قسمت نهم تو خونه نشسته بودم ولی اصلا حواسم به چیزی نبود ..نگران بودم .. مثل همیشه حس همیشگی یک اتفاق تازه .. یک اتفاق جدید ..نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ در خونه به خودم اومدم ..سریع بلند شدم و رفتم سمت در .بازش کردم که دیدم مریم پشت در با یک دسته گل بزرگ وایساده .یک پالتوی بلند قهوای رنگ از جنس پوست پوشیده بود با یک شال هم رنگ پالتوش..سلام کردم و تعارفش کردم تو .. دست گل رو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه تا قهوه درست کنم ..بیرون هوا خیلی سرد بود .. آسمونفوق العاده ابری بود ..بارون هم نم نم میخورد به شیشه ی قدی اتاق .. رفت نشست کنار شومینه و همونطوری که داشت پالتو و شالش رو در میاورد گفت- تو همیشه تنها زندگی میکنی؟- آره .. اصولا همیشه تنهام - نفس گفته بود آدم عجیبی هستی..تازه معنی حرفش رو فهمیدم!همونطوری که با سینی قهوه میرفتم سمتش گفتم - زیاد شنیدم این حرف رو ولی هنوز خودم نفهمیدم چیه من عجیبه..!خندید و یک فنجون برداشت و منم روی مبل روبه روییش نشستم.کمی که از قهوه اش خورد گفت- ارا تو چه اندازه رابطه عاطفی داشتی ؟خندیدمو گفتم - آمارش از دستم در رفته !بدون این که بخنده برگشت و به شومینه خیره شد ...چند دقیقه گذشت ولی انگار نمیخواست حرف بزنه .منم بیشتر از این طاقت این سکوتش رو نداشتم - چیزی شده؟ چرا نمیخوای نفس چیزی بفهمه که این جایی؟ چرا حرفت رو کامل نمیزنی؟برگشت سمت من .توی چشماش یک حلقه ی شفاف دیدم که بزرگ و بزرگ تر شد تا به چند تا قطره اشک تبدیل شد سر خورد اومد پایین بعد با بغض گفت- ارا تو تنها پسری هستی که نفس توی زندگی دیده و عاشقش شده پس ازت خواهش میکنم بعد از شنیدن حرفای من جا نزنی و ترکش نکنی .هرچند که تصمیمبا توئه ولی بزار این لحظه های آخرش رو هم با خوشی تموم کنه ........دلم هوری ریخت پایین..این جمله آخرش مدام توی ذهنم میپیچید و انعکاس پیدا میکرد و مثل پاتک میخورد تو مغزم...لحظه های آخر..بزار لحظه های آخرش روبا خوشی تموم کنه ... لحظه های آخر .. تموم کنه.... یعنی چی تموم کنه؟ اصلا کدوم لحظه های آخر؟نفهمیدم چی شد ..با تکونای مریم به خودم اومدم ..چشمامو باز کردم دیدم پایین مبلم ..مریم سرم رو گرفته بود و مدام تکون میداد .. ترس توی چشماش موج میزد .با زور دستم رو گرفتم به مبل و بلند شدم .. میخواستم برم سمت پنجره های اتاق و خودم رو در جا پرت کنم پایین .دیگه حوصله این یکی رو نداشتم .. هیچ صدایی نمیشنیدم . صدای مریم که جمله ها وسوال ها رو پشت سرهم تکرار میکرد رو خیلی گنگ میشنیدم ..چند قدم که جلو رفتم دوباره سرم گیج رفت و افتادم روی مبل ..چشمام سیاهی میرفت و سرم داشت منفجر میشد نمیتونستم سرم رو تکون بدم یا چشمام رو باز کنم .نمیدونم چند لحظه گذشته بود که با برخورد چند قطره آب با صورتم انگار دوباره به هوش اومدم ..چهره ی مریم از بس که گریه کردهبود خیس خیس بود..بدون این که چیزی بگه نشست جلوی من و فقط گریه میکرد .. منم انگار تازه تونسته بودم قضیه رو درک کنم خیلی آروم اشکام از گونه هام میریخت پایین..چند لحظه بعد خودش شروع کرد به حرف زدن- 4 سال پیش بود که نفس سر درد ها و سرگیجه هاش شروع شد .پدرش انقدر درگیر کارش بود که این سردردها رو فقط فشار درس میدونست ..چند ماه بعد خون دماغ غیر ارادی هم به این سردرد ها اضافه شد .. دلم شور میزد ولی با توجیه های پدرش دلم گرم میشد .. نفس تازه داشت پزشکی میخوندو خودش هم نمیدونست قضیه چیه .. الانم نمیدونه .. اگر بفهمه میدونم که یک روزم دووم نمیاره ..این سردردها و خون دماغ ها مدام بیشتر و بیشتر شد تا با اصرار من پیش یکی از دوستای شوهرم رفتیم .بعد از عکس و آزمایشات خیال ما رو راحت کرد که مشکل خاصی نیست و همونطور که شوهرمگفته حتما فشار درسه.. تا فرداش که نفس دانشگاه بود شوهرم با قیافه داغون اومد خونه و گفت که دوستش امروزبهش زنگ زده و گفته نفس یک غده ی سرطانی توی سرش داره که از خیلی وقت پیش توی سرش رشد کرده و هیچ جوری هم نمیتونه عمل کنه .گفته بود که نمیخواسته جلو خودش بگه و به ما هم توصیه کرده که چیزی بهش نگیمبه این جاش که رسید هق هقش بیشتر شد و گفت گفت دوستش گفته نفس تا 3-4 سال دیگه بیشتر زنده نیست .. عین مرده ها فقط جلوم رو نگاه میکردم و به حرفای مادر نفس گوش میدادم .. نمیدونستم خوابم یا بیدار ولی آرزو میکردم ای کاش خواب بودم و بیدار بشم ببینمهمه ی این ها رویا بودهبه زور لب هام رو از هم باز کردم و گفتم - پدرش خودش رو مقصر میدونه ؟- نه حتی اگر همون بار اول که فهمیدیم هم کاری میکردیم باز فایده نداشت .همون موقع هم غده خیلی پیشرفت کرده بودپاکت سیگارم رو از رو میز برداشتم و یک دونه از توش برداشتم و روشن کردم و خیلی عمیق ازش کام میگرفتم .. وجودم آتیش بود نمیدونستم باید چجوری این خشمم رو خالی کنم..- ببین ارا .تو باید این موضوع رو میدونستی ..حالا هم میدونی. تو کاملا حق انتخاب داری ..میتونی از همین الان دیگه جواب نفس رو ندی و ارتباطت رو باهاش قطع کنی منم کمکش میکنم فراموشت کنه .. ...حرفش رو قطع کردم و گفتم - واقعا این فکر رو راجع به من میکنی ؟ یعنی من رو همچین آدمی فرض میکنی ؟ واقعا متاسفمبلند شدم و رفتم پشت شیشه های اتاقم وایسادم- ناراحت نشو ارا منظوری نداشتم . من فقط..نزاشتم ادامه بده و گفتم - در واقع من میدونستم قراره یک اتفاق جدید بیفته .. ولی فقط داشتم خودم رو گول میزدم .الانم تعجب نمیکنم که روزگار یک سنگ بزرگ دیگه انداخته جلو پای من.. عادت دارم...راه های نرفته زیاد دارم .. بعد برگشتم سمتش و گفتم - من تحت هیچ شرایطی نفس رو تنها نمیزارم..یک لبخند زدو اومد یک بوس ازم کرد و بعد لباساش رو پوشید و با یک خداحافظی آروم از خونه رفت بیرون.میدونست که حتما باید تو این شرایط تنها باشم ..حالا دیگه بارون شدت گرفته بود و محکم به شیشه ها میخورد .. هوا کم کم داشت تاریک میشد همونطوری که پشت پنجره وایساده بودم به بیرون خیره بودم .به چراغ های شهر و آسمونخراش ها .. بعد از یک مدت طولانی دوباره احساس میکردم که دارند بهم میخندند ..بارون داشت شدت میگرفت ..از سیگارم کام های عصبی میگرفتم و تو دلم به عالم و آدم بد و بیراه میگفتم..چقدر راحت دوباره زندگی داشت بازیم میداد.ذهم خالی شده بود .. بلند داد زدم - دیدی .. دیدی بازم یک خاطره تلخ دیگه درست شد.. دیدی گفتم خودت رو درگیر بازی دیگه نکن .. ولی تو همش سر خودت رو شیره مالیدی.. حالا هم تا ته بخور..همون موقع گوشیم زنگ خورد . قلبم وایساد . سیگارم از دستم افتاد .میدونستم نفسه . نمیخواستم تو این شرایط جوابش رو بدم .حتما متوجه گرفتگی صدای من میشد ولی اگر جواب نمیدادم شک میکرد .. با قدم های لرزون رفتم سمت موبایلم . شمارش رو دیدم خودش بود . دکمه Answer رو زدم -الو ؟جوابی ندادم - الو ؟ ارا ؟ - الو - سلام . چرا جواب نمیدادی ؟ - ببخشید عزیزم نشنیدم - ارا؟- جانم؟- چیزی شده ؟ چرا صدات اینجوریه؟ - نه بابا .. فکر کنم دیشب سرما خوردم - آهان .. خب مراقب خودت نیستی دیگه .. جوابی ندادم - حالا هم برو استراحت کن شب میخواییم بریم بیرون - چه خبره؟ - مگه قراره خبری باشه ؟ مثل همیشه دیگه - باشه . باشه- ارا مطمئنی همه چیز خوبه؟- دختر دیوونه شدیا . ! - نمیدونم حتما من دارم توهم میزنم .. پس امشب یادت نره عزیزم ..فعلا- باشه یادم نمیره .. فعلاگوشی رو قطع کردم و قطره اشکی که از رو گونم اومده بود پایین رو پاک کردم و گفتم - چجوری میتونم این همه مدت جلوی تو نقش بازی کنم و شاهد نزدیک شدن مرگت باشم؟یاد حرف شهرزاد افتادم که اونشب روی تختم نشسته بود - دوست داشتن همه چیز داره یک زهر خند زدم و گفتم- ولی به چه قیمتی؟صدای زنگ در خونه اومد .. در رو باز کردم که دیدم سارا و سمیرا پشت درن وقتی صورت خیس و داغون من رو دیدند خنده روی لبشون ماسید .. بدون این که سلام کنم فقط داشتم نگاشون میکردم .. سمیرا با تردید گفت- ارا کمک لازم نداری؟بدون این که چیزی بگم فقط نگاشون میکردم .سارا با ترس گفت - انگار بد موقع مزاحم شدیم؟فقط سرم رو تکون دادم .. یخرده بعد وقتی دیدن من خیلی داغون تر از این حرفام بدون هیچ حرفی سوار آسانسور شدند و رفتند شب از باشگاه اومدم بیرون . بارون شدید داشت میبارید رفتم ساکم رو گذاشتم عقب ماشین و تکیه دادم به ماشینم . بارون میخورد به تن داغ من و کمی از حرارت جسمم رو کم میکرد ولی روحم رو نمیتونست آروم کنه ..نشستم تو ماشین و زنگ زدم به نفس . گوشی رو برداشت- سلام- سلام چه طوری؟- بد نیستم . میگم من الان کجا باید بیام؟- نمیدونم . حالا بیا دنبالم یک جایی میریم - باشه من چند دقیقه دیگه اونجام گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت خونه نفس .. به خاطر بارونی که میومد خیابونا خلوت بود . یک ربع بعد رسیدم دم خونشون و زنگ زدم گفتم کهبیاد پایین..چند دقیقه بعد با همون مانتو و شال آبی که بار اول دیده بودمش از خونشون اومد بیرون و دویید سمت ماشین من که بیشتر از این خیس نشه ..زود در رو باز کرد و نشست تو ماشین صورت ناز خیسش رو پاک کرد و برگشت سمتم و گفت- سلام - سلام عزیزم - راه بیفت- کجا؟ ظاهرا خیلی عجله داریا .. چه خبره شیطون؟- هر جا که شد ... فقط بروتعحب کردم ولی چیزی نگفتمراه افتادم .. نمیشد تو اون بارون جای خاصی رفت . برف پاک کن ماشین مدام تکون میخورد .. نفس ساکت بود . سرشو تکیه داده بود به شیشه و بیرون رو نگاهمیکرد . منم فکرم تا نا کجا میرفت . اما نمیخواستم به چیزی شک کنه برای همین شروع کردم به شوخی کردن برخلاف این که خودم اصلا حوصلش رو نداشتماما نفس به هیچکدومش نخندید . دیگه داشتم نگران میشدم . همونطوری زل زده بود به جلو و هیچی نمیگفت - نفس ؟برنگشت- خانومی؟همونطوری که به جلو خیره بود گفت- بله؟- چیزی شده؟- مادرم امروز اومده بود پیش تو .. درسته؟انگار یک پارچ آب یخ ریختن روم .نمیدونستم از کجا فهمیده ولی هرچی بود نباید از موضوع خودش میفهمید برای همین زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم- مادرت ؟ نه.. مگه کاری باهام داره؟برگشت سمتم نمیدونم چرا نگاهش انقدر یخ بود ..چشماش برق خاصی داشت . - ارا با بچه که حرف نمیزنی.. خودم وقتی داشت تلفنی باهات حرف میزد رو شنیدم .. دیگه نمیشد انکار کنی ولی باید یک جوری قضیه رو ماست مالی میکردم تا بیشتر از این کنجکاوی نمیکرد . تا خواستم دهن باز کنم گفت- راجع به غده ی سرطانی منم بهت گفت .. درسته ؟بی اختیار پامو محکم گذاشتم رو ترمز و اومدم کنار خیابون .. برگشتم سمتش دیدم داره مثل ابر بهاری بیصدا اشک میریزهخواستم یک چیزی بگم ولی زبونم قفل شده بود بی اختیار فقط داشتم نگاش میکردم که با هق هق گفت- نیاز نیست چیزی بگی . خودم همه چیز رو میدونم . دیروز خودم رفتم آزمایش دادم ..عکسی که از سرم گرفتن همه چیز رو معلوم میکنههمونطوری که حرف میزد خون از دماغش میریخت پایین نمیتونستم آرومش کنم با عصبانیت دستش رو کشید روی خون دماغش و از ماشین پیاده شد .. هرچقدر صداش کردم فایده نداشت .از ماشین پیاده شدم که برم دنبالش ولی اون خیلی زودتراز من رفت اونور خیابون..میخواستم برم اونور ولی ماشینایی که رد میشدن نمیزاشتن . همین که بهش نزدیک شدم سوارتاکسی شد و رفت ..عین منگا زیر بارون وایساده بودم از دور نگاش میکردم .. احساس میکردم نمیتونم روی پاهام وایسم .. انقدر زود همه چی اتفاق افتاده بود که هنوز شکه بودم ..به زور خودم رو رسوندم به ماشینم . خودم رو توی شیشه های ماشین نگاه میکردم .. دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم تو شیشه ی سمت خودم .. دردی که توی دستم پیچید رو اصلا نمیفهمیدم همونجا زیر بارون تکیه دادم به ماشین و به ماشینایی که با تعجب از کنارم رد میشدند نگاه میکردم..خون با شدت از دستم میریخت کف خیابون...چند دقیقه همونجا وایسادم بعد سوار ماشین شدم و راه افتادم . هرچقدر به گوشی نفس میزدم جواب نمیداد . دست آخرم خاموش کرد میخواستم برم سمت خونشون ولی بیخیال شدم . به خاطر شیشه ای که شکسته بودم صورتم و توی ماشین خیس آب بود ولی من اصلا حواسم به این چیزا نبود. بلاخره رسیدم به خونه ی خودم و ماشین رو پارک کردم . سرایدارمون تا منو با اون وضع دید رنگش پرید . سریع دویید جلو و گفت- آقا ارا چی شده ؟. دستتون چرا اینجوریه ؟ شیشه ماشین چرا شکسته ؟ دعوا کردین؟ من عین منگا فقط نگاش میکردم . وقتی دید حالم خیلی خرابه دستمو گرفت برد تو اتاقش و دستمو پانسمان کرد . بیچاره فکر میکرد دعوا کردم . کلی نصیحتمکرد . آخرم سوییچ ماشینم رو گرفت که صبح خودش ببره شیشه بندازه.. منم یک تشکر ساده کردم و راه افتادم سمت آسانسور..به خونم که رسیدم در رو باز کردم لباسام رو رو آوردم و رفتم توی وان .شیر آب داغم باز کردم و سرمو تکیه دادم عقب .. فکرم عین یک فراری انزو همهجا میرفت کم کم بخار آب داغ همه جای حموم رو گرفت . آب داغی که من حتی حسش نمیکردم . به نفس فکر میکردم که عکس العملش بعد اینقضیه چیه . میدونستم که دختر عاقلیه و کار احمقانه نمیکنه ولی بازم دلشوره داشتم ***3 روز از اون روز گذشته بود ولی گوشی نفس همچنان خاموش بود. دیگه داشتم از نگرانی میمردم ..مجبور شدم بزنم به مادرش ولی اون گفت از روزی که نفس اومده خونه رفته توی اتاقش در رو هم قفل کرده و تحت هیچ شرایطی بیرون نیومده..اونم نگران بود و حال خوبی نداشتخداحافظی کردم با خودم گفتم الان توی شرایط بدیه و نمیتونه خوب تصمیم بگیره .چند روز دیگه حتما زنگ میزنه فردا شبش توی بالاکن خونه نشسته بودم سیگار میکشیدم ..به همه ی شهر که زیر پام بود نگاه میکردم ..نمیدونم چقدر گذشته بودکه دیدم گوشیم زنگ خورد . با عجله بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم ادامه دارد...
قسمت دهم -قسمت آخر- الو ولی هیچ کسی چیزی نگفت . فقط صدای ماشینا همراه بوقشون که با سرعت رد میشدند میومد - الو؟شماره رو دیدم شماره نفس بود ولی هیچ حرفی نمیزد- الو؟ نفس ؟- سلام صداش انگار از ته چاه میومد - سلام عزیزم . چرا جواب نمیدادی ؟ کجایی؟- بیرون - بیرون کجا؟ - توی اتوبان - با کی ؟-تنها..- تنها ؟ این موقع شب؟ کجایی عزیزم بیام دنبالت- نه میخوام تنهایی انجامش بدم ...- چیو گلم؟ تو دقیقا الان کجایی؟- روی پل هوایی...دلم هوری ریخت پایین .. - ارا تو منو دوست داری ؟- نفسم .. عزیزم خواهش میکنم کاری نکن .. ببین تو الان داغی .. بگو کجایی بیام پیشت این مشکل رو باهم حل میکنیم .. مریضیت حتما درمان داره . ازت خواهش میکنم کار احمقانه نکن خنید .. یک خنده تلخ - فکر میکنی داری بچه گول میزنی؟ من خودم تا یک سال دیگه پزشک میشمابن رو که گفت بلند گریه کرد .. ولی خیلی زود گریش قطع شد و گفت- یعنی میشدم . پس میدونم که هیچ راهی نداره.. ارا میدونی دکتر بهم چی گفت ..؟ با هزار التماس ازش خواهش کردم حقیقت رو بگه ..بهم گفت تو کمتر از یک ماه دیگه زنده ای ... ارا من نمیتونم حتی یک ساعت دیگه هم صبر کنم .. نمیتونم بشینم و شاهد مرگم باشم تا کی از راه میرسه ... با گریه گفتم - نفس خواهش...نزاشت حرفم تموم بشه و گفت - ارا بهترین زمان زندگیم زمانی بود که با تو بودم و بهترین روزش روزی بود که تو رو دیدم و بهترین دقیقه هاش دقیقه هایی بود که تو بغل تو بودم من فقط گریه میکردم و التماسش میکردم ولی اون بدون این که به من گوش بده حرفاش رو میزد- ارا تازه معنی حرفت رو فهمیدم .. ببخش که نتونستم روی قولم بمونم .. من بهت گفته بودم نمیزارم هیچی مانعمون بشه ولی خودت میدونی این مانع خیلیبزرگ تر از توان من بود .. حالا فقط یک جمله مونده که نگفتی ..ارا بگو اون جمله رو ..همونطوری که گریه میکردم گفتم- نفس خواهش میکنم - ارا فقط اون جمله رو بگو .. نزار حسرتش به دلم بمونه ..همونطوری که گریه میکردم احساس کردم زانوهام داره خیلی سنگین میشه روی دو زانو افتادم زمین و گفتم - دوستت دارم کمی مکث کرد و گفت - منم دوستت دارم عزیزم ..برای همیشه.. چند ثانیه بعد صدای بوق یک ماشین و چند لحظه بعد صدای کشیده شدنش روی زمین اومد ***نفس خود کشی کرد و یک داغ دیگه به داغ های دل من اضافه کرد .خبرش شده بود تیتر همه ی روزنامه ها...موقع خاکسپاریش من دور تر از همه وایساده بودم .. 2 ساعت بعد همه رفتند و فقط اقوام نزدیکش موندند که اونا هم یک ساعت بعد رفتند .. باد شدیدی میومد . هوا تازه داشت تاریک میشد..راحت میتونستم غروب آفتاب رو ببینم که عین من داشت خاموش میشدبا قدم های لرزون رفتم سمت قبرش.. چند لحظه وایسادم و یک فاتحه خوندم .بعد مات شدم به خاک قبرش .. بدون هیچ حرفی فقط داشتم نگاه میکردمحتی فکرم نمیکردم .. واقعا به خلا ذهنی رسیده بودم .. نمیدونم چقدر توی اون حالت موندم که دیدم دیگه بیشتر از این نمیتونم روی پاهام وایسمبا زانو افتادم کنار قبرش و سرم رو گذاشتم روش .باد شدیدی گرفته بود و آسمون ابری ابری بود .. داغون بودم .. نمیتونستم اون صورت معصومش رو .. اون موهای بلندش رو الان زیر اون همه خاک تصور کنم ..اون بدنی که توی بغل من بود و با من سکس میکردالان زیر این همه خاک بود .. بعد از این که حسابی باهاش درد و دل کردم تکیه دادم به درخت کنار قبرش...تصمیم داشتم تا صبح کنارش بمونم........ ***2 روز بعد داشتم از پله های هواپیما میرفتم بالا .. به پدرم گفته بودم خونه و ماشین رو بفروشه .. چون دیگه نیازی نبود .دیگه نمیخواستم با اقبال شومم آیندهیکی دیگه رو هم تباه کنم .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. ضربه بدی خورده بودم . بعد از چند سال که رابطه عاطفی رو شروع کرده بودم و فکر میکردم سرنوشت دیگه این بار ما رو بیخیال میشه ..حالا ضربه محکمی خورده بودم ..بعد از این همه مدت دوباره عاشق شده بودم و جوابش رو هم گرفته بودم الان یک هفتست که از اون روزا میگذره و منم دارم آخرین خاطرم رو تایپ میکنم.. احساس گناه میکنم.. احساس میکنم همه کسایی که تو زندگیم بودن و حالا نیستند فقط به خاطر منه ..همشون الان با خاطراتشون دارن مثل فیلم از جلو چشمام رد میشنخونواده ام .. خونواده ای که توش همه چیز بود غیر از محبت .. خونواده ای که از هم پاچید .. مادری که خیلی راحت گفت دیگه پسری به اسم تو ندارم .. پدری که براش شده بودم عین یک همکار کاری .. برادری که چند ساله ندیده بودمش و اون اصلا یادش رفته بود که برادری دارهسعید با اون همه دلقک بازیاش .. ماندانا که عاشق سعید بود و با این که خیانت های اون رو میدید ولی بازم با همه وجودش دوستش داشت ..ولی هردو باهم ازاین دنیا رفتند...اولین بار که ویدا رو دیدم و با همه اخلاق تندی که داشت ولی من ازش شمارش رو گرفتم ..آخرین باری که بهم زنگ زدو توی فرودگاه ازم خداحافظی کرد...مزاحمت مهدیس ... اولین و آخرین سکسی که باهم داشتیم .. وقتی التماسم میکرد پیشش بمونماولین بار که ویکتوریا رو تو هتل دیدم ...و آخرین باری که توی خونم داشت گریه میکرد وبرای همیشه میرفتکار مزخرفی که من با ترانه کردم ولی اون با همه ی بزرگیش حتی به روی من نیاوردبیماری روحی سارا که من لحظه ی خیانتش فهمیدمآنا که اولین بار من رو با اخم نگاه کرد و من با آنجلینا واقعی اشتباه گرفتمش.. اولین سکسمون که همزمان با سکس سعید و ماندانا بود .. لحظه آخر توی فرودگاه که داشت گریه میکردشهرزاد که عاشقم بود و رفت برای درمانش و گفت که برمیگرده ..... ولی دیگه حتی جنازش هم ندیدمخداحافظی از پانی و شهین ...و خاطره قشنگی که از مسافرتمون به جا موندالناز که حتی یک بار هم با هم سکس نداشتیم....دست آخر مجبور شد به خاطر ایدز از زندگیم خودش رو کنار بکشه...التماس های لحظه ی آخر ملیسا که 4 سال از زندگیش رو عاشقم بود ولی به خاطر حرف من از زندگیم رفت بیرون هق هق های شیرین توی لابی هتل و خداحافظی که ازم میکردچشمای آبی نفس که خیلی بیش از حد انتظار خودم وابستش شده بودم .... آخرین جمله ای که تو زندگیش شنید دوستت دارم من بودهمه و همه دارند از جلو چشمام رد میشند .دیگه این فکرا رو سمی نمیدونم چون دیگه قرار نیست هیچکدوم از این فکرا رو بکنم ..دیگه میخوام همه چیز رو تموم کنم .. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. توی خونه ی خودم توی دبی ام ..کنار دستم یک شیشه قرص ریخته که هر کدومش برای خودکشی کافیه ولی من همش رو میریزم توی دستم و میرم سمت اتاق خودم توی تاریکی خونه کنترل استریو رو پیدا میکنم و روشنش میکنمبه عکس سیاه و سفید بزرگ عشقم داریوش اقبالی خیره شدم ..چقدر دلم هواش رو کرده یک مکث میکنم و همه ی قرص ها رو یکجا میریزم توی دهنم و قورتش میدماحساس میکنم خیلی راحت از گلوم میرن پاییناستریو رو روشن میکنم ..عشق ابدیم داریوش اقبالی میخونه عروسک قصه ی من سوختن من ساختنمه توی این قمار بی غروب ؛ بردن من باختنمهعروسک قصه ی من شکستنت فال منه این سایه ی همیشگی مرگه که دنبال منهمیرم سمت پنجره های قدی اتاقم و به آسمون خراش ها نگاه میکنم .. اما این بار دیگه اونا به من نمیخندن ..منم که بهشون میخندم.. پاکت سیگارم رو در میارم وتنها سیگاری که توش هست رو با فندک مخصوصم روشن میکنم و شروع میکنم به کام های عمیق گرفتن ..یک لبخند روی لبامه که کم کم تبدیل میشه بهقهقهه .. بلند بلند میخندم و به چراغ های شهر رو آسمونخراش ها نگاه میکنم .. انگار این دفعه داشتن منو با حرص نگاه میکردند .....کم کم جلوم تار میشه ..بدنم سست میشه ..آخرین کامم رو از سیگار خیلی خیلی عمیق تر از همیشه میگیرم ..بعد سیگار از دستم میفته .. یک لبخند میزنم و میگم ..-آخرین قدم به مرگ!دلم میخواد مرگم یک مرگ خاموش باشه.. خاموشی که همه ی عمر همراهم بوده روی تنم عرق سرد نشسته ..نمیتونم خودم رو کنترل کنم و از پشت میفتم زمینیک دستی روی بازو های سفتم میکشم و به بدنم فکر میکنم که قراره بعد از این همه مدت که روش کار کردم بره زیر خاک روی زمین افتادم و به سقف خیره شدم.. همه چی دور سرم میچرخه ...اما زندگیم از اون اول تا آخرش از جلو چمام رد میشه ..- ارا مهم منم با بقیه چیکار داری؟- بقیه با من کار دارن سرنوشت با من کار داره... - پسر خالم ارا ..تازه اومده ایران راحت باشین خیلی صمیمی هستیم..- باور کن مشکل تو نیستی..مشکل خود منم...- توی موبایل یکی از دوستام یه داستان خیلی قشنگ خونده بودم که در مورد یه دختری بود به اسم آنا، وقتی پرسیدم کی نوشته گفت خاطره یه پسره است به اسم ارا...-راستی تازه فهمیدم معنیه "تکیه بر باد چی بود"- اصلا تو چی میدونی؟ تو چی رو رعایت میکنی؟ تو حرمت کیو نگه میداری؟ تو هیچی نمیفهمی هیچی....- نمیدونم چی بگم. فقط بدون اول از همه یه دنیا ازت ممنون و متشکرم بخاطر همه لحظات قشنگی واسم ساختی. شاید خودت نفهمیدی این 2.3 روزی که کنار هم بودیم چه لطفی بهم کردی، شاید تو یه غریبه بودی و هستی ولی با همه غریبه بودنت لحظاتی رو واسم درست کردی که شاید دیگه هرگز تجربه ش نکنم. منو به خاطراتم بردی و همشو واسم زنده کردی..کم کم پلکام سنگینی میکنه ... آخرین زمزمه های زندگیم رو با یاورم میکنم .. یاورم بلند فریاد میزنه و منم زمزمه میکنمعروسک قصه ی من زخم شکسته با تنتبمیرم ای شکسته دل ...چه بی صداست شکستنت تمام عمر بستيم و شکستيم بجز بار پشيماني نبستيم. ..پایان- آخرین خاطره از دفتر خاطرات من(ارا)