قسمت بیستم:عین مجسمه خشکم زده.صدای باز شدن در دستشویی منو به خودم میاره و گوشی رو میزارمش سر جاش.کمی از محل گوشی فاصله میگیرم و سعی میکنم از حالت بهت زده ای که بهم دست داده خارج شم.- خوبی ؟- آره- راستی موبایلت داشت زنگ میخورد.- اِاِ کی بود؟نگاهی بدی بهش میکنم.- مگه تو به گوشی دیگران دست میزنی؟- وای نه معذرت میخوام.منظورم این بود که ..شماره رو که میبینه مثل توی رستوران بهم میریزه.شماره رو میگیره و میره سمت راهرو.سعی میکنه آروم صحبت کنه اما باز هم میشه فهمید که دارن با هم بحث میکنن.میشینم روی مبل ، سیگاری روشن میکنم و به تمام ماجرا اینبار از زوایه ای دیگه نگاه میکنم.تلفنش تموم میشه با یه لبخند بر میگرده سمت من.- باز هم برادرت بود نه؟شوکه میشه.با توجه به اینکه مسته کنترل کردن رفتارهاش براش سخت شده.- چطور مگه؟- آخه فقط وقتایی که اون زنگ میزنه اینطور به هم میریزی؟- نه میدونی اون یکم حساسه،منم خیلی اهل بیرون و دوست بازی نیستم.اینه که تو این چند روزه کمی ..- لزومی نداره بخوای برام توضیح بدی.میخوای برسونمت؟- یعنی داری منو میندازی بیرون؟- نه نه،فقط نمی خوام باعث دردسر شما باشم.- چیه دوباره مستیت پریده یا دوزت اومده پایین.- چرا؟- آخه دوباره داری میگی شما- منظورت اینه که به خاطر مستی بهت بی احترامی کردم.میره سمت میز و شات هردومون رو پر میکنه.مال من رو برام میاره.- به سلامتی شب خوبی که برام ساختی.از حرکاتش غافلگیر میشم.منم میخورم.دو یا سه تای دیگه هم میزنیم.دوباره کرختی مستی وجودم رو گرفته.او اینبار نقش من رو بازی میکنه.کنترل رو میگیره و اهنگ رو عوض میکنه.یه آهنگ تنده.شروع به رقصیدن میکنه.اولین کام سیگار انگار آتش زیر خاکستر شهوتم رو هم روشن میکنه.آهنگ که تموم میشه میادکنارم می افته روی مبل کاملا مسته.- خیلی خوب میرقصی.- میدونی امشب از اون شبهایی که من هیچ وقت فراموشش نمیکنم.بلند میشم و کنارش میشینم.صورتم رو بهش نزدیک میکنم.بوش میکنم.بوی عطر وگرمای تنش باهم قاطی شده.مبهوت به کارهام نگاه میکنه.زیر گوشش آروم میگم:- چرا فراموش نمیکنی؟برام جالبه چون اونم با تن صدای من خیلی آروم میگه:- نمیدونم- میخوای بهت بگم چرا؟با سر موافقتش رو اعلام میکنه.کمی دیگه بهش نزدیک میشم.دیگه کامل بهش چسبیدم.لبم رو میزارم روی لبهاش و شروع به خوردن میکنم.چند ثانیه بی حرکته بعد از کنارم بلد میشه.میره سمت مانتوش.- معذرت میخوام من باید برم.بلند میشم و میرم سمتش.شهوتم با این بوسه به قلیان در اومده.- ناراحتت کردم.؟بر میگرده سمتم.داره دکمه های مانتوش رو میبنده.نگاهمون بهم گره میخوره.دست میندازم دور کمرش و لبام رو بهش میدوزم.او هم دستش رو میندازه دور گردنم و باهام همراهی میکنه.برای لحظاتی همین طور بهم قفلیم.بلندش میکنم.پاهاش رو دور کمرم حلقه میکنه.میرم سمت مبل نزدیک شومینه.میزارمش روی مبل.میخواد حرفی بزنه که لبم رو میچسبونم به لباش.مثل دیوونه ها دارم ازش لب میگیرم.با دستم دکمه های بسته مانتوش رو باز میکنم.ازش که جدا میشم داره نفس نفس میزنه.چونش رو گاز میگیرم.با دست منو هل میده به عقب.زیر گردنش رو میخورم.با دستاش داره منو میزنه.دستم رو از زیر بلوزش میرسونم به سینه هاش - نه سعید نه ،خواهش میکنمدستم به سینه هاش که میخوره انگار تسلیم شده،هرچند مقاومت اولیه هم بیشتر شبیه یه عشوه زنانه بود.بلوزش رو میدم بالا یه سوتین گلبهی توری تنشه.از روی سوتین سینه هاش رو میخورم.جیغ میزنه.معلومه خیلی به سینه هاش حساسه.سوتین رو از روی سینه هاش بر میدارم.سینه های قشنگی داره.خیلی آروم شروع به خوردن و مکیدن سینه هاش میکنم.دیگه صدای ناله و خواهشش اتاق رو پر کرده.با هر گاز کوچیکی که از نوک سینه هاش میگیرم بیشتر دستش رو توی موهام فرو میبره.آروم میام پایین تمام مسیر سینه تا نافش رو لیس میزنم.تمام تنش خیس شده.توی نافش فوت میکنم.میرسم به شلوارش.دستم رو که میزارم روی دکمه شلوار با دو دستش منو به عقب هول میده.به خاطر پوزیشن بدی که دارم تعادلم بهم میخوره و کمی دور تر میشینم رو زمین.یه دستش رو گذاشته روی سینه و سعی میکنه با دست دیگش لباس هاش رو درست کنه.بلند میشم.با تکون دادن سرش بهم میفهمونه که دیگه نمیخواد ادامه بده.پاهاش رو میگیرم.میارمشون بالا و چکمه هاش رو از پاهاش در میارم.داره با پاهاش بهم لگد میندازه تا اونا رو از دستم خارج کنه.پاهاش رو از هم باز میکنم.میرسم بهش.- سعید نه،نمیخوام،خواهش میکنم.صداش میلرزه.کم کم این لرزش به تنش هم منتقل میشه.دکمه شلوارش رو باز میکنم.داره آخرین تقلا ها رو میکنه.- سعید نمی خوام میفهمی.نمی خوامشرتش ست سوتینشه.به خاطر تکونهایی که میخوره نمیتونم شلوارش رو خیلی پایین بدم.از روی شورت شروع به خوردن میکنم.کم کم شل میشه.شلوارش رو میدم پایین تر.شورتش رو میزنم کنار و نگاهی به دروازه بهشتیش میکنم.مومک شده و تمیز ،با برخورد زبونم به کسش جیغ بلندی میکشه.نمیدونم چقدر تو این حالتم فقط از جیغ بلند و لرزش خفیف لیلا میفهمم اورگاسم شده.بی حرکت شده و دو تا دستش رو گذاشته روی صورتش.وای خدای من، من دارم چیکار میکنم.از بین پاهاش بلند میشم.دستی به موهام میکشم.کمی دور تر از روی میزسیگاری بر میدارم و روشن میکنم.از پنجره رو به حیاط به بیرون خیره میشم.احساس میکنم یک نفر زیر درخت توت حیاط ایستاده.یعنی دوباره دچار اوهام شدم.جلوتر میاد. ویداست...وای بر من.من چیکار کردم با عشقم.دستم داره میلرزه،وای خدایا من خیانت کردم.دیگه نمیبینمش.میخوام داد بزنم اما صدام تو حنجره خفه شده.بر که میگردم لیلا سر جاش نیست.از چکمه های روی زمینش میشه حدس زد جای دوری نرفته.در دستشویی باز میشه و لیلا در حالی که داره با یه دستمال آرایش قاطی شده روی صورتش رو پاک میکنه به من نگاه میکنه.فقط نگاه بین ما جاریه.میاد چکمه هاش رو میپوشه و مانتو رو تنش میکنه.کیفش رو بر میداره و میره سمت در.- کجا داری میری؟بر میگرده و نگاهی بهم میکنه.توی این نگاه یه عالم حرفه.- لیلا این وقت شب کجا داری میری؟- دیدی آخر اعتمادم چی شد؟- من،من ...از ساختمان خارج میشه،میدوم دنبالش - لیلا ،لیلا صبر کن،باشه حق باتوئه ولی بزار برسونمت.برمیگرده سمت من.- میخوام تنها باشم.حداقل اینجا به حرفم گوش کن.این تیکه آخر رو بالحن بدی گفت.رفتنش رو تماشا میکنم.میرم و روی سکوی سیمانی کنار باغچه میشینم.سردی موزاییک های کف حیاط انگار تمام داغی تنم رو داره از کف پام میکشه. به زندگیم فکر میکنم، به اینکه ظرف چند هفته انگار شخمش زدن.هیچ وقت تو تمام عمرم اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم.هزار سوال بی جواب تو ذهنمه.ویدا کجاست؟مریضه یا لیلا داره باهام بازی میکنه؟رابطه علی و لیلا چیه؟اصلا علی کجای این ماجراست؟لیلا واقعا کیه؟و هزار تا چیز دیگه ولی اینها مهمترین چیزهایی هستند که باید میفهمیدم.میرم تو خونه. جمع و جور میکنم و میزنم بیرون.به خودم که میام جلوی خونه رضا هستم.نگاهی به ساعت ماشین میکنم.نزدیک یک بامداده.چیکار داری میکنی سعید نصفه شبی میخوای پسره و زنش رو زا به راه کنی.روشن میکنم و راه میفتم اما تمام وجودم میخواد که با یکی حرف بزنه.گوشی بر میدارم ویه اس ام اس به رضا میدم.- بیداری؟سیگاری آتیش میزنم و دنبال آهنگ مورد علاقم میگردم.موبایلم زنگ میخوره.رضاست.- سلام - سلام شازده،چی شده خواب بد دیدی؟- ببخشید که بیدارت کردم ولی باید باهات حرف میزدم.- کجایی؟- نزدیک خونه شما- خوب پس چرا نمیای بالا- گفتم شاید خواب باشید.- باریکلا از کی تا حالا محجوب به حیا شدی؟- حالم خوب نیست رضا- تو کی حالت خوب بوده اگر هم بوده مال ما نبوده،حالا بیا حرف میزنیم.قطع میکنم و اولین دور برگردون بر میگردم سمت خونه رضا.انگار منو از بالا دیده چون جلوی در که میرسم در بازه.در ورودی آپارتمان هم بازه.میرم تو رضا توی حا نشسته و داره سیگار میکشه.با دست اشاره میکنه که آروم باشم.- سلام- سلام آروم صحبت کن سارا خوابه.- آهان پس واسه همین همه در ها باز بود.- نه بابا واسه هیجانی بود که حرفهای تو به جونم انداخته بود.از ادا و اطواراش خندم میگیره.- خوب عزیزم درد دل کن ببینم چته؟- رضا حدست درست بود این دخترا خیلی بیشتر از اون چیزی که نشون میده میدونه؟- کدوم دختره؟- لیلا دیگه بابا- آهان،خانوم دکتر!!!- رضا خواهش میکنم.میدونی امروز چی فهمیدم ازش؟- مگه تو امروز با اون بودی؟- آره- خوب چی فهمیدی؟- رفته بود دستشویی موبایلش زنگ خورد،حالا حدس بزن کی زنگ زده بود بهش؟- کی ؟ ویدا؟- نه بابا.- خوب کی پس؟- علی- علی !؟!!!- آره ،داشتم شاخ در میاوردم رضا،جالب اینکه وقتی گفتم کی بود گفت برادرمه.- سعید این داستان داره خطرناک میشه ها !!!- خوب میگی چیکار کنم،مگه من یا تو توی بوجود آوردن این داستان نقشی داشتیم.- نقشی نداشتیم ولی میتونیم از این داستان بیایم بیرون که نمیتونیم؟- الان میگی چیکار کنیم؟بلند میشه و کمی راه میره.نگاهش میکنم واقعا بودنش تو این شرایط غنیمت بزرگیه.- خیلی خوب آدرس این خانم دکتره رو بده ببینم چی از توش در میاد.شاید بتونیم رابطه شو با علی در بیاریم.- آدرس خونه شون رو دارم و اینکه روزهای فرد توی درمانگاه بیمارستان کسری کار میکنه.همین.- خیلی خوب حالا بگیر بخواب تا فردا ببینیم چی میشه.- نه دیگه من میرم خونه.- بابا همین جا بخواب دیگه.صبح با هم میریم دنبال کارها.- باشه.- خیلی خوب بیا تو اتاق برو رو تخت یک نفره بخواب.اگه سرده از توی کمد پتو بردار.- باشه تو برو بخواب- پس شب بخیر- شب به خیر.رضا که میره منم میرم تو اتاق کتم رو در میارم و روی تخت دراز میکشم.میخوام به چیزی فکر نکنم ولی اتفاقات امشب مدام میاد جلوی چشام.صدای لیلا تو گوشمه.ادامه دارد..........
قسمت بیست و یکم : زندگی مثل یه خوابه بعضی وقتها اونقدر وحشتناکه که دوست داری زودتر بیدار شی تا تموم شه و گاهی اونقدر شیرینه که میخواهی تا آخر عمرت خواب بمونی.با صدای بسته شدن در از خواب بیدار میشم.ساعت نزدیک هفت.سرم کمی درد میکنه که باید واسه مشروب و سیگار زیاد دیشب باشه.بلند میشم و میرم تا آبی به سر و صورتم بزنم.چشمم به میز صبحانه توی آشپزخونه میفته.سارا میز رو چیده و رفته سر کار.برای یک لحظه به زندگی آروم وبی حاشیه رضا حسودیم میشه.یه مشت آب میریزم رو صورت و سردی آب ته مونده کرختی وجودم رو پاک میکنه.بعد میام پای میز تا بعد از مدتها یه صبحانه ای بخورم.یاد روزهایی می افتم که وقتی از خواب پا میشدم میز برام چیده شده بود.وقتی میرسم کنار میز چیده شده صبحانه، طبق معمول چشمم میخوره به کاغذی که تکیه داده شده به گلدون وسط میز.آقای خابالو سلاممن رفتم سر کار،بعد از صبحانه حتما قبض ها رو پرداخت کن.تلفن آخرین مهلتشه.امشب هم زودتر بیا مهمون داریم. دوست دارم ویدا.صدای رضا رشته افکارم رو پاره میکنه.- چیه چرا مثل خل ها خیره شدی به میز؟- سلام- سلام،چته کله صبحی باز.- هیچی داشتم فکر میکردم.میره تو دستشویی همراه صدای آب صدای رضا هم میاد.- تو اینقدر فکر میکنی خل نشدی؟- بی شعور در اون دستشویی کوفتی رو ببند.بو خفم کرد.سرش رو میاره بیرون.- النگوهات نشکنه!!!از حرکاتش خندم میگیره.بعدش میاد سر میز.برای هر دومون چایی میریزه و تو سکوت صبحانه مون رو میخوریم.خدا رو شکر رضا موقع غذا خوردن حرف نمیزنه.خوردن من زودتر تموم میشه.میرم توی هال و سیگاری آتیش میکنم.- زودتر بخور بریم ببینیم رابطه این دختره با علی چیه؟این موضوع بد جوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده.- کجا میخوای بری کله صبح ،فکر کردی دکترها هم مثل ما هفت میرن سر کار؟- دیگه اگه بریم شرکت و بخواهیم بعدش بریم سمت آرژانتین میخوریم به ترافیک ومیشه ظهر اینجوری کل روزمون میره. تازه ما که نمیخوایم خودش رو ببینیم میخواهیم کمی اطلاعات راجع بهش بگیریم.آی کیو.- باشه رئیس،هرچی تو بگی.سیگارم که تموم میشه میرم تا کمکش کنم تا میز رو جمع کنه.نیم ساعت بعد هم از خونه زدیم بیرون.- امروز من ماشین نیاوردم اگه باز تو شرکت منو بپیچونی و بری به خدا دیگه باهات کاری ندارم.غروب باید من رو برسونی خونه.- باشه رضا جون،اینم چیزیه که تو به خاطرش خودت رو ناراحت میکنی.- وای سعید وقتی اینجوری حرف میزنی دلم میخواد بزنمت آخه یکی ندونه فکر میکنه تا حالا منو اینطوری سر کار نذاشتی.دیگه جوابش رو نمیدم چون اولا بحث کردن با رضا نتیجه ای نداره ثانیا تو این مورد حق باهاشه.وقتی میرسیم جلوی بیمارستان کسری یاد یه موضوعی می افتم.- راستی رضا من نمیتونم بیام تو - چرا؟- بابا خوب مثلا داریم میریم تحقیق دیگه اگه این دختره من رو اینجا ببینه چی بگم- آره راست میگی.خیلی خوب تو بشین تو ماشین من خودم میرم.راستی اسمش چی بود؟- لیلا شریفی.متخصص داخلی- اوکیرضا پیاده میشه و میره اونطرف خیابون.نمیدونم چرا دچار دلشوره بدی شدم.درست مثل روز دادگاه ویدا وعلی.اون روز ماشین نداشتم.کنار خیابون ایستاده بودم تا یه تاکسی دربستی بگیرم.یه پراید جلو پام می ایسته. میگم در بست و سوار میشم.- میرم مجتمع قضایی خانواده - کدومش داداش؟- نمی دونم،مگه چند تا داریم؟- دوتا،یکیش ونکه یکیش تو خیابون نبرد.حالا شما کدومش میخوای بری.- نمیدونم بزارید بپرسم.با تلفن از ویدا میپرسم .- بریم ونک لطفا"توی راه دارم به زندگی این دو تا فکر میکنم به زندگی این دو نفرکه به آخر خط رسیده..آخه واسه چی من از نابود شدن زندگی دو تا آدم ناراحت نیستم.مگه علی دوست صمیمی من نیست مگه من نون و نمک اینها رو نخوردم.پس واسه چی از جداشدنشون ناراحت نیستم.اصلا" نکنه خوشحالم. واسه یه لحظه از خودم بدم میاد.شرق میدون پیاده میشم و میرم سمت مجتمع.پیدا کردن اونها توی اون راهروهای شلوغ کارآسونی نیست اما بالاخره پیدا شون میکنم.مادر علی و خواهرش یک طرف و پدر و مادر ویدا سمت دیگه ایستادند.ویدا با یه عینک بزرگ میشکی به چشم در حال قدم زدن تو عرض راهروست و علی هم کنار پنجره به بیرون خیره شده.میرم سمت علی،اما قبلش خواهرش منو میبینه و سرش رو به نشونه سلام تکون میده.منم مثل خودش جوابش رو میدم.میرسم کنار علی و دستم رو میزارم رو شونه اش.- سلامبرمیگرده و بغض آلود نگاهم میکنه.- سلام سعید؟ تو اینجا چیکار میکنی؟آه چه سوال مسخره ای خوب معلومه ویدا بهت زنگ زده؟اوه نکنه باز دیشبم خونه شما بوده؟- چرا مزخرف میگی علی؟هر چی انرژی داره میزاره تو حنجره اش و فریاد میکنه.- آره من مزخرف میگم،اصلا تو چی میخوای از زندگی من،واسه چی همش مثل رابین هود پیدات میشه.تو فکر کردی کی هستی.با فریاد علی همه میان سمت ما.مادرش اولین نفریه که خودش رو به من میرسونه.- خیالت راحت شد.به چیزی که میخواستی رسیدی؟ نمی بخشمت،ازت نمی گذرم.گریه هم قاطی حرفاش میشه.- من فکر میکردم تو برادرشی،چقدر ازت تعریف میکرد میگفت هرچی داره از تو داره.میگفت زیر بال وپرش رو گرفتی میگفت خیلی با مرامی.خواهر علی سعی داشت آرومش کنه.اما این زن آروم نمیشد.- به جای اینکه نزاری زندگیشون خراب شه به جای اینکه این دختره چشم سفید رو بشونی سر جاش،ای ازش حمایت کردی ،ای پشتش در اومدی،حالا خوب شد،حالا خیالت راحت شد همین رو میخواستی نه؟ویدا خودش رو میاره کنار من و جای من جواب میده.- به این بدبخت چه ربطی داره مادرجان.اگه سعید نبود که ما همون سال اول جدا شده بودیم.- چیه باز سعید و دیدی نطقت باز شد.- علی من با تو حرفی ندارم.- خفه شو همچین میزنم تو اون دهنت ...پدر پیر ویدا با عصا میاد جلو.- علی آقا، این بی کس و کار نیست ها،درسته که ما کارش رو قبول نداریم ولی شما حداقل حرمت ما رو نگه دارید.- چی میگی آخه بابا،مگه نگفتم باهاش حرف نزنین- با من حرف نزنن،مثل اینکه یادت رفته چی بودی؟ویدا جوابش رو نمیده و از ما فاصله میگیره.- دختره پرو- علی بیخیال، بسه دیگه تمومش کن اون هنوز زنته.علی نگاهی بهم میکنه و پوز خندی میزنه .- زنی که امیدش یه مرد دیگست زن من نیست- کی امیدم رو نا امید کرد؟کی بود که دیگه من رو نمیدید؟کی دست روم بلند کرد؟کی تحقیرم میکرد؟کی من رو از خونه انداخت بیرون؟اینها فریاد های گریه دار ویدا بودند.- نگام کنید،همتون خوب نگاه کنیدعینک رو از چشماش بر میداره.یه پارگی و کبودی کنار چشم راست ویداست.مادر علی که تا حالا زیر لب با خودش حرف میزد و هر چند گاهی من و ویدا رو با نگاه های پراز کینه پذیرایی میکرد با دیدن ویدا ساکت شد.خواهرش هم به زمین خیره شده بود.اما علی وقیحانه زیر لب فحش میداد.- علی خیلی نامردی ،تو مگه اون دفعه قول ندادی،مگه مرگ همین حاج خانوم (اشاره به مادرش)قسم نخوردی که دیگه وقتی مست میکنی ویدا رو نزنی.- برو بینیم باباعلی هم از ما دور میشه.مادر ویدا بهم نزدیک میشه.- پسرم تو باهاش صحبت کن،بگو که از خر شیطون بیاد پایین- با کی مادر من.- با ویدا پسرم با ویدا- حاج خانوم میدونی این دختر چند بار به خاطر پادر میونی های من برگشته.الان اگه خودش بخواد هم من دیگه نمیزارم.اصلا" شما چطور میتونید به این آدم اطمینان کنید.علی به طرفم حمله میکنه.من که متوجه شدم دستش رو میگیرم و میچسبونمش به دیوار.- پسر همیشه دست رو زن بلند کردی فکر کردی خیلی مردی؟- تو چی میخوای لعنتی؟- تو چی داری بدبخت که من بخوام ازت بگیرم حالا هیچکی ندونه من که میدونم تموم اون چیزهایی که مدام سر این بدبخت منتش رو میزاشتی از کجا اومده.منو به عقب هول میده و ازمن جدا میشه.- آره تو کمکم کردی ولی خودمم واسش جون کندم- پس چرا زر میزنی که من از زندگیت چی میخوام؟من به خاطر جفتتون همیشه کنارتون بودم اما تو نامردی علی،خیلی نامردیپدر ویدا سرش رو تکون میده و میره رو نیمکت رو بروی ما میشینه.- خیانت کردی فهمید.اومدی گفتی برو باهاش حرف بزن راضیش کن،حرف نزدم؟هرجا گه بالا می آوردی میومدی تا من راست وریستش کنم اون موقع من خوب بودم حالا چون طرف تو نیستم شدم اخ.علی با خشم نگاهم میکنه و زیر لب حرف میزنه.- آره علی جون اینبار طرف تو نیستم،جلوتمدر ماشین باز میشه و رضا میشینه تو ماشین.بر میگردم سمتش.- تو ما رو اسکول کردی دیگه، نه؟- چی شده؟- این خانم دکتر شریفی که سن مادر منه؟- چی میگی؟- چی میگی و مرض.نزدیک بود آبروریزی بشه.- بابا مثل آدم بگو چی شده.؟- هیچی به مسئول پذیرش گفتم واسه یه امر خیر اومدم ،چند تا سؤال دارم.- خوب- وقتی گفتم واسه پرس و جو راجع به خانم دکتر شریفی اومدم بنده خدا فکر کرد دارم سر به سرش میزارم خیلی ناراحت شد.بعد کلی قسم و آیه گفت بچه خانم دکتر هم سن منه.- یعنی چی من نمی فهمم؟- سعید ارواح خاک مادرت اذیتم نکن.بابا یعنی این خانم دکتر،خانم دکتر شما نیست.- وای خدای من،رضا دیگه واقعا دارم خل میشم؟دیگه داره میشه مثل این فیلمها.رضا سیگاری بر میداره و روشن میکنه.کمی پنجره ماشین رو میده پایین و نگاهش رو به من میکنه.- سعید بیا و از این داستان خودت رو بکش بیرون.بی خیال ویدا شو.بی خیال حرفهای این دختره،ممکنه حرفهاش هم مثل هویتش دروغ باشه.شاید اصلااز طرف علی بوده تا تو این شرایط بیشتر اذیتت کنه.رضا راست میگفت.اما نمیتونستم بی خیال دلم بشم.کاش میشد به همون راحتی که عاشق میشی یکی رو هم فراموش کنی.ماشین رو روشن میکنم و راه میفتم.- کجا میری؟- شرکت- ایول پسر،درستش همینهدیگه حرفی نمیزنم.اما نمیدونم چرا درونم آشوبه.ادامه دارد...........
قسمت بیست و دوم:حقیقت همیشه اون چیزی نیست که میبینی گاهی حقیقت چهره زشته اش رو پشت نقاب دروغ و دورنگی پنهان میکنه.گاهی حقیقت به قدری ناخوشاینده که دوست داری دروغ رو باور کنی.وقتی میرسم شرکت با اینکه هنوز اول روزه اما به شدت خسته ام انگار کوه کنم.این سردرگمی واستیصال داره دیوانم میکنه.به خانم شریفی میگم کسی مزاحمم نشه.رو صندلی ولومیشم وپاهام رو میزارم رو میز.سیگاری آتش میزنم.اتفاقات این چند روزه رو مرور میکنم.چی فکر میکردم و چی شد.فکر میکردم با نزدیک شدن به لیلا میتونم چیزهای زیادی ازش بفهمم اما تنها چیزی که دستگیرم شد یه سوال بی جواب بزرگتر بود." لیلا واقعا کیه ؟" همیشه تو زندگیم عجول بودم و بارها و بارها هم به همین دلیل اشتباهات بزرگی کرده بودم.الان که فکر میکنم نزدیک شدنم به لیلا هم به این سرعت از همین اشتباهات بوده.اما دیگه کاریش نمیشد کرد.خودم میدونم، از وقتی اسم علی اومده حالم بده، چون تا امروز خیلی سعی کرده بودم تا این آدم رو که یه روز برادر و رفیق گرمابه و گلستانم بوده رو فراموش کنم .سر و صدای پشت در اتاق توجهم رو جلب میکنه.هنوز از جام بلند نشدم که در باز میشه و علی میاد داخل،پشت سرش خانم شریفی سراسیمه و نگران میاد تو.- مهندس به خدا هرچی به مهندس آراسته گفتم توجهی نکرد.صدای خانم شریفی رو میشنوم اما نگاهم تو نگاه علی گره خرده.بدون اینکه ازش چشم بردارم،شریفی رو خطاب قرار میدم.- ایرادی نداره خانم،لطفا دیگه کسی مزاحم نشه.- حتمادر رومیبنده و میره بیرون.با دست علی رو دعوت به نشستن میکنم.عصبانیه،فهمیدنش از روی قیافه اش کار سختی نیست.خودم میشینم.علی همچنان داره با خشم نگاهم میکنه.- نمی خوای بشینی؟- چیه فکر کردی بازی رو بردی؟پیش خودت چی فکر میکنی؟جوابش رو نمیدم.فقط یه لبخند میزنم.فکر میکنم همین هم جری ترش میکنه.- چیه حرفی نداری؟- چی میگی علی؟حرف حسابت چیه؟- حرف حساب من.آقای باشخصیت یه نگاه به خودت بکن میفهمی حرف حسابم چیه.نفس عمیقی میکشه.میادجلو و دستاش رو میزاره روی میز و کمی خودش رو میاره سمت من.- همیشه فکر میکردم برادرمی،پشتمی.هرجا گیر میکردم یه راست میومدم سراغ تو،همیشه به داشتنت افتخار میکردم.چند ثانیه بدون پلک زدن تو چشم هم دیگه خیره میشیم.- یادته کی رفت شماره من رو به ویدا داد؟یادته کی من رو کشید بالا؟یادته کی کمک کرد اون عروسی مجلل رو بگیرم؟کی بهم زندگی داد؟کی تو سختی های زندگی کنارم بود؟خودش رو میندازه رو مبل و بغضش میترکه.- لعنتی همه اینها تو بودی.به هر جای زندگیم نگاه میکنم تو هستی،پس حالا واسه چی داری زندگیم رو نابود میکنی؟صورتش رو تو دستاش پنهون میکنه و بی صدا گریه میکنه.از جام بلند میشم و میرم اونور میز روبه روش میشینم.- چرا فکر میکنی من زندگیت رو نابود کردم؟با چشمان قرمزشدش نگاهم میکنه.- نکردی داداش؟- علی چرا خودت رو به حماقت میزنی،چرا فقط قسمتهای خوب زندگیت رو مرور میکنی،اون کسی که زندگی تو رو نابود کرده شخص خود تویی.- آره من اشتباه کردم،بچه بازی در آوردم ولی سعید به ارواح خاک بابام بدون ویدا می میرم.دوباره گریه صداش رو قطع میکنه.نگاهش میکنم.چیز جدیدی نمی بینم،تو این چند سال بارها و بارها این صحنه ها رو دیده بودم اما اینبار هردومون میدونستیم که فرق داره.علی سرش رو بلند میکنه کمی روی مبل خودش رو به جلو میکشه.دستهای من رو میگیره.- سعید به جون مادرم این آخرین باره،خواهش میکنم یه کاری بکن- علی اون تصمیمش رو گرفته- باهاش حرف بزن از طرف من هر ضمانتی میخواد بهش بده،سعید فقط نزار بره- خیلی دیر شده،یادته چقدر بهت میگفتم.چقدر در گوشت خوندم علی این دختره میره ها؟مگه به گوشت رفت.عصبانی دستاش رو میکشه.از جاش بلند میشه.- ببین من نیومدم اینجا که تو ادای آدمهای فهمیده رو برام در بیاری و قصه حسین کرد شبستری برام تعریف کنی،اومدم تا نزاری زنم ترکم کنه.- حالا دیگه منم فکر میکنم که تصمیم ویدا درسته.اینبار خصمانه نگاهم میکنه.- پس چیزهایی که راجع بهت میگن راسته؟حوصله جواب دادن بهش رو ندارم.بلند میشم و از روی میز سیگاری بر میدارم.- پس راسته که میگن چشمت دنبال زن من بوده؟- خفه شو علی،خفه شو.می فهمی داری چه مزخرفاتی رو بلغور میکنی؟- همیشه از خودم میپرسیدم چرا تو باید این همه هوای ما رو داشته باشی؟امامیدونی منه احمق چی فکر میکردم؟فکر میکردم برادرمی،دوستم داری،نگرانمی.اما حالا میفهمم چشت دنبال یه چیز دیگه بوده؟حال به حالی میشدی وقتی میومدی خونه ما نه؟حالا میفهمم چرا ویدا جلوی تو اونجوری تیپ میزد.دیگه نمیتونم این همه حرف رو تحمل کنم.سیگارم رو پرت میکنم و به سمتش حمله میکنم.سعی میکنه با دستاش جلوی منو بگیره اما به قدری عصبانیم که هیچی جلودارم نیست.یقه اش رو میگیرم و می چسبونمش به دیوار.- اون گاله رو میبندی یا خودم ببندمش بی غیرت؟خنده زشتی میکنه.- چیه داداش زنم رو که صاحب شدی حالا حتما باید ما رو هم بزنی؟ولش میکنم و ازش فاصله میگیرم.- درد داره نه پس ببین من چی میکشم وقتی مردم همین چیزا رو تو حرف و نگاه به من میگن.- آخه مردم نمیدونن تو چه کثافتی هستی.- آره تو راست میگی،چون من مثل تو خوش تیپ و پولدار نیستم، مثل تو پشت ماشین آخرین مدل هم نمیشینم ،فیگور آدمهای روشنفکر و باشخصیت رو هم نمیگیرم .............آره من کثافتم اما هرچی که هستم چشمم هم دنبال زن مردم نیست.دیگه نمیتونم تحمل کنم.بر میگردم ویه سیلی نثارش میکنم.- این رو زدم واسه اینکه خیلی بی معرفتی،خیلی نامردی..خیلی رذلی .خودش و جمع و جور میکنه.دستی به صورتش میکشه و پوز خندی به من میزنه.- نوش جونت داداش برو حالش رو ببراما من موندم با این همه یال و کوپال و اسم و رسم، چرا دنبال یه میوه دست خورده ای؟این گوشتی که تو واسش دندون تیز کردی دیگه چیزی ازش نمونده، - خفه شو کثافت،گمشو بیرون نمیخوام ببینمت.- چیه هنوز هیچی نشده غیرتی شدی واسه ما؟- علی به جون مانی میزنم لهت میکنم ها..- راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم؟- گمشو بیرونسعی میکنه صداش رو بیاره پایین تا نشون بده چیز مهمی میخواد بهم بگه.- تو این چند سال حسابی گشادش کردم اگه میخوای بهت حال بده ببرش یه دستی به سینه و چاک جلو و عقبش بکشن.اینبار با مشت بهش حمله میکنم.اولی رو جا خالی میده اما دومی تو شکمش فرود میاد.پرت میشه روی میز و میز با صدای بدی خورد میشه.لحظاتی بعد رضا و خانم شریفی در رو باز میکنن و میان تو.تموم بچه های شرکت هم تقریبا پشت در هستند.رضا کمک میکنه تا علی بلند شه.به خانم شریفی میگم که بره بیرون.خودم هم میرم پشت میزم و روی صندلی ولو میشم.موبایلم زنگ میخوره.دستم رو دراز میکنم و برش میدارم.لیلاست.هول کردم،ضربانم تند شده مثل آدمی که برای اولین بار دختری بهش زنگ زده شدم.نمی دونم جواب بدم یا نه.- بله- سلام،دیگه داشتم فکر میکردم نمی خواهید جواب بدید.- چرا باید همچین کاری بکنم؟- گفتم شاید خجالت میکشی ؟- خجالت ،خجالت واسه چی؟واسه چند لحظه فقط صدای نفس هاش رو میشنوم.- حق با شماست من نباید زنگ میزدم.ببخشید که مزاحم شدم.- صبر کن لیلا،میخوام باهات حرف بزنم؟مکثی میکنه معلومه از حرفم ناراحت شده.- گوش میدم.- من بابت دیشب معذرت میخوام،میدونم کارم توجیه نداره ولی ...- سعید خان بهتره هردومون دیشب رو فراموش کنیم.نمی دونم باید چی بگم.اونقدر آروم و مهربانانه باهام حرف میزنه که یادم میره امروز چه اتفاقی افتاده و چه چیزهایی فهمیدم.- امروز اومدم بیمارستان ؟- چی؟؟- راستش دیشب تا صبح نخوابیدم،صبح تصمیم گرفتم بیام پیشت چون فکر میکردم حرفام رو باید رو دررو بهت بگم.- خوب ..... بعدش !- بعدی نداره پیدات نکردم.- پیدام نکردی؟یعنی چی؟- یعنی نبودی دیگه.راستش گفتن همچین کسی ندارن.صدای خنده اش رو به وضوح میشنوم.- سعید خان،تا حالا کسی بهت گفته اصلا" دروغگوی خوبی نیستی؟- دروغگو!!!! ببخشید لیلا جان متوجه نمیشم؟- آخه پسر خوب من از ساعت 7 بیمارستانم.الانم که دارم باهات حرف میزنم اینجام.اصلا" میدونی چیه میخوای شماره اتاقم رو بدم زنگ بزنی؟قفل شدم.نمیدونم چی بگم.دوباره حرفهای رضا رو توی ذهنم مرور میکنم.دیگه دارم خل میشم.هر وقت فکر میکنم که به یه جایی رسیدم یهو همه چی عوض میشه.نمی دونم کی راست میگه و کی دروغ.- الو،الو.... سعید،هستی هنوز؟- آره،ببخشید- چیه خجالت کشیدی؟- خجالت ،آره یعنی نه ،ببین لیلا من بعدا بهت زنگ میزنم یه کاری دارم الان.- باشه ولی حرفهای رودرروت چی میشه.- زنگ میزنم،باشه- باشه،خداحافظاتاق رضا رو میگیرم.کسی گوشی رو بر نمیداره.زنگ میزنم به موبایلش.- بله - کجایی؟- علیک سلام- سلام،کجایی؟- دنبال کارها،چیزی شده؟- تو امروز رفتی بیمارستان دقیقا" چی بهت گفتن؟- چی شده باز ؟- هیچی جواب من رو بده.- گفتن همچین پزشکی اینجا نداریم.- کی گفت اینها رو ؟- پذیرش دیگه.......داری بازجویی میکنی منو؟- باشه اومدی بیا دفترم کارت دارم.- باشه.وسایلم رو جمع میکنم و از شرکت میزنم بیرون.دیگه صبرم تموم شده.امروز میخوام یه چیزهایی رو واسه خودم روشن کنم.ادامه دارد......
قسمت بیست و سوم:آدمک آخر دنیاست بخند،آدمک مرگ همین جاست بخند،دست خطی که تورا عاشق کرد،شوخی کاغذی ماست بخند،آدمک خر نشوی گریه کنی،کل دنیا سراب است بخند،آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند.دلم برای خندیدن تنگ شده،دلم برای روزهای بی حاشیه تنگ شده.راسته که آدم وقتی یه چیز رو از دست میده تازه قدرش رو میفهمه و من الان قدر خوشبختی رو میفهمم،تازه الان میفهمم که خوشبخت بودم.صدای زنگ موبایل فضای کوچیک ماشین رو پر میکنه.شماره برام آشنا نیست.- بله- سلام آقای مهندس- سلام- مهندس جان،رفیعی هستم،مدیر آپارتمان.- اوه بله ...آقای رفیعی خوب هستید؟- قربان شما مهندس،ببخشید که مزاحم شدم.- نه خواهش میکنم.....جانم من در خدمتم.- مهندس جان،خانومم تماس گرفته میگه ظاهرا" یه ماشین اومده داره وسایل منزل جلوی در پیاده میکنن.ایشون جویا که شده گفتن مالک جدید واحد شما هستند......انگار یکی محکم زده تو سرم،گنگ شدم باقی حرفهای آقای رفیعی رو نمی شنوم.- الو آقای مهندس ،آقای مهندس ...- بله ،جانم- آره دیگه خلاصه گفتم چون شما چیزی نگفتید صحت و سقمش رو از خودتون جویا بشم.- من الان میرم خونه مرسی که تماس گرفتید آقای رفیعی- خواهش میکنم،پس اوامری نیست؟- نه بازم متشکرم.خدانگهدار- خداحافظ مهندس جانخدایا چی داره به سر زندگی من میاد.نمی فهمم چطوری دارم رانندگی میکنم اما بوقها و چراغهای ماشینهای بغل و پشت سر گواه اینه که خیلی بد میرم.جلوی خونه یه خاور اتاق دار و چند تا کارگر خودنمایی میکنند.چند تا از وسایل رو در آوردن و توی پیاده رو جلوی خونه گذاشتند اما معلومه الان کار نمیکنند.ماشین رو اون سمت پارک میکنم و میرم سمت خونه.- ببخشید صاحب این وسایل کی هستند.یکی از کارگرها از جمع سه نفری شون جدا میشه و میاد سمت من.- با ما بودی؟- بله ،پرسیدم صاحب این وسایل کجاست؟- الان بر میگرده،به ماگفته تا وسایل رو پیاده کنیم خودش رو میرسونه اما ما دیدیم راه عبور مردم رو می بندیم اینه که واسادیم تا ایشون بیاد.- فامیلی ایشون چیه؟- ما چه میدونیم والا،ما کارگر شرکت خدماتی هستیم،با این کارها کاری نداریم.- باشه مرسی.نمی دونم باید چه بکنم.مستاصل ایستادم تو پیاده رو،اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده.سیگاری آتش میکنم.یاد روزی افتادم که خونه رو به نام ویدا کرده بودم.- رضا زود باش دیرم شده،سر راه کلی کار واسه انجام دادن دارم- خیلی خوب بابا صبر کن الان میام.توی چهار چوب در اتاقم ایستادم و منتظر رضا هستم و اون هم مثل همیشه معلوم نیست داره چه غلطی میکنه.صداش رو از توی اتاقش میشنوم.- حالا چی گرفتی واسه ویدا؟- اگه همت کنی و ما به موقع برسیم ،خودت اونجا میفهمی؟- میدونی دیگه کم کم منم داره به ویدا حسودیم میشه به خدا.- رضا ساعت هفت شد من به بچه ها گفتم ساعت هشت جلوی خونه باشن - اومدم ،اومدممیرم سمت اتاقش.توی اتاق نمیبینمش.- کجایی تو؟از پشت میز سرش رو میاره بالا.- بریم دیگه کارم تموم شد.- معلوم هست داری اون زیر چه غلطی میکنی.با ادا و اطوار میاد سمت من . باهم از شرکت خارج میشیم.توی آسانسور رضا داره جلوی آینه موهاش رو مرتب میکنه.- خوب نگفتی واسه این تولد فوق مخفیانه چی کادو میخوای بدی ؟- مگه کری،یه بار گفتم چند ساعت دیگه صبر کن خودت میفهمی.سوپرایزه.در آسانسور که باز میشه رضا موقع خروج میزنه رو پشتم و من رو هدایت میکنه که اول خارج بشم.- فقط امیدوارم سوپرایزت خیلی احمقانه نباشه.- مزخرف نگو.کل مسیر رو باهم میریم و طبق معمول رضا تمام مسیر رو داره حرف میزنه.- به جای این همه وراجی یه زنگ به سارا بزن بگو آماده باشه - اون آمادست نگران نباش.تو زنها رو خوب نمیشناسی اگه واسه شام جایی دعوت باشن رسما ساعت پنج آماده اند.این رو راست میگفت.ویدا هم دقیقا همینطور بود.واسه یه مهمانی به قدری وسواس به خرج میداد و استرس تولید میکرد که گاهی از دستش شاکی میشدم.جلوی خونه رضا توقف میکنم تا رضا بره و به سارا که زحمت خرید کیک رو کشیده کمک کنه تا بیاد پایین.تو ذهنم کارهایی رو که کردم و باید بکنم رو مرور میکنم.با چند تا از دوست های ویدا و دوستای خودم واسه ساعت هشت هماهنگ کردم که جلوی خونه ما باشند.به همه هم گفتم که تولد ویداست و میخوام سوپرایزش کنم.زحمت بیشتر کارها رو هم سارا و رضا کشیدند.سارا رو میبینم که از ساختمان خارج میشه در حالی که جعبه کیک دستشه ولی به خاطر کفش و لباسی که پوشیده به سختی راه میره.پیاده میشم و میرم سمتش تا کمکش کنم.با لبخندی به استقبالم میاد.- سلام- سلام سعید جان- بده به من- بیا ،مواظبش باش،بزار من بشینم بعد بدش به من.سوار که میشه کیک رو بهش میدم و در رو میبندم.همزمان رضا هم با یه نایلون مشکی میرسه.باهم سوار میشیم و راه میفتیم.- این چیه دستت رضا؟- تجهیزات و ملزومات تولد- خوب چی هست حالا- فشفشه و شمع و از این چیزها دیگه.از آینه نگاهی به سارا میکنم.با آرایشی که کرده زیبا تر از همیشه شده.- چقدر خوشگل شدی سارا خانوم چشم نخوری؟- عاشقت عزیزم چشات قشنگ میبینه.- تو چشمت اونجا چیکار میکنه.به چشم خواهری نگاه کن ببینم.سه نفری باهم میخندیم.جلوی خونه که میرسم کسی نیست اما وقتی پیاده میشیم می فهمم همه زودتر از ما رسیدند.جلوی در با همه هماهنگ میکنیم و میریم بالا.جلوی در آپارتمان رضا هم رو ساکت میکه.شمع ها رو میزاریم روی کیک و روشن میکنیم.برای اینکه از چشمی در، دیده نشیم رضا دستش رو گذاشته روش. چراغ راهرو رو هم خاموش میکنیم.زنگ رو فشار میدم.لحظاتی بعد صدای ویدا رو پشت در میشنویم.- بله- منم عزیزم،دستم بنده میشه در رو باز کنی؟در باز میشه.صدای تولدت مبارک بچه ها و قیافه بهت زده ویدا صحنه قشنگی رو رقم زده.ویدا مثل برق گرفته ها ما رو نگاه میکنه و دستش رو دستگیره در خشک شده ،بچه ها هم همراه دست زدن آهنگ تولدت مبارک رو میخونن.صدا توی راهرو پیچیده.من ویدا رو کنا رمیزنم و بچه رو به داخل هدایت میکنم.چند دقیقه بعد وسط هال تبدیل به پیست رقص شده.من به کمک رضا ویکی دیگه از بچه ها روی کانتر آشپزخانه بساط مشروب رو علم میکنم.کارم که تموم میشه توی آدمها به دنبال ویدا میگردم.پیداش نمیکنم.وقتی از یکی از دخترها سراغش رو میگیرم میفهمم که واسه آرایش و لباس عوض کردن توی اتاق خوابه.سر و صدای بلند توی هال باعث میشه متوجه ورودم به اتاق نشه.روی صندلی مقابل میز توالت نشسته و مشغول آرایشه.یه پیراهن حلقه ای مشکی هم پوشیده.نزدیکش که میشم من رو از آینه میبینه.بلند میشه و خودش رو توی بغلم رها میکنه.صداش رو زیر گوشم میشنوم.- مرسی سعید،مرسی بابت این همه آرزویی که برام برآورده کردی.جوابی نمیدم و محکم تر فشارش میدم.یهو در اتاق باز میشه و رضا و سارا فریاد کشان میان تو.- بچه ها بیاید در حال اعمال خلاف گرفتیمشون.همه بچه ها میان توی اتاق.رضا که کنار من ایستاده همه رو دعوت به سکوت میکنه.- بچه ها صبر کنید یه لحظه،همه شما میدونید که این تولد سوپرایزه و همه چیزش با همه تولدهای دیگه فرق داره.بعد نگاهی به من و ویدا که تو بغلمه میکنه و ادامه میده.- این رفیق ما امشب علاوه بر این جشن غافلگیر کننده یه بمب دیگه هم داره،اون هم کادوییه که گرفته.حالا باهم .........یالا یالا کادو رو بیار یالا.........یالا یالا....بچه ها هم با رضا هم صدا شدن.حالا ویدا هم که کنجکاویش با حرفهای رضا تحریک شده ،پرسشگرانه نگاهم میکنه.- باشه باشه یه لحظه اجازه بدید.من میخواستم کادوم رو آخر شب بدم اما از اونجایی که طبق معمول رضا گند زد به همه چی الان میارمش.از همه جدا میشم و میرم سمت هال میدونم که همه نگاهها به منه.از توی کیف یه پاکت سفید که با ربان قرمز تزیین شده رو در میارم.پاکت رو میگیرم بالا و صدای جیغ و کف بچه ها بلند میشه.- بچه ها بچه ها..........همه ساکت میشن. میام کمی جلو تر ،رضا ویدا رو هم به جلو هل میده.- عزیزم هرچی فکر کردم که چی بهت کادو بدم که لیاقتت رو داشته باشه فکرم به جایی نرسید. واسه همین تصمیم گرفتم سند خونه دلم رو به نامت کنم.تا بدونی اینجا تا آخر عمرم به نامته.بچه ها دوباره شلوغ کردند.رضا دوباره دستش رو بلند میکنه و همه ساکت میشن.- این همه سوپرایز،سوپرایز میکردی همین بود.نگاهی به همه و مخصوصا صورت سرخ شده ویدا میکنم و پاکت رو بالا میبرم.- چون میدونستم آدمهایی مثل رضا هستند که دل آدم رو که باارزش ترین چیزه به عنوان پیشکش نمیپذیرند.سند همین خونه ای که توش هستید رو هم به نام ویدا کردم.صدای جیغ بچه ها بلند میشه و ویدا با چشمانی خیس خودش رو در آغوشم رها میکنه ودر مقابل چشمان حیرت زده بچه ها و در حالی که سر م رو با دو دستش گرفته، لب های من رو میبوسه.دست کسی رو روی شونه هام احساس میکنم.- آقا با من کاری داشتید؟یه مرد میانسال خوش پوش رو مقابل خودم میبینم.- ببخشید به جا نمیارم؟- این بچه های شرکت گفتند ظاهرا شما با مالک جدید کار داشتید.دستش رو به سمتم دراز میکنه.- آذری هستم.باهش دست میدم.- شما هم توی ایم مجتمع ساکنید.؟- بله و درست توی همون واحدی که شما خریدید.چهره آرام مرد با چشم بر هم زدنی بهم میریزه.- میتونم بپرسم شما از چه کسی آپارتمان رو خریدید؟- یعنی میخواهید بگید که این آپارتمان رو به شما هم فروختن؟- نه نه، سوتفاهم نشه،من مالک نیستم یعنی چطوری بگم .......- خوب آقای عزیز شما که منو نصف جون کردید بگید داستان از چه قراره؟- میشه شما بفرمایید آپارتمان رو از کی خریدید؟- من بیست روز بیش از یه خانومی خریدم.چطور مگه؟- خانم وزیری ، ویدا وزیری!!- بله بله خودشونن.نفسم بالا نمیاد حالا حال من و اون مرد با هم عوض میشه.سعی میکنم که متوجه تغییر حالم نشه.اما مثل اینکه موفق نیستم.ادامه دارد..............
قسمت بیست و چهارم:بعضی چیزها تو زندگی باهم میان سراغت مثل عشق و نفرت.روزهایی که عاشقی باورت نمیشه که ممکنه لحظاتی بعد به همون شدتی که عاشق بودی از عشقت متنفر بشی.مرد دستی به شونم میزنه .- شما حالتون خوبه؟چی باید بهش بگم.تمام قدرتم رو جمع میکنم تا لبخندی بزنم.- آره، خوبم- ولی مثل اینکه حرفهای من،شما رو بد جور بهم ریخت.اینطور نیست؟- یه خواهش دارم.یه سری وسایل و لوازم من تو خونه است،ممنون میشم یه فرصتی بدید تا جمع و جورشون کنم و ببرمشون.- خونه به نام زنت بوده، نه؟جوابش رو نمیدم و ازش دور میشم.نمیدونم باید چیکار کنم به رضا زنگ میزنم.- سلام رضا- سلام ، کجایی؟- من جلوی در خونم؟- خونه کی؟- خونه ویدا؟- ایول ،این وفاداریت منو کشته.- خفه شو الاغ،ویدا خونه رو فروخته.برای چند ثانیه سکوت بین ما برقرار میشه.- میخوای چیکار کنی؟- به نظرت چیکار میتونم بکنم....رضا من حالم خوب نیست،یه هماهنگی کن دو تا کارگر و یه ماشین بیاد وسایل رو جمع کنه ببره خونه مامان.- باشه ،خودم الان میام.- مرسیتماس که قطع میشه صدای خریدار خونه رو از پشت سرم میشنوم.- ببخشید ، نگفتی ما بالاخره چیکار کنیم؟- میدونم شما هم معطل میشید ولی الان همکارم با چند نفر میاد و وسایل رو جمع میکنه بعدش خونه تحویل شماست.مرد بهم نزدیک تر میشه. - پسرم من دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم ولی ....لبخندی بهش میزنم.- پدر جان این موضوع هیچ ربطی به شما نداره،شمایه خونه رو از صاحبش خریدید.فقط ایشون کم لطفی کردند و به من اطلاع ندادند .بدون خداحافظی میرم سمت ماشین و سوار میشم.دلم لک زده برای یه آغوش که خودم رو بندازم توش و تا جا دارم گریه کنم.صدای پخش ماشین رو بلند میکنم وبا خواننده فریاد میزنم تا شاید کمی از غم درونم خالی بشه.شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهمیه حادثه چند ساعته با من میاد قدم قدمزخما دهن وا میکنن وقتی دل از دشنه پرهدست من و بگیر که پام ، رو خون عشقم میسرهبگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسید وقتی تو چشم هرکسی ، برق فریب و میشه دیدراه ضیافت و به من، دست یکی نشون میده وقتی که حتی گل سرخ این روزا بوی خون میدهصدام با گریه ام قاطی شده درست مثل روز مرگ مادر.به خودم که میام میبینم دارم میرم سمت بهشت زهرا. نرسیده به ورودی یه دسته گل و یه شیشه گلاب میگیرم و میرم سمت قبر مادروپدرم.وقتی از ماشین پیاده میشم و دارم میرم سمت قبرش، شدم مثل بچه هایی که تو دعوای مدرسه کتک خوردن و گریه کنون دارن میرن سمت مادرشون.سلام مامان ......سلاممامان پاشو ،پاشو ببین چه به سر، پسر یکی یدونه ات آوردن.پاشو ببین چطوری زندگیم رو سیاه کردن.میشینم کنار مزارش و با گلاب سنگ روی قبرش رو میشورم.مامان الان بیشتر از هر وقت دیگه ای تنهام.بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم میخواست بودی...................مامان خیلی دوست دارم.برام دعا کن.گریه روی صورتم رو پاک میکنم و میرم سر قبر بابا و فاتحه ای برای روحش میخونم.قبر اون رو هم میشورم و باقی گلها رو هم میزارم روی قبرش.هنوز سوار ماشین نشدم که تلفنم زنگ میخوره.لیلاست.- سلام - سلام ...سعید خان. چطوری؟- بدم نیستم.تو چطوری؟- سعید چی شده؟چرا صدات گرفته است؟- هیچی یه ذره بی حالم.- چرا ؟؟- بی خیال مهم نیست.- حوصله حرف زدن نداری نه؟من مثل همیشه بد موقع مزاحم شدم.- لیلا من دارم میرم شمال یه کاری دارم شب هم بر میگردم باهام میای؟- چیزی شده؟- نه راستش رو بخوای همین الان این تصمیم رو گرفتم.- واسه چی میخوای بری؟- دیگه اینقدر سوال جواب نکن اکه میای،بیام دنبالت.تو راه برات توضیح میدم؟- راستش نمی دونم؟- چی رو نمیدونی ؟ اینکه برادرت اجازه میده یا نه؟این جمله رو با حرص خاصی گفتم ،فکر میکنم لیلا هم متوجه شد.- باشه لیلا جان اصراری نیست.بعدا میبینمت- خداحافظسوار میشم و گوشی رو پرت میکنم روی صندلی بغلی.نمی دونم چرا یهو همچین حرفی زدم و پیشنهاد شمال رو بهش دادم .شاید به خاطر زمینی بود که تو چاکسر خریده بودم و همه مدارکش به نام ویدا بود.اون هم به این دلیل که اونجا نزدیک دانشگاهش بود و ویدا دنبال کارهای گرفتن سند هم بود.با خودم فکر میکنم شاید بهتره با اتفاقی که امروز افتاده وضعیت این زمین رو هم یه چکی بکنم.تو افکارم غوطه ورم که دوباره صدای زنگ موبایل توجه ام رو جلب میکنه.خم میشم و گوشی رو که افتاده کف ماشین بر میدارم.بازم لیلاست.- بله- سلام سعید جان- سلام- میشه لطفا بیای دنبالم من هم با شما میام- چیه داداشت اجازت رو داد؟- سعید تو چته؟چرا اینقدر بچه شدی؟حرفهای زیادی برای جواب دادن به این سوال دام اما ترجیح میدم به وقتش جوابش رو بدم.- تا یک ساعت دیگه میام،آماده باش- باشه منتظرم- خداحافظپام رو روی پدال فشار میدم و ماشین سرعت میگیره.تمام مسیر دارم به اتفاقات این چند وقته فکر میکنم.افکارم مشوش و سرگردانه و تو چنین شرایطی تمرکز کردن برای گرفتن یه تصمیم درست و عاقلانه کار سختیه.نزدیک خونه لیلا که میرسم بهش زنگ میزنم.خبر رسیدنم رو بهش میدم.تو کوچه که می پیچم میبینمش که جلوی درب منتظرمه و مثل همیشه با سلیقه لباسهاش رو باهم ست کرده، با کوله پشتی خوش تیپ تر هم شده. مانند دفعات قبل با یه لبخند به استقبالم میاد.- به به آقای همیشه شاکی.چطوری؟- سلام ،خوبی؟- من خوبم اما تو مثل اینکه زیاد خوب نیستی؟نگاهش میکنم و در پاسخ صورت خندونش یه لبخند میزنم.- خوب نگفتی چرا یهو هوس شمال کردی؟روی صندلی جابه جا میشه و کمی به سمت من میچرخه.- چیه نکنه میخوای تا اونجا فقط با لبخند به سوالاتم جواب بدی؟- نه اتفاقا برعکس میخوام تو جواب یه سری سوالات رو بهم بدی؟- خوب خدا رو شکر پس تصمیم داری حرف بزنیم.... باشه بپرس من جواب میدم؟بر میگردم و نگاهی بهش میکنم.- لیلا تو واقعا کی هستی؟ابرو هاش رو در هم میکشه و اخم میکنه.- یعنی چی سعید؟از صداش معلومه که از حرفم ناراحت شده.- ببین لیلا از حرفم ناراحت نشو دوست دارم یک مقدار منطقی باشی... خودت رو بزار جای من.به خدا دیگه نمیدونم کی به کیه و چی به چیه؟- خوب پس من رو آوردی که ازم بازجویی کنی؟من رو بگو که چی فکر میکردم !- لیلا خواهش میکنم اینقدر... - سعید خان بهتره چیزی رو توی دلتون نگه ندارید. هرچی دلتون میخوای بپرسید...فقط امیدوارم جوابهای من قانع کننده باشه.جدی شده بود این رو از طرز حرف زدنش میشد فهمید.- بعضی از علامتهای سوال توی ذهنم رو که ازت پرسیدم و هیچ جوابی ندادی اما چیزی که بیشتر از همه ذهنم رو مشغول کرده رابطه تو با علی ؟برمیگردم و نگاهش میکنم میخوام عکس العملش رو ببینم. اما چون داره به بیرون نگاه میکنه چیز زیادی دستگیرم نمیشه.- علی کیه؟- شما به من بگید؟- چطوری باید بهت بگم وقتی نمیدونم .........- لیلا .... بیخیال...... با ما به از آن باش که با خلق چهانی.بر میگرده سمت من و دست راستم رو با دو دستش میگیره- سعید فکر میکنی بهت دروغ میگم؟ نه؟- توجای من بودی چی فکر میکردی؟دستم رو ازدستش بیرون میارم.- خوب چرا فکر میکنی این بابا رو میشناسم؟- برای اینکه خودم اون خط رو بهش فروختم و اون با همون خط به شما زنگ میزنه؟ بازم بگم..؟کمی صدام بلند شده،میدونم که داره نگاهم میکنه ولی من بهش نگاه نمیکنم.نمیخوام دوباره احساساتم درگیر بشه.- کی به گوشی من دست زدی؟تو صداش تحکم خاصیه انگار میخواد نشون بده که مرعوب صدای من نشده.- من به گوشیت دست نزدم فقط به صورت اتفاقی دیدم.یادت میاد... همون شب که خونه ما بودیم.. همون موقع که گفتی برادرمه.. یادت اومد؟- برات متاسفم سعید... فقط همین رو میتونم بگمدیگه کنترلم رو از دست میدم.دوست دارم حالیش کنم که نمیتونه بیشتر از این به شعورم توهین کنه.- بهتر نیست به جای تاسف خوردن به حال من کمی به روشن شدن این ماجرا کمک کنی.- میشه نگه داری .... من پیاده میشم.- لیلا خواهش میکنم اینقدر با من بازی نکن به جای این مسخره بازیها یه جواب درست و حسابی به من بده.- نگه دار سعید پیاده میشم.اونقدر عصبانیم که اگه این بحث رو ادامه بدم مطمئنم به جاهای بدی کشیده میشه... ماشین رو به سمت راست هدایت میکنم. به محض توقف لیلا از ماشین پیاده میشه.کمی که از ماشین دور میشه می ایسته و از داخل کیفش چیزی در میاره.بر میگرده سمت من که هنوز مبهوت دارم به اون و این حرکات بی معنیش نگاه میکنم.کنار شیشه ماشین که میرسه،شیشه رو میدم پایین،با عصبانیت یه کارت ویزیت رو میگیره سمت من.- برو و جواب تمام سوالاتت رو بگیر.- لیلا چرا بچه بازی در میاری ؟- یه لطفی هم به من بکن..زل میزنه تو چشمام.- راحتم بزار.بر میگرده و به سرعت تو خلاف جهت از من دور میشه.از توی آینه رفتنش رو نگاه میکنم لحظاتی بعد با اشاره دست یه ماشین رو نگه میداره و سوار میشه.نگاهی به کارت توی دستم میکنم.شاید حق با لیلا باشه.ادامه دارد.........
قسمت بیست و پنجم :اولین خروجی اتوبان بابایی رو بر میگردم و این یعنی مسافرت شروع نشدم همین جا به پایان رسیده دوباره نگاهی به کارت میکنم.گوشیم رو بر میدارم و شماره رضا رو میگیرم. - سلام- سلام سعید جون- چه کردی رضا؟- هیچی ،داریم وسایل خونه شما رو جمع میکنیم. - باشه، تمام شد خبرم کن.- چشم آقای رئیس،راستی میگم کاش آدرس ویدا خانوم رو میدادی وسایل رو هم میفرستادیم براش یه وقت ناراحت نشه؟- رضا... جون عزیزت بی خیال، الان اصلا حوصله نمک بازی رو ندارم.- باشه رفیق.برو به کارهات برس من خودم اینجا رو جمع و جورش میکنم.- مرسی رضا- خداحافظ دوست خوب نعمته،نعمتی که شاید خیلی ها ازش بی بهره باشند اما من حداقل تو این یه مورد خوش شانس بودم.بعد از طی کردن مسیر و پشت سر گذاشتن ترافیک کشنده دم ظهر خیابانهای تهران میرسم به آدرس رو کارت : خیابان گاندی.یه مدت طول میکشه تا ساختمان مورد نظرم رو پیدا کنم یه ساختمان معمولی که بر خلاف نمای کاملا ساده و قدیمیش، داخل اون کاملا امروزی ومدرن بازسازی شده،طبقه سوم همون جایی که من دنبالشم.دفتر وکالت متین بهاری.میرم داخل،کمی شلوغه.طراحی این طبقه بیشتر آدم رو یاد دفاتر هواپیمایی میندازه.- ببخشید میتونم کمکتون کنم.صدا از پشت سرمه.خانومی کوتاه قد اما خوش پوش با لبخندی بر لب جلوم ایستاده.- بله حتما... من با آقای بهاری کار داشتم.- آقای بهاری؟- بله دیگهزن چشماش رو کمی تنگ میکنه و نگاه پرسشگرانه ای به من میکنه؟- ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟- آقای متین بهاری دیگه؟زن سعی میکنه با دستاش خنده اش رو پنهان کنه.- آهان حالا متوجه شدم.- ببخشید من یه ذره گیج شدم.زن در حالی که سعی میکنه به خندش پایان بده با دستش من رو دعوت به نشستن میکنه.- این اشتباه رو خیلی های دیگه هم میکنند.اینجا دفتر وکالت خانوم متین بهاری هستش.- اوه اوه ،جسارت من رو ببخشید.- نه خواهش میکنم این موضوع برای ما عادی شده...... جسارتا میتونم کارتون رو بپرسم؟- میخواستم ایشان رو ببینم ؟- وقت قبلی که نداشتید... درسته؟- نه متاسفانه،یه کار ضروری پیش اومده میخواستم چند لحظه ایشان رو ببینم.- باشه فقط یه فرمی هست باید پر کنید.یکی از همکاراش رو صدا میزنه و اون با یه کاغذ میاد.فرم رو به من میده و از من جدا میشه.نگاهی به فرم که میندازم تازه میفهمم اینجا چرا اینقدر شلوغه.توی سالن دنبال همون خانوم میگردم،پیداش میکنم و میرم سمتش.- ببخشید فکر میکنم سوتفاهم شده،من برای کار مهاجرت نیومدم اینجا.... درواقع من یه کار شخصی با خانوم بهاری دارم.- کار شخصی؟- در واقع من میخوام از ایشان چند تا سوال بپرسم؟از نگاه زن میشه فهمید که حرفهام رو باور نکرده.از داخل جیبم کارت ویزیت خودم رو در میارم و میگیرم طرفش.- ببینید خانوم توضیح داستان من یکم مشکله .... میشه من.. هنوز حرفم تمام نشده که در اتاق باز میشه و یه خانوم با دو تا زونکن میاد بیرون.نگاهی به اطراف میکنه و میاد سمت ما.- خانوم صدیقی این پرونده آقا و خانم کریمی.یه سری کسری دار تماس بگیرید و بگید بیان برای تکمیلش.پرونده ها رو میده دست صدیقی و میره.صدیقی نگاهی بهم میکنه و انگار میخواد بهم بفهمونه که خانم بهاری ایشونه.منم به سرعت میرم دنبالش.- ببخشید.ببخشید..... خانوم بهاری؟ خانوم بهاری بر میگرده و نگاهی بهم میکنه.- بله بفرمایید.؟- ببخشید .من انصاری هستم.کارت شما رو خانم دکتر شریفی بهم داده و گفته که میتونم جواب بعضی از سوال هام رو از شما بگیرم.- ببخشید من متوجه منظورتون نمی شم.اگه سوالی دارید بچه ها میتونن کمکتون کنن.- خانوم من دنبال پذیرش و اقامت و این حرفها نیومدم.من دنبال کسی میگردم و خانوم دکتر شریفی آدرس شما رو بهم دادن.اینکه چرا من رو اینجا فرستادند خودم هم نمیدونم.بهاری نگاهی بهم میندازه و با دست من رو به داخل اتاقش دعوت میکنه.خودش هم میره و پشت میزش قرار میگیره.- خوب گفتید من رو کی به شما معرفی کرده؟- خانوم دکتر شریفی.لیلا شریفی....- اوه لیلا .... بله .شما از دوستانش هستید؟- تقریبا..- خوب چه کمکی از دست من بر میاد؟از روی میزش یه کاغذ یادداشت بر میدارم و شماره علی رو روش می نویسم و میگیرم طرفش.- خانوم دکتر گفت شما میتونید راجع به صاحب این تلفن اطلاعاتی به من بدید؟نگاهی به یادداشت میکنه.بعد با من چشم تو چشم میشه.- چه اطلاعاتی مثلا؟- شما صاحب این شماره رو میشناسید؟لبخنی میزنه.و با تکون دادن سرش بهم پاسخ مثبت میده.- میتونم بپرسم ارتباطش با خانوم دکتر چیه؟- ارتباط کی؟- صاحب این شماره دیگه..- موکلمه.- ببخشید؟؟؟- آره ،این خط متعلق به منه و لیلا شریفی هم موکلمه، خوب کجای این موضوع براتون عجیبه؟دوباره برای لحظاتی سرعت پردازش اطلاعات توی مغزم افت میکنه. خدا لعنتت لیلا .انگار خانوم وکیل هم متوجه هنگ کردن من شده.- من یه موکلی داشتم که از طرف یه دوست معرفی شده بود بعد از اینکه کارهای رفتنشون درست شد همه وسایلش رو فروخت این خط رو هم من ازش خریدم چون شمارش یه جورایی رند بود و به شماره دفترم هم میخورد همین.- احیانا اون نفر آقای علی آراسته نبوده؟چهره زن کاملا متعجب میشه.- ببینید آقای انصاری من نمی تونم اطلاعات موکلینم رو در اختیار هر کسی بزارم.متوجه میشید که؟- بله،حق با شماست.... لیلا هم برای کار اقامت و این حرفها میاد پیش شما؟- (در حالی که بلند میخنده) آقای انصاری..- اوف بله ،فهمیدم.... باشه.مرسی از وقتی که به من دادید.- نه خواهش میکنم.در حالی که از جام بلند میشم ازش خداحافظی میکنم.بهاری محترمانه تا در خروجی مشایعتم میکنه.جواب یه سوال رو پیدا کردم اما یه کوه سوال هم برام ایجاد شده و این در حالیه که جوابهایی که بدست آوردم کمکی به حل پازل اصلی من نمیکنه.تازه باید به نحوی از لیلا هم دلجویی کنم.سوار ماشین که میشم یاد موضوع خونه می افتم و دوباره قلبم تیر میکشه.وای ویدا با من چیکار کردی.وقتی در خونه رو باز میکنم همه جا تاریکه.کمی تعجب میکنم چون ویدا باید تا الان میرسید.چراغها رو روشن میکنم و چمدونم رو میارم داخل خونه، خونه کمی بهم ریخته به نظر میرسه.چرخی توی خونه میزنم.تلفن رو بر میدارم و شماره ویدا رو میگیرم.خاموشه.کم کم دارم نگران میشم.موبایلم رو میزنم به شارژ و روشنش میکنم.شماره دوست و هم خونه ایی ویدا رو میگیرم.- بله- سلام خانوم فرحی... انصاری هستم- سلام ،خوبید شما؟ چه خبر ویدا جون خوبه؟دیگه نگران میشم اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم.- مرسی خوبم،راستش من یک هفته ای نبودم الان که برگشتم ویدا خونه نیست گفتم شاید نور باشه.- نه ویدا یک هفته ای میشه که نیومده کلاس.وای خدای من ...- یعنی چی ؟- نمیدونم والا ... من آخرین بار یکشنبه هفته قبل باهاش حرف زدم گفت شاید نیام واسه همین منم دیگه بهش زنگ نزدم.- باشه... مرسی.ببخشید که مزاحم شدم.- نه خواهش میکنم منم نگران شدم پیداش کردید بگید یه تماسی با من هم بگیره.- باشه حتما.استرس تو تمام وجودم رخنه میکنه نمیدونم چرا دلم شور میزنه.نمیدونم باید به کی زنگ بزنم.آخه ویدا با کسی ارتباطی نداره.بعد از جدایش هم که ویدا عملا از خانوادش طرد شده.وای خدای من.فکرهای بدی داره به مغزم میرسه سعی میکنم به اتفاق بدی فکر نکنم.ناگهان یه یادداشت کنار گلدان میز آشپزخانه توجه ام رو جلب میکنه.خندم میگیره از اینکه مثل احمق ها دست و پام رو گم کرده بودم. اما یادداشت رو که میخونم لبخند روی لبم خشک میشه."سعید جان من ترکت کردم.انتظار دارم از دستم ناراحت نشی و من رو درک کنی.من واسه همین نخواستم که تعهدی بین ما باشه.با تو روزهای خوبی رو گذروندم که شاید جزو بهترین روزهای زندگیم باشه.از تو هم میخوام من رو فراموش کنی و به زندگیت برسی.دوستدار تو ویدا."شوک بدی بهم وارد شده اما ته دلم بهم میگه شاید یه شوخی و بازی از طرف ویدا واسه برگشتن من باشه.شاید خواسته اینطوری مسافرت تنهایی من رو خراب کنه.دستام به وضوح میلرزه.شماره خونه رضا رو میگیرم.چون مطمئنم اگه بازی باشه پای سارا و رضا هم توی کاره.بعد از چند تا زنگ سارا گوشی رو میگیره.- جانم- سلام سارا جان- به به سلام سعید جون...خوبی؟ رسیدن به خیر.کی اومدی؟- مرسی سارا جان...من تازه رسیدم.شما خوبید ؟- قربونت ما هم خوبیم.اوکراین خوش گذشت؟- جای شما خالی بد نبود،میگم سارا ،رضا کجاست؟- رضا ...داره دوش میگیره کارش داری؟- نه نه ......میگم سارا شما از ویدا خبر ندارید؟- نه چطور مگه چیزی شده؟- نه آخه خونه نبود گفتم شاید ...- نه ،اتفاقا من میخواستم بهش زنگ بزنم رضا گفت آخر هفته میره دانشگاه.- آره آره حتما شماله ....باشه به رضا سلام برسون- باشه سعید جون.کاری نداری؟- نه عزیزمدیگه مطمئنم که نامه روی میز یه بازی یا شوخی نیست.ویدا ترکم کرده ...گوشیم زنگ میخوره .رضاست.- بله- ما کارمون اینجا تموم شد داریم میریم سمت خونه حاج خانوم ،فقط یه چیزی ما کلید نداریم.- باشه ،شما راه بیفتید من خودمم میام.- اوکی پس میبینمت.میرم سمت خونه و سعی میکنم ذهنم رو آزاد کنم.ادامه دارد.....
قسمت بیست و ششم:طاق باز روی تخت اتاق خوابم دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری برگردم به این خونه.با اینکه اینجا خونه پدری منه و من اینجا بزرگ شدم اما الان توش احساس خوبی ندارم.شدم مثل جنگجویی که برگشته خونه اما شکست خورده.چه نقشه هایی داشتم واسه زندگیم.چه رویاهایی داشتم واسه آیندم.باز هم این موبایل لعنتی داره زنگ میخوره.دستم رو از زیر سرم در میارم وگوشی رو از روی پاتختی برمیدارم.دودلم که جواب بدم یا نه.- سلام- سلام ...خوبی؟- بد نیستم... شما خوبی.- چیزی شده ؟- نه مگه قراره چیزی بشه.- آخه لحن صحبت کردنت یه جوریه،احساس میکنم حالت زیاد خوب نیست.- به نظرت باید خوب باشه....اگه الان تو جای من بودی حالت خوب بود؟....به نظرتو،اگه کسی که حکم شریک زندگیت رو داشت ترکت میکرد و تازه بعد چند وقت میدیدی سرت کلاه هم گذاشته،تو بودی چیکار میکردی؟- میدونم چی میگی؟- به خدا اگه بدونی من چی میگم،تو چه میدونی الان درون من چه خبره؟تو چه میدونی خیانت چه حسی داره؟تو چه میفهمی زندگی کردن کنار آدمهایی که نگاه ترحم باری بهت دارن چه دردی داره؟....آخی دختره ولش کرده....دختره زرنگ بوده درش مالیده و رفته... - حالا چرا داری با این حرفها و این فکرها خودت رو آزار میدی؟- واسه اینکه حقیقت زندگی من اینه... واسه اینکه نمی خوام مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف.- فکر میکنی میتونی با نابود کردن خودت حقیقت زندگی رو تغییر بدی؟- نه نمیتونم، اما موضوع الان تغییر دادن حقیقت نیست موضوع کشف حقیقته......موضوع فهمیدن چراهایی هستش که هرروز داره مثل خوره وجودم رو میخوره؟- سعید چرا داری بهترین روزهای زندگیت رو هدر میدی ..هان؟به خدا روزی میرسه که واسه لحظه لحظه این روزها حسرت بخوری.- حسرت بخورم بهتر از اینه که تا آخر عمرم خودم رو بزنم به خواب.- باشه..... من زنگ زده بودم...- لیلا من بابت رفتار امروزم معذرت میخوام، میدونی دیگه تحمل این شرایط داره برام سخت میشه.- آره قبول دارم ولی این باعث نمیشه که تو دیگران رو از خودت برنجونی.- درسته حق با توئه.- خوب پس زود باش از دلم در بیار.- چیکار کنم؟- فکر میکردم تجربه ات تو این مسائل خیلی بیشتر از این حرفها باشه،اما مثل اینکه باید بازنشسته شی.- لیلا...؟- جانم - ناراحت نمیشی اگه یه حرفی بهت بگم ؟- چیه باز میخوای ازم بازجویی کنی؟.....نه عزیزم هرچه میخواهد دل تنگت بگو- یه زمانی من آدم خیلی خوش بینی بودم، نه اینکه خودم بگم ها..... نه، به شهادت دیگران،اما اینقدر تو این مدت اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده که به همه چیز و همه کس بدبین شدم....امیدوارم بفهمی چی میگم.- خوب...یعنی چی؟الان به من بدبینی؟به من شک داری؟- نه نه به خدا اینجوری نیست اما هضم این قضیه که یه نفر تو یه مدت کوتاه اینقدر با هام صمیمی بشه و با مشغله ای که داره پا به پای من بیاد،یه مقدار برام سخته ... من نمیخوام....- بسه سعید،دیگه دارم مطمئن میشم که قاطی کردی.مثل اینکه لازمه یه چیزهایی رو بهت یادآوری کنم،نه؟....اون کسی که ادعا میکرد میخواد یه زندگی جدید رو شروع کنه اون شما بودی سعید خان نه من......امیدوارم یادت بیاد.راست میگفت من فکر میکردم که لیلا یه چیزهایی میدونه به همین دلیل خودم خواستم بهش نزدیک بشم اما حالا دارم اون رو متهم به رفتار نامعقول میکنم.- راست میگی لیلا حق با توئه.- خوب معلومه عزیزم که حق با منه،ضمن اینکه در حالت کلی حق همیشه با ما خانوم هاست......اما نه تو هم خیلی ناقلایی ها؟- باز چی شده؟- تا گفتم باید از دلم در بیاری چنان بحث رو پیچوندی و بردیش تو یه فضای دیگه که خودم هم یادم رفت .- خوب باشه .... بگو باید چیکار کنم.- الان ساعت چنده؟- میخوای بگی شما خونتون ساعت ندارید؟- چیه میبینم که بانمک شدی؟- (باخنده)ساعت هفت و نیمه،چطور مگه؟- ساعت نه میای دنبالم.- خیر باشه؟- دیگه دیگه.... قرار شد رفتار زشت امروزت رو جبران کنی،پس سوال نپرس و مثل یه جنتلمن ساعت نه بیا دنبالم.از حرفاش خندم گرفته.- راستی یه دستی به سر گوشت هم بکش ،ته ریش بهت نمیاد.- باشه ،دیگه اوامری نیست.- نه ،ساعت نه میبینمت- باشه.پس فعلا- خداحافظهمه افکار توی مغزم رو بایکوت میکنم و تصمیم میگیرم امشب رو خوش بگذرونم.بعد از مدتها از دیدن خودم توی آینه حس خوبی بهم دست میده.موهای تمیز و صورت جلا داده شده با یه کت تک خاکستری و شلوار کتون مشکی ویه پیراهن سفید اعتماد به نفس از دست رفته رو بهم برگردونده.نگاهی به ساعت میکنم.هشت و نیمه.دیگه باید کم کم راه بیفتم.توی ماشین دوباره احساسات سرکوب شدم سر باز میکنه.همیشه تو همچین مواقعی ویدا کنارم بوده همیشه تو این لحظات بوی عطرش فضای ماشین رو پر میکرده،اما الان تنهام .نگاهی به صندلی خالی میکنم.دلم نمیخواد امشب خراب شه.پخش ماشین رو روشن میکم و سعی میکنم از حال و هوای گذشته خارج شم. توی این خونه پوسیدم خدایا مگه دیوار اینجا در ندارهچقدر باید تحمل کرد بی عشق مگه دنیا در و پیکر ندارهچشام کم سو شد از بس گریه کردم نمیدونم کی از این خونه میرمدارم می پوسم و چشم انتظارم دارم میمیرم و از رو نمیرمصدای چاووشی آرومم میکنه،انگار داره از دل من میخونه.گوشی رو بر میدارم و به لیلا زنگ میزنم اما بعد از دو تا بوق رد تماس میکنه.چند لحظه بعد در باز میشه و لیلا به همراه یک خانوم دیگه از ساختمان خارج میشه.به نشانه احترام از ماشین پیاده میشم.لیلا و دوستش مثل دخترهای دبرستانی با هم حرف میزنند و میخندند.- به به جناب مهندس انصاریدستم رو به طرفش دراز میکنم.- سلام لیلا جان- سلام عزیزمدوست لیلا هم بهم سلام میکنه.من در حالی که جواب میدم رو به لیلا میکنم.- نمی خوای دوستت رو بهم معرفی کنی؟- کتایون ، سعید....... سعید،کتایوندستم رو به طرفش دراز میکنم.کتایون با یه لبخند زیبا بهم دست میده.نمیدونم چی تو نگاه این دخترهست اما هرچی هست حس عجیبی بهم دست داده.- سعید... واه چته؟کلی ازت جلوی کتی تعریف کردم باز چرا هنگ کردی؟نگو که با دیدن کتی هم یاد چیزی افتادی ؟از حرفهای لیلا خنده ام میگیره.کمی خودش رو بهم نزدیک میکنه و آروم نزدیک گوشم نجوا میکنه.- واقعا که شما مردها موجودات ضعیفی هستید.وقت کردی ما رو هم ببین آقای مهندسبه جای جواب یه لبخند بهش میزنم و دعوتشون میکنم که سوار شن.- خوب برنامه چیه خانوم دکتر؟- ما امشب یه مهمونی دعوت هستیم اما تصمیم گرفتیم که به شما هم این افتخار رو بدیم که در رکاب ما باشی؟- حالا چی باعث شده که این افتخار بزرگ نصیب من بشه؟- سعید تو از کودکی کنجکاو بودی نه؟احتمالا بیش فعالی نداشتی؟کتایون میخنده.- چیه امشب خیلی سرحالی؟- بابا ما که هروقت پیش جنابعای بودیم دپریشن فوق حاد گرفتیم.اینه که گفتیم خودمون دست به کار شیم.- حالا کجا برم.آدرس رو بهم میده.خیلی از ما دور نیست.نگاهی به کتایون میکنم که چراغ بالای سرش رو روشن کرده و با آینه کوچکی در حال کنترل آرایششه.نمیدونم چرا این دختر تونسته تو همین چند لحظه توجه من رو جلب کنه.متوجه نگاه من از توی آینه میشه.نگاهم رو میدزدم و از کاری که کردم هم پشیمان میشم.الان پیش خودش فکر میکنه که خیلی بی جنبه ام.همیشه از اینکه مردم راجع بهم بد فکر کنند نگران بودم.- دیگه داریم می رسیم بازم نمی خوای بگی برنامه امشب چیه؟- ببین سعید می خوام کمکت کنم از این چاهی که خودت رو توش حبس کردی بیارمت بیرون.نگاهی بهش میکنم.باز هم همون لبخند همیشگی رو لبهای این دختره.لبخندی که به من حس آرامش رو منتقل میکنه.- همین کوچه رو برو داخل.انتهای کوچه یه خونه ویلایی بزرگه،جلوی در هم پر ماشینه.یه جای خالی پیدا میکنم و ماشین رو پارک میکنم.جلوی درب ورودی یه آقایی با کت و شلوار ایستاده و به ما خوش آمد میگه.از داخل ساختمان صدای جیغ و فریاد به گوش میرسه.عمارت فاصله زیادی از درب ورودی داره.در واقع عمارت وسط یه باغ بزرگه که به زیبایی درخت کاری و نورپردازی شده.وارد که میشیم همه جا تاریکه،چند لحظه می ایستم تا چشمام به تاریکی عادت کنه،با ورود ما یه خانم و آقا به استقبالمون میان.همزمان نورپرداز و دی جی مجلس هم کارشون رو شروع میکنند.لیلا به سختی و درحالی که تقریبا داره داد میزنه ما رو بهم معرفی میکنه.مرد دستم رو به گرمی میفشاره و من رو به سمت بار هدایت میکنه.لیلا و کتی هم برای عوض کردن لباس همراه اون خانوم میرن.مرد که فرشید نام داره سعی میکنه به بهترین نحو ازم پذیرایی کنه.سر و صدا زیاده،یه عده با شروع شدن آهنگ در حال رقصیدن هستند.روشن و خاموش شدن فلاشر ها داره اعصابم رو بهم میریزه.فرشید متوجه شده به همین دلیل دهانش رو نزدیک گوشم میکنه.- سعید خان بهتره دست به کار شی تا کمتر اذیت شی.- مرسی ....منتظر بچه هام- شروع کن اونا ها هم پیداشون میشه........چی میخوری؟- فرقی نمیکنه؟- یه کنیاک خوب دارم ..... بریزم؟- ممنون میشم.فرشید شاتم رو پر میکنه و به مردی که پشت کانتر بار ایستاده میگه که من تازه رسیدم و هوای من رو داشته باشه.اون مرد هم که معلومه خیلی هایپره با بلند کردن شیشه و اشاره به اون به من نشون میده که حواسش به من هست.شات اول رو میزنم و بعد بر میگردم و به آدمهایی که در حال رقصیدن هستند نگاه میکنم.لیلا در حالی که دست کتی تو دستشه از پله ها پایین میان.وای خدای من چه لعبتی هایی شدند این دوتا.لیلا یه پیراهن مشکی پوشیده با یقه خشتی باز که تا بالای زانوش میرسه و کتی یه دکلته سورمه ای که او هم تا بالای زانوشه.- میبینم که تنهایی شروع کردی.......... بد نگذره؟- فرشید خان اصرار کرد من هم یه شات زدم.....شما چی میخورید؟- مهمونی چطوره؟- خوبه،مرسی عزیزمسرش رو نزدیک گوش من میکنه.- خیلی خوش تیپ شدی،مهره مار هم که داری ... هنوز نیومده دو سه نفر آمارت رو ازم میگرفتن.- تو چی گفتی؟- گفتم که صاحب داری؟متعجب نگاهش میکنم.متوجه میشه و میخنده.- نترس منظورم فقط امشبه.- امشب؟؟؟- مگه قرار نشد از دلم در بیاری؟پس یه امشب اون مغز کنجکاوت رو خاموش کن ،سوال بی سوال،هرچی گفتم میگی چشم.دستم رو میندازم دور کمرش و کمی به سمت خودم میکشمش.حواسم به کتی هم هست که زیر چشمی من و لیلا رو میپاد.- امشب ساعت دوازده تموم میشه ها؟خودش رو از من دور میکنه.و کتی رو به سمت خودش فرا میخونه و هر سه نفر مشغول نوشیدن میشیم.ادامه دارد......
قسمت بیست و هفتم : هنگامي که منتظريد ديگران هيجان را به زندگي شما بازگردانند ، براي توليد عشق و شور و نشاط به آنان وابسته مي شويد و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست مي دهيد . - بابا بی خیال .....بلند شو باهم برقصیمسرم رو بلند میکنم و نگاهی به لیلا میندازم.اثرات الکل رو میشد توی چهره اش دید.صورت گلگون شده و چشمهای خمار سر درونش رو فاش میکنه.- خوش بگذرون عزیزم...منم راحتم- من ناراحتم.... یه نگاهی به دور برت بنداز،همه دارن خوش میگذرونن،فقط تویی که از جات جم نخوردی.- راستش من خیلی رو مودش نیستم.دستم رو میگیره و من رو به زور از جام بلند میکنه.تازه اونجاست که میفهمم خیلی مست شدم.همه تلاشم رو میکنم که موقع راه رفتن تعادلم رو از دست ندم.آهنگ آرومی در حال اجراست و نور سالن هم کمتر شده به حدی که تشخیص قیافه ها تو اون شرایط برام خیلی سخته.لیلا دستش رو دور گردنم میندازه و من هم مجبور میشم خودم رو با شرایط اون وفق بدم.- حالت خوبه سعید- آرهاز شانس خوب من لحظاتی بعد آهنگ تموم میشه و من هم از فرصت استفاده میکنم و سریع میشینم.چراغهای سالن روشن میشه و من برای اولین بار میتونم داخل خونه و مهمونها رو کامل ببینم.کسی به چشمم آشنا نیست.اون طرف سالن کتی رو پله ها نشسته و لیلا ودو نفر دیگه هم کنارش ایستاده اند.به نظر میرسه که حال کتی خوب نیست و لیلا سعی داره چیزی رو بهش بخورونه.بلند میشم و میرم سمت اونها.- چیزی شده لیلابا صدای من لیلا و دونفر دیگه به سمت من بر میگردند.یکی از خانمها که آرایش وحشتناکی کرده و لباس نافرمی هم تنشه لبخند چندش آوری بهم میزنه.- چیزیش نیست،یکم زیاده روی کرده....- زیاده روی!!!!! این که چیزی نخوردهلیلا نگاهی به زن میکنه و به سمت من برمیگرده.- نگران نباش سعید جان،کتی کلا همیشه اینطوری میشه- یعنی چی لیلا من متوجه نمیشم.رنگ این بدبخت عین میت شده........ خوب بیا ببریمش خونه.- تو ناراحت نمیشی؟؟- از چی باید ناراحت شم؟- از اینکه وسط مهمونی مجبوریم اینجوری بریم.- نه بابا این چه حرفیه... من تا همین الان هم به خاطر تو اینجا بودم.- باشه پس بزار من مانتوم رو بپوشملیلا به سرعت میره بالا.اون دو تا خانوم هم از دور معلومه که دارن راجع به ما حرف میزنن.توجهی بهشون نمیکنم.لیلا بر میگرده و مانتو و کیف کتی هم دستشه.- کمک کن مانتوش رو تنش کنم.کتی رو بلند میکنم.اما تقریبا بیهوشه.نگران شدم.- لیلا این حالش خیلی بده- آره ،نگران نباش الان هوای بیرون به سرش بخوره حالش جا میاد.لیلا مانتوی کتی رو میندازه روی دوشش .- سعید جان یه لحظه نگهش دار تا من از بچه ها خداحافظی کنمکتی ایستاده اما در واقع من نگهش داشتم چون اگه ولش میکردم پخش زمین میشه.لیلا به سرعت با همه خداحافظی میکنه.فرشید هم به سمت ما میاد.دوباره نور سالن کم میشه و رقص نور و صدای آهنگ بلند میشه.به سختی با فرشید حرف میزنم و ازش تشکر و عذر خواهی میکنم.به کمک لیلا ،کتی رو میبریم بیرون.- لیلا این حالش خیلی بده،میگم بهتره ببریمش درمانگاهی جایی؟- نه عزیزم ،فشارش افتاده الان میبریمش خونه میخوابه فردا هم حالش خوب میشه.لیلا خیلی خونسرده،البته شاید به خاطر حرفه اش باشه.سرمای بیرون کتی رو تا حدی از حالت بیهوشی در آورده،کتی رو به لیلا میسپارم و به سرعت به سمت ماشین میرم.لحظاتی بعد کمک میکنم تا کتی روی صندلی جلو بشینه.صندلی رو میخوبنم تا راحت باشه.لیلا هم پشت صندلی راننده میشینه.- میدونی من تا حالا حال خراب زیاد دیدم،خودم هم دو سه باری سیاه مست شدم اما تا حالا مثل کتی ندیدم.- حق با توئه، منم اولین بار که کتی رو اینطوری دیدم شوکه شده بودم.تلفن لیلا زنگ میخوره،نگاهی به ساعت ماشین میکنم،نزدیک به دو بامداده.- سلام ،خوبی .........کجایی؟- راست میگی کی رسیدید؟- باشه منم دارم میام..............نه من مهمونی فرشید و گلاره بودم....آره دارم میام.لیلا در حالی که حرف میزنه با دست اشاره میکنه که ماشین رو نگه دارم.من هم توقف میکنم و منتظر میشم تا تلفنش تموم شه.- وای سعید جان ببخشید- نه خواهش میکنم.... چی شده- برادرم بود، تازه رسیده بود خونه،زنگ زده بود ببینه من کجام؟- مگه کجا بوده؟- دبی بود......قرار نبود امشب بیاد... وای خدای من حالا من چیکار کنماز توی آینه نگاهی بهش میندازم.به وضوح مشخصه که ترسیده و استرس داره.- خوب حالا مگه چی شده،چرا مثل دختر دبیرستانی ها رفتار میکنی؟مگه دزدکی اومدی بیرون.- نه عزیزم..من واسه خودم ناراحت نیستم که....- هان ..پس چیه؟- واسه کتی ناراحتم- به خاطر حالش میگی؟- آره دیگه من اینو با این وضع و حال ببرمش خونه چی به برادرم بگمروی صندلی بر میگردم به سمت پشت.- خوب میخوای به برادرت زنگ بزن بگو میری خونه کتی واسه خواب،بعد بیاید خونه من.......چطوره هان؟؟- نه نمیشه...چون خونه کتی کرج.برادرم هم میدونه ما ماشین نداریم این وقت شب راضی نمیشه با آژانس بریم.یا میگه بیاید خونه یا میگه خودم بیام برسونمتون.- خوب الان میگی چیکار کنیم؟تو نگاهش درماندگی موج میزنه.از طرفی خودمم حالم خوب نیست و حوصله بیشتر تو خیابون موندن رو ندارم.- سعید میشه یه خواهشی ازت بکنم.؟؟- آره بگو؟- میشه تو کتی رو ببری خونه خودتون.... من صبح میام دنبالش.- آره ولی ...- میدونم چی میخوای بگی ولی به خدا راه دیگه ای ندارم.اینم که تا صبح خوابه تا بیدار بشه هم من میام و موضوع رو براش توضیح میدم.- لیلا یه وقت اگه بیدار شد من چی بهش بگم؟ یه وقت فکر بد نکنه؟- نه بابا این تا صبح همینطوری خوابه تازه اگه یه درصد هم بیدار شد خوب تو غریبه که نیستی میشناسدت ..... بعدش هم من گوشیم روشنه یه زنگ بزن خودم موضوع رو براش توضیح میدم.نمیدونم چی باید بگم تو وضعیت بدی قرار گرفتم.اصلا دوست ندارم آدمی رو که اصلا نمیشناسمش اونم تو این شرایط ببرمش خونم.اما ظاهرا چاره دیگه ای ندارم.- باشه....فقط تو رو خدا صبح بیا دنبالش من حوصله سیم جیم شدن رو ندارم.- مرسی سعید جان.حتما....... خیالت راحت.بدون حرف دیگه ای راه می افتم توی راه دیگه نه من حرفی میزنم و نه لیلا چیزی میگه احساس میکنم از شرایطی که توش قرار گرفته خیلی ناراحته.کمی برام قابل درکه.پنج دقیقه بعد با اصرار لیلا سر کوچه پیادش میکنم.می ایستم تا به خونه برسه اما با اشاره دستش به من میگه که برم.منم حرکت میکنم.نگاهی به کتی می اندازم که مثل یه بچه خوابیده.پاهای کشیده و خوش تراشش از زیر مانتو که به حالت پتو روش انداخته شده، بیرون زده.احساس میکنم شهوت توی وجودم بیدار شده.چند تا فحش به خودم میدم و پخش ماشین رو روشن میکنم ولی صداش رو کم میکنم.همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستیهمه میگن که دوباره دل تنگم و شکستی ...........دروغهچجوری دلت میومد من اینجوری ببینیبا ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینیهمه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونمهمه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونمبی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کورهولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره سیگاری روشن میکنم وبا غم صدای خواننده همراه میشم.سکوت شهر و خلوتی خیابانهای تهران لذت رانندگی رو بیشتر هم کرده.چند دقیقه بعد میرسم خونه.چند باری کتی رو صدا میکنم اما فایده ای نداره.کیف کوچیکش رو میندازم دور گردنم و بعد بغلش میکنم.به یاد شبی افتادم که ویدا حالش بد بود و من همینطوری بغلش کرده بودم.به یاد شبی که تا صبح بر بالینش بیدار نشسته بودم.بوی عطر کتی دوباره من رو به خودم میاره .نگاهی به پوست برنزه و صاف بالای سینه کتی میکنم که میتونه هر مردی رو اغوا کنه.میبرمش اتاق خواب پایین و میزارمش روی تخت، کفشش رو از پاش در میارم،روش رو میپوشونم و از اتاق خارج میشم.کتم رو در میارم و دکمه های پیراهنم رو باز میکنم.حوصله بالا رفتن از پله ها رو ندارم.همون جا روی مبل ولو میشم.لحظاتی بعد خواب من رو با خودش میبره.....با صدای زنگ از خواب بیدار میشم.سر درد بدی هم دارم.نگاهی به ساعت ایستاده توی هال میکنم ..... هشته صبح.وای خدای من کاش دیشب اینقدر به لیلا اصرار نمیکردم که صبح زود بیاد.چقدر دلم میخواد که بخوابم.از جام بلند میشم و به سمت آیفون میرم.اما چیزی که توی صفحه نمایش میبینم خوابم رو میپرونه.ماشین نیروی انتظامی و چند تا مامور با لباس فرم و شخصی.خدای من نکنه دارم خواب میبینم.ادامه دارد......
قسمت بیست و هشتم : صدای دوباره زنگ من رو به خودم میاره.دکمه های پیراهنم رو میبندم و از ساختمان بیرون میرم.پشت در دستی به موهام میکشم و در رو باز میکنم.اونقدر مامور و ماشین تو کوچه است که برای لحظاتی زبونم بند میاد.- منزل آقای انصاری؟- بله........بفرمایید.- این حکم بازرسی منزل شماست آقاکاغذ رو از دستش میگیرم و قبل از اینکه نگاهی بهش بندازم مامورها وارد خونه شدند.سرم درد میکنه... حالم خوب نیست.نگاهی به ماموری میندازم که دم در ایستاده...وای خدای من کتی.به سمت داخل ساختمان میدوم.دونفر مشغول بررسی آشپزخانه و کابینتها هستند.از بالا هم سر و صدا میاد و معلومه چند نفری دارند بالا رو میگردند.به سمت اتاق خواب پایین میرم جایی که کتی خوابیده.در اتاق بسته است.سرباز جلوی در جلوم میگیره.- کجا ؟- میخوام با این خانومی که این داخله حرف بزنم.- الان میریم اداره اونجا هرچی دلت خواست حرف بزن.این جمله رو بالحن تمسخر آمیزی گفت.وای خدای من چه اتفاقی داره می افته،نکنه دارم خواب میبینم.توی اون حال بد متوجه افسری میشم که در حال یادداشت داره از پله ها پایین میاد.- ببخشید جناب سروانبا خشم نگاهی بهم میکنه.- این چرا اینجا وله .... احمدی دستبند بزن ببرش تو ماشین.سرباز جلوی در به سرعت به سمتم میاد.- جناب سروان ..جناب سروان .... تو رو خدا بگید اینجا چه خبره؟سرباز به من نزدیک میشه .- دستات رو بیار .- یه لحظه اجازه بده ..خواهش میکنم.....یه قدم میرم سمت افسر و اسمش رواز پلاک روی سینش میخونم.- جناب سروان ... آقای رشیدی ... خواهش میکنم بگید اینجا چه خبره.صدای فریاد رشیدی سالن رو پر میکنه.- کریم زاده ..چرا معطلی؟- بله قربانسرباز از پشت من رو به دیوار هل میده و از پشت دستام رو بهم دستبند میزنه.- جناب سروان ... خوب حداقل حالا بگید جرمم چیه؟سروان به سمت من میاد،از توی چشماش شدت خشمش رو میشه فهمید.- با این ریخت و قیافه بهت نمیخوره آدم احمقی باشی.- به خدا جناب سروان نمیدونم. - خفه شو با اون دهن نجستت اسم خدا رو نبر.بعد رو به سرباز میکنه و با تحکم بهش میگه.- دختره که آماده شد با این منتقلش کنین به ماشین.خدایا،چه اتفاقی داره میافته،اینجا چه خبره.... سردرد و بی حالیم فراموشم شده.نگاهی به سرباز میکنم.- میتونم بشینم.با سر اشاره میکنه که بشین.- میتونم تلفن بزنم و به دوستم اطلاع بدم.- نه نمیشه.- خوب الان چی میشه؟- چقدر حرف میزنی تو؟تو همین لحظه در باز میشه و کتی به همراه یه مامور زن از اتاق خارج میشه.- بلندشو راه بی افت.به سختی از جام بلند میشم و همراه سرباز از ساختمان میریم بیرون.توی حیاط نگاهی به کتی میکنم که رنگش مثل یه مرده شده و داره بی صدا اشک میریزه.معلومه حالش اصلا" خوب نیست.- چیزی نیست گریه نکن....درست میشه- با هم حرف نزنید.نگاهی به مامور زن میکنم که میادوکتی رو از من دور میکنه.لحظاتی بعد من رو به یه ماشین منتقل میکنن.لحظات به سختی برام میگذره.دارم دیوونه میشم اما سعی میکنم خونسردی خودم رو حفظ کنم.ده دقیقه بعد حرکت میکنیم.نمیدونم چقدر توی راهیم یا کجا داریم میریم اما وقتی ماشین می ایسته و من رو پیاده میکنن میفهمم که داخل اداره آگاهی هستم.بدون هیچ حرف و توضیحی به بازداشتگاه منتقل میشم.چیزی که بیشتر از همه داره خفم میکنه اینه که نمیدونم برای چی اینجام.مثل بوکسوری شدم که توی رینگه ولی نمیدونه حریفش کیه و از کدوم طرف میاد.هنوز ایستادم و دارم به اتاق نگاه میکنم یه سلول تاریکه نمور که کفش یه پتوی کهنه پهنه.به شدت سردمه توی این هوای سرد من فقط یه پیراهن تنمه.اونقدر توی شوک بودم که موقع انتقال یادم رفته کت یا کاپشنی بردارم.روی زمین میشینم و پتوی کف رو به خودم میپیچم.اینجا تنها کاری که میشه کرد فکر کردنه.به گذشتت ، به حال و آیندت.سعید انصاری تنها پسر حاج صالح،تاجر بزگ فرش و بزرگ تیمچه حاجب الدوله حالا تو یه سلول انفرادیه.به چه جرمی و چه گناهی؟از بیرون صدای پا میاد.خندم میگیره تا حالا از شنیدن صدای پا اینقدر خوشحال نشده بودم.دریچه روی در سلول باز میشه.- سعید انصاری؟نیم خیز میشم.- بله خودمم- پاشو راه بیفت.از جام بلند میشم.- عقب وایسا.یک متر مونده به در می ایستم و بعد در باصدای جیغ بدی باز میشه.نور کمی به داخل وارد میشه،چشمام رو تنگ میکنم تا قیافه مامور رو ببینم.- دستات رو بیار جلودو دستم رو جلو میبرم و لحظاتی بعد سردی دستبند رو روی دستم حس میکنم.- خیلی خوب راه بیفت- ببخشید میشه بپرسم کجا داریم میریم.- بازجویی.....تفهیم اتهام- شما میدونید اتهامم چیه؟- اتهام؟... با اون همه سند و مدرکی که ازت گرفتن فکر میکنی متهمی؟میرسیم جلوی در و بعد وارد راهروی اداری میشیم.سالن شلوغه.پر از آدمهای جور واجور .مجرم ،شاکی .... از اینکه توی اون وضعیت دارند بهم نگاه میکنم حس بدی دارم.سرم رو میندازم پایین.- همین جا بشین.کنار در یه اتاق یه نیمکت فلزیه.به دستور سرباز میشینم روش، بعد دستم رو باز میکنه و یه دستم رو به دسته نیمکت میبنده.بعد خودش میره داخل و یک دقیقه بعد بر میگرده و دستم رو باز میکنه و من رو میبره داخل.یه مرد میانسال با قدی کوتاه در حال صحبت با تلفنه.سرباز پا میکوبه و مرد با دست اشاره میکنه که مرخصه.سرباز من رو روی صندلی میشونه و با یه احترام نظامی اتاق رو ترک میکنه. مرد در حال حرف زدن عرض اتاق رو به آرومی طی میکنه.لحظاتی بعد تلفنش تموم میشه.نگاهی به من میکنه ،نگاهی خالی از هرگونه احساسات.میشینه پشت میزش و با گفتن یه "بسم الله الرحمن الرحیم" پوشه جلو روش رو باز میکنه.در حال خوندن با انگشتر عقیق دستش هم بازی میکنه.دقایقی بعد سرش رو بالا میاره و به چشم من خیره میشه.- خوب تعریف کن ببینم؟صداش بر خلاف قیافش زیر و کوتاهه.- حاج آقا چی بگم؟- ببین پسر جون من حاج آقا نیستم...... من سرگرد رحیمیم افسر تحقیق این پروندم.- ببخشید جناب سرگرد ولی من نمیدونم واسه چی اینجام...... یعنی کسی چیزی بهم نگفته.سرگرد از پشت میزش بلند میشه و میاد سمت من.یه صندلی بر میداره و روبروی من میشینه.- ببین آقا جان،من روزی صد نفر مثل تو رو میبینم که همشون هم با همین جمله صحبتشون رو شروع میکنن.اما همه بعد از یه مدتی یادشون میاد واسه چی اینجان.ولی خوب مدل یادآوری هرکدومشون متفاوته.......میفهمی که چی میگم؟- جناب سرگرد من سعید انصاری هستم.فوق لیسانس مهندسی عمران با گرایش سازه. یه شرکت پیمانکاری رتبه 2 دارم و یه زندگی آروم و آبرومند.امروز صبح زنگ خونم رو میزنن وقتی در رو باز میکنم حکم تفتیش خونم رو میدن دستم و بعدش منتقلم میکنن اینجا..... این خلاصه چیزیه که من میدونم.- خوب پس مثل اینکه روش یادآوری شما هم کمی متفاوته؟از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.- جناب سرگرد به خدا من به شما دروغ نمیگم.... چرا حرفم رو باور نمی کنید.- صداتو بیار پایین..... فکر کردی اینجا کجاست؟ صدای فریادش اتاق رو پر میکنه.سرم رو میندازم پایین.خدایا کمکم کن بتونم قوی باشم.- جناب سرگرد میتونم با وکیلم تماس بگیرم؟تلفن روی میز رو به طرف من بر میگردونه.ته دلم خوشحالم،اما سعی میکنم خوشحالیم رو توی چهره ام نشون ندم.بلند میشم و شماره رضا رو میگیرم.بعد از چند تا زنگ بر میداره.- بله...؟- سلام رضا جان- سلام سعید...... معلوم هست کجایی؟چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟- رضا،خوب به حرفام گوش کن من زیاد نمیتونم حرف بزنم.- چی شده؟- امروز صبح من بازداشت شدم.- چی؟؟؟- گوش کن...خودمم نمیدونم چی شده فقط الان اداره آگاهی هستم.خودت رو برسون.- باشه باشه.اومدم.- خداحافظتماس که قطع میشه.انگار انرژی گرفتم.سرگرد پشت میزش نشسته و داره با انگشتر عقیقش ور میره.- خوب مهندس ،بالاخره میخوای چیکار کنی؟ میخوای قضیه رو تعریف کنی یا نه؟سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.- جناب سرگرد به ارواح خاک پدر و مادرم من نمیدونم چه اتفاقی افتاده.- خیلی خوب ......برو بشین سر جات.بر میگردم و میشینم روی صندلی.اون هم مشغول خواندن پرونده میشه.- از کی با زینب کیاپشتی آشنا شدی؟- ببخشید میشه یه بار دیگه اسمش رو بگید .... متوجه نشدم؟عصبانی از جاش بلند میشه و میاد این ور میز و به میز تکیه میده.- ببین بچه جون دیگه داری اون روی سگ من رو بالا میاری.یا مثل بچه آدم هرچی میدونی رو میگی یا میفرستمت جایی که از دوره طفولیتت هرچی میدونی رو مثل بلبل چه چه بزنی؟ترس وجودم رو میگیره اما سعی میکنم خودم رو نبازم.- جناب سرگرد مطمئن باشید من برای رهایی خودم هر کاری لازم باشه میکنم اما وقتی تا حالا اسم این خانم رو هم نشنیدم چطوری توقع دارید راجع بهش حرف بزنم.- دِ ..آخه مرتیکه...فحشش رو قورت میده و با گفتن یه "استغفرالله " خودش رو کنترل میکنه.عصبانیه.....این رو از روی حرکات دستش میشه فهمید.- خوب پس نمیشناسیش- نه- تو که این خانم رو نمیشناسی پس میشه بگی آدمی که نمیشناسی تو اتاق خواب خونه شما چیکار میکرده.واقعیت عین پتک میخوره تو سرم.پس منظورش کتیه.وای خدای من.لیلا ...لیلا ...لیلا - جناب سرگرد من به شما دروغ نگفتم اون خانم به من کتایون معرفی شده بود.- چه جالب....!!- بله ...دیشب با یه دوست مشترک رفته بودیم یه مهمونی و ایشون اونجا حالشون کمی بد شد و دوستمون از من خواهش کردند که خانم کتایون شب رو خونه من بگذرونه و صبح هم بیان دنبالشون .... که اینجوری شد.از درهم رفتن قیافه رحیمی معلومه که حرفام رو باور نکرده.- پسر .....تو چرا اینقدر مزخرف سر هم میکنی مثل اینکه هنوز به عمق مردابی که توش افتادی واقف نیستی نه؟خدایا چرا کسی حرفم رو باور نمیکنه.- جناب سرگرد شما حق دارید حرفهای من رو باور نکنید ولی چرا این دوست مشترک ما رو اینجا نمی خواهیدش تا حقیقت براتون روشن شه.- کیه این دوست مشترک شما؟- خانم دکتر شریفی؟ ... لیلا شریفییه کاغذ سفید از روی میزش بر میداره و بایه خودکار میده به من.- هرچی راجع به این خانم میدونی بنویس.- منظورتون آدرسشه- بنویسشروع به نوشتن میکنم.- تو مهمونی چرا حالش بد شد؟وای خدایا الان نمیدونم باید چی بگم.- راستش من نمیدونم وقتی من رسیدم بالای سرش حالش بد بود،خانم دکتر هم داشت به وضعیتش رسیدگی میکرد،من پیشنهاد دادم که ببریمش؟- چرا؟؟- خوب فکر میکردم باید برسونیمش دکتری... جایی....- پس چرا نبردینش؟- خانم دکتر گفت : قبلا" هم اینطوری شده تا صبح بخوابه حالش خوب میشه.- پس چرا نبردش خونه خودش؟- والا.... برادرش از خارج رسیده بود و نمیخواست تو اون شرایط بدی که اون دختر داشت اون رو ببره خونه،این بود که از من خواهش کرد ببرمش خونه خودم و گفت صبح زود میاد دنبالش.- بردیش خونه تو چه وضعی بود؟- یه جورایی شبیه آدمی که بیهوشه.- و تو چطوری ادم بیهوش رو بردی تو اتاق؟وای خدایا ..... خدا لعنتت کنه لیلا که زندگیم رو بهم ریختی.- بغلش کردم جناب سرگرد- بعدش؟- خوابوندمش روی تخت و خودمم هم توی هال خوابیدم.- که اینطور؟- تو چی مصرف میکنی؟- منظورتون مواده؟با تکون دادن سرش جواب میده.- هیچی جناب سرگرد.- لابد خبر هم نداری اون دختر بدبخت چرا به اون حال و روز افتاده بود؟- گفتم که وقتی من رسیدم....- ببین آشغال ،این دختر نزدیک بوده از مصرف زیاد مواد دیشب بمیره.برو خدا رو شکر کن که الان حالش خوبه.اینبار دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و چشمام سیاهی میره.ادامه دارد.......
قسمت بیست و نهم :راسته که میگن زندگی مثل یه نمایشنامه است و نقش ما هم مدام عوض میشه. من که با چشم خودم دارم تغییر این نقشها رو تو زندگیم میبینم.- آهای حالت خوبه ؟- آرهسرم رو میارم بالا و نگاهی به سرگرد میکنم که خشک و بی احساس داره بهم نگاه میکنه.بهش حق میدم،فکر میکنه دارم براش فیلم بازی میکنم اصلا اگه منم جای اون بودم همین فکر رو میکردم.اما اون که نمی دونه چی به من گذشته ..... باید براش بگم؟؟- ببین .... بهتره هر چی میدونی بهم بگی.سعی کرده تن صداش رو کمی مهربانانه کنه.کاغذ تو دستم رو میگیرم طرفش.- جناب سرگرد فکر میکنم گره این داستان به دست این خانم باز شه،ایشون میتونه به شما بگه که من چه نقشی توی داستان دارم؟کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میکنه.- این آدرس خونه اون خانمه است.............چی بود خانم دکتر؟؟؟- بلهبرمیگرده پشت میزش و لابه لای کاغذهای پرونده رو میگرده.یه کاغذ پیدا میکنه و میکشه بیرون ، نگاهی دقیق بهش میندازه.درهم رفتن چهره اش رو میبینم.- سرکار غلامی..... غلامیدر باز میشه و سربازی که من رو آورده بود میاد داخل و یه احترام نظامی محکم میزاره.- منتقلش کنین باز داشتگاه.- جناب سرگرد خواهش میکنم به حرفام گوش کنید.سرباز بی توجه به حرفهای من دستبندش رو در میاره و میاد سمت من.- چیه باز میخوای دری وری بگی؟ ... خسته نشدی از این همه دروغ که سر هم کردی؟- به خدا جناب سرگرد دروغ نمیگم.......سرباز دستام رو بهم دستبند میزنه.- جناب سرگرد خواهش میکنم،خانم شریفی رو بیاردیدش اینجا....... فقط اونه که میتونه حقیقت رو به شما بگه.سرگرد با اشاره دست به سرباز میگه که من رو از اتاق خارج کنن.دیگه نایی برای تقلا کردن ندارم.همراه سرباز مسیری که اومدم رو بر میگردم.در سلول رو که باز میکنه و من رو به داخلش هل میده انگار غم دنیارو سرم آوار میشه.دوباره بر میگردم سر جای قبلیم و پتو رو محکم به خودم میپیچم.پاهام رو تو سینم جمع میکنم.اتفاقات عین یه فیلم داره از جلوی چشام رد میشه .... دلم میخواد گریه کنم.به بد بختیم به تنهاییم و همه این دردها که یهو سرم خراب شده.خوابم میاد اما یه چیزی درونم داره مقاومت میکنه. چشمام رو که باز میکنم ویدا رو کنارم میبینم که لبه تخت نشسته.- چیه عزیزم داشتی خواب میدیدی؟خودم رو کمی بالا میکشم ونگاهی به صورت زیبا و معصومش میکنم.- آره داشتم کابوس میدیدم.- وقتی بد موقع میخوابی این چیزها رو هم داره دیگه.- میدونم ولی خیلی خسته بودم،تازه فکر میکنم دارم سرما هم میخورم چون تمام بدنم درد میکنه.از کنار تخت بلند میشه و میره سمت چمدونم که کنار در اتاقه.- سعید اگه الان حوصله اش رو داری چمدون رو باز کنیم.ذوق کودکانه رو توصدا و رفتارش میشه دید.حالم خوش نیست اما انرژِی مثبتی که از ویدا بهم میرسه باعث میشه بر بی حالیم غلبه کنم.- بدو تنبل خان،بیا ببینم چی واسم آوردی؟از تخت بیرون میام.ویدا هم مشغول باز کردن چمدون شده.کنارش روی زمین میشینم و به دیوار کناری تکیه میدم.با وسواسی که ازش سراغ دارم وسایل رو خالی میکنه.- وای سعید.....این چیه؟؟؟- مگه همیشه نمی گفتی یه کتونی صورتی دوست دارم؟- تو ماهی سعید........حرف نداری به خدا- این و اتفاقی تو نمایندگی نایکی دیدم ......فقط خدا کنه اندازه ات باشه.مثل بچه ها با یه صورت خندون مشغول پاکردن کفش میشه.لنگه دوم رو هم میپوشه و شروع به راه رفتن و بالا پریدن تو اتاق میشه.- اندازه است؟- اندازه است ،اندازه اندازه است.میاد سمت من و به زور من رو از جام بلند میکنه.- ویدا خواهش میکنم ........ویدا ،ویدا؟؟؟- چته حالا ........ تیر که نخوردی؟بعد من رو هم مجبور میکنه باهاش همراه بشم.بعد از چند ثانیه انرژیم تحلیل میره و با فشاری که به دستش میارم مجبورش میکنم بایسته. - ویدا من حالم خوب نیست .... میشه بسه؟؟- مرسی عزیزم....مرسی- چند تا چیز دیگه هم هست که تو چمدونه امیدوارم از اونها هم خوشت بیاد.- عزیزم تو هرچی بگیری من خوشم میاد و برام با ارزشه.بعد مثل همیشه رو نوک انگشتهای پاش بلند میشه تا به قول خودش هم قد من بشه و آروم لبهای من رو میبوسه.دستهاش رو دور گردنم حلقه میکنه و با صدای آرومی تو گوشم نجوا میکنه.- دلم برات خیلی تنگ شده بود.فکر نمیکردم نبودنت اینجوری اذیتم کنه.........- منم دلم تنگیده بود واست عزیزکم.- قول بده هیچ وقت تنهام نذاری......قول بده هیچ وقت پشتم رو خالی نکنی؟کمی از خودم دورش میکنم و تو چشماش نگاه میکنم و بهش میخندم.- و اگه یه روزی ،یه وقتی یه جایی تو جا خالی دادی چیکار کنیم؟- نمیدم..- اگه دادی؟؟اگه رفتی ؟؟...... اون وقت چی؟؟؟میفهمه دارم باهاش جدی حرف میزنم.هیچی نمیگه و فقط نگاه بینمون جاریه.- میدونی ویدا ....دلم نمیخواد فکر کنی دارم از شرایطت سواستفاده میکنم.دلم نمیخواد مجبور به کاری بشی .....دلم میخواد اگه تصمیمی گرفتی واسه دل خودت بگیری نه کس دیگه ای..... میفهمی که چی میگم؟باز هم سکوت همه چیزیه که از اون میشه فهمید.ازش جدا میشم و میرم سمت تخت و ولو میشم روش.اما اون مثل برق گرفته ها وسط اتاق ایستاده.- واسه همینه که بعد از جداییت بهت پیشنهاد ازدواج ندادم.تغییری تو چهره اش نمی بینم.- چون هنوز اطمینان رو در تو نمی بینم،چون نمیخوام با پیشنهادم تو رو تحت فشار بزارم.قطرات اشک رو از گوشه چشمش میبینم.اما باز هم پر غرور ایستاده.لبخندی میزنه و به سمت من حمله میکنه.دریچه سلول با صدای بدی باز میشه.- انصاری بلند شو ملاقاتی داری.چشمام رو باز میکنم تا به تاریکی سلول عادت کنه.دریچه بسته میشه و به دنبالش صدای باز شدن در رو میشنوم.- هنوز که خوابیدی ........بلند شو دیگه.با باز شدن در نور راهرو به داخل اتاق تابیده میشه و فرصتی میشه تا من وضعیت خودم رو ببینم.با دیدن اوضاع خنده ام میگیره خنده تلخی که از گریه غم انگیز تره.بلند میشم و میرم سمت در اونجا سرباز دستبندم رو میبنده و باز سرما تو تمام تنم رخنه میکنه.با سربازنگهبان اینبار در مسیری جدید همراه میشم،دیگه حتی حوصله سوال و جواب از نگهبان رو هم ندارم.انتهای راهرو یه اتاق هست که سرباز قبل از رسیدن به اون دستهام رو باز میکنه .- برو تو..وارد اتاق میشم.با دیدن رضا که اون هم با دیدن من از جاش بلند شده خوشحالی وصف نشدنی تمام وجودم رو فرا میگیره.انگار سالهاست که ندیدمش.وشاید بدون اغراق تا به حال از دیدنش این حد خوشحال نشده بودم.همدیگر رو در آغوش میگیریم.- خوشحالم که اینجایی........تنها چیزی که تو این چند ساعت تحمل اوضاع رو برام ممکن کرده بود،تو بودی.نمیدونم از سر و وضع من یا از لرزش تنم متوجه سرمای لانه کرده تو تمام جونم میشه.بارونی تنش رو در میاره و میندازه رو دوشم و من بی هیچ تعارفی میپذیرم.با دو دستم میکشمش دورم و بعد هر دو مینشینیم .- صبح اونقدر همه چی غیر منتظره بود که حتی فرصت پوشیدن چیزی رو نکردم .... تازه اینجا تو سلول فهمیدم هیچی تنم نیست.- زنگ زدم مجید هم اومده ..... دنبال کارهای توئه ببینیم میشه با وثیقه ببریمت بیرون یا نه؟- مرسی رضا....- مجید میگه تا پرونده رو نخونه نمیتونه نظری بده - تو چیزی میدونی که بتونه به ما کمک کنه.- دو سه ساعت پیش بردنم واسه بازجویی ..- خوب؟؟- همه داستان مربوط به اون دختره است.- کدوم دختره؟؟- داستانش مفصله؟؟- بگو.... شاید بتونه کمک کنه......مجید گفت هرچی میدونی بهم بگی تا من به اون منتقل کنم بالاخره اون وکیله میدونه چطوری از هرچی استفاده کنه؟- دیشب با لیلا رفته بودم یه مهمونی ... یه ویلا بود طرفای ازگل- خوب؟؟- وقتی رفتم دنبالش یه دختر دیگه هم همراهش بود که به من کتی معرفیش کرد.......تو مهمونی حالش بد شد.- کی..... لیلا؟؟- نه بابا همین دختره.... کتی.- خوب؟؟- خیلی حالش بد بود .... بعد تصمیم گرفتیم که برگردیم ...... توی راه برادر لیلا تماس گرفت.....لیلا گفت تازه از دبی اومده و نمیتونه کتی رو تو این شرایط ببره خونه خودشون.... بعد از من خواهش کرد که ببرمش خونه - تو هم بردیش؟؟؟- تو بودی چیکار میکردی؟- خوب......... بعد چی شد؟- لیلا رو پیاده کردم و دختره رو بردم خونه......تقریبا" بیهوش بود.بغلش کردم و گذاشتمش تو اتاق پایین ... خودمم هم حالم زیاد خوب نبود با همین وضعی که میبینی افتادم رو مبل و صبح با صدای زنگ خونه بیدار شدم،که خودت میدونی بعدش چی شد.رضا از جاش بلند میشه و عرض اتاق رو قدم میزنه.- شما باید برید سراغ لیلا ....اون رو بیاریدش اینجا ......اون تنها کسیه که میتونه حرفهای من رو تایید کنه.- نگفتی ربط این داستان و این دختره چیه؟- افسر پرونده که ازم بازجویی میکرد میگفت اسم این دختره اصلا" کتی نیست.........رضا سر جاش میخکوب میشه و هاج و واج من و نگاه میکنه.- تازه جالب ترش اینه که به خاطر مشروب هم حالش بد نشده بوده بلکه به خاطر مصرف مواد بوده...- چی؟؟- منم دقیقا" وضعم مثل تو بود وقتی شنیدم.رضا بر میگرده و سر جاش میشینه.سکوت اتاق رو فرا میگیره.من دارم به رضا نگاه میکنم که مستاصل سرش رو بین دستاش گرفته.- تو فکر میکنی با چیزهایی که تعریف کردی الان لیلا میاد و همه چیز رو گردن میگیره..... - من نمیخوام بیاد چیزی رو گردن بگیره فقط بیاد و حرفهای من رو تصدیق کنه.به چشمام زل میزنه.- چقدر بهت گفتم این دختره و کاراش مشکوکه.......چقدر گفتم ،سعید بیا و از این داستان بکش بیرون و ویدا رو فراموش کنحرفی برای زدن ندارم.نگاهش میکنم تا شاید از عمق نگاهم پریشانی و ندامت رو بخونه.در اتاق باز میشه و سرباز وارد میشه.- وقت تمومه.......راه بیفتنگاهی به رضا میکنم.نگاهی که توش فقط خواهش و التماسه.همدیگر رو در آغوش میگیریم.- تحمل کن... میاریمت بیرون- میدونمبه سمت سرباز میرم و دست هایم رو جلو میبرم.- این چیه تنت کردی؟- موقع اومدن یادم رفت چیزی بپوشم... مال دوستمه.- نمیشه..............باید اونور تحویل بده بعد ما واست میاریم.بارونی رو از روی دوشم بر میدارم.رضا جلو میاد.- بابا بیا بگردش این که چیزی توش نیست سرباز بارونی ماچاله شده رو که رضا به سمتش گرفته پس میزنه.- دست من نیست.... روال قانونیه.... متهم حق بردن یا گرفتن چیزی از ملاقات کننده اش نداره.اونور تحویل بده اسمش رو هم بگو بهش میدیم.رضا نگاه پر از خشمی به سرباز میکنه و بعد رو به من سعی میکنه لبخند بزنه.سرباز دستبندم رو میزنه و من با اون از اتاق خارج میشیم.وقتی بر میگردم سلول دوباره غم دنیا میاد تو دلم.میرم گوشه اتاق و پتو رو میپیچم دورم.به حرفهایی که بین من و رضا رد و بدل شده فکر میکنم.حق با رضاست.نمیدونم اما فکر میکنم دو یا سه ساعتی رو تو همون حال گذروندم که دوباره دریچه در باز میشه و نوری به داخل میاد.- سعید انصاری.....- بله- پاشو..... آزادیوای خدای من... نکنه دارم خواب میبینم.در با صدای گوش خراشش باز میشه و من قامت سرباز رو تو چهارچوب در میبینم.- پاشو دیگهاز جام بلند میشم و میرم سمتش و دستهام رو میبرم جلو...- نمیخواد ..... دنبالم بیابه دنبال سرباز همچون بچه ای حرف گوش کن حرکت میکنم.تو ورودی بازداشتگاه چیزهایی رو که هنگام ورود ازم گرفته بودن پسم میدن.بعد بارونی رضا رو هم تحویلم میدن.- به سلامت- حل شد.... آزادم- با قرار آزاد شدی.از در بازداشتگاه که خارج میشم،رضا و مجید بیرون منتظرم هستند.- دیدی گفتم میاریمت بیرون....... ولی پسر چقدر پیر شدی؟؟از حرف رضا همه میخندیم و من هر دو تا شون رو در آغوش میگیرم.بعد مجید برای من روند کار رو توضیح میده.- مجید بیا حالا بریم بیرون بعد واسش توضیح بده.مجید هم حرف رضا رو تایید میکنه و هر سه از محوطه آگاهی خارج میشیم.ادامه دارد......