انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

توهمات ذهنی مغشوش


مرد

jems007
 
قسمت سی و نهم

زهرخند دردآوری زدو سیگارش رو از بستش كشيد بيرون. بعد از اینکه روشنش کرد مثل سرى پيش سرشو تكيه داد به ديوار. يه كام ازش كم گرفت و گفت:
ايران خانم_ ساكتى پسر؟
_ پيش شما مگه ميشه چيزى هم گفت؟
ايران خانم_ اين حرفها ديگه از ما گذشته. در خونه رو نگاه کردو ادامه داد:
من اى بهاران ز ابر نیسان
چه بهره گيرم كه خود خزانم.
_ ايران خانم!
ايران خانم_ جانم؟
_ بازم ميگم ميخوام برام بگى.
ايران خانم_ از كجاش بگم جوان، آهى كشید و گفت از كجا بگم كه اين دل پر تر از اين نميشه.
صداش بغض عجيبى داشت، شايد بعد از مدتها كسى رو ديده بود كه ميتونست كمى براش حرف بزنه، ساكت شد. چشماشو بستو با سیگارش دوباره مشغول شد. گذاشتم هر چقدر كه مى خواد ساكت بمونه و آرامشش رو بهم نريزم. نميدونم چقدر گذشته بود، خودم هم چشمم رو بستم و از پهلو تكيه دادم به ديوار. چند لحظه بعد صداى ايران خانم منو به خودم آورد.
ايران خانم_ اى خدا، اى خدا قربون عدالتت كه گاهى دلم مى خواد بهش شكايت كنم.
ديدم چشماش هنوز بستستو تو دنياى خودشه. ادامه داد:
ايران خانم_ مثل خیلی های ديگه توی اين كشور توى يه خانوادۀ پرجمعیت چشمامو باز كردم. مادرم تا جايى كه يادمه فقط يه خونه دار بدبخت و بیچاره و ذليل بود. حیوونی خيلى سختى ميكشيد. پدرم يه آدم عصبی و خشن بود كه هميشه بوی گند الكلى كه مصرف ميكرد از چند متریش هم قابل تشخيص بود. هيچى از دوران بچّگيم يادم نيست جز سختى و فقر! اينقدر پول كم میاوردیم كه داداشام درس و مدرسه رو ول كردن و زدن تو كار خلاف. هيچ كس نميدونست كار بابام چيه، اما كار برادرام معلوم بود، هر دوشون قاچاق ميكردن. من بچۀ سوم خونه بودم. دو تا برادر از خودم بزرگتر داشتم به اسم جلال و جلیل و دو تا خواهر از خودم كوچكتر داشتم به اسم توران و پوران. از وقتى يادم مياد مجبور بودم توی خونه با مادرم لباس بدوزم و خياطى كنم. تنها تفریحم مدرسه بود كه درس بخونم و بين بچه ها باشم. اما اونم مثل همه آرزوهام دوام نياورد. هنوز مونده بود ديپلمم رو بگيرم كه بابام يه شب اومد خونه اومد طرفم فقط گفت ديگه لازم نيست برى مدرسه. همه میدونستیم حرف بابام بايد اجرا بشه. فقط نگاهش كردم كم كم بغضم گرفت و گريه كردم. به محضِ ديدن اشكم، چکی بود كه توی صورتم خوابید. مزۀ خون توی دهنم پيچيد. ازش پرسيدم بابا چرا نبايد برم؟ من كه برات شبا كار ميكنم. من كه توی كار برات كم نميگذارم. من كه هميشه توی غذاى خونه کمک ميكنم. چرا ديگه نبايد برم؟ تو رو خدا بذار برم. من ميخوام درس بخونم. من درس رو دوست دارم. دستش رفت بالا كه بياد توی صورتم كه با وحشت جلوی صورتم رو گرفتم. گفت بايد برى خونه شوهر، دیگه کافیته هر چى خرجت كردم.
با تعجب نگاهش ميكردم كه آيا اينا واقعیه يا يه مشت توهمه.
ايران خانم_ عجيبه نه؟ آره اين بود محبتی كه من باهاش بزرگ شدم. چک و لگد و فوحش. اون شب مادرم توی آشپزخونه بود و بيرون نيومد چون ميدونست اگه مخالفت کنه حودش هم كتک ميخوره. به برادرام رو كردم كه حرفى بزنن اما جفتشون رفتن بيرون، خواهرام رو نگاه كردم، سرشون توی كار خودشون بود و اونا هم چشماشون خيس بود و نگاه ميكردن که چه آينده اى در انتظار اونا نشسته. ديگه چيزى نشد بگم. نفهميدم چى شد چی نشد، سر سفره عقد بودم و بابام بالا سرم واستاده بود و مثل همیشه اخم كرده بود و مجبورم کرد بله رو بگم. كه اى كاش لال میشدم و نمى گفتم. البته اگه نمى گفتم شبش بابام سرمو میبریدو جدى جدى منو میکشت. اما گاهی فکر میکنم که اون مرگ، به این زندگی گه شرف، استغفرلاه، خدايا ببخش اما دلم خیلی پره. دلم پره از دست اين دوره زمونه، از دوران بچگی كه فقط کلفتی و زور و توهین ازش میبارید. سر عقد فهميديم برادر بزرگم رو بردن زندون. بابام ککش هم نگزید و مراسم رو به انتها رسوند. فکر کنم تازه خوشحال هم شده بود که يه نون خور ديگه هم فعلاً كم شده. اونشب تا جایی که بابام ظرفیت داشت الكل خورد و نعشۀ نعشه بود. قبل از اینکه با دوماد که اسمش جواد بود بریم خونه خودمون، مجبور شدم با برادر بزرگم جلیل که توی خونه بود بابامو که توی حیاط روی یه تخت افتاده بود رو بلند کنیمو ببریم توی خونه. بعدشم رفتم خونه بخت. و چه شبى بود اون شب. شبى كه از یاداوریش همۀ تنم ميلرزه. شبى پر از وحشت و بدرفتاری.
وقتى چشم باز كردم بيمارستان بودم. مادر شوهرم بالا سرم بود، به شوهرم ميگفت با اين زنی كه گرفتى ریدی. اين همه دختر توی اين محل بود اين سلیته چى بود آخه؟ نگاه كن نيومده خرج رو دستمون گذاشته. منم بدون اينكه چشمامو باز كنم اشک چشمام رو كنترل ميكردم كه سر ريز نشه. اونم از اون شب لعنتى، چند روز بعدش كه مرخص شدم رفتم خونه خودم. از جواد برات بگم، همه چى بهش ميخورد الا شوهر. بى غيرت تر از بى غيرت. كارش مكانيكى بود، يه شاگرد مكانيک بود. شبا كه ميومد خونه بو گند بنزین و روغن دستاش با کثیفی دستاش حالمو بهم ميزد. هر چى بهش ميگفتم تو هم به خودت برس گوش نمیکرد و يه سرى كه فجیح ازش كتک خوردم و ديگه لالمونی گرفتم. حق نداشتم از خونمون برم بيرون. باورت ميشه جوون؟
من فقط ۱۷ سالم بود. فقط ۱۷ سالم. فقط ماهى يه بار جواد منو ميبرد خانوادمو ببينم، همين. نه بيرونى نه چيزى. بعد از چند ماه حس کردم ديگه دارم میپوسم. يه شب ديگه به مرز ديوانگى رسيد بودم بهش گفتم ميخوام یه شب بمونم پیش مادرو خواهرام. ميگفت نه اما تهديد كردم اگه نزاره برم خودمو ميكشم. برای اینکه نرم بشه غذای فرداش رو هم همون شب درست کردمو گذاشتم توی یخچال. بالاخره منو برد که اگه بشه یک شب رو پیش خانوادم بگذرونم. وقتی زنگ زدمو بابام درو باز کردو فهمید میخوام شب اونجا بمونم با عصبانيت جلوم واستادو نمیخواست توی خونه راهم بده. اما بابام نمیدونم سر چی از جواد حساب ميبرد، جواد منو هل داد توی خونه و خودش رفت. آبجیام رو بعد از یک ماه ديدم و همديگر رو بغل گرفتيم. مادرم خيلى پيرتر شده بود. نميدونم احساس میکردم نگاهش يه طورى بود.
تا نمیه های شب با خواهرام نشستیم حرف زديم، بیچاره ها صبحش مدرسه داشتنو بخاطر دل من بيدار موندن. نصف شب بود که اونا خوابشون برد و من كه عادت داشتم دير بخوابم، دراز كشيده بودمو واسه خودم فکر میکردم. یهویی صداى عربدۀ بابامو شنيدم. همۀ كسايى كه خواب بودن از صداش از خواب پريدن. من دویدم برم طرف اتاقشون كه درش بسته بود. درو كه باز كردم فقط آتيش ديدم. از ترس جيغ كشيدم و پريدم عقب. به خودم که اومدم خواستم برم توی اتاق كه برادرم از پشت منو گرفت. چشمام پر
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهلم

چشمام پر از اشک شده بود و فقط جلومو نگاه مى كردم و جيغ ميكشيدم. ميدونى چى ديدم؟
فقط نگاهش كردم كه با بغض ادامه داد:
ايران خانم_ مادر و پدرمو كه جفتشون توی آتيش بودن. بعداً فهميديم مادرم روی خودشو بابام كه مست بيهوش شده بوده بنزين ريخته آتيش زده و بابامو توی بغلش گرفته كه وقتى از سوزش آتيش هوار ميكشيد نتونه در بره!
از حرفش ريده بودم به خودم كه اين بشر اون شب چه صحنه ای رو ديده.
ايران خانم_ چيه جوون؟
_ ايران خانم، اينا واقعیه؟
سرشو به نشونۀ تأكيد تكون دادو گفت حالا حالاها مونده، ميخواى ادامشو بشنوى يا منصرف شدى جوون؟
_ همینجوریش کپ كردم اما برای ادامش کنجکاوم.
ايران خانم_ وقتى پلیس و اورژانس اومدو پدر مادرمو بردنو تحقیقاتشون تموم شد، منو جلیل رفتيم پيش جواد آوردیمش اونجا. اون آشغال حتى توی خونه هم نيومد بهش گفتم جواد بذار خواهرم اينا بيان پيش ما. اينجا تنهان اما طبق معمول قبول نكرد، خواستم حرف بزنم كه یهویی زد زير گوشمو زوركى منو کشوند طرف خونه خودش. حتى وقت نشد با خواهرام خداحافظى كنم. بعد از یه مدت چون کار جواد رديف نبود زده بود تو كار خلاف، كه يه روز پليس میگیرتش. توی دادگاه براش یک سال بريدن. به محض اينكه از دادگاه اومدم بيرون رفتم خونه خودمون، دو ماهی میشد که خواهرام رو نديده بودم. رفتم آوردمشون خونه خودم. يه نامه هم براى جلیل اونجا گذاشتيم تا بدونه همه کجاییم. خواهرامو بردم خونه خودم. وضع مالیمون كه افتضاح بود، من مثل قبلاً رفتم اينور اونور زدم يه خياطى پيدا كردم توش كار كردم. اون موقع ها توران 16 یالش بودو پوران هم 15 سالش. بعد از یکم این در اون در زدن توران هم شد کلفت خونه اينو اون. اون مثل من خياطى بلد نبودو مجبور شده بود اونکار لعنتى رو انجام بده. چند وقت گذشتو كج دار مريض يه چيزى در میاوردیمو میخوردیم. خونه ای كه بابا اينا توش زندگى ميكردن اجاره اى بود. از اون روزی که خواهرامو آوردم خونه خودم دیگه از جلیلی خبری نشد که نشد.هیچ نشونه ای ازش نداشتیم. به یک ماه هم نکشید که صاحب خونه تمام اساس خونه بابامو از خونه ریخت بیرونو ما سه نفر دیگه کاملاً بی کس و کار موندیم.
_ هيچ فک و فاميلى نداشتين؟
ايران خانم_ دلت خوشه ها، توی اون محله و شرايطى كه ما داشتیم بابا به بچّش محبت نمى كرد. دیگه فاميل چى كار ميخواست بكنه! ما اصلاً نمى دونستیم چقدر فاميل داريم. میدونم مسخرست اما هيچ كس به كس ديگه كارى نداشت. يه پوزخند زدو ادامه داد خواهرم، توران. عزيزم. ميدونى چى به سرش اومد؟ يه شب كه از یه جایی كه کلفتی ميكرده مياد بيرون اينقدر ضعف داشته كه حالش توی خيابون بد ميشه اما با همون حالش خودشو میکشونه تا خونه. توى راه از خيابون رد ميشه ماشين لهش كرد. درجا مرد. خوشبحالش كه رفت. حداقل از اين زندگى راحت شد.
_ تو همون سن و سال فوت کرد؟
ايران خانم_ آره، تازه رفته بود توی ۱۷ سال. سن نحسی بود برامون، من توی اون سن ازدواج كردم، توران توی همون سن مرد، پوران هم.
نفسش رو خالى كرد و نگاهم كرد.
_ سوالاتم اذیتتون ميكنه ايران خانم؟ نميخوام ناراحت بشيد.
ايران خانم_ نه بابا، يه شب خونه نشسته بودم پوران هم درسشو مى خوند، زنگ خونه رو زدن. درو باز كردم پليس بود. اسمم رو پرسيد بهش گفتم. ازم پرسيد خواهرى به اسم توران دارم؟ گفتم آره. يكم سرشو تكون دادو گفت خواهرتون حالش خوب نيست بردنش بيمارستان. اسم بيمارستان رو گفت و منو پوران با شتاب حركت كرديم طرف بيمارستان. نگو پليس ميخواست مارو آماده كنه، مگرنه توران همون موقع تصادف مرده بوده. حال پوران افتضاح تر از من بود. اون از همون بچگیش تودار بود. هنوز ۷ ماه مونده بود تا جواد آزاد بشه. وضعيت مالیمون افتضاح تر شد، باز حداقل اون موقع كه توران زنده بود يه كم خرجى توی خونه میاورد. پوران خواست بره کلفتی کنه كه نزاشتمو گفتم تو فقط بايد درس بخونى، عوضش از سر كارم لباس اضافه میاوردم خونه و شبا و نصف شبا با پوران اضافه كارى ميكرديم. نميدونم تا حالا حس كردى بی کس و کار كار بودن یعنی چی يا نه؟ وقتى تا خرخره به كمک احتياج داشتیم هيچ كسى نبود كه كمكمون كنه. دو تا دختر بچه زير بیست سال مگه چقدر توان داشتن. هان؟
سرمو انداخته بودم پایین و قدرت نگاه كردن به چشماشو نداشتم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و یکم


ايران خانم_ دو ماه قبل از اينكه جواد آزاد بشه سال تحويل بود. اون سال تحويل رو هيچ وقت فراموش نمى كنم. پول كه نداشتيم لباس نو بخريم فقط اون شب از لباسایی كه دوخته بوديم هر كدوم يكى رو برداشتیمو پوشیدیم، خيلى مراقب بوديم که یه وقت خراب نشن. يه سفرۀ كوچيک چینده بوديم و منتظر بوديم از صداى مردم بفهميم سال تحويل شده يا نه. نه تلوزیونی داشتم نه رادیویی. هیچی، هيچى. هردومون كنار سفره نشسته بوديم و ساكت بوديم. چقدر جاى توران اون سال خالى بود. وقتى صداى مردم بلند شد فهميديم سال تحويل شده. يه نگاه به هم انداختیمو بهم تبريک گفتيم. یادمه پوران بغض داشتو من از اون هم بدتر بودم. از جام پاشدم اونم پاشد، خيلى آروم اومد طرفم خودشو انداخت توی بغلم. گريه كرديم، گريه كرديم، گريه كرديم. نميدونم چقدر گذشته بود اما كنار سفره رو به روى هم نشسته بوديم و دستامونو گرفته بوديم. به ياد همه كسانى كه ديگه نبودن و تنهامون گذاشته بودن، به ياد مشكلات گذشتمون كه فكر ميكرديم خيلى بوده، به ياد آینده ای كه هيچيش معلوم نبود اشک ریختمو سنگ صبور هم شديم.
زمان دير ميگذشت اما بلاخره جواد آزاد شد. وقتى اومد خونه ميدونى چى گفت؟
فقط نگاهش كردم كه خودش ادامه داد:
ايران خانم_ حتى سلام هم نكرد، در جواب سلام منو پوران سرشو تكون دادو به من گفت اين كه هنوز اينجاست. منظورش پوران بود. آخه قبلاً كه توی زندان بود وقتى ملاقاتش ميرفتم ميگفت وقتى آزاد شدم بايد هيچ كس توی خونه نباشه. نميدونى چى كشيديم تا اون بیشرف رذل راضى شد خواهرم پیشمون بمونه. چقدر ازش كتک خوردم خدا ميدونه. اما می ارزید كه تنها عضو خانوادمو پيش خودم نگه دارم و ازش حمايت كنم. توی اون دعواى همون شب جواد بهم گفت اون برادر بیشور عوضیت رو هم اعدام كردن و خلاصش كردن. منظورش جلال بود. پوران با اين كه خيلى خود دار بود اما یهویی همونجایی که واستاده بود نشست روی زمين و منو نگاه كرد. ميدونستم از این فشاری که روش بوده زانوهاش یهویی خالى كرده.
_ پس چهارمین نفر هم از خانوادت رفت!
سرشو تكون دادو يه سيگار ديگه روشن كرد. خيلى عصبى شروع كرد كام گرفتن. تسبیح سبز رنگشو از جيب جلیقۀ سیاه رنگش آورد بيرون، توجهم به دستاش رفت كه چقدر فجیح میلرزیدن. دفعه پيش كه ديدمش اينجورى نمیلرزیدن، فهميدم شديداً عصبى شده، واسه همون گفتم:
_ ايران خانم، حالتون خوب نيست، ميخواى بس كنيم؟
ايران خانم_ ميخوام اینجاش رو هم برات بگم و بعدش فعلاً بس كنيم.
_ خدا به خير کنه.
آب دهنشو قورت دادو بعد از چند ثانيه سكوت توی چشمام نگاه كرد، برقِ اشک رو از پشت شيشۀ عینکش دیدم. سرشو به حالت تأسف تكون دادو گفت:
ايران خانم_ يه شب بعد از اينكه كارام تا دير وقت طول كشيده بود، خوابيده بودم. با صداى جیغ و داد از خواب بلند شدم. از اتاق اومدم بيرون. كلِ خونه ما يه اتاق بود با يه هال. منو جواد توی اتاق میخوابیدیم و پوران هم توى هال. اومدم توی هال ديدم جواد لخت شده افتاده روى پوران. ديگه نمیدونستم چى كار كردم فقط افتادم به جون جواد، با هر چى كه دستم بود میزدمش. اينقدر زدم و جيغ کشیدم كه جواد یهویی پوران رو ول كرد. سرش داد میکشیدمو فوحش بود که بارش میکردم. پوران منو سفت چسبيده بود و هق هق ميزد. جواد معلوم بود مست بوده، چشماش حالت درستى نداشتو بى خيال شد و رفت توی اتاق. پوران رو محكم تو بغلم گرفتم و گفتم تموم شد پوران جان، تموم شد، آروم باش. اما مگه ميشد؟ مگه كسى كه هنوز به ۱۷ سال هم نرسيده يه همچين اتفاقى براش بيافته ميتونه آروم باشه؟ نه ميتونه؟ جواد از اتاق اومد بيرون كه باز جیغ و داد من رفت بالا، با تهديد گفت خفه شو مگرنه هر دوتون رو ميكشم، تا اومدم جواب بدم دو دست مانتو روسرى پرت كرد توی هال و خودش رفت توی اتاق. خودم پاشدم مانتوم رو پوشیدمو مانتوی پوران رو هم تنش كردم و بردمش بيرون شايد كمى بهتر بشه. نصف شب بود و خیابونا سگ پر نميزد. پوران يه كلمه هم حرف نميزد فقط منو محكم گرفته بود و نمى گذاشت از خودم جداش كنم. نميدونم چند ساعت بود راه رفته بوديم كه پوران كمى بهتر شد. یهویی سر جاش واستاد و بعد از اينكه يكم منو نگاه كرد بغضش ترکید و گریه کرد، هم به حال خودش هم به حال من. چه جورى ميتونستم آرومش كنم جز اينكه پا به پاش گريه كنم؟ كمى كه بهتر شد خواستم برش گردونم خونه كه تا اسم خونه رو شنيد شروع كرد لرزیدن و منو محكم گرفت. بی هدف راه میرفتیمو راه ميرفتيم. ديگه اون خونه جاى موندن نبود اما كجا ميرفتيم ما؟ توى يه بزرگراه راه میرفتیمو گاهى يه ماشينى چيزى از کنارمون رد ميشد. اينقدر سر و وضعمون آشفته بود كه حد نداره. وقتى رسيديم روى پل پوران واستادو پائين رو نگاه كرد و چشم دوخت به ماشينا كه از دور میومدن و از زیرمون میگذشتن. پوران آروم تر شده بود. من پشتم رو تكيه دادم به ميله كه كمى استراحت كنم. يه لحظه كه حواسم از پوران پرت شد فقط ديدم پوران رفت اونطرف میله ها، تا برگشتمو با داد صداش كردم دیگه دير شده بود. چنان شوكه شده بودم كه صدام در نمى اومد. صداى خورد شدن پوران رو خودم شنيدم. اين يكى عزیزم هم جلوی چشماى خودم مرد. جلوى چشماى خودم خورد شد. اول روحش حالا هم جسمش. صداى ترمز بلند ماشين رو شنیدمو بعد هم صدای برخوردش با یه چیز دیگه. فهميدم تن عزيز خواهر گلم، خواهر کوچولوم، زير لاستیکای ماشين له تر شده. دلم ميخواست منم جرأت و جسارت پو ران رو داشتم و خودمو مینداختم پائين اما اينقدر خسته بودم كه فقط همونجا بالاى پل نشستم روی زمين.
اشکاش رو پاک كرد و پاشد رفت طرف سماور، پشتش به من بود اما از لرزش شونه های ريزش فهميدم داره هق هق ميزنه. بدونِ اينكه چيزى بگم آروم از جام پاشدم و بى صدا از اونجا اومدم بيرون. در رو كه پشت سر خودم بستم نميدونستم چى كار كنم. مثلاً اومده بودم آروم بشم اما …
خدايا بعضى ها چطور زندگى میکنن و ما بیخبریم.
با همون حالت بهت از پيشش رفتم خونه و گرفتم خوابيدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

jems007
 
قسمت چهل و دوم


فرداش طرفای ظهر بود كه سر و كلۀ نيما پيدا شد. بهم گفت:
نیما_ امروز ستاره زنگ زد بهم.
_ خب؟
نيما_ ميگفت عصر با فرهاد بيايد دم همون پارک نزدیک مدرسشون که قبلاً یه چند باری با من اومده بودی.
_ مشکلی نیست، الان یه زنگ از اینجا بهش بزن ساعت دقیق رو باهاش مشخص کن الکی بیکار نباشیم.
نیما رفت سمت تلفن و مشغول شد. سر ساعت مقرر شده دم در پارک واستاده بودیمو منتظر حاج خانوم بودیم. کمی که گذشت ستاره اومدو با عذر خواهی از اینکه کمی دیر کرده تعارفمون کرد داخل پارک. هر سه تایی راه افتادیم توش. روی یه نیمکت نشستیمو چشم دوختیم به ستاره که چی کارمون داشته.
_ امروز نیما میگفت منم باید اینجا باشم.
ستاره_ بله، دوست داشتم شما هم اینجا باشید.
_ خب؟
نفسشو خالی کردو کمی سرشو به اطراف به نشونه ناراحتی تکون دادو کیفش رو گذاشت روی پاش. از توی کیف همون حلقه ای که نیما به ستاره داده بود رو در آوردو بعد از اینکه کمی با سکوت بهش نگاه کرد گرفتش طرف نیما.
ستاره_ میدونم ناراحت میشی اما بهتره تمومش کنیم.
نیما_ معنی این کارا رو نمیفهمم.
ستاره_ دیروز وقتی فرهاد باهام حرف زدو ازم خواست یا رومی رومی باشم یا زنگی زنگی به نظرم حرف درستی بود. منم دلم میخواد تورو از این برزخی که توشی نجات بدم.
نیما_ تو خیلی خودخواهی.
ستاره_ من دلم نمیخواد مچل من باشی. فقط همین
نیما_ فقط همین؟ پس احساس من چی میشه. هان؟ فکر من چی میشه؟ دل من چی میشه؟
_ نیما جان یکم آرومتر، صدات داره میره بالاها
نیما_ تو هیچی نگو
میدونستم عصبانیه واسه همون هیچی بهش نگفتم. سرمو به نشونه اینکه باهات موافقم تکون دادمو ساکت موندم. نیما تمام دق و دلیش رو و حرفای دلش رو به ستاره گفت. بیچاره ستاره بعد از چند دقیقه با گریه از ما جدا شد و رفت. منو نیما همینجوری روی نیمکت ولو بودیمو توی دنیای فکر خودمون میچرخیدیم.
_ به چی فکر میکنی؟
نیما_ به این مدت فکر میکنم. به احساساتم
_ میفهمم چه حالی داری
نیما_ شرمندتم یهو باهات بد حرف زدم عزیز. دست خودم نبود
_ این حرفا چیه بابا. عزیز مایی
نیما_ تو هم که پکری!
_ اوهوم. منم داشتم به سپیده فکر میکردم. به اون روز کزایی بالای کوه. به اینکه چرا منم مثل تو سرش داد نزدم. چرا خودمو سرش خالی نکردمو فقط با سکوت نگاهشون کردم.
نیما_ تو با ما ها فرق داری
_ من هیچ فرقی ندارم. نیما اگه بدونی چه فشاری رو تحمل کردم اون روز. اگه بدونی. چنان خورد شدم که حتی حال و حوصله داد و بیداد کردن نداشتم. اما خیلی سخت بود. خیلی خیلی سخت!
نیما_ باز خوبیش اینه که ما همه همدرد همیمو همدیگه رو خوب درک میکنیم.
_ اوهوم. الانم جان من از این حالت در بیا پاشیم بریم دنبال کارو بارمون.
از روی نیمکت بلند شدیمو راه افتادیم طرف خونه. توی سکوت راه میرفتمو به ناکجا فکر میکردم. با صدای نیما به خودم اومدیم.
نيما_ بهتره کمی تنها باشم.
_ هر چی که خودت صلاح میدونی.
نیما_ بعداً میبینمت.
_ مراقب خودت باش عزیز.
از همدیگه جدا شدیمو اون رفت تا خودشو پیدا کنه منم بهتر دیدم برم پیش امین شاید یکم از این حال و هوا در بیام. چشم به هم زدیم شد شب. دور مسز شام نشسته بودیمو حرف میزدیم. قرار بر این شد که فردا با بابام بریم همون مؤسسه ای که برام در نظر گرفته بودن یکم صحبت کنیم ببینیم اوضاع چطوریه. با اینکه دلم نمیخواست توی خرج بیفتیم سکوت کردمو ترجیح دادم بهشون ضدحال نزنم.
***
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و سوم


صبح توی دفتر اون مؤسسه نشسته بودیمو با مدیرش حرف میزدیم. اوم یارو هم بعد از اینکه یکم واسه ما کلاس گذاشتو از معلمای عالی و تعداد قبولی های بالاش توی هر سال گفت با اصرار ما رفت سر قیمت. وقتی قیمت رو گفت به وضوح از مخ منو بابام دود بلند میشد. درسته عکسالعملی پیش اون مدیر نشون نداد اما بالاخره من بابامو خیلی خوب میشناختم. از اونجا که اومدیم بیرون سوار ماشین دربو داغونمون شدیمو راه افتادیم طرف خونه. از وضع مالیمون دلم گرفته بودو توی حال خودم بودم. بابام که حال منو درک کرد گفت:
بابام_ پسر جان نبینم ناراحتیتو
_ میدونم چرا پیش اون مدیر عکس العمل نشون ندادی اما این قیمتا واسه ما زیاده.
بابام_ شما به این کارا کاری نداشته باش. وظیفه تو الان فقط درس خوندنه. سعی کن انقدر تو فکر کار و پول نباشی.
چیزی نگفتمو بقیه راه تا خونه هم توی سکوت مطلق طی شد.
***

ظهر با امین و شهرام رفتيم بيرون. امین میخواست برای تینا چیزی بخره. بعد از اینکه کارش رو انجام داد سه نفری دم یه بستنی فروشی دور یه میز نشسته بودیمو با هم حرف میزدیم.
_ امین، بالاخره قضیه تو و تینا به کجا رسید؟ با خنده گفتم کی تقشو میزنی؟
امین_ ای بیتربیت. تو آدم بشو نیستی
_ مگه شک داشتی!
امین_ نه. والا قضیه ما هم داره جدی میشه. چند شب پیشا با مادر پدرم در مورد تینا حرف زدم، درسته اولش یکم مخالف بودن اما وقتی اشتیاق منو دیدن قرار شده یه روز مادرم زنگ بزنه خونه تینا اینا یه قرار برای خاستگاری بزاره.
_ خب پس به سلامتی چیزی تا بدبخت شدنت نمونده
شهرام_ جناب عالی هم همچین کم نمونده تا بدبختیتا
_ کجای کاری شهرام جون. من که قافیه رو به میترا باختم فطیر.
یکم دیگه مسخره بازی در آوردیمو راه افتادیم طرف خونه هامون. ئسط راه امین از ما جدا شد که بره پیش تینا. منو شهرام هم با هم موندیم. همینجوری دااشتیم راه میرفتیم که یهو شهرام گفت:
شهرام_ ماشالا همه یه جایی دستشون بند شده. این از امین این از تو.
حس كردم تو دلش يه خبرایی. با خنده پرسیدم:
_ تو ام آرررررررره؟
شهرام_ از دست تو دیوونه.
_ دیوونه تویی که میخوای بدبخت بشی.
شهرام_ تو واقعاً عشق رو میگی بدبختی.
_ شوخی میکنم بابا. تو که میدونی من جونم واسه میترا میره. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟
شهرام_ والا چند وقتیه یکم دلم داره میلرزه
_ الهی بگردم پسر.
شهرام_ کجا؟
_ دور عمت
شهرام_ باز تو گیر دادی به عمه منا
_ با خنده گفتم من کلاً به هر زن بیوه ای گیر میدم. عمه تو که شاه کسشونه.
شهرام_ بیتربیت. اگه بابام این حرفاتو بشنوه ها کونت میزاره
_ بیاد با چیکو بازی کنه بیکار نباشه بابا
شهرام از این همه پر رویی من کم آورده بود. یکم دیگه سادیسممو سرش خالی کردمو دم خونشون ازش جدا شدم. توی مسیر خونه خودم دلم هوای ایران خانوم رو کرده بود. دلم میخواست براش از میترا حرف بزنم اما دیگه جونی نداشتمو دلم میخواست فقط برم خونه یکم استراحت کنم.
***

صبح زود از خواب پاشدم. ساعت هشت با میترا دم کوچشون قرار داشتم. سریع کارامو کردمو راه افتادم به سوی عشق. اون از من خوش قول تر بودو سر ساعت همونجا با یه شاخه گل رز واستاده بود. تو دلم گفتم بچه تو هر سری از دفعه پیشت خوشگلتر میشی که! یه مانتوى مشكى و روسری زرد خوشرنگ سرش كرده بود و منتظرم واستاده بود. بعد از اینکه سلام احوال کردیم دست در دست هم رفتیم سمت پارک. وقتی رفتیم داخل پارک برخلاف انتظارم که فکر میکردم این وقت صبح اصولاً پارک باید خلوت باشه دیدیم اوووووووه چه خبره! این همه دختر پسر اینجا چی کار میکنن؟
از روی شیطنت کل پارک رو یه دور زدیمو حساب کردیم ببینیم چند درصد این افراد وضعیتشون نرماله. تقریباً همشون توی هم میلولیدن! بیخیالشون شدیمو بعد از اینکه یکی دو ساعت با هم حرف زدیم، منت سر هم گذاشتیمو توی اون گرما يكم بستنى خورديمو بعدش راه افتادیم سمت خونه میترا اینا. چپشم به هم زدیم رسیدیم دم خونشونو ازش جدا شدم. از گرما همۀ جونم عرق كرده بود و دلم میخواست هر چه زودتر برسم خونه یه دوش بگیرم تا یکم آروم بشم. وقتى از حموم اومدم بیرون رفتم طرف تلفن و خونه میترا اینا رو گرفتم.
_ سلام خانمی
میترا_ وای فرها درد دارم. دارم میمرم
_ چـــــــــی؟ چی شده؟
میترا_ تمام دلم درد میکنه. اصلاً نمیتونم حرف زنم.
_ حاضر شو الان راه میفتم ببرمت دکتر
میترا_ نه نه، بابام داره مياد. چند دقیقه پیش بهش خبر دادم.
_ منو بیخبر نزاریا. الان هم برو دمر بخواب شاید بهتر شدی.
میترا_ باشه. فعلاً.
تلفن رو قطع كرديم. از استرس و نگرانی شدید همینجور توی خونه چرخ میزدم. ديدم آروم نميشم حاضر شدم رفتم پيش ايران خانم. چند دقیقه بعد توی اتاق روی لحاف کنار ایران خانم نشسته بودم، اما هنوزم از زور دلشوره رفتارم عادی نبود.
ايران خانم_ چرا امروز آروم نيستى پسرم؟
_ نگرانم ايران خانم، نگران.
ايران خانم_ حس خوبیه، براى كى نگرانی حالا؟
_ چی چيش خوبه بابا، همه دل و جونم تاپ داره. اون وقت شما ميگى حس خوبیه؟
ايران خانم_ میگم حس خوبیه چون كمک ميكنه رشد كنى. وقتى براى حال يكى ديگه نگران میشی و دلت مى خواد اون شخص خوب بشه اين يعنى اينكه دارى از وجود خودت میگذری و فقط به فكر خودت نيستى و اين همون چيزیه كه مردم فراموش ميكنن.
يكم به حرفى كه زده بود فكر كردم و عصبى از اينكه حالم بهتر نشد سرمو تكون دادم.
ايران خانم_ دوستش دارى؟
تو چشماش نگاه كردم و سرمو به نشونه تائيد بالا پائين كردم.
ايران خانم_ دوست دارى اين بار تو حرف بزنی و من گوش كنم؟
_ از چى بگم؟
ايران خانم_ از همين شخصی كه براش نگرانى. از اينكه چطورى باهم آشنا شدید و چند وقته باهم هستید. از عمق احساساتونم برام بگو. حرف بزن كمک ميكنه آروم بشی پسرم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و چهارم


يكم سكوت كردم و شروع كردم از طريقۀ آشناییام با سپيده، ضربه ای كه ازش خوردم، از آشنايى با امیر و میترا براش گفتم. از همون شبى براش گفتم كه منو میترا به هم بله رو دادیم و باهم يه رابطه رو شروع كرديم. براش از دیدارامون گفتمو اينكه امروز حالش بد شده. در حين حرف زدنم ايرنا خانم كاملاً بهم توجه ميكرد و گاهى از روى محبت يه دستى به کتف و دستای من ميكشيد. وقتى صحبتم تموم شد احساس ميكردم بهترم.
نميدونم چى شد چى نشد اما انگار از شدت فشار و خستگى همونجا خوابم برد. وقتى بيدار شدم ديدم ايران خانم هم يه گوشۀ ديگه اتاق دمر خوابيده و همینجور که چادرش رو روی خودش انداخته بود دستشو گذاشته بود زير سرش. از جام پاشدم ساعتمو نگاه كردم. دلم ميخواست اونجا بمونم اما كلى كار داشتم كه بايد انجام ميدادم. رفتم بالا سر ايران خانم، بالش خودش رو که زیر سر من گذاشته بود خیلی آروم زير سرش جا دادمو چادرش رو کشیدم بالاتر. رفتم سمت در. قبل از اینکه از اتاق برم بیرون يه نگاه ديگه بهش انداختمو توی دلم به خاطر محبت هاش دعاش كردمو راه افتادم طرف خونه.
دلم حسابی هواى میترا رو كرده بود. از تلفن عمومی بيرون زنگ زدم خونشون اما كسى جواب نداد. دلم شورم دوباره برگشته بود. با خودم میگفتم اگه خدایی نکرده يه وقت يه چيزش بشه من چى كار کنم؟
***

توی خونه که بودم نیما بهم زنگ شد وقتی دید اینجوریم پاشد اومد چیشم تا شاید بتونه آرومم کنه. عوض اینکه منو آروم کنه بنده خدا خودش هم رفت تو وجود خودشو مثل من به صدای یاور دل سپرد. نمیدونم چقدر گذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد. هنوز به زنگ دوم نکشیده بود که پریدم تلفن رو جواب دادم. پشت خط خواهر میترا، نیلوفر بود.
_ سلام نیلو جان
نیلو_ سلام آقا فرهاد
_ میترا چطوره؟ الان کجاس؟ چش شده بود؟ الان خوبه؟
نیلو_ خندید گفت بابا صبر کنید الان میگم. یهویی که نمیتونم همه رو با هم جواب بدم.
_ اول از همه بگو الان حالش چطوره؟
نیلو_ الان بهتره. تا همین یک ساعت پیش بیمارستان بودیم. الان هم توی تخت خودش خوابیده. منم دیدم موقعیت هست زنگ زدم بهتون خبر بدم.
_ ممنونتم. کاش بیدار بود با خودش هم حرف میزدم. حالا چرا اینجوری شد یهویی؟
نیلو_ والا دکترش میگفته معدش مسموم شده بوده.
_ ما ظهر فقط با هم بستنی خوردیم. اگه اشکال از اون بود منم باید مسموم میشدم که!
ازش تشکر کردمو خداحافظی کردم. حالا که یکم ذهنم آروم شده بود تازه حس کردم چقدر خوابم میاد. نیما رو هم رد کردم رفتو حمله کردم طرف تختم.
***

صبح كه بيدار شدم بى هدف توی خونه میچرخیدمو منتظر بودم میترا بهم زنگ بزنه. انتظارم زیاد طول نکشید که تلفن زنگ خورد.
_ بله؟
میترا_ سلام عشقم.
_ اى جان، سلام عزيزم کجایی تو بابا؟ من که از نگرانى مردم!
میترا_ مگه نیلوفر ديروز بهت زنگ نزد!
_ اوهوم. زنگ زد اما دوست داشتم صداى خودتو بشنوم. مثل مرغ پر کنده شدم.
میترا_ الهى من قربونت بشم.
_ خدا نكنه خانمى.
میترا_ الان چطورى؟
_ اگه تو خوب باشى منم خوبم.
میترا_ من خوبم اما بايد استراحت كنم. مسمومیت غذايى بوده خوب ميشم.
_ پس قشنگ استراحت كن كه زوده زود خوب بشى خانمی.
میترا_ چشم عزيزم.
_ دوسِت دارم.
میترا_ من بيشتر.
تلفن رو قطع كردم و با ذهنى باز و بدنى پر از انرژى ساک باشگاهمو انداختم رو دوشمو از خونه زدم بيرون. تا يكى دو ساعت بعدش اونجا مشغول بودم و از اون ور هم رفتم طرف خونه شهرام اينا. زنگ آیفونشون رو زدم که خود محسن جواب داد.
شهرام_ بله؟
_ بله و مرض، واز كن اين در خونتونو.
شهرام_ بــــــــــه، داش فرهاد خودمونه كه!
_ نه فكر كردى عممه؟
زد زيرِ خنده درو باز كرد. رفتم توی آسانسور توی آینه يه نگاه به خودم انداختم لباسم داشت پاره میشد و رگای دستم زده بود بيرون. يه چشمک براى خودم زدم و برگشتم طرف در. از آسانسور كه اومدم بيرون شهرام مثل هميشه توی راهرو واستاده بود.
_ چطورى جيگر؟
شهرام_ چاكريم عزيز، بيا تو.
_ تنهايى؟
شهرام_ هان؟ نه مامان هست اما مهم نيست ميريم اتاق من.
_ اوهوم.
باهم ديگه رفتيم توی اتاقش. مثل هميشه ولو شدم روی صندلى کامپیوترش، شهرام هم رفت روی تختش نشست.
شهرام_ باشگاه بودى؟
_ اوهوم، كون خودمو پاره كردم.
شهرام_ اما بدنت داره رديف ميشه ها!
_ چشاتو درويش كن مرتیکۀ حشریه هيز.
يكم خنديديم و سر به سر هم گذشتيم. آهنگ متال گذاشته بودیم و ساكت بودیم. تو فکر میترا بودم، ديدم شهرام هم زده تو هپروت. يكم نگاش كردم گفتم شايد لازم باشه با يكى حرف بزنه. بهش گفتم:
_ شهرام!
شهرام_ جونم؟
_ تو فكر طرفى؟
شهرام_ آره داداش.
_ فكر كنم لازمه با يكى حرف بزنى.
شهرام_ خب چى بگم!
_ هر چى كه مياد تو کلت، ميخوام از اولش بگی كه اصلاِ كجا دیدیش و طرف كى هست.
شهرام_ اسمش آرزو هستش. يكى از بچه محلامونه. چندين ساله كه میبينمش اما جديداً برام يه جور ديگه شده.
_ خب!
شهرام_ وضع مالیشون خوبه اخلاقشم بد نيست.
_ از كجا ميدونى اخلاقش خوبه؟
شهرام_ توی محل یه پسرس که خیلی باهاش جورم. خواهر پسره توی دانشگاه همکلاس آرزو هستش.
_ آها، خب.
شهرام_ موندم چى كار كنم، طرف ازم بزرگتره.
_ اين كه ايراد نيست! اگه اخلاقتون به هم بخوره كافیه.
شهرام_ جداً اينطور فكر ميكنى؟
_اوهوم. عصر حجر كه نيست اين چيزا مطرح باشه.
شهرام_ فكرش خيلى عذابم ميده.
_ تو اين مواقع بايد سریع يه كارى كرد. بهتر از خودخوریه. مرگ يه بار شیون هم يه بار.
شهرام_ ميگى چى كار كنم؟
_ فقط تو محلتون میبینیش؟
شهرام_ اكثرا آره اما يه كلاس زبانم همين دورو برا ميره.
_ خوبه، اين سرى كه كلاس داشت هماهنگ كن باهم ميريم ببينم چى به مغزم ميخوره تکلیف رو مشخص كنيم.
شهرام_ نگرانم.
_ بى خيال بابا، چيزى كه زياده دختر.
شهرام_ آره؟
_ راستش نه، شوخى كردم دختر زياده اما عشق به اندازه نيست.
شهرام_ از دست تو آقاى فیلسوف.
_ حالا كلاسش چه روزاییه؟
شهرام_ دقیق نمیدونم اما آمارشو در میارم.
_ پس حله. خبرشو بهم بده.
باهاش خداحافظى كردم و راه افتادم طرف خونه. سر راه رفتم پيش ايران خانم ببينم در چه حاله. توی راهرو دم در چوبی اتاق ایران خانم واستاده بودمو داشتم کتونی هامو از پام میکندم که ایران خانم گفت:
ايران خانم_ پسرم بيا اين كليدا رو بگير.
_ اينا چيه ايران خانم؟
ايران خانم_ کلیدای اينجاست، بهتره داشته باشى كه از این به بعد دیگه راحت خودت بیای داخل.
_ خب من ميخوام شما راحت باشى، آخه يه وقت سر زده بيام بد ميشه که!
ايران خانم_ وقتى بهت ميگم پسرم يعنى مثل بچه خودم ميمونى.
_ چشم، هر چى شما امر كنيد همونه ملكۀ خوبى ها.
ايران خانم_ خندید گفت از دست تو پسرک شيطون.
خنديدم و رفتم كليدا رو ساختمو اومدم كليدای خودش رو دادم بهشو رفتم طرف خونه خودم. چشم بهم زدم شب شد و دور سفره نشسته بوديم و تو دنياى خودمون سير ميكرديم. یهویی بحث مؤسسه اومد وسط، پولش زياد بود اما مامان اينا ميخواستن اينكارو بكنن. قرار شد كم كم خودم رو حاضر كنم چون از ده روز ديگه کلاسشون شروع ميشد. بعد از اینکه صحبتامون تموم شد شب بخیر گفتمو رفتم خوابيدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و پنجم

صبح بود كه نيما اومد پيشم، هنوز صبحونه نخورده بودم اون کس خلم كه هنوز تو حال و هواى عاشقى و فراق يار مى سوخت هيچى نمى خورد. زوركى براش صبحونه آوردمو مجبورش كردم بخوره. اونو شهرام ميخواستن مدرسه دولتى برن و هنوز كلى مونده بود تا کلاساشون شروع بشه. بهش گفتم:
_ نیما عصر چی کاره ای؟
نیما_ کار خاصی ندارم
_ عصر میخوایم با شهرام بریم دختر مورد علاقشو ببینیم. تو هم بیا.
نیما_ من بیام چی کار خب!
_ خود دانی، گفتم بیا شاید از مسخره بازی های من یکم حال و هوات عوض بشه.
عصر با نیما و شهرام نزدیک موسسه اون دختره واستاده بودیم. به شهرام گفتم:
_ خب آماده ای؟
شهرام_ نگرانم.
_ نگرانمو كوفت، پس دو ساعته واسه کی دارم حرف میزنم من؟!
شهرام_ اِ، چى كار كنم خب هل شدم!
_ جهنم. بالاخره يه طورى ميشه ديگه.
شهرام_ آها اومد.
_ كوش؟
شهرام_ همون كه یه كيف مشکی روی دوششه و كتاب دستشه. اونور خيابونه. ديديش؟
_ اوهوم. خب از ما جدا شو يواشكى برو اونور خيابون، طورى كه انگار اتفاقى به هم خورديد يكم به حرف بگیرش ببينم چى كار ميكنى.
اونم با نگرانى رفت و از ما كه دور شد رفت اونور خيابون. هنوز كلى مونده بود آرزو به ما برسه، شهرام هم خلاف جهتش شروع كرد راه رفتن. وقتى به هم رسيدن آرزو لبخند قشنگى زدو با شهرام يه چند كلمه حرف زدو رد شد رفت. شهرام مثل ماست واستاده بودو دور شدن آرزو رو نگاه میکرد. يكم كه گذشت آروم و بيحال اومد طرف ما. ازش پرسیدم:
_ چي شد؟ فیست خوابید که!
شهرام_ ولم كن الان حوصله ندارم.
_ خب چى شد؟
شهرام_ هيچى همچين هل شدم كه نگو. بهش سلام كردم اونم جواب سلاممو داد، بعدش دیگه داشتم میمردم فقط تونستم حال خودش رو بپرسم اونم جوابمو دادو حال من رو پرسید و رفت.
از دست اين بشر خندم گرفته بود، به شوخى يكى زدم تو سرشو گفتم:
_ غصش رو نخور، جلسه بعديش كيه؟
شهرام_ اگه اشتباه نكنم پس فردا.
_ اوهوم. این سری يه كاريش ميكنيم.
شهرام_ ميترسم باز اينجورى بشه.
_ نه ديگه اينجورى نميشه. همون سرى ميرى بهش پيشنهاد هم ميدى تموم میکنیم بره رد کارش.
راه افتادیم طرف پارک. روی نیمکت نشسته بودیم یه نگاه به نیما کردم جیک نمیزد، شهرام رو نگاه کردم دیدم اون از نیما بدتر توی خودشه. مونده بودم چى كار كنم، یهویی ویرم گرفت مسخره بازی در بيارم بیارمشون تو فاز.
_ خب بابا اين چه قیافه ایه آخه! دنيا كه به آخر نرسيده.
یه نیشخند شرارت بار زدمو شروع کردم بلند بلند گفتم:
_ تركا با لرا دعواشون ميشه، تركا آجور پرت ميكنن لرا هد ميزنن.
نیما يكم خنديد اما شهرام هنوز تو خودش بود.
_ واسه يارو ترکه دختر نشون ميكنن با سنگ میزنتش.
اينا رو با صداى بلند ميگفتم، يه چند نفرى واستاده بودن ببينن ما چقدر هنر نمایی ميكنيم فاز بگيرن. ادامه دادم:
_ یارو ترکه با یه خره فوتبال بازی میکرده، بهش میگن حالا چرا داری با خر بازی میکنی؟ میگه همچین خر خرم نیستا! دو هیچ ازم جلوس.
ديگه حس و حال شهرام و نيما هم برگشته بود و سعى ميكردن بخندن.
_ به غضنفر ميگن درو ببند هواى بيرون سرده. ميگه حالا مثلاً من درو ببندم هواى بيرون گرم ميشه؟
باز صداى خندۀ ملت بلند شد، مثل این معرکه گیرا دورمون حلقه زده بودن. بهشون گفتم:
_ چيه خوشتون اومد! يه دست برام بزنين تا شارژ بشم ادامه بديم.
صداى صوت و دست بلند شد. ديگه نیما و شهرام از خنده مرده بودن.
_ اينو بگم بريد فضا. يارو يه پاى ملخه رو ميكنه بهش ميگه بپر، ملخه مى پره. اون يكى پاشو هم ميكنه ميگه بپر، ملخه نمیپره. ميگه پس نتيجه ميگيريم ملخ بدونِ پا نمیشنوه.
دیگه ملت تركيده بودن. با خنده گفتم:
_ بابا پاشيد بريد پى كارتون، الان ميان مارو به دليل اغتشاش عمومى! میگیرنا.
بازم ملت خنديدن تكرار كردن دوباره دوباره.
_ مگه آهنگ درخواستیه كه دوباره دوباره میکنید! بذار يه جک ديگه هم بگم ببينيم چى ميشه. قانون ۳۳ نیوتون ميگه اگه سه برابر وزنت به جسمى نيرو وارد كنى اگه نرینی گوزیدنت حتمیه!
ديگه نيما از خنده نمیتونست اشکاشو جمع كنه.
نيما_ اى فرهاد خدا خفت نكنه دلم درد گرفت. كونى اين جکا رو تو از كجا ياد ميگيرى؟
_ هيچى بابا شبا ننم كه براى بابام ناز ميكنه، بابام شروع ميكنه جک گفتن كه ننم شارژ بشه واسه فوق برنامه نصف شب.
باز ملت همه خندیدنو صداى صوت بود كه شنيده ميشد.
_ يارو ترکه سوئیچ ماشینشو تو ماشين جا ميذاره، تا بره كليد ساز بياره زنو بچش دو ساعت تو ماشين گير ميكنن.
ملت يكم فكر كردن یهویی عين بمب ترکیدن.
_ اى كوفت، آبرومو بردين. حداقل آروم بخندين. خب ديگه سينما تعطيل شد، بريد خونه هاتون كه فکر کنم واسه فوق برنامه شب همتون آماده اید.
مردم با خنده پراكنده شدن و رفتن. ما هم پاشدیم رفتیم طرف خونه هامون. وقتى رفتم خونه برادرم گفت:
کامران_ داشی، میترا دو باری زنگ زد اینجا.
_ خب؟
کامران_ دفعه دوم با مامان حرف زد.
_ مامان چی گفت؟
کامران_ هیچی گفت تو خونه نیستی.
_ اوهوم.
روم نمیشد با مادرم رو به رو بشم، آخه هميشه خیلی باهاش راحت بودمو همه چيز رو بهش ميگفتم اما حالا! توی اين مسأله این خودش بوده که فهميده. اومدم توى هال دیدم مامان نشسته دم تلوزیون و فيلم نگاه میکنه. سلام كردمو رفتم توی اتاقم. چيزى به روم نیاورد منم گرفتم خوابیدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و ششم

صبح كه پاشدم واسه اينكه يكم وقت بگذره شروع كردم توی خونه ورزش كردن و بعدشم چپیدم تو حموم. تنو بدنمو كه خشک كردم تلفن رو برداشتم و چون ميدونستم اين موقع صبح مادر میترا خونه نيست زنگ زدم خونشون.
_ سلام عزيز دلم.
میترا_ سلام عشق من.
_ چطورى دختر؟ حسابی دلم تنگ شده ها.
میترا_ من بيشتر عزيزم. خوبى گلم؟
_ اوهوم توپس توپس، مگه ميشه صداى تو رو شنید و رو ابرا نبود؟
میترا_ اى شيطون با اين زبونت.
_ مال خودته جيگر.
میترا_ به تو بيشتر مياد. ایشالا چرخش هميشه برات بچرخه.
گفتیم و خنديديم و حرف زديم.
میترا_ خب تو كه امروز نسبتاً بيكارى منم كار خاصى ندارم پس يه قرار همين امروز بذاريم ديگه.
_ من كه از خدامه اما هوا گرمه ها، نميخوام مثل اون سرى حالت بد بشه عزيز جان.
میترا_ خب پس بيا خونمون.
_ هووم؟ خونتون؟
میترا_ آره خب.
_ باشه.
میترا_ كى راه میفتی عزيزم؟
_ خب سعى ميكنم تا يه ساعت ديگه اونجا باشم.
میترا_ خوبه، پس متظرتم.
_ میبينمت خوشگل.
تلفن رو قطع كردم، دو دل بودم. ميخواستم زنگ بزنم کنسل كنم اما زور دلتنگى بيشتر بود و پاشدم حاضر شدم كه برم پيشش. حدوداً يک ساعت بعدش جلوى خونشون بودم. استرس عجيبى سر تا پامو گرفته بود. آروم زنگ خونشون رو زدم.
میترا_ بله؟
_ منم عزيز.
میترا_ بيا تو.
دارو باز كرد و رفتم توی راه پله. خونشون همون طبقه اول بود كه در رو هم برام نيمه باز گذاشته بود. آروم درو هل دادم ديدم میترا داره مياد طرفم. واى كه چقدر دلم هواى دیدنش رو كرده بود!
_ سلام بانو.
میترا_ سلام عزيز دلم، بيا تو.
در رو كامل باز كردم و رفتم تو. ديدم نيلوفر هم از آشپزخونه اومد بیرون و اومد طرفم.
_ سلام.
نيلوفر_ سلام آقا فرهاد.
حس كردم يه چيز داغ روی دستامه، نگاه كردم دیدم میترا دستامو گرفته توی دستشو به چشمام خيره شده. احساس کردم از دنياى بيرون كنده شدم. ناخودآگاه کشیدمش توی بغلم و محكم همدیگه رو به آغوش كشيديم. چشمامو بسته بودم و تو دنياى بی وزنی و آرامش مطلق رها شده بودم. بعد از چند دقيقه كه از خودم جداش كردم نگاش كردم ديدم چشماش از اشكى كه ازشون ريخته برق ميزنه. پیشونیش رو بوسيدم، متوجه نگاه نیلوفر شدم. با خنده و محبت گفتم:
_ نیلوفر كاش جاى تو بودم و میترا هميشه پيشم بود.
يه لبخند زد كه ادامه دادم:
_ ميدونى میترا هميشه بهم ميگه چقدر نیلوفر رو دوست دارم؟ بهت حسوديم ميشه.
يكم خنديد و همگى رفتيم توی هال روى مبل ها نشستيم. يكم از اينور اونور واسه هم حرف زديم و بعدش میترا اتاقش رو بهم نشون داد، خيلى جالب بود. چند روز پيشا كه باهاش حرف زده بودم از پاى تلفن براش گيتار زده بودم اونم که چند ماه پیش یه گیتار خريده بود. ورداشتمش و بردم توی هال شروع كردم براش يكم آهنگ زدن. كارمون كه تموم شد راه افتادم سمت خونه. توی راه از کنار کوچه ایران گذشتم، بی اختیار کشیده شدم طرفش.
کلید رو انداختم توی در و يكى دو بارى یالاه گفتمو پشت در چوبی اتاقش واستادم تا مطمئن بشم بدموقع مزاحمش نشدم. صدای ایران خانم رو شنیدم که گفت:
ايران خانم_ بيا تو پسرم.
در رو باز كردم و رفتم تو. خودش اومد طرفم، از قصد جلوش تعظیم كردم تا يكم باعث شادى روحش بشم. لبخندى زدو منو نشوند روی لحاف و مثل عادتش رفت سراغ سماورش. با خنده گفتم:
_ ايران خانم اون سماور چه خوش به حالشه همش پیششید.
ايران خانم_ فكر كنم اگه زبون داشت هر چى فوحش بلد بود بهم ميداد. قبل از اینکه تو بيايى توی اين خونه سنگ صبورم همين سماور زنگ زده بود. سالهاست باهامه.
_ همه دوستتون دارن ديگه.
يه پوزخند زدو چيزى نگفت. دو تا استكان چایى آورد و خودش هم نشست كنارم.
ايران خانم_ خب خوبى پسرم؟
_ شكر ايران خانم، شكر.
ايران خانم_ شكر گذار بودن خيلى خوبه، به آدم آرامش ميده.
_ اوهوم.
استکانش رو برداشتو يكم مزه مزه كرد گفت:
ايران خانم_ دلم مى خواد ادامه خاطراتم رو بگم، دوست دارى بشنوى يا ميخواى خودمو نگه دارم بعدش با اين سماور درد و دل كنم؟
_ اختيار داريد، من كه گفتم از خدامه دو تا چیز یاد بگیرم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و هفتم


لبخندی زدو چشم دوخت به سقف. نميدونم به چى فكر ميكرد اما شروع كرد حرف زدن.
ايران خانم_ اون شب لعنتى كه گذشت صبح با تکونای يه زن از خواب بيدار شدم. نميدونم چطور از بالاى اون پل رفته بودم اينور اونور. موقعی که بیدار شدم بالاى يه پل عابر پياده بودم. اون زنه گفت هى پاشو ببينم اينجا پاتوق منه، ميخواى گدایی كنى ميرى يه جايى براى خودت پيدا ميكنى. بدون اینکه چیزی بهش بگم روسریمو درست كردمو آروم آروم از پل اومدم پایین و شروع كردم توی خیابونا قدم زدن. طرفای ظهر بود كه حسابى گشنم شده بود، با اينكه به گشنگى عادت داشتم اما حسابى ضعف كرده بودم. ديگه دلم نمى خواست به اون خونۀ لعنتى پا بزارمو قيافه جواد آشغال رو ببینم. اينقدر راه رفتم و راه رفتم كه از درد پام، گشنگى يادم رفت.
يادمه اينقدر دلم پر بود كه همش دلم ميخواست گريه كنم. يه خرابه ای به پستم خورد و رفتم توش بين درختای کاجش خودمو گم كردم و زير يكی از اونا نشستم. اينقدر خسته بودم که همش دلم مى خواست خودمو خلاص كنم. اما نميتونستم، میدونی انگار يه چيزى مانع ميشد. با خودم میگفتم یعنی خداست که مانع میشه؟ نميدونم والا. اون موقع ها اعتقاداتم خيلى سست شده بودن، مقصر همه بدبختی ها و اتفاقات بد زندگیم رو خدا میدونستم. دلم ميخواست خودشو بهم نشون ميداد كه بهش بگم چه زندگى مزخرفى برام ساخته. سخته كه از خدا شاكى باشى جوون، سخته.
_ ميدونم.
بى تفاوت نسبت به حرفم سقف رو نگاه كرد و گفت:
ايران خانم_ يكم كه گذشت تنهايى كه همیشه روی دوشم با خودم ميكشيدم حسابى روم سوار شده بود. شروع كردم با خدا درد و دل كردن و گلايه كردن. كه اى خدا تویى كه ميگى كريمى، مهربونى، پس كجايى؟ چرا خودت رو نشونم نميدى؟ چرا نميگذارى من ببينم كى هستی؟ اگه عادلى پس اين زندگى من چيه؟ اين زندگی كه همش بدبختیه چيه؟ هان؟ كجايى پس؟
نميدونم چقدر با اين حال و هوا بودم اما وقتى به خودم اومدم بالا سر قبر مادرم توی بهشت زهرا بودم و هوا تاريک تاريک شده بود. گشنگى از درد دلم يادم رفته بود و فقط به قبرش نگاه ميكردم كه چقدر خاک گرفته. قبر مادری كه درسته سعى ميكرد با ما مهربون باشه اما سکوتش در مقابل بدی های پدرم باعث شد ما خيلى اذيت بشيم. البته بيچاره گناهى نداشت كه، از بابام مى ترسيد. پسراشم اينقدر بى غيرت بودن كه توی روى بابام در نمیومدنو مادرم تنهاى تنها بود. آخر هم كه خودشو بابامو سوزوندو از اون زندگى نكبت بار خودشو راحت كرد.
صبح که بيدار شدم پاشدم رفتم طرف همون خياطى كه توش كار ميكردم. صاحبش يه آدم بازارى بود، قد بلندو قیافۀ مردونه با سیبیلای بلندو پر پشت و صداى رسا و مردونه. رفتم دفترش ازم پرسید ديروز كجا بودم؟ گفتم خواهرم فوت كرد و نتونستم بيام. چيزى بهم نگفت با يه حركت سر بهم حالى كرد پاشم برم سر دستگاه. منم معطل نكردم با همون ضعفی كه داشتم رفتم سر دستگاه، واسه وقت ناهار ثانيه شمارى ميكردم كه بتونم يه چيزى از يكى بگیرمو بخورم. بالاخره نهار شد و يكم نون تونستم بخورمو كمى اين درد معدمو كم كنم بعدشم تا شب مشغول كار با دستگاه بودم. شب قبل از اينكه برم بيرون رفتم توی دفتر صاحب كارمون. گفت چى كار دارى؟ گفتم يه خواهشى ازتون دارم. نگاهم كرد ادامه دادم ميخوام اگه اجازه بديد شبا رو همينجا بخوابم. بی کس و كارام آقا. شوهرم كه همش زندونه و خانوادم هم كه همه مردن فقط يه برادر دارم كه اونم ناپديد شده. بخدا در موندم. اينقدر التماسش كردم كه تا بالاخره قرار شد اونجا بمونم.
_ چه عجب يكى يكم بهتون كمک كرد.
زهرخندى زدو گفت:
ايران خانم_ كمک؟ خبر نداشتم چه چيزهايى در پيشه. كمک كجا بود بابا!
_ چطور؟
ايران خانم_ يه مدتى كارا خوب پيش ميرفت، در حد سه هفته ای اونجا بودم تا اينكه يه شب صاحب كارم بعد از اينكه همه رفتن يكى دو ساعت بعدش برگشت اومد توی كارگاه، من فكر كردم اومده كارى داره بايد انجام بده اما اومد پيش من، لباسم درست و پوشیده بود فقط روسریم رو مرتب كردم و همينجور كه جلوى میزش ايستادم سرمو پائين گرفتم تا ببينم چى به چيه. يكم كه جلوم واستاد گفت حالا كارت به جايى رسيده كه دزدى كنى؟ من از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، منو دزدى؟ ما فقير بوديم اما دزد نبوديم. ما بدبختى كشيده بوديم اما دزدى نميكرديم. بهش گفتم بله؟ گفت بله و مرض زنیکه بدکاره. از حرفش بغضم گرفته بود. از اينكه مجبور بودم حرفش رو تحمل كنم عذاب میکشیدمو از اينكه اينقدر ناتوان بودم توی خودم خورد ميشدم. گفت الان كه دادمت دست پليس ميفهمى دزدى يعنى چى. بهش گفتم من دزدى نكردم، یهویی زد زير گوشم، به گريه افتادم. به پول اين كار احتياج داشتم اما نميخواستم تهمت بخورم. بهش گفتم آخه مرد ناحسابی من كه هميشه سرم تو كارم بوده و خوب زندگى كردم اين حرفها چیه که به من ميزنى؟ من چه گناهى كردم كه همه بايد منو اذيت كنن هان؟ دوباره خواست بزنتم كه جلوی صورتمو گرفتم. يكم ازم فاصله گرفت گفت ميخواى اينجا بمونى يا نه؟ گفتم بله ميخوام بمونم. گفت راهش فقط يه چيزه، يكم نگاهش كردم تنم ميلرزيد. ازش میترسیدم. اگه ميخواست جلو بياد زورم بهش نميرسيد. گفت فهمیدی چى ميخوام ازت زنيكه يا نه؟ گفتم حرفشم نزن، خودمو ميكشم اما تنمو كثيف نمى كنم. يه نيشخند زدو خواست بياد جلوتر كه تهدیدش كردم اگه يه قدم ديگه بيای جلوتر جيغ ميزنم. خوشبختانه دورو برمون مغازه و خونه بود و اگه سر و صدا ميكردم احتمالش زیاد بود كسى صدامو بشنوه. اون آشغال هم گفت پس همين الان گورتو گم كن. كنار در خروجی دفترش واستاده بود و با عصبانيت منو نگاه ميكرد. معطلش نكردم سریع مانتوم رو پوشیدمو زدم بيرون. همونطور كه دست خالى اومده بودم دست خالى هم رفتم بيرون. دم در نگاهم كرد و كثافت قبل اينكه از در برم بيرون بهم دست درازى كرد كه منم برگشتم تف كردم توی صورتشو از اونجا دویدم بيرون. تنم میلرزیدو حس ميكردم به تموم روحم توهين شده. دلم پر بود، پر تر از گذشته. توی خیابونا راه میرفتمو مردم رو نگاه ميكردم كه چقدر بى تفاوت از كنار هم رد ميشن در حالى كه همه ماها آدمیم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت چهل و هشتم


سرم پایین بودو به حرفاش فکر میکردم. با بغض ادامه داد:
ایران خانم_ چند وقت قبل از اون اتفاق يه بار توی خيابون بودم كه فهميدم ۱۸ سالم شده. يكى از تنها ترين تولدای عمرم اون سال بود. عوض اينكه شاد باشم از خدا شاكى بودم كه یه سال ديگه هم منو بازی داده.
_ چى بگم والا!
ايران خانم_ عجله نکن و قضاوت بيجا هم نكن. بعداً طرز نگاه کردنم تغيير كرد اما اون موقع اينقدر پر بودم و ظرفييتم پائين بود كه دلم ميخواست يه مقصر واسه اين اتفاقات گير بیارمو مظلومتر از خدا كسى دم دستم نبود.
_ اوهوم، حالا بالاخره اون شب چى كار كرديد؟
ايران خانم_ باورت نميشه اما دست از پا دراز تر برگشتم پيش جواد.
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
ايران خانم_ آره تعجبم داره كه يه آدم چقدر ميتونه ذليل باشه، اما مجبور بودم. دم در خونه واستادم زنگ زدم وقتى فهميد منم درو باز نکرد و از توی خونه میخندیدو گاهى عصبى بهم فوحش ميداد. همينجورى دم خونه نشسته بودم كه صبح ديدم در باز شد. جواد کثیفتر از گذشته شده بود، بوی گندش حالم رو بهم زد اما مجبور شدم جلوش سرمو بندازم پائين. يه دونه محكم زد زير گوشم، هيچى بهش نگفتم. ديگه كتک خوردن برام معنی نداشت. از خونه اومد بيرون و منو هل داد تو و خودش رفت. حداقل اونجا ميدونستم يه كسى هست كه مردم به خودشون اجازه ندن نگاه بد بهم بكنن.
_ سخت بوده، خيلى سخت. واقعاً چه صبری داشتى شما.
يه زهرخند زد گفت:
ايران خانم_ بهترين دوران زندگيم همين جورى گذشتو هر چى فكر ميكنم يه خاطرۀ قشنگ يادم نمياد كه برات بگم كه اينجورى پکر نشى.
_ پکر ميشم از دست خودم كه چطوری روم ميشد به خدا شكايت كنم. درسته زندگيم سخته اما خدائيش به گرد شما هم نمى رسه.
ايران خانم_ ما آدما همه همینیم. موقع خوشی خيلى بی خیالیم. فقط زمانى ياد بدبخت بيچاره ها میفتیم كه خودمونم بشیم یکی مثل همونا.
يكم ديگه باهم حرف زديم و پاشدم رفتم طرف خونه.
***
فردا صبحش پاشدم رفتم دنبال كاراى ثبت نامم براى موسسه. طرفای ظهر بود كه برگشتم خونه. توی اتاقم با گیتار مشغول بودم که امین تلفن کردو گفت داره میاد پیش من. چند دقیقه بعد امین هم توی اتاق من بودو همینجور مشغول حرف زدن بودیم.
_ خب ديگه چه خبرا؟
امين_ راستش تصميمم يكم جدى شده.
_ كدوم تصميم؟
امين_ ازدواج با تينا رو ميگم.
_ آها، خب؟
امين_ ميخوام رسماً ازش خواستگارى كنم.
_ کس خلی ديگه.
امين_ باز تو شروع كردى آقاى موج منفى؟
_ با شیطنت گفتم به خدا خرى تو، بابا بچسب به زندگى خودت. آخه سر خر ميخواى چى كار؟!
امين_ چه با خنده هم ميگه حالشو ميكنه.
_ پس چى كه حال ميكنم اذیتتون ميكنم.
امين_ سادیسمی.
_ خب حالا كى ميخواى خریت رو به حد اعلا برسونی؟
امين_ تو همين يكى دو روز.
_ اوه خاک تو سر چه عجولم هست!
امين_ فرهاد جون.
_ كوفت، اين چه طرز صدا كردنه توله سگ؟
امين_ فرهاد جونم يه چيز بگم؟
_ تو اول اين لحن اوا خواهری چندشت رو عوض كن بعدش زرتو بزن.
امين_ مى گما دستم به …
_ چیکو.
امين_ زهر مار يكم جدى باش.
_ خب دستت به زير چیکو.
امين_ فرهاااااااااد!
_ زهر مار. نکردمت كه هوار ميكشى!
سادیسمم به شدت تحريک شده بود و هى كرم میریختمو ارضا ميشدم.
_ خب مینالیدی.
امين_ حالا هى من مؤدب ميخوام پاچه خوارى کنما، اگه گذاشت!
_ منظورت خايه ملى ديگه! چه وارد شدى.
زدم زير خنده اونم يكم منو نگاه كرد فهمید دارم سر به سرش ميذارم يكم خنديد و گفت:
امين_ ميخوام تو ريش سفيدى کنی و با تينا حرف بزنى.
_ تو ميخواى با كله بپری تو چاه من برم باهاش حرف بزنم؟
امين_ خب آره ديگه، ناسلامتی بزرگ مایی ها!
_ بى خيال من باش، برو خودت صحبت كن هر چی هم شد پاى خودت.
حالا هى از من انكار از اون اصرار آخر سر دل ظاهراً سنگ منو به رحم آورد و قرار شد واسه فرهاد بريم با تينا حرف بزنيم ببينيم چى ميشه.
_ خب پاشو گورت رو گم كن ببینم.
امين_ نوكرتم به مولا.
_ مرتيكه ولم كن له شدم اين چه طرز بغل كردنه وحشی.
از ذوقش پريده بود منو گرفته بود بغلش و فشارم ميداد، ديدم بى خيال نميشه با دستم كيرو خایه هاشو گرفتم محكم فشار دادم. دادش رفت هوا.
امين_ آى ماماااااااااان.
_ آی و مرض.
امين_ فرهاد خيلى کس خلی.
_ بچه كونى ميگم ولم كن بيشتر فشار ميدى؟ مگه من ... پاشو گمشو ببينم.
امين_ فرهاد مردونگیم از دست رفت.
_ به چیکوم، از اين به بعد صدات ميكنيم امین اله خواجۀ كله كيرى.
بالاخره ردش كردم رفت و طرفای عصر بود كه نيما زنگ زد بهم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

توهمات ذهنی مغشوش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA