شبش خواب میترا رو ديدم. دیدم توی یه دشت سیاه تنها واستاده داره اشک میریزه، یهویی دورش یه عالمه آدم جمع شدن که بهش میخندیدن، خودمو دیدم که از فاصله دورتر دارم نگاشون میکنمو هیچ عکس العملی نشون نمیدم. از خواب پريدم، صبح شده بود. امروز كلاس نداشتمو توی خونه بودم. هر چى منتظر تماسش شدم خبرى نشد كه نشد. دلم طاقت نیاورد زنگ زدم خونشون. مثل دفعه پیش مادرش برداشت بازم ساكت بودم كه اين دفعه دهن لقش رو باز كرد و چند تا لیچار هم بار من كرد. عصبى تلفن رو قطع كردم.چند دقیقه بعد بالای تختم دراز کشیده بودمو تو حال و هواى خودم بودم. صداى ياور كل اطاقم و پر كرده بود. حس كردم تلفن زنگ ميخوره، از تخت اومدم پایین و رفتم ببينم كيه._ بله؟شهرام_ سلام فرهاد جان._ سلام.شهرام_ خوبى؟_ زياد نه.شهرام_ منم همینطور._ هه، دنياى مارو نگاه كن. همه داغون، همه خسته.شهرام_ آره خدايى._ حالا تو چرا دمغی؟ قضيه به آرزو مربوط ميشه؟شهرام_ آره._ خب!شهرام_ يه سرى كه با هم بيرون بوديم براش قضيه نيما رو تعريف کردم. شبش كه با هم تلفنى حرف ميزديم ميگفت دلم نمى خواد رابطمون به اونجا بكشه، ميگفت دلم مى خواد خانوادهامون در جريان باشن و براى هم مثل خواهر و برادر بمونيم._ به نظرم تصميم درستى گرفته چون وضعيت تو هم براى تشكيل يه خانواده اصلاً مناسب نيست، چه از لحاظ سنی چه پولى.شهرام_ ميدونم، واسه همينم دمغم كه چرا اين اتفاقات الان ميفته!_ پشت هر چيزى حکمتی خوابيده، حالا حکمت اتفاقات زندگى ما چيه من كه نفهميدم!يكم ديگه حرف زديم و خسته تر از قبل زدم بيرون كه برم پيش ايران خانم.توى اتاق ايران خانم نشسته بودم، ناراحتی کاملاً از صورتم فرياد ميكشيد.ايران خانم_ امروز از اون روزاس!با حركت سرم تایيد کردمش اما چشمم به لحاف سفید رنگ چروکین توی اتاق بود.ايران خانم_ دلت گرفته؟_ قد يه دنيا.ايران خانم_ دراز بكش سرتو بذار روی پام.نگاهش كردم، سعى ميكرد چهرهش مهربون باشه اما حس ميكردم خودش از من خسته تر و داغونتره. سرمو گذاشتم رو پاى لاغرش و چشمامو بستم. مثل سری پيش دست ميكشيد به سرمو ساكت بود. يكم كه گذشت گفت:ايران خانم_ وقتى اومديم توی اين خونه سامان خيلى بيتابى ميكرد. وقتایی که خيلى ناراحت بود همينجورى میخوابوندمش روی پامو براش قصه ميگفتم._ آروم ميشد؟ايران خانم_ هميشه، تا وقتى كه بزرگ شد همينجورى آرومش ميكردم. بچگیاش پسر خوبتری بود._ ايران خانم ديگه از اعضاى خانوادت كسيو نديدى؟ايران خانم_ اون موقع ها كه با على آقا زندگى ميكردم منو برد دادگاه برام وكيل گرفت و طلاقم رو از اون جواد آشغال گرفت. بنده خدا از بس مهربون بود دنبال كار برادرمو هم گرفت كه ببينه ميتونه پيداش كنه يا نه. يه مدت بود حس میکردم هر وقت صحبت برادرم میشه میریزه به هم تا آخر سر بهم گفت برادرت توی باند قاچاق بوده. دم مرز با پليس درگير ميشه و تیر میخوره میميره. اون موقع جز يه پوزخند مسخره جوابى به على آقا ندادم اما تو دلم مادر پدرمو خطاب قرار دادمو بهشون گفتم آخه شماها كه نمیتونستید بچه بزرگ كنيد چرا ماها رو زاییدید؟_ پس تنها موندگار خانواده تا الان شمایی.ايران خانم_ شايد لازم بود بيشتر از همشون درد بكشم!_ سامان كجاست؟ چرا پیشتون نيست؟ نكنه اونم مرده؟ايران خانم بعد از سکوتی عجيب گفت:ايران خانم_ من كه جز خیاطی و تميز كارى و آشپزى کاری بلد نبودم. دوباره همون خياطى رو شروع كردم و گاهى هم سبزى میگرفتم میاوردم توی خونه خورد مى كردم و به مشترى تحويل ميدادم. زمان میگذشت و من از نون خودم ميزدم كه سامان بهتر زندگى كنه. تا اينكه دیپلمش رو گرفت. یادمه وقتى دیپلمش رو گرفت همون شبش رفتم بالا سر قبر على آقا، بهش تبريک گفتم. گفتم پسرمون داره بزرگ ميشه و دیپلمش رو گرفته. بهش گفتم تو رفتی و منو با اين پسر تنها گذاشتى. منم به ياد تو و اينكه يه يادگارى از يه مرد مهربون دارم، بيشتر از جونم بهش ميرسم. سامان كه ديپلم گرفت رفت سر كار، عشق الکترونیک داشت و تو يه الکتریکی كار ميكرد. عاشق اين رشته بود تا اينكه همون رشته مورد علاقه اش رو هم دانشگاه قبول شد. هزينه دانشگاهش هم از كار کردنش در میاورد.بعد از يكى دو سال سامان عاشق يه دختر شد. وقتى بهم گفت يه دختر رو دوست دارم من با اينكه وقتم پر بود رفتم واسه تحقيقات ببينم اين دختر كيه! من بی تجربه نبودم، خيلى راحت فهميدم سامان براى طرف حكم يه بازيچه رو داره. به سامان قضيه رو گفتم اما اون با احساساتش نميتونست كنار بياد. اينقدر اينور اونور كرد تا پاشديم رفتيم خواستگارى. وقتى دم خونه دختره رسيديم به سامان گفتم بهتره برگرديم، اما بدون توجه به حرفم رفت زنگ خونه رو زد. همونطور که میدونستم با وضع فجیحی ردمون كردن. از هر چى كه بگى ايراد گرفتن و غرور نداشتۀ سامان رو زير دست و بالشون خورد كردن.از وضع مالیمون، از بیکسیمون. سامان اينقدر خورد شد كه درسش رو گذاشت كنار گفت ميخوام از ايران برم. ميدونستم آدم کله شقیه، هر چى بهش التماس كردم نره گوش نکردو هر چى اساس طبقه بالای این خونه داشتم فروخت از تلوزیون بگیر تا ته، فقط همينایی که الان میبینی از اون موقع مونده. همه رو فروخت يكم هم از قبل پس انداز داشت گذاشت روی هم و يه شب خداحافظى كرد و نه به التماسای من گوش كرد نه به تنهایی و بی کسیه من فكر كرد و رفت._ رفت؟!ايران خانم_ آره پسرم، اونم رفت. من واقعاً داغون شده بودم. دلم نمى خواست ديگه توی اين دنيا باشم. اون همه زحمت پاى يه آدم كشيدم كه حداقل موقعى كه از كار افتاده ميشم كمكم كنه. اون موقع چهل و سه چهار سالم بود اما اگه منو ميديدى بهم ميخورد شصت سالم باشه._ ديگه سامان رو نديدين؟ايران خانم_ مدتها ازش خبرى نبود. تقريباً بعد از يک سال يه نامه ازش بهم رسيد. برام نوشته بود دلش تنگ شده و رسيده اونور.....
نوشته بود خيلى سختى كشيده تا برسه اونور و اونجا كارگرى ميكنه و وضع مالیش زياد ميزون نيست. ميدونى پسرم من خيلى خسته بودم، از اين همه نامردى، بدى، تنهايى، سختى. بابا خب حوصله هركى يه جايى تموم میشه ديگه. دوباره چندين ماه ازش خبرى نبود تا يه نامه دیگه بهم رسيد كه انگار كارش بهتر شده و توی اين قمار خونه ها پول برده بوده. در جواب نامه اش بهش گفتم پسر اين پولا خوردن نداره، پولى كه هرتی به دست بياد الكى هم از دست ميره اما بازم مثل هميشه حرف من رو هيچ كس نشنید جز خودم! چندين سال بود كه نديده بودمش، براش نامه فرستادم كه بيا ببينمت اما ميگفت وقت نمى كنم، يه سرى برام گفت ميخوام زن بگیرم و عكس دختره رو برام فرستاده بود. طرف یه دختر خارجی بود. خنده داره اما سامان حتى ازم نپرسید راضيم يا نه. آره خنده داره، كسى كه از نون شبم براى آرامشش زده بودم هم با من اينجورى ميكرد. هنوزم گاهى به خودم ميگم چه پسرى تربيت كردم و خودم در عجبم! به همين سادگى.از بس توهم زده بودم با خودم گفتم:_ به همين سادگی، به همين خوشمزگی، سس مایونز مهرام.ايران خانم_ چى؟_ هان؟ هیچی. آها بابا ايران خانم مخ پخ ما تركيد به خدا. باز خوبه من جنبه منبه دارم اين چيزا زياد تو زندگيم تاثير نميذار، اگه يكى مثل نيما اينا رو میشنید كه ميرفت خودشو میترکوند.ايران خانم_ واسه همون جز دفعه اول از خاطراتم براش نگفتم ديگه!_ ميگم ايران خانم اين قسمت از سریال زندگیت يكم سنگين شده بذار يكم مسخره بازی كنيم يه نفس بگيريم دوباره شیرجه بزنيم توی خاطرت، موافقی؟خنديد گفت:ايران خانم_ امان از دست تو._ امان از دست من؟ امان از دست اون بابام كه معلوم نيست موقعى كه سر من كاراى بد بد با مامانم ميكرده چى خورده بوده من اينجورى شدم.ايران خانم خنديد گفتم:_ والا بخدا، حالا اينا رو ول كن بذار يكم جک بگم حال بيايى.يكم جک گفتیمو خندیدیمو دوباره شروع كرد.ايران خانم_ از دست تو. آره داشتم ميگفتم چندين سال از اون ماجرا گذشت من هم تنهاى تنها زندگى ميكردم البته يه مدتى يه گربه ای توی طبقه بالا خونه كرده بود، بچه هاش گاهى تنهايیمو پر ميكردن اما اونا هم يه روزى رفتن.من_ الهى.ايران خانم_ يه روز سامان يه نامه فرستاد با يه سرى ورق ديگه كه بعداً فهميدم دعوت نامه بوده با يكم پول. البته قبلاً پول برام میفرستاد، خرج زندگیم رو هم که پرسیده بودی چطوری در میاد با پولایی که گاهی سامان میفرسته درمیاد. كلى طول كشيد تا كارام انجام شد اما بالاخره رفتم اونجا پیششون. نوه دار هم شده بودم اما تا اون موقع جز عكس چيزى ازش نديده بودم. صحنۀ فرودگاه و اين چيزا رو ول كنيم بريم جلوتر، از همون اول تفاوت زیادم با بقيه يه مشكل عظيم بود. حجاب من مشكل ساز شده بود، البته نه براى من بلكه براى سامان و زنش كه اسمشم آخر سر نتونستم ياد بگيرم. بهم ميگفت اينجا تابلویى. بايد مثل بقيه باشى و اين حرفها اما زير بار نرفتم كه نرفتم. نوم يه پسر بچه گل خيلى مهربون بود و بدجور باهام اُخت شده بود واسه همينم عروسم بهم يه حس بدى پيدا كرده بود. گاهی اذيتتم ميكرد اما عوضش من مثل عادتم از روی عشق و محبت کلفتی اونا رو هم ميكردم. سخت بود، خيلى سخت گذشت تا اينكه يه روز خود سامان گفت بهتره من برگردم ايران. باورت ميشه؟با تأسف كمى نگاهش كردم و سرمو انداختم پایين. با همون صدای خستش ادامه داد:ايران خانم_ آره، به همون سادگی كه گفتم منو انداختن دور. مثل همون شبایی كه کلفتی مى كردمو مثل يه زباله پرت ميشدم بيرون. اما اين بار فرق داشت، دل و روحم هم خورد شد و از بين رفت. تنها اميد زندگيم كه همون بچه بود هم از دلم رخت بر بستو رفت. ديگه نميدونستم چى كار كنم. من اهل خودكشى نبودم مگرنه تا الان هفتا كفن پوسونده بودم. وقتى اومدم ايران دوباره سر از همین خونه، همین یادگار علی آقا در آوردم. ديگه سر كارم نرفتمو فقط دو ماه یه ماه يه بار يه نامه به دستم میرسه که كمى توش پوله. يه مدت رفتم خونه سالمندان اما پيش اونا هم آرامش نداشتمو برگشتم همينجا كه ميبينى. از وقت رفتن سامان از اين خونه، تنها همدم من اين سماور و درو ديوار شده، با اين سیگاری كه ميبينى به چه روزم انداخته!يكم به سیگارش نگاه انداخت تا من اومدم بسته سيگار رو بردارم که چیزی نکشه، سیگار رو برداشت گذاشت گوشه لبشو فندکو از جیبش كشيد بيرون و روشنش كرد. با پک اول سرفه هاش شروع شد._ ايران خانم نكش.ايران خانم_ هيس، خودم ميدونم دارم چى كار ميكنم._ خودتونو میکشین.ايران خانم_ مدتهاست منتظرشم.دلم خیلی پر بود، درد و غصۀ خودم يادم رفته بود و پا به پاى بغض و لرزشی كه تو صداى ايران خانم بود اشک ريختم. وقتی با بهت ازش خداحافظی کردمو زدم بیرون با خودم ميگفتم اينم از زندگى اين بشر. من كجا و اون كجا!
شب بود كه سعيد زنگ زد خونمون.سعيد_ خيلى مخلصيم پهلوون._ آقایی.سعيد_ رديف مدیفی؟_ اى، دیگه عادت كرديم به بازی روزگار!سعيد_ بیخیالش باش تا بیخیالت بشه._ اوهوم.سعيد_ زنگ زدم بگم واسه پس فردا شب مياى به اين آدرسی که میگم._ قضیه همون مهمونیست؟سعید_ آره پسر._ سعيد ميشه بى خيال بشى؟سعيد_ ميدونى كه حرف من عوض بشو نيست._ آخه ... سعيد_ آخه و مرض، رو حرف بزرگترت حرف نزن بچه._ چى بگم والا!سعید_ ورق بيار بنويس.آدرس رو نوشتمو بعد از اينكه يكم ديگه حرف زدیم خداحافظی کردیم.***بعد از چندين روز كه صبح ها میرفتم دم خونه میترا وهيچ خبرى ازش نمى شد بالاخره يه روز ديدمش. خيلى خسته و داغون از در اومد بيرون. وای خدای من چقدر لاغر شده عزیزکم! سرش پایين بود و يكم پاى راستش میلنگید. ناخودآگاه چشمامو بستم كه نبينم عزيزم چقدر داغون و شكسته شده. اينقدر توی دنياى خودش بود كه منو ندیدو از كنارم گذشت. همینجور که دور شدنش رو میدیدم آروم زمزمه کردم:_ میترا جونم.هيچ خبرى نشد. انگار اصلاً نمیشنید، گذاشتم يكم ديگه تو حال خودش باشه و از خونشون دور بشه. دوباره صداش کردم._ میترا جان.برگشت منو نگاه كرد. عینکش رو كه از چشمش برداشت وا دادم. هنوز جای کبودی روى صورتش بود. چقدر صورتش رنگ پریده و لاغر شده بود!میترا_ مادرم زندونیم كرده بود تو اتاقم. خیلی خواستم خودمو بکشمو راحت شم._ مادرت چى كار كرد؟میترا_ يه هفته است توی اتاقم زندونیم. فقط واسه دستشويى ميتونستم بيام بيرون. همش فوحش، همش كتک، همش دعوا.انگشت شو بهم نشون داد كه دورش باند پیچیده. با صدای لرزونم ازش پرسیدم:_ چى شده؟میترا_ زهرخندى زدو گفت شكسته، مثل کل وجودم.بغض گلومو گرفته بود كه چرا من اين همه باعث اذیت و آزار كسى شدم كه شبا خوابشو ميديدَم كه باهاش توی یه دشت سر سبز دارم ميدوم. بیشتر بنظر ميرسد با چيزى تصادف كرده تا اينكه کتک خورده باشه. حس ميكردم از اشک، چشمام برق ميزنه اما چشماى ناز خوشرنگ میترا خنثی خنثى بود. هيچى توشون نمى ديدم. فقط خستگى بود و خستگى.به خودم كه اومدم ديدم پشتشو كرده به من داره دور میشه. خواستم صداش کنم اما دیگه صدام در نیومد. خيلى آروم رفتم كنار پیاده رو به ديوار تكيه دادم و نشستم. ساعتو نگاه كردم بايد ميرفتم موسسه اما بدون انگيزه، بدون میترا ديگه درس به چه دردم ميخوره!حال و حوصلشو نداشتم، پاشدم رفتم توی همون پارکی كه سر راهم بود. بارون میبارید و برگای روى زمين رو تر میکرد. پامو ميكشيدم روی زمين، دلم ميخواست فرياد بزنم. دلم ميخواست از این همه صبر فرياد بکشم. دلم ميخواست داد بزنم به همه بگم چقدر سخته ندار بودن. چقدر سخته عزیزترین کستو بخاطر اينكه هيچى ندارى از دست بدى.چشمم به دکه روزنامه فروشى افتاد، يه زهرخند زدم و چيزى كه حرفمو میفهمید رو ازش خريدم. تا برسم به پارک بستش توی دستم بود. روى تاپ عقب جلو میشدمو تو غوغاى درون خودم دل به صداى یاورم داده بودم. سیگارو گذاشتم گوشه لبم و وقتى روشن شد چنان كامى ازش گرفتم كه تموم ریه و گلوم سوخت. از سوزشش اشک پشت چشمام جمع شده بود اما دیگه برام مهم نبود. ياد حرف امين افتادم ميگفت ميخواى قولت رو بشکنی؟ گفتم كس ننت بابا، خفه شو بذار با خودم باشم. حوصله هيچ كسو نداشتم. سرمو به زنجير تاپ تكيه داده بودم و سیگارمو ميكشيدم. به مردم نگاه ميكردم. دخترا و پسرایی كه گاهى با هم از توی پارک رد مى شدن. به آخر عاقبتشون فكر ميكردم كه مى خواد چى بشه؟ كى ميدونه که چی میشه؟ذهنم دنده عقب زدو رفت به گذشته، به سپیده ای که میگفت دوسم داره اما همش یه بازی بود! به نیما و ستاره که آخرشون نیما هم از مسیر عادی زندگی جدا شد و توی دام افسردگی افتاد. به شهرامو آرزو که شاید کار درستی کردن! نمیدونم والا.به امین و تینا که بین این همه آدم کارشون خوب پیش رفت. به امیر و پست بودنش فکر کردم و در آخر ذهنم روی میترا از کار افتاد. صدای نازنینش توی گوشم زمزمه کرد دوست دارم عزیزم. لرزش چونمو از نگه داشتن بغضم حس میکردم. دلم واسه اون صداش یه ذره شده بود، صدایی که خستگیمو از بین میبرد. بعد از ظهر بود كه از پارک زدم بيرون، قبل از اينكه برم خونه رفتم پیش ايران خانم. كليد رو توى در چرخوندم رفتم توی اتاقش. ديدم دراز کشیده و داره به خودش مى پيچه، دویدم طرفش. رنگش از گچ ديوار سفيد تر شده بود._ چى شده ايران خانم؟ چته؟!بیچاره تا اومد جواب بده سرفش گرفت و ديگه ولش نکرد، سریع زير بغلش رو گرفتمو کشیدمش طرف ظرفشویی. مثل سرى پيش خون از دهنش اومد. ميدونستم اوضاش اصلاً خوب نيست اما دلم ميخواست يكى بهم بگه اينا واقعييت نیست و ايران خانم سالمه سالمه. بردمش درازش كردم روی لحاف، ايران خانم با همون صداش كه به سختى در ميومد پرسيد:ايران خانم_ تنهايى پسرم؟_ آره ايران خانم.ايران خانم_ برو اون دوستتم بيار.يه چشم گفتمو گوله رفتم دم خونه نيما اينا. بهش گفتم آب دستته بذار زمين بيا دم در که بايد بريم پيش ايران خانم. چند دقيقه بعد با نیما كنار لحاف ايران خانم نشسته بوديم. نيما از اینکه ایران خانم رو انقدر داغون میدید ریده بود به خودش.نيما_ ايران خانم ما بريم دكتر بياریم؟ايران خانم_ خيلى وقته كه ديگه فايده نداره. ديگه آخرشه، دير يا زود رفتنی ام._ اِاِاِاِ، حالا که شما ديدى براى من عزيز شدى هى صحبت مرگ كنا!با ناراحتى سرمو برگردوندم كه چشماى خیسمو نبينه. با دستاى لرزونش دستامو كه كنار زانوهام بود گرفتو گفت:ايران خانم_ ناراحت نباش پسرم، مرگ يه هدیست، يه هدیه خيلى قشنگ._ ميدونم، اما نبايد اين همه بهش فكر كرد خب!ايران خانم_ اتفاقاً برعكس، بايد زياد به مرگ فكر كرد. بايد به ياد داشت كه مرگ هر لحظه ممكنه برسه و براى خيلى چيزا ممكنه دير بشه. اگه كسى حواسش به مرگ باشه، حواسش به رفتار و گفتارش هم هست كه به كسى ظلم نكنه يا كسى رو نرنجونه._ حق با شماست. اما زيادى هم بخواى بهش فكر كنى از اين دنيا میبری كه!ايران خانم_ اين دنيا كه چيزى نداره، درسته چيزاى با ارزشى درونش داره اما بازم همه فانی و از بين رفتنین.نيما میخ بحث منو ايران خانم شده بود.ايران خانم_ از فرهاد خواستم كه شما رو هم بياره اينجا، دوست داشتم اين دم آخرى يه سرى چيزا بهتون بگم._ باز گفت اين دم آخری. پا ميشم میرما ایران خانم!ايران خانم_ خب باشه پسرم ناراحت نشو.نيما_ شما بفرمائيد ما گوش ميكنيم._ يه كلام هم از مادر عروس بشنويد!ايران خانم_ رو كرد به من گفت پسرم من داستان زندگيمو براى تو گفتمو تو هم به دوستت تعريف كردى. هميشه دنبال مقصر ميگشتم كه اين همه بدبختى براى چيه؟ هیچ وقت نتونستم يه چيز خاص رو پيدا كنم كه روش دست بذارم، اما خيلى چیزا در كنار هم باعث شد اين همه بدبختى پيش بياد._ اوهوم.ايران خانم_ شما ایشالا چند وقت بعد ميخوايد يه زندگى تشكيل بدید و بچه دار بشيد به اميد خدا. سعى كنيد با برنامه ريزى زندگى كنيد. با خودتون نگيد حالا يه بچه هم به دنيا مياد بزرگ ميشه ديگه! اینجوری نباشید، واسش برنامه داشته باشید. اگه نميتونيد اونطور كه بايد وقت صرفش كنيد اصلاً بچه دار نشيد. سعى كنيد براش يه الگو باشید. يه الگوى خوب._ شما هم كه همش چيزاى سخت سخت بگو ایران خانم!اومد مثل سرى پيش بخنده كه سرفش گرفت. با ناراحتی گفتم:_ غلط كردم ايران خانم، ديگه نمیخندونمت تو فقط سرفه نكن كه دلم بيشتر خون ميشه.به هر سختى بود خودشو جمع كرد و پاشد نشست. صداش خیلی گرفته و آهسته شده بود. گفت:ايران خانم_ سعى كنيد آدماى خوبى باشید. همه آدما ميدونن چى خوبه و چى بده، اگه با خودتون رو راست باشید میفهميد كه آخر عاقبتتون چى ميشه.يكم ديگه نصیحتمون كرد و گفت:ايران خانم_ حالا پاشيد بريد كه منم ميخوام نماز بخونم.پاشديم رفتیم. دم در برگشتم نگاهش كردم تسبیحش دستش بود و همينجور كه ذكر ميگفت میرفت طرف ظرفشویی كه وضو بگيره._ ايران خانم، از اين به بعد هر روز ميام پيشت.در جوابم لبخندى زدو آبى به صورتش زدو نغمهِ الله و اكبر سر داد. غرق تماشاى کاراش بودم كه نيما دستمو كشيد بيرون. داشتم کفشمو میپوشیدم كه نیما ازم پرسيد:نيما_ هر روز میخوای بیای اینجا؟_ اوهوم.یهویی ياد پارتى فردا افتادم._ اوه!نيما_ چى شد؟درو باز کردمو به ایران خانم گفتم:_ ايران خانم، من که فردا مهمونى دعوتم.ايران خانم_ خب برو خوش بگذرون._ پس شما چى؟ من ميخواستم بيام پيش شما.ايران خانم_ حرفا میزنیا، نگران من نباش. برو خوش بگذرون بازم بعداً مياى پیشم._ نميدونم چرا دلم راضى نميشه.ايران خانم_ اتفاقاً حتماً برو بذار یکم آب و هوات عوض بشه. باشه پسرم؟_ جز چشم به شما چى ميشه گفت آخه؟!لبخندی زدو با تک سرفه ای مشغول نماز شد. درو بستم و با نیما زديم بيرون.
صبح رفتم موسسه همون جورى هردمبیل منم كه اصلاً دل و دماغ درس خوندنو نداشتم. زنگ اول که تموم شد از اونجا زدم بیرونو بعد از اینکه با همون حس و حال خرابم توی خیابونای داغونتر از خودم چرخ زدمو رفتم سمت خونه. ديگه حتى جرات نمى كردم زنگ بزنم خونه میترا. با خودم میگفتم خودش حتماً زنگ میزنه اما خبرى نشد. شايد جدى جدى همه چى داشت تموم ميشد. نميدونم والا!ساعت رو نگاه کردم عصر شده بود. پاشدم حاضر شدم برم مهمونى سعيد. بالاخره بعد از كلى گشتن، كوچۀ مورد نظر رو پيدا كردم و همونطور كه سيگار گوشه لبم بود رفتم طرف خونه. يه خونه ویلایی بزرگ بود. زنگ رو زدم یه آقایی پرسید:مرد_ بله؟_ اینجا دعوت دارم.مرد_ از طرفه؟_ سعيد.مرد_ آقا سعيد._ حالا هركى، درو باز كن.بنده خدا از حاضر جوابی من لال شد، ميدونستم ميخواست چيزى بگه اما خودش رو كنترل كرد. با بیتفاوتی وارد شدم و يه نگاه كلى انداختم ببينم كجا اومدم! يه حياط دراز كه پر از ماشين بود، يه سمتش هم باغچه های بزرگى بود كه وسطش آلاچیق قرار داشت. خبرى از استخر و اين چيزا نبود. از كنار ماشيناى مدل بالايى كه اسم خیلی هاشون رو نميدونستم رد شدم و به خونه ویلایی دو طبقه ای که جلوم بود نزديكتر شدم. فكر كنم چهارصد متری بنا داشت. سنگای سفيد رنگ، لامپای کمرنگ زیر دیوارا، شیروونی نارنجی خوشرنگ، همه و همه جلوه زیبایی بهش داده بود. دم در خود ساختمون كه رسيدم سعيد منو ديد اومد طرفم با صدای بلند گفت:سعيد_ بـــــــــــه، بچه ها ببينيد كى اومده!ديدم يه چند نفرى هم اومدن دم در و شروع کردن دست زدنو صوت کشیدن. چهره هاشون آشنا بود، يكم دقيقتر نگاشون كردم ديدم اينا همون اکیپین كه توی پارک باهاشون فوتبال بازی كرديم. يه نیشخند زدم شروع كردم سلام كردن. انگار سعيد آمار منو داده بود كه يكم بیحالم اونا هم حواسشون بهم بودو حلقه ام كردن و بردنم توی هال. ضبط داشت خودشو خفه ميكرد و رقص نور و اين چرت و پرتا هم واسه خودش مشغول بود. یهویی همه جا تاریک شد. همه یه صدا گفتن اَی بابا، چی شد؟سعید_ فکر کنم فیوز پرید الان ردیفش میکنم. همگی میبخشین!سعید رفتو کم کم چشمام داشت به تاریکی عادت میکرد، یکی از بچه ها فکر کنم زیادی مست کرده بود واسه خودش شروع کرد دوبس دوبس کردن. رو کردم بهش با خنده گفتم:_ بچه ها نیاز به برق نیست خودمون ساب ووفر داریم.همه زدن زیر خنده یکی دیگه از بچه های شیطون اونجا هم اومد جلوم هی چشماشو بازو بسته کرد گفت:پسر_ منم فلاشرشم.خندیدم واسه اینکه کل همشونو بزنم بلند بلند گفتم:_ سبز، آبی، قرمز. سبز، آبی، قرمز. سبز، آبی، قرمز.پسر_ چی کار میکنی؟_ هیچی منم رقص نورم. دیگه سیستم تکمیل شد.همه ترکیدن از خنده. چند لحظه بعد برق وصل شدو دوباره همه شروع کردن رقصیدنو صوت کشیدن. سعید اومد پیشمون بهش گفتم:_ عزيز من يكم تشنمه، مشروب پشروبم نمى خورم. يكم آب برام بيارى ممنونت ميشم.سعيد_ باشه عزيز.بچه ها رو رد كردم برن حال خودشونو بكنن خودم هم يه گوشه از سالن نشستم. سعيد اومد لیوان رو داد دستمو يكم نشست کنارم حرف زديم. وقتی ديد ميخوام تنها باشم گذاشت رفت یه سر به بقیه بزنه. جوون ها اون وسط میزدن و میرقصیدن منم تو دنياى خودم میچرخیدم. يكى دو بار دخترا پسرا اومدن بلندم كنن ببرنم وسط اما مثل همیشه فقط نگاهشون كردم تا خودشون بى خيال بشن. اين كارا از همون بچّگى از من ساخته نبود و باهاش فاز نميگرفتم.سيگار گوشه لبم بود و به عشق گذشته چنان باهاش حلقه بازى ميكردم كه انگار معشوقمو بعد از چندين سال بهم دادن. یهویی یکی گفت:دختر_ ميشه منم يه سيگار بكشم؟_ هووم؟ حرفا میزنیدا!دختر_ منظورم از سیگار شما بود.شونه هامو انداختم بالا با بیتفاوتی بسته سیگارمو از جيبم كشيدم بيرون، يكم مچاله شده بود، گرفتم طرفش سیگار خودمو دادم دستش كه مال خودش رو روشن كنه. تشكر كردو سیگارمو پس داد. یه پک عمیق زد و یهویی سرفه كرد._ هووم؟ مگه تا حالا نکشیدی؟دختر_ چرا بابا، میکشم اما دیر به دیر. ميخواستم مثل شما كام سنگين بگيرم یهویی گلوم سوخت._ یه زهرخند زدم گفتم مال منم ميسوزه اما مهم نيست.بیچاره يكم توی چشمام نگاه كرد فكر كنم داشت يخ ميزد. دختر خوشگلى بود، پوستی سفيد و چشماى سبز روشنه روشن، ابروهای نازک رو به بالا كه فوق العاده سکسی ترش كرده بود. يه تاپ سبز رنگ با يه شلوار سفيد چسبون تنش كرده بود و همينجور كه يه پاش رو روى اون يكى انداخته بود چشم دوخته بود به من.
. بى تفاوت نگاهمو بردم وسط سالن. چند لحظه بعد سعید با خنده اومد طرفم دختره رو با دست نشون داد گفت:سعيد_ فرهاد خان ايشون مريم جون هستن، خيلى براى ما عزيزن._ اوهوم خوشبختم.سعيد_ داش فرهاد قرار نشد بيحال باشى ديگه! بابا تو كه همه رو از خنده روده بر میکردی._ دلى كه خودش نمیخنده ديگه جون نداره ديگرانو بخندونه.جفتشون يكم با تعجب نگاهم كردنو سعيد ديگه چيزى نگفتو رفت.مريم_ ميفهمم، سخته._ هووم؟ چى سخته؟مريم_ همين چيزا ديگه!_ با پر رویی گفتم فكر نميكنى الكى يه حرفی زدى موندى توش؟مريم_ همين دوست دختر دوست پسر بازی ها رو ميگم ديگه، مشکلات جوون ها الان چيه مگه!_ هه!مريم_ چرا پوزخند ميزنى؟_ ميزنم چون الكى حرف ميزنى، بدجور عصبانى بودم ادامه دادم پوزخند ميزنم چون يه مشت آدم پولدار مثل شماها كه نميدونن با پولشون چى كار كنن ميشينن دور هم كس شعر ميگن امثال من كه هيچى، باباهای ما از فشار زندگى عقب جلوشون يكى شده. اون وقت منو نگاه ميكنى ميگى مشكل فقط دوست دختر دوست پسره؟ چرا الكى چرت و پرت ميگى؟ تو ميدونى فقر يعنى چى؟ تو اصلاً ميدونى گشنه بودن يعنى چى؟ وقتى لنگ ظهر از بغل يه ساندویچ فروشى رد میشی و بوش ميخوره به دماغت ولى نمى تونى چيزى بخرى چون ميدونى نبايد بخرى يعنى چى؟ تو ميدونى هميشه بهترين لباس ها رو داشتن اما هيچ كدوم مال خودت نباشه يعنى چى؟ ميدونى اينقدر وضعيت مالیت بد باشه كه چندين سال خونه پدر بزرگت زندگى كنى يعنى چى؟ تو چى ميدونى آخه بچه!به خودم اومدم داشتم سرش داد ميزدم سعيد اومد طرفم گفت:سعيد_ فرهاد جان، دادا چى شده، آروم باش عزيز. رو كرد به مريم كه داشت نگاهم ميكردو اشک میریخت گفت چى بهش گفتى مريم؟مریم بدون اينكه جوابشو بده پاشد از سالن رفت بیرون، نميدونم كجا، اما رفت. لیوان آبى كه سعيد برام آورده بود رو گرفتم و يه سره رفتم بالا. از سیگار توى دستم فقط یه فيلتر خشک و خالى مونده بود. با حرص گفتم بیا یه سیگارم با آرامش نمیتونیم بکشیم. به سعید گفتم:_ ميشه من برم توی حياط؟سعيد_ آره عزيز حتماً.به كمک خودش باهم رفتيم طرف حياط، بچه ها نگاهمون ميكردن. به سعید گفتم:_ ببخشيد نميخواستم مجلست رو خراب كنم اما خودت اجبار كردى پاشو بيا!سعيد_ فداى سرت بابا، مهم نيست. يكم توی حياط باش حالت كه رديف شد بيا تو.چيزى نگفتم و رفتم طرف آلاچیق، روی يكى از صندلی هاش نشستمو یه سیگار روشن كردم. هيچ كس پیشم نبود، با خيال راحت خودمو ول كردم. حتى حس گريه کردن هم نبود فقط گلوم مى سوخت. گيج شده بودم كه این سوزش از اين بغض مسخرس يا اين سیگار داغ!چند دقيقه كه گذشت حس كردم كسى داره نزديکم ميشه، برگشتم ديدم مريمه. سرمو انداختم پایين، الكى الكى جلوی همه سرش داد كشيده بودم و شرمندش بودم. از جام بلند شدم و رو به روش واستاد اما سرم هنوز پایين بود، با همون صدای بغض آلود گفتم:_ عذر ميخوام مريم خانم. دست خودم نبود.دستاشو گذاشت روی دو تا بازوهام، سرمو آوردم بالا ديدم چشماش برق ميزنه.مريم_ حق با تو بود، اگه اشک ريختم واسه خودم بود كه چقدر بى خيال زندگى ميكردم. روزى هزار بار از اين صحنه ها ميديدم اما نميخواستم قبول کنم وضعيت جامعه من اینقدر خرابه. اما حالا، با این حرفات!سکوت کردو سرشو گرفت یه ور دیگه که اشکاش رو نبینم._ به هر حال من نبايد داد ميزدم.با همون چشمای خیسش سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:مریم_ دلى كه پر باشه که اين حرفا حاليش نيست!_ لبخندی زدمو گفتم اوهوم.باهم نشسته بوديم توی آلاچیق و حرف ميزديم. یهویی ياد ايران خانم افتادم دلم براش شور ميزد، ديشب حالش اصلاً خوب نبود. با صدای مریم به خودم اومدم.مريم_ كجايى؟_ هان، هيچى. نگران يه پيرزن هستم.مريم_ عجبا!از جام پاشدم رفتم طرف ساختمون سعيد رو پيدا كردم گفتم:_ سعيد من دلم براى يكى شور ميزنه بايد همین الان برم ببینمش، شايد دوباره برگشتم.سعيد_ باشه دادا، منتظر ميشم برگردى ایشالا._ بهت قول نمى دم.دویدم طرف آلاچیق پيش مريم گفتم:_ خب مريم خانم خوشحال شدم از آشناییتون من بايد برم دلم شور ميزنه.مریم_ ماشين داريد؟_ نه بابا.مريم_ پس يه لحظه صبر كن من مانتومو بپوشم میرسونمت._ عمراً بابا، مهمونى رو ول كنى بيايى با من كه چى بشه!مريم_ الان مهمونى بهم مزه نميده، ضمناً من دکترم.چشمام زد بيرون.مريم_ چرا اينجورى نگاهم ميكنى؟_ اوه اوه، ببين من سر كى داد ميزدم خودم نميدونستم.مريم_ كشتى مارو بابا، تموم شد رفت ديگه. صبر كنى الان حاضر ميشم.چند لحظه بعد همینجور که تند تند میومد طرفم دکمه های مانتوش رو بستو با هم رفتیم سمت ماشینش. بعد از اینکه از خونه اومدیم بیرون پاشو گذاشت روی گازو گوله کرد طرف آدرسی که بهش دادم. انقدر حواسش پرت شده بود که یادش رفته بود روسریش رو که روی دوشش انداخته بود سرش کنه._ مریم خانم، روسریتون!توی آینه یه نگاه به خودش انداخت خندید سرشو تکون داد گفت:مریم_ آدم عجیبی هستی، من این بنده خدا رو هم نمیشناسم اما چنان با تمام وجودت نگرانشی که ناخودآگاه این حس به منم دست داده، اصلاً حواسم نیست.چیزی بهش نگفتمو چشم دوختم به ماشینایی که با سرعت از کنارشون رد میشدیم.
وقتى رسيديم سریع از ماشين پياده شدمو دویدم طرف خونه ایران خانم. كليد رو انداختمو رفتم تو. چراغ اتاقش روشن بود. از پشت در صداش كردم. منتظر نشدم كه جواب بده درو باز كردمو رفتم تو. ديدم روی لحافش خوابيده. مثل چند بارى كه ديده بودمش روی پهلوى راستش دراز كشيده بود و تسبیحش دستش بود و چادرش هم كشيده بود رو خودش. دلم آروم گرفت. همونجا دم در تكيه دادم به دیوار و صبر كردم يكم قلبم آروم بگیره. مريم اومد تو راهرو، خواست چيزى بگه که انگشت اشارمو گذاشتم جلو دماغم كه يعنى چيزى نگو بيا اينجا. اومد توی اتاقو چشم دوخت به ایران خانم. خيلى آروم دم گوشش گفتم:_ ایناهاش، ميبينى چقدر آسوده خوابيده؟مريم_ آره.چشمم به لبخند قشنگی كه گوشۀ لب ايران خانم بود دوخته شده بود. توی دلم گفتم حتماً دارى خواب بهشت رو ميبينى كه اينجورى رو هوايى. خم شدم کفشمو از پام در بيارم، مریم هم آروم رفت طرف ايران خانم. وقتى سرمو بلند كردم ديدم مريم نشسته كنار ايران خانمو داره زمین رو نگاه میکنه. با لبخند رفتم طرفشون پيش مريم نشستم بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:_ ناجنس تو خوابم تسبیحش رو ول نمى كنه!مريم از بالا سر ايران خانم يه تیکه كاغذ تا شده برداشت گرفت طرف من، كاغذ رو از دستش گرفتمو آروم بازش كردم که ايران خانم بيدار نشه. با خوندن اولین کلمه تنم لرزید.**ديگه آخرشه!بالاخره داره مياد پسرم. داره ميادو ميدونم راحت ميشم.ازت ممنونم كه اين دم آخری بهم سر ميزدى. راستشو بخواى منو ياد على آقا مینداختی. اونم مثل تو مهربون بود و نگرانم ميشد.اما سامان!دارم فكر ميكنم كه چرا مردم اينقدر توى ماديات غرق ميشن كه يادشون ميره چطورى بزرگ شدن و چه كسانى از نون خودشون زدن تا اونا بزرگ بشن. من از تقصیرات و نامهربونی های سامان گذشتم. براش دعا ميكنم كه خوشبخت بشه. اما پسرم، كاش كه اونم مثل تو بود.دوست داشتم چيزى برات به يادگار بذارم اما ميبينى كه هیچی هيچى ندارم كه به دردت بخوره، فقط اين تسبیح رو برات به يادگار ميذارم كه يادت باشه موقع سختى ها، موقع مشكلات، موقع تنهايى يكى هست كه هميشه حرفاى دلتو ميشنوه.سعى كن قشنگتر و دقيقتر تو زندگيت به اطرافت نگاه كنى. بدون كه چه زود چه دير بايد مثل خیلی های ديگه بار سفر ببندى. از الان سعى كن توشه خوبى براى خودت مهيا كنى چون خيلى زود به آخر ميرسى.مثل من كه رسيدم. برات آرزوى خوشبختى ميكنم پسرم.خداحافظ.امضا: ايران.**یه نگاه به صورت ایران خانم انداختم، خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. وقتی صورتمو ازش دور کردم دیدم از اشکی که از چشمام چکیده چشمای ایرن خانم خیس شده. با بغض آروم زمزمه کردم سفرت به سلامت ایران خانم. دلم قد یه دنیا برات تنگ میشه.بسته سیگار ایران خانم رو از کنار لحاف برداشتم یکی از سیگارای توش رو گذاشتم بین لبمو روشنش کردم. مثل ایران خانم رفتم به دیوار تکیه دادمو از زور دلتنگی و افسوس که چرا لحظه آخر پیشش نبودم اشک ریختمو توی دود سیگار به اتفاقات این مدت فکر کردم. مریم هم همینجور که چادر ایران خانم رو روی صورت ایران خانم میکشید اشک میریخت، بدون اینکه حتی اون بیچاره رو بشناسه.*** چندين روز از اون شب لعنتى گذشته بود و من هنوزم توى شوک بودم. از طرفى فكر و ياد میترا به مرز ديوانگى رسونده بودتم. عاشقش بودم آره عاشق بودم اما شرايط طورى نبود كه بتونم قدم جلو بذارم، اگرم همينجورى ميخواستم باهاش بمونم ممكن بود بازم همچين مسائلی پيش بياد كه من عمراً طاقتش رو نداشتم. اگه میترا درد چک رو تجربه ميكرد من روحم خورد ميشد. تصميم خودمو گرفتم، با مادرم هم مشورت کردم اونم تصمیمی که گرفته بودم رو تایيد کرد.ديگه درس مرس رو بى خيال شده بودم. دیگه مثل قبل نمیخوندم، برام هم مهم نبود قبول بشم يا نه. صبح به صبح وقت بيدار شدنم دو سه تا فوحش رديف بار دنيا مى كردم و پا ميشدم ببينيم امروز چه مصيبتى رو باید تحمل كنم.چندين هفته گذشته بود كه رابطۀ منو میترا تقریباً قطع شده بود. گاهی بهم تلفن میکردو منم معمولی باهاش حرف میزدم. افسردگی از صداش میباریدو بعد از هر تلفن بغضی بود که توی گلوی من مینشست. بارها خواستم منم بهش زنگ بزنم اما یاد تصميم خودم میفتادمو نمیتونستم جلوتر برم.تا اين كه بعد از یه مدت طولانی یه روز خودش بهم زنگ زد._ بله!میترا_ منم.تلفن توی دستم بود اما تمام احساساتم با هم قاطى شده بود. هيچى نتونستم بگم.میترا_ اونجایی؟_ بله.میترا_ نميدونم چرا زنگ زدم، وقتى تو نميخواى ادامه بدى چرا من زنگ میزنم!ساكت بودمو به تن ظريف صداش كه مدتها برطرف كننده خستگی وجودم بود گوش میکردم.میترا_ ايراد من چى بوده؟ من چى كم گذاشتم كه اينجورى ميكنى؟دلم ميخواست بگم عزيزم همۀ كارام به خاطر خود خودته، دوسِت دارم میترا جونم، دوسِت دارم.میترا_ خيلى بدى._ ميدونم.با بغض تو دلم گفتم آره من بدم كه باعث شدم تو اونجوری كتک بخوری و تحقير بشى. اگه من نبودم اين اتفاقا هم برات پيش نمى اومد عزيز دلم، آره تو حق دارى من بدم.میترا_ همين؟ فقط ميگى ميدونم؟!_ متأسفم.میترا_ من بيشتر، بايد مى فهميدم که به هيچ كس نميشه تكيه كرد.میترای من چى داشت بهم میگفت و من ساكت بودم؟! واقعا نميشه بهم تكيه كرد؟ چرا ميشه. ميدونم ميشه اما با اين شرايط؟ من كه پول ندارم، يه وجود پر محبت بدونِ پول توی اين دوره زمونه به چه درد ميخوره آخه!؟میترا_ نميخواى هيچى بگى؟_ هيچى ندارم كه بگم.میترا_ خيلى بدى، دلم ميخواست خيلى چيزا بهت بگم اما حتى لياقت اون حرفا رو هم ندارى.اشكام خيلى آروم و بى صدا میومدن پایینو لبمو لاى دندونام فشار ميدادم كه حرف بی ربطی نزنم. به شدت بدن و چونم ميلرزيد.میترا_ ديگه نميخوام اسمى ازت تو زندگيم بياد، فهميدى؟ميدونستم اگه لبمو از بين دندونام بكشم بيرون صداى هق هقم بلند ميشه واسه همون با دهن بسته جواب دادم._ اوهوم.چند لحظه بعد بدون حرف ديگه اى تلفن رو قطع كردو منو به حال خودم گذاشت. يكم كه گذشت گوشى رو گذاشتم سر جاشو روی صندلى ولو شدم. مزۀ خون توی دهنم پخش شده بود. بى صدا اشک ميريختم كه كسى متوجه حال زارم نشه. نميدونم چقدر گذشته بود اما كمى بعد سعى كردم به خودم مسلط بشم، به هر حال من بخاطر خودش اين تصميمو گرفته بودم.
عصر با مريم بيرون بوديم، اومده بود دنبالم كه يكم از اون حال و هوا بیارتم بيرون._ امروز میترا زنگ زد.مريم_ اِاِاِ خب؟_ ساكت بودم و به حرفش گوش ميكردم، هر چى خواست گفتو تمومش كرد.مريم_ رفت؟_ اينم رفت، مثل همون دختر بچه كنار ساحل دوران بچّگى.مريم_ به هر حال تو اون تصميم رو براى خودش گرفته بودى._ اوهوم همينه كه يكم آروم نگهم داشته مگرنه نميدونم چه حالى داشتم!مريم_ سعى كن زياد به اين مسائل فكر نكنى، همه چى به مرور زمان درست ميشه._ برام مهم نيست، آب كه از سر گذشت چه يه وجب چه صد وجب.سرشو از روی تأسف تکون دادو جوابمو نداد. البته اگه چيزى هم ميگفت يه گوشم در بود و اون يكى دروازه. مگه ميشد توی اون مدت کم وجودش رو فراموش کرد! اون صداش، اون محبتش، اون عشقش، اون دلسوزیش. مگه میشه؟با تکونایی كه به تنم ميخورد به خودم اومدم._ هووم؟مريم_ رسيديم، پياده شو._ اينجا كجاست؟مريم_ پارک.با هم رفتيم توی پارک. یه سره رفتم سراغ تاپ. آروم روش نشستمو همينجور كه با خودم زمزمه ميكردم عقب جلو شدم. نميدونم چقدر اونجا نشسته بودم كه با اصرار مريم برگشتيم طرف ماشين. توى راه برگشت مريم گفت:مريم_ اون كيف منو از صندلى عقب بده.کیفش رو برداشتم دادم بهش، همينجور كه يه لحظه خیابون رو نگاه ميكردو يه لحظه توى کیفشو، يه شناسنامه كشيد بيرون، گرفت طرفم._ اين چيه؟مريم_ شناسنامه منه._ خب چى كارش كنم؟مريم_ صفحه اولش رو نگاه كن.صفحه اول رو باز كردم و نگاه كردم، نميدونستم منظورش چيه. اصلاً حوصله نداشتم واسه همون یه نگاه كلى انداختمو بى خيال شدم بهش گفتم:_ خب حالا كه چى؟مريم_ اسمم رو ديدى؟دوباره نگاه كردم، ماتم برد._ اين مال خودته؟ اين اسم واقعیته؟مريم_ آره، تا الان بهم ميگفتند مريم اما ميخوام از اين به بعد تو اگه ميخواى منو به اسم واقعیم صدا كنى، بهم بگى میترا!نميدونم چرا اما بغض لعنتى از عصر گلوم رو گرفته بود، دم خدا گرم، درسته خود میترا رو ازم گرفت اما يه اسم برام بجا گذاشت. قربون معرفتش برم من. چند قطره اشک آروم از چشمام اومد پایين، شناسنامه رو نزديک صورتم كردمو اسم میترا رو بوسیدمو شناسنامه رو به قلبم فشردم. تو حال و هواى خودم بودم كه رسيديم طرف خونه ما. با مریم که حالا شده بود میترا خداحافظى كردمو رفتم توی خونه که با صدای یاور و دود سیگارم توی یه اتاق تاریک تنها باشم.*** چندين ماه از رفتن میترا گذشته بود. سوار اتوبوس بودم و داشتم ميرفتم طرف میدون آزادى. جلوی پنجره ای که قبل از قسمت زنونه بود واستاده بودم. همينجور كه ايستاده بودم کلمو كمى برده بودم بیرون و بى تفاوت ماشينا رو نگاه ميكردم. اتوبوس پشت چراغ قرمز واستادو بقيه ماشينا هم ترمز كردن. الكى ماشينا رو نگاه ميكردم كه چشمم به يه پراید خورد. يه پراید قرمز روشن. تو دلم گفتم چقدر شبيه ماشين میترا ايناس. كمى كه دقيق شدم یهویی زانوهام خالى كرد. با دستم میلۀ رو به رومو محكم چسبيدم كه بتونم بایستم. ضربان قلبم رفته بود بالا و تموم دهنم خشک شده بود، حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم. دلم ميخواست حالا كه خدا دعامو مستجاب كرده و دارم خود میترا رو يه بار ديگه مى بينم تک تک لحظات رو توی ذهنم ثبت كنم. آره خود میترا بود. مادرش پشت فرمون بود و خواهرش صندلى جلو نشسته بود. میترا صندلى عقب پشت كمک راننده نشسته بود و سرش پایين بود و تو دنياى خودش سير ميكرد. موهاى قهوه ای روشن نازش از زير مقنعه مشكى رنگش ريخته بود توی صورتشو زيبايى خارق العاده ای بهش داده بود. اما چرا ديگه توی صورتش شور و انرژى نبود؟چراغ سبز شدو ماشينا حركت كردن، اتوبوس آروم آروم جلو ميرفت و پراید میترا اينا با سرعت از ما گذشتو رفت. تا شكم از شيشه بيرون بودم و دور شدنش رو نگاه ميكردم.وقتی از محوطه دیدم خارج شدن با بیحالی اومدم داخل. دیگه دلیلی برای واستادن نبود، دستامو از میله ول کردمو خیلی آروم نشستم. بغضمو قورت دادمو با صدای لرزونم زمزمه كردم:عروسک قصه من، سوختن من ساختنمه.تو اين قمار بى غرور، بردن من باختنمه.عروسک قصه من، شکستنت فال منه.اين سايه هميشگى، مرگه كه دنبال منه.پایان.بی سرزمین تر از باد، فرهاد.05/06/87