گفتم: ناراحت نشو من هستم. الان کار واجب تر داریم بیا. از روی مبل روبروی تلویزیون اومد. فیلم رو براش گذاشتم. سرخ سرخ شد. فهمید کسی که باهاش دوست بوده کیه. فیلم دقیقا صحنه ای بود که سیا کیرشو تو کس ساناز کرده بود و تلمبه میزد. و چهره ها کاملا واضح. به خودم گفتم چه عجب امشب یه چیزی انجام دادیم که تازگی داره.گفتم: من اینطوری چهره واقعی ساناز رو فهمیدم. پرسید کی بوده. جواب دادم: دو هفته پیش.دیدم زد زیر گریه. گفتم : چرا گریه میکنی ؟گفت: این مال همون شبه. سیا همینطوری بود. حشری حشری. منو از بغل یکی دیگه در آورد.احساس غرور کردم . با هم مشروب زیادی خوردیم. فقط من حس خوشی داشتم. دردی رو هم احساس نمیکردم. ... گریه هاش به هق هق افتاده بود. ...... حرفشو نتیجه گیری کردم: پرده برداری؟ زار زار گریست. گفتم: شماها که خودتون میپذیرین بیاین توی پارتی. پس چرا دیگه بعدش شاکی میشین. گفت : من از پرده ناراحت نیستم. از خیانت ناراحتم . بعد کمی از عشقولانش گفت..... گفت: فرداش خیلی راحت بهم گفت: ما بدرد هم نمیخوریم. گفتم: فکر میکنم این کارها از دسیسه های سانازه. منم کم مانده بود گرفتار چشمان نافذش بشم. شدم ولی نه تا این حد. گفت: اگه تو فکر میکنی من امشب مطمئن شدم. پرسیدم چطوری؟ گفت: موقعی که رفتی سراغ نادر ..... پرسیدم : مگه نادر رو میشناسی؟گفت: باهام میخواست سکس کنه خودشو معرفی کرد. گفتم: داشتی میگفتی . گفت: موقعی که رفتی سراغ نادر، شنیدم ساناز به سیا گفت امشب نوبت نازیه. شوکه شدم. گفتم: نازنین؟ گفت: نمیدونم کدوم بدبختیه. گفتم : این بدبخت دختر دائی بیخبر از همه جای منه. اما رفتم بیرون با کس دیگه ای بود.گفت: اگه امشب تازه اومده باشه. غریبست. اونا هم اجیر شده های سانازن با واسطه سیامک.معادله دو مجهولیم که دلتای منفی داشت این دفعه ریشه مضاعف پیدا کرد. با عجله دست نیوشا را گرفتم و گفتم باید کمکم کنی. منو خوب درک کرد وبا من اومد. بدی کار به این بود که نیوشا نازنین رو نمیشناخت. اگر هم میشناخت همه مثل هم لخت بودن. حجم بالای کس بازار وسط پذیرائی بود و خیلیهای دیگه هم توی اتاقها. به سرعت، سراغ نازنین رو گرفتم. هیچ کس هم اونو نمیشناخت. اتفاقا اتاقی که نیوشا پرده برداری شده بود هم سر زدیم نبودند. بالاخره پویا که کمی از ماجرای اتاقها خبر داشت رو دیدم. نمیدونستنم چی میگم .پرسیدم امشب کجا پرده بر میدارن. در حال مستی قهقه میزد و گفت بالا. طبقه پائین این ساختمون یک سالن بزرگ در وسط داشت. دفعه پیش اینا رو دیده بودم. در اطراف این سالن که پذیرائی میگفتند سه اتاق خواب در انتهای سالن بود. و دست چپ یک آشپزخونه اپن بزرگ. معلوم بود تازگیها یک تیغه جدا کننده دو تا سالن رو برداشتن و جاش پله گذاشتن. پله مارپیچی هم از طبقه پائین به بالا بود اما کنار سالن بود. به سرعت رفتیم بالا. دیگه به این فکر نکردم که راست میگه یا چون مسته قاطیه. آرش همیشه تاکید داشت در اتاقها باز باشه. طبقه بالا بیشتر اتاق بود . نمیگم مثل مسافرخونه ولی به شکلهای مختلف اتاق بود. همه هم اتاق خواب نبودن. در اتاق بسته ای منو آتشی تر کرد. این در بر خلاف درهای دیگه از بالا شیشه نداشت. به بیرون هم باز میشد. بالا همهمه صدا زیاد بود. جیغهای خفیفی رو میشنیدم. دفعه پیش بالا نیومده بودم. میخورد انباری باشه. در رو باید میکشیدم. حدودا ساعت 2 بود و صدای توی این خونه فقط جیغ و آه بود. حتی آرش رو هم دیگه ندیده بودم. این پارتی تا صبح ادامه داشت. حالا این آرش چه تخمی داشت نمیدونم. دفعه پیش که حتی بعضی از دخترها و پسرها صبح حموم کردن و رفتند. دیدم نیوشا تاپشو در آورد. شرت هم نداشت . توی اون اتاق وی سی دی جا گذاشته بود. گفتم: داری چی میکنی. گفت : اسلحه ای جز این ندارم. رفت پائین. بعد از این دو سال هنوز نفهمیدم چرا لخت شد بعد رفت. میتونست بره و بعد لخت بشه. من همچنان با در اتاق تقلا میزدم. خیلی نگذشت. تا اینکه دیدم آرش نیمه مست اومد. بدون توجه به من در حالیکه میگفت: کدوم احمقی اینو بسته هر چی سعی کرد نشد. به سمت آرش رفتم توی صورتش نگاه کردم. بهش گفتم : زود باش یه کاری کن. تو مثلا میزبانی باید محافظ همه باشی. گفت برین سراغ لاله. با نیوشای لخت دنبال لاله بودیم که یاد آشپزخونه افتادم. سریع خودمونو رسوندیم اونجا. دنبال دسته ای چیزی که کمی تخت وسفت باشه بودم. نیوشا یکی دو کارد آشپزخونه و حتی کفگیر پیدا کرد.ولی ملاغه ای که من پیدا کردم چیز دیگه ای بود. مثل کوزه های قدیمی یا آفتابه لگنهای فلزی که حالا دکور خونه ها شده. این ملاغه با دسته دراز و تختش هم به دیوار آویزان بود. اونو برداشم و نیوشا هم آمد. قفل در معمولی مثل درهای دیگه اتاقها بود. ولی چارچوب در فلزی بود . به هر حال زورم کافی نبود . دسته ملاغه هم شکست. وقتی میگم زمونه زمونه کثیفیه چون هیچ کس به داد دیگری نمیرسه.هرچی داد میزدم صدا نمیشنیدم. داد میزدم نازنین. دیگران فکر میکردن چون مستم عربده می کشم. همه هم تو حال خودشون بودن. در هم که باز نمیشد. توی اون حال و هوا صدا دری اومد و یکی داد زد نیما کمکم کن.
برگشتیم دیدیم نازیه. از صدای ما اومده بیرون و افتاد دم در. من در اون اتاق رو هم باز کردم ولی کسی توش نبود. به هر حال خودم رو به نازنین رسوندم و بردمش توی اتاق. وقتی وارد اتاق شدیم و نازنین رو روی تخت خوابوندم دیدم نازنین با پاهائی خون آلود و چشمهائی سرخ توی اتاق افتاده.اتاق روشن بود. نیوشا که به محض دیدن این صحنه بیرون رفت با یک لیوان آب برگشته بود. دستمو گرفتم زیر سرش و کمی آب بهش دادم. حالش بهتر شد. صداش کردم. چشمش رو کمی باز کرد و فقط یک کلمه گفت: ساناز.بلندش کردم و با کمک نیوشا که حالا تاپش رو هم پوشیده بود. از پارتی اومدیم بیرون. قبلش سعی کردم ساناز رو پیدا کنم ولی ندیدمش. تنها راه بهتر شدن حال هممون بیرون رفتن از اونجا بود. نیوشا گفت سی دی رو جا گذاشتیم. برگشت تا اونو بیاره. هر طوری بود نازنین رو سوار ماشین کردم. نیوشا پشت سر ما رسید. و سوار شد. گفتم: آوردی؟ گفت: نبود. دیگه برام این جور چیزها مهم نبود. بعدا فهمیدم این سی دی توسط لاله برداشته شده بوده. توی ماشین یاد دائی و زن دائیم افتادم که الان نگران بچه شونن. موبایلم رو نگاه کردم دیدم بعله تماس گرفتن و من هم جواب ندادم. توی اینجور مهمونیها مخصوصا موقع سکس زنگ مبایلم رو قطع میکردم. و هر از گاهی بهش نگاه. ولی اون شب اصلا نگاه به خودم هم نکرده بودم. پوشیدن لباس هم وقت از ما گرفت. نازنین رو روی صندلی عقب خوابوندیم. نیوشا هم اومد جلو نشست. ساعت تقریبا داشت 2.5 میشد. دم در خونه بپاهای آرش همچنان به پا بودن. در باز شد و اومدیم بیرون. اونا فقط بپای بیرون بودن. توی اون ساعت شب باید سریع خودمو به یه خونه میرسوندم.به نیوشا گفتم چه کنیم ؟گفت : بریم خونه ما؟ بدون هیچ حرفی قبول کردم. خیلی به اونجا نزدیک بود. توی اون راه کوتاه مبایلم زنگ زد. جواب دادم . دائیم بود. ناراحت و نگران . گفتم نازنین با منه. اتفاقی همدیگه رو دیدیم .... دائیم به من اعتماد کامل داشت. من هم از روی همین اعتماد کامل و اینکه نیوشا برادر بزرگتر نداشت خودم رو در برابر نازنین مسئول میدونستم. هر طور بود اطمینانی بهش دادم. به خونه نیوشا رسیدیم . کسی خونشون نبود. گفت: رفتن مسافرت و من هم بخاطر کنکور نرفتم. خونه خالی کرده بودن که ایشان درس بخونه.نازنین بار اول بود که کنکور میداد و نیوشا بار دوم میخواست امتحان بده. خونشون مثل خونه آرش ویلائی نبود اما بزرگ و مایه داری بود. با ماشین وارد پارکینگ خونه شدم. نازنین هم حال خوشی نداشت. هیچ کاری نمیشد توی اون موقعیت بکنیم. بردیمش بالا توی خونه. نیوشا کلی ازش پذیرائی کرد و با دادن آب میوه سر حال آوردیمش. هر چند از اتفاق پیش آمده گریان بود ولی نیوشا از پرده برداری خودش که گفت: نازنین آرامتر شد. توی اون موقعیت نمیشد نازنین رو بخاطر موندنش توی مهمونی سر زنش کنم. زنگ ساعت دیواری خونه ساعت 4 صبح رو خبر میداد. نازنین رو روی مبل همونجائی که دراز کشیده بود خوابوندیم. نیوشا زود تر ازمن رفت. وقتی نازنین کاملا خوابید. سر مو چرخوندم دنبال توالت خونه میگشتم. از سر شبی که از خونه بیرون زده بودم رادیاتورم رو خالی نکرده بودم.جوش جوش بود. همینطور که سر چرخوندم چشمم به آئینه تمام قدی افتاد که درست نیوشا رو که توی اتاقش رفته بود نشون میداد. در اتاقشو نبسته بود. متوجه شدم که هدیه امشب منه. اما من کاملا خسته بودم. از توی آینه بدنی خوش استیلتر از نازنین داشت. با اینکه یک بار هم توی خونه آرش لخت شده بود ولی به این زیبائیش دقت نکرده بودم. بلند شدم. به سمت اتاقش رفتم. شرت و سوتینشو پوشیده بود. گفت: بفرما. مجلس بی ریاست. رفتم تو. به اتاق زیباش نگاه کردم. در و دیوارش از عکس خواننده های سکسی کاغذ دیواری شده بود. اما نظم چسبوندن اونها روی دیوار خیلی زیباتر بود.بهم نزدیک شد و گفت: دوست داری خستگی از تن هر دوتامون خارج بشه. طفره رفتم و گفتم: آره ولی داره صبح میشه و خواب بیشتر حال میده. خوب منو درک کرد. گفت : قول میدی امروز با هم باشیم. گفتم: باشه. باشه. فقط بگو توالت کجاست. گفت : اونجا. ته اتاقشو نشون داد. دیگه هیچی نگفتمو دویدم. اتاقش الحق بزرگتر از اتاق خواب من بود. و نظم توش نشان از سلیقه نیوشا بود. وقتی وارد شدم دیدم حمومه و توالت فرنگی حاضر. کمربندمو باز کردمو مشغول شدم. نیوشا با همون دو تیکه لباس اومد تو .
پرسید: راحت شدی؟ جواب دادم : آره. اما یه سوال . گفت: چیه؟ گفتم: توی این خونه به این بزرگی حموم چرا اینجاست. خیلی جدی گفت: اینجا هر اتاق خوابی سرویس جداگانه داره. به خودم گفتم : احمق جان اینجا خیلی بالاتر از اونجائیه که زندگی میکنی. مثلا ما هم بالا شهریم. اما اینا بالاتر بودن. دیگه کارم تموم شده بود . پاشدم . دستهای نیوشا رو حس کردم که کمرم رو گرفته. و از پشت خودشو به من می مالید. از پشت دست راستشو آورد و کیرم رو گرفت. با اینکه خسته بودم خوابم میومد اما کیرم بیدار و آماده باش بود. دستشو گرفتمو از کیرم جدا کردم. چرخیدمو به چشمهاش نگاه کردم بهش گفتم الان من هیچ حالی نمیتونم بهت بدم. گفت: پس بریم بخوابیم. سریع اومدم بیرونو سری به نازنین زدم. خواب بود. برگشتم به اتاق نیوشا. حالا دیگه باز هم لخت لخت بود. من هم لخت شدمو با شرت خوابیدم. خودشو بهم نزدیک کرد. بدنم داغ داغ شد. خودمو بهش چسبوندم و اون هم دستشو توی شرتم کرد. وای عجب حالی داشت. فقط یادمه داشت باهش بازی میکرد که خوابم برد. با صدای نازنین که میگفت: نیما جون. عزیزم. چشمهامو باز کردم. نازنین دیشبی نبود. چرخیدم . دیدم نیوشا نیست. پرسیدم نیوشا؟ گفت: حمومه. بوی عطری که به تنش زده بود حسابی بینی آدم رو نوازش میکرد. نیم خیز بلند شدم. لبشو نزدیک کرد و بوسه از لبش ربودم. لباسهای دیشبش نبود. از روی تخت اومدم پائین. فقط شرت پام بود. خواستم لباسهای دیگمم بپوشم که نیوشا گفت: حموم نمیری؟ جواب دادم : نه. حسش نیست. اینجای قضیه رو کش ندم. صبحانه که چه عرض کنم دیگه ظهرانه بود خوردیم و زدیم بیرون. ساعت طرفای 11 بود. نازنین رو رسوندم خونشون. خودمم خونه دائی تلپ شدم. فقط منتظر دائی بودم. به هر حال دیشب اولین شبی بود که نازنین مرموزانه خونه نبود.دائی اومد و هرطوری که بود مساله فیصله پیدا کرد. زیاد گیر نبود. به نازنین هم گفتم با وجودی که به حرف من گوش ندادی ولی بهت قول میدم انتقام سکسی که با تو کردن بگیرم. گفت: چطوری؟ گفتم: اون با من، تو فعلا به کنکور فکر کن. ماحصل اون روز این بود که فهمیدم دیشب نازنین به سانازاعتماد کرده. هر چند از پرده برداری هم ناراضی نبوده ولی اونا بد جور باهش رفتار کردن. بهر حال سکس پارتی بود. فرصت نشد تا براتون از وسط سالن بگم. هرچند دیگه همه میدونن اون وسط چه خبره. عصر همون روز تقریبا ساعت 5 موقعی که خواستم از نازنین جدا بشم پرسید: امشب میخوای بری خونه نیوشا. گفتم: معلوم نیست اما اگر هم برم بخاطر کارهای دیشبی که برای تو انجام داد. البته سکس هم بعید نیست. گفت: حقم که اینطوری بشم. برو خوش باشی. توی این حرفش خیلی چیزها میشد بفهمی. رفتم خونه. همون حرفهائی که برای دائی سر هم کرده بودم ، توی خونه تحویل دادم. ولی خیلی ساده تر. عادت داشتم شبها با دوستام بیرون باشم. حساسیت این دفعه بیشتر روی نازنین بود. حساسیتی که دائیم روی نازی داشت پدرم روی نیکتا ، خواهرمو میگم، نداشت. همچنین تا رسیدم خونه مادرم گفت آرمین امشب میان اینجا. جائی دیگه نری. بگذریم. همش به امشب و اتفاقاتی که میخواست بیفته فکر میکردم. چند بار توی این خیالات خواستم جق بزنم. اما منصرف شدم. میخواستم تمام قوام رو برای امشب بزارم. امشب خواهرمو و نامزدش که هنوز عقد هم نکرده بودن خونه ما بودن. از طرفی مادرم هم خواسته بود امشب رو بیرون نرم. چون پدرم دیر میومد و نامزدمون هم تازه آشنا. پس باید مهمونداری میکردم. هر چند اون از خداش بود من نباشم نیکتا رو یه بار دیگه به فیض برسونه. اول زنگ زدم به نیوشا و گفتم که امشب میام. خونه نبود. با مبایلش که صبح بهم داد تماس گرفتم. بعد زنگ زدم به نادر و ازش خواستم تقریبا ساعت 8 باهام تماس بگیره و به هر بهونه ای منو بخواد. و مخصوصا با اون یکی شماره خونه تماس بگیره و جریان رو به مادرم بگه. رفتن بیرون من اینطوری نیست که از مامانم اینا اجازه بگیرم. اما اون شب شرایطش فرق میکرد. مادرم نادر رو هم میشناخت و ازش بدش نمیومد. خب همه چیز مهیا بود. میموند اینکه در اون ساعت اتاقم نباشم. اومد بیرون و رفتم حمام. صفائی دادم کامل. وسوسه امشب کیرمو خم و راست میکرد.
حواسم به بیرون هم بود. تلفن اتاقم زنگ زد. بعد از چند لحظه قطع شد. مبایلم هم زنگ خورد. مادرم معمولا جواب نمیداد. تا اینکه تلفن توی هال خونه زنگ زد. به نادر بخاطر این فکراش آفرین میگفتم. چون کسی غیر از مادرم هم خونه نبود لای در حمامو باز کردم. مادرم گوشی رو برداشت. خود نادر بود. فهمیدم بد جور هول به دل مامانم انداخته. تلفن که قطع شد خودمو رسوندم به دوش و زیر دوش رفتم. شنیدم مادرم داره در حموم رو میزنه و صدا میکنه. شیر رو بستمو گفتم: بله. مادرم گفت: زود بیا نادر کارت داره. هر طور بود کارمو تموم کردم و در اومدم. به مادرم گفتم: چی شده؟ هیچ وقت در حموم نمیزدی. گفت مثل اینکه یکی از دوستات تصادف کرده بردنش بیمارستان. مادرم میدونست که من با دوستام خیلی عیاقم. قیافه ناراحت به خودم گرفتمو از همون اتاق طوریکه مادرم بشنوه با نادر تماس گرفتم. بعد از تماس. به مادرم گفتم که باید برم. و این در حالی بود که به سمت اتاق میرفتم. سریع حاضر شدم. اما لباسهای معمولم رو پوشیدم. امشب لباس مهم نبود. مادرم گفت: تو برای چی میری؟گفتم: گفتن باید زود عمل بشه. پول زیاد هم میخوان. ماشین هم که با من بود سوار شدمو سریع رفتم. توی راه با نادر تماس گرفتم و ازش تشکر کردم. با نیوشا هم تماس گرفتمو گفتم: حاضر باشه تا ببرمش بیرون شام بخوریم. با ترافیک خیابونها ساعت 8.5 رسیدم. تابستان بود و هوا تاریک نشده بود. وارد ساختمون شدم. اتاق بوی دیشب رو نمیداد. بوی خاص و خوشی بود که هر آدمی رو وسوسه میکرد. دوست داشتم بیشتر در مورد نیوشا بدونم.روی مبلی نشستم که دیشب نازی روی اون خوابید. احوال نازی رو هم پرسید و ادامه داد: دوستش داری؟ گفتم: خب آره دختر دائیمه . اما تا الان به عشق فکر نکردم. نگاهی از روی رضایت کرد. من هم که فهمیدم توی فکرش چی میگذره . گفتم: عشق یک حس که یه دفعه ظاهر میشه ولی سالها حتی تا لب گور همراه آدمه. هنوز این حس رو نه با اون ونه حتی با هیچ دختر دیگه ای احساس نکردم. اون نگاه زیرکانه حالا به یه نگاه عاقلانه تری تبدیل شده بود. به هر حال مرز آشنائی من و اون معلوم شد. گفت: شربتتو بخور. و ادامه داد: دیشب به نازی حسودیم شد. گفتم : از اینکه براش تقلا میزدم. گفت: نه. برای هر دختری بالاخره یکی هست . پرسیدم: پس به چی حسودی کردی. گفت: از اینکه پدر و مادری داره که به فکرشن. اگه خودش لجبازی نمیکرد الان وضعش مثل روز قبلش بود. دیگه موقعش بود که نیوشا بیشتر از دیشب بشناسم. پرسیدم: مگه پدر و مادر تو بفکرت نیستن. پوز خندی زد و گفت: اصلا اونها کنار هم نیستن. تازه فهمیدن بدرد هم نمیخورن. گفتم: یعنی..... طلاق؟ گفت: اگر بگیرن بهتره. اما هر کدومشون یکی برای خودش داره. پرسیدم: برادری ... خواهری؟ گفت: منم با جادو و جنبل درست کردن. ادامه داد: سوال بعدت هم معلومه که چه طوری توی این خونه تنهام؟ راست میگفت: دقیقا همین سوال توی ذهنم بود. گفتم: آره برام سواله. گفت: مادرم تهرونیه ولی پدرم اهل کرجه. وقتی پدرم برای کار به تهرون اومده بود توی شرکتی که مامانم منشیش بود با هم آشنا میشن.با وجود مخالفت پدر پدرم با هم ازدواج میکنن. نتیجه اولین سکسهاشون میشم من. اختلافها از موقعی بود که پدرم از اینکه مادرم توی شرکت با همکاراش شوخی میکرد بدش میومد و با آمدن یه تازه کار هم توجهات به سمت اون جلب شده بود. مساله سکس و عدم ارضا مناسب بدترین آفت بوده. اینو مادرم میگه. پرسیدم : پس اینها رو مادرت تعریف کرده؟گفت: آره. اما با ترحم بر خودش. هر وقت همکارش ارضاش میکرد از بابام بد میگفت.گفتم: از خودت بگو. از تنهائیت. گفت: پدرم بعد از ازدواج با مادرم. کارش هر روز بهتر از دیروز میشه. تا اینکه میتونه این زندگی رو درست کنه. اشاره به خونشون کرد. اون موقعها وقتی بابام این خونه رو خرید کلاس چهارم پنجم ابتدائی بودم. یه چیزائی میفهمیدم. اکثر شبها بابام خونه نمیومد. بعد از مدتی ،رفت و آمد خالم به خونه ما زیاد شد. الان میفهمم که به زندگی مادرم حسودی میکنه. هنوزم. یادمه خالم بعد از مدتی یه مردی رو هم با خودش میاورد.
هر جوری بود منو میخوابوندن. نمیدونم بابام فهمیده بود یا نه. ولی یه بار یادمه دعوای مفصلی کردن. مادرم هم داد میزد: تو که از من بدتری. این جور کارها ادامه داشت. منم توی این وضع نفرت بار با وجودی که در رفاه کامل پول بودم به زور به دبیرستان رسیدم. از بخت خوب یا بدم با پسری آشنا شدم که دوست صمیمی و جون جونی ساناز از آب در اومد. من هم سن سانازم. ساناز اون موقعها همسایه ما بود و همکلاسیم هم بود. فکر میکرد من دوستشو از چنگش در آوردم. پرسیدم: سیا رو میگی؟ گفت: نه بابا. اسمش امیر بود. وقتی با من دوست شد از شیطنتهای ساناز بدش میومد. پرسیدم چه جور شیطنتهائی؟ گفت: ساناز هر پسری رو میخواست ، الان هم همینطوره، میخواد با اسلحه سکس اونو برده خودش بکنه. فکر میکنه همه مردها بخاطر سکس عاشق میشن. گفتم: بقیه .... بقیشو بگو. گفت: به هر ترتیب که بود من از امیر و امیر از من خوشش اومده بود. یه شب مثل الان و دقیقا همون جائی که تو نشستی امیر هم نشسته بود. حرفهامون دیگه بوی و رنگ سکس میداد. و نهایتا آتش سکس وجود هر دوتامونو گرفت. و من در سکس با او به جمع زنان پیوستم. پرسیدم : تو که گفتی دو هفته پیش سیا اینکار رو کرد؟گفت: دو هفته پیش خرکی با من سکس شد و خونریزی پیدا کردم. منم از این موضوع میخواستم موضوع رو توی سر سیا بزنم. پس نباید حتی به تو هم میگفتم. منتهی من کسی کنارم نیست تا ازم دفاع کنه. هر چند دیگه کاری هم نمیتونم بکنم.پس از آه طولانی ادامه داد: خوشحال بودم ولی از پایبندی امیر نگران. دو سال بعد یعنی پارسال کنکور دادم قبول نشدم. امیر کنکور داد قبول شد. راستی یادم رفت: بعد از ارتباط صمیمی من با امیر ساناز با من قهر کرد. و حتی بجائی رسید که پدرشو مجبور کرد محلشونو عوض کنند. ساناز هم در کنکور قبول شد. البته رشته هاشون فرق میکرد. ولی از شانس بد من توی یه دانشگاه. امیر کوفتی درگیر هیجانات دوران دانشگاه و مدرک شد و حرفهای ساناز مخصوصا اینکه ساناز از دعوای بابا مامانم خبر داشت و برای امیر کوه ساخت و امیر دهن بین تازه به دوران رسیده از من جدا شد. اگر خواستگاری دست من بود شاید میتونستم نگهش دارم. ولی پشتی هم نداشتم. بعدها با زیاد اومدن من به در دانشگاه که با امیر میخواستم حرف بزنم و اون منو از خودش میروند با سیامک آشنا شدم . اونم از دانشگاه بیرون میومد. منم دیگه ترفند ساناز رو میخواستم بزنم. با سکس شروع کردم ولی ساناز باز هم میخواست انتقام بگیره. و گفتم دو هفته پیش چه طوری گرفت. بقیه حرفهاش دیگه معلوم بود. ساعت 9.5 شده بود. پرسیدم: با این حرفها بجائی رسیدی که بگی چه جوریه تو خونه تنهائی؟ گفت: پدرم بخاطر تجارت همیشگیش ایران پیداش نمیشه. این هفته هم رفته امارات. منو به امید مامانم تنها گذاشته. وقتی خواست بره دیگه خونه نیومد. مثل دفعه های قبل تلفن کرد.وقتی گفت: مامانت پیشته.گفتم : آره. در حالیکه مامانم هم چند روزی بود بیمارستان بستری بود. و گفته بود به بابات نگو. پرسیدم: بیمارستان؟ گفت: یه سقط نا بهنگام داشت. باز خالم کار دستش داده بود. فهمیدم اینا همشون اینکارن. گفتم : مامانت الان کجاست؟ تو از کجا اینا رو میدونی؟ گفت: هنوز بیمارستانه. مثلا با دوست دکترش نقشه دارن که خانواده مامانم نفهمن. فهمیدم این بیمارستانه عجب بیمارستانیه! منم از اینجا میدونم که مامانمو در حال سکس با دکتر تو خونه دیدم. بعد از اون جریان وقتی مامانم فهمید که من فهمیدم دیگه توی این خونه سکس ندارن. خب دکتر رو هم توی بیمارستان دیدم . پس معادله نمیتونه سخت باشه. مساله سقط هم توی بیمارستان کار مجهولی نیست. بالاخره فهمیدم. به شوخی گفتم: پس الان مامانت بیمارستان هم نیست. گفت: رفته خونه باباش. بگه که خوب شده. نمیدونه بابا رفته امارات. دلم براش واقعا سوخت. از طرفی باورش هم سخت بود. مخصوصا اینکه دو روز هم نشده بود با هم آشنا شده بودیم. بی مقدمه پرسیدم: تو این همه حرفها رو به امیر که دوستش هم داشتی نگفتی ولی به من تازه یه شب هم نشده ........
حرفمو قطع کرد و گفت: به امیر هم گفته بودم. اونم قبول کرد که همراه من باشه ولی ساناز لعنتی از من و خونوادم یه غول بی شاخ و دم ساخت. فکر میکنی خودش کیه. بابا مامانش عقد نکرده ساناز رو درست کرده بودن.برق سه فاز از کلم پرید. من با ساناز مدت زمان زیادی دوست نشده بودم. و نادر منو زود با خبر کرد. بنابراین روی ساناز کار نکرده بودم.پرسیدم: تو از کجا میدونی؟گفت: اون موقعی که همسایه ما بودن. با اولین دعوائی که من و ساناز توی مدرسه کردیم و مامانم رو مدرسه خواستن مامانم بعدش منو از ساناز برحذر داشت. وقتی مامانم احساسات منو نسبت به ساناز دید که حاضر نیستم به راحتی ولش کنم، آخه ما با هم دوست بودیم و چند روز دیگه دوباره فراموش میکردیم، سعی داشت منو با خبر کنه. ولی نمیدونست چطوری بهم بگه. دست و پا شکسته فقط گفت: من با مامانه ساناز دوست بودم. بعد از عروسی منو بابات توی همون سال واسطه آشنائی مامان و بابای ساناز با هم شدیم. یه روز رفتم خونه مامان ساناز. مامان مامانش پیر بود و تنها. آخه بچه آخر خونواده بود. مامانش گفت: مامان ساناز با نامزدش توی اتاقن. دارن تعریف میکنن. اون روز منتظر شدم. و بعد مامانش خبر از سکسی داد که حاصلش ساناز بود. بخاطر اینکه آبروشون نره همون ماه عروسی کردن. نیوشا روبه من کرد و گفت: من اون موقع دلیلی نمیدیدم که این حرفها رو به من میزد. ولی حالا میفهمم که منظورش این بود که ساناز دختر همون مادره. نیوشا بلند شد و اومد کنار من نشست. سرشو گذاشت روی شونه راست من. دست راستمو انداختم روی شونه راستش. بدنی داغ و گوشتالود داشت. با تمام احساسی که در خودش جمع کرده بود گفت: فقط دلم میخواست بار این همه حرف رو نکشم. میخواستم باهت درد و دل کنم. حالا فکر میکنم تو منو درک میکنی. و واقعا درکش میکردم. گفتم: درکت میکنم. گفتم: با همه این حرفها زندگی حق تو و حق همه ماست. به هر حال آدمهای نامرد بسیارن. پرسیدم تو امسال کنکور داری؟ گفت: آره خیر سرم. هیچی هم نخوندم. گفتم: عیب نداره. ولی حتما امتحان بده. من نمیگم دو روز عاشقت شدم. خودتم میدونی اگه بگم دروغ گفتم. ولی دلم میخواد بهم وفادار باشی و مدتی دوست. مطمئنم ضرر نمیکنی. خوشحال شد. سرشو از روی شونم برداشت و دستهامو گرفت.گفت : حرفهات بهم آرامش میده. الان یه شام عالی میچسبه. بیا دیگه بیرون نریم .گفتم: آخه شام.گفت: میگیریم.گفتم: فقط پیتزا نه.ساعت طرفای 10 بود. نیوشا بلند شد تا تماس بگیره غذا بیارن. منتها سه تا سفارش داد. گفتم: چرا سه تا؟ گفت: درسته مامانم نیست ولی فضول که دارم. منم تماس گرفتم با خونه و گفتم: تا صبح توی بیمارستان درگیرم. پدرم شاکی شد که من دو روزه ماشین ندارم. ماشین شرکت هم دست "میمنی" حسابدار شرکته. گفتم : میدم نادر میاره. زنگ زدم به نادر و نشونی دادم اومد. دیر اومد. با نیوشا داشتیم شام میخوردیم که اومد. دیگه بالا نیومد. نادر از اون هفت خطها بود. اما چون من رو چهلم میدونست سعی نمیکرد توی کار من کنجکاوی کنه. خیلی هم با معرفت بود و البته هست. درسته که من زیاد اهل سکس نبودم ولی زبون من خیلیها رو جفت و جور کرده بود. خیلیها رو دشمن.پیچیده اونها فقط ساناز بود که به خیال خودش داشت صفای کارهاشو میکرد. به نادر گفتم قضیه رو سوزناکتر کن. سوئیچو دادم رفت. برگشتم بالا و جالبه که احتیاط رو فراموش نکرده بودم. شام ساندویچ بود. خیلی برام مهم نبود. مهم این بود که مهمون دختری زیبا با بدنی بلوری بودم و از همه مهمتر داغ برای سکسی داغ. با این حال ساندویچ دوم رو هم من خوردم. خونه نیوشا همونطور که گفتم بزرگ بود. بزرگتر از خونه ما و خیلی کوچکتر از خونه آرش. امکانات این خونه سونا و جکوزی نبود. فقط تعبیه دو تا حمام در دو اتاق خواب بود. طبقه پائین سه اتاق خواب داشت و یکیش دارای حمام. طبقه بالا هم همینطور. دیشب غلو کرده بود. وقتی بهش گفتم : خودشم خندش گرفته بود. گفت: باور کردی؟ گفتم: تو که میدونی تا ته یه چیزی رو نفهمم باور نمیکنم. دیگه حرفی برای گفتن نداشیم. نمیخواستم شروع کننده باشم. چون خودش دیشب منو به این خاطر دعوت کرد. حتی پیشنهاد دیدن ماهواره و تلویزیون رو ندادم. اونم صوتی تصویری کار نکرد. بردم توی اتاقش تا آلبومشو نشونم بده. با دیدن آلبوم یاد حرفهای سر شبش افتادم. ولی آلبوم دیگه ای داشت که سر آغاز شبی خوش بود. تازه شب خوشم داشت شروع میشد. کامپیوتر نداشت ولی آلبومی بهتر از اون داشت. هر دو سر تخت نشسته بودیم. تا دیدم آلبوم اینطوریه. گفتم اینجا چقدر گرمه
هر چند خیلی هم گرم نبود. کولر هم کار میکرد. رفتیم رو مبلی که سمت تلویزیون بود نشستیم. مبل طوری بود که وقتی مینشستی هال تا انتها دیده میشد. البته هال اینها با پذیرائی یکی بود. فقط مبلهاشون زیاد بود. یادمه سه دست مبل به طرز جالبی چیده شده بود. جای مبل مهم نبود. مهم مبلی بود که پهنای لازم رو برای کار ما داشت. مبلی توی مایه های راحتی. نیوشا به طرز وسوسه انگیزی با تاپ بنفش رنگش کنارم نشست و پاهاشوروی مبل جمع کرد. منم که کیرم بیدار شده بود. مثل نوزادی که لگد میزنه و میخواد از شکم مامانش بیرون بیاد به شلوارم فشار میاورد که بی انصاف زود باش. منم فعلا وقتی نشستم پاهامو باز کردم. شلوار تنگ پام بود و پیراهنه آستین کوتاه. آلبومو باز کردم. آلبوم هنر پیشه های معروف سکسی بود و حتی عکسهائی از سکسهای کاملشون. نپرسیدم از کجا آورده یا میاره. خب این هم طبیعی بود. نیوشا سرشو به سرم نزدیک کرده بود و نفسهای تندی داشت ولی منظم. دستشو روی سینه هام میکشید. بهم میگفت تو خیلی خوبی و کاش تو مال من بودی. نگاهش کردم لباش لرزش داشت. منم آب توی دهنم طاقت موندن نداشت. طپش قلبم هم داشت نوید طوفانی رو میداد که قرار بود منو به ساحل امن برسونه.نیوشا نیم خیز شد که بره مشروب بیاره. وقتی منو توی اون وضع دید این کار رو میخواست بکنه. ولی دستشو گرفتم و گفتم سر شام خوردم. اینم از کس خلی اون شبم بود که با ساندویچ مشروب میخوردم. دوباره به حالت اول برگشت. توی آلبوم به عکس کیری در کس رسیدیم که نیوشا با انگشتش اشاره کرد و هوس آلود گفت: من از اینا میخوام. منم بلا فاصله اون یکی عکسو اشاره کردم که منم از اینا میخوام. عکس دختری بود که ساک میزد. گفت: تو هر چی بخوای بهت میدم. ساعت و زمان هم از دستم خارج شده بود. دکمه های پیراهنمو یکی یکی باز میکرد. منم بیکار نبودم با دست راستم بند های تاپشو آزاد کردم . آلبوم دست چپم بود.بسته گذاشتمش روی مبل کنار دستم. قطعا اگه آلبوم هم نبود نیوشا یه طور دیگه شروع میکرد. قبل از اینکه تاپشو پائین بدم رو به پائین رفت و جلوی من دو زانو بین دو تا پاهام نشست. کمربندمو براش باز کردم. اونم زیپ شلوارم رو پائین داد و بعد شرتم و کیر شق شده ام. به کیرم گفت: خیلی مخلصیم!نیوشا یواش یواش از بالا شروع کرد. چقدر آب دهنش داغ بود. پیرهنم رو در آوردم و شلوارم رو خواستم در بیارم که نیوشا کمک کرد و بدون اینکه بلند بشم با شرتم در آوردشون. حالا من لخت توی دنیای دیگه ای بودم. مبل از تخت برام راحتتر بود. و کنترل انزال بهتر بود. جون نشسته بودم.از بالا سینه های درشتش حشریترم میکرد. به خودم به خاطر مقاومتم تبریک میگفتم. دقیقه های زیادی بود که ساک میزد و با نگاهش میخواست بدونه بسه یا اینکه ادامه بده. و ادامه میداد حالا با دست چپش دسته کیرمو گرفته بود و با زبون داغش زیر کیرم رو میلیسید. چقدر با التهاب و با حوصله. معلوم بود فیلمهای سوپر خوب آموزشی بهش داده و الا کیر ایرانی رو لیس زدن با این قد و قواره های قناص، ساکزن رو حرفه ای نمیکنه. منم آهم دیگه در اومده بود. یکی دوبار بی خیال کس شدم. میخواستم بریزم توی دهنش ولی مقاومت کار خودشو کرد. مخصوصا اینکه هر از گاهی سر حساس کیرم رو فشار می داد. اندازه کیرم هم طولی و هم عرضی تغییر کرده بود. نمیگم خیلی زیاد ولی منو شرمنده کس نکرد. به اندازه ای برام ساک زد که اگر میگفت باز بزنم میگفتم دیگه برو برای بابات بزن. دخترهای ساکزن میدونن مکیدن آب عشق (منی) مرد چه طعمی داره. بازوهای گوشتیشو گرفتم و از روی کیرم بلندش کردم و در حالیکه دستهام زیر بغلهاش بود تاپشو از پشت گرفتم و به آرومی پایین کشیدم. سینه هاش منو وسوسه خوردن کرد. به سمت جلو متمایل شدم و با بوسیدن سینه هاش شروع به مک زدن سر سینه ها که حالا راحت با دندون میشد گازش بگیری کردم. دست چپم پشت کمرش بود. پوزیشن بدی بود. برای من بد نبود. کمی از این سینه و کمی از اون یکی به سمت بالا اومدم. در حالیکه ازش لب گرفتم. لب که نه زبان بر زبان بلندش کردم. حالا دیگه تاپش در اومده بود. اما شرت به پاش بود. هیجان سینه هاش دیوونم کرده بود. هر دو برگشتیم و روی مبل خوابوندمش. پای چپش دراز روی مبل و پای راستش روی زمین تا من در این فاصله براحتی بیارامم
خوابیدم روش . وقتی لب به لب بودیم و سینه هام روی سینه هاش. دستهاشو توی موهام فرو کرد و سرم رو بالا آورد. گفت: نیما طوری بکنم که تمام غمهای گذشتم یادم بره. مثل سگ گرسنه ای که به طعمه اش میرسه ملیسیدمو از لب و پوست صورت زیباش چیزی نمیخواستم بمونه. و گردن زیبا ، نرم و کشیده. دیگه چشمهای زیباشو بسته بود و سرش رو به عقب داده بود. نخواستم سنگینی بدنم نفسشو بند بیاره . سینمو از سینش جدا کردم. بین دو پاش پای راستم رو زانو کردم. پای چپم روی زمین بود. حالا سینه خوردن صفای دیگه داشت. همینطور که با زبون داغش سر کیرم رو داغون میکرد با زبون آه از سینه هاش میکندم. ول کن سینه هاش نبودم .انگار خسته شده بود یا واقعا در رویای خودش لذت میبرد. پای راستش که روی مبل نبود آورد بالا و هم پای چپشو روی شونه هام قرار داد. حالا منم راحت تر بودم. به ناف و شکم و بعد شرتش رسیدم. از شرتش بوی خوبی به مشامم میخورد. شرتش طوری شده بود که برجستگی کسش رو نمایان کرده بود. نمناک به نظر میرسید. با زبان سعی کردم از این نم هم بهره مند بشم. اما گرفتن شرت با دندان و کشیدن و رها کردن و ضربه ای که به چچوله خورد آهش رو در آورد ولی آهی از روی رضایت.رانها مسیر بعدی من بود. عطش بیدارشده ام خاموش نمیشد. رانهای خوش تراشی میدیدم که منو یاد رانها از دست رفته نازی انداخت. آخه سکس با نازی هیجان رسیدن به کس رو نداشت. رفته رفته من هم روی زانو بلند می شدم. آخرین مرحله سر انگشتان پا نیز منو یاد سکس فوت می انداخت ولی زیاد مکث نکردم. حالا روی بدنش مال من شده بود. چرخوندمش و در پوزیشنی قرارش دادم که اول خودم بودم. با نوازش باسنهاش شرتشو گرفتم و در آوردمش. روی زمین با زانو و خم شدم به روی کسش.این کس تازه تیغ خورده، خوردن داشت. صاف صاف. حتی لای لبها هم صاف شده بود. کار امروزش بود. چون چهره کسش از دیشب خاطرم بود. پاهاشو هم که داده بود بالا و رانهاش صورت صاف منو نوازش میکرد. از سوراخ هوا میلیسیدم تا به شکاف آزادی. حسابی آبکی شده بود. و انگشت دست راستم به این شکاف باور رهائی میداد. خوشبختانه کیر من اذیت نمیکرد ولی وول زیاد میخورد. حتی چند بار خواستم بچپونمش توی سوراخ تا دیگه صداش در نیاد. اما چه کنم که می ترسیدم زود گریش در بیاد و احتیاط شرط عقل بود. توی این همه دوندگی و به فکر اینجا و اونجا بودن کاندوم از یادم رفته بود. بلند شدم تا توی این کس آماده بزارم. گفت: مطمئنی ؟گفتم: نه. گفت: کاندوم توی اتاق خوابه. به هر حال فاصله ایجاد شده منو دوبار تقویت میکرد. علت تاخیر انزال من با این همه هیجان، سِر کننده بود که اون روز چند بار زده بودم. بعد از شیو توی حمام و بعد از شام هم تکرار کرده بود. این کس با کسهای دیگه فرق داشت. منتهی دیگه از توالت رفتن ندونیم بهتره. نیوشا رو بلند کردم و ایستادیم. همدیگر رو چنان در آغوش میفشردیم که انگار سالهاست عاشق رسیدن بهم بوده ایم. باز گفت: امشب کسمو پاره می کنی؟گفتم: بیا آره. موقعی که میرفتیم اتاق خواب سر راه شیشه مشروب رو از روی میز برداشت و سر راه هم چراغهای خونه رو بجز یکی خاموش کرده و حالا دیگه تخت آخرین جولانگاه من بود. با مشروب موافق بودم. نیوشا شیشه رو داد به من . منم بعد از لب که قوام رو تقویت میکرد بهش مشروب دادم. پوزیشنش روی تخت خیلی مناسب بود. بالشی پشتش که سینه هاشو بالا میاورد. جلوی سینه هاش قرار گرفتمو و کیرم رو لای سینه هاش قرار دادم. شیشه رو از دستم گرفت و یواش یواش توی چاک سینه هاش که حالا کیر من اونو پر کرده بود میریخت. الکل مشروب کیرم رو نوازش میکرد . میترسیدم نتونم مقاومت کنم و باز به فرجام کس نرسم. شیشه رو گذاشت بالای سرش. بعد سینه هاشو بهم فشار داد. و آب دهانشو هم روی کیر من.
میگفت : سینه هام همش برای تو. منم حرکات رفت و برگشتیم زیاد شد. بعد از چند بار فشاری به کمرم وارد شد. بهش گفتم: دیگه کس میخوام. به سمت چپش چرخید و با دست راستش از زیر بالش یه کاندوم آورد. کاندوم تاخیری بود. کشیده رو دو زانو ایستادم تا کاندوم رو برام زد. به نظر حرفه ای کار کرد. روی کس خودش هم پمادی ریخت که واقعا کار رو برای من راحت کرد . پماد با دمای بدن آب میشد و مسیرش رو هم خوب بلد بود. به آرامی کیرم رو روانه کسش کردم. و در حالیکه حسابی توی بغل گرفته بودمش تلمبه زدن رو شروع کردم.بعد از دقایقی گفت: منم میخوام. فهمیدم طالب برگشتن. چرخیدیم. من زیر بودم و اون حالا همه کاره. ریتم کارش عالی بود و پوزیشنش سینه هاشو هم به من تقدیم کرده بود. گفت: میخوام با هم خالی بشیم. پماد جلوی دستش بود اونو خالی کرد روی سینه من و بی مقدمه روی سینه من دراز کشید. باباش از امارات برای خودش آورده بوده. فکر میکنم از اونایی بود که عربها به کیرشون میزنن. و ریتمیک جلوعقب. منم باسنهای نرمشو کورمال میمالیدم. برگردوندمش. خوشش اومد . حالا من تلمبه میزدم. و تمام بدنم چسبیده بود به بدن نیوشا. چندین بار چرخیدیم. و این لذت رو برای هم تقسیم کردیم. کیرم سِر بود. ازش میپرسیدم آبم اومد من بالا باشم یا تو. اونم برای اینکه منو حشریتر کنه و انزالمو دیرتر، وقتی من بالا بودممیگفت: من. و وقتی اون بالا بود میگفت: تو. و منو هی مجبور میکرد بچرخیم. تخت واقعا نرمی داشت. با دستهامون همدیگه رو قفل کرده بودیم. عرق از پشت هردوتامون زده بود بیرون. نگاهم به نگاهش قفل بود. تا اینکه وقتی رو بودم گفتم: کدوممون؟ گفت: تو. آبم با فشار زد بیرون. مکث نکردم کشیدم بیرون. دستم با عرق تنش خیس بود دستمو به کیرم بردمو کاندوم رو انداختم کنار. بر خلاف پریشب آب بیشتری ازم اومد. طوفانی که منو تا الان همراهی کرده بود منو به ساحل داد. سلامت. یادم نیست از آبم خورد یا نه. یادمه بلند شد ملافه پایین تخت و به هردوتامون پیچید و خوابیدیم. صبح اثر سکس دیشب رو بخوبی در خودم احساس میکردم. انگار تازه متولد شده بودم. بعد از صبحانه مجبور بودم با نیوشا خداحافظی کنم. توی دانشگاه کار داشتم.پرسید : بازم پیشم میای؟ بوسیدمشو گفتم : اگر تو بخوای آره. رفتم دانشگاه. همون روز ساناز رو در دانشگاه دیدم . سعی کردم خودم رو بهش نشان ندم. اما دیدنش منو دوباره به یاد نازی، و حرفهای نیوشا انداخت. بعد از کارهام زنگ زدم به نازی که امروز برای کنکور میاد پیشم؟ استقبال کرد و بعد از ظهر اومد. حرفهائی از دیشب و پریشب به کنایه به هم گفتیم . اما آخرش ازش خواستم تا بعد از کنکور صبر کنه و اگر ساناز یا هر کس دیگه ای باهاش تماس گرفت کاملا محتاط باشه. توی اون دو هفته باقیمانده که البته دو سه روزیش هم گذشته بود موفق شدم دو بار دیگه با نیوشا سکس کنم. که لذت اولی رو نداشت. نازی هم هفته آخر نیومد. روز کنکور هم، هم نازی و هم نیوشا رو من رسوندم. و اما شعله انتقام هر روز در وجودم شعله ور تر میشد. توی همین دو هفته ساکت ننشسته بودم و با نادر مشورتهائی داشتم. اما بهش نگفتم میخوام انتقام بگیرم. انتقام واژه ای مضحک در کارهای ما بود. خودمم نمیدونستم با سانازی که به من میگفت دختره ولی به همه کس میداد چه کنم.از طرفی عامل نازی خود ساناز هم نبود. توی اون دو هفته با نادر طرح یه سکس پارتی شلوغتر از قبل رو بررسی میکردیم. اما نه من جای مناسب داشتم نه نادر. مهمتر اینکه من به فکر سکس نبودم. ولی نادر از دید حال کردن به قضیه نگاه میکرد. بالاخره کتمان موضوع از من و پرسش از نادر، برای اینکه حساسیت موضوع رو منو ناچار کرد تا اشاره به هدفم بکنم. جالبه خیلی خونسرد گفت: اینو از اول میگفتی. آرش وسط مرداد باز هم یه پارتی میخواد بگیره ولی چون جاش تکراریه میترسه.
تو که با اون خوبی. بیا تا بانی این دفعه سه تائی بشیم. بالاخره سه تا فکر، بهتر از دوتاست. گفتم: از هدف من چیزی نگی. آرش اون موقع تهران نبود. منم به امید اون منتظر شدم تا هفته بعد. یعنی هفته ای که نازی و نیوشا کنکور داشتن. با آرش که صحبت کردیم آرش حاضر به قبول مکان نبود. بالاخره ویلای شمال بابای نادر در نظر گرفته شد.با محافظت ویژه آرش و مهمونداری من، از دعوت تا پایان. در محافظت به آرش اعتماد کردیم چون تجربه دو تا سکس پارتی رو داشت. قبول کردیم تا وسط مرداد ماه این پارتی رو برگزار کنیم. من هم تا اون موقع درگیر بساط ابن بزم شدم. برای کسهای ناب و این کاره با پویا تماس داشتم و اون سیما گربه ( بخاطر چشمهای گربه ایش) رو معرفی کرد. اما چون میخواست کار منو تلافی کنه منو براحتی با سیما آشنا کرد. کار من برای پویا مثل کار من برای نادر نبود. برای پویا کس یه نفر دیگه رو برای پویا تور کردم و از ترفند من هم شگفت زده شد. اما برای اون بی کس شده هم یک کس تازه کار فرستادم. سیما عجب چشمهائی داشت. سینه درشت و باسن باریک اما گوشتالود. ورزشکار و خوش هیکل. به پویا گفتم: چرا مهمونی آرش نیومد؟گفت: آرش اینو نمیشناسه. اما مجلس گردون خوبیه. رابطمو با سیما نزدیک کردمو رفته رفته کیسهای خودم رو هم باید معرفی میکردم. وقتی اسم ساناز رو گفتم: پرسید کدوم ساناز؟ نشانیهاشو دادم. به هر حال سیما هم توی همون دانشگاه بود. گفت: من با این مشکل دارم. مثل اینکه اوضاع داشت جور میشد. ساناز دختری پر مدعا بود و اونائی که دورشو میگرفتن موقتی بودن. از طرفی همش میخواست حال یکیو بگیره. پرسیدم: مشکلت چیه باهش. گفت: اینطوری همدیگه رو تحویل میگیریم اما من از خودش و کاراش بدم میاد. گفتم: منم همینو میخوام. یه چیزائی حالیش کردم. پسرها و دخترها انتخاب شدن. اما سیما در نقشه من در مورد ساناز تاثیر گذار بود. سیما چند تا هم پسر هیکل ورزشکار که دوستاش بودن وبا اونا بدنسازی کار میکرد دعوت کرد. دیگه اون لوس بازیهای آرش که هر کی با دوست دخترش بیاد از بین رفت. هر طور که بود سیما ترتیب دعوت دخترها رو داد. من و نادر هم با پسرای باحالتر از خودمون ریختیم روهم. حتی نازی و نیوشا رو هم سیما دعوت کرد. این جز نقشه من بود. میخواستم ببینم کدومشون در این مورد به من میگن. نازی گفت اما نیوشا نگفت. اینجا سیامک مزاحم بود که سیما با اجیر کردن یکی از دوستهاش سیامک رو شب مورد نظر توی خونش مشغول کرد.پس رابطه سیا با ساناز هم فقط سکس بود. شب مورد نظر رسید.یادمه وسطای مرداد جواب اولیه کنکور اومد که نازی میتونست انتخاب رشته کنه. رتبش هم خیلی خوب بود. اما خیلی خوشحال بود. به بهانه جایزه این کارش موافقتشو گرفتم و رفتن ما به شمال راحت شد. مخالفتهائی بود که اگه توی راه گیر بدن و از این حرفها. به هر حال شد و قول دادیم دو روزه بریم برگردیم. ماشین بابا رو هم با خواهش و تمنا گرفتم. توی راه با نیوشا تماس گرفتم که امشب میام پیشش . گفت: من تنها نیستم، مامانم خونست. قطع کردمو گفتم : امشب معلوم میشه و دیگه نازی از موضوع هم با خبر بود. توی راه هم مساله ای پیش نیومد. رسیدیم شمال. به خونه گفته بودم که میریم ویلای یکی از دوستام. خونواده های من و نازی هم چون سعی میکردن من و نازی با هم باشیم زیاد گیر نمیدادن. نگرانی اونها راه بود و چیزای دیگه. تقریبا ساعت 4 رسیدیم. خب من باید زودتر از بقیه به ویلا میرسیدم. اومدن بچه ها رو وقتی کرده بودیم. اون شب بعضیها هم نیومدن. اما بیشتریها اومدن. ساناز هم تشریف آورد. نیوشا هم با ساناز رسید .اینکار رو از روی عمد کردیم. منو که دیدن شاخ در آورده بودن. نیوشا دیگه نمیدونست چی بگه. پرسیدم با هم رسیدین.....!؟. گفت: اتفاقی همدیگه رو دیدیم. فقط به فکر آخر شب بودم. هر چند سکس پارتی ما از همون اول سکس بود. فکرشو بکنید که توی یه سالن که برای ما نسبتا کوچک بود 10 تا پسر و 16 تا دختر چه طوری جا میشن. تعداد بیش از این بود. شامی در کار نبود همش کس خوری و کس خلی. کیکی سفارش داده بودم که 4 طبقه بود. دروغی چو افتاد تولد نیما خانه. کیک که تنها نمیخوردن روی سینه میزدن مزش بیشتر بود. حالا دیگه همه حتی پسرهای هیکل معرفی شده توسط سیما گربه ، لخت بودن. ما میزبانها هم. دخترها واقعا ترکونده بودن. همه چیز در هم و برهم. آرش هم الحق محافظان به موقعی گذاشته بود.دلخوش خنک بودن. سر که می چرخوندم پسرا یه دختری رو گرفته بودن میکردن. دخترها کیر پسری رو ول نمیکردن. یکی آبش میومد همه میزدن زیر خنده. منم قاطی جمع شده بودمو با دو سه تا از کس تازه ها حال کردم. ترتیب قرص برای دخترها هم توسط سیما داده شده بود. حتی تا اینجاش هم فکر کرده بودیم.نازنین هم به هر حال از این وسط سهم هائی از من برد. ولی نگاه نازی با بقیه فرق داشت.