سلام،من درخواست ایجاد یک تاپیک به نام "دفترچه خاطرات علی" دارم.من تازه واردم و اینا همه خاطراتمه که نمیشه گفت همش سکسیه، اما به نظر خودم ای بدک نیست.ممنون میشم راهنماییم کنین.علی
راستش نوشتن بعضی از مسائل خیلی سخت تر از خوندن و یا تشخیص راست و دروغ نوشته بقیه است. بعضی از اتفاق هایی که توی زندگی ما ایرانی ها رخ میده (یا دوست داریم که رخ بده)، یه دلیل بزرگ داره: عقده های درونی جنسیامیدوارم کسی از از این حرف ناراحت نشه، اما باور کنین این یه حقیقت غیر قابل انکاره. بعد از این مقدمه بهتره خودمو معرفی کنم: من علی، 35 ساله، متأهل، اهل شهر درندشت و بی در و پیکر تهران، یه آدم شوخ طبع و بذله گو. اصلاً خوشگل و یا خوش هیکل و زیبایی اندام کار نیستم، یه آدم معمولی هستم که البته به ظاهر و نوع لباس پوشیدنم اهمیت زیادی میدم. اگر بگم منم مثل خیلی از هم وطنام یه جورایی دچار همون عقده هام که اول گفتم، زیاد بیراه نگفتم. از کنجکاوی های کودکانه برای سردرآوردن از سیستم بدن خودم و تفاوت جنس مخالف در کم سن و سالی، نگاه کردن فیلم های پورنو (یا به قول اون زمان خودمون سوپر) در نوجوانی و خودارضائی با ساختن فانتزی از دوست دخترایی که تمام لذت دوستیمون اون موقعها گرفتن دست هم بود و شاید یه بوسه دزدکی تو یه کوچه تاریک، وقتی فقط هوس سکس بدنمونو توی جوانی داغ می کرد و فکر میکردیم عاشق شدیم، گرفته تا داشتن دوست دخترایی که نمیشد بهم برسیم و اگر بود تنها حسرت یه سکس دوباره باهاشون بود و آخرش هم ازدواجی که به خیال خودمون با عشق بود و . . . بگذریم.میخوام مجموعه ای از خاطرات خودم که توی این سالها واقعاً برام اتفاق افتاده و یادآوری بعضیهاش با لبخند و برخی هم با درد و غم همراهه براتون بنویسم. شاید همش سکسی نباشه، اما خوندن و نظر دادان در موردشون خالی از لطف نخواهد بود. سعی میکنم هر خاطره مجزا باشه، ولی خوب پیش میاد که بعضی از شخصیتا (که اسم همشونو سعی میکنم مستعار استفاده کنم)، یه جورایی بهم ربط پیدا کنن که از این بابت شرمنده ام. خوب قبل از اینکه خسته بشین، بهتره شروع کنم:علی و مرجان - ۱اولین خاطره من مربوط میشه به دختری که یکی از زیباترین و مهربونترین مخلوقات خدا بود به اسم مرجانمرجان: دختری زیبا، خوش هیکل، با قد نسبتاً بلند، یکسال از من کوچیکتر، بلوند و خیلی مغرورعلی (خودم): مشخصاتی که قبلاً گفتم، فقط 16 ساله و تا به حال به جز فیلم سکسی، با هیچ دختر غریبه ای ارتباطی برقرار نکرده بودم و ارتباط دو جنس رو توی عشق و سکس میدیدم. بهم حق بدین که توی اون سن و سال واقعاً قادر به مرز کشی بین این دو نبودم. بگذریم ...یکسال تحصیلی تموم من هر روز صبح و ظهر سر راه مرجان خانوم سبز میشدم، اما هیچی که هیچی، حتی نگاهم نمیکرد، تا اینکه مهرماه سال بعد و بعد از اینکه 3 ماه بود که هیج خبری ازش نبود، آفتاب یه جور دیگه طلوع کرد و خدا روی دیگه سکه زندگی رو نشونم داد. از سلام با خجالت تا همراهی در راه مدسه و نامه دادن و کارت گرفتن (مسخره نکنین، اون زمانا این کارا خیلی بود). تا اینکه کم کم زمزمه فروش خونه قدیمی و رفتن به یه محل دیگه (که فاصلش خیلی زیاد بود)، شروع شد. یکسال از دوستی که چه عرض کنم، از عشق اهورایی ما میگذشت و هیچکدوم طاقت دوری از همو نداشتیم. میتونین مجسم کنین به غیر از این مسائل، محدودیتهای خونواده هامون چه بلایی سرمون آورده بود، اما به هر حال مطمئن بودیم که همدیگرو دوست داریم و تا آخرش پای هم وای میستیم (چه خوش خیال بودیم و کاش زمان همونجا متوقف میشد). یه روز با هزار من و من بهش گفتم: میدونی که خیلی دوست دارم، خیلی دلم میخواد ببوسمت. با همون لبخند همیشگیش نگام کرد و گفت: ای ترسو، میدونی چقدر منتظر این حرفت بودم، اما آخه چجوری؟ فکر کردم داره مسخرم میکنه، گفتم: مامان و بابای من که از صبح تا عصر سرکارن، دوست داری یه زنگ آخر از مدرسه جیم شیم، بریم خونه ما؟ یادم نمیره، اخماشو کرد تو هم و بدون خداحافظی رفت. خبری از موبایل و ایمیل و اینترنت نبود، تلفن خونه رو هم که بزرگتراش قرق کرده بودن. 2 روز تموم ازش بیخبر بودم و داشتم دیوونه میشدم. بعد از 2 روز اومد سر قرار همیشگی، با همون لبخند، قبل از اینکه حرف بزنم، گفت: ببخشید، اما یکم ترسیدم از حرفی که زدی و برای همین رفتم. گفتم: خوب فراموشش کن. گفت: اتفاقاً به حرفت فکر کردم، من موافقم اما کلی شرط دارم، باید مراقب باشیم کسی نبینتمون، چون خودمو تورو میشناسم باید قول بدیم زیاده روی نکنیم و از این حرفا.منم که هنوز محو موافقتش بودم، گفتم: هرچی تو بگی قبوله.و فردای اون روز این اتفاق افتاد، من و مرجان توی هال خونه ما نشسته بودیم و هیچکدوم جرأت هیچ حرکت اضافه نداشتیم. چه من که دعوتش کرده بودم و چه اون که موافقت کرده بود و اومده بود.
علی و مرجان - 2حالا من بودم و مرجان، این شعر توی ذهنم طنین انداز بود:تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت / من همه محو تماشای نگاهت هرچند که چشمای قشنگ مرجان سیاه نبود، یه جورایی عسلی بود، نگاهش تا اعماق وجودمو می سوزوند، مال همین چیزا بود که به خودم حق میدادم که عاشقش باشم و برای حسم اسم دیگه ای پیدا نمی کردم.چی بگم که کاش زمان یکم صبر میکرد، یکم کندتر میگذشت، شاید من همون عاشق ساده میموندم. هنوز داشتیم همو نگاه میکردیم، وقتی سرشو انداخت پایین، ناخداگاه دستای لطیفشو تو دستام گرفتم، لطافت دریا و نرمی شنای کویر رو داشتم لمس میکردم، سرشو آورد بالا و تو چشمای هم خیره شدیم، از گونه هامون شعله های آتیش بیرون میزد، من داشتم گر گرفتن هر دومونو به چشم میدیدم. سرمو جلو بردمو بوسیدمش، این اولین بوسه زدنگیم بود و قسم میخورم که خاطره انگیزترینش هم بود. لباش شیرین بود، به شیرینی عسل. هر بوسمو با یه بوسه جواب میداد، نمیدونم چقدر طول کشید، شاید نیم ساعت بود که همو میبوسیدیم و هیچکدوم نمیخواستیم دل بکنیم، حتماً تجربشو داشتین، اولین بوسه ای که با عضق همراه باشه، واقعاً لذت بخشه. وقتی به خودم اومدم فهمیدم که غریزه وجودم بیدار شده، فقط سعی میکردم که مرجان متوجه تغییری نشه، باور کنین که خیلی سخت بود، از خودم شرمنده بودم، احساس کردم دیگه کارام از کنترل دل و احساسم کاملاً خارج شده، ناخودآگاه دست راستمو بردم به سمت سینه های کوچیک و خوش فرمش که شاید کمی از یه برجستگی بزرگتر بود و با دست چپم، دستشو به روی برآمدگی شلوارم هدایت کردم. خوب یادمه که هر دومون میلرزیدیم، نمیدونم از ترس کاری بود که تا حالا نکرده بودیم و یا لذتی که از انجامش داشتیم. بعد از اینکه تو حال و هوای بوسه با تفاوت های بدن هم آشنا شدیم، من وقاحتمو تموم کردمو زیپ شلوارمو پایین کشیدم (باید ادبیات منو ببخشید اما این قسمتاش باید به زبون خودش باشه) و کیرمو به دستش سپردم. اونم همینجور که لبای آسمونیش با لبام درگیر بود، فقط نوازشش میکرد. دستموبردم زیر تیشرتش، نمیتونم احساسمو از لمس اولین بدن جنس مخالف خوب توصیف کنم، اما در حال پرواز بودم، دسمو به سمت پایین لغزوندم (نمیدونم واقعاً چه قصدی داشتم)، مرجان داشت از حال میرفت و تنها دستشو گذاشت روی دستم که بیشتر از این حرکت نکنم، نه اون خشونتی به خرج میداد و نه من اصراری داشتم، خودم هم میترسیدم، پیش برم. سرشو برد به سمت کیرم و منم یکی از صحنه های فیلم پورنو جلوی چشام مجسم شد، اما مرجان فقط بسیدش و آروم زمزمه کرد: علی بهتره بس کنیم. انگار یکی از خواب بیدارم کرده باشه، دستمو ناشیانه از رو تنش کشیدم، از خودم شرمم میشد. شلوارمو درست کردم و اون سرشو گذاشت روی پام. هیچ کلامی رد و بدل نمیشد، فقط صدای ضبط صوت دو کاسته توی هال بود که میخوند:خوابم یا بیدارم؟ تو با منی با من / همراه و هم سایه، نزدیکتر از پیرهنباور کنم یا نه، هرم نفسهاتو؟ / ایثار تن سوز نجیب دستاتوکم کم صدای من و مرجان با صدای قشنگ گوگوش هم آوا شد:اگه این فقط یه خوابه، تا ابد بزار بخوابم / بزار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
علی و مرجان – 3من و مرجان چند سال با هم دوست بودیم، چند سال زیبا و بدون دغدغه. راستی چقدر اون سن ها خوبه، آدم به هیچ چیز فکر نمی کنه، انگار فردا اصلاً قرار نیست که از راه برسه. شاید خاطراتمون با هم زیاد سکسی نبود (خوشبختانه یا متأسفانه)، اما سرشار از احساس بود. بارها شده بود که دقایق طولانی همدیگرو بوسیده بودیم و برجستگی های بدن همو حس کرده بودیم، بارها شهوت خودمونو کشته بودیم که احساس قشنگمونو خدشه دار نکنه تا اینکه (بله خاطرات من هم مثل نوشته های خیلی ها یه تا اینکه داره که انگار مثل بمب میخواد همه چیزو منفجر کنه و از هم بپاشه)، میگفتم تا اینکه بعد از رفتن ما از اون محل و بعد از 2 سال من به ابعاد دیگه ای از شخصیت جنس مونث پی بردم. متوجه شدم که همه دخترا دنبال احساس نیستن و بعضیاشون مثل اکثر ما پسرها (امیدوارم به آقایون برنخوره) مشغله فکری دیگه ای دارن به اسم سکس.خلاصه من خواسته یا ناخواسته، شایدم بر حسب یه اتفاق خیلی ساده با دختر خوش سیمایی به نام نازنین آشنا شدم، که تو قسمت های بعدی خاطراتم قضیشو کاملاً شرح میدم. اما این آشنایی باعث شد 2 اتفاق جدید توی دوستی من و مرجان بیفته:اتفاق اول: تغییر سطح رابطهمن اون زمانی که حسابی (ناراحت نشین، بعداً کاملاً شرح میدم) درگیر نازنین بودم، مرجان بعلت کنجکاوی ذاتی زنونه ای که داشت، احساس کرد که یه جای کار زیاد درست نیست و با مشورت هرکسی بود، تمام تلاش خودشو بکار بست تا بتونه این شیر نر رو به جنگل زادگاهش برگردونه. اگر میگم شیر علتش این نیست که من خیلی تنومند و قدرتمند بودم، بلکه مثل یه شیر، یاغی وار نعره میکشیدم و سرکشی میکردم، انگار کل احساسم و حواس 5 گانم تبدیل به یک حس شده بود: سکس و مشکل این بود که با مرجان این امر میسر نبود. مرجان یه روز به خونه ما تلفن زد و با لحنی سکر آور منو به قراری ناآشنا دعوت کرد. بعد از 3 سال دوستی، از من خواست به خونشون برم. خیلی دلم میخواد این قرار رو با اون وعده معصومانه 3 سال پیش توی خونه ما مقایسه کنید. شاید اونوقت بیشتر از همه به من لعنت بفرستید و از مریدان مرجان بشید. من از خدا خواسته قبول کردم و فردای اون روز، کلی به خودم رسیدم و عازم منزلگه یار شدم. تمام راه داشتم به سکس فکر میکردم، به اتفاقی که تا اون روز بین ما نیفتاده بود و یه جورایی محال به نظر میرسید.ساعت 10:30 صبح، دم در، 1 شاخه گل سرخ بدون تزئین (که نشونه همیشگی منه) توی دستم، با دستی لرزون زنگ رو فشار دادم، صدای ناز مرجان بود: زود بیا تو تا کسی ندیدتت.نمیدونم پله ها رو چجوری رفتم بالا، به طبقه دوم و جلوی واحدشون رسیدم، در باز بود و بوی عطر دی ان ای همه جا رو گرفته بود، این عطر یادآور اولین بوسه های عمرمه و محاله که هیچوقت از یادم بره. دیدمش پشت کانتر آشپزخونه با همون لبخند همیشگی، انگار نه انگار که بهتر از هرکسی میدونه که من سرم یه جای دیگه گرمه. رفتم جلو و بوسیدمش، خودم تفاوت بوسیدن رو حس میکردم، توی بوسه هام دیگه اثری از معصومیت قبلی نبود، شهوت توی هر نفسم زبونه میکشید.زمان زیادی به تعارف و نوشیدن شربت نگذشت و منو به اتاقش دعوت کرد. باور نکردنی بود، یه گلدون بزرگ پر از گلهای سرخ خشکیده که عشقی قدیمی رو یادآور میشد. همینطور که روی تختش کنار هم نشسته بودیم، به آرومی سرمو جلو بردم و پشت گردنشو بوسیدم، اونم موهاشو کنار زد تا من راحت تر به کارم برسم. همزمان از دو طرف دستامو هز زیر شکمش بالا آوردم و به سینه های نازش رسوندم، حالا دیگه خیلی از اون برجستگی روز اول خوش تراش تر شده بود. با لمس سینه هاش از روی تاپ قرمز رنگش، احساس کردم مرجان کم کم داره از حال عادی خارج میشه، برش گردوندم و لبای شیرینشو بوسیدم. هر بوسه منو با یه بوسه جواب میداد. مثل یه عروسک کوچیک توی دستم پیچ و تاب میخورد. خوب که فکر میکنم میبینم همه چیزش یه جور بخصوصی بود از بوسه دوم و سوم دیگه تو خودش نبود، لبای خوش طعمشو به نوبت می مکیدم و با زبونم زبونشو نوازش میکردم. دستامو به زیر تاپش لغزوندم و سینه های بدون سوتینشو لمس کردم، از لباش جدا شدمو گردنشو بوسیدم. حرکتمو داشتم به سمت پایین ادامه میدادم، هیچ مقاومتی درکار نبود. تاپشو بالا دادمو و سینه هاشو بوسیدم. تمام تنش بوی عطر میداد و این منو بیشتر دیوونه میکرد. به کمک خودش بالاپوشش دراومد و من دستم روی رونای نازش حرکت میکرد. پاهاشو محکم بهم چسبونده بود و دست من اسیر داغترین زندان دنیا بود. آروم دستشو روی برجستگی شلوار جینم گذاشت (درسته ناشیانه عمل میکرد، اما میخواست به من بفهمونه که برام حاضره همه کار بکنه) و شروع به نوازش کرد. دست دیگش که از زیر تیشرتم رد شد و به پوستم خورد، حرارتمو دو چندان کرد. حالا دیگه دشتم سینه هاشو میمکیدم و اون هم با شرم لباشو گاز میگرفت تا صداش در نیاد، فقط بعضی وقتا صدای آه خفیفی از بین لباش بیرون میومد. تیشرت و زیرپیرهنیمو (که تابستون و زمستون نداره برام)، درآوردم و با درآغوش کشیدن مرجان لذت حس کردن حرارت بدنشو با تنم چشیدم. همینجور که بدنامون به هم گره خورده بود، داشتم سعی میکردم که شلوار کتونشو از پاش درآرم و بالاخره موفق شدم. من با یه شلوار جین و مرجان با یه شرت سفید که پارچش یکم براق بود. دیگه مرجان متوجه شده بود که چه بازی شروع شده، یکم سعی کرد که شیطنت کنه، اما خودش هم به این تجربه راضی بود، پس خیلی زود تسلیم شد. سرمو پایین آوردم و تمام تن قشنگشو بوسیدم. از روی شرتش (که دیگه به راحتی خیسیش هم معلوم بود)، شروع به بوسیدن کسش کردم (یادتون باشه قبلاً به خاطر این ادبیات عذرخواهی کرده بودم). دستمو از لبه شرتش رد کردم و بغلای اون قسمت ناشناخته رو نوازش کردم. هرچند که مرجان دومین نفری بود که داشتم همچین چیزی رو باهاش تجربه میکردم، اما خوب یه چیز فرق میکرد و اونم این بود که طرفم مرجان بود. شرتشو به راحتی از پاش درآوردم، هر دو تا دستاشو از خجالت روی صورتش گذاشت، بالا رفتم و دستاشو بوسیدم، بعد لبای داغشو و دوباره سرجای قبلیم برگشتم. آروم دهنمو به کسش نزدیک کردم، مثل یه بچه کوچیک نبض داشت. بوسیدمش و با زبونم از کناره های رونش شروع به نوازشش کردم، تا روی کلیتش میومدم ولی ازش رد میشدم تا یه بار آروم با دستش سرم رو روی کسش فشار داد. حالا نوبت من بود تا بهترین تجربه رو براش بسازم، شروع به لیسیدن کردم، احساس میکردم شهد گوارای وجودش از چشمه گرم دلش جریان داره، زیاد طول نکشید که با چند آه خفیف و تکونی که به کمرش داد، بی حال روی تخت افتاد. آروم بالا رفتمو بغلش کردم. شاید اولین بار بود که از داشتن تجربه سکس قبل از اون راضی بودم، چون تونسته بودم به بهترین شکل ارضاش کنم. آروم موهاشو ناز میکردم و اون توی بغلم غرق شده بود.دگمه های شلوارمو بازکردم، شلوار و شرتمو با هم درآوردمو دستشو روی کیرم گذاشتم. هنوز چشماش بسته بود و با تکونای آرومی که به دستش میداد، میخواست حال منو هم خوب کنه. آروم بلند شدمو بالای سرش اومدم و سرکیرمو بالباش آشنا کردم، چشماشو باز کرد و پرسشگرانه بهم نگاه کرد، آروم بهش گفتم بخورش. وقتی دهنشو باز کرد و بازبونش سر کیرمو لیس میزد، میخواستم اون لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه. تصدیق میکنم که کمی ناشی بود و یکی دوبار دندوناش اذیتم کرد، اما همه سعی خودشو داشت میکرد. تو اوج لذت بودم. کیرمو از دهنش درآوردم و روش دراز کشیدم. در گوشم زمزمه کرد: برای هرکاری حاضرم، چون از ته دل دوست دارم، فقط از دردش میترسم. با این حرفش باز بیدارم کرد و شیطون رو از وجودم دور کرد. آروم کیرمو بین پاش گذاشتم، یکم خیسش کردمو توی همون حالت و طوریکه با هر رفت و برگشت لبه های هوس انگیز کسشو لمس میکرد، خودمو تکون میدادم. مدام میگفت: علی دوستت دارم. منم میبوسیدمشو میگفتم: منم دوستت دارم (به خدا داشتم). تا اینکه احساس کردم، چیزی به اومدنم نمونده، از بین پاش درآوردم و تمام آبمو روی شکم کسی که توی این سه سال آرزوی دیدن بدنشو داشتم، خالی کردم. بغلش کردم و بوسیدمش. با هم گوش میدادیم:برای خوای معصومانه عشق، کمک کن بستری از گل بسازیم / برای کوچ شب هنگام وحشت، کمک کن با تن هم پل بسازیمدر مورد اتفاق دوم(اتمام اولین رابطه عاشقانه من)، توی قسمت بعدی براتون مینویسم.
علی و مرجان – 4اتفاق دوم: اتمام اولین رابطه عاشقانهبعد از اون سکس نصفه و نیمه اون روز (که البته برای هردومون آخر سکس معنی داشت)، رابطه من و مرجان به سمت و سوی دیگه ای حرکت کرد. نمیدونم چحوری بگم، راستش من یه رابطه دیگه ای رو همونطور که قبلاً گفتم در سطح بالاتری با کس دیگه ای داشتم تجربه میکردم و طبیعتاً انتظارم از مرجان هم بالاتر رفته بود، اما اون پیش خودش فکر میکرد برای عشقش داره بالاترین فداکاری رو انجام میده و به قول خودش به جز دردش دلیل دیگه ای برای یه نداشتن یه سکس کامل با من نداشت. این اتفاق تنها 2 بار دیگه و هر 2 بار هم توی اتاق نفرین شده من افتاد و تموم شدن ماجرای من و مرجان برمیگرده به آخرین بار که باعث شد از اون به بعد اتاق من به معنای تمام کلمه نفرین بشه.یادمه تابستون بود، مرجان بهم زنگ زد (من دیگه کمتر باهاش تماس میگرفتم) و با همون معصومیت همیشگی باهام حال و احوال کرد، اینبار خیلی رک و بی پرده بهش گفتم: مامان اینا شمالن و تا فردا عصر هم نمیان، میای خونمون؟ یکم من و من کرد و گفت: هرکاری بتونم میکنم تا پیشت باشم. تا 10 دقیقه دیگه خبر میدم. بعد از 10 دقیقه، صدای مرجان توی گوشی پیچید: میام، اما باید تا ساعت 6 خونه باشم. دیگه داشتم بال در میاوردم، ساعت 10 صبح بود و حداقل یه 6 ساعتی مرجان پیش من بود و این فرصت رو داشتیم که خیلی کارا با هم بکنیم. اجازه بدین باهاتون روراست باشم، اول رفتم یه دوش گرفتم و سعی کردم خودمو از موهای زائی خلاص کنم (از اثرات فیل پورنو تماشا کردن)، بعد اومدم بیرون و یک فیلم (VHS) پورنو توپ گذاشتم توی ویدئو و گذاشتمش اون جائی که خودم خیلی دوست داشتم. 2 لیوان شربت سن ایچ پرتقالی آماده کردم و توی یخچال گذاشتم. یادمه ادکلن لی کوپ میزدم، تقریباً باهاش دوش گرفتم و با پرده های کشیده خونه و اتاقم و نور کمی که قرار بود شاهد اتفاقای بعدی باشه، منتظر مرجان شدم. تیک تاک ساعت با صدای قلبم و هیجان از نقشه ای که توی سرم داشتم، یکی شده بود تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و بعد از نیم دقیقه قامت کشیده و چهره زیباس مرجان توی چارچوب در ظاهر شد.در رو بستم و بعد از یه سلام زیر لبی، لبامو گذاشتم روی لباش. بدون هیچ اعتراضی خودشو توی آغوشم رها کرد و با بوسه های شیرینش جوابمو داد. زبونمو روی لباش میکشیدم و زبونشو نوازش میکردم، بعد از چند دقیقه احساس کردم الانه که از هوش بره، خودم هم دست کمی نداشتم، کمکش کردم که روی مبل جلو تلویزیون بشینه. سرشو روی شونم گذاشته بود و من هم بی اختیار با دستام داشتم بدنشو لمس میکردم، وقتی دستم رفت زیر تیشرتش، متوجه شدم مایو تنشه، پرسیدم: این چیه؟ گفت: با خواده من که خوب هم میشناسیشون، تنها بهونم برای بیرون اومدن، استخر رفتن بود، اون هم با کلی مکافات. خندم گرفت که چه بهونه توپی به فکرش رسیده، کمکش کردم تا مانتوی کتون کرم رنگش رو بهمراه شلوار جین تنگی که برجستگی های باسنشو نمایش میداد، در بیاره. حالا من و مرجان کنار هم روی کاناپی 2 نفره نشسته بودیم، من یه شلوار جین سرمه ای رنگ با یه تی شرت سفید تنم بود و مرجان یه مایوی یه تیکه مشکی و کفشای پاشنه بلندش که بعد از درآوردن شلوارش دوباره پاش کرده بود. ماهواره ترک هم داشت آهنگ ارابه سوار مصطفی صندل رو پخش میکرد. این صحنه رو برای این تشریح کردم که بدونین مرجان، با اون احساس و عشق داغش برای خوشایند و شاید موندن من حاضر بود همه کار انجام بده (از ته دل میگم که ای کاش من احمق این موضوع رو درک میکردم). دستمو روی رونای سفیدش میلغزوندم و لباشو میخوردم، چشماشو بسته بود و با شرم گاهی صدای خفیف آهی از گلوش خارج میشد. دستشو گرفتم و روی شلوارم گذاشتم، اینبار خودش زیپو و دگمه شلوارمو باز کرد و دستشو برد توی شلوارم، به جرأت میتونم بگم یکی از خوشایندترین لحظه ها بود وقتی دستشو از بالای شرت به کیرم رسوند، با هر تکونی که به دستش میداد حالم خراب تر میشد. عجیب بود که همزمان با این دوستی من با نازنین رابطه ای به مراتب سکسی تر داشتم، اما حس مرجان واقعاً یه چیز دیگه بود.سرشونه های مایوشو آزاد کرد و پایین آوردم تا سینه های برجستش بیرون بیفته، لبمو از لبش جدا کردمو روی سینه هاش گذاشتم، دایره کمرنگ قهوه ای وسطش رو (با استفاده از آموخته های تصویری و عملیم) بین لبام گرفتمو شروع به لیسدن و میک زدن کردم. صدای مرجان کمی بلندتر شده بود. با یه دستم داشتم بین پاشو مس میکردم و اون هم به کمرش پیچ و تاب میداد. مایوشو پایینتر آوردم، زمزمه کنان گفت: اینجا؟ همینجوری نشسته؟ لبخندی زدمو و بغلش کردم و باهم به سمت اتاقم رفتیم. روی تخت خوابوندمش و دوباره مشغول شدم. اینجا مسلط تر بودم. مایوشو بازهم پایینتر آوردم تا روی رون هاش. حالا کس خوش رنگ مرجان داشت خودنمایی میکرد و من بی اختیار شروع به زبون زدن بهش کردم. با هربار خوردن زبونم بهش، صدای مرجان درمیومد و لبشو میگزید. حالا تو این مورد تجرب بیشتری داشتم و با لیس زدن لبه های صورتی رنگ کسش و گاهی میک زدن کلیتش، تونستم ارضاش کنم. اینو از تکون شدیدی که به کمرش داد و کون قشنگشو یه چند سانتی از تخت بلند کرد، متوجه شدم. مایوشو کامل درآوردم و دوباره کفشاشو پاش کردم (این چیزی بود که اون موقعها توی فیلم های پورنو خیلی دوست داشتم). لباسای خودمم درآوردم و دوباره در اغوش کشیدمش و لبامو روی لباش گذاشتم (اون موقع ها نمیدونستم که بهتره یه چند دقیقه ای تو این حالت به طرف استراحت داد)، خودش دستشو روی کیرم گذاشت و منو بصورت طاق باز درآورد، لباشو روی بدنم حرکت داد تا به سر کیرم رسید. همینطور که با دستش نگهش داشته بود، با زبونش شروع کرد به بازی کردن با کلاهکش. کم کم لباشو از هم باز کرد و شروع به خوردن کرد. سعی میکرد هربار مقدار بیشتری رو توی دهنش جا بده و من هم از لذت فقط آه میکشیدم. احساس کردم نزدیکه که آبم بیاد و سرشو از روی کیرم بلند کردم، همینجور که داشت تکونش میداد، ابم اومد و یه مقداری روی لبای مرجان و بقیشم روی شکم خودم ریخت. ازش از این بابت عذرخواهی کردم و به سرعت از روی پاتختی دستمالی برداشتم و صورتشو و تن خودمو تمیز کردم. سرش آورد بالا و کنارم دراز کشید، ملحفه رو روی هر دومون کشیدم. نیگاش کردم و تو دلم فریاد زدم: خدایا چرا این دختر اینقدر معصوم و پاکه آخه؟؟؟ عقربه ها روی دیوار ، ساعت 11:35 رو نشون میدادن، هنوز صدای موزیک از هال میومد. آهنگ جانیسی بود که اون موقعها خیلی گل کرده بود. (توضیح: ماهواره اون وقتا، آنالوگ بود و جهت ها هم یا ترک بود یا آسیا و ...)
علی و مرجان – 5اما ادامه اون روز کذائی:فکر میکنم کمتر از نیم ساعت به همون حالت خوابمون برد، وقتی مرجان چشماشو باز کرد، داشتم موهای بورشو نوازش میکردم، با لبخند همیشگیش نیگام کرد و گفت: این چه وضع پذیرائیه؟ من از راه نیومده ببین چیکار کردی؟ گفتم: خوب دوباره از نو، فکر میکنیم تو همین الان اومدی. با خنده گفت: یعنی بازهم از اینکارا کنیم؟ گفتم: نه عزیزم، منظورم اینه که لباسامونو تنمون میکنیم و میریم توی هال، من برات شربت میارم و بهت خوشامد میگم، قبول؟ سرشو تکون داد و آماده بلند شدن شد. بهش گفتم اگه بخوای میتونی مایوتو دوباره نپوشی و یکی از پیراهنهای منو تنت کنی، هوا هم که سرد نیست اذیت بشی، البته به شرط اینکه باز هم کفشاتو پات کنی. خندید و سرشو به علامت تأسف تکون داد و به شوخی گفت: از دست تو، من شانس بیارم از اینجا سالم برم بیرون، بده پیراهنتو. اون وقتا مد بود که پسرا پیراهنایی میپوشیدن که به تنشون زار میزد، یکی از همونا رو دادم بهش، وقتی پوشید، یکم از رونش رو تنها میپوشوند، کفشاشو پاش کرد و منم لباس پوشیدم و باهم رفتیم تو هال و روی همون کاناپه جلوی تلویزیون نشوندمش. 2 تا لیوان شربت رو با یه ظرف کوچیک میوه آوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: بفرمایید خانوم خانوما، اینم پذیرایی، بیتربیتی منو ببخشید. همینطور که شربتامونو میخوردیم، ماهواره هم داشت موزیک ترکی پخش میکرد، کلی با خودم کلنجار رفتم و بهش گفتم: راستی میخوای باهم فیلم ببینیم؟ گفت: آره، چه فیلمی؟ گفتم: چجوری بگم، میدونی، یه فیلم سکسی (البته ما میگفتیم سوپر). اخماشو یکم توهم کرد و گفت: خوشم نمیاد. دیگه خودتون میدونین که توی 15 دقیقه بعدی چه اتفاقایی افتاد، از من اصرار که خوبه و یه چیزایی یاد میگیریم و این به روابطمون هم کمک میکنه و از اون هم انکار که درست نیست و من شنیدم این فیلما خیلی کثیفن و ... البته آخر ماجرا کاملاً مشخصه که تونستم قانعش کنم که فیلمو میذارم و اگه خوشش نیومد، خاموشش میکنم. همینطوری که بغل هم نشسته بودیم، دگمه پلی رو زدم. صحنه فیلم اینجوری شروع میشد که یه دختری توی باغ داشت گل میچید و دوست پسرش از پشت میومد و بغلش میکرد و با ناز و نوازش میبردش توی اتاق خواب (از اون فیلمای اوایل دهه 80 میلادی)، مرجان تا اینجا بدون توجه به من سعی میکرد حواسش به فیلم نباشه، منم دست راستم رو روی رونهای لختش میکشیدم. دیگه صحنههای فیلم از مرز بوسه و لب گذشت و دختره کیره پسره رو درآورد و شروع به خوردن کرد. منم دستمو از بین رونهای سفتش (که حالا داشت بهم فشارشون میداد) داشتم به کسش نزدیک میکردم. همزمان سرمو به سینه هاش نزدیک کردم و از روی پیراهن با صورتم نوازشش میکردم. حالا چشمای مرجان از تلویزیون برداشته نمیشد و من هم داشتم از این فرصت نهایت استفاده (یا شایدم سوء استفاده) رو میبردم. زوج توی فیلم کاملاً لخت شده بودن و به حالت 69 داشتن مال همدیگرو میخوردن، منم پشت به تلویزیون روی زمین جلوی مرجان نشستم و پاهاشو از هم باز کردم. از روی روناش شروع به بوسیدن کردم تا به کس صورتی و هوس انگیزش رسیدم. میتونم بگم تمام ارتعاش تپیدن قلبش رو از روی کسش حس میکردم، با ولع عجیبی شروع به زبون زدن کردم، مرجان هم همینطور که داشت فیلمو نگاه میکرد، کمرشو پیچ و تاب میداد. بعد از چند دقیقه مرجان یه دفعه جیغ خفیفی زد و گفت: وای اینو دیدی قبلاً؟ ببین داره چیکار میکنه. دیدم پسره مشغول کردن دختره از کونه (این همون چیزی بود که میخواستم با زبون بی زبونی به مرجان بگم). گفتم: خوب چه اشکالی داره، اینقدر لذت داره که اونایی که مثل ما ایرونیا مشکل ندارن هم اینکارو میکنن (سخن رائی قرائی در مورد فرهنگ احمقانه ایرانی ها در مورد باکرگی و ... هم تحویلش دادم). مرجان گفت: شنیده بودم خیلی درد داره، اما این انگار نه انگار. گفتم: آره اولش درد داره، بعدش نه. یه دفعه گفت: تو از کجا میدونی؟ منم سریع جمع و جورش کردم و گفتم: از امیر شنیدم (یکی از دوستام که همه میدونستن دائم دوست دختر عوض میکنه و مرجان هم دورادور میشناختش). خلاصه من کم کم بازی با کلیتش رو دوباره شروع کردم و خود به خود صحبت کردنمون متوقف شد. مرجان هر دو دستش رو روی سرم گذاشته بود و فشار میداد تا اینکه شل شد و دستاشو برداشت. بعد از چند دقیقه نوازش کردنش، مثل هنرپیشه توی فیلم بلند شدم بالاسر مرجان و شلوارمو از پام درآوردم و آروم کیرمو به دهنش نزدیک کردم. لبای گرمش باز شد و دور تا دور کیرمو احاطه کرد. شروع به خوردن کرده بود و واقعاً از همیشه بهتر بود (احساس میکردم داره سعی میکنه ادای دختر رو دربیاره). هر بار با زبونش به زیر کیرم بازی میکرد و همزمان وارد دهنش میکرد. باز داشتم میومدم که با ملایمت لباشو از کیرم جدا کردم. سرمو پایین آوردمو باز سینههای نازشو به دهن گرفتم. بعد از یه مکث ازش پرسیدم: موافقی ما هم امتحانش کنیم؟ چشماش گرد شد، منتظر سیلی بودم (ایکاش زده بود). آروم زمزمه کرد اگر چیزیه که تو میخوای قبول، فقط به شرطی که اگر درد داشت، ادامه ندیم. نمیتونم حال اون موقع خودمو تشریح کنم، اما واقعاً از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. مرجان رو باز به اتاق خوابم بردم، روی تختم خوابوندمش، ضبط صوت رو روشن کردم و صدای ابی توی فضا پیچید. پیرهن اون و لباسای خودمو کامل درآوردم و شروع به بوسیدنش کردم. هر چی لب گرفتن ها طولانی تر میشد، خودشو بیشتر به بدن من فشار میداد، کیرم لای پاش بود و روی کسش کشیده میشد، احساس میکردم کیرم کمی خیس شده، مرجان دیگه حالش کاملاً خراب شده بود. بر اساس تجربه ای که با نازنین داشتم (که از قسمتای بعدی ماجراش رو میگم)، مرجان رو دمر روی تخت خوابوندم و بالشمو زیرشکمش گذاشتم تا باسن برجستش یکم بالا بیاد. شروع کردم به نوازش کردن وزبون زدن به دو تا کفل سفید رنگ سکسیش. خودشم خوشش اومده بود. تا اینجا همه چی مناسب بود، تا اینکه . . . آره این کلمه تا اینکه یه دفعه همه چیزو بهم میریزه. تا اینکه من تصمیم گرفتم کارو تموم کنم. کیرمو حسابی با تف خیس کردم و آروم دم سوراخ کون کاملاً بسته مرجان گذاشتم. چند بار سعی کردم اما اصلاً داخل نشد، دوباره خیسش کردم و از مرجان خواستم با دو دستش دو تا کفلشو از هم باز کنه. اینبار با فشاری که دادم یکم رفت تو و مرجان که روی تخت و زیر بدن من گیر افتاده بود، فقط سرشو روی تشک فشار داد تا صدای بلند جیغش شنیده نشه. بعد از چند ثانیه بیشتر فشار دادم. دیگه حالت مرجان از جیغ به هقهق تبدیل شده بود، اما خوب جنس ذکور انگار تو موقع سکس هیچ رحم و مروتی سرش نمیشه، منم از این قاعده مستثنی نبودم و اصلاً انگار نه انگار که اون بیچاره داره درد میکشه. برای من تجربه کاملاً متفاوتی بود، چون کون مرجان با نازنین اصلاً قابل مقایسه نبود و طوری ماهیچههای ورودیش دور کیرمو گرفته بود که دلم نمیخواست این حس تموم شه. خلاصه ظرف مدت کمتر از 3 دقیقه، تمام کیرم توی کون مرجان بود و اون فقط داشت اشک میریخت، اما تلاشی برای رهایی از دست من انجام نمیداد. وقتی شروع به تکون دادن کردم، همزمان با گریه سرشو روی تشک فشار میداد و فریاد میزد. زیاد طول نکشید که احساس کردم نزدیکه که آبم بیاد، سریع درش آوردم (این آخری از همه کارام تا اون موقع بدتر بود، چون به نظر اومد که پوست سوراخش هم با بیرون کشیدن من، دراومد) و خودمو روی کون و کمرش خالی کردم. بازه متوجه صورت برافروخته و خیس از اشک مرجان شدم. هر بوسیدمش و سعی کردم ازش دلجوئی کنم، فایده نداشت. بلند شد و رفت دستشوئی. عقربه های ساعت اینبار نشونگر 1 بعدازظهر بودن و ترانه رحم کن ابی فضا رو پر کرده بود:رحم کن دست تو پرپر شدنو میفهمه / رحم کن چشم تو ایثار منو میفهمهوقتی مرجان از دستشوئی اومد بیرون، هنوز لخت بود، رفت سمت لباساش که تنش کنه، دستشو گرفتم و دوبار کشیدمش توی رختخواب. از قیافش معلوم بود که خیلی ازم دلخوره. توی این دقایق اخیر یک کلمه هم باهام صحبت نکرده بود و این موضوع داشت دیوونم میکرد. کلی ازش معذرت خواهی کردم و بوسیدمش تا غنچه لباش از هم باز شد و گفت: علی از درد داشتم می مردم، باورکن خیلی دوست دارم. بهش گفتم: منم دوست دارم عزیزم، خوب اولین بارت بود، یه جورائی طبیعیه (و این جمله بود که همه چیزو خراب کرد) یکی دوبار دیگه امتحان کنیم دیگه درد نمیکشی. از پیشم پا شد و نشست کنار تخت. گفت: نیازی به این نیست تجربیاتتو به رخ من بکشی. خوب میدونم که سرت جای دیگه گرمه (دیگه تون صداش داشت بالا میرفت). فکر کردی من خرم؟ من تمام آیندمو با تو میدیدم، تویی که با دیدن یه دختر اوپن که مثل خرابا آرایش میکنه، همه چیزو فراموش کردی (اولین بار بود که مرجان داشت اینطوری حرف میزد). یادت رفت چه قول و قرارایی باهم داشتیم؟ این بود عشقی که ازش حرف میزدی؟ بهمه بگو نازنین خانومت چی داره که من ندارم (دنیا دور سرم داشت میچرخید، اصلاً فکر نمی کردم مرجان اینقدر در این مورد اطلاعات داشته باشه که حتی اسمش رو هم بدونه). هیچ حرفی به دهنم نمیومد، با عصبانیت لباساشو پوشید و به سمت در رفت، خواستم جلوشو بگیرم، گفتم: مرجان منو ببخش. بغضش ترکید و گفت: امروز که اینجا وایسادیم، اگر ببخشمت، فردا که با هم ازدواج کردیم و با یه بچه رفتی دنبال یه هرزه دیگه، خودمو نمیتونم ببخشم. هیچ حرفی نزن، فقط بدون که من واقعاً عاشقت بودم، عاشق علی خودم نه توی کثافت و دیگه هم نمی خوام ببینمت. تنها یه خواسته ازت دارم.دیگه منم داشتم اشک میریختم، گفتم: بگو. گفت: گفتنی نیست. سرشو جلو آورد و لباشو گذاشت رو لبم. شوری اشک چشمامون با شیرینی طعم لب مرجان ترکیب خوش طعمی بود که فقط من و مرجان میتونستیم تلخیشو بفهمیم. بعد از یه لب گرفتن طولانی، سرشو عقب برد، تو چشام نیگاه کرد و گفت: برای همیشه خداحافظ.صدای ابی توی گوشم بود: حالا دیگه تو رو داشتن خیاله / دل اسیر آرزوهای محالهغبار پشت شیشه میگه رفتی / ولی هنوز دلم باور ندارهحالا راه تو دوره / دل من چه صبورهکاشکی بودی و می دیدی / زندگیم چه سوت و کورهمرجان رفت، برای همیشه از زندگی من رفت بیرون. سالها بعد چند بار همو دیدیم و با هم صحبت کردیم، اما من تنها شرمندش بودم و اون طعنه به بی وفایی من میزد. تو قسمتای بعدی از رابطم با نازنین، قبل و بعد از بهم خوردن دوستیم با مرجان براتون میگم.
علی و نازنین – 1اگه یادتون باشه در خلال خاطراتم با مرجان از دختری به اسم نازنین اسم بردم (دختر که چه عرض کنم !!). حالا میخوام از نازنین براتون بگم، این خاطره به دو بخش اصلی تقسیم میشه:1- نازنین قبل از قطع رابطه با مرجان / 2- نازنین بعد از قطع رابطه با مرجانبعد از جابجائی خونمون به محل جدید و یه مقداری دوری ناخواستهای که با مرجان پیش اومده بود، مدتی تنهائی خیلی اذیتم میکرد. توی اون سن و سال و هجوم هورمونایی که تازه به لذت ارتباط بین دو جنس مخالف پی برده بودند، طبیعی هم بود. به هر حال بعد از چند ماه، شب چهارشنبه سوری اون سال، بعد از آتیش بازی و نارنجک زدن (همون نارنجکهای دست ساز با اکلیل و سرنج)، توی پارکینگ یکی از ساختمونا دختر و پسر جمع شده بودیم و آهنگ گوش میدادیم. اول یکی داشت گیتار میزد و بعد هم ضبط یکی از ماشینای توی پارکینگو روشن کردیم و بساط رقص به پا شد. البته اولش یا سیبیلا با هم میرقصدین و یا دخترا باهم، تا اینکه (این همون تا اینکه معروفه، یادتون که هست؟!) . . . یه بار که یه دختر داشت میرقصید، دوستام من تخس رو هول دادن وسط. منم کم نیاوردم و شروع به رقصیدن کردم، خلاصه تمام هنر رو در طبق اخلاص قراردادم و هر چی داشتم رو کردم. اما مشخصات همرقص من که بعداً فهمیدم اسمش نازنین بود: یه دختر با قد متوسط، چشم های سبز رنگ، موهای مش کرده، خوش هیکل، 4 سال از من کوچیکتر و خیلی هم خوش خنده (اما این با اون لبخند معصومانه مرجان زمین تا آسمون فرق داشت). بعد از رقص، من با پر روئی تمام رفتم کنارش روی نردهها نشستم و خودمو معرفی کردم، اونم همین کارو کرد شماره خونمونو بهش دادم و این شد شروع یه رابطه خاصی که من برای اولین بار تجربه کردم. 2 روز بعد تماس گرفت و بعد از دومین صحبت، خیلی راحت رفت سر موضوع اصلی که من یه دوست پسر میخوام که همه جور پایه باشه، تماس تلفنی و مهمونی و بیرون و سکس و . . . خلاصه همه چیز. من که کاملاً هنگ کرده بودم و ضمناً نمی خواستم کم بیارم گفتم: چه خوب، پس کاملاً با هم تفاهم داریم. هفته اول عید که تموم شد، نازنین باهام تماس گرفت و گفت: نظرت چیه امروز رو با هم بگذرونیم؟ منم با دستپاچگی قبول کردم (علت این هول شدن من این بود که تا اون روز نشده بود که بصورت همزمان با دو نفر دوست باشم و نازنین هم واقعاً یه جور دیگه بود). آژانس گرفتم و رفتم دنبالش و با هم رفتیم مرکز خرید گلستان شهرک. بعد از کمی گشت و گذار، با همون ماشین رفتیم، میدان کاج سعادت آباد. اون زمونا یه رستوران به اسم پیتزا کاج اونجا بود، ناهار رو اونجا خوردیم و من گفتم: یه ماشین بگیرم تورو برسونم و منم برم؟ گفت: چه عجله ایه؟ بریم خونه ما، یه چایی باهم بخوریم. مامان اینای منم شب دیروقت میان. نمیدونم چرا، اما همش فکر میکردم داره فیلمم میکنه و میخواد بدونه عکسالعمل من چیه، پس قبول کردم و با یه دربست رفتیم دم خونشون. خیلی راحت با همدیگه از پلهها رفتیم بالا، واحدشون توی طبقه دوم بود. درو که باز کرد، نور کم خونه و دکوراسیون قهوه ای سوخته که کم نوری خونه رو بیشتر نشون میداد، خیلی نظرمو جلب کرد. رفت سمت اتاقش و به من گفت: راحت باش، من لباسمو عوض کنم و بیام. روی اولین مبلی که دم دستم بود، خودمو رها کردم. باز شدن درب اتاقش با باز شدن دهان من از تعجب توأم شد. یه تاپ و یه دامن شلواری کوتاه مشکی رنگ با یه جفت صندل راحتی که رنگ اونم مشکی بود. با اون خنده افسون کنندش، گفت: خوش اومدی، میخوای همینجوری اونجا بشینی؟ به سمت آشپزخونه رفت و منم مثل یه بره رام به دنبالش. شروع کرد به پرکردن کتری و به قول خودش مقدمات چای رو آماده کردن. منم پشت سرش بودم، داشتم از حرارت میسوختم، خیلی دلم میخواست از پشت بغلش کنم و دستمو به سینههاش برسونم که کاملاً برجسته تر و فرم گرفته تر از مال مرجان بود. احساس میکردم کاملاً آگاهانه به خودش و باسن برجستش پیچ و تاب میده و میدونه که داره دیوونم میکنه.با اینکه سنش از مرجان یه دو سالی کمتر بود، اما به وضوح تجربه بیشتری داشت و این موضوع هر لحظه بیشتر بهم ثابت میشد. اومد بسمت کانتر آشپزخونه و خیلی بی مقدمه لباشو روی لبام گذاشت و اولین بوسه رو روی لبام کاشت. نمیتونم حس اون لحظم رو بطور کامل بیان کنم. شاید تو ذهن بعضیا بیاد که نازنین دختر سالمی نبوده و یا من خیلی گاگول بودم. این ذهنیت هم درسته، هم غلط. شاید با توضیحات بعدی منظورمو کاملاً متوجه بشین.خوب کجا بودیم؟ آهان لبای نازنین روی لبای من کیپ شد و منم قبل از اینکه به خودم بیام، حرارت بوسش وجودمو پر کرد. جواب بوسشو دادم. بهم گفت: خوبه این زبون چرب و نرمت به جز شوخی و حرفای بامزه، کارای دیگهای هم بلده انگار. برگشت که چایی رو بریزه. من دیگه رو پام بند نبودم. وقتی اومدیم توی هال، خیلی راحت شروع به حرف زدن کرد و اینطوری بحث رو شروع کرد: ببین علی، میدونم الان خیلی تعجب کردی، اما میخوام بدونی که من دختر خرابی نیستم. اصلاً عاشق و شیفته تو هم نیستم. من از شیطنتها و با مزگیهات خیلی خوشم میاد، از تیپت هم همینطور، نسبتاً پسر پر جذبهای هم هستی، حالا بگذریم که دماغت خیلی بزرگه (اینو با خنده گفت)، کلاً باحالی و من از اینکه با هم دوستیم راضیام. اما یه چیزای دیگهای هم برای من مهمه. همونطور که قبلاً هم بهت گفتم، من با هر کسی که دوست باشم، دلم میخواد رابطه کاملی با هم داشته باشیم، که این شامل سکس هم میشه. تو که مشکلی نداری؟ لبهام کمی از هم باز شد و فقط تونستم بگم: نه، اصلاً. هنوز دهنم بسته نشده بود که لبای نازنین روی لبام بود، نا خودآگاه تصویر مرجان و اولین بوسههاش اومد جلوی چشمم، اما این حالت زیاد طول نکشید، چون فرمان از جای دیگهای صادر میشد، نه از دل و نه از مغز. اگر مبالغه نکنم، نازنین عین هنرپیشه های فیلمهای سکسی، میبوسید. بوسیدن که چه عرض کنم. با لبا و زبونش داشت تمام شیره جونمو میکشید. حالا دیگه منم همراهیش میکردم، طعم لباش یه جور دیگهای بود، طوری بود که با همون اولین بوسهها، جلوی شلوارم برجسته شد. دستمو گرفت و به اتاقش برد، یه اتاق با دیوارهای استخوانی و دکوراسیون و تزئینات قرمز رنگ. ضبط صوتش رو روشن کرد و صدای گروه محبوب اون روزها بلند شد (Ace of Base). بعد از اون، صحنهای که یادمه، بدنامون در حالیکه من با یه شلوار جین و بالاتنه بدون لباس و نازنین با یه تاپ مشکی و یه شورت مشکی که وسطش تور داشت، توی هم غلت میخورد و لبامون روی هم بود. احساس میکردم با زبونش داره زبونمو از جا درمیاره، حسم باهاش کاملاً متفاوت با حسم با مرجان بود. دستمو به زیر تاپش هدایت کرد و تو کسری از ثانیه سینههای بدون سوتینش رو لمس میکردم. دستشو روی شلوارم گذاشت و سعی کرد زیپ شلوار جینمو باز کنه. بی محابا آه میکشید و با صداهاش حال منو خرابتر میکرد. تاپشو درآوردم و شروع به خوردن سینههاش کردم. با نوک قهوه ای رنگش بازی میکردم و بهش زبون میزدم و اون هم با صدای بلندش همراهیم میکرد. کمربند، دگمه و زیپ شلوارم رو به سرعت باز کرد سرمو از سینه هاش جدا کرد و پایین رفت و همزمان شلوارو شورتمو پایین داد. کیرم با شدت از شورتم بیرون اومد و نازنین با دستای نسبتاً سردش اونو لمس کرد. دست چپشو زیر تخمام گرفت و شروع به مالیدن اونا کرد، با دست راستش هم کیرمو بالا و پایین می کرد. تا به حال این حالتو تجربه نکرده بودم، سعی میکردم صدام در نیاد. آروم سرشو نزدیک کرد و زبونشو به نوک کیرم زد، بعد لباشو دورش حلقه کرد و کمی توی دهنش فرو برد. این کار رو 2 یا 3 بار تکرار کرد. من فقط چشمامو بسته بودمو دندونامو از لذت روی هم میفشردم. سرشو بلند کرد و گفت: خوشت نمیاد؟ گفتم: چرا خیلی عالیه. گفت: پس چرا صدات درنمیاد؟ و دوباره شروع کرد به ساک زدن. حالا همینطور که لباش به سر کیرم میرسید، اونو میک میزد. منم از لذت آه میکشیدم. دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکردم. نه مرجان، نه عشق و نه هیچ چیز دیگهای، هر چی بود فقط سکس بود و سکس. تو چند دقیقه احساس کردم آبم داره میاد، آروم به نازنین گفتم: داره میاد. لباشو از کیرم جدا کرد و شردت تکون دادنشو بیشتر کرد، شیره وجودم که حاکی از لذت بیش از اندازهای بود که برای اولین بار تجربهاش کرده بودم، با شدت فوران زد. از زیر تختش دستمال برداشت و همه جای خودمو یکم از صورت خودشو تمیز کرد. دوباره لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدن کرد. در خلال بوسههاش دستمو روی شرتش گذاشت و با حرکتش راهنماییم کرد که چجوری بمالمش. دستمو از کنار شرت مشکی رنگش گذروندم و روی کسش گذاشتم. انگار یه منبع حرارتی جدید پیدا کرده بودم. خیلی داغ بود. انگشتامو روش میکشیدم. با دستش حرکت منو متقف کرد و شرتش رو از پاش درآورد. دستش رو روی دستم گذاشت و انگشت وسط دستمو بین لبه های کسش گذاشت و شروع به حرکت دادن با ملایمت کرد. لباشو از روی لبام برداشت و بهم گفت: حالا نوبت توئه. سرمو پایین آوردم و مقابل کس نازش گرفتم. ظاهرش با مال مرجان فرق میکرد. بالای کسش یکم بیرون زده بود. دستش رو روی سرم گذاشت و صورتمو بهش نزدیک کرد. زبونمو درآوردم و اون بیرون زدگی رو لیس زدم. باز صدای نازنین بلند شد و آه کشید. زبون زدن به کلیتش رو ادامه دادم و همزمان با انگشتام لبههاش رو لمس میکردم. بعد از چند دقیقه احساس کردم تمام بدنش منقبض شد و خودشو سفت کرد. این حالت چند ثانیه طول کشید و خودشو روی روتختی قرمزرنگش رها کرد. طعم دهنم یکم عوض شده بود. اومدم بالا و در آغوش گرفتمش. حالا هر دو لخت لخت بودیم و یکبار هم ارضاء شده بودیم. فکر کردم خوب کار تموم شد دیگه. اما لب گرفتن نازنین باز داشت داغ میشد، حتی داغتر از اولش و . . . تنها صدایی که میشنیدم، صدای آهنگ بود:All that she wants is another baby, She’s gone tomorrow boyادامه دارد . . .
علی و نازنین – 2من یکم بیحال بودم و نازنین دوباره شروع به نوازش بدنم کرد. با پاهای سفیدش روی پاهام میکشید. آروم دستشو زیر تخمام گرفت و شروع به مالیدن کرد، همینطور بالا میومد تا سر کیرم و باز اینکار رو تکرار میکرد. دوباره کیرم راست شد. باز نازنین دستمو گرفت و روی کسش گذاشت، ولی مسیر نوازش کردن رو تا انتهایی ترین نقطه و نزدیکیهای سوراخ کونش ادامه داد. بعد از اینکه دستش رو برداشت، منم همون مسیر رو ادامه دادم. راستش یکم گیج شده بودم، نمیدونستم حالا دیگه چه اتفاقی قراره که بیفته. تا اینکه خودش به زبون اومد و گفت: دلت نمیخواد اینو امتحان کنی؟ و با انگشت اشارش برجستگی کونشو نشون داد. کاملاً تعجب کرده بودم و فقط سعی می کردم خودمو خونسرد نشون بدم. با حرکت سر موافقت خودمو اعلام کردم. گفت: پس هر کاری که من میگمو انجام بده تا به هر دومون خوش بگذره. گفتم: باشه. گفت: یه قوطی نارنجی رنگ کرم (خوب یادمه کرم 21 خارجی بود)، توی کشوی اول میز توالته، اونو بیار. همون کارو انجام دادم و برگشت روی تخت. حالتو مجسم کنید که نازنین لخت مادرزاد به پهلو به سمت من دراز کشیده، منم لخت لبه تخت با حالت کاملاً بیدار و کرم به دست نشسته و فقط در انتظار اتفاق بعدی هستم. بالش رو از زیر سرش برداشت و دمر خوابید، بعدش هم بالش رو زیر شکمش گذاشت. اشاره کردم به کیرم و پرسیدم: بهش کرم بزنم؟ گفت: نه عجله نکن، الان موقع غذا خوردنه و به پشتش اشاره کرد. یکم موندم که منظورش چیه، سرمو بردم جلو و برجستگی کون قلمبشو بوسیدم، دستشو از پشت روی گونهام گذاشت، رو به تو فشار داد صورتم و گفت: بخور، هر دو تاشونو. فکر این یکی رو هم نمی کردم. شروع کردم پایین کسش که الان بالا قرار گرفته بود رو لیس زدن. باز با هر زبونی که میزدم، آه نازنین طنین انداز میشد. حس غریبی داشتم، یکم زبونمو بین لبههای کسش داخل کردم و طعمشو چشیدم. صداش دراومد: بیا بالاتر. کم کم اومدم سمت سوراخ کونش و بهش زبون زدم. خوب نگاهش میکردم، این اولین باری بود که یه کون و سوارخشو اینطور از نزدیک میدیدم. اصلاً شباهتی به کس نداشت، یه سوراخ دایرهای به شکل تو رفتگی. بدم نیومد، بازم زبون زدم، خیلی تمیز بود، یه چیزی شبیه فیلمای پورنویی که تا اون موقع دیده بودم. دیگه صدای آه نازنین تنها صدایی بود که میومد، طوریکه صدای ضبط صوت به سختی شنیده میشد. بعد از چند دقیقه گفت: حالا قشنگ با کرم مال خودتو چرب کن. اینبار هم بدون چون و چرا انجام دادم. بهم گفت: یکم کرم هم به سوراخ من بزن، سرشو بذار دمش و خیلی آروم فشار بده. اوامر نازنین اجرا شد، اما هر چی سرشو فشار میدادم تو نمیرفت. گفت: تو بلد نیستی، اینجوری نیست، من قبلاً هم اینکارو کردم. زاویه چیزتو کاملاً عمودی کن. اینبار یکم رفت تو. با دستش مانع از این شد که بیشتر فرو کنم. بعد از یه نیم دقیقهای دستشو برداشت و یکم خودشو تکون داد، منم باز کم کم کیرمو فشار دادم. نمیدونم تا بحال تجربه کون کردن رو داشتین یا نه، اما حالتش خیلی جالبه. انگار یکی خیلی سفت و محکم کیر آدمو گرفته باشه و ضمناً دستاش خیلی داغ باشه. خلاصه حس جالبیه و البته برای من صد برابر جالب تر بود، چون از اولین تجربه های سکسیم هم محسوب میشد. با همین ترفند و با کمک خود نازنین تا ته کرده بودم توش. اومدم که روش دراز بکشم که صدای دادش دراومد و گفت: دیوونه خیلی درد داره، حالتتو تغییر نده، آروم آروم همینطوری که هستی بکن. شروع کردم به تکون دادن، خیلی عالی بود، با هر بار که خودمو عقب میکشیدم، پوست دور سوراخش با کیرم کشیده میشد و دوباره تو میرفت. فکر نکنم بیشتر از 10 بار جلو عقب کرده بودم که احساس کردم به نقطه نهائی لذا دارم میرسم، اونم فهمید، گفت: داشت میومد درش بیار بریز پشتم. دیگه نمیتوستم خودمو نگه دارم، درش آوردم و حاصل لذت این دقایقم رو روی کمرش خالی کردم و خودم هم بعدش روی تخت کنار نازنین ولو شدم. ازم خواست که تمیزش کنم، وقتی بلند شد، آروم بهم گفت: خیلی حال داد، اما محکم کشیدی بیرون، آخرش خیلی درد گرفت. ازش عذرخواهی کردم و پرسیدم: راستی، درد هم داشت؟ گفت: معلومه، دیوونه، خیلی هم درد داره، البته اولش اینطوریه، بعد دردش کم میشه و حسابی لذت بخش میشه. منم مثل کسی که پی به راز مهمی برده باشه، با تعجب سرمو تکون دادم، یعنی فهمیدم (و این مسئله همون سوتی بود که بهداً جلوی مرجان دادم و . . . تو قسمتای قبلی کامل خوندین که عاقبتش چی شد).ساعتمو نگاه کردم، حدود 4 شده بود، اینبار صدای آهنگ Happy Nation میومد (شاید این دلیلیه که من این آلبوم Ace of Base رو هیچوقت فراموش نمیکنم). یه لحظه یاد مرجان افتادم که تا الان حتماً چندبار زنگ زده خونه و همه اهالی منزل رو کلافه کرده و تازه یه مقدار وجدان درد گرفتم. پاشدم، لباسامو پوشیدم و گفتم: خوب من دیگه کم کم زحمتو کم کنم. نازنین گفت: اگه بگم مامان اینا شمالن و فردا صبح تازه راه میفتن چی؟ اگه بگم شب تنهام و میتونی تا صبح بمونی چی؟ مخم داغ داغ شد. الانو نمیدونم، اما اون وقتا حتی یه پسر هم نمیتونست فکر شب بیرون موندن رو تو مغزش داشته باشه، مگر خونه یه دوست نزدیکی، فامیلی چیزی، اونم با هزار تا دلیل و خواهش و ... پس با ناراحتی در جوابش گفتم: راستش امکان نداره شب بتونم پیشت باشم. تازه الانم برم خونه یه خودی نشون بدم و بیام، تا قبل از 9 اینطورا میتونم بمونم. گت: نشد نداره، حالا اومدی دربارش یه فکری میکنیم. و به بین دو پاش اشاره کرد. راستش خجالت کشیدم، چقدر این دختر وقیح بود. البته همین عامل باعث شده بود که جذبش بشم، اما بعضی وقتا علیرغم پررویی ذاتیم، واقعاً کم میاوردم. اومد جلو و گت: چه دوست پسر خجالتی و جدی دارم و لباشو گذاشت روی لبام. اصلاً دست خودم نبود، با گرمی لبا و زبونش همه چیز از یادم میرفت. بعد از یه بوسه طولانی، از در خونشون اومدم بیرون. تو ذهنم اتفاقات و صحبتامونو مرور میکردم. به من گفت دوست پسر خجالتی و جدی؟؟ یعنی من دوست پسرشم؟؟ پس مرجان چی؟ اگه بفهمه چی بهش بگم؟ اما باز یاد صحنه سکسمون میفتادم و لبخندی از رضایت روی لبام نقش میبست، تا رسیدم خونه.ادامه دارد . . .
علی و نازنین – 3وضعیت ارتباط من با نازنین همزمان با دوستیم با مرجان به همین منوال پیش میرفت. یعنی من به وضوح وقت بیشتری را با نازنین به مهمونی رفتن، بیرون رفتن و از همه مهمتر سکس با اون میگذروندم ولی با علم به این موضوع که دوستیم باهاش هیچ آیندهای نداره و کاملاً برای خوشگذرونیه. با توجه به اینکه اون نسبتاً شیطون و خوش سر و زبون هم بود، هرجا با هم میرفتیم، خیلی زود تبدیل به مرکز توجه میشدیم. شاید تا زمانی که اون اتفاق (آخرین سکسم با مرجان) افتاد، بیش از 10 بار با نازنین سکس داشتم (البته از کون)، که با در نظر گرفتن جدید بودن تجربه، همش برام لذت بخش بودن و حالا یه جورایی احساس وابستگی به نازنین داشتم. یکی از فراموش نشدنیترین دفعات، دقیقاً 2 روز قبل از قطع ارتباط و اون قرار افتضاح دفعه آخرمون با مرجان بود:چهارشنبه شب بود. اون شب من و نازنین با هم از مهمونی برمیگشتیم. اون موقع دخترا که هیچ، پسرا هم کمتر مشروب میخوردن، اما من و نازنین هرکدوم 2 پیک ودکا خورده بودیم و هردومون هم فکر میکردیم که حسابی افراط کردیم. توی آژانس که نشسته بودیم، نازنین آروم آروم سرشو روی شونه من گذاشته بود و با دستش روی رونمو نوازش میکرد، کم کم دستشو آورد بالاتر و از روی شلوار رسمی پارچهای که پام بود، از زیر تخمام شروع به نوازش کرد. کیرم داشت بیدار میشد، حالا دیگه نوازشش تبدیل به مالیدن شده بود. آروم زیر گوشم گفت: من الان میخوام. بهش گفتم: عزیزم الان تو ماشین؟ سالم برسیم خونه و کمیته نگیرتمون شانس آوردیم. بعد به شوخی گفتم: میدونی که مامان و بابای من شمالن، دلت میخواد شب بیای پیشم؟ سرشو بالا کرد و با چشمای خمارش نیگام کرد و گفت: از خدامه. فقط برم خونه، سر مامانمو یه جوری گول بمالم و بیام. کف کردم. باز کم آورده بودم. درسته که کسی خونمون نبود، اما فکر اینکه یه دختر شب بیاد و بمونه برام قابل هضم نبود. اصلاً چه جوری میخواد مامانشو بپیچونه؟ میدونستم باباش نیست، علت اینکه امشب هم تونسته بودیم با هم بریم مهمونی نبودن والدین من و پدر اون بود. گیج شده بودم و دروغ نگم به خاطر ترس و استرس با خودم میگفتم کاش نیاد و فقط به قصد روکم کنی این حرفو زده باشه.رسیدیم دم خونشون، برای اینکه راننده شک نکنه، منم باهاش پیاده شدم، تا بلوک ما دو قدم راه بود. سعی میکردم جلوی شلوارمو صاف و صوف کنم که برجستگیش معلوم نباشه. ماشین که دور شد، با نازنین خداحافظی کردم، هیچ صحبتی هم از اومدنش نکردم. رسیدم خونه، باهمون لباس مهمونی ولو شدم روی کاناپه جلوی تلویزیون. چند دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ خورد، ساعت حدود 11:45 شب بود، فکر کردم بابا اینان، گوشی رو برداشتم، دیدم نازنینه، خیلی یواش داشت صحبت میکرد، گفت: زنگ زدم به نگار (دوست صمیمیش که از همسایه های ما بود) و هماهنگ کردم که بگه من برم پیشش با هم از صبح زود فردا زبان بخونیم. تا 15 دقیقه دیگه پیشتم. فقط به دهنم اومد بگم خیلی خوبه و گوشی تقریباً از دستم افتاد. سریع اتاقمو جمع و جور کردم. لباسمو عوض کردم و یه شلوار جین و یه تیشرت سفید پوشیدم، دربا پایینو باز کردم، چراغای خونه رو خاموش کردم، فقط آباژور اتاق خودم و ضبط کوچیکی که توی اتاق داشتمو روشن کردم و اولین نواری که دم دست بود رو پلی کردم، صدای داریوش یکم آرومم کرد:مرا به خانه ام ببر، که عشق در میانه نیست / مرا به خانه ام ببر، اگرچه خانه خانه نیستهمه این اتفاقا توی کمتر از یک ربع افتاد. پشت در از چشمی منتظر شدم، نازنین که به پاگرد رسید، در و باز کردم، کشیدمش تو و سریع در و بستم. ناخودآگاه همدیگرو همون پشت در در آغوش گرفتیم. من از استرس و اون به خاطر چیزی که به خاطرش اومده بود. بوی عطرش توی تمام ورودی پیچیده بود، لبای خوش طعمش، داغ تر از همیشه بود و طوری میبوسید که فرصتی برای جواب دادن به بوسه هاش برام باقی نمیذاشت. به اتاقم دعوتش کردم، مانتو و روسریشو درآورد و روی صندلی گذاشت. یه شلوار کرپ گشاد کرم رنگ و یه تاپ دو بند قهوهای رنگ تنش بود، یه کفش راحتی بندی قهوهای رنگ که تا روی ساق پا بنداش اومده بود و یه آرایش ملایم نارنجی هم روی صوتش بود، محو تماشاش بودم، رفت و روی لبه تخت نشست. بیمقدمه شروع به خندیدن کرد و گفت: انگار تو باید دختر میشدی و من پسر. باز که در حال خجالت کشیدنی دوست پسر سر به زیر من !! خودمو جمع و جور کردم و رفتم به طرفش، گفتم: نه، اتفاقاً داشتم فکر میکردم تا صبح خیلی مونده و چه کارایی میشه کرد. گفت: خوبه، داری پیشرفت میکنی. نشستم کنارش، صورتشو چرخوندمو و لبامو روی لباش گذاشتم. خدایا چه سریه، این دختر داره لحظه به لحظه داغتر میشه، دلم میخواست همینجور ببوسمش، زبونمو روی لباش کشیدمو داخل دهنش کردم، با زبونش همراهیم میکرد. دستامون هم داشت بکار میفتاد، من دستم روی سینه هاش بود و اون جلوی شلوارمو میمالید. تاپشو زدم بالا و سوتین سفید رنگشو درآوردم. سینههاش بیرون افتاد، دیگه دست خودم نبود، روی تخت خوابوندمش و دهنمو روی سینهاش گذاشتم، سرشو زبون میزدم و گاهی هم میمکیدم. نازنین فقط آه میکشید و گاهی هم میگفت: آره، بخورشون. در همین حال تیشرتمو از تنم درآورد، منم شلوارشو از پاش درآوردم. حالا فقط یه شورت سفید و کفشای بندیش که شبیه سربازای رومی، بندش تا روی پاش اومده بود، پاش بود. از جاش بلند شد، منو کنار تخت وایسوند و دست برد دگمه و زیپ شلوار جینمو باز کرد، کمک کرد شلوار و شورتمو دربیارم. کیرم که دیگه داشت خفه میشد، آزاد شد و جلوی صورتش قرار گرفت. مثل همیشه با یه دستش شروع به نوازش تخمام کرد و دهنشو به سر کیرم نزدیک کرد. حرارت دهنشو از همون فاصله میتونستم حس کنم. اینبار اول به تخمام زبون زد، خیلی عالی بود، اینو به خودشم گفتم. بعد از زیر کیرم شروع به لیس زدن کرد تا به سرش برسه بعد لباشو حلقه کرد دورشو سرشو کرد توی دهنش، لذت عجیبی بدنمو گرفته بود. سعی میکرد هربار بیشتر کیرمو توی دهنش ببره و همینجور با تخمام هم بازی میکرد. بعد از یکی دو دقیقه سرشو عقب برد و دراز کشید روی تخت، بهم نگاه کرد و با انگشت اشارش به شرتش اشاره کرد. سرمو پایین بردم و از روی شرتش که دیگه نمناک هم شده بود، کسشو بوسیدم. لبه شرتشو کنار زدم تا چهره کسش پیدا بشه. از بغل پاش و لبه های کسش شروع به زبون زدن کردم تا کم کم به وسطش و کلیتش رسیدم. لبه شرتش که دستم بود رو رها کردم و از پاش درآوردم. دیگه هرچی بود غریضه بود و بس، دوباره سرمو روی کسش گذاشتم و شروع به خوردن کردم. هر چند ثانیه یکبار، کلیتشو مک میزدم. تا حالا اینجوری به همدیگه حال نداده بودیم، نازنین نمیتونست جلوی خودشو بگیره و صداش یه لحظه هم قطع نمیشد. کسش بیشتر از همیشه لزج شده بود، یه لحظه تمام بدنش منقبض شد و بعد هم خودشو رها کرد. دستشو روی سرم گذاشت و متوفقم کرد. اومدم بالا و کنارش دراز کشیدم و شروع به نوازشش کردم. دستمو آروم لغزوندم تا کنار پاش، بهم گفت: عجله نکن، امشب برات یه سورپرایز دارم. بعد از یه چند دقیقه ای از جاش پاشد و همینجور که من طاق باز دراز کشیده بود، رفت از کیفش همون کرم قوطی نارنجی رو درآورد و به سمت من و با خنده گفت: دیدم به این عادت داری، با خودم آوردمش. باز سرشو نزدیک کیرم کرد و شروع کرد به خوردن، به سوراخ کونش و کیرم کرم زد و خودش سوراخشو روش تنظیم کرد و آروم آروم نشست روش. راست میگفت واقعاً سورپرایز شدم. این مدل رو برای اولین بار بود که داشتم تجربه میکردم و واقعاً عالی بود. نازنین همینطور که بالا پایین میرفت، دستای منو روی سینه هاش گذاشت. انگشت خودشو توی دهنش کرد و بعد از خیس کردنش، شروع کرد با کلیتش ور رفتن. مجسم کنید کیرم که توی کونش بود، خودش بالا و پایین میرفت، با یه دستش هم داشت با خودش ور میرفت. من هم که آخر لذت و شهوت بودم. دیگه منم داشتم آه میکشیدم. نازنین سرعتشو بیشتر کرد، منم دیگه نمیتوستم طاقت بیارم، گفتم: داره میاد. گفت: بریز همون تو. ظرف چند ثانیه شیره لذت و شهوتم، همه و همه توی کون خوش فرم نازنین خالی شد. نازنین چند ثانیه به همون حالت موند و بعد آروم از روم بلند شد. خودشو تمیز کرد و کنارم دراز کشید. ازم پرسید: چه طور بود؟ گفتم: خیلی عالی بود. صدای داریوش اینبار با آهنگ نازنین شنیده میشد:ای نازنین، ای نازنین، در آینه ما را ببین / از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چینیک ساعتی خوابمون برد و تا صبح به مدل ها و روشهای مختلف بازهم اختیارمونو به دست بدنهامون سپردیم. اون شب به جرأت یکی از بهترین شبای زندگی من بود که البته 2 روز بعد هم تلخترین اتفاق رو با مرجان تجربه کردم.توی قسمتای بعدی از ادامه رابطهام با نازنین بعد از قطع رابطه با مرجان براتون میگم.