کارمون دوری بود. یعنی کنار دورها رو زیاد مجبور نمیکردیم. نازی هم بعد از کمی حال توی اون وسط رفته بود کنار نظاره میکرد. اینو خوبه بگم شام اختیاری بود هرکی دلش میخواست میرفت میخورد. مهمونی خاله که نبود. طرفای ساعت 12 تازه سکس شرطی شروع شد. شرط میبستن و باخته باید هم کون هم کس میدادن. کاملا شوخی با مزه ای بود و طرحی نو. دخترهای این کاره از قبل کونشونو چرب کرده بودن. هم دیدن داشت هم آب آدمو در میاورد.ساناز، بیخبر از این جریان بود. البته دوستای نزدیک ساناز که مهمونی آرش هم بودن دعوت کرده بودیم. اونها هم بیخبر. والا حالگیری از ساناز توفیری نداشت. به سیما خودمو رسوندمو گفتم وقتشه. سیما میداندار بود و هر دختریو وسوسه میکرد. ما پسرها هم که از قبل وسوسه بودیم. با یادآوری من سیما گفت: کدوم دختری حاضره بامن بازی کنه. دوستهای خودش قبول نکردن. میشناختنش که پیشش کم میارن. دوستهای ساناز ، سانازو تحریک میکردن. این اخلاقشون رو میدونستم. زیاد دیده بودم. قبلا با سیما هماهنگ بودیم. متلک از پیش تعیین نشده نیوشا ساناز رو بیشتر تحریک کرد. توی اون برو برو دوستای ساناز گفت: بفرما ساناز خانوم، ملکه ادعا. ساناز هم برای اینکه خراب نشه گفت: تا بترکه چشم حسود. چون نزدیکشون بودم فهمیدم.رفت وسط و گفت: من حاضرم. با آمدن ساناز وسط پسر هیکلها که نشسته بودن شروع به آماده کردن کیرشون میکردن. هرچند اونها با دیدن هیکل ساناز کم حشری نشده بودن. ساناز گفت: بگو چی کنم تا چشتو در آرم. کار شرطیها اینجوری بود. اول رجز میخوندن بعد یه چیزی شرط میذاشتن. سیما تا اومد بگه.... من پریدم وسط . گفتم: من میگم. قبوله؟ ساناز نمیتونست قبول نکنه. چون توی اون موقع با خوردن زیاد مشروب هم حال درستی نداشت. هم جو گرفته بودش و هم اگه کمی عقل به کلش بود میخواست منو ضایع کنه.همه سر و صدا میکردن که قبوله قبوله. بلند گفتم: هر دو تاشون هیکلهای خوب و ورزشی دارن.داد زدم : درسته؟همه داد زدند: درسته.گفتم : هر دو تاشون هم هیکلن.درسته؟گفتن: درسته. سیما از این کار من تعجب کرده بود. حتما پیش خودش فکر کرد باز ساناز وضع رو با تحریک من به نفع خودش کرده.اما من خیلی زود همون چیزی رو گفتم که اون میخواست بگه .گفتم: هرکی برد میگه اون یکی چی باید بکنه.ادامه دادم: هر کی زبونشو به کسش برسونه برنده است.هردو شروع کردن.سیما سعی مکیرد کاری کنه ساناز فکر کنه داره میبره. نتیجه هم اینطوری بود که هر کی بیشتر برسونه باز برنده است. ما هم همه سر و صدا میکردیم. نازی طوری چرخیده بود که روبروی من بود. از دور برام دست میزد.نیوشا هم با کار نازی از کار من با خبر شده بود. اونم دست میزد. سیما ورزشکار بود و بلد بود. کشش داد و داد . ساناز اونقدر زور زده بود که زبونش داشت میرسید.سیما وقتی دوستهای ساناز با خوش باوری داد میزدن ساناز برنده و دوستای سیما هم دروغی دادمیزدن ساناز برنده. زبونشو به کسش چسبوند و حتی لیس هم زد!این هم از قبل طراحی شده بود. دقیق.
داد زدم: برنده سیما گربه. همه ادامه دادن حتی دوستای ساناز. دور تا دور ساناز همه دوستای سیما بودن. پسرا و دخترها. گفتم : سیما الان تو حاکمی و ساناز شیطان . سیما فقط اشاره کرد. یکی از پسرهای هیکلتر از ما که دمشو با پول دیده بودم ساناز رو وسط جمع بغل کرد و چرخید . ساناز مثل موش توی دست اون بود. داد میزد چی میخواین بکنین. یکی دیگه از پسرا کیر شق شدشو گذاشت دم کس ساناز. رانهاش هم توی دست دومی بود. این سکس از اون سکسها بود. جیغ و فریاد ساناز بلند شده بود. دوستاش هم دل خوشی نداشتن. دومی ساناز رو بغل کرد و خودش خوابید. اولی کون ساناز رو باز کرد و کیرشو گذاشت دم سوراخش. چنان فشار آورد که حتی من دلم برای ساناز سوخت ولی حقش بود. سکسی هم که از روی رضایت نباشه معلومه چه سکسیه. بازیهای دیگه بیشتر شوخی بود. جالبه از سر شب همه میخواستن ببازن نه ببرن.اولی برگشت، دومی بالا، ساناز وسط. سومی اومد کیرشو کرد توی دهن ساناز. پدرشو که سهل بود پدر پدرشو هم درآوردن. حالا هر کدوم تعویض میکردن. این چهارتا مشغول اینا بودن و بقیه هم بعد از عادی شدن کار رفتن سراغ حالشون. ساناز دو بار از حال رفت اما آب پسرا در نرفت. منم بیکار نبودم. نازی و نیوشا رو آماده کردم که وقتی ما رفتیم با ما به اتاق مخصوص بیان.نادر هم اتاق رو آماده کرده بود. دو تا از پسرها دیدم آبشونو کامل توی کس ساناز خالی کردن.از دوتای دیگه یکی توی کونش ریخت و دیگری هم توی دهنش.این بدبخت مغرور قرص هم نخورده بود. بهتره بگم فکر قرص برای اعضای محترم دیگه بود. نادر کنار من بود. وقتی اون چهار تا ساناز رو رها کردن زیر بغلشو گرفتیم بردیمش توی اتاق مخصوص.دوستای ساناز عملا دوستای ما بودن. دو تاشون اومدن. نازی و نیوشا هم اومدن. اتاق بالا بود. من پاهاشو گرفتم بردیمش. اطراف کسش خون هم میدیدم.رفتیم توی اتاق در رو بستیم. روی تخت انداختیمش و روبروش تلویزیون هم روشن و فیلم نادر از ساناز بود. با صدای زیاد. ساناز فحش دادن رو سر داده بود. فکر میکرد من و نادر هم میخوایم بکنیمش. من که اون سوراخ کون و کس رو میدیدم حالم بهم میخورد. نادر رو نمیدونم. قرار بود بکنیم ولی هر دو طفره میرفتیم. بهش گفتم: بدتر از اینها سزای توئه. اینو بدون(بدان) هر جا باشی و در حالیکه سرشو آورده بودم بالا به طرف تلویزیون ادامه دادم : و غلط تازه ای بکنی دیگه کس برات نمیذاریم. هر کدوم چیزی به بیچاره بستیم.سیما وارد اتاق شد. اومدنش توی نقشه ما نبود. دیدیم توی دستش دو تا شمع روشنه. وقتی کاملا وارد اتاق شد خاموششون کرد. گفت: نیما خان کیا میخوان انتقام بگیرن.من واقعا جا خورده بودم با این شمعها چی میخواد بکنه. نگاه به نازی و نیوشا کردم. سیما فهمید.شمعها رو داد دست اونا. ساناز میدونست مقاومت دیگه فایده نداره. مطلقا تاکید کرده بودم عوامل، کتک نزنن. به اندازه کافی تسلیم بود. سیما گفت: شماها (من و نادر رو اشاره کرد) پاهاشو باز کنید. ساناز طوریکه خوابیده بود پاهاش سمت در بود. سیما در رو بسته بود و جلوی در بود. مینو و مینا که بعدا فهمیدم خواهرند هم از دور در نظاره. سیما به اونها هم گفت دستهاشو بگیرین. اونا هم کم حشری نبودن. واز ساناز هم دلخوشی نداشتن. من پای راست ساناز رو بالا آوردم. نادر هم پای چپشو. سیما هم به نازی و نیوشا گفت: اگه میخواین دلتون خنک بشه سوراخاشو ببندین. نازی به من نگاه کرد.گفتم: نازی! این(ساناز) بدتر از نیوشا به تو بد کرده. اومد جلو و از پشت من روی تخت نشست و به چشمهای ملتمسانه ساناز خیره شد و گفت: حقته.نیوشا از جلو اومد و پایین تخت زانو زد. وقتی پاهای ساناز رو باز کردیم. از کسش خون میومد. گفتم : سیما خونیه. گفت: بچه ها زیاده روی کردن. سیما شیشه مشروب رو که روی میز کنار در بود برداشت وخودشم اومد جلو. من ونادر از قبل توی هر اتاقی که احتمال سکس بود مشروب گذاشته بودیم. از پشت نادر روی تخت نشست. به ساناز نگاه کرد. گفت: عاقبت حسودی همینه. سیما نیم شرتکی به پاش بود. یادمه توی اون حال برای اون کس ورزشیش شق کرده بودم. از مشروب خورد. ما همه به سیما نگاه میکردیم. نمیدونستیم چی میخواد بکنه. باز خورد ولی قورت نداد تفش کرد روی کس و کون ساناز . ساناز ساکت ساکت نبود ولی کسی هم بدادش نمیرسید.سیما از توی بند شرتکش فندکی در آورد. جالب کار گذاشته بودش. شمعها رو روشن کرد. به من و نادر گفت: جرش بدین. ساناز: باورش شده بود. داد میزد: نه. نه. کمک.خود سیما کمی کس ساناز رو باز کرد. به نازی گفت: بریز. نازی دیگه فهمیده بود چی باید بکنه. شمع رو یه وری کرد و آب شمع رو میچکوند توی سوراخ کس ساناز. با هر چند قطره سیما چند قطره مشروب میریخت. کم. نیوشا هم خیلی خوشش اومده بود. خودش کون باز ساناز رو با شمع آب شده بست. اینو هم بدونیم که فاصله بین سکسش و این کار خیلی نبود. چون سیما پشت سر ما اومد. من که دیگه انتقام رو کامل شده میدونستم وقتی شمعها به نیمه رسید بدون اینکه چیزی به سیما بگم نگاهش کردم.
سیما هم آدم بدی نبود. واقعا دختر خوش مشرب و دختر خانمی بود ولی بیشتر حالاتش مردانه بود. دو جنسی هم نبود. ساناز به حالت بیهوشی رفت. سیما شمعها رو فوت کرد. شمعها رو گرفت و رفت. ساناز بیحال بیحال بود. بیهوشی ادای ظاهرش بود. وقتی کس و کونشو دیدم دیگه سوراخهاش معلوم نبود. توی همین اتاق تختهای دیگه هم بود. من و نادر و 4 تا کس دیگه، حال کردیم حسابی. بعد از حال که آب من و نادر زد بیرون. رفتیم سراغ ساناز . نفس میکشید. سری به پایین زدیم همچنان اونا داشتن میترکوندن. واقعا پسرهای باحالی بودن. من و نادر و دخترها روی پله ها نشستیمو به کار اونها نگاه میکردیم. خوب موقعی رسیده بودیم. سیما گفت: هر کی جق بزنه آبش بیشتر بپره میتونه منو بکنه. پسرهای داوطلب 5 تا بودن. معلوم بود این فکر جدیده سیماست. خودشم نشست روی مبل کوچیکی که حالا آورده بودش تقریبا وسط. پسرا روبروی سیما وایستادن و نگاه کردن تا اون بگه شروع کنین. بیچاره ها و حتی ما فکر میکردیم میخوان خودشون بزنن. سیما دست زد. 5 تا دختر اومدن. البته چشم بسته. پس همه چیز تصادفی بود. زانو زدن و به روشهای ویژه برای پسرا جق زدن. منتهی از کنار. اونقدر زدن تا آب 4 تا شون پرید. سیما واقعا حرفه ای بود. آرش رو میدیدم که کف کرده بود و دهنش باز مونده بود. سیما یه دفعه گفت : بسه. رفت سراغ اونی که آبش نیومده بود. بلندش کرد و گفت: تو برنده شدی.شوخی و بازی حرفه ای و جالبی بود. پسرا نوکرهای سیما نبودن ولی واقعا با معرفت و لوتی بودن. بزم ما داشت به آخراش میرسید. امن وامان بود. ساعت دیواری ساختمون ویلا ساعت 3 رو نشون میداد. نه دقیق.من نازنین و نیوشا رو بردم توی یه اتاقی که از قبل آماده بود خوابیدیم. نادر و مینو و مینا رو هم که تازه با راحت شده بودن فرستادم پیش ساناز باشن. ساناز نیمه بیهوش بود. چون موقع شمع ریزی مشروب هم بهش داده بودن. اگر میمرد که بهتر بود. نیوشا و نازی ازم تشکر میکردن.نازی و نیوشا هردو بغل من، خوابمون برد. اما من دلهره مهمونی رو داشتم. با این حال خواب موندیم. تا تقریبا 9 صبح. بعد بیدار شدن صحنه توی اتاق هال جالب بود. بعضیها دنبال شرت و لباسهاشون بودن. بعضیها بیخیال. اونهائی که زودتر بیدار شده بودن رفته بودن شنای صبحگاهی. بعضیها توی حیاط ویلا پرسه میزدن. یاد ساناز افتادم. رفتم دیدم خوابه و نادر هم پا و دستشو به دست و پای خودش بسته. نادر رو بیدار کردم. به شوخی بهش گفتم: ساناز کو؟ترسید از خواب پرید. مینو و مینا هم نبودن. بعد با دوستاش توی حیاط دیدیمشون. سیما با اون پسره خواب بود. و آخره همه بیدار شدن. حالا صبح همه شسته رفته . با لباس . بعضیها حمام رفته. آرش و پویا هم ترتیب صبحانه مختصری داده بودن. اینجور پارتیها باید زود تموم بشه ولی ویلای نادراینا واقعا جای دبش و عالی بود. مخصوصا کلی گفتم شمال، هوسی نشید برید اجارش کنید. مهمونی رو تا ساعت 10 جمعش کردیم و هر کس سوی خود رفت.به سیما گفتم با ساناز چه کنیم.گفت بفرستینش حمام. آبداغ. ساناز هم دیگه بیدار شده بود و به در و دیوار فحش میداد. ساناز اگر میخواست شکایت کنه اولا از کی میخواست شکایت کنه.ثانیا خبر داشتیم یکی از مامورایی که یه شب گرفته بودنش بد جور کردتش. مدتها از این جریان گذشت. یادمه استادی داشتیم ترم پاییزه همون سال نمره هامون حتی کوئیزها و میان ترم رو برای اعلام با اسم بچه ها روی بورد میزد. دوستاش ، از همینهائی که تو پارتی بودن جلوی اسمش نوشته بودن "ساناز کون سوخته". ساناز کوه غرور بود و اصلا به روی خودش نمیاورد. بعد از مدتی آثار حاملگی در ساناز پر مدعا معلوم شد. اونهائی که به دنبال فرصت بودن مسئولین دانشگاه رو با خبر کردن. ساناز نتونست وجود شوهر برای خودش رو ثابت کنه. و اخراج شد. و تا الان هم فقط میدونم زنده است. نازنین در رشته خودم ریاضی کاربردی قبول شد.نادر رو معلم خصوصی نیوشا کردم. از عشق خودم به نازنین، گفتم و رفته رفته ازش فاصله گرفتم. ما هنوز هم سکس پارتیهائی داریم. با همون سبک و سیاق. روابطمون رو داریم ولی سکس رو با نیوشا رها کردم و به نادر دادم. نادر دوست دخترشو بخاطر شهرستانی بودن از دست داد.ولی نیوشا با ترغیب من اونو دوباره ساخت. تا ببینیم در آینده چی میشه. منم با سکسهائی که تا حالا داشتم تبدیل به قطب منفی شدم تا قطب مثبتم یعنی نازنین چی بگه. همینطور که گفتم عشق با سکس نمیاد . با حرف نمیاد. با یک حس و حتی یک نگاه میاد که حس و نگاه نازنین رو در هیچ حس و نگاه دختر دیگه ای ندیدم. آره من اکنون عاشقم.
ابتدا پس از انتشار خاطره بسی طولانی من یعنی انتقام سکس جا دارد از همه کسانی که به من ابراز لطف داشته اند تشکر کنم.بر آن شدم در فرصتی مناسب مثل امشب که نازنین خونه نیست بنویسم و به نازنین تقدیم کنم.
نازنین تازه از اردو برگشته بود. یه اردوی دوستانه با همکلاسیهاش تشکیل داده بودند و برای پنج روز به اصفهان رفته بودند. قرار ما هم از اول همین بود تا با اعتماد به هم مانع تکرویهای دوستانه هم نشیم. بالاخره پس از گذشت تقریباً یکسال از ازدواجمون همدیگر رو در زندگی زناشوئی بهتر میشناختیم. البته این اردو هم اردوی تفریحی نبود. علمی بود. زنگ خونه که به صدا در اومد ساعت تقریباً 8 شب بود. با اینکه توی این چند شب به یاد او و گذشته هر دوتامون خاطره بلند انتقام سکس رو نوشته بودم باز نتونسته بودم دلتنگی خودم رو کم کنم.از طرفی توی همین چند روز هم نادر بارها زنگ زد که برم مهمونی یا چه میدونم پارتی. اما انگار اون نیما عاشق سکس از خودش هم انتقام گرفته بود. در رو که باز کردم نازنین رو با دو تا از دوستان دیگش دیدم. روبوسی که کردیم مثل اینکه متوجه دوستانش نباشم نازنین رو سفت در آغوشم فشردم.یکی از دوستاش بی مقدمه گفت: ولش کنه بابا نازنین مال خودته. میدونستم نازنین از این حرکت من احساس غرور میکنه. من هم برای کاملتر شدن این احساس لب جانانه ای ازش گرفتم. نازنین خودش رو به آرامی از من جدا کرد و با دوستاش خداحافظی.در حالی که از پله ها بالا میرفتیم گفت: حرفشو به دل نگیری.گفتم: چرا؟گفت: بیچاره از روی حسادت اینو گفت. آخه تازه طلاق گرفته.گفتم: نه. بگو سفر خوش گذشت.دلم میخواست اون شب فقط با هم سکس داشته باشیم تا پتانسیل پنج شبه من جنبش کنه. اما او خسته سفر بود. با این که سفر علمی رفته بود ولی خرید یادش نرقته بود. موقع شام وقتی لباس جدیدش رو پوشید دیدم این لباس سکسی سکسیه.گفت: اینو برای تو خریدم.خوب میدونست من از اون لباسها چقدر خوشم میاد. سعی میکردیم تا با هم سکس داشته باشیم ولی من در پی این بودم تا او زودتر خاطره منو بخونه. اما نمیشد که مستقیم بهش بگم. آخر شب شده بود. نازنین زودتر از من رفت که بخوابه. کمی از کارهای شرکت باقی مونده بود. بهتره همینجا بگم که پس از اون جریانها از نازنین رسماً خواستگاری کردم.دائیم هم که موافق بود ولی نمیخواست من فکر کنم دخترشو دو دستی تقدیم من کرده و از طرفی وضع مالی پدرم رو هم میدونست.پس مثل پدر هر دختری گفت: نیما باید خونه داشته باشه. نازنین هم ناز کرد که نیما باید یک کار ثابت داشته باش . حداقل برای پنج سال. پدرم هم با هر کمکی که بود یه خونه آپارتمانی (لطفاً در ایمیلهاتون نپرسید کجا) برام خرید.من هم در پی کار با کمک پدر نیوشا که از کرج سفارش منو کرده بود حسابدار شرکت شدم. کارم رو زود تموم کردم و رفتم که بخوابم. دیدم نازی پشت کامپیوتر خودش که توی اتاق خوابه نشسته.پرسیدم : نخوابیدی؟ تو تازه از راه رسیدی خسته ای.گفت: توی اینترنت یه کاری داشتم. اما توی این سایته نمیره.گفتم : کدوم سایت؟گفت: دوستم داده. ولی مثل اینکه اشتباهه.جلو رفتم و اسم سایت رو دیدم. سایت ریاضی بود. سایتهای دیگه رو امتحان کردم نشد.گفتم : خب بریم با کامپیوتر من امتحان کن.گفت: دیگه باشه برای فردا.نازنین هنوز جائی مشغول به کار نیست. بیشتر کلاس کنکوری توی خونه میذاره. همون شب سراغ کامپیوترم رفتم. اما اونو روشن نکردم. فقط روی تقویم روی میزم آدرس سایت رو نوشتم. سریع برگشتم . من و نازنین زیاد توی این سایت میائیم. ولی مدتها بود که با نازنین نیومده بودیم. موقع خواب به نازنین گفتم اگر فیلتر شکن خواستی توی فیوریت گذاشتم.گفت: فکر نکنم فیلتر باشه. بعد در حالیکه همدیگر رو در آغوش کشیدیم خوابیدیم.صبح زود مثل همیشه رفتم شرکت. نازنین هم خواب بود. تا ظهر دل تو دلم نبود که اولین برخورد نازی با من چیه. بعد از ظهر کمی آرام شدم. اونروز از اون روزهائی بود که ظهر خونه نمیرفتم. عصر زودتر از هر روز کارم رو تموم کردم و به خونه برگشتم. نازنین در رو باز کرد. نازنین داشت به دو تا از دانش آموزانش درس میداد. مزاحمشون نشدم و سریع رفتم سراغ اینترنت. اولش سراغ سایت نرفتم. میخواستم خودش بگه برو یا رفته. یه لحظه هم دیدم برگه تقویم ورق خورده به اون هم توجه نکردم. یاهو مسنجر رو باز کردم و پیامهای اکثر شما خواننده ها رو دیدم. اگر اجازه از شما داشتم اونها رو هم اینجا مینوشتم.
در بین اونها ID نازنین رو دیدم. اولش فکر نمیکردم . خوندمش بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود: نگفته بودی خاطره هم بلدی بنویسی. پس بقیش کو؟ایول. با فیلتر شکن وارد این سایت شدم دیدم بعله مدیر محترم سایت قسمت سوم رو گذاشته. البته من هم نمیدونستم چند قسمت شده. صدای در رو شنیدم و بعد نازی اومد توی اتاق. در حالیکه سینی چائی رو روی میزم میذاشت پرسید: داری بقیشو مینویسی؟خودمو زدم به اون راه که: بقیه چیو؟گفت: از توی Word همشو خوندم. چائیت سرد نشه.قطعاً او این کار رو کرده بود. در حالیکه از اتاق خارج میشد پرسیدم: شاگردات رفتن؟گفت: نه یه ربع مونده. بهشون تمرین دادم. رفت ولی در رو نبسته برگشت. پرسید راستی میخوای انتقام رو کامل کنی؟دلم لرزید. گفتم حتماً از اینکه من نوشتم و روی سایت هم منتشر شده ناراحت شده. بلافاصله گفتم: البته.گفت: شرط داره ولی بعداً میگم و رفت. با صدای خداحافظی شاگرداش از اتاق کارم رفتم بیرون. نازی داشت استکانها رو میبرد توی آشپزخونه. موقعی که داشت اونا رو توی ظرفشوئی میذاشت خودمو بهش نزدیک کردم و اونو از پشت توی بغل گرفتم. دیگه طاقتم تموم شده بود. با دستهام سینه هاشو گرفتم و در حالیکه لاله گوش چپشو سعی میکردم بخورم ازش سکس خواستم.گفت: حاضری انتقام رو کامل کنی؟گفتم: حاضرم. سریع خودشو توی بغلم برگردوند و لب جانانه ای از من گرفت. لب بر لب هم بودیم تا اینکه از لب من گاز کوچکی گرفت.پرسید: شرط رو قبول داری؟پرسیدم: چه شرطی؟ او خوب میدونست شرطشو کی بگه.گفت: برای اینکه انتقام کامل بشه این خاطره رو برای ساناز هم بفرست.خندیدمو گفتم: این کجاش شرطه؟گفت: شرطش اینه که تا اون موقع سکس نمیکنیم.نازی واقعاً میدونست که من نیمای سابق نیستم. دیگه نیوشائی هم ندارم که خودم رو تخلیه کنم. با وجود او اهل جلق هم نبودم.گفتم: اما ما هر دوتامون نمیدونیم ساناز کجاست.گفت: اگر بخواهیم پیداش میکنیم. من نباید ازش میپرسیدم که اگر شرط رو نپذیرم چه می کنی. اعتماد ساعتها را می شمارد و بی اعتمادی لحظه ها را. شرط رو پذیرفتم.گفت: حالا برو توی اتاق تا برات سوغات اصفهونو بیارم.به خودم گفتم: سوغاتی منو که دیشب داد. بعد از دقایقی اومد. با دیدنش حیران شدم. همون لباس سکسی زیباشو پوشیده بود. البته من بسختی میگم لباس چون با تفسیر من یک پیراهن جورابی بود. تورهائی که آدم رو حشریتر میکرد. و بعد در کنارم نشست.گفت: این هم سوغاتی.گفتم: فکر کردم سوغاتی برای منه.گفت: مگه دیشب نگفتم برای توئه.گفتم: چرا خیلی زیبا و حشری کننده است.گفت: الان میگی حشری کنندست.گفتم: تو همیشه برای من جذاب و حشری کننده بودی. دیگه داشتم میفهمیدم که او میخواد منو در شرطش امتحان کنه. اگر من خودمو رو تسلیم میکردم احساسات او رو متزلزل میکردم و شک ... بدترین آفت زندگی زناشوئی. بر احساسم غلبه کردم و او رو در آغوش گرفتم.گفتم: جذابیت زن به داشتن لباس سکسی نیست یا صورتی که آدم از دیدنش سیر نمیشه. با اینحال تو هر دوی اینها رو داشته و داری.با صدائی غمگین گفت: اما ساناز از من زیباتره.یاد نوشته هام افتادم که ساناز رو تفسیر کرده بودم و نازی رو نه. نازی دختر حسودی نیست ولی دختر که بوده و زن که هست.گفتم: وصف یک نفر جز قلقهای یک داستان یا خاطره است که خواننده رو بیشتر جذب کنه و اگر تو توی این میان وصف نمیشی بخاطر اینه که بیگناهیت و مظلومیتت بیشتر خونمائی کنه.گفت: اگر اون اتفاق برای من نمی افتاد تو با من ازدواج نمیکردی. تو ازدواج کردی چون نمیخواستی عذاب وجدان بگیری.بهش گفتم: ولی من او خاطره رو نوشتم تا تو حقایق بیشتری از احساس منو نسبت به خودت بفهمی. احساسی از گذشته هر دوتامون.در حالیکه صداشو بلند میکرد به سمت مبل رو بروی من رفت. این جوراب بلند پیراهنی از پشت چاکی داشت تا سر باسن. در بین اون تورها عجب شکافی بود شکاف کون نازی. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم. نشست.به من خیره کنان گفت: تو به من ترحم کردی. نوشته هات هم این ترحم رو نشون میداد. هر خواننده ای میفهمه که تو به من رحم کردی.صدام رو بردم بالا که: من اهل ترحم نیستم . اینو خوب میدونی. من رحم نمیکنم. ترحم ندارم. تو رو هم بدون ترحم گرفتم.
صدام رو پائین آوردم که: تو دختر دائی من بودی. به من مثل برادر نگاه میکردی. نمیخواستم فکر کنی با اون کارها میخوام زنم بشی.گفت: ولی من سکسی نیستم. مثل ساناز بدنی بلوری ندارم. مثل نیوشا سینه های زیبا و سر به بالا ندارم. آره من سکسی نیستم. مثل سیما گربه هم میدان دار خوبی نیستم.و فریاد زد: آره؟ آره؟ دیگه داشت عصبانیم میکرد. بلند شدم و به سمتش رفتم. موهای سرشو گرفتم . نکشیدم ولی جیغ زد . برش گردوندم و روی مبل به پشت خوابوندمش. کمی مقاومت کرد ولی چیزی نگفت. حلقه های پیراهن جورابیشو از روی شونه هاش کشیدم . از شانه تا کمر آزاد شد. برای اینکه کون زیباشو آزاد کنم تنها راهش جر دادن پیراهن از ناحیه اتصال کمر بود. با هر دو دست کشیدم و پاره شد. در حالیکه پاهامو روی ساق پاهاش گذاشته بودم شلوار و شرتمو پائین دادم. کیر شق شده من حفاظ هم نداشت. و کیرمو از پشت توی کسش فرو کردم.می گفت: چه کار میکنی نیما؟گفتم : میخوام شرطمو فدای لذت با تو بودن بکنم تا نگی دوستت نداشتم و ندارم.صدای یواش یواشتر. شنیده میشد. ولی آه و آخ طولانیش نشان از لذتی بود که میبرد. دستهامو انداختم زیر بدنش که حالا سینه هاش بود سینه های درشتش رو که حالا سیخ هم شده بود با دست وحشیانه گرفتم. اونو به طرف خودم کشیدم و در حالیکه بلندش میکردم سعی میکردم شلوار و شرتم رو هم در بیارم. هر دو سر پا بودیم. چرخوندمش و از کمر هولش دادم . دو دستش رو روی دسته کمری مبل گذاشت و من با پای راستم پاهاشو از هم باز کردم. و تلمبه میزدم. از این پوزیشن خوشش اومد و او هم شروع کرد به حرکت دادن کسش.من دیگه داشتم از حال میرفتم. چقدر زیبا و حشری این کار رو میکرد. بین دو تا مبل چیزی نبود و فقط فرش کوچکی بود که به طور مورب روی کف سرامیک خونه افتاده بود. با اینکه اونو از کمر گرفته بودم و حرکتشو کنترل میکردم یه دفعه نفهمیدم چی شد که نقش زمین شدم. بله او در همون حال منو هول محکمی داد و من افتادم. خودش هم با من افتاد. همچنان کیرم در کسش بود. من هم تخت خوابیدم. به سمت کف پاهام متمایل شد . پنجه هام رو با دستهاش گرفت. سرعت رفت و برگشتیشو زیاد کرد. فضای اتاق فقط صدای آه و اوخ بود. کمرشو گرفتم تا تغییر پوزیشن بدم ولی او خودش رو به پشت روی من خوابوند. حالا بوی عطر تازش رو حس میکردم. دستهاشو برعکس و روی پنجه دست در ردیف شانه های من قرار داد و به تلمبه زدن خودش ادامه داد. فشاری رو توی کمرم حس کردم. تا حالا به این شدت و در یک پوزیشن سکس نداشتم.پاهام رو روی پاهاش که بین پاهایم بود انداختم. و مثل یک فیتیله پیچ خوابیده اونو بر گردوندم. ولی این حالت رو انجام داده بودم. از بدنش فاصله گرفتم و با شدت چرخوندمش. پاها شو به بالا جمع کرد و من کیرمو فرو کردم توی کسش. و در حالی که دستهامو زیر شانه هاش میبردم اونو محکم به خودم چسبوندم و لب بر لبش گزیدم. با پاهاش منو و کمرمو سفت کرد و فضای آزاد تنها فضای حرکت کمر من بود. با فشار پاهاش کسشو تنگ میکرد. اما من شدتم رو کم نمیکردم. حالا آه و اوخ شده بود منو بکن . بیشتر. بیشتر. جرم بده. و جیغ...احساس کردم کارد برنده ای بر گرده ام فرو رفت. اما کارد نبود ناخنهای بلند نازی بود که منو چنگ زده بود. ادامه دادم تا ادامه بده و بعد با هم غلتیدیم. ناخنهاش رو روی سینه ام تکیه گاه خودش کرد. ناخنهاش خیلی بلند نبود که بشکنه ولی تیز بود. در اون حال بالا و پائین میکرد. خیلی نتونستم خراش ناخنشو تحمل کنم و با زور بلند شدم. و در حالی که پاهام دراز روی زمین بود نشستم. با دست راستم سرشو رو به پائین فشار دادم و گفتم بخورش. نازی با ولع تمام میخورد. منم موهاشو میکشیدم و سرشو بالا پائین میکردم. چند بار اوق زد چون کیرمو تا ته حلقش فرو میکردم. کیرم آبکی آبکی شده بود. با دست چپ مویش رو گرفتم و از کیرم جدا کردم. سرشو با دست چپ روی زمین گذاشتم. و توی اون وضعیت به پشتش رفتم.سرشو کشیدم عقب و گفتم : پاهاتو زیر دلت جمع کن. کونش آمد بالا. بدنشو از کمر هول دادم رو به پائین و کیرمو که تا حالا توی کونش نگذاشته بودم با شدت فرو کردم.
جیغش بیش از حد بلند شد. ترسیدم. کشیدم بیرون و آروم آروم تکرار کردم. بالاخره جا باز شد. من از روی هرس میکردم پس اراده ام به تخلیه نبود. پس ارگاسم من طولانیتر میشد.می گفت: پارش کردی. پارش کردی.گفتم: مگه تو اینو نمیخواستی؟هرگز نگفت: بسه دیگه. کمی که عادی شد: جرم بده. بیشتر پارش کن. ادامه داشت. دست راستمو بردم زیر شکمش و کسشو مالیدم. کسش بیشتر حال میداد. خودمو عمودی کردم و با سیلیهای جانانه به در کونش میزدم. که باز کن این لامصبو. کلامش هر چی نرمتر میشد تلاش من بیشتر میشد. از روی این خستگی مدام فکر تخلیه آخرین مرحله بود. از کونش درآوردم و بر خلاف توصیه پزشکان بدون معطلی کردم توی کسش و با فشار خوابوندمش روی زمین. و با اولین تکان کیرم همه آبم رو که توی این یک هفته جمع کرده بودم خالی کردم توی کسش.تقریباً پنج دقیقه همه وزنم روی بدنش بود. بی آنکه چیزی بگم برگشتم و به پهلو تخت زمین شدم. نازی هم بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و رفت.منم بیحال دستمالی برداشتم خودمو پاک کردم و رفتم توی اتاق خواب مثل لش افتادم روی تخت و خوابیدم. صدای باز شدن در اومد . بروی خودم نیاوردم. دیگه خواب خواب نبودم. نازی اومد و پشت من روی تخت خوابید. از بوئی که به مشامم رسید فهمیدم حمام رفته.قبل از اینکه دراز بکشه دست چپشو روی سرم کشید و منو بوسید.آرام گفت: خیلی ازت ممنونم. منم همچنان بروی خودم نیاوردم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای نازی از خواب بیدار شدم.گفت: دیرت نشه. حمام هم گرمه. به موقع بیدار شده بود و صبحانه هم حاضر و آماده بود. حمام رفتم و بعد سر میز صبحانه نشستم.نازی گفت : دیشب خوب خوابیدی؟سر سنگین گفتم: آره.پرسید: تنت از چنگهای من طوری که نشد؟گفتم: نه. خوب میشه.گفت: من، من خیلی دوست داشتم با هم سکس فتیش داشته باشیم. میخواستم بدونم چطوریه. دیگه معلوم شد اون حرفها مقدمه عصبانیت من بوده برای سکس فتیش. اما واقعا سکس ما فتیش نبود.پرسیدم: چطور بود؟گفت: بد نبود ولی تو میخواستی خفم کنی.گفتم: اینبار بگو اینجور سکس میخوای تا من هم آماده بشم. رفته رفته حرفمون با خنده جلو رفت و چهره کدر من با خوشحالی همراه شد. موقعی که خواستم سر کار برم در حالیکه کیفم رو بدستم میداد گفت: شرطتت یادت نره. فهمیدم شرط رو هنوز نباختم.گفتم: تو هم کمکم کن. چون من اصلاً نمیدونم کجاست.گفت: باشه. از اون روز به بعد تقریبا با همه دوستان از نادر گرفته تا حتی دوست دخترهای شوهر کرده تماس گرفتم. ولی هیچ کس از ساناز خبر نداشت. کم کم به سال نو ( 1385) نزدیک میشدیم. من هم توی این مدت با پیامهای مختلف روبرو بودم. با نازی میخوندیم و نازی میگفت: ایول. ای نویسنده! ای انتقام گیر! ای پاچه خوار سایت آویزون! ای گریه مردم درآر! ای مجبور کن! مردمو مجبور کردی سیگار بکشن و خاطره بخونن.از نازی پرسیدم : اگر پیداش کنیم چی میخوای بکنی؟گفت: تو اول پیدا کن تا بگم. جالبه هیچ جور پا برای سکس هم نمیداد. همه درها رو بسته میدیم. ساناز دیگه رفته بود. نبود. بارها در خونه قدیمیشون رفتیم هیچ کس ازش خبر نداشت. حتی از معاملات ملکی محلشون هم پرسیدیم ولی بیفایده بود. اما بالاخره فهمیدیم جاشون رو توی تهران عوض کردند ولی از اونجا هم رفته بودند. توی محله جدید به دنبالش بودیم که در خونه ای رو زدیم. اون روز با نازی بودم. دختری تقریبا هم سن وسال نازی در رو باز کرد. تا اسم ساناز رو شنید شروع به فحش دادن کرد.منم دل به دلش دادم و ازش بد گفتم و گفتیم : ما هم دنبالشیم.نازی گفت: حالا به شما چه کرده؟گفت: خونه روبروی ما ( با دست نشان داد) خوابگاه چند تا پسر دانشجو بود. با یکیشون آشنا شده بودم و اون منو خیلی دوست داشت. این قضیه برای من تکراری بود. تا آخرشو خوندم و براش گفتم.گفت: شما از کجا میدونین؟گفتیم : ما هم دچار همیین بازی کثیفش شدیم.پرسیدم : کجا زندگی می کرد.گفت: اون موقع که اومد تنها بود و با یه بچه بغلش. به من گفت: پدر و مادرش بیرونش کردن.اینو ما هم فهمیده بودیم. حتی پدر و مادرش هم حاضر نشدن جاشو به ما بگن.می گفتند: نمیدونیم. ما دختری به نام ساناز دیگه نداریم. ادامه داد: اول در خونه ما رو زد. دلمون براش سوخت و از صاحبخونه پسرها خواستیم طبقه بالا رو بده به این دختره. ترحم ما همینو جنده بازی پسرها همین. مسعود هر وقت منو میدید از ساناز میگفت. خیلی وقت بود دم در بودیم ازش خواستیم با ما بیاد بیرون. این دختر طفلی هم کسی جز مادرش نداشت.می گفت: پدرش رفته ماموریت. اما بعد فهمیدیم پدرش فوت شده. دلش رو به مسعود اقای دانشجو خوش کرده بوده. اینا رو رفته رفته توی کافی شاپ گفت.گفت: که خودش از مسعود جدا شده . او دختر خوبی بود. من هم تقریباً از ماجرا براش گفتم و ازش کمک خواستیم.گفت: مسعود همدانیه و توی تهران دانشجو بود. بیشتر از بقیه هم اون علاقه نشون میداده. روز آخری هم با ساناز رفته. قرار شد تا این دختر خانم یعنی میترا خانم ما رو خبر کنه. بعد از دو هفته با موبایل نازی تماس گرفته بود و خبرهائی داده بود. نازی منو کشت تا بگه چی شده.
البته ما جستجو رو متوقف نکردیم. حتی در ایام خرید عید هم پرس و جو میکردیم. خلاصه مطلب اینکه مسعود به ساناز کمک کرده بوده تا توی همدان زندگی معمولی رو شروع کنه. اما شک میترا اونا رو از هم جدا میکنه. مسعود هم بخاطر نشان دادن علاقش به میترا نشانی ساناز رو در همدان افشا میکنه. این خبر عیدی نازی بعد از سال تحویل بود.به نازی گفتم: حالا چه تصمیمی داری؟گفت: این نوشته رو براش بفرستیم.گفتم: ممکنه مسعود دروغ گفته باشه یا ساناز جاشو عوض کرده باشه. هر چی باشه مدتها از ما دور بوده.با این احتمال نازی اصرار کرد تا ایام نوروز به همدان بریم.واقعاً خیلی گشتیم تا تونستیم ردی ازش بگیریم. نازی مجدداً اصرار کرد براش نامه هم بفرستیم.گفتم: الان که دیگه اداره ها تعطیله. خواستم فعلاً به تعویق بیافته ولی گفت: دیروز تا آدرس رو گرفته یک نسخه با عنوان ساناز = انتقام براش پست کرده.گفتم : خب از اول بگو که فرستادی. سعی کردم تا از رفتن به همدان منصرفش کنم.گفتم: رفتن ما چه سودی میتونه داشته باشه؟گفت: هیچ سودی نداشته باشه حداقلش اینه که میفهمیم ساناز بخت برگشته به سرش چی اومده. مخالفت من هم بیشتر سر نداشتن ماشین شخصی بود. مخصوصاً توی یک شهر غریب داشتن ماشین خیلی مشکلات رفت و آمد رو حل میکنه. یک بار در بچگی با پدرم به همدان رفته بودم. اتفاقاً پدرم از انتخاب ما خوشش اومد. مادرم میگفت اونجا خیلی سرده. پدرم پیشنهاد دوربین و کوه رو میکرد.مادرم می گفت: لباس گرم یادتون نره. دائیم می گفت: من که تا حالا همدان نرفتم فقط از داخلش عبور کردم رفتم مریوان. من و نازی توصیه ها رو سعی می کردیم یادمون بمونه. با نادر هم تماس گرفتم و موضوع رو مثل معمول باهش درمیان گذاشتم. گفت: یکی از دوستاش توی دانشگاه همدانی بوده ازش میخواد ما رو راهنمائی کنه. مشکل فقط ماشین بود که اون هم با ماشین زن دائی حل شد. حالا دیگه همه چیز آماده بود. روز دوم حرکت کردیم. عصر روز دوم عید بود که به همدان رسیدیم. سرد بود ولی نه به سردی اردبیل و تبریز. باد هم تا دلتون بخواد.سراغ بهترین هتل رو گرفتیم و با قیمت گرانی که همیشه هتلها دارند بهترین هتل رو گرفتیم. چون قصدم بیان سرگذشتهاست توصیف شهر رو زیاد طولانی نمیکنم. خسته و از راه رسیده بودیم . حمام بهترین تسکین بود. اتاق به اندازه لازم گرم بود. و سرویسهای خوبی هم در اختیار بود. از من هول تر نازی بود. وقتی من وارد حمام شدم نازی زیر دوش آب بازی میکرد. منم بهش ملحق شدم . حمام وان نداشت ولی آب داغی داشت که هر دوتامونو در بخار گم کرد. شروع به شستن هم کردیم. تمیز بودیم ولی مالیدن کف روی تن نازنین حال دیگه داشت. حشری شدم و سینه هاشو با دست بالا آوردم کف بود. با زبان کفها رو لیس زدم و کورمال می مالیدم. نازی بیکار نبود و کیر منو با دست میکشید. کف جمع شده توی دهنمو تف می کردم . تا اینکه نازی قدری جلو اومد و زیر دوش قرار گرفت و کفها شسته شد. حالا من باید این سینه های سر به بالا شده رو رام میکردم. کم کم با هم نشستیم . دوش همچنان آب چرخ میکرد. کف حمام گرما لازم رو داشت و نازی به پشت دراز کشید و من با زانوی تا شده نشستم و رانهای نازی توی بغلم بود و دهانم روی کسش. میخوردم و اون جیغهای کوتاه میکشید. وای دیوانه این کس تازه تراشیده شده بودم. آخه برای سال نو، شیو شده بود. ارگاسم نازی رو میشناختم. نازی وقتی ارضا میشه که با انگشت از داخل واژن فشار به بالا بیارم و چوچولشو به شدت گاز بگیرم. اما نه گازی که دردناک باشه. خوب با زدن زبان تحریکش کردم مرحله آخر رو به کار بردم. نازی هم توی این میان چون به سینه من نزدیک شده بود کیر منو به راحتی با دستش گرفته بود. وقتی ارضا شد. پاهاشو پائین آوردم که کیر منو در کسش مهمان کنه ولی گفت: شرط یادت نره!من نگفتم خب سکس سکس دیگه. با این حرفش چیزی نگفتم و زیر بغلهاشو گرفتم و بلندش کردم. هر دوتامون زیر دوش بودیم. من پشتشو ماساژ میدادم چون فکر کردم روی کف سفت حمام اذیت شده. خودشو در آغوش من میفشرد و منو حشریتر میکرد. اما دیدم این مهربان همسر من آرام آرام و با نوازش من سمت کیر من میره. کمی اونو کشید و یک دفعه دهانشو از کیر من پر کرد. ساکی برام زد که تا اون روز برام نزده بود. پس از دقایقی آبم با فشار اومد.کمی در دهان او و بقیه روی صورت و گردن و شونه هاش. قطرات آب رو میدیدم که آب منو از تن نازی میکند. دقایقی باز هم در حمام بودیم و پس از شستشو حوله پیچ از حمام بیرون اومدیم. راستس این رو هم بگم که نازی میدونه اگر من از کس نکنم ارضا کامل نمیشم. و باید آبم رو هم در کس خالی کنم. پس شرط همچنان برای هر دوی ما بود. طرف ساعت نه بود که با گشتی در شهر شام خوردیم. فردای اون روز دوست نادر رو پیدا کردم. از شانس خوب من این آقا مسئول کافی نت بود. پس از دادن آشنائی گفت: عجب درسی به ساناز دادی خیلی خوشم اومد. ایول... بی اختیار اسمشو پرسیدم: شما؟گفت: اسممو که خودتون گفتید. خبر ساناز توی کلاسها پیچید. مسببش رو هم که شما بودید با بچه ها از دوربهم نشان میدادیم. فقط من موندم چه طوری به این راحتی اخراج شد؟گفتم: اخراجش مفصله. خودش یه انتقام سکس دیگست.خندش گرفت ولی معنی حرفمو نفهمید.گفت: حاج خانومتون می بخشند.گفتم: بفرمائید نازنین خانم.گفت: ببخشید. راستش من تا حالا رابطه مستقیم نداشتم.گفتم: راحت باش بگو سکس نداشتی.گفت: آره از همین نداشتم. ولی متحیر از کار شما شدم.
حرفمون گل انداخت. من هم بخاطر کمک اون به ما بی تجربه گی شو ندید گرفتم. یکی از کامپیوترهای کافینت برای ما شد. من پی ام خیلی از شما خواننده ها و بهتر بگم دوستان عزیز رو با نازی میخوندیم.معمولاً بعد از ظهرها یا حتی آخر شبها به کافی نت آقا سعید میرفتیم. یه روز که فکر میکنم سوم یا چهارم فروردین بود پی ام یک دختر خانمی نظر هر سه تامونو جلب کرد.بهتر بگم توی همون دو روز آقا سعید با خبر خاطره ما هم شد. و حتی اون رو مخابره هم کرد. متاسفانه نمیتونم آیدیشو بدم. ولی مجبورم از اسمش نام ببرم. اسمش منا بود.با اینکه طی پی ام هائی که رد و بدل شد بهش گفتم شب بهتره چون ما توی روز تفریح رو ترجیح میدادیم. ولی مساله به اینجا رسید که حتی پیشنهاد سکس هم به من شد.سعید اصرار که آقا نیما بگو عکسشو هم بفرسته. منم نتونستم بهش نه بگم . بالاخره موفقیت حاصل شد و منا خانم عکسشو هم داد.آقا سعید به قول نازی کفش برید.به سعید گفتم : منا مال تو. بلدی؟گفت: خیلی نه. ولی خب آخرش فهمیدیم گند زده.من و نازی هم بین خودمون شک داشتیم که این منا خانم چقدر راحت خودشو عرضه کرده. سعید خودشو بجای من جا زد ولی موفق نشد. خب بچه ساده ای هم بود. به قول خودش دختری تهرانی توی همدان توی حال گذاشته بودش. با هزار بدبختی میاد تهران مهمان میشه. اما امتحانتشو باید همدان میداده. میاد تهران تا دنبال عشقشو بگیره ولی او هم هوتوتو... من پسوردم رو به سعید هم داده بودم. البته اون هم پی ام ها رو نگه میداشت(کپی میکرد) تا من بخونم. اما این سعید آقا واقعا در کاراصلیش زرنگ بود و من بیشتر علاقه مند میشدم.روز هفتم عید بود که تازه دنبال نشانی رفتیم. این نشانی به قول سعید از محله های بالا شهر همدان بود. از اونجا رفته بودند. نازی با میترا تماس گرفت و مجبورش کرد تا شماره مسعود رو بده. یا لااقل بفهیم ساناز ازدواج کرده یا نه.من شماره مامان ساناز رو توی تهران داشتم. چون توی تحقیقاتمون در تهران شماره مامانشو فهمیدیم.ولی اونا گفتند : نداریم ، نداریم دختری به نام ساناز. وجود سعید خیلی جاها مفید بود ولی بعضی جاها بخاطر موضع گیری تندش خوب از کار در نمیومد.می گفت: این ماجرا برام پیچیدست.با وجود عید و عید دیدنی میخواست ببینه آخرش چی میشه. شماره رو دادم و گفتم ببینم میتونی بفهمی شوهر کرده یا نه. رفتن او همان و زنگ خوردن مبایل نازی همان. میترا شماره مسعود رو داد.با مسعود تماس گرفتم و پس از احوال پرسی و تبریک عید قرار ملاقات گذاشتیم. مسعود سر قرارمون که توی کافی نت بود حاضر شد و تنها کمکی که کرد فهمیدیم بر سر ساناز چه گذشته.از اون طرف سعید بخاطر انجام کاری که بهش داده بودم تصادفاً منا رو آنلاین میبینه و از راه بیان حقایق خودش وارد میشه. غافل از اینکه منا دختری تهرانیه و تازه نیما هم در چشم او دروغگو.اما مسعود چه گفت؟مسعود گفت: ساناز توی خوابگاه به همه ما حال داد ولی من از همه کمتر قاطی شدم. چون میترا برای من ارزش دیگه داشت. اما آخرش من از لج میترا که حرفمو قبول نمی کرد تصنعی با ساناز گرم گرفتم. بدتر از همه داشتن بچه برای ساناز رسوائی بزرگی بود. من هم توی همدان نمیتونستم زیاد باهش باشم. مردم زود حرف در میارند.ساناز هم اصرار داشت با من رابطه داشته باشه و از همه مهمتر می خواست تهران نباشه. آخرهای درسم بود که میترا دیگه قضیه رو به نفع ساناز برگردوند. ساناز رو توی همدان توی یه مسافرخونه جا دادم. صاحب مسافرخونه از رفیقهای بابام بود. من هم دیگه رهاش کردم. چون من هم ازش بدم میومد. یه بار بابام بدجور با من بهم زد که این افریته کیه آورده بودی؟ منو جلوی رفیقم خراب کردی؟ این هم شد مساله بعدی!پرسیدم: مگه چی شده بود؟گفت: میخواستی چی بشه. ساناز یه معتاد رو با کلک برده بود توی اتاق و ووو . سعید پرسید: معتاده چند ساله مگه بوده.مسعود گفت: اینطور که من فهمیدم هم سن و سال خودش بوده. از این جاهلهای همدان هم بوده. معتاده اما نه عملی سخت.مسعود رو راضی کردم تا ردی از ساناز پیدا کنه. قبول نمی کرد. اما با قولی که نازی بهش داد یعنی راضی کردن میترا برای ازدواج قول داد کمکمون کنه.ولی گفت: نیما خان فکر کنم مریم ازدواج کرده.پرسیدیم: مریم؟گفت: آره، اسم واقعیش مریمه. تکرار کرد فکر کنم نامزد داره.