با سلام و خسته نباشید خدمت مدیران عزیز درخواست ایجاد تایپیک جدید تو قسمت داستان های سکسی رو داشتم با نام برگ برگ سرنوشت من و خواهرم....تعداد پست بیش از ۲۰ قسمت
قسمت اول.............. بازم تو خلوتگاه همیشگی نشستم هیج جای دنیا بهم ارامش اینجارو نمیده......جای خاصی نیست و اصلا هم ساکت نیست شاید به خاطر اینکه از بچگی هر وقت میخواستم از دست بفیه فرار کنم و دستشون بهم نرسه میومدم اینجا این حس بهم تلقین میشه!۱شاید خنده دار باشه خرپشتک یه خانه قدیمی تو محدوده پیروزی چطور میتونه ارامش بخش باشه اما من غروبها همیشه میومدم اینجا ....سن و سالی ندارم اما مجبورم بزرگ باشم ..سخته اما کاری جز این راه نیست..بهتره یه خورده برگردیم به گذشته..پدرم خوزستانی بود و مادرم اصفهانی ..توی سفر به اصفهان همدیگرو تو سی و سه پل میبینن و عاشق هم میشن پدرم از یه خانواده متوسط بود اما مادرم پدرش بازاری اصفهان ..مخالفتها از ۲طرف بالا میگیره تا مجبور میشن با هم فرار کنن بیان تهران و تو خلوت خودشون بدون حضور والدین عقد میکنن و همینجا میمونن..پدر بزرگ مادریم مادرمو از ارث محرومش میکنه و طایفه پدریم بخاطر اینکه دختر از غریبه گرفته طردش میکنن ...اما پدر عشق بسوزه اونا زندگیشونو شروع میکنن و پدرم صبح تا شب کار میکرده تا زندگی شون روبراه بشه ۲سالی از زندگیشون میگذره و انقلاب میشه پدر که تو یه کاباره بخاطر قد و هیکلش بادیگارد بوده بیکار میشه و دوباره از این شاخه به اون شاخه پریدن شروع میشه تا بالاخره توی کارخونه مشغول میشه توی این مدت هر کاری میکنن بچه دار نمیشن و مادر دچار افسردگی میشه تا میرن دکتر و معلوم میشه ایراد از پدرم هست ....۵سال از زندگیشون میگذره تو این مدت پدرو مادر بزرگ پدریم تو جنگ کشته میشن و پدر مادریم هم فوت میکنه و ۲تا دایی هام همه ارث و بالا میکشن و میرن برا همیشه خارج.....تو این مدت مادرم به هر دری میزنه و از دکتر گرفته تا نذر و نیاز تا بعد از ۱۰سال از زندگی مشترکشون در عین ناباوری باردار میشه اونم دوقلو شوق و نشاط به زندگیشون بر میگرده پدرم دیگه سر از پا نمیشناسه همه کار میکنه تا بعد از ۹ ماه منو سحر بدنیا میاییم ....اوضاع بهتر میشه اما بعد از ۳ساله شدن ما پدر بخاطر ورشکستگی کارخانه دوباره بیکار میشه و فقط تونسته بود همین خونرو با کلی قرض بخره به توصیه دوستاش و ساختن اینده بهتر واسه منو سحر میره ابادان تو پالایشگاه نفت مشغول به کار میشه و ماهی ۱هفته میومد تهران من و سحر فقط یه چیز مبهم از پدر یادمون میاد و در واقع مسئولیت ما به دوش مامان بشرا بود ..مامان میگه از رفتن بابام هیچ تغییر مالی تو زندگیمون پیش نیومد هر وقتم اعتراض میکردم بابام بهونه میاورد حقوقش کمه فقط همین خرج بخور نمیر میمونه هر چی هم اصرار میکنه برگرد اگه اینجوره به خرجش نمیره تا نزدیک تولد ۷ سالگی ما پدر تو سانحه اتش سوزی پالایشگاه جونشو از دست میده و ما رو با همه بدبختی های روزگار تنها میزاره از اونروز تا ۱سال پیش که ما پانزده ساله شدیم مامان بشرا با خیاطی واسه مردم ما رو بزرگ کرد تا اونم بخاطر تنها ارثیه پدریش دیابت هر دو چشمهاشو از دست داد تا زمین گیر بشه دیگه من چه میخواستم چه نمیخواسم باید بزرگ میشدم میشدم مرد خونه الان ۱سالی هست تو بنگاه ماشین احمد فری کارگری میکنم ماشین ها رو تمیز میکنم مغازه رو میچرخونم غیر از حقوقم تو بعضی از معامله ها انعام خوبی هم به من میدن !!!!! رابطم با سحر عالیه تنها دلخوشیم اونه ازم خواست شبانه درس بخونم منم بخاطر اون دارم میخونم دلم میخواد سحر همه چی داشته باشه لبخندش تو صورت خوشگلش برام یه دنیاست .. ما هر دو به بابا رفتیم قد بلندو چهار شونه فقط پوسته سحر گندمیه من سبزم اما شباهت ظاهری زیادی داریم همینجور اخلاقی.....همیشه محرم راز هم هستیم مثل دو تا دوستیم حتی سحر پیشنهاد هایی که واسه دوستی تو خیابون بهش میشه بهم میگه یا بعضی وقتا مزاحم داره من میرم حالشو جا میارم ماشالله بدنش زود اومده رو فرم سینه های درشت و کون برجستش باعث شده خواهان زیاد داشته باشه اما اون تا حالا به کسی پا نداده... کار تو بنگاه ماشین باعث شده من چشمو گوشم باز بشه اونم با این صاحب بنگاه احمد فری از اون خانم بازای حرفه ای هست اهل همه خلافی هست مشروب میخوره تریاک میکشه پول نزول میده خانم بازیم که خوراکشه از اون هفت خط هاست...یه اتاق پشت بنگاه درست کرده مخصوص عیاشی هفته چند بار خانم های جور واجور که از سرو وضعشون معلومه چیکاره هستن با دوستای بدتر از خودش ظهر ها اینجا جمعن من بدبختم باید همش واسشون بساط عیش و نوش ردیف کنم.......
قسمت دوم......... با اینکه خیلی وقتها چه احمد اقا چه دوستاش منو مسخره یا بهم توهین میکردن اما من از رفت و امد و سرویس بردن واسشون با اون خانومای خوشگل حال میکردم همش دیدشون میزدم حتی چند باری مچمو گرفته بودن احمد فری با فحش بیرونم کرده بود ..همیشه شب که میومدم خونه با اینکه بیاد اون خوشگلا یه کف دستی ردیف میرفتم اما بعضی وقتها خوایشونو میدیدم و باعث میشد تو خواب گند بزنم به لباس هام...مسئولیت کار های خونه با سحر بود ..یه خونه یه طبقه ۹۵ متری داریم که یه زیر زمین کوچیک داره که شده انباری ۲تا اتاق داره که یکیش اتاقه مامان بشراست که از وقتی زمین گیر شده تخت گذاشتیم همیشه اونجاست و دوستاشم که همه همسایه هستن میان دورو برش یه اتاقم مال منو سحره که سحر توش میخوابه منم تو حال میخوابم با یه اشپزخونه کوچیک که خیلی دلم میخواد تعمیرش کنم دستشویی و حمام هم تو حیاطه کنار هم.....باز جای شکرش هست کرایه خونه نمیدیم....بگذریم من ارزوم شده بود سکس با یکی از اون خانوم ها فقط دو بار یواشکی فیلم سوپر تو اتاق احمد فری رو چند دقیقه دیدم ...نمیدونم اینو از بابام ارث بردم خیلی حشریم و کیرمم نسبت به سنم باید بزرگتر باشه اخه یه بار که از دیدن جنده های احمد فری راست کرده بودم یکیشون فهمید و بلند خندید و گفت اوه بیشرف چه چیز گنده ای داره احمد فری هم یه فحش بهم داد و گفت خوزستانیه دیگه !!!!دلم میخواست با یکی دوست بشم بکنمش اما مگه میشد اینجا تا بوق سگ باید میموندم مجبور بودم خود ارضایی کنم....شده بود یه عقده واسم خوابیدن با یه زن مثله اینا خیلی دلم میخواست بدونم مگه چقدر خرجشه تو حمام همش جق میزدم اما چه فایده انگار بدتر میشد ..چند وقتیه مامان بشرا حالش بدتر شده دیابت داره از پا درش میاره مجبور شدیم یه هفته بستریش کنیم تو بیمارستان کارم شده بود دید زدن کون این پرستارا لامصب عجب کونایی دارن همش تجسم میکردم لختشونو وباز خود ارضایی!!!!با یه دختره که همراه مادرش بود تو تخت بغلی اینقدر کلنجار رفتم تا دوست شدم اسمشو بهم گفت سمانه لاغر بود اما سینه هاش با حال از مانتوش پیدا بود ۱۸ سالشه از من بزرگتره اما منم الکی گفتم ۱۹ سالمه چون جثه بزرگی نسبت به سنم دارم باور کرد تو مدت ۱هفته اونجا بودیم خیلی باهاش لاسیدم اما یا من بلد نبودم یا سمانه اینکاره نبود فوری دستمو خوند و با هام قهر کرد و فرداش هم هر کار کردم هیچ نشونی از خودش نداد!!!مامان بشرا رو اوردیم خونه و من از دید زدن کونهای جور واجور محروم شدم ...خیلی هیز شده بودم کم کم نمیتونستم از دید زدن کس و کون سحر بگذرم خیلی محتاط نگاش میکردم خدایی خوب چیزیه ...اوایل با خودم کلنجار میرفتم یه جورایی عذاب وجدان داشتم اما خودمو قانع میکردم من که نمیخوام کاری بکنم فقط نگاش میکنم !!!!سحر معمولا با تیشرت نصفه استین با شلوار یا شلوارک جلوم راه میرفت و کم تاپ تنش بود...دیگه شده بود یه شوق هر شب با هیجان میومدم خونه تا سحر خو هرعزیزمو دید بزنم بعضی وقتا میرفتم سر کمد لباس زیراش شورتاشو بو میکردم جوووون سایز سینهاش ۷۰ بود همه کاری میکردم تا خوشحالش کنم واسش چیزایی که میخواست میخریدم تا اونم واسه تشکر بیاد بغلم بوسم کنه دسته خودم نبود با بوسیدنه ساده هم راست میکردم گرمای تنش میسوزوندم ...دو سه تایی دوست صمیمی داشتم که همیشه از کردن دوست دختراشون یا دختر خاله دختر عموهاشون تعریف میکردن منم خالی میبستم دوست دختر دارم و از کس کون سحر بجای دوست دخترم میگفتم و اونام حسرت منو میخوردن!!! تصمیممو گرفته بودم میخواستم به سحر نزدیکتر شم من واقعا عاشقش شده بودم اونم بعضی وقتها از توجه های بی موردم به خودش تعجب میکرد اما خوشش میومد و خودشو بیشتر لوس میکرد واسم....نمیدونستم چیکار کنم راه نزدیک شدن بهشو بلد نبودم ...براش یه بار یه تاپ شلوارک جذب خوشکل خریدم وقتی بهش دادم هم ذوق کرد هم جا خورد اما به روی خودش نیاورد بهش با ترس و لرز گفتم بپوش ببینم اندازه هست اونم رفت تو اتاقش دل تو دلم نبود دیدم بیرون نیومد صداش کردم گفت خوبه مرسی داداش سعید !!!گفتم بیا ببینم بلند گفت اخهههه منم گفتم اخهه چی؟تا سرشو کرد بیرون گفت یه خورده تنگه منم دیگه حالیم نبود پاشدم رفتم تو اتاق یه کم سرخ شد جوووووون چی شده بود بهش گفتم خجالت نکش منم سعیدا !!!!یه کم با این حرفم ارومتر شد یه نگاه به سر تا پاش کردم گفتم بچرخ اونم چرخید جوووووون چه کونی بغلش کردم بوسیدمش گفتم خیلی بهت میاد مبارکت باشه ماشالله خانومی شدی!!!!...............
قسمت سوم..... اونشب بزور خودمو کنترل کردم خیلی رفتارم تابلو بود شایدم من این حسو داشتم دیدید وقتی یه کار بد و داری تو جمع یواشکی انجام میدی فکر میکنی همه دارن نگاهت میکنن یا تابلو شدی؟؟؟؟من هر چی میخواستم کمتر تو ذهنم سحر رو جا بدم بدتر میشد باید لااقل محتاطتر عمل میکردم اون منو خیلی امین میدونست ..اونشب از سر کار اومدم دیدم چراغها همه خاموشه هر چی سحر و مامان بشرا رو صدا زدم کسی جواب نداد دلم شور افتاد نکنه مامان حالش بد شده سراسیمه تو اتاق مامان سرک کشیدم کسی نبود اومدم در اتاق سحر رو باز کردم تو تاریکی کسی نبود اما یه بوی عطری میومد !!!اره بوی عطر سحر بود چقدر این بو منو حشری میکرد ....تو تاریکی اومدم تو اتاق اروم گفتم سحر جان ؟سحر؟اینجایی؟یه دفعه چراغ روشن شد برگشتم دیدم سحر با همهون لباس که واسش خریدم با یه ارایش ناز نزدیک در وایساده !!!۱یه جور خاص بهم لبخند میزنه ..بازم مات و مبهوت اون شده بودم بهم گفت سعید خوردی منو تموم میشما!!!!یه کم سرخ شدم اهسته گفتم از بس خوردنی هستی لامصب....اومد نزدیک تر دیگه تو بغلم بود گوششو چسبوند به دهنم گفت چی گفتی؟نشنیدم بازم بگو؟/داغی نفس هاش دیوونه ام کرده بود شهوت از سر و روم چیکه میکرد تمام نیرومو جمع کردم گرفتمش تو بغلم بهش گفتم سحر میخوامت میخوامت میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟ تو صورتم زل زد گفت چی میخواهی ؟؟؟؟/با حرص گفتم خودتو وجودتو تن بدن خوشگلتو همه چی.....!!!!خودشو تو بغلم جا کرد و گفت ااااااخ جووووووون منم همینطور....لبمو گذاشتم رو لباش جاااااان به ارزوم رسیدمممممم اونم بدتر از من بود همه لبامو داشت میکند هول بودم هیچی بلد نبودم میترسیدم از دستم بره....بردمش رو تخت نشوندمش رو زانوهام دوباره لب گرفتیم داشتم واسه سینه های دیوونه کنندش له له میزدم دست کردم گرفتم یکیشو جووووووون چه سفت بود کیرم مثله گرز سفت و بلند شده بود اونم اینو فهمیده بود همینجور که رو پاهام بوووود دستشو گذاشت رو کیرم با تعجب گفت وااااااای سعید این چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینجور که دولا میشدم سینه هاشو در بیارم گفتم تو اینجورش کردی میدونی چند وقته تو کف تو هستم؟اره داداشی میدونم از این به بعد ماله توام از رو پام بلند شد یه دور زد و گفت خوب نگام کن ببین بدنمو همونه که دوست داری!!!!!اب دهنمو قورت دادم و گفتم قوربونه تن و بدنت ارررررره ...اونم جلوم خم شد وااااای چه کونی داشت داشت شلوارکشو جر میداد یه کم کونشو برام تاب داد من داشتم از حال میرفتم جرات دست زدن به کیرمو نداشتم میدونستم ابم فوری میاد اومد گفت پاشو ...وایسادم خودم خندم گرفته بود بالای شلوارم کلی جلوتر از خودم بود کیرم داشت پاره میکرد شلوارمو ......زانو زد جلوم دست انداخت دور شلوارم گفت ببینم چی قایم کردی؟؟؟؟شلوارو شورتمو با هم کشید پایین ....کیرم مثله فنر پرید بیرون اووووه تا حالا کیرمو این اندازه بزرگ ندیده بودم سحرم تعجب کرده بود ...یه کم نگاش کرد بعد دستشو ارووم گذاشت رو کیرم جااااااان سحر سحر جونم نکن بهش دست نزن طاقت ندارم سحر واااای ابمو با فشار پاشید بیروووون چشمامو بسته بودم سیل ازم میومد منم مدام سحر سحر میکردم حس کردم صورت خودمم خیس شده به سختی چشمهامو باز کردم.... یه کم گیج بودم اما تو همون حالم فهمیدم سحر لباسشو عوض کرده!!!!!من کی دراز کشیدم؟؟؟؟اااااااخخخخخ نهههههه خواب دیدم!!!!!لیوان ابو که تو دستش دیدم تازه فهمیدم چرا صورتم خیسه اومدم تکون بخورم حس کردم کار خرابی کردم همه وجودم پر اب منی شده ....سحرم متعجب نگام میکرد بعد گفت داداش خوبی؟خواب میدیدی؟چت شده؟؟؟//بیا یه کم اب بخور من قفل کرده بودم چه گندی زدم امکان نداره نفهمیده باشه ای خداااا .....یه کم اب خوردم اهسته گفتم کابوس میدیدم تو برو بخواب خوبم سحر جان....اونم یه پشت چشمی نازک کرد و همونجور که میرفت گفت اره معلومه چه کابوسی بوده!!!!!شب بخیر و رفت ...بعد چند دقیقه پاشدم رفتم تو دستشویی تا زیر نافم گند کاریم اومده بود لباسامو شورتمو همه رو شبونه شستم انداختم رو بند حیاط و خودمم یه دوش گرفتم اومدم تو رختخوابم اما تا صبح داشتم به خوابم فکر میکردم...................................
قسمت چهارم.... نمیدونم کی خوابم برد اما با سردرد از خواب پاشدم میدونستم سحر رفته مدرسه با بیحالی بلند شدم یه چیزی خوردم از دست خودم کلافه بودم نمیدونم چه جوری با سحر روبرو بشم دوست نداشتم اون رابطه صمیمانه بینمون با هیز بازیها و ابروریزی های من از بین بره.......با ۱۰۰۰تا فکر از خونه زدم بیرون تو بنگاه هم همش یه گوشه کز میکردمو میرفتم تو فکر چند باری کفر احمد اقا رو در اوردم تا اخرش ۲تا فحش ابدار نثارم کرد ......ظهر بازم بساط داشتن فرستادم برا نهار کباب گرفتم خوشحال بودم ظهر خونه نمیرم ...اووووه اینبار دو تا تیکه بیست اورده بودن سنی نداشتن شاید ۲۰ سالشون بود با اقا مرتضی اومذه بودن ولی عجب هیکل و تن و بدنی داشتن واسشون مشروب بردم کوفت کردن بعدم جنده خانوم ویار قلیان کردن من بدبختم خودم کم حالم خراب بود اینام رو اعصابم بودن با اون لباسایه لختیشون باز منو حشری کرده بودن ....ساعت ۳بود نشسته بودم تو بنگاه هوای دور اطرافو داشتم دیدم احمد اقا اومد گفت حواست باشه من یه کار فوری دارم میرم زود میام منم یه چشم گفتم و اون رفت منم درو از تو قفل کردم یه چند دقیقه ای گذشته بود که اقا مرتضی اومد گفت احمد رفت؟منم بلند شدم گفتم اره چیزی میخواهی بیارم اقا مرتضی؟اونم معلوم بود مسته گفت نه دمت گرم..داشت میرفت برگشت گفت سعید تا حالا با زن و دختری خوابیدی؟؟سرخ شدم گقتم نه اقا...لبخندی زد و گفت تا احمد نیومده بدو برو یه سیخی به یکی از اینا بزن ولی وای به حالت اگه دهنت باز شه فهمیدی؟؟گل از گلم شکفت با دستپاچگی گفتم اما یه وقت اینا به احمد اقا نگن؟مرتضی اخمی کرد و گفت غلط میکنن دنبالم بیا منم تو پوسته خودم نبودم نمیدونم فردین شده بود یا مستی کارشو کرده بود رفتیم تو اتاق رو کرد به یکی از اونا گفت پریسا یه حالی به این اق سعید ما بده اما احمد اومد نفهمه ها فهمیدی؟ دختره که چشمهاش داشت بسته میشد یه نیم نگاهی به من کرد و گفت اااه مرتضی این که بچه است بابا..........خورده بود تو پرم مرتضی یه لگد اروم بهش زد گفت خوزستانیه حالا میبینی بچه کیه پاشو یالا ......دسته پریسارو گرفت داد دستم منم با استرس بردمش تو پستو اون اتاق که یه تخت توش جامیشد درو بستم اق مرتضی داد زد سعید لفتش ندیا الان احمد میاد....منم بلند گفتم چشم....جوووووون چه رون های توپولی داشت داشتم دیدش میزدم پریسا گفت بیا دیگه وایسادی که چی؟؟؟؟رفتم جلو اون دامن کوتاهشو از پاش در اورد یه شرت قرمز پاش بود اونم در اورد و پاهاشو بست تاپشو بالا زد سینه هاشو از توش در اورد و دراز کشید رو تخت من هنوز داشتم دیدش میزدم که کفری شد داد زد زود باش بابا در بیار شلوارتو ادم ندیدی تا حالا ؟؟تو روحت مرتضی میگم بچه است میگه...از دیدن کیرم حرفشو خورد چشمهاش باز شد بلند شد نشست گفت نه بابا چه خر کیری هستی جرم ندی بعد یه کاندوم از سر طاقچه برداشت کشید رو سر کیرم من همه اینکارا واسم تازه گی داشت اما میترسیدم باز داد بزنه اومد رو تخت اونم پاشو باز کرد پس کس این شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/یه کم با دستم مالوندمش و خوب دیدمش اونم سر کیرمو گرفت گذاشت رو سوراخش گفت اروم فشار بده بار اولته؟؟منم گفتم اررره اونم خندید و گفت عیب نداره بکن تو کسم اما اروم کیرت کلفته منم گفتم چشم دوباره خندید و گفت افرین ...... کیرم تا نصفه تو کسش که رفت نفسشو داد بیرون و گفت حالا بخواب روم با سینه هام بازی کن من خیلی حرفاشو نمیفهمیدم وقتی گفت تلمبه بزن مونده بودم چه کنم شانس اورده بودم مست بود ازش میترسیدم دوباره گفت تکون بده لامصب کیرتو دیگه.......داشتم جلو عقب میکردم تازه داشت استرسم میرفت و من بدنشو بهتر میدیدم اونم چشمهاشو بسته بود و ناله میکرد همش میگفت کشتی منو با این کیرت لعنتی....نمیفهمیدم خوبه یا بد اما ترجیح دادم ادامه بدم تا گفت بسه در بیار در اوردم قنبل کرد جلوم دو تا سوراخهاش زد بیرون داشتم باز کسشو میدیدم که گفت بیا زود باش بهش نزدیک شدم کیرمو گرفت اینبار بهتر دیدم کجا میزاره کیرم رفت تو کسش منظره کونش با حال بود چند تایی عقب جلو کردم تا نتونستم دوام بیارم ابم با فشار ریخت تو کاندوم اونم یه جووون گفت و بلند شد یه دستمال گذاشت لای پاشو لباساشو پوشید و گفت خودتو جمع و جور کن منم فوری شورتو شلوارمو پام کردم اومدم بیرون اق مرتضی خندیدو تو همون مستی گفت خسته نباشی پهلوون بدو برو الان احمد میاد منم رو کردم به پریسا و اق مرتضی گفتم دستتون درد نکنه ممنون نمیدونم کجاش خنده دار بود هر ۳تاشون زدن زیره خنده......اومدم تو دستشویی کاندومو در اوردم خودمو شستم رفتم تو بنگاه.......تا اخر وقت همش به یاد کس و کون پریسا بودم هی راست میکردم دیگه از اون حالت بد صبح و فکر در مورد سحر خبری نبود کلی سر حال شده بودم دمت گرم اق مرتضی...................
قسمت پنجم..... اونشب رفتار خاصی از سحر ندیدم یه تیشرت معمولی پوشیده بود با یه دامن بلند اما زیاد با هم حرف نزدیم و منم خسته بودم زود خوابم برد ....روزگار میگذشتو من شاید ۱۰۰۰بار با خاطره پریسا جق زدم همیشه سحر و دید میزدم و با هیکلش و فکرو خیالش حال میکردم ....گذشت تا سال اخر دبیرستان رسیدو هم داشت واسه امتحانات اخر سال اماده میشد هم میخواست کنکور امتحان بده البته منم امتحاناتم همزمان بود اما کنکور نمیخواستم بدم خیلی هنر میکردم دیپلم میگرفتم تا بعد ببینیم چی میشه.....اواسط اردیبهشت بود یه روز جمعه که خونه بودم نزدیک ظهر سحر رفت حمام بعد چند دقیقه دستشویی داشتم پاشدم برم دستشویی از صدای شر شر اب که فکرشو میکردم سحر الان با اون بدنش لخت زیره دوش هست حشری میشدم ...رفتم تو دستشویی داشتم مینشستم که چشمم افتاد به سوراخ بغل لوله اب که از دستشویی رفته بود تو حمام یه سوراخ کوچیک بود که فقط یه نور کم ازش میومد بیرون چرا تا حالا متوجه اون نشده بودم وااای اگه این سوراخ بزرگتر بشه دقیقا جایی هست که اگه تو حمام باشی بری زیر دوش میفته رو شکم وکس سحر ...انگار یه کشف بزرگ کرده بودم دل تو دلم نبود از دستشویی زدم بیرون منتظر شدم سحر بیاد بیرون وقتی اومذد داخل سر حرفو الکی باز کردم که شیر دستشویی خراب شده میرم درستش کنم چکش و اچار پیچ گوشتی رو برداشتم و اومدم تو دستشویی سوراخو باید از دستشویی گشاد میکردم چون اجر بود تو حمام کاشی بود اگه میشکستمش تابلو میشد افتادم به جونش هر چند لحظه سرکی میکشدم سحر نیاد تا بالاخره یه سوراخ به اندازه ۳سانت گشاد کردم یه تیکه اجرم اندازش در اوردم گذاشتم جلوش که سوراخو نبینه و قتی تیکه اجرو برمیداشتی تو حمام اگه جلو دوش می ایستادی پیدا بود پیروزمندانه یه کم سوراخ سمت حمامم گشاد کردم خاک هارو اب گرفتم و اومدم داخل ...سحر داشت درس میخوند دل تو دلم نبود فقط روزای تعطیل امکان داشت من باشم بره حمام کی صبر داره تا هفته دیگه حالا اگه بره اونروز......سر سفره فکری به سرم زد وقتی غذا خوردیم ناهار مامان بشرا رو هم دادیم کمک کردم سفره رو جمع کنه تو یه لحظه شیشه که ابلیمو توش بودو ریختم رو لباسو بدنش !!!!!!!واااای ببخشید حواسم پرت شد سحر اخمی کرد و گفت ااااااه سعید گند زدی الان از حمام اومدما ببین چیکار کردی!!!!!دوباره گفتم ببخشید خب دوباره برو حمام .........سحر غر غر کنان رفت تو اشپزخونه اونجارو مرتب کرد و بعد لباس برداشت و رفت حمام.....من نرفته راست کرده بودم یعنی الان به ارزوم میرسم؟یعنی بدنشو میبینم ؟جووووووون .وقتی مطمئن شدم دوشو باز کرد سریع رفتم تو دستشویی خدا کنه محاسباتم درست باشه....اروم تکه اجرو در اوردم واااااااای دقیقا از بالای نافش تا وسط کسش پیدا بوود جوووووووووووووون چه کس خوشگلی داشت دهنم باز مونده بود چه بی مو هم بود معلومه بهش رسیده...کیرم داشت میترکید دست کردم درش اوردم شروع کردم به مالیدن عجب صحنه با حالی بود وقتی لیف زد بدنشو ...کسش تو کف یه مدل دیگه بود ااااااخخخخ فدات....برگشت تا وسط چاک کونش پیدا بود اون لیف که میکشید لمبرهای کونش میلرزید جوووووووون سحر چه کونی داری ابجی...این بدن کجا پریسا کجا!!!!با چند تا تکون ابم زد بیرووون با فشار ریخت رو دیواررررر پا هام سست شده بود اما دلم نمیخواست از دیدن کس و کون سحر دل بکنم ولی باید میرفتم هر لحظه امکان داشت بیاد بیرووون ...سریع زدم بیرون اومدم لباس پوشیدم رفتم تو خیابون احساس میکردم صورتم گر گرفته منظره اندام سحر از جلو چشمم کنار نمیرفت خل شده بودم به هیچی جز دیدن سحر فکر نمیکردم تا بعد از امتحانات کارم شده بود دید زدن سحر و خود ارضایی واقعا فکر شبانه روزم سحر بود احمد فری همش تیکه مینداخت عاشق شدی؟؟؟؟بگو دست بالا کنیم کاش میشد واقعا ماله من بشه.....کاش سحرم این حسو به من داشت کاش کاش کاش....
قسمت ششم.......اواسط شهریور شده بود من روز به روز به سحر دلبسته تر میشدم فقط سکسی نبود نیازم عاطفی هم بود بی نهایت میخواستمش واقعا اون حتی با رفتارهای عادیش هم منو به جنون کشیده بود یه جورایی اونم دوست داشت بعضی از وقتها میگفت سعید تو چرا منو اینقدر میخواهی؟/؟/من اگه از پدر مادر شانس نداشتم خدا تو رو بهم داده که از همه تو دنیا واسم عزیز تری منم حساس!!!!!سوارش میکردم چهار نعل میرفتم!!!!!!سحر دیگه واسم بهتر لباس میپوشید حتی اون تاپ شلوارکو شبهای جمعه برام میپوشید معلوم بود دلبری میکنه اما از حد خارج نمیشد فقط منو خل و دیوونه میکرد.....یه شبه جمعه رفت حمام نمیدونم میدونست یا نه اخه تا میرفت زیر دوش منم دستشویی میگرفت ....اونشب یه کم عقب تر رفت الهی قربون هیکل سکسیت ابجی تا حالا کسشو کامل ندیده بودم جووووونم یه کم کسشو مالید بعد با تیغ افتاد به جونش من دیگه کم مونده بود سرمو بزنم به دیواااار واااای لای کسشو باز میکرد چه کسی داری سحرررررررر ابم اومد اما کیرمو ول نکردم انگار داشت واسه من نمایش میداد برگشت لای کونشو وا کرد من حتی پلکم نمیزدم چی لمبرایی داشت یه کم کونشو مالید برگشت دستشو کفی کرد تکیه داد به دیوار انگشتشو مالید لای کسش جوووووون با یه دستشم سینه هاشو میمالید و ارروم ناله میکرد منم از دیدن خود ارضایی سحر دوباره راست کرده بودم باور نکردنی بود اونم داشت خود ارضایی میکرد یعنی اونم مثله من هات هست؟؟دیگه صداش بلندتر شده بود و تند تند انگشتشو میمالید لای کوسش..... ارهه بمالش سحرم بمال ابجی خوشگلم جووووون کاش کستو تو دهنم میذاشتی جوووووون فداااات یه دفعه تکون هاش زیاد شد و یه جیغ ارووم زد و نشست کف حمام منم سرعتمو زیاد تر کردمو کیرمو میمالیدم تا دوباره ارضا شدم از ترس اینکه الان نیاد بیرون سریع پاشدم اما پام خواب رفته بود از بس دو زانو بودم واسه همین تعادلم بهم خورد محکم خوردم به در دستشویی و صدای وحشتناکی بلند شد که سحر هم ترسید یه جیغ کشید در حمامو باز کرد و منو دید که از دستشویی دارم میام بیرون با تعجب گفت داداش تویی ؟ترسیدم چی شد؟منم هل شده بودم با من و من گفتم هیچی پام خورد به در !!!!فکر کنم فهمید پشت چشم نازک کرد و گفت چرا لامپ خاموش دستشویی بودی؟؟؟/و در حمامو بست من ......صایع شده بودم اما منظره خود ارضایی سحر به این ضایع شدن می ارزید....اونشب سحر بدجنس لباش جذب و تنگی تنش کرد و منو تا موقع خواب روانی کرد شب با هزار بدبختی خوابیدم.....دو سه روز بعد سحر زنگ زد بنگاه سراسیمه گفت بدو مامان حالش بده اوردیمش بیمارستان!!!!نمیدونم چهجوری رسیدم بیمارستان مامان تو ای سی یو بود سحر و ۲تا از همسایه ها اونجا بودن چند ساعتی منتظر بودیم هیچکس جواب درستی نمیداد تا خبر دادن مامان بشرا تو سن ۵۰ سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد ...با اینکه حضور فیزیکی زیادی نداشت واسمون اما پشتیبان ما همین مامان بود که دیگه نیست روزگار بازم سیاهیشو رو سرمون انداخت بی کس بی کس شدیم تو مراسمش فقط همسایه و دوست و اشنا بودن و چند تایی فامیل دورش اومده بودن با کلی قرض تونستیم مراسمشو ابرو مندانه برگزار کنیم ...سحر خیلی بی تاب بود چون اون بیشتر تو خونه بود مامانو تر و خشک میکرد داغونتر بود منم باید صبور بودمو دلداریش میدادم.....بعد از هفت همه رفتن و ما تنها تر از همیشه شدیم دمش گرم احمذ فری هوامو داشت شبها زودتر میگفت برو خونه .....هفته بعد نتایج کنکور اعلام شد و سحر تو دانشگاه دولتی توی تهران رشته حسابداری قبول شد .....با کلی حرف تونستم راضیش کنم بریم واسه ثبت نام براش خوب بود بیکاری تو خونه دیوونه اش میکرد خلاصه با ترم جدید سحرم وارد دانشگاه شد و کم کم اوضاع به حالت عادی داشت بر میگشت منم عزممو جزم کردم تا کم و کاستی نداشته باشه و بی دغدغه درسشو بخونه.......
قسمت هفتم..............اواسط ترم دانشگاه سحر بود کم کم نوع لباس پوشیدن سحر داشت عوض میشد مانتو های تنگ میپوشید موهاشو مدل جدید از مقنعه میذاشت بیرون و ابروهاشو بر داشته بود برام جای تعجب داشت تحت تاثیر ۲تا از دوستاش قرار گرفته بود ۲باری دیده بودمشون از اون قرتی ها بودن اما قیافه نداشتن....اما سحر واقعا جیگر شده بود کونش تو اون مانتو دانشگاه که تنگش کرده بود چشم هر کسیو میگرفت قد بلند و هیکل رو فرمش تو محلم چشم زیاد دنبالش بود که بچه های اونجا رو حساب من کاری به کارش نداشتن... دلم نمیخواست بهش گیر بدم اما نگرانشم بودم باید یه جورایی بیشتر هواشو داشته باشم ...یکی دو بار بهش گفتم سحر تیپ لباس پوشیدنتو عوض کردی!!!اونم گفت ناراحت میشی داداش؟؟؟گفتم نه اما میدونی هیکلت خوشگله مثله صورتت تو این مانتو تنگا که میپوشی مزاحم نداری؟؟خندید و گفت اون که چرا همه جا هست اما داداشی من هواسم هست نگرانم نباش باشه؟گفتم میدونم دختر عاقلی هستی اما قول میدی مثله همیشه حرفاتو بهم بزنی؟اومد رو پاهام نشست و گفت اره داداش من کیو دارم به غیراز تو اخه؟منم بوسش کردم و گفتم مرسی سحر منم جز تو کسی رو ندارم واسه همین نگرانتم........اونم منو بوسید و پاشد و همینجور که میرفت و منم کونشو تو دامن تنگش میدیدم گفت چاکرتیم داش سعید......!!!دیگه تو کارم اوستا شده بودم از ماشینو راههای خرید فروشش سر در می اوردم خوب به قول احمد فری مخ مشتریهارو میزدم همین باعث شده بود به چشم یه شاگرد صفر بهم نگاه نکنن حتی یه نفر اورده بودن واسه نظافتو چای ریختن منم بیشتر کارای اداری و محضری ماشین ها رو انجام میدادم سربازیم که کاراشو کردم معاف شدم سریع گواهینامه رو گرفتم ...عصر ها هم میرفتم باشگاه بدنسازی و به قول استاد باشگاه بدنم چون قد بلند بودم جووون میداد واسه پرورش اندام الان ۱۸۷ سانت بودمو ۸۵ کیلو وزن.....سحرم با شروع ترم دوم دانشگاه عضو تیم والیبال دانشگاه شده بود و تیپ منو هم داشت به قول خودش اپدیت میکرد ....دیگه با احمد فری مشروب میخوردمو منو تو بعضی خانم بازیهاشون راه میدادن منم ماهی یه بار یه سکسی با اون جنده ها میکردم دیگه کمتر خود ارضایی میکردم مخصوصا وقتی استاد باشگامون گفته بود جق زدن سم واسه بدن و بدنسازی.......نزدیک عید داشت میشد یه شب سر شام سحر گفت سعید میتونی ردیف کنی عید دو سه روز بریم شمال؟پوسیدیم اینجا....نگاهی بهش کردمو گفتم من که از خدامه اما با کدوم وسیله؟سحر گفت یه ماشین بهت احمد اقا نمیده چند روز؟گفتم نمیدونم اما حالا ماشین جور شه تو این شلوغی عید کجا بریم؟جا پیدا نمیشه یا خیلی گرونه!!!سحر گفت تو ماشینشو جور کن میریم ویلا عاطفه اینا تو تنکابن.....و ادامه داد عاطفه یه داداش داره که خارجه بابا مامانشم خیلی با حالن خودش دعوت کرد !!!!گفتم تو رو دعوت کرده من از این جاها اینجوری خجالت میکشم....سحر اخمی کرد و گفت من که بی تو نمیرم عاطفه هم هر دومونو گفته یالا دیگه سعید خواهش میکنم فقط دو سه روز ..پاشد اومد تو بغلم بوسم کرد و گفت به خاطر من باشه؟باشه؟خندم گرفته بود سنگینی کونش و عطر تنش داشت داغم میکرد زدم در کونش گفتم پاشو حالا تا ببینم ماشین میشه یا نه قول نمیدما!!!!سحر خودشو بهم چسبوند سینه هاشو میدیدم از تو یقه لباسش و با مکث بلند شدو گفت جیگرتو داش سعید...از لحنش خندم گرفته بود....فردا رفتم رو مخ احمد فری و با هزار مکافات بهم گفت اگه نا شب عید اون بی ام و ۳۲۰ که دمه دلمون مونده فروختی اون پراید و فقط تا ۵ عید میبری ...سعید خال بهش بی افته همه خسارتشو میدی فهمیدی؟؟خوشحال شدم گفتم چشم دمت گرم احمد اقا جبران میکنم واست.....پدرم در اومد تا اون ماشینو انداختم به یکی و چند روزی به عید بود خبرو به سحر دادمو اونم خیلی خوشحال شد و اماده میشدیم ۲۹ اسفند بریم شمال......یه مقدار پس انداز کرده بودیم باهاش چند دست لباس واسه سحر خریدیم و دو تا هم واسه من....حقوقو عیدی که گرفتم قرار شد ببریم که تو سفر خرج کنیم کلی ذوق داشتیم اولین بار بود از این تهرون خارج میشدیم البته از وقتی یادم میومد دلم میخواست واسه سحر سنگ تموم بذارم....یه خونه تکونی اساسی هم سحر گذاشت کولم و خیلی از اثاث عتیقه هارو ریختیم دور و شب جمعه اخر سال رفتیم سر خاک مامان بابا و اماده شدیم واسه اینکه فردا شب راه بیوفتیم.....................
قسمت هشتم....ساعت ۱شب را ه افتادیم اواسط جاده اینقدر شلوغ بود و ترافیک که ۷صبح رسیدیم چالوس و یه صبحونه خوردیم عجب هوایی بود هر دو تامون مثله این ندید بدیدا بودیم با اینکه سعی میکردیم خودمونو عادی نشون بدیم اما یه جاهایی نمیشد اونجا تازه فهمیدم چقدر از ذنیا عقبیم !!!!!!با کلی سوال پرسیدن ساعت ۱۰ صبح رسیدیم ویلا بابا عاطفه اینا ......وااااای یه باغ سر سبزو بزرگ که دیوارش منتهی میشد به دریا به نظر ما که خیلی لوکس بود البته نسبت به ساختمانهای جدید کمی قدیمی بود اما معلوم بود رسیدگی زیاد بهش میشه.....خلاصه با استقبال گرم پدر مادر و خود عاطفه روبرو شدیم حق با سحر بود پدر مادرش با اینکه هم تحصیلکرده بودن هم سطح مالیشون با ما خیلی فرق داشت اما ادمهای خون گرمو مهربونی بودن ............جالب این بود که هم مامانش هم عاطفه کلا راحت بودن مامانش با یه تیشرت و شلوار و موهای اراسته و عاطفه هم که انگار میخواد بره مهمونی موهاشو رنگ کرده و ارایش غلیظ و تاپ و یه شلوارک جین کوتاه جلوی من ظاهر شدن ساکامونو بردیم طبقه بالا تو یه اتاق بزرگ با تخت دونفره بهمون دادن لباس عوض کردم و تیشرت و شلوار اسپرت پوشیدم سحر گفت سعید من راحت لباس بپوشم؟؟عیب نداره؟؟منم گفتم باشه اومدیم مسافرت راحت باش و اومدم پایین...تا نزدیک ظهر با پدر عاطفه اقای رزاقی مشغول گپ و شطرنج بازی کردن بودیم دختر ها هم تو باغ واسه خودشون میچرخیدن ....ناهارو تو حیاط باغ جوجه درست کردیم که کلی تو اون فضا چسبید این عاطفه هم کونش میخارید همش با من شوخی میکرد و منم خجالت میکشیدم قیافه توپی نداشت اما کونه لرزونی داشت و سینه هاش درشتر از سحر . که به هیکلش بزرگ بود معلوم بود زیادی مالیدن واسش.....سعی میکردم زیاد نگاش نکنم میترسیدم اقای رزاقی بگه چه نمک نشناسه اومده داره میخوره دخترمونم داره دید میزنه.....بعد از نهار همه رفتن واسه یه استراحت و منم اومدم تو اتاق خودمون اما سحر رفت پیش عاطفه منم تو اون هوا یه خواب دلچسب کردم عصر با تکونهای سحر بیدار شدم دلم میخواست بخوابم اما این سحر مگه میذاشت پاشدم گفتم اگه گذاشتی بخوابیم!!!فرمایش؟؟؟؟؟سحر گفت پاشو تنبل خان یه دوش بگیر میخواهیم بریم بیرون پاشو یالا زود باش....رفتم تو حمام همون طبقه که تو راهرو بود یه دوش گرفتم اومدم تو اتاق وااااااااای سحر با یه شرت سیاه دولا شده بود تو ساک داشت یه چیزی بر میداشت جوووووون شرتش نصفه کونشو گرفته بود میخکوب داشتم نگاش میکردم که بر گشت با حنده گفت اهای سعیییید!!!!!!!!جانم؟باز خندید و گفت اگه تموم شد برو بیرون پررو تا لباس عوض کنم ببخشیدا!!!!!تازه فهمیدم کجام سرخ شدم زدم بیرون...وای باز این مچمو گرفت اما اینبار چه عادی بود همین باعث دلگرمیم شد ....بالاخره ۳تایی با ماشین عاطفه که یه پرشیا سفید بود اومدیم بیرون ..پدر مادرش ترجیح دادن تو ویلا بمونن....تو ۲ساعتی که میچرخیدیم کلی با هم خندیدیم عاطفه دیگه سعید بهم میگفت منم مثله سحرو پدر مادرش عاطی صداش میکردم از کاراش معلوم بود از من خوشش اومده اما من بخودم این اجازه رو نمیدادم..خلاصه غروبو لب دریا بودیم کلی کس و کونهای ملت و دید زدم یکی از یکی با حال تر اما خداییش سحر یه چیز دیگه بود جوونهای اون اطرافم اگه نبودم مخشو میزدن..... برگشتیم شامو تو ویلا خوردیمو تا اخر شب گفتیمو خندیدیم.......باز این سحر بدجنس رفت پیش دوستش گفت ما حرفای زنونه داریم ..منم با خیال راحت شلوارمو کندم و با رکابی رفتم رو تخت دلم سکس میخواست تو این هوا میچسبید اما کو سکس !!!!کف دستیم نمیخواستم بزنم بالاخره خوابیدم...نصفه شب دستشویی داشتم پاشدم لباس پوشیدم رفتم دستشویی نمیدونم ساعت چند بود اما نور اتاق بچه ها از زیر در میزد بیرون..اروم رفتم دستشویی اومدم از جلو اتاقشون رد میشدم که صدایی شبیه ناله شنیدم یه کم گوش وایسادم یه بار دیگه اون صدا اومد یعنی چی شده؟نکنه مریض شدن؟میخواستم در بزنم اما یه حسی میگفت نه !!!بیخیال شذم اومدم تو اتاق اما از فکرم خارج نمیشد در اتاقشونم پنجره نداشت یهو یاده تراس افتادم اررره یه تراس کوچیک مشترک دو تا اتاق داشت اروم در تراس رو باز کرذم دولا دولا رفتم سمته اتاقه اونا از گوشه پنجره نگاه انداختم تو یه نور چراغ خواب قرمز اتاقو روشن کرده بود از صحنه ای که دیدم خشکم زد.................................................!!!!!!!!!نویسنده سامان
قسمت نهم....داشتم شاخ در میاوردم یه کون سفید لخت قنبل رو تخت به فاصله کمتر از ۲متر جلوم بود چند لحظهای طول کشید تا چشمهام به محیط عادت کنه و خودمو پیدا کنم خوب که دقت کردم عاطی رو سحر پشت به من قنبل کرده بود و سرش وسط پاهای سحر بود جووووون تا حالا حتی تو فیلمم همچین صحنه ای ندیده بودم داشتن همجنس بازی میکردن نور اتاق کافی بود تا من کسو کون عاطی رو واضح ببینم فقط دستهای سحر و قسمتی ار رونهای خوشگلش پیدا بود ...خیلی اروم دو زانو نشستم کیرمو در اوردم داشت میترکید دوست نداشتم فوری ابم بیاد ...عاطی همینجور که کس سحرو میخورد کونشو تکون میداد انگار داره واسه من تکون میده کونه لرزونی داشت منم داشتم این صحنه فوق العاده رو میدیدم و با کیرم ور میرفتم مدتی گذشت تا دو تایی بلند شدن پایین تخت ایستاده شروع کردن به لب گرفتن سحر پشت به من بود و عاطی دو دستی کونشو چنگ میزد الهی قربونه تنو بدنت بشم من ابجی که هیچکی مثله تو خوش استیل نیست جووووون چه کونه خوش فرمی کوفتت بشه عاطی..............................دوباره خوابیدن رو تخت اینبار عاطی زیر خوابیدو سحر جونم کس خوشگلشو گذاشت دهنش خودشم رفت لای پای عاطی بعدا فهمیدم بهش میگن ۶۹!!!!!عجب منظره قنبلی داشت کون سحر با دیدنش ابم فوران کرد اما کیرمو ول نکردم اونام تو حاله خودشون بودن اهسته ناله میکردن بعضی وقت هام یه چیزی به هم میگفتن که من نمیشنیدم.... عاطی یه طرف لمبرای کون سحرو باز کرد زبونشو بیشتر میمالید به کسش از طرفی با دستش سوراخ کونشو میمالید جوووووون...چه کلاس اموزنده ای واسم بود دقیق داشتم کس لیسی رو یاد میگرفتم...دیگه انگار داشتن به اوج میرسیدن تکون های بدن هر دوتاشون بیشتر شده بود و صداشون بلند تر منم تند تند کیرمو میمالیدم چند دقیقه ای طول کشید احساس کردم ۳تایی با هم ارضا شدیم !!! اونا افتادن رو تختو منم یواش کیرمو کردم سر جاش فقط شنیدم عاطی گفت مرسی سحر اینبار خیلی حال داد یادت نره به قولت عمل کنی ...با احتیاط اومدم تو اتاقم و شلوارمو در اوردمو با شورت رفتم تو رختخواب نمیدونم چقدر طول کشید اما ساعتی داشتم به اتفاقی که دیدم فکر میکردم یعنی سحر اینقدر حشریه که اینجوری خودشو تخلیه میکنه یا میله سکسیش به همجنس خودشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیدم کی خوابم برد صبح که نه نزدیکای ظهر با زور سحر از خواب بیدار شدم ...تا چشمم به سحر افتاد لبخندی زدم که از نگاهش مخفی نماند و گفت صبح بخیر تنبل چرا میخندی؟؟منم جوابشو دادمو گفتم نمیدونم چرا اینقدر کسر خواب دارم هر چی میخوابم سیر نمیشم مثله شما ها نیستم تا نصفه شب بیدار باشم که!!!!!یه کم رنگ صورتش عوض شد و گفت تو از کجا میدونی ما بیدار بودیم؟؟یه کم از حرف نسنجیدم دستپاچه شدم و گفتم نصفه شب رفتم دستشویی دیدم لامپ اتاقتون روشنه!! اهان ...پاشو سعید الان صدای همه در میاد منم پتو رو زدم کنار با شورت و کیر نیمه راست وایسادم حواسم اصلا نبود سحر نگاهی بهم کرد و با خنده گفت وااااا سعید تو چرا همش اینجوری هستی؟؟؟؟؟//و از اتاق رفت بیرون سرخ شده بودم سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین اقای رزاقی کلی متلک بارمون کرد و گفت جوونهای روغن نباتی تا لنگه ظهر میخوابن حیف این طبیعت نیست صبح قشنگشو از دست میدید اخه؟؟؟؟لبخندی زودمو پیش خودم گفتم تو هم اگه منظره دیشبو میدیدی میفهمیدی کدوم حیف بوده از دستش بدی!!!!قرار شد ناهار بریم جاده ۲۰۰۰ تا غروب جنگل باشیم یه جای دنج بلد بودن رفتیم اونجا واقعا که اب و هوا و طبیعت اونجا ادمو مسخ میکرد مخصوصا دو تا جیگر مثل اینام دور ادم باشن...به بدن عاطی یه کم توجه کردم کونه خوش فرمو بزرگی داشت پوستش از سحر سفید تر بود ...اونم یه جورایی نخ میداد دلم میخواست بعد ماجرای دیشب یه حالی بهش بدم.....بعد ناهار خانم و اقا دراز کشیدن و ما هم ترجیح دادیم ۳تایی قدم بزنیم.....................سکوت اونجا و صدای پرنده ها و درختهای سر به فلک کشیده ادمو حالی به حالی میکرد ..تو فکرخودم بودم که سحر اومد کنارم و دستشو انداخت تو بازوهامو گفت به چی فکر میکنی سعید؟؟؟؟