ارسالها: 120
#41
Posted: 31 Jan 2012 07:31
قسمت چهلم: جنگ خدایان
" ... ماریا، در سال 1919 یک گروه مخفی در آلمان راه انداخت. او زن جوان و زیبایی بود که ادعا میکرد با موجودات غیر زمینی رابطه دارد. در مدت کوتاهی نفوذ و قدرت زیادی پیدا کرد. و افراد زیادی از طبقات با نفوذ آلمان عضو گروه مخفی او شدند..."
کاغذ رو میذارم روی میز. عکس ماریا رو برمیدارم و زل میزنم توی چشماش. احساسی آشنا و عمیق، دلم رو گرم میکنه. برای اولین بار احساس میکنم ، ترسی که تمام روز، وجودم رو گرفته بود، از بین رفته.
- من این چشمها رو می شناسم.
و فکر میکنم. و به یاد سفری میوفتم که با شارون به آلمان داشتیم. برای دیدن مادربزرگش.
- حالا می فهمم.
عکسها و کاغذهای روی میز رو جمع میکنم. میذارم توی پاکت. پا می شم و پاکت رو میذارم توی کمد اطاقم. از پنجره اطاق نگاه میکنم به بیرون. و برای اولین بار، بعد از مدتها، همه جا رو زیبا می بینم. احساس آزادی و شادی میکنم. احساس فهمیدن.
- یه روز می فهمی. و اونوقت آزاد میشی.
حالا می فهمیدم. حالا، به چیزی رسیده بودم، که همه گره های پیچ در پیچ سرنوشتم رو باز میکرد. حالا می فهمیدم که هیچ چیز، توی زندگی من، اتفاقی نبود. و همه این مدت، همه این سرگردانیها و دردها، برای این بود که خودم بفهمم.
صدای بابام دوباره توی ذهنم می پیچه.
- یه روز می فهمی. و اونوقت آزاد میشی.
و این اولین قدم، در راه فهمیدن ، به من احساسی میداد که در چند سال گذشته، گم کرده بودم. احساس قدرت و زندگی. مثل تشنه ای که در بیابان گم شده بود. و حالا به آب می رسید. مثل پرنده ای که در قفس بود و حالا می پرید.
- کریستی.
کریستی وحشت زده کنار در اطاق ظاهر میشه.
- بله.
- آماده شو کریستی. میریم بیرون.
کریستین برمیگرده به طرف اطاقش. من، لباس می پوشم. کریستین، از توی اطاقش داد میزنه.
- کجا میریم؟ چی بپوشم؟
من میرم به طرف اطاق کریستین.
- می ریم برقصیم.
و بعد، زل میزنم به هیکل لخت و زیبای کریستین. و نگاهم روی کمر صاف و سفیدش میلغزه. کریستین، سنگینی نگاهمو احساس میکنه. برمیگرده به طرفم.
- لباس بپوشم؟
من، نگاه میکنم به پستونهای گرد و برجسته ش. احساس میکنم برای اولین بار با کریستین روبرو شدم. برمیگردم.
- من پایین منتظرم.
از خونه خارج میشم. میرم توی ماشین می شینم و صبر میکنم تا کریستین بیاد.
- من خیلی ئقته جایی نرفتم کریستی. تو بگو کجا بریم.
و بعد نگاه میکنم به نیمه ماه. وسط آسمون.
- کجا مثلن؟
نگاه میکنم به کریستین، که توی دامن کوتاه سیاه و ارایش غلیظی که کرده، سنش خیلی بالاتر به نظر می یاد. ماشینو روشن میکنم.
- کجا بریم؟
کریستین، چند لحظه فکر میکنه. بعد نگاه میکنه توی صورتم.
- بریم وست کلوب؟
من پوزخند میزنم.
- کریستی... من لز نیستم عزیزم.
کریستین خجالت زده میخنده. من همراهش میخندم.
- خودم میدونم.
و گاز میدم. میریم یه کافه خارج شهر که قبلن با شارون می اومدیم. شبهای یکشنبه، برنامه موزیک زنده و رقص بود. توی کافه، یهو وسط گرما و بوی چوب و شراب، احساس خفگی میکنم. یه میز کنار در پیدا میکنیم و می شینیم. هنوز اول شب هست و کافه تقریبن خلوته.
- کریستی حواست باشه من مست نکنم.
کریستین سرشو تکون میده. من نگاه میکنم به اطراف کافه. یاد شبهایی میوفتم که با شارون تا دیر وقت اینجا می موندیم. می رقصیدیم. برای مردها عشوه می اومدیم. و بعد، ساعتها توی خونه ، به یادشون می خندیدیم.
- کریستی. زمانی من زندگی میکردم.
کریستین، نگاه میکنه به لیوان آبجویی که گارسون جلوش میذاره.
- میتونم ازت یه سوال کنم؟ شیوا؟
من، لیوان شرابمو سر میکشم.
- آره عزیزم. سوال کن.
کریستین، سرشو میندازه پایین.
- تا کی میتونم پیشت بمونم؟
من، نگاه میکنم توی لیوان خالیم.
- تا هر وقت که دلت بخاد.
کریستین، سرشو بالا میگیره. چشمهای آبیش میدرخشن.
- تا همیشه؟
من، آه میکشم.
- کریستی. هیچکس تا همیشه با من نمی مونه.
کریستین با صدای لرزان ادامه میده.
- من میخام. من میمونم.
من، سعی میکنم لبخند بزنم. بعد، نگاه میکنم به گروه موزیک. روی دستمال کاغذی ، اسم آهنگی که میخام می نویسم و میدم به گارسون. چند لحظه بعد، آهنگ شبهای پر ستاره، آروم و غمگین توی فضای کافه می پیچه.
- پاشو کریستی. با من برقص.
می ریم توی سن. کریستین، سرشو می چسبونه به سینه م. من، دستمو حلقه میکنم دور کمرش. چشمامو می بندم.فکر میکنم به شبی که همراه بابام، توی جشن تولد شارون، با این آهنگ رقصیدم. دلم می سوزه. و بعد، از پشت پلکهای بسته، اشکهامو احساس میکنم.
- کریستی.. هیچکس. هیچکس با من نموند.
---------------
"... در سال 1945 ماریا، برای همیشه غیب شد. پیروان ماریا، به دو دسته تقسیم شدند. دسته اول، در آلمان ماندند و دسته دوم، در هلند، گروه مخفی خود را تشکیل دادند. این دو گروه، به مخالفان هم تبدیل شدند..."
از پشت دیوار شیشه ای نگاه میکنم به سالن محل کارم. فکر میکنم ، کاش مثل هر یک از این آدمها بودم. کاش هنوز فرصت داشتم که همه چیزو عوض کنم. کاش می تونستم همه چیزو فراموش کنم. کاش می تونستم یه سرنوشت دیگه برای خودم انتخاب کنم.
نگاه می کنم به ژاکلین که مثل همیشه، تند و با عجله، دور خودش می چرخه. و بعد، صبر میکنم تا نگاهش به طرف من بیفته. با دست بهش اشاره میکنم. ژاکلین وارد دفتر میشه.
- ژاکی، من چند روزی نیستم.
ژاکلین، مثل شوکه ها نگاهم میکنه.
- حالت خوب نیست؟ چیزی شده؟
- نه ژاکی. تو چرا زود استرس میشی؟ چند روز باید برم جایی کار دارم.
ژاکلین دستاشو تو هوا تکون میده.
- من چکار کنم با این همه کار؟
من نگاه میکنم به طرف سالن.
- سخت نگیر ژاکی. من کارهارو میدم به کریستین. بهش اعتماد کن.
ژاکلین عصبی قهقهه میزنه.
- کریستین؟ این انگار توی خواب راه میره. گیجه.
- اوکی. به آلکس هم میگم بیاد کمکت. خوبه؟
ژاکلین ابروهاشو میندازه بالا.
- مگه تو به آلکس بگی.
و بعد کوتاه می یاد.
- اوکی. حالا چند روز میخای بری؟
من، فکر میکنم. طولانی.
- نمیدونم ژاکی. شاید چند روز. شاید برای همیشه. نمیدونم.
ژاکلین دوباره دستاشو میبره هوا.
- تو که گفتی چند روز.
من میخندم.
- آره . چند روز خیلی طولانی.
ژاکلین، از دفتر خارج میشه.
- من که سر در نمی یارم. سعی کن زود برگردی.
من می شینم پشت دیوار شیشه ای. نگاه میکنم به روبروم. فکر میکنم. فکر میکنم به همه چیزهایی که نمیدونم. و بعد، زنگ میزنم به تنها کسی که همه چیزو میدونه.
- های آقای بابایی.
- های. چطوری؟
- من باید با شما صحبت کنم.
- شنیدم رفته بودی لندن. برای دیدن شری.
- نو. برای دیدن شیوا.
بابام سکوت میکنه. و من مطمین هستم که حالا ، اون هم میخاد منو ببینه. و برای همین حرفمو تکرار میکنم.
- رفته بودم شیوا رو ببینم.
- خوب، ببینم کی وقت دارم.
من سکوت میکنم. تا آقای بابایی ببینه کی وقت داره. میدونم این حرفو میزنه تا مثل همیشه نشون بده که اون تصمیم میگیره.
- ساعت 5. همین امروز.
- اوکی. کافه همیشگی؟
- نه. بیا گالری.
من، با تعجب خداحافظی میکنم. همیشه فکر میکنم میتونم یه قدم جلوتر از بابام باشم. اما یادم میره که اون کیه. کسی که همیشه بر خلاف پیش بینی دیگران عمل میکنه. توی دلم به خودم میخندم. نگاه میکنم به ساعت. فکر میکنم اگه حالا راه بیوفتم سروقت میرسم. از اطاق خارج میشم. توی سالن کریستین رو صدا میزنم.
- کریستی. من میرم یه جایی.
کریستین، نگران و منتظر نگاهم میکنه.
- تو زودتر برو خونه عزیزم. منتظر من نمون.
کریستین سرشو تکون میده.
- اوکی.
من راه میوفتم. بیرون می ایستم و هوای سرد رو، فرو میبرم. بعد می شینم توی ماشین، یه موزیک پر سر و صدا میذارم، و سعی میکنم تمام مسیر راه رو، بدون فکر طی کنم. نزدیک گالری بابام، پارک میکنم. از توی ماشین نگاه میکنم به طرف گالری. فکر میکنم، بابام با گذاشتن قرار توی محل کارش، حتمن میخاد احساس امنیت بیشتری بکونه. یا شاید ،داره بهم اجازه میده وارد دنیاش بشم. احساس دوگانه، اشتیاق و ترس، وجودمو میگیره. پیاده میشم. آروم راه میوفتم به طرف گالری. با احساس کسی که به طرف یه قتلگاه میره. سعی میکنم به خودم جرات بدم
- نترس شیوا. نترس.
می ایستم کنار در گالری. نگاه میکنم به ته سالن. جایی که بابام، پشت میز بزرگش نشسته. صبر میکنم تا از جاش بلند بشه. من، وارد می شم. و سعی میکنم روی قدمهای لرزانم، جلو برم.
- نترس شیوا. نترس.
------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#42
Posted: 3 Feb 2012 09:00
قسمت چهل و یکم: جنگ خدایان 2
- نترس شیوا. نترس.
- می ترسم شری.
چشمهای شارون، توی تاریکی می درخشن. از پشت نقاب سیاه، زل میزنه توی چشمام. طولانی. بعد، لباشو می چسبونه روی گردنم.
- تو نباید بترسی.
من، گیج و رها، نگاه میکنم به مرد نقابداری که بالای سرمون ایستاده. شارون، برمیگرده. روی کمرش دراز می کشه. مرد نقابدار، زانو میزنه بالای سر شارون. من، بی حس می شم. مرد نقابدار، دامن شارون رو بالا میزنه. می شینه وسط پاهای شارون. من، سرمو برمیگردونم. نگاه میکنم به زاویه تاریک سالن. دست شارون، روی تنم کشیده میشه. صدای زمزمه آرومش توی گوشم می شینه.
- نترس.
من برمیگردم. سرمو آروم میذارم روی سینه لخت شارون. نگاه میکنم به مرد نقابدار، که کیرشو توی کوس شارون میکونه. احساس بی هوشی میکنم. دستای شارون، دور گردنم حلقه میشن. سرمو برمیگردونه به طرف صورتش.
- دارم بیهوش میشم شری.
شارون لباشو از هم باز میکنه. آه میکشه.
- با من بمون شیوا.
گردنمو محکم میگیره. لباشو میذاره روی لبهام. انگشتای سوزناک مرد نقابدار، روی کمرم کشیده میشن. تنم به لرزه میوفته. احساس خفگی میکنم. سرمو از توی دستای شارون در می یارم. برمیگردم. قلبم، با شدت می کوبه. صدای قلبمو می شنوم. چشمامو می بندم. احساس میکنم قلبم داره از قفسه سینه م بیرون میزنه. دستام میلرزن. پاهام میلرزن. تمام وجودم میلرزه. دندونامو به هم فشار میدم. و سوزش آتش، توی تمام وجودم می پیچه.
- نترس...
با دستهای لرزان، شلوارمو در می یارم. صدای نفسهای شارون، تندتر میشه. با چشمهای بسته، کف دستشو روی پستونام، احساس میکنم. هیکلم، سبک و بی وزن، از زمین جدا میشه. خودم نیستم. گیج، بی حس، لرزان. و حرارتی عجیب، توی تنم موج میزنه. پاهامو محکم به هم می چسبونم.
- می ترسم شری...
شارون، با تمام هیکلش، روی تنم دراز میکشه. کمرم می چسبه به زمین.
- نترس. نباید بترسی.
و انگشتهای سوزان مرد نقابدار، پاهامو از هم باز میکنن.
بیهوش می شم.
-------------
- آقای بابایی.
- هوم.
- شما هیچوقت به سوالای من جواب ندادین. همش گفتین خودم باید بفهمم. اما من هر چی جلوتر میرم، فقط سوالهام بیشتر میشن.
جمله مو تموم میکنم و نفس عمیق می کشم. نگاهمو میندازم روی یه تابلوی بزرگ و سعی میکنم چشمام توی چشمای بابام نیفتن.
- به من نگاه کن.
لحن صدای بابام، محکم و تنده. من نگاه میکنم توی صورتش. چشمامو میندازم روی لباش.
- چرا رفتی لندن؟
- بپرسین چرا رفتی دیدن شیوا.
- چرا رفتی دیدن شیوا؟
من سرمو آروم بالا می گیرم. نگاه میکنم توی چشمهای بابام.
- آقای بابایی. شیوا یه قسمت مهم از گذشته منه.
بابام تکیه میده به صندلیش.
- نه. گذشته تو نیست.
من، دستامو میذارم روی میز. خم میشم به طرف بابام.
- هست. شما به خاطر شیوا با مامانم ازدواج کردین. بخاتطر شیوا اسم منو گذاشتین. بخاطر شیوا با همه بد شدین. بخاطر شیوا...
سکوت میکنم. بابام پوزخند میزنه.
- دیگه چی؟
من ،آه می کشم. عمیق.
- آقای بابایی. من فهمیدم که خانوم شیوا، از شما عاشقتر بود. فهمیدم که مثل شما از خودش و بقیه انتقام نگرفت. فهمیدم که حتی وقتی به شما زنگ زد، میخاست شما رو آزاد کنه. اما شما اونقدر مغرور و بیرحم بودین که ندیدین. شما همه چیزو نابود کردین.
بابام، سرشو تکون میده. با لبهای بسته میخنده.
- آفرین. دیگه چی؟
من، به اطرافم نگاه میکنم. صبر میکنم تا ذهنم آروم بگیره.
- شما واقعن میخاین ازدواج کنین؟ با شری؟
بابام سرشو تکون میده.
- اوهوم.
- خانوادش چی؟ من قبلن فکر میکردم اونا بخاطر اختلاف سنتون مخالفن. اما حالا میدونم مسیله یه چیز دیگه س.
بابام گردنشو کج میکنه.
- مسیله چیه؟
من، سرمو برمیگردونم. نگاه میکنم به در بسته گالری. بعد زل میزنم توی چشمهای بابام. صاف و تیز.
- آقای بابایی. من میدونم شارون کیه. میدونم مادربزرگ شارون کیه. میدونم شما وارد چه جنگی شدین. خیلی چیزا میدونم. و میتونم بفهمم چرا میخایین با شارون ازدواج کنین. اما یه چیزو نمیدونم. و برای همین اومدم که از شما بپرسم.
یایام، چشماشو می بنده. نفس عمیق میکشه. سرشو برمیگردونه به عقب. بعد نگاه میکنه به سقف.
- بپرس.
من، صبر میکنم تا نگاهشو از سقف برداره.
- شما کی هستین؟
بابام، لبخند میزنه. گرم. و مهربان.
- من آینده تو هستم. آینده.
---------------
کریستین، با موهای خیس و حوله دور کمرش، بالای سرم می ایسته.
- چیزی شده؟ خوبی؟
من، همونطور که دراز کشیدم، نگاهش میکنم. کریستین می شینه کنار تخت. بوی مرطوب بخار گرم و شامپو، توی دماغم می شینه.
- کریستی، تو به اینده فکر میکنی؟
کریستین، موهاشو آروم خشک میکنه.
- نو. آره. بعضی وقتا.
من، زل میزنم به سقف. از وقتی که برگشتم خونه، دراز کشیدم و فکر میکنم به حرفهای بابام. آهنگ صداش توی گوشم می پیچه.
- من آینده تو هستم. آینده.
توی دلم، احساس نگرانی میکنم. فکر می کنم به آینده ای که نمی شناسم. اما مجبورم به طرفش برم. چشمامو می بندم.
- کریستی. من از اینده میترسم.
نوک موهای خیس کریستی، روی صورتم کشیده میشن.
- چرا؟
- برای اینکه آینده من، دو تا آدم هستن که نمی شناسم.
صدای نرم و آهسته کریستی کنار گوشم می شینه.
- من چی شیوا؟
چشمامو باز میکنم. زل میزنم توی چشمهای کریستی، که حالا خم شده روی سرم.
- من هم آینده تو هستم کریستی.
کریستی میخنده. با تمام صورتش.
- وقتی جدی هستی خیلی سکسی میشی.
من، دستامو حلقه میکنم دور گردن کریستین.
- اگه نبودی خیلی تنها میشدم.
چشمامو می بندم. و بعد، لبهای مرطوب کریستین رو ی لبهام می چسبه. من، فکر میکنم به گذشته ای که روز به روز ، از من دورتر می شد. زیر گوش کریستین زمزمه میکنم.
- کریستی، من فردا میرم.
کریستین، سرشو میبره توی گردنم.
- کی برمیگردی؟
من، نگاه میکنم به سقف.
- نمیدونم کریستی.
و بعد، دست میکشم روی کمر لختش.
- نگران نباش کریستی.
نگاه میکنم توی صورت نگران کریستین. سر به سرش میذارم.
- قول بده آدمهای غریبه رو توی خونه نیاری.
کریستین، غمگین می خنده. نوک پستونمو لای دندوناش میگیره. بعد، سرشو میذاره روی سینه م.
- شیوا،چرا باید بری؟
من، پاهامو دور کمرش حلقه میکنم. چشمامو می بندم. با خودم می نالم.
- برای فهمیدن چیزی که نباید بفهمم.
-------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#43
Posted: 5 Feb 2012 22:42
قسمت چهل و دوم: جنگ خدایان3
آغاز زمستان، در روستای شارون، سردتر بود. روی شاخه های لخت درختها، لایه های نازک و سفید یخ نشسته بود. و در پهنای مزرعه خیس، دسته کلاغها، نشسته بودن. من، از پشت پنجره اتوبوس، نگاه میکنم به فضای خلوت و ساکت دشت، و جنگل انبوهی که در دوردستها، به مرز آلمان می رسید.
فکر میکنم به روزها و شبهای تابستانی، که من و شارون، میان علفهای سبز مزرعه دراز می کشیدیم. به اسمان نگاه می کردیم، و از آینده می گفتیم.
- من میرم که جلوی آینده رو بگیرم.
ایم آخرین پیغامیه که با موبیلم می فرستم. برای آلکس. و بعد، موبیلم رو خاموش میکنم. نگاه میکنم به راننده اتوبوس، و از جام بلند می شم. راننده مسن و چاق اتوبوس، با لهجه ای که نمی فهمم، حرف میزنه و به سمت برج کلیسا اشاره میکنه. من سرمو تکون میدم، و از اتوبوس پیاده می شم. صبر میکنم تا اتوبوس حرکت کنه. بعد، نگاه میکنم به طرف روستایی که اون طرف جاده، روبروم قرار گرفته. ساکت. بی حرکت . و سرد.
راه میوفتم. صبح به پدر شارون زنگ زده بودم. و میدونستم که حالا، منتظر من هستن. سوز سرد هوا، روی صورتم می شینه. شال گردنمو سفت میکنم. دستامو محکم توی جیب پالتوم فرو می برم. و سعی میکنم مواظب قدمهام باشم تا روی شنهای یخ زده نلغزم. احساس میکنم توی یه بیابان سرد، بی اندازه، و بی جهت، تنهای تنها هستم. و بعد، با صدای بوق ماشینی که از روبروم می یاد، به خودم می یام. سرمو بالا می گیرم و می ایستم. صبر میکنم تا ماشین کنارم بایسته. پدر شارون، خهم میشه و در ماشینو باز میکنه.
- امسال خیلی سرد شده.
من، می شینم توی ماشین. گرمای بخاری، یهو، توی بدنم می شینه.
- بله. خیلی سرده.
پدر شارون، دستشو به طرفم دراز میکنه.
- خوش آمدی.
من دستشو فشار میدم. پدر شارون، ماشینو برمیگردونه. به طرف روستا. و آروم روی شنهای یخزده، حرکت میکنه.
- از شری چه خبر؟
من به جاده شنی نگاه میکنم.
- حالش خوبه. مطمین باشین.
پدر شارون نگاه میکنه به طرف من. سریع. و بعد، به روبروش زل میزنه.
- من برای اون روز معذرت میخام. چیزهای زیادی هست که تو نمیدونی. باید به من حق بدی.
من، نگاه میکنم به خانه های روستایی که حالا دو طرف جاده شنی پیدا می شن. و بعد، برج کلیسای کوچک روستا رو می بینم.
- من اصلن ناراحت نیستم.
پدر شارون، جلوی ساختمون خونه شون می ایسته. من پیاده می شم. صبر میکنمتا پدر شارون، از ماشین پیاده بشه. و بعد، وارد ساختمون می شیم. مادر شارون، کنار ورودی ظاهر میشه. با چشمهای غمگین به طرفم لبخند میزنه. من پالتومو در می یارم.
- الان برات یه سوپ داغ می یارم.
من نگاه میکنم به طرف مادر شارون.
- نه. یه قهوه خوبه.
و بعد، پشت سر پدر شارون، وارد سالن میشم. می ایستم و به اطرافم نگاه میکنم. پدر شارون، میره به طرف بخاری بزرگ چوبی. می ایسته و به طرف من نگاه میکنه.
- بیا کنار آتیش.
من آروم به طرفش میرم. و بعد، چشمم به پادر میوفته که توی یه مبل بزرگ چرمی ، روبروی بخاری نشسته و به شعله ها نگاه میکنه. می ایستم. پادر، سرشو آروم برمیگردونه به طرف من.
- شیوا...بیا جلوتر.
من، میرم جلوتر. می ایستم روبروی پادر و دستمو دراز میکنم. پادر، دستمو میگیره بین دو تا دستاش و سرشو بالا می گیره. نگاه میکنه توی صورتم. ساکت.
- حال پدرت چطوره؟
به خودم می یام. نگاه میکنم به پادر. احساس راحتی ندارم. اصلن فکر نمی کردم اینجا با پادر روبرو بشم. پادر، انگار فکرمو میخونه.
- نگران نباش شیوا.
و بعد، صبر میکنه تا مادر شارون سینی قهوه رو، روی میز بذاره.
- من اینجام که بهت کمک کنم.
من، سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به پادر.
- پادر. شما میدونین من چرا اینجام؟
پادر، سرشو آروم تکون میده. بعد، دستاشو تکیه میده به دو طرف مبل.
- بله. میدونم. تو اومدی برای فهمیدن. و باید بدونی که قیمت بسیار بالایی باید بدی. قیمت یک عمر. میتونی؟
من، زل میزنم به دستهای بزرگ پادر.
- بله. می تونم.
---------------
صبح ، با اولین روشنایی بیدار می شم. شب گذشته، برای اولین بار، در چند سال گذشته، آروم خوابیده بودم. اما حالا، دیگه هیچ جیز برام عجیب نبود. می شینم توی تخت. و صبر میکنم تا به خودم بیام. بعد، آروم از اطاق خارج میشم. میرم به طرف حموم. سریع دوش می گیرم و برمیگردم توی اطاق. دراز میکشم روی تخت. زل میزنم به سقف چوبی اطاق، و فکر میکنم. به راه بدون برگشتی که انتخاب کرده بودم. درست همون روزی که پدر و مادر شارون به دیدنم اومده بودن. و حالا، داشتم در اون راه، اولین قدمهامو بر میداشتم.
- یعنی مسیله مرگ و زندگیه؟
- بدتر عزیزم. بدتر.
نگاه میکنم به ساعت روی دستم. و بعد، آروم میرم پایین. روی آخرین پله ها، می ایستم و نگاه میکنم به طرف پادر، که روبروی بخاری نشسته. درست همونطور که دیشب نشسته بود. انگار که از دیشب تا حالا از جاش تکون نخورده باشه. میرم نزدیکتر و صبر میکنم تا سرشو بالا بگیره . سلام میکنم و روبروش می شینم.
پادر به طرفم لبخند میزنه.
- فکراتو کردی؟
- من خیلی وقته فکرامو کردم.
مادر شارون، از توی آشپزخونه در می یاد. وسایل چایی و قهوه رو، روی میز می چینه و برمیگرده به آشپزخونه.
پادر، دستاشو میذاره دو طرف میل. پاهاشو روی هم میندازه، و زل میزنه توی صورت من.
- چرا اینکارو میکنی شیوا؟
من، فنجونها رو پر از قهوه میکنم. پوزخند میزنم.
- پادر، من هنوز بین خدا و شیطان موندم. شاید این انتخاب من، راهمو نشونم بده. شاید آروم بگیرم.
پادر، سرشو میندازه پایین. فکر میکنه. بعد، آه میکشه. توی صورتم.
- شیوا. راهی که تو میخای بری، برگشت نداره. ممکنه چیزهایی بفهمی که همه زندگیتو عوض کنن. باید طاقت فهمیدن داشته باشی.
من، نفسمو تازه میکنم.
- طاقت دارم پادر. من آماده هستم. من از سرگردونی خشته شدم. میخام بدونم بابام کیه. شارون کیه. من کجا ایستادم. شما چرا اینجا هستین. میخام بدونم چطور میتونم جلوی آینده رو بگیرم.
پادر سرشو آروم تکون میده.
- بسیار خوب.
و آروم بلند میشه.
- آماده باش. من تو رو پیش مردی میبرم که به همه سوالهات جواب میده.
من پا میشم. و توی دلم، قیامت رو احساس میکنم.
پادر زل میزنه توی صورتم.
- شیوا. هنوز میتونی برگردی.
من، آب دهنمو قورت میدم.
- نو پادر. برنمی گردم.
پادر، تلخ و جدی لبخند میزنه.
- میدونستم. همیشه میدونستم.
من، سعی میکنم لبخند بزنم.
- میدونستین؟
- بله. تو زن کامل هستی.
----------------
- تو زن کامل هستی.
- زن کامل؟
- آره. زن کامل.
آخرین بار ، این جمله رو از بابام شنیدم، در جشن تولد هجده سالگی شارون. وقتی که منو به رقص دعوت کرد. من، سرمو گذاشته بودم روی سینه ش، چشمامو بسته بودم و توی رویاهای شیرین پرواز میکردم. بابام، نوک انگشتاشو به کمر لختم فشار میداد و زیر گوشم زمزمه های جادویی میکرد.
- زن کامل. تو زن کامل هستی.
من خودمو به سختی روی پا نگه داشته بودم. تنم داغ شده بود. بی حس و تسلیم بودم. و سعی میکردم عادی رفتار کنم. اما اون می دونست. و با هر کلمه که توی گوشم زمزمه میکرد، و هر بوسه کوچکی که روی گردنم میذاشت، مثل یه جادو تسخیرم میکرد.
- عشق من...
آخر شب، که به خونه برگشتیم حال عجیبی داشتم. گیج و مست بودم. اون شب، من تسلیم بودم. و همه وجودم چیزی رو می خواست که در تمام طول رقص، ذره ذره توی دلم راه افتاده بود.
- منو ببر بالا بابایی.
بابام، بغلم کرد. برد تا توی اطاقم. و نشوند روی تخت.
- لباسام بابایی.
بابام نشست کنارم. زیپ پیرهنمو باز کرد. آروم پا شدم، پیرهن از روی شونه هام لغزید و افتاد کنار پاهام. من، ایستاده بودم و سرم پایین بود. تنم داغ بود و کلمات به سختی از گلوی خشکم بیرون می اومد.
- منو بخابون بابایی.
بابام دست گذاشت روی شونه هام. منو خوابوند روی تخت. پتو رو کشوند روی تنم. بالای سرم نشست و نگاهم کرد. من با چشمهای بسته می نالیدم. گیج و مست. پر از خواهش.
- ببوس منو.
بابام سرشو خم کرد روی صورتم. کنار لبمو بوسید. من دستامو حلقه کردم دور گردنش. محکم.
- نرو بابایی.
بابام دستامو از دور گردنش باز کرد.
- بخواب عزیزم. بخواب.
یهو پا شدم. نشستم توی تخت و زل زدم به بابام.
- بابایی.
- بله.
- زن کامل یعنی چی؟
بابام خندید. آروم.
- یعنی زنی که هر مردی رو به زانو در میاره.
- هر مردی؟
- آره هر مردی.
من دوباره دراز کشیدم.
- پس چرا به من میگین زن کامل؟
بابام پا شد.
- برای اینکه تو زن کامل هستی.
من چشامو بستم.
- نه. نیستم. من نیستم.
صدای بابام دور شد.
- چرا هستی. یه روز می فهمی.
من نالیدم. زیر لب.
- کی؟
بابام، با گلوی شکسته جواب داد. طوری که من نشنوم.
- روز هزار سال. روز قیامت.
-------------------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#44
Posted: 5 Feb 2012 22:47
دوستان عزیزم. داستان من بزودی تموم میشه. اما قبل از اون، باید به یه سفر برم. من فردا صبح میرم. تا وقتی برگردم ، نت ندارم. اما امیدوارم با قسمت آخر عشق ممنوع برگردم. برای همتون آرزوهای خوب میکنم. با عشق. و محیتهای قلبی. شیوا.
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#45
Posted: 17 Feb 2012 13:52
قسمت چهل و سوم: دروازه های قیامت
چیزی در زندگی من بود، که باید می فهمیدم. چیزی که فهمیدن آن، جواب همه سرنوشت من بود. و حالا، که در مرز فهمیدن بودم، احساس میکردم، وزنه ای به سنگینی همه گذشته، روی قلبم نشسته بود.
- آیا طاقت فهمیدن داشتم؟ ایا واقعن راه برگشت داشتم.
من، حالا، مجبور به فهمیدن بودم. تمام اتفاقات زندگیم، مثل یه برنامه دقیق، که از قبل نوشته شده بود، قدم به قدم، منو به اینجا رسونده بود. حالا، من اینجا بودم. برای نجات کسی که دوست داشتم. و قیمت بالایی که می دادم، فهمیدن چیزهایی بود، که میدونستم همه آینده م رو تغییر میدادن.
- پادر. میشه یه سوال ازتون بکنم؟
پادر نگاه میکنه به جاده روبرو. بعد، سرشو آروم تکون میده.
- بله دخترم. میدونم سوالت چیه.
بعد، آه میکشه.
- یه روز، من هم در مقابل یه انتخاب سخت ایستادم. اون روز، برای من، قیامت بود. روزی که بر خلاف انتظارم، خدا در کنار من نبود.
من نگاه میکنم به ابروهای پرپشت و سفید پادر.
- بله. یادم هست. بهم گفتین.
پادر نگاه میکنه به طرف من.
- امروز هم برای تو همون روزه. من امیدوار بودم که در چنین روزی، خدا در کنارت باشه. اما می بینی که نیست.
من سرمو برمیگردونم به طرف پنجره ماشین. نگاه میکنم به درختهای جنگلی و پر برف در تپه های مرزی آلمان.
- من به این چیزها فکر نمی کنم پادر. فقط میخام بابامو نجات بدم.
و بعد، زل میزنم به جاده روبرو. و فکر میکنم. به بابام. به انسانی که احساس میکردم هیچ چیزی ازش نمی دونم. انسانی که نمی شناسم. فقط یه احساس. یه احساس عجیب. یه احساس درونی، منو به این انسان وصل میکرد. و این احساس، اونقدر قوی بود که حاضر شده بودم خودمو به دشمنانش تسلیم کنم.
- پادر؟
- بله.
- به نظر شما تصمیم من درسته؟
پادر نگاه میکنه به طرف من. طولانی.
- تصمیم؟
بعد، دوباره نگاه میکنه به جاده روبرو.
- تصمیم درست یا غلط وجود نداره شیوا. فقط نتیجه هست که معلوم میکنه یه تصمیم درست بوده یا غلط.
من سکوت میکنم. پادر، از جاده خارج میشه. بعد، کنار یه رستوران کوچیک می ایسته.
- موافقی یه قهوه بخوریم؟
من از ماشین پیاده میشم. سوز سرما، یکباره میخوره توی صورتم. با سرعت از ماشین فاصله می گیرم. وارد رستوران میشم. رستوران کوچک، در ظهر زمستانی، کاملن خلوت بود. توی ورودی صبر میکنم. پادر، پشت سرم وارد میشه. بعد، میریم و پشت یه میز کنار پنجره می شینیم. پادر کتشو در میاره و پشت صندلیش میندازه. بعد، به زبان آلمانی، سفارش قهوه میده. من، در سکوت نگاه میکنم به دستهای بزرگ پادرکه روی میز گذاشته. احساس گنگ و تلخی دارم.
- پادر. من احساس میکنم مثل بره ای هستم که قراره قربانی بشه.
پادر، سرشو پایین میندازه. زل میزنه به دستاش. عمیق، نفس میکشه. بعد، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام.
- می ترسی شیوا؟
من دستامو حلقه میکنم دور سینه م. نگاه میکنم به مرد چاقی که با لیوانهای قهوه نزدیک میشه.سکوت میکنم. پادر، لیوان قهوه شو از روی میز برمیداره.
- می ترسی؟
من، زل میزنم به سطح سیاه قهوه، توی لیوان روبروم. غرق سیاهی میشم.
- می ترسم.
بعد، سرمو بالا می گیرم. بی هدف به اطرافم نگاه میکنم. پادر، دستاشو به طرف من دراز میکنه.
- اما تونستی تصمیم بگیری. پس نمی ترسی.
من، دستامو میذارم توی دستای بزرگ پادر. و ناگهان موج سریعی از گرما، توی بدنم احساس میکنم. موج گرما، می رسه توی سرم. زیر چشمی نگاه میکنم به لیوان قهوه م. بعد، دستامو آروم از بین دستای بزرگ پادر بیرون می کشم.
- پادر. من از تصمیمی که گرفتم نمی ترسم. اما از چیزهایی که نباید بفهمم می ترسم.
پادر، لیوان قهوه شو از روی میز برمیداره. بعد، با جدیت یه مرد قدرتمند، به من نگاه میکنه.
- باید قوی باشی شیوا. تو بهترین تصمیم رو گرفتی.
من، در سکوت، زل میزنم به لیوان قهوه م. فکر میکنم، در اینجا، و در این لحظه، همه سرنوشت من، تعیین می شد. شاید عشق بی سرانجام من، فقط برای همین بود، که امروز بتونم تصمیم بگیرم. در روزی که هیچ کس و هیچ چیز، به جز من، و عشق من، نمی تونست بابامو نجات بده. امروز، روزی بود که باید می فهمیدم. و باید آزاد می شدم.
- آقای پادر. من میدونم که بابام مغرورتر از اینه که شارون رو پس بده. یا کوتاه بیاد. من میدونم که شارون برای شما خیلی مهمه. میدونم شما اونقدر قدرت دارین که میتونین بابامو نابود کنین. و من اینجام برای اینکه این اتفاق نیفته. من حاضرم هر کاری بکنم. نمیدونم چه کاری. اما هر کاری که لازم باشه میکنم.
لیوان قهوه مو از روی میز برمیدارم. برای اینکه نفسمو تازه کنم. بعد، زل میزنم توی صورت پادر.
- هر کاری که لازم باشه میکنم.
پادر، با محبت لبخند میزنه. آه میکشه. عمیق.
- تو کاری که لازم بود، انجام دادی شیوا.
آه می کشه. عمیق.
- سالهاست که انجامش دادی.
من، با چشمهای باز، زل میزنم توی صورت پادر.
- پس چرا خواستین که بیام؟
پادر، آروم پا میشه.کتشو از روی صندلی برمیداره.
- برای انتخاب دخترم. انتخاب.
---------------------
- روز هزار سال، روزیست بسیار سخت. روزی که در مقابل یک انتخاب می ایستی. انتخابی که فقط تو باید انجام بدی. در اون روز، حتی مرگ هم چاره ساز نیست. در اون روز، باید انتخاب کنی. و این انتخاب، سرنوشت تو، و اطرافیانت رو، به کلی تغییر میده. در اون روز، احساس میکنی که جهان، بر شانه های کوچک تو سنگینی میکنه.
روز هزار سال، روزیست بسیار سخت. روزی که خدا و شیطان در تو بیدار میشن. روز هزار سال، روزیست برای قربانی کردن. آن هم عزیزترین چیزی که داری. در روز هزار سال، دروازه های قیامت، به روی تو باز میشن. باید بگذری. باید.
- از چی باید بگذرم.
- از هر چیز ممکن.
- چرا؟
- چون تو باید انتخاب کنی.
- چرا باید انتخاب کنم؟
- برای اینکه بفهمی.
- فهمیدن چی؟
- چیزی که باید بفهمی.
- و بعد؟
- بعدش آزاد میشی.
- اون روز کی می یاد؟
- روزی که تو آماده باشی.
- من کی آماده میشم.
- وقتی که زن کامل شدی.
- و بعد؟
- بعد، آینده رو می بینی.
_ آینده؟
- آینده من چیه؟
- من آینده تو هستم شیوا. من.
آخرین بار که بابامو دیدم. اواسط پاییز بود. در محل کارش. روزی که قدمهای من، به طرف آینده سریعتر شدن. آینده ای که بابام ساخته بود. آینده ای که شارون ساخته بود. و من چیزی از اون نمی دونستم. و باید کشفش میکردم. در روز هزار سال.
اون روز وقتی از پیش بابام برگشتم. احساس میکردم این آخرین دیدار ما بود. در جهانی که ما رو از هم جدا میکرد. در جهانی که مارو نمی شناخت. در جهانی که آینده تاریک و سخت بود.
- خداحافظ بابایی.
- دیدار به قیامت شیوا.
و من، دلم میخاست هر چه زودتر به پایان جهان برسم. به روز قیامت برسم. و دیروز، وقتی پدر شارون بهم زنگ زد، میدونستم که اون روز، نزدیک شده. روزی که من، باید روبروی پدرم می ایستادم تا نجاتش بدم. روزی که من، باید سخت ترین انتخاب زندگیم رو میکردم. و حالا وقتی به حرفهای بابام فکر میکنم، می بینم که همه چیز، همه اتفاقها، رو می دید. و حتمن میدونست که امروز، در کجا هستم. چه میکرد بابام؟
- پادر. بابای من امروز رو پیش بینی میکرد.
پادر، ماشینو وارد یه جاده باریک جنگلی میکنه.
- داریم به آخر دنیا میرسیم شیوا.
من نگاه میکنم به جنگل انبوه و درختهای بزرگ کاج. حالا نزدیک دو ساعت بود که در دل جنگل میروندیم.
پادر، نگاه میکنه به طرف من. بعد لبخند میزنه.
- پدر تو، علت همه اتفاقهاست شیوا.
و بعد دوباره تاکید میکنه.
- علت همه چیز.
- برای چی؟
- برای قدرت.
- قدرت؟
پادر سرشو تکون میده.
- بله دخترم. قدرت. یه قدرت شیطانی.
و بعد، همونطور که به روبروش زل زده، آروم و کلمه به کلمه صحبت میکنه.
- زمانی، سالها پیش. پدرت از طرف کریستل، با فریل ها اشنا شد. بعد از چند سال، به سرعت رشد کرد و به یه استاد تبدیل شد. او مردی بود جدی، با هوش . و ایده هایی داشت که در دبستان شرق آموخته بود. برای همین، روز به روز قدرت و نفوذ بیشتری در اعضای فریل پیدا کرد. تا اینکه سران فریل، احساس خطر کردن و برای چند سال موفق شدن از فریل دورش کنن. اما یه روز، تقدیر، یه شانس بزرگ به پدرت داد. و اون شانس، شارون بود. شارون، وارث قدرت و ثروت ماریا بود. شارون، برای فریلها، یه آیکون بود. و پدرت اینو میدونست. تسخیر شارون، یعنی به دست گرفتن قدرت. فریلها دیر متوجه شدن. و حالا تلاش میکنن شارون رو پس بگیرن.
من، با درد آه میکشم.
- اگه بابام شارون رو پس نده چی؟
پادر، سریع نگاهم میکنه.
- شیوا. برای همین تو اینجا هستی.
- شما گفتین من اینجام برای انتخاب.
پادر، ماشینو نگه میداره. تکیه میده به صندلی ماشین. زل میزنه به جنگل روبرو.
- بله. اما قرار نیست تو چیزی انتخاب کنی.
من، مات و گیج نگاه میکنم به پادر.
- کی قراره انتخاب کنه.
پادر خشک و جدی جواب میده.
- پدرت شیوا. پدرت.
-----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#46
Posted: 23 Feb 2012 15:43
قسمت چهل و چهارم: دروازه های قیامت 2
" ... و شیطان گفت: من عهد اولین را با زن کامل بستم. و کلید آگاهی و اسرار هستی را به او بخشیدم. زیرا او، میوه ممنوع را چید. و رنج ابدی را به جان خرید. از آنکه او، زن کامل بود..." – کتاب فریل-
- کی برمیگردی شری.
- برمیگردم.
- کی؟
- وقتی که باید برگردم.
من ، پوزخند میزنم.
- تو وقتی برمیگردی که بابام بگه. تو اسیر اون هستی.
شارون، تلخ نگاهم میکنه.
من آه میکشم.
- شری. یه وقتی فکر میکردم من و تو دنیا رو می گیریم. برای همیشه با هم هستیم. اما تو منو تنها گذاشتی. تو و بابام منو تنها گذاشتین.
شارون، زل میزنه به صفحه تلویزیون.
- شیوا. خواهرم. عزیزم. من تنها کسی هستم که تو رو می فهمم. از روزی که خودمو شناختم، تو شریک لحظه های تلخ و شیرین زندگیم بودی. من هیچوقت تنهات نذاشتم.
من، بی تفاوت کانالهای تلویزیون رو عوض میکنم.
- تو الان نزدیک یه ساله اومدی لندن. من حتی نمیدونم چرا اینجایی؟ تو منو از زندگیت بیرون کردی شری.
شارون، حرص میخوره.
- بعضی وقتا فکر میکنم کاش اصلن تو رو نمی شناختم. کاش تو رو ندیده بودم.
من میخندم. با غم. و زل میزنم توی صورت شارون.
- واقعن پشیمونی؟ واقعن؟
صدام میره بالا. شارون پا میشه.
- تو دیوونه ای.
شارون، جیغ می کشه.
بعد میره به طرف اطاقش. در اطاقو محکم به هم میزنه. من، زل می زنم به صفحه تلویزیون. و فکر میکنم. به چیزهایی که میدونستم. به چیزهایی که نمی دونستم. فکر میکنم به اینکه من هم در سرنوشت شارون نقش داشتم. چرا اونو سرزنش میکنم. چرا ازش شکایت میکنم؟
پا می شم.
میرم به طرف اطاق شارون. در اطاقو باز می کنم. شارون ایستاده روبروی پنجره اطاق. با صدای در بر میگرده و نگاهم میکنه. می بینم که موبیلشو چسبونده به گوشش. ساکت نگاهش می کنم. تا وقتی که گوشی رو قطع می کنه.
- شری..
شارون میاد به طرفم. می بینم که چشماش خیسن. دستاشو بلند میکنه و میندازه به گردنم.
- شیوا... عزیزم.
من خودمو می کشونم عقب.
- نه شری.
شارون میاد به طرفم
- به خاطر تو. من به خاطر تو اینجام.
من بر میگردم. عصبانی هستم.
- نه...
می رم به طرف پذیرایی.
- نه..
شارون از پشت سر دستمو می گیره. محکم. می ایسته روبروم. زل میزنه توی چشمام.
- شیوا. یه بار بهت گفتم. من برای تو جلوی شیطان زانو می زنم. حتی اگه بابای تو باشه.
جیغ می کشم:
- نه. شری. نه.
با سرعت از اطاق خارج میشم. ساکمو بر میدارم.
- تو هیچ اراده ای نداری شری.
بعد می ایستم. زل میزنم به شارون که روبروم ایستاده.
- اون هر دومون رو نابود کرد شری. اون من و تو رو از هم جدا کرد. می فهمی؟
شارون، دست می ذاره روی صورتم. بعد اشکای کنار چشممو پاک می کنه.
- آروم بگیر. آروم. مسیله بالاتر از این حرفاس. یه روز می فهمی.
- چرا زنگ زدی؟ چی گفتی شری؟
شارون آه می کشه
- بهش گفتم میخام برگردم. باور کن شیوا. میخام برگردم.
من، سرمو میذارم روی شونه های شارون. دلم پره. گریه می کنم.
- می خام برم شری. می خام از اینجا برم.
شارون موهامو نوازش میکنه.
- می ریم شیوا. با هم می ریم.
من می نالم
- کجا؟
- یه جای دور. خیلی دور.
- بابام چی؟
- بابات؟ تو که نمی خای ببینیش.
- چرا می خام.
شارون ، آروم می خنده.
- می دونستم. هر دوتون مادر جنده هستین
من هم وسط گریه می خندم. سرمو بالا می یارم.
- واقعن برمیگردی؟
-آره. به زودی.
- واقعن؟
- آره شیوا. واقعن.
بعد برمیگرده به طرف اطاق.
- میخام سیگار بکشم.
من می شینم روی مبل و زل می زنم به سقف.
و بعد، احساس امید، مثل یه ذره کوچیک توی دلم بیدار میشه. فکر میکنم به گذشته ها. فکر میکنم به روزگاری که من بودم . و شارون بود. و دنیا بود.
پا می شم. راه میوفتم به طرف اطاق شارون. از کنار در اطاق می بینم که شارون روی لبه تخت نشسته. روبروی پنجره .با چشمای اشک آلود.
- شری... خواهرم... چه کردم با تو؟
---
- این شریه بابایی.
- پس شارون اینه.
- بله شارون اینه.
شارون زیبا. شارون شاد. شارون بلند بالا. شارون خندان. شارون سکسی. شارون بی خیال. شارون احمق. شارون مهربان. شارون...
- به بابام نزدیک نشو شری.
- چرا؟
- بابام بی رحمه. بابام نابودت می کنه.
و می دیدم که در شبهای تابستانی، در اسلواکی، وسط باغ، زیر نور ماه، شارون زیر دست بابام تکه تکه می شد و باید کاری می کردم. و نکردم. نگاه کردم فقط.
- نمی بخشمت شیوا. نمی بخشمت بابایی.
و می دیدم که بابام مثل یه جادوگر مرموز، شارون رو تسخیر می کرد، و شارون با التماس جلوش زانو می زد. گریه می کرد. روز به روز عاشق می شد و می سوخت. و هر روز یک سال پیرتر می شد. و باید کاری میکردم. و نکردم.
- نمی بخشم. نمی بخشمت بابایی.
و می دیدم که شارون، با زیباترین پستانها، و با زیباترین رانها، و با زیباترین لبخند. زیر انگشتان بابام ،خاکستر می شد و باید کاری می کردم. و نکردم. نگاه کردم فقط.
- چرا؟
من خودخواه تر از آن بودم که فکر می کردم. من، شارون رو، وارد آتشی کردم که خودمو سوزونده بود. آتش عشق به مردی که از عشق نفرت داشت. مردی که همه زن های زندگیش رو نابود کرده بود. مردی که بی رحم و سخت و خودخواه بود.
- تو مهربان نبودی بابایی. هیچوقت نبودی.
من احمق تر از آن بودم که فکر می کردم. من خیلی چیزها رو ندیدم. خیلی چیزها رو نخواستم که ببینم. بازی. بازی. بازی. بابام، با همه بازی می کرد. حتی با من.
- آره. حتی با من.
وقتی که بهم نزدیک می شد. وقتی که ازم دور می شد. وقتی که جلوی چشمام با شارون عشق بازی می کرد. وقتی که ذره ذره عاشقم می کرد.
- نه... خدایا... نه...
باید بفهمم. و نمی خام بفهمم. باید بدونم و می ترسم که بدونم.
- نه...خدای من...نه..
حتی این دو سال جدایی؟ یعنی تمام این مدت از دور منو کنترل می کرد؟ چرا؟
- چرا؟
- فکر کن شیوای احمق. فکر کن.
- می ترسم. از فکر کردن می ترسم.
- فکر کن. بفهم.
- می فهمم. دارم می فهمم. آره. می فهمم.
- می فهمی؟ واقعن می فهمی شیوا؟
- آره. می فهمم. چیزی که در شانزده سالگی نمی فهمیدم. در هجده سالگی نمی فهمیدم. در بیست سالگی نمی فهمیدم.
و می لرزم. و می لرزم. و می لرزم.
و می فهمم که تمام این مدت، بابام، هر کاری که میکرد، برای همین بود. برای اینکه من بفهمم.
و حتی شارون رو قربانی کرد تا من بفهمم. و حتی دو سال باهام حرف نزد تا من بفهمم. و می لرزم. و می فهمم.
- من عاشق نبودم فقط.
- فهمیدی حالا؟
- آره. می فهمم. اون بود که عاشق بود. اون بود که عاشق من بود.
و می لرزم. با همه وجودم می لرزم.
- می یام بابایی. من از دروازه قیامت میگذرم.
---------
من، در آخر جهان ایستاده بودم. روبروی جنگلی انبوه، که جدا از مکان و زمان بود. احساس میکردم در کابوسی پیچیده و طولانی گرفتار شدم. باید به جلو میرفتم.
سرمو برمیگردونم. نگاه میکنم به پادر که کنار ماشین ایستاده.
- پادر.
صدای خودمو نمی شنوم. پادر، نگاه میکنه به عمق جنگل.
- این راه توست شیوا.
من، نگاه میکنم در جهت نگاه پادر. و ترکیب محو ساختمانی که از لابلای درختها، می بینم. دوباره نگاه میکنم به پادر. و با چشمهام ازش خداحافظی میکنم. راه می افتم.
- این راه منه. من فقط.
و احساس میکنم قدمهام به زمین چسبیدن. و جنگل، انبوه و درهم، از من میگذره. احساس بی وزنی میکنم. احساس یک انسان گم شده در یک فضای بیگانه، که میلیونها سال نوری با زمین فاصله داشت. احساس فرو رفتن در یه تونل بی انتها. و میدوم. و می دوم. و جاده باریک جنگلی، زیر قدمهام، به سرعت رد میشه. احساس خشم، احساس تنهایی، احساس ترس، احساس امید، در هر قدم، یک احساس متفاوت. و حالا، جنگل پشت سرم بود. نفس نفس میزنم. می ایستم. روبروی یه ساختمون نیم دایره چوبی.
- دروازه قیامت.
با سرفه میخندم.
- باید فکرشو میکردم.
و صبر میکنم تا نفسم آروم بگیره. بعد، نگاه میکنم به میدان وسیعی که روبروم قرار گرفته. در دامنه تپه های بلند. و ساختمان نیم دایره که زیر سایه و روشن درختهای جنگلی میدرخشه.
- اینجا چی منتظر منه؟
نگاه میکنم به مرکز ساختمون. به در بزرگی که درست روبروش قرار گرفتم.
- پشت این در چیه؟
و فکر میکنم. اینجا. پشت این دروازه بزرگ. چیزی هست رازآلود. ترسناک ، که من سالهای سال، به دنبالش بودم. فکر میکنم سرنوشت من در جنگلی انبوه و تاریک، سرگردان بود، و حالا، اینجا در ساختمانی نیمه دایره، دور از همه دنیا، آروم میگرفت.
- اینجا خانه آخر من بود.
با اطمینان و آرام قدم برمیدارم. در چند قدمی دروازه می ایستم. صبر میکنم. دروازه چوبی، آروم به طرفم باز میشه. من، خیره میشم به راهرویی که روبروم می بینم. نیمه تاریک. عمیق. در نور کمرنگ آبی. فکر میکنم دارم وارد یه سیاره دیگه میشم. فکر میکنم اگه از این دروازه بگذرم دیگه هیچوقت نمی تونم برگردم.
- نه. به پشت سر نگاه نکن.
نفسمو فرو می برم. مثل آدمی که خودشو به یه دریای عمیق پرتاب میکنه. قدم برمیدارم. به طرف راهرو. و دروازه، پشت سرم بسته میشه. من، حالا، بین زمین و آسمون بودم. بین دنیا و آخر دنیا. من، اون طرف دروازه قیامت بودم. و تنها صدایی که می شنیدم، صدای طپش سریع قلبم بود. زل میزنم به راهروی طولانی. به عمق محو راهرو ، که در زیر نور کمرنگ آبی، جلوی چشمام تار میشه. صبر میکنم. و احساس میکنم عرق سرد روی پیشونیم نشسته. ضربان قلبم به شدت بالا میگیره.
و جلوی چشمام، سایه محو یه اندام انسانی، از عمق راهرو ظاهر میشه. به طرفم می یاد. من، پلکامو به هم میزنم. سیاهی، تمام چشمامو میگیره.
- من منتظرت بودم. شیوا.
و قیامت، آغاز میشه.
- شارون؟
--------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ویرایش شده توسط: shiva_modiri
ارسالها: 120
#47
Posted: 1 Mar 2012 16:13
قسمت آخر: روز هزار سال
- تو همه چیزو میدونستی؟
شارون با چشمهای بسته جواب میده.
- آره.
من نگاه میکنم به زاویه های دایره ای اطاقی که توش نشستیم. حالا، احساس گیجی و تنهایی میکنم. سرمو برمیگردونم به طرف شارون که روی یه صندلی کنار پنجره تشسته. با چشمهای بسته. فکر میکنم با زنی از یه دنیای بیگانه روبرو هستم. زنی که در خاطرات دور من بود، با این شارون خیلی فرق داشت.
- از چه وقت؟ شارون؟
شارون چشماشو باز میکنه. زل میزنه به من. طولانی.
- من شری ام.
من نگاه میکنم به طرف پنجره.
- نه. من شری رو می شناسم. اما از تو هیچی نمی دونم.
و بعد، تند و خشمگین برمیگردم به طرف شارون.
- تو شارون هستی. شری رفیق من بود. چیزی ازم پنهون نمی کرد.
بغض میکنم. ساکت میشم. شارون، پا میشه. می یاد به طرفم. کنار صندلیم زانو میزنه. سرشو آروم میذاره روی پاهام.
- شیوا. من شری تو هستم.
من دستامو میذارم روی سر شارون.
- پس چرا چیزی بهم نگفتی؟ من این همه مدت سرگردون بودم. این همه سوال بی جواب. این همه درد که من کشیدم. چرا؟ برای چی؟
شارون، سرشو بالا میگیره. بعد، روی کف چوبی اطاق دراز میکشه. زل میزنه به سقف.
- کنارم دراز بکش شیوا. خواهش میکنم.
من دراز میکشم کنار شارون. چشمامو می بندم.
- بگو شارون. از شری بگو.
گرمای نفس شارون، روی گوشم می شینه.
- شری از دنیا بی خبر بود شیوا. دنیای شری، یه مزرعه همیشه سبز بود. با اسبهای زیبا و تند رو. دنیایی که توش غم نبود. سوال نبود. تنهایی نبود. همه چیز ساده و مهربون بود. همه چیز یه بازی بچگونه بود. حتی عشق.
من چشمامو باز میکنم. فکر میکنم به کلمه عشق.
- عشق چیه شری؟
شارون آه میکشه.
- فکرشو میکردی شیوا؟ فکر میکردی که من و تو، یه روز اینجا دراز بکشیم؟ توی یه معبد مخوف؟ و ندونیم چه بلایی قراره سرمون بیاد؟ چی من و تو رو به اینجا کشوند؟ عشق؟
من، نیم خیز میشم. به خودم می یام. انگار یهو از یه خواب طولانی بیدار میشم. زل میزنم به شارون تا باور کنم خواب نیستم.
- چه بلایی قراره سرمون بیاد؟ تو اینجا چکار میکنی؟ من قرار بود اینجا مردی رو ببینم.
پا میشم. میرم کنار پنجره. نگاه میکنم به نور تند آفتاب که از لابلای شاخه درختها توی چشمم میزنه. برمیگردم به طرف شارون، که حالا، وسط اطاق نشسته. و سرشو توی دستاش گرفته. می شینم روبروش.
- شری. نگران چی هستی؟ اینجا قراره چه اتفاقی بیفته؟
شارون آروم پا میشه. مثل خواب زده ها زل میزنه به من.
- شیوا. من چی کم دارم؟ هان؟ به من نگاه کن. چی کم دارم ؟
من بی اختیار جواب میدم.
- هیچی شری. تو هیچی کم نداری.
شارون گردنشو بالا میگیره. بعد، با یه حرکت سریع پیرهنشو در می یاره. دستاشو به دو طرف باز میکنه.
- نگام کن.
من نگاه میکنم به هیکل نیمه لخت شارون.
- تو کاملی شری. باور کن.
شارون بی توجه به طرف پنجره میره. می ایسته و زل میزنه به بیرون. من نگاه میکنم به تابش آفتاب روی پوست سفید و شفاف شارون. میرم به طرفش. دستامو از پشت حلقه میکنم دور سینه ش.
- شری. تو زن کامل هستی.
شارون دستامو از دور سینه ش باز میکنه. برمیگرده به طرفم.
- نه. نیستم.
من زل میزنم توی چشمهای خسته و مرطب شارون.
- شری. من هیچوقت بهت دروغ نگفتم.
بغض شارون توی صورتم میشکنه.
- از من گذشت شیوا. گذشت.
چیزی توی دلم میسوزه. سوزش، میرسه به گلوم.
- امکان نداره. اون عاشقته.
شارون خودشو میندازه توی بغلم. من دستامو حلقه میکنم دور کمرش.
- من به تو بد کردم شری.
شارون آه میکشه.
- نه. بابات به من بد کرد. بابای مادر جنده ت.
- می فهمم شری. من حالا خیلی چیزارو می فهمم.
شارون از توی بغلم در می یاد.
- نه شیوا. تو قرار نیست بفهمی. تو قرار نبود اینجا باشی. برای همین از من گذشت.
من گیج به شارون نگاه میکنم. سرمو تکون میدم.
- شری. من اینجام که نجاتش بدم.
شارون پوزخند میزنه.
- شیوا. تو تنها کسی هستی که میتونه نابودش کنه. برای همین تو رو کشوندن اینجا. می فهمی؟
و بعد میخنده. تلخ.
- من و تو سالهاست بازیچه بودیم. بازیچه یه عده آدمهای عجیب و غریب که به هیچ جیز رحم نمی کنن. فکر میکنی برای من مهمه مادربزرگم کی بوده؟ که چقدر برای فریلها ارزش دارم؟ که قدرت و ثروت داشته باشم؟ هان؟
من می شکنم.
- از کی شری؟ از کی فهمیدی؟
شارون، از توی کیفش یه پاکت سیگار در می یاره. می ایسته کنار پنجره و یه سیگار روشن میکنه .
- من یک سال پیش فهمیدم. قبل از اینکه برم لندن. موقعی بود که خیلی به بابات فشار می اومد. اما اون حاضر نبود از من بگذره. قرار شد در بیست و سه سالگی برگردم. وقتی که دیگه بطور قانونی وارث بودم. اونوقت کسی نمی تونست جلومونو بگیره. قرار بود امروز، همین امروز ، در اینجا ازدواج کنیم. اما اونها یه اسلحه قوی بر علیه بابات داشتن.
شارون سکوت میکنه. سیگارشو خاموش میکنه و زل میزنه به دورها.
- چه اسلحه ای شری؟
شارون آه میکشه.
- تو عزیزم. تو.
و بعد ادامه میده.
- اونا میدونستن که تو چقدر برای بابات مهم هستی. و تو تنها کسی بودی که میتونست نابودش کنه. برای همین ازت خواستن که بیای اینجا. برای دیدن مردی که نباید ببینی. برای فهمیدن چیزایی که نباید بفهمی.
شارون برمیگرده به طرف من.
- تمام این چند سال گذشته، من و تو زیر نگاهشون بودیم شیوا. من میدونم که بابات قدرت کامل میخاست. میدونم که چرا منو عاشق کرد. اما اینا برام مهم نبود. مهم این بود که من هم عاشقش بودم.
بعد یهو سرشو برمیگردونه.
- چرا من عاشقش شدم شیوا؟
من زل میزنم توی چشمهای آبی و خیس شارون.
- شری. ما همه عاشقیم.
- آره؟
- آره. من. تو. بابام.
- اما اون از من گذشت.
من میرم به طرف شارون. دستامو دور گردنش حلقه میکنم. لبامو میذارم روی چشمهای خیسش.
- نه شری. اون میدونه چکار میکنه.
شارون هق هق میکنه.
- برگرد شیوا. از همینجا برگرد.
من زل میزنم توی چشمهای شارون. اشکاشو با نوک انگشتام پاک میکنم.
- نه شری. اون میخاست که من اینجا باشم. اون منو به اینجا کشوند. اگه برگردم همه چیز نابود میشه. من میتونم شری. میتونم بفهمم.
برمیگردم به طرف در اطاق.
- من باید از این در بگذرم. باید بفهمم.
شارون می پیچه به طرفم. روبروم می ایسته.
- شیوا. آروم بگیر. بابات حاضر شد از من بگذره. از قدرت بگذره. فقط برای اینکه تو نفهمی. دیگه همه چیز تموم شده. اینجا آخرشه شیوا.
من آه می کشم. عمیق.
- نه شری. هنوز یه قدم مونده. تو و بابام، قیمت عشقتونو دادین. حالا من باید بپردازم. من باید بیشترین قیمت رو بدم.
شارون، دست میذاره روی سینه م.
- چرا تو؟
من، دست شارون رو از روی سینه م برمیدارم.
- برای اینکه من عشقی دارم که غیر ممکنه. عشقی که هیچکس نمی فهمه. عشقی که به خاطرش باید بهایی سنگین بدم. عشق شیطان به خدا. عشق ممنوع.
راه میوفتم به طرف در.
- اون میخاد که من بفهمم. باید بفهمم.
و قبل از اینکه قدم بردارم. سیاهی مثل یه پرده بلند، جلوی چشمامو می گیره.
-------------
من، وسط اطاق دراز کشیدم. و خودمو می بینم. و شارون که سرمو روی پاهاش گذاشته. سبک می شم. میرم بالا. از سقف اطاق میگذرم.
- می ترسم.
توی آسمان بارانی یه شب زمستانی هستم. بالای خونه مون. خودمو می بینم. در شانزده سالگی. توی راهروی طبقه بالا. به طرف اطاق خواب بابام مبرم. کنارش دراز می کشم.
- می ترسم.
بابام محکم بغلم میکنه.
- نترس. من اینجام.
پرواز میکنم. بالای خونه کریستل هستم. خودمو می بینم. در هفده سالگی. و جیغ میزنم.
- بابایی....
بابام محکم بغلم میکنه.
- نترس. من اینجام.
و پرواز میکنم. بالای مزرعه شارون. و خودمو می بینم. در زیر نور ستاره ها، همراه بابام می رقصم. در هجده سالگی. بغض دارم.
- می ترسم.
بابام محکم بغلم میکنه.
- نترس.
و پرواز میکنم. در آسمان یک ظهر بهاری. و خودمو می بینم. در نوزده سالگی. کنار یه دریای آبی. و عاشقم.
- می ترسم.
بابام محکم بغلم میکنه.
- نترس. من اینجام.
و پرواز میکنم. در یک شب تیره و تار. و خودمو می بینم. در جایی که نمی شناسم. و مردی با نقاب سیاه، که تمام صورتشو پوشونده. پاهای لختمو از هم باز میکنه.
- می ترسم.
و پرواز میکنم. در بیست سالگی. در بیست و یک سالگی. در بیست و دو سالگی. و می ترسم. و می ترسم. و می ترسم.
و کنار در خونه مون هستم.
بابام ، با لباس سراسر سیاه جلوی در ظاهر میشه. من با گردن کشیده زل میزنم توی چشماش.
- سلام.
بابام خشک نگاهم میکنه. جواب نمی ده. میره کنار. من وارد خونه میشم. می ایستم روبروی پله هایی که به طبقه بالا میرن. احساس می کنم بعد از دو سال هیچ چیز تغییر نکرده. همه چیز مثل گذشته سر جای خودشه. تنها چیزی که تغییر کرده من هستم. و میدونم که بابام هم میدونه.
برمیگردم و نگاهش میکنم. دستاشو توی جیب شلوارش کرده و نگاهم میکنه. با همون غرور و تکبر همیشگی.
- بریم بالا.
من میگم. و از پله ها بالا میرم. محکم و خشک و جدی هستم. و هر پله که بالا میرم، توی دلم فریاد میزنم، محکم باش شیوا. محکم باش. می رسم به راهرو طبقه بالا. برمیگردم و به بابام نگاه می کنم که چند قدم پشت سرم می یاد. راه میوفتم. به طرف اطاق ممنوع. و احساس میکنم با هر قدم راهرو جلوی پام، طولانی تر میشه. طولانی و تاریک. کابوس همیشگی زنده میشه. مثل خوابزده ها قدم برمیدارم. یهو، ترس و نگرانی وجودمو می گیره.
- من می ترسم. می ترسم.
و قدم برمیدارم. سنگین. و می رم. و می رم. و می رم. و یهو می ایستم. کنار در اطاق ممنوع هستم. و صبر میکنم تا بابام درست پشت سرم برسه.
- درو باز کن.
بابام دستشو میذاره روی دکمه های روی دیوار. در اطاق باز میشه. من پا میذارم توی اطاق. روبروم، یه فضای عمیق، با رنگ آبی که از سقف پخش میشه، دهن باز میکنه. میرم تا وسط اطاق. می ایستم. و احساس میکنم همه چیز متوقف می شه. زمان. زندگی. فکر. احساس. و حتی نفسم. چه می کنی شیوا؟ چه میکنی؟ اینجا آخر دنیاست. اینجا همه چیز تموم میشه. چه می کنی؟ توی دلم، توی سرم، توی وجودم، یه چیزی می جوشه که نمی شناسم. نمی خام بترسم. نه. نباید بترسم. برمیگردم و به بابام نگاه میکنم. حالا، در فاصله چند قدمی روبروی هم ایستادیم. زل میزنم توی چشمای سبزش. توی نگاه بی تفاوت و سردش. و کلمات،
محکم و سخت از بین لبام خارج میشن.
- من، همه چیزو میدونم.
بابام بی حرکت نگاهم میکنه. محکمتر میگم.
- من میدونم.
و دگمه های پالتوی خاکستری رو باز میکنم. پالتو می افته کنار پام. و من، لخت مادر زاد، زل میزنم توی چشماش.
- من، هیچوقت تنها نبودم. تو همیشه با من بودی.
دستامو باز میکنم. نفس میکشم. عمیق.
- چه کردی با من؟ ذره ذره منو کشتی. نمی بخشمت بابایی.
بابام، با لبخند محو نگاهم میکنه.
- تو دختر عزیز من هستی.
من نگاه میکنم به قاب عکس شیوا که وسط دو تا شمعدان بزرگ قرار گرفته. فکر میکنم که همه عمرم، وسط این اطاق، زیر نور آبی، زندگی کردم. من اینجا متولد شدم. اینجا بزرگ شدم. اینجا به بیست سالگی رسیدم. و اینجا مردم.
- نه. من دختر تو نیستم.
میرم جلوتر. دستامو دور گردن بابام حلقه میکنم. زیر گوشش زمزمه میکنم.
- نمی بخشمت بابایی. تو شیوا رو کشتی. برای اینکه عاشقش بودی.
صدای شکسته بابام، زیر گوشم می شینه.
- تو زنده ای شیوا. تو نمی میری.
من گریه میکنم.
- من فهمیدم بابایی. من قیمتشو دادم.
و بعد، لبامو میذارم روی لبهاش. محکم. تا وقتی که نفسم قطع بشه.
- آه....
چشمامو آروم باز میکنم. زل میزنم توی چشمهای شارون که بالای سرم نشسته.
- من اینجام عزیزم.
نگاه میکنم به لرزش لبهای شارون.
- شری. من همه چیزو میدونم.
پا می شم. میرم به طرف در اطاق. درو باز میکنم.
- بگو که من منتظرم. بگو که می تونم.
----------------------
- برای فهمیدن عشق، باید اول شیطان رو بفهمی.
و شیطان، مثلث کامل قدرت بود. و قدرت ،آگاهی و عشق و فنا بود.
من آهسته قدم بر میدارم. در راهرویی پیچ در پیچ. در آخر جهان. و هر قدم، به قیامت نزدیکتر می شم.
- چیزی به راه افتاده که فقط تو میتونی جلوشو بگیری.
نه. من نمیخام جلوشو بگیرم. من همه عمرم توی این راه بودم. من باید این مثلث رو کامل کنم. اگر بابام آگاهی بود. اگر شارون عشق بود. من باید فنا می شدم.
توی زانوهام احساس لرزش میکنم. نفسم به شماره میوفته. و قلبم به شدت میکوبه. در زیر نور کمرنگ آبی، راهروی پیچ در پیچ، طولانی و پر از وهم به نظر می یاد. احساس میکنم در اینجا، همه قوانین هستی شکسته شدن. و من، هر قدم که جلو میذارم، چیزی رو می شکونم. در خودم. در اطرافم. در همه دیوارهای بلند درونم.
- من اینجام. برای نجات خودم. برای نجات شارون. برای نجات بابام.
و راهروی طولانی، جلوی قدمهام، باز میشه.
و بعد، دری بزرگ در انتهای راهروی پیچ در پیچ، که به یک فضای نیمه تاریک وصل می شه. از در میگذرم. و حالا، در مرکز معبد هستم. در یک محیط دایره ای با ستون های بلند. میرم جلوتر. وسط مرکز می ایستم. نگاه میکنم به اطرافم. در سکوت مطلقی که فقط صدای ضربان قلبم رو می شنوم.
- نترس.
صدایی مبهم، توی سرم می پیچه.
- نترس.
پاهامو توی مرکز دایره، محکم میکنم. چشمامو می بندم. هوای اطرافمو یک نفس می بلعم.
- نترس.
دگمه های پیرهنمو باز میکنم. و با چشمهای بسته، لغزش پیرهنمو از روی شونه هام احساس میکنم. چشمامو آروم باز میکنم. نگاه میکنم به پاهای لختم. بعد، دستامو رها میکنم. سرمو بالا میگیرم. زل میزنم به سقف طولانی معبد.
- کجایی؟
سرمو پایین می گیرم. نگاه میکنم به ستونهای بلند. و سایه های محو هیکل هایی که از پشت ستون ها بیرون می یان. نزدیک می شن. در شنل های بلند سیاه. و نقابهای گوناگون. من، ساکت و بی حرکت، زل میزنم به روبروم. جادو شدم. نیستم. و حسی عجیب، که هیچوقت تجربه نکردم، توی تمام وجودم می پیچه.
- فنا. فنای مطلق.
و بعد، در عمق نیمه تاریک روبروم، شارون رو می بینم. بلند. با شکوه. و لخت مادر زاد. هیکل ها تعظیم میکنن. شارون، مستقیم به من نگاه میکنه. می یاد جلو. روبروم می ایسته. من، خیره میشم در نگاه خیس شارون. و بعد، شارون، می چسبه به من. نفس در نفس. دستاشو میذاره روی شونه هام. لبامو می بوسه.
- تو زن کامل هستی.
می چرخه. می ایسته پشت سرم. گرمای لبهاشو روی گردنم احساس میکنم.
- ما با هم هستیم. برای همیشه.
من، زل میزنم به روبروم. بی نفس. و می بینم که سایه ای مهیب، وارد سالن می شه. در شنل درخشان سرخ. و با نقابی سیاه که تمام صورتشو گرفته. مرد نقابدار، دست راستشو بالا می گیره. و هیکل های اطرافم، در کنار قدمهاش، زانو می زنن. نزدیک می شه. و لرزش بی امان مرگ، وجودمو می گیره.
- آخ....
و زل میزنم توی چشمهای سبزی که از پشت نقاب سیاه، پر از اشک شدن. و بعد، سوزش انگشتاشو روی شونه هام حس میکنم.
- من فهمیدم. من تونستم.
و با دستهای لرزان، نقاب رو از روی صورتش برمیدارم. لبامو میذارم روی لبهاش. نفسم قطع می شه.
- آه...
می میرم. از سقف معبد، عبور میکنم.
---------
پایان. فوریه 2012
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.