قسمت نوزدهمنازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس.گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .گفت : خبس .........، اينم مباركدون باشه.تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم و گفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و رفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم.عاشق كله پاچه بودم. البته كله پاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت.شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بود و پاي ديگ واي ميسّاد ميدونست چيكار بايد بكنه.نون رو كه تريت ميكردم . سه بار آب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشه و زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداري خوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون ها ميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش.با آبليمو وفلفل فراوون.اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم .زود بود اما كار ديگه اي نميشد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد. صداش زدم : محسن.....منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد و گفت : آقا سيامك................ احمد آقا .دست داديم ..................محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رو ميخواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش وقيچي دست خودته هر كار لازمه انجام بده.رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم.داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمد آقا.......سحر خانم.......سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر ميكردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نميتونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.بد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال ميكردم كه همدمت ميشد آهنگ هاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر ميكنم ،براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفا رو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه.منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود .محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن.محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه......سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا بهتون نمي آد.با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خريد جگوار .نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.گفتم : نيستم .يه برقي تو چشماش زد.ادامه دادم. اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقد كنونم.انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد .حريف كوچيكي نيستم .گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخار بدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.گفت : اين دعوت تون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال ميشيم . هم من هم نازنين.گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند.بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته .پاسخ دادم : والله چه عرض كنم.در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعد هم نوبت من شد..پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟گفت : هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق با شماست.كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون .موقع خداحافظي دستش رو دراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .گفتم : ده شب.گفت : پس ميبينمتون.گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛خداحافظي كرد و رفت.محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....گفتم : چيزي گفتي؟خودش رو جمع و جور كرد و گفت :نه ...نه....بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم...گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه....بعد از تشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.
قسمت بیستمدنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.اين كار رو كردم .براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد.....خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....خوش قلبي و خوش نهاد.....رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت..........جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........دل پاكي داري و....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......غم زياد خوردي اما بدستش آوردي............مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....يه حسود داري.................ميخواد از دستت درش بياره.........خيلي زرنگه ................جونم بگه برات.......زورش هم زياده........اما تو دلت قويه......پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد.من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود......هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نميدي........دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......هرچه نازنين اصرار كرد ديگه چيزي نگفت..............خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد.واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني............وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست .وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين......مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تون ديدم.......دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .آقا من كارم فال گيري يه ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم.............دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اين حرفش..........اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،شديدا تو فكر فرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......نازنين ، من و بر و بر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟خودم رو جمع جور كردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......گفت : كيفم رو آوردي ؟گفتم : الان ميارم.فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهر فروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس رو انتخاب كرد و خريديم.بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....
قسمت بیست و یکمبالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين......صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه........مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم و براي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن و برق انداحتن.بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يكساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم.نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل و بي نقص.داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده و زنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......يه ذره گوشش رو پيچوندم و گفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان.....همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به رفت طرف و هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت : اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون.در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم در آوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم.اين رو ميهمون مني.........گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول هم نگيرن.......گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي . شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.ديدم اصرا بي فايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم .بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد.خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده و بلبل زبوني ميكرد.بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير و اشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.اردشير گفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.گرفتمش ، يه ماچش كردم و گفتم : داداشي چشمات قشنگمي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن.مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....ساعت چهار بود كه لباس هامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .پنج دقيقه به پنج رسيديم. خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.تا مارو ديد پرسيد : شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، در همين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه دير ميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودتر انجام بشه.......داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتر بود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه ما رو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده .به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد < ديدي چي شد.....سكه ها.......گفتم سكه ها چي؟.......................گفت : سكه ها رو........................مامان گفت : سكه هارو چي؟.........گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم.........همه گفتيم : خب ................گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درست بشي خدا عالمه...............داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست ميشم.......خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفاده ميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكر كرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......همه زديم زير خنده .....سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.......خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود و متوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد از تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم
قسمت بیست و دوممامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد با شيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد .ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.بلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم......گفتم سپيده....آخه....حرفم رو قطع كردو گفت: آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.ناچار پذيرفتيم.................چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره......ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه .وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .مارو وسط خونه و در حاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدندو اركستر شروع به نواختن كرد.اورتور آه اي رفيق بود...........اورتور كه تموم شد صداي ستار تو گوشم پيچيد.آه اي رفيق.....آه اي رفيق......از چه فراموش كرده اي..چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من و نازنين ميخونه......يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.درست انتهاي آهنگ حسن ............ابي شروع كرد..نازي نازكنكه نازت يه سرو نازه.نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....شب آتيش بازي چشماي تو يادم نميرهمجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغ تر.و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند.مجددا ازش تشكركردم تا دم در بدرقه اش كردم .در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ......ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم ميلوليدن.من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم..........چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحر كه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين دراز كرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن..........نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .جعبه اي از توي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد......من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين رو گرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........تمام تنم ميلرزيد..............تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد...................نميدونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم.................شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ............نفس راحتي كشيدم............حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد از نيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.............حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد..................
قسمت بیست و سومنزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد........كل ماجرا رو براش تعريف كردم..............بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم .به همين دليل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشم شما رو هم گرفته..............آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نميدارين .يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم ..........گفتم : نگاهاتون يه چيز ديگه ميگه.......خيلي سريع به خوش مسلط شد و با لحني جدي پرسيد . شما نسبتي با احمد دارين .با كنايه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر..........با پررويي گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندين.......من جواب دادم : شما هر جور ميخواي حساب كن . فقط بدونين اون ديگه صاحب داره ............اون هم كه حالا كاملا خودش رو پيدا كرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نيست ، حفظ كردنش مهمه.................بايد ببينين ميتونه حفظش هم بكنه.....................گفتم : من اين حرفتون رو رو چه جور تعبير كنم .گفت : هر جور كه دلتون ميخواد.پرسيدم : يعني اين يه اعلام جنگه ؟جواب داد : من ميخوامش.............. عادت ندارم چيزي رو كه ميخوام از دست بدم.........گفتم : اين دفعه رو بايدعادت كنيد.با عصبانيت پاسخ داد : ميبينيم.بعد با سرعت و بدون خداحافظي مجلس رو ترك كرد.عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود......سپيده گفت : داداشي نترس ما با تو و نازنين هستيم . فقط كمي مراقب باش .گفتم : مسئله خودم نيست . من نگران نازنين هستم......گفت نگران نباش.....ما هواش رو داريم......نميذاريم آب تو دلش تكون بخور ........مهمون ها كم كم رفتن و فقط خودموني ها موندن. تا يكم خونه رو جمع جور كنيم ساعت شد پنج و ده دقيقه و اسه همين هر كسي يه گوشه براي خودش جايي درست كرد و آماده استراحت شد . ليلا و سپيده هم ، هر كاري كردم كه بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه سپيده كه زياد دور نبود.من و نازنين هم به اتاق خودمون رفتيم تا بعد از يك روز شلوغ ، پر كار و خاطره انگيز استراحتي داشته باشيم.......نازنين از زور خستگي خيلي زود خوابش برد . اما من همه اش توي ذهنم حرفاي سحر كه به سپيده زده بود چرخ ميزد و نميذاشت بخوابم ...........با خودم فكر ميكردم.....چه نقشه اي ممكن براي بر هم زدن زندگي ما توي كله اش داشته باشد.......يه لحظه با اين فكر كه مبادا بتونه من و نازنينم رو از هم جدا كنه رعشه به اندامم افتاد..........چشمام رو بستم...........سرم رو توي دستام گرفتم...........مدتي با پريشاني در همين حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......ساعت دونيم بعد از ظهر بود كه از سر و صداي بچه ها كه مشغول مرتب كردن خونه بودن بلند شدم . نازنين كنارم نبود.......بي اختيار با صداي بلند فرياد زدم : نازنين...............نازنين سراسيمه خودش رو به من رسوند و گفت : چي شده عزيز دلم........بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل كرد و ادامه داد ، چي شده كابوس ديدي ؟.........خجالت كشيدم........گفتم نه ........ بلند شدم ديدم نيستي نگران شدم.من رو بوسيد و گفت : عزيز دلم تو همه چيز من هستي . بدون تو كجا دارم برم.......و دوباره من رو بوسيد ....بوسه اي گرم و طولاني كه همه اضطرابهاي ديشب رو از تنم بيرون كشيد و به يك آرامش عميق تبديل كرد .نيم ساعتي در حاليكه همديگر رو محكم بغل كرده و روي تخت دراز كشيده و همديگر رو ميبوسيديم ، كه سر و كله داريوش فضول پشت در اتاق پيدا شد و گفت : بابا يك كم از دل درداتون رو .....چي ببخشين......درد و ودلاتون رو بذارين براي بعد.......نهار يخيد.......يعني يخ كرد........بلند شديم و به طبقه پايين رفتيم و به بچه ها پيوستيم.
قسمت بیست و چهارمساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش .......نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند........پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود.........نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند. ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم.........سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........من گفتم از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين.....حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين........گفتم نازنين .....تو هم ........نازنين جواب داد :من عاشقتم......ديونتم ......واسه ات ميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني.......و اينار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند.هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي هم خوبست.......آدم هوس ميكنه شوهر كنه.........باز همه زدند زير خنده .نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد........بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......نازنين بسته رو جلوي سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد......ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم......يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود.......نميدونم چرا هر موقع ياد سحر ميافتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم........به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم.......بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش نمايان شد.همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود.....خيلي........وخيلي گران....بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان ميارزيد.......يعني يك برابر و نيم پول ماشين...................سرم دوباره به چرخش افتاد................از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده.....تو كه اينجوري نبودي........اصلا از تو بعيد.......گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم.......دستش رو گرفت جلو دهنم و گفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف ميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست و صورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جا مياد.....بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره......من دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اما حيف.........به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......نازنين گفت : اره........گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريمدر بند........بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم........
قسمت بیست و پنجمدم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ،سريدار مدرسه و اين همه جذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر.......مراقب عروست باش ..............مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. ميفهمي پدر ؟گفتم : بله مش كريم........جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن.......گفت: خوب كاري كردي پدر.......پدر تكيه كلامش بود..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن......گفتم : معلومه ديگه ........منم چون ميدونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه ميرفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم.وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط ميخنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي ميفهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .............در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد.......دومتر ده قد............يكصدو سي كيلو وزن................ و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد...........بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ...............پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود...........تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.............امكانات كلاسي........وسايل و تجهيزات ورزشي ................امكانات و وسايل هنري.........همه چيز ودر حد بهترين ها ................بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه..........لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره..............بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.........من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........قاطي خروس ها شدي.........آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن.........به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو.............جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ اين رفيعي .........در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزشم ون داشت از در ساختمان بيرون ميومد........بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم.......وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم.رفيعي معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي........................گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .......اصلا بادمجون بم كه آفت نداره........من فكر ميكنم.....با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........آقاي مدير كه تا اين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.......حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين...........آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نميگيرم..........بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد و زير لب يه استغفرالهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه ايتجوري سر بسر هم ميذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.چشمي گفتم و به طرف دفتر رفتم...............توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم..............هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبون دار بودم
قسمت بیست و ششمبعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر ميگشت .من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .پس شروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي از وقت منو ميكشت.......به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........من درساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودش رو ياد بگير .........نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده و بسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري ميكرديم.جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده و ليلا براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم .سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود .به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونه من.............................با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من...........تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي.........خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم و گرم.......گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت و لباي من گذاشتي.................در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت : خوب تو هم مجازاتم كن .چشماش رو بست و منتظر شد......من هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنارماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون.......تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واسادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام.........دستپاچه و با لكنت جواب دادن .لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگا ميكردين..........يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بودشده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......نذاشتم زياد اذيت بشن .......با خنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشن كردم و به طرف خونه راه افتاديم.وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلا و سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.داريوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كار ميكشن.....در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم..............سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور از جون خر بود............دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي .سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيم بود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چون نرسيده بوديم نهار بخوريم...............ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيم و زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم........
قسمت بیست و هفتمساعت هشت بود و كم كم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهموناي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن و به داخل راهنماييشون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش با مهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد.سحر...................خشكم زد ......... اون اينجا چيكار مي كرد؟.................. مستقيم به طرف ما اومد. نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت خيلي خوشحالم كردي.......خوش اومدي.........از تعجب داشتم شاخ در مياوردم......تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند.......سلام احمد آقا..............تبريك ميگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد.............بوسه اي كه مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمايي ميكرد.........اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من..............چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد.بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو ميبينه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو باز هم ميبينيم.............نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش ميكرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد...............نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن........دوست من و احمد..............سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را ترك ميكردم......سرم داشت گيج ميرفت........نميدونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم.سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نميشم ........شما به مهموناتون برسين.........بعدا همديگر رو ميبينيم.................و خرامان از ما دور شد.................ليلا با دوتا ليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوما....................اما وقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد.بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد...........................ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه ميرفت......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا........چه جوري اينجا رو پيدا كرده......عجب رويي داره.........ميگفت و حرص ميخورد.........از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد.نازنين در حاليكه ميخنديد......رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون ....خنك بود؟..............ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت........چي؟........نازنين جواب داد :شربت ها........ليلا گفت آره........خنك بو...........................آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم.............بخدا حواسم پرت شده يه لحظه هم چيز فراموش شد و همه از اين كار ليلا زديم زير خنده.........سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگران نباش من و ليلا مراقبش هستيم......تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون نره.......تشكر كردم و گفتم باشه . سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد.در همين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد........نازنين ار دوتا ليوان رو فوري از دستش گرفت و گفت اينم الان هر جفتش رو ميخوره.......بازم زديم زير خنده و به اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.......در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف ميكردن.......اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو ميديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود...........و همراه نازنين به مهمونا ميرسيديم.ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم ميشد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد..........سخر در ميان مهمونا ميدرخشيد و خود نمايي ميكرد.....در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود...........
قسمت بیست و هشتمصورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................با اين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........نازني جواب داد : آره .......پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ........ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضور داشته باشن.......من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرار گرفته بود..........سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............در تمام لحظاتي كه نازنين حرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........اين افكار توي سرم ميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد.........پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من و همسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كرده باشيم............سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آورد.نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكر ميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد...................سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت و سنگين...............در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........خداي من نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............سحر لبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......نازنين گفت: و چي؟...................سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سر فرصت........بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا من هم به آرزوم برسم.........باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري من و احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شمارو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نميذاريم......بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .نميدونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم......بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟لحن صداش تغييير كرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تو رو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قرار بدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... با همه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطر تو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تو مال من باشي......فقط مال من.........گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينو بفهمي.........گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهش ميكنم.......دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا از هيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس ميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري .....................من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون ....من بدون تو ميميرم.......دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين...............بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت: من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم بر نميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظر باش.اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمزشدي ؟....................گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفت باشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........سحر كه حالش بهتر از من نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.......و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم..............