قسمت دهمیهویی بابام غذا پرید گلوش همینجور که سرفه میکرد بلند بلند خندید. خودم خندم گرفته بودو مادرم هم سعی میکرد جلوی خودش رو نگه داره و داشت توی لیوان بابام آب میریخت. انگار غذا پریده بود گلوی بابام. با خنده به امین گفتم:_ خدا خفت نكنه امين اينقدر چرت و پرت ميگى منم مجبور ميشم جواب بدم غذا پريد گلو بابام.امين_ چرا؟ چى شد؟_ هيچى بابا، صحبت هاپو حمله بود انگار ياد خودش افتاده شیطون بلا.ديگه هركى سر سفره بود تركيده بود از خنده. اشک بابام همینجوری میومدو نمیتونست خودشو جمع کنه. مادرم با خنده گفت:مادرم_ بچه پر رو اون تلفن رو قطع كن آبرموونو بردى.امين_ چى ميگه مامانت؟_ به تو چه؟ مگه خودت برادر پدر ندارى بى حيا؟امين_ خنديد گفت خب بابا، كلاً براى فردا پامیشیم ميريم يه نظر بازارو ميبينم چشمامون قوت بگيره!_ شما با وجود تينا در کنارتون اگه چيزی لاپات دارى بقيه رو نگاه كن بعد از مجلس به جميع خواجه ها میپیوندی.امين_ اُه، راست میگی ها. یه لحظه تينا يادم رفت._ خب چرتو پرت بسه، برو رد كارت منم برم شام بخورمو يكم هم این ننه باباهه رو بخندونم بیچاره ها خسته ان.امين_ كوفت بخورى._ عمتو كه نخواستم بخورم، قرمه سبزیه اونم چه قرمه سبزیییی. ای جان.قطع كردم و رفتم پيش مامان اينا يكم غذا بخورمو بعدشم برم بخوابم. *** توی راه خونۀ پیام بودم برای تولدش و همینجور با خودم حرف میزدم. به خودم گفتم اين لباسه هم خیلی تابلو شده ها، نگاه كن نوک سينه ام كم مونده از لباس بزنه بيرون. كسى ندونه به جنسیتم شک ميكنه ميگه اين یارو حتماً بچه شير ميده اينقدر سينه هاش تو پُره. از توهمات خودم زدم زير خنده تو دنياى خودم بودم و سرم به کس شعرهای خودم گرم بود. توى شيشۀ ماشين يه نگاه به خودم انداختم، دو تا fuck آبدار به خودم دادم گفتم آخه اى بدنه احمق تو چرا اينقدر زود زود گنده ميشى؟ حالا خوبه يک قرونم خرجت نمیکنما!! ميخواستم تيپ رسمى بزنم اما منصرف شدمو همون لباسهاى معمولی خودمو تنم كرده بودم. شلوار ۶ جيب خودمو با همون لباس استرج سفيد رنگ تنگ تنم کرده بودم. ساعت مچی دستم رو نگاه كردم، اونطور كه امين ميگفت ميخواست از اوايل مهمونى اونجا باشه که بتونه با تینا بيشترين لذت رو بِبره، منم برنامه ريزى كرده بودم كه از وسطای مهمونى برسم كه زيادى خودم رو مچل نكنم.پيام يه پسر قد بلند با موهاى بلند بود كه نميدونم اين ناظم مدرسه چرا بهش گير نميداد. كس خل عادتش بود با مداد يكم رو خط ریشش كه از زير لبش تا زير چونش بود رو پر رنگ تر ميكرد كه مثلاً پرپشت به نظر بياد. اونطور كه امين ظهر بهم گفت انگار پيام بعد از كلى بحث تونسته مادر پدرشو راضى كنه كه مجلس مختلط باشه. البته اونطور كه آمار داده بود برادر پيام با دوست دخترش هم هستن و قرار شده نهايتاً مهمونى رو تا ساعت ۱۰ شب جمع كنن. به هر حال واسه اين بچه ها یک ساعت هم كه وقت كنن توى هم بلولن خودش كليه اما واسه من چى؟ظهر که تلفنی با امین حرف میزدم بهش گفتم من هيچ پولى ندارم که بخوام هدیه بخرم تا یه جورایی بهانه جور کنمو مهمونی رو بپیچونم. اونم که تصمیم خودش رو گرفته بود منو ببره کم نیاورد و گفت هدیه ای كه میگیرمو ميگيم دو نفرى گرفتيم. خلاصه هر كارى كردم بپیچونم نشد كه نشد. رسیده بودم دم خونشون. يه نگاه به ساختمون انداختم و زنگ رو زدم. درو برام باز كردن و رفتم تو. وقتى از راه پله داشتم ميرفتم بالا با اين صداى آهنگ گفتم الان همه اون وسطن. وارد خونه كه شدم يه نفرم وسط نديدم. يه پوزخند زدم ديدم همه مثل بچه هاى خوب نشستن پيش همدیگه و اَره ميدنو تيشه ميگيرن. از همون دم در دستامو بردم بالا يه سلام كلى كردم كه مجبور نشم تک تک سلام كنم. تو دلم به خودم گفتم ته کونگشادایی به خدا. بدون اينكه به جوابای بچه ها توجه کنم از پيام پرسيدم:_ عزیز این دستشويى كجاست!دستشویی رو بهم نشون دادو تشکر کردم. چند لحظه بعد توى آينه به چهره خودم خیره بودم، نميدونم از چى عصبى بودم. از تنهايى؟! يه آب به صورتم زدم يكم بالاى ابروهامو فشار دادم كه اين درد كمتر بشه.
قسمت یازدهم. برگشتم تو پذیرایی یهویی به دختر پسرا گفتم:_ دخترها پسرا توجه! بابا خير سرتون اومدين مجلس تولدا، چه معنى داره همه اداى منو در آوردين مثل بچه آدم يه جا نشستین؟ پاشيد ببينم، پاشيد يكم سر و صدا كنيد حداقل اين پيام آرزو به دل نمیره!يكى دو تا از دخترها صوت کشیدن و پريدن وسط، صداى آهنگو بردن بالا، رقص نور رو روشن كردن و خلاصه تو كمتر از چند دقيقه همه اون وسط بودن و جيغ ویغ ميكردن. يه پوزخند زدم تو دلم گفتم خيلى کس خلید به خدا، رفتم طرف پنجره هال بيرون رو نگاه كردم هوا تاريک بود. توی اون شلوغی آروم با خودم زمزمه کردم تاريكى، تاريكى، اين لعنتى چى داره كه منو ميكشه طرف خودش؟ دلم ميخواست زمان تندتر بگذره و اين تاريكى غلیظ و غلیظتر بشه. برگشتم طرف پذیرایی. چقدر بعضى ها الكى خوش بودن، نميدونم شايد اونا هم درد و بلا داشتن اما ياد گرفته بودن وقتى فرصتى پيش اومد كه اونا رو فراموش كنن اينكارو بکنن!رفتم روی يكى از مبل ها نشستمو بقيه رو نگاه كردم. تينا و امین اون وسط ها واسه خودشون مشغول بودن. همينجورى چشمام واسه خودش میچرخید كه سپيده رو در حالی که کنار دوستش نشسته بود دیدم. چشمم که بهش افتاد دیدم بهم خیره شده. وقتى ديد دارم نگاهش ميكنم نگاهشو ازم ندزدیدو همونظور خيره چشم دوخت بهم. حوصله نداشتم، بى خيال نگاه كردنش شدم و با میوه های روی ميز جلوم خودمو مشغول كردم. سپیده يه لباس زنونه یقه باز تنش کرده بود كه کتفش رو قشنگ نشون ميداد. لباسش قهوه ای بود كه به بدن سبزه اش هم ميومد. موهاى مشکیش رو نبسته بود و ريخته بودشون روی كمرش، جلوى موهاش رو هم فرق كج آورده بود داده بود پشت اون يكى گوشش. كمربند طلایی رنگى هم كه مورب به كمرش بسته بود خيلى عجيب و بانمک ترش کرده بود. توى اون مجلس هرکی رو نگاه ميكردم رنگين بود، تنها كسى كه نسبت به بقيه ساده بود پیمان (برادر پيام) بود كه چندين سال از بقيه بزرگتر بود. به خودم گفتم پس من چرا مثل همسنای خودم نيستم!؟ آخرش خودم هم نفهميدم. بيشتر منطقى ميومد كه من دوست پیمان باشم تا خود پيام. توى همين فكرا بودم که پیمان اومد پیشم. همینجور که به احترامش از مبل پامیشدم نگهم داشتو خودش نشست مبل کناریم و گفت:پیمان_ سلام فرهاد جان._ سلام پيمان جان، خوبى آقا؟پيمان_ شكر عزيز. نفسى مياد و ميره. در چه حالى؟_ در حال تفکر و هذیون.پیمان_ با خنده گفت مثل هميشه!_ اوهوم حوصله اين جنگولک بازی ها رو ندارم.پیمان_ موافقم.يكم ديگه از كار و بارش حرف زديم و پاشد رفت پيش دوست دخترش كه يه وقت هموطنای عزيزمون كه خيلى چشم پاکن!! دست به نامزدش نزنن.تقريباً ساعتای ۹ بود كه کیک رو از آشپزخونه آوردن بيرون و هدیه ها رو هم چیندن روی ميز كنارش. همه دور سالن جمع شده بوديم بقيه داشتن آهنگ تولدت مبارک رو براى پيام میخوندن اونم داشت شمع های روى کیک رو روشن ميكرد. ۱۸ تا شمع به صورت دایره دور کیکش بود. يكم گذشت امین و تينا با سپيده اومدن كنارم. سپیده با يكم فاصله پيش من واستاد تينا هم اونطرفش بود و سمت ديگۀ تينا هم امين واستاده بود. تو دلم گفتم چه پشت كارى دارى تو دختر آخه! دِ بكش بيرون از ما ديگه بابا! اون و تينا براى پيام يه عطر خريده بودن. وقتى هدیۀ مارو آوردن بيرون دو تا لباس استرج خيلى خوشرنگ بود. روى كاغذ كادو نوشته شده بود از طرف امین و فرهاد. همه دست زدن گفتن:چرا زحمت كشيدید اينقدره كم كشيدید ال بل و اين كس شعرا. سپیده با خنده گفت:سپيده_ سلیقت خيلى قشنگه!_ با حرص گفتم اينا رو امين خريده هم پول هر دو شون رو اون داده.بیخیالشون شدم و رفتم توى يكى از اتاقا روی تخت توى تاريكى دراز كشيدم. به صدای بچه ها که شادی میکردن گوش میکردم كه در اتاق باز شد و امين اومد تو.امين_ نبينم غمت رو داداش!_ بى خيال امين. كى ميريم؟ حوصله ام سر رفته!امين_ فعلاً بيا اين کیک رو بخور حالشو ببر.پاشدم نشستم روی تخت بشقاب رو گرفتم و شروع كردم خوردن. ازم پرسيد:امين_ سپيده چيزى بهت گفت كه ناراحت شدى؟_ چه مى دونم والا، مغزم منهدم شده الكى پاچه ميگيرم.داشتیم حرف ميزديم كه سپيده و تينا هم اومدن تو اتاق. يكم که حرف زديم تینا، امين رو با خنده کشیدش بیرون اتاق. قبل از اينكه سپیده از اتاق بره بيرون برگشت نگاهم كرد گفت:سپيده_ آقا فرهاد من منظورى نداشتم. نميخواستم ناراحت بشى._ ناراحت نيستم.سپيده_ در هر حال عذر ميخوام._ نيازى به عذر خواهى نيست. وضعيت زندگى منم همينه. ديگه عادت كردم.سپيده_ به نظرم اين چيزا اصلاً مهم نيست.جوابى ندادم و اونم يكم نگاهم كرد و رفت بيرون. چند دقیقه دیگه واسه خودم تو اتاق فر خوردمو زدم بیرون بین بچه ها. همه کیکشون رو خورده بودن و ولو شده بودن تو بغل همو مشغول خر کردن هم بودن. رفتم روی يه مبل نشستم كه پيام از آشپزخونه اومد بيرون بلند گفت:پيام_ واسه اختتامیه مجلس به افتخار همتون با چراغ خاموش یه آهنگ ملایم میزاریم و بعدشم شام ميخوريم.
قسمت دوازدهمهمه شاد شدن و صوت کشیدن. همه از اينكه باهم تو تاريكى میلولن خوشحال شدن و من از خوردن شام و فرار از اين مهلكه. از فكر خودم خندم گرفت، روى مبل خودمو کش دادمو چشمامو بستم كه يكم با موسيقى حس بگيرم. چراغ خاموش بود و آهنگ خيلى آروم پخش ميشد، توی حال و هواى خودم بودم كه حس كردم يه چيزى روی دستامه. با تعجب چشمامو باز كردم. همه جا تاريک بود اما ميتونستم ببینم كى کنارمه. سپيده بود كه دستامو گرفته بود توی دستش. قبل از اينكه وقت كنه چيزى بگه با وحشت دستامو ازش گرفتم و يكم ازش فاصله گرفتم. با ترديد گفت:سپيده_ فقط ميخواستم دعوتت كنم باهم ديگه، اگه ميشه، يعنى، خب برقصیم.ديگه از مسخرگیش داشتم ديوانه ميشدم. خودمو كنترل كردم و واسه اينكه ردش كنم گفتم:من_ شرمنده بلد نيستم.ديگه چشمام به تاريكى عادت كرده بود و همه چيزو بهتر میدیدم. توى اون تاريكى چشماش برق خاصى ميزد، بى اختيار رفتم جلو ديدم اشک توی چشماش جمع شده. از خودم ناراحت شدمو رومو برگردوندم یه ور دیگه. با بغض گفت:سپيده_ خيلى لذت داره كه اينجورى آدمها رو ناراحت میكنى؟_ يه زهرخند زدم با ناراحتى گفتم نه خودم بيشتر از اونا درد ميكشم.سپيده_ پس دلم و نشکن، بيا بريم بين بقيه.وقتى ديد ساکتم شايد دوباره جون گرفتو دستامو گرفت توی دستاش. مثل هميشه داغ بودم، اينقدر كه دستهاى سپیده برام سرد بود. خيلى راحت و آروم جامون رو اون وسط پيدا كرديم، هنوزم ترديد داشتم و بى حركت جلوش واستاده بودم. خيلى آروم دستشو دور كمرم لرزوندو اومد نزديكتر. دست راستم دور كمرش بود و دست چپمو با دستش يكم آورد بالاتر. فقط نگاهش ميكردم، خيلى آروم میچرخیدیم. مغزم از شدت فكر داشت مى تركيد. به هزار و يک چيز داشتم فكر ميكردم. خوشحال بودم كه سكوتِ بینمون اينقدر سنگين بود كه حتى سپيده هم قدرت شکستنش رو نداشت. چشمام بسته بود و توی دنياى خودم بودم، وقتى آهنگ به آخراى خودش رسيد احساس كردم نفسای گرم سپيده كنار گوشم ميخوره. شنيدم که گفت:سپيده_ خيلى ازت ممنونم. با اينكه مثل هميشه ساكت بودى اما حس ميكنم ارزشش رو داشت اون همه به خودم فشار بيارم واسه اين لحظه.دلم نيومد جوابى ندم، بهش گفتم:من_ قابلى نداشت.چند لحظه بعد چراغ روشن شد و از شدت نور چشمام بسته شد كه بازم سپيده نزديكم شد دم گوشم زمزمه كرد:سپيده_ فرهاد دوسِت دارم. دلم میخواد مال خودم باشى. فقط مال خودم.تو دلم زهرخندی زدمو گفتم مگه جنس معامله ميكنى كه مال خودت باشم؟! من يه آدمم. چيزى بهش نگفتمو با ترديد تو چشمای طوسیش نگاه كردم و بعد از چند لحظه پشتم رو كردم بهش رفتم توی دستشويى. با خودم كلنجار میرفتمو غر میزدم که نبايد بهش اجازه ميدادم نزديک بشه. تنهايى از یه طرف فشار میاورد و از طرف ديگه بى پولى نعره میکشیدو يادم مى انداخت عشق و حال مال كسى كه واسه پول تاکسیش پول كم نمى ياره.از دستشویی که بيرون اومدم حس ميكردم تينا و امین و سپيده يه طور خاصى نگاهم ميكنن. نميدونم، شايدم من توهم زده بودم. شام رو خورديمو از خونه زديم بيرون. موقع خداحافظی توی كوچه سپيده اومد پيشم گفت:سپيده_ حالا ميتونم بهت زنگ بزنم و صدات رو بشنوم؟_ كه چى بشه؟سپيده_ فرهاد چرا سر خودت رو شيره میمالی؟ من دوسِت دارم._ چيزى ندارم كه بگم!سپيده_ بهت حق ميدم، اما بذار كم كم نزديكت بشم، من لياقت عشقت رو دارم. ميدونم._ فعلاً بريد خونه دير وقته.سپيده_ با لهجۀ بچگونه ای خودش رو لوس کردو گفت چشم قربان.از مسخره بازیش خندم گرفت. دلم گرم شده بود و حس ميكردم يه چيزى درونم بجوش اومده. به روى خودم نیاوردم و با امين رفتيم طرف خونه. شب روی تختم دراز کشیده بودمو داشتم به خیلی چیزا فکر میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
قسمت سیزدهمتا باز شدن دوبارۀ اين مدرسه کوفتی يه چند روزى وقت بود و ميشد يكم استراحت كرد. تو اطاقم پلاس بودم كه امين زنگ زد.امين_ سلام جيگر._ عمته.امين_ حقته همون هاپو صدات كنم البته اونم از سرت زياده._ فوحش بچه صلواته.امين_ چه خبرها؟_ قضيه دست تبره كه يادته!امين_ وا! باز جدیداً با كى ميگردى اينقدر بیتربیت شدى؟_ زنگ زدى اداى اقدس خانمو واسه من در بيارى؟ چه خبره شارژی امروز؟امين_ آره قراره با تینا و سپيده بريم پارک. تينا ميگفت زنگ بزنم تو هم بيايى._ خوش بگذره!امين_ شما غلط میکنی که نیای. احمق بذار حداقل اين چند روز رو كه وقت داريم نهايت استفاده رو بكنيم.خلاصه اينقدر حرف زد که آخر سر خر شدمو عصر رفتيم پارک. بعد از اينكه يكم تو سر و كلۀ هم زديم نشسته بوديم روی دو تا نيمكت كنار هم. منو امين گوشه بوديم اون دوتا وروجکم وسطمون نشسته بودن. سپيده پيش من بود و تينا كنار امين. امین و تينا به هم حرفهاى عشقولانه ميزدند منم ساكت نشسته بودم و از اين هواى آلوده استنشاق ميكردم. طاقت نياوردم برگشتم به امین و تینا گفتم:_ بابا جمع كنيد خودتونو. مثلاً چند نفرى اومديم كه بگيم بخنديم نیومدیم فيلم هندى بازی كنيم كه!تینا زد زیر خنده حرف منو تایید کرد. با شیطنت زد تو کله امین بهش گفت:تینا_ راست میگه فرهاد دیگه. چقدر تو گوش من وعده وعید میخونی شیطون!_ خب نیست تو هم خیلی بدت میاد بچه؟ اینارو ول کنید. پاشو امین برو یه توپ از مغازه بخر بیار چهار نفری گل کوچیک بزنیم.با خنده امین رو فرستادیم دنبال توپ و بعد از اینکه دو تا توپی که گرفته بود رو لایه کردیم شروع کردیم توی همون پارک گل کوچیک زدیم. منو تینا با هم بودیمو امین و سپیده هم با هم. از بس وسط بازی مسخره بازی در آوردم هممون از خنده دلامون درد گرفته بود. انقدر حواسمون به بازی بود که تا آخر بازی نفهمیدیم دورمون یه عالمه پسر و دختر جمع شدن. به پیشنهاد یکی از همون پسرا که بعداً فهمیدیم اسمش سعید هستش قرار شد که تعداد تیم ها رو ببریم بالا و لیگ بازی کنیم. زمین رو گنده کردیمو مشغول شدیم. تقریباً یکی دو ساعتی درگیر بازی بودیمو وقتی بازیمون تموم شد همه رو جدول و نيمكت ولو شده بوديمو همینجور جک های خنده دار تعریف میکردیمو میخندیدیم. يكى از بچه ها رو فرستاديم بره کیک و شیرکاکائو بخره بخوريم. همون اول هم طى كرديم دنگی باشه.کیک و اين چيزا رو كه خورديم پاشديم بريم خونه. تينا و امين باهم رفتن منو سپيده هم قرار شد با هم تا یه مسیری بریم. اصلاً حوصله نداشتم حرفای تکراری و مسائل عشقی بینمون گفته بشه. دلم میخواست به عنوان دو تا دوست خوب باهم باشيم. اينجورى حس میکردم رابطمون بهم نمیریزه. دوست نداشتم بهش وابسته بشم و يه وقت يه روزى همه چى تموم بشه.سپيده_ به چى فكر ميكنى؟_ به كارهاى تو. ازت تعجب میکنم.سپيده_ چرا؟_ چرا نداره که. از این متعجبم چرا تو با اينكه اخلاقیات من دستته هنوزم ول کن نيستى!سپيده_ ول كن نيستم چون مى شناسمت و بعضی کارات برام منطقی نیست. مثلاً نمیتونم هضم کنم که چرا میخوای فرار کنی؟_ بى خيال، حوصله اين حرفا رو ندارم.سپيده_ اتفاقاً بايد اين چيزا زده بشه بفهميم اشكال كار كجاست._ اشكال كار هر چى كه هست مهم نيست. مهم اينه که من بهت اجازه نمى دم از اين جلوتر بیای.سپيده_ هه، اين چيزا دست خودت نيست. من تو رو ميخوام و به اين سرد بودن الکیت توجهى نمى كنم.با تعجب تو چشماش نگاه کردم، انگار داشت جنگ ميكرد. نميدونم والا.سپيده_ برو خونه استراحت كن منم خودم تنهايى ميرم. خدا حافظ.بدون اينكه منتظر جوابم بشه برگشت و رفت، بدجورى اُت شده بودم، نميدونستم چى ميخواد پيش بياد. دستمو كردم تو جیبمو راهى خونه شدم.
قسمت چهاردهم از اون ماجرا چند روزى گذشته بود كه امين اومد پيشم. توی اتاق من نشسته بودیمو حرف میزدیم.امين_ گوش ميكنى چى ميگم بچه!_ اوهوم. ببینم این فک تو درد نمى گيره انقدر حرف ميزنى؟امين_ اينا از اثرات دوستى با تیناست. روزى چندين ساعت باهم حرف ميزنيم._ با شیطنت گفتم حتماً بحث هاى علمى هم باهم ميكنيد نه؟امين_ خنديد گفت اوه بیا و ببين، البته بيشتر علوم كار ميكنيم. علوم انسانى، علوم اقتصادى، علوم تشریحی، علوم تخصصى.دو تایی خنديديم، پاشدم براش يكم شربت آوردم گلوی این عتیقه یکم جون بگيره._ خب ميگفتى!امين_ آره عزيزم، داشتم ميگفتم كه از وقتى اين تينا قدم گذاشته به زندگيم حسابى همه چى برام يه رنگو بوي ديگه اى گرفته._ چه فرقى كرده؟ چه بویی گرفته؟امين_ بوی عشق و سيب. همه چيز جدى شده برام، درسها، زندگيم._ اوهوم اينو كه راست ميگى ارواح عمت. آخه مرتيكه تو كه روزى چند ساعت با اون حرف ميزنى بقیشم كه ور دل منى ديگه كى تو وقت ميكنى درس بخونی و به زندگيت جدى نگاه كنى؟ بعدشم سيب بيشتر از اونى كه نماد عشق باشه نماد خيانت و هوسه جيگر.امين_ آره؟ چه مى دونم والا آخه من سيب خيلى دوست دارم. اين تينا هم حكم سیب رو برام داره. دلم مى خواد همچين بخورمش بره تو دل خودم._ تو واسه اون چطور؟ يه همچين حکمی دارى؟امين_ هنوز نه اما دارم سعى ميكنم._ آخى حيونى اصلاً غصه نخورى ها، اگه اون نشد بيا من خودم میزارمت تو موبايل بابام، هرشب هم یه چيز وصل ميكنم به كونت كه حسابى شارژ بشى.زديم زير خنده.امين_ حالا هى تو تيكه بنداز. مثلاً من اومدم تو رو به راه راست هدايت کنما._ چى كار كنى؟ تو خودت معلوم نيست از كدوم سوراخ ننت بيرون اومدى، حالا منو ميخواى به راه راست بيارى عتیقه؟امين_ آره ديگه، مثلا اومدم از عشق و تأثیراتش تو زندگيت برات بگم كه تو هم سر عقل بيايى جواب اون دختر حيونى رو بدى، منو تينا رو بيچاره كرده._ مگه خودش زبون نداره.امين_ اون زبون داره، تو الاغ خان زبون نفهم تشریف داری._ با خنده گفتم اوهوم. من از بچّگى تو اين چيزا نفهم بودم.خنديد گفت:امين_ واسه من فيلم نيا كونى، همه ماها رو خودت راه انداختى حالا دست همه رو كردى تو هنا خودت نشستى دارى مى خندى!_ يادش بخير هميشه همين جورى بودم. همه کارا زير سر من بودا اما همچين قيافه مظلوم به خودم ميگرفتم معلم باورش نمى شد اون كارو من كرده باشم.يكم فكر كرد یهویی بلند بلند خنديد. انگار چيزى يادش اومد باشه گفت:امين_ واى از دسته تو دیوونه. ياد سال پيش افتادم زدى معلمرو ترکوندی._ كدوم؟امين_ معلم تاريخ و ميگم. جعفرى.یهویی ترکیدم از خنده. همين جورى دوتایی میخنديديم، ديگه اشک از چشمهاى من ميريخت بيرون.امين_ آخه كونده فكر نكردى اون بدبخت چى كار بايد بكنه؟_ جان تو اصلاً حواسم نبود که به جاى روغن توى اون بسته چسب باشه.امين_ جون من يه بار ديگه تعريف كن بخنديم، با اينكه خودم تو كلاس صحنه رو ديدم اما تو که با ادا اصول خاص خودت تعريف ميكنى دیگه اوج خنده داره._ كوفت. آره بد فكرى نيست خودم هم هوس كردم يكم اين جنگولک بازی ها رو مرور كنم. يادته با بچه ها كل انداخته بوديم هر كى معلمارو بدتر داغون كنه يه هفته بايد بقيه مهمونش كنن؟امين_ آره._ خلاصه منم نشستم فكر كردم چه گهى بخورم پوز شماهارو بزنم یهویی یه فکر مشتی خورد به مغزم. با خودم گفتم ميرم روی صندلى معلم روغن ميريزم كه وقتى نشست روش، کونش چرب بشه بعدش كه طبق عادتش مياد روی نیمکتای ما جايى كه کتابامونو ميگذاشتيم بشينه، ليز بخوره عن شه روی زمين.امين_ خندید گفت خيلى کس خلی خدايى._ حالا اوج خنده اينجاست كه از هولم ديگه کیفمو نگاه نكردم. نگو بجاى اون بسته ای كه روغن آورده بودم، از تو كيفم يه بسته چسب آوردم بيرون. چون همش حواسم پیش بچه ها بود که کسی منو نبینه چه غلطی میکنم اصلاً دیگه نگاه هم نکردم این چیه توی دستمو همینجوری که کلم بالا بودو حواسم پیش شماها بود ریختمش روی صندلی. اون معلم بدبختم كه معطل نکردو نشست روی صندلی.امين مى خنديد منم كه صحنه يادم اومده بود سعی میکردم خندمو کنترل کنمو ماجرا رو ریز ریز تعریف کنم._ آره خلاصه نشستن همانا ديگه بلند نشدن همانا. بدبخت بعد از چند دقيقه خواست بلند شه راه بره صندلی با خودش بلند شد، چسبيده بود در كونش.ديگه امين از خنده كم مونده بود فرشو گاز بگيره.امين_ اوج خندش اينجا بود كه بيچاره از عصبانيت همش ميزد روی ميزش بچه ها هم قه قه ميخنديدن._ آره خيلى باحال بود. يادته رفتم ناظمو صدا كردم؟ وقتی اومد معلمو اونجوری ديد بيچاره نتونست خودشو نگه داره سریع به هواى اينکه بره كمک بياره از كلاس رفت بيرون منم پشتش رفتم بيرون، ديدم جلو دهنشو گرفته از خنده رنگ صورتش بنفش شده حيونى.امين_ اون دنيا اَى كونت ميذارن فرهاد._ اگه منم اون دنيا هم همه رو میپیچونم.امين_ حالا تيكۀ طنزش اين بود كه ناظمه رفت كمک آورد با قیچی رویۀ صندلی رو بريدن بيچاره يه تيكه دايرۀ گنده دور کونش چسبيده بود.
قسمت پانزدهماز خنده فکم درد گرفته بود.امين_ اما خدايى كل هممون خوابید. جونور مثل تو وجود خارجى نداره._ حالا اينا كه خوبه، الان بزرگ شدمو مراعات ميكنم. بچه كه بودم ديگه درجۀ کس خلی روی هزار بود.امين_ نكنه اون موقع ها هم همینجوری بودى؟_ اووه، بیا ببين. بذار خاطره كلاس دوممو بگم از خنده میمیری.امين_ ايول._ روز معلم شده بود، چند تا از بچه های کلاس چند روز قبلش دور هم جمع شديم از اين تخم مرغا كه توشو خالى میکنن و كاغذ رنگى مى ريزن توش درست کردیم كه بالا سر معلم بزنیم تو سقف که مثلاً ازش تشكر کنیم.امين_ خب!؟_ آقا چشمت چيزاى بد بد نبينه. صبحش من خيلى زود رفتم مدرسه يواشكى تو كيف چندتا از بچه ها بدون اينكه خودشون بفهمند تخم مرغ درسته تو پُر گذاشتم.امين بيچاره شاخ در آورده بود. هم خندش گرفته بود هم تعجب كرده بود و منو نگاه ميكرد._ آره خلاصه وقتى معلم اومد بچه ها جیغ ویغ كردنو شروع كردن براش شعر خوندن بعدشم هممون وسط کلاس دورش جمع شديم. بچه ها اين تخم مرغا رو زدن رو سقف بالا سر معلم. اين تخم مرغا كه خورد تو سقف معلم از ذوقش بالا رو نگاه كرد یهویی مواد تخم مرغایی كه سالم بودن چیکه كرد تو صورت و دهنش. قیافش شده بود مثل چى! بايد بودی و ميديدى بيچاره نزديک بود بزنه زير گريه و مامانشو صدا كنه.امين پهن زمين شده بود فقط قه قه ميزد. خودم هم حسابى خنديديم.امين_ خيلى لاشی هستی، عوضى._ باز القاب عمه مکرمه رو بار ما كردى كه!امين_ خفه._ خب ديگه پاشو برو كه حسابى به راه راست كشيده شدم.امين_ مسخره ميكنى!؟_ نه جان تو. اصلاً احساس ميكنم الان دم در بهشت واستادمو جلوم فرش پهنه. آخه كونى ننه باباى من يه عمره كون خودشونو پاره كردن من آدم بشم نشدم، اونوقت تو فسقلی میخوای منو بيارى تو راه راست!؟امين_ ما اينيم ديگه._ خندیدم زدم تو سرش گفتم پاشو گمشو خونتون ببينم.***چند روز بعدش سپيده بهم زنگ زدو داشتیم باهم حرف ميزديم.سپيده_ خب بالاخره آقاى ورزشكار افتخار ميدن!؟_ آخه بريم بيرون كه چى؟! همين جورى حرف ميزنيم ديگه.سپيده_ خب من چى كار كنم دلم تنگ شده خب! _ باز سرعتو تند کردیا.سپيده_ با حرص گفت فكر كنم بايد تندترش بكنم تا جناب عالى يه تكون به خودت بدى، الان يه هفته شده هر روز بهت زنگ ميزنم اما تو هيچ تماسى بهم نمى گيرى._ خب وقتى تو زنگ ميزنى ديگه چه كاریه كه من بزنگم!سپيده_ بگو غرورت اجازه نميده._ بى خيال بابا، غرورم كجا بود!؟سپيده_ حالا بيا امروز رو بريم بيرون. باور كن خوش ميگذره، از فردا هم كه مدرسه هاتون دوباره شروع ميشه._ چى بگم والا، خوب كجا بريم؟سپيده_ من يه کافی شاپ خوب سراغ دارم._ من پول اينجور جاها رو ندارم.سپيده_ اشكال نداره من حساب ميكنم._ اگه جاى ديگه نميخواى بريم بى خيال شيم.سپيده_ خب پارک چطوره؟_ کدوم؟ سپيده_ همون پارک نزديک مدرسه من._ باشه تا يه ساعت ديگه اونجام.سپيده_ مرسى نى نى._ لوس نكن خودتو ديگه. دير نكنى ها.سپيد_ چشم چشم چشم.تلفن رو قطع كردم و يكم كه توی خونه قدم زدم. از روی عادت یه تیپ راحت زدمو راه افتادم دم پارک. نزديک عصر بود و هوا خوب خنک بود. توی دنياى خودم بودم كه از دور ديدمش داره مياد، رفتم طرفش گفتم:_ سلام.سپيده_ سلام عزیزم._ هووم!؟سپيده_ دير كه نكردم._ نه، بيا بريم روی نيمكت بشينيم.سپيده_ هر چى تو بخواى.نشستيم يكم از اينور اونور حرف زديم، در حین حرفامون توجهم به دختر پسرایی كه باهم تو پارک بودن کشیده شد. از سپیده پرسیدم:_ مى گما فكر ميكنى هدف اينا چيه؟سپيده_ كيا؟_ كلاً، همين دختر پسرا كه باهم دوست ميشن. دوست ميشن دو روز واسه هم لاو میترکونن بعدشم تموم میکننو ميرن پيش يكى ديگه! فكر ميكنى اين روابط براشون حكم يه بازى رو داره؟سپيده_ همه که اينجورى نيستن. خب عشق چيز خوبیه. اینا هم با هم یه رابطه رو شروع میکنن كه عشق رو تجربه كنن. تازه، همه هم كه آخرش خراب نميشه. اگه ببينن از هم خوششون مياد باهم ميمونن._ که عشق رو تجربه كنن؟سپيده_ آره خب._ این عشقی که ازش دم میزنی چى هست؟ چجوریه؟سپيده_ يكم با تعجب نگاهم كرد و گفت يه حس خيلى قوی و خوب. نميشه گفتش، انگار كه همش يكى رو ميخواى. دلت مى خواد همش پيشت باشه، فقط به تو فكر كنه، نگرانت باشه، بهت محبت كنه._ خیلی رک گفتم اين كه اوج خودخواهیه!سپيده_ هان؟_ راست ميگم ديگه، اگه به حرف هايى كه زدى دقت كنى میبینی که مركز همشون به تو مربوط ميشه. كسى باشه که به تو محبت كنه، به تو برسه، به تو فکر كنه، براى تو نگران باشه، و و و. يكم نگاش كردم و ادامه دادم اين عشق نيست، اين يه معاملس، يه بازیه بچگونست.سپيده_ خب عشق چيه؟_ شايد خلاف اين چيزهايى كه تو گفتى، اما اینو میدونم که پلۀ اول عشق از خود گذشتن و دِگر خواهیه.سپيده_ اما هر چى كه هست خيلى خوبه. براى من كه اون معنا رو داره. البته بايد دو طرفه باشه. يعنى منم به عشقم محبت كنم، بهش فكر كنم، نگرانش باشم._ يه فیلسوفی ميگفت اوج عشق نرسيدن به معشوقه.
قسمت شانزدهمسپيده_ اين كه خيلى بده!_ آره درد داره اما دردش شيرينه.سپيده_ يه طورى حرف ميزنى انگار خوب حسش كردى!_ يه زهرخند زدم رفتم تو فكر. رو كردم به سپيده گفتم يه روز لب دريا بودم. يه دختره با خواهرش هم دم دريا بودن. خيلى بچه بودم شايد ۱۰ ۱۱ سالم بيشتر نبود، اون دختره هم همسن و سال خودم بود. باهم ماسه بازى كرديم. رو ماسه ها نقاشی میکردیم، همه چی کشیدیم با هم. از قلب، اسمامون، عکس حیوون، هرچی که باعث میشد بخندیم. با هم آب تنى كرديم، آواز خونديم، گرگم به هوا بازى كرديم. چندين ساعت باهم بوديم اما چنان پیوندی بين ما برقرار شده بود كه انگار جزئی از وجود خودم بود. وقتى داشتیم بازى ميكرديم خورد زمين، اون گريه كرد اما منى که نخورده بودم زمين هم درد رو تو پاهام حس كردم. وقتى بلندش كردم و خاک پاهاشو تکوندم بهم خنديد، منم بهش خنديديم. خواهرش صدامون كرد كه بريم، موقعى كه داشت ميرفت ویلاشون گفت فردا هم مياى اينجا پيشم؟ بهش خنديديم گفتم اگه تو هم بيايى حتماً ميام، اونم گفت حتماً ميام. اما شبش براى پدرم كارى پيش اومد و ما برگشتیم، نفسمو خالی کردمو ادامه دادم و ديگه ندیدمش.سپيده_ وای چه رمانتيک!_ نميدونم شايد عشق اين باشه، واقعاً كى ميدونه عشق چيه!؟سپيده_ يعنى تو جداً همين فرهادی؟ هيچ فكرشو نمى كردم اون آدم غد همچين احساسى هم داشته باشه!_ يه پوزخند زدم گفتم آدما هميشه ماسک دارن. خب منم يكى از اونا.سپيده_ شايد اون دختره هم مثل تو، تو رو يادش مونده باشه._ مهم نيست، مهم تجربه ایه كه پيش مياد و آدم ازش چيزى ياد ميگيره.سپيده_ اما من نميخوام مثل اون باشم. من ميخوام اونى رو كه هميشه منتظرشم پيشم باشه.يكم تو چشمای طوسیش خیره شدم، از اشکی که پشتشون جمع شده بود برق میزدن. سکوت کردمو چيزى بهش نگفتم. یکم که گذشت خود سپیده سکوت رو شکست.سپيده_ ميدونى وقتى تينا مياد از ایمن و خودش حرف ميزنه چقدر حسوديم ميشه که چرا تو باهام اينجورى ميكنى؟ مگه من چی كم دارم!؟ياد حرفهاى امين افتادم كه اومده بود منو به راه راست هدايت كنه و نميدونست منم احساسم در گير شده و خودمو ميزنم به كوچۀ على چپ. اما تا كى بايد ادامه ميدادم؟ تا كى تنهايى رو به دوش بكشم؟! تو چشماش نگاش كردمو پرسیدم:_ مطمئنی؟شوكه شد، مونده بود چى بگه دوباره پرسيدم:_ مطمئنی من همون آدمم؟سپيده_ آره._ از كجا ميدونى احساست برنمى گرده!؟سپيده_ سعيمو ميكنم و ميدونم كه برنمى گرده.خيره شده بودم به چشماش و تموم وجوش رو تحليل ميكردم.سپيده_ فرهاد دوسِت دارم. تو هم دوستم داشته باش._ اگه دوست داشتن همين احساس وابستگیه، پس منم دوسِت دارم.يه قطره اشک ريز از گوشۀ چشمش اومد پایین و خنديد. اولش آروم مى خنديد اما كم كم خندش بيشتر و بيشتر شد. از خندیدنش خندم گرفته بود، شايد توی اوج شادى بود.خلاصه اونروز بالاخره منم افتادم توی دام. وقتى رفتيم خونه شب زنگ زد خونه گفت با تينا هم حرف زده و تينا هم با امين و قرار گذاشتن آخرِ هفته رو بريم كوه يكم خوش بگذرونیم.
قسمت هفدهممدرسه ها باز شده بود و دوباره ميرفتيم توى اون ديوونه خونه. زنگ ورزش بود و منم نشسته بودم يه گوشۀ حياط واسه خودم آهنگ متال زمزمه ميكردم. يكى از بچه ها که اسمش علی بود اومد پيشم گفت:على_ فرهاد نميخواى فوتبال بازی كنى؟_ چيه باز دارى میبازی اومدى دفاع رو قوى كنى؟على_ با خنده گفت آره پاشو بيا كه حسابی بهت احتیاجه.پاشدم رفتم تو زمين. مثل هميشه مارو گذاشتن دفاع آخر در نقشه ديوار دفاعی! كه اگه كسى خواست رد بشه يا بدون توپ رد بشه يا اگه با توپ رفت جنازش رد بشه. تيم مقابلمون حمله ميكرد و منم سعى ميكردم زيادى محكم بازى نكنم. يكى از افراد حملۀ تيم مقابلمون اسمش رضا بود، خيلى حرفه اى بازى ميكرد و بچه ها رو کلافه کرده بود. با خودم گفتم بيايى طرفم کونتو پاره ميكنم بچه قرطى. وضع مالیشون خوب بود و زيادى دم خور ما نبود، كلاً ازش خوشم نمى اومد حالا چراشو نميدونم شايد واسه اينكه حسابى با هم تضاد طبقاتى داشتم. يكم گذشت از طرف دروازه توپ رو براش فرستادن قبل اينكه توپ رو بگيره با کتفم رفتم تو بدنش چنان پرت شد عقب گفتم دنده هاش تركيد. من كه توجهى نكردم همون جورى توپ رو با پام يكم بازى دادم و پاس دادم به بچه ها كه حمله كنن. حواسم به رضا نبود كه ديدم يكى از پشت حولم داد. داشتم میخوردم زمین که خودم رو کنترل کردم، برگشتم دیدم رضاست.رضا_ یقم رو گرفت دستش گفت اينجا رو با طویله ای كه توش بزرگ شدى اشتباه گرفتى؟_ نه بچه سوسول اگه اينجا طویلم بود تو صورتت میشاشیدم كه گنده تر از دهنت حرف نزنى.رضا_ آره؟ _ آرواره. با اخم شدیدی تو چشماش خیره شدم گفتم یقۀ لباس رو هم همين الان ول ميكنى ميرى رد كارت.رضا_ خفه ش…. نذاشتم حرفش تموم بشه يه پامو كه گذاشته بودم پشت پاش، با دستم هم محكم زدم تو سينه اش گوز شد رو زمين. پاشد دادو بيداد كنه كه بچه ها ريختن دورمون هردومون رو گرفتنو به هر مصیبتی بود قضیه رو ماست مالی کردن.اون زنگ تموم شد و زنگِ بعدى هم كه طبق معمول معلم نيومد با بچه ها رفتیم پارک، بعدشم سپيده اينا اومدنو يكم مسخره بازى در آوردیمو خنديديم و رفتيم خونه. طرفای شب بود كه سپیده بهم زنگ زد.سپيده_ فرهاد جونم._ هووم؟سپيده_ هووم و كوفت._ مرسى.سپيده_ خندید گفت اين موقع ها بايد بگى جانم عزيزم، امر بفرمائيد بانو._ آخه رو دل ميكنى.سپيده_ مسخره!_ خنديديم گفتم خب حالا بفرمائيد بانو.سپيده_ آها حالا شد، هيچى خواستم بگم براى فردا حتماً حتماً مياى به اینجایی كه ميگم._ كجا هست؟سپيده_ يه کافی شاپه. كارت دارم._ خيرِ انشالله.سپيده_ آره خيرِ، چه خیری هم هست. كلى برنامه دارم واست._ از دست تو شیطونک.
قسمت هجدهمساعت رو نگاه كردم ببينم دير نرسيدم كه! مثل هميشه زود هم رسيد بودم. يكم دم در كافى شاپ واستادم تا پيداش بشه. مردم میومدن و ميرفتن، مثل هميشه همه در حال حركت بودن حالا واسه چى خدا ميدونه! زحمت بکشن كه خودشونو از لجنزاری كه توشن نجات بدن يا سر همديگر رو كلاه بزارن و به خيال خودشون راه صد ساله رو يه شبه برن.سپيده_ كجايى عزيزم؟_ اِ، توئى، كى اومدى!سپيده_ الان رسيدم اما از قیافت معلوم بود تو فكرى._ بريم تو؟سپيده_ به قول خودت اوهوم.با شیطنت آروم يه مشت زدم تو کتفش و باهم رفتيم تو. زياد شلوغ نبود، فقط پشت چند تا میز یه سری آدم نشسته بودن. ما هم خیلی راحت جامونو انتخاب کردیمو نشستیم._ خب چه خبرا؟سپيده_ يه عالمه خبر!_ چه جالب. عوضش من هيچ خبر تازى ندارم.سپيده_ تعريف كنم؟_ اوهوم.سپيده_ اول از همه اينكه دختر خالم اين هفته عروسیشه، كلى هيجان دارم._ با خنده گفتم اون عروسی ميكنه تو هيجان دارى؟سپيده_ آخه نميدونى كه، پسره از اون پولداراست. ميدونم واسه مجلسش اينقدر خرج ميكنه كه نگو نپرس. موندم چه لباسى بپوشم كه به مجلس بياد، بايد كلى پول اين چيزا بدم._ فكر ميكنى لزومى داره كه اين همه خودت رو بندازى تو خرج؟سپيده_ يعنى چى؟_ خب تو همینجوریشم خوشگلى. نيازى نيست حتماً لباس آنچنانی بپوشی و سر تا پاتو طلا بگيرى برى بين يه عده كس خل!سپيده_ حرفها میزنی ها! اونجا همه همديگر رو نگاه ميكنن، اون وقت اگه خانواده ماها كه هميشه سر بودن رو معمولی ببينن مسخره ميكنن._ به تخم چپ منم حساب نكن. اونا هم کس خلن مثل خیلی های ديگه. با حرص گفتم تا حالا شده توی مهمونیهاشون یا وقتی که دور هم جمع شدن به آدمهايى فكر کنن و در مورد شون حرف بزنن كه حتى پول جهیزیه ندارن يا تو خرج تحصيل دانشگاهشون موندن؟سپيده_ خب نه، اينا به ما چه ربطى داره؟_ گر عضوى به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار. كو اونى كه اين چرت و پرتا رو ميگفت!؟سپيده_ چى ميگى تو، من كه هيچى نمى فهمم._ زهرخندی زدمو گفتم آخه دختر لزومی هم نداره بفهمى. پدر مادر پولدار دارى، اتاق تک نفره دارى، تمام وسايل راحتى رو دارى، خونۀ خوب دارى، پول تو جیبی دارى، خوش هم که میگذرونی دیگه دليلى نداره به اين چيزا فكر كنى که.سپيده_ ميشه هى كنايه نزنى؟_ البته حق دارى والا، وقتى اونايى كه بايد يه كارى بكنن بدتر اينو اونو میچاپن ديگه از امثال ماها چه انتظارى ميشه داشت؟!سپيده_ آره هر چى تو ميگى. خوب اينا رو ول كن، ببين برات چى گرفتم عزيز دلم!کیفش رو باز كرد و يه كادو از توش در آورد. يكم عجيب غريب تو چشماش نگاه كردم يه بوس از دور فرستادو كادو رو آورد جلوتر. از قیافش خندم گرفت، خودشو مثل این بچه ها كرده بود._ لوس نكن خودتو فسقلی. اين چيه؟سپيده_ اين مال تو هستش عزيزكم. براى خودت رفتم خريدم كيف كنى، ببين من چقدر دوسِت دارم!_ خرى بخدا، بده من ببينم.شروع كردم باز كردن کادو. يه كلاه آبى تیرۀ لبه دار بود كه جلوش يه S قرمز گنده بود._ خيلى ممنونم. يه طورى شدم يعنى ميدونى کلاً شکه شدم.سپيده_ معلومه، تازشم قابلى نداره. بذار سرت ببينم.گذاشتم سرم يكم نگاش كردم که گفت:سپيده_ حرف نداره اندازه خودته، وقتى كلاه ميذارى استایل قیافت خيلى بهتر ميشه._ در كل خيلى ازت ممنونم.سپيده_ قابلت رو نداشت عزيزم.هنوزم تو اين رابطه گنگ بودم. من كه اهل عینک و اين چيزا نبودم، اينم كه كلاه خوبى بود حداقلش جلو نور آفتاب رو ميگرفت چشمامو به گا نده. تو فكر خودم بودم، با خودم گفتم من كه پول چيزى ندارم كه بتونم براى جبرانش چيزى برات بگيرم. آيا اين انصافه!؟سپيده_ كجايى باز تو!؟_ همینجام، گفتم كه شوكه شدم، انتظار همه چی رو داشتم الا اين يكى.سپيده_ انتظار نداشتى كه مهربون باشم؟_ خنديديم گفتم ديوونه، منظورم اينه که خيلى خوشحالم از اين رابطه فقط … سپيده_ فقط چى؟_ هيچى بى خيال.يكم ديگه حرف زديم و باهم يه چيزى خورديمو رفتيم خونه هامون. تو اتاقم نشسته بودم و سر درس بودم. نميدونم چند ساعت بود كه سر درسها بودم حواسم به هيچ جا نبود گاهى تو فكر سپيده بودم و گاهى تو درسم. صدای در اتاق اومد، ديدم مادرمه._ سلام عزيزم، كى اومدى؟مادرم_ سلام تازه رسيدم._ خسته نباشى.مادرم_ مرسى.اومد تو اتاق و کتابارو يه نگاه انداخت، یهویی كلاه كه گوشهِ ميز گذاشته بودمش رو دید. يه خندۀ شیطنت بار زدو پرسيد:مادرم_ اينو از كى كش رفتى باز؟_ با افتخار گفتم اين يه هدیست از طرف يه دوستِ خيلى عزيز.مادرم_ آره!؟_ اوهوم.مادرم_ چه دوستاى خوبى، آفرين.
قسمت نوزدهمرسیدیم به سال تحویل. میخواستم اولین نفری که بعد از خانوادم عید رو بهش تبریک میگم سپیده باشه. زنگ زدم به خونشون. وقتی خودش برداشت گفتم:_ سال نوی شما مبارک، دمب شمام سه چارک.سپيده_ عید تو هم مبارک عزيز من._ مخلصيم، خودتى.سپيده_ خودتى._ خودتى.زديم زير خنده، يكم ساكت شديم. گفتم:_ خب حالا برنامت واسه تعطیلات چيه؟سپيده_ میخوایم بريم سفر._ كجا به سلامتى؟سپيده_ احتمالاً آلمان._ آها.سپيده_ چى شد؟_ ها، هيچى. حالا كى بر ميگردى؟ زود مياى كه؟سپيده_ نميدونم اما فكر نكنم. شايد واسه ۲۰ فروردين تهران باشيم._ مگه مدرسه ندارى؟سپيده_ اونو ول كن بابا سفرو بچسب._ تو عوض شدی ها، تو كه هميشه واسه درس و اينا جدى بودى.سپيده_ گير نده، تو خودت برنامت چيه؟_ فكر نكنم جايى بريم يعنى جايى رو نداريم كه بريم مگه اینکه مثل هميشه تِلِپ شيم ویلای عمم اينا تو شمال.سپيده_ در كل هر جا که میری خوش بگذره._ مرسى.يكم ساكت شدم تو فكر بودم. با صدای سپیده به خودم اومدم.سپيده_ خب كارى ندارى با من؟ ميخوايم بريم بيرون كلى گردش اينور انور._ مى گما سپيده مدرسه كه هيچى اما كاش زودتر میومدی.سپيده_ چرا؟ دليلى ندارم كه!_ اوهوم راست ميگى. باشه مراقب خودت باش.سپيده_ خداحافظ فیلسوف خان.گوشى رو گذاشت، حتى منتظر نشد خداحافظى كنم. با خودم خیلی بی حال زمزمه کردم آره دليلى هم نداره كه زود بياد. سفر خارج با يه مشت پولدار مثل خودش بيشتر مزه ميده تا اينكه بياد تهران پيش يه كس خل بی پول مثل من. هه، ولش كن بابا توام به چه چيزايى فكر ميكنى ها.*** مادرم_ خب امسالم ميريم ویلای عمت اینا._ هر چى شما بگى، اما دوست داشتم بمونم یکم تنها باشم.مادرم_ نداشتیما، همه جا بايد باهم باشيم._چشم.مادرم_ آفرين پسر گلم، پاشو برو بار و بندیلت رو ببند واسه صبح راه میفتیم.چهار روز از عيد گذشته بود و دو روز پيش سپيده با خانوادش پرواز كردن طرف آلمان. حتى وقت نشد همديگر رو ببينيم فقط توی اون دو روز يه تلفن كوچک باهم داشتم. خيلى دمغ بودم احساس ميكردم رابطمون داره يه جورى ميشه.فردا ظهرش تو ویلای عمم اینا بوديم. بالاى يه بلندى، چندين نفر ديگه هم همون حوالى ويلا داشتن. محیطش کاملاً باب میلم بود. اومدم توی بالکن، آسمون ابری بود. از بالکن همه جارو نگاه ميكردم. همه جا سبز بود، پر از سبزه های بلندی كه خودشون رو با باد ملايمی که میوزید تكون میدادن و میخواستن نشون بدن كه اى مردم بی خبر، خدا رو ببینیدو فكر نكنيد كه تنهایید.سگ های خوبى اونجا بودن و توی اون چند روزی که اونجا بودیم حسابى باهاشون بازى میکردم، اما در کل از زور بيحالى زياد بهم خوش نگذشت. يه دخترى از اهالی یکی از اون ویلاها رو گاهی میدیدم. خیلی ساکت و آروم بودو همیشه هم خیلی عمیق همه جا رو نگاه میکرد. چندین بار وقتی که صبح خیلی زود توی اون مه بالای کوه مشغول راه رفتن و فکر کردن بودم با هم برخورد داشتیم. خیلی گرم جواب سلامم رو میدادو حس ميكردم بهم علاقمند شده و واسه همینه که اکثر جاها جلوم سبز میشه تا شاید من یه قدم جلو بزارم. اما وقتى سپيده توى دلم بود آيا کس دیگه ای هم اونجا جا میشد؟ نه من نمى تونستم خیانت کنم. درسته که خيلى طول كشيد تا احساساتمو براى سپيده يه دست كنم و به خودم بقبولونم دوستش دارم اما حالا كه دوستش دارم ديگه چشمام كسى رو نمى بينه.مثل همیشه زمان بدون توجه به هیچ چیز توی این عالم میگذشتو توی یه چشم به هم زدن اون تعطيلات هم تموم شد و برگشتم تهران تا به درس و بدبختی هامون برسیم.