قسمت بیستمدو روزى بود كه سپيده برگشته بود ایرن و با بچه ها مثل هميشه پارک قرار گذاشته بوديم که همدیگه رو ببینیم. نزدیکای پارک باهاش قرار گذاشته بودم. از دور که دیدمش سریع رفتم طرفش بهش گفتم:_ سلام عزيز جان.سپيده_ سلام، دير كه نكردیم؟_ مهم نيست، يه ۱۵ دقيقه منتظر موندن در قبال اينهمه روز هيچى نيست.خنديد و چیزی نگفت. باهم ديگه راه افتاديم طرف پارک كه امین و تينا رو هم اونجا ببینیم. وقتی به بچه ها رسیدیم به امین گفتم:_ به به سلام شمبلیله خودم.امين_ سلام ترۀ خودم.تينا_ پس من چیم؟_ شما مثل سپيده كلمى فقط شما كلم سفيدى اين شیطونک كلم سرخ.تينا_ خيلى وقت بود نديده بودمتون آقا فرهاد، مى بينم كه مثل هميشه خندون و پر انرژى هستید._ پس چى كه پر انرژی ام، سپيده كه پيشم باشه ديگه چى ميخوام!يه چشمک به سپيده زدم دستهاشو گرفتمو شروع كرديم توی پارک راه رفتن._ خب تعطیلات رو چى كار كردى بلاچۀ خودم؟سپيده_ واى اينقده خوش گذشت كه نميدونى، خيلى كيف داشت. همش گشتیم و گشتيم. تعطيلات واسه تو چطور بود؟_ اى بد نبود اما بدون تو خوش نگذشت.سپيده_ الهى!تينا_ بابا ول كنيد همو، آقا فرهاد همچين گرفتیش انگار دزده ها! _ اوهوم دزده. دل منو دزدیده ناجنس.امين_ تو هم كه از هر فرصتى واسه پاچه خوارى استفاده كن.تينا_ یه کمی شما ياد بگير.زدم زير خنده گفتم:_ حالا كه بحث دزد شد بذار يه جک باحال بگم. يارو دزده ميره دم خونۀ يه مرد، در ميزنه تا طرف درو باز میکنه تفنگی که دستش بوده رو نشونه میگیره طرف مرده، ميگه يا ميكشمت يا ميرى زنت رو ميارى میدیش بهم. يارو مردِ هم كه کپ كرده بوده ميره زنش و مياره ميده دست يارو، دزده كه داشته دور مى شده مى خنده ميگه كس خل تفنگ اسباب بازی بود سرت كلاه رفت. مردِ هم مى خنده ميگه سر تو هم كلاه رفت اون زنم نيست خواهرمه.همه زديم زير خنده. همینجوری با بچه ها گفتیمو خندیدیم. چشم به هم زدیم وقت خداحافظی سر رسید. وقتی که داشتم با سپیده خداحافظی میکردم از توی کیفی كه همراهم بود يه نقاشى خوشگل در آوردم گرفتم سمتش. يه کاریکاتور بود از يه گرگ از نیمرخ بود كه يه تفنگ دستش گرفته بودو داشت زبون درازى ميكرد. چون پول نداشتم چيز خاصی براش بخرم اون کاریکاتور رو خودم براش کشیدمو پیشکشش کردم. اونم بعد از اینکه چند لحظه نقاشی رو نگاه کرد یه تشکر معمولی کردو با تینا از پیش ما رفتن._ امین، نمیدونم چرا حس میکنم سپیده از نقاشی خوشش نمیومده.امین_ چی بگم والا، به نظر من که نقاشیت خیلی هم با نمک و قشنگ بود._ کلاً امروز یه طوری بود، احساس خوبی ندارم.امین_ شاید چیزیش شده خب!_ بزار الان میریم خونه ما، از اونجا زنگ بزن به تینا ببین اون چیزی میدونه یا نه!وقتی رفتیم توی اتاقم تلفن رو آوردم و شماره تینا رو گرفتمو گوشی رو دادم امین. یکم که حرف زد گوشی رو داد به من._ دوباره سلام تینا جان.تینا_ سلام فرهاد خان. امین چی میگه؟_ والا قضیه اینه که احساس کردم سپیده امروز مثل قبلنا نبود، و فکر کنم از هدیه هم خوشش نیومد. آره؟تینا_ والا چی بگم من خب؟!_ انتظار چیز بهتری رو داشت؟نفسشو خالی کردو گفت:تینا_ اگه بخوای باهات رو راست باشم آره. دلش میخواست یه چیز گرونتر بهش میدادی._ آها.تینا_ نارحت شدی؟_ نه، اما فکر میکردم بدونه با این وضع مالی من نمیتونستم چیز بهتری بهش بدم. برای همون نقاشی هم وقت کمی صرف نکردم، بگذریم. مرسی از اینکه رو راست بودی. گوشی رو دادم به امین و یکم با هم حرف زدنو قطع کرد. بدون توجه به حرفای امین گیتار رو برداشتمو مشغول شدم.
قسمت بیست و یكمامين_ سلام عتیقۀ تنها نشین._ مرض.امين_ حالا تنهايى ميرى كوه، ها؟ باشه باشه. به بچه ها ميگم مييايم كونت ميذاريم._ زر نزن بابا. بريد اونايى كه كرديد رو سرپا كنيد بعداً بیفتید سراغ نفرات جديد.امين_ ما آرزو به دل مونديم تو يه بار جواب ندى بذارى ما دلمون خوش باشه._ چه خبر؟امين_ كلى خبر. امروز با تينا گشت زديم كلى جاى تو و سپيده خالى. تينا ميگفت سپيده رفته مهمونى مگرنه برنامه میچیدیم باهمديگه ميرفتيم بیرون._ مهمونى؟ من كه در جريان نبودم.امين_ اينطور كه تينا ميگفت سپيده بهش اينجورى گفته بوده._ اوهوم.امين_ چيه حال ندارى امشب!؟_ فقط يكم خسته ام.باهم برگشتيم توی اتاق. توی نور لامپ چشمش افتاد به صورت من گفت:امين_ اوه اوه چشات چرا اینجوریه؟ بمب خورده؟_ چطور؟امين_ كاسۀ خونه. همینجوریش خيلى قیافت ترسناک نيست حالا اينا هم اينجورى شده خدايى شدى مثل این خوناشاما!_ آره فقط نميدونم چرا مثل اونا دندونام دراز نميشه.امين_ چارۀ كار اينه که اون چیکو رو يه فشار بدى دندونات دراز ميشه.يه تيكه خنديديم گفتم:_ اوهوم، بیچاره چیکو.رفت نشست روی تخت منم رفتم پشت ميز كامپيوتر نشستمو به حرفاش گوش ميدادم. از تینا و كارایى كه اونروز كردن ميگفت. حرفاش رو میشنیدمو یهویی فكرم ميرفت طرف سپيده و اون كارش. چشمام مى سوخت احساس كردم بازم دلم گريه مى خواد، اما پيش امين روم نمى شد. سَرَمو گرفتم طرف ديوار یکم با انگشتم چشمامو فشار دادم كه معلوم نشه گريم گرفته.امين_ هوو بچه كجايى تو!؟همينجور كه روم به ديوار بود گفتم:_ جانم.امين_ اوه اوه، با منى؟ چه عجب تو يكم لفظِ قلم حرف زدى مرتيكه.چيزى بهش نگفتم يعنى حواسم بهش نبود، یهویی ديدم صندلى منو چرخوند و کنجکاوانه به صورت و چشمام خیره شد.امين_ تو امروز يه چیزیت هست، چرا اين چشمات اینجوریه؟ چرا اين يكى خیسه؟ _ چه مى دونم والا، بیصاحاب خير سرم رفتم حموم حواسم نبود شامپو رفت توش، بگا داده منو.امين_ مطمئنی شامپو بود؟_ نميدونم والا من كه هواس درست حسابى ندارم شايدم وایتکسی، سفید کننده ای، چیزی بوده!خنديد و رفت روی تخت. يكم ديگه باهم حرف زديم و ردش كردم خونشون كه تو تنهایی خودم با گیتارم مشغول بشم.*** فرداش توى مدرسه سر كلاس نشسته بودم. سعى كردم خودم باشم، همون فرهاد قديم. جامو سر كلاس عوض کردم، چون روى جاى جاى ميزنم يا با چاقو يا با خودكار حرف S رو حکاکی كرده بودم. سر كلاس چيز زيادى از درس حاليم نشد، با اينكه سپيده برام غريبه شده بود اما هنوزم توى فكرم بازى ميكرد. به اين فكر ميكردم كه چه كار اشتباهى از من سر زده كه بهم خيانت كرد؟ سرمو برگردوندم رديف سمت راسته كلاس رو نگاه كردم چشمم افتاد به رضا كه داشت تو دفترش چیزی يادداشت میکرد. چنان خشم از وجودم شعله ميكشيد كه دلم ميخواستم برم با دستم خفش كنم. اما آخرش که چى؟ تقصير كار كى بوده؟ من؟ رضا؟ سپيده؟ رضا هرچه قدر هم كه تقصير كار بوده باشه سپيده اگه واقعا آدم بود بهم خيانت نمى كرد. اما اين وسط اشتباه من چى بوده؟ هر چى فكر كردم هيچى نفهميدم.عصر توى خونه نشسته بودمو با Judas priest دل میدادمو قلوه میگرفتم که سرو كلۀ امين پيدا شد. تو راهرو دم در واستاده بودم که از راه پله اومد بالا._ سلام.جواب سلاممو نداد اومد جلوم واستاد._ زبونت روموش خورده يا تينا گازش گرفته؟امين_ به شما مربوط نيست._ اوهوم، فعلاً بيا تو كه معلومه حسابى پريود شدى.خنديدم و از جلوی در رفتم كنار كه بره توی اتاق منو كامران. عصبى بود نميدونم از چى، رفتم از آشپزخونه براش آب ريختم برم ببينم چشه._ بفرمایید جناب عصبانى آب ميل كنيد گلوتون تازه بشه.امين_ مرسى._ خوب حالا بگو ببينم چته؟امين_ حالا ما باهم غریبه ایم ؟_ هووم؟امين_ بعد از مدرسه تو خونه نشسته بودم سر درسا بودم که تينا زنگ زد. با هم حرف ميزديم صحبت تو و سپیده شد تينا گفت سپيده حالش اصلاً خوب نیستو گند زده. ازش پرسيدم چى ميگى؟ چيزى شده؟ اونم گفت ديشب سپيده ميره پيش تينا حالش خيلى خراب بوده یهویی گريش ميگيره تعريف ميكنه چه گهى خورده تينا هم كه کپ كرده بود. وقتى به من گفت جريان چيه راستش پشت گوشى وا دادم.چيزى بهش نگفتم.
قسمت بیست و دومامين_ حالا به من ميگى شامپو ريخته تو چشات عوضى؟ بعده اينهمه مدت دوستى انقدر غریبه ام، آره؟_ نميخواستم تو هم ناراحت بشى.امين_ از اون حرفها زدیا._ حالا ديگه ولش كن تموم شده رفته.امين_ چطورى فهميدى؟ _ تو كوه ديدمش با يه پسره بود. الان هم ديگه نميخوام در موردش حرف بزنم.نميخواستم بگم با رضا ريختن رو هم كه پس فردا شر به پا كنه. موضوع رو عوض كرديم و باهم پاشديم رفتيم بيرون.امين_ خلاصه به چپتم حساب نكن._ اوهوم.امين_ به راستتم حساب نكن._ اوهوم.امين_ كلاً به چیکوتم حساب نكن._ بس ميكنى يا ميخواى اينجا خايه دونى راه بندازى كه تشريح ميكنى چپ و راست و بالا پایینو!خنديد گفت:امين_ خواستم اين چاک دهنتو واز كنم كه از اين حال و هوا بيايى بيرون.با شیطنت انگشت فاکم رو گرفتم طرفش كه يعنى زر زر اضافى نكن. باهاش خداحافظى كردم و ردش كردم بره. توی راه برگشت به خونه يه لحظه به دکه روزنامه فروشى نگاه كردم، بدجور هوس سيگار كرده بودم، خواستم برم بخرم اما ياد قولم افتادمو بى خيال شدم. تا يک ساعت بعدش تو كوچه ها بی هدف و تهى از فكر میچرخیدمو به موزاییکا نگاه ميكردم.همینجور که توی يكى از كوچه ها سرم پائين بودو داشتم راه ميرفتم یهویی دو تا پاى لاغر توی جوراب سياه پشمی كه از زير يه چادر سياه بيرون بود برخوردم. سرمو آوردم بالا ببینم به کی نزدیک بوده بخورم. یه پیرزن کوتاه قد جلوم واستاده بود. چشمم افتاد به صورتش، چشماى ریز و جذابى داشت. احساس ميكردم دنيايى از تجربه و حرف پشت اون چشما خوابيده. به خودم اومدمو بدون اينكه چيزى بگم از كنارش بدون توجه به چيزى گذشتم و بعدشم برگشتم خونه.*** هنوز يه ماه و چند روز از اين مدرسۀ کوفتی مونده بود. با خودم گفتم امسال هم تموم بشه ما ديگه راحت میشیما. بريم دنبال يه لقمه نون. درس ميخوام چیکار؟! تقريباً از چند وقت قبل از عيد با نیما يكى از دوستان قدیمیم يه معلم خصوصى رياضى گرفته بوديم كه طرف چون آشنامون بود كلى ازش تخفيف گرفتيم. هفته اى سه ساعت باهاش كلاس داشتیم و ساعتی ده هزار تومن بايد بهش پول میدادیم. در واقع هفته اى ۱۵ هزار تومان بايد خرج مى كردم و همين فشار سنگينى بهم میاورد. چون معلم ریاضی خودمون تو مدرسه خيلى گلابى بود و هيچى به بچه ها ياد نميداد بعضى روزها بعد از تموم شدن مدرسه بچه ها میموندن و من ميرفتم پاى تخته بهشون درس میدادمو اشکالاتشون رو برطرف ميكردم.يه روز سر كلاس نشسته بودم ديدم نيما اصلاً رو به راه نيست. بعد از كلاس باهم راه افتاديم بيرون رفتيم طرف امام زادۀ نزدیک خونشون. روی یه نیمکت نشسته بودیم، ازش پرسیدم._ خب موضوع چيه عزيز؟ چند وقته که ریختی به هم!نيما_ ولش كن، حلش ميكنم._ اون كه ایشالا. اما وضعيت روحى جسمیت رديف نيست. ببينم شبا اصلاً ميخوابى؟نيما_ اى همچين._ پس چرا سر كلاسا انقدر چُرت ميزنى؟ معتاد شدى چاقال؟نيما_ خنديد گفت نه._ زکی. گفتم عملی شدى از شرت راحت میشیما!نيما_ بيمزه._ خب تعريف كن ببينم كه سرا پا گوشم، خیالتم راحت كسى از حرف هايى كه ميزنيم چيزى نمیشنوه.نيما_ از تو مطمئنم، خودم نميدونم چرا سختمه حرف بزنم!_ باشه اصلاً بیخیالش، هر جور كه خودت راحتى. پس پاشو بريم خونه.يكم ساكت شدو وقتى پاشدم دستشو بگيرم باهم بريم گفت:نیما_ فرهاد!_ جونم دادا؟نيما_ بدجور داغونم._ خدا نكنه بابا.نيما_ خواب رو از چشمام گرفته.گرفتم قضيه چيه. با شیطنت گفتم:_ اى كلک، پس تو هم آخر سر افتادى تو دام؟نيما_ فكر ميكنم._ چند وقته؟نيما_ يه سالی هست که میبينمش اما از عيد به اينور یهویی قضیه برام جدى شد._ خب؟نيما_ خيلى دوستش دارم. دارم ديوانه ميشم. موندم چى كار كنم!_ با تعجب گفتم خوب اينكه کاری نداره. برو رک و راست بهش بگو دلت پیشش گیر کرده.نيما_ نميشه آخه!_ اونوقت چرا؟نيما_ روم نميشه.يكم نگاش كردم خواستم بزنم تو ملاجش، گفتم:_ پس اينقدر اين حالت رو تحمل كن تا بترکی خره.نيما_ موندم چى كار كنم!_ دختر، دختر، دختر. دیوانه ای ديگه. آخرش كه چى؟ كه بعد از اينكه یکیتون بيشتر وابستۀ اون يكى شد، اونیکی رابطه رو قطع كنه برینه به اعصاب اون يكى؟نيما_ همه که اينجورى نمى شن._ من كارى به همه ندارم اما اكثريت همينن و از اونجايى كه منو تو و امثال ما اينقدر خوش شانسیم، توی این مواقع هميشه همين بلاها سرمون مياد.نيما_ بايد ريسک كرد._ نخیر، بايد درست فكر كرد. آخه خره من با اخلاقم كه همه چیز رو راحت فراموش ميكنم الان يک هفته ای میشه از اون جريان مسخرۀ سپيده ميگذره اما هنوز گاهى ریپ ميزنم. تو كه فجیح احساساتى هستى. ميفهمى اگه همچين چيزى برات پيش بياد چى ميشه؟ فكر كنم سر ميذارى بيابون.نيما_ درست ميگى._ حالا طرفو كجا ديدى؟نيما_ توی راه مدرسه كه ميام میبينمش. موقع برگشت به خونه. آخه اون بعد از ظهری یه._ اوه، پس خلاف ملافم هست. خلاصه حواستو حسابی جمع كن. پس فردا سر زندگى به تفاهم نرسيد در سوراخ كونت علامت زورو میکشه ها.بالاخره خنديد. يكم مسخره بازى در آوردم بهش گفتم:_ حالا ميشه اين سیندرلا با موهاى قرمز رو ببينيم؟نيما_ مجيد جان اون آنشرلی با موهاى قرمز بود._ آنشرلی كه دختر مزرعه بود!نيما_ نه مجيد جان دلبندم. اون هنا بود، هنا دختر مزرعه._ نه ديگه اشتباه ميكنى، هنا اون دختره بود که توی سرزمین عجایبه. نيما_ نخیر اون اسمش آلیس بود._ پس زيباى خفته کدوم بود؟ اينى كه تو گفتى كه زيباى خفته بود.نيما_ اِاِا، گور باباى هر چى شخصيت کارتونی كرده ها، ول كن بابا.خنديدمو دست از مچل كردن همديگر برداشتیم برگشتیم خونه هامون.
قسمت بیست و سومنيما_ امروز بريم؟_ قربونِ من؟نيما_ لوس بازى در نيار، پيش دختره منظورمه._ آهان، بريم. كى بريم حالا؟نيما_ هم ميتونيم بعد از تعطيل شدن مدرسش ببینیمش، هم ميتونيم وقتی داره میره مدرسش ببینیمش._ وسط مدرسشم ميشه دیدشا.نيما_ باز تو مغزت گیریپاج كرد!_ نه جدى ميگم، خرجش يه چادر با يه قیچیه.نيما_ قیچی ديگه چرا؟_ كه چیکوتو از بيخ ببری. اين زنا از ۶۰ فرسخی حتى اگه صد لایه لباس هم پوشيده باشى مى فهمن چیکو دارى يا نه!يكم خنديديم قرار شد توی راه رفتن به مدرسش ببینیمش كه خیابونا خلوت تره. واسه همون زنگ آخر رو پیچوندیم و رفتيم كه اين دختر رو ببينيم. توی راه ازش پرسیدم:_ حالا خوشگل مشگل هست؟نيما_ بايد ببينيش!_ اِ! جداً؟نيما_ من كه هلاکشم!_ پس لقمۀ ردییفه!نيما_ لقمه چيه بیتربیت؟_ خب لعبت ردیفیه، خوبه؟نيما_ بى ادب._ حالا كه نديدمش، اما بگيم چه کونیه لامسب، خوبه؟نيما_ بچه كونى توی روى من به عزيزم برچسب ميزنى؟ بعدشم اينم برندازش نيست!_ منو تو كه اين حرفهارو نداریم. خب ميگيم چه کس خوبیه؟يكم نگاهم كرد زدم زير خنده گفتم:_ به قول شاعر، بيا بچسبون تنتو به تنم. داغه داغم ديگه زده به سرم. ميسوزم، پر آتيشه بدنم. دستتو بكن لاى موهام، بذار لباى داغتو رو لبام. بيا بغلم كن بزن در به درم كن، آهاى دلفیه سكسى. سرمو ميذارم روی سينه هات، دستامو ميكشم رو گونه هات. آمپرم رفته چسبيده به سقف. واى چه حرارتی داره لبات. درجۀ سكسم روى صده، ناجنس عشوه رو خوب بلده. دستهاتو حلقه كن دور تنم، ببين تو رو با خودم تا كجاها ميبرم!نيما_ اين چرت و پرتا چيه ميگى؟!_ بهش ميگن هذیون. دارم حرفامو حاضر ميكنم واسه دختره اینا رو بخونم برات جورش كنم.یهویی نيما کپ كرد و واستاد. با تعجبو وحشت نگاهم كرد گفت:نيما_ جان من يه وقت اين چرت و پرتا رو نگییا!_ باور کردیا!! من اصلاً دختر مى بينم زبونم بند مياد، هيچى نمى تونم بگم.نيما_ آره اونم تو!!!!!!!!يكم خنديدم و دوباره حركت كرديم طرف مدرسۀ طرف كه اونجا ببینمش. رفتارای نيما رو خيلى حرفه اى زير نظر داشتم كه ببينم تا چه حد دختره رفته توى وجودش. اوضاعش اصلاً ميزون نبودو تند تند نفس ميكشيد._ اووووه، چه خبرته بابا!نيما_ دست خودم نيست._ جمع كن خودتو مرد گنده، مخ جنی پلوپز رو كه نميخواى بزنى.نيما_ كى؟_ جنی پولوپز، همون جنيفر لوپز خودتون.نيما_ لوس!_ حالا هى تو به من متلک بنداز، خره دارم اين هیجان تو رو كم ميكنم. با خنده ادامه دادم اگه همینجوری پيش بريم یهویی مثل این فيلمای قديمى عين اين ضعیفه ها پس میفتی وسط خيابون منم بايد جيغ بكشم كه با اين صدام عمراً يه همچين چيزى از من بربیاد!نيما_ باشه باشه هر چى تو ميگى. آها، اوناهاش فرهاد._ كو؟نيما_ اونطرف خيابون سه تا دختر دارن ميان، وسطیه همونیه که میخوامش.يكم زوم كردم ببينم چى به چيه! دست نيما رو گرفتم و از همين سمت خيابون رفتيم نزديكتر. تا از کنارمون گذشتن رفتيم اون سمت خيابون و پشتشون با فاصله دو متر شروع كرديم راه رفتن.نيما_ چى كار ميكنى خره؟_ من ساکتم تو يكم ميرى جلوتر باهاش حرف ميزنى حتى اگه برنگشت چيزى بگه تو حرف بزنو بى خيال بى خيال باش.نيما_ روم نميشه.هُلش دادم جلو بلند یه طوری كه دخترها بشنون گفتم:_ شما غلط كردى روت نميشه، دختر به اين خوشگلى اينهمه وقته كه شبا واسش يه كارا ميكنى، يعنى خوابش رو میبینی و اين حرفها، حالا جلو روته. واقعى واقعیم هست، توهم نيست برو بهش بگو عزيزم دوسِت دارم.دخترها برگشتن نگاه كردن منم قيافه مظلوم به خودم گرفتم با دستم به نيما اشاره كردم كه سوژه مورد نظر ایشونه نه من. دخترها يكم خنديدن برگشتن. نيما هم كه مثل سگ پاسبون دنبال گلۀ بره ها راه ميرفت و وق وق نمى كرد._ د يه چيز بگو ديگه!نيما_ آخه حرفم نمياد.
قسمت بیست و چهارم_ باز بلند گفتم خب خره اگه بعد از اينهمه سال از هر اتفاق يه خط از من یه چیز ياد گرفته بودى الان دختره رو هم گرفته بودى، خاک تو گورت کنن. بلند گفتم به عشقت بگو قربون اون نازو عدات، دیوونۀ عداتم، روانیه نگاتم. خب يه چيز بگو ديگه!دخترها ديگه از ادا اصولِ من وسط خيابون ميخنديدن. اين وسط فقط نيما زبونش بند اومده بود._ دِ بنال ديگه، تو مثلاً عاشقى يا مرّبا؟یکی از دخترا برگشت گفت:دختر_ مرّبا مرّبا._ نه بابا اینجوریشو نگاه نكن یخش واز بشه ديگه نميشه جمعش كرد كه!دختر_ آره؟_ با خنده گفتم به جون تو، مى خواد به دوستت بگه خمير دندون پونه چشمارو نمیسوزونه.ديگه دخترها تركيده بودن از خنده. نيما اومد كنارم آروم گفت جون من كمک كن زبونم بند اومده. دوباره هُلش دادم طرف دخترها بلند گفتم:_ بهش بگو آهاى خوشگل خوشگلا، خيال نكن كه بى خيال تو و روزگارتم، بفکرتم، به یادتم، جون خودم زنده به انتظارتم.باز دختره برگشت گفت:دختر_ ماشالله چه تسلطی تو شعر داره! خب خودش چرا چيزى نميگه؟_ گفتم كه مثلاً عاشقه، بلانسبت مرّبا. راستش دیشب زيادى سير خورده ميترسه حرف بزنه.دخترا بازم خندیدن، دوباره نيما گفت:نیما_ يه چيزم بگو خودم بگم._ بگو انداز، يه كيلو خاک شير دوسِت دارم، حالا بشمار ببين چقدر دوسِت دارم!نيما_ باشه.رو كرد به دخترها همينو گفت. همون دختر شیطونه برگشت گفت:دختر_ چه جمله های عاشقانه ای، یکم دیگه، ادامه بديد شاید پیروز بشید، کم نياريد._ نه شما خيالت راحت، صبح زود کله پاچه رو زديم به بدن پر پریم.دختره خنديد برگشت. اعصابم ريخته بود به هم، اگه اين سوژه خودم بود عمراً عين شلغم راه نمیفتادم دنبالشون. حالم از موشو گربه بازى بهم ميخورد، با خودم گفتم بذار تيكۀ آخرو بندازم شد شد نشدم به درک كه نشد._ خانم هاى محترمه بابا به اين مدرسه شما خيلى مونده، پامون از جاش دراومد خدایی. این رفیق ذلیل عاشق ما رو يه تحویلی بگيريد دیگه!دختر_ اينكه حرف نمیزنه آخه!_ آخه عروس خانم زیرلفظی مى خوان!دخترا خنديدن گفتم:_ بابا مى خواد بگه اى رفيق مهربان هرشب دعایت ميكنم، گر ندارم ثروتی جانم فدايت ميكنم. منتهى اين دندونش كليد شده نميذار جملات عاشقونه از خودش ول بده.دوباره دخترا خنديدن، منم با اينكه داشتم حرص میخوردم سعى میکردم قيافه خشنم رو يجورى ماست مالى كنم كار اين بيچاره راه بيافته. یکم ديگه پشتشون راه رفتيم ديدم نخیر خبرى نيست اينا فكر كردن خبریه! دست نيما رو گرفتمو نگهش داشتم گفتم:_ بى خيال اينا شو دادا.نيما_ چرا؟!_ مرض چرا. مثل چى داريم پشتشون ميريم فكر كردن خبریه. اون يارو كه میخوایش كه حتی برنگشت نگات كنه.نيما_ بس كه نجيبه.تو همين حين هر سه تا دختر برگشتن گفتن چى شد پس؟ آبگوشت تموم شد؟ یه پوزخند زدم به نیما گفتم:_ نمردیمو معناى نجابتم فهميديم!دخترا رو نگاه كردم خواستم چیکو رو نشونشون بدم بگم به اين هم حسابتون نمى كنم كه بى خيال شدم.نيما_ من نمى تونم بى خيال بشم._ به جهنم، برو ببينم چه گهى ميخورى!رفتم كنار خيابون، توی پیاده رو به ديوار تكيه دادم و منتظر شدم ببينم اين چى كار ميكنه. زياد انتظارم طول نكشيد كه ديدم خیلی بيحال داره مياد اینطرفی، يه نگاه بهم انداخت و آروم به راه خودش ادامه داد. خودمو از ديوارى كه بهش تكيه داده بودم جدا كردم و رفتم كنارش گفتم:_ عزيز، من كه گفتم بى خيال. خودت گوش نكردى!نيما_ آره._ بابا اين همه دختر توی این شهر مثل پنجۀ طلا ریخته. خودم يكيشو برات ميگيريم.نيما_ آره._ به جان تو، از خداشونم باشه که تو بهشون نگاه ميكنى.نيما_ آره._ پسر به اين گلى، با تحصيلات، خوشگل، خوش بر و رو، كتک خور، آشپز.نيما_ آره._ اره و مرض بچه كونى. باز سوزنش گير كرده اين!نيما_ آره.يكم نگاش كردم ديدم اصلاً تو اين دنيا نيست يه دونه زدم تو کلش یهویی به خودش اومد گفت:نيما_ چرا ميزنى؟ چى شده؟_ کوفته چى شده. اى حناق بگيرى بچه، دو ساعته دارم حرف میزنما، اين حرف دونم درد گرفت از دست تو.نيما_ ببخشيد، حواسم نبود._ داشتم ميگفتم بى خيال اين بشو، يه عالمه دختر خوب توی اين شهر ريخته.نيما_ يه حرفى میزنیا، مگه این دل کاروانسراس که هر كى بياد توش! سخته، درد داره._ با خنده گفتم خب چربش ميكنيم درد نگيره.نيما_ مسخره!_ والا بخدا، حرفايى میزنیها. اين كه معلوم بود از اون بچه تخساست كه فقط مى خواد کسی زير دستش باشه که فقط اذيت كنه.نيما_ از كجا ميدونى آخه!؟_ همين يه نظر براى من كافى بود حالا تو ميخواى گوش كن ميخواى نكن.
قسمت بیست و پنجمعصر تو خونه نشسته بودم امين زنگ زد گفت بريم يه پارکی چيزى دلمون واز بشه. يه لباس اسپرت تنم بود و با همون شلوار ۶ جيب مشکی مخصوص خودم. نشسته بوديم روی نمیکتو داشتم باهم حرف ميزديم یهویی امين برگشت گفت:امين_ فرهادی؟_ هووم؟امين_ نميخواى از دوستاى تينا یا فک و فامیلاشون يه دوست دختر برات پيدا كنم تنها نباشى؟از حرفش بدجور حرصم گرفت، بچه كونى حالا مى خواد واسه من قدم برداره. خوبه خودم باعث شدم به يه سر و سامونی برسه ها. دورو برمو نگاه كردم ديدم يه دختره داره واسه خودش رو تاپ عشق میکنه و تو دنياى خودشه. یه نیشخند زدم به امین گفتم:_ داشته باش ببين هنوز اونقدر بدبخت نشدم كه لازم باشه كسى برام قدم برداره.پاشدم رفتم طرف دختره. تو حينِ نزديک شدن بهش سعى كردم به خودم مسلط بشمو حواسم رو به كارم بدم. دختره بانمک و جذابى بود، صورت گردی و سفیدی داشت، یه مانتوی مشکی تنش بود که آستیناشو داده بود بالا. آروم آروم رفتم طرف تاپ، تتپ بقلیش هم يه بچه نشسته بودو مشغول بود. تكيه دادم به میلۀ تاپ و يكم دختره رو نگاه كردم. نگاهم كرد و هيچ عکس العمل خاصى توی چهره اش نديدم. کرمم گرفته بود، انگشت اشاره و شست هر دو دستمو وصل كردم به هم، وسطش كه خالى بود شد شبيه لنز دوربين عکاسی كه از بغل باز و بسته ميشه. همون جورى دستامو چسبوندم بهم صداى عكس گرفتنو در آوردم، چیک چیک.دختره يكم نگاهم كرد با خنده سرشو تكون داد. دوباره حالت دستامو عوض كردم و انگار دارم يه عكس مورب ازش میگیرم همون كار رو تكرار كردم و یکی هم عمودى ازش عكس گرفتم.دختر_ چى كار ميكنى شما؟_ دارم عكس يه ملكۀ ايرانى رو ميگيرم.دختر_ اوه، چه لقبایی!_ پس چى، شما شک به دلت راه نده. خودش بهم گفته كه ملکست.دختر_ اونوقت این حرف رو كجا بهتون گفته؟_ تو خوابم، هر شب مياد يه سر به من ميزنه. بهم گفته ملكۀ سرزمين بزرگیه.دختر_ پس خوش به حالش!_ اوهوم، تازشم ديشب كه به خوابم اومده بود داشتم تاج عروس سرشو تميز ميكردم گفت امروز تا شب نشده شماره ام رو يجورى بهت ميرسونم. اولش باورم نمى شد اما حالا كه خودشو ديدم باورم شد كه اينا فقط خواب نبوده!دختر_ خنديد گفت اما من بجا نمیارمتون، شما؟_ من درویش كوچه گردم، اگه اجازه بدى اومدم دورت بگردم.دختره خنديد گفت:دختر_ ماشالا سر زبون._ اختيار داريد، چشام كف پاتون، اين چيزا كه قابل نداره. ميخواى همين الان بكنم تقديم كنم؟دختر_ صاحبش لازم داره._ صاحبشو بى خيال ملکه رو بچسب در نره!دختر خنديد گفتم:_ ميتونى فرهاد صدام كنى، برو بچه ها گاهى بهم فرى چش قشنگ هم ميگن.دختر_ يكم آروم تاپ خورد گفت آره نظر درستى دارن واقعاً رنگ قشنگى دارن._ اوا مادر! بابا يه خبرى چيزى بده بعداً یهویی تعريف كن اينجورى سكته رو ميزنم فلج ميمونم رو دستتا بانو.دختر كه ديگه حسابى خوش خوشانش بود يكم ديگه خنديد و گفت:دختر_ منم آینازم._ اى جان چه اسم قشنگى، همون آى اولشم برداريم جاش ناز بذاريم ديگه تكميله تكميل ميشه. میشه ناز ناز.آیناز_ از دست شما. از روی تاپ اومد پائين ادامه داد، من ديگه بايد برم اما خيلى ازتون خوشم اومد. انرژی به خصوصى داريد._ گفتم كه چشام كف پات بانو، هر چی میخوای بکن ببر.خندید شمارش رو گفتو من پشت یه کارت نوشتمو باهاش خداحافظی کردم. يكم كه دور شد برگشتم پيش امين شمارۀ دختر رو كه روى كارت نوشته بودم دادم دستش گفتم:_ شما لازم نكرده آستين بالا بزنى. خودم اگه بخوام ديدى كه چلاق نيستم. اما همون يه بارى كه اينجورى شد براى هفت پشتم بسه.
قسمت بیست و ششماز اون ماجرا يه هفته اى گذشته بود و تقريباً سه هفته ديگه به آخر مدرسه ها و آزادى من مونده بود. توی خونۀ نیما اینا بودم. مثلاً رفته بودم يكم بیارمش روی فرم تا درس بخونیم._ خب بالاخره دختر رو چى كارش كردى؟نيما_ هيچى بابا يكى دو بار رفتم سراغش اما مثل همون سرى که با هم دنبالش بودیم اصلاً وانمیسته ببينه چى ميخوام بگم!یکم فکر کردم پرسیدم:_ اين دختره رو ميشه جايى پيدا كرد كه اون رفیقاش باهاش نباشن؟ یعنی یه جایی که تنها باشه.نيما_ خب آره، وقتى از خونشون مياد بيرون تا جايى كه با دوستاش قرار داره رو تنهایی میره._ اوهوم، تو با من هماهنگ كن فردا بريم اونجا ببينم چى كار مى تونم برات بكنم.نيما_ فكر ميكنى بشه؟_ چه مى دونم والا، حالا بريم ببينيم چى ميشه. سنگ مفت گنجیشک هم مفته ديگه!نيما_ به قول خودت اوهوم.ساکت شدمو رفتم تو بحر آهنگی که از کامپیوتر نیما پخش میشد. خیلی به دلم نشست ازش پرسیدم:_ اين آهنگ چيه؟نيما_ باز تو ميخواى گير بدى؟ بابا من كه ميدونم ايرانى گوش نميكنى بذار الان عوضش میکنم._ نه خره. اتفاقاً انگاری به دلم ميشينه.نيما_ هااااااااااااااااااااا؟ تــــــــــــو؟_ ها و مرض، ميگم قشنگه، حالا يكم صداشو ببر بالا ببينم. یه جورایی احساس ميكنم بیس آهنگ و صدای بم خوانندش با روحم توی يه خطه.نيما_ شنيدن اين حرف از تو فوق عجيبه!_ خودم هم کپ كردم، حالا طرف کی هست؟نيما_ یاور._ هووم؟نیما_ داریوش بابا._ اِ! پس داريوش داريوش كه ميگن اينه!یکم دیگه حرف زدیمو مشغول درس خوندن شدیم. قرار شد فردا وقتی دختره داره میره مدرسه بریم ببینیمش.زنگ آخر رو پیچوندیم رفتيم سر كوچۀ دختره واستادیم. از نیما پرسیدم:_ ببينم تو اسمشم هنوز نميدونى؟نيما_ نه بابا! هيچى نميگه لامسب._ اوهوم. نيما_ اومدش فرهاد، اوناهاش.به سمتی که نیما اشاره کرد یه نگاه انداختمو دیدم آره طرف داره یکه تاز میاد. ما کنار خیابون واستاده بودیم که طرف مارو دیدو يكم زير زیرکی خنديد و از کنارمون گذشت. تو دلم گفتم فكر كرده بازم ميخوام واسش شعر بخونم که میخنده. دست نيما رو با خودم کشیدمو راه افتاديم پشت دختره. نيما مثل اون سرى يكم رفت جلوتر، انگار ترسش ريخته بود و شروع كرد حرف زدن. منم کرمم گرفته بود واسه اينكه بيكار نباشم تو دلم جواب حرفاى نيما رو ميدادم.نيما_ بابا من چى كار كنم شما یه لحظه واستی هان؟_ بكش پائين هوا كن.نيما_ دو كلمه ميخوام حرف بزنم شما هم همش هيچى نمگى!_ اى چش سفيد جلو بابامم ميتونى بلبل زبونى كنى!؟نيما_ من حتى اسمتم نميدونم._ فیس الممالک.نيما_ اسم من نیماست._ همون مرّبا بهتره!نيما_ وضعيت درسیم خيلى خوبه، مالى هم بدک نيست البته خيلى دارا هم نيستيم._ به من چه!نيما_ يه خواهر و برادر دارم … دیگه حوصلم سر رفت. رفتم جلو یا لحن عصبانی به نيما گفتم:_ اَه. اين كس شعرا چيه تو ميگى!يه نگاه به خيابون انداختمو رفتم کنار دختره گفتم:_ آبجى يه لحظه واستا.جوابمو ندادو بدون توجه به حرفم همینجور که توی پیاده رو راه میرفت سرعتش رو بیشتر کرد. ديگه مخم ترکید، رفتم جلوتر دستشو گرفتم چسبوندمش به ديوار. شايد اصلاً انتظار همچين حركتى رو نداشت، شایدم از خشمی که از صورت من فوران ميكرد لال شده بود!نيما_ چى كارش دارى فرهاد؟! ول كن زشته._ تو ساكت باش ببينم، خودتو مچل كردى يا عمتو!!نيما ديگه حرف نزد. صورت دختره رو نگاه كردم سرشو انداخت پائين گفتم:_ دستتو ول ميكنم، اما یه وقت توهم نزنى كه تو غزالی و منو اين پپه گلابى هم ببر و پلنگیم، اينجا هم دشت و صحراست كه هى بدوی ماهم بدویم دنبالت. اوهوم؟بازوهش رو ول كردم. شکر خدا ديگه چموش بازی در نياورد._ من نميدونم اسمت چيه، چیکاره ای و اين چيزا. هيچى ازت نميدونم فقط اينو ميدونم اين درست نيست كه يه همچين آدمى رو كه ميبينى وقتى مى خواد باهات حرف بزنه چه بلايى به سر رنگ روش مياد و اينجورى دنبال خودت بکشونی!
قسمت بیست و هفتمدختر_ آخه … _ من ميدونم پشت سر شما دخترا از همه صنف آدم صف میکشنو چرت و پرت ميگن اما شما خير سر عمه من از دختراى نجيبو بافهم و شعور اين مملکتیا، (تو دلم گفتم اره ارواح چیکوم) از شما انتظار نداشتم كه نتونی تشخيص بدى كه كسى كه پشت شما راه ميفته از روى هوس دنبالتونه يا عشق و محبت. فكر نكن واسه این پسره دختر كم ريخته، من بهت قول ميدم خیلی ها حاضرن باهاش باشن اما ميبينى كه به قول قديما علف به دهن بزی شیرین اومده.ديدم دختر ساكته نيما هم حرفاى من تأكيد ميكرد. بهتر ديدم جوّ رو يكم از اين سنگينى در بيارم. به نیما گفتم:_ آخه بچه چاقال من به اين دختر به اين خوشگلى ميگم علف، تو هم که خير سرت عاشقشی تأكيد ميكنى؟نيما_ هان؟ من كى تأكيد كردم؟ اصلاً تو غلط ميكنى از این حرفا بزنی!بنده خدا هل شده بود، دختره يكم خنديد گفتم:_ ديدى حالشو؟ تو واقعا فكر ميكنى اين دنبال همون چيزیه كه خيلى ها هستن؟دختر_ شما درست ميگى._ اگه حرفم منطقیه پس بقیش رو هم جداً گوش كن. اين مسخره بازی ها رو از فرهنگت بنداز بيرون. اگه كسى اينهمه اصرار داشت که باهات حرف بزنه بد نيست يه فرصت بهش بدى. اما همه اينا به كنار، درسته که نیما به شدت از شما خوشش اومد اما به نظر من از لحاظ چهره و ظاهر لقمۀ گنده تر از دهنش برداشته. شما هم لزومى نداره جوابت مثبت باشه. حرف من اينه که فقط مچلش نكن. كار رو يه سر كن بره پى كارش. باشه؟دختر_ چشم._ بى بالا، راستی عذر ميخوام كه اينجورى نگهت داشتم دم ديوار اما حسابى آمپر چسبونده بودم.دختر_ اشكال نداره. بالاخره گير افتادم ديگه!_ ما ديگه ميريم شما هم فكراتو بكن بعداً به خود اين نيماى ما بگو. موفق باشى.دختره رو رد کردیم رفتو منو نيما هم برگشتيم خونه هامون.*** پس فردای اون روز نشسته بودم سر كلاس كه نيما اومد پیشم. رو هوا بند نبود، همش مى پريد بالا پائين. بهش گفتم:_ ها، چته؟ خوب شنگولی!نيما_ من نوكرتم، اگه تو نبودى كه من هیچیم ردیف نمى شد._ آره؟ پس کو شیرینیت؟نيما_ اونم به چشم._ بيا بشين تعريف كن ببينم چه شد چى نشد.نيما_ هيچى ديگه ديروز بعد از مدرسش عصرى رفتم دنبالش فكر ميكردم وانسته اما وقتى از پيش دوستاش خداحافظى كرد واستاد و باهم حرف زديم. شمارم رو گرفت و جواب مثبت رو داد._ خب تبريک ميگم، اما خودمونيم خوب دافیه ها، باید خیلی حواست بهش باشه ازت ندزدنش!نيما_ تو مدرسشون تکه.تو دلم گفتم اميدوارم رابطتون خوب پيش بره. اما انگار دخترای خيلى خوشگل توی اين مملكت مال همه هستن!اون زنگ معلم نیومدو بعضى از بچه ها رفتن توی حياط بعضى ها هم سر كلاس بودن. دستم زير چونم بود و بچه ها رو نگاه ميكردم، نيما خيلى رو فرم بود. داشت واسه چند تا از بچه ها از دختره كه فهميدم اسمش ستارست حرف ميزد. سينه هاشو داده بود جلو و با غرور صحبت ميكرد. ياد اون شبى افتادم كه مادرم كلاهى كه سپيده بهم داده بود رو ديده بود و ازم پرسيده بود اين کلاه رو از كجا كش رفتى، منم با غرور جواب دادم که این یه هدیست از يه دوست خيلى عزيز. دوباره نيما رو نگاه كردم، حس كردم يه احساس بد داره توی وجودم شكل ميگيره. اما بايد سرکوبش ميكردم. من هر چى كه بودم ديگه حسود نبودم! و به دوستم حسادت نمى كردم. اما پس اين حس چرا ولم نمى كنه؟ چرا ناراحتم از اينكه مى بينم نيما به عشقش مینازه؟از حرص با مشت زدم تو ديوار كنارمو بغضم رو قورت دادم. قبل از اينكه چيزى بشه پاشدم رفتم دستشويى كه يكم آب به سر و كلم بزنمو اين حس لعنتى رو از خودم دور كنم.
قسمت بیست و هشتمچند روزى از اون جريان گذشته بود و من توی تاریکی اطاقم داشتم ياور گوش ميدادم كه نيما زنگ زد.نيما_ الان با ستاره حرف ميزدم._ اى درد بیدرمون بگيرى بچه. آخه مگه شماره منو ستاره به هم وصله كه تو دم به ساعت به من گزارش ميدى!نيما_ لوس!_ راست ميگم ديگه، من كه بابات نيستم فرت فرت به من ميگى تو چى بهش گقتى اون چه جوابی داد.نيما_ خب به هر حال حیفه تجربيات تو دست نخورده بمونه._ خب حالا، چى شد؟نيما_ هيچى ديگه باهم حرف زديم، اینسری از اخلاقیاتش بيشتر برام گفت. راستش يكم اخلاقامون و بعضی علایقمون با هم فرق داره._ اينا عادیه.نيما_ منم همين نظر رو دارم. بهش ميگم ما باید كم كم همديگه رو بشناسیم و باهم صادق باشيم._ با شیطنت گفتم اما نه همه جا!نيما_ مثلاً؟_ مثلا وقتى ازت پرسيد قبل من تا حالا دوست دختر داشتى بايد بگى نه، تو اولین و آخرین عشق زندگى منى.نيما_ اما من ميگم بهتره صادق بود._ غلط كردى، يا اگه باز بهت گفت عزيزم منو تو كه اين حرفها رو نداريم بازم بايد بگى تو اولین و آخرين عشق منى.نيما_ نظر من اينه که صداقت بهتره._ شاشیدم به اون نظرت. اگه بازم خودشو لوس كرد و گفت عزيزم براى من اصلاً مهم نيست كه قبلاً دوست دخترى داشتى يا نه، فقط ميخوام برام تعريف كنى، بازم بايد بگى نه عزیزم تو اولین و آخرين عشق منى.نيما_ حالا چرا اينقدره به اولین و آخرين اصرار دارى!؟_ آخه خره وقتى ميگه اصلاً برام مهم نيست برام تعريف كن يعنى هو خره دارم محکومت ميكنم و اگه تخم دارى دروغ بگو. كه اگه در اين گونه موارد راستش رو بگى پس فردا سر هر چى میکوبن تو سرت.دو تایی يكم خندیدیم نيما گفت:نيما_ تو آدم نميشى._ حالا اينا رو بى خيال. فعلاً قطع كن برو رد كارت كه حوصله ندارم.تلفن رو قطع كرديم و صداى یاور رو بردم بالاتر.وقتی که گل در نمیاد، سواری اینور نمیاد، کوه و بیابون چی چیه!وقتی که بارون نمیاد، ابر زمستون نمیاد، این همه ناودون چی چیه!حالا تو دست بی صدا، دشنۀ ما شعر و غزل.قصۀ مرگ عاطفه، خوابای خوب بغل بغل.انگار با هم غریبه ایم، خوبی ما دشمنیه.کاش منو تو میفهمیدیم، اومدنی رفتنیه، اومدنی رفتنیه.نگران نيما بودم. دلم نمى خواست مثل من بشكنه، اما نميدونم چرا ته دلم احساس خوبى نداشتم. بستۀ سیگارمو از توی کشو در آورده بودم و گذاشته بودم جلوم روى ميز كامپيوتر. يه دستى روش كشيدمو دوباره پاشدم گذاشتمش توی کشو. نميدونم چرا اما احساسم میکردم رابطم با امين مثل قبل زياد گرم نيست. اما اصلاً مهم نبود. خب اونم درگير بود ديگه!