از مهر به اینطرف فقط پنج روز هفته كلاس داشتم. اونروز دوشنبه بود و سومين روز مدرسه نگين اينا. ساعتو نگاه كردم و يه دستى به موهاى کوتاهم كشيدم و از خونه زدم بيرون. قرار بود برم جايى كه سرويس مدرسه میترا، میترا رو پياده ميكنه. سر وقت رسیدم و منتظر شدم تا خود میترا هم برسه. انتظارم زیاد طول نکشید که چند متر جلوتر در یه مینی بوس سبز رنگ باز شدو میترا مثل پرنس ها آروم از پله ها اومد پایینو با لبخندش به من مجنون نزدیک شد. بعد از سلام و احوال پرسی همیشگیمون راه افتادیم طرف خونشون._ خب چطور مطورى خانمى؟میترا_ توپ توووووووپ._ ایولا. از اینکه همیشه اينقدر پر انرژى هستى حال ميكنم.میترا_ اثرات تو هستش ديگه._ زبون نریز شیطونک.میترا_ دوست دارم._ لول. گفتى دوست دارم ياد يه جک افتادم. يارو ترکه براى درد بیضش ميره دكتر، دكتر بعد از اينكه بیضه يارو رو لمس میکنه و معاينه ميكنه به طرف ميگه چه احساسى دارى؟ ترکه ميگه دكتر بخدا دوست دارم.زديم زير خنده و ادامه راه رو طی کردیم. نزديکای خونشون كه بوديم رو كردم به میترا گفتم:_ اما اين خونۀ شما آخرش يه كارى دستمون میده ها!میترا_ اگه تویى مپکه هيچى تو اين دنيا نمى تونه كار دستت بده!_ آررررره ؟!میترا_ اوهوم.از مسخره بازیش كلى كيف ميكردم. همينطور كه كنار هم راه ميرفتيم به خودم فشارش دادم و اونم نامردى نكرد سرشو تكيه داد به شونم. احساس بينظيرى داشتم.يک ساعتی شده بود كه توی خونشون بودم و با میترا توی اتاقش نشسته بودم و حرف ميزدم. یهویی نيلوفر با حالتی آشفته پريد توی اتاق._ هووووی چه خبرته بچه؟ نمگى يه وقت صحنه بیناموسی ببينى؟!میترا خنديد رو كرد به نيلوفر گفت:میترا_ چى شده آبجى؟نيلوفر_ فكر كنم بدبخت شديم. الان ماشين مامانو دم در ديدم. داره ميارتش توی حياط._ جک نگو بچه. مامانت كه الان نمياد!نيلوفر_ من خودم شوكه شدم اما گاهى پيش مياد. اگه کلاسش زود تموم شده باشه یا اصلاً تشکیل نشده باشه زود میاد خونه._ اُه خاک تو گور شدم رفت ديگه! بدو میترا بدو اون کفشای منو از توی هال بيار ببينم.میترا پريد رفت کفشا رو آورد. رنگش شده بود گچ ديوار!_ چه خبرتونه بابا، آدم كه نکشتید، يه پسر خوشگل مامانی رو خفت كرده بوديد ديگه!نيلوفر كه يكم ریلکس تر بود خنديد گفت:نيلوفر_ توی هيچ شرايطى نمیخوای دست از شوخى بردارى ديگه؟_ شماها فعلاً يه فكرى به حال اون قیافتون بكنيد هر خرى ميفهمه يه چیزیتونه، غصه منم نمیخواد بخوری خودم یه کاریش ميكنم.میترا_ چى كار مثلاً؟ واى فرهاد اگه مامان تو رو اينجا ببينه بیچاره ایم. بدبختى اینجا راه در رو هم نداره. اگه الان برى بيرون مامان حتماً میبینتت.ديدم از لحاظ روانی افتضاح بهم ريخته، رفتم طرفش بغلش كردم پیشونیش رو بوسيدم لپش رو كشيدم گفتم:_ به من اعتماد كن، نگران نباش هيچى نميشه. الان هم هردوتون نفس عميق بكشيد بريد بيرون از اتاق منم يه جایی خودمو گم و گور ميكنم.هردوشون رو از اتاق بيرون كردم و کفشمو انداختم تو كيف کولیم شروع كردم بررسى كردن اين اتاق. كلاً سه جا بيشتر وجود نداشت كه بتونم قايم بشم. يا زير تخت يا پشت در يا توی كمد. در کمدو باز كردمو پريدم توش. هم استرس داشتم هم خندم گرفته بود. همينجورى ساكت واستاده بودمو منتظر بودم ببينم چى ميشه. صداى مادر میترا رو شنيدم كه با بچه ها حرف ميزد. نميدونم چند دقيقه گذشته بود اما حس كردم يكى توی اتاق داره رژه ميره. صداى دستاى كسى رو روی در كمد حس كردم. داشتم غالب تهى میکردم، ضربان قلبم رفته بود بالا و دهنم خشک شده بودو خیلی عصبی نفس میکشیدم. تو این فكر بودم كه اگه مادرش در کمد رو باز کرد چنان بزنم تو سرش كه بيهوش بشه منم فرار كنم. اما اينم راهش نبود اونوقت میترا اينا بدبخت میشدنو بالاخره هم منو گير میاوردن. ريده بودم به خودم اما توی همون شرايط هم تموم وجودمو شور و شیطنت دوران بچگى گرفته بود كه كلى از اين مسخره بازيا در میاوردم. در كمد آروم باز شد و من آماده شدم كه جفت بزنم بيرون. تنها راهى كه به ذهنم میخورد همين بود. در كه باز شد تا اومدم بپرم بيرون ديدم میتراس، اون بيچاره از ترسش يه جيغ كوتاه كشيد كه سریع دستامو گذاشتم روی دهنشو صداش رو بریدم.مادر میترا_ چى شد؟میترا_ هيچى مامان، هيچى، داشتم میخوردم زمين یهویی ترسيدم._ خاک تو سرت بچه. خوبه تو ميدونى من توی اتاق بودما، چرا اينقدر يواشكى اومدى آخه!میترا_ فرهاد ميترسم.آروم خندیدمو چیزی نگفتم.میترا_ میخندى؟ قلب من داره وامیسته اونوقت تو میخندى؟_ آخه يه فكر مشت خورده به كلم.میترا_ چه فکری؟_ مامانت رو بكنيد توی حموم يا توی اتاقش كه بگيره بخوابه منم يواشكى در ميرم.میترا_ مامان اصلاً عادت نداره ظهر بخوابه. اما حموم بد فكرى نيست. بذار ببينم چى ميشه._ برو در کمد رو هم ببند. اگه تو ميخواستى کمد رو باز كنى اولش دو تا آروم ميزنى به در كمد كه فقط من بشنوم بدونم تویى.با سر تایيد كرد و درو بست و رفت بيرون از اتاق. نميدونم چقدر گذشته بود. حوصلم سر رفته بود و بدنم درد گرفته بود. ديدم شعر خوندن بهتر از بيكار واستادنه. واسه خودم شروع كردم يكى دو تا آهنگ اجرا كردم و بعدشم خفه خون گرفتم. يكم كه گذشت حس كردم كسى اومد توی اتاق دو تا ضربه آروم خورد به در کمد و درش باز شد. ديدم میترا آروم داره میخنده._ هووم؟میترا_ با نيلوفر زوركى فرستادیمش حموم._ ايول پس منم ميرم.میترا_ باشه، بدو كه يه وقت يه چيز ديگه پيش نياد.اومدم توی هال و با شتاب رفتم طرف در. دم در كه رسيدم يه نگاه به در حموم كردم کرمم گرفت، تا داشتم از در ميرفتم بيرون نیمخیز شدم داخل خونه یه دمپایی كه رو زمين بود برداشتم محكم پرت كردم طرف در حموم. خورد بهش صدا داد بوووووووم. نزديک بود از ادا اطوارم خودم از خنده منفجر بشم. صداى هوار مادر میترا از اون تو بلند شد. با خنده آروم به میترا گفتم:_ بگو ميخواستم نیلوفر رو بزنم خورد به حموم.درو بستم و دویدم طرف خونه خودم. بعد از یکی دو دقیقه و دور شدن از خونه میترا اینا کشیدم طرف پياده رو تكيه دادم به يه خونه و مثل ديوونه ها خنديديم. چنان قه قهه ميزدم كه نفسم بالا نمى اومد. با خودم گفتم آخى چه حالى داد! يكم كه گذشت آروم تر شدم و راه افتادم سمت خونه که اگه بشه یکم درس بخونم.وسط درس خوندنم شهرام زنگ زد بهم.شهرام_ داش فرهاد، برای فردا عصر برنامت چیه؟_ یا میرم باشگاه یا سر درسم هستم. چطور؟شهرام_ میخوایم با آرزو و دوستشو نیما بریم بیرون گفتم تو هم بیای._ رودرباسی که نداریم، من به میترا قول دادم درسمو جدی بگیرم. ضمناً شاید نیما از دوست آرزو خوشش بیاد، بهتره خودتون باشید.شهرام_ چی بگم والا!_ ایشالا خوش بگذره.با هم خداحافظی کردیمو دوباره مشغول دفتر دستکم شدم.
فردا عصرش توی اتاقم پاى درسام بودم كه نيما زنگ زد._ خب دیشب چه خبرا بود؟نيما_ هيچى بابا._ دختره رو ديدى؟نيما_ آره، خوشم نيومد._ چرا خب؟نيما_ با ظاهرش مورد دارم._ آها، نيما من ميخوام برم پيش ايران خانم پایه ای بيايى؟نيما_ حتماً.تقریباً یک ساعت بعد جلوی ساختمون ایرن خانم واستاده بودیم. زنگ رو زدمو بعدم خودم درو باز کردمو با سر و صدا رفتم توی راهرو._ ايــــران خانــــــــــــــــــــــــم باز ول وله اومد!نيما_ هوی لنگه ظهر چرا داد ميزنى؟_ ميخوام قشنگ مفهومش كنم كه ول وله اومده.نيما_ شما نمیخواد اينقدر داد بزنى خودش الان مياد بيرون._ ایران خانـــــم جونـــــــــم بيايم تو؟ خوابى يا بيدار عمو یادگــــــــــار؟نيما_ فرهاد خفه شو ديگه، چقدر داد ميزنى آخه؟_ نگاه كن اين همه دارم داد ميزنم صدامو نشنيده اگه ميخواستم آروم صداش كنم كه هيچى ديگه!رفتم در خونه رو هم باز كردم ديدم خونه خالیه.نيما_ اِ، اينجا كه كسى نيست.زدم تو سرم گفتم:_ واااااااااااااااااااااای ايران خانم منو دزد برده! اخ الهى قربونت بشم ايران خانم. قربون اون پاهای خوشگلت كه تو جوراب مشكى قایمش ميكنى، قربون اون چشای قشنگت كه پشت عینک برق ميزنن من میرفتمو دزد تورو نمیبرد!نيما_ چى ميگى بچه؟_ به تو چه! دارم در فراق يارم ناله ميکنم.نيما_ ناله میکنی يا فيلم بازی ميكنى؟_ وااااااای ايران جونم كجايى كه اون دستاى پنجه طلاتو من ببينم حال كنم!همين جورى ميزدم تو سر خودمو با خودم حرف ميزدم كه صداى ايران خانمو شنيدم. یهو ساکت شدم، به نیما گفتم:_ نيما انگار دزده ترسيد پسش آورده!نيما زد زير خنده دوباره صداى ايران خانم اومد._ ايران خانم يكم آنتنتو تكون بده صدا داريم اما تصوير نيست!ديگه نیما از مسخره بازی های من پهن زمين شده بود.نيما_ خدا خفت نكنه، چرت و پرتا چيه ميگى تو. پاشو برو انگار دم دره._ اِ، اونجا چى كار ميكنه؟ قربون دزده برم انگار كادو پيچ شده برام آوردتش.نيما كه ديد من تو حال و هواى خودم نيستم، پاشد رفت دم درو با ایران خانم که همون موقع خودش در رو باز کرده بود اومدن توی اتاق. همين كه ايران خانم اومد تو من شروع كردم بالا پایين پريدن و خوشحالی کردن._ هیپ هیپ هورا، هیپ هیپ هورا، هیپ هیپ هورا.نيما_ چى ميگى تو؟_ كوفت، دارم از ذوق ديدن دوبارۀ اين فرشته شادی ميكنم.ايران خانم_ صداتون تا وسط كوچه میومدا!_ بس كه خاطرت به آدم انرژى میده ها ديگه اينجا كه اومدم ديدم نيستى گفتم مارو قال گذاشتى خودت فرار كردى رفتى، دق كردم ديگه. اين بود كه عر ميزدم.ايران خانم خنديد و مثل عادتش رفت طرف سماور. با شیطنت پرسیدم:_ حالا دزد كو؟ايران خانم_ دزد؟نيما_ بابا ایران خانم اين دیوونست شما جدى نگیرش. اومديم خونه ميگه دزد ايران خانمو برده!ايران خانم خنديد گفت:ايران خانم_ بس كه شاد و شنگوله پسرم.يكم سر و كله هم زديم، بيچاره ايران خانم ديگه نفس خنديدن نداشت و هى سرفه ميكرد. چند دقيقه بعدش به صورت مثلث روی لحاف نشسته بوديم. رو کردم به ایران خانم گفتم:_ ايران خانم اين خل پسر ديشب با يكى از دوستامون رفتن پارک که یه دختره رو ببينه، میخواد به زندگى برگرده.ايران خانم لبخندى زد گفت:ايران خانم_ خب!_ اما ميگه ازش خوشم نمياد.نيما_ خب راست ميگم ديگه قيافه اش خيلى بد بود.ايران خانم_ قيافه خیلی برات مهمه؟نيما ساكت شد من گفتم:_ سكوت علامت رضاست.ايران خانم_ معیارتون درست نيست بچه ها. درسته كه قيافه مهمه اما نباید تنها معیارتون ظاهر طرف باشه. شما خوشگلترین زن دنيا رو هم كه بهش برسيد بازم به آرامش نميرسيد. اصلاً بعد از يه مدت ديگه يادتون ميره كه اون چه شکلیه!_ مگه ميشه؟ايران خانم_ كارى نداره كه برو پيش مردایی كه بیست، سی ساله که ازدواج كردن ازشون بپرس چشم خانومشون دقیقاً چه رنگیه. ببين چند درصدشون درست جواب ميدن!زدم زير خنده و با لحن خبیثی گفتم:_ ایول، حالا میتونم واسه اینکه بابامو لو ندم ازش باج بگیرم.ايران خانم و نيما هم خنديدن دوباره ايران خانم گفت:ايران خانم_ شما بايد به خانواده طرفتون هم نگاه كنيد، به اخلاقش، به علایقش، به اهدافش، به تواناهیاش، به ..._ پریدم وسط حرفش گفتم به اون باطنش!ايران خانم با خنده نگاهم كرد گفت:ايران خانم_ ميگم شیطونی ميگى من كجام شیطونه! بيا اينم نمونش.نيما_ ايران خانم اينو ول كن، اين كلاً توی اين وادی ها مى چرخه._ خب خره خوبه که فقط مثل تو ظاهر اول رو ببينم؟ من حداقل يه پله درونى تر طرفمو نگاه ميكنم سرم كلاه نميره!همگى خنديديم ايران خانم يه وشکون از بازوم گرفت گفت:ایران خانم_ جلوى من روت ميشه اينجورى حرف ميزنى بچه جون؟_ نوكرتم شما كه سرور مایی.ايران خانم_ از دست تو، نميذارى حرفمو بزنم كه!_ من غلط بكنم، شما بفرمائيد ما سر و پا و دست و چشمو مغزو دلو روده و استخونو کبدو اینا همگی گوشیم.ايران خانم_ خندید گفت ببينيد قيافه با گذشت زمان براتون عادى ميشه. شما نگاه ميكنيد يكى رو ميبيند مثلاً خيلى چشماى قشنگى داره اما یک سال كه بگذره ها، ته تهش يه سال مگرنه همون ماه اول ديگه عادى ميشه، يه سال كه بگذره ديگه مثل قبل براتون نيست. اگه احساستون بيشتر اوج بگيره و عشقتون بيشتر بشه واسه قيافه نيست واسه اينه که روحتون داره همديگه رو كامل ميكنه._ هووم؟ايران خانم_ آره كامل ميكنه. ازدواج يعنى همين. يعنى تكامل. چيزى كه خيلى ها اينجورى بهش نگاه نمیکنن و ضربه ميخورن. بعضى ها فقط ازدواج ميكنن چون فكر ميكنن موقعش شده یه تغیری تو زندگیشون بدن. بدونه اينكه بدونن ازدواج چيه و چرا مردم ازدواج ميكنن!_ با خنده گفتم ايران خانم سوالایی ميكنى ها، مردم ازدواج ميكنن كه بچه از خودشون ول بدن دیگه!ايران خانم_ آره، متاسفانه اين افراد كم نيستن. لنگش همون پدر مادر من كه اين همه بچه دنيا آوردن اما سرنوشتمون رو كه ميبينى!یهو وا دادم، ميخواستم جوّ پر از شوخى باشه اما وقتی كه این حرف رو زدو یاد خاطراتش افتادم انرژى ته كشيد. دلم سوخت براش.ايران خانم_ اِ، قرار نشد بی جنبه باشى ها. مگرنه ديگه از خاطراتم چيزى نميگم._ ايران خانم جون دست خودم نيست. وقتى شما حرف ميزنى من تو ذهنم يه فیلم رو بازسازى ميكنم، وقتى شما اسم خاطراتت رو ميارى من كل اون فيلم رو میبینم اينه که حالم یهویی اينجورى ميشه.ايران خانم_ منو باش گفتم تو که این همه ما رو میخندونی خیلی راحت میتونی به خودت مسلط باشی._ خوبه مثل اين نيما زر زر گريه كنم؟ايران خانم_ باشه از این بحث بگذریم. من نباید یهویی اون حرف رو ميزدم و ميذاشتم تو هم توی دنياى خودت كيف كنى.نيما_ اينو ول كنيد براى من بگيد كه قدر ميدونم!با شیطنت زدم تو پهلوى نيما دوباره ايران خانم شروع كرد حرف زدن.ايران خانم_ اگه بخوام براتون بين خانواده و قيافه و اخلاق درصد بذارم اينجورى ميشه. اخلاق چهل درصد مهمه. خانواده سی درصد، و ظاهر هم سی درصد. يه بار با كسى حرف ميزدم ميگفت درسته ظاهر و چهره خیلی مهم نیست اما حداقل بايد يه طورى باشه كه بتونى نگاهش كنى. ناسلامتی صبحا كه چشمات رو باز ميكنى چشمت توی چهره طرف ميفته و روزت رو با اون چهره آغاز ميكنى._ حالا اگه يكى مثل من روزش رو با بالش يا سقف آغاز كنه چى؟ايران خانم_ چى؟_ آخه من وقتی ميخوابم يا كلم زير بالشه يا درو دیوار رو نگاه ميكنم.هر دوشون زدن زير خنده منم سعى ميكردم جوّ رو از اون حالت سنگینش کمی خارج كنم. يكم ديگه حرف زديم از بس و ايران خانم رو خندوندم منو پرت كرد بيرون.توى راه برگشتن به خونه نيما گفت ميخوام تنها باشمو يكم فكر كنم. منم بیخیالش شدمو تنهاش گذاشتم.
فرداش رفتم موسسه خودم، بين يه مشت بچه پولداری كه نمى دونن درد يعنى چى! كلاسم كه تموم شد زنگ زدم به میترا يكم باهم حرف زديم و به هم انرژى دادیم و از مسخره بازیم توی خونشون حرف زديم. بعد از اون راه افتادم طرف خونه و مشغول درسم شدم. طرفای شب بود كه گفتم يه زنگ به امين بزنم ببینم کدوم گوریه!امين_ بله؟_ زهر مار، طول سگ ديگه چرا تحويل نمى گيرى؟ هووم؟امين_ اى جان، تویى داش فرهاد!_ كوفت.امين_ جان خودم به يادتم اما خداییش اصلاً وقت نميشه بيام ببينمت._ خب تكنولوژى اين وسط به چه دردى ميخوره آخه؟ وقت نميكنى بيايى ببينيم، تلفن كه ميتونى بزنى سگ پدر، نمیتونی؟امين_ بابا اون ادیسون! از دست من دق كرد بسكه از تلفن استفاده نكردم._ مجيد جان باز که قاط زدی، اون كه ذكريا راضى بود!امين_ نه بابا ذكريا كه با تلفن کاری نداشت، اون بیچاره که دنبال اختراع کردن هواپیماش بود!_ نه عزيزم اونی كه هواپيما اختراع كرد سقراط بود نه ذکریا!امين_ نه ديگه اومدی و نسازی، اون كه ابن سينا بود!_ واى امین ریدی با اين اطلاعات عمومیت، ابن سينا اون یارو بود که اولین بار رفت کره ماه!امين_ کریستف کلمب رو ميگى؟!خلاصه يكم باهم حرف زديم و اطلاعات عمومى بيش از حد دقیقمون! رو به رخ هم كشيديم._ خب بسه بابا، فهميديم خيلى ميدونى!امين_ به گرد شما كه نميرسيم استاد._ چُس داد.امين_ چُس داد؟_ استاد.امين_ اَه، گيجم کردیا. اصلاً گور باباى چس و استادو همه كرده.خنديدم و دست از سر به سر گذاشتنش برداشتم.امين_ به خدا نميدونى چقدر وقتم پر شده این مدت. هر روز صبح که توی اون مدرسه لعنتیم بعدشم كه سه روز از هفته رو من ميرم خونه تينا اينا بقيه اش رو هم اون مياد خونه ما مى شنيم درس ميخونيم._ درس؟امين_ حالا!_ كوفت.بعد از اینکه خداحافظی کردیم مسواک رو زدمو رفتم بخوابم که برای فردا انرژی داشته باشم. قرار بود وقتی میترا بعد از مدرسش میره سمت خونشون همدیگه رو جایی که از مینی بوس پیاده میشه ببینیم.*** سر حاضر شدم و راه افتادم طرف محل قرار. چون میترا چند دقيقه زود رسيد بود منتظرم واستاد بود. ديدم چند تا پسر انگار از يه فاصله نچندان دور دارن بهش متلک ميندازن. سعى كردم به خودم مسلط باشم، رفتم پيشش و باهاش تا خونشون راه رفتم و چرت و پرت گفتم و خندوندمش. دم خونشون که رسیدیم بهم گفت:میترا_ خب عزيزم برنامت تا شب چیه؟_ چون بهت قول دادم ميرم سر درسم، ميدونى كه بخاطر وجود تو هستش كه دارم درس مى خونم.میترا_ خوشحالم كه اينقدر براى هم ارزش قائلیم._ اوهوم.خداحافظى كردم و رفتم خونه بکوب تا شب با درسا سر و كله زدم.*** فردا عصرش خونه نشسته بودم كه میترا زنگ زد حس ميكردم يكم کلافس. ازش پرسیدم:_ خانمى!میترا_ جانم._ چيزى شده؟میترا_ هان؟_ چيزى شده؟ حس ميكنم يكم عصبى هستى.میترا_ آرزو به دل موندم تو يه بار چيزى رو حس نكنى._ ديگه ديگه، بگو ببينم چى شده عسلم؟میترا_ هيچى بابا اون موقع هایی که میرم موسسه نیلوفر که بعد از کلاسش بیارمش خونه گاهى يه سرى پسر اونجا هستن كه از بدبختى من بچه محلای خودمونن، چند وقته همش اذيتم ميكننو مزاحمم ميشن._ اوهوم. همين؟میترا_ آره._ خب اين كه مشكلى نيست ایندفعه كه خواستی بری دنبال نيلوفر منم باهات ميام كه حساب كار دستشون بياد و ديگه مزاحمت نشن خانمى.میترا_ نه سعى ميكنيم خودمون حلش كنيم.اما مثل هميشه خروس من يه پا بیشتر نداشت. با هم خداحافظى كرديم و يكم كه توی خونه قدم زدم پاشدم رفتم طرف ايران خانم.وقتی رفتم توی اتاقش ديدم ايران خانم داره از روی لحاف که روش دراز کشیده بوده بلند میشه، یکمی رنگش پریده بود. با نگرانی رفتم طرفش پرسیدم:_ چيه ايران خانم چرا رنگت پريده؟ايران خانم_ چيزى نيست ديدى كه خواب بودم، مال همونه.یهویی سرفه كرد، هر چى صبر كردم سرفش بند نيومد. سریع رفتم توی يكی از استکانای روی ظرفشوییش آب ريختم آوردم دادم آروم خورد. یکم نفس کشید گفت:ايران خانم_ دستت درد نكنه پسرم._ چيه ریتون اذيت ميكنه؟ايران خانم_ ديگه عادت كردم._ پاشو بريم دكتر، بلند شو ايران خانم.ايران خانم_ لازم نيست پسرم خودش خوب ميشه._ ايران خانم جک نگو، اينجور مريضى ها الكى خوب بشو نيست كه! شما هم نه قرصی میخوری نه شربت میخوری نه مياى بریم دكتر، اونوقت ميخواى خوبم بشى؟ايران خانم_ اصرار نكن. گفتم كه لازم نيست.با بيحالى نشستم کنارش و خودش هم دمر دراز كشيد ملافه رو كشيدم روش. ديد بیحالم گفت:ايران خانم_ پسرم نميخوام زور زوركى توی اين دنيا بمونم. ميبينى كه كسى رو ندارم و برام مهم نيست بمونم يا نه. ميخوام وقتى وقتش رسيد خيلى راحت بار سفر ببندم._ سفر؟!یهویی فهميدم منظورش چيه. بغضم گرفته بود، دستاش رو توی دستام گرفتمو بوسيدم گفتم:_ حيف شما نيست كه اينجورى حرف ميزنيد؟ايران خانم_ آدم خيلى حقیره، بازیچۀ تقديره،پل بين دو مرگه، مرگی كه ناگذیره.حتى خود تولد آغاز راه مرگه،حديث عمر و آدم حديث باد و برگه.چشماشو بستو ادامه داد اگه ميخواى برو بخواب يه گوشه، اگه نه كه پاشو برو خونتون بعداً همديگه رو ميبينم.يه دستى به سرش كشيدم و از جام پاشدم که برم خونه خودم. توی راهرو بودمو داشتم کتونیمو میپوشیدم که بازم صداى سرفش رو شنيدم. سرمو تكون دادمو رفتم بيرون.
صبح توى موسسه يكم با بچه ها درگير بودم كه خودشون درس نمیخونن و معلم رو اذيت ميكنن اين وسط امثال منم كه ميخونن داریم به آتيش اينا میسوزیم. ظهر كه داشتم ميرفتم خونه سر راه به ايران خانم يه سر زدم و يكم براش غذا رديف كردم و بعدشم رفتم خونه. تا شب مشغول درس مرسا بودمو بعدشم خوابیدم.*** فرداش که کلاسم تموم شد سر خرو كج كردم طرف مدرسه شهرام و نيما كه اگه تعطيل شدن با هم بريم سمت خونه. چند دقیقه بعد رسیدم دم در مدرسشون، انتظارم زیاد طول نکشید كه با هم از در اومدن بيرون. يواشكى پشتشون راه افتادم، يكم كه راه رفتن سرعتم رو بيشتر كردمو محكم زدم در كون جفتشون. تا برگشتن یه چیز بگن من زودتر گفتم:_ حرف بزنيد يكى ديگه میزنما!شهرام_ بـــــــه ..._ زهر مار، شماها همتون آخر بیمعرفتایید بابا.نيما_ خودتى._ من كه فابریک همين بودم.نيما_ بیمعرفتیه تو به ما هم سرايت كرده._ بى خيال.شهرام_ چه خبرا؟_ خبرا دست شماست كه!يكم با هم حرف زديم و راه افتادم طرف خونه. طرفای عصر بود كه لباس پوشيدم برم طرف موسسۀ نیلوفر. يكم زود رسيدم واسه همون يه گوشه واستادمو با کتونیم طبق عادت يكم روی زمين خط و خطوط مبهم كشيدم و از ياور زمزمه كردم. چند دقیقه بعد ديدم هردوشون از موسسه اومدن بيرون. میترای سر به زیرم كه منو نديد. رفتم جلوش گفتم:_ سلام خانمى.ديدم پسرا مات شدن بهم، میترا هم معطل نكرد دوید جلوم دست منو گرفت گفت:میترا_ آقاى خودم چطوره؟يه چشمک زدم و اونم يه نیشخند زدو با همديگه راه افتاديم طرف خونشون._ ناجنس از قصد جلوی اونا اينجورى دستامو گرفتى؟میترا_ به قول خودت اوهوم، ميخواستم كف كنن._ پسره وا داده بودا!میترا_ مهم نيست ولشون كن._ اوهوم.چشم بهم زديم رسيديم دم خونشون و باهاشون خداحافظى كردمو راه افتادم طرف خونه. باد ملایمی میومد و آروم ميخورد به صورتم. پاییز. چه فصل قشنگى! با خودم فكر ميكردم كدوم فصل رو بيشتر از بقيه دوست دارم. همشون قشنگن اما پاییز بهاره نقاشا و نویسنده هاس. دلم ميخواست توی تاریکی شب زير نور مهتاب توی يه كوچۀ خاكى كه روش يه دنيا برگ زرد مچاله شده افتاده راه برمو به صداشون دل بدم. صداى خرچ خرچ خورد شدن برگا زير پام نماد عبور برگا از يه دوره به يه دورۀ ديگه بود. نسيم خنک ملایمی میومدو من همينجور كه توی پیاده رو راه ميرفتم دستامو آروم به ديوار كنارم میکشیدمو توی فكر خودم غرق بودم. اصلاً نفهميدم چطورى به خونه رسيدم. وقتى رفتم توی خونه كامران اومد طرفم گفت:كامران_ داشى، میترا زنگ زدا._ اِ، كى؟كامران_ فعلاً يه دو بارى زنگ زده. دفعه آخر چند دقيقه پيش بود که زنگ زد._ چى كارم داشت حالا؟كامران_ نميدونم.متعجب بودم لباسمو عوض كردمو منتظر شدم تا خودش زنگ بزنه. انتظارم زياد طول نكشيد كه تماس گرفت.میترا_ فرهاد جان!_ جانم عزيزم؟میترا_ سالمی؟_ آره خانمى خوبه خوبم، چرا تو باز بغض كردى؟چیزی نگفت. انگار خیالش از يه چيز راحت شده بود گريش گرفت و يكم گريه كرد. لا یه لای گریش با نگرانی پرسیدم:_ اِ، میترا جونم. چى شده خب؟ دق دادى كه منو دختر!میترا_ وقتى از پيشم رفتى يكم كه گذشت يكى از همون اراذل اومد زنگ خونه رو زد من برداشتم بهم گفت براى بار آخر آقاتون رو ديدى الان بچه ها رفتن كه با چاقو تيكه تیکش كنن._ هه، چه غلطای اضافى!همينطور كه ميدونستم بى صدا اشکاش از چشماش مياد پایین گفت:میترا_ اينقدر ترسيدم که از همون لحظه ضعف كردم، تا همین الان که گفتی سالمی بغض لعنتى گلومو گرفته بود._ الهى من قربونت بشم عزیز دلم.میترا_ فكر اينكه تو يه چیزیت بشه داشت خفم ميكرد._ عزيزم آروم باش، بسه ديگه حالا گريه نكن. پاشو پاشو برو صورتتو آب بزن دوباره بيا حرف ميزنيم.میترا_ چشم._ آفرين دخمل خوب.وقتى برگشت تقريباً آروم شده بود، يكم ديگه باهاش حرف زدمو بعدش نشستم سر درسم.***فرداش توى موسسه بالاخره زد به سرم با عصبانیت از وضعیت کلاسم رفتم پيش مدير._ بابا آقاى صديق اين كلاس منو حداقل عوض كنيد. اين ديوونه ها کلافم کردن بابا! همه معلما از این کلاس شاكين، تكليف من چیه که ميخوام درس بخونم؟صديق_ امكانش نيست، چون معدلتون توی همين سطح بوده بايد با هم سطح خودتون سر كلاس باشید._ كدوم خرى اين قانون رو گذشته؟صديق_ مؤدب باشید._ مرد ناحسابى فكر كردى من سر گنج نشستم هان؟ من اين چيزا حاليم نيست پول دادم اومدم درس بخونم ميخوام با كسانى هم سر كلاس بشينم كه درس ميخونن مفهومه؟صديق با عصبانيت از پشت میزش پاشد منم معطل نکردم گفتم:_ هان؟ پا ميشى؟ نزار چاک دهنمو وا كنم مرتيكه دو زارى. پاش بیفته همه موسسه رو به آتيش ميكشم. يه عمره كون همه عالم و آدم گذاشتم اونوقت تو ميخواى به من زور بگى؟ بشين سر جات بابا!يكى از معلما كه منو میشناخت ديد سر و صدام بلند شده دوید توی اتاق سریع رفت پيش صديق اونو گرفت گفت:كاظمى_ شما بشينيد آقاى صديق، رو كرد به من ادامه داد چى شده؟_ استاد شما كه وضعيت كلاس ما رو ميدونيد چيه! بچه ها درس نمى خونن و همش سر کلاس مسخره بازی ميكنن. منه خرم كه ميخوام درس بخونم دارم به آتیششون میسوزم.يكم ديگه حرف زديم و آخر سر اون صديقه كونى قرار شد كلاس منو عوض کنه تا از شر بچه ها راحت بشم. كلاس اونروزم كه تموم شد زدم بيرون طرف خونه، تا شب مشغول درسا بودم كه میترا زنگ زد._ سلام خانومی خودم.تا صدامو شنيد زد زير گريه، از اون گريه ها بود كه دلم ريخت گفتم يا حسين ببين چى شده!_ اُه اُه، اين سرى خدا رحم كنه ببين چه گریه ای هم ميكنه! میترا جونم، عزیزم، آروم باش. آفرين، بگو ببينم چى شده؟میترا_ فرهاد فكر كنم بدبخت شدم._ اِ، خدا نكنه عزيز، بگو ببينم چى شده؟میترا_ با نیلوفر و بابا رفته بودیم پارک دم خونه. يكم كه نيلوفر چرخ سواری کرد دوچرخش رو گرفتم كه يكم دور بزنم. تو پارک همون پسره كه بهم گفت تو رو مى خوان با چاقو بزنن اومد جلوى دوچرخم رو گرفت، بهش گفتم چى ميخواى؟ گفت اون دوست عوضیت كه اون روز فرار كرد، اما اگه يه بار ديگه ببینمش پدرش رو در میاریم. الان هم حساب خودت رو ميرسم تا حساب کار دستت بیاد بچه ننه. تا اين حرف رو زد با چک محكم زدم تو گوشش و تند رفتم پيش بابا اينا. تموم تنم ميلرزيد فرهاد، ميترسيدم. بغضم گرفته بود و عصبى بودم. دوچرخه رو دادم به بابا بدون اینکه چیزی بگم دویدم طرف خونه. مامان توی آشپزخونه بودو من اينقدر حالم بد بود كه رفتم حموم._ خب!؟میترا_ زیر آب خودمو خالى كردم، هنوز توی حموم بودم كه صدای زنگ آیفونمون رو شنيدم. فشار آب رو كم كردم ببينم کیه، چند لحظه بعد مادرم اومد پشت در حموم بهم يه سرى فوحشای بد داد.هق هقی كه ميزد دلم و خون ميكرد، گفتم:_ عزيزم آروم تر باش، ناراحتى نداره كه. مادرت عصبى بوده يه چيزى گفته. حالا چى شده بود؟میترا_ وقتى مادرم اون حرفا رو زد من کپ كردم. يكم ديگه كه زير آب موندم اومدم بيرون. نيلوفر توی خونه بود بهش گفتم چى شده؟ گفت مادر همون پسره كه من زدم توی صورتش اومد دم خونه هر چى خواست در مورد تو از پشت آیفون به مامان گفت._ خب اين كه چيزى نيست، مامان اينا كه اومدن راستش رو بهشون بگو. بگو كه مزاحمت مى شده، بگو كه تهدیدت كرده. مطمئن باش قانع ميشن. پسرۀعوضى خودم بیچارش ميكنم فكر كرده اينجا كجاس كه الكى حرف مفت ميزنه!میترا_ فرهاد ميترسم._ ترس نداره كه گلم.میترا_ آخه تو مادر منو نمى شناسى.تا اومدم حرف بزنم یهویی گفت:میترا_ واى اومدن فرهاد!صداى گريش بيشتر شد و تلفن رو گذاشت. ميدونستم اينقدر اوضاع اون خونه الان خرابه كه نميشه زنگ زد. خيلى عصبى توی خونه چرخ میزدمو حرص میخوردم. يكم كه گذشت ديدم نخیر آروم بشو نيستم! پاشدم لباس پوشیدم که برم سمت ایران خانم.
زنگو زدم و دم در منتظر شدم. چند لحظه بعد ايران خانم درو باز كرد و منو كه ديد لبخندى از روى خوشحالی زدو گفت:ايران خانم_ پسرم مگه كليد نداشتى؟ خب میومدی تو خودت!يكم نگاهش كردم سرمو انداختم پایين، دلم نمى خواست حالا كه خودش لبخند رو لبشه حالشو خراب كنم.ايران خانم_ چيزى شده پسرم؟_ سلام، نه چيز خاصى نيست!تو دلم يه چيزى زبونه كشيد داد زد سرم، عوضى چيز خاصى نشده؟ میترای تو اونور معلوم نيست چى داره ميكشه تو ميگى چيزى نشده؟ خيلى پستى آشغال عوضى.ايران خانم_ بيا تو ببينم چى شده!دستشو پشت کمرم گذاشتو منو به طرف اتاقش هدايت كرد. چند دقيقه بعد روی لحاف نشسته بودم و ايران خانم هم برام چاى ريخت آورد نشست جلوم.ايران خانم_ چى شده پسرم؟ چرا نا آرومى؟_ واسه میترا مسئله اى پيش اومده، شب سختى رو داره میگذرونه منم نگرانشم.ايران خانم_ قبلاً هم گفتم نگرانى حس خوبیه. اين بار بيشتر از اون سرى نگرانی و اين نشون ميده بيشتر از قبل دوستش دارى._ ايران خانم حوصله صحبتاى فلسفى رو ندارم!ايران خانم_ ميفهمم چى ميگى، پس بذار زمان خودش آرومت ميكنه. فعلاً چاى رو بخور قند هم فراموش نكن.يكم چایی رو خوردم و بعدشم همينجور كه به ديوار تكيه دادم پاهامو توی بغلم جمع كردم.ايران خانم_ دوست دارى برام تعريف كنى چى شده؟يكم با ترديد نگاهش كردم و ديدم من كه هيچى ندارم مخفى كنم شروع كردم براش از اتفاقى كه افتاده گفتم. وقتى حرفم تموم شد ايران خانم با محبت دستى به سرم كشید و پاشد برام يه ليوان آب آورد. تشكر كردم و یه نفس خوردمش.ايران خانم_ پسرم ميدونم ميخواى آروم بشى، ببينم كار خاصى كه ندارى الان؟_ نه، چطور؟ايران خانم_ خوبه، بگير همينجا دراز بكش يكم بخواب حالت بهتر ميشه._ آخه ...ايران خانم_ آخه ديگه نداره. میگم بخواب.همونجا دراز كشيدم و سعى كردم بخوابم. ايران خانم هم رفت يه گوشۀ ديگه نشست و با تسبیحش شروع كرد ذكر گفتن. يكم نگاهش كردم هى اينور اونور ميكردم. خيلى خسته بودم هم فكرى هم جسمى اما نميدونم چرا خوابم نمى برد. ايران خانم يكم نگاهم كرد اومد پيشم گفت:ايران خانم_ هنوز که ناآرومی؟ يه نفس عميق بکش ببينم.يه نفس عميق كشيدم و با بی حالی و نگرانى نگاهش كردم. دستشو گذاشت روى پیشونیمو سرمو نوازش كرد و شروع كرد برام لالایی خوندن.ايران خانم_ لالایی كن بخواب، خوابت قشنگ،گل مهتاب شبا هزار تا رنگه.يه وقت بيدار نشى از خوابه قصه،يه وقت پا نزارى تو شهر غصه.این کارش برام جالب بود، احساس كردم شاد شدم، ايران خانم گفت:ايران خانم_ سعى كن بخوابى پسرم. آروم باش و نفس بکش و سعى كن بخوابى. دوباره شروع كرد ادامه دادن:لالایی كن، مامان چشماش بيداره،مثل هر شب لولو پشت ديواره.ديگه بادبادک تو نخ نداره.نمى رسه به ابر پاره پاره.خودش چشماشو بست و همينجور كه نوازشم ميكرد يه قطره اشک آروم از گوشه چشمش اومد پایين. شايد اين لالایی گفتن واسه اونم يه دنيا خاطره رو يادار بود. بچۀ ناقصی كه فقط چند شب تونسته بود پيش خودش نگهش داره و ازش گرفته بودن. چشمامو بستم و دل به صداى لرزون و مهربون ايران خانم سپردم.ايران خانم_ لالایی كن لالایی كن،مامان تنهات نميذار،دوسِت داره دوسِت داره،ميشينه پاى گهواره.همه چى يكى بود و يكى نبوده،به من چشمات ميگه دريا حسوده.اگه سنگ بندازى تو آب دريا،مياد شيطون با ما به جنگ و دعوا.چشمامو كه باز كردم دیگه ايران خانم بالا سرم نبود. ساعت دستمو نگاه كردم ديدم اوه دو ساعته که خوابم برده. اونور اتاق رو نگاه كردم ديدم ايران خانم چادرش سرشه و داره نماز مى خونه. دقت كردم ديدم به جای مهر، تسبیح سبز رنگش رو گذاشته. با خودم گفتم يادم باشه بعداً ازش بپرسم اين تسبيح رو چرا اين همه پيش خودش نگه میداره و همه جا پیششه. يكم كه گذشت ايران خانم از سر نماز پاشد ديد من بيدارم با لبخند اومد طرفم گفت:ايران خانم_ خوب خوابيدى پسرم؟_ با خنده گفتم بیهوش شدم، ماشالا همچين هیپنوتیزمم كردى كه هيچى حاليم نشد.خنديد گفت:ايران خانم_ خواب نعمت خيلى خوبیه._ اوهوميكم ديگه باهاش حرف زدمو از اونجا زدم بيرون.
صبح زود پاشدم رفتم دم خونه میترا اينا ببينم وضعيت چى به چيه! سر ساعتی كه ميدونستم از خونه مياد بيرون واستاده بودم تا ببينمش، هر چى صبر كردم خبرى نشد. ساعت رو نگاه كردم گفتم يه پنج دقيقه ديگه هم صبر میکنم شايد اومد و ديدمش يكم دلم آروم گرفت. چند لحظه بعد ديدم از خونه اومد بيرون و رفت طرف در پاركينگ سوار ماشين پدرش شد و با هم رفتن. از پياده رو اومدم بيرون اما سرش پایين بود و منو نديد، وقتى رفت دور شدن ماشين رو نگاه كردم و بعدشم رفتم طرف موسسه خودم. سر درسا حواسم پيش میترا بود، هر چی سعی کردم بیحال نباشم نشد که نشد.بعد از ظهر توى خونه نشسته بودم که خود میترا زنگ زد._ صبح اومدم دم خونتون؟میترا_ اِاِاِ، با این حساب دیشبم حتماً از بس كلافه بودى خوابت نبرد، نه؟_ درست حدس زدى عزیزم.میترا_ معذرت ميخوام كه باعث ميشم تو هم همش ناراحت بشى._ نزن اين حرفو خانمى، دوست دارى تعريف كنى چى شد مادرت اينا امدن خونه؟نفسش رو خالى كردو گفت:میترا_ وقتى اومدن مادرم خيلى عصبانى بود. كلاً اخلاقش اينجوریه. اما پدرم آرومتر بود. بابا كه منو توی اون حالت ديد اومد پيشم رفتيم توی اتاقم منم جريان رو براش توضيح دادم داشتم حرف ميزديم مادرم اومد توی اتاق خودشو خالى كرد و بازم حرفاى بد بهم زدو رفت بيرون. گريه ميكردم، وقتى ماجرا رو براى بابا تعريف كردم چيزى نگفت و رفت بيرونِ اتاق. منم از خستگی خوابيدم، شايدم بيهوش شدم نميدونم. صبح كه بيدار شدم مادرم يه كلمه هم باهام حرف نزد فقط وقتى ميخواستم از خونه برم بيرون فوحش داد گفت وامیستی امروز با بابات ميرى._ متاسفم، بيشتر براى مادرت كه شعور نداره. ببخشيدا اينجورى ميگم.میترا_ درست ميگى، گاهى فكر ميكنم اصلاً منو دوست نداره._ الان روحیت بهتره عسلم؟میترا_ اوهوم. مياى پيشم؟_ هووم؟ بى خيال بابا.دلم تنگ بود اما ميترسيدم باز چيزى بشه ديگه خر بیار و باقالى بار كن._ فكر كنم صلاح نيست بيام اونجا.میترا_ درست ميگى، بابا هم قراره بياد خونه._ از گیجیش خنديديم گفتم پس چى ميگى با خودت الكى ازم ميخواى بيام اونجا؟!میترا_ از خندۀ من خنديد گفت خب دلم تنگ شده ديگه._ اخ من قربون اون دلت برم خانمى.يكم كه حرف زديم قطع كرديم و نشستم سر درسا. يكم آروم تر شده بودم. تا شب درگير بودم و بعدشم از خستگى خيلى زود خوابم برد.*** چشم بهم زدم يه هفته ديگه به كنكور نزدیک شده بوديم. رابطم ناخودآگاه يكم با میترا خشک شده بود، چون خيلى کم شرایطش رو پيدا ميكرديم با هم حرف بزنیم، ديدن كه هيچى. اونروز با نيما نشسته بودیمو از اینور اونور حرف میزدیم یهویی صحبت ایران خانم شد گفتم:_ خيلى شرمندشم اصلاً حواسم بهش نيست، دلم هم براش تنگ شده بايد باز بيشتر برم ببينمش.نيما_ خوبه. منم ديگه كم كم ميخوام به زندگى برگردم._ كار خيلى خوبى ميكنى.نيما_ از طریق يكى از دوستام فهميدم اسم واقعى ستاره سميه هستش و با پسر عموش نامزد كرده و سال پيش رو هم كلاً مردود شده._ آها.نيما_ توى اين مدت خيلى چيزا فهميدم. هنوزم نصیحتای ايران خانم در مورد معیارای يه انتخاب مناسب توی گوشمه._ بريم پيشش؟نيما_ بريم.پاشديم راه افتاديم طرف خونه ايران خانم. مثل چند وقت پيشا يكم نامیزون بود. سرفه ميكرد و گاهى رنگ صورتش بدجور میپرید. يكم که اونجا نشستیمو حرف زديم به نيما گفتم:_ پاشو بريم بذاريم ايران خانم استراحت كنه.وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون ايران خانم صدام كرد تو، نيما داشت کفشاش رو میپوشید، رفتم پيش ايران خانم گفت:ايران خانم_ اگه تونستى نيما رو تا يه جایی برسون خودت برگرد اينجا كارت دارم._ چشم، زودى ميام شما فعلاً استراحت كن.با نيما رفتيم بيرون و كمى حرف زديم، وسط راه به بهانه اينكه بايد برم پیش مادرم از نيما جدا شدمو برگشتم طرف خونه ايران خانم. چند دقيقه بعد پيشش بودم و منتظر جواب من بود كه آيا الان قدرت شنيدن ادامه خاطراتش رو دارم يا نه._ اين چه سوالیه كه ميكنى ايران خانم. شما هر وقت لب به سخن باز كنیا دو تا گوش كه دارم دو تا ديگم قرض ميكنم گوش ميكنم به حرفاى شما.ايران خانم_ خب سرى پيش به كجا رسيديم؟_ به اينكه شما از خونه گذاشتيد رفتيد و ديگه نمیخواستید برگرديد.ايران خانم_ آره يادم اومد. از دست جواد ديگه به اينجام رسيد بود. ديگه قدرت تحمل كاراشو نداشتم. قضيه اون يارو رو هم كه تعريف كردم وقتى داشتم خودمو از پل مینداختم پائين منو گرفت و نجات داد._ اوهوم، اونم گفتيد. گفتيد آبميوه گرفت و شما خودتو باهاش مقايسه كردى كه کدومتون بيشتر درد كشيديد.سرشو به علامت تایيد تكون دادو سیگارش رو آتيش كرد و گفت:ايران خانم_ هيچ جار و نداشتم، تو ذهنم فقط قبرستون بود كه برم پيش اعضاى خانوادم. راه افتادم توی خيابون يكم جیبامو گشتم فقط يه كم پول توی جيبم بود. اولين آژانسی كه رسيدم گفتم ميخوام برم بهشت زهرا، طرف يه نگاه به سر و وضع آشفته من انداخت گفت ميشه اينقدر، الان يادم نيست پولش چقدر بود اما يادمه نصف اون پول رو بيشتر نداشتم. وقتى به طرف گفتم من نصف پول رو بيشتر ندارم يه پوزخند زدو گفت نميشه آبجى، اصلاً نميشه كسى ببرتت. هزينه بالاست اينجورى پول بنزینشم در نمياد. از اونجا اومدم بيرون. آره راحت توی چشماى خسته من نگاه كرد و بهم جواب رد داد. ميدونى پسرم شنيدن جواب رد از مردمى كه ادعاشون ميشه همه غمخوار همند، مردمى كه ادعاشون ميشه مردم دوستن تو شرايطى كه بیکس بیكسى خيلى سخته! همه اون حرفها فقط حرفه، فقط يه ظاهر الكى که مردم واسه خودشون درست كردن واسه منافع خودشون. نميدونم چند تا آژانس رفتم تا بالاخره يه جوون وقتى از آژانس اومدم بيرون پشت سرم از اونجا اومد بيرون و گفت من حاضرم شما رو حتى بدون پول هم ببرم. تو ماشين يارو از خستگى خوابم برده بود، وقتی با تکونایی که تنم ميخورد بيدار شدم فكر كردم بيچاره مى خواسته بهم دست درازى كنه كه جيغ كشيدم. بنده خدا از ترسش پريد عقب گفت خانم به خدا هر چى صداتون كردم بيدار نشديد، چند دقیقست رسيديم بهشت زهرا
به خودم اومدم ازش معذرت خواهى كردم و همون پولى كه تو جيبم بود رو گذاشتم روی صندلی و از ماشين پياده شدم. پسره منو با تعجب نگاه ميكرد و منم بیخیالش شدم و رفتم توی قبرها. همينجورى راه ميرفتم كه رسيدم به همون قطعه ای كه خواهرم توش دفن شده بود. گفتم كه، جاى ديگه اى رو نداشتم كه برم. وقتى به خودم اومدم ديدم بالا سر قبر خواهرم توران بيچاره نشستمو دارم با هق هق باهاش درد و دل ميكنم. اينقدر گريه كردم كه همونجا از ضعف خوابم برد. طرفای صبح بود كه از خواب پريدم. خورشيد هنوز طلوع نكرده بود و هوا گرگ و ميش بود. بدنم درد ميكرد. من تا حدودى معتاد مواد بودم و تا اونموقع بايد يه چيزى بهم ميرسيد اما هیچی نبود. درد همه جونمو گرفته بود. پاشدم از درد راه رفتن. با چه بدبختی راه ميرفتم. نسيم خنکی میومدو بدن لرزون و ضعیفمو بيشتر تکون میداد.به سیگارش كه فقط یه فيلتر ازش مونده بود يه نگاه انداخت با پوزخند گفت:ايران خانم_ خوشبحال اينا كه زود تموم ميشن اما ما چى؟ يكى ديگه روشن كرد و ادامه داد يه زمانایی از قبرستون ميترسيدم اما اون موقع ديگه ترسى وجود نداشت. گفتم كه وقتى چيزى نداشته باشى از دست بدى ديگه جاى ترسى نمیمونه. بى تفاوت از روى قبرا رد میشدمو با حرص همه رو زير پاهام له ميكردم. خسته بودم، خسته تر از همه آدما. گاهى به قبرا و نوشته هاى روشون نگاه مى كردم و به اين فكر ميكردم كه خدايا مردم چرا فراموش ميكنن كه مرگ هميشه سايه به سایشون داره مياد؟ چرا فراموش ميكنن شايد ديگه هيچ وقت وقت نكنن كسى رو ببخشن يا گناه نكنن؟ از پيرو جوون و بچه و پسر و دختر و مرد و زن زير اون قبرا آدم بود و همه هم يه زندگى متفاوت از هم داشتن اما آخر قصه همشون توی اين دنیا يه چيز بیشتر نبود، مرگ.وقتی دوباره بالا سر قبر توران رسيدم خورشيد دراومد بود، اما من حتی خسته تر از ديشب بودم. همونجا كنار قبرش دراز كشيدم تا خوابم برد. وقتى بيدار شدم حتى نميدونستم ساعت چنده، از ضعف درد معده سرم درد گرفته بود. جیبمو يه بار ديگه گشتم تا شايد يه چيزی پيدا كنم بتونم باهاش از يه جايى هم كه شده يه چیزی جور كنم بخورم. همينجورى كه اينور اونورو نگاه ميكردم یه شير آب ديدم. خودمو رسوندم بهش و معدمو از آب پر كردم، از درد گشنگى به خودم میپیچیدم اما چاره چى بود؟ نميدونم چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود اما صداى زار زدن يه عده آدم رو شنيدم، پشتم نگاه كردم ديدم يه مرده رو دارن مى برن كه خاک کنن و يه ايل آدم پشتش راه افتادن و ميزنن تو سر و كلشون. ناخوداگاه پاشدم رفتم اونجا دیدم يه پسر جوون بود كه داشتن میسپردنش به خاک. مادره داشت خودشو جر ميداد. به زمين و زمان بدو بیراه ميگفتو گريه ميكرد. از گريه كردنش لذت ميبردم، دلم میخواست همه گريه كنن، اينجورى حس ميكردم تنها بدبخت اين دنيا من نيستم. اين جورى حس ميكردم اون تنهايى كه همیشه باهام بوده فقط مال من نيست. وقتى دفنش كردن و روش خاک ريختن يكى از اعضاى اون خانواده داشت خرما پخش ميكرد به من كه رسيد گفتم ميتونم چند تا خرما بیشتر بردارم؟ خيلى گشنمه. بيچاره بستۀ خرما رو گرفت طرفم گفت هر چى ميخواى بردار. چند تا خرما از توش برداشتم و براى پسره يه فاتحه خوندم. رفتم عقب تر نشستم روی يکی از قبرا و به خانواده پسره چشم دوختم. دور قبر پسرک نشسته بودن و مادره هنوز مثل ابر بهار گريه ميكرد. ياد پوران خوشگلم افتادم، ياد اون روز افتادم که وقت دفن کردنش فقط من و دو تا كارگر كه خاک ريختن توی قبرش و رفتن بالا سرش بودیمو براش فاتحه خوندیم. چون پول نداشتيم هيچ كس هم نيومد بالا سرش كه قرآن بخونه. اينم از يه تبعیض ديگه، حتى مردۀ يه آدم بيچاره هم بدبخت و بیچارست!پا به پاى ايران خانم كه اشكش آروم آروم ميومد اشكم جارى شده بودو مثل بز سرمو انداخته بودم پایین و به حرفاش دل داده بودم.ايران خانم_ با صداى لرزون و بغض دارش گفت ميدونم ناراحتت ميكنم با اين حرفا اما چى كار كنم كه تو دل خودم سنگينى ميكنه پسرم!من_ اشكم رو پاک كردم گفتم قربون ايران خانم جون خودم برم كه تو اين حال و هوا هم باز به فكر دیگرونه. مى دونستى خيلى ماهى ايران خانم؟ خيلى ماه.تو همون حالت بغض دارش يه لبخند زدو گفت:ايران خانم_ چند روز به همون صورت گذشتو من از نذری اينو اون يه چيزى ميخوردم و روی قبرا پلاس بودم. درد اعتياد كمتر شده بود اما بازم گاهى به خودم میپیچیدم، يه روز صبح كه دیشبش اصلاً خوابم نبرده بود سر قبر یه غریبه ضعف كرده بودم و از درد به خودم میپیچیدم كه تن آش و لاشمو از روی قبر يكى تكون داد. با بيحالى نگاهش كردم، يه پیرمرد با ریش و سیبیل سفيد بود كه يه شاخه گل رز سفید دستش بود. گل رز رو گذاشت روی قبر کناری من گفت مثل اينكه حالتون خوب نيست! گفتم گشنمه و تنم درد ميكنه. بهم گفت همينجا باش الان چيزى براتون ميارم. چند دقيقه بعد ازش خبرى نشد گفتم اينم ميخواست فقط منو معطل كنه اما فرقى كه نمى كرد. گل رز روى اون قبر كه نسبتاً تميز بود به چشمم خورد، پاشدم رفتم طرف قبر روش رو خوندم اسم يه زن بود و تاريخ مرگشم مال خيلى سال پيش. تو حال و هواى خودم بودم كه پيرمرد اومد و برام يه مشت حله حوله گرفته بود، کیک و آبمیوه اين چيزا. مثل قهطی زده ها همه رو خوردم. اينقدر تند تند مى خوردم كه گاهى میپریدن گلوم. پيرمرد با افسوس نگاهم ميكرد و چيزى نميگفت. رفت اونطرف قبر نشست و انگشت شو زد به قبر گفت سيمين جان، سيمين جان منم على. ميدونى كه هر هفته ميام پيشت اما اگه هر روزم بيام ازت سير نميشم. مرسى كه هنوزم به خوابم مياى. بى تفاوت به حرفاى پیرمرد كه فهمیدم اسمش علی هست کیکا رو میخوردم كه ديدم همينجور كه سر پيرمرد پائينه شونه هاش دارن تکون ميخورن، فهميدم اونم يه داغون ديگه بين اين همه آدم ديگه هستش. وقتى درد و دلش با اون قبر تموم شد رو به من كرد گفت زنم بود. بهش گفتم معلومه دوستش داشتيد. گفت خيلى زود رفت، خيلى زود. تا ایران خانم این جمله رو گفت یهویی شروع كرد سرفه كردن. سرفه هاش به قدری عمیق بود که صدای کنده شدن خلت از توی ریش رو میشنیدم. بی توجه به وضعیتش کامهای سنگین از سیگارش میگرفتو دردناکتر سرفه میکرد._ ايران خانم بیخیال شو، نبايد حرف بزنی با اين حالت، آخه سیگارم ميكشى ديگه اون ریت رو كشتى كه!ايران خانم_ هنوز ميخوام حرف بزنم اگه نميخواى بشنوى پاشو برو.از اين حالت عصبانیتش جا خوردم.ايران خانم_ ببخشید پسرم، گاهى دست خودم نيست چى ميگم. يكم ديگه میگم و بعدش بقیش رو میزاریم واسه بعد.دستشو گرفتم بوسيدم که گفت:ايران خانم_ همينجورى با پيرمرد مشغول حرف زدن بوديم وقتى به خودمون اومديم عصر شده بود. بعد از ساليان سال كسى رو ديده بودم كه به حرفم توجه ميكرد شايد مادرم هم اينجورى وقت صرف من نمى كرد كه اون غريبه اون روز كرد. على آقا خودش هم مريض بود، مریضی قلبى داشت ميگفت بچه هاش همگى خارج هستن و خودش تنها زندگى ميكنه. قبل از اينكه عصرى بره گفت ميخوام بيايى ازم پرستارى كنى. من كه جا خوردم گفتم چى كار كنم؟ گفت ميخوام ازم پرستارى كنى گاهى حالم بد ميشه. هم تو از اين بیکاری و بی جايى در مياى هم من يه همدم پيدا ميكنم كه اگه خواستم ميتونم باهاش درد و دل كنم. بهم گفت ميدونى چند وقت بود اينجورى با يه آدم زنده حرف نزده بودم؟ بعد از يكم اصرار قبول كردم و با هم راه افتاديم طرف ماشين على آقا. يه ماشين مدل بالا داشت كه حتى اسمشم نميدونستم. برام درو باز كرد و خودش هم نشست پشت فرمون. راه افتاديم طرف خونش. توی راه با خودم ميگفتم اگه اين يه دام باشه چى؟ جواب دادم مهم نيست من كه دیگه چيزى واسه از دست دادن ندارم اگرم دام بود همین امشب خودمو خلاص ميكنم و به اين زندگى نكبت بار پايان ميدم. چقدر احمق بودم كه يه زمانى ميخواستم خودمو بکشم.ديگه سرفه امونش نداد، بدون توجه به سرفش يه كام سنگين از سیگارش گرفت كه باعث شد یه لحظه نفسش بالا نیاد._ بابا ايران خانم ول كن دیگه!پاشدم با سرعت يه استكان آب دادم دستش ازم نگرفت. همونجور که جلوی دهنش رو گرفته بود گفت:ايران خانم_ دستمال دارى؟سریع جیبمو گشتم يه دستمال باز كردم دادم دستش. دستشو كه از جلوی دهنش برداشت ديدم كف دستش خونیه، کپ كردم. بدون اينكه به من توجه كنه دستشو پاک كرد و دهنشو بسته نگه داشت كه سرفش بيرون نياد تا بیشتر از این، اون اتاق داغونش رو به گند نکشه. رفت دم ظرفشویی دهنشو شست و بعد از اينكه كمى آروم شد برگشت طرف لحافش، رنگش شده بود گچ ديوار. ميدونستم كله شق تر از اين حرفاست كه ببرمش دکتر و اين جاها. يكم كه دراز كشيد از ضعفی كه كرده بود خيلى سریع خوابش برد. منم پاشدم رفتم طرف خونه.
فرداش موسسه بودم، هنوز چند روز باید صبر میکردم تا کلاسم رو عوض کنن. بچه ها كمى از درس خسته شده بودن و سر كلاس کم کاری ميكردن. منم كه تو فاز میترا بودم راندمانم اومده بود پایين. عصر بعد از ده روز میترا بهم زنگ زد كمى كه با هم حرف زديم حس ميكردم خيلى خستس و مثل قبل پر انرژى نيست._ میترا جان!میترا_ هووم؟_ حس ميكنم خسته اى، چرا مثل قبل آروم نيستى خانمى؟میترا_ مامان کلافه ام كرده فرهاد، اذيتتم ميكنه.دلم بیشتر گرفت.میترا_ بیخیالش، اما خوش بحالت كه خانوادت هميشه باهاتن._ بهشون خيلى مدیونم.میترا_ فرهاد معلم هنر میخواد امتحان بگيره، منم با اين حال خرابم بايد گيتار بزنم، مضرابت رو برام ميارى؟_ حتماً.میترا_ مامان نميذاره جز مدرسه جايى برم، مگرنه ميرفتم میخریدم. مال خودم هم شکسته، اما جنس مال تو خوبه._ چشم خانمى، فقط لب تر كن بگو كجا بیارمش.میترا_ بيار دم خونه ما، صبح که دارم ميرم مدرسه ازت ميگيرمش._ چشم، صبح كه از خونه بيايى بيرون منو ميبينى عسلم.میترا_ ممنونم.قبل از اینکه قطع کنه یه جک هم براش تعریف کردم تا شاید کمی بخنده اما انقدر روحش خسته بود که نمیتونست مثل قبل شاد باشه. دلم بيشتر مچاله شد. دوست داشتم میترا همونى باشه که هميشه بود. خداحافظى كرديم و منو با دنيايى از فكر و خيال رها كرد. يكم كه درس خوندم ديدم نخیر اصلاً فازش نيست، پاشدم رفتم خونه امين اينا و از اونجا با هم رفتيم پارک.امين_ اگه بدونى چقدر خوشحالم فرهاد!_ خدا رو شكر.امين_ فكر كنم همه چى داره جور ميشه، خانوادم با خانواده تينا اينا صحبت كردن. چون خانواده هامون خيلى باهم جور شدن مشكلى براى ازدواجمون نيست و یه جورایی جواب بله رو پیش از موعد بهمون دادن.خيلى خوشحال بود. وقتى ديد من تو لکم پاشد زوركى بلندم كرد يه دست فوتبال بزنيم. واسه خودمون مشغول بوديم كه يه پسره صدام كرد، برگشتم طرف صدا ديدم اِ سعیده که!سعيد_ چطوری پســـــــــــــر؟_ به به، سلام سعيد جان.سعيد_ سلام عزيز، خوبى پهلوون؟_ باز فوحش دادى بچه! مرسى خوبيم. حال احوال تو؟سعيد_ توپ تــــــوپ._ شكر.سعيد_ اين دوستتم كه هميشه باهاته._ اوهوم.با هم رفتيم پيش امين.امين_ سلام سعيد خان.سعيد_ سلامت باشى._ اینطرفا پسر؟سعيد_ من كه همیشه با دافی ها اینجا خوش ميگذرونم!_ اوهوم.يكم ديگه باهم حرف زديم سعيد يكم فكر كرد یهویی گفت:سعيد_ بچه ها هفته ديگه يه مهمونى دعوتید._ بى خيال سعيد جان.سعيد_ حرفشم نزن كه ناراحت ميشم._ چى بگم والا!سعيد_ هيچى، از اون جکات تعريف كن حالشو ببريم._ بعدا میگم، فعلاً خستم.امين_ سعيد جان خیلی ممنونم اما فكر نكنم من بيام.امين رو مى شناختم عمراً كسى نبود كه دست رد به سينه مهمونى بزنه. ميدونستم داره ناز ميكنه، يه لبخند مسخره گوشۀ لبش بود سعید هم كم نياورد گفت:سعيد_ بچه درخواست اصلى من از فرهاد بود چون نميخواستم دلت بشكنه تو رو هم دعوت كردم.خنديديم به امین گفتم:_ صوت بزن بچه.يكم ديگه حرف زديم شماره اتاق سعید رو گرفتمو شماره اتاق خودمو بهش دادمو قرار بر این شد که بهش زنگ بزنم. مثل همیشه خندون ازمون خداحافظی کردو رفت.***فردا صبح چون بعد از یه مدت طولانی داشتم میترا رو ميديدم يكم بیشتر به خودم رسيدم واسه همون مجبور شدم ديرتر از خونه بزنم بيرون. وقتى رسيدم دم خونشون رفتم توی پیاده رو اون سمت کوچشون و تكيه دادم به دیوار یکی از خونه ها و منتظر شدم بياد. ساعت رو نگاه كردم از زمانی كه هميشه از خونه میومد بيرون پنج دقيقه گذشته بود. با خودم گفتم نكنه رفته باشه جاى ديگه ای منتظرم باشه! تا اومدم برم كوچه ها رو بگردم از ساختمونشون اومد بيرون. صبر كردم تا بهم برسه، همینجوری كه ميومد طرفم بهم یه علامت ميداد، نميدونم منظورش چى بود منم مثل احمق ها نگاهش ميكردم تا اينكه بهم رسید و سریع از كنارم گذشت و گفت:میترا_ اين همه بهت ميگم برو پشت ديوار نميفهمى؟_ خب حواسم نبود!میترا_ چى بگم به تو آخه._ چى شده خب؟میترا_ هيچى من سر ساعت هميشه اومدم بيرون اما تو نبودى، يكم صبر كردم ديدم نخیر نيستى منم مجبور شدم به هوای برداشتن یه کتاب برگردم خونه، يكم تو اتاقم چرخ زدم بعدش كه داشتم میومدم بیرون مامان بد نگاهم ميكرد، فكر كنم الان هم از پنجره نگام ميكرد، اميدوارم نديده باشدمون._ من كه چيزى پشت پنجره خونتون نديدم!میترا_ مضراب رو آوردى؟_ اوهوم.همينجورى كه راه ميرفتيم از تو كيفم مضراب رو پيدا كردم دادم بهش. خيلى ساكت كنار هم حرکت میکردیم. میترا آشفته بودو از لحاظ جسمی بدجوری لاغر شده بود. تو حين راه رفتن بوديم که یهویی سوزش عجيبى توی پشت بازوی دست چپم حس كردم. به خودم اومدم برگشتم ببينم كى چنگولم انداخته ديدم مادر میتراس، کپ كردم. میترا كه لالمونی گرفته بود منم اصلاً سوزش دستم یادم رفت. يكم كه گذشت مادرش ناخونحاش رو از توی گوشت دستم كشيد بيرون، از جاى ناخوناش خون زد بیرون.مادر میترا_ پس اون كثافت توئى؟يكم نگاش كردم مونده بودم چى بهش بگم که میترا گفت:میترا_ ما … مادر میترا_ تو خفه شو جنده پتیاره.چشمام از حدقه زد بيرون كه اين زن چقدر بى ادبه، خير سرش فرهنگى هم بود._ بله؟مادر میترا_ بله و مرض. ميدم پدرتو در بیارن پسرۀ آشغال._ حرف دهنتونو بفهمیدا، دخترتو كه ندزدیدم خودتو به درو ديوار ميزنى.مادر میترا_ خفه شو آشغال.چنان نفرتی ازش تو وجودم بود كه اگه زن نبود با ديوار یکيش ميكردم. از صداى بلندش يه مرده كه داشت ماشینش رو از خونش میاورد بیرون دوید اومد طرفمون منو نگه داشت._ مرتيكه ولم كن ببينم! منو چرا گرفتى؟ من كه يه جا واستادم اين زنه رو جمع كن حواسش نيست چى داره ميگه.مادر میترا_ با منى آشغال كثافت لجن؟ الان كه پليس اومد حاليت ميكنم كى هستم.میترا رو نگاه كردم توی چشماى من نگاه ميكرد و اشک ميريخت. بهم يه علامت داد من حس كردم ميگه برو. مرده رفت طرف مادر میترا و مشغول آروم کردن اون زنیکه شد. گوشام گنگ شده بودن و عرق سرد از عصبانیتی كه توی خودم خفش کرده بودم روی پیشونیم نشسته بود. يكم رفتم عقبتر. مادر میترا_ اين بار ولت مى كنم عوضى، اما اگه يه بار ديگه فقط يه بار ديگه ببینم با اين جنده بودى بیچارت ميكنم.رو کردم به میترا، حس ميكردم هر كدوم از اين فوحش ها وجودش رو تيكه تيكه ميكنه، دستم مشت شده بود. ناخودآگاه كمى رفت عقب كه توی صورت مادرش بخوابونمش. يه نفس عميق كشيدم و خودمو كنترل كردم. عقب عقب دور شدم و راه افتادم طرف موسسه. چندین متر که رفتم برگشتم دیدم مادر میترا، عزیزمو داره میکشونه طرف خونشون و ميزنه توی سر میترا. ضعف عجيبى وجودمو پر کرده بود. حس ميكردم تا حالا به این اندازه عصبانیتمو كنترل نكرده بودم. نشستم روی جدول كنار خيابون. از عصبانيت كه چرا گذاشتم اين حرفا رو به میترا بزنه بغضم گرفته بود. دلم ميخواست خودمو خالى ميكردم، صدای فوحش های مادر میترا توی گوشم تکرار میشدو هر لحظه حالمو خرابتر میکرد. با بغضو ناتوانی تو دلم مادر میترا رو مخاطب قرار دادمو آروم زمزمه کردم جنده تویى كثافتِ لاشى كه نمى تونى دهنتو جمع كنى. خيرِ سرت معلم مدرسه ای!!!! خير سرت ميخواى واسه جوونا الگو باشى؟به خودم كه اومدم ديدم توى يه پارک نشستمو روى يه تاپ عقب جلو ميشم. ساعت رو نگاه كردم از ظهر گذشته بود و موسسه هم نرفته بودم. دلم خيلى گرفته بود. اون از هفته گذشته كه میترا چه حرفايى شنيد اينم از الان كه اينجورى شد. نگران حالش بودم پاشدم رفتم طرف تلفن عمومی، زنگ زدم خونشون، مادرش برداشت گفت:مادر میترا_ بله؟ساكت موندمو با بیحالی تلفن رو قطع كردم لحنش به شدت عصبانى بود.
توی خونه از ناراحتی رژه میرفتم. خودمو مصبب همه این اتفاقا میدونستمو مشغول محاکمه خودم بودم. تلفن رو برداشتمو زنگ زدم به نیما._ نیما میخوام برم پیش ایران خانم.نیما_ سلامت کو بی تربیت؟_ میای یا نه؟نیما_ اوه اوه معلومه حسابی قاطی کردی. آره میام._ دم خونشون میبینمت. فعلاً.چندین دقیقه بعد با نيما توی خونه ایران خانم نشسته بوديم. ايران خانم لاغرتر شده بود. دلم ميخواست كمكش كنم اما خودش اجازه نمیدادو هنوز سر حرف خودش مونده بود و نمى گذاشت دكتر بالا سرش بيارم. نيما باورش نمى شد يه نفر اينقدر از اين دنيا دل كنده باشه كه توی اين شرايط جسمیش هم از دكتر دورى كنه. ايران خانم دراز كشيده بود، من پاشدم چاى دم كردم و وقتى آماده شد برای خودمون ریختمو آوردم روی لحاف._ خب گل دختر عالم چطوره؟نيما_ كى؟يه دونه زدم تو ملاجش با خنده گفتم:_ كى و كوفت، مگه دختر مثل اینی که الان جلوت دراز کشیده تو عمرت دیده بودی؟ايران خانم از جاش بلند شد، نشست پيش ما گفت:ايران خانم_ يه زمانی همينى كه ميگى بوديم اما الان…_ پريدم وسط حرفش گفتم تازه الان جيگر ترى بابا، مگه نه نیما؟نيما کلش رو تكون دادو با خنده منو نگاه ميكرد. ادامه دادم:_ ايران خانم خودت حواست نيست وقتى ميرى ميوه ميگيرى ميارى میخوریا همينجور پسر و دختر و مرد و زنه كه پشتت غش میکنن، همه هم براى فراق شما ناله های شیدایی سر ميدن. قیافمو يه حالت بامزه كردم با لحن مسخره ای گفتم جون شوما!!!!!ايران خانم يكم خنديد و چاییشو برداشت مثل عادتش يكم مزه مزه كرد و گفت:ايران خانم_ گفتى ميوه یادم افتاد امروز بايد برم بخرم. هیچی نداريم.نيما_ شما فقط ميوه ميخورى ايران خانم؟ايران خانم_ بله، مدتهاست ديگه جز ميوه چيزى نخوردم._ چرا؟ مگه گوشت بده؟ايران خانم_ نه گوشت هم خوبه اما انسان موجودیه گیاه خوار و دانه خوار.نيما_ من كه نفهميدم._ با خنده گفتم همچين ميگه نفهميدم انگار هميشه همه چیز رو فهميده. بى خيال بابا.يكم ديگه حرف زديم و از تجربيات ايران خانم چيز ميز دو دره زديمو پاشديم گورمون رو گم كنيم بيرون. وقتى از اونجا اومديم بيرون دم مغازه كه رسيدم دلم خواست براى ايران خانم ميوه بگيرم، با نیما خداحافظى كردم و ميوه رو خریدیمو رفتم طرف خونش. كليدو انداختم رفتم توی راهرو. ديدم فجیح صداى سرفه مياد، تند دویدم تو. ديدم از سرفه های شدید حالت چهار زانو شده داره فقط سرفه ميكنه. دستشو جلوى دهنش گرفته بود كه خون نريزه روی موکت. بلندش کردم بردمش طرف ظرفشویی که دهنشو آب بکشه. شیر آب رو خودم باز کردم، ایران خانم نگاهم كرد كه تنهاش بذارم اما توجهى نكردمو مجبورش كردم سريعتر دهنش رو بشوره. كمرش رو آروم ميماليدم، يكم حالش بهتر شدو نفسش جا اومد.چند دقيقه بعد از اون ماجرا روى لحاف نشسته بوديم و ايران خانم به دیوار پشتش که بالشش رو به عنوان پشتی اونجا گذاشته بود تكيه داده بود.ايران خانم_ فكر كنم داره مياد._ كى؟ايران خانم_ اونى كه از بچّگى انتظارش رو ميكشيدم._ اِاِاِاِ، اينجورى نگيد ديگه!ايران خانم_ جاده اسم منو فرياد ميزنه،ميگه امروز روز دل بريدنه.کوله بارى كه پر از خاطره هاس،روى شونه هاى لرزون منه.از تموم آدماى خوب و بد،از تموم قصه های خوب و بد،چى برام مونده به جز يه خاطره؟نقش گنگی تو غبار پنجره!_ ایشالا شما سالها بمونى.ايران خانم_ اگه امروز هم نياد ديگه نزديکه، ميدونم، حسش ميكنم.ديدم من كه حریف تفکر اين بشر نميشم منم ساكت شدم و چشم دوختم به ديوار و نقش های مبهمی كه نم زدنای خونه به درو دیوارش داده بود. با صداى ايران خانم به خودم اومدم.ايران خانم_ اون قبرستون، اون روز، اون پيرمرد. تو ماشينش نشسته بودم اما فقط جسمم باهاش بود. فقط وقتى به خودم اومدم كه بهم گفت رسيديم. جلوى خونه كه رسيديم با كنترلش يه دكمه رو زد در باز شد. وقتى ماشين رو برد تو نميدونستم كجا رو نگاه كنم بس كه بزرگ بود! یه خونۀ چند طبقه، حياط با يه باقچه كه بيشتر به باغ میخورد، استخر، پارکینگ و كلى چيز ديگه. اين فقط نمای ظاهرى اونجا بود. پشت سر على آقا مسخ شده راه میرفتمو به اين فكر ميكردم كه چقدر تضاد ميتونه توی يه كشور باشه. ما تو چه شرايطى رشد كرديم و بچه هاى اين پيرمرد توی چه شرايطى. مسخره بود، خيلى مسخره! على آقا منو برد به يه اتاق گفت اينجا مال تو. توی اون اتاق همه چى بود. چيزايى كه من حتى تا اون زمان طریقه استفاده کردنشون رو هم بلد نبودم، راستش الان روم نميشه بگم چى ها. حتى تو خوابم فكرش رو نمى كردم بتونم يه همچين جايى بيام. مهم نبود چى در انتظارمه حتى براى یه لحظه هم كه حس كنى فقير نيستى خودش يه دنيا مى ارزه. هنوز به شب چند ساعت مونده بود و تو دلم آرزو ميكردم امشب رو بتونم اينجا بخوابم. این حرفا خیلی گريه داره. گريه داره كه يه دختر جوون واسه يه تيكه جاى راحت التماس كنه، ميدونى چرا به خدا التماس ميكردم؟ چون اونجاهایی كه حمالی ميكردم هم شبا منو مثل يه تيكه آشغال مینداختن بيرون.
بغض گلومو گرفته بود و طاقت نگاه كردن ايران خانمو نداشتم. ادامه داد:ايران خانم_ على آقا يه دختر و يه پسر داشت كه هردوشون خارج زندگى میکردن و به گفته خود على آقا چند سالى شده بوده كه به ديدنش نيومده بودن. اون بنده خدا هم از تنهايى بيش از حد خودش ميرفته سر قبر زنش كه اون روز منو ديده بود. دلم براش سوخت، من ميدونستم تنهايى چيه و نميخواستم كس ديگه اى هم حسش كنه، قرار شد ازش پرستارى كنم و كارهاى خونه رو انجام بدم و همونجا هم زندگى كنم._ مریضی على آقا چى بوده كه نياز به پرستارى داشته؟ايران خانم_ قلب درد داشت. نبايد به هيچ وجه عصبى ميشد يا كاراى سنگين ميكرد. اون موقع تقريبا به مرز شصت سالگى رسيده بود. شب وقتى شام رو حاضر كردم منو سر ميز نشوندو خودش اومد كنارم. شاد بودم كه بالاخره سر اين میزا دارم غذا ميخورم. اينقدر شاد بودم كه آخر سر، سر ميز شام گريه كردم. بيچاره على آقا نميدونست من چمه، فكر ميكرد از چيزى ناراحتم كه البته بودم، اما خودم هم نمیدونستم كى رو مقصر بدونم. وقتى ديد گريه من بند بيا نيست باهام همدردی كرد تا آروم شدم. باهم نشستيمو مشغول حرف زدن شدیم، برام گفت وقتی بچه دومم سه سالش شده بود یه شب متوجه شدم معدۀ سیمین بدجور درد میکنه. بردمش دكتر به محض اينكه معاينه كردنش بسترى شد و توی چهار روز از اين دنيا رفت. حاملگی خارج از رحم براش ايجاد شده بود، حيونى سیمینم کلیش رو از دست داد، قندش رفت بالا و بعدم با درد مرد. برام گفت تا لحظه آخر پيشش بودم. میدونی پسرم اونم دلش پر بود. وقتى به خودمون اومديم صبح شده بود و هردومون روى مبل خوابمون برده بود. ظهر كه شد على آقا وضو گرفت و شروع كرد نماز خوندن. نگاهش مى كردم و نميدونستم چه فكرى تو سرم بيارم. وقتى سر نهار بوديم ازم پرسید اهل نماز هستم يا نه. گفتم خوشم نمياد، گفتم خدا خيلى به من بدى كرده و بهش اعتقادى ندارم. من خيلى بدبختى كشيدم. اونم اصرارى بهم نكرد اما كم كم اينقدر رفتارش عرفانی و خوب بود كه ناخودآگاه به سمت خدا كشيده شدم. اين تسبیحی كه ميبينى دستمه هم على آقا بهم داده، مال همون موقع هاست. اينقدر به خدا نزديک شدم که میبینی این تسبیح که هدیه اولین نماز عمرم هستش رو هیچ وقت از خودم دور نمیکنم.يكم نگاهم كرد پاشد بره چاى بريزه كه من زودتر بلند شدم.ايران خانم_ خستت كه نكردم؟_ نه بابا، با خنده ادامه دادم تازه بحث رومانتيک شده باحاله.ايران خانم_ نميدونم وقت ميشه تا تهش برسيم يا نه، منم سعى ميكنم زياد جزئيات رو نگم و تند تند بريم تا آخر._ هر چى كه خودت عشقته خوشگل دختر.ايران خانم_ باز به من گفت دختر!_ هستى ديگه، دل دارى قد يه نى نى اوچکولوووو.لبخندی زدو گفت:ايران خانم_ تقريباً دو سالى شده بود كه ازش پرستارى ميكردم، انگار اون بنده خدا خوب حس میکرد از تنهایی اذیت میشم به شب بهم گفت فردا میریم یه بچه از پرورشگاه میاریم اینجا که زندگی رو با خودش به خونه بیاره. خلاصه يه بچه سه ساله رو به فرزندى قبول كرديم. يه پسر خوشگل و تپلى. اون موقع خودم بیست و سه سالم شده بود. اسمشو گذاشتيم سامان، خيلى باهاش اُخت شده بوديم، به هردومون یه جون تازه داده بود این بچه. شايد بتونم بگم بهترين دوران زندگيم تو همون موقع بود. اما هيچ وقت اين چيزا دووم نداره، سامان كه شد یازده سالش على آقا پر كشید و تنهام گذشت. توی اون چند سال به تعداد انگشتان يه دستش هم بچه هاش بهش سر نزدن. زمانی هم که میومدن ايران خيلى بهشون ميرسيدم اما دختر على آقا خيلى با ترحم با من رفتار ميكرد، كاملاً معلوم بود از من خوشش نمياد، پسره هم كه اصلاً براش مهم نبود، همش دنبال عشق و حال خودش بود. على آقا از داشتن اين بچه ها حسابى غصه ميخورد. يه شب بهم گفت كاش مادر بچّه هام تو بودى يا حداقل زمانى كه اينا رو بزرگ ميكردم يكى بود كه راهنماییم ميكرد تا اينا اينجورى بار نيان.شب قبل از پر کشیدنش هیچ وقت یادم نمیره. خیلی با هم حرف زدیم، ميگفت قبل از اومدن تو خيلى ناراحت بودم اما خوشحالم كه بازم چند سالى تونستم نيروى عظيم عشق رو حس كنم و باهاش به زندگيم ادامه بدم. وقتى كه فوت کرد تو دلم گفتم ديدى عشق به من نيومده؟ ديدى ستارۀ من هميشه جدايى بوده؟سرمو آوردم بالا ایرن خانم بی مهابا اشکاش رو رها کرده بودو سرشو تکون میداد. آب دهنش رو قورت دادو ادامه داد:ایران خانم_ حس ميكردم یهویی همه كسمو از دست دادم. پدرم، بچم، برادرم، شوهرم، همه کسم. علی آقا شده بود همه کسم که اونم بالاخره رفت. من هيچ وقت چشم به مالش نداشتم اما على آقا میگفت خیلی از داراییهام مال تو میشه._ شد؟ایران خانم_ پول وجود اصلی آدما رو نشون میده. پسر و دختر علی آقا كارو به دادگاه کشوندن و هر چى كه على آقا به من داده بود رو با نامردی و کلک از چنگم در آوردن، جز همين خونه كه ميبينى. از اون موقع هم همينجا زندگى ميكنم._ ايران خانم يه سوال، شما پول زندگى رو چطورى در ميارى؟ايران خانم_ به اونم ميرسيم عجله نكن. اين خونه رو هم كه كوچكترين دارايى على آقا بود رو دادن بهم. سامان یازده سالش بود و من هيچ پولى نداشتم._ و اين تكرار تكرار است.زهرخندى زدو گفت:ايران خانم_ و اين تكرار تكرار است.یکم دیگه حرف زدیمو چون دیر وقت بود خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه. مثل همیشه حرفا و صدای ایران خانم بهم انرژی داده بودو باعث شده بود کمی آروم بشم.