قسمت چهل و نهمنيما_ فرهاد شهرام يكم پکره._ چرا؟نيما_ انگار خودش با اون دختره حرف زده و جوابای بى ربط شنيده._ خب!نيما_ خب خب؟_ ميگم حالا من چى كار كنم، هى خب خب ميكنه واسه من!نيما_ پاشو بيا اينجا يكم بخندونش._ مگه سیرکه؟نيما_ جون من بيا ديگه._ اى درد بگيرى، باشه الان حاضر ميشم ميام، شام اونجاما بچه كونى.نيما_ حالا.پاشدم حاضر شدم برم اونجا ببينم چى به چيه. حدوداً يه ساعت بعدش اونجا بودم. در خونشون رو مادرش برام باز كرد و من بی هوا رفتم تو اتاق نيما كه با شهرام روی تخت نشسته بودن._ بـــــــــــه سلام جیگرانه عالم.نيما_ سلام.شهرام_ سلام._ كوفته سلام اين چه وضع سلام كردنه، بابا پر انرژى باشید.نيما_ شهرام يكم پکره._ خب يه دور بهش ميدادى ديگه، آخه تو چه رفیقی هستى!نيما خنديد گفت:نيما_ از كيسه خلیفه مى بخشى، خودت الان اومدى ديگه بسملا._ جيگر سوراخ منو كه با سرب پرش كرديم رفت، باز تو اپنی حله.نيما_ تو از كجا ميدونى؟_ بوي گند گوزایی كه از اون سوراخ کزایی ول ميدى كل اتاقت رو پر كرده، اين که ديگه پرسيدن نداره!نيما_ کمم نمى ياره بچه كونى!همينجور كه ميرفتم طرفشون جوابشو با يه علامت خيلى خوشگل دادم._ خب شهرام بگو ببينم چى به چيه سيستم؟شهرام_ رفتم با آرزو حرف زدم._ خب!شهرام_ جواب منفى بهم داد ميگفت دوست پسر دارم ._ ماشالا به اين دختران مرز و بوم كه هميشه در حال خدمت به نسل مذکر جامعه هستن.شهرام_ چى ميگى تو؟_ هيچى تو حرفتو بزن.شهرام_ من مطمئنم خالى بسته، اين با هيچ كس نيست._ يه طوری حرف ميزنه انگار تو اتاق دختره دوربين مدار بسته گذاشته ميدونه شبا كسى پيشش نمى خوابه!نيما خنديد گفت:نيما_ فرهاد اذيتش نكن بابا._ چشم.نيما_ آفرين, پسر خوب._ مخلصيم بابا جون. بابا جونى!نيما_ جونم پسرم؟_ حالا كه بچه خوبى شدم كيرمو ميخورى؟شهرام يه ليوان شربت دستش بود داشت ميخورد یهویی هر چى دهنش بود فوت كرد بيرون از خنده تركيد. خود منم دست كمى ازش نداشتم. نیما با حرص و خنده گفت:نيما_ خيلى آشغالى._ ميدونم، موقع لقاح اين بابام حواسش نبود يه سرى از اين اسپرما ريخت اينور انور اونم كه ميدونى كاملاً صرف جوئه با قاشق جمع كرد ريخت اونجای ننم اينم نتيجه اش جلو روت واستاده عین شاخ شمشاد! همينجورى کس شعر گفتیم و خنديديم ديگه شهرام يادش رفته بود اصلاً چرا ناراحت بوده._ اُه يه جک مشتى بگم فاز بگيريد، از تخم چپ ميپرسن كارت چيه ميگه به كمک اخوى تير برق علم ميكنيم.صداى خنده كل خونه رو برداشته بود كه يكى در اتاق و زد. نيما باز كرد ديدم پدرشه._ به به آقاى جنگجو چطورند؟ (باباش کماندو بود).نصرت_ از دست تو پسر، خيلى وقته اینورا نيومده بودى!_ تقصير اين پسرتونه ديگه، همش خونه ما پلاسه، نميذار من اينجا چتر شم.زد زير خنده گفت:نصرت_ صداى خندۀ بچه ها توی كوچه هم ميومد حدس ميزدم بايد اينجا باشى._ ما مخلصيم.نصرت_ خب خوش باشید، نيما تو هم بيا كم كم شام داره حاضر ميشه براى دوستاتم بكش.شهرام_ نه جناب ما مرخص مى شيم.نصرت_ تعارف نكنيد ديگه.يه چش غره به شهرام رفتم با پر رویی گفتم:_ نصرت جان اين بچه بس كه خندیده مخش هنگیده چرت ميگه. ما اصلاً امشب اينجا جمع شديم که حسابى ضرر زیان مالى بهت بزنيم.خنديد و از اتاق رفت بيرون. شام رو كه خورديم يكم ديگه چرت و پرت گفتیم و راه افتاديم طرف خونه های خودمون. موقعِ خواب همش به شهرام فكر ميكردم كه چى كارش ميشه كرد! یهویی يه راه حل مشتى خورد به سرم از خوشحالى از تخت پريدم پائين كه بهش زنگ بزنم یهویی چشمام به ساعت افتاد منصرف شدم. دير وقت بود، با خودم گفتم خب صبح بهش ميگم. با شوق پريدم روی تخت و سعى كردم نقشم رو كامل كنم.
قسمت پنجاهصبح كه پاشدم از ذوقم ديگه به ساعت نگاه نكردم زنگ زدم خونه شهرام اینا. بعد از ده تا زنگ خوردن خودش با اون صداى خوابالودش گفت:شهرام_ بله؟_ مرتيكه تو هنوز خوابى؟شهرام_ اِ توئى؟ ساعت چنده مگه؟_ ساعت بالا سرمو نگاه کردم با خنده گفتم هشت صبح.شهرام_ آخه بچه جان اين چه وقت زنگ زدنه؟_ خب من چى كار کنم تو عادت داری تا لنگه ظهر بخوابى.شهرام_ حالا چى كارم دارى؟_ وقتى توى دستت ميگيرى.شهرام_ چى رو؟_ وقتى فشارش ميدى.شهرام_ ميگم چى رو؟_ وقتى لباتو روى سوراخ تنگش میزاری و آبشو ميخورى.شهرام_ بى ادب._ اون وقت ميفهمى انار ساوه چيه.يكم فكر كرد یهویی زد زير خنده.شهرام_ تو آدم نميشى._ اوهوم، اينا رو ول كن يه خبر مشتى برات دارم.شهرام_ چيه ديوونه؟_ ديشب داشتم به تو فكر ميكردم يه نقشۀ مشت خورد به مغزم. براى ترکوندن مخ آرزو.شهرام_ جون من؟_ جون خودتو عمه جیگرنپت.شهرام_ عمه نداشتم هم مال تو. حالا نقشت چيه؟شروع كردم براش يكم توضيح دادم کفش بريده بود.شهرام_ خفنه ها!_ اوهوم. رديفه رديفه. حالا باز مفصل برات توضيح ميدم فعلاً برو کپه مرگت رو بذار.شهرام_ خوابم پريد._ اى جان پس برگرد كه كارت دارم.خنديديم و خداحافظى كرديم. واسه ظهر بود كه راه افتادم پيش امين تا يكم آموزش حرف زدن براش بذارم که واسه عصر بتونه راحت حرفش رو بزنه و از تينا خواستگارى كنه.***عصر باهم رفتيم دم كافى شاپی كه با تينا قرار داشت._ به سلام تينا جون خودمون.تينا_ سلام فرهاد جان.امين_ سلام تينا جون خودمون.تينا_ سلام.زدم زير خنده. امین دیوانه خير سرش فكر ميكرد همون جوابى كه تينا به من داد رو به اونم ميده که ريد به حالش.امين_ دست شما درد نكنه ديگه خانمى حالا جلوى اين منو ضایع ميكنى؟تينا_ ديگه ديگه._ خب خودتو اذيت نكن بچه بريم تو كه يكم تقویت چشم كنيم.با تینا و امين با خنده رفتيم تو، ديدم او لالا، چقدر دختر و پسر باهم هستن و مشغولن._ مى گما فكر كنم اشتباهى اومديم اينجا كافى شاپه يا بنگاه دوستى؟تينا_ به قول خودتون اوهوم. بيشتر شبيه بنگاه دوستیابیه.رفتيم نشستيم سر يه ميز امين پرسيد:امين_ خب چى بخوریم؟ _ هر چى تينا بخوره منم ميخورم.دلم ميخواست از همين اول كارى كارى كنم كه تینا حسابى احساس راحتى داشته باشه واسه همون آروم با خنده در گوشش گفتم:_ بيا پدر امین رو در بياريم. من كه اين چيزا حاليم نيست تو گرونترینش رو سفارش بده.تينا هم خنديد گفت:تينا_ اى به چشم، رو كرد به امين و ادامه داد، امين!امين_ جون امين؟تينا_ اون مِنو رو بده من.امين_ چشم.تينا_ خب همين اوليه از همه بهتره.امين مِنو رو گرفت یهویی کپ كرد گفت:امين_ مطمئن خانمى همين رو ميخواى؟تينا_ تازه فرهاد هم از همون مى خوادا.من كه با خنده داشتم از بيچاره شدن امين ميخنديدم هم حرفای تینا رو تأیيد میكردم گفتم:_ خلاصه هر چى پول بدى آش ميخورى ديگه.امين_ يه دفعه بگيد خاک تو سر شدم رفت!تينا خنديد گفت:تينا_ يه چيز تو همين مايه ها.امين كه رفت سفارش بده كف دستمو گرفتم طرف تينا گفتم بزن قدش. خنديد و دستشو کوبید به دستم اينقدر محكم زد دست هردومون سوخت من كه از سوزش دستامو كردم زير كونم اونام گرفت زير بغلش. ملت عجيب غريب نگامون ميكردن._ خدايى حال دادی. فكر ميكردم فقط خودم دیوونم.تينا_ به همين خيال باش.امين برگشت و اومد سر ميز گفت:امين_ چه خبرتونه! فرهاد جون من اين يه ساعت رو عين آدما بشين بذار به خير بگذره._ درخواسته سختى کردی اما چشم سعیم رو میکنم.امين_ رو کرد به تینا پرسید، خب خانمى چه خبرا؟صدام رو زنونه كردم گفتم:_ هيچى عزيز دلم فقط دلم برات يه ذره شده بود!ديدم صداى خندۀ آرومی مياد. برگشتم دیدم ميِز پشتیمون و بغلیش از ادا اتوار من دارن میخندن. پشت يكى از اون میزا فقط دختر نشسته بود. خنديدم دو تا ابرومو انداختم بالا يه شکلک مسخره در آوردم كه ديگه خودشون رو ول کردنو صداى خندشون رفت بالا.امين_ فرهاد جون مادرت آروم بشين.تينا_ اِ امين اينقدر بچه رو اذيت نكن ديگه.امين_ چشم._ آخ قربونت بشم مگه اينكه تو زورت به اين ذليل مرده برسه.تينا هم هر هر مى خنديد. دوباره صدام رو نازک كردم گفتم:_ آره تينا جون نميدونى اين با من چى كارا که نمیکنه! خيلى بد شده، همش بيرون خونست شبا هم كه مياد انگار نه انگار منم آدمم ميگيره مثل خرس مى خوابه، تازشم پدر سگ جدیداً دست بزن پيدا كرده!امين از خجالت داشت ميمرد تينا هم كه از ادا اتوار من غش كرده بود. مسئول كافى شاپ اومد سر ميز ما سه تا ليوان گذاشتو گفت:مسئول کافی شاپ _ خدایی خيلى باحالید، روزى يكى دو سرى آدم مثل شماها اينجا بیانا آدم حوصلش سر نميره که!_ نوكرتم عزيز، اگه قول بدى هوامونو داشته باشى اينجا رو برات میترکونم.مسئول کافی شاپ_ قول قول.امين دست منو گرفته بود كه مثلاً منو ساكت نگه داره. یهویی شروع كردم بلند بلند جک گفتن._ يارو قزوینیه بغل زمين فوتبال دراز كشيده بوده بهش ميگن هو پاشو برو بازى شروع شده ميگه به من دست نزن من برانکاردم.صداى خنده توی کیفی شاپ پيچيد._ هم شهریمون ميره کله پاچه ای. يارو ميگه قربون براتون چشم بذارم؟ طرف ميگه نه نه صبر كن من قايم بشم بعد.ديگه امين هم منو ول كرده بود و چون ميدونست نمى تونه منو جمع كنه خودشم میخنديد._ به يارو ميگن داداش ساعت چنده يارو بلد نبوده ميگه اُه اُه بودو بودو دیرت شد.همه ميخنديدن ديگه بعضى ها اشک چشماشون در اومده بود بسكه خندیدن._ قوم مغول حمله ميكنن قزوين موقع حمله ميگن هاگومبا بومبا یابومبا. بعده جنگ داشتن در ميرفتن ميگفتند نكن بابا نكن بابا.مسئولِ کافی شاپ یهویی از اون ور بلند گفت:مسئولِ کافی شاپ_ همه عزیزا، به افتخارش بزنين صوت رو.ماشالا همه هم جوون بودن یهویی صوت بود كه زده میشد و مغزم به گا رفت. از پشت میز پاشدم رفتم روی صندلی. اول از جلو يه نيم تعظیم كردم یهویی قمبُل كردم طرفشون كه ديگه هيچ كس نتونست جلو خندشو بگيره. وقتى حسابى همه خندیدن و سالن يكم ساكت شد گفتم:_ اُه گلوم به f رفت بذاريد اينو بخورم بعد بريم سراغ موضوع اصلى امشب.همه با كنجكاوى نگام ميكردن منم با آرامش و از روى سادیسم آروم میخوردم و هى به به چه چه ميكردم. آخرش ديدم اينجورى نميشه نی رو آوردم بيرون لیوان رو هرت كشيدم كه باز بعضیا خنديدن. گفتم:_ خب حالا موضوع اصلى امشب.رفتم پشت امين بلند گفتم:_ اين شاخ شمشاد رو كه ميبيند! امشب اومده اينجا كه غلطای اضافى بكنه.همه گفتن چى كار؟ _ مى خواد تشكيل زندگى بده.تينا عجيب غريب نگامون ميكرد. امين هم سرشو مثل بز انداخته بود پایین و خيس عرق بود._ آره ميگفتم خدمت تون. اين گل پسر كه نميدونم زبون ۶ متریش كجاست، مى خواد از اين خانم خیلی خوشگل كه جلوش نشسته امشب رسماً خواستگارى كنه.يكم سكوت توی سالن برقرار شد یهویی همه شروع كردن كف زدن و صوت كشيدن. تينا يكم منو نگاه كرد يه چشمک زدم گفتم:_ تينا جون ميدونم نظرت مثبته پس ناز نوز نكن بله رو ول بده بياد.يكى از دخترها از انور گفت عروس رفته گل بچینه._ عزيز انگار خنده به مخت اثر كرده ها، عروس همينجا سُرو مُرو گنده نشسته، اگه ساکته واسه اينه که زير لفظى مى خواد. امين جون اون زير لفظى رو بيا بالا ببينم.امين خنديد دست كرد جیبش يه بستۀ كادو پيچ شده كوچيک در آورد گرفت جلوى تينا. منم کرمم گرفته بود گفتم:_ آخه شاسگول اينجورى که نه، برو جلوش مثل اين پرنس ها ازش خواستگارى كن. جلوش زانو بزن.همه دخترا صوت كشيدن. امين هم رفت جلوی تینا. دست تينا رو گرفتم آروم آوردمش جلوى امين، امين نشست رو زمين دستاشو گرفت بالا بسته رو جلوى تينا باز كرد. يه حلقۀ طلاى خيلى ناز اونجا برق ميزد، تينا حسابى رو هوا بود. هم گنگ بود و هم خوشحال، ميدونستم اگه الان يكى بغلش كنه ميزنه زير گريه. بلند گفتم:_ عروس بله رو بگو یالا.همه با من تكرار كردن عروس بله رو بگو یالا.تينا هم يكم امین رو نگاه كرد چشم تو چشم شدن پرسيد:تينا_ مطمئنی؟امين_ آره عزيز دلم.تينا لبخند زدو حلقه رو برداشت آروم كردم تو انگشتش یهویی همه شروع كردن صوت کشیدن و دست زدن
قسمت پنجاه و یکمامين از جاش پاشد همين جورى چشم تو چشم بودن یهویی يه چند تا پسر با شیطنت گفتن عروس داماد رو ببوس یالا عروس داماد رو ببوس یالا.امين كه نیشش تا بنا گوشش باز شده بود تينا هم از خجالت سرشو انداخت پائين. منم كم نياوردم دست امین رو گرفتم كشيدم طرف خودم بلند گفتم:_ بچه مگه كرى اينا هى ميگن منو ببوس یالا منو ببوس یالا، ببوس ديگه!همه زدن زير خنده. يكم ديگه اونجا نشستیم و گفتیمو خندیدیمو بعدشم پاشديم بریم دنبال کارمون. سر راه رفتم یه سر به ایران خانم بزنم.پشت در چوبی خونش توى راهرو واستادم خيلى آروم روی در رینگ گرفتم. يكم كه گذشت با خنده درو باز كرد._ ســــــــــــــــــلام ســـــــلام.ايران خانم_ سلام به روى ماهت پسرم._ ايران خانم امروز دیگه ترکوندم.ايران خانم_ ایشالا همیشه خوشحال باشى._ نوكرتم به مولا، آقا امروز سینمایی تشكيل داده بودما!ايران خانم_ باز كجا معركه گرفتى؟_ همچين ميگه باز معركه گرفتى انگار كارمه.ايران خانم_ از تجربه من نمى تونى فرار كنى، از اون بچه شیطونایی.خنديدم و رفتم طرف شير آبش يكم به سر و كلم آب زدم برگشتم نگاش كردم با شیطنت آبى كه روی دستم مونده بود رو پاشوندم طرفش، يكم خنديد گفت:ايران خانم_ بيا اينجا تعريف كن ببينم چى به چيه.رفتم براش از هنرنماییم تعريف كردم و جک هایی كه براى بقيه گفته بودم براى ايران خانم هم تعريف كردم و با هم دیگه تا جا داشتیم خنديديم. ديگه ايران خانم اشکاش از خنده راه افتاده بود.ايران خانم_ خدا چى كارت نكنه پسر، اما كار خيلى خوبى كردى دو نفرو به هم وصل كردى._ حالا وصل وصل نشدن كه، هنوز تا نصف شب يه چند ساعتی مونده.ايران خانم_ همينجور كه میخنديد گفت اى پر رو._ عادتمه ايران خانم، از این چرتو پرتا زياد ميگم.يكم با خنده سرشو تكون دادو گفت:ايران خانم_ خوش به حال مامان بابت._ نه ديگه بيچاره مامانم داره از دست ميره، از بس توی خونه جک مک سكسى تعريف میکنمبیچاره ها هر شب فوق برنامه دارن.بازم خنديد و يكم ديگه حرف زدیم از اونجا زدم بيرون كه برم خونه هم يكم آتيش بسوزونم حال كنم.***صبح كه با میترا حرف ميزدم قرار شد برم خونشون. تا خونشون راه زيادى نبود و يه مسافت ده دقيقه ای كه ميرفتم بايد يه کورس اتوبوس سوار ميشدمو نيم ساعته دم خونشون بودم. سریع حاضر شدم و از خونه زدم بيرون. يكى دو ساعت بود كه داشتیم با هم حرف میزدیم. توی هال نشسته بوديم و من با گیتارش براش آهنگ ميزدم. همينجورى مشغول بوديم كه زنگ خونشون خورد. يكم با چهره ای گنگ و نگران به هم خیره شدیم که با صداى دوبارۀ زنگ میترا پريد رفت دم در از چشمى بیرون رو نگاه کرد. یه نفس راحت کشیدو آروم بهم گفت همسایشونه. گيتار رو آروم گذاشتم كنار مبل و آروم با نيلوفر میخنديديم. بعدشم يكم ديگه مسخره بازى در آورديم. تقريباً بعد از ظهر بود كه برگشتم خونه.تا يه دستى به سر و كلۀ خونه بكشم بقيه هم پیداشون شد و باهم ديگه شروع كرديم نهار خوردن. تلفن رو برداشتم زنگ زدم به يكى از همکلاسی هام كه وضعشون خوب بود. يه پسر بود به اسم امير كه عشق موتور داشت._ چطورى مارتیک جان؟مارتیک_ چطورى پسر؟ رفتى حاجى حاجى مكه؟_ توپ توپم، تو چطورایی؟مارتیک_ عشقست و صفا!_ مثل هميشه.مارتیک_ آره دادا._ مارتیک تا شب چیکاره ای؟مارتیک_ واسه تو هر كارى هم داشته باشم کنسل ميكنم و در خدمتم. چه خبر؟_ آقایى. راستش يه نقشۀ مشتى تو سرمه بايد با هم عملیش كنيم.مارتیک_ ايول، خوشم مياد. تو اصلاً عوض نميشى._ شک نكن.ديدم مارتیک داره هر هر مى خنده، هر چى ميگذره خندش بيشتر ميشه. پرسیدم:_ چيه كره خر؟مارتیک_ واى خدا خفت نكنه با اين كارت. ياد هفته اول مدرسه افتادم._ چطور؟مارتیک_ بابا iq. ماشين اسلامى رو ميگم._ همينجور كه آروم ميخنديدم گفتم معلم ریاضی رو ميگى؟مارتیک_ آره لاشى._ حقش بود.مارتیک_ شب كه اومدم خونه براى خانواده تعريف كردم همه از خنده داشتن خفه میشدند. عجوبه ای هستی كه دو نداره._ ميدونم.مارتیک_ كس خل رفتى روی اگزوز ماشين يارو كاندوم گذاشتى كه چى بشه؟_ سوژه تحقيقاتى بود ديگه، ميخواستم ببينم مقاومت کاندومه چقدره!ديگه مارتیک نميتونست خودشو جمع كنه، گفتم الانه که خفه بشه._ خب بابا. چه خبرته این همه میخندی.مارتیک_ خوبه خودت اونجا بودى وقتى ماشين رو روشن كرد ديدى چى شدا! یهویی باد كرد هر كى اونجا بود کپ كرده بود اين چيه بعدشم كه تركيد خود یارو از ماشين پياده شد ديد يه حلقۀ پلاستیک دور اگزوزسشه. اما احمق آخرم نفهميد چي بودا. _ ما اينيم ديگه، خب اينا رو وللش. واسه يكى دو ساعت ديگه بيا اینطرفی با هم بريم يه جايى.
قسمت پنجاه و دومچشم به هم زدم مارتیک اومد پیشمو با همديگه راه افتاديم طرف خونۀ شهرام. توی اتاق شهرام سه تایی نشسته بوديم و داشتیم نقشه رو يه بار كلى براى هر دوشون توضيح ميدادم._ خب ببينيد دو ساعت ديگه آرزو كلاسش تموم ميشه و ما توى خيابون میبینیمش.شهرام_ درست._ شهرام تو مثل سرى پيش ميرى پيشش سلام ميكنى اگه شد يكى دو كلمه هم بيشتر حرف ميزنى. همون موقع منو مارتیک هم روى موتور منتظر ميمونیم. وقتى آرزو ازت دور شد ما با موتور ميريم طرفش کیفش رو ميزنيم. يا اگه همون موقعى كه داشتید باهم حرف مى زديد هم شرايط طورى بود كه ميشد کیفش رو زد ما مييايم طرفتون. به هر حال وقتى آرزو جیغ ویغ كرد تو میدوی طرف موتور، بعدشم يه جايى رو همين الان مشخص ميكنيم كه همديگه رو اونجا ببینیمو تو کیف رو از ما بگيرى ببرى بدى بهش.مارتیک_ فرهاد فكرشو كردى اگه پليس به پستمون بخوره چى ميشه؟ کونمون ميذارنا._ هيچى هم نميشه در ميريم بابا، تا منو داری هیچی خيالت نباشه.مارتیک_ برو دارمت._ ايول. خوب شهرام تو هم حاضرى؟ بايد بدوی ها.شهرام_ براش همه كار ميكنم._ اى خاک تو گورت. خب بگذريم حالا كدوم كوچه يا خيابون همديگه رو ببينيم كه کیفش رو تحويل بگيرى؟يكم ديگه حرف زديم و آماده شدیم بريم بيرون. استرس داشتم اما سعى ميكردم توی خودم خفش كنم. ديديم آرزو اومد و شهرام هم مثل سرى پيش خلاف جهتش رفت طرفش و بهش سلام كرد.مارتیک_ فرهاد من يكم ميترسم._ خفه بابا، بخاطر شهرام ردیفش ميكنيم. اينم ميشه قضيۀ همون کاندومه دور اگزوز معلمه، ميشه خاطره كلى بابتش ميخنديم.يكم خنديد و بى خيال شد و مثل من چشم دوخت به شهرام. يكم خیابون رو نگاه كردم شكر خدا زياد شلوغ نبود، شهرام توی پیاده رو واستاده بود آرزو هم توی خيابون پشتش به خيابون بود. مثل سرى پيش يه كتاب زبان دستش بود و يه كيف كولى هم روی دوش راستش انداخته بود. اين بار گرمتر با شهرام برخورد كرد و صحبتشون تموم نمیشد. شهرام کس خل هم انگار يادش رفته بود قضيه چيه ول كن نبود._ مارتیک اين شهرام حواسش نيست گازش رو بگير بريم. فكر كنم موقعیت رديفه فقط يه ماشين داره از اونور مياد كه بايد ردش كنى. ميتونى؟مارتیک_ خيالت راحت، آماده ای؟_ دِ گازش رو بگير ديگه!يه نفس عميق كشيدم و مارتیک هم آروم آروم موتور رو برد اونطرفی. صد مترى باهاشون فاصله داشتیم. داشتیم خلاف جهت كوچه رو ميرفتيم واسه همون از کنار پياده رو ميرفتيم، هر دومون كلاه کاسکت گذاشته بوديم لباسمون هم يه طور خفنى بود من كه همیشه ۶ جيب پام بود و با يه لباس مردونه مشكى كه آستیناش رو زده بودم بالا. همينجور كه داشتم نزديک ميشديم از صداى اين موتور يه لحظه آرزو برگشت نگامون كرد، دوباره شهرام يه چيز گفت حواسش پرت شد. ديگه رسيد بوديم بهش در حد نيم متر كه ازش رد شديم دست انداختم روی بند كيفش چنان كشيدمش که آرزو خورد زمين. فقط داد كشيدم تند برو كه الان کونمون ميذارن. يه نگاه كلى خیابون رو انداختم ديدم يه چند نفرى با دهن باز دارن نگاه ميكنن ببینن چی شد چی نشد. برگشتم عقب رو نگاه كردم شهرام داشت آرزو رو از زمين بلند ميكرد. یهویی شروع كرد دويدن طرف ما.مارتیک_ سفت بچسبم بايد اين ماشينه رو رد كنم تو اين یه متر جا.كيف آرزو رو گذاشتم روی پام و مارتیک رو سفت چسبيدم. اونام گاز رو تا ته گرفتو مثل خر از اونجا دور شد. حس ميكردم قلبم داره از دهنم مياد بيرون. اينقدر داغ شده بودم كه شيشۀ كلاه کاسکت از هواى دهنم بخار گرفته بود.چند دقيقه بعدش توی همون کوچه ای بوديم كه با شهرام قرار گذشته بوديم. تقريباً چند کیلومتری از اونجا دورتر بود و اينقدر پيچ در پيچ اومده بوديم كه مطمئن بودم كسى به گردمون نمى رسه. شهرام هم قرار بود بجاى اينكه بدوه يه ماشين سوار بشه بياد اینجایی كه ما هستيم. يه چند دقيقه كه گذشت سر و كلش پيدا شد. نیومده با لحن عصبانی به من گفت:شهرام_ بچه كونى آرزو دستش بگا رفت، چى كارش كردى وحشی آشغال؟_ انتظار داشتى نازش كنم بگم كيفتون رو لطف كنيد؟ چه واسه من غیرتی هم ميشه!شهرام_ اَه._ اَه و مرض. بچه كونى قلبم مثل چى ميزنه تيک عصبیم گرفته همش هم واسه خاطره تو كره خر. اونوقت اَه و تهش واسه ماست كونى.مارتیک_ ول كنيد بابا. تموم شده رفت. کیفو بده شهرام بذار سریع بره. منو تو هم با اين سر و وضع بهتره زياد بيرون نباشيم اوضاع خطرى میشه ها._ بيا بيا كيفو بگير برو.شهرام_ ديگه لازم نيست منت بذارى خودت خواستى اين كار رو بكنى.اينو گفت و دور شد، با قدمای تند رفتم طرفش، مغزم قاطى كرده بود. گفتم:_ شهرام!تا برگشت طرفم يه دونه چنان گذاشتم توی چشم راستش كه عقبى خورد زمين، جلوى مشتم درد عجيبى گرفت با عصبانیت گفتم:_ اینو زدم تا تو باشى با من اين جورى حرف نزنى. عوضه تشکرته!مارتیک دوید طرفمون منو گرفت ديد هیچیم دست خودم نيست، تیک زدنای سرمو خوب میشناخت، منو هل داد طرف موتور يه لحظه باز قطع زدم برگشتم اونم بزنم كه سریع گفت:مارتیک_ گه خوردم بابا، برو طرف موتور داش فرهاد ميخواستم برى بشينى حالت بهتر بشه.يه نگاه به شهرام انداختم چشمش رو گرفته بود و نگاهم ميكرد.مارتیک_ شهرام پاشو برو، برو فرهاد رو كه ميشناسى اخلاقش چطوريه، اما حرفاى تو هم درست نبود. الان هم پاشو بودو برو کیف رو بهش برسون تازه با اين مشتى كه خوردى فكر كنم يه چشمت به گا بره كلى بيشتر شیفتت ميشه، بگو با دزدا درگير شدم كلى زدمشون.رو موتور نشسته بودم كه امير اومد و گازش رو گرفت رفتيم. پرسید:مارتیک_ خب كجا برم داش فرهاد؟_ بريم خونه، حال حوصله بيرون ندارم ميخوام برم بخوابم.چيز خاصى به هم نگفتيم دم خونه ازش تشكر كردم و با همون حالت عجيب غريب رفتم خوابيدم.
قسمت پنجاه و سومصبح پاشدم رفتم خريد كتابام. چون پول زيادى نداشتم فقط تونستم يه سریشون رو بخرم. تا بعد از ظهر كارام طول كشيد.تو خونه نشسته بودم و داشتم واسه خودم برنامه ريزى ميكردم یهویی ياد نيما افتادم گفتم يه احوالى ازش بپرسم، زنگ زدم خونشون.نيما_ بله؟_ بله و بالا بلاچه، چطور مطورى پیازچه؟نيما_ لوس، سلام._ سرت تو کلام.نيما_ چه خبر؟_ دست تبر.نيما_ اِ._ عيد نه الان.نيما_ فرهاد گير دادیا._ اوهوم چه خبرا؟ نيما_ سلامتى، خبر خاصى نيست، دلم گرفته._ سیفون رو بكش باز شه.نيما_ كس نگو بابا._ بى تربيت. نميفهمى جلو بچه نبايد اين حرفا رو بزنى پس فردا ياد ميگيره، اول ميره سينما پس فرداشم معتاد ميشه!خنديد گفت:نيما_ دو ساعته هر چى خواستى بار ما کردی حالا من يه تيكه انداختم ميگى بیتربیت؟_ حالا اينا رو بى خيال، فردا شب چی کاره ای؟نيما_ كار خاصى ندارم._ ميخوام ببرمت يه جايى يكم درد و مرضت يادت بره.نيما_ كجا؟_ خونه آقا شجاج.نيما_ از دست تو._ یه سوال!نیما_ چه سوالی؟_ تو شبدر دوست دارى؟نيما_ اون كه مال گاو دیوانه._ در كل اگه دوست دارى شبدر بيارم بخورى.نيما_ لازم نكرده._ خب اگه روز در بيارم چى بازم نميخورى؟يكم فكر كرد یهویی با خنده شروع كرد فوحش دادن.نيما_ آشغال، كثافت، لجن، از دست تو با اين تیکه هات!_ خب بابا، سر راستش كن بگو الان خوردم سيره سیرم دیگه.ديگه هر دومون بلند بلند مى خنديديم.نيما_ خيلى آشغالى._ فردا میبینمت.خداحافظى كرديم و قطع كردم.***صبح با میترا حرف ميزدم._ میترا يه خبر!میترا_ بگو عزيزم._ ميخوام درسامو ادامه بدم، قضيه سربازى هم فعلاً منتفیه.میترا_ جدااااااااً؟ عاليه عزیزم._ اوهوم ، تازشم با بابا رفتيم يه مؤسسه ثبت نام كردم که غير حضورى بخونم. ديگه کم کم کلاسام شروع میشه. میترا_ واى نميدونى چقدر خوشحال شدم!_ حدس ميزدم خوشحال بشى.میترا_ پس چى كه خوشحالم تازه كلى تشویقت هم ميكنم._ جايزه هم ميدى؟میترا_ هر چى كه بخواى._ پشيمون میشیا!میترا_ آره؟ اى شيطون.دو تایی خنديديم، يكم ديگه حرف زدیم و قطع كردیم. کتابامو باز كردم و نشستم پاى درس. به خودم كه اومدم عصر شده بود. دفتر دستکمو بستم و انداختمشون روی تخت، دیگه کلافم كرده بودن.تلفن رو برداشتم زنگ زدم به نيما قرار گذاشتم بياد طرف خونه ما که از اینجا با هم بریم پیش ایران خانم.***با نيما دم در خونه ایران خانم واستاده بوديم. چون نيما همراهم بود زنگ آیفون رو زدمو منتظر شدم جواب بده. چند لحظه بعد ايران خانم طبق عادتش بدون اينكه آیفون رو جواب بده اومد دم در، شايد از هر فرصتى استفاده ميكرد تا بتونه تو چشم آدما نگاه کنه و تنهايى خودشو كمتر كنه.ايران خانم _ اِ، توئى پسرم!_ سلام ایران خانم.نيما_ سلام عرض شد._ با خنده گفتم ايران خانم اين دوستم نیماست. بالا نسبت مرباس.ايران خانم خنديد گفت:ایران خانم_ بفرمایيد تو.با دستم به ایران خانم اشاره کردم که اول خودش بره داخل. وقتی رفتیم توی اتاقش تعارفمون كرد طرف همون لحافی كه روى زمين بود. نيما از سادگی و داغون بودن اتاق کپ كرده بود و عجيب غريب با چشماى از حدقه بيرون زده همه جا رو نگاه ميكرد. ايران خانم بعد از دیدن صورت نیما و طرز نگاه کردنش بدون اینکه چیزی بگه یه لبخند زد پاشد رفت چاى بياره. يه دونه زدم به پاى نيما گفتم:_ هو بیشعور اينجورى نگاه نكن اینجارو، نميخوام یه وقت ناراحت بشه. نيما_ فرهاد اينجا ديگه چه جاییه؟ اين اينجا زندگى ميكنه؟_ كوفت، آره بابا. خودتو كنترل كن احمق.پاشدم رفتم پيش ايران خانم با خنده دم گوشش گفتم:_ ميبينى به من رو بدى همين ميشه ديگه، خودم كم بودم يه بلاى آسمونی ديگه هم خراب كردم سرت.خنديد و چيزى نگفت. استکانایی که از چای پر شده بود رو برداشتم بردم روى لحاف گذاشتم. مونده بودم ايران خانم اين لحاف و لباساشو كجا میشوره، البته از همون دفعه اول كه ديدمش فعلاً همين يه لباس تنش بود.ايران خانم_ ديگه تعارف نمى كنم، خودتون بخوريد. ضمنا قند يادتون نره.نيما لالمونی گرفته بود و هنوز توی شوک بود. منم همين جورى که با چاییم بازی بازی ميكردم به ایران خانم گفتم:_ ايران خانم.ايران خانم_ جانم پسرم؟_ اين نيما رو آوردم پيش شما تا بفهمه سختى كشيدن يعنى چى. راستی توى راه كه میومدیم جسارت کردم بدون اجازتون يكم از خاطراتتون كه برام تعريف كرده بودين براش گفتم. اما دوست داشتم خود شما رو ببينه بفهمه نبايد اينجورى زانوی غم بغل بگيره.ايران خانم يكم نيما رو نگاه كرد نيما سرش رو انداخته بود پایين._ چيه چرا کلتو گرفتى پایين؟ نمیخورتت که، تازشم انقده مهربونه که نمیدونی!ايران خانم خنديد گفت:ايران خانم_ پسر يكم آروم بشين ببينم اين دوستت چشه، رو كرد به نيما ادامه داد پسرم، آدما همه قد خودشون مشكل دارن و بايد سعى كنن باهاشون كنار بيان. اين كار درستى نيست كه آدم بخاطر يه اتفاق كه با تصميم و خواسته خودش سازگار نبوده بخواد از زندگى ببره.نيما_ نبریدم اما خستمو از دست مردم ناراحتم.ايران خانم_ قضيه سر دوست دخترته پسرم؟نيما با دهن باز ايران خانم رو نگاه ميكرد كه چطور فهميده قضيه چيه. يه نگاه به من كرد يه چشمک حوالش كردم تو دلم گفتم ايران خانمه ديگه، مثل تو هويج نيست كه!نيما_ بله._ بابا تو که کشتی ههمونو بزار من بگم. ببین ايران خانم قضيه اينه که ما افتاديم دنبال يه دختر واسه ايشون. كلى جک و چرت و پرت و شاعرى كرديم تا طرف واستاد و با هم دوست شدن، بعدشم طرف گرفتش به بازی، اما نيماى ما احساساتش گر گرفته بود. دختره باهاش بهم زد ايشون هم در فراق يار از دست رفتشون ميشينن زر زر گريه ميكنن.ايران خانم يكم چپ چپ نگاهم كرد با خنده زدم رو دهنم گفتم:_ باشه بابا آروم مى شينم، خب تقصیر من چیه، همش چیزای سخت سخت ازم میخوای!ايران خانم از مسخره بازياى من خنديد گفت:ايران خانم_ اصلاً هر جور ميخواى باش، رو کرد به نیما ادامه داد پسرم از اين اتفاق ها واسه خيلى ها ميفته، اين قانون اينجور رابطه هاست._ اوهوم به قول يه نفرى عشق يک اتفاق است و جدايى يک قانون.
قسمت پنجاه و چهارميكم با قيافه مزحک و گنگ نگاهشون كردم ديدم مثلاً اومدم گوش رو درست كنم زدم چشم نيما رو هم ترکوندم، با خنده گفتم:_ ريدم با اين حرف زدنم نه؟ايران خانم زد زير خنده نيما هم بالاخره خنديد. با خنده گفتم:_ اى قربون خودم برم كه از بس کس خلما همه رو میخندونم.دوباره هر سه تاییمون با هم خندیدیم. البته از قصد كرم ميريختم كه نيما يكم از اون فاز غمى كه گرفته بود بياد بيرون و به حرفاى ايران خانم بهتر گوش كنه شايد يه فرجى شد!ايران خانم_ حالا ناراحتى كه رفته؟نيما_ چى بگم والا!ايران خانم_ ببين پسرم اگه انتخاب يه آدم از روى عقلش باشه ديگه اينجور برنامه ها پيش نمياد. شما ها افتادید دنبال كسى كه نمیشناختیدش، فقط یه ظاهر ازش ديده بودى همين، آخه اين كه درست نيست.نيما تأیيد كرد و من با خنده گفتم:_ اخ قربونت ايران خانم، من هميشه گفتم فقط نبايد به ظاهر دقت داشت و از روى لباس و اين چيزا يكى رو ديد. اصل نگاه كردن پشت لباسه. اونه كه ديدن داره!ايران خانم خندش گرفت گفت:ايران خانم_ اون دوستاى تو چى ميكشن از دستت بچه!_ به جون شما ايران خانم من خيلى سر به زیرم، اینجوریمو نگاه نكن.نيما_ آره خيلى سر به زیره، ارواح عمش!_ خب اينا رو ول كن، نيما پاشو پاشو بريم وقت ايران خانمو الكى نگير. برو قشنگ به حرفش فكر كن بذار ما با هم كار داريم ميخوايم بخنديم.ايران خانم_ تو هم باهاش برو يكم باهاش باش بذار بدونه که توی این دنیا تنها نيست._ شما جون بخواه ایرن خانم.خلاصه با خنده و مسخره بازى من از اونجا زديم بيرون و راه افتاديم طرف خونه هامون.*** فرداش امين زنگ زد دیدم رو هوا بند نیست!_ هوو چته؟امين_ واى نميدونى فرهاد، ديگه امروز آخرت روز رديفه واسه من._ خب خدا رو شكر، حالا چی شده کیفت کوکه؟امين_ تينا جواب آخر آخر آخرشو امروز بهم داد._ خب؟امين_ گفت بــــــــــــــــله.خنديديم گفتم:_ خب اون شب توی کافی شاپ هم كه همين رو گفت.امين_ بله اون موقع هم گفت اما بازم مطمئن مطمئن نبود. به قول خودش توی عمل انجام شده قرار گرفته بود واسه همون قرار شد بشينه با خودش سنگاش رو وا بكنه بعدش بهم خبر بده که اى جـــــــــــانم جان قبول كرد._ خب بابا گوشامو كر كردى، یکم آروم تر.امين_ من تو رو نداشتم چى كار ميكردم؟_ دق ميكردى.امين_ خندید گفت امروز عصر با تينا ميخوايم بريم بيرون تو هم بايد بيايى باهامونا.تا چشم بهم زدم عصر شد و دم پارکی که با هم قرار گذاشته بودیم دیدمشون. يكم باهاشون مسخره بازی در آوردیمو جک گفتیمو خنديديم بعدش كه یکم آروم تر شديم بهتر دیدم برم بالا منبر! بهشون گفتم:_ تينا، امين، ببينيد شما دو نفر به درخواست هم براى اينكه آیندتون رو باهم بسازيد بله گفتيد. مسئله مهم اينه که ازتون خواهش ميكنم پشت هم باشید و همديگه رو تنها نذاريد.امين_ من كه بهش قول دادم.تينا_ منم همين طور._ آفرين. ببينيد توی زندگى اونم با سن سال ما قضیه یکم فرق میکنه. درسته که خوانواده هردوتون خوبن و هواتون رو دارن اما خودتون قطعاً به مشكلاتى بر میخورید. سعى كنيد فقط يار خوشى هاى هم نباشيد، عشق اصلى زمانى خودشو نشون ميده که توی مشكلات وسختی های زندگیه طرف مقابلت پاش واستادى و سنگشو به سينت بزنی.امين_ دقيقاً._ مسئله ديگه که خيلى هم مهمه اينه که سعى كنيد به هیچ وجه به هم بى احترامى نكنيد، حتى يه بار.امين_ آخه كى دلش مياد به عشقش بى احترامى كنه؟_ خيلى ها، البته اونا آشغال نیستنا اما تا حالا شده فكر كنى چرا اين آدما كه یه زمانی اينقدر واسه هم عشق میترکوندن الان بهم فوحش ميدن؟امين_ چه ميدونم والا!_ به غير از اينكه عاشق هم نيستن اين بمانند، وقتى حرمت افراد يه بار شكسته شد ديگه خيالى نيست. قضيه همون تخم مرغ دزد شتر دزد میشوده. تو يه بار مثلاً به شوخى فوحش ميدى. طرفت ناراحت ميشه، از دلش در ميارى اما از اون به بعد ديگه بی احترامی کردن برات راحت میشه. يه سرى جدى فوحش ميدى طرف مقابلت ممكنه سكوت كنه اما تو ديگه براش همون امين گذشته نيستى. دفعه ديگه که زبون درازى كنى اونم ميكنه، و اين حالت ديگه تمومی نداره براى همين ميگم سعى كنيد طورى باشد كه حتى يک بار هم به هم متلک يا كنايه يا حرف بى ربط نزنيد، مخصوصاً با تو هستم تينا جان.تينا_ حالا چرا فقط من!_ بخاطر اينكه اين زنه كه ميتونه يه مرد رو به اوج ببره يا بزنتش زمين. مطمئن باش توی زندگی آیندتون گاهى پيش مياد كه امين خسته و كوفته مياد خونه. کلافست، خستس، عصبیه، اين توئى كه بايد آروم باشى و با آروم بودنت آرومش كنى. اگه بخواى توی همون شرايط مثل خودش باشى كنايه بزنى يا اخمو تخم كنى همون اتفاقى ميفته كه الان گفتم. همونی که امیدوارم هيچ وقت پیش نیاد.تينا_ درست ميگى._ امين يه چيزم به تو ميگم. توی هيچ جمعى، حتى به شوخى به خانمت متلک ننداز، هميشه ازش تعريف كن و بذار تينا گرم و گرمتر بشه. اونوقت زندگیتون مثال زدنى ميشه.امين_ چشم._ بى بالا. خب ديگه بسه منم كه ول كنى از بالا منبر نمیام پائين.تينا_ اختيار دارى، خوبه كه امين يكى مثل شما رو داره._ اينا رو ول كن، بحث منبر شد ياد يه جک افتادم. یارو بالا منبر بوده يه زنه مياد بهش ميگه حاج آقا من تو منزل با چادر راه ميرم. طرف ميگه آفرين، كليد بهشت را به او بدهيد. يه زنه ديگه مياد ميگه حاج آقا من تو منزل فقط با شرت راه ميرم طرف میگه باریکلا، كليد منزل من را به او بدهيد.تینا و امين خندیدن و كم كم پاشديم بريم خونه هامون.سر راه از کنار خونه شهرام اينا رد ميشدم، يه نگاه به خونش انداختم ياد رفتار گند خودم افتادم كه چطورى زدم صورتشو بگا دادم. بعد از چند لحظه که با خودم کلنجار رفتم، رفتم زنگ آیفونشون رو زدم.شهرام_ بله؟روم نشد چيزى بگم. خجالت ميكشيدم.شهرام_ بله؟_ منم.يكم سكوت كرد انگار اونم شوكه شده بود._ سلام.شهرام_ سلام._ اگه دوست داشتى يه تک پا بيا دم در.شهرام_ الان ميام. نه خب تو بيا بالا._ پایين راحت ترم.ديگه چيزى نگفت
قسمت پنجاه و پنجمآیفن رو گذاشت. به ديوار تكيه داده بودم و زمين رو نگاه ميكردم. حس كردم داره مياد طرفم، سرمو آوردم بالا ديدم يه سمت صورتش چنان كبود شده که نميشه نگاش كرد. حالم از خودم بهم خورد كه با دوست صمیمی خودم چیكار كردم. تو دلم ياد حرف يكى افتادم ميگفت تو مثل گاو ۹ من شيرده میمونی. ۹ من شير ميدى اما تهش با يه لگد همه رو به گا ميدى. شهرام اومد جلوم واستاد. يكم ديگه نگاش كردم گفتم:_ درد ميكنه؟شهرام_ بیخیالش.به صورت عصبى سرمو تكون ميدادم. مغزم هنگ كرده بود. چشم چپش چنان ورم كرده بود كه تقريباً پلکاش چسبيده بودن بهم. بغض لعنتى گلوم رو گرفته بود. با همون صدای لرزونم گفتم:_ داش شهرام. شهرام_ جونم؟اشكم خيلى آروم از چشمام جوشید بيرون._ ببخش منو، نميدونم چى بگم. ببخش.شهرام_ گفتم كه بیخیالش مهم نيست. تقصير من بود توی اون شرايط چرت و پرت گفتم.اشكمو آروم پاک كردم دوباره نگاهش كردم. دوست داشتم يكى هم اون بزنه توی صورتم تا دلم آروم بشه._ شهرام يكی بزن زير چشمام.شهرام_ هااااان؟ چرت نگو بابا._ شهرام دلم پره، بزن نزار اينجورى بمونم.چشمامو بستمو منتظر شدم. يهو ديدم بغلم كرده. دستم كنار شلوارم بود و مونده بودم چى شد چى نشد.شهرام_ من مخلص اون دلتم داش فرهاد که حد يه نقطس._ ببخش.شهرام_ بسه ديگه مرد گنده.ديدم صداش ميلرزه، از خودم جداش كردم ديدم اونم داره گريه ميكنه. يهو خندم گرفت پرسیدم:_ خره تو ديگه چرا گريه ميكنى؟شهرام_ به داشتن دوستى مثل تو افتخار ميكنم._ حالا هى بيشتر منو خيس عرق كن. زدم صورتتو بگا دادم اونوقت ميگى بهم افتخار ميكنى؟ كس خل!يكم ديگه حرف زديم و فرستادمش خونه خودم هم رفتم خونه خودم.*** فرداش طرفای ظهر بود داشتم درس میخوندم. ساعت رو نگاه کردم فهمیدم به وقت استراحتم رسیدم. بدون معطلی گوشی رو برداشتمو زنگ شدم به میترا كه يه حال و احوالى باهاش داشته باشم. وسطای صحبتمون حرف امين شد._ راستى میترا.میترا_ جانم؟_ قضيه امین و تينا رو برات تعريف نكردم به كجا رسيد؟میترا_ نه آخرين خبرى كه ازشون دادى مال همون شبه كه رفته بودى باهاشون کافی شاپ كه امين از تينا خواستگارى كرد._ اوهوم، تينا اون موقع قبول كرده بود اما انگار يكم هنگ ميزده قرار ميشه بره باز بهتر فكر كنه كه ديروز جواب نهايى رو به امين ميده و بله رو ميگه.میترا_ چه خوب، ایشالا خوشبخت بشن._ اوهوم.میترا_ كاش ما هم جاى اونا بوديم._ رديف ميشه ایشالا، خب ديگه چه خبر؟میترا_ سلامتى.يكم ديگه حرف زديم و قطع كردم. راستش سر حرفش که گفت كاش ما هم جاى اونا بوديم بدجور دمغ شدم. وضعيت مالى خانواده من زمین تا آسمون با امين فرق ميكرد. توی آينه خودمو نگاه کردم يه زهرخند زدم گفتم آره كاش منم ميتونستم بيام جلو. آروم زمزمه کردم خدايا شكرت.بیخيال اين توهمات شدمو نشستم سر درسم. بعد از ظهر بود كه شهرام زنگ زد بهم._ چطورى بزغاله؟شهرام_ آخ چه روزیه امروز، عروس اومد خونمون._ چى ميگى تو واسه خودت؟شهرام_ شعر مى خونم._ شعر يا كس شعر!شهرام_ اینا رو وللش. آرزو بالاخره جواب مثبت رو داااااااااااااااااااااااااااااااد._ جدی؟ مباركه پسر.شهرام_ اينم يه دین ديگه به گردن تو._ اختيار دارى رفیق.چند دقیقه دیگه هم با هم حرف زديم و قطع كردیم. احساس خيلى خوبی توی وجودم پيچيد. يكم تو خونه واسه خودم فر خوردم و منتظر شدم عصر بشه كه بترکونم. آره عصر تولد عزيز دلم بود و ميخواستم حسابی سورپرایزش كنم.چند روز پيشا همینجور که با مادرم توی اتاقش بودمو اون مشغول مرتب کردن کشو و لباساش بود، منم از اینکه هیچ پولی توی بساطم ندارم تا بتونم برای میترای عزیزم کادویی بخرم دمغ بودمو توی دنیای خودم چرخ میزدم. مادرم که حال منو دید منو گرفت به حرف. همینجور که مشغول بودیمو حرف ميزديم يه لباس خيلى خوشگل كه نقش بدن یه ببر روش بود بین لباسایی که داشت تا میکرد به چشمم خورد. بهش گفتم:_ لباس نو مبارک، حاج خانم كى گرفتیش؟ مادرم_ تازه گرفتمش._ خوشگله ها.مادرم_ میدونستم خوشت میاد. تو که همینجوریش از عشق ببر دیوانه ای!_ حیوون خیلی پر ابهتیه به نظرم. بگذریم.یهویی ساکت شدم، داشتم فکر میکردم که حرفمو بزنم یا نه!مادرم_ چت شد؟_ ها! هیچی.مادرم_ راحت باش دیگه!_ چند روز دیگه تولد میتراس مامان. هیچی براش نتونستم بگیرم. دلم میخواد خوشحالش کنم.یکم نگاهشم کرد پرسید:مادرم_ سایزش به این لباس میخوره؟لباس رو جلوم باز کردو با لبخند نگاهم کرد. به زبون بی زبونی بهم حالی کرد که دیگه دلیلی برای غصه خوردن نیست. آروم بغلش کردمو تو گوشش زمزمه کردم:_ عزیزترین موجود زندگیمی. دوست دارم بیشتر از خودم.لباس رو ازش گرفتمو بدون معطلی رفتم کادو پیچش کنم.چشم بهم زدم عصر شدو كادو رو گذاشتم توی كيف کولیمو، چون میدونستم میترا میره موسسه خواهرش که بعد از کلاسش نیلوفر رو ببره خونه راه افتادم همون سمت
قسمت پنجاه و ششمطبق عادت زود رسیدم. همینجوری واسه خودم شعر میخوندم که ديدم میترا با خواهرش از موسسه اومدن بيرون. منو ندیدین و از اون سمت خیابون ازم گذشتن. با شیطنت رفتم پشتشون با خنده گفتم:_ سلام خانم خوشگله.دو تایی برگشتن کپ كردن، میترا گفت:میترا_ اِ توئى عزیزم؟_ نه من آرنولدشونم.خنديديم و راه افتاديم طرف خونشون. يكى دو تا كوچه مونده به خونشون گفتم:_ میترا يه لحظه واستا.شروع كردم زیپ كيف كولى رو باز كردن، كادو رو آوردم بيرون دادم بهش. کادو رو گرفتم طرفش و همینجور که با ناباوری نگاهم میکرد گفتم:_ تولدت پيش پيش مبارک عمرم، بس كه من عجولم حوصله نداشتم تا فردا صبر كنم گفتم همین امشب قبل از همه بهت تبریک بگم.فقط نگاهم ميكرد. حس ميكردم داره میره بالاترو بالاتر. آروم كادو رو دادم بهش گفتم:_ مراقب خودت باش خانم جونم. باز با هم حرف میزنیم. فعلاً.خداحافظى كردم و با همون حال خوشى كه داشتم حس كردم دلم براى ايران خانم خيلى تنگ شده پاشدم شال و كلاه كردم كه برم اونجا. يكم باهاش حرف زدم و قضيه امین و شهرام رو براش گفتم. دلم براى ادامه خاطراتش تنگ شده بود. در جواب درخواستم برای تعریف کردن ادامه خاطراتش يكم با حسرت نگاهم کرد و گفت بهتره امشب چیزی تعریف نکنم. الان حالت خوبه فعلاً برو بعداً برات تعريف ميكنم.*** فردا ظهرش رفتم خونه میترا. توی اتاقش روى تخت نشسته بوديم و حرف ميزديم.میترا_ فرهاد؟_ هووم؟میترا_ از حرفى كه ديروز زدم ناراحت شدى؟_ هووم؟!میترا_ همون كه گفتم كاش ما هم جاى امین و تينا بوديم._ آها، بیخیالش.میترا_ ميدونم كه نارحتت كردم، معذرت ميخوام. به خدا منظور خاصى نداشتم عزيزم._ خب تو حق دارى. ميدونى وضعيت مالى ما با امين اينا خيلى فرق ميكنه. تا دلت بخواد ما بدهى داريم.میترا_ فرهاد من فقط خودتو ميخوام، هيچى ديگه مهم نيست. خب؟_ ميدونم.میترا_ دلم مى خواد اينو با تک تك سلولای وجودت حس كنى كه خودت رو به خاطره خودت ميخوام.فقط نگاهش كردم. تو دلم عشق فراوان ميكرد، از اين همه پاكى و معصومیت بغضم گرفته بود. با خودم گفتم آيا واقعا من لياقت چنين موجودی رو دارم؟میترا_ كجايى عزيزم؟_ همین جام عروسک.میترا_ وقتى بهم ميگى عروسک دوست دارم خودمو برات لوس كنم.دست كشيدم رو سرش موهاش رو بهم ریختمو با شیطنت از اتاق پريدم بيرون.میترا_ كجا در ميرى شیطون؟_ الان خطرناكى بهتره به نيلو پناه ببرم.میترا_ همینطور كه مى خنديد گفت مخ اونم ميزنم باهم ديگه بريزيم سرت._ واى مامان جون كجايى كه پسرتو كشتن!نيلوفر از جیغ و ویغ ما از آشپزخونه اومد بيرون. با خنده بهش گفتم:_ نيلو تو چرا همش تو آشپزخونه ای؟ بى خيال بابا، هنوز مونده تا وقت شوهر كردنت برسه. يكم بذار اين ورجک آشپزى كنه پس فردا من از گشنگى نميرم.نيلوفر از مسخره بازی هاى من غرق خنده شده بود و میترا هم حرص ميخوردو من ارضا ميشدم. يكم كه مسخره بازى در آورديم با هم پاشديم رفتيم روی مبل نشستیم و از اهداف و آينده با هم حرف زديم. چشم به هم زدم وقت خداحافظی سر رسیدو مجبور شدم از عزیز دلم دور بشم.***عصر نیما اومد پیشم خیر سرش کمی درس بخونه. دیدم اصلاً حس درس نیست پاشدیم رفتیم پیش ایران خانم.دو تایی توی خونه ايران خانم نشسته بوديمو حرف ميزديم. يكم كه جک گفتمو مسخره بازی در آوردم ديدم ايران خانم خيلى تو لكه. بهش گفتم:_ ايران خانم جان.ايران خانم_ جانم پسرم؟_ باز كه دنده عقب زدى!نيما_ دنده عقب؟_ وقتى ايران خانم ميره تو لک و ياد گذشته ميكنه من ميگم دنده عقب زده.نيما_ آها.ايران خانم_ آره پسرم ديشب خواب ديدم، بعد از مدتها خواب خانوادمو ديدم._ آخى، خب؟ايران خانم_ تا كجا برات از زندگيم گفتم؟_ تا اونجايى كه اون صاحب كار عوضى ميخواست دست درازى كنه شما هم برگشتى خونه پيش اون جواد آشغال.ايران خانم_ دوستتم دوست داره بشنوه؟ طاقتش رو داره يا بهتره چيزى نگم؟يه نگاه به نيما انداختم كه با تعجب نگاهم ميكرد. پرسیدم:_ چیه مثل بز نگام ميكنى، ميخواى بشنوى يا نه؟نيما_ آره دوست دارم بشنوم._ ايران خانم جون ما سر و پا گوشیم.يه سيگار از تو پاکتش در آورد روشن كرد و سرشو تكيه داد به دیوار و رفت توی فكر. شايد داشت اتفاقات رو پشت هم میچید كه براى ما بهتر تفهیم بشه. چميدونم والا.ايران خانم_ تا شب جواد خونه نيومد، وقتى برگشت طبق معمول سریع شامش رو براش حاضر کردم. آخه عادت داشت وقتى ميومد خونه بايد غذاش حاضر مى بود. وقتى غذاش رو خورد يكم باز بهم فوحش دادو گفت بايد برم سر كار. منم شروع كردم چند جا دنبال كار خياطى گشتم اما كارى به پستم نخورد، واسه همون مجبور شدم كارى كه توران ميكرد رو من به عهده بگیرم و شدم حمال خونه اينو اون. يكم ساكت شد گفت حمالی كاره سختیه، تو از وجود خودت بايد بزنی و خودتو اينقدر خورد كنى كه برى توالت و دستشویی خونه آدمای ديگه رو بشوری._ ميفهمم.ايران خانم_ تا موقعی که اينكارو نكنى نميفهمى. برام مهم نبود چه كاریه، من فقط يه پولى ميخواستم كه زندگیمون بچرخه و اون جواد زياد اذيتتم نكنه. يه مدت كه گذشت شیکمم اومد بالا، آره توی اون هاگیر واگیر حامله شده بودم. با اون حال كار ميكردم، البته صاحب كارم ديگه زياد بهم فشار نمیاورد و كاراى نظافتی رو ميداد به يكى ديگه و فقط وقتى مهمونى داشتن من ميرفتم واسه ظرف و غذا و اين چيزا. حالا فرض كن گاهى حالت تهوع بهم دست ميداد اما مجبورى سر غذا میموندمو براشون درست ميكردم. خيلى سخت بود خيلى سخت اما بازم نور اميدى تو دلم بود كه يه بچه به دنیا ميارم كه هوامو داره. وقتى که بزرگ بشه كمكم ميكنه. شبا روزا تو تنهاییم باهاش درد و دل مى كردم و باهاش حرف ميزدم. وقتى بردنم بیمارستان و بچم دنيا اومد گفتن نمى تونم ببينمش چون بچه تو دستگاه بوده. بعد از چند وقت نشونم دادنش، یادمه با خودم میگفتم اين بچه منه؟ نه اين نیست؟ اينكه اصلاً بچه نيست. اين بار هم همه آرزوهام خورد تو سرم. بچم ناقص بود و بجاى دو تا دست يه استخون نصفه کوچولو از بدنش اومد بود بيرون كه روشو پوست گرفته بود. منکه از حال رفتم جواد هم ديگه باهام حرف نميزد، ميگفت اين بچه رو نمیبریم خونه. التماسش كردم كه من مادرم، ميخوام بزرگش كنم و اين حرفها. به هر مصيبتى بود بچه رو آورديم خونه. اما توی یه شب سرد وقتی نصف شب از خواب پریدم دیدم نه بچه تو خونه هست نه جواد. تا صبح دیگه خوابم نبرد و فقط زار میزدمو دعا ميكردم كه یه وقت جواد بچه رو نکشه. صبح شد خبری نشد، ظهر شد بازم هیچی. شب بود كه جواد برگشت خونه همون دم در بهش التماس كردم كه بچم كو. گفت گذاشتمش سر راه از شرش راحت شديم. حمله كردم طرفش كه با لگد زد به پهلوم خوردم زمين، اينقدر درد داشتم كه ديگه ناى بلند شدن نداشتم. فقط همون جا هق هق میزدمو به اين زندگى کوفتی تو دلم بد و بيراه میگفتمو پدر مادرمو نفرين ميكردم كه چرا منو به دنيا آوردن.
قسمت پنجاه و هفتمآب دهنم و غورت دادم و يه نگاه به نيما انداختم سرش پایين بود و داشت خيلى عصبى با ناخونش ور ميرفت. رو کردم به ايران خانم گفتم:_ ديگه بچتون رو نديدى؟ايران خانم_ ديگه هيچ وقت نديدمش. بعد از اون شب من واقعاً به مرز دق كردن رسيده بودم. دلم ميخواست خودمو بکشم. يه چند بارى اقدام كردم به اين كار اما جواد جلومو ميگرفت. بهش گفتم ديگه خونه اينو اون نمیرمو سر كار نميرم، ميخواست مخالفت کنه که گفتم به خدا اگه اذيتتم كنى يه شب مثل مادرم رو خودمو خودت بنزين ميريزم آتیشت ميزنم تا با آتيش بسوزی و بميری. اون موقع فهميدم مادرم چه عذابى رو تحمل كرده بوده كه راضى شده خودشم تو آتيش بسوزه اما راحت شه. جواد كه ديده بود من مثل يه حیوون وحشى شدم ديگه بهم كارى نداشت. يه شب که اومد خونه گفت از اين به بعد توی خونه كار ميكنى، من مشتریامو ميارم خونه تو براشون بساط ردیف کن و مواد بار بذار. از اون شب به بعد اين شد کارم. يه چند ماه که گذشت دیگه خودم هم حسابى به اين مواد عادت كرده بودم و اگه يه روز بوش به دماغم نميرسيد بدنم درد ميگرفت. حداقل توی اون حالت ديگه درد و بدبختیم يادم نبود يعنى مغزم ديگه كار نمى كرد كه بخواد چيزى حس كنه. جواد هم كه سرد سرد شده بود و خیلی وقت بود كه طرف هم نمیرفتیم. يه شب جواد با دوستاش نعشه وار دور هال نشسته بودن من توی اتاق بودم که یکی از اون مردا اومد پيشم، دم در ديدم داره نگاهم ميكنه. اينقدر با تجربه شده بودم كه فرق نگاه ها رو با هم بفهمم با همون صدام سرش داد كشيدم گفتم برو گمشو كثافت آشغال. طرف يكم ديگه اومد طرفم، پاشدم هر چى كه دستم بود پرت كردم طرفش اونم از ترسش رفت بيرون توی هال منم رفتم اونجا رو كردم به جواد گفتم هو آشغال ببين از بس بی غیرت شدی اين عوضى ميخواست دست درازى كنه. میدونی جواد چی کار کرد؟يه زهرخند زد ادامه داد، جواد فقط خنديد و گفت اشكالى نداره تو كه جنده بودى به اينو اون ميدادى اينم روش، بذار مردم حالشونو بكنن.چشمام از حدقه داشت ميزد بيرون كه اين بشر چى داره ميگه. ايران خانم ادامه داد:ايران خانم_ آره حال من اون موقع توصيف كردن داشت! گرفتم تا جا داشتم چيز ميز پرت كردم طرفشون دوستاى جواد از ترسشون در رفتن خود جوادم كمى نعشگیش پريده بود اما من ديگه آروم بشو نبودم، پاچه میگرفتم بيا ببين. هر چى از دهنم در اومد به جواد گفتمو از اون خونۀ نكبت بار زدم بيرون. تموم وجودم اون شب شکست. يكم توی خیابونا قدم زدم. همينجورى راه ميرفتم، به خودم كه اومدم ديدم بالاى همون پل كه پوران خودشو از روش انداخت پایين واستادم. با همون حالت خنثی كه داشتم رفتم از بالای پل پایينش رو نگاه كردم كه ماشينها آروم میومدن و رد مى شدند، دلم ميخواست برم سمتشون. خيلى آروم رفتم اون سمت نرده ها و پایين رو نگاه كردم. چشمامو بستم و خودم رو به طرف جلو خم كردم، ديگه مثل گذشته ها هیچ چیز منو نگه نمیداشت كه اين كارو نكنم. لبخندی گوشه لبم بودو ميرفتم كه از اين مسخره بازار راحت شم. نميدونم چى شد فقط يه لحظه حس كردم دارم با شدت به سمت عقب كشيده ميشم، وقتى به خودم اومدم روى پل دراز كشيده بودم يه يارو هم بالا سرم بود داشت باهام حرف ميزد اما من نمى شنيدم. از دستش عصبانى بودم كه چرا جلومو گرفته، بغضم گرفته بود و بهش فوحش میدادمو سرش داد ميزدم. اون بيچاره يكم ازم فاصله گرفت خواستم دوباره برم طرف نرده ها اما اين بار ديگه قدرت نداشتم كه خودمو بکشم. نميدونم چم شده بود، از ناتوانی خودم همونجا نشستم روی زمين. اون مرده هم باز اومد جلوتر شروع كرد مثلا آرومم كنه. منو برد پایين پل، بردم يه مغازه آبميوه برام گرفت تا حالم بياد سر جاش. خيلى وقت بود يه همچين چيزى نخورده بودم. يارو نشسته بود رو به روی من نگاهم ميكرد. ازم پرسيد واسه چى از خونتون فرار كردى؟ مامان بابات ميدونن؟ اينقدر حرفش خنده دار بود كه نزديک بود قه قهه بزنم، يكم كه تو روش خنديديم یهویی ساكت شدم. داشتم فكر ميكردم که من بيشتر درد كشيدم يا اون مردى كه جلومه؟ درد توى فقر بزرگ شدن، درد مردن مادر پدر جلوى چشمم، درد خودکشی خواهرم و مردن يكى ديگه، اعدام برادر، شوهر آشغال عوضى، تجاوز، بچه ناقص، اونم همش با بیست سال سن؟از پشت ميز بلند شدم به يارو گفتم من پول اين چيزا رو ندارم كه حساب كنمو از مغازه اومدم بيرون. طرف انگار پول آبميوه رو حساب كرده بود و اومد بيرون دنبالم. گفت حالا كجا ميخواى برى؟ گفتم قبرستون. ديگه یارو داشت شاخ در میاورد. گفت كجا؟ گفتم ميخوام برم سر قبر خانوادم.خيلى عصبى سرمو تكون میدادمو گاهى ايران خانمو كه توی دنياى خودش بود و گاهى نيما رو كه اشکاش خيلى آروم اومده بود رو نگاه ميكردم. مرتيكه مثل بز گريه ميكرد. مونده بودم چى كار كنم، يعنى چى ميشد به اين زن گفت تا آروم بشه؟چند دقیقه بعدش با نیما توی خیابون راه میرفتیمو هرکدوم جداگانه به ایران خانم و شاید مشکلات خودمون فکر میکردیم.
رسيد بوديم به تعطيلات هفته آخر تابستان. میترا با خوانوادش و يكى از فامیلشون قرار شد برن سفر و ميدونستم از دوریش حسابى اذيت ميشم. هيچ کدوممون هم موبايل نداشتيم كه بتونيم با هم در ارتباط باشيم. توى اون مدت از زور عشق مینشستم و بارها و بارها صداشو كه روى رکوردر تلفن خونمون ثبت شده بود گوش مى كردمو باهاش حرف میزدمو روزا رو میشمردم.يه دفتر نقاشى برداشتم و شروع كردم حرفاى دلمو در قالب خط های سياهى كه با مداد روى ورق تكون ميدادم به قلم ميكشيدم. کاریکاتورای سياه و قشنگى از آب در اومدن. روزى چند تا ورق سياه مى كردم و دوست داشتم وقتى میترا برگشت همشون رو بدم بهش. توى اون مدت يكى دو بار به ايران خانم سر زدم، ریه دردش بيشتر شده بود و نميتونست چيز خاصى از خاطراتش برام بگه. امين هم با خوانوادش رفته بودن خاستگاری تينا كه انگار بعد از كلى اصرار قرار ميشه باهم نامزد بشن تا ببينن وضعيت تحصيل امين چى ميشه. رو حساب همون امين جداً چسبيده بود به درسشو كمتر وقت ميشد ببينمش. نيما و شهرام هم كه بيشتر باهم بودن و كم كم خودشونو حاضر ميكردن كه با برنامه ريزى خودشونو برای یه آزمونی که تنها سودش ایجاد اشتغال برای یه عده بیکار بوده آماده کنن. منم که مشغول نقاشی و درسامو خانوادمو ايران خانم بودم.***میترا اينا سی و یکم شهريور از مسافرت برگشتن. روز اول مهر بود كه بعد از مدرسش رفتم پيشش تا ببينمش و نقاشى ها رو بهش بدم.ساعتمو نگاه میكردم و منتظر بودم زنگ سوم كلاس هم تموم بشه و سریع از موسسه بزنم بيرون كه بهش تلفن کنم. از دست عقربه های ثانيه شمار كه تيک تيک آروم آروم جلو ميرفتن عصبانى بودمو با خودم غر غر ميكردم. بالاخره معلم كلاسو تموم كردو همه از موسسه زديم بيرون. به اولين تلفن عمومى كه رسيدم با يه احساس بينظير دكمه هاى شماره رو فشار ميدادم. وقتى بوق آزاد رو شنيدم ضربان قلبم به اوج خودش رسيد بود، به دومين زنگ نرسيد كه خودش گوشی رو برداشت._ سلام عزیززززززززززم.میترا_ واى سلام، ميدونستم زنگ ميزنى. دلم يه ذره شده برات عسلم._ من بيشتر، خوبى خانمى؟میترا_ آره عزيزم. تو خوبى؟_ اوهوم، الان كه صداتو شنيدم آروم شدم.میترا_ منم._ ميخوام الان بيام ببينمت. ميشه؟میترا_ بذار من يه آمار از نيلوفر بگيرم ببينم چه خبر اينجا، آخه خودم تازه رسيدم خونه._ باشه.يكم با نیلو حرف زد دوباره گوشى رو گرفت گفت:میترا_ موردى نيست. بيا._ باشه چشم بهم بزنى اونجام.سریع راه افتادم طرف خونشون. حوصله اتوبوس رو نداشتمو اولين تاكسى كه بوق زد نشستم توش. دلم ميخواست راننده پرواز كنه كه من زود تر برسم. چند دقيقه بعدش دم خونشون بودم و خيلى آروم زنگو زدم.میترا_ بله؟_ منم بانو.میترا_ بيا تو.درو زد رفتم توی راه پله. در خونه نیمه باز بود، خیلی آروم بازش کردمو رفتم تو و پشت به در واستادم. به محضِ اينكه اومد طرفم همديگه رو کشیدیم تو بغل هم. هيچ حرفى گفته نمى شد. چشمامو بسته بودم و نفس ميكشيدم. دلم نمى خواست از اون وضعيت خارج بشم اما كم كم به خودمون اومدیم، يكم از هم فاصله گرفتيم گفتم:_ خانمى، يه ليوان آب بهم ميدى؟ تشنمه!میترا دوید طرف آشپزخونه، منم کیفم رو كشيدم جلومو دفترچه ای كه از کاریکاتورا درست كرده بودم رو آوردم بيرون پشتم قایم كردم. وقتى میترا برگشت پيشم لیوان رو گرفتمو اون يكى دستامو بیشتر پشت خودم کشیدم تا چیزی دیده نشه. همينجور كه تو چشماى من نگاه ميكرد آروم دفترچه رو آوردم جلوشو گفتم:_ تقديم به بانوى خودم.میترا_ وااای، اين چيه فرهاد؟_ وقتى از زور دلتنگی دلم پر ميشد يه ورق سفيد ميذاشتم جلومو برات چيز ميز ميكشيدم، يكم آرومم ميكرد.میترا_ خيلى گلى بخدا._ خودت گل ميبينى.در حین ورق زدن نقاشی ها گاهی چشمامو نگاه میکردو منم با همون لبخندم به در تكيه داده بودم و غرق تماشاى اين هدیه الهی شده بودم._ نيلوفر كجاست؟میترا_ حمومه. چقدر قشنگن فرهاد، مرسى._ قابلتو نداره.يكم ديگه باهم حرف زديم و چون وقت تنگ بود از اونجا زدم بيرون و رفتم خونه بشينم سر درسم.