قسمت سی و نهم همه چيز به خوبي پيش ميرفت . من توي كالج شروع به فراگيري زبان فرانسه كردم . هرچي ياد ميگرفتم بلافاصله به نازنين هم ياد ميدادم.بيست و هشتم شهريور فرا رسيد و بابا نازنين ناچار بودن به ايران برگردند................و اين ، يكي از سخت ترين روزهاي زندگي من و نازنين بود..........هردو بي اختيار تو فرودگاه اشگ ميريختيم.......چاره اي نبود با يد ميرفتن...چند بار بلندگوي سالن فرودگاه اونا رو براي سوار شدن به هواپيما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گيت مخصوص هدايت كرد.نازنين در حاليكه هنوز گريه ميكرد سرش رو به سينه بابا تكيه داده بود و با اون ميرفت................من تا آخرين لحظه اونا رو با نگاه دنبال كردم..........و چند لحظه اي به گيت خالي ........كه ديگه هيچ مسافري از اون عبور نميكرد خيره ، نگاه كردم.......با دستمالي كه داشتم اشگ هامو پاك كردم.............حس ميكردم........... يه گوشه از قلبم خالي شده ........شديدا اين خلاٍُ اذيتم ميكرد..........چاره اي نبود.....................بايد تحمل ميكردم.................اونجا موندنم ديگه فايده اي نداشت ، پس تصميم گرفتم به خونه برگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بيروني اون رسوندم....................نسيم خنكي كه بوي پاييز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش كرد................تصميم عوض شد . در حاشيه خيابان خروجي فرودگاه شروع كردم به قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم ميزدم و با افكاري كه توي ذهنم بالا پايين ميشدن كلنجار ميرفتم...........دو سال ............من و نازنين بايد دو سال اين جدايي سخت رو تحمل كنيم..............فكرش هم اذيتم ميكرد.............................عكس نازنين رو از جيبم در آوردم و بهش نگاه كردم...........زيبا بود ...........واقعا زيبا بود......................اما اين دليل عشق مفرط من به اون نبود......................پاكي ....... بي آلايشي ............ و معصوميت اون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون ميكرد.......................نازنين من خيلي واقع بينانه به زندگي نگاه ميكرد........اون رنج و مشقت اين دوري ديوانه كننده را به جون خريده بود............چرا كه نميخواست سدي در مقابل پيشرفت من باشه..............اون ميدونست من عاشق كارم هستم .............و ميدونست من براي پيشرفت در كارم بايد اين بورس رو ميپذيرفتم.....................نازنين با اينكه رنج ، كشنده دوري از من رو ، در اون يكسال و نيم با گوشت و پوست و استخوان لمس كرده بود .............باز پذيرفت ............ و نه تنها پذيرفت بلكه من رو هم متقاعد كرد كه به اين مسئله تن بدم................ تا به موفقيتي كه مورد نظر هردوي ما بود دست پيدا كنيم.........خب حالا چه ميخواستيم ........... و چه نميخواستيم......... پا توي اين مسير گذاشته بوديم.............. و من عادت نداشتم راهي رو كه شروع كردم نيمه كاره رها كنم.........يا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همين خاطر تصميمي با خودم گرفتم..........من بايد اين جا فقط به هدفم فكر كنم............. و اون...............تنها و تنها كسب موفقيت درتحصيل بود................من قرار بود تا چند روز ديگر در رشته كار گرداني شروع به تحصيل بكنم............با خودم فكر كردم يك كارگردان خوب بايد روانشاس و جامعه شناس خوبي هم باشه............. پس تصميم گرفتم به جاي به بطالت گذروندن زمان در يكي از اين دو رشته هم..........بصورت همزمان شروع به تحصيل كنم............بايد با بهروز مشورت ميكردم.........و از او راهنماييمي گرفتم...............من در زيبا ترين شهر اروپا ، پاريس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذراني بي خود بردارم............و همه زمان مفيد موجود رو به كسب موفقيت تحصيلي اختصاص بدم.................. اين فكر شور عجيبي در دلم ايجاد كرده بود.................. نازنين با اينكه كنارم نبود اما به من انرژي ميداد..........حس ميكردم اون داره كنارم قدم ميزنه .......... ومن رو به خاطر اين انديشه با لبخندي بهشتي مورد تشويق قرار ميده............از اين حس لبخند رضايتي بر روي لبهاي من نقش بست............نميدونم چقدر راه رفته .......................و الان كجا بودم..................... بوق ماشيني منو به خودم آورد..................صدايي زنانه به زبان فارسي از داخل ماشين به گوشم خورد كه منو صدا ميزد................به طرف صدا برگشتم...............يه ماشين پورشه قرمز رنگ كه انگار همين الان از لاي زر ورق بازش كردن............. رو ديدم.............دوباره اسم خودم رو شنيدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشين آورد بيرون .................خشکم زد..................باورم نميشد.................اونبه خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........و در رو باز كرد.............حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفم دست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دور زده بود...............................گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم ميريم...............جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگه داشت............نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود ..............گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرت ميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................باز غافلگير شدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد............... هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخدا هستم.................ديوانه وار دوستت دارم...........اما متوجه شدم...........[font#DF0101]عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............احمد.................... من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بد بار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوام تو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم...............اون واقعا يه فرشته است...............من نميتونم اين كار رو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دست دادن تو يعني مرگ..................من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم.............ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه ميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دست بكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطر نازنين.................به خاطر نازنين............گلوم خشگ شده بود ، نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.............سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من توي زندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم....... تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........گفتم : درست مثل اونها..................روز ها يكي بعد از ديگري ميومدن و ميرفتن...........من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش ميكرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم.............تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان ..........من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ................،تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم............بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم ..............يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم..............مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم ...................بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد...........نازنين من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف ميزد ..... خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم.................همه چيز بر وفق مراد بود ...................آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم..........به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم.............نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم.............گفتم : چيه نازنين من ..............خنده اي كرد و گفت : ميخوام امشب .................. و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد.................و من هم اورا ميبوسيدم................در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم..................ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم..................صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه ............آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن..............چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوند..............نيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم.بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا ميزد ، ناچارمون كرد از همجدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم ...............ميز صبحانه آماده بود .نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام...........گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي............هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست...........بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم............ و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم ....دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمعبودن و منتظر رسيدن ما ................ زمان زيادي نداشتم بايد آماده ميشدم و به فرودگاه ميرفتم.............يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست.............بالاخره وقت رفتن رسيده بود..........و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .بغلش كردم و گفتم عزيزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نيم ديگه...........فقط دوماه و نيم..............ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد ............توي فرودگاه . درست زماني كه بايد ميرفتم ...............نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه................ و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد...............بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم ...............اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود...........پس حالا براي چي اينقدر بيتابي ميكرد.......................به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو ميبوسيدم.......... گفتم عزيزم ديگه تموم شد..... چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته..............در حاليكه بشدت گريه ميكرد .............. گفت : احمد ميترسم......نميدونم چرا ........و از چي ؟............ اما ميترسم..........باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش .............. اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردممامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............من در حليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم ...................جرات نميكردم پشت سرم رو نگاه كنم....................نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم...............سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي فلزي هواپيما كه منو بدرقه ميكرد حس ميكردم ...... در دل آسمون آبي بهار هزارو سيصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............ادامه دارد ........
قسمت چهلم و پایانیزنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد ...............صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم..............خوبي ؟ ............چي ميگي؟............گفت : سلام همسرم ...........سلام عزيزم.............سلام بابا احمد..........گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟.........آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم................پرسيدم : من؟..............پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا ميشي...............يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا ميشم............من دارم بابا ميشم...............من دارم بابا ميشم..........يه مرتبه داد كشيدم ..........من دارم بابا ميشم................من دارم بابا ميشم.....................نازنين ................نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ...........نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم............من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي ميشيم.......................نميدونستم چي بگم زبونم بند اومده بود......................نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم.................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي...............در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم ...............گفت : ناراحت نشدي؟.....................گفتم : چرا بايد ناراحت بشم....................گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم..............گفتم : نه عزيزم................اين يه خبر فوق العاده بود..................راستي امتحانات چي شد ؟..........گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته.............. و من دارم كارام رو ميكنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات يه ذره شده.....................گفتم : منم همينطور....................گفت : راستي ما فردا ميخوايم بريم شمال ........واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.................وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال ميرفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع ميشد.............گفتم : حالا چند روزه ميرين ؟گفت سه چهار روزه...............جات خيلي خاليه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............گفتم دوستان به جاي ما .................گفتم : با كيا ميايي اينجا ؟خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان..................سعيد هم گفته ممكن بياد .......الان مشغول بازي تو يه فيلمه .........اگه تموم بشه اونم مياد................خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟..............غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم.................عروس كشونه ......................جواب دادم : البته ........البته...................بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا ميخواي جا بدي ؟گفتم خودمون كه تو خونه جا ميشيم ..............سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم ..............اگه البته اومد ميفرستيم خونه سحر ..............بعد از تلفن تو با هاش تماس ميگيرم و خبرش ميكنم..................نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ..........................گفتم : نه عزيزم ........................دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه....................روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ...................و البته منطقي شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود .............به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت....................بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و ... اون در.................خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم...................من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .........گفت خونه من در بست در اختيار شماست......................حتي اگه لازم باشه............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من ميتونم به خونه آن شري برم................آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ...................گفتم : نه لازم نيست .................خونه تو كه بزرگه ..................گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست.....................من براي راحتي بچه ها گفتم.....................پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم ...................كه ميان خونه خالي نباشه............گفت : حتما................. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي ميكنيم............بعد در حاليكه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببين يه خبري ميخوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست..................گفت : خب بگو ..................بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا ميشم.......................جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست ميگي ؟گفتم :: اره اله سحر..................چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در مونديگفت : جان من ....تو رو خدا؟..................پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد...................گفت : نازنين كجاست الان.....................جواب دادم : خب معلومه خونه ....................با عجله گفت : خداحافظ.................پرسيدم : چي شد؟........................گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم........................ خداحافظ ..........................تلفن رو قطع كرد .........................گفتم : آدم نميتونه سر از كار شما زن ها در بياره.................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بو منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه ديگه..................فقط ده روز................بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونممي بودم ...........نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونهبر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چيشده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرفبزني ؟.................اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............نا......ز............نين......................مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................ديگه چيزي نفهميدم ..........................نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخشآي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............روحشان شادپايان