قسمت دهمچشمام رو که باز میکنم لیلا رو بالای سرم میبینم. دستم تو دستاشه و داره دستامو آروم ماساژ میده.نمیدونم چند وقته تو این وضع بودم.لیلا خیلی ترسیده اینو از چشمای خیسش میشه فهمید.سعی میکنم حرف بزنم اما حسش رو ندارم.شوک و مستی باعث شده از حال برم.لیلا از روی میز لیوانی که تا نصفه پرقند رو بر میداره و هم میزنه.کمک میکنه سرم رو بیارم بالا.خیلی شیرینه ولی لیلا به زور همه رو به خوردم میده.- بسه دیگه- بهتری؟- آره،کمک کن بشینمبا کمک لیلا میشینم.- افت ناگهانی فشار داشتی.- کجاست؟- چی؟- ویدا رو میگم.- باشه بزار حالت جا بیاد حرف میزنیم.- ببین من اصلا" حوصله ندارم.- باشه باشه ،ببین من اگه میخواستم اذیتت کنم که بهت نمیگفتم بیای اینجا.- ببین لیلا جان فقط بگو کجاست،میفهمی؟صدام تبدیل به داد شده بود.اما فکر میکنم لیلا درکم میکرد.- ویدا رفته دبی- دبی ؟ با کی؟- ببین سعید ...نمیزارم ادامه بده.سعی میکنم بغض صدام رو بیرون ندم.- فقط بگو با کی؟- با استادش ،میدونی که یه استاد تو دانشگاه نور داشت ....دیگه صداش رو نمیشنوم.چند ماه پیش مثل فیلم میاد جلوی چشام.وای خدای من چرا من اینقدر احمق بودم چرا نفهمیده بودم،چرا به فکر خودم نرسیده بود.درسته اون عاشق شده بود.اون با عشقش رفته بود.از جام بلند میشم.حالم هنوز خوب نیست.نگاهی به ساعت ایستاده زیبای کنار سالن میکنم.نیم ساعته که اینجام.یادم میاد که رضا بیرون منتظرمه و ممکنه نگران شه.- مرسی خانوم بابت خبری که دادید.من دیگه باید برم.- ولی شما هنوز حالتون خوب نیست.- نه بهترم.نگران نباشید.- ولی من که همه چیزو برای شما نگفتم.- مگه بازم چیزی مونده که بگید.نه خانوم دیگه واسه من کافیه.- آقای انصاری شما همه حرف منو نشنیدید دارید زود قضاوت میکنید.دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم.تموم وجودم میشه فریاد.- اصلا کی گفته شما قاضی هستید که دارید دم از قضاوت واسه من میزنید.من هشت ساله زندگیمو گذاشتم پای این دختر.یه روز عاشقش شدم اما چون دیدم یکی دیگه بیشتر از من دوسش داره چون دیدم یکی دیگه باهاش خوشبخته،خودم رفتم ودست عشقمو گذاشتم تو دستش.تمام مدت زندگی مشترکش کنارشون بودم تا کمک کنم چیزی کسر نداشته باشه.شبهایی که شوهرش تو بغل یکی دیگه نفس نفس میزد من داشتم آرومش میکردم،من بهش قول میدادم که همه چیز درست میشه.روزی که از علی جداشد تنها کسی که بهش انگی نزد تنها کسی که بی چشم داشت تن وبدنش کنارش موند من بودم.روزی که ویدا حتی توی خانواده خودش هم جایی نداشت این من بودم که بی منت همه کسش بودم.نفس هام به شماره افتاده بود.گلوم خشک شده بود.- حالتون خوبه.؟- من هیچ وقت راجع به ویدا قضاوت نکردم چون میترسیدم اشتباه کنم.اما دیگه بسمه.بلند میشم و میرم سمت در خروجی.لیلا دنبالم میاد.کمی ترسیده یا شایدم من باز دارم گول ظاهر آدمها رو میخورم.- من خیلی چیزها هست که باید برای شما توضیح بدم.- تبریک میگم خانم شما تونستید نقشتون رو تو این داستان به خوبی بازی کنید.- کدوم نقش چی دارید میگید؟- خودتون میدونید منظورم چیه خانم ،فرستادن شما سراغ من ،دادن اون نامه ها و فیلم ها به من توسط شما.انتخاب خوبی بود بهتون تبریک میگم.شما تونستید منو تحت تاثیر قرار بدید.- شما کلا به همه چی بد بین شدید.شاید بهتر باشه تو یه وقت دیگه باهم صحبت کنیم تا شما هم کمی ارومتر شده باشید.دیگه داره کلافم میکنه .احساس میکنم داره به شعورم توهین میشه.- ببین خانوم عزیز شما منو چی فرض کردی!من بدبینم چون نمیدونم چرا کسی که با من شام میاد بیرون منو میبره به یه آدرس اشتباه که حتی نمیدونه خیابون ته کوچه بن بست نیست و بسته شده.بدبینم چون وقتی دارم دور میزنم میبینم با یه نفر دیگه تاکسی میگیره و میره شریعتی بازم بگم.؟هاج وواج منو نگاه میکنه.منتظرم جوابش نیستم.به سرعت میرم بیرون. هنوز وسط حیاطم که صداش میاد.- ولی بازم زود قضاوت کردی.دیگه جوابش رو نمیدم.در رو باز میکنم وخارج میشم.رضا با دیدنم از ماشین پیاده میشه.فکر کنم از قیافم میفهمه عصبانیم.هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشه.راه میفتیم.توی مسیر رضا سکوت رو میشکنه.- خبری داشت.؟- دیگه مهم نیست.- چی گفت مگه؟- بی خیال ،الان حوصله ندارم حرف بزنم.رضا دیگه چیزی نمیگه.نزدیک خونه پیادش میکنم.اصراری هم نمیکنه.میرم خونه.حالم خوب نیست.میرم تو اتاق خواب و خودم رو میندازم رو تخت.- خوب امروز چی داشتی میگفتی؟عاشق شدی.؟ویدا داره وسایلش رو جابجا میکنه.- چی میگی تو؟- میگم امروزتو راه یادته داشتی یه سوالاتی راجع به علائم عاشق شدن می پرسیدی؟- چه چیزهایی یادته تو.میرم توی اتاق و بغلش میکنم.- مگه نمیدونی هر چیزی که به تو مربوط باشه واسه من مهمه.- چیزی نبود عزیزم.- خوب این هفته دانشگاه چطور بود؟- خوبه فقط چون من بعد از چند سال دارم ادامه میدم از بچه ها عقب ترم.اونا اغلب سنشون از من خیلی کمتره.- بدم نیست اینجوری خیالم راحته که دیگه کسی نمیاد سراغت.- آره همکلاسی ها که همه از خودم کوچیکترن من همسن استاد ها هستم.با اینکه مثل چشام بهش اعتماد دارم از این حرفش یه خورده حسادتم تحریک میشه.- مگه استاداتون جوون هستند.؟- آره دیگه نود درصدشون همسن وسال تو هستند شاید هم چند سال بزرگتر.- اینها چطوری استاد شدند؟- تو از دانشگاه غیر انتفاعی اونم تو شهرستان بیشتر از این انتظار داری؟بلند میشم و میرم توی هال.سیگاری روشن میکنم. ویدا هم میاد جلوم میشینه.- خوب تو بگو تو این آخر هفته که من نبودم تو چه کارهایی کردی شیطون.- هیچی مثل همیشه.شرکت ،کار،خونه- خیالم راحت شد.گفتم نکنه من نیستم دخترای بد ،پسر مارو از راه به در کنند.حرفی نمیزنم.فقط نگاهش میکنم.دلم واسه این دختر غش میره.مخصوصا" جدیدا" که آخر هفته ها به خاطر دانشگاه میره شمال.- چته ؟کجایی سعید- تو کف تو- دلت واسم تنگ شده؟جوابش رو نمیدم و به چشاش خیره میشم.بلند میشه و از نگاهم فرار میکنه.- چی دوست داری برای شام درست کنم؟میخوام نبود آخر هفته رو جبران کنم.- مهم نیست ،هرچی که راحتی. منم تا حاضر شه میرم یه دوش بگیرم.- باشه عزیزمبلند میشم میرم سمت حموم.صدای زنگ موبایل ویدا رو میشنوم.- ویدا گوشیت داره زنگ میخوره.- باشه بر میدارم.یادم میفته که ژیلت رو کنار روشویی گذاشتم.بر میگردم که برش دارم.صدای ویدا رو میشنوم که داره با تلفن حرف میزنه.از مدلش معلومه با کسی حرف میزنه که براش خیلی احترام قائله.- میدونید دکتر،خوب من خیلی وقته درس رو گذاشتم کنار- حتما" براتون پیداش میکنم نگران نباشید.- خواهش میکنم.خداحافظیه جوری شدم.نمیدوم حسادته، شکه یا ..... فکرم رو بهش مشغول نمیکنم.میرم و دوش میگیرم.ویدا هم غذای حاضری درست کرده.سر میز راجع به تلفن ازش میپرسم.- راستی ویدا تلفن کی بود؟- دکتر صیادی. مدیر گروهمونه.نمیدونی سعید خیلی ماهه. جوون ،خوش تیپ ،با سواد.البته دانشجوی دکتری است.- همه اینا رو تو همین دو،سه هفته که رفتی فهمیدی؟- چیه حسودیت میشه.؟- نه چرا باید حسودیم شه؟بحث رو ادامه نمیدم.باقی غذا رو تو سکوت میخوریم.با سردرد بدی از رختخواب بلند میشم.خواب که نبودم یه چیزی بین خواب و بیداری.لباسم رو که با همون افتاده بودم روی تخت درمیارم.میرم سمت حمام.شیر آب سر رو باز میکنم.میرم زیر دوش،سرما تو وجودم رخنه میکنه.اما حالم داره جا میاد.وقتی میام بیرون اولین کاری که میکنم یه لیوان آب میزارم تو ماکرو فر .می ایستم تا جوش بیاد.یه چایی کیسه ای بر میدارم و میرم میشینم.حالم بهتر شده.دلم میخواد برم بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم زندگیم برگشته به حالت عادی.نمی دونم ولی آدم تو این شرایط تمام اتفاقات گذشته رو یه بار دیگه پردازش میکنه و اینبار از زاویه جدیدی که براش باز شده بهش نگاه میکنه.موبایلم زنگ میخوره.نگاهش میکنم.لیلاست.رد تماس میکنم و تلفنم رو خاموش میکنم.از روی میز دست نوشته های ویدا رو بر میدارم.میخوام همش رو پاره کنم اما یه چیزی درونم هنوز مقاومت میکنه.یاد نامه ویدا می افتم.از لابه لای کاغذ ها پیداش میکنم.پس چرا گفته به من خیانت نکرده.خدایا کمکم کن.بلند میشم از اتاق کار سه تارم رو بر میدارم.خیلی وقته نزدم.صداش میپیچه تو خونه.همیشه این آهنگ رو واسه ویدا میزدم و میخوندم.ای ساربان ،ای کاروان، لیلای من کجا میبری با بردن، لیلای من جان و دل مرا میبری ای ساربان کجا میرویلیلای من چرا میبری در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خداتا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جاای ساربان کجا میرویلیلای من چرا میبریتمامی دینم به دنیای فانیشراره عشقی که شد زندگانیبه یاد یاری خوشا قطره اشکی به سوز عشقی خوشا زندگانیهمیشه خدایا محبت دلها به دلها بماند به سان دل ماکه لیلی و مجنون فسانه شوندحکایت ما جاوندانه شودگریه دیگه نزاشت ادامه بدم.این آهنگه زندگی من بود.سرنوشت من.همیشه نواختن سه تار آرومم میکرد.اما حالا آتشی شده بود به خرمن دل من.چرا ؟ آخه چرا؟ این سوالیه که تو ذهنم میاد.ساز رو کنار میزارم.دوباره یاد ویدا می افتم.ادامه دارد...........
قسمت یازدهم :خسته ام ،خسته از این زندگی،خسته از این بازی روزگار،خسته از عشق.کاش منم مثل همه آدمها میتونستم به خودم فکر کنم.فقط به خودم.کاش منم میتونستم مثل آدمهای این روزگار فقط به فکر منافع وحال خودم باشم.به قول رضا دیگه دوره قهرمان بازی گذشته،تو این دوره فداکاری و عشق اسمش شده حماقت.تلفن خونه زنگ میخوره.دنبال گوشی میگردم.خونه به قدری به هم ریخته است که شتربا بارش توش گم میشه.مجبور میشم از روی دستگاه جواب بدم.- بله بفرمایید- سلام سعید جان- سلام عزیزم،خوبی؟- قربونت برم داداشی- دیگه چه خبر سارینا؟مانی خوبه ؟از کامران چه خبر؟بی معرفت ده روزه بهم زنگ نزدی حواست هست.- ببخشید سعید حق داری، گرفتار بودیم یه چند روز.ولی مانی هر روز به یادت بود الان هم اینجاست میخواد باهات حرف بزنه.- باشه گوشی رو بده صدای مانی رو که از اون طرف خط میشنوم یه آرامش خاصی بهم میده.به خاطر اینکه اونجا دنیا اومده فارسی رو با لهجه قشنگی حرف میزنه.تو صداش عشق و زندگی موج میزنه.از دلتنگیهاش برام میگه و من بهش قول میدم که یا من واسه کریسمس برم پیش آنها یا پدر،مادرش رو راضی کنم که بیان ایران.البته از ذوقش معلومه که دوست داره بیاد ایران.صحبت با مانی و سارینا به شدت آرومم میکنه و احساس میکنم هنوز اونقدر ها هم تنها نشدم و کسانی هستند که دلشون واسم تنگ میشه.تماس خیلی طولانی نشد چون سارینا باید میرفت سر کار.تلفن رو که قطع میکنم کمی از اون حال و هوای بد اومدم بیرون.تصمیم میگیرم برم بخوابم و از فردا زندگی بدون ویدا رو شروع کنم.میخوام یه شانس دیگه به خودم و باقی زندگیم بدم.باید بپذیرم که اشتباه کردم.چشمم میفته به کاغذهای روی میز.همه رو بر میدارم و با خودم میبرم اتاق خواب.آباژور کنار تخت رو روشن میکنم و دنبال آخرین صفحه ای میگردم که خوندم.- پانزدهم آبانامشب خیلی خوشحالم.ساعت نزدیک سه صبحه و من بعد از یه صحبت طولانی با علی دارم مینویسم.امشب خواستگاری وحیده عزیزم بود.اون و شهرام بالاخره بهم رسیدند.خیلی خیلی خوشحالم.دو هفته دیگه نامزدی اونهاست.شهرام پسر خیلی خوبیه.دامپزشکه.با پشتکار وعشقی که ازش سراغ دارم میدونم وحیده رو خوشبخت میکنه.علی هم امشب داشت راجع به خواستگاری حرف میزد.میگفت تا دو یا سه ماه دیگه میاد خواستگاری.نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.- هفدهم آبانماه واسه نامزدی وحیده با علی رفتیم لباس بخریم.قبلش رفتیم خونه سعید و علی ماشینش رو گرفت.لعنتی حتی بیرون نیامد که ببینمش.دیگه این دوگانگی داره کلافم میکنه.اگه واقعا" داستان علی جدی باشه(که فکر میکنم هست)باید واسه همیشه این آتش رو توقلبم خاموش کنم.یه لباس فیروزه ای بلند خریدم با یقه رومی.نذاشتم علی موقع پرو من رو ببینه.میخوام شب نامزدی دوباره اون برق رو چشاش ببینم.من همیشه با نگاههای تحسین دیگران انرژی مثبت خوبی میگیرم.- بیست وسوم آبانماهامروز توی سلف سارا دوست سعید رو دیدم. باهام احوالپرسی کرد. داشت کادوی تولدش رو به همه نشون میداد.چیزی که سعید واسش خریده .دلم میخواد خفش کنم.هرچند دختر خوشگل و خوش تیپیه اما به شدت اخلاق مزخرفی داره.از وقتی هم که با سعید دوست شده دیگه خدا رو بنده نیست.اما خداییش ساعتی که سعید واسه تولدش خریده خیلی نازه.پز دادن هم داره.- بیست و هفتم آباناین روزها خونه ما خیلی شلوغ و درهم برهمه.از بعد از عروسی داداشم وحید،تقریبا" هیچ وقت خونه ما اینقدر شلوغ نشده بود.اونهم که مال سالها پیش بوده.البته ما خانواده پر جمعیتی نیستیم من یه عمو دارم که سالهاست با بابام قهره.سه تا خاله و یه دایی دارم.در مجموع تمام ارتباطات خانوادگی ما مربوط به سمت مادری است.وحیده خیلی خوشحاله،وقتی میبینمش دوست دارم حال اون رو منم تجربه کنم.البته منظورم ازدواج نیست. برای نامزدی وحیده، علی و خواهرش رو دعوت کردم.مثلا" خواهرش از دوستهای دانشگاهمه و با برادرش اومده.- یکم آذر ماهدیشب نامزدی وحیده بود.شب خوبی شده بود.من تمام مدت با نرگس (خواهر علی )بودم.چون علی میخواست که من کنارش باشم.وقتی اومدند و علی من رو با لباسم دید میشد آب لب و لوچه این پسر رو دید.اما چیزی که من رو خیلی ناراحت کرد حرکات علی بود.وقتی موقع شام سر میز اونها نشسته بودم.از زیر میز شروع کرد به دست کشیدن روی رونهام.به خاطر نازکی پارچه پیراهنم دستش رو کاملا" حس میکردم.با اینکه یه جوری شده بودم که تا حالا تجربش نکرده بودم اما از حرکت علی به شدت بدم اومد.وقتی خواستم بلند شم ازم پرسید که ناراحت شدم و وقتی با چهره بر افروخته من مواجهه شد گفت : بالاخره که مال خودمی.مطمئن باش اون کسی که برای اولین بار دستش به تو میرسه خودمم.امروز زنگ زده بود و ازم بابت رفتار دیشب عذر خواهی کرد.طبق معمول مستی رو بهانه کرد.دلم نمیخواست راجع بهش حرف بزنم واسه همین تلویحا" عذر خواهیش رو پذیرفتم.سیگار رو از روی پاتختی برمیدارم و آتیشش میزنم.یاد اون شبی میفتم که ویدا زنگ زده بود و ازم خواسته بود خودم رو به سرعت برسونم خونشون.- خوب بگو چی شده؟- سعید خواهش میکنم فقط زود بیا- ویدا داری نگرانم میکنی چیزیت شده؟- نه بابا- علی چیزیش شده؟نکنه بازدعواتون شده؟صداش رو بلند میکنه.- سعید تو مثل اینکه نمیفهمی، دارم بهت میگم بیا اینجا،اونوقت تو واسادی داری با من یکه به دو میکنی؟میای یا نه- دارم میامبدون خداحافظی قطع میکنه.شلوار گرمکن ورزشی پامه،کاپشنش رو میپوشم و راه میفتم.توی راه هزار جور فکر میاد تو ذهنم.دوباره علی گند زده؟دعواشون شده؟فقط چون صدای ویدا رو شنیده بودم کمی خیالم راحت بود.میرسم،ماشین رو پارک میکنم و میرم سمت آپارتمان.زنگ رو میزنم بدون جواب در باز میشه.منتظر آسانسور نمیشم از پله ها میرم.جلوی در صدای علی و ویدا به وضوح به گوش میرسه.در میزنم.چند لحظه بعد علی در رو باز میکنه.نمیدونم از عصبانیته که قرمز شده یا از خوردن مشروب.- به به داش سعید چطوری؟بیا ویدا خانوم شاهد از غیب رسید؟میفهمم که علی از تماس ویدا خبر نداره.- چطوری علی جون.خوبی ویداویدا با سر جوابم رو میده.طبق معمول علی میره سمت کانتر آشپزخونه و شیشه عرق رو بر میداره.- خوبیم سعید جان اگه گیرهای این ویدا خانوم بزاره؟ببین ،گیر داده که چرا مشروب میخوری؟حالا چرا ایستادی بیا دو تا پیک بزن روشن شی؟- علی صداتون کامل تو راه پله میاد- به من نگو به خانوم بگو- چی شده ویداویدا انگار منتظر بود.بغضش میترکه.بریده بریده و با گریه شروع به حرف زدن میکنه.- تازه میگی چی شده سعید.اگه هیچکی ندونه تو یکی که میدونی پس چرا میپرسی- چی رو میدونم ویدا جان.حالا چرا گریه میکن- این حربه زنهاست سعید جون گولش رو نخور داره مظلوم نمایی میکنهنگاه پر کینه ای به علی میکنه و علی در جوابش پیکش رو میاره بالا.- به سلامتی شما خانومبا اینکار لج ویدا رو در میاره.از دست علی بد جور حرصم گرفته اما مثل همیشه سعی میکنم کنترل خودم رو حفظ کنم.- بابا بچه بازی در نیارید بفهمم چه خبره- چه خبر میخوای باشه سعید جان،آقا 6 صبح میره نه شب میاد وقتی هم که میاد میشینه به خوردن اینقدر میخوره که یا رو کانتر خوابش میبره یا رو مبل.ازش بپرس آخرین باری که تو تخت خوابیده کی بوده؟ گریه ویدا بیشتر میشه.دلم داره براش پر میکشه.دلم میخواد بغلش کنم وآرومش کنم.علی پیک دیگه ای میریزه و اصلا" به گریه این بیچاره اهمیتی نمیده.- میدونی سعید اصلا" منو نمیبینه.باهام حرف نمیزنه انگار من نیستم دارم دیونه میشم بعضی اوقات فکر میکنم روح شدم.اونم همین رو میخواد تا بیشتر به کثافت کاریهاش برسه.- چیه باز یکی رو دیدی بلبل شدی، نطقت باز شده،این قرار نیست همیشه اینجا بمونه ها ؟ترس وجودم رو میگیره.دیگه علی داره علنی جلوی من ویدا رو تهدید میکنه.چیزی که مطمئنم خیلی وقته داره اتفاق میفته ولی ویدا ازم قایمش کرده.نگاهم رو به ویدا میندازم.پاهاش رو تو بغلش جمع کرده و سرش رو گذاشته رو زانوهاش و داره گریه میکنه.چقدر کثیفه این زندگی.- علی میفهمی چی داری میگی،این همون دختری که به خاطرش داشتی خود کشی میکردی؟- ولمون کن سعید جون ،تو هم هر دفعه فقط همین جمله رو بلدی بگی.چی میخوای ازم بشنوی بگم گه خوردم راضی میشی؟دلم میخواد لهش کنم.همه توانم رو جمع میکنم که جلوی قلیان خشمم رو بگیرم.میرم جلو و شیشه رو از روی کانتر بر میدارم.- دیگر نخور برادر - چیه تو هم طرف اونی؟ باشه.اما تو که خوب میدونی وقتی زن من شد کی بود و چی بود؟این خانوم خوشگل و خوش تیپی که میبینی با پول من اینجوری شده،خانوم خانوادش رو یادش رفته، جدی جدی باورش شده کسیه؟- من دیگه تو این خونه نمی مونم.- هری به سلامت ،تو جایی نداری بری ویدا به سمت اتاق خواب میره.- علی خودت خفه میشی یا خودم دهن گشادت رو گل بگیرم.اینقدر بلند و محکم گفتم که علی با تمام مستی بهم نگاه میکنه.تو چشمهام میتونه خشم و نفرت رو ببینه.- سعید من حالم خوب نیست،خودت آرومش کن.اینه اون علی واقعی که تمام هارت و پورتاش مال این دختر نحیفه.وتا میبینه سمبه پر زوره خودش رو میزنه به مستی.حوصلش رو ندارم.- علی به روح مادرم یککلمه دیگه مزخرف بگی لهت کردم.- باشه برو آرومش کن.میرم سمت اتاق خواب در رو که باز میکنم ویدا رو میبینم که روی صندلی جلوی میز آرایش نشسته وسرش رو گذاشته روی میز،هق هق گریه هاش تنفسش رو سخت کرده.با صدای در سرش رو بلند میکنه و نگاهی بهم میکنه.به دیوار رو به روش تکیه میدم و میشینم رو زمین.- زندگیم رو میبینی سعید- آروم باش همه چی درست میشه،این الان مسته یه چیزی میگه.تو که علی رو بهتر از من میشناسی.- نه سعید من این مرد رو نمیشناسم،تو هم نمی شناسیش.- پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن.- دیگه خسته شدم سعید، بریدم.تنها جلوی تو یه کم مدارا میکنه وگرنه جلوی همه آبروی منو برده.گریه حرفش روقطع میکنه.- تو که یادته سعید نه ،اون روزی رو که اومده بود حتی جرأت نکرد خودش بیاد جلو تورو فرستاد،حالا ببینشکمی میرم جلو تر،با دستم اشکاش رو پاک میکنم.- گریه نکن ،خودم درستش میکنم. با اون چشمای خوشگلش که مثل تیله میدرخشه بهم زل میزنه.با اینکه گریه کرده و هیچ آرایشی نداره باز هم نازه این دختر،خدایا چرا بعضی آدمها با دست خودشون لگد به زندگی و بختشون میزنن.نگاهمون به هم گره خورده.ویدا خودش رو پرت میکنه تو بغلم وگریه بند اومدش دوباره فوران میکنه.با دستام موهاش رو نوازش میکنم.دلم میخواد آرومش کنم. تو گوشش آروم نجوا میکنم.- تو هیچ وقت تنها نیستی،من همیشه هستمادامه دارد........
قسمت دوازدهم:سرش میاره بالا ونگاهی بهم میندازه.ویدا تو بغلمه ویک نفس بین مافاصله است.نفساش به صورتم میخوره.دوباره اشکاش رو پاک میکنم.چشمکی بهش میزنم.- همه چی درست میشه.حالا پاشو برو دست و صورتت رو بشور- باشهبر میگردم توی هال.علی سیگاری روشن کرده و به صفحه تلویزیون خیره شده.- آرومش کردی- آره- خوبه- تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟حرف نمیزنه.پک عمیقی به سیگارش میزنه.چشاش رو کمی تنگ میکنه .صداش رو هم میاره پایین.- تو داری خیلی ازش حمایت میکنی.اون خیلی وقتا به پشتیبانی تو، تو روی من می ایسته.- مزخرف نگو.پس میشینم تا تو لهش کنی دیگه بینمون حرفی رد و بدل نمیشه.ویدا میاد.لباسش رو هم عوض کرده.همیشه سلیقه لباس پوشیدنش رو تحسین کردم.کمی چرت و پرت میگم و جو رو عوض میکنم.یکساعت بعد آماده میشم که برم.وقتی میگم که میخوام برم نگرانی رو تو نگاه ویدا میشد حس کرد.موقع خداحافظی دوباره بهش یادآوری میکنم که نگران نباشه و همه چی حله.این حرفها و قولها خودم رو هم نگران میکنه.از جام بلند میشم.میرم کنار پنجره و نگاهی به بیرون میندازم.مردم در حال رفت آمدند.یادم میاد که خیر سرم قرار بوده بخوابم.تصمیم میگیرم بی خیال خوندن بقیه خاطرات بشم و برم به رختخواب.دراز میکشم و مثل همیشه سعی میکنم به چیزی فکر نکنم.یه خورده تو رختخواب وول میخورم.اما کم کم چشام سنگین میشه.نمیدونم چقدر گذشته احساس میکنم یه نفر تو چهار چوب در ایستاده.ترسیدم آروم برمیگردم.چون نور از پشت سر بهش میخوره قیافش رو نمیشه دید.اما از قد و قامت و هیکل میشه فهمید یه زنه.بافهمیدن این موضوع کمی به خودم مسلط میشم.خودم رو توی رختخواب بالا میکشم.- تو کی هستی؟- یه زمانی میگفتی می تونی چشم بسته از روی بوی تنم منو تشخیص بدی؟- ویدا تویی؟اینجا چیکار میکنی؟- ناراحتی که برگشتم؟- ناراحت.انگار یادم نیست چه بلاهایی سرم اومده.بلند میشم.چراغ رو روشن میکنم.خودشه.یه پالتو قهوه ای تنشه با یه چکمه هم رنگ.روسریش دور گردنشه.باز هم با دیدنش انگار یادم میره چی بهم گذشته این چند وقته.- انگار خیلی از دیدنم ذوق زده نشدی؟- به نظر خودت باید میشدم.- با من قهری عشق من؟- قهر؟خودت چی فکر میکنی؟از حال تکیه به چهار چوب در خارج میشه و میاد سمت من.ضربان قلبم میره بالا.درست شدم مثل اولین باری که باهاش بودم.- من که فکر میکنم هنوزم دوستم داری.به یک قدمی من میرسه.دلم واسه در آغوش کشیدنش تنگه ،دلم میخواد یه چیزی بگه تا قانعم کنه تا تمام این روزهای بد رو فراموش کنم اما خودم رو کنترل میکنم.- ماه عسل چطور بود؟حرفی نمیزنه، بازم همون لبخند همیشگی.- مگه با تو نیستم ویدا؟- چی بگم؟- تازه میگی چی بگم؟ من و چی فرض کردی؟میخوای من از روزهای خوبی که داشتم واست بگم؟میخوای یه داستان واست تعریف کنم؟قطرات اشک رو از گوشه چشمش میبینم.لبخندش محو میشه.دو دستش رو به طرفم دراز میکنم.حالم خرابه.درونم غوغاست.دستش رو پس میزنم و هولش میدم روی تخت.- سعید من هنوزم ......- بسه ویدا بسه خواهش میکنم.اصلا" واسه چی اومدی اینجا؟اومدی حالم رو ببینی؟اومدی ببینی هنوزم جا دارم؟چی میخوای از من؟چی میخوای؟بغضم ترکید.صدام با گریه ام قاطی شده.- من عاشقت بودم لعنتی،من به خاطرتو بهترین سالهای عمرم رو به گند کشیدم.- من بهت خیانت نکردم سعید- خفه شو ویدانگاهم میکنه.بی صدا داره اشک میریزه.هیچ وقت باهاش اینجوری حرف نزده بودم.نمیتونم تو چشاش نگاه کنم. یه حسی درونم بیدار شده.شهوت.میرم روی تخت اشکاش رو پاک میکنم.دکمه های پالوش رو باز میکنم.فقط نگاهم میکنه.یه تی شرت یقه هفت سرمه ای رنگ تنش کرده.دستم رو از یقش میفرستم تو.با تماس دستم با تنش یه حالی میشم.از روی سوتین کمی سینه هاش رو می مالم.آهی میکشه.بیشتر تحریک میشم.- سعید میشه خواهش کنم بس کنی،من واسه کار مهمتری اینجامجوابش رو نمیدم.اون دستم رو هم از زیر کمر شلوار میفرستم تو.صداش میلرزه.- سعید خواهش کردم....آه شروع به تقلا میکنه،سعی میکنه منو از خودش دور کنه.- ولم کن سعید،داری اذیتم میکنیدستم رو به کسش میرسونم.به محض برخورد دستم با چوچولش جیغش در میاد.نیروش رو جمع میکنه.سعی میکنه با تکون دادن پاها و باسنش از تماس دستم با کسش جلوگیری کنه.عصبانی میشم.دستم رو میارم بیرون و یه سیلی محکم بهش میزنم.بهت زده نگاهم میکنه. صدای عجز آلودش به زور در میاد.- سعید این تویی؟دکمه شلوارش رو باز میکنم.دیگه از مقاومت خبری نیست.چکمه هاش رو در میارم.شلوار و شرتش رو باهم میکش پایین.بی صدا داره اشک میریزه ولی دیگه مثل یه بره رام شده.میارمش لبه تخت،پاهاش رو با دست میدم بالا.دو تا لیس آروم میکشم رو چاک کسش.به وضوح لرزش تنش رو حس میکنم.شلوارش اذیتم میکنه.کامل درش میارم.مثل وحشی ها شروع به خوردن ولیسیدن کسش میشم.نیم نگاهی بهش دارم.با دو دستش پتوی رو تخت رو چنگ زده،داره در مقابل غریزش مقاومت میکنه.تی شرت و سوتینش رو میدم بالا و با یه دست شروع به مالیدن سینه هاش میکنم.نمی دونم اما به تنها چیزی که فکر نمی کنم ویدا و حالشه.دلم میخواد هر کاری رو که تا حالا باهاش نکردم رو انجام بدم.بلند میشم نگاهی بهش میکنم.خم میشم ویه مقدار از موهای بلندش رو دور دستم تاب میدم وبا همون وضع بلندش میکنم.میشونمش لبه تخت.گرمکنم رو با شرتم میکشم پایین.میفهمه منظورم چیه.با حرکت دادن سرش به چپ و راست میخواد که بهم بگه که خوردن رو دوست نداره اما دیگه واسم مهم نیست.به کمک موهاش سرش رو میارم جلو.کاملا" تحریک شدم و کیرم تو بلند ترین حالته.به زور میکنم توی دهنش.حالت تهوع داره بهش توجه نمیکنم.معلومه بلد نیست بعد از چند بار عقب جلو کردن سرش اونم به زور من دوباره حولش میدم روی تخت.پاهاش رو باز میکنم وبا یه فشار میره داخل.دوباره اون داغی درونش منو به حالت خلسه عجیبی میبره انگار اونجا نیستم کم کم سرعت حرکاتم رو زیاد میکنم.یهو ویدا با تمام وجودش جیغ میزنه.معلومه دیگه نتونسته خودش رو کنترل کنه.دستش رو دور کمرم میاره و منو به سمت خودش میکشه.چند لحظه بعد درش میارم.ویدا نفس نفس میزنه و چشماش نیمه بازه.برش میگردونم با ضربه هایی که با دستم به باسنش میزنم حالت سجده به خودش میگیره.عاشق این پوزیشنم.شروع میکنم اما اینبار وحشیانه،خودم احساس میکنم که کیرم به جایی برخورد میکنه.جیغ و گریه ویدا در هم مخلوط شده.توجه ای نمیکنم.اونقدر با دستم به باسنش زدم که جای انگشتام رو باسن سفیدش مونده.چشمم به سوراخ کونش می افته.تصمیم خودم رو میگیرم.شروع به انگشت کردن میکنم.با دستش ،دستم رو از روی سوراخ کونش بر میداره.فکر کنم فهمیده چه خوابی براش دیدم.صدای زنگ میاد.انگار یکی دستش رو گذاشته روی زنگ.یعنی داشتم خواب میدیدم.هنوز انگار مطمئن نیستم.نگاهی به اطراف میکنم.روشنایی روز از کنار پرده های ضخیم اتاق خواب به داخل نفوذ کرده.وای خدای من داشتم خواب میدیدم.نمیدونم چرا بی دلیل خوشحال بودم.شاید به این دلیل که اون اتفاقات در دنیای واقعیت نیفتاده.صدای کوبیدن به در میاد.بلند میشم.از چشمی نگاه میکنم.رضاست.در رو باز میکنم و به سمت دستشویی میرم.- ای وای ببخشید بیدارتون کردم.- بیا تو- واقعا که خیلی خری سعید.چرا تلفنت خاموشه ؟چرا تلفن خونه قطع شده؟سرم و از دستشویی آوردم بیرون و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم.- دروغ هم میگی یه چیزی بگو باورم شه.همین دیشب با سارینا و مانی حرف زدم.بعد الان تلفن خونه قطع شد؟- به جون رضا راست میگم نگاه!رفت سمت تلفن زدش رو پخش،دو تا شماره که گرفت،اپراتور گفت به علت بدهی قطع شده.اینم یکی دیگه از علائم نبود ویدا این چیزها رو اون همیشه بهم یادآوری میکرد.- باشه وصلش میکنم.برگشتم که برم دستشویی.شلوارم رو که کشیدم پایین دیدم بد جور ترشح داشتم.یاد خواب دیشب افتادم.بعد از مسواک و شستن دست وصورت وقتی اومدم بیرون دیدم رضا تو آشپزخونست و داره چایی آماده میکنه.- حالا این وقت صبح اینجا چیکار میکنی- چه رویی داری سعید،خوب با حال دیروز و تلفن جواب ندادن امروز نگرانت شدم.در این وقت صبح نه و این وقت ظهر ساعت یازده شازده .حالا به نال ببینم چی شده؟منم کل ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم.ادامه دارد.............
قسمت سیزدهم :همونطوری که انتظار داشتم رضا بادقت به حرفهام گوش کرد.بعد از تمام شدن حرف های من، رضا که عصبانیت تو چهره اش موج میزد رو به من کرد و گفت:- هرچی بیشتر راجع به ویدا میشنوم بیشتر ازش بدم میاد اما چیزی که من رو بیشتر اذیت میکنه رفتار و برخورد تو بوده که مثل یه پسر بچه بیست ساله ندید بدید با این دختر برخورد کردی.- خودم میدونم- بی خیال، بلند شو بریم شرکت.بلند میشه میادسمت من،یه دستی به شونه من میزنه.- به جون سارا نگرانتم- نگران نباش رفیق،دیگه تموم شد.- پس پاشو بریم- بریم.لیوانهای چایی رو میزارم توی سینک آشپزخانه و میرم سمت اتاق خواب تا آماده شم.با رضا با هم وارد شرکت میشویم،توی مسیر رضا انقدر چرت و پرت گفته که تمام غم و غصه هام یادم رفته.خودم احساس میکنم که تمام بچه ها از اینکه بعد از مدتها من رو سرحال میبینند تعجب کردن.قبل از وارد شدن به اتاقم به خانم شریفی گفتم که یه آمار از پروازهای دبی برام بگیره.رضا که داشت به اتاق خودش میرفت بر میگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه.لبخندی بهش میزنم و به اتاقم میرم.در حال در آوردن کتم هستم که تلفن اتاقم زنگ میخوره.- بله- می خوای بری دبی؟- نه بابا گفتم یه آماری بگیره اگه راه میده آخر هفته برم یه آب و هوایی عوض کنم.- نه،تو آدم بشو نیستی.بازم داری واسه خاطر این دختره بهم دروغ میگی؟نه،واقعا خجالت نمیکشی- رضا شروع نکن خواهشن.- چی میگی تو،اون روزا هم که میخواستی فرداش واسه دیدن خانم بری شمال همین چیزها رو میگفتی.ولی کور خوندی این دفعه هرجا بخوای بری خودمم باهات میام.- (با خنده)کجا میای؟می خوام یه دوروز برم تمدد اعصاب.تو بیای که اعصاب نمیزاری واسم.در ضمن هم من نباشم هم تو کی به کارهای شرکت برسه.میخوای شرکت رو بگا بدی؟- اولا" مگه نمیگی دو روزه،خوب پس چهارشنبه شب مبریم ،جمعه شب هم میایم.دوما" تو نمیخواد غصه شرکت رو بخوری اینجوری که شما در پیش گرفتی همین روزها با من یا بی من بگا میره.سوما"تو داری میری تمدد اعصاب؟!!! ارواح عمت!!!!- خیلی خوب باشه من که حریف زبونت نمیشم اگه خواستم برم تو هم بیا.- حالا شدی پسر خوب.- برو دیگه من کار دارم.- باشه،فعلا"قطع میکنم.با همه علاقه ای که به رضا دارم بعضی اوقات از کلید بودنش حالم بد میشه.خاموش و روشن شدن صفحه موبایلم توجهم رو جلب میکنه.از صبح که روشنش کردم یادم رفته از حالت silent درش بیارم.شماره آشنا به نظر نمیاد.- بله- سلام سعید خانصدای لیلاست.حوصلش رو ندارم.اما خوب دور از ادبه الان دیگه قطع کنم.- سلام خانم شریفی- خوبید؟از دیشب دارم میگیرم شما رو اول که جواب ندادید بعد هم که خاموش بودید.- امری داشتید؟- نگرانتون بودم.دیروز حالتون زیاد مساعد نبود.- مرسی ، الان خوبم.- مثل اینکه مایل نیستید با من حرف بزنید؟- فکر نمیکنم دیگه حرفی مونده باشه!!- ویدا راست میگفت که شما راجع به همه چیز بدترین برداشت ممکنه رو میکنید.- خانم شریفی اگه امری ندارید من خیلی کار دارم.- نه عرضی نیست ولی دوست دارم یه چیز رو بدونید.شما کاملا" دارید اشتباه فکر میکنید.راجع به ویدا،من و کلا" همه چیز.من میخواستم بهتون بگم ولی شما اجازه ندادید.امیدوارم روزی که فهمیدید بتونید خودتون رو بخاطر این خودخواهی تون ببخشید.خداحافظ.تماس رو قطع میکنه.توی لحن صحبتش چیزی بود که درونم رو منقلب میکنه.با اینکه میدونم شاید این هم یه بازی دیگه باشه اما ترجیح میدم تا ته این بازی رو برم.میرم سراغ کیفم و یادداشتهای ویدا رو در میارم.تلفن رو بر میدارم و به خانم منشی میگم که کسی مزاحم نشه.میخوام امروز این یادداشتها رو تموم کنم.میگردم دنبال آخرین صفحه ای که خونده بودم.- ششم آذر ماهحالم خوب نیست سرمای بدی خوردم.حوصله بیرون اومدن از رختخواب رو هم نداشتم.قرار بود با علی بریم سینما.اما من بهم زدمش.فکر میکنم علی ناراحت شد.دوست دارم دیگران تو این وضعیت حالم رو درک کنند.اما آدما فقط به خودشون فکر میکنند.- پانزدهم آذر ماهده روزی میشه که ننوشتم.اتقاقات زیادی توی این ده روز افتاده.از خواستگاری یکی از بستگان دور مادرم تا فشار پدر واسه ازدواج ومشاجرم با علی .اما چیزی که از همه اینها دردناک تره برخورد زشت پیروز پسرخالم بود.شب کزایی خواستگاری چون شوهر خالم فوت کرده پیروز همراه خالم اومده بود.هشت سالی از من بزرگتره.یه پسر خوش تیپ قد بلند.اما نگاه سنگینی داره.اینو وحیده هم میگفت.من همیشه توی خونه و جلوی همه فامیل راحتم و راحت هم لباس میپوشم.چیزی که فکر می کردم واسه همه عادیه اما مثل اینکه عادی نبود.اون شب هم متوجه نگاه های پیروز شدم اما بهش توجه نمیکردم.اینقدر به خاطر اینکه مامان بدون هماهنگی من قرار این خواستگاری رو گذاشته بود و از اون طرف علی هم باور نمیکرد که من بی خبر بودم،اعصابم به قدری خورد بود که به پیروز توجهی نکردم.تا اینکه بعد از رفتن مهمونها واسه عوض کردن لباس رفتم به اتاقم،بلوزم رو درآورده بودم و با سوتین داشتم توی درآور لباسهام دنبال یه چیز راحت تر میگشتم که یهو در باز شد.پیروز بود.هول شدم ،بلوزم رو گرفتم جلوی سینه هام.اون هم با گفتن یه ببخشید رفت بیرون.دلم میخواست خفش کنم مرتیکه نره خر در زدن بلد نیست.بعد از چند لحظه در زد.وقتی اومد خیلی بد نگاهم میکرد.حوصلش رو نداشتم.از بر خوردم فهمید،یکم این پا اون پا کرد و موقع رفتن ،گفت: به چشم خواهری ویدا خیلی خوش هیکلی.سینه هات هم خیلی خوش فرمه.از وقاحتش بدم اومد.جوابش رو ندادم و اونم رفت.شب موقع خواب از اینکه جوابش رو نداده بودم حرصم گرفته بود.اما باید یه اعترافی هم بکنم با همه حس بدی که داشت ولی نمیدونم چرا وقتی ازم تعریف کرد برای چند ثانیه خوشم اومد.- شانزدهم آذرقراره علی و خانوادش فردا بیان خواستگاری.نمیدونم تمام وجودم استرسه.علی اون کسی نیست که من میخواستم اما به چند دلیل خوبه.اول اینکه از فشار های خانواده ام راحت میشم.دوم اینکه از بین تمام خواستگارانم،علی تنها کسیه که شاید عاشقش نباشم اما حس خوبی بهش دارم و فکر میکنم این برای شروع یک زندگی مشترک بد نباشه.علی پسر یه خانواده معمولیه ترم آخره وخدمت سربازیش رو قبل دانشگاه رفته، از من 5 سالی بزرگتره ،یه خواهر کوچکتر از خودش داره.- هفدهم آذر ماه ساعت سه نصف شبه.امشب خواستگاریم بود.همه چیز به خوبی گذشت.همه چیز انقدر راحت ردیف شد که وقتی الان بهش فکر میکنم از این همه هول بودن خندم میگیره.قرار شد بیست و هشتم بهمن مراسم نامزدیمون باشه.اما قراره هفته دیگه تو محضر عقد کنیم که راحت باشیم.یه جوریم الان.نمیدونم چه مرگمه.خوشحالم یا ناراحت.- بیست و یکم آذرشاید دیگه ننویسم.امروز رفته بودیم واسه آزمایش های قبل از ازدواج.نمی دونم اما کمی دلهره دارم.احساس میکنم هنوز آمادگی وارد شدن به این مرحله زندگی رو ندارم.دوست داشتم تو زندگیم عاشق میشدم.اما دیگه تموم شد.دوست داشتم عاشق کسی باشم که همیشه دستم رو بگیره،لوسم کنه،نازم رو بکشه ودر عین حال اونقدر مرد باشه که بشه بهش تکیه کرد.چیزهایی که خیلی هاش تو علی نیست.البته شاید به قول وحیده من خیلی رویایی هستم وگرنه علی هم رویای خیلی از دخترهاست.بگذریم.- بیست و پنجم آذر ماهامروز رفته بودم دانشگاه.کلی خجالت کشیدم.همه بچه ها اومدند و بهم تبریک گفتند.سعید انصاری هم اومد.خیلی ناراحت بود.پردیس میگفت یه مدتیه اینجوریه.تمام مدتی که باهام حرف زد سرش رو بالا نیاورد.دیگه قلبم مثل قبل نمیزد شاید قلبم هم فهمیده که دیگه برگشتی در کار نیست.میدونم که این مرد یکی از صمیمی ترین دوستهای علی.پس از این به بعد باهاش زیاد برخورد خواهم داشت.دوباره یاد حرفهای لیلا می افتم.فکر کردن به حرفهای این دختر تمرکزم رو بهم میریزه.شاید واقعا چیزی میدونه.دل به دریا میزنم و شماره لیلا رو میگیرم.- بفرمایید- سلام خانم شریفی- سلام سعید خان،خوبید ؟- مرسی،زنگ زدم بابت رفتارم عذرخواهی کنم امیدوارم درکم کنید من خیلی گیجم.نبود ویدا داغونم کرده.- من درک میکنم.اما انتظارم از شما خیلی بیشتر بود- ببینید خانم شریفی،من همه جوره به حرفهای شما گوش کردم گفتید بیا،اومدم.اما قبول کنید شما خیلی مخفی کاری کردید واصلا با من روراست نبودید - ببینید شما که نمی دونید،مطمئن باشید بعدش به من حق میدید- ببینید همین الان دارید فقط به من میگید که بعد از اینکه بگم،خوب بگید دیگه؟- الان شما کجایید؟- من شرکتم.کمی فکر میکنه.- من تا یک ساعت دیگه اونجام- اوکی من منتظرم- پس می بینمتون- خداحافظاحساس خوبی ندارم دل شوره عجیبی تمام وجودم رو گرفته.نمی تونم بشینم، شروع به راه رفتن تو اتاق میکنم.سیگاری روشن میکنم.نمیدونم چرا توی این مواقع انتظار برام خیلی کشنده میشه.یاد شب کذایی قهر ویدا میفتم.بارون شدیدی میاد. انگار آسمون سوراخ شده. برف پاک کن رو دور تند میزارم.وقتی میپیچم تو کوچه اعصابم بهم میریزه.یکی ماشینش رو زده جلوی درب ورودی خونه ما.همین رو کم داشتم.درب رو با ریموت باز میکنم.یک نفر از ماشین پیاده میشه.این که ویداست.با عجله میاد و از اون سمت سوار میشه.- وای عجب بارونی میاد- تو اینجا چیکار میکنی- اول سلام- سلام،اینجا چیکار میکنی چرا نرفتی تو مامان خونست.- منتظر تو بودم.- چرا،چی شده باز؟- با علی دعوام شده سعید ،من دیگه بر نمیگردم به اون خونه.- مزخرف نگو،این بچه بازیها چیه؟میدونی ساعت چنده؟یازده ونیمه،الان علی حتما نگرانت شده.- حتما ،من از ساعت شش اومدم بیرون پس واسه چی تا الان بهم زنگ نزده ببینه کجام.نترس رفیقت سرش گرمه؟- خوب اینکه چیز جدیدی نیست کار هر شب علی شده.- نه سعید جان ،اشتباه نکن سرگرمی مشروب رو نمیگم.- پس چی ،چرا واضح حرف نمیزنی؟سعی میکنه بغضش رو قورت بده،اما اشک گوشه چشمش وضعیتش رو لو میده.- میشه بریم تو؟- بروماشینت رو ببر توی حیاطپیاده میشه.ماشین رو میبره داخل،منم پشت سرش میرم .پیاده میشم . با عجله میرم روی ایوان می ایستم تا ویدا بیاد.نمیدونم چرا پیاده نمیشه.میرم سمت ماشینش.میزنم به شیشه.- چرا پیاده نمیشی؟داره گریه میکنه.اشکاش رو پاک میکنه و لبخندی به من میزنه.- برو تو خیس شدی؟- خوب تو هم بیا دیگه - نه من برم؟- خل شدی ؟کجا؟- (سعی میکنه گریش نگیره)علی زنگ زد باید برم خونه؟- خیلی خوب حالا پیاده شو بعد باهم میریم.- تو هم میای با من؟انگار با حرف من انرژی گرفته.- آره بیا با هم میریم، من خیس شدم ویدا به خدا.- برو برو منم اومدم.میرم تو مادر به استقبالم اومده.- سلام پسرم،توی بارون چیکار میکردی پس چرا تو نمیومدی؟- مهمون داریم مادر- کیه پسرم؟- ویداست مادر.زن علیمادر صداش رو آروم میکنه.- اینجا چیکار میکنه مادر،این وقت شب؟- (منم صدام رو میارم پایین)باز با علی دعواش شده،ولی مثل اینکه این بار جدیه؟صدای کوبیدن در هال میاد.مادر به سمت در میره.- بیا تو دخترمویدا میاد وسعی میکنه لبخند بزنه.مادرم جلوتر میره و همدیگر رو در آغوش میگیرن.- خوش اومدی دخترم- متشکرم حاج خانوم،ببخشید که مزاحم شدم- این حرفها چیه دخترم خونه خودتونه.مادر رو به من میکنه.- سعید،ویدا جان رو به اتاق سارینا راهنمایی کن،خودت هم لباست رو عوض کن سرما نخوری مادر؟- نه مادراتاق سارینا رو به ویدا نشون میدم.خودم هم میرم سمت اتاقم.لباسم رو عوض میکنم و میام بیرون ،ویدا بیرون نیومده.میرم سمت اتاق.چند ضربه آروم به در میزنم.- بیا تو سعید جانلبه تخت نشسته.- خوب بگو ببینم چی شده.- چی بگم سعید از کجاش بگم؟- امشب چی شده؟- چند وقتی بود علی تماس های مشکوک داشت.منم که عادت نداشتم به گوشیش دست بزنم.میدونی حس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه.- خوب بعدش.- امروز علی داشت دوش میگرفت.گوشیش زنگ خورد.تا اومدم به علی بدمش قطع شد بعد یه اس ام اس اومد.فضولیم گل کرد.به جون سعید همین جوری بازش کردم.دیدم یکی بهش اس ام اس عاشقانه داده.شماره رو گرفتم.با گوشی خودم زنگ زدم دیدم یه دخترست.- خوب؟- دیگه چی میخوای بشنوی سعید؟- به نظرت این که دیدی یه شماره به شوهرت اس ام اس عاشقانه داده و تو هم به شماره زنگ زدی و دیدی یه زنه دلیل خوبی واسه متهم کردن شوهرت به خیانت؟- نه،تو درست میگی ولی وقتی میبینی شماره رو به اسم یه مرد ذخیره کرده، وقتی میبینی به جای توضیح میزنه تو گوشت که چرا به گوشیم دست زدی،تو اگه بودی چی فکر میکردی.چیزی برای گفتن ندارم.ساکت میشم و به ویدا نگاه میکنم.به دختری که چی بوده و چی شده.صدای زنگ تلفن اتاقم رشته افکارم رو پاره میکنه.- بله- ببخشید مهندس، خانم شریفی تشریف آوردن میگن با شما هماهنگ کردن.- بله،بفرستیدشون داخلادامه دارد..............
قسمت چهاردهم:صدای در رو که میشنوم از جام بلند میشم.- بفرمایید- سلام - سلام خانم دکتر بفرمایید.درب رو میبنده ومیاد داخل.دعوتش میکنم رو مبل بشینه.به نشانه احترام از پشت میزم میام وروبروش میشینم.استرس دارم.اما از قیافه اون چیزی رو نمیشه حدس زد.مثل دفعات قبل شیک و خوش تیپه.آرایش،لباس پوشیدن،نوع حرکات وگفتار به شدت حساب شدست.- دفتر شیکی دارید.تبریک میگم.- مرسی شما لطف دارید.- معذرت میخوام که دست خالی اومدم.- شرمنده ام نکنید خانم دکتر.- میشه لیلا صدام کنی؟اینجوری احساس بهتری دارم.- اوکی- مرسی سعید خانبلند میشم گوشی رو برمیدارم وبه خانم شریفی دستور دوتا قهوه رو میدم.- من سراپا گوشم خانم دک....- لیلا- اوه اوه،من سراپا گوشم لیلا جانکمی به سمت جلو خم میشه.پای چپش رو روی پای دیگش میزاره.لبخندی میزنه.- اولین باری که دیدمت با توصیفات ویدا کاملا" جور در میومدی.یه پسر خوش تیپ،جنتلمن،فوق العاده احساساتی و البته کمی عجول وعصبانی.خندم میگیره.- در موردتون اشتباه که نگفتم؟- حالا!!!!- اولین باری که ویدا اومد پیشم خوب یادمه.گوشی اتاقم زنگ میخورد.منشیم بود.- ببخشید خانم دکتر،یه خانمی اومده ، با شما کار داره میگه ازدوستان قدیمی شماست،اما خودش رو معرفی نمیکنه.میخواد سوپرایزتون کنه.- بفرستیدشون داخل.من توی اتاق انتظار دوربین دارم.از مانیتور روی میز خواستم ببینمش اما چیززیادی دستگیرم نشد.دیدمش که اومد سمت در.با اینکه سرم خیلی شلوغ بود.اما واسه خودم هم جالب شده بود ببینم کیه.- سلام خانمه دکتر لیلا شریفی یه خانم خوشگل و خوشتیپ هم سن وسال خودم جلوم ایستاده بود.وای خدای من.- لعنت به تو دختر.ویدا تویی- آره جیگراز پشت میز میام و هم دیگر رو درآغوش میگیریم.بعد میارمش روبروی خودم مینشونمش.- وای خدا لعنتت کنه ویدا،نگاه دستام داره میلرزه- میبینم ،تو از همون موقع ها هم همینطوری بودی.موندم تو با این حالت چطوری دکتر شدی؟- چطوری منو پیدا کردی؟- به نظرت پیدا کردن یه متخصص داخلی خیلی سخته؟- خیلی خوشحالم که اینجایی ویدا،خیلی با معرفتیبا هر دو دستش دستام رومیگیره.خنده از روی لبهاش محو میشه.- راستش رو بخواهی لیلا خیلی به یادت نبودم.فقط از دیروز که دارم دنبال یه نفر میگردم که سعید نشناسش به یادت افتادم.خشک میشم از حرفش.اما خودم رو نمی بازم.- همیشه صداقتت رو دوست داشتم.حالا بیخیال شیطون این سعید کیه؟شوهرته؟- همه زندگیمه لیلا همه چیزی که از این دنیا برام مونده.تو صداش بغضه.به هم می ریزم.هیجان ابتدایی ورود جای خودش رو به یه نگرانی پنهون داده.دستاش سرد شده.کمی فشارشون میدم.- چی شده ویدا،داری منو میترسونی؟من یادمه تو میل هایی که بهم زده بودی نوشته بودی ازدواج کردی؟همه چی خوبه.- توقع داشتی چی بنویسم واست،این چیزی بود که همه اونهایی هم که از بیرون زندگی مارو میدیدند فکر میکردند.واسه همین هم وقتی جداشدیم شوکه شدند.- چی؟جدا شدی؟وای ویدا مثل ادم تعریف کن ببینم.- لیلا جان الان وقتش نیست اون بیرون یه تعدادآدم نشسته که همین الان هم تو دلشون کلی نفرینم کردند.اول به اونها برس بعدا" باهم حرف میزنیم.راست میگفت.مثل قدیما نکته بین بود.بلند میشم و از مانیتور اتاق انتظار رو نگاه میکنم.شلوغه.گوشی تلفن رو بر میدارم.- بله خانم دکتر - چند تا مریض داریم- 12 نفر - مریض جدید قبول نکن.- باشه خانم دکترگوشی رو که میزارم ویدا با لبخند نگاهم میکنه.- تو رو هم درگیر کردم- چرت نگو دختر ،اگه بدونی چقدر خوشحالم که اینجایی.- مرسی عزیزم.لیلا پس من میرم تا ونک یه کاری دارم بر میگردم.- کارت چقدر طول میکشه؟- کار من که مهم نیست کار تو چقدر طول میکشه؟- تا هفت و نیم- بعدش کاری نداری میتونی بمونی؟- اره خانومی ،برو زود بیا- مرسی لیلا جونبلند میشه باهم روبوسی میکنیم و میره.بر میگردم پشت میزم ،زنگ رو میزنم تا مریض بعدی رو بفرسته داخل.همه حواسم پیش ویداست.اما باصدای در و ورود اولین مریض از دنیای ویدا خارج میشم.متوجه گذشت زمان نشدم.زنگ رو میزنم.منشیم میاد تو.- چی شد دیگه مریض نداریم؟- نه فقط همون دوستتون اینجاست.- ای وای خوب چرا به من خبر ندادی.- خیلی وقت نیست اومدم لیلا جون،در ضمن خودم گفتم بهت نگه نخواستم مزاحمت بشم.این ویداست که اومده داخل.منم میرم طرفش و بهش دست میدم.منشیم هاج و واج ما رو نگاه میکنه.- خانم سالاری بخواهید میتونید برید.من امشب دیر تر میرم.فقط در رو ببندید.- مرسی خانم دکتر- خوب ویدا جون بشین.دیگه کاری ندارم فقط از فضولی دارم می میمیرم.زود باش بگو ببینم؟در حالی که داره میشینه.- چی بگم لیلا جانیه غمی تو صداشه.- هر چه میخواهد دل تنگت بگو.با چشای عسلی خوشگلش بهم خیره میشه.یه لبخند تلخ میزنه.- میدونی لیلا،هیچ وقت چیزی به اسم عشق رو باور نداشتم،اون وقتا تو مدرسه وقتی بچه ها واسه یه پسر گریه میکردند خندم میگرفت.فکر میکردم کار مسخره ای که آدم وایسه تا یکی انتخابش کنه بعد تمام عمرش رو آویزون اون آدم باشه.فکر میکردم این حرفا همش قصه است،داستانه تو کتاباست.یادته که چطوری بودم.با سر حرفاش رو تایید میکنم.- اما دانشگاه یه چیز دیگه بود.یه دنیایی که واسه اولین بار با جنس مخالف میشینی پا میشی،نگاه هاشون رو حس میکنی،پچ پچ شون رو میشنوی،نمی دونم میفهمی چی میگم یا نه ؟اونجا بود که با یکی آشنا شدم.یا بهتره بگم همکلاس شدم.ازم بزرگتر بود.خوش تیپ بود از اونهایی که دوست داری بپری بغلشون.اما به شدت بد نام بود.البته بد نامیش به این دلیل بود که بعضی ها رو تحویل نمیگرفت ،بعضی ها رو دو در کرده بود بعضی ها رو رو هوا نگه داشته بود خلاصه هرجا میرفتی حرفش بود.به شدت به خاطر کارهاش ازش بدم میومد اما با دیدنش حالم بد میشد،واسه این تناقض هم هیچ وقت جوابی پیدا نکردم.انگار دارم فیلم میبینم .به ویدا خیره شدم.- خوب بعدش؟- اما بیشتر وقتی از دستش شاکی شدم که اومد از طرف دوستش بهم شماره داد.اونروز خیلی بهم برخورد اینکارش.منم نمیدونم از لج کی با دوست احمقش دوست شدم.- خوب؟- خوب دیگه،دوست احمقش اولش شد دوست پسرم بعد نامزدم بعد هم شوهرم،بماند که تمام اینها خودشه داستانیه ولی این آدم هم دوست صمیمیش بود و به طبع تو تمام مراحل بود.اوایل برام خیلی سخت بود اما بعدش پذیرفتم که من ازدواج کردم و زندگیه خودم رو باید بسازم و ماجراجویی های دوران دانشجویی را فراموش کنم.اما زندگی با من نساخت.- یعنی چی؟- یعنی اون پسر خجالتی که روش نمیشد شماره بده،اون عاشق خسته دوران نامزدی و اون داماد نمونه بعد یه مدت هم که وضع مالیش بهتر شد.تبدیل شد به کوه اعتماد به نفس ، عوض شد.حالا دیگه اون همه جوره نقل محفل خانواده من بود.همه بهم حسادت میکردند.اون هر کسی رو که اراده میکرد تحت تاثیر قرار میداد.راستش کمبودی تو زندگیم نداشتم اما یه چیزی جور در نمیومد.- چی ویدا جون- میدونی لیلا نمیدونم تا حالا واست پیش اومده ببینی خوب الان همه چی داری ولی خوب باز انگار یه چیزی کمه؟حال منم همینجوری بود.میدونی واسم مهم نبود که مردم در مورد زندگیم چه فکری میکنند چیزی که مهم بود این بود که خودم از زندگیم لذت نمیبردم.حسی ازش نمیگرفتم.با تعجب نگاهش میکنم.- فقط واسه همین ازش جدا شدی؟پوز خند میزنه و سرش رو به علامت تاسف تکون میده.- دیدی لیلا جون حتی تو هم که یه آدم روشنفکر تحصیل کرده هستی دنبال دلیلی.ما زنها همیشه باید یه دلیل داشته باشیم.هیچ وقت کسی ازت نمیپرسه شوهرت چند بار بغلت کرده که حس کنی داری تو وجودش ذوب میشی،هیچ وقت کسی ازت نمیپرسه آیا موقع سکس به تو و نیازهای تو هم توجهی کرده،هیچ وقت کسی ازت نمیپرسه شوهرت چند بارازت قدردانی کرده یا چند بار حس کردی دلیل زندگی شوهرت شدی.همه فقط ازت میپرسن شوهرت معتاد بود،بهت خیانت کرد یا دست بزن داشت؟تو هم دنبال این دلایل بودی نه؟از حرف خودم پشیمونم.حرفی نمیزنم.- میدونی لیلا منم واسه همین نداشتن دلیل ایستادم و چسبیم به زندگیم و مثل همه زنهای دیگه به خودم قبولوندم که مشکل از منه.اما خوب تو زندگی مشترک اگه شریک زندگی به جای کنارت،جلوت باشه به جای هر قدمی که تو کوتاه میای اون یه قدم جلو میاد.از نظر شوهرم من مشکل داشتم ،سرد بودم اما هیچ وقت نفهمید دلیل سردیم رفتار خودشه.واسه هین گرمیش رو تو آغوش یکی دیگه جستجو کرد.- خوب؟- منم فهمیدم و به کمک سعید ازش جدا شدم.- خوب حالا این سعید کیه؟- وای خدای من یعنی تو نفهمیدی؟- نه به خدا.آشناست؟- وای بعضی اوقات میمونم تو چطوری درس خوندی؟بابا این همون رابین هود اول داستانه که گفتم اومد واسه شوهرم شماره داد دیگه.- آهان دوست صمیمیه شوهرت- اون از اول تغییر زندگیم بود.اولش در نقش یه هم کلاس بعد در نقش دوست صمیمی شوهربعد در نقش شریک وبالا برنده شوهر بعدش که فهمیدم از روز اول هم عاشقم بوده و تو تموم این سالها فقط به خاطر من بوده که مونده بعدش که معلومه شد ناجی من.- پس باید خیلی دیدنی و خواستنی باشه این مجنون شما- میدونی سعید بهم روزهای خوب رو داد،سعید بهم نشون داد میشه سالها عاشق موند ولی مایوس نشد.- پس میخوای بگی الان دیگه عشق رو باور داریلبخندی میزنه.- تو کلا" تو مطب چایی،قهوه چیزی نمیخوری؟- وای ویدا ببخشید به قدری غرق حرفات بودم که یادم رفت ازت پذیرایی کنم.بشین الان میام.- کجا میری حالا؟- منشیم رفته خوب ،خودم میرم بریزم.- بابا نمی خواد بیا شوخی کردم؟نگاهی بهش میکنم.لبخندی رو لبشه.صدای ضربه زدن به در باعث میشه حرفهای لیلا قطع شه.- بیا تو- ببخشیدآبدارچیمونه که با سینی وارد میشه.لیلا خودش رو جمع و جور میکنه.فنجون قهوه ها و ظرف شیر و شکررو روی میز میزاره و میره. - ببخشید خانم دکتر آه معذرت میخوام لیلا جانمیخنده.- چی رو باید ببخشم؟- این که رشته حرفتون پاره شد.- نه لازم بود یه نفس حرف زدم دهنم خشک شده.واسه شنیدن بقیه حرفاش دارم لحظه شماری میکنم.حرفاش منو برده بود یه جاهای دور.ادامه دارد.................
قسمت پانزدهم :لیلا در حالی که فنجون قهوه رو تو دستش گرفته نگاهی به اطراف میکنه.بعد خیره میشه به من.- علی هم با شما اینجا کار میکرد؟- نه ،علی به عنوان پیمانکار تاسیسات ما بود،بعد ماجرای ویدا هم از ما جداشد.- آهان فهمیدم.- میدونی لیلا جان اینهایی رو که گفتی همش رو خودم میدونستم.دوست دارم قسمت های مبهمش رو بدونم.باز هم میخنده.- تو خیلی عجولی پسر- تو هم اگه جای من بودی عجول میشدی.لیلا فنجونش رو روی میز میزاره وزل میزنه به من.وقتی میرم واسه ویدا چایی بریزم دارم به حرفهاش و سرگذشتش فکر میکنم.چه سرگذشتی دارند انسانها.صدای ویدا رو میشنوم.- تو چیکار کردی لیلا بالاخره ازدواج کردی؟- الام میام واست میگم.به اتاق بر میگردم و چایی رو جلوی ویدا میزارم.- ببخشید فکر کنم یه کوچیک جوشیده- مهم نیست دوست قشنگم- خوب میگفتی؟- مثل اینکه من ازت سوال پرسیدم ها؟- باشه منم میگم ولی الان حرف های تو نیمه کاره مونده.- آره دیگه لیلا جون یه روز چشم باز کردم دیدم زندگیم رو هواست،هر روز دعوا داشتیم،هر روز مشاجره،روز به روز هم حرمتهای بین ما شکسته تر میشد.دیگه به جایی رسیده بود که برای هرکاری که میکرد سرم منت میذاشت. - ببین نمیخوام دوباره زود قضاوت کنم اما با چیزهایی که خودت گفتی فکر نمیکنی خودت هم مقصر بودی؟- چرا قبول دارم.اما آخه میدونی من همه تلاشم رو کردم ،من رو خیلی از خواسته هام پا گذاشتم اما ........- ولش کن،حالا چطوری فهمیدی که بهت خیانت کرده؟- خیلی اتفاقی متوجه شدم،از یه اس ام اس!!- الان زندگیت چطوره؟- خوبه،یعنی با وجود سعید خوبه،دارم فوق میخونم.- جدی ،خیلی خوبهسکوت بینمون حاکم میشه.نگاهش میکنم.یه دنیا حرف تو چشماشه.- لیلا راستش اومدم اینجا تا واسم یه کاری انجام بدی؟- چه کاری؟از توی کیفش یه پاکت بیرون میاره بعدش میگیردش سمت من.- اینو میتونی برسونی به سعید؟- چی؟مگه خودت کجا میخوای بری که من باید بهش بدم؟تازه من که نمیشناسمش.خودت هم گفتی که اون هم من رو نمیشناسه.- لیلا چیزی نپرس.من چند روز دیگه دارم از ایران میرم.بعدش بهت زنگ میزنم میگم چطوری بهش برسونی؟- ویدا دارم گیج میشم؟صبر کن ببینم تو این همه از این پسر تعریف کردی حالا داری ترکش میکنی؟بغضش میترکه.میرم جلو و میگیرمش تو بغلم.- ویدا حرف بزن،چته؟- لیلا ،سعید همه چیز منه،اون همیشه کنارم بود چه وقتهایی که حسش رو نمیدونستم چه بعدش که فهمیدم،اون خودش و بهترین سالهای عمرش رو به خاطر من نابود کرده، من نمیتونم دیگه بیشتر این پسر رو آزار بدم،اون به خاطر من هرکاری لازم بوده کرده،اون واسه آینده با من بودن خیلی نقشه ها تو سرشه اما...گریه نمیزاره حرف بزنه.با دستم سرش رو به خودم بیشتر فشار میدم.- بسه ویدا،خواهش میکنم.حالا مگه چی شده؟کاری کردی؟اتفاقی افتاده واست؟خودش رو از بغلم بیرون میاره.در حالی که داره اشکاش رو پاک میکنه لبخنی بهم میزنه.- میدونی وقتی میبینمش،وقتی از آرزوهاش واسم حرف میزنه،وقتی میبینم هنوز بعد این همه باهم بودن وقتی بغلم میکنه میلرزه میفهمم اون تو چه خبره.- خوب اینها که خیلی خوبه،تو این دوره زمونه هر دختری آرزوشه یه همچین مردی کنارش باشه...وای ویدا من که از حرفات اصلا چیزی سر در نمیارم.مستقیم به چشمهام نگاه میکنه.- میشه اینجا سیگار کشید؟- البتهاز کیفش پاکت سیگارشو در میاره و یک دونشو آتیش میزنه.پک اول رو میزنه و دودشو بیرون میده.- چند وقت قبل اومده بودن دانشگاه تا از بچه های داوطلب خون بگیرن، منم داوطلب شدم.چند روز بعد از مرکز انتقال خون با من تماس گرفتن و گفتن یه مورد مشکوکی تو نمونه خونم دیده شده و ازم خواستن که برم اونجا.- خوب؟- منم به کسی چیزی نگفتم،رفتم.اونجا بهم گفتن که ظاهرا تو آزمایش از نمونه خون اهدایی من تعداد گلوبول های سفید خونم بیشتر از حالت عادی بوده.تو که باید بدونی این یعنی چی؟یه لحظه هنگ میکنم.صداش داره تو گوشم میپیچه.خودم رو نمی بازم.- خوب دیگه چی گفتن؟- یعنی میخوای بگی تو نفهمیدی؟- این میتونه علامت خیلی از بیماریها باشه؟- بهم گفتن برای آزمایشات دقیق تر برم تهران.منم موضوع رو جدی نگرفتم،فکر میکردم بخاطر دستگاههای قدیمی شهرستانه اما وقتی توی تهران هم آزمایش دادم همون بود.لوسمی.از شنیدن اسمش وحشت تمام بدنم رو پر میکنه.دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم.میخوام حرف بزنم اما صدا از حنجره ام بیرون نمیاد.تمام قدرتم رو جمع میکنم تا موقع حرف زدن گریم نگیره.با اینکه هر روز با هزار تا مورد مثبت سرطان مواجه هستم اما نمیدونم چرا هنوز در مقابل حتی اسم این بیماری ضعف دارم .سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش میکنه.- آزمایش نمونه مغز استخوان هم دادی؟با سر جواب مثبت میده.- وجوابش؟با یک لبخند تلخ سرش رو تکون میده. دلم نمی خواد این شجاعتش خراب بشه.همین که ایستاده و داره در مورد سرطان خون حرف میزنه خودش خیلیه.سعی میکنم لبخند بزنم از همونهایی که این جور وقتها به بیمارام و همراهانش میزنم.- میدونی که خیلی چیزها تو درمان این بیماری موثره؟راستی درمان رو شروع کردی؟- لیلا نمی خواد حرفهایی که به مریضات میزنی رو به من هم بگی.من به خاطر بیماریم اینجا نیستم.به خاطر سعید اینجام.دلم نمیخواد بیشتر از این به پای من بسوزه.- خوب حالا میخوای چیکار کنی؟- این پاکت رو برسون به سعید.البته باید بعد از رفتن من باشه میخوام وقتی تو شوک رفته منه بهش بدی تا از من متنفر شه.فراموشم کنه بره دنبال زندگیش.دیگه نمیتونه حرف بزنه.انگار خشک شدم هیچ کاری نمیتونم بکنم.حتی نمیتونم برم و دلداریش بدم.هق هق گریش اتاقم رو پر کرده.- لیلا من خیلی بدبختم،تازه داشتم از زندگیم لذت میبردم،تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی چه شکلیه چه رنگیه،تازه سعید بهم عشق رو نشون داده بودفقط میتونم نگاهش کنم.- لیلا این پسر لیاقتش خیلی بیشتر از اینهاست.نمی خوام تو این گرداب بیارمش.کمکم کن.- به نظرم کار درستی نیست تو داری از طرف اون تصمیم میگیری.- باید این کار رو بکنم.این تنها چیزیه که میتونم بهش هدیه کنم. میفهمی لیلا ... آزادیش.- خوب باهاش حرف بزن همین چیزها رو بهش بگوپوز خندی میزنه- فکر میکنی قبول میکنه؟من میشناسمش- خوب درستش هم همینه،دوست داره ،عاشقته میخواد پیشت بمونهفریاد ویدا اتاق رو به لرزه در میاره.- چرا مزخرف میگی لیلا ،کدوم موندن،هیچکس ندونه تو که میدونی من چطوری میشم.دوست ندارم تو اون روزها من رو ببینه،میخوام حتی اگه ازم متنفره از این ویدا باشه،میفهمی؟اشکم بی اراده سرازیر شده.نمیدونم به این عشق اهورایی حسادت کنم یا واسه ویدا دلسوزی؟بلند میشم و در آغوش میگیرمش.صدای گریه هامون تو هم قاطی میشه.بهت زده به لیلا که داره گریه میکنه و دستمال کاغذی دستش رو تیکه تیکه میکنه نگاه میکنم.از خودم بدم اومده.واسه لحظاتی که بد در موردش فکر کردم.واسه لحظاتی که توی ذهنم بهش تهمت زدم.واسه لحظاتی که صحنه سکسش با دیگران رو تجسم کردم.نه من عاشقش نبودم. خدایا داری با من چه میکنی؟داری منو به کجا میبری؟تو که میدونی من ظرفیتش رو ندارم.من که همیشه وقتی باهات حرف میزدم واسه دادن ویدا به من ازت تشکر میکردم.نشنیدی ،ندیدی؟صدای گریه آلود لیلا منو به خودم میاره.- سعید خان خوبی؟- آره- خوبه که اینقدر قوی میبینمت- نه اشتباه نکن،قوی نیستم جونی تو تنم نیست ،اشکی به چشام نمونده،برعکس گریه نکردنم از درموندگیمه از بدبختی- پس قوی شوسرم رو به مبل تکیه میدم...ادامه دارد...........
قسمت شانزدهم:انگار این ده سال زندگی همش شده برای من یه رویا.یه خواب که باید فقط تجسمش کرد و با خاطراتش زندگی کرد.- الان کجاست ؟- کی؟- ویدا دیگه؟- دبی- اونجا چیکار میکنه؟- دلش نمی خواست اینجا باشه نمیخواست کسی ببیندش.واسه همین رفت اونجا.- مگه ویدا اقامت داره؟- قرار بود برادرش کارش رو درست کنه.- من چطوری میتونم ببینمش؟بهم زل میزنه.مطمئنم که از نوع حرف زدنم فهمیده که خیلی جدیم.- اون نمیخواد تو رو ببینه- مگه دست اونه- ببین سعید من فقط میدونم رفته دبی دیگه بیشتر از این منم نمیدونم.قرار هم نبود تو این چیزها رو بدنی اما من نتونستم خودم رو قانع کنم که بهت نگم.همین الان هم قولی رو که به دوستم دادم شکستم.میفهمی؟- شما اشتباه کردی خانوم همچین قولی دادی،چون جون یه آدم در میونه.- ولی اون آدم خودش خواسته.- اون آدم الان تو شرایطی نیست که بتونه منطقی تصمیم بگیره.خودت که داری میبینی تمام تصمیماتش احساسی بوده.باید کمکش کرد.من باید باهاش حرف بزنم.- ببین سعید خان من حرفت رو قبول دارم اما چطوری میخوای پیداش کنی،شاید رفته باشه پیش برادرش سوئد؟- خانم شریفی خواهش میکنم با من بازی نکنید اگه چیزی میدونید بهم بگید فکر نمیکنم ...نمیزاره حرفم تموم شه.- فکر کنم امروز بهت نشون دادم که قصد چنین کاری رو ندارم.اما حرفی که گفتم تنها یه حدسه.میخوام بگم پیدا کردن ویدا مثل پیدا کردن یه سوزن تو انباره کاهه.اصلا شاید از ایران نرفته باشه؟راست میگفت.نمیدونستم باید چه بکنم.همیشه از اینکه مستاصل باشم به شدت بیزار بودم.- خوب به نظرت باید چیکار کنم بشینم ومنتظر باشم خبر مرگش رو واسم بیارن.- به خدا منم نمیدونم.واسه همین بعد از آشنایی باهات سعی کردم کنارت باشم تا اگه چیزی فهمیدی منم مطلع بشم.کاملا گیج و درماندم.شبیه آدمی شدم که تویه اتاق زندونیه و میدونه تنها راه خروج همون دری هست که میبینه ولی کلیدی نداره.لیلا کیفش رو بر میداره و از جاش بلند میشه.حس بلند شدن رو هم ندارم.- خوب بهتره که من برم.اگه خبری شد به من هم اطلاع بدید.- باشه.رفتنش رو تماشا میکنم.در رو که میبنده از جام بلند میشم.سیگاری از روی میز بر میدارم وروشنش میکنم.میرم پشت پنجره و به بیرون خیره میشم.آدمها و ماشینها تو هم میلولند.ویدا رو میبینم که از ساختمون خارج میشه.عرض خیابون رو رد میکنه.اون طرف یه ماشین منتظرشه.یه سونتای مشکی.راننده رو نمیبینم اما مطمئنم یه مرده.این رو از دستهای روی فرمان میشه فهمید.جلو سوار میشه وماشین حرکت میکنه.کلا این دختر خیلی مرموزه.یا شایدم من به خاطر وضع موجود زیادی به همه چی بدبینم.صدای در اتاق میاد.- بله- سلام سر رضارو میبینم که آورده توی اتاق.- بیا تو- مهمونت رفت؟- نه زیر میزه.بیا تو مزخرف نگو حوصله ندارم.- چته باز سگ شدی؟یکی دیگه پاچه تو رو میگیره تو پاچه ما رو میگیری؟- رضا بی خیال حوصله ندارم- چته باز؟تا یک ساعت پیش خوب بودی؟نگاهی بهش میندازم.از اینکه شرایط آدم رو درک نمیکنه ازش بدم میاد.- میشه تنهام بزاری؟- بابا چی بهت گفت این خانوم دکتره تو چرا دوباره ریست کردی؟- رضا برو بیرون.فکر کنم از چشام فهمیده حالم خوب نیست.معلومه که ناراحت هم شده.- باشه ،فقط وقتی مهمون داشتی یه نامه آوردن، به اسم کسی نبود. چون گفتی بودی کسی مزاحمت نشه دادنش به من.بازش که کردم فهمیدم مال شماست.پاکت رو دراز میکنه سمتم.- فکر کردم این خوشحالت میکنه اما مثل اینکه بازم در موردت اشتباه کردم.پاکت رو میگیرم ونامه درونش رو در میارم.چششم به نوشته ها که میفته ضربانم تند میشه.آخه خط ویداست.سعید عزیزم،سلامخیلی دلم برات تنگ شده،دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و واست نامه نوشتم.هرچند میدونم که خیلی از دستم شاکی هستی اما به خدا سعید مجبور بودم ترکت کنم.راستی خاطرات من رو خوندی؟نظرت چیه؟دیدی منم مثل تو خیلی وقته دوست دارم.اما خوب من مثل تو بلد نیستم خوب احساساتم رو بیان کنم.عزیزم به زندگیت برس.شنیدم خیلی لاغر شدی؟میدونی که من همیشه همون تیپ و استیلت رو دوست دارم.پس به خاطر من هم که شده باید به خودت برسی.خیلی بیشتر از قبل دوست دارم.الان که پیشم نیستی فهمیدم چه جواهری رو در کنارم ندارم.سعید عزیزم بازم بدون که بهت خیانت نکردم.فقط ادامه این رابطه به صلاح جفتمون نبود.دلم میخواد اگه من رو دوست داری بری و به زندگیت برسی.شاید روزی اوضاع خوب شد و دوباره با هم بودیم. دوست دارم- ویدادوباره و سه باره نامه رو میخونم.هرچی بیشتر میخونم بیشتر گیج میشم.یعنی واقعا این نامه یه دختر سرطانیه.یعنی چی؟سرم رو بلند میکنم تا از رضا چیزی بپرسم.توی اتاق نیست، اونقدر غرق بودم که متوجه رفتنش نشدم.میرم سمت تلفن.- الو رضا- جانم- این نامه رو کی آورده؟- نمیدونم خانم شریفی دادش به من- اوکیقطع میکنم و خانم شریفی رو میگیرم.- بله- خانم،این نامه که دادید به مهندس تبریزی رو کی آورده؟- پستچی- پس چرا آدرسی چیزی نداره؟- نمیدونم مهندس به خدا؟یکی اومد نامه رو داد ازم امضا گرفت و رفت.- باشه.از این هم چیزی دستگیرم نمیشه.سعی میکنم تمرکز کنم.اونقدر اطلاعات پراکنده تو این چند وقته بهم رسیده که نمیدونم از کجا باید واسه مرتب کردنشون شروع کنم.زنگ میزنم به رضا و میگم بیاد پیشم.- اجازه هست رییس؟- بیا تو خودت و لوس نکن.- اصلا معلومه چته، یه بار آدم رو بیرون میکنی ،بعد زنگ میزنی میگی بیا،ماکه سر در نیاوردیم به خدا بالاخره بودن ما کنار تو خوبه یا بده؟- مزخرف نگو رضا میشه واسه چند دقیقه جدی باشی؟میاد روبروی من میشینه.- خوب بگو ببینم چی شده باز؟هرچی هست زیر سر این نامه هست نه؟- نه.میدونی لیلا واسه چی اومده بود اینجا؟- لیلا کیه؟- بابا دوست ویدا دیگه،دکتر شریفی؟- آهان،لیلا جان- لوس نشو رضا گوش کن.اومده بود تا داستان اینکه چطوری اون مدارک رسیده دستش رو بگه.- خوب - رضا دارم خل میشم.- یعنی از اونی که بودی بدتر شدی؟دلم میخواد لهش کنم.هیچ وقت نمیتونه بفهمه که وقتی دارم باهاش جدی حرف میزنم حوصله لودگی رو ندارم.دوست داشتم الان توی دفتر نبودیم تا بهش میفهموندم .- ولش کن رضا برو به کارت برس خودم مشکلم رو حل میکنم.- بابا تو تازگیها چقدر نازک نارنجی شدی.خیلی خوب ببخشید.حالا مثل آدم بگو بهت چی گفت و توی اون نامه چی نوشته که اینجوری بهم ریختت.سیگاری آتیش میکنم و کل ماجرا رو براش تعریف میکنم.رضا مات و مبهوت نگاهم میکنه.بعد نامه رو هم از روی میز بر میدارم و میدم دستش.شروع به خوندن میکنه.چند لحظه بعد سرش رو میاره بالا و به من نگاه میکنه.- تو هم همون فکری رو میکنی که من میکنم؟- چه فکری؟- ببین سعید قصد ندارم تو این شرایط قضیه رو پیچیده ترش کنم.اما یا این نامه مزخرفه یا حرفهای خانم دکتر.تو چی میگی؟حرفی ندارم که بزنم.حرفش منطقیه .ته سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش میکنم.- باهات موافقم اما میترسم.- از چی می ترسی؟- میترسم حرفهای لیلا رو باور کنم و خودم رو واسه پیدا کردن ویدا به هر دری بزنم بعد ویدا چیزیش نباشه از اون طرفم میترسم نامه رو باور کنم و ویدا واقعا" مریض باشه؟- به نظر من تنها کسی که میتونی جواب این سوالها رو بهت بده همین خانوم دکترست.- چطور؟- خودمم نمیدونم فقط حس میکنم کسی که باید مارو از سلامت یا مریضی ویدا مطمئن کنه همین خانومه.- وای رضا الان تنها چیزی که یه کور سوی امید ته دلم روشن کرده همین نامه است وگرنه دق میکردم.- تو تمام اون چیزهایی که توی اون پاکت بود رو بررسی کردی؟- چیزی خاصی نبود.یه سری دست نوشته ویداست که خاطراتش رو نوشته.دو تا فیلم هندی کم با یه عکس.- فیلم ها رو دیدی؟- نه تازه تبدیلش رو گرفتم.داشتم یادداشتها رو میخوندم.- بابا تو نابغه ای،هنوز ندیدی بعد نشستی اینجا کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتی؟حتما ببینش.- باشه،میرم میبینم.تلفن رضا زنگ میخوره.جواب میده و بادست از من خداحافظی میکنه.نمی دونم چه باید بکنم.تصمیم میگیرم به حرف رضا گوش کنم و خودم رو به لیلا نزدیک تر کنم.شاید حق با رضا باشه ولیلا اونطوری نباشه که ما میبینیم.گوشی تلفن رو بر میدارم و از118 شماره بیمارستان کسری رو میگیرم.زنگ میزنم و از پذیرش بیمارستان میخوام یه وقت برای خانم دکتر شریفی بهم بده.بعد از کلی وصل شدن به این طرف و اون طرف وصل میشم درمانگاه و اونجا بالاخره یه نفرمیگه دکتر روزهای فرد بیمارستانه.نمی دونم چرا این کار رو کردم ولی دلم میخواد خودم از صحت همه چیز مطمئن بشم.شماره موبایل لیلا رو میگیرم.با دو زنگ گوشی رو بر میداره.- سلام سعید خان- سلام لیلا جان- خوبی؟- به نظرت میتونم خوب باشم؟- حق داری.منم با اینکه جای تو نیستم حالم خوب نیست.- لیلا جان خیلی تنهام،داغونم،نمیدونم چی داره به سر زندگیم میاد.بدتر این که نمی دونم چیکار باید بکنم.- درکت میکنم ولی به نظر من بهتره کم کم فراموشش کنی.- وای لیلا چی میگی،فکر کردن به این موضوع هم کشنده است.من وقتی تو یه زندگی دیگه بود نمی تونستم بهش فکر نکنم چه برسه به حالا که مال خودم بود.- فکر میکنی الان تو شرایطی هستی که بتونم یه سوال رو ازت بپرسم؟- بگو؟- چطوری ویدا تونسته درونت رخنه کنه؟میدونی به عنوان یه زن برام جالبه،چون من به عنوان یه زن نتونستم این کار رو با یه مرد بکنم.- نمیدونم ، همه چیز این دختر برام تحسین برانگیز بود.قیافش،تیپش،هیکلش،برخوردش ،رفتارش خلاصه همه چیزش.- قبول داری که ازاول فقط هیکل و قیافش جذبت کرده بود دیگه؟- خوب تو هر برخوردی اولین چیزی که آدم رو جذب مبکنه ظاهره دیگه؟- درسته ولی ..نمیزارم ادامه بده.- الان کجایی؟- چطور مگه ؟- میخوام اگه کاری نداری امروز رو باهم بگذرونیم.بریم یه جایی نهار بخوریم حرف بزنیم شاید منم کمی آروم شدم.- راستش من..- قبول کن.میدونم خیلی مدت کمیه که همدیگر رو میشناسیم اما خیلی چیزها از هم میدونیم.البته تو بیشتر از من میدونی.- باشه.فقط یک ساعت بهم وقت بده یه کارکوچیکی دارم.- باشه.کجا بیام دنبالت؟- خونه.بلدی دیگه؟- آره، پس یک ساعت دیگه میبینمت.- باشه خداحافظ.قطع میکنم.یه حسی درونم رو پر کرده.نمیدونم چیه فقط حس خوبی نیست.یکم نگرانم.گوشی رو بر میدارم و جریان رو واسه رضا تعریف میکنم.آماده میشم و از شرکت میزنم بیرون.ادامه دارد............
قسمت هفدهم :توی شهر بی هدف میچرخم.فکرم مشغول اتفاقات این چند وقته شده.چه روزگاریه،تا همین چند روز پیش داشتم زندگیم رو میکردم،عشقم کنارم بود و تازه داشتم از کنارش بودن لذت میبردم.صدای بوق ماشین های پشت سری من رو به خودم میاره.چراغ سبز شده و من ایستادم.نگاهی به ساعت ماشین میکنم.نیم ساعتی میشه که از شرکت زدم بیرون.گوشی موبایلم رو بر میدارم وشماره لیلا رو میگیرم.- سلام- سلام سعید خان- من نزدیک شما هستم،تقریبا 5 دقیقه دیگه میرسم.اگه آماده هستید بیایید بیرون.- من آمادم باشه.راستی شما تشریف نمیارید داخل.- نه مرسی ،من بیرون منتظرتونم.- باشهلحظاتی بعد نزدیک خونه لیلا هستم.زنگ میزنم.رد تماس میکنه.یه نگاهی به خودم میندازم تو آینه ماشین.یه چیزی از توی آینه توجهم رو جلب میکنه.یه سونتای مشکی کمی عقب تر پارکه.دوباره هجوم سوالات به مغزم شروع میشه.صدای زدن به شیشه من رو به خودم میاره.لیلاست.قفل مرکزی رو میزنم.- سلام،حواستون کجاست؟واقعا عاشقی ها؟- سلام لیلا جان، نه داشتم فکر میکردم.در حال سوار شدن ،نگاه خریدارانه ای بهش میکنم.یه مانتو بافت طوسی،یه چکمه مشکی و یه روسری خوشگل.عینکی که گذاشته بالای سرش هم خوش تیپ ترش کرده.میفهمه دارم نگاهش میکنم.- نمی خوای راه بیفتی؟- چرا- حالا کجا میخوای بری؟- راستش جای خاصی مد نظرم نیست،اگه شما جایی رو میشناسی بگو بریم اونجا- حوصله اش رو داری بریم سمت جاجرود- جاجرود؟؟؟؟- آره یه رستوران داره کنار رودخانه خیلی دنج و قشنگه! اگه دوست داری بریم اونجا.نگاهش میکنم و لبخندی میزنم.- هرچی شما بگید.احساس میکنم داره نگاهم میکنه.بر میگردم و در حین رانندگی نگاهی بهش میندازم.- چیه؟- میدونی وقتی میبینمت وقتی میخندی یاد بازیگر نقش ایزل میفتم.- کی هست حالا؟- یه سریال ترکیه ایه که یکی از کانالهای ماهواره میده.این پسره هم بازیگر نقش اولشه.فقط فرقش با تو اینه که تو موهات بلنده و دماغت هم قشنگ تره.وگرنه تیپ و هیکلتون عین هم دیگست.- یعنی اینقدر خوش تیپه این ایزل؟- متوجه منظورت نمیشم؟- این که میگی شبیه منه خوب یعنی خوش تیپه دیگه.- بابا اعتماد به نفس.نه خیر گفتم شما شبیه ایشون هستید.- خوب چه فرقی میکنه هردوش معنیش یکیه؟- معنیش چیه؟- که من خیلی خوش تیپم.نگاهش میکنم.با لبخندی جوابم رو میده.ساکت میشیم هر دومون.صدای پخش ماشین رو زیاد میکنم.نمیتونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهامتو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هاماز کی داری تو دور میشی از من که میمیرم براتاز منی که دل ندارم برگی بیفته سر راهت....دارم با خواننده میخونم.احساس میکنم ،صدای پخش داره کم میشه.لیلا داره صدا رو کم میکنه.- چرا قطع کردی بخون؟- ببخشید یه لحظه فراموش کردم تو هم تو ماشین هستی؟- منم واسه همین کم کردم که صدای تو رو بشنوم.خیلی قشنگ میخونی؟- مرسی.دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه،نیم ساعت بعد میرسیم به آدرسی که لیلا داده بود.راست میگفت جای دنج و قشنگیه.رستورانش با یه طرح چوب زیبا روی رودخونه ساخته شده.یه میز کنار پنجره رو انتخاب میکنه.روبروی هم میشینیم.- چطوره؟- چی؟- رستورانش؟اینجا دیگه؟- عالیه،دارم فکر میکنم بهت نمیاد زیاد شکمو باشی ولی همه رستورانهای خوب رو بلدی.- رستورانهای خوب نه،جاهای خوب رو بلدم.به صورتش نگاه میکنم.ایرادی تو صورتش نیست.همه چیز صورت این دختر با هم تناسب داره.شاید هر مردی دوست داشته باشه همچین زنی رو کنار خودش داشته باشه،اما وقتی عاشقی ، هر زنی رو باعشق خودت مقایسه میکنی و در نهایت یه چیز پیدا میکنی که بتونی باهاش عشقت رو بالا ببری.- به چی اینطوری زل زدی؟- هان،با منی؟- کجایی تو؟- من؟ همین جام.- میدونی دروغگوی خوبی هم نیستی.از حرفش خندم میگیره. ویدا هم همیشه بهم میگفت که دروغگوی ماهری نیستم.گارسن میاد و ما هم غذا مون رو سفارش میدیم.- فکر نمیکنی وقتشه منم یه چیزهایی راجع به تو بدونم؟- تو که همه چیز رو میدونی؟یه جرعه از آبی که ریختم توی لیوان رو میخورم.- من تنها چیزی که میدونم اینه که پزشکی و از شوهرت جدا شدی.همین.- خوب اینهایی که شما میدونید رو خیلیها نمیدونند.- پس شما باید آدم توداری باشید.- نمی دونم دیگران باید راجع به من قضاوت کنند.شما چی فکر میکنید؟- من فکر نمیکنم اونقدر شما رو بشناسم که بتونم راجع به شما قضاوت کنم .حالا بگید چرا از شوهرتون جدا شدید؟- چرا داستان زندگی من باید واسه شما جالب باشه؟- به همون دلیلی که داستان زندگی من برای شما خیلی جذاب بود اونقدر که حاضر شدید تا اینجا من رو همراهی کنی.سکوت میکنه.سرش رو پایین میندازه و یه نفس عمیق میکشه.- تو دبیرستان دختر خیلی شیطونی نبودم اما درسخونی بودم.رشته ام ریاضی بود اما تو کنکور تجربی شرکت کردم وپزشکی رشت قبول شدم.مثل همه دختر های اون دوره ورود به دانشگاه برای من هم یه شروع دیگه بود.تا چند ترم توی باد قبول شدن تو رشته پزشکی بودم.از اینکه توی خونه و فامیل همه خانم دکتر صدام میکردن احساس غرور میکردم،اما کم کم این هم برام عادی شد.خیلی تجربه دوست پسر و این چیزها رو نداشتم.خانواده ما یه خانواده متمول ولی سنتی بود.پدرم از اون حاجی بازاریهای خشک بود اما من که تنها دخترش بودم رو خیلی دوست داشت واسه همین بهم خیلی سخت نمیگرفت،البته خداییش من هم اهل سواستفاده نبودم.اما خوب خودتون بهتر میدونید محیط دانشگاه و ارتباط با آدمهای دیگه با سلایق و دیدگاهای متفاوت روی آدم تاثیر میزاره.منم از این تاثیرات بی بهره نموندم.آروم آروم حرفهای دوستانم توی خوابگاه روی من هم اثر گذاشت و من هم سعی میکردم تا مثل اونها باشم.لباس پوشیدنم ،برخوردم ،رفتارم،همه و همه تغیرات اساسی کرد.اون لیلای ساکت و خجالتی جای خودش رو به یه دختر پر انرژی و جسور داد.توی طرحم با مهران آشنا شدم.از خودم یکی ،دوسالی بزرگتر بود تیپ و قیافه بدی نداشت اما خیلی هم خاص نبود اما محبت خالص و بی ریاش جذبم کرد.بعد از یه مدت هم اومد خواستگاریم .خانواده ام قبول کردند چون خانواده اون هم یه چیزی مثل خود ما بودند واینجوری زندگی مشترک ما شروع شد.با حلقه دستش بازی میکنه.توجهم بهش جلب میشه.- هنوز حلقه ات رو دست میکنی؟- میدونی توی محیط کار همین تا اندازه ای برات امنیت تولید میکنه هرچند توی این دوره و زمونه دیگه کسی به این چیزها توجه نمیکنه.- خوب چی شد که زندگی شما دوام نیاورد؟حرکت سر و بازی دستاش نشون میده درونش آشوبیه.سعی میکنم کمک کنم از این شرایط بیاد بیرون.- خوب بی خیال،فکر کنم منم الان خیلی راجع بهت میدونم.بقیش باشه واسه یه وقت دیگه.به زور یه لبخند میزنه.- شوهرم آدم سردی بود.برخلاف من.خونی زیادی تو صورتش دویده.معلومه واسه زدن این حرف خیلی به خودش فشار آورده.- من واقعا متاسفم فکر نمیکردم مرور گذشته تو هم مثل خودم این قدر عذاب آور باشه.- نه میدونی بحث عذاب آور بودن نیست، وقتی فکر میکنی که از بهترین روزهای زندگیت خاطره ای نداری ،این موضوع حرصت میده،همین خود تو با اینکه تو این شرایط هستی ولی اینقدر خاطره قشنگ داری که حتی اگه زبونم لال اتفاق بدی هم بیفته باز مرور اون روزها میتونه آرومت کنه.اما من هیچی ندارم که مرور کنم.- خوب بسه دیگه مثلا اومدیم از حال و هوای بد بیایم بیرون باز هم میخنده.گارسن هم با کانتر غذا میرسه و شروع به سرو غذا میکنه.هر دو شروع به خوردن غذا میکنیم.گاهی هم نگاهامون به هم گره میخوره.- چطوره؟- چی؟- غذا دیگه مهندس- سلیقه شما خوبه خانم دکترباز هم باهم میخندیم.برای لحظاتی با خود فکر میکنم که من دارم چه میکنم.عشقم معلوم نیست کجاست و تو چه حالیه و من اینجا نشستم و دارم با یه زن که هنوز از صحت حرفاش مطمئن نیستم لاس میزنم.- باز کجا رفتی؟- هیچی داشتم فکر میکردم- به ویداجواب نمیدم و به غذا خوردن ادامه میدم.صدای زنگ تلفن میاد.- فکر میکنم موبایل شماست.- اوه بلهتلفنش رو در میاره با دیدن شمارش احساس میکنم یه جوری میشه.ترس،نگرانی...نمیدونم- ببخشید من برم اینو جواب بدم برمیگردم- خواهش میکنمچند قدمی که ازم دور میشه.جواب میده.میشنوم که داره با عصبانیت صحبت میکنه.یعنی کی میتونه باشه.یه فکری مثل برق از توی ذهنم میگذره.ادامه دارد.......
قسمت هجدهم :وقتی میخوای عشقت رو فراموش کنی،باید بتونی نیمی از وجودت رو فراموش کنی باید بتونی مثل یه معلول با نیمی از وجودت زندگی کنی.لیلا بر میگرده طرف من.- واقعا" معذرت میخوام.برادرم خیلی بی ملاحظه است.- نه خواهش میکنم.ولی شما هم خیلی بد عصبانی میشید ها؟کمی سرخ میشه.- منم یه جورایی مثل شما هستم تا وقتی آرومم که آرومم ولی وقتی عصبانی میشم دیگه هیچی جلودارم نیست.- یادمه شب اول که اومده بودید خیلی عصبانی شدید، داشتید منو خفه میکردید.یادتونه ؟- آره،اون شب حالم خیلی بد بود هیچی نمیدونستم،گیج بودم شما هم به قدری دو پهلو حرف میزدید که آدم رو عصبانی میکرد.دیگه جوابم رو نمیده و به خوردن غذاش ادامه میده.من زودتر از لیلا دست از خوردن میکشم.گارسن رو صدا میکنم و صورتحساب رو میخوام.موبایلم زنگ میخوره.رضاست،جوابش رو نمیدم.صورتحساب رو پرداخت میکنم و با لیلا ازسالن خارج میشیم.سیگاری در میارم و پاکت رو به طرفش دراز میکنم.- سیگار؟- نه مرسی- واقعا جای قشنگیه اینجا،با غذایی که خوردیم و کنار این رودخانه یه سیگار خیلی میچسبه.بهم زل میزنه.به بهانه روشن کردن سیگار از نگاهش فرار میکنم.نمی دونم چرا نگاهش یه طور خاصیه.کنار رودخانه شروع به قدم زدن میکنیم.- میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟در حالی که از سیگارم کام سنگینی میگیرم با سر اشاره میکنم که بپرس.- چطور یه آدم احساسی که از شنیدن خبر رفتن ویدا پس میفته، وقتی امروز خبر بیماری عشقش رو بهش میدن بعد از دو ساعت انگار نه انگار ؟نگاهش نمیکنم.حرفش به قدری سنگینه که از خودم بدم میاد.اما بعضی وقتا آدمیزاد چه کارها که نمیکنه.- میدونی بعد از رفتن تو خیلی فکر کردم.دیدم ویدا تصمیمش رو گرفته و اون رو اجرا هم کرده بدون اینکه به من چیزی بگه.منم میخوام به تصمیمش احترام بزارم.جوری به من نگاه میکنه که معنیش فقط "خر خودتی" میتونه باشه.- ببین من ویدا رو دوست داشتم،عاشقش بودم،همه کار واسش کردم اما اون ترکم کرد،حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه.من فکر میکنم من به قدری به گردنش حق داشتم که شنیدن تمام این داستانها از دهان خودش کمترین کاری بود که میتونست بکنه.تازه هنوز داستان اون عکس و استاد گرامیش هم برام روشن نشده.؟- حالا چرا از افعال ماضی براش استفاده میکنی؟ دوسش داشتم!! عاشقش بودم!!یعنی در عرض همین چند ساعت اون عشق آتشین،خاموش شد.پک آخر رو به سیگار میزنم و ته سیگار رو زیر پاهام خاموش میکنم.- فکر کنم بهتره بریم دیگه، نه؟- بریم.به سمت ماشین میریم وسوار میشیم.پخش رو روشن میکنم.لیلا نگاهی بهم میکنه و خاموشش میکنه.- جوابم رو ندادی.- لیلا دنبال چی میگردی.من دارم سعی میکنم بخشی از زندگیم رو که هویتم باهاش گره خورده رو فراموش کنم،اونوقت تو ای میخوای این موضوع بهم یادآوری کنی.پوزخندی بهم میزنه.- چیزی که برام جالبه همین تغییرات ناگهانی شماست.- الان این شما رو ناراحت میکنه؟تا جایی که یادمه این پیشنهاد خود شما هم بود.- من به شما گفتم کم کم فراموشش کن.تازه یادمه وقتی این حرف رو زدم داشتی خودت رو میکشتی.- آره شاید اگه تنها بودم خیلی زمان میبرد که این اتفاق می افتاد اما با بودن شما فکر کردم زودتر میتونم این کار رو انجام بدم.- همین رو متوجه نمیشم؟امروز وقتی ازت پرسیدم ویدا چطور درونت رخنه کرده گفتی این دختر برام همه چی تموم بود اونوقت چطوری یه همچین آدمی در کمتر از یه ساعت از درونت خارج میشه؟- میخوام جواب یه سوالی که امروز پشت تلفن پرسیدی رو بهت بدم.گفتی چطوری ویدا درونت رخنه کرده؟گفتی که تو تا حالا نتونستی؟- خوب؟- میخوام بگم که اینقدر مطمئن نباش،شاید شما هم رخنه کردید و خودتون خبر ندارید.جوابی نمیده.سکوتی ماشین رو فرا میگیره.پخش رو روشن میکنم.صدا خواننده تو فضای کوچیک ماشین پخش میشه.نگاهی به لیلا میندازم که به جلو خیره شده.به نظر میرسه اینجا نیست.اگه فاصله افتاده اگه من با خودم سردمتو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردمچه آسون دل بریدی از ،دلی که پای تو گیرهکه از این بدترم باشی ،واسه تو نفسش میرهنگاهی دوباره بهش میندازم.انگار مسخ شده.به کاری که میخوام بکنم فکر میکنم.نمیدونم عکس العملش چیه.دستم رو دراز میکنم و دستش رو میگیرم.دستش یخه.بر میگرده بهم زل میزنه.حرکاتش مثل رباتهاست انگار روح تو تنش نیست.هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.میرم سمت خونه.صداش رو میشنوم.خیلی آرومه شبیه نجوا.- کجا داری میری؟- خونه؟- میشه من رو برسونی خونه؟یه گوشه میزنم کنار.دستش هنوز تو دستمه.با دست دیگم دودستی دستاش رو میگیرم.- میدونم چه حسی داری،میدونم الان داری به چی فکر میکنی ولی میخوام به حرفام گوش بدی.ببین من تصمیمم رو گرفتم میخوام ویدا رو فراموش کنم میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم میخوام همه چیزم رو از نو بسازم.شاید اینم جزیی از تقدیر من بوده که تو بیای تو زندگیم که کمکم کنی.قطرات اشک رو که بی صدا از گوشه چشماش داره سرازیر میشه رو میبینم.- لیلا کمکم کن.این آدمی که اینجا جلوت نشسته این آدمی که به نظر تو در عرض یک ساعت عشقش رو فراموش کرده این آدم پره ،لبریزه از هر چیزیه که تو بگی،این آدم خسته است دیگه نای رفتن نداره دلش آرامش میخواد.صدای من هم کم کم داره میلرزه.لیلا بدون اینکه پلک بزنه داره نگاهم میکنه.- لیلا من خیلی تنهام.یه نگاهی به من بکن.من کسی رو ندارم.تنها کس و کارم یه خواهره که اونم اینجا نیست...دستش رو از دستم بیرون میاره.یه دستمال بر میداره و اشکاش رو پاک میکنه.در ماشین رو باز میکنه و پیاده میشه.رفتنش رو تماشا میکنم.کنار خیابون شروع به حرکت میکنه.منم راه میفتم و میرم کنارش.شیشه سمت شاگرد رو میدم پایین.- لیلا خواهش میکنم سوار شو،هنوز حرفهام تموم نشدهاصلا نگاهم نمیکنه.سرعتش و عرض خیابون طوریه که ماشین های پشتی مدام بوق میزنند.ماشینی که از کنارم رد میشه چند تا فحش نثارم میکنه.ماشین بعدی نظرش اینه که لیلا به من پا نمیده و بهتره بیشتر از این خودم رو ضایع نکنم.ماشین رو میگیرم کنارش تا هم راه برای عبور و مرور بیشتر باز شه هم لیلا رو متوقف کنم.لیلا می ایسته.پیاده میشم و میرم سمتش.حرفی نمیزنم در ماشین رو براش باز میکنم وکمک میکنم تا بشینه.خودم هم سریع سوار میشم.ماشینی که داره از کنارم رد میشه بلند داد میزنه که: بابا خیلی کارت درسته.توجهی نمیکنم و سریع راه میفتم.- من رو ببر خونه لطفا"- باشه،ولی هنوز حرفهام تموم نشده - سعید خواهش میکنم.الان واقعا نمیتونم.نگاهش میکنم.تو چشماش التماس موج میزنه.مسیر رو عوض میکنم و میرم سمت خونه لیلا.دم در خونه فقط با گفتن خداحافظ پیاده میشه منم بعد از اینکه میره داخل راه میفتم.سیگاری روشن میکنم و صدای پخش رو بلند میکنم.اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت چشم به راه تو میمونم با دلی پر از صداقتاگه با اشکای گرمم دل سنگ برام بسوزهاگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزهاگه نقش قصه ها شی،مه روی قله ها شیبری و از من جدا شی اگه باشی یا نباشینه فقط عاشقت هستم مرهمی رو قلب خستماین تویی که میپرستم سرسپرده تو هستمبه اتفاقات صبح تا الان فکر میکنم.به تصمیماتی که گرفتم و به کارهایی که کردم.میرسم خونه.ماشین رو میبرم داخل و میرم بالا.خسته ام اما نه خسته جسمی.یه لیوان آب میزارم توی ماکرو فر و تا گرم شه میرم که لباس عوض کنم.آبی هم به سر و صورتم میزنم.توی آینه نگاهی به خودم میکنم.چیکار داری میکنی با خودت سعید!!.داری کجا میری؟دارن کجا میبرنت؟یه مشت آب میریزم روی آینه.صدای بوق ماکروفر نشون میده که آب جوش آمادست.یه چای کیسه ای میگیرم و چند لحظه بعد یه لیوان چای دبش دارم.نمی ئونم چند وقته چایی دمی توی خونه نخوردم.یهو یاد فیلم ها می افتم.میرم و میزارمش داخل دستگاه ،بعدش هم میشینم جلوی تلویزیون.یه اتاق تاریک که فقط میشه دو نفر رو تشخیص داد که در حال سکس هستند.اونقدر گنگ و تاریک و مبهمه که نمیشه فهمید حتی کدوم مرد و کدوم زن.کمی فیلم رو جلو میزنم.باز هم هیچی.تا آخرش رو رو دور تند نگاه میکنم.چیزی نیست جز یه فیلم از یه اتاق تاریک که میشه حدس زد اون دو نفر چیکار میکنند.فیلم بعدی هم تا حدودی شبیه فیلم اوله با این تفاوت که صدا ها کمی واضح تره .البته صدای خاصی نیست جز جیغ و داد موقع سکس.صدا رو تا ته زیاد میکنم.نمیخوام چیزی که میشنوم رو باور کنم.صدای ویداست.خاموشش میکنم.همون جا روی مبل دراز میکشم.انگار دارم میرم به اون اتاق انگار دارم دو نفر رو میبینم.دلم میخواد بخوابم.نمیدونم چقدر گذشته ولی با صدای زنگ موبایل بیدار میشم.گوشی اون نزدیکی ها نیست.مجبورم بلند بشم و از روی کانتر آشپزخونه برش دارم.لیلاست.- سلام- سلام،خوبی؟- مرسی ،تو چطوری، بهتر شدی؟- نه، میشه بیای دنبالم- چی شده؟- میای دنبالم؟- کجایی؟خونه؟- آره- یک ربع دیگه اونجام.- باشه بیا.تماس رو قطع میکنم.آبی به سر و صورتم میزنم.آماده میشم که برم.تمام طول مسیر صدای ویدا تو گوشمه.صدای نفساش،جیغ های بریده بریدش،صدای التماسهای "تمومش کن".بیست دقیقه بعد جلوی خونه لیلام.یه نگاهی به خودم تو آینه میکنم نمیدونم ته این ماجرا کجاست.لبخندی به خودم میزنم .بعدش شماره لیلارو میگیرم.رد تماس میکنه.لحظاتی بعد در باز میشه و لیلا میاد.نگاهش میکنم که به سمت ماشین میاد.- به به سلام خانم دکتر- تو واقعا حالت خوبه؟- چطور؟ باید بد باشم مگه.- نمیدونم به خدا.من که دیگه از کارهای توسر در نمیارم.- بی خیال،کجا برم حالا؟- نمیدونم.ایندفعه تو منو ببر یه جای خوب.قیافه آدمهای متفکر رو به خودم میگیرم.- باشه پس بزن بریم.- بریمادامه دارد................
قسمت نوزدهم:بعضی وقته یادمون میره واسه چیزهایی که ساختیم چقدر از عمرمون رو گذاشتیم.بعضی وقتها نفرت قد یه کوه تو دلمون بزرگ میشه.تو ماشین سکوت حاکمه.زیر چشمی نگاهی به لیلا میکنم.این زن کیه؟من چی میخوام ازش؟موبایلم زنگ میخوره.رضاست.میترسم اگه جواب ندم نگرانم بشه.- سلام- سلام ،معلوم هست کجایی؟- بیرونم،کار داشتم چطور مگه؟- متوجه رفتنت نشدم.ظهری فهمیدم،زنگم زدم جواب ندادی.- ظهریه قرار مهم داشتم - حالت خوبه سعید؟؟- آره،بعدا" صحبت میکنیم.- باشه.- خداحافظ- خوش بگذرهلیلا نگاهی بهم میکنه.با یه لبخند به استقبال نگاه پرسشگرانه اش میرم.- کجا داریم میریم؟- مگه قرار نشد برنامه امشب رو من بریزم.مگه نگفتی ببرمت یه جای خوب؟- میدونی معذرت میخوام این حرف رو میزنم ولی رفتارت از امروز کمی ترسناک شده- واقعا از این همه حسن توجهت متشکرم.- جدی میگم نمیتونم رفتارهات رو هضم کنم.- میدونی شما دکترها دوست دارید همه چیزها رو نگه داریداما ما مهندس ها اگه ببینیم چیزی دیگه ارزش نگه داشتن نداره خرابش میکنم واز نو میسازیمش.- سعید خان،بحث من سر رفتار شماست.چرا رک و پوست کنده بهم نمیگی چی تو سرته؟- واقعا میخوای بدونی؟- آره،صد در صد- باشه،عجله نکن خودت میفهمی.ساکت میشه.نزدیک خونه شدم.باریموت در،در ورودی خونه رو باز میکنم.- کجا داریم میریم.؟صداش میلرزه،احساس میکنم ترسیده.ماشین رو پارک میکنم .از ماشین پیاده میشم.کلید چراغهای حیاط رو روشن میکنم.میرم سمت در ماشین و در سمت لیلا رو باز میکنم.- بفرمایید خانم دکتر ترسیده اما داره ترسش رو پشت چهره عصبانیش پنهان میکنه.- میشه لطفا" بگید این کارها یعنی چی؟- مگه قرار نبود جایه قرار امشب رو من تعیین کنم خوب اینم محل قرارمون دیگه.- اینجا؟- بده.؟از ماشین فاصله میگیرم و با حسرت به دور و برم نگاه میکنم.- اینجا خونه پدریمه.جایی که توش دنیا اومدم و بزرگ شدم.توی جا جای این حیاط من خاطره دارم.لیلا هم از ماشین پیاده میشه.میاد سمت من.پشت خودم احساسش میکنم.- چرا نگفتی قراره بیایم اینجا؟- مگه مهم بود.بر میگردم طرفش.سینه به سینه هم دیگه شدیم. با کفش پاشنه بلندش تقریبا هم قد منه.به چشاش زل میزنم.به خاطر سردی هوا و بخاری که از دهانش بیرون میاد میشه فهمید که تند تند نفس میکشه.با دو دستم بازوهاش رو میگیرم.سرم رو نزدیک گوشش میبرم.- تو به من اعتماد نداری نه؟خودش رو از دستای من بیرون میاره.میره سمت باغچه.- ببین بحث اعتماد نیست ولی کارات به نظرم عجیبه.- باشه بریم.منتظر جوابش نمیشم.میرم سمت ماشین و سوار میشم.روشن میکنم.هنوز همون جا ایستاده و داره من رو نگاه میکنه.شیشه سمت شاگرد رو میدم پایین.- بیا سوار شو،میریم جایی که عجیب نباشه.میاد سمت ماشین.سرش رو نزدیک شیشه میکنه.- چیه بهت برخورد؟- نه،سوار شو- مگه ما چند وقته همدیگر رو میشناسیم هان؟تو راجع به من چی فکر کردی ؟- تو راجع به من چی فکر کردی؟دستش رو به چونش میزنه.- نمیدونم قرار بود بعد امشب راجع بهت نظر بدم.تا حالا که نمره شما!! ای بد نیست.ماشین رو خاموش میکنم و پیاده میشم.دوباره میره سمت باغچه.- خوب بگو ببینم مهندس برنامت واسه امشب چیه؟از کارهاش خنده ام گرفته.میرم سمت آلاچیق قدیمی اون سمت حیاط چراغهاش رو روشن میکنم.از همون جا داد میزنم.- قراره امشب اینجا شام بخوریم.پایه ای؟- اگه یخ نزنم. آره.بر میگردم پیش لیلا.- نترس وسایل گرم کننده هم داریم.دوباره بهم زل میزنه.- دیگه میخوای چیکار کنی؟- میخوام کنارت واسه چند ساعت قصه هام رو فراموش کنم.پوزخندی میزنه.- من فکر کردم فراموشش کردی؟- کاش میشد همش رو فراموش کنم.بیخیال.دلم نمیخواد امشب رو خراب کنم.خوب بگو شام چی میخوری.- ببخشید از روی کدوم منو بگم چی میخورم؟- اوه معذرت میخوام.ببین چون میخوایم امشب چند تا شات هم با هم بزنیم به نظر من یه غذای ساده فست فودی بگیریم ولی باز هم هر چی شما بگید.میخنده.- به چی میخندی؟- خودت می بری خودت می دوزی بعد میگی هرچی من بگم؟- ببخشید.یعنی تو مخالفی؟- نه بابا شوخی کردم.احساس میکنم خیلی با هم خودمونی شدیم.دیگه اون جو سخت بینمون حاکم نیست.غذا رو با هم سفارش میدیم.بعد من میرم سمت آلاچیق تا کمی مرتبش کنم آخه مدتهاست که ازش استفاده نشده.صدای لیلا رو از نزدیکی خودمم میشنوم.- سعید،میشه یه خواهشی بکنم؟- حتما- میشه بریم داخل،من دارم یخ میزنم.لباسی که پوشیدم مناسب فضای بیرون نیست.- باشه،به قول ندامون،چرا که نه!!!با هم میریم داخل.قبلش براش توضیح میدم که بعد از فوت مامان من اینجا تنها زندگی میکردم تا داستان ویدا پیش میاد و بعدشم که کم کم منم رفتم به همون آپارتمان و عملا اینجا خالی موند.لیلا مبهوت خونه شده.- نمی خوای بگی که اینجا رو خودت چیدمان کردی؟- نه،یادگاره مامانه.منم دستش نزدم- خدا بیامرزتش.- مرسیمیرم و از داخل کمد مخصوصم یه شیشه کنیاک آرارات میارم.عاشقشم.- اینم داروی ضد سرما.شیشه رو از دستم میگیره.منم میرم ببینم چیزی توی یخچال پیدا میشه.چند تا تخته شکلات و یه شیشه دلستر تنها چیزهای بدرد بخور توی یخچال هستن.با دو تا شات میبرمشون سمت لیلا.- چرا با ویدا نیومدید همین جا؟یادآوری اون روزها دوباره من رو بهم میریزه.ولی سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.- چون ویدا دوست داشت مستقل زندگی کنه.میگفت نمیخوام علی فکر کنه نمی تونم از پس خودم بر بیام.حتی اون خونه رو هم به هزار بدبختی من براش گرفتم. میخواست هرچی داره بفروشه تا خونه رهن کنه.در شیشه رو باز میکنم و شات ها رو پر میکنم.- هر چند چیز زیادی هم نداشت.خوب تو زندگی که چیزی به نامش نبود.مهریه اش رو هم که بخشید.شاتم رو میگیرم بالا.نگاهی بهم میکنه.شاتش رو بر میداره.- به سلامتی شماباز هم فقط یه لبخند ساده همه حرفشه.کنیاک درونم رو آتش میزنه.معدۀ خالی من هم کمکش میکنه.شاتش رو میره بالا.صورتش رو در هم میکشه.یه تیکه شکلات میدم بهش.بعد خودم بلند میشم و شومینه رو روشن میکنم.- بیا اینجا بشینیم.گرمتره- وای آره.کنار شومینه بساطمون رو پهن میکنیم.دو تا شات دیگه که میزنیم شام هم میرسه.هردو گرم شدیم.لیلا قبل از خوردن شام مانتو رو از تنش در میاره.یه بافت مشکی اندامی با یقه باز تنشه که با جین و چکمه پاش به خوبی ست شده.متوجه نگاههای من شده.لبخندی میزنه که به خاطر مستی زیبایی بیشتری پیدا کرده.شات بعدی رو پر میکنم.- فکر نمیکنی داریم زیاده روی میکنی؟- می خوام امشب یادم بره کیم و کجام.- اوه،اوه داری خطرناک میشی.بلند میشم و ضبط رو روشن میکنم.کنترل رو میگیرم تو دستم و بر میگردم سر جام.- رابطه ات با موسیقی چطوره؟- دوست دارم.آهنگ با ملودی و ریتم آرومش شروع میشه.پیک های ما هم بالا میره.هردومون آروم با خواننده همراه میشیم.گرمای مطلوبی وجودم رو گرفته.چند تا شات دیگه رو هم پر و خالی میکنیم.هوس سیگار میکنم.بلند میشم که از جیب کتم سیگارم رو بگیرم اونجاست که میفهمم خیلی مستم.سیگار رو آتش میزنم و به لیلا خیره میشم.اونم تو حال خودشه.با خواننده دم گرفته و داره قسمت اوج یه ترانه عاشقانه رو میخونه.می خوام لباتو رو لبام بزاری تا همیشهبگم که زندگی دیگه بدون تو نمیشه بهش نزدیک میشم.صورتش کمی سرخ شده که همین جذاب ترش کرده.متوجه اومدن من میشه.سرش رو بلند میکنه و با چشمانی که به خاطر مستی شهلا شده بهم نگاه میکنه.کنترل ظبط رو بر میدارم و چند تا آهنگ بالا پاین میکنم تا به چیزی که میخوام میرسم.سیگارم رو خاموش میکنم و دستم رو میگیرم سمت لیلا.- افتخار میدید باهم برقصیم.خنده مستانه ای میکنه.بدون اینکه دستم رو بگیره بلند میشه تعادل نداره کمکش میکنم.زبونش واسه حرف زدن به زور تو دهنش میچرخه.- چی تو سرته لعنتیمی کشمش سمت خودم و با آهنگ شروع به رقصیدن میکنیم.بوی عطرش بد جوری تحریکم کرده.خودش رو از من دور میکنه.- ببخشید دستشویی کجاست.- روبروی پله،حالت خوبه؟میخوای کمکت کنم؟- نه مرسی.میره سمت دستشویی.کمی نامتعادله.روشن خاموش شدن صفحه موبایل لیلا توجهم رو جلب میکنه.میرم سمت گوشی برش میدارم تا به لیلا بگم که داره زنگ میخوره اما شماره و اسم روی صفحه تمامی مستی رو از سرم میپرونه.تنها شماره ای که هیچ وقت یادم نمیره همین شماره است.چون یه زمانی موبایل خودم بود و بعدش فروختمش به علی.ادامه دارد.........