انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

برگ برگ سرنوشت من و خواهرم



 
قسمت بیستم...سفر ما بدون اتفاق دیگه ای تمام شد سحر روبراه تر شده بود و ما برگشتیم ایران.......تا یک ماه داشتم دوندگی میکردم تا بالاخره نمایشگاه افتتاح شد هنوز خیلی کار داشت مهم تز از همه سری تو سرا اونم تو صنف ماشین در اوردن و اعتبار کسب کردن بود اما من عزممو جزم کرده بودم...اولین دستاورد پولدار شدن این بود که سحر قید ادامه تحصیلو زد و شروع کرد کلاس زبان رفتن که کاش نمیرفت !!!!گواهینامشو که گرفت براش یه پرشیا سفید گرفتم همیشه پرشیا دوست داشت اونم خودشو با کلاس زبان مشغول کرده بود و با ۲تا دختر از این بچه پولدارا رفیق شده بود که من اصلا ازشون خوشم نمیامد اما مشغله کاری هم بهم این فرصت و نمیداد زیاد پیگیرش بشم اما رفته رفته اثرات همنشینی با این دوستاشو میدیدم تیپ و ظاهرش که کاملا عوض شده بود و دائم با اناهیتا(بهش میگفت انی)و کتایون به مهمونی و تفریح بودن فقط دلم خوش بود سحر عاقله و خودش خواسش به خوب و بدش هست!!!!!! اسفند ماه بود یه شب اومدم خونه دیدم دوستان عزیزش دارن میرن بوی سیگار همه ساختمونو برداشته بود از صبحم سر یه معامله اعصابم بهم ریخته بود وقتی رفتن بهش گیر دادم کدومشون سیگار میکشه ؟؟؟سحرم خیلی بی حوصله جواب میداد تا بحثمون شد وبرا اولین بار دعوامون شد نمیدونم چش شده بود هر چی میگفتم جواب میداد ....بهش گفتم ببین سحر جان من همیشه تو رو عاقلتر از خودم میدونستم اما این چند وقته که با این دوستای جدیدت اشنا شدی خیلی داری تغییر میکنی اینو من میبینم که از بیرون دارم نگات میکنم...سحر با بی حوصلگی جواب داد یعنی شاخ در اوردم؟؟بهش پوزخند زدمو گفتم یه نگاه به خودت بنداز نوع تیپ و قیافه و ارایشت تا حرف زدنت خیلی جلف شدی!!! ما درسته دری به تخته خورده و پولدار شدیم اما اصالتا اینجور بزرگ نشدیم شدیم؟؟سحر کلافه گفت من جلف شدم؟؟یا تو املی سعید؟؟؟من دوست دارم اینجوری بگردم یه عمر با بدبختی بزرگ شدیم حالا که وضعمون خوبه هم باید به یاد بدبختی هامون اونجور زندگی کنیم؟میخوام باقی زندگیمو خوش باشم هر چی نداشتم داشته باشم تو دوست داری اونجوری باش!!!!!تعجب کرده بودم گفتم یه نگاه به لحنه کلامت بنداز اینها نشانه تجدده؟من داداشتم سحر یادت نره منو تو فقط همدیگرو داریم من میگم رفتارو ظاهرت جوری باشه که به شخصیتت صدمه نزنه.....بلند داد زد ااااااه سعید تو رو خدا نصیحت نکن تو که خودت عاشق اینجور لباس پوشیدنایی یادت رفت همش.....حرفشو خورد و منم فهمیدم چیو داره به چی وصل میکنه خیلی ناراحت شدم بی نهایت دلگیر شدم و ترجیح دادم سکوت کنم اونشب تا صبح داشتم به ارامشی که داشت با اومدن پول زیادی تو زندگیمون از بین میرفت فکر میکردم تصمیم گرفتم یه کم بیشتر وقت بزارم و محبت کنم شاید برگردیم به روز های خوبمون اما هر چی من به سمتش میومدم اون دور تر میشد نمیدونستم چیکار میکنه دیگه حرفاشو بهم نمیزد و تازگیها بینهایت ولخرج شده بود هر روز یه مدل لباس و کفش و گوشی موبایل و هر روز یه جا مهمونی و پارتی اینقدر از هم دور شده بودیم که عید شد و در عین ناباوری بهم گفت میخواد با انی و کتی برن شمال ویلای کتی اینا حتی بهم نگفت تو چه میکنی میایی یا جایی میری؟!!!!!! روز دوم عید سحر رفت و من فقط تونستم بهش بگم منو بی خبر نذار اونم بوسم کرد و یه چشم الکی گفت و رفت..دلم خیلی گرفته بود پاشدم رفتم سر خاک پدر مادرم کلی باهاشون حرف زدم یه کم خالی شدم بعد ماهها رفتم خونه قدیمیمون اینجا یه ارامشی بود که اونجا نیست اره اینجا سحر بود که الان نیست رفتم رو خرپشتک و یه ساعتی اون بالا به یاد قدیم نشستم تصمیم گرفتم خونه رو تعمیر اساسی بکنم بزارم بمونه...یه زنگ به احمد فری زدم دلم واسش تنگ شده بود رفتم خونشو با هم اومدیم نمایشگاه تا ظهر با هم از هر دری حرف زدیم روبراه شده بودم برگشتم خونه................ این چند وقت حتی نتونسته بودم یه دوست صمیمی واسه خودم داشته باشم یه زنگ زدم خونه عاطی اینا و عید و به پدر مادرش تبریک گفتم ...ایول عاطی فردا شب با برادرش میومدن تعطیلات ایران بینهایت از این خبر خوشحال شدم و دعوت پدر مادرشو برا فردا شب با خوشحالی قبول کردم ....فردا صبح رفتم یه اصلاح و یه دست کت شلوار شیک خریدم باید یه کم به خودمم میرسیدم غروب ساعت اومدن عاطی رو پرسیدمو یه دسته گل گرفتم و رفتم فرودگاه به سحرم اومدنشو اطلاع دادم و اونم خوشحال شد و گفت تا چند روز دیگه میاد و میبینتش.....با ۱ساعت تاخیر بالاخره اومد خدای من چقدر عوض شده بود جا افتاده تر و با کلاس تر شده بود عینکی هم شده بود که بهش میومد با هام دست داد و وقتی بهش گفتم سحربا دوستاش مسافرته خیلی تعجب کرد اما ترجیح داد حرفی نزنه وبه اتفاق اومدیم خونشون............نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست و یکم......اونشب رفتیم خونه عاطی اینا داداشش از این ادمهایی که مثله ربات هستن همه چیزش منظمو رو ساعت بود خیلی راحت ساعت ۱۱ گفت من ۲ ساعت از وقت خوابم گذشته عذر خواهی کرد و رفت خوابید ادم با حالی بود اینجور که معلوم بود تو رشته تحصیلیش سرشناسم بود ..اونشب عاطی کلی از شرایطش تو اونجا گفت و من دلم از این میسوخت که سحر و عاطی با هم درس میخوندن اما این راهشو پیدا کرده بود سحر تازه رفته بود بیراهه....!!!!تا ساعت ۱۲ نشستیم و چون میدونستم عاطی هم خسته هست بلند شدم و خداحافظی کردم عاطی تا دم در با هام اومد و گفت سعید نمیخواستم جلو بابا اینا بگم چی شده؟سحر همیشه با تو بود چرا تنها رفته سفر؟اتفاقی افتاده؟ سرمو پایین انداختمو گفتم مفصله عاطی الان وقتش نیست باشه بعدا میگم....عاطی دستمو گرفت و گفت باشه فردا سعی میکنم باهات قرار بزارم فقط بگو حالش خوبه؟گفتم اره با دوستاش خوشه سحر عوض شده برات میگم مرسی که بفکر ما هستی برو گلم استراحت کن...ادامه داد این حرفا چیه باشه غصه نخور درست میشه شماره موبایلتو بده...منم دادمو باهاش دست دادم و برگشتم خونه!!!!اصلا خوابم نمیبرد رفتم یه دوش گرفتم اومدم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره از خونه عاطی اینا بود ...سلام خوبی؟چرا نخوابیدی تو؟خوابم نمیبره سعید راستش فکر نمیکردم الان که اوضاع مالیتون خوب شده اینجور ببینمت برام تعریف کن ببینم چی شده؟؟؟هیچی عزیز بعد اینکه اومدیم اینجا و روبراه شدیم سحر پاشو کرد تو یه کفش که ادامه تحصیل نمیدم میخوام برم کلاس زبان و بعدم رفت کلاس گیتار ..تو کلاس زبان با دو تا بچه جلف پولدار رفیق شد اونها اینقدر روش تاثیر گذاشتن که کلا رفتارش وظاهرش و همه چیزش عوض شده همش دنبال خوش گذرونی هست ؛باورت نمیشه همه کار کردم اما نتونستم برگرده به اون سحر قبل تازه به من میگه امل!!!!!! عاطی اهی کشید و گفت بزار روراست بهت بگم سعید جان من با سحر بیشتر از تو تو همه مسائل با هم بودیم اون همیشه یکیو که وضع خوبی داشت و تو دانشگاه با ماشین انچنانی میومد میدید حسرت میخورد و میگفت چی میشه من از این پولا داشتم همشم میگفت اگه شوهر کنم به یه بچه پولدار شوهر میکنم ....!!!اون الان رسیده به پول داره میره به بیراهه نباید بزاری هر کار خواست بکنه ؛سعید الان دور و برش پر میشه از اشغال هایی که واسه پولش بهش نزدیک میشن تا ازش سواستفاده کنن....اهی کشیدم و گفتم من چیکار میتونم بکنم اون تو روم وایساد و تا بهش حرفی میزنم میره خونه دوستاش .....اونا بهش خط میدن پاک مغزشو شستشو دادن......عاطی گفت اوکی فردا میام با هم فکر میکنیم یه راهی پیدا میکنیم بعد با خنده گفت حالا بچه مایه دار دوست دختر چند تا داری؟ خندیدم و گفتم داری میبینی که داشتم الان تنها بودم؟این سحر هیچی واسم نذاشته...خندید و گفت یعنی از مردی افتادی؟بازم خندیدمو گفتم نه هنوز یه چیزایی هست ..عاطی یه نفس عمیق به تمسخر کشید و گفت خدا رو شکر ...باشه من دیگه میرم بخوابم فردا احتمالا عصر بهت زنگ میزنم میام برنامه ای که نداری؟گفتم نه عزیز بابت همه چی ازت ممنونم و با هم خداحافظی کردیم خیلی سبک شده بودم باز خوبه عاطی اینجاست ....رفتم دراز کشیدمو به عکس خودمو سحر خیره شدم تا خوابم برد نزدیکه ظهر بود که بیدار شدم ..چقدر خونه نامرتب بود زنگ زدم اون کارگری که میومد خونه رو تمیز میکرد با کلی منت قرار شد بیاد یه دستی به سر و گوش خونه بکشه رفتم یه چیز واسه ناهار خریدم و خوردم ویه زنگ به سحر زدم که جواب نداد واسش اس دادم رفتم تو اتاقم تا نصرت خانوم به کاراش برسه...... ساعت ۴ بود که کار نظافت خونه تموم شد و من دستمزد خوبی بهش دادمو خودمم رفتم دوش گرفتم انگار برا اولین بار داشتم با عاطی قرار میذاشتم استرس داشتم و منتظر ......ساعت حدودا ۶ بود زنگ زد و خودم رفتم دنبالش چقدر تغییر کرده بود رفتارش خانومانه شده بود بوی عطرش مستم میکرد تو راه هر دو کم صحبت کردیم تا رسیدیم خونه...

نویسنده سامان
     
  

 
قسمت بیست و دوم....با دیدن خونه کلی به وجد اومد بهم گفت بابا دسته منم بگیر دستشو گرفتم و گفتم تو خواهشنا دیگه تیکه ننداز بیا بریم تو بابا!!!!!همینجور که هلش میدادم به سمته در ساختمان اینور اونورو نگاه میکرد بالاخره رضایت داد و اومد نشست منم براش میوه و شیرینی اوردم پاشد رفت تو اتاق من ولباسشو عوض کرد جووون الان انگار برام خیلی جذابترا ز قبل شده بود شاید واسه این بود که من بهش نیاز بیشتری داشتم بی اختیار بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش در گوشش گفتم دلم واست تنگ شده بود اونم بوسم کرد و گفت منم همینطور بهش گفتم چقدر وقت داری؟اونم گفت تا ۹ بعدش باید زنگ بزنم اگه مهمونی باید بریم که مجبورم؛؛؛ منم گفتم اوکی و بهش شیرینی تعارف کردم نزدیکه ۱ساعتی داشتیم در مورد سحر صحبت میکردیم تا قرار شد عاطی باهاش مفصل صحبت کنه ومنم به جای از دور نگاه کردن بیشتر باهاش باشم حتی مونده خودم وارد جمعشون بشم عاطی معتقد بود نباید بزارم دوستاش رو مخش کار کنن و منو یه دیو جلو سحر نشون بدن اونا از جدایی ما نفع میبرن نه از با هم بودنمون برام سخت بود وارد همچین محیطهایی باشم نه اینکه بدم میومد از بچه بازی و همش تفریح اونم هر جورش خوشم نمیومد اما عاطی راست میگفت باید اول رو مخ دوستاش میرفتم واسشون خوب میشدم حتی خرج میکردم تا بهم اطمینان کنند بعد مثله علف هرز از دور سحر پاکشون میکردم کار سختی بود اما چاره ای هم نبود باید امتحان میکردم.....به ساعت نگاه کردم ۸ گذشته بود دلم میخواست با عاطی سکس کنم واقعا بهش نیاز داشتم اما وقت کم نمیذاشت بهش پیشنهاد بدم اونم انگار فکرمو خوند بلند شد یه زنگ به مادرش زد و اومد پیشم گفت سعید جان من باید برم همه خونه مامان بزرگم جمع شدن !!!!پکر شدم گفتم اوکی عزیز...عاطی همینطور که به طرف اتاق میرفت تا مانتوشو بپوشه گفت اما..... گفتم اما چی؟؟؟؟؟گفت اگه مثله گذشته ها پسر خوبی باشی چون فردا عمم و عموم اینا میخوان برن با هم شمال شب زود تموم میشه مهمونی منم به مامان گفتم دوستام دور هم جمعن شب میخوام پیششون باشم حدود ۱۲ به بعد میام پیشت اوکی؟؟؟داشتم بال در میاوردم بی اختیار گفتم اخ جووون بعد هر دو خندیدمو من عاطی رو رسوندم خونه مامان بزرگش قرار شد خودش با اژانس بیاد که تابلو نشه.....تو راه هم شام خریدم هم یه لباس خواب سکسی خوشگل واسش گرفتم اومدم خونه تا بیاذ کلی به خودم رسیدم سحر ساعت ۱۰ جواب اس ظهرمو داد از دستش کفری بودم اما یاد حرفای عاطی افتادم بهش زنگ زدم و اینبار جوری وانمود کردم که خوشحالم داره اب و هوا عوض میکنه بهش تاکید کردم اگه پولی یا چیزی خواست بگه واسش اماده کنم معلوم بود از لحنه کلامم متعجب شده اما سعی کرد سوال نکنه و خودش گفت پس فردا صبح برمیگرده و خداحافظی کردیم!!!!! حدود ۱۲.۴۰ شب بود که عاطی اومد یه راست رفت تو اتاق چند دقیقه بعد اومد جوووووون یه تاپه یقه باز سفید تنش بود با یه شلوار کوتاه لی جذب که کس و کونش توش زده بود بیرون داشتم نگاهش میکردم که گفت میبینم که هنوز عادت چشم چرونی تو حفظ کردی؟؟؟گفتم نه من داشتم...حرفمو قطع کرد و گفت میدونم داشتی به دید تحسین بهم نگاه میکردی !!!!هنوز یادم هست خندم گرفته بود اومد تو بغلم رو مبل نشست و لبامون قفل هم شد جووووون خیلی حریصانه از هم لب میگرفتیم کیرم به سرعت نور راست شد دست انداختم از بالای تاپش چاک سینه هاشو گرفتم و میمالیدم و لب میدادیم عاطی گفت سعید امشب کشتمت باید تا صبح بکنیم باشه؟؟؟منم گفتم جوووون پس چی لابد فکر کردی میزارم بخوابی!!!! همینجور که تو بغلم لب میگرفتیم بلند شدم رفتیم تو اتاقم گذاشتمش رو تخت خودم رفتم کادوشو اوردم گفتم دوست دارم اینو بپوشی واسم عاطی بازش کرد و گفت جونم چه نازه باشه برو بیرون تا بپوشم بعدم پاشد بیرونم کرد ..... بعد چند دقیقه رفتم تو چه بهش میومذد یه لباس خواب سه تیکه بود سرمه ای خالدار که یه شرت لامبادا داشت و جوراب که با بند وصل میشد به لباسش چون پوستش سفید بود بهش خیلی میومد یه دور زد و کونه گنده سفیدشو نشونم داد که اقا کیره داشت مثله گرگه وحشی شورتمو پاره میکرد رفتم جلو دوباره مشغوله لب گرفتن شدیم و با دستم کونه نرمشو میمالیدم صداش در اومده بود تیشرتمو از تنم در اورد و گفت جوووون بدنتم که رو فرم اوردیش باید واسه سینه هات سوتین بگیرم !!سرشو برد سمته سینهامو همونجور که چنگشون میزد با زبونش لیس میزد من داشتم از حال مبرفتم که تکیه دادم به دیوار از گردنم شروع کرد با حوصله خوردن تا رسید به شلوارم اول از رو شلوار کیرمو بوس کرد بعد دکمه شو باز کرد شورتو شلوارمو کشید پایین و کیرمو از زندان در اورد........جوووووون اینم میبری بدنسازی؟چه بزرگ شده....و سرشو بوس کرد پاهام توان ایستادن نداشت اما اون میخواست همونجوری ساک بزنه دو زانو نشست جلو کیرمو شروع کرد به خوردن همه کیرمو لیس میزد بعد سرشو مبکرد تو دهنش میک میزد با دستش میمالیدش......اینجوری نمیتونستم زیاد دوام بیارم مخصوصا ۱ماهی بود که خود ارضایی هم نکرده بودم با مکافات بلندش کردم خوابوندمش رو تخت سینهاشو از تو لباس در اوردم شروع کردم خوردن اونم بلند بلند ناله میکرد و میگفت بخورشون خوب که سینهاشو وردم اومدم رو کسش وااااای کاملا خیس خیس بود شورتش.... با زبون شورتشو کنار زدم کوسشو یه بو عمیق کردمو مثله وحشیا افتادم به جونش تند تند میخوردم اونم جیغ میزد هر چی التماسم کرد بسه من دیوونه تر میشدم اینقدرخوردم تا ارضا شد و تو دهنمو خیس تر کرد .................اومدم کنارش دراز کشیدم اما با انگشت کسشو میمالیدم اونم چشمهاشو بسته بود و ناله میکرد تا سر حال شد پاشد یه کم دیگه برام ساک زد بهش گفتم دوست دارم تو همین لباس بکنمش اونم فقط شرتشو در اورد و دوباره بندای جورابشو وصل کرد خودش اومد روم و کیرمو به کسش تنظیم کرد اروم نشست روش اینقدر لیز بود که راحت رفت تا نصفش تو اما نگه داشت و کم کم تا همون نصفه بالا پایین میکرد منم سینه هاشو میمالیدم ...دستمو گذاشتم رو کونشو فشار دادم تا کیرم تا ته رفت تو کسش جیغش در اومد همش میگفت سعید یواش دارم جر میخورم لعنتی!!!!!بعد چند لحظه مکث شروع کردم به تلمبه زدن میدونستم دوست داره وحشی باشم سریع تلمبه میزدمو به کونش سیلی میزدم اونم فریاد میزد و سینه هامو چنگ میزد چند باری حس کردم ابم میاد سرعتمو کم میکردم دوباره شروع میکردم اینقدر کیرمو کوبوندم به ته کسش تا با تکونهای شدید دوباره ارضا شد تا وسط پاهای هر دوتامون خیس شده بود ...مدلو عوض کردم خوابوندمش پاهاشو دادم بالا و کیرمو با فشار فرو کردم تو کس خیسش ..بدنش تو اون لباس خیلی بیشتر حشریم میکرد ؛؛؛؛ تلمبه میزدم و به ناله هاش اعتنایی نمیکردم تا ابم اومد و ریختم از رو شکمش تا زیر گردنش و !!!همه لباسش پر اب شده بود بیحال افتادم کنارش عاطی خندید و گفت به دریاچه وصل شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد چند دقیقه همونجوری بغلش کردم و رفتیم با هم حمام......تو حمام با کلی خواهش تا نصفه کیرمو تو کونش کردم اما تنگ شده بود درد داشت نذاشت بیشتر بکنم اومدیم یه خورده همونجور لخت میوه خوردیم و دوباره مشغول شدیم اونشب تا ساعت ۵ سکس میکردیم ۳بار من ارضا شدم اون چند بار از دستم در رفته بود ...بیهوش شدیمو تا ظهر خواب بودیم..........نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت بیست و سوم.........ظهر از خواب بیدار شدیم چند تا میس کال عاطی داشت انگار دیرش شده بود همونجور لخت پاشد و زنگ زد و داشت با مامانش صحبت میکرد و منم داشتم از قر دادن کونه لختش دوباره راست میکردم پاشدم همونجور که صحبت میکرد دولاش کردم رو میز ارایش و سرمو بردم تو کس و کونش زود خداحافظی کرد و گفت دیوونه تو سیر نمیشی ؟داشتم تابلو میکردم خودمو !!!!بعدم راه افتاد و گفت سعید خیلی دیر شده خالم اینا دارن واسه ناهار میان اونجا مامان خیلی عصبانیه زود باش منو برسون....منم یه لب ازش گرفتم کونش و انگشت کردم و هر ۲ لباس پوشیدیم راه افتادیم قرار شد سحر امد من همون جور که عاطی گفت رفتار کنم تا عاطی حرفاشو باهاش بزنه!!!!ازش تشکر کردم از هم جدا شدیم داشتم از گرسنگی پس می افتادم رفتم یه دلی از عزا در اوردمو برگشتم خونه.......فرادش ساعت ۳ بود که سحر اومد کلی تحویلش گرفتم کمک کردم ساک لباساشو اوردم تو ...از دیدن خونه مرتب گفت خوبه میبینم که خوب مشغول بودی افرین پسر خوب.!!!!!با اینکه بهم تیکه انداخت اما خودمو زدم به نفهمی و گفتم خواستم برا ورود شما اماده باشه حوصله ام سر نمیرفت اینجوری!!!!سحرم رفت داشت اماده میشد واسه حمام گفت پس عاطی جونت کجا بود؟؟؟پوزخندی زدم و گفتم اون اینقدر سرش شلوغه گفت سحر بیاد میاد پیشمون!!!سحر یه ابرو واسم نازک کرد و رفت تو حمام تا در و بست دوباره باز کرد و گفت اقای مظلوم لااقل لباس خوابش و کثیف کاریاتونو جمع میکردی ااااه....واااااااای من چقدر خنگم چرا یادم رفت دیشب عاطی لباس پر ابشو اونجا در اورد چه سوتی دادم یعنی گند زدم !!!!!!حولشو تنش کرد و رفت طبقه بالا حمام (ما از بالا فقط از حمامش استفاده میکردیم اونم بعضی وقتها)اعصابم بهم ریخت فوری حمومو پاکسازی کردم قبل اومدنش کل خونرو اماده کرده بودم اما حمام یادم رفت ترجیح دادم براش چای اماده کنم و خودم رفتم تو اتاقم و خوابیدم ...........ساعت حدود ۶ بیدارشدم یه اس از عاطی اومده بود که اس سحر به اونو برام کپی کرده بود (سلام عاطی جون ببخشید من ماشینم خراب شد!!! برا همین دیر رسیدم تو هم از شواهد پیداست خیلی منتظرم بودی رفتی!!!!! ببخشیدا گلم!!!)زیرش عاطی نوشته بود سعید من از دسته تو چیکار کنم ؟خودت جمع و جورش کن هر دروغی گفتی با من هماهنگ کن.. من اینقدرام خنگ نبودم کم پیش میومد سوتی بدم اما اینبار به اندازه یه سال خرابکاری کردم...............حالا حس حسادت سحرو هم اضافه شد هم برخورد از دیروز به بعد من و میزاره رو حساب شارژ بودنم..... خلاصه اومدم بیرون سحر خواب بود در اتاقشو باز کردم پشت به من به پهلو خوابیده بود امدم برم دیدم انگار پشت کمرشو خالکوبی کرده یه کم رفتم جلو اره نمیتونستم درست ببینم اما کرده بود ...امدم بیرون شروع کردم حیاط و اب پاشی کردن و باغچه هارو ردیف کردن تا دیدم سحر داره نگام میکنه شیر و بستمو اومدم تو ساختمان سحر داشت ارایش میکرد یه تاپ شورت پوشیده بود که یه کم از خالکوبیش وقتی دولا شد ریمل بزنه پیدا شد منم انگار الان دیدم کلی ذوق کردم الکی گفتم وااااااای سحر خالکوبی کردی؟؟؟؟؟؟ببینم چه نازه و با دستم تاپشو دادم بالا و شروع کردم به تعریف اونم داشت کیف میکرد بهش گفتم همین یکیه؟سحر گفت یه کوچولو هم زیر نافم زدم ببین بعد شورتشو داد پایین انصافا خوشگل شده بود شاید چند انگشتی بالای کسش ازش کلی تعریف کردمو یه بوس روش زدم اونم گفت نمیدونستم از این چیزا خوشت میاد فکر میکردم صفحه۱۲۵ نصیحت هاتو شروع میکنی گفتن وقتی ببینیش!!!!یه اخم کردم و نشستم لب تخت و گفتم خداییش سحر بی انصاف نباش من کسیو جز تو ندارم !!!سحر بدون حرف به حمام اشاره کرد!!! منم گفتم بابا بخدا اینجور که تو میگی نیست بزار به اونم میرسیم میشه ۱۵ دقیقه باحوصله باشی؟اومد کنارم نشست و گفت بفرما منم ادامه دادم سحر اگه من چیزی خلاف میلت گفتم یا تو بعضی چیزا اختلاف نظر یا سلیقه داریم دلیل نمیشه از هم دور بشیم یادت هست ما تا همین چند ماه پیش چقدر به هم نزدیک بودیم؟یه کم به الانمون نگاه کن؟خداییش من نباید دلخور بشم نزدیکترین کسم بهترین دوستم ازم دور شده؟میدونم منم مقصرم این چند روز خیلی بهش فکر کردم من رفتارم با دوستات درست نبود و حتما بهت قول میدم جبران کنم عاطی کلی با هام حرف زد و من متوجه شدم راهی که میرفتم اشتباه بوده از این به بعد رفتارمو تغییر میدم تو هم باهام خوب باش (مخصوصا اسم عاطی رو اوردم که اون حساسیت و نداشته باشه تا به حرفاش بیشتر گوش بده)....باشه؟سحر گفت باشه سعید من شاید ظاهری عوض شدم چون رو مد بودنو دوست دارم اما باطنا تغییری نکردم فقط اذیتم نکن با کارات ابرومو جلو دوستام نبر!!!!! ایول داشتم یه گام بزرگ بر میداشتم فقط نباید بزارم دوباره دوستاش خراب کنن همه چیو......بهش گفتم یه مشروب توپ گرفتم موافقی بال و جوجه تو حیاط بزنیم یه لبی تر کنیم؟؟؟سحر گفت من با کتی و انی قرار دارم بریم بیرون شام!!!!(اااه این بی پدرا ولش نمیکنن)گفتم میشه بگی اونام بیان اینجا؟دور هم حال میده میخوام جبران کنم سحر گفت سعید اونا با تو راحت نیستن !!۱گفتم من که گفتم میخوام جبران کنم تو یه زنگ بزن یه بار امتحان کنید...بناچار رفت تو حیاط و چند دقیقه ای داشت مخشونو میخورد تا اومد گفت اوکی میان فقط خواهش میکنم دیگه مثله قبل نباشید منم گفت چشم و لباس پوشیدم رفتم بیرون کلی خرت و پرت خریدم و تلفنی همه جریانو واسه عاطی تعریف کردم اونم تشویقم کرد و برگشتم خونه.....وسایلو سریع اماده کردم سحر داشت دائم با تلفنش حرف میزد خیلی دلم میخواست بدونم دوست پسرش کیه و چه جور ادمیه اما باید اروم میرفتم جلو .....ساعت از ۸گذشته بود که تقریبا کارام تموم شد رفتم یه دوش گرفتم ریشامو مدلی که سحر دوست داشت شیو کردم و یه لباس جذب که سحر واسم گرفته بود اما من خجالت میکشیدم بیرون بپوشم تنم کردم سینه هامو بازوهام توش داشت میترکید....داشتم جوجه ها رو سیخ میکردم که اون ۲تا عتیقه اومدن واقعا عتیقه بودن انی که یه بشکه بود فکر کنم ۸۵ کیلو بود با قد ۱۶۵ و سینه ای گنده و هیکل بیریخت اما اعتماد به نفس در حد جنیفر لوپز تازگیا هم که خودشو مثلا برنزه کرده بود که بیشتر به دودی میخورد !!!!!....کتی باز خداییش قابل تحمل تر بود ۱۷۰ قد تقریبا و ۵۰ کیلو به زحمت وزن با سینه های کوچولو اما یه کم ادم تر لباس میپوشید.....خلاصه اومدن داخل سحر داشت میرفت استقبالشون که منو تازه با اون تیپ دید یه لبخند رضایت زد و رفت تو حیاط.......با همدیگه اومدن تو سالن منم داشتم لب اپن جوجه سیخ میکردم سلام و احوالپرسی گرمی باهاشون کردم واونام داشتن متعجب به تیپو کارامو رفتارم نگاه میکردن و زورکی لبخند میزدن ...رفتن لباس عوض کردنو منم دست هامو شستم چای ریختم با شیرینی اومدم تو سالن واااای این خوشگل مو قشنگ نصفه سینه هاشو انداخته بود بیرون با اون شلوار جین تنگش وکونه گندش به همراه ۳کیلو چربی اضافی از پهلوهاش و شکم بشکه ایش خیلی مزحک شده بود ادم میدیدش ۶ماه از مردی میافتاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چای رو گذاشتم رو میز و باهاشون دست دادم خوش امد گفتم رو به هر دوتاشون کردمو گفتم میخوام قبل هر چی یه عذر خواهی ازتون بکنم واسه اینکه چون من تو این چند ماه اخیر خیلی گرفتاری داشتم و خب چون به سحر بینهایت وابسته هستم یه مقداری داشتیم از هم دور میشدیم و من به اشتباه اینو از چشم شما ها که تازه دوست شده بودین میدیدم و ناخواسته شما رو شاید رنجوندم که ازتون عذر میخوام حتما حتما جبران میکنم!!!!!اونام هول شده بودن هی تعارف تیکه پاره میکردن ..خلاصه تونستم تا حدودی ورق رو برگردونم اونشب براشون سنگ تموم گذاشتم تا ساعت ۱۲ خوردیمو رقصیدیم مدام هم ازشون میخواستم این رابطه ها ادامه داشته باشه من تو صورت تک تکشون رضایت و میخوندم اما اون کتی یه خورده بیشتراز رضایت کرم داشت که سعی میکردم کارهاو نگاهاشو نبینم.....چون سحر رو راضی کرده بودم شبه خوبی بود اونشب.........نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست و چهارم...................رفتارم با سحر کاملا عوض شده بود اما هنوز کار داشت تا اون اعتماد قبلو بهم داشته باشه اما لااقل باهام سر سنگین نبود کماکان دوست پسر سحر شده بود واسم معما خیلی دوست داشتم بدونم کیه که اینقدر سحر بهش وابسته هست که ساعتها یا تلفنی یا اس ام اسی واسش وقت میذاشت شاید به عاطی میگفت ........دو روز بعد عاطی برا ناهار اومد خونمون ۷ فروردین بود صبحش یه سر رفتم نمایشگاه هیچ خبری نبود کلا شهر خلوت بود و منم نزدیک ظهر رفتم رستوران غذا سفارش دادم تا سر ساعت برامون بیارن سحر دیگه حتی غذا هم درست نمیکرد !!!!! اومدم خونه عاطی اومده بود با هم دست دادیمو سحر و بوسیدم رفتم لباس عوض کردم عاطی برامون سوغاتی اورده بود چند دست لباس زیر و لوازم ارایش و برا منم یه ست چوب کار دست از لوازم رو میزی اداری که خیلی خوشگل بود با یه ادکلن باحال ازش تشکر کردم و رفتم تو اشپزخونه زنگ زدم ناهارو اوردن جو بینمون مثله قبل نبود یعنی سحر یه کم گارد میگرفت ناهارو تو سکوت خوردیم پیش خودم گفتم اگه من نباشم شاید اینها زودتر برگردن به شرایط عادی ...به بهونه سر درد رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم و دعا کردم عاطی بتونه کاری بکنه خوابم برد وقتی بیدار شدم اثری ازشون نبود بعد اینکه دوش گرفتم به سحر زنگ زدم و گفت ما اومدیم بیرون تا ۲ساعت دیگه برمیگردیم..حوصلم سر رفته بود پاشدم رفتم محله قدیمیون یه ساعتی با بچه محلامون بودم و یه سر به خونه زدمو برگشتم تو راه عاطی زنگ زد و گفت بیا به این ادرس دنبالم کارت دارم......زیاد باهاش فاصله نداشتم خیابونم خلوت بود فوری رسیدم و بعد حال احوال ازش پرسیدم خیر باشه عاطی جون بگو ببینم؟عاطی گفت یه جا نگه دار قدم بزنیم رفتیم پارک ملت و دل تو دلم نبود تا عاطی گفت سعید باید یه کم بیشتر مواظبش باشی فکر کنم دستمونو خونده سحر خیلی عوض شده موضع فقط دوستاش نیستن که روش تاثیر میذارن اون زیاد با هام قاطی نشد فکرشم نمیکردم بعد اینهمه مدت اینقدر عادی باشه با هام ...اما فهمیدم با داداشه همون دوستش انی دوسته و خیلی دوسش داره!!!!!خشکم زد چی؟؟؟؟سروش اون بچه سوسول؟وااااای اون اخر کثافت کاریه ...فکر همه چی میکردم جز سروش...اون یه جوان حدود ۳۰ ساله بود که از هر دری تو بود مثلا هنرمند بود خیر سرش....کلاس گیتار داشت که سحرم میرفت پیشش یاد بگیره..چند باری تو مهمونیهایی که واسه خوندن رفته بود گرفته بودنش چند تا سابقه بازداشتم داشت یه بارم با دوستاش بخاطر مصرف اکس و غیره تو پارتی گرفته بودنش!!! یه تیپو لباسای مسخره ای میپوشید دیدنی....کلا خانواده شری بودن باباش بهش ارث زیادی رسیده بود وافتاده بود تو قمار هر هفته خونشون قمار براه بود و نصفه بیشتر دارایشو باخته بود بعدم تو صانحه رانندگی میمیره راه اونو مادرشون در پیش میگیره حالا کی میشه همه چیشون رو ببازن خدا میدونه ......رو کردم به عاطیو گفتم این دیگه بازی نیست من مطمئنم اینا مخصوصا سروش واسه سحر کیسه دوخته این دختر هم عقلشو از دست داده!!!!!! ۱ساعتی با هم حرف زدیم اما هر نقشه ای میکشیدیم یه جاش میلنگید !!!!مجبور بودم نا محسوس کنترلش کنم بلکه یه امار غلطی از سروش گیرم بیاد و بتونم از چشم سحر بندازمش...!!!!! روزها سپری میشدن و من همه تلاشمو میکردم سحر یه کم اون چشمهاشو بیشتر باز کنه اما انگار طلسم شده بود عاطی ۱۵ فروردین پرواز کرد و رفت واونم هر چی تلاش کرد نتونست صمیمیت گذشتشونو دوباره ایجاد کنه ما یه بار دیگه تو خونه عاطی اینا با هم سکس داشتیم و بهم یشنهاد کرد با هم از طریق اینترنت در ارتباط باشیم به هم ایمل بزنیم و بعضی وقتها چت کنیم... یه کامپیوتر خریدم و از طریقه یکی از بچه ها یاد گرفتم چطوری ای دی داشته باشم و چت کنم....ورود به دنیای اینترنت برام خیلی جالب بود بهترین حسنش این بود اینقدر به رفتارای سحر فکر نکنم ...نقشه نزدیکی به سحر و دوستاش با شکست روبرو شد چون هر چی میرفتم سمت اون کمتر تو خونه افتابی میشد شاید از ظهر که از خواب پا میشد تا نصفه شب که میومد همش با دوستاش بود فقط میتونستم واسش دعا کنم چون حتی با دعوا و سختگیری یا قربون صدقه رفتن هیچ فرقی ایجاد نمیشد .....من شبها کارم شده بود بیام خونه تا نصفه شب برم تو اینترنت و با دوستایی که پیدا کرده بود بریم تو روم خصوصی و بگیم بخندیم...با یه اکیپی اشنا شدم که حدودا ۱۵ نفر بودن ۶تا مرد بقیه زن و دختر همه سنی تو گروه بود از مهندس شرکت نفت تا خانم خانه دار و دختر دانشجو پسر بازاری......اکیپ جالبی بود همه با هم دوست بودن اما یه قراری داشتن بین خودشون که دوست دختر پسری توشون نباشه یا جمعا دوست باشن یا خانوما با خانوما واقایون با خودشون.....چند ماهی گذشت و من بعضی وقتا با عاطی هم چت میکردم و سحرم طبق معمول با دوستاش بود و پول خرج میکرد کاراش برام عادی شده بود راستش ۱ماهی بود یکیو استخدام کرده بودم کارش این بود از صبح تا شب هر جا سحر میرفت دنبالش بود بهم گزارش میداد !!!اینجوری لااقل میدونستم کجاست متاسفانه بیشتر وقتشو تو خونه انی بود و با سروشم زیاد میپرید .....دیگه کم کم معتاد اینترنت بخصوص اکیپمون شده بودم یه شب جمعه اخر وقت به اقایون پیشنهاد دادم برا اولین بار بیاییم بیرون همدیگرو ببینیم خلاصه قرار گذاشتیم بریم دربند صبح جگر بخوریم همه استقبال کردن خیلی دوست داشتم واقعیت این ای دی هارو ببینم قرارمون ساعت ۶ بود دربند تیرماه بود و هوا صبح زود خیلی حال میداد اونشب تا ساعت ۴ همه تو چت روم خصوصیمون گفتیمو خندیدیم و بعد بدون اینکه خانوما بفهمن رفتیم که حاضر شیم واسه قرار .........باورم نمیشد این ادمهایی باشن که با اون ایدی هاشون هر شب چت میکردیم ....۱.مهرداد یه شرکت خصوصی داشت ۳۵ ساله متاهل با ۲تا بچه ۳.کامی مهندس شرکت نفت متاهل ۴۲ ساله ۲تا بچه ۳ سیاوش ۴۵ ساله متاهل تو کار خدمات بیمه ۱بچه ۴ سامان ۲۶ساله مجرد عمده فروش مواد غذایی ۵ فرشید ۲۸ ساله تو کار تولید جوراب زنانه مجرد........از همه کوچکتر من بودم اونروز روز بسیار خوبی بود تا ۱۰ صبح با هم بودیمو کلی گپ زدیم صمیمیتی از اونروز بین ما برقرار شد که دوستیهای من از دنیای اینترنت به دنیای واقعی تبدیل شد..مخصوصا من و سامان که بعدا خیلی با هم صمیمی و ندار شدیم..........نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست و پنجم......روزها میگذشت من از نظر اعصاب خیلی ضعیف شده بودم سخته تنها کس زندگیت ؛تنها امید و بازمانده خانواده ات یه دفعه ازت فاصله بگیره که کار به جایی برسه که در هفته چند دقیقه بیشتر نبینیش و باهاش صحبت کنی من کارم شده بود خود خوری وبه طرز اشکاری بهم ریخته بودم همه اونایی که باهام در ارتباط بودن اینو حس میکردن همه بچه های نمایشگاه مشتری هام حتی سامان که ۲ماهی بود دیگه با هم صمیمی بودیم اما درد من دردی نبود که بشه به هر کسی بگم مجبور بودم بریزم تو خودم ...از سحر همیشه بهم خبر میرسیدکه تو یه مهمونیه و همیشه با دوست پسرش هست ویا با دوستاش تو این مرکز خرید ..فلان ارایشگاه یا فلان رستورانو پارتی!!!!!!!!!!شبها یه وقتا تا نزدیک صبح تو چت بودم تا بیاد و بگیرم بخوابم کم کم از بیخوابی که عادت شده بود رو اوردم به قرص خواب واین اشتباه به اشتباهات دیگم اضافه شد....چند باری سعی کردم باهاش صحبت کنم که اخرش جز دعوا به جایی نرسید ....یه بارم تو یه مهمونی گرفتنشون که با سند و تعهد اوردمش بیرون .... فقط دلخوشیم شده بود چت و ساعتی فراموش کردن این زندگی مزخرف.....با سامان یه چند روزی رفتیم کلاردشت ببینم میشه یه ویلا خرید؟؟ که یه شب دردل کردم ... مجبور شدم همه چیو بگم اونم ازم خواست بریم پیش مشاوره با رفتن به اونجا یه کم اروم تر میشدم اما رفتارای سحر داغونم میکرد شده بود سنگ....تقریبا ۱سالی میگذشت و من خودمو مشغول چت و کار کرده بودم سحرم که طبق معمول!!!!چند باری ازش خواستم بریم مشاوره اما اون فقط میخندید و میگفت برات دعا میکنم.....یه شب از دستش که مست بود و نزدیک صبح اومد خونه شاکی شدم دعوا بالا گرفت و من سیلی محکمی بهش زدم که این شد اخرین برخورد میان ما!!!کینه ای ازم گرفت که دیگه درست شدنی نبود .....چند باریم اون پسره رو تهدیدش کردم اما وضع بدتر میشد ..........تا یه شب وقتی مست برگشت خونه تو اون حالت مستی بهم گفت منو سروش قراره هفته دیگه ازدواج کنیم اگه شر درست نمیکنی دوست داری بیا!!!!!!اونشب هر چی باهاش حرف زدم بهش التماس کردم حتی بعد سالها جلوش گریه کردم اون به خرجش نرفت که نرفت ......زنگ زدم به سامان اومد دنبالم (سحر ازش متنفر بود) و تا صبح تو خیابونا راه رفتیم صبح رفتم در خونه سروش اینا با مادرش صحبت کردم(کاش نمیکردم)فقط دری وری بارم کرد داشتم دیوونه میشدم تا حالا امید داشتم یه روز خسته میشه بر میگرده اما این دیگه یعنی سقوط ازاد !!!!کاری از دستم بر نمیامد ........... سحر ازدواج کرد و من تو جشنش شرکت نکردم مطمئن بودم کسی هم منتظر من نبود ۱ماه نگذشته بود که یه شب سحر و سروش اومدن اونجا و سحر خیلی جدی ازم خواست تکلیف ارثشو مشخص کنم........بالاخره اون کثافت کاره خودشو کرد مطمئن بودم به ۱سال نمیکشه اون همه دارایشو میکشه بالا........این وشط سحر بود که کور شده بود... تصمیممو گرفتم بهش گفتم این خونه به نامته وهمینطور ماشین؛ تا الانم اگه قانونیش بخواهی من با پولایی که بهت دادم یه چیزی بیشتر از سهمتم بهت دادم دیگه چیزی نیست ....سحر اشفته داد زد یعنی چی چیزی نیست؟پول دادی که دادی از سهم کارکرد سرمایم بوده که پیشت بوده تو میخواهی سهممو بالا بکشی اینو بگو!!!!و ادامه داد تو که میگفتی من و تو نصف نصف سهم میبریم سهم دو به یک من حتی میشه اینقدر؟؟؟(راست میگفت سهمش بیشتر از اینا بود اما سهم سحر نه سروش لاشخور)بهش پوزخندی زدمو گفتم کاملا واضحه کی میخواد پولاتو بالا بکشه فقط تو چشمها تو بستی!!!!سروش گفت ببین اقا سعید تا الان احترامتو گرفتم و به خاطر سحر هیچی بهت نگقتم و...حرفشو قطع کردم و بلند شدم یقه لباسشو گرفتم کوبوندمش به دیوار گفتم چه غلطی میخواهی بکنی؟هااااان؟سحر اومد بینمون سیلی محکمی زد تو صورتمو گفت باشه سعید از اولم میدونستم یه روز حقمو میخوری عیب نداره از این به بعد نه من نه تو حالام از خونه من برو بیرون نمیخوام هیچوقت ببینمت هیچوقت فهمیدی؟؟؟؟تو واسم مردی برو بیرون!!!!!!!حرفاش مثله پتک میخورد تو سرم بالاخره روزی که مدتها بهش فکر میکردم رسید بغض داشت خفه ام میکرد فقط بهش گفتم این لاشخور همه زندگیتو به باد میده و کیف و لوازم شخصیمو برداشتمو زدم بیرون تو ماشین داد میزدم و سرمو میکوبوندم به فرمون.......رفتم خونه قدیمیمون زنگ زدم به سامان و بهش گفتم برام مشروب بیار اینجا و قطع کردم اونشب تا صبح میخوردمو گریه میکردم واز اونچه بود و به اینجا کشید و بدبختیهام واسه سامان میگفتم........۱هفته بیرون نزدم سامان واسم غذا میاورد و چند باری دکترمو اورد پیشمو باهام صحبت میکرد اما مگه میشد به راحتی فراموش کرد من درد نبود پدرو به خاطر مادرمو نبود مادرمو به خاطر سحر تحمل کردم اما الان چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون کفتارا لقمه لقمه میکردنش...............نویسنده سامان
     
  

 
قسمت بیست وششم..... بازم برگشتم به خونه قدیمیمون با اینکه میشد یه واحد بالای نمایشگاه که تازه مستاجرش رفته بود و تجهیزش کنم همونجا بمونم اما تصمیم گرفتم خونه خودمونو تعمیرش کنم و برم همونجا هر چی بود اونجا خاطرات سحر بود شاید خنده دار باشه اما اون سوراخ دستشویی رو که درست کرده بودم و باهاش سحر خوشگلمو دید میزدم و نذاشتم تو تعمیرات دست بهش بزنن حتما کلی اوستا بنا به کس خلیم خندیده بود ...بالاخره بعد ۱۵روز یه کم وسایل خریدمو اومدم خونه خودمون اینجا هم غم بود هم شیرینی خاطرات گذشته اما هر چی بود بهتر از اون خونه لعنتی بود انگار طلسممون کردن از وقتی رفتیم اونجا!!!!!!سامان هر روز ساعت ۴از بازار میومد یه سر پیشم و وقتی میخواستم برم نمایشکاه میرفت ...۱ماه بعد برام احضاریه دادگاه اومد سحر ازم شکایت کرده بود میدونستم کار اون شوهرشه؛؛؛؛ یه وکیل تازه گرفتم نمیخواستم این ابرو ریزی به خانواده عاطی اینا و بعدشم همه دوست و اشنا منتقل بشه .............چند وقتی درگیر بودم اما خوشبختانه چون مدرکی نبود راه به جایی نبردن اما من یه حساب باز کردم و از قید خرید ویلا گذشتمو سهم باقیمانده سحر رو به اضافه در امد ماهیانه سودش میریختم تو اون حساب ........اواخر پاییز بود و من دیگه جز غم سحر همه فکر و ذکرمو بسته بودم به کار اوضاع خوب پیش میرفت........جو اکیپمون هم تعریفی نداشت همه افتاده بودن تو دوست دختر دوست پسر بازی و اول سامان جدا شد و بعدش من و روم کلا از هم پاشید ....سامان اونموقع یه دوست دختر فابریک داشت وبه من پیشنهاد داد با دختر خالش دوست بشم و خودمو از این اوضاع جدا کنم کلی مخمو خورد تا قرار شد یه شب شام ۴نایی بریم بیرون ..اونشب من رعنا رو دیدم دختره قد بلند و خوشگلی بود و تازه لیسانس ادبیات گرفته بود بهترین خصلتش که از همون اول منو به خودش جلب کرد خونگرمی و دلشاد بودنش بود نمیدونم سامان سفارش کرده بود یا کلا اینجوری بود اما کاری کرد که ملاقات ما به جلسه دوم برا اشنایی نکشید و ما با هم دوست شدیم.....................خیلی بهم محبت میکرد و به حرفام گوش میداد هر روز چند باری حالمو میپرسید و رعایت کارمو میکرد هر وقت میشد با هم میرفتیم بیرون و با هم خوش بودیم با بودنه رعنا کمتر دیگه قرص میخوردم و ورزشو دوباره شروع کردم و اوضاع روحیم خیلی بهتر شده بود با اینکه از خانواده متوسطی بود اما کلا به مال و پول من کاری نداشت....یه جورایی بهم نزدیک شده بود که با وجود نیاز سکسی من اما اصلا نمیتونستم بهش اینو بگم چند باری هم تو خونه تنها بودیم اما حتی اجازه بهش نزدیک شدنو به خودم نمیدادم........تو این مدت فقط بعضی وقتها میرفتم تو سایت های سکسی و خود ارضایی میکردم.........عید اومد و رفت انگار که نیومده خیلی وقتها میرفتم تو کوچه سحر اینا و ساعتها کشیک میدادم اما از سحر خبری نمیشد حتی چند باری ادم فرستادم و فقط فهمیدم هنوز همونجا هستن .....اوایل خرداد بود که یه روز ظهر گوشیم زنگ خورد جواب دادم بله بفرمایید؟سلام اقا سعید؟بله شما؟من کتی هستم دوسته خواهرتون سحر!!!!!!!!!!!!!گوشی داشت از دستم میافتاد قلبم داشت مثله گنجشک میزد با مکث طولانی گفتم چی شده؟سحر طوریش شده؟چرا حرف نمیزنی؟کتی گفت سحر حالش خوبه فقط تو رو خدا یه لحظه سوال نکن بزار حرفمو بزنم....باشه باشه بگو ادامه داد من باید شما رو ببینم موضوعی هست که مهمه....داشتم سکته میکردم داد زدم باشه فقط بگو سحر سالمه؟راستشو بگو....!!!!خوبه اما باید حضوری بگم اوضاعش خوب نیست نمیدونه من زنگ زدم به شما بفهمه میکشتم .....باشه کجا بیام ؟کی؟ادرسو بهم داد نمیدونستم چیکار کنم زنگ زدم به سامان و قرار شد بیاد سر راه با هم بریم ....تجریش قرار گذاشته بود مثله دیوونه ها رانندگی میکردم وااااای اگه طوریش شده باشه همشونو میکشم میدونستم این بیشرفها اخرش خواهرمو به خاک سیاه میشونن........تو همین فکرا بودم که از پشت زدم به یه ماشین دیگه اصلا نمیفهمیدم یارو چی داره نثارم میکنه فقط هر چی تو کیفم بود دادم به طرف و کارت نمایشگاه رو دادم گفتم داداش من برام اتفاق بدی افتاده اگه پول کمه بیا به نمایشگاه اصلا یه صفرشو برات میگیرم یارو همینجور نگام کرد و منم راه افتادم ساعت ۳ بود که بالای ونک سامانو سوار کردم و تا تجریش سعی میکرد ارومم کنه.........خلاصه رسیدیم کتی رو سوار کردیم و سامان گفت بریم دربند بشینیم اونجا بهتره من تو راه خیلی عصبی ازش سوال میکردم و اونم همش میگفت بخدا میگم بزار برسیم بابا من خودم زنگ زدم!!!!!یه جا همون اولا نشستیم و سامان بهم گفت سعید بخدا اگه اروم نباشی میفرستمت تو ماشین با عصبانیت چیزی درست نمیشه.... بعد به کتی گفت از اول بدون کم و کاست همرو بگو نگران هیچی هم نباش....کتی همینجور که سرش پایین بود گفت راستش سحر تو بد مخمصه ای افتاده اون الان ۲روزیه خونه ماست!!!!بعد از اون اتفاق با شما چند ماهی بعد سروش نشست زیر پاش بیا این خونه رو بکوبیم یه برج خوب از توش در میاد اینجوری یه عمر میتونیم راحت زندگی کنیم سحر عاشق سروشه من چند باری بهش گفتم زیربار این حرفها نرو تو که الانم اوضاع بدی نداری اما مادره سروشم بهش پیشنهاد داد منم با یکی از دوستام(از همونا که هر شب خونشون قمار میکردن)سرمایه میزاریم قرار گذاشته بودن یه ۲۰ طبقه بسازن ۱۰ تا اونا ۱۰ تا اینا بردارن خلاصه کار نقشه کشی و اینکارا که تموم شد سروش برا اینکه کارای اداریو مجوز ساخت بگیره یه وکالت تام الاختیار از سحر میگیره و همه اسناد و میبره تا شروع کنه از طرفی مادرشم ۱۰۰ میلیون میده بهش تا خرجهای ملک و مالیاتو بقیه رو انجام بده اما دوماهی میگذره میبینن خبری نشد و هر روز سروش یه بهانه میاورده تو همین وسط سحر حامله شد و الان ۴ماهشه بالاخره یه روز چند نفر میان و میگن ما خونه رو خریدیم و باید پاشین...سحر هرچی به سروش میگه اون کتمان میکنه تا دعواشون میشه و سروش کتکش میزنه و میگه بدهی داشتم و فروختم از خونه میره و دیگه نمیاد بعد ۱ماه صاحب ملک جدید مجبورش میکنه تخلیه کنه و سحرم میره خونه مامان سروش و قضیه بارداریشو و خونه رو میگه تو ۳ماهی که اونجا بوده خودش بهم گفت همش از مادر شوهرش سرکوفت میشنیده و اونو به بی عرضگی متهم میکرده بعدم که تازه مشخص شد سروش خان رفته خارج و این نقشه از قبل کشیده و حالام با دوست دختر سابقش نامزد کرده فقط یه تلفن زده به سحر و گفته ۵۰ میلیون ریخته قبل رفتنش به حسابش که یا بچه رو بندازه یا اون پول باشه واسه بچه....سحر داغون شد اقا سعید!!!! از رو ناچاری به مامان سروش میگه اما اونم گیر میده باید ۵۰ میلونو بدی ؛؛؛من از مردم گرفتم دادم سروش وقتی سحر نمیده از خونه بیرونش میکنه و الان سحر ۲روزه خونه ماست اوضاع خوبی نداره هر چی بهش اصرار کردم به شما بگه گفت بمیرم نمیتونم تو صورت سعید نگاه کنم منم بخدا دلم میسوزه واسش اون داره سکته میکنه گفتم به شما بگم .............اینقدر حالم بد بود که سرم داشت گیج میرفت دست و پام یخ کرده بود نمیدونم چقدر تو اون حال بودم ولی وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان زیر سرم بودم.....نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست وهفتم............از پنجره نگاهی به بیرون کردم هوا داشت تاریک میشد تخت بغلیم هم خالی بود کسی هم تو اتاق نبود هنوز گیج بودم که چرا اینجام که سامان با یه پلاستیک دارو و ابمیوه اومد تو تا منو دید اخم کرد و گفت بگیر بخواب .....بهش گفتم چی شد سامان؟؟؟؟؟؟اونم خندید و گفت هیچی پهلوون پنبه ما چپه شد اما دارم بهت میگم اگه یه یه بار دیگه از حال بری عمرا هیکل گنده تو من به دوش بکشم از مردی انداختیم بابا!!!!!!!تازه یادم اومد بلند شدم نشستم گفتم سامان سحر؟؟؟؟؟اون دوباره خوابوندم گفت اول باید روبراه شی مثلا تو میخواهی از اون مراقبت کنی اینجوری ببینتت که اون بیچاره باید پرستارت شه سعید یه کم خود دار باش بزار یه چیزی رو صاف و پوست کنده بگم بهت اگه میبینی تو این مدت خواهرت به جای اینکه به سمتت بیاد رفت سمت ادمای دیگه تو خودتم مقصری تو باید جذب کننده باشی نه دفع کننده....!!!!راست میگفت من خودمو کم مقصر نمیدونستم بهش گفتم سامان کمکم کن تا کاری کنم که اون همیشه پیشم باشه اما چه جوری؟؟؟یه ابمیوه داد دستمو گفت سعید تو و سحر همسنین اما تو مردی باید احساساتتو کنترل کنی رفتارت و افکارت باید جوری باشه که اون به تو تکیه کنه ...اون باید وقتی مشکل داره بگه سعید هست میفهمی؟؟؟به جای نصیحت باید کاری کنی گره گشا باشی واسش ؛ اون به غمخوار احتیاج نداره باید حلال مشکلاتش بشی !!! این میشه همون جاذبه....گرفتی؟؟؟بهش گفتم اره راست میگی من همیشه به خاطر بروز علایقم جلوش ضعف نشون دادم و احساسی رفتار کردم اما دیگه تنهاش نمیذارم اون همه کس منه تو هم مثله همیشه کمکم کن داداش باشه؟؟؟سامان با هام دست داد؛؛ یه نیرو و توان خوبی تو خودم میدیدم؛؛راستی این دختره کجاست؟؟؟سامان گفت فرستادم بره خونشون ادرس داد تا بریم اونجا حالام سرم تموم شد میریم اما باید حرف گوش کنی .....گفتم چشم...از درمانگاه که اومدیم بیرون یه کم سر و وضعمو درست کردم سامان سعی میکرد کاری کنه استرس نداشته باشم بهم گفت وقتی با سحر روبرو شدم نصیحتش نکنم بهش روحیه بدم و جوری برخورد کنم که همه چی درست میشه تو راه یه دسته گل خریدیم و با شیرینی رفتیم به ادرس خونه کتی اینا ....سعی میکردم به چیزی فکر نکنم ساعت ۹بود که جلو خونشون بودیم ....نفس عمیقی کشیدم و زنگ خونه رو زدیم خود کتی در و باز کرد و انگار با خانوادش هماهنگ کرده بود پدرش ومادرش اومدن تو حیاط و من از اینکه به سحر رسیدگی کردن ازشون تشکر کردم و پدرش بهم راه رو نشون داد ؛کتی تا دمه در اتاقی که سحر توش بود اومد و رفت همه تو حیاط بودن...در زدم و از صدای سحر دستم لرزید یاد حرفای سامان افتادم در و باز کردمو رفتم تو اتاق........!!!!! سحر رو تخت دراز کشیده بود از دیدنم بلند شدو خشکش زد منم داشتم به صورت غمگینش نگاه میکردم چند دقیقه ای گذشت تا به خودم مسلط شدم و گفتم سلام عزیزم خوبی؟؟؟؟سحر سرش پایین بود رفتم به سمتش سرشو بلند کردمو گفتم دلم واست تنگ شده بود و بغلمو باز کردم اونم مثله بچه ها خودشو انداخت تو بغلم از گفتن اون حس و حال عاجزم اما فقط هر دو گریه میکردیم انگار خدا دوباره سحرو بهم داده بود اون ازم تو گریه هاش معذرت خواهی میکرد و من فقط میگفتم خدا ممنونم که سحرمو بهم دوباره دادی.....خوب که سبک شدیم از خودم جداش کردم و گفتم پاشو وسایلتو بردار بریم که از گرسنگی تو رو میخورما !!!خیلی وقته یه غذای دلچسب نخوردم....سحرم خندید و گفت منم همینطور داداشی و پاشد ......تو دلم غوغا بود از این وضعیتش اما هم به خودم هم به سامان قول داده بودم محکم باشم یه کم سر و صورتشو پاک کرد من کمکش کردم وسایلشو جمع کنه و اماده شد با هم اومدیم تو حیاط....سامان رفته بود (همیشه کاراش همینجوره حتما میخواسته ما تنها باشیم)از پدر و مادر کتی به ویژه خودش خیلی تشکر کردیم و با هم راه افتادیم سمته خونه خودمون؛ هر دو نفس عمیق میکشیدیم حاله زندانی رو داشتیم که الان بعد مدتها از در زندان اومده بیرون و ازادی رو با تنفس داره لمس میکنه...به سامان زنگ زدم رد تماس داد و بعدش اس داد سعید صلاح نبو د من اونجا باشم سعی کن امشب شنونده باشی فردا با هم صحبت میکنیم!!!غذا گرفتیم و رفتیم خونه حال سحر دیدنی بود کلی با دیدنه خونه اشک ریخت من گذاشتم خوب تخلیه شه حسشو میفهمیدم ...اونشب بعد شام کلی با هم گپ زدیم سحر همه ماجراهایی که براش اتفاق افتاده بود و گفت ..... میدونی سعید الان که دارم از بیرون به این مدت که از اینجا رفتیم نگاه میکنم تازه میفهمم من از کجا به کجا رفتم ....چند روز پیش پشت یه کامیون خوندم نوشته بود یارب روا مدار که گدا معتبر شود گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود!!!!!من واقعا گم شدم تو پول و چیزی که جنبه اونو نداشتم و همین باعث شد چشمهام بسته شه به روی همه چی حتی تو!!!!!! البته اول انی و بعد سروش خوب اینو میدونستن و همین سادگیم باعث شد اینجوری سرم بیاد ........بعد اینکه سروش ۱سال رو مخم بود تو رو همه جوره از چشمم مینداخت و منو جوری به تو حساس کرده بود که حتی اگه تو داشتی غذا میخوردی میگفتم از لجه منه اینجوری غذا میخوره !!!!اون بیشرف دائم به من یا مشروب میداد یا قرص اکس من همش یا مست بودم یا تو توهم قرص از طرفی هر چی که میخواستم و برام جذاب بود و شده بود عقده اون بهم میداد سعید اون منو بیچاره کرد........دستشو گرفتم و گفتم اصلا به این چیزا فکر نکن مهم الانه که من و تو دوباره با همیم تا همیشه و بغلش کردم ...یه جورایی از وسط حرفاش به بعضی حرکتهای عصبیش پی بردم این سحر حالا حالا کار داشت تا نرمال بشه.........اونشب تو بغله خودم خوابید و من تا نزدیکه صبح به صورت معصومش نکاه میکردم و تصمیم گرفتم همه کار بکنم تا تلافی این بلایی که سر سحر در اوردن این خانواده نامرد جبران شه......نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست و هشتم.....نزدیکه ظهر بود که بیدار شدم رفتم نان داغ گرفتم و صبحانه مفصل درست کردم تازه یادم افتاده بود اون حامله هم هست باید تقویت میشد از سر و صدام بیدار شد از تو اشپزخونه واسش بوس فرستادم و اونم خندید بهش بزور صبحانه دادم وقتی بهش گفتم تو نی نی داری باید بیشتر به خودت برسی اشک تو چشمهاش پر شذ !!!!وااای این چرا اینقدر دل نازک شده بود بهم گفت سعید من اصلا نمیدونم این بچه سالمه یا نه تا حالام نرفتم پیش دکتر اما من تا همین ۱۰ روز پیش هم مشروب میخوردم هم همه جور قرص!!!!ااای خداااا بهش گفتم همین امروز میریم دکتر تو نگران نباش ....وقتی رفت دوش بگیره یه زنگ به سامان زدم و ماجرا رو گفتم اونم عقیده منو داشت باید میرفتیم دکتر ... به وکیلمم زنگ زدم گفتم اب دستته میذاری زمین میایی نمایشگاه.........به سحر گفتم تو خونه باش من یه سر میرم نمایشگاه و میام و راه افتادم سامانو سر راه برداشتم رفتیم اونجا ....کله ماجرای کلاهبرداری رو واسه وکیل گفتم و قرار شد هم یه وکالت از سحر بگیره برا شکایت از سروش هم همین امروز اقدام کنه واسه طلاق غیابی ...بهش گفتم من میخوام یه حاله اساسی به این مادرشو خواهرش هم بدم اونم گفت بهتره شکایت نکنم چون مدرکی که محکمه پسند باشه ندارم اما امارشونو بگیرم اگه واقعا خونشون قمارخونه باشه اهله پارتی و پخش قرص باشن میشه سر به زنگا لو داد اونهارو !!!!فکر خوبی بود به وکیل گقتم جدا از دستمزد یه پاداش اساسی داری پیشم اگه هر چه زودتر همه شکایتو طلاقو انجام بده ........اونم برگه وکالت نامه رو داد بهم تا سحر پر کنه از فردا بیوفته دنباله کاراش ...وقتی رفت زنگ زدم به یکی از مشتری هام که از اون کله گنده ها بود و قبلا تو خرید ماشین بهش حال داده بودم یه جورایی بهم مدیون بود بهش جریانو سر بسته گفتم اونم گفت اگه اینی که میگی باشه زود میشه امارشونو گرفت و قول داد حتما نامحسوس بگه پیگیری کنن منم ازش تشکر کردم و قول دادم جبران کنم.....سامان از طریق یکی از بچه های اینترنت یه دکتر زنان خوب پیدا کرد واسمون زنگ زدیم برا غروب وقت گرفتیم برگشتم خونه......به سحر کل جریانو گفتم و به وضوح خوشحالیش رو دیدم.....غروب رفتیم دکتر و بعد از معاینه وقتی رفتم داخل سحر جریانو گفت اونم ازمایشو چکاب کامل نوشت و قرار شد فردا صبح انجام بدیم خودشم هماهنگ کرد جواب هارو همون فردا بگیریم و بریم پیشش....خلاصه بعد از ازمایشاتو عکس و فیلم معلوم شد متاسفانه بر اثر استفاده مکرر از قرص و مشروب بچه ناقصه و اگرم به دنیا میومد یا زنده نمیموند یا ناقص بود ....چاره ای جز انداختن بچه نبود برامون نامه نوشت و بعد مراحل قانونی بچه رو انداختیم.....علی الظاهر سحر زیادم ناراحت نبود فکر کنم دلش نمیخواست یادگاری از اون عوضی داشته باشه.....دو ماهی گذشت تا هم پرونده شکایت تکمیل و سروش ممنوع الورود شد هر وقت وارد ایران میشد به جرم پرونده کلاهبرداری جلب میشد هم طلاق غیابی صادر شد مونده بود حال اساسی که باید به مادرش میدادم.......اواخر شهریور ماه بود از پیگیری های من یه شب که بساط قمار مفصلی جور بوده مامورا ریختن تو خونشون و کلی مشروب و قرص اکس و مواد مخدر به همراه یکی دو نفر که سابقه دار بودن رو گرفتن کلی خوشحال شدم واقعا انگار بهترین خبر رو بهم دادن .......تو این مدت من سحر رو با رعنا اشنا کرده بودم و این دو تا شده بودن رفیق فابریک هم همیشه با هم بودن.....رعنا سحر رو راضی کرد تا تحت مشاوره و درمان دکتر قرار بگیره باید کلا بازسازی میشد که کار من نبود ...منم جداگانه میرفتم و دکتر بهم میگفت چه کارهایی رو براش انجام بدم تو ابان بود که دکتر پیشنهاد سفر داد به سحرم گفته بود وقتی بهش گفتم دوست داری بریم سفر؟؟؟؟سحر قبول کرد واقعا هر دو احتیاج داشتیم نزدیکه ۳ سال بود فقط استرس و اعصاب خوردی داشتیم...گفتم سحر کجا دوست داری بریم؟؟هر جا تو بگی میریم.....سحر یه کم فکر کرد و گفت نخندیا گفتم نه بگو؟؟؟ و گفت مالزی!!!!!بغلش کردم و گفتم جووون من؟اونجا رو دوست داری؟؟؟سحر گفت اونجا رو واسه خاطرات خوبی که با هم داشتیم دوست دارم!!!!!یه لحظه یاد اونموقع ها افتادم ارررره یادش یه خیر بهترین سفرمون بود یاد شیطونی هامون افتادم یعنی سحرم به اونا فکر کرده؟بعد از مدتها داشتم راست میکردم نمیدونم فهمید یا نه ولی گفت اهای سعید باز رفتی تو توهم؟؟؟؟و خندیدو رفت و من برا اولین بار بعد اون مصیبت ها از پشت نگاهی به اندام سحر انداختم جووووون هنوزم اون بهترین بود واسم (یه چند کیلویی چاق شده بود از اون هیکل دخترونه شده بود یه زن لوند و سکسی)باید کم کم میفرستادمش ورزش باید همینجور رو فرم بمونه.......اون شب تا نصفه شب به یاد گذشته با خاطراتمون حال کردمو اخرشم رفتم یه خود ارضایی توپ کردم.....فرداش رفتم دنبال کارای بلیط و بقیه چیزا و همه سعیمو کردم تو همون هتل باشیم و بالاخره برا ۲۵ ابان بلیط با همون هتل اوکی شد......نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت بیست و نهم ......با اینکه ساعت پروازمون ۵ عصر بود اما تاخیر خورد و تا ۹شب الاف بودیم این باعث شد با سحر بیشتر گپ بزنم نمیدونم چرا حس میکردم مثله زن و شوهر تازه ازدواج کرده داریم میریم ماه عسل !!!!!همش دلم میخواست پیشش باشم اما دیگه یاد گرفته بودم وقتی تمایل نداره بهش ابراز احساسات نکنم ولی اینبار به وضوح میدیدم خودش دوست داره ؛یه شوق کودکانه تو چشمهاش بود همش دستمو میگرفت پشت بازوهامو نوازش میکرد و ارومو سر حال باهام صحبت میکرد این باعث میشد من شارژ بشم بالاخره پرواز کردیم و تو طول پرواز سحر سرشو رو شونه هام گذاشت و خوابید اونشب رسیدیم هتل ساعت از نیمه شب گذشته بود اینبار اتاقمون یه طبقه بالاتر بود و رو به سمت دیگه هتل که منظره زیبایی داشت ؛ سحر رفت دوش بگیره اما من خسته بودمو خوابم برد ...صبح زودتر از خواب بیدار شدم چشمم به صورت معصوم سحر افتاد که چه ناز خوابیده بود خیلی دلم میخواست بدونم دیشب با چه لباسی پیشم خوابیده نمیدونم چرا حس میکردم مثله اونبار برام لباس سکسی پوشیده فضولیم گل کرده بود یواش پتوی نازکی که روش انداخته بود و کنار زدم.... خندم گرفته بود یه شلوار ورزشی ساده ولی تنگ پاش بود و یه تیشرت نصفه استین...داشتم به ضد حالی که خورده بودم میخندیدم که سحر بلند گفت سعید تو کی از من سیر میشی؟چشمهات در نیومد این همه سال به دیده تحسین منو نگاه کردی!!!!!!!! ااااوه بازم سوتی دادم یه سیلی زدم به کون نرمش گفتم پاشو لوس نشو صبحونه الان تایمش تموم میشه سحرم پاشد و همینجور که میرفت دستشویی بازومو با دستش کند که دادم در اومد .......بعد صبحونه اماده شدیم تا با برنامه تور بریم گردش داخل شهر تو رفتار سحر خیلی دقت کردم با اینکه به خودش میرسید و ارایش و لباس تمیز میپوشید اما دیگه از اون تیپ های جلف و تابلو با ارایش های جور واجور نمیکرد؛ بدون اینکه از من سوال کنه خودش جوری میگشت که نسبت به گذشته قابل تحسین بود حالا این واسه این بود که هنوز از نظر روحی اماده نبود یا واقعا دیگه میخواست اینجوری باشه!!!!۱یه شلوار جین کوتاه پاش کرده بود با یه لباس استین دار جذب که فرم سینه هاشو به رخ همه میکشید کونشم منو دیوونه میکرد وقتی پشت سرش راه میرفتم میفهمید دارم دیدش میزنم بعضی وقتها یه دفعه بر عکس راه میرفت تا لجم در بیاد به روم میخندید!!!!........تا ساعت ۲ ظهر بیرون بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ناهارو که خوردیم سحر گیر داد بریم استخر منم دوست داشتم اما از اینکه خودمو نتونم کنترل کنم میترسیدم خلاصه سحر مایو پوشید حوله به خودش بست منم همینکارو کردیم با هم رفتیم استخر خوشبختانه ۳تا زن مسن تو استخر بودن دو تا مرد هم که فکر میکنم شوهر همونها بودن داشتن لب استخر شطرنج بازی میکردن...داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که سحر حولشو باز کرد جووووووووووووووووووون از این هیکل قربون قد و هیکلت... بعد مدت طولانی داشتم به دید سکسی نگاهش میکردم اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود کیرم داشت تو مایوم تکون میخورد یه لحظه سحر برگشت به سمتم و غافلگیرم کرد !!!با اخم اومد جلو و گفت والا اگه این غریبه ها اینجوری منو بخورن!!!سعید تو چته؟من که فرار نمیکنم اما تو اینقدر تابلو منو نگاه میکنی این پیر زنها دارن بهمون میخندن بعدم شیرجه زد تو اب!!!!اعصابم بهم ریخته بود از دست خودم نباید اینجور برخورد کنم اولا که ضایع هست دوما سحر هنوز مریض بود و من داشتم با رفتارم اذیتش میکردم ..حولمو در اوردم شیرجه زدم تو اب رفتم پیشش و گفتم سحر شرمنده دیگه تکرار نمیکنم از دستم دلگیر نشو باشه؟؟؟انگار ازم این توقع و نداشت گفت دیوونه داشتم شوخی میکردم شب میخوام باهات مفصل صحبت کنم اوکی؟؟مثله گناهکارا سرم پایین بود وگفتم اوکی....سحر کلی اذیتم کرد و اب بهم میپاشید و میرقت زیر اب قلفلکم میداد تو همین شوخی ها من داشتم قلقلکش میدادم که پای سحر محکم خورد تو تخمهام اینقدر درد گرفت که بی اختیار داد زدم از اب اومدم بیرون سحر سراسیمه اومد بالا سرم...چی شد سعید جون؟خورد تو بیضه هات؟با سر تایید کردمو به خودم میپیچیدم نفسم بالا نمیومد ...با زحمت بلند شدم رفتم دستشویی هنوز درد داشتم سحر گفت بریم تو سونا خشک!!!۱اروم اروم رفتم سحر خوابوندم و گفت پاهاتو بده بالا و خودشم نشست کنارم گفت بهتری؟بخدا نمیخواستم اینجوری بشه و بعد خندید و گفت البته تقصیر خودته از بس گنده هست همش تو دست و پای ادمه بچه!!!!!۱از لحنه کلامش هر دو خندیدیم با هم رفتیم تو جکوزی و کلی سر به سر هم گذاشتیم بیشتر از همه سر حالی سحر خوشحالم میکرد بعد ساعتی هر دو خسته شدیمو اومدیم تو اتاق و هر کدوم جدا رفتیم دوش گرفتیم و خوابیدیم ...میخواستیم شب شام بریم رستوران دریایی اونبار غذای خوبی خوردیم ساعت ۸ کلی به خودمون رسیدیم و دست تو دست هم زدیم بیرون ....سحر خیلی کم اشتها شده بود من بهش گیر میدادم تا غذا بیشتر بخوره ....شامو خوردیم به سحر گفتم دوست داری بریم دیسکو؟؟؟؟سحر گفت سعید من دیگه حوصله و اعصابه اینجور جاها رو ندارم میرم تو فکر قبل بهم میریزم حتی موزیک بلند هم عصبیم میکنه تو دوست داری برو من میرم هتل!!!گفتم نهههه مگه خولم ؟؟؟میریم با هم خیابون گردی بارونم نمیاد هوا عالیه باشه؟؟؟سحر گفت اره موافقم اما ابجو بگیر با هم بخوریم تو تراس هتل منم خوشحال شدم و راه افتادیم حدود ۱۲شب اومدیم هتل ۴تا ابجو ویه شیشه ویسکی لایت از بار هتل با مخلفات سفارش دادمو اومدیم ....نمیدونم چرا امشب یه حسی داشتم یه اسودگی خیال یه ارامش خاص که فقط با سحر تجربه میتونستم بکنم حتی از حرف سحر که گفت شب میخوام مفصل باهات حرف بزنم استرسی نداشتم خیلی دوست داشتم طوری بشه که من این حالتو بتونم زیاد و زیادتر تو زندگیمون ببینم مسلما سحر هم این ارامشو دوست داشت سحر لباسشو عوض کرد و اینبار یه تاپ شورت باحال پوشید وشالشو انداخت رو دوشش رفت تو تراس تا منم مشروب اوردن برم پیشش منم لباسمو عوض کردم یه رکابی سکسی پوشیدم با شلوارک ؛سحر همیشه از اینجور رکابی ها که سینه هام و بازو هام توش میافتاد بیرون حال میکرد ....!!!!بالاخره مشروبو مخلفاتشو اوردن و منم وقتی گارسون رفت اونهارو اوردم تو تراس و نشستم جلوی سحر پشت میز.... با ابجو شروع کردیم به سلامتی..........!!!!!نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

برگ برگ سرنوشت من و خواهرم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA