ارسالها: 273
#36
Posted: 14 May 2012 07:09
" تـــــباهــــــی " قسمت سی و پنجم :
" تقدیم به روح بلند صبای عزیز"
وقتی یکی قلبت و میشکنه ، وقتی دستت و دراز میکنی و جاش دشنه تقدیمت میکنه، وقتی پشت همه لبخند های آدمهای دور و برت یه تنفر غیر قابل باور نهفته، وقتی محبت خرید و فروش میشه... دیگه به چی میشه اعتماد کرد و چی رو میشه باور کرد.
از چیزی که دارم میبینم تو شوکم.در رو باز نمیکنم و خودم میرم سمت حیاط.دستم رو دراز میکنم تا در حیاط رو باز کنم طپش قلبم زیاد شده،چشمام رو میبیندم و در و باز میکنم.با حس غیرقابل توصیفی در رو باز میکنم، جلوی در یه تاکسی فرودگاهه و ویدا که داره کرایه رو حساب میکنه.با صدای باز شدن در بر میگرده و لبخندی بهم میزنه.کارش که تموم میشه دسته چمدونش رو میکشه و میاد سمت من.
- سلام
انگار مسخ شدم نمیدونم چیکار باید بکنم.قلبم داره از جا کنده میشه.اتفاقات این چند ماه مثل باد از جلوی چشمام رد میشه.
- نمی خوای از جلوی در بیای کنار...
خودم ومیکشم کنار و ویدا وارد حیاط میشه.چند قدمی که میره می ایسته و بر میگرده و نگاهی به من میکنه.
- وا... سعید چرا جلو در خشکت زده ...خوب در و ببند بیا دیگه..... در ضمن این کار هم کار شماست آقا.
اشاره ای به چمدون میکنه و همون جا رهاش میکنه و میره سمت خونه.من اما هنوز نمیدونم چی شده.نکنه دارم خواب میبینم.در و میبیندم و میام ،دسته چمدون رو میگیرم و دنبال خودم میکشم.وارد خونه که میشم کمی حالم بهتر شده و به خودم مسلط تر شدم.
ویدا وسط هال ایستاده و داره شالش رو از سرش بر میداره.
- اینجا چرا اینقدر سرده؟
به دیوار کنار در تکیه میدم و سعی میکنم استرس وجودم رو کنترل کنم.پالتوش رو هم در میاره و پرتش میکنه رو دسته مبل کنارش.
- اینجا چرا اینجوری شده سعید؟
میخوام حرفی بزنم اما از ترس لرزیدن صدام و هویدا شدن سستی وجودم چیزی نمی گم و باز هم نگاهش میکنم.چکمه مشکی و جین چسبونی که پوشیده با بافت یقه اسکی ناخواسته تحسین من رو برمی انگیزه ، مثل همیشه آرایش ملایم و ماهرانه اش زیباییش رو دو چندان کرده.چیزی درونم در تضاده،حس بخشیدن و چشم پوشی به همه اتفاقات یا انتقام و سرکوب حس خواستن،من اما دلم میخواست بغلش کنم و این چیزی بود که ازش میترسیدم.
وای که چقدر دلم میخواست مثل گذشته آغوشم رو براش باز میکردم و وحشیانه لبهام رو به لباش قفل میکردم... وای که چقدر دلم لک زده برای بوییدن وبوسیدنش ولمس تنش.....
صداش به درگیری درونیم پایان میده.
- به چی داری فکر میکنی؟.... از دیدن من خوشحال نشدی؟
دلم میخواست فریاد بزنم و بهش بگم که تمام این روزها به اون فکر میکردم...دلم میخواست غرورم رو میشکستم و بغلش میکردم و پایان این داستان رو در آغوشش جشن میگرفتم.
چند قدمی به من نزدیک میشه حالا میتونم به راحتی بوی عطرش رو استشمام کنم.
- نمی خوای حرفی بزنی؟
همه زورم رو جمع میکنم تا بدون احساساتی شدن حرف بزنم.
- چه حرفی؟
- اول سلام...
با بستن چشمام و حرکت آروم سرم جوابش رو میدم.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود سعید ....
دسته چمدون رو که هنوز تو دستم مونده بود از دستم جدا میکنم و به زحمت از دیوار جدا میشم و میرم سمتش.
- دیگه هیچی نگو.... برای چی اومدی اینجا؟هان؟
- برای چی؟؟ ..... مگه من جای دیگه ای هم دارم؟
- تو من و چی فرض کردی ویدا... ها؟؟.... سعید کسخله دیگه ... نه...هروقت بخوام میرم و هروقت بخوام بر میگردم .
- این چه حرفیه که میزنی؟
- میشه دیگه بیشتر از این به شعور من توهین نکنی؟
- سعید....!!!
- سعید و درد... سعید و زهر مار.... چیه هی سعید سعید میکنی....تا حالا کدوم قبرستونی بودی که حالا عشوه خرکی هات رو واسه من میکنی...
ویدا کمی عقب میره و ازم فاصله میگیره.
- این تویی سعید...
- آره این منم... همون سعیدی که از حماقتش نهایت استفاده رو کردی... همون سعیدی که مال و اموالش رو بالا کشیدی... همون سعیدی که انداختیش زندون ... همون سعیدی که زندگیش رو سیاه و تباه کردی.... آره من همون سعیدم...
- سعید بزار من برات توضیح میدم...
- من حتی نمیخوام ریختت و ببینم وصدات رو بشنوم.... اگر هم گذاشتم بیای داخل چون واقعا شوک زده شده بودم.اما حالا حالم جا اومده.... برو همون جایی که بودی........
چشمام رو که باز میکنم با لبخندی رو به روم ایستاده.
- چیه تو چرا هنگی ....چرا حرف نمیزنی؟
نمیدونم نیمی از وجودم داره تحریکم میکنه تا حرفهای توی ذهنم رو بهش بزنم و نیمی دیگه من رو دعوت به آرامش میکنه.از این دوگانگی قلبم به درد اومده و اشکم ناخودآگاه از گوشه چشمهام سرازیر میشه.دستش رو که روصورتم حس میکنم انگار به یه منبع عظیم انرژی وصل شدم.
- داری گریه میکنی؟
فقط سرم رو تکون میدم،بغض اونم میترکه و من رو به سمت خودش میکشه حالا دیگه هردو در آغوش هم داریم گریه میکنیم.چند دقیقه ای فقط صدای هق هق گریه تو خونه شنیده میشه.من زودتر خودم رو پیدا میکنم وویدا رو آروم به سمت مبل هل میدم.می شونمش رو مبل او اما همچنان صورتش رو تو دستاش پنهون کرده و داره اشک میریزه.میرم آشپزخونه و آب قندی براش درست میکنم.وقتی دارم قاشق رو تو لیوان پر از قند هم میزنم بی اختیار از کارهای خودم خنده ام میگیره.چهار ماه تمام زندگیم تباه شده و من حالا به خاطر حال ویدا دارم براش آب قند درست میکنم،یاد حرفهای رضا می افتم که میگفت:
"تو دنبال یه بهانه هستی که ویدا رو ببخشی"
میام سمتش و لیوان و به طرفش دراز میکنم.سرش رو بلند میکنه و باچشمهای خیس و قرمز شدش نگاهی به من میندازه.تحمل دیدن حالش رو ندارم.لیوان و بهش میدم و ازش دور میشم. میرم سمت اتاق خواب پایین و کمی تخت و سر و وضع اتاق رو مرتب میکنم.
- چرا با من مثل یه غریبه رفتار میکنی؟
بر میگردم و ویدا رو تو آستانه در میبینم.سعی میکنم لبخند بزنم.
- دارم جا خوابت رو مرتب میکنم.
سری به نشانه تاسف تکون میده و لبخند معنی داری میزنه.
- زیاد سخت نگیر،من دارم میرم
نگاهی به ساعت دیواری اتاق میکنم.
- الان دیر وقته..... امشب و همینجا بمون... خواستی صبح برو!!
دوباره لبخندی میزنه و از اتاق خارج میشه.
لبه تخت میشینم.وای خدا،کمکم کن بتونم تو این شرایط درست فکر کنم و درست تصمیم بگیرم.مگه تو تمام این مدت دنبال ویدا و فهمیدن ماجرا نبودی.... مگه تمام این بدبختیها رو به خاطر رفتارها و کارهای اون تحمل نکردی .... مگه هزار بار پیش نیومده بود که دوست داشتی، باشه و علت کارهاش رو توضیح بده.... خیلی خوب اون الان اینجاست پس معطل چی هستی .... برو جلوش بشین و بدون هیچ احساسی باهاش حرف بزن.
صدای در هال من و به خودم میاره.به سرعت از جام بلند میشم توی هال نیست.در هال رو که باز میکنم توی حیاط و نزدیک در ورودی میبینمش.
- کجا داری میری ؟؟
بر میگرده وبا چشمهای خیس لبخندی بهم میزنه.
- تنها جایی که داشتم اینجا بود.... دارم میرم هتل.
میرم سمتش و بدون نگاه کردن بهش دسته چمدون رو ازش میگیرم و میکشم دنبال خودم.صداش و از پشت سرم میشنوم.
- من نمیخوام مزاحمت باشم سعید.... میرم هتل
جوابش رو نمیدم و میرم داخل.روی نزدیکترین مبل میشینم و به زمین خیره میشم.صدای بسته شدن در رو میشنوم و بعدش دستش و روی شونم حس میکنم.
- من بهت بد نکردم سعید.... فقط...
سرم وبلند میکنم و نگاهش میکنم.
- بیا بشین
میاد و رو به روی من میشینه..
- یادمه مادرم همیشه میگفت دنیا دار مکافاته ...از هر دست بدی از همون دست میگیری....من همیشه سعی کردم تو زندگیم آدم خوبی باشم.... نمیدونم شاید حق با علی باشه؟؟
- تو باز با اون حرومزاده حرف زدی؟
لبخندی بهش میزنم...
- میدونی دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط؟؟... کی راست میگه و کی دروغ؟؟.... خسته ام ...خسته.... میفهمی؟؟؟
- آره..... اگه نمی فهمیدم الان اینجا نبودم....
حالم خوب نیست.دلم میخواد ویدا حرفی بزنه و آرومم کنه،دلم میخواد ویدا چیزی بگه که قانع شم....
- میشه فقط یه خواهش ازت بکنم.
با تکون دادن سرم جوابش رو میدم.
- میدونم خیلی چیزها تو سرته.... میدونم هزار تا سوال بی جواب داری اما دلم میخواد چند روز بهم فرصت بدی تا همه چیز و برات توضیح بدم....فقط چند روز من و تحمل کن....یا قبولم میکنی یا برای همیشه از زندگیت میرم بیرون.
نمیدونم باید چی بگم.سرم پایینه...دستش و دراز میکنه و چونه من و بالا میاره...
- اونی که باید سرش پایین باشه منم ..تو چرا سرت پایینه؟؟
- باشه .... چند روز دیگه هم منتظر میمونم.!!
- مرسی...
از جلوش بلند میشم و میرم بالا.نگاهش رو روی خودم حس میکنم.انتهای راه پله بر میگردم و نگاهش میکنم.
- پایین سرده... میخوای بیا بالا ...
منتظر جوابش نمیشم و میرم سمت اتاق خواب.
....
....
- وای سعید دارم خل میشم...
- خیلی خوب رضا ... آروم تر اینجا بیمارستانه...همه دارن نگاهمون میکنند.
- خوب حق دارن سعید جون ،دیدن چنین موجودی تو این دوره و زمونه کار سختی شده ...نسل این موجودات منقرض شده
- چرت و پرت چرا میگی
- وای سعید دارم از دست کارهای تو روانی میشم....یعنی چی ویدا الان خونست؟؟؟؟
جوابش رو نمیدم.از جام بلند میشم و ازش دور میشم.صدای گامهای رضا رو پشت خودم میشنوم.
- سعید....سعید
دستش رو میزاره رو شونم و من و به سمت خودش بر میگردونه.
- چرا جواب من و نمیدی...هان؟
- به وقتش جوابت و میدم.
- آهان...راست میگی...به وقتش....وقتش کیه اونوقت؟؟
از کوره در میرم ..... عصبانیم و سعی میکنم صدام بلند نشه.
- رضا بسه تمومش کن.... چرا اینقدر گیر میدی؟.... من چرا باید به تو توضیح بدم.
دستش و از رو شونم بر میداره و یقه بارونیم و که کمی کج شده رو درست میکنه،لبخندی مصنوعی میزنه
- درسته مهندس .... شما چیزی رو نباید به من توضیح بدی،من بابت رفتارم معذرت میخوام.
بعد دوباره لبخندی میزنه و بر میگرده و از من دور میشه.میدونم ناراحت شده اما حوصله اینکه تو این شرایط برم و از دلش در بیارم رو ندارم.صدایی از پشت سرم من و متوجه خودش میکنه.
- ببخشید آقا
- بله...با من هستید؟
- بله...شما همراه خانومه....
نگاهی به کاغذ دستش میکنه.
- آهان شریفی..... شما همراه خانوم شریفی هستید؟
- بله ....اتفاقی افتاده؟
- نه.... این داروها رو لطفا" تهیه کنید.
کاغذ و میگیره سمتم و بعد هم دور میشه.نگاهی به کاغذ دستم میندازم اما چیزی ازش سر در نمیارم.موبایلم زنگ میخوره.
- بله؟؟
- سلام .......میگم تو شماره خونه خودتون رو هم تو گوشیت ذخیره نکردی؟
- سلام.... مثل اینکه یادت رفته که من یه ساله اونجا زندگی نمیکردم.بعدش هم کی گفته من شماره رو ذخیره نکردم؟
چند لحظه ای سکوت بر قرار میشه.خودم متوجه لحن خشک و تندم شدم.سعی میکنم کمی خودم و آروم تر کنم.
- چی شده؟
- هیچی ... بیدار شدم دیدم نیستی؟گفتم یه زنگ بزنم ....اما مثل اینکه بد موقع مزاحمت شدم.
- نه اتفاقا
یهو یه چیزی مثل برق از توی ذهنم میگذره.
- ویدا ...
- جانم
با گفتن این کلمه قلبم دوباره تند تند میزنه.گوشی رو میارم پایین و یه نفس عمیق میکشم.
- آماده شو میخوایم با هم بریم یه جایی
- کجا؟
- آماده شو خودت میفهمی.من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
- باشه... پس فعلا
میشینم رو نیمکت نزدیکم تو راهرو، به فکر کاری که میخوام بکنم هستم.
- اِاِ ..آقا شما که هنوز اینجایید؟
نگاهم میفته به همون خانومی که نسخه لیلا رو داده به من.
- مثل اینکه متوجه وضعیت بیمارتون نیستید؟
- نه ببخشید دارم میرم.
- لطفا کمی عجله کنید.
- بله حتما
از جام بلند میشم و به سرعت به سمت در خروجی میرم.افکار تو سرم تمرکزم رو به هم ریخته اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم.امیدوارم با کاری که میخوام بکنم خیلی چیزها روشن بشه.
ادامه دارد.....
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D