ساخته نیست. اونوقت من و بابات می تونیم ازدواج کنیم.
من با دهن باز به شارون نگاه میکنم.
- ازدواج؟
شارون انگشتشو می کشه روی لبه میز.
- تو خیلی چیزا نمیدونی شیوا. تو غرق گذشته شدی. چشماتو باز کن عزیزم.
من مشتمو می کویم روی میز. بعد تکیه میدم به صندلیم. دندونامو به هم فشار میدم.
- تو قرار بود کنار من باشی. تو به من قول دادی.
شارون، زیر چشمی به اطرافش نگاه میکنه. آروم جواب میده.
- من همیشه کنارت بودم. تو کور شدی. تو هیچی نمی بینی.
من، زل میزنم به بیرون. نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم. ساکت و بی نفس اشک می ریزم.
- بفهم شیوا. تو رو خدا بفهم.
من با کف دستام اشکامو پاک میکنم.
- چی رو بفهمم؟ دل من فقط با یه چیز آروم میگیره شری. یه چیز فقط. و تو داری اینو از من می گیری.
شارون، با لحن و کلمات یه زن چهل ساله حرف میزنه.
- شیوا. عزیزم. من و تو، دیگه اون دختر بچه های شونزده ساله نیستیم. باید به زندگی واقعی برگردی. رها کن عزیزم. رها کن. تو فقط خودتو نابود میکنی. این همه کینه. این همه غرور. این همه بیرحمی. فقط به خودت برمیگرده.
من، ساکت زل میزنم به دهن شارون. و فکر میکنم به سالهایی که مثل یه رویا گذشتن. فکر میکنم به کابوسی که توش گرفتار شده بودم. فکر میکنم به اینکه هنوز نمی دونم توی خواب یا بیداری هستم. کجا هستم من؟ من کجا هستم؟
- شری. منو بیچاره کردی. می فهمی؟
شارون لبخند میرنه. آروم و کمرنگ.
- نو. تو بیچاره نیستی. تو همون شیوای شاد، خوشبخت و مهربان هستی. تو هنوز میتونی دلها رو بلرزونی. می تونی به آدمها احساس خوب بدی. می تونی...
حرف شارون رو قطع میکنم. پوزخند میزنم.
- معلومه هر شب با بابام حرف میزنی. حرفات تکرارین شری.
خودمو توی صندلیم جابجا میکنم. دستامو حلقه میکنم دور سینه م.
- کار من از این حرفا گذشته شری. برای من دگه هیچکس مهم نیست. اما تو رو هنوز دوست دارم. برای اینکه یه قسمت از گذشته من هستی. قسمت خوبش. مهم نیست الان چکار میکنی. بعدش میخای چکار کنی. مهم اینه که گذشته من هستی.
شارون پا میشه. بعد خم میشه به طرف من.
- نه عزیزم. من، آینده تو هستم. آینده.
-----------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#40
Posted: 26 Jan 2012 19:13
قسمت سی و نهم: انتقام 3
- شیوا.
- هان.
- چشماتو باز کن عزیزم.
چشمامو آروم باز میکنم. و نگاه سبز و روشن بابام، اولین چیزی هست که می بینم. ساکت، زل میزنم توی چشماش.
- پاشو. باید بریم.
من چشمامو می بندم. و عطر تند بابام توی سرم می پیچه.
- میخام بخوابم.
- پاشو. باید بیدار بشی.
و بعد، یهو، روبروی یه ساختمون بزرگ هستیم. وسط جنگل. من، نگاه میکنم به ساختمون بزرگ چوبی که مثل یه نیمکره، وسط درختهای بلند جنگل، برق میزنه.
- اینجا کجاست بابایی؟
بابام، دستمو می گیره و میره جلو. به طرف در ساختمون. من می بینم که در باز میشه، و یه مرد می یاد بیرون. میدوه به طرف ما. بابام، دست راستشو بالا میگیره. و مرد میوفته روی زمین. و بعد، یه مرد دیگه. بابام همینطور که دستشو بالا گرفته جلو میره. و مردها میوفتن روی زمین. می ریم توی ساختمون. توی یه محیط بزرگ و دایره ای با راهروهای پیچ در پیچ. و می چرخیم. و بالا می ریم. و در آخرین دایره، زنی رو می بینم که توی تاریکی خوابیده. من، میرم جلوتر.
- این من هستم بابایی.
و زل میزنم به شیوایی که روبروم روی زمین افتاده بود.
- این من هستم.
بابام دیگه نیست. غیبش زده. من میرم بالای سر شیوا.
- چشماتو باز کن. پاشو.
داد میزنم.
- پاشو.
و از خواب می پرم. می شینم توی تخت. نگاه میکنم به ساعت روی میز. ساعت هشت صبحه. می شینم روی لبه تخت. نفس عمیق می کشم. هوای روز یکشنبه، پر از عطر تند بابامه. دوباره نفس عمیق می کشم. و اونقدر ادامه میدم تا بوی عطر از سرم بیرون میره. پا میشم. می رم توی پذیرایی. خودمو ول میکنم روی مبل. فکر میکنم به خوابی که دیدم. فکر میکنم به بابام، که دستشو بالا گرفته بود و مردهایی که روی زمین می افتادن. فکر میکنم به ساختمونی که وسط جنگل می درخشید. فکر میکنم به شیوایی که در تاریکی خوابیده بود. و بیدار نمی شد.
- شیوا...
یهو از جا می پرم.
- هان؟
کریستین، ژولیده و خواب آلود، با پیژامای بچه گونش روبروم می ایسته.
- کی برگشتی؟
- دیشب عزیزم. دیر وقت.
کریستین برمیگرده توی اطاقش. خودشو میندازه روی تخت. من، از همونجا که دراز کشیدم، نگاه میکنم به دسته کاغذها و عکسهای روی میز که آلکس اورده بود. دستمو دراز میکنم. عکسها رو برمیدارم. زل میزنم به عکس زن زیبا و جوانی که با گردن کشیده به من نگاه میکنه. عکسو برمیگردونم. پشت عکسو میخونم.
- ماریا...
بعد، بقیه عکسارو یکی یکی نگاه میکنم. عکسها قدیمی و سیاه و سفید هستن. از آدمهایی که نمی دونستم کی هستن. و آخرین عکس، باز هم از زن زیبا. ماریا. که این بار، توی یه جنگل ایستاده بود...
- نو...خدای من...
از جا می پرم. می شینم.
پشت سر زن، ساختمونی بود که می شناختم. بزرگ. چوبی. نیم دایره. درخشان.
- نه....خدا...نه.
-------------------
آینده، چیزی بود که منو می ترسوند.
- پاشو. باید بیدار بشی.
و من نمی خاستم بیدار بشم. می خواستم در گذشته ای که می شناختم، غرق باشم. آینده، گنگ و ناشناس، تاریک و مبهم بود. و من می ترسیدم.
- من آینده تو هستم. آینده.
فکر میکنم به حرفهای شارون. به چیزهایی که میدونست. به آینده ای که می شناخت. فکر میکنم به اتفاقات عجیبی که دور و برم میوفتادن. فکر میکنم به خودم، که گیج و خواب آلود، توی یه دنیای واقعی سرگردون شده بودم. واقعی؟ هه؟ کدوم واقعی بود؟ کدوم خیال بود؟
دست می کشم روی پلکهای خیسم. روی لبهای خیسم. روی پستونهای خیسم. و صبر میکنم تا قطره های گرم آب، بیدارم کنن.
- من بیدارم.
از زیر دوش می یام بیرون. و زنگ میزنم به آلکس.
- آلکسی. زودتر بیا.
لباس می پوشم. و یه لیوان بزرگ قهوه برای خودم می سازم.
- کریستی ، ماشینو بردار. برو بگرد.
کریستین ، سویچ ماشینو از روی میز برمیداره.
- کی برگردم؟
- بهت زنگ میزنم عزیزم. مراقب باش.
تنها که میشم، دوباره احساس ترس میکنم. سعی میکنم نگاهم به عکسهای روی میز نیوفته. میرم کنار پنجره، و به بیرون نگاه میکنم. باد سرد اواخر پاییز، توی شاخه های لخت درختها می پیچه. زل میزنم به خیابون ساکت و خلوت. تا وقتی که صدای زنگ در توی خونه می پیچه.
- های آلکس.
آلکس، سنگین و آروم، می شینه روی مبل. توی صورتم نگاه نمی کنه. من می شینم روبروش.
- هنوز از دستم ناراحتی؟
آلکس سرشو تکون میده.
- نه. نیستم.
من پا میشم.
- سخت نگیر آلکسی. قهوه میخوری؟
و بعد، قبل از اینکه جواب بده، یه لیوان قهوه میذارم جلوش.
- من رفته بودم لندن آلکسی. برای همین نتونستم زودتر بهت زنگ بزنم.
آلکس سرشو بالا میگیره. نگاه میکنه توی صورتم.
- اوه....نمی دونستم.
لیوان قهوه شو برمیداره. من نگاه میکنم به عکسهای روی میز.
- آلکسی. من دیشب یه خواب عجیب دیدم.
آلکس لیوانشو میذاره روی میز. منتظر نگاهم میکنه.
- خوب؟
من دوباره نگاه میکنم به عکسها. عکس ماریا رو برمیدارم. میگیرم به طرف آلکس.
- میشه بگی این کیه؟ اینجا کجا هست؟
آلکس عکس رو از دستم میگیره.
- این عکس خیلی قدیمیه. این خانوم اسمش ماریاست. یه زن خیلی عجیبی بوده. این ساختمون هم محل زندگیش بوده. یه جایی توی آلمان که با گروهش جلسه میذاشتن. اما حالا دیگه جاشون سریه.
من، آروم خوابمو تعریف میکنم.
- من این ساختمونو توی خواب دیدم آلکس. بعدش، صبح این عکسو دیدم. حتی داخل ساختمونو هم دیدم.
آلکس هیجان زده میشه.
- داخل ساختمون. میتونی بگی چطوری بود؟
- من راهروهای پیچ در پیچ دیدم. از هر راهرو که رد می شدم ،می رسیدم به یه دایره. توی دایره آخری، یه زن خوابیده بود.
- یه زن؟
- آره. بعدش دیدم که خودم هستم.
آلکس نگاه میکنه توی صورتم. بعد به عکس نگاه میکنه. من، ساکت به خوابی که دیده بودم فکر میکنم. آلکس ، عکسو میذاره روی میز. دستاشو حلقه میکنه زیر صورتش.
- خیلی عجیبه.
من میخندم. کوتاه.
- راستش وقتی عکسو دیدم، خیلی ترسیدم. برام هم عجیب بود هم ترسناک. چرا من باید اینطور خوابی ببینم.
آلکس، زل میزنه به روبروش. میره توی فکر.
- دیگه چی دیدی؟ یادت هست؟
من چشمامو می بندم. نفس عمیق می کشم. و بعد، چیزی که سعی میکردم پنهون کنم ، به زبون می یارم.
- من، همراه بابام بودم. اون منو برد آلکسی.
و بعد، چشمامو باز میکنم. و می بینم که آلکس، از جاش بلند میشه. و هیجان زده، شروع میکنه به راه رفتن.
- میدونستم. میدونستم.
من، گیج و ساکت نگاه میکنم به آلکس که دور خودش می چرخه.
- چی شده؟ چی میدونی؟
آلکس می شینه روبروم.
- یادته بهت گفتم این مسیله مرگ و زندگیه؟
- هوم.
- ببینم. تو اصلن میدونی شارون کیه؟
می خندم. با صدای بلند.
- آلکسی. انگار زده به سرت.
آلکس پوزخند میزنه.
- معلومه نمیدونی. تو حتی نمیدونی چرا بابات شارون رو پیدا کرد.
من، خنده مو میخورم. جدی و تند میشم.
- آلکسی. شارون رو من به بابام معرفی کردم.
آلکس، پوزخند میزنه.
- شیوا. اگه چیزایی که من میدونم، بفهمی، دیگه خواب به چشمات نمی یاد.
من گیج تر از قبل، نگاه میکنم به آلکس.
- پس چرا بهم نمیگی.
آلکس زل میزنه به کاغذای روی میز.
- اینارو بخون شیوا. من الان نمیتونم همه چیزو بگم. اما میتونم بگم رابطه بابات و شارون، به این سادگی که فکر میکنی نیست. تو اصلن میدونی فامیلی شارون کی هستن؟
من ، احساس میکنم بهم برخورده. از گیجی و نفهمی خودم خجالت میکشم.
- معلومه که میدونم. شارون دوست قدیمی منه. تنها دوست واقعی منه. و میدونم فامیلش خیلی پولدار و با نفوذن. اتفاقن چند وقت پیش بابای شارون اومده بود دیدن من.
آلکس، میپره توی حرفم.
- بابای شارون؟ برای چی؟
- هیچی. مسخره بازی. میگفت به بابات بگو دخترمو پس بده.
آلکس، سرشو تکون میده.
- مسخره بازی؟ ههه؟ فکرشو کردی چرا بابای شارون اومد سراغ تو؟ چرا نرفت سراغ بابات؟
- شاید نمی خاد با بابام روبرو بشه.
آلکس می خنده. تلخ.
- نه عزیزم. بابای تو یه چیز مهم ازشون گرفته. اونا هم اومدن سراغ تو. اینطوری به بابات پیغام دادن.
- یعنی چی؟ من اصلن نمی فهمم.
- مسیله جنگه شیوا. یه جنگ خیلی قدیمی.
من، زل میزنم توی صورت آلکس.
- باورم نمیشه. چه جنگی؟
آلکس، نفسشو فرو میبره. عمیق.
- جنگ بابات و بابای شارون. جنگ تو ، و شارون.
-------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.