انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Ruin | تباهی


میهمان
 
قسمت سی ام :
زندگی همه ما ها پر از اتفاقات عجیب و غریبه.پر از لحظات شاد و غمگین،پر از حسرتها و غرورها.
- چیه خیابونها خیلی تغییر کرده ...نه؟
نگاهی به رضا میکنم که با لبخند بهم زل زده.
- چی میگی تو؟
- میگم شهر تغییر کرده...نه؟تو بهتر احساس میکنی؟
- چرت و پرت میگی چرا؟
- آخه یه جوری خیره شدی به بیرون و با حسرت نگاه میکنی که انگار سی ساله حبس بودی.
- رفتی سراغ لیلا؟
- آره ....دختر بیچاره تا شنید داشت پس می افتاد.سریع اومد آگاهی و همه چیز رو توضیح داد واسه همین سریع آزادت کردن دیگه؟
مجید که روی صندلی عقب نشسته کمی خودش رو جلو میکشه و از پشت ضربه ای به سر رضا که پشت فرمان ماشین نشسته میزنه.
- چرا اینقدر سر به سرش میزاری نمی بینی هرچی میگی رو باور میکنه.
کاملا گیج شدم نمی دونم اینها چی میگن.
- خوب آخه مجید جان همین چیزاش داره کفریم میکنه دیگه ..... عین بچه های دو ساله هرچی بهش بگی باور میکنه.
- یعنی چی رضا ..... میخوای بگی لیلا نیومد؟
رضا نگاهی اما اینبار جدی بهم میکنه.
- واقعا بعضی وقتا به عقلت شک میکنم سعید به خدا
- خوب مثل آدم بگو چی شده...... تو که شرایط من رو میبینی
مجید کمی به سمت من میاد و از بین دو صندلی خودش رو جلو میکشه.
- سعید وقتی صبح رضا جریان رو بهم گفت قبل از هر کاری رفتیم در خونه این خانوم....اما کسی نبود.
- خوب میرفتید محل کارش؟؟
این بار رضا جوابم رو میده.
- مگه قبلا با هم نرفته بودیم؟..... مگه بهت نگفتم کسی با این مشخصات اونجا کار نمیکنه.
رضا داره حرف میزنه اما من حرفهای اون رو نمیشنوم.خیره شدم به خیابون،به آدمها و ماشینها...
- سعید ...سعید ...حواست کجاست؟
- چی میگی؟
- سعید تو حالت خوبه.
با تکون دادن سر جوابش رو میدم.مجید دستی به شونم میزنه.
- سعید جان من با چیزهایی که امروز رضا واسم گفته و مندرجات توی پرونده ات فکر نکنم بتونیم این خانوم رو پیدا کنیم؟
- رو چه حسابی همچین حرفی میزنی؟
- ببین سعید تنها کسی که میتونه تو رو از این مخمصه نجات بده این خانومه.
- خوب؟؟
- ولی اگه نتونی پبداش کنی چه مفهومی داره؟
- نمیدونم؟؟
- میبینی مجید جون این کلا عقلش رو از دست داده...بابا یه خورده منطقی فکر کن.؟
- رضا صبر کن ...من براش توضیح میدم....ببین سعید بزار بدون حاشیه بهت بگم.من یا بهتر بگم همه ما فکر میکنیم همه این ماجرا از طرف خود لیلا برنامه ریزی شده ...پس..
خدایا کمکم کن......نه دیگه این حقیقت نداره...
- ....بهتره هرچی تو این چند وقت بین شما بوده رو به ما هم بگی شاید بتونیم چیزی از توش در بیاریم.
- فهمیدی یا بازم نگرفتی داستان چیه؟
صورتم رو بر میگردونم سمت شیشه کناری تا اگه بغضم ترکید اشکام حال درونم رو لو نده.
- سعید ...سعید....با تو ام .....
- چی میگی؟
- شنیدی مجید چی گفت؟
- خوب حالا میگید چیکار باید بکنیم؟
مجید دستی به پشت رضا میزنه و با لبخند جمله اش رو ادا میکنه.
- اول... برادر رضا ما رو میبره یه جایی تا یه چیزی بخوریم....موافقید.
من و رضا هر دو با پیشنهاد مجید موافقت میکنیم.چند دقیقه بعد رضا جلوی یه رستوران نگه میداره.
توی تمام مدتی که توی رستوران بودیم حرفی بین ما رد و بدل نشد.عصبیم.درونم غوغاست.یاد شب آخری که با لیلا بودم افتادم.چقدر اون شب سر حال بود.
- چیه امشب خیلی سرحالی؟
- بابا ما که هروقت پیش جنابعای بودیم دپریشن فوق حاد گرفتیم.اینه که گفتیم خودمون دست به کار شیم.
حرفهای لیلا تو گوشمه.انگار داره کنارم حرف میزنه.
مجید غذاش رو تموم کرده اما رضا هم مثل من داره با غذاش بازی میکنه.
- شما دو تا اگه دیگه نمیخواهید غذا بخورید..... بهتره که بریم.
- بریم.
- کجا بریم...... همین جا بهتره حرف بزنیم دیگه؟
- من با نظر رضا موافقم.....تو چی میگی سعید؟
- باشه....در هر صورت من که فکر نکنم تو شرایطی باشم که بتونم تصمیمی بگیرم.
- دِ ..آخه خودت مقصری برادر من.....چقدر بهت گفتم...
- رضا الان وقت این حرفها نیست بهتره دنبال یه راه حل باشیم.....خوب سعید تعریف کن که تو چطوری با این دختره آشنا شدی؟
نگاهی به رضا و مجید میکنم که به من خیره شدن.
- داستان از رفتن ویدا شروع شد.از یه اس ام اس.یه روز.....
نمیدونم چقدر طول کشید اما من تمام ماجرای آشناییم با لیلا رو برای اونها تعریف کردم.
حرفهام که تموم شد،نگاهی به رضا و مجید کردم که تو سکوت دارن به من نگاه میکنند.از جام بلند میشم و از رستوران خارج میشم.هوس سیگار کردم.کمی دور تر یه دکه روزنامه فروشیه.میرم تا از اونجا یه پاکت سیگار بخرم.دستم رو توی جیبم که میکنم تازه یادم میاد بعد از تحویل گوشیم روشنش نکردم.گوشی رو روشن میکنم.هنوز چند ثانیه نگذشته که گوشیم زنگ میخوره.شماره رو نمیشناسم.
- الو؟؟
- خوشحالم که بازم صدات رو میشنوم.
- لیلا تویی؟
- خوبی سعید جان
- به نظرت با ماجرایی که برام ساختی میتونم خوب باشم؟
- حق داری سعید....حق داری،منم جای تو بودم.....
دیگه نمیتونم خشم درونم رو کنترل کنم.میپرم وسط حرفش.
- تو چی راجع به من فکر کردی هان؟فکر کردی خیلی احمقم نه؟
- بزار برات توضیح بدم..
- چی رو توضیح بدی دیگه همه چیز مثل روز روشنه....اصلا مگه نمی گی حق با منه پس چرا قایم شدی؟چرا نیومدی آگاهی همه چیز رو توضیح بدی...هان..
صدای گریه اش رو به وضوح میشنوم.
- چرا گریه میکنی؟... جواب من و بده ...بیا این گندی که به زندگیم زدی رو جمع کن....آخه من دیگه به کی میتونم اطمینان کنم...به کی...
صدای هق هق گریه اش بیشتر هم شده.
- لیلا به جای این مظلوم نمایی ها بهتره ....
حرفم رو قطع میکنم چون صدای جیغ لیلا رو میشنوم .
- الو ...لیلا...الو ..الو
احساس میکنم کسی گوشی رو برداشته ولی حرف نمیزنه.
- الو ...چرا حرف نمیزنی؟
- لیلا به کمکت احتیاج داره ...آقای انصاری!
- شما کی هستید؟
- من برادرشم ....سعید خان.فکر میکردم من رو بشناسید؟
- ببینید آقای شریفی،من توی وضعیت بدی قرار گرفتم که فقط خواهر شما میتونه کمکم کنه و ...
- اجازه بدید آقای انصاری ... خواهر من الان خودش تو شرایطیه که احتیاج به کمک داره.
- من متوجه منظورتون نمیشم؟
- یک ساعت دیگه بیاید میدون آرژانتین
- خوب؟؟
- کنار بانک پارسیان یه مرکز خرید هست...بلدید که؟
- آره بلدم.
- خوبه ....طبقه دوم یه کافی شاپ دنج هست.اونجا می بینمتون.
نمی دونم باید در جوابش چی بگم اما با حرفهای امروز رضا و مجید فکر میکنم راهی جز قبول پیشنهاد برادر لیلا ندارم.
- آقای انصاری...
- ببخشید ...بله شنیدم ..میام
- پس تا بعد
تلفن رو قطع میکنم ونگاهی به دور و برم میندازم.اونقدر غرق صحبت بودم که نفهمیدم چقدر از رستوران دور شدم.تلفنم زنگ میخوره.رضاست.
- بله
- بله و زهر مار.... یعنی همین جوری باید کلت و بندازی پایین و بری دیگه نه؟
- داشتم تلفن حرف میزدم....نفهمیدم که از اونجا دور شدم...الان بر میگردم.
- نمی خواد ...کدوم طرفی رفتی بیام بگیرمت.
- بیا سمت شیخ بهایی
- باشه .... در ضمن یه چیزی تو اون گوشی لعنتی هست به اسم call waiting که اگه فعالش میکردی الان ما یک ربع اینجا مچل جنابعالی نمی شدیم.
- باشه ... حالا بیا
- چشم قربان دیگه اوامری ندارید؟..... چه رویی داری تو.
تلفن رو قطع میکنم و میام کنار خیابون و رضا دقایقی بعد من رو سوار میکنه.
- باز با کی داشتی حرف میزدی که عقل و هوشت رو از دست داده بودی.... نکنه تو بازداشتگاه با کسی آشنا شدی؟
- بسه رضا چقدر مزخرف میگی.... مجید کجاست پس؟
- رفت دفترش.... پسره از صبح با من دنبال کار تو بود... خداییش هم اگه مجید نبود حالا حالا ها باید میموندی.
- خیلی خوب،بسه دیگه ...حالا کجا داری میری؟
- نمیدونم هر جا شما بگید میرم آقا !!!
- مسخره بازی در نیار....من یه ساعت دیگه میدون آرژانتین قرار دارم.
- خوب؟
- خوب نداره ...من رو بزار اونجا
- بعد دوباره صبح بیام آگاهی دنبالتون؟؟؟
- رضا میشه خواهشا" جدی باشی.
- نه نمیشه....مگه تو با من روراستی که من باهات جدی باشم.
از حرفش خندم میگیره.
- رضا جان مگه نگفتی همه این ماجراها زیر سر لیلاست.
- خوب آره
- خوب فکر میکنم پیداش کردم.
- یعنی چی فکر میکنم.
- یعنی اینکه تلفنم رو که روشن کردم با یه خط ایرانسل بهم زنگ زد.داشت گریه میکرد.بعد داداشش گوشی رو گرفت و باهم قرار گذاشتیم تو یه کافی شاپ .
- تو هم الان میخوای بری اونجا
- به نظر تو راه دیگه ای هم دارم.... رضا اگه این دختره نیاد و همه چیز رو تعریف نکنه میدونی چی میشه دیگه نه؟
- حالا خوبه خودم اینها رو بهت گفتم.
- خیلی خوب پس برو ببینم چی دستگیرم میشه.
- نه عزیزم من هم با شما میام.
- باشه ولی پایین تو ماشین منتظرم میمونی.
- باشه.
بعد تو اولین بریدگی رضا دور میزنه.سکوت ماشین رو فرا گرفته و من نمیدونم چی قراره بشه.
ادامه دارد.......
     
  
میهمان
 
قسمت سی و یکم :
زندگی چطور به سمت تباهی میره.گاهی یک نگاه یا یک حرف و گاهی یک گناه سر آغاز تباهی زندگیت میشه.بعضی وقتا اونقدر تو این زندگی غرق میشیم که یادمون میره قراره یه روز بریم،اونقدر مغرور میشیم که حتی فرصت چند لحظه فکر رو هم به خودمون نمیدیم.
- چیه تو فکری؟
- نه یک کم خسته ام.
- خوب حالا واجب بود همین امشب باهاش قرار گذاشتی....میذاشتی واسه فردا
- رضا تو بد وضعی گیر کردم .... تازه دارم قدر روزهای آروم زندگیم رو میفهمم.... اِ اِ اِ میبینی؟
- خیلی خوب حالا ...... اوضاع به اون بدی هم که تو میگی نیست.... فقط نباید خودت رو ببازی.
- راستی تو شرکت که کسی نفهمیده .... هان؟
- نه بابا ...بچه شدی...
نگاهی بهش میکنم.خستگی از سر روش میباره.اما همچنان پا به پای من داره میاد.واقعا" راسته که گاهی یه دوست خوب از برادر هم بهتره.
- خیلی خوب اینم از میدون ،حالا کجا بریم.
- برو تو کنار گذر میدون...روبروی بانک پارک کن.
- باشه....تو میری بالا.
- آره... ببین رضا میخوای تو برو من کارم تموم بشه خودم میام.
نگاهی بهم میکنه.از حرفم پشیمون میشم.
- برو
چشمکی بهش میزنم و از ماشین پیاده میشم.مرکز خرید آفریقا زیاد شلوغ نیست، از پله ها بالا میرم،به طبقه دوم که میرسم از پشت در سکوریت کافی شاپ نگاهی به داخلش میندازم.جای کوچیک و دنجیه.برخلاف انتظارم تقریبا" همه میزها خالیه.صدای موسیقی ملایمی که از داخل میاد و نور پردازی خوبش هر کسی رو از پشت در به داخل میکشونه.
- سلام خوش اومدید.
این رو مردی که بین میزها ایستاده بهم میگه.با یه لبخند به استقبالش میرم.
- مرسی
- بفرمایید.
بعد با دست صندلی پشت یکی از میزهای دو نفره رو به بیرون میکشه و من رو دعوت به نشستن میکنه...مینشینم.
- چی میل دارید قربان؟
- منتظر کسی هستم ...اجازه بدید با هم سفارش میدیم.
- حتما"
مرد که ازمن دور میشه فرصت میکنم نگاهی نگاهی به دور و برم و مشتریهای دیگه بندازم.یه دختر و پسر جوون و یه خانم میان سال تنها مشتریهای اون ساعت هستند.
- ببخشید اینجا میشه سیگار کشید.
- البته
لحظاتی بعد مرد با یه زیر سیگاری کریستال بزرگ برمیگرده.
- سیگار هم دارید؟
- بله....چی بیارم براتون؟
- کنت سیلور
همون لحظه در شیشه ای باز میشه و یه مرد وارد میشه.چند لحظه مکث میکنه و بعد میاد سر میز من.
- آقای انصاری
بی اختیار از جام بلند میشم.دستش رو به سمتم دراز میکنه.
- شریفی هستم
- از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
مرد خنده معنی داری میکنه.از اون خنده هایی که آدم دلش میخواد طرف رو له کنه.اما من خسته ترودرمونده تر از این حرفهام.
- میبینم که چیزی سفارش ندادید؟
- منتظر شما بودم؟
- خوبه .... حالا چی میخورید.
- من یه قهوه.
مرد با صدای بلند :
- دوتا قهوه لطفا
تو این زمان فرصت میکنم که خوب براندازش کنم.یه مرد حدود چهل ساله با موهای جوگندمی و قد و هیکلی متناسب.از اون چیزی که انتظارش رو داشتم خوش تیپ تره اما اصلا شباهتی به لیلا نداره.
- خوب مهندس تعریف کن
با تعجب نگاهی بهش میکنم.نگاهی که لبخند اون رو به همراه داره.
- من فکر میکردم قراره شما چیزی رو برای من تعریف کنید.
- اما شما گفتید یه مشکل براتون پیش اومده که احتیاج به کمک دارید.... اینطور نیست؟؟
- و شما الان برای کمک به من اومدید؟
قهوه هایی که سفارش دادیم همراه با یه پاکت سیگار و کبریت میرسه.پاکت رو باز میکنم و به شریفی تعارف میکنم.
- مرسی من سیگاری نیستم.
سیگارم رو روشن میکنم.
- راستش سعید خان.... ببخشید میتونم به اسم کوچیک صداتون کنم دیگه.
- راحت باشید
- ببین سعید خان ... من نمیدونم بین شما و لیلا چی گذشته....اصلا نمیخوام هم بدونم اما میخوام شما بدونی که خواهرم یه بار آسیب دیده و یه نامردی زندگیش رو تباه کرده و من نگرانم که خدای نکرده دوباره اتفاق بدی براش پیش نیاد.... میفهمید که؟؟
- شما دارید به من توهین میکنید آقای شریفی.
- شما اینطور فکر میکنید؟
- صد در صد
- خوب پس شما توضیح بدید و نظر من رو عوض کنید.
عصبانی شدم.مرتیکه عوضی داره تو صورتم به من محترمانه توهین میکنه
- ببنید آقای عزیز....
- فریبرزم.... راحت باشید
- خواهر شما دوست همسر بنده هستش و داره بهم کمک میکنه تا پیداش کنم ... همین.
لبخندش از هر حرف و ناسزایی بد تره.
- سعید جان .... من همه چیز رو میدونم یعنی لیلا بهم گفته..... پس سعی نکنید چیزی رو توجیح کنید.
- توجیح کدوم آقای عزیز .... من دارم واقعیت رو براتون میگم.
فنجونش رو بر میداره و لبی بهش میزنه.
- شما ازدواج کردید؟؟
از جام بلند میشم.
- من فکر میکنم بهتره بعضی چیزها در حضور خواهر شما روشن بشه.پس بهتره دفعه بعد ایشون هم حضور داشته باشه.
شریفی فنجونش رو روی میز میزاره و لبخندی بهم میزنه.بعد با دست من رو دعوت به نشستن میکنه.
- واقعا جواب دادن به سوال من حضور لیلا رو میطلبه؟؟
داره با رفتارش کنترل عصبی من رو بهم میریزه.سرم رو بالا میکنم و نفس عمیقی میکشم و بعدش میشینم.خیره میشم به چشماش و سعی میکنم خونسردی خودم رو حفظ کنم.سیگارم رو که تا نصفه سوخته از جا سیگاری بر میدارم و پک عمیقی بهش میزنم.
- میشه واضح بگید شما دنبال چی هستید.... ببینید دوست عزیز .. اگه فکر میکنید من ......
ادا کردن جملاتی که توی ذهنمه خیلی سخته.
- اگه فکر میکنید من ...خدای نکرده جسارتی به خواهرتون کردم باید بگم سخت در اشتباهید.من و خانم دکتر داشتیم سعی میکردیم همسرم رو که من و ترک کرده پیدا کنیم و به خونه برگردونیم....
حرفی نمیزنه و فقط سرش رو تکون میده.
- الان هم من به خاطر دوست خواهر شما تو دردسر بدی افتادم.دردسری که فقط خواهر شما میتونه من رو ازش در بیاره.
- چه دردسری؟؟
پک دیگه ای به سیگار میزنم و با حرص تهش رو تو جاسیگاری خاموش میکنم.
- خواهش میکنم آقای شریفی...... مگه نمیگید خواهرتون همه چیز رو براتون تعریف کرده؟
- اما بین حرفهای شما و لیلا خیلی تفاوت هست.
نه..نه ... خدای من ...دیگه نه.دست راستم میلرزه .تنفسم سریع شده.
- میشه خواهش کنم بگید خانم دکتر خودشون تشریف بیارن.
- البته .... میتونیم همین الان بریم خونه ما
- نه دیگه مزاحم نمیشم .... میشه واسه فرداشب یه ....
- به نفعتونه که همین امشب این قضیه بسته بشه!!!
- الان دارید تهدید میکنید دیگه نه
دوباره همون لبخند کزایی مسخره رو لباش نقش میبنده.
- ای بابا من خیلی بیشتر از اینها ازت انتظار داشتم سعید خان
نمیدونم باید چیکار کنم.اتفاقات این یک ساعت به قدری غیر قابل پیش بینی بوده که قدرت تصمیم گیری رو ازم سلب کرده.روی صندلی به عقب برمیگردم.
- معذرت میخوام
مرد بهم نزدیک میشه.
- جانم
- سرویس بهداشتی ..
نمیزاره حرفم تموم شه و با دست به گوشه سالن اشاره میکنه.
- من رو باید ببخشید
شریفی با لبخند سری تکون میده.
- راحت باش
سریع از جام بلند میشم و میرم سمت سرویس.داخل که میشم گوشیم رو در میارم و به رضا زنگ میزنم.
- سلام... کجایی تو
- کجا باید باشم.... تو ماشینم دیگه
- بیا تو پاساژ جلوی پله ها ... حواست باشه من با این یارو دارم میرم بیرون
- کجا به سلامتی
- الان وقت توضیح نیست...فقط گمم نکنی ها
- چی شده
- فقط حواست باشه گمم نکنی
- باشه
- همین الان بیا
قطع میکنم و آبی به دست و صورتم میزنم و از سرویس میام بیرون.
- ببخشید
- نه خواهش میکنم........ پس بریم دیگه
- فکر نمیکنم با حرفهای شما انتخاب دیگه ای داشته باشم.
با هم بلند میشیم و بعد از یه تعارف مختصر پول میز رو حساب میکنه و از کافی شاپ خارج میشیم.از پله ها که پایین میایم رضا رو اونطرف جلوی یه بوتیک میبینم.
- من ماشینم این طرف تو کوچه است.
به سمت کوچه میریم .ماشین رو که می بینم انگار داره یه چیزهایی یادم میاد.سونتای مشکی.من می ایستم تا ماشین رو از پارک در بیاره.توی کوچه به دنبال رضا میگردم اما اثری از رضا نیست.
تو مسیر تمام حواسم از آینه به پشته تا شاید اثری از رضا ببینم اما ..
- خیلی ساکتید؟
- دارم به حرفهای شما فکر میکنم.... به حرفهایی که خواهرتون به شما زده به اینکه چرا واقعیت رو نگفته.
- شما از کجا میدونید واقعیت رو نگفته؟؟
- شما گفتید با حرفهای من فرق داره.
- و این فقط معنیش این نیست که لیلا واقعیت رو نگفته .... درسته؟
دلم میخواد لهش کنم.عوضی داره من رو متهم به دروغگویی میکنه.سعی میکنم به خودم مسلط باشم.چون معلومه که خیلی دوست داره تا من رو تحت فشار قرار بده.
دقایقی بعد جلوی یه مجتمع می ایسته و بعد از باز شدن در با ریموت کنترل وارد پارکینگ میشه.به قدری ذهنم رو با حرفاش مشوش کرده که متوجه آدرس خونه نشدم.
- بفرمایید
از ماشین پیاده میشیم و میریم سمت آسانسور.طبقه ششم آسانسور متوقف میشه .شریفی در رو باز میکنه و من رو به سمت آپارتمان هدایت میکنه.احساس میکنم تعداد ضربان قلبم زیاد شده.نمیدونم اما با رفتار فریبرز استرس عجیبی همه وجودم رو گرفته.در حال که فریبرز داره جیبهاش رو به دنبال کلید جستجو میکنه صدای اس ام اس سکوت راه پله رو میشکونه.
رضاست."رفیق من پایین خونه ام"
- ببخشید مثل اینکه کلید رو فراموش کردم.
بعد زنگ رو فشار میده.چند لحظه بعد صدای باز شدن قفلهای در و بعد باز شدن در به این استرس کشنده پایان میده.لیلا با خنده و صدای جیغی بلنداز هیجان که همه جا رو پر کرده به استقبالمون میاد.فریبرز و لیلا من رو به داخل دعوت میکنند.
- بفرمایید
فریبرز در حین در آوردن کتش ما رو تنها میزاره.
- خوش اومدی آقای مهندس
نگاهی به لیلا میکنم که با آرایشی غلیظ و لباسی تحریک کننده همه پازلی که تو مسیر چیده بودم رو بهم ریخته.
- چیه با من قهری؟
- تو با زندگی من چیکار کردی ؟
- همون کاری که تو با زندگی من کردی؟
صدا از پشت سرمه.بر میگردم.چشام سیاهی میره.پاهام شل شده.دستم رو به مبل تکیه میدم تا جلوی زمین خوردنم رو بگیرم.
ادامه دارد.......
     
  
میهمان
 
قسمت سی و دوم :
آدمها می آیند ،زندگی میکنند،می میرند و می روند....اما فاجعه زندگی شما زمانی آغاز میشود که آدمی میرود اما نمی میرد و نبودش در بودن تو چنان ته نشین می شود که تو میمیری در حالی که زنده ای...
- چته چرا حرف نمی زنی؟....... با تو ام سعید!!
- چیه؟
- میگم چرا حرف نمیزنی؟
- چی بگم؟
- تازه میگی چی بگم؟
نگاش میکنم.........خسته ام ..بد جوری هم خسته ام.روحی و جسمی.
- نه دیگه مطمئن شدم اون بالا یه بلایی سرت آوردن؟
- رضا تو رو خدا الان بی خیال شو.
از حرفم ناراحت میشه اینو ازاخمهای تو هم رفتش میشه فهمید.
- بعضی وقتا فکر میکنم خیلی خود خواهی ... میدونی چرا؟
حوصله جواب دادن ندارم.از توی پاکت سیگار یه نخ بر میدارم و آتیش میزنم.
- فکر میکنی همه آدمها،آدم تو اند.هر وقت دوست داری باید باشند و هر وقت دوست نداری یا حالت خوب نیست باید برند یا خفه بشن.
لبخندی بهش میزنم.زیر لب داره غر میزنه.
- دیگه از این لبخند و فیگور با کلاسی و عاقلانت هم حالم به هم میخوره.
- رضا چته؟
عصبانیه ..تقریبا داره داد میزنه.
- من چمه؟...از صبح دنبال کاراتم .... الان هم دو ساعته پایین تو ماشین نشستم.حالا هم که برگشتی حرف نمیزنی ....بعد میگی چته؟؟..چه رویی داری تو بابا!!
- مرسی رضا جان
- چیه پیاده میشی؟؟؟
- نه الاغ دارم واسه کارات ازت تشکر میکنم.
- برو عمت رو مسخره کن.
- خوب چیکار کنم...هر چی میگم که تو یه غری میزنی؟
- نفهم ...اینها رو میگم که تعریف کنی تو کافی شاپ و خونه چه خبر بوده نه اینکه ادای آدمها مهربون با شخصیت رو در بیاری..
بعد سعی میکنه حرکت و طرز بیان من رو تقلید کنه.
- " مرسی رضا جان "
از کارش خنده ام میگیره.... توی دلم تحسینش میکنم.رفاقت و مرام و معرفتش رو.
- چیه زیر لفظی میخوای؟؟
- بریم خونه یه چیزی بخوریم منم یه دوش بگیرم بعد میشینیم مفصل راجع به اتفاقات امروز حرف میزنیم....اوکی؟
یه نگاه بهم میکنه.از نوع نگاهش دوباره خنده ام میگیره.
طاق باز رو تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.باریکه ای نور ازکنار پرده پنجره اتاق افتاده روی سقف با چشام دارم مسیر یه ترک ایجاد شده روی سقف رو دنبال میکنم.صدای لرزش گوشی رو میز کنار تخت ،سوکت اتاق رو بهم میزنه.آباژور روی میز رو روشن میکنم و نگاهی به ساعت کوچک کنارش میکنم.دو بامداده.....
تماس قطع میشه . گوشی رو بر میدارم و نگاهی به صفحه اش میکنم. شصت و چهار تا تماس از دست رفته داشتم.هنوز گوشی تو دسته که یک اس ام اس دیگه میاد.
" همیشه فکر میکردم به حرمت چیز هایی که بین ما گذشته ،میزاری حداقل باهات حرف بزنم یا برات توضیح بدم اما حالا میبینم که تصمیمت رو گرفتی و نمیخوای به حرفهام گوش بدی ...کاش منو درک میکردی.اما اگه نکنی هم حق داری"
گوشی رو میزارم روی میز و آباژور رو خاموش میکنم....
خاموشش کن و بگیر بخواب...دیگه ارزش فکر کردن نداره سعید.این ماجرا رو تمومش کن.
- سعید ... سعید جان ...
با صدا آروم سارا چشهام رو باز میکنم.
- جونم
- صبحت بخیر... ببخشید که بیدارت کردم،مجبور شدم.....
- نه بابا.... چی شده.
- من دارم میرم سر کار .... رضا هم صبح زود رفته... میز و برات چیدم.فقط اگه خواستی بری بیرون کلید یدک برات گذاشتم رو میز نهار خوری.حتما با خودت ببر.... کاری نداری؟؟
- نه برو ..بسلامت
- خداحافظ
دستم رو آروم براش تکون میدم.غلطی میزنم و پتو رو تا روی سرم بالا میکشم.خواب دوباره در من رخنه میکنه.باز میرم به همون اتاق به همون فضا.... علی رو میبینم که دستش دور کمر ویداست و دارن به قیافه بهت زده من میخندن....خودم رو میبینم با حالی خراب و زار.... لیلا رو میبینم ... دلم میخواد فریاد بزنم اما حالم بده...دلم نمی خواد ضعفم رو ببینند.خونه داره دور سرم میچرخه ... وای خدای من کمکم کن.رضا به دام برس ..رضا ..رضا ...رضااااا..
لیلا میاد کنارم و کمک میکنه روی مبل بشینم.خودش هم کنارم میشینه.علی و ویدا هم حالت عاشقانه شون رو بهم میزنن و به جمع ما اضافه میشن.درست روبروی من.
- چطوری رییس؟؟...چیه چرا وا رفتی........لیلا جون یه آب قندی چیزی براش بیار.
لیلا نگاهی با خشم به علی میکنه و علی هم به نشانه تسلیم دو تا دستش رو بالا میگیره.
چشمم به ویداست،با یه جین روشن و یه پیراهن مردونه مشکی که دکمه هاش تا خط سینه اش بازه،زیبا تر از همیشه است.نگاهش تو نگاهم گره میخوره... از جاش بلند میشه و میاد رو مبل تک نفره کنار من میشینه .
- خوبی سعید؟
همه زورم رو دارم میزنم تا گریم نگیره تا بغض توی گلوم نترکه.نمیخوام بیشتر از این خرد شم.
سری به نشانه تایید تکون میدم.
- خوشحالم که میبینمت.
وای خدای من این چرا داره با این حرفاش زجرم میده........ سرم رو به سمت لیلا بر میگردونم و سعی میکنم بتونم حرف بزنم.
- اینجا چه خبره لیلا
- منو ببخش.
- من بهت اعتماد کرده بودم لیلا...
علی از جاش بلند میشه.
- تو این دوره زمونه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نکن برادر....
یه سیب از توی ظرف روی میز بر میداره و گاز بزرگی بهش میزنه بعد با همون دهن پر حرف میزنه.
- خوب مهندس تعریف کن .... کار و بار چطوره...... راستی شنیدم گرفته بودنت..راسته؟
فقط نگاهش میکنم.... قلبم داره تیر میکشه.سعی میکنم لبخند بزنم.
- درکت میکنم ....الان کلی سوال تو سرته .......... نه؟
باز هم نگاش میکنم.کاش الان تو حال و وضعی بودم که بلند میشدم و لهش میکردم،فکر کنم از قیافم حرفم رو خونده.
- خیلی دلت میخواد الانم مثل اون روز تو شرکت پاشی و منو بزنی نه؟..... زندگی رو میبینی سعید.... حرفهای قدیمی ها رو باید با طلا نوشت: گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.
- بسه دیگه علی
- چی چی و بسه .... نکنه فکر کردی آوردیمش اینجا از زحمات این دوسالش تجلیل کنیم یا شایدم فکر میکنی باید معرفیش کنیم به عنوان چهره ماندگار سال در زمینه نامردی و دزدی ....
دیگه کسی حرف نمیزنه.به خودم مسلط میشم و از جام بلند میشم.
- خیلی داری تند میری علی آقا... پیاده شو با هم بریم.
- به به خوبه ..... میبینم که حالت جا اومده؟
- پس پشت تموم این داستانها تو بودی..... باید از اولم فکرش رو میکردم که این جور زنونه بازی کردن فقط از تو بر میاد.فقط تویی که همیشه پشت یه زن قایم میشی ....
- نه خوبه ... اول که دیدمت طوری وا رفتی که فکر کردم تو این مدت اونقدر بلا سرت اومده که دیگه اون سعید بچه پررو ودیگه نمیبینم اما حالا میبینم اشتباه کردم.
- خیلی بدبختی علی ... خیلی
دارم موفق میشم چون دارم کنترل عصبیش رو بهم میریزم.نگاهی هم به لیلا و ویدا میکنم.ویدا کاملا عصبی و نگرانه،حالت هاش رو به خوبی میشناسم.لیلا اما محو حرکات علی شده.علی میز رو دور میزنه و میاد جلوی من و رخ تو رخ میشه.
- فکر کردی چون بابات مایه دار بوده و خوش تیپ و خوشگلی میتونی هر گهی دلت میخواد بخوری؟
اونقدر نزدیکمه که وقتی داره با غیض حرف میزنه نفساش به صورتم میخوره.دلم میخواد بکشمش.لبخندی حوالش میکنم.
- بخند .... بایدم بخندی .... خیلی دلم میخواست موقعی که دارن از خونه اشرافیتون با دستبند میبرنت ببینمت.
دیگه نمیتونم تحمل کنم.حمله برق آسایی به گردنش میکنم و محکم فشارش میدم.علی تعادلش بهم میخوره و از پشت میخوره زمین منم که مثل چسب بهش قفل شدم ازش جدا نمیشم.صدام با بغض ترکیدم قاطی شده.
- میکشمت کثافت....
رنگ صورتش داره هر لحظه سفید تر میشه.ویدا و لیلا دارن سعی میکنن منو ازش جدا کنن.هیچی نمیشنوم فقط میخوام علی بمیره،تقلا های علی داره ته میکشه،
- ولش کن کثافت...ولش کن..کشتیش
سردی یه چیزی رو روی گردنم حس میکنم.فشار دستم رو کم میکنم.سرم رو می چرخونم.ویدا رو میبینم که آشفته و لرزان تیغه چاقو رو روی گردنم گذاشته.
- ولش کن وگرنه میکشمت.... سعید میدونی خر شم ....
صداش میلرزه.پوزخندی بهش میزنم و دوباره فشارم رو زیاد میکنم.
- کثااااااافت
فرورفتن تیغه رو تو گردنم حس میکنم.دستم رو از دور گردن علی ول میکنم.علی بی حال ولو شده، با تقلا از جام بلند میشم و با ته مونده انرژیم برمیگردم و به ویدا و لیلا نگاه میکنم.لیلا از شوک روی زمین افتاده و ویدا چاقو به دست داره گریه میکنه.
- چرا ویدا....چرا....
از خواب میپرم.تمام تنم خیس عرق شده.دستم ناخودآگاه میره سمت گردنم.دهنم خشک شده و تمام بدنم از ترس داره میلرزه.پتو رو کنار میزنم و چند دقیقه ای لبه تخت میشینم تا حالم جا بیاد.از میز کنار تخت موبایلم رو بر میدارم.تعداد تماسهای از دست رفتم باز هم بیشتر شده.حالم که کمی جا میاد از جام بلند میشم.
گوشی تلفن رو بر میدارم.
- خانم شریفی به مهندس بگید بیاد اتاق من.
گوشی رو میزارم و به صندلی تکیه میدم.چند لحظه بعد در باز میشه و رضا به عادت همیشه سرش رو کمی از در میاره داخل.
- اجازه هست آقای رییس
- بیا تو خوشمزه
رضا میاد داخل و روبروی من میشینه.
- خوب بگو ......چه خبر؟
- مجید امروز اعتراضمون رو به حکم داده حالا باید صبر کنیم ببینیم تاریخ دادگاه تجدید نظر کی میشه؟
- دیگه؟
- اون شکایت رو هم داره تنظیم میکنه.
- من نمی فهمم شما ها چرا اینقدر دست دست میکنید؟... هان؟
- سعید جان ...این شکایت بی فایده است؟
اعصابم خورده،حوصله نه شنیدن رو ندارم.
- میگی چیکار کنیم؟بشینیم تا هرچی داریم و نداریم رو بالا بکشن؟
- من همچین حرفی نزدم.
- ولی تو و مجید نظرتون دقیقا همینه.
- سعید من فقط میگم کار الکی نکنیم وگرنه من هیچ مخالفتی با شکایت ندارم.خودتم بهتر از هر کسی میدونی منظورم چیه.
- آره ..آره ..آره میدونم....هزار بار بهم گفتین....میخوای بگی چرا خونه رو به نامش کردم...میخوای بگی چرا قولنامه زمین به نام اون بوده ...میخوای بگی چرا رمز اینترنت بانکم رو بهش گفته بودم ... میخوای بگی چرا براش ماشین خریده بودم.... آره همین ها رو میخوای بگی؟
رضا فقط نگاهم میکنه.
- رضا داغونم ... از درون متلاشی شدم دیگه نمیدونم به کی میشه اعتماد کرد و به کی نمیشه.... دیگه حتی خودمم نمیشناسم....یه نگاه بهم بنداز این اون سعیدیه که میشناختی؟
از داخل کشوی میز نایلون داروهام رو در میارم و پرت میکنم روی میز.
- میدونی با روزی چند تا از اینها سرپام.... دستم رو نگاه؟
دستم رو صاف میکنم تا لرزشش رو ببینه.
- سعید ...بسه...
میشینم روی صندلی و سرم رو بین دستام پنهون میکنم.تلفن اتاقم زنگ میخوره.حوصله ندارم جواب بدم، بعد از چند تا زنگ رضا میاد و گوشی رو بر میداره. چند لحظه بعد گوشی رو میگیره سمت من .
- سعید گوشی بگیر با تو کار دارن..... از بیرونه
- کیه؟
- نمیدونم ... میگه کار فوری داره با تو
گوشی رو میگیرم.
- بله...
- مهندس انصاری؟
- خودمم... شما؟
- هر کاری داری ولش کن بیا بیمارستان لبافی نژاد
- چی میگی تو...
- بیا خودت میفهمی.
- تو کی هستی؟
صدای بوق بهم می فهمانه که تماس قطع شده.
ادامه دارد....
     
  
↓ Advertisement ↓
میهمان
 
قسمت سی و سوم :
همه ما ها دوست داریم یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشیم ببینیم زندگیمون اونجوری شده که دوست داشتیم.رویای برآورده شدن آرزوهای آدم بزرگترین رویاست.
توی راهروهای بیمارستان سرگردانم.نمی دونم اصلا باید دنبال چی بگردم.
- سعید به خدا سر کاریه
- میشه خفه شی رضا
رضا غر غر کنان پشت سر من میاد.میرسم جلوی کانتر اورژانس.چند پرستار خسته با قیافه هایی کلافه به حرفهای مراجعین گوش میدن و کارهای لازم رو انجام میدن.صبر میکنم تا سر یکی شون خلوت شه.
- ببخشید خانم
- بفرمایید
- با من تماس گرفتن گفتن بیام بیمارستان
- خوب
- خوب میخوام ببینم چه اتفاقی افتاده
- اسم مریضتون
- خانم من نمیدونم کیه.... با من تماس گرفتن گفتن بیام بیمارستان
- برید اطلاعات... تماسها از اونجا گرفته میشه ...تا اسم مریضتون رو ندونید من نمیتونم کمکی به شما بکنم.
- باشه اطلاعات کجاست
- انتهای راهرو کنار در ورودی اصلی
به سمت اطلاعات میرم.نمیدونم چرا ناخواسته درونم آشوبه.غر غرهای رضا همچنان از پشت سرم به گوش میرسه.میرسم به اطلاعات، اینجا هم شلوغه بعد از چند لحظه نوبت من میشه که برسم جلوی سوراخ شیشه.به خاطر ازدحام جمعیت صدام رو کمی بلند میکنم.
- ببخشید با من تماس گرفته شده گفتن بیام بیمارستان
- فامیلیتون چیه؟
- انصاری...
- برو اورژانس... یه مریض تصادفیه ولی فکر کنم الان برده باشنش بخش جراحی
- ببخشید اسمشون چیه
- عزیز جان هیچ مدرک شناسایی نداشته فقط یه کارت ویزیت همراهش بوده که از روی اون با شما تماس گرفتیم.... یه خانومه.
- مرسی
به سرعت به سمت اورژانس میریم.بعد از کلنجار رفتن با یکی دونفر بالاخره میفهمیم که اون زن رو به دلیل شدت جراحات وارده به بخش جراحی منتقل کردن.از رضا جدا میشم و خودم تنها میرم توی بخش.
با استرس و ترس زیاد خودم رو پشت در اتاق عمل میرسونم.با اینکه اصلا نمیدونم جریان از چه قراره اما وحشت عجیبی وجودم رو گرفته.فقط میخوام بدونم این زن کیه.انتظارم زیاد طول نمیکشه.چند لحظه بعد یه خانوم سبز پوش از اتاق خارج میشه و بی توجه به من از کنارم رد میشه.خودم رو بهش میرسونم.
- ببخشید خانوم دکتر
زن به سمت من بر میگرده.
- معذرت میخوام وضعش چطوره؟
- وضع کی؟
- همین خانوی که تصادف کرده.
- آهان........ شما از بستگانش هستید.
- والا ظاهرا کارت من تو جیبش بوده ... من خودم هم نمیدونم کیه ... حالا مهم نیست حالش چطوره؟
- خونریزی شدید داره... داریم سعی میکنیم جلوی خونریزی رو بگیریم.... براش دعا کنید.
زن بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه به راهش ادامه میده.چند لحظه رفتنش رو نگاه میکنم و بعد دنبالش میرم.
- ببخشید میتونید بهم بگید چند سالشه؟
زن دوباره بر میگرده و متعجب نگاهم میکنه.
- میخوام حدس بزنم کی میتونه باشه؟
- سی....سی و پنچ... همین حدودا
زن که متوجه حال خرابم شده برمیگرده و دوباره به راهش ادامه میده و من این بار تا انتهای راهرو رفتنش رو تماشا میکنم.وای خدای من یعنی کیه؟
نمیدونم چند ساعت روی صندلی جلوی اتاق عمل نشستم که یه دست رو روی شونم حس میکنم.سرم رو که بلند میکنم رضا رو میبینم.
- تو گرسنه ات نشده؟
جوابش رو نمی دم و سرم رو بین دستام پنهان می گیرم.
- آخه من نمیدونم ما واسه چی اینجا موندیم؟نه یارو رو میشناسیم .... نه میدونیم کیه... سعید ما ...
نمیزارم حرفش رو ادامه بده.
- تو واسه چی موندی؟... خوب خسته شدی برو خونه
میاد میشینه کنارم.
- سعید تو حالت خوب نیست .... خودت کلی مشکل و گرفتاری داری....
هنوز حرف رضا تموم نشده که در باز میشه و برانکادر حامل بیمار و دو تا پرستار ازش خارج میشن.با عجله از جام بلند میشم و اولین چیزی که توجه ام رو جلب میکنه صورت مریضه.به خاطر جراحات سر و صورتش و بانداژ زیاد شاید تشخیص کمی سخت باشه اما فرم چشمهای لیلا رو من به خوبی میشناسم.دور شدنشون رو نظاره میکنم و منتظر اومدن دکترش میشم.دقایقی بعد سه نفر از اتاق خارج میشن و از کنار ما عبور میکنند.
- ببخشید میخواستم حال بیمارمون رو بپرسم.
- بیمارتون همین خانومیه که الان از ریکاوری خارج شد؟
- بله...بله
- خوب ایشون حال عمومیشون فعلا بد نیست.... خونریزی رو کنترل کردیم ولی تا هوشیاری کامل نمیشه خیلی قاطع راجع به ضرباتی که به سرش وارد شده نظر داد.....
- خوب دکتر ...یعنی چی... الان وضعش چطوره؟
- بزارید بعد از اسکن جدیدش با هم صحبت کنیم.
بعد با یه لبخند از ما جدا میشه.رضا اونطرف عرض راهرو دست به سینه ایستاده و به دیوار تکیه داده.
- چیه؟به چی اینجور خیره شدی؟
از دیوار خودش رو جدا میکنه و میاد سمت من.
- دارم به این روزگار نگاه میکنم که عادل ترین قاضیه.
میدونم چی میخواد بگه.
- میبینی خدا چطوری داره تقاص بلاهایی که سر تو آورد رو سرش میاره.
به سمت در خروجی راه می افتم.دوباره اونشب عین فیلم داره از جلوی چشمام رد میشه.
علی به چهار چوب در تکیه داده،کمی چاق تر شده و شکسته تر.نگاهی دوباره به لیلا میکنم .
- بشین رفیق
علی نزدیک ما میشه و روبروی من میشینه روی مبل و پاش رو میندازه رو پاش.بعد با دست من رو هم دعوت به نشستن میکنه.
- چرا نمیشینی مهندس.... البته حق داری منم جای تو بودم همینطور شوک زده میشدم.
میشینم و سعی میکنم به خودم مسلط باشم.لیلا هم میشینه.
- شنیدم ویدا هم ولت کرده
جوابش رو نمیدم و لبخندی بهش میزنم.
- خوب تعریف کن دوست قدیمی...... لیلا جون این داش سعید ما رو که میبینی از دوست های قدیمی ماست یه زمانی هر شب خونه ما پلاس بود.البته این مال چند وقته پیش ها !!!
- پس تو همه این داستانها رو علم کردی هان
- کدوم داستان رفیق.... فقط میخواستم یه کوچولو حال اون روزهای من رو درک کنی
- چه حالی ... چه درکی
- این که رفیقت بهت خیانت کنه .... اینکه رفیقت که مثل برادرت میمونه چشمش دنبال زن تو باشه آخه به کی دیگه میشه اعتماد کرد هان....
حوصله جواب دادن بهش رو ندارم.رو میکنم به لیلا.
- پس تو آدم این بودی ها...
- من برات توضیح میدم سعید
اعصابم خورد شده.دلم میخواد پاشم بزنم تو دهنش.
- توضیح میدی......چی رو میخوای توضیح بدی ها ...... دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم فقط بیا این گه مالی که به زندگیم زدی رو جمع کن.
بلند میشم که برم.
- کجا ؟؟
بر میگردم و نگاهی به علی میکنم.
- ما حرفی با هم نداریم
- ولی من باهات دارم
- بگو گوش میدم
- بهت میگم بشین
صدای رضا پشت سرم رشته افکارم رو پاره میکنه.
- معلوم هست حواست کجاست یه ساعت دارم صدات میکنم.
- چی شده؟
- کجا داری میری؟بیا بریم خونه دیگه؟
- تو برو من نمیام
- ای بابا .... موندن تو اینجا کاری از پیش نمیبره که....
- میخوام وقتی به هوش میاد بالا سرش باشم.
رضا از دستم عصبانی میشه.
- ما رو گرفتی دیگه نه....
- تو برو خونه.
- به جون سارا یه بار دیگه واسه گندایی که اینا واست درست میکنن به من زنگ بزنی خودت میدونی...
بعد برمیگرده و ازم دور میشه اما بلند بلند داره حرف میزنه و من صداش رو میشنوم.
- یارو زده خواهر مارو شوهر داده بعد آقا میخواد بالا سرش باشه....
میرم سمت بخش و با کلی بد بختی میرم داخل.از پشت شیشه بخش مراقبتهای ویژه نگاهی به لیلا میکنم .چه بازیهایی داره این روزگار.یاد حرفهای رضا می افتم.شاید حق با اون باشه و من از نظر دیگران دارم کار احمقانه ای میکنم.اما یه چیزی درونم هست که داره من رو جلو میبره.دوباره یاد اون شب می افتم و خواهش های لیلا برای گوش دادن به حرفهاش.یاد تمام اون تماسهای از دست رفته و یاد تمام اس ام اس هایی که تا همین چند وقت پیش ادامه داشت و من بهش بی توجه بودم.شاید واقعا همانطوری که می گفت حرفهای زیادی برای گفتن داشت.اما اگر هم داشت الان اینجا داره با مرگ مبارزه میکنه.
صدایی از پشت سر من رو به خودم میاره.
- ببخشید آقا..
- جانم
- شما از بستگان این خانم هستید
- بستگان که نه.... از دوستانش هستم.
- خوبه ... چند نفر از اداره آگاهی اومدند و دارند راجع به تصادف ایشون تحقیق میکنند ... میشه همراه من بیاید.
- حتما
- از اینطرف لطفا
همراه مرد راهی میشم و یک طبقه پایین تر با دو مامور لباس شخصی و دو مامور بالباس کادر مواجه میشم که دارند سوالاتی از پرسنل میکنند.
- جناب سروان ایشون همون آقایی اند که براتون گفتم.
با تموم شدن حرف مرد یکی از همون مامورین لباس شخصی که کاپشن چرمی هم به تن داره به سمت من میاد.دستم رو به سمتش دراز میکنم.
- سعید انصاری هستم.
به من دست میده و خودش رو معرفی میکنه.
- ستوان رحمان از بخش جنایی
- جنایی؟؟
- بله.... شما چه نسبتی با مصدوم دارید؟
- از دوستان هستند.
- خانوادش کجا هستند.
- نمی دونم والا...
- یعنی چی؟
- یعنی ظاهرا کارت من تو جیب ایشون بوده ..... اینه که با من تماس گرفتند و منم خودم رو رسوندم و الان هم در خدمت شما هستم.
- یعنی شما خانواده ایشون رو نمیشناسید.
- نه خیر
- باشه .... لطف کنید پس مشخصات ایشون رو اینجا بنویسید.
یه کاغذ میده و منم شروع به نوشتن میکنم.وقتی کارم تموم میشه و کاغذ رو به رحمانی میدم.سوالی که تو ذهنم هست رو ازش میپرسم.
- ببخشید.... چرا بخش جنایی درگیر این ماجرا شده؟
ستوان بر میگرده و در حالی که من رو به همراه خودش از کانتر پرستاری دور میکنه شروع به صحبت میکنه.
- طبق نظر پزشکان ضربه وارده به سرش تو محل دیگه ای انجام شده .....
- خوب
- این احتمال میره که جسم بی جانش رو پشت رول ماشینش گذاشته باشند و اون صحنه تصادف رو ساخته باشند.
- نههه
- به هر حال فعلا" راجع به این موضوع با کسی حرفی نزنید.
ادامه دارد........
     
  
میهمان
 
"تباهـــی" قسمت سی و چهارم ((جدید)) نوشته : دی اریتور

گاهی اوقات خستگی همه انگیزت برای رفتن رو میگیره،گاهی زندگی پشت همه زیباییهاش سرد و بی روح میشه و دلت برای روزهای خوب تنگ میشه.گاهی ......
هوا تاریک شده و سرد و من هنوز تو حیاط بیمارستان رو نیمکت نموری که از بارون دیشب خیسه نشستم.خیره شدم به درخت نخل بزرکی که تو محوطه کاشته شده و دارم به زندگیم نگاه میکنم به زندگی که تو سی و چهار سالگی رو به تباهی رفته و نابود شده.
به همه روزهای تلخ و شاد زندگیم سرک میکشم به روزهایی که بعضی هاش فقط یه سایه ازش تو ذهنم مونده.
خودم رو میبینم تو هال خونه پدری.سارینا رو میبنم که مثل همیشه داره تو اتاق پایینی درس میخونه.چقدر تنگه دلم واسه این روزها واسه صدای مادر.واسه نگاهش که هیچ وقت دروغ توش نبود و واسه آغوشش که آرامبخش ترین جای دنیا بود.
صدای زنگ تلفن باز هم مثل خروس بی محل خلوت خودخواسته ام رو بهم میریزه.
- سلام
- سلام... کجایی تو؟
- بیمارستانم
- هنوز اونجایی؟؟؟
- آره
- تا کی میخوای بمونی؟
- نمیدونم
- حالت خوبه سعید!!
- نمیدونم
- نه دیگه مطمئن شدم حالت خوب نیست........باش میام دنبالت
- نمیخواد ... شاید تا صبح باشم.
- سعید ... چرا بچه بازی در میاری ... بیا خونه.
- باشه .... یکم دیگه خودم میام
- خیلی خوب ...منم بهت زنگ میزنم
- خداحافظ
تلفن رو قطع میکنم و دوباره خیره میشم به نخل حیاط.از اون شب که فهمیدم لیلا و علی باهم بودن و تمام این داستانها نقشه اونها بوده واسه زجر دادن من ویا به قول علی انتقام از من ،دیگه زندگی واسم یه جوری شده.اما هنوز هم نمیدونم ویدا کجاست؟
- بگو گوش میدم
- بهت میگم بشین
نگاهی به علی میکنم ..لبخند از چهره اش رفته و خیلی جدی داره به من نگاه میکنه.
- حرفات رو زدی علی ...منم اون چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم
- بازم داری ادعا میکنی.... بازم مثل اون وقتا فکر میکنی خیلی میفهمی از همه بیشتر حالیته....... اما نه داداش اینبار رو اشتباه میکنی.
سعی میکنم خونسردی خودم رو حفظ کنم.
- باشه .. تو بگو ... گوش میدم
علی از جاش بلند میشه و میره پشت مبل می ایسته.
- یه زمانی تو همه چیزم بودی .... برادرم ،بهترین دوستم........ سعی میکردم مثل تو باشم تو حرف زدن تو لباس پوشیدن خلاصه تو همه چیز ... میدونی چرا... چون تو واسم همه چی تموم بودی... تو بتم بودی
مشتش رو گره میکنه و با بغض میکوبه روی مبل.
- اما من این بت و شکوندم.... چون زندگیم رو ازم گرفت... عشقم رو ازم گرفت.... الان میفهمی چی میگم دیگه نه؟
بغض گلوم رو قورت میدم و به صورت خیس شده علی نگاه میکنم.
- آخه نامرد روزگار یه بار اومدی ببینی چی به من میگذره......... یه بار اومدی حالم و بپرسی...
صداش با بغض قاطی شده.
- این و همون روز هم بهت گفتم.
از جام بلند میشم و میرم طرفش.
- اما تو گوش نکردی .... نخواستی که گوش کنی..... لعنتی من ویدا رو ازت نگرفتم که اگه میخواستم اینکار رو کنم اصلا نمی ذاشتم بهت برسه.یادته دیگه نه؟؟؟
- آره یادمه....
- خوب لعنتی اگه یادته پس واسه چی داری این مزخرفات رو سر هم میکنی.... پس واسه چی ریدی به همه چی؟؟
- یادمه ... اما تو اگه پشتش نبودی اون هیج جا نمیرفت.... اون به حمایت تو از من جدا شد.چون میدونست تو تنهاش نمیزاری... اون حس تو رو درک میکرد شاید حرفی بهش نزده باشی اما اون میتونست عشقت رو از پشت حرفات و چشمات بخونه.
- اینها همش مزخرفه
- آره مزخرفه چون حقیقته.....
- خوب که چی ... آره من دوسش داشتم اما وقتی زن تو شد عشقش رو تو خودم کشتم.... چون تو رو انتخاب کرد ... اگه راست میگی و اون میتونست عشقم رو از پشت حرفام و نگام بخونه چرا به تو نه نگفت..... هان...... چون احمق تو رو انتخاب کرد....اما تو هر روز ازش دور شدی.... میدونی آدمها تا یه چیزی رو ندارن خیلی براشون با ارزشه اما وقتی به دستش میارن دیگه یادشون میره واسه به دست آوردنش چه رنجهایی کشیدن.
- خیلی خوب ...حالا نمی خواد فیگور آدمهای روشنفکر و واسه من بگیری و من و نصیحت کنی.... دوسال تموم منتظر همچین روزی بودم تا تو این حال ببینمت..
- چقدر عقده ای شدی تو ......... دیگه نمیشناسمت!!!
- الهی.... ولی من خوب میشناسمت....
بعد میره سمت لیلا که هاج و واج داره به مشاجره ما نگاه میکنه.
- میبینی عزیزم ...میبینی تو رو خدا.... زده زندگیم و ترکونده بعد طلبکارم هست.
دیگه حوصله شنیدن مزخرفاتش رو ندارم.
- باشه تو راست میگی من اومدم خواهر زندگی تورو شوهر دادم و رفتم تو هم الان اومدی انتقام گرفتی .... حالا دیگه با هم بی حساب شدیم ...نه؟
- ای ... آره دیگه باهات کاری ندارم.
در حالی که به سمت در خروجی آپارتمان میرم نگاهی به لیلا میکنم و سری به علامت تاسف تکون میدم.چقدر حقیره این آدمیزاد و به چه کارهایی تن میده.
- اما من با تو کار دارم..
انگشت اشاره ام رو به سمت لیلا میکنم.
- سعید به خدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
- خفه شو آشغال..
- هی ... بچه قرتی مواظب حرف زدنت باش... اگه بخوای به لیلا دست بزنی با من طرفی.
صدای همون مردیه که به اسم برادر لیلا من و به این خونه آورده.علی هم آبرویی بالا میندازه و لبخندی بهم میزنه.لیلا اما از جاش بلند میشه و خودش رو به من میرسونه.
- سعید خواهش میکنم من و ببخش.... من...
پوز خندی بهش میزنم و دستگیره در رو میگیرم و در رو باز میکنم.بعد بر میگردم و نگاهی به همه اونها میکنم و اونجا رو ترک میکنم.
سوز بادی که به صورتم میخوره سرما رو تا مغز استخوانم میبره و یادم میاره هنوز تو حیاط بیمارستانم.از جام بلند میشم و لبه بارونیم رو بالا میکشم بعد هم سیگاری آتیش میزنم و میرم سمت در خروج.از بیمارستان که خارج میشم تصمیم میگیرم تا کمی قدم بزنم.جنب و جوش توی خیابون کم شده که شاید سردی هوا دلیل اصلیش باشه.از دور صدای نوای دل انگیز آکاردئون گوشم و نوازش میده مدتهاست از سازم و موسیقی دور بودم.تو این چند روز حتی آهنگی هم گوش نکردم شاید یکی از دلایلش این باشه که به خاطر حالم رانندگی هم نمیکنم.به صدا نزدیک تر میشم.حالا میتونم پسر جوونی رو که رو نیمکت نشسته رو ببینم.لحظاتی بعد صدای پسر با لهجه ای خاص تو هیاهوی خیابون پخش میشه.
یه دل میگه برم... برم .... یه دلم میگه نرم... نرم
طاقت نداره دلم... دلم .... بی تو چه کنم.... ها ها
پیش عشق ای زیبا ...زیبا..... خیلی کوچیکه دنیا... دنیا
با یاد تو ام هرجا هرجا......... ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
میرسم کنارش و رو نیمکت میشینم.آدمها از جلوش رد میشن و گه گاهی پولی رو روی پارچه ای که مقابلش روی زمین پهنه میندازن.آهنگ تموم میشه.بدون توجه به من آکورد جدیدی میگیره و دوباره شروع میکنه.
ای به داد من رسیده ..... تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ......... تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت .......... توی لحظه های تردید
تو شب و از من گرفتی ......... تو من و دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی ......... برای من تکیه گاهی
برای من .. من که غریبم ......... تو رفیقی جو پناهی
ناجی عاطفه من ........ شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من ....... از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم ........... اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره ........ که من و دادی نشونم
اگه باشی یا نباشی ......... برای من تکیه گاهی
برای من .. من که غریبم ......... تو رفیقی جو پناهی
اشکام بی اختیار جاری شده تازه متوجه نگاههای پرسشگرانه عابرهایی میشم که به ما نگاه میکنند.از جام بلند میشم و یه اسکناس دو تومانی از جیبم در میارم و میندازم رو پارچه،پسر در حال خوندن سری به نشانه تشکر برام تکون میده و من با لبخندی بهش جواب میدم.
احساس خوبی دارم،همین چند قطره اشک حسابی سبکم کرده.بعد از داستان اون شب حس پوچی بدی وجودم رو فرا گرفته بود،فکر رو دست خوردن و هدر دادن عمر بدترین چیزیه که میتونه ذهن یه آدم رو پر کنه.وجودم لبریز از نفرت شده.هنوز نمیدوم ویدا کجاست،ضمن اینکه عذاب وجدان گوش ندادن به حرفهای لیلا بدجوری داره من رو میخوره.
بعد از اتفاقات اون شب کذایی تصمیم گرفتم که گذشته رو فراموش کنم هر چند میدونستم این کار تا حدی نشدنیه اما دلم هم نمیخواست باقی عمرم رو با فکر کردن به یه خاطره سوخته بگذرونم اما ماجرای امشب دوباره همه چیز رو بهم ریخت.انگار قرار نیست ارتباط من با این دمل چرکی قطع بشه.لرزش گوشیم به همه این افکار پایان میده.شماره ای روی صفحه نیست.
- بله؟؟
- سلام سعید جان...
- به ....... سلام کامران جون...چطوری؟
- قربونت... ما خوبیم تو چطوری؟
- منم هستم..... دارم قاچاقی نفس میکشم.
- ای بابا ... تو باز دپرسی که...
- چه کنیم برادر .... اینطوریه دیگه ... ولش کن..سارینا چطوره؟مانی خوبه؟
- آره .... همه خوبن.... سارینا سر کاره و مانی هم مدرسه است.
- خوبه .... دلم واستون خیلی تنگ شده
- خالی نبند..... تو و دلتنگی
- به جون کامران راست میگم.
- میدونم بابا شوخی کردم... عین خواهرت نازک نارنجی هستی ها... خوب پاشو بیا اینجا... هم یه حال و هوایی عوض میکنی و هم ما شما رو زیارت میکنیم.
- اتفاقا تو فکرش هستم.شاید واسه عید اومدم.
- خیلی خوبه اتفاقا منم تو ماه مارچ سرم خلوته و میتونم بیشتر کنارت باشم.
- باشه حالا ببینم چی میشه..
- خیلی خوب سعید جون... خوشحالمون کردی که زنگ زدی بازم از این کارها بکن.
- حق داری ... یکم درگیر بودم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم ولی تو خیلی لطف کردی که زنگ زدی.
- بابا ما خیلی دوست داریم....مخصوصا این مانی ما رو دیونه کرده....باشه دیگه مزاحمت نمیشم.
- قربونت کامی جون.... سارینا و مانی رو از طرف من ببوس .... حالا خودم باهاشون تماس میگیرم.
- باشه.... بای برادر
- خداحافظ
تماس که قطع میشه از قبل هم حالم بهتر میشه.سبک سبک شدم.میام کنار خیابون و یه ماشین دربست میگیرم واسه خونه.
وارد خونه که میشم اولین چیز محسوس سرمای وحشتناک و بهم ریختگی خونست،ضمن اینکه به شدت همه جا کثیفه.تازه دیروز تونسته بودیم خونه رو از پلمپ خارج کنیم و این چیزها بعد از اون ورود مامورها خیلی برام غیر طبیعی نیست.اول به همه جا سرک میکشم و دو تا از پنجره های باز رو میبندم.بعد شومینه پایین رو روشن میکنم و همه رادیاتورها رو باز میکنم تا خونه گرم شه.بعد یه زنگ به آقا داوود میزنم تا فردا واسه تمیز کردن بیاد.
با همون لباس ولو میشم رو مبل و بعد از مدتها تلویزیون رو روشن میکنم.شبکه سه در حال پخش برنامه نود.هنوز چند لحظه نگذشته که لرزش گوشیم خلوت خونه رو بهم میزنه.با بی میلی گوشی رو در میارم و جواب میدم.
- سلام
- ای جان.... سلام پسر گلم... چیه چیزی به سرت خورده؟
- باز تو شروع کردی؟
- نه آخه جون تو ،تو این چند وقته کم پیش اومده سلام کنی یا با این لحن مهربون صحبت کنی؟
- چیه الان ناراحتی؟
- نه بابا .... دارم از خوشحالی پس می افتم.
- رضا ... خداییش خسته ام
- درکت میکنم..... منم اون اوایل که اومده بودم شهر همینجوری خسته میشدم... خوب کار یدی همینه دیگه
- رضا میشه خفه شی.... پنج دقیقه است زنگ زدی به جای حرف زدن فقط داری مزخرف میگی؟
- آخه الاغ...ازت تعریف میکنم میزنی تو ذوق آدم... باهات شوخی میکنم،شاکی میشی... حرف حساب میزنم،جواب سر بالا میدی ... حالا خدایی تو بگو من چی بگم؟
- هیچی...فقط بگو واسه چی زنگ زدی؟
- آهان...راست میگی.... زنگ زدم اطلاع بدم شام حاضره و من و بانو بی صبرانه منتظر تشریف فرمایی شما هستیم تا بار دیگر شامی رادر کنار گرمای روح نواز شما میل کنیم.
- مرسی ... من اومدم خونه...شما شامتون رو بخورین... من بیرون یه چیزی خوردم
- ای به روح اون عمه....
- رضاااا
- خوب آخه چی بهت بگم بیشعور.... یه نگاه به ساعت بکن.... آدم وقتی از خونه کسی میره بیرون اگه قراره بر نگرده زنگ میزنه اطلاع میده ... آخه چقدر تو ........ باشه بی خیال
- معذرت میخوام رضا جون.... از قول من از سارا هم عذر خواهی کن.
- برو بینیم بابا ..... مرده شور خودت و اون معذرتهای تخمیت و ببرن....کار نداری.
- نه عزیزم.
- خیلی خوب .... حداقل مثل آدمیزاد بگیر بخواب باز نری اینور اونور،فردا بیام آگاهی دنبالت.
- (باخنده) نه.
- خداحافظ
- بای
هنوز خنده حرفهای رضا رو لبامه که صدای آیفون اون رو از روی لبهام محو میکنه.بی اختیار میترسم.بلند میشم و میرم سمت آیفون.از چیزی که دارم میبینم شوک زده شدم.
ادامه دارد...........
     
  
مرد

 
" تـــــباهــــــی " قسمت سی و پنجم :

" تقدیم به روح بلند صبای عزیز"

وقتی یکی قلبت و میشکنه ، وقتی دستت و دراز میکنی و جاش دشنه تقدیمت میکنه، وقتی پشت همه لبخند های آدمهای دور و برت یه تنفر غیر قابل باور نهفته، وقتی محبت خرید و فروش میشه... دیگه به چی میشه اعتماد کرد و چی رو میشه باور کرد.
از چیزی که دارم میبینم تو شوکم.در رو باز نمیکنم و خودم میرم سمت حیاط.دستم رو دراز میکنم تا در حیاط رو باز کنم طپش قلبم زیاد شده،چشمام رو میبیندم و در و باز میکنم.با حس غیرقابل توصیفی در رو باز میکنم، جلوی در یه تاکسی فرودگاهه و ویدا که داره کرایه رو حساب میکنه.با صدای باز شدن در بر میگرده و لبخندی بهم میزنه.کارش که تموم میشه دسته چمدونش رو میکشه و میاد سمت من.
- سلام
انگار مسخ شدم نمیدونم چیکار باید بکنم.قلبم داره از جا کنده میشه.اتفاقات این چند ماه مثل باد از جلوی چشمام رد میشه.
- نمی خوای از جلوی در بیای کنار...
خودم ومیکشم کنار و ویدا وارد حیاط میشه.چند قدمی که میره می ایسته و بر میگرده و نگاهی به من میکنه.
- وا... سعید چرا جلو در خشکت زده ...خوب در و ببند بیا دیگه..... در ضمن این کار هم کار شماست آقا.
اشاره ای به چمدون میکنه و همون جا رهاش میکنه و میره سمت خونه.من اما هنوز نمیدونم چی شده.نکنه دارم خواب میبینم.در و میبیندم و میام ،دسته چمدون رو میگیرم و دنبال خودم میکشم.وارد خونه که میشم کمی حالم بهتر شده و به خودم مسلط تر شدم.
ویدا وسط هال ایستاده و داره شالش رو از سرش بر میداره.
- اینجا چرا اینقدر سرده؟
به دیوار کنار در تکیه میدم و سعی میکنم استرس وجودم رو کنترل کنم.پالتوش رو هم در میاره و پرتش میکنه رو دسته مبل کنارش.
- اینجا چرا اینجوری شده سعید؟
میخوام حرفی بزنم اما از ترس لرزیدن صدام و هویدا شدن سستی وجودم چیزی نمی گم و باز هم نگاهش میکنم.چکمه مشکی و جین چسبونی که پوشیده با بافت یقه اسکی ناخواسته تحسین من رو برمی انگیزه ، مثل همیشه آرایش ملایم و ماهرانه اش زیباییش رو دو چندان کرده.چیزی درونم در تضاده،حس بخشیدن و چشم پوشی به همه اتفاقات یا انتقام و سرکوب حس خواستن،من اما دلم میخواست بغلش کنم و این چیزی بود که ازش میترسیدم.
وای که چقدر دلم میخواست مثل گذشته آغوشم رو براش باز میکردم و وحشیانه لبهام رو به لباش قفل میکردم... وای که چقدر دلم لک زده برای بوییدن وبوسیدنش ولمس تنش.....
صداش به درگیری درونیم پایان میده.
- به چی داری فکر میکنی؟.... از دیدن من خوشحال نشدی؟
دلم میخواست فریاد بزنم و بهش بگم که تمام این روزها به اون فکر میکردم...دلم میخواست غرورم رو میشکستم و بغلش میکردم و پایان این داستان رو در آغوشش جشن میگرفتم.
چند قدمی به من نزدیک میشه حالا میتونم به راحتی بوی عطرش رو استشمام کنم.
- نمی خوای حرفی بزنی؟
همه زورم رو جمع میکنم تا بدون احساساتی شدن حرف بزنم.
- چه حرفی؟
- اول سلام...
با بستن چشمام و حرکت آروم سرم جوابش رو میدم.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود سعید ....
دسته چمدون رو که هنوز تو دستم مونده بود از دستم جدا میکنم و به زحمت از دیوار جدا میشم و میرم سمتش.
- دیگه هیچی نگو.... برای چی اومدی اینجا؟هان؟
- برای چی؟؟ ..... مگه من جای دیگه ای هم دارم؟
- تو من و چی فرض کردی ویدا... ها؟؟.... سعید کسخله دیگه ... نه...هروقت بخوام میرم و هروقت بخوام بر میگردم .
- این چه حرفیه که میزنی؟
- میشه دیگه بیشتر از این به شعور من توهین نکنی؟
- سعید....!!!
- سعید و درد... سعید و زهر مار.... چیه هی سعید سعید میکنی....تا حالا کدوم قبرستونی بودی که حالا عشوه خرکی هات رو واسه من میکنی...
ویدا کمی عقب میره و ازم فاصله میگیره.
- این تویی سعید...
- آره این منم... همون سعیدی که از حماقتش نهایت استفاده رو کردی... همون سعیدی که مال و اموالش رو بالا کشیدی... همون سعیدی که انداختیش زندون ... همون سعیدی که زندگیش رو سیاه و تباه کردی.... آره من همون سعیدم...
- سعید بزار من برات توضیح میدم...
- من حتی نمیخوام ریختت و ببینم وصدات رو بشنوم.... اگر هم گذاشتم بیای داخل چون واقعا شوک زده شده بودم.اما حالا حالم جا اومده.... برو همون جایی که بودی........
چشمام رو که باز میکنم با لبخندی رو به روم ایستاده.
- چیه تو چرا هنگی ....چرا حرف نمیزنی؟
نمیدونم نیمی از وجودم داره تحریکم میکنه تا حرفهای توی ذهنم رو بهش بزنم و نیمی دیگه من رو دعوت به آرامش میکنه.از این دوگانگی قلبم به درد اومده و اشکم ناخودآگاه از گوشه چشمهام سرازیر میشه.دستش رو که روصورتم حس میکنم انگار به یه منبع عظیم انرژی وصل شدم.
- داری گریه میکنی؟
فقط سرم رو تکون میدم،بغض اونم میترکه و من رو به سمت خودش میکشه حالا دیگه هردو در آغوش هم داریم گریه میکنیم.چند دقیقه ای فقط صدای هق هق گریه تو خونه شنیده میشه.من زودتر خودم رو پیدا میکنم وویدا رو آروم به سمت مبل هل میدم.می شونمش رو مبل او اما همچنان صورتش رو تو دستاش پنهون کرده و داره اشک میریزه.میرم آشپزخونه و آب قندی براش درست میکنم.وقتی دارم قاشق رو تو لیوان پر از قند هم میزنم بی اختیار از کارهای خودم خنده ام میگیره.چهار ماه تمام زندگیم تباه شده و من حالا به خاطر حال ویدا دارم براش آب قند درست میکنم،یاد حرفهای رضا می افتم که میگفت:
"تو دنبال یه بهانه هستی که ویدا رو ببخشی"
میام سمتش و لیوان و به طرفش دراز میکنم.سرش رو بلند میکنه و باچشمهای خیس و قرمز شدش نگاهی به من میندازه.تحمل دیدن حالش رو ندارم.لیوان و بهش میدم و ازش دور میشم. میرم سمت اتاق خواب پایین و کمی تخت و سر و وضع اتاق رو مرتب میکنم.
- چرا با من مثل یه غریبه رفتار میکنی؟
بر میگردم و ویدا رو تو آستانه در میبینم.سعی میکنم لبخند بزنم.
- دارم جا خوابت رو مرتب میکنم.
سری به نشانه تاسف تکون میده و لبخند معنی داری میزنه.
- زیاد سخت نگیر،من دارم میرم
نگاهی به ساعت دیواری اتاق میکنم.
- الان دیر وقته..... امشب و همینجا بمون... خواستی صبح برو!!
دوباره لبخندی میزنه و از اتاق خارج میشه.
لبه تخت میشینم.وای خدا،کمکم کن بتونم تو این شرایط درست فکر کنم و درست تصمیم بگیرم.مگه تو تمام این مدت دنبال ویدا و فهمیدن ماجرا نبودی.... مگه تمام این بدبختیها رو به خاطر رفتارها و کارهای اون تحمل نکردی .... مگه هزار بار پیش نیومده بود که دوست داشتی، باشه و علت کارهاش رو توضیح بده.... خیلی خوب اون الان اینجاست پس معطل چی هستی .... برو جلوش بشین و بدون هیچ احساسی باهاش حرف بزن.
صدای در هال من و به خودم میاره.به سرعت از جام بلند میشم توی هال نیست.در هال رو که باز میکنم توی حیاط و نزدیک در ورودی میبینمش.
- کجا داری میری ؟؟
بر میگرده وبا چشمهای خیس لبخندی بهم میزنه.
- تنها جایی که داشتم اینجا بود.... دارم میرم هتل.
میرم سمتش و بدون نگاه کردن بهش دسته چمدون رو ازش میگیرم و میکشم دنبال خودم.صداش و از پشت سرم میشنوم.
- من نمیخوام مزاحمت باشم سعید.... میرم هتل
جوابش رو نمیدم و میرم داخل.روی نزدیکترین مبل میشینم و به زمین خیره میشم.صدای بسته شدن در رو میشنوم و بعدش دستش و روی شونم حس میکنم.
- من بهت بد نکردم سعید.... فقط...
سرم وبلند میکنم و نگاهش میکنم.
- بیا بشین
میاد و رو به روی من میشینه..
- یادمه مادرم همیشه میگفت دنیا دار مکافاته ...از هر دست بدی از همون دست میگیری....من همیشه سعی کردم تو زندگیم آدم خوبی باشم.... نمیدونم شاید حق با علی باشه؟؟
- تو باز با اون حرومزاده حرف زدی؟
لبخندی بهش میزنم...
- میدونی دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط؟؟... کی راست میگه و کی دروغ؟؟.... خسته ام ...خسته.... میفهمی؟؟؟
- آره..... اگه نمی فهمیدم الان اینجا نبودم....
حالم خوب نیست.دلم میخواد ویدا حرفی بزنه و آرومم کنه،دلم میخواد ویدا چیزی بگه که قانع شم....
- میشه فقط یه خواهش ازت بکنم.
با تکون دادن سرم جوابش رو میدم.
- میدونم خیلی چیزها تو سرته.... میدونم هزار تا سوال بی جواب داری اما دلم میخواد چند روز بهم فرصت بدی تا همه چیز و برات توضیح بدم....فقط چند روز من و تحمل کن....یا قبولم میکنی یا برای همیشه از زندگیت میرم بیرون.
نمیدونم باید چی بگم.سرم پایینه...دستش و دراز میکنه و چونه من و بالا میاره...
- اونی که باید سرش پایین باشه منم ..تو چرا سرت پایینه؟؟
- باشه .... چند روز دیگه هم منتظر میمونم.!!
- مرسی...
از جلوش بلند میشم و میرم بالا.نگاهش رو روی خودم حس میکنم.انتهای راه پله بر میگردم و نگاهش میکنم.
- پایین سرده... میخوای بیا بالا ...
منتظر جوابش نمیشم و میرم سمت اتاق خواب.
....
....
- وای سعید دارم خل میشم...
- خیلی خوب رضا ... آروم تر اینجا بیمارستانه...همه دارن نگاهمون میکنند.
- خوب حق دارن سعید جون ،دیدن چنین موجودی تو این دوره و زمونه کار سختی شده ...نسل این موجودات منقرض شده
- چرت و پرت چرا میگی
- وای سعید دارم از دست کارهای تو روانی میشم....یعنی چی ویدا الان خونست؟؟؟؟
جوابش رو نمیدم.از جام بلند میشم و ازش دور میشم.صدای گامهای رضا رو پشت خودم میشنوم.
- سعید....سعید
دستش رو میزاره رو شونم و من و به سمت خودش بر میگردونه.
- چرا جواب من و نمیدی...هان؟
- به وقتش جوابت و میدم.
- آهان...راست میگی...به وقتش....وقتش کیه اونوقت؟؟
از کوره در میرم ..... عصبانیم و سعی میکنم صدام بلند نشه.
- رضا بسه تمومش کن.... چرا اینقدر گیر میدی؟.... من چرا باید به تو توضیح بدم.
دستش و از رو شونم بر میداره و یقه بارونیم و که کمی کج شده رو درست میکنه،لبخندی مصنوعی میزنه
- درسته مهندس .... شما چیزی رو نباید به من توضیح بدی،من بابت رفتارم معذرت میخوام.
بعد دوباره لبخندی میزنه و بر میگرده و از من دور میشه.میدونم ناراحت شده اما حوصله اینکه تو این شرایط برم و از دلش در بیارم رو ندارم.صدایی از پشت سرم من و متوجه خودش میکنه.
- ببخشید آقا
- بله...با من هستید؟
- بله...شما همراه خانومه....
نگاهی به کاغذ دستش میکنه.
- آهان شریفی..... شما همراه خانوم شریفی هستید؟
- بله ....اتفاقی افتاده؟
- نه.... این داروها رو لطفا" تهیه کنید.
کاغذ و میگیره سمتم و بعد هم دور میشه.نگاهی به کاغذ دستم میندازم اما چیزی ازش سر در نمیارم.موبایلم زنگ میخوره.
- بله؟؟
- سلام .......میگم تو شماره خونه خودتون رو هم تو گوشیت ذخیره نکردی؟
- سلام.... مثل اینکه یادت رفته که من یه ساله اونجا زندگی نمیکردم.بعدش هم کی گفته من شماره رو ذخیره نکردم؟
چند لحظه ای سکوت بر قرار میشه.خودم متوجه لحن خشک و تندم شدم.سعی میکنم کمی خودم و آروم تر کنم.
- چی شده؟
- هیچی ... بیدار شدم دیدم نیستی؟گفتم یه زنگ بزنم ....اما مثل اینکه بد موقع مزاحمت شدم.
- نه اتفاقا
یهو یه چیزی مثل برق از توی ذهنم میگذره.
- ویدا ...
- جانم
با گفتن این کلمه قلبم دوباره تند تند میزنه.گوشی رو میارم پایین و یه نفس عمیق میکشم.
- آماده شو میخوایم با هم بریم یه جایی
- کجا؟
- آماده شو خودت میفهمی.من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
- باشه... پس فعلا
میشینم رو نیمکت نزدیکم تو راهرو، به فکر کاری که میخوام بکنم هستم.
- اِاِ ..آقا شما که هنوز اینجایید؟
نگاهم میفته به همون خانومی که نسخه لیلا رو داده به من.
- مثل اینکه متوجه وضعیت بیمارتون نیستید؟
- نه ببخشید دارم میرم.
- لطفا کمی عجله کنید.
- بله حتما
از جام بلند میشم و به سرعت به سمت در خروجی میرم.افکار تو سرم تمرکزم رو به هم ریخته اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم.امیدوارم با کاری که میخوام بکنم خیلی چیزها روشن بشه.
ادامه دارد.....
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D
     
  
میهمان
 
قسمت سی و ششم:

" گاهی گمان نمیکنی ولی میشود.... گاهی نمیشود که نمیشود!!!! گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است.... گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود..... گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست !!! گاهی تمام شهر گدای تو میشود........"
نزدیک بیمارستان یه داروخانه است،داروهای لیلا رو میخرم و بعد از تحویلش به بیمارستان راهی میشم.نیم ساعت بعد خونه ام.در ورودی رو که باز میکنم پرده هال که با وزش باد به روی ایوون اومده توجه ام رو جلب میکنه.یه نگرانی ناخواسته درونم رخنه میکنه.میرم روی ایوون و در رو میبندم برام عجیبه چون این در بزرگ، ورودی هال نیست و یه جور نورگیر حساب میشه،حالا چرا بازه؟؟؟
از در ورودی وارد هال میشم.تلویزیون روشنه و میز صبحانه مفصلی توی آشپزخونه خودنمایی میکنه..
- ویدا... ویدا
از میز وسط هال کنترل تلویزیون رو بر میدارم و خاموشش میکنم.
- ویدا .. کجایی؟
اول اتاق خواب پایین رو نگاه میکنم و بعد هم میرم بالا اما ویدا توی خونه نیست.
- خدایا ...اینجا چه خبره ....
تلفنم و در میارم و از توی لیست تماسها زمان تماس ویدا از خونه رو پیدا میکنم،تقریبا" یک ساعت پیش بوده... بر میگردم پایین و میرم توی آشپزخونه،زیر کتری چای روشنه ...خاموشش میکنم.میشینم روی صندلی ..همه چیزهای تو خونه نشون میده که ویدا با عجله خونه رو ترک کرده...اما کجا رفته؟؟
بیشتر از این نمیتونم تو خونه بمونم.سکوت خونه اعصابم و بهم میریزه.واسه همین از خونه میزنم بیرون و میرم سمت شرکت.هنوز خیلی از خونه دور نشدم که صدای زنگ موبایل بلند میشه.شماره رو نمیشناسم.
- بله
- سلام
برای یه لحظه کنترل اعصابم رو از دست میدم.صدام ناخودآگاه بلند میشه.
- ویدا به ارواح خاک مامانم ببینمت لهت کردم.... کدوم گوری رفتی دوباره؟.... خسته شدم از دستت....
رگبار کلماتم به سوی ویدا صدای گریه اش رو بلند میکنه.
- بزار برات توضیح میدم
- نمیخوام ...فقط بگو کجایی؟
- نزدیک خونه ام داشتم بر میگشتم...
- از کجا اونوقت؟
- بیا دنبالم... خواهش میکنم
- کجایی؟
- ببین من تو یه ماشین دربستی هستم چند لحظه دیگه میرسم تجریش.
- تجریش!!!! تو که گفتی نزدیک خونه ای؟؟؟؟
- بیا دنبالم سعید....
صدای گریه و خواهشش برام آشناست.
- رسیدی میدون پیاده میشی...بعد میری تو قائم طبقه دوم ..... یه مغازه است به نام هخامش همون جا میمونی تا من بیام.اون دوستمه الان هم بهش زنگ میزنم.ولی ویدا به جون مانی اگه بیام و نباشی دیگه واسه همه عمرم قیدت و میزنم.
- باشه... فقط زود بیا.
تلفن و قطع میکنم و شماره جواد و میگیرم.بعد چند تا بوق گوشی رو بر میداره.
- به مهندس .... آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟
- چطوری جواد جون؟
- قربونت .... اینورا؟؟
- مغازه ای؟؟
- آره؟چیزی شده ؟
- نه نه ... فقط یه خانومی تا چند دقیقه دیگه میاد پیشت میخوام مراقبش باشی تا من بیام.
- ای جانم.... من عاشق این جور کارام سعید جون.
- جواد .... همه زندگیمه .... مواظبش باش.
- چشم داداش... بیا منتظرم.
قطع که میکنم پام و روی گاز فشار میدم و ماشین شتاب بیشتری میگیره.
بعد از گذشت یک ساعت میرسم تجریش.ماشین و یه جایی پارک میکنم و میرم سمت قائم.همش یه چیزی درونم میگه الان باز برسی ویدا رفته.از دور وقتی ویدا رو تو مغازه میبینم لبخندی ناخواسته رو لبام ظاهر میشه.اون هم من و میبینه و با یه لبخند به استقبالم میاد.وارد مغازه که میشم خودشه میندازه تو بغلم و میزنه زیر گریه.جواد هم ایستاده و مبهوت این صحنه رو تماشا میکنه. کنار گوش ویدا آروم زمزمه میکنم.
- بسه ویدا... تمومش کن.
بعد آروم از خودم دورش میکنم.ویدا از توی کیفش دستمال در میاره و اشکهاش و پاک میکنه.
- چطوری سعید جون؟
- سلام جواد جون ... ببخشید واقعا"
- این حرفها چیه.... مغازه متعلق به شماست.
میرم جلو و درحالی که بهش دست میدم چشمکی به نشانه تشکر میزنم.
- ویدا اگه بهتر شدی دیگه بریم..
- بریم
بعد از تشکر و خداحافظی از مغازه جواد میایم بیرون.تا ماشین حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.اما ویدا محکم دستم و گرفته.یاد روزهایی میفتم که با هم کنار دریا قدم میزدیم.به ماشین که میرسیم در رو براش باز میکنم تا بشینه. اون هم سعی میکنه با یه لبخند ازم تشکر کنه.بعد هم خودم سوار میشم و راه می افتم.
- خوب تعریف کن ببینم ویدا خانوم...
بر میگرده و با اون چشمهای قشنگش که به خاطر گریه کمی قرمز هم شده نگاهم میکنه.نمی تونم در مقابل نگاهش مقاومت کنم و چون نمیخوام خودم و ببازم مسیر نگاهم رو عوض میکنم.
- از کجا شروع کنم؟
- از جایی که من نمیدونم.... از روزی که اومدم و نبودی؟
- دست نوشته هامو خوندی؟
بر میگردم و نگاهش میکنم. مثل مسخ شده ها داره به جلو نگاه میکنه و حرف میزنه.
- ها...آره
- پس الان میدونی کی زودتر عاشق شده بود.
باز هم نگاهش میکنم.
- یادته چقدر فخر عشقت و بهم میفروختی و من همیشه بهت میخندیدم و تو حرصت در میومد.....یادته همیشه بهت میگفتم از روی ظواهر قضاوت نکن....
حرفی نمیزنم یا شاید حرفی ندارم که بزنم.
- میشه بریم دریا ...
- با منی؟؟؟
- آره ...میگم میشه بریم دریا
- الان؟؟؟
- میشه؟؟
ماشین و کنار نگه میدارم و بر میگردم سمتش و اون و به سمت خودم بر میگردونم تا رو در رو بشیم.
- چته ویدا؟؟
- چیزیم نیست سعید...فقط میخوام بریم شمال.... اگه میشه؟؟؟
- صبح کجا رفته بودی؟
- بریم تو راه همه رو واست تعریف میکنم.
سرش و بر میگردونه سمت شیشه و سکوت میکنه.
رفتن سعید داره اذیتم میکنه با اینکه میدونم طولانی نیست اما انگار یه چیزی گم کردم.تلفنم زنگ میخوره.
- سلام ویدا جون
- چطوری پردیس جان
- دختر مگه من خبرت و بگیرم وگر نه تو که ما رو یادت میره
- نه به خدا پردیس... سعید داشت میرفت مسافرت درگیر کارهای اون بودم این چند روز..
- اِه... خوب جاش خالی نباشه... حالا کجا رفته؟
- اوکراین
- بابا شما مایه دارا مسافرتتون هم با ما فرق داره
- آره دیگه عزیز .... ما اینیم
- حالا کی میای دانشگاه
- فردا که کار دارم ولی واسه کلاس چهار شنبه حتما میام
- باشه پس میبینمت
- خداحافظ عجیجم....
تلفن و که قطع میکنم دوباره یادم میاد تنهام.گوشه کنار خونه من و یاد سعید میندازه.عاشقشم در حد جنون.... اما نمیدونم چرا نمیتونم ابراز کنم.میدونم که گاهی با رفتار هام و حرفهام آزارش میدم اما این مرد اینقدر بزرگه که هیچ وقت به روم نیاورده.
صدای زنگ آیفون رشته افکارم و پاره میکنه.
میرم سمت مانیتور ولی چیزی دیده نمیشه.
- بله؟؟
کمی از قسمت یه سر و میبینم.
- ویدا.....
ضربان قلبم کمی تند میشه... صدا آشناست.آشناتر از اونکه یادم نیاد کیه.
- ویدا... دخترم در و باز کن!!!
خون زیادی اومده تو صورتم،میدونم سرخ شدم.ناخودآگاه دستم میره سمت دکمه در باز کن.صدای باز شدن در رو از تو گوشی میشنوم.همه اتفاقات داره از جلوی چشم رژه میره.صدای در به یادآوری های تلخم پایان میده.
میرم سمت در و با باز شدنش صورت رنجور مامان اولین چیزیه که به چشمم میاد.به هیچ حرفی در آغوشش گم میشم و یادم میره که چه روزهای سختی رو در نبود اونها و آغوش گرمشون گذراندم.تو بغل مادرم که سنگینی دست کسی رو رو پشتم حس میکنم و لحظاتی بعد بازوان فرتوت بابا من در خودش جا میده.
یک ساعت بعدش رو یادم نیست چون تمامش به گریه و در آغوش کشیدن هم گذشت.اما حالا بابا و مامان روبرروی من نشستن و من دارم به صورت پیر شده اونها نگاه میکنم چقدر پیر شدن اینها تو این چند وقت.
- خوب ... خوبی بابا؟؟
صداش هم دیگه اون تحکم و نداره... انگار خورد شده این مرد.
- خوبم بابا...
چشم میفته به مامان که هنوز با قطرات اشکش در گیره.
- بسه دیگه مامان.....خواهش میکنم
میرم جلو و دستاشو تو دستام میگیرم.
- شماها آدرس اینجا رواز کجا گرفتید؟؟؟
بابا نگاهی بهم میکنه و لبخندی تحویلم میده.
- هنوز بچه نداری تا بفهمی این چیزها رو ...
منم لبخندی میزنم.
- اگه قراره یه روز بچه ام و فراموش کنم همون بهتر که نداشته باشم.
مادر مثل همیشه با فشاری که به دستم میده ازم میخواد این بحث رو تموم کنم.
- بعد این همه وقت نمیخوای از پدرو مادرت پذیرایی کنی؟
- چشم بابا.... اما برام جالبه بدونم شما چطوری خونه من و پیدا کردید؟
- اینش مهم نیست دخترم....مهم اینه که اومدیم تا کمکمون کنی؟
- من؟؟؟
- آره بابا...شما؟
- شما ها که روز طلاق گفته بودید دیگه من دخترتون نیستم...چیه حالا نظرتون عوض شده؟؟
دستامو از دستهای مادر بیرون میارم ومیرم سمت آشپزخونه.
- ویدا .... علی...
یه چیزی توم میشکنه... صدای پدر رو دیگه نمیشنوم.... اسم علی کابوسها رو برام تداعی میکنه.
- آره بابا ... اینه که مجبور شدیم بیایم سراغ تو ..... یعنی راستش و بخوای آدرس اینجا رو هم اون به ما داد و گفت بیام سراغت.
سراسیمه و عصبانی از آشپزخونه میام بیرون.
- شما مگه هنوز با اون جونور در ارتباطید؟
- گفتم که بابا به خاطر چک و سفته هام چند بار اومده سراغمون... خوب ماهم آبرو داریم بعد داستان تو....
گوشام وز وز میکنه و جز یه سوت ممتد چیزی نمیشنوم.مادر و میبینم که داره آروم اشک میریزه و لبهای پدر که باز و بسته میشه .
- .... اون به ما گفت که تو با آقا سعید ازدواج کردی و الان وضع مالیت خوبه .... اون گفت...
سعی میکنم چیزی بگم اما بغض راه گلوم و بسته.چیزی شبیه به ناله از گلوم خارج میشه.
- اون کیه بابا؟؟؟
بابا سرش رو میندازه پایین.
- داستان چیه بابا؟؟؟........ علی مگه از شما چک داره؟؟
بابا سرش پایینه از حرکت شونه هاش معلومه داره گریه میکنه.میرم و جلوی مبلش زانو میزنم.با دستم سرش و میارم بالا.
- بابا داری گریه میکنی؟؟؟ .... چرا نمیگی چی شده؟ ... علی مگه از شما چک داره؟
بابا با تکون دادن سرش آخرین امیدم و هم واسه توهم بودن این داستان نابود میکنه.حالا من هم بی اونکه بدونم چی شده دارم همراهش گریه میکنم.
- وقتی خواست شرکت بزنه و کاری راه بندازه اومد سراغم و گفت واسه چند تا وام احتیاج به ضامن داره و من هم واسه زندگی شما ضامنش شدم.... حتی سند خونمون هم....
گریه امونش نمیده.
- تو چیکار کردی بابا.... چرا پس هیچ وقت چیزی به من نگفتی...
- اوایل خودش ازم خواهش کرده بود که تو چیزی نفهمی همیشه میگفت نمیخوام ویدا درگیر مشکلات مالی من بشه... بعدها هم که فکر میکردم با گفتنش شاید اختلافاتتون بیشتر بشه.
سرم و بین دستهام قایم میکنم و به این زندگی نکبت فکر میکنم، به اینکه این روزگار نمیخواد من رنگ خوشی رو ببینم. وای سعید چقدر جات خالیه.کاش بودی تا مثل همیشه آغوشت کمی آرومم میکرد و بودنت بهم آرامش میداد.
سعی میکنم به خودم مسلط بشم.زانوهام خسته شده پس همون جا جلوی پاهای بابا میشینم و دستهامو رو زانوهاش میزارم.هنوز داره گریه میکنه و من اینو از لرزش زانوهاش میفهمم.
- از کی شروع کرده؟
- از همون بعد طلاقت... اوایل سعی میکرد با این حربه ما رو ترغیب کنه تا برگردونیمت اما ....
- اما وقتی دید شما هم دخترتون و آق کردید....
پدر دستاشو میزاره رو دستام و نگاهش و با نگاهم در گیر میکنه،غم تو چشماش همه حس درموندگیش و بهم منتقل میکنه،من با علی زندگی کردم و میدونم اون لعنتی چه جهنمی برای این پیرمرد و پیرزن ساخته.
- خوب الان باید چیکار کنیم؟
- نمیدونم دخترم .... شرمنده ام اما ....
- حرفت وبزن بابا ... دیگه چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره.
حس میکنم با این حرفن تتمه غرور پیرمرد و زیر پاهام له کردم.باز هم نسنجیده حرف زدم.
- بابا ...بهتره پیشنهاد اون بیشرف و رک و راست بهم بگی
پدر سرش و پایین میندازه.انگار از گفتن حرفی که میخواد بزنه مطمئن نیست.صدای مادر به انتظارم پایان میده.
- میدونی مادر ... اون میدونه که تو ازدواج کردی و میگه که تو و سعید بهش خیانت...
با غضب به مادر نگاه میکنم... وای خدای من این مادرمه که داره اینقدر راحت راجع به دخترش حرف میزنه.
- کافیه مامان جان لازم نیست به خودتون فشار بیارید..... اما من موندم چرا با این رسوایی باز اومدید سراغ من.
از جام بلند میشم و میرم روبه روشون روی مبل میشینم، وجودم و حس انتقام پر کرده.
- لطف کنید و شماره اون حرومزاده رو بدید تا خودم تکلیفم و باهاش روشن کنم.
بابا که انگار منتظر شنیدن همچین حرفی بود سریع گوشی موبایلش و به سمتم میگیره.
- آخرین شماره .... مال خودشه دخترم..... فقط ویدا جان اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکن.
ازاین حرفش خندم میگیره.گوشی رو میگیرم و آخرین شماره و شماره گیری میکنم....
ادامه دارد........
     
  
میهمان
 
قسمت سی و هفتم :
گوشی تلفن و به گوشم نزدیک میکنم،هیجان عجیبی تمام وجودم و گرفته... دستم به وضوح میلرزه...احساس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه.یاد اولین روزی میافتم که به علی زنگ زدم.صدای اونور خط به همه این افکار پایان میده.
- به.... ویدا خانوم
- از کجا فهمیدی منم؟؟
- علیک سلام.... اول صبحی چرا اینقدر خلقت تنگه خانومی
از نحوه حرف زدنش چندشم میشه...
- با توام ...میگم از کجا فهمیدی منم؟؟
- بابا حالا مگه مهمه.....
- واسه من خیلی مهمه...
- خیلی خوب ... حالا که اصرار داری میگم... چون دیروز پیش ابوی گرامتون بودم و یاد آور شدم که دیگه وقتی نداره.... واسه همین میدونستم امروز و فردا میان سراغت... و بازاز اونجایی که میدونم حتما نمیخوای شماره خط جدیدت دستم بیفته ... خوب با خط بابات زنگ میزنی.. کافیه یا بازم بگم.
هرچی بیشتر حرف میزد بیشتر ازش بدم میومد.
- خوب حالا چی میخوای ؟
- ای بابا ... پس این بابات چی واست تعریف کرده
- ببین کثافت ...بابام همه چی رو واسم گفته ... اما میخوام بدونم الان تو چی میخوای.
- هوی ... مراقب حرف زدنت باش... اگه من جای تو بودم اینجوری حرف نمیزدم...
- آره راست میگی ... خوبه خودت یادم انداختی با چه موجود رذلی طرفم
- ببین خوشگله ... من از بابات یه چیزی حدود 500 میلیون چک و سفته دارم اگه میخوای کله خر بازی درآری که هیچ .... خودتو واسه کمپوت خریدن آماده کن ... اما اگه میخوای این داستان و حل کنی سعی کن قبل حرف زدن حرفات و مزه مزه کنی..هرچند ازت بیشتر از این توقع نمیره ...
- خفه شو عوضی...
حرفم تموم نشده که صدای عربده علی از اونور خط ترس و میریزه تو جونم.
- خفه پدرت شه دختره لاشی... هی دارم باهات مدارا میکنم،هی هیچی بهت نمیگم ...تو هم روتو زیاد نکن دیگه..
اشک تو چشام جمع شده،سعی میکنم به خودم مسلط باشم.خدایا خودت کمکم کن.بغضم و قورت میدم و سعی میکنم از لرزش صدام نفهمه گریم گرفته.
- باید چیکار کنم؟
- آهان... حالا شدی دختر خوب....
- ساعت 4 جای همیشگی....
- جای همیشگی ؟؟؟
- اوف .... ویدا بیخیال... نمیخوای بگی جایی که همیشه باهم میرفتیم و یادت رفته...
- باشه.ساعت چهار
تا میاد ادامه بده تلفن و قطع میکنم.گوشی رو به میدم به پدر که همینطور هاج و واج داره به من نگاه میکنه.حالم به قدری بده که حتی نمیتونم به صورتش لبخند بزنم.بعد برمیگردم سمت مادر.
- مامان ... تو رو خدا خودت واسه نهار یه چیزی درست کن....من حالم خوب نیست میخوام یه کم دراز بکشم.
- نه دخترم ما کم کم میریم..
- کجا میری مامان جان ... تو رو خدا اذیت نکن .... من دیگه حوصله سر و کله زدن با شما رو ندارم..... همه چی تو آشپزخونه هست.
دیگه منتظر جوابش نمیشم و میرم سمت اتاق خواب... در و میبندم و خودم و پرت میکنم روی تخت ..صورتم وفشار میدم تو تخت تا صدای گریم بیرون نره.خدایا چیکار داری باهام میکنی ..من دیگه طاقت ندارم.... وای سعید کجایی...
اونقدر گریه میکنم تا خواب من و از این دنیا جدا میکنه.نمیدونم چقدر تو همون وضع خوابیدم اما وقتی چشم باز میکنم ساعت نزدیک سه.از جام بلند میشم و میرم سمت دستشویی.وقتی خودم و تو آیینه میبنم یاد روزهایی میافتم که تو خونه علی تا صبح گریه میکردم و وقتی صبح خودم و میدیدم همینطوری بودم. چشمهای پف کرده و از گریه قرمز شده.آبی به سر و صورتم میزنم و بعد واسه رفتن آماده میشم.حوصله آرایش ندارم اما نمیخوام علی من و تو این وضع ببینه پس یه آرایش ملایم میکنم ، لباس میپوشم واز اتاق میام بیرون. بابا مشغول تماشای تلویزیونه و مادر هم تو آشپزخونه.به هردوشون سلام میکنم.
- سلام دخترم ... بهتر شدی؟
- آره بابا...بهترم
- کجا میری؟؟
- میرم پیش علی....
دیگه از بردن اسمش کراهت ندارم انگار سرنوشتم و قبول کردم.
- مواظب باش دخترم
- مواظب چی بابا...
بابا سرش و میندازه پایین... انگار میفهمه که حرفش با بودن علی بی فایدست.
- کاش به آقا سعید میگفتی دخترم...
با بردن اسم سعید دوباره ته دلم کورسوی امیدی روشن میشه.
- نیست مادر جان... مسافرته
بعد دیگه منتظر جوابش نمیشم و با یه "خداحافظ" ازشون جدا میشم.
تموم طول مسیر به علی فکر میکنم، به کارهاش و حرفهاش..... به کلاه گشادی که سر پدر گذاشته بود.....به سادگی و حماقت خودم و خانواده ام و به اینکه من چطور با همچین موجود بی احساسی سالها زندگی کردم.احساس ترس وجودم و گرفته و باشناختی که از علی دارم میدونم با دیدن من میتونه حالم و بفهمه.باز یاد سعید می افتم و جای خالیش بیشتر برام تداعی میشه.همیشه تو زندگیم اتفاقات بد درست زمانی افتاده که تنها بودم.... اگه الان سعید بود...
ماشین و روبروی کافی شاپ پارک میکنم و وارد میشم.چند لحظه دم در ورودی می ایستم تا چشمام به تاریکی داخل عادت کنه....با اینکه خیلی وقته اینجا نیومدم اما تغییر چندانی نکرده و همچنان دیوارهای تیره و نورپردازی ملایمش اونجا رو به محلی برای آرامش یافتن تبدیل کرده.چند میز دور تر علی و میبینم.... نفس عمیقی میکشم و میرم طرفش.علی به همراه مرد دیگری از جاشون بلند میشن.
- به به ... ویدا خانوم
هردو دستشون رو به سمت من میارن و من بی توجه کیفم رو روی میز میزارم و میشینم.مرد همراه علی که ریش ستاری انکادر شده ای داره نگاه معنی داری به علی میکنه و زودتر از اون میشینه.حال علی رو میتونم حدس بزنم... سعی میکنه خونسر باشه ... لبخندی هم میزنه و میشینه و زل میزنه به من.
نگاههای سنگینشون داره اذیتم میکنه پس برای فرار ترجیح میدم خودم شروع کنم.
- خوب من اینجام و آماده شنیدن؟؟
علی پوزخندی بهم میزنه و نگاهی به مرد میکنه.
- نمیخوای منتظر سعید بشیم؟؟
- حرفت و بزن..
- واسه یه زن خوب نیست تو همچین معاملات مردونه ای تنها شرکت کنه و....
نمیزارم ادامه بده.
- پس همه این بازیها واسه انتقام گرفتن از سعید بیچارست..
- اوه...سعید بیچاره.... واقعا راست میگی ویدا جون بهتره این ماجرا رو خودمون حلش کنیم.
لحن حرف زدنش نکبت بار و مضحک شده.
- ببین ... خودت خوب میدونی که تو اون چک و سفته ها را بابت ضمانت گرفتی و حالا داری با همون ها پدرم و من رو تهدید میکنی من ...
- چی ... واسه ضمانت .... کدوم ضمانت خانوم خوشگله
- خواهش میکنم درست حرف بزن
- اوه معذرت میخوام.... ولی فکر میکنم پدر گرامیتون یه قسمتهایی از داستان رو واستون .... ای بگی نگی دروغ گفته..
عصبانی شدم ...لبم و گاز میگیرم و سعی میکنم کنترلم و از دست ندم..
- پدر من دروغ گو نیست...
- بر منکرش لعنت... نه منظورم اینه که نخواسته دختر تازه عروسش و ناراحت کنه....ببین خانوم خانوما...پدر شما واسه من 100 میلیون ضمانت کرد که من عین همشو دادم و باباتونم چک وسفته هاشو گرفته ... اما این چک و سفته ها بابت پولهایی که پدرتون تو اون چند سال نزول کرده و..
علی داره حرف میزنه و من ناخواسته اشک میریزم به حال خودم ومادر بدبختم که مطمئنم الان هم مثل بچگیهامون نمیدونه بابا دوباره رفته سراغ قمار و این بار زندگی دخترش و قمار کرده...
- آره خانومی ... من هر خورده حسابی هم که دارم با تو ندارم با اون سعید نامرد دارم که سر سفره من نشست و چشمش دنبال ناموس من بود.
اون هم بغضش در حال ترکیدنه.اما حرفهاش وصورت گرخیدش اصلا من و تحت تاثیر نمیزاره چون اون و من بهتر از هر کسی میدونیم که چرا از هم جدا شدیم.
- خلاصه اینکه الان اصل و فرع این پولها شده اینقدر... آقای نادری هم تا الان به خاطر خواهشهای من صبر کرده ولی
تازه میفهمم این مرد کیه ..پس این مرد به ظاهر موجه ،یه نزول خوره...پوزخندی بهش میزنم و مخاطب قرارش میدم.
- واقعا بابت این همه لطفی که به ما داشتید ازتون ممنونم... اما من نمیدونم الان چه کاری از من ساخته است که براتون انجام بدم..
مرد که حالا میدونم فامیلیش نادریه خودش و روی صندلی جابه جا میکنه و با صاف کردن گلوش خودشو آماده حرف زدن میکنه.
- ببینید خانوم... اختلافات بین شما اصلا به من مربوط نیست... من یه مبلغی به پدرتون دادم که الان با سودش چیزی بالغ بر 500 میلیونه... پدرتون سند یه خونه رو آورده بود که بزنه به نامم اما با بررسی که من کردم اون خونه به کار من نمیاد... خوب اگه ملک دیگه ای دارید من حاضرم به جای طلبم بر دارم یا اگه پول دارید پولم و بدید وگر نه که متاسفانه مجبور میشم کاری که نباید بکنم و بکنم.
- راستش پدرم جز اون خونه چیزی نداره ...
- اما علی آقا میگه شما یه آپارتمان دارید و یه زمین خوب چرا اونها رو جای طلب باباتون نمیدید...
نگاهی حقارت بار به علی میکنم و اون با لبخندی مسخره شونه هاشو بالا میندازه.دوباره بغض کردم.همه تلاشم و میکنم تا موقع حرف زدن گریم نگیره.
- ببنید آقای محترم من نمیدونم ایشون چه حرفهایی به شما زده اما این چیزهایی که میگید متعلق به من نیست مال همسرمه..
با شنیدن این حرف علی عصبانی میشه.
- به ما ربطی نداره مال کیه یا پول و میدید یا بابات و تا آخر عمرش میفرستیم هلفدونی.
نمیتونم جلوی سیل گریه هام و بگیرم،سرم و میندازم پایین تا اونها گریه ام و نبینند.
- تو از کجا میدونی که من چی دارم ؟
- ای بابا ...ویدا جان ... بالاخره هنوزم تو رفقای شما ما چند تا دوست داریم که با آب و تاب بیان و ماجرای تولد شما و کادو دادن سعید خان و تعریف کنن...
- باشه بهم وقت بدید فکر کنم ... من تا فردا بهتون جواب میدم.
- باشه ما تا فردا منتظر میمونیم .... اما
نمیزارم نادری جمله اش رو تموم کنه و میرم تو دلش..
- دیگه امایی نداره... شما پولتون و میگیرید و میرید پی کارتون...
- بله خانوم... اما خونه و زمین شما رو هم حدود سیصد و پنجاه تا بیشتر نمی ارزه
- خوب؟؟؟
- خوب نداره خانوم .... ما که خیریه نداریم، بانک قرض الحسنه هم نزدیم... خوب رو چه حساب باید پونصد تا بدیم وسیصد و پنجاه تا بگیریم...
لحن حرف زدن وجملات تحقیر آمیزش بدجور اعصابم و بهم میریزه... نگاهم و میندازم به علی که داره با موبایلش بازی میکنه.
- آقای نادری شما که دوستتون ،دوست مشترک با من زیاد داره ازش بپرسید دیگه چی تو زندگی من بدرتون میخوره پیشکش کنم...
- خانوم یه جوری حرف میزنید انگار من دارم ازتون پول زور میگیرم..
- نه سلمان جان...ناراحت نشو منظور خانوم با من بود.... اما در جواب شما خانوم باید بگم دیگه من از چیزی خبر ندارم حالا خودتون اگه چیز بدرد بخوری هست بگید اگر هم نه که یه فکر دیگه بکنیم..
- نه خیر دیگه چیزی ندارم لطفا فکر دیگتون و بگید...
علی سرش و میندازه پایین انگار از چیزی که میخواد بگه زیاد مطمئن نیست...
- سلمان جان میشه یه دقیقه من و خانوم و تنها بزاری؟؟
- آره حتما"
نادری از جاش بلند میشه و میره سمت در خروج.
- ببین ویدا .... نمیدونم راجع به من چه فکری میکنی ... اصلا هم برام مهم نیست،اما بدون منم میخوام این داستان تموم شه...
- خوب...
- ببین نمیدونم چطوری بگم اصلا بیا اس ام اسی که داده رو خودت بخون..
- کی؟؟
بدون اینکه جواب بده گوشی رو بر میگردونه سمتم..اول چشم میخوره به اسم فرستنده که نوشته :سلمان
" بهش پیشنهاد بده حاضرم باقی رو با دو ساعت از وقتش عوض کنم "
گوشی رو پرت میکنم طرفش و کیفم بر میدارم و از سر میز بلند میشم... دستش و دراز میکنه و دستم میگیره... سعی میکنم دستم از دستش خارج کنم اما زورش زیاده و نمیتونم بعد لحظاتی تقلا مجبور میشم بشینم.
- ولم کن کثافت
- باشه ولت میکنم ... اما بدون از تمام این مدت که اینجا بودی عکس گرفتم ...فکر میکنی چه حالی میشه سعید وقتی اونها رو ببینه... هان
- خیلی لجنی... پس همه اینها نقشه بود ها...
- کدوم نقشه .... ما فقط پولمون و میخوایم
- دستم و ول کن و هر غلطی هم که دلت میخواد بکن.... من خونه و زمین و میدمش به شما اما دیگه چیزی ندارم...
دستم و ول میکنه...
- باشه برو اما فکر میکنی سعید وقتی بفهمه خونه و زمین و دادی و با من هم رابطه داری چه فکری میکنه هان...
داره با اعصابم بازی میکنه... داره مثل گذشته سعی میکنه با حرفهاش تحریکم کنه.پوزخندی میزنم و از جام بلند میشم و از اونجا میام بیرون... بیرون کافی شاپ چشمم میخوره به نادری که داره با استرس سیگار میکشه اینو از پک هایی که میزنه میشه فهمید.با دیدنش حالت تهوع بهم دست میده.به سرعت میرم سمت ماشین و از اونجا دور میشم.
- ماشین و نگه دار من حالم خوب نیست.
نگاهی بهش میکنم ... حالش و درک میکنم...ماشین و کنار جاده نگه میدارم.بعد از ویدا من هم پیاده میشم و میرم کنارش.
- چته... حالت خوب نیست؟ تا فیروزکوه چیزی نمونده میخوای بریم درمونگاهی جایی؟
- نه
بعد دستش و میگیره جلوی دهنش و به سرعت از من دور میشه و کمی اونطرف تر بالا میاره... هراسون میرم کنارش اما با دست چپش من و هول میده و از خودش دور میکنه..بی توجه به رفتارش بغلش میکنم لحظاتی بعد تو بغلم داره گریه میکنه.
برای فرار از جلب توجه مردم میارمش و سوار ماشین میکنمش.
- بهتری؟؟؟
- من حامله ام سعید
ادامه دارد..............
     
  
میهمان
 
قسمت سی و هشتم :
گاهی دلت میخواد میشد برگردی به عقب.. به چند روز،چند ماه و یا چند سال قبل ... اما حیف که زندگی تنها جاده یکطرفه دنیاست که نه زیر گذری داره و نه دور برگردونی....
ماشین و میارم تو پارکینگ.حس و حال پیاده شدن و بالا رفتن و ندارم.نمیدونم با این همه دروغ چه بکنم.باز هم تنهام و این بار تنها تر از همیشه.سعید نیست،نمیدونم این خوبه یا بده و واقعا نمیدونم اگه بود چی میشد.خانواده ام یا بهتره بگم پدرم بهم دروغ گفته ..سرم و به عقب تکیه میدم و تکه های پازل بهم ریخته زندگیم و کنار هم میزارم...چه باید بکنم.؟؟
تصمیمم و میگیرم واز ماشین پیاده میشم.در آپارتمان و که باز میکنم اولین چیزی که به چشمم میاد پدره که روی مبل خوابش برده.مادر به استقبالم میاد و من بی اختیار در آغوش میگیرمش،انگار اونهم عمق این فاجعه رو درک کرده.
- خسته نباشی
- مرسی مامان... بابا چرا اینجا خوابیده
من و از بغلش بیرون میاره و نگاه ترحم باری به بابا میکنه.
- تا همین نیم ساعت پیش بیدار بود منم نفهمیدم کی خوابش برده... منتظر تو بود!!
- منتظر من؟؟
- آره ... نگرانت بود... میخواست ببینه کارت با این پسره به کجا میکشه..
سرم و میندازم پایین و در حالی که دارم شال و مانتوم در میارم پوزخندی میزنم که از نگاه تیز مامان مخفی نمیمونه.
- چرا میخندی؟
- هیچی مامان جان ... از مدل خواب بابا خنده ام گرفته...
با اینکه میدونم قانع نشده اما با رفتنم به اتاق خودم، جلوی هر سوال دیگه ای رو میگیرم.میشینم جلوی میز آرایش و زل میزنم به خودم... چقدر صورتم خسته بود انگار صد ساله نخوابیدم.تو حال خودمم که مادر گوشی به دست میاد تو اتاق.از تو آینه میبینمش.سعی میکنه خیلی آروم صحبت کنه یه جوری که قابل شنیدن نیست.
- چی میگی مامان
- هیس.... علی
منظورش و میفهمم و گوشی و از دستش میگیرم.
- بگو گوش میدم
- بازم علیک سلام.... خوبی؟
- کارت و بگو؟؟
- هیچی ... خواستم آدرس دفتر خونه رو بدم واسه فردا بیای تا کارای مقدماتی انتقال اسناد و انجام بدیم.
- این کارا لازم نیست.... من فردا خودم یه وکالت فروش واسه این دو تا ملک بهتون میدم و اسنادش هم میدم بهتون ... اینجوری دیگه کاری با هم نداریم.
- آره اینم خوبه... و برای بقیش چه کنیم؟
- یه چند وقت بهم فرصت بدید تا جورش کنم.
- اوکی ... حله
- جور کردم خودم باهاتون تماس میگیرم.
- منتظرم
گوشی رو قطع میکنم.تازه میفهمم که مامان ایستاده رو به روم.
- چیه مامان جان؟
- داری چیکار میکنی ویدا؟
- من دارم چیکار میکنم؟
- آره دیگه مادر... چی و داری وکالت میدی به این پسره
نگاهم و میدوزم به چشماش.
- دارم گندای ....
حرفم میخورم و سرم و میندازم پایین.
- دارم یه مقدار از بدهیهای بابا رو صاف میکنم...
- بدهی چرا مادر؟اینا واسه ضمانت بوده
- حالا هرچی مامان...بالاخره که باید بدیم نه؟؟
- الان اینایی که میخوای بدی بهش مال خودته؟؟
- آره مامان ... مال خودم بود!!
مامان از روی لحن حرف زدنم میفهمه که دیگه نباید ادامه بده .. دستی به صورتم میکشه و از اتاق خارج میشه.
شومینه ویلا رو روشن میکنم و میرم از تو اتاق یه پتو میارم میندازم رو شونه هاش. داره میلرزه،با دو دستش پتو رو دور خودش جمع میکنه.خیلی وقته که کسی نیومده اینجا...یادم نیست شاید آخرین بار خودمون اینجا بودیم.
- خیلی وقته کسی نیومده اینجا ... واسه همین خیلی سرده... شومینه رو روشن کردم و همه رادیاتورها رو هم باز کردم،الان گرم میشه.
- چرا ازم چیزی نمی پرسی؟
- چیزی میخوری برات درست کنم؟... میخوای یه املت بزنم،فکر کنم تو یخچال تخم مرغ داشته باشیم
بلند میشم که برم سمت یخچال.
- چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟
بر میگردم و میام روبروی جایی که نشسته می ایستم.
- منتظرم همه چیز و برام بگی بعد سوال بپرسم
پوزخندی میزنه...
- یعنی الان نمیخوای بدونی بچه کی تو شکممه.
با این حرفش دوباره گر میگیرم.آب دهنم و به زور قورت میدم و به سعی میکنم لبخند بزنم.
- میدونی بدیت چیه؟
نگاهش میکنم.
- هیچ وقت بلد نبودی دروغ بگی؟
- الان این بده؟؟
- نه عزیزم بد نیست... فقط سعی نکن نقش یه آدم بی خیال بازی کنی ..خوب؟
- من بیخیال نیستم ...شرایط و درک میکنم.
- وای سعید ... حالم داره از خوب بودن زیادت بهم میخوره...چرا نمیای بزنی تو گوشم ...چرا باز خواستم نمیکنی که چرا اموالت و بدون اجازت دادم به یکی دیگه... چرا واسه رفتنم ....
صدای فریادش تبدیل به گریه میشه..
- سعید به خدا نمیتونم تو چشات نگاه کنم... به جون خودت که میخوام دنیا نباشه،از خودم بدم میاد... تو این مدت روزی صد بار آرزوی مرگ کردم...اما میدونی چی باعث شد برگردم پیشت؟؟؟
حرفی نزدم ..که اگه دهن وا میکردم خون گریه میکردم و بهش میگفتم چی به من گذشته.
- اومدم تا فقط حقیقت و بدونی...اومدم تا بهت ثابت کنم بهت خیانت نکردم....
هق هق گریه امونش و بریده...حال منم بهتر ازش نیست.صدای زنگ موبایل اجازه گریه رو ازم میگیره.
- بله
- چطوری سعید؟؟کجایی؟
- چی شده؟
- از بیمارستان زنگ زدن؟؟
- خوب!!
- تو کجایی ... الان؟
- رضا .. حرفت و بزن چی شده؟
- این دختره یه ساعت پیش تموم کرد...
پاهام شل میشه.دستم میزارم رو دسته مبل و میشینم.دیگه نمیتونم جلوی سیل اشکام و بگیرم.
- چرا ؟
- نمیدونم؟؟... ولی پلیس دستور داده منتقلش کنن پزشکی قانونی...
- تو برو بیمارستان... خبر جدیدی گرفتی به منم خبر بده.
- باشه ... ولی تو چرا نمیای؟
- من تهران نیستم؟
- چی!!!!
- شمالم رضا ...با ویدا ...
- برو گمشو بابا ... پسره احمق..
فرصت نمیده حرف بزنم و قطع میکنه.بهش حق میدم.بر میگردم سمت ویدا.
- ویدا این دختره کی بود؟
اشکاش و پاک میکنه و نگاه درموندش و به من میکنه.
- دختره!!..دختره کیه؟
- همون که یادداشتهای تو رو به من داد... لیلا دیگه!!
- آهان... چی شده مگه؟؟
یادم میاد که راجع بهش چیزی به ویدا نگفتم.
- یه ساعت پیش تموم کرد...
ویدا جیغ کوتاهی میکشه و سرش و بین دستاش قایم میکنه.میرم کنارش میشینم و میگیرمش تو بغلم.
- ویدا ... گوش کن الان تنها کسی که میدونه چه خبره تویی پس بگو؟؟
سرش و بر میگردونه سمتم.
- اونم یه بدبختی بود بدتر از من... یه پادو...یه تباه شده..اولین بار تو دفتر اون مرتیکه نزول خور دیدمش.علی گفته بود برم اونجا تا وکالت نامه رو بدم بهش.اول فکر کردم منشیشه اما بعد فهمیدم یکیه مثل من که ازش سو استفاده شده.
تو چشمام خیره میشه.
- اون به خاطر من مرد سعید... به خاطر من...
- یعنی چی ویدا... بابا جون هرکی دوست داری درست توضیح بده ببینم....
داشتم میرفتم به همون آدرسی که علی داده بود.دوباره نگاهی به پاکت اسناد و وکالت نامه کردم که رو صندلی کناریم بود.هرچند به کاری داشتم میکردم اطمینان نداشتم اما میدونستم راه دیگه ای ندارم.دلم میخواست قبل از برگشتن سعید این داستان و جمع میکردم.شاید بعدش میتونستم باهاش بشینم وراجع به خونه و زمین حرف بزنم.
وارد دفتر که میشم یه راست میرم سراغ منشی و سراغ نزول خور میگیرم.تلفن میزنه و بعدش من و به داخل اتاق راهنمایی میکنه.
- به به ... خانوم وزیری... خوش اومدین.
کمی میرم جلو و پاکت و میگیرم طرفش.
- این کل اسناد به همراه وکالت فروشه... فکر کنم...
- ای خانوم چه عجله ای بود حالا...بفرمایید بنشینید.
تلفن و بر میداره.
- چای یا قهوه
- نه ... من دارم میرم.
- ای بابا... چقدر سخت میگیری
میرم جلوتر و پاکت و میزارم رو میزش.
- به دوستتونم گفتم یکم وقت بدید بقیه اش و هم جورمیکنم
خندید،کریه ومشمئز کننده....نمیدونم کی به دختره گفت اما لحظاتی بعد همون دختری که بیرون دیده بودم با یه سینی نقره و دو تا فنجون اومد.
- خواهش میکنم بفرمایید... نمک نداره
و باز خندید.نشستم و یکی از فنجونها رو برداشتم.میخواستم زودتر از این فضا خارج شم پس واسه اینکه بهونه ای نباشه فنجون رو یه نفس سر کشیدم.خیلی داغ نبود اما در عوض به اندازه تلخ بود.
- مرسی ...بابت قهوه
- ای بابا شما که باز دارید میرید...
- من کار دارم.. فقط اومده بودم این پاکت و...
گرمم شده بود..انگار یهو درونم آتیش روشن کرده بودند.. سرم گیج رفت و یهو چشام سیاه شد، نتونستم تعادلم و حفظ کنم وافتادم رو مبل... حالم خوب نبود... چشم افتاد به فنجون رو میز... وای خدایا کمکم کن...
ادامه دارد....
     
  
میهمان
 
قسمت سی و نهم :

ویلا گرم تر شده،ویدا بعد از ساعتها حرف زدن و گریه کردن بالاخره با اصرار من خوابیده و من تو تاریکی خیره شدم بهش.حاضر نشد بره تو اتاق و همین جا رو مبل خوابیده و سرش رو پای منه.بی اختیار دارم گریه میکنم شاید به حرفهای ویدا و شاید به بدبختی خودم.دارم به این موضوع فکر میکنم که اگر بعد از زادواجش از زندگیش خارج میشدم شاید مسیر زندگی هردوی ما یه چیز دیگه بود.اگر...
وای سرم داره میترکه از این همه اگرهای بی جواب.خودمم خیلی خسته ام.روحی و جسمی ...به لیلا فکر میکنم به دختربیچاره ای که جونش و به خاطر انتقام احمقانه یه آدم از دست داد.
دستی به موهای ویدا میکشم،چشمهام و میبندم و به پشتی مبل تکیه میدم...حرفهای ویدا تو سرمه...
*************
با سرمایی که ریخته تو جونم بیدار میشم...چرا اینقدر سردمه؟کرختم...نای بلند شدن ندارم...همه جا تاریکه.. من کجام؟؟
سعی میکنم بلند شم..تازه اینجاست که میفهمم لختم...وای خدای من..یادم میاد تو دفتر اون بیشرف از حال رفتم...دیگه لازم نیست خیلی فکر کنم.قطرات اشک از کنار گونه هام سر میخوره...صداهای نامفهمومی رو میشنوم...همه انرژی نداشتم و جمع میکنم تا از جام بلند شم.دستم و ستون میکنم تا خودم و بلند کنم اما انگار رمقی توم نیست..دستم جون نداره..دوباره ولو میشم و ازحال میرم..
- خانوم وزیری!! خانوم وزیری!!؟؟
انگار از دور یکی داره صدام میکنه...چشمام و باز میکنم..سه تا شبح بالای سرم میبینم...چشمام میبندم و لحظاتی بعد به زوردوباره باز میکنم.اینبار اما سه نفر و میبینم...دختر منشی با یه لیوان آب،علی و دوست نزول خورش...یاد خودم میفتم..میخوام جیغ بزنم اما حتی نمیتونم دهانم و باز کنم..سعی میکنم با دست راستم خودم و لمس کنم..
- خانوم وزیری!!! خانوم وزیری ... حالتون خوبه؟؟
لباس تنمه... وای خدایا چه خبره اینجا ...
- خانوم وزیری حالتون خوبه؟؟صدای من و میشنوی؟؟
سعی میکنم سرم و تکون بدم...
- خوبه ...به خودتون فشار نیارید...بیاید این آب قند و بخورید...
دختر منشی میاد کنارم و کمک میکنه تا سرم و بلند کنم بعد لیوان و میزاره روی لبهام ... کرختم..لبهام لیوان و حس نمیکنه...سعی میکنم بخورم اما کلی از آب از کنار دهانم بیرون میریزه... خدایا چه بلایی سرم اومده... انگار فلج شدم..سرم و عقب میکشم و منشی سرم و دوباره پایین میزاره..نگاهم به علی می افته که نگران و دستپاچه است.نادری اما خونسرده..نگاهم که بهش می افته لبخندی میزنه...
- خوبه ... مثل اینکه حالتون داره بهتر میشه..
بر میگرده و به سمت پنجره اتاق میره...
- ما رو ترسوندید خانوم... وقتی از حال رفتید نمیدونستیم چیکار کنیم... زنگ زدم به علی اما خوب مثل اینکه الان بهترید...
سعی میکنم حرف بزنم..صدایی شبیه ناله از حنجرم خارج میشه..
- ساعت چنده؟؟
- ده
ده ؟؟ ده شب؟؟ با خودم فکر میکنم یعنی من پنج ساعته اینجام؟؟ اشکهام آروم از گوشه چشمام سرازیر میشه...
- شما تقریبا بی هوش بودید...ما خیلی ترسیده بودیم.. نمیدونستیم باید چیکار کنیم..آقای نادری گفتند شاید سابقه بیماری...
نادری حرف منشیش و قطع میکنه...
- زنگ زدیم به علی آقا که بیاد.. خوب خدا رو شکر الان که بهترید..
- میشه من و برسونید خونه؟؟
علی نگاهی به نادری میکنه...
- البته... خانوم شریفی به علی آقا کمک کن تا خانوم و به ماشینشون برسونن... علی شما هم بی زحمت برسون خانومو....
- بله...حتما
***************
صدای موبایل من و از خواب و خلسه بیرون میاره.سریع برمیدارم تا ویدا بیدار نشه..
- بله ؟؟
- سلام کجایی سعید؟
صدای رضا مضطربه...
- همون جای قبلیم...چی شده؟
- کی برمیگردی تهران؟
- نمیدونم چی شده مگه؟
- پلیس سراغته و میگیره..شماره و آدرست و از من گرفتن..البته من نگفتم شمالی ولی بهتره برگردی تهران.
- مگه چیزی شده ؟
- من نمیدونم ...بهتره خودت بیای...
- باشه...سعی میکنم امروز یا فردا برگردم...بازم خبری بود بهم خبر بده...
- باشه...پس فعلا"..
- خداحافظ
لیلا میاد جلو چشام... از اولین برخورد تا آخرینش تو بیمارستان...کاش به اون همه زنگ و اس ام اس جواب داده بودم.اما حالا حسرت دیگه فایده ای نداشت.چشمم می افته به ویدا.دستی به موهاش میکشم و دوباره تو حرفاش غرق میشم.
چون نمیتونستم رانندگی کنم، علی منشی شرکت و مامور کرد تا من و به خونه برسونه...تو مسیر کم کم حالم داره جا میاد.نگاهی به این دختر منشی میکنم که در حال رانندگیه...
- واقعا چه اتفاقی برای من افتاد..
بر میگرده به سمتم..
- با من هستید خانوم
- آره
- هیچی...از حال رفتید..
- بهتره واقعیت و بهم بگی ..در هر صورت کاری از دستم بر نمیاد...
- واقعیت... کدوم واقعیت
- ببین من میدونم باهام چیکار کردید؟با قهوه بی هوشم کردید نه؟؟
جوابم و نمیده و همچنان به جلو خیره شده...
- بهت نمیاد همدست همچین جونورایی باشی؟؟
- با منی؟؟
- چرا اینکار با من کردن؟؟تو میدونی؟؟
- من چیزی نمیدونم.
بغض گلومو فشار میده..سعی میکنم تا جلوی گریم و بگیرم...
- ببین خانوم..منم یه زنم درست مثل تو..یه مرد هم تو زندگیمه که نفسم به نفسش بسته است..پس باید بفهمی چی میگم نه؟
باز هم حرف نمیزنه... قطرات اشک داره از کنار چشمام سر میخوره..
- بهم تجاوز کزدن؟؟
صدای بغض آلود و لرزونم وادارش میکنه بهم نگاه کنه... اما باز هم حرفی نمیزنه...
- کدومشون؟؟...ازت خواهش میکنم...بهت التماس میکنم...
گریه دیگه نمیزاره حرف بزنم...شیشه رو میدم پایین تا هوای بیرون به صورتم بخوره..برخورد هوای بیرون به صورت خیسم،خنکی محسوسی رو ایجاد میکنه..سرم و به پشتی صندلی تکیه میدم...نمیدونم چقدر تو این حالت هستم که با صداش به خودم میام..
- خانوم رسیدیم...
- باشه..
پیاده میشه و میاد در سمت من و باز کنه تا به من کمک کنه..کمکش و رد میکنم.پیاده که میشم در و میبنده.
- ببخشید خانوم
- بله؟؟
- ماشین و همینجا میزارید؟؟
- باشه..
به من نزدیک میشه و سوییچ و میگیره سمتم.در حالی که دستم و به سمتش دراز میکنم تو چشماش نگاه میکنم..سوییچ و میزاره دستم و از نگاهم فرار میکنه..
- خداحافظ
همچنان دارم نگاهش میکنم..وقتی میبینه جواب نمیدم بر میگرده و از من دور میشه...من اما مثل برق گرفته ها دارم نگاهش میکنم.کمی که میره،ناگهان برمیگرده.انگار چیزی یادش اومده..
- سلمان بود...علی هم فیلم گرفت.
اینبار اما دیگه گریه ام نگرفت...انگار انتظار شنیدنش و داشتم..
- قهوه رو هم من برات درست کرده بودم..
لرزش دستش و میشد از دور دید...
- نفرینم کن... یا هرکاری که دوست داری اما بدون منم یکی هستم مثل تو...
حرفی نمیزنم چون نمیتونم چیزی بگم.تو ذهنم دارم تصور میکنم که علی به کجا رسیده...به خودم که میام دختره رو نمیبینم.
خسته و در مونده خودم و میرسونم تو خونه،کلید و توی قفل در میچرخونم و سعی میکنم بی سر و صدا وارد شم.نمیخوام بابا و مامان من و تو اون وضع ببینن ضمن اینکه نمیدونم در جواب سوالهاشون چی باید بهشون بگم.تو دلم خدا خدا میکنم که خواب باشن.اما مادر با تسبیح بلندش رو مبل رو بروی در نشسته و داره ذکر میگه.من و که تو چهارچوب در میبینه به سمتم میاد.
- سلام
- سلام مادر جون ...کجا بودی تا حالا..چرا موبایلت در دسترس نبود...
در ورودی و میبیندم و خودم و به زحمت از کنارش رد میکنم و میرم سمت اتاقم..
- چیزی شده ویدا جان؟؟ چرا بی حالی؟؟
بر میگردم و نگاهش میکنم و بی اختیار گریه ام میگیره..مادر جلو میاد و من و بغل میکنه و من هم از خدا خواسته خودم و تو آغوشش جا میدم...کنار گوشم صداشو میشنوم.
- چی شده دخترم... بازم اون بی پدر اذیتت کرده...
سرم و از رو شونهاش بلند میکنم و تو صورتش زل میزنم.دلم میخواد بهش بگم چی شده...اما..
- برام دعا کن مامان...برام دعا کن این داستان ختم به خیر بشه...برام دعا کن که سعید و از دست ندم...
- چی شده دختر تو که نصف جونم کردی؟؟
نگرانی و تو وجود مامان حس میکنم .سعی میکنم به خودم مسلط شم..خودم و ازش جدا میکنم و به سمت اتاقم میرم.نگاه مامان و هنوز رو خودم حس میکنم.میدونم باید یه جوابی بهش بدم.برمیگردم.
- برام دعا کن مامان... همه چیزهایی رو که داشتم و دادم بهشون...همه چیزهایی که مال من نبود...
منتظر جواب مامان نمیشم و میرم تو اتاق و در میبندم...
**************
تلفنم زنگ میخوره...ویدا با صدای اون کمی سرش و که رو پامه جابه جا میکنه...شماره و نمیشناسم اما برای اینکه ویدا رو بیدار نکنه تماس و ردش میکنم.گوشی و دوباره میزارم رو میز و تکیه میدم.خودم هم خیلی خسته ام.چشمهام و میبندم تا شاید بتونم کمی بخوابم.دوباره اما گوشیم زنگ میخوره.باز هم همون شماره ...
- بله
- به جناب رابین هود..
با شنیدن صدای علی ...تمام حرفهای چند ساعت قبل ویدا میاد جلوی چشمام.فشارم میره بالا..میخوام داد بزنم اما چشمم که به ویدا می افته پشیمون میشم...
- چی میخوای کثافت..
- اوه ..اوه .. ترسیدم...
- خفه شو...مادرجنده
- هی ...بچه کونی.. ببند اون دهن گشادتو... با این همه کیری که تو کونته باز هم کس و شعر میگی؟؟
- آره ..یادم نبود دور برم یه ..
نمیزاره حرفم تموم شه...
- ای بابا خفه شو دیگه... چه رویی داری تو...تو این شرایط هم داری شعر و ور میگی ... ببین من زنگ زدم بگم سلمان بچه اش و میخواد... اون میخواد..
دیگه حرفاش و نمیشنوم...گوشی از دستم می افته...با صدای برخوردش ویدا از خواب میپره...
- سعید...سعید چی شده...
چشمم که بهش می افته ...اشکم هم سرازیر میشه...
- سعید با توام... چی شده...
از کنارم بلند میشه و چشمش به گوشی رو زمین می افته...گوشی و بر میداره... نگاهی به صفحه اش میکنه...
- کی زنگ زده بود؟...گوشی و چرا انداختی؟؟
- علی بود..
با شنیدن اسم علی،حال ویدا هم بهم میریزه.اشکام و با پشت دست پاک میکنم..
- چی؟؟ علی؟؟
با تکون دادن سرم بهش جواب میدم...
- چی میخواست دوباره....چی میخواد این از جون ما...
- هیچی ...میخواست آخرین تکه از وجودم و بشکونه که فکر کنم موفق هم شد.
- چی میگی ؟؟ درست حرف بزن ببینم؟؟ چی میخواست؟؟
- بیا بشین بقیه ماجرا و رو برام تعریف کن...
- تو چت شد یهو سعید؟؟
- بیا بشین تعریف کن..
دستش و میگیرم و اون و کنار خودم میشونم..
ادامه دارد....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Ruin | تباهی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA