انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 33 از 34:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  پسین »

داستان های تک قسمتی نوشته ایرانی


مرد
 
عشرتکده

یکی دوساعتی از اذان صبح میگذشت که قنبر از خونه زد بیرون مقصدش عشرتکده بود و هدفش دراوردن چهار شاهی روزی حلال .... !!!
مثل همیشه ،باهمون کت نیمدار و تنبان دبیت پاچه ساب رفته ی همیشگی که در ترکیب با گیوه ملکی کهنه و وصله دارش که تنها پوشش پاهای کبره بسته و بد قواره اش به حساب میومدن ،سلانه سلانه طول کوچه باغی را که به عشرتکده منتهی میشد رو در حالی طی میکرد که سر طاس و بد هیبتش روطبق عادت یکبار به راست میچرخاندو یکبار به چپ و هر بار هم مخلوط چندش اوری از بلغم و عفونت رو از لای دندونای زرد وسیاهش به بیرون تف کرده ،سطح خاک نمناک کوچه را بیش از پیش آلوده میکرد !!


درست بعد از گذروندن پیچ باغ امین الدوله و حاجب الممالک (که چسبیده یهم بوده و بزرگترین و آبادترین باغهای اون ناحیه رو تشکیل میدادند) بود که سراشیبی تند فقرو فاقه (نامی که اهالی انجا به ان نقطه و سراشیبی ای که منطقه اعیانی را به منطقه فقیرنشین متصل میکرد اطلاق میکردند)
قنبر این شخصیت فرهنگی محل !! را جلوی درب چوبی یه خونه قدیمی که دیوارهای کاه گلی اش شایدحماسه ی اخرین ایستادگیهاشونو تو گوش تاریخ زمزمه میکردن، متوقف کرد !
صدایی زنونه ای به در زدن قنبر پاسخ میده کییییییییییییییه؟ مگه سر اوردی ؟! بااااااااااااشه
اومدم


و بلاخره در وا میشه و صاحب صدا که زن جوانیست رو به قنبر میگه : سلام اقا قنبر ،خیر باشه !!اتفاقی پیش اومد کرده این وقت صبح ؟ !!
قنبر :اشرف هنوز خوابه ؟!
و در پی جواب مثبت زن در حالی لخ لخ کنان گیوه هاشو رو سنگفرش کهنه و ساب رفته ی کف حیاط قدیمی میکشونه با صدای بلندمیگه :آی خلایق ! لنگ ظهره ! تا این بی وقت میخوابید کی قراره کاسبی کنین پس؟! زندگی خرج داره چطوری از خدا رزق میخواین ؟!
و با صدایی به مراتب بلندتر خطاب به زن مخاطبش -شعله - میگه :برو این اشرفو بیدار کن الان مشتریا میرسن !!
شعله:اشرف پاشو قنبر اومده مگه نمیبینی صداشو انداخته سرش- د پا شو دختر -
اشرف در حالیکه سعی میکنه کودکش رو که از صداها ترسیده با نواختن ضربه های اهسته و لی متوالی به کمر اروم کنه با حالتی متفکرانه زیر لب می غره:
پس بگو ...!دیشب خواب میدیدم سقف مستراح رو سرم اوارشده....نگو میخواسته بگه منتظر اومدن این دیوث باشم !!
اشرف :سلام اقا قنبر
قنبر علیک سلام علیا مخدره !بلاخره دل کندی ازین رختخواب و بالش ؟!برین دخل متو بیارین ببینم چیکارکردین این چن روزه !!
شعله :بفرما این شصت تومان سهم خودم و اشرف !!
قنبر :پس چرا انقد کم ؟!
باز چن روز نیامدم دست کجی کردین؟ !!
اگه صندلی میذاشتم پشت در و ژتون میدادم حتم دارم اقلش چن برابر این میشد!و در حالی که دسته اسکناسارو میچپونه تو جیبش !
ادامه میده:
والا دزدی بده !،گناهه! ،حق من پیرمرد خوردن نداره !
خدا به سر شاهده اگه صب به صب دو رکعت فقط دو رکعت نماز میخوندین هم دخلتون بیشتر میشد هم دزدی و مال مردم خوری از سرتون می افتاد
مگه نشنیدین علما میگن : هر کار میخوای بکن اما نماز اول وقت فراموشت نشه !!
شب اول قبر اولین سوال از نمازه
اشرف : آقا به همون قفلی که بوسیدی دست کجی نکردیم
قنبر همینطور که لب حوض نشسته بود آفتابه مسی خالی رو پرت کرد طرف سر اشرف و گفت :د دروغ میگی زنیکه ی لکاته
اشرف (در حالیکه از حرف قنبر برآشفته بود ) : مرد باش سر حرفت بمون مگه نمیگی من لکاته ام .....مرد که بالای لکاته پول نمیده
و در ادامه با لحنی ارام و التماس گونه میگه :پسرم داره بزرگ میشه !نمیخوام پس فردا یادش بیاد تو چه لجنزاری بزرگ شده
ترو به امام هشتم قسمت میدم ازم بگذر تا خدا ازت بگذره
قنبر :آزادت بذارم ازینجا بری عاشق یکی دیگه بشی با یه توله ی دیگه برگردی ور دلم !!
باشه !حرفی نیس !
یک ملیون سفته پیشم داری بده و برو !!
اشرف در حالیکه با عصبانیت جیغ میکشید گفت :آخه قرمساق بابت چی ؟چی بهم دادی ؟چیکار برام کردی ؟غیر از اینه که یه بطر عرق سگی بهم دادی و ازم امضا گرفتی؟!!!
قنیر :نه انگاری از وقتی ابی زیر پوستتون رفته شیپیش( شپش ) تونم منییژه خانوم شده ؟!
انگار یادتون رفته کی بودین و از کجا اومدین؟!
اسماتونم که یادتون رفته لابد؟! خودتو مگه روزی که تو گاراژ دیدمتون اسمت بگم جان نبود و اون شعله ورپریده هم... آلوچه ؟!...و با حالت تمسخر نام زن رو تکرار میکنه: هه هفه.. آلوچه!
نکنه یادتون رفته تو اون گاراژ در پیتی 3تا میدادید یکی حساب میکردین و شده بودین کس مفتی چهار تا شوفر و شاگرد شوفر !!نه عزتی نه احترامی !نه حتی یه وعده غذای شکم پرکن!
نکنه یادت رفته همین شعله خانوم سانتیمانتالی که به کونش میگه دنبالم نیا بو میدی همون روزا از گشنگی شب کوری گرفته بود؟..... ها!!چیه ؟دروغ میگم بگو دروغ میگی !
بعد در حالیکه دستشو دراز کرده بود سمت عکس شاه که روی دیوار اتاق اشرف ،نقش بسته بود محترمانه ولی با صدای بلند گفت : به پدر تاجدار قسم میخورم که هر چه کردم برای رضای خدا بوده و بس
شعله بالحنی نرم همراه با ترس :اقا قنبر شما برا من خیلی خوب بودی بیا پدری کن اا تا پیر نشدم بذار برم
قنبر رو به شعله در حالیکه لبخند کریهش دندونای زرد و لبهای تیره اش رو نمایان میکرد : کجا بری بهتری از اینجا من برای تو اینده خوبی میبینم تو جوانتر از اشرفی ! قشنگی ! سالاری !.......ببین و با دست به سوی دیگر حیاط و اتاقهای در بسته ان اشاره میکنه و میگه: سه تا اتاق خالی داریم سپردم از شهرستان همکار میاد برامون تو میشی سوگلیشون!!
صدای در و در پی اون صدای مردی که سراغ اشرف رو میگیره بگوش میرسه
قنبر :اشرف جان درو وا کن مهمون داری!
اشرف : من کار نمیکنم !
قنبر :اقا بفرما پیش شعله
مهمان : فقط اشرف !
قنبرخطاب به اشرف :درو باز میکنی یا بیام برات
قنبر خطاب به مهمان : اقا شعله با نصف قیمت تقدیم میکنم و با خنده کریهی ادامه داد شعله حسابی گرمتون میکنه !
مهمان :نمیمونم !!
اشرف نباشه در اینجا رو باهاس تخته ظ کنی !!..... قنبر که دیگه گستاخی رو تا این حد از اشرف انتظار نداشت ااا
باعصبانیت به طرف اتاق اشرف هجوم میبره و اونو زیر مشت و لگد میگیره و در این میون صدای گریه بچه اشرف که از سر و صدا پا شده بگوش میرسه!
اشرف برای اولین باره که قدرت بیان جمله ای رو که چند سال بود مزمزه اش میکرد رو تو وجود خودش میبیته
و در حین کتک خوردن فقط اونا رو تکرار میکنه :
من تو این خراب شده .............

..............دیگه نمی مونم !!
دیگه حاصر نیستم همه چیزمو برای هیچ بدم!!


¤¤ وساعتی بعد ¤¤


.شعله : قنبر کدوم گوری رفت ؟!
اشرف :رفت دست به آب و ازونطرفم رفت خراب شده اش
صبح فردا اما از عشرتکده صدای شیون می آمد


در آفتابه ی اشرف اسید بوده
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆ پایان
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■TIRASS
     
  
مرد
 
ققنوس

پشت پنجره ایستاده بودم و به پارک کوچکی که روبروی آپارتمان ما قرار داشت نگاه میکردم. دلم قدم زدن خواست. نگاهم به سمت ساعت روی دیوار چرخید. عقربه ها روی 11 قرار داشتند. نفس عمیقی کشیدم. بوی بهاری در بینی ام پیچید. تصمیمم را گرفتم. میروم به پارک. مانتوی عبایی ام را پوشیدم و شال نخی را آزادانه بر روی موهای بازم قرار دادم. کلید خانه ،پاکت سیگار،فندک و موبایلم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. محیط این خانه ی اجاره ای را دوست داشتم. کوچه هایی سرسبز و آرام. صاحبخانه پیرمردی مهربان بود که هیچ کاری به رفت و آمد من و همخانه ایم نداشت. نسیم ملایمی به صورتم خورد. چشمانم را بستم و عمیق نفس کشیدم. من عاشق شب های بهارم. به آهستگی به سمت پارک قدم زدم. از دور چند نفر را میبینم که بر روی نیمکت ها یا چمن ها نشسته اند. چشم بر رویشان میچرخانم تا از ناجور نبودنشان مطمئن شوم. به سمت یکی از نیمکت ها که در قسمت تاریکی قرار دارد میروم و روی آن مینشینم. ای کاش مینا زودتر برگردد. بعضی شب ها به پارک می آمدیم و باهم پینگ پنگ بازی میکردیم. آه کوتاهی میکشم و به سراغ دوست دیگرم یعنی سیگار میروم. در حال پک زدن به سیگارم بودم که در پشت سرم صدای خش خشی شنیدم. به عقب چرخیدم و با چشمانی ریز شده در تاریکی بدنبال منبع صدا گشتم. پس از چند ثانیه سگی پشمالو به رنگ خاکستری از درون باغچه بیرون پرید و به جلوی پای من آمد. سگ ها را دوست دارم . لبخندی روی لبهایم نقش بست. خم شدم و به پشت سگ دست کشیدم. ظاهرا از کار من خوشش آمده که چشمانش را خمار کرده. در همین حین صدای بمی را نزدیک به خود شنیدم که گفت " بلاخره پیدات کردم". به سمت صدا برگشتم. پسر جوانی در حالیکه خم شده و کف دو دست خود را بر روی زانوهایش قرار داده و کمی نفس نفس میزند در نزدیکی ام ایستاده. سرش را که بالا می آورد صورتش هویدا میشود. او را بارها دیده ام. به همراه پدر و مادرش در خانه ی ویلایی بزرگ سر نبش کوچه ی ما زندگی میکند. هر شب سگش را بیرون می آورد و با او قدم میزند. اما هیچگاه با او هم کلام نشده بودم. تن صدایش کمی، فقط کمی با قلبم بازی کرد. پسر نزدیک و نزدیکتر شد و در کنار من روی نیمکت نشست. دو دستش را باز و روی پشتی نیمکت قرار داد. چند نفس عمیق و با صدا کشید و رو به سگش گفت "خیلی احمقی پانی" . توی دلم گفتم واقعا الان انتظار داری حرفت را بفهمد؟ بعد از یک چشم غره رفتن به سگش رو به من کرد و گفت" ببخشید اگه ترسوندتون" . حرفش به نظرم مسخره آمد و فقط به گفتن " نترسیدم" اکتفا کردم. ابروهایش بالا رفت و لبخند احمقانه ای بر لبانش نشست. لابد به این فکر میکرد که اگر هر دختره دیگری بود و او با آن تیپ و قیافه ی جذاب همکلامش میشد الان نیش های دختر باید تا بناگوش باز میبود و بجای یک کلمه چندین جمله پاسخش را میداد. شاید هم فکر میکرد که دختری که تک و تنها 11 شب به پارک آمده باید الان به او نخ و طناب برای برقراری ارتباط بدهد نه اینکه خودش را بگیرد. اصلا بگذار هرچه میخواهد فکر کند. سیگارم نکشیده به ته رسیده بود. بلندشدم و فیلتر خاموشش را در سطل زباله انداختم. به جای قبلی ام برگشتم و بدون تعارفی به پسر سیگار دیگری روشن کردم و شروع به کشیدن کردم. " شما مستاجر آقای فرامرزی هستید؟" .پس میخواست سر صحبت را باز کند. پوزخند کوچکی روی لبم نقش بست. صدایی همچون اوهوم از گلویم خارج کردم. " همیشه با دوستتون دیدمتون. ندیده بودم تنها بیاید پارک" پس برخلاف ظاهرت که فکر میکردم دیرجوش و افاده ای هستی فضول و خاله زنکی و می خواهی سر از زندگی آدم ها در بیاوری. این حرف ها فقط در ذهنم بود اما در جواب گفتم " رفته خونشون" دوباره ادامه داد" دانشجویید اینجا، درسته؟ اهل کدوم شهرید؟" دیگر داشت پررو میشد. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم و بدون جواب به سوالش گفتم " دیروقت شده.من دیگه میرم.شب خوش". از جام بلند شدم که او هم به سرعت همراه من بلند شد و گفت " اما ما هنوز به هم معرفی نشدیم". به سمتش چرخیدم و بدون هیچ حسی در چشم هایم به او زل زدم. اما اون بی هیچ ناراحتی ای از رفتار من با یک لبخند مهربان بر روی لبهایش دستش را به سمت من دراز کرد و گفت " باید زودتر خودم رو معرفی میکردم. فرید امیرپور هستم" دستم را بالا آوردم و باهاش دست دادم و گفتم " شادی" .با دستش فشار خفیفی به دستم داد و با اینکار انگار تمام گرمای بدنش به من منتقل شد. دست همیشه سرد من از گرمای اون در حال سوختن بود. به سرعت دستم رو از دستش جدا کردم و بدون هیچ کلام دیگری به سمت خانه حرکت کردم. گرمای دستش کمی، فقط کمی بیشتر از قبل با قلبم بازی کرد.
ـــــــ
سر کوچه کنار خیابان اصلی منتظر تاکسی ایستاده ام که کسی از پشت سر صدایم میزند." شادی خانم". صدای بمش را تشخیص میدهم، این صدا و دستان صاحب صدا دیشب قلب یخ زده ام را تکان داده بود. به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. با لبخندی به لب گفت" سلام، صبح بخیر" دیرم شده بود و حوصله ی جواب دادن به او را نداشتم. زیر لب گفتم " صبح بخیر" و پشت به او کردم و با چشم در بین ماشین ها به دنبال تاکسی میگشتم. صدایش را از کنار گوشم شنیدم که گفت:" بیا برسونمت" . لعنتی، چرا دمای بدن مرا دستکاری میکنی؟ به سمتش چرخیدم که بگویم نمی آیم اما دیدم بدون گرفتن جوابی از من به سمت ماشینش میرود و این یعنی باید بیایی. دیرم شده بود پس وقت مخالفت نبود. به سمت او رفتم و سوار شدم. اسم دانشگاهم را پرسید و برخلاف دیشب که میخواست مرا به حرف بگیرد سکوت کرده بود. وقت پیاده شدن بازهم زیر لب گفتم " خداحافظ" و او پس از چند لحظه که با مهربانی نگاهم کرد به امید دیداری گفت و رفت. ذهن مرا به بازی گرفته بود. رفتارش دوگانه بود. دیشب مشتاق برقراری ارتباط و امروز سکوت و تحکم در رفتار. نباید اجازه دهم ذهن مرا درگیر خود کند. مردها همه مثل هم هستند. نمیخواهم دیگر حادثه ی یک سال پیش رخ دهد. لقبم تیر کشید. یکسال پیش... باز یادش افتادم. خدا لعنتت کند اسد. چند نفس عمیق کشیدم و به دانشگاه رفتم.
ـــــــ
پنجشنبه بود و امروز قرار بود مینا برگردد. اهل یکی از شهرهای نزدیک بود و به همین خاطر زود به زود به خانه میرفت. اما اینبار حال مادرش بد شده بود و مدت بیشتری را مانده بود. به یخچال نگاهی انداختم . لیستی از مواد غذایی مورد نیاز نوشتم و برای خرید آماده شدم و بیرون رفتم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که فرید را در حالیکه ماشینش را از حیاط خارج میکرد دیدم. از دو روز پیش که مرا به دانشگاه رسانده بود دیگر ندیده بودمش. در واقع هم خودم نمیخواستم که ببینمش. خودم دل احمق خودم را بخوبی میشناختم که چه راحت دارد به او عکس العمل نشان میدهد و من باید دلم را خفه میکردم. بدون اینکه به روی خودم بیاورم که اورا دیده ام به راهم ادامه دادم و از جلوی ماشینش گذشتم. از پشت سر صدایم کرد" شادی".ایستادم. چه زود پسر خاله شده است. پلک بر هم نهادم، پوفی از سر کلافگی کردم و به سمتش چرخیدم. با خوشرویی به سمتم آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت" سلام. خوبی؟". به دستش نگاه کردم، نه دیگر آن گرمای لعنتی را نمیخواستم تا با دلم بازی کند. آب دهانم را قورت دادم، نگاهم را از دستش بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم و بدون دست دادن با او فقط گفتم " سلام". از رفتارم تعجب کرد اما دوباره با خوشرویی گفت" خوب شد دیدمت. راستش چون شماره ای ازت نداشتم میخواستم بیام دم خونت. امشب یه دورهمی دارم. دوست دارم تو هم بیای" از حرفی که زد ابروهایم بالا پرید. آیا عقل این پسر سالم است؟ چطور بعد از 2 بار دیدن من در صورتی که حتی 10 جمله هم به هم نگفته ایم مرا به مهمانی اش دعوت میکند؟ " ممنون نمیتونم بیام". به وضوح پکر شد. " چرا؟ یه دورهمی سادست. دوستامم بچه های خوبین. باور کن بهت خوش میگذره". این جمله را قبلا شنیده بودم." عشقم یه دورهمی سادست" . این جمله در سرم تکرارو تکرار شد. قلبم تیر کشید. حالت تهوع بهم دست داد. دست فرید بر روی بازویم نشست. صدای بمش را از کنار گوشم شنیدم" حالت خوبه شادی؟ چرا رنگت پرید؟" حالم خوب بود؟نه.از طرفی با یاد خاطرات دور بدنم یخ کرده بود و از طرفی صدای بم فرید حرارتی را در رگ هایم تزریق میکرد. نمیتوانستم کنارش بمانم، باید میرفتم. بدون هیچ حرفی به سمت خانه دویدم.
ـــــــ
آرام بر روی تنها کاناپه ی موجود در آپارتمانمان نشسته بودم و برای فرار از افکار جدید و خاطرات قدیم به نقطه ی نامعلومی زل زده بودم و زیر لب شعرهای درهم و برهم میخواندم." چه مرگت شده عشقم؟" خط نگاهم را با صدای مینا تغییر ندادم فقط شعر خواندنم قطع شد. کنارم نشست و دستش را بر روی شانه ام گذاشت. " من نبودم اتفاقی افتاده شادی؟" . شادی! چقدر اسمم با حال و روز زندگی ام در تضاد بود. " چی شده عزیزم؟" با اتمام جمله اش زنگ خانه به صدا درآمد و چهره ی فرید بر روی صفحه ی کوچک آیفن دیده شد. مینا در حالیکه به سمت آیفن میرفت گفت" وا! این پسره اینجا چی میخواد؟" گوشی آیفن را برداشت" بفرمایید؟" به چشمان متعجبش و ابروهای بالا رفته اش نگاه کردم.با صدایی که بیشتر به زمزمه شباهت داشت گفت" الان میگم بیاد پایین" و گوشی را سر جایش گذاشت. رو به من کرد و گفت" میگه بری پایین کارت داره". چهره اش همانند علامت تعجب شده بود و بشدت بهت زده بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم. چرا بدبختی دست از سر من بر نمیداشت؟ او اسدی دیگر بود که باز در فصل بهار به سراغم آمده بود تا مرا به مسلخ ببرد. قلبم به شدت به قفسه ی سینه ام میکوبید. " شادی این پسره چیکارت داره؟" مینا هنوز بهت زده بود. از جایم بلند شدم. مانتو و شالم را پوشیدم و پایین رفتم. در را که باز کردم با فرید مضطرب که لبخندی بی حال به لب داشت مواجه شدم. بی هیچ حرفی با چشمانش تمام صورت من را میکاوید. نگاهش کمی نگران بود. تحمل نگاهش را نداشتم. دلم را زیر و رو میکرد. برای خاتمه ی کنکاشش گفتم" کاری داشتین؟" بی توجه به سوالم گفت" بهتری؟ چت شد یهو؟ " لعنتی، نگرانیت به دلم مینشیند، دور شو از من. " بهترم" عمیق به چشمانم نگاه کرد تا از صحت حرفم مطمئن شود. " خوبه. اومدم دنبالت" اخم کردم. نمیخواهم با تو بودن را. " برای چی؟" لبخند به لب هایش برگشت "گفتم امشب دورهمی دارم. ظاهرا دوستت هم اومده با هم بیاین" خواستم دهن باز کنم و بگویم که نمیایم اما عقب عقب رفت و گفت " نیم ساعت دیگه بچه ها میان.دیر نکنین ها.فعلا" دستی در هوا تکان داد و رفت. گیج به بالا برگشتم. مینا جلویم را گرفت و گفت " چی میگفت؟" گیج و منگ گفتم "آماده شو بریم مهمونی" با صدای جیغ مینا که گفت "چی؟" به خودم آمدم. "یعنی چی این حرفت شادی؟نکنه...نکنه با این پسره دوست شدی؟" اخم شدیدی میکنم و میگویم " چرت نگو.اونم یه آشغالیه لنگه اسد. اگه میگم بریم دلیل دارم. یه جورایی همه چی این دعوت و مهمونی مثل پارساله. احساس میکنم اگه تو همون شرایط قرار بگیرم اما آخرش ... مشکلی پیش نیاد حالم بهتر میشه" مینا در حالیکه نگرانی در صدایش موج میزند گفت " این چرت و پرتا چیه میگی؟ شرایط مشابه دیگه چه کشکیه؟ از کی تاحالا روانشناس شدی؟ لازم نکرده بریم. مثل اینکه یادت رفته چه گندی به..." پوفی کشید و ادامه ی جمله اش را نگفت. حوله ام را برداشتم و در حالیکه به سمت حمام میرفتم گفتم" من که میرم. تو هم دوست داشتی بیا". زیر دوش آب سرد ایستادم تا کمی از حرارت مغز در حال انفجارم کاسته شود. تمام افکار یکسال پیش به ذهنم هجوم آوردن. (یک شب پنجشنبه ی بهاری یکسال پیش.در حال درس خواندن بودم که گوشی ام زنگ خورد. با دیدن اسم اسد لبخند بزرگی روی لبهایم نقش بست. تماس را برقرار کردم." جانم؟" " جونت بی بلا خانوم بلا" خنده ی سرخوشانه ای کردم. " احوال آقای شیرین زبون؟" " با شنیدن صدای عشقم دیگه بهتر از این نمیشم" با حرف هایش روی ابرها راه میرفتم. " عشقم آماده شو تا 1 ساعت دیگه میام دنبالت بریم مهمونی" تابحال به مهمانی های مجردی و مختلط نرفته بودم. ترسی در دلم افتاد." چجور مهمونی هست حالا؟ امنه جاش؟ نگیرنمون" تمام ترس و نگرانی ام بابت دستگیری و اطلاع خانواده ام بود. به اسد اطمینان داشتم. با او حتی 2 بار به خانه ی مجردی اش رفته بودم و تنها کارمان لب گرفتن بود. او گفته بود مرا برای ازدواج میخواهد و به همین خاطر تا بعد از عقد به من دست نمیزند. او مرد رویاهای من بود. بعد از خدا به او ایمان داشتم. " عشقم یه دورهمی سادست. اصلا نگران نباش" . وقتی او میگوید نگران نباش پس باید نگران نبود.)
ــــــ
در حال آماده شدن بودم و زیر چشمی به مینا نگاه میکردم که با اخم دست به سینه نشسته بود و به من نگاه میکرد. میخواستم آن شب لعنتی را دوباره برای خودم تکرار کنم. میخواستم همچون ققنوس به دل آتش بزنم، بسوزم ،خاکستر شوم و دوباره از آن آتش متولد شوم. آه مینا، کاش کمی درکم میکردی. در بین شلوارهایم به دنبال جین سورمه ای میگشتم. " چی میخوای دل و روده ی لباسات رو ریختی بیرون؟" مینا عصبی بود. " دنبال یه جین سورمه ای میگردم" تا ته قضیه را گرفت. " روانی.روانی.روانی. میخوای لباساتم مثل اون شب باشه؟" اینبار جیغ زد و گفت" روانی" و بعد به سمت آشپزخانه رفت. بعد از یک ربع بالاخره با ظاهری تقریبا نزدیک به مهمانی سال گذشته به همراه مینا به منزل فرید رفتیم. به محض زنگ زدن در به سرعت با صدای تیکی باز شد و ما به داخل خانه رفتیم. از شدت هیجان و اضطراب قلبم وحشیانه به قفسه ی سینه ام میکوبید. فرید برای خوش آمد گویی به جلوی درآمد. باز با لبخند همیشگی اش به من نگاه کرد. چشمانش کمی؟ نه، زیاد با قلبم بازی کرد.آرامش را زره زره به رگ هایم تزریق کرد. ضربان قلبم پایین و پایین تر آمد.داشتم دیوانه میشدم. مرا چه به عاشق شدن آنهم در این زمان کوتاه. با شنیدن زمزمه ی صدای بمش در گوشم بدنم گر گرفت." خوشحالم که اومدی" . دیگر دست خودم نبود سلول سلول بدنم به لرزه درآمده بود. با قدم هایی لرزان پا به درون خانه گذاشتم. در حال 4 دختر و 4 پسر با ظاهرهایی موجه و آراسته نشسته بودند. آرامشم بیشتر شد. ذهنم به گذشته رفت ( "پدر و مادر سینا نیستن؟" چشمکی حواله ام کرد و گفت" خونه مجردیشه خوشگل خانوم". وقتی وارد آپارتمان شدیم دود قلیان فضا را پر کرده بود. اهل دود نبودم. فقط چند بار تفریحی با اسد سیگار کشیده بودم. دو دختر و پسر وسط حال میرقصیدند. البته حرکات آنها بیشتر بجای رقص به مالیدن یکدیگر بهم شبیه بود. یک دختر و پسر دیگر روی کاناپه نشسته بودند و دختر خود را در آغوش پسر رها کرده بود. جو آنجا و رفتار آدم هایش را دوست نداشتم.) "میتونین برین توی این اتاق لباستون رو عوض کنین" با صدای فرید به زمان حال برگشتم. مینا دستم را کشید و من را به سمت اتاق برد. بعد از در آوردن مانتو و شالم به داخل حال برگشتیم. فرید با لذت به صورتم نگاه میکرد. نگاهش هرز نبود. خط نگاهش از چانه ام پایین تر نیامد . لعنتی، تو چقدر متفاوتی با آن بی شرف. ( مانتو و شالم رو درآوردم و انداختم روی تخت دو نفره ی اتاق. هه، تخت خانه ی مجردیش دو نفره است، بدون شرح واقعا. جلوی آینه قدی کنار دیوار رفتم تا خودم را چک کنم. در حال تجدید رژم بودم که اسد وارد اتاق شد. با چشم هایش از پشت تمام اندامم را وجب میکرد. با لذت نگاهم میکرد. رنگ نگاهش را دوست نداشتم، کثیف بود. با نیشخندی که بر لب داشت گفت" تیکه ای هستیا. بیا بیرون تا نخوردمت". ابروهایم به هم نزدیک شد. حرفش به دلم ننشست) " بیا بشینیم دیگه.چیه سه ساعته زل زدی بهش؟" خدا عاقبت من را امشب بخیر کند. میدانم اگر در افکارم غرق شوم از زمان حال قافل میشوم. به آرامی به سمت بقیه رفتم و سلامی زیر لب رو به کل جمع دادم. فرید در کنارم قرار گرفت و گفت" ایشونم شادی جون که گفته بودم و دوستشون " شادی جون؟ من کی برای تو به جون تبدیل شدم؟ به آنها گفته بودی؟ چه چیزی از من گفته بودی؟ همه سلام میکردند و مینا جور من را در پاسخ تک به تکشان میکشید. بر روی کاناپه ی دو نفره ای در کنار مینا نشستم. به خودم مسلط نبودم. دستم کمی میلرزید. آب دهنم را بزور قورت دادم. فرید برایمان چای آورد. همه مشغول بگو و بخند بودند. خبری از قلیان و مشروب نبود. صدای آهنگ نمی آمد. دختری در بغل پسری ولو نبود. دختری در حین رقص پشت خود را به جلوی پسری نمی مالید. کم کم داشتم باور میکردم که یک دورهمی ساده است. ( اسد پیکی عرق سگی به سمتم گرفت"بخور جوجو" از بوی تند الکل بدم آمد. ابرو درهم کشیدم و چینی به بینی ام دادم" نمیخوام. میدونی که تا حالا نخوردم و نمیخوامم بخورم" آرام در گوششم زمزمه کرد " بخور خوشگلم. آبروم میره اگه نخوری. میگن اسد با این همه اهن و تلپ با یه بچه مدرسه ای دوست شده" کمی ناراحت نگاهش کردم. چشمکی زد و به پیک اشاره کرد که یعنی بگیر و بخور. عاشق اسد بودم و کور. او مراقب من است پس حالم بد نمیشود. پیک را گرفتم. نفسم را حبس کردم و پیک را یکباره بالا رفتم. از تندی مزه اش گلویم سوخت. اسد بلافاصله لیوان آب آلبالو را به دستم داد. کمی از سوزش گلویم کم شد. بعد از خوردن سه پیک هم دیگر مزه اش آزارم نمیداد و هم سرم گرم شده بود. خوشم آمد) کمی که از مهمانی گذشته بود موبایل مینا زنگ خورد و برای پاسخ دادن به آن به حیاط رفت. فرید جای مینا در کنارم نشست و باز صدایش درجه ی بدنم را در نوسان قرار داد " بهت خوش میگذره؟ خسته نشدی؟" تاب نگاه کردن در چشمانش را نداشتم برای همین بدون چرخاندن صورتم به سمت او گفتم " آره خوبه. دوستای خوبی داری" دستش را جلو آورد و دست من را در دستش گرفت. گرمای بدنم یکباره دوبرابر شد. پوست دستم در زیر دستش میسوخت. میخواستم دستم را بکشم اما انگار فلج شده بود. نگاهم میخ دست هایمان شده بود. در حالیکه من در حال جدال با سیستم عصبی بدنم بودم او راحت و البته زمزمه وار به حرف هایش ادامه داد " آره فوق العاده بچه های خوبین. لادن و علی که روبرومون نشستن و سعید و زهرا که کنار لادنن همکلاسیام بودن که با هم ازدواج کردن. لاله که کنار منه خواهره لادن ،کاوه هم شوهرشه. اون دو نفر دیگه هم دختر خالم هما با نامزدش رامین." همچنان دست مرا در دست گرفته بود و به آرامی با انگشت شست پشت دستم را نوازش میکرد. و نگاه من هنوز میخ بر روی دست هایمان. صدای مینا را از بالای سرم شنیدم " آقا فرید با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم. نامزدم اومده دنبالمون" احسان دوست پسر مینا که همکلاسیمان هم بود. از همان ترم اول با هم دوست شدند و تا ماه دیگر به خواستگاریش میرود. فرید از جایش برخاست اما دست مرا رها نکرد. رو به مینا گفت " هنوز شام نخوردیم که. اینجوری نمیزارم برین. بفرمایید بیان تو" احسان هیچوقت پا در خانه ی غریبه ها نمیگذاشت. نگاه مینا قفل دست های گره خورده ی ما شد. با بهت گفت" خیلی ممنون. به اندازه ی کافی مزاحم شدیم. بهتره بریم" فرید نمیخواست ما به این زودی برویم، این را از فشاری که به دستم وارد شد فهمیدم. سرم را بالا گرفتم و او نگاه کردم. چشمانش خواهش میکرد که بگو میمانیم. وقتی سکوت من را دید دستم را ول کرد و به سمت حیاط رفت. چند دقیقه ی بعد همراه احسان به داخل بازگشت. در حالیکه آنها مشغول رد و بدل کردن تعارف بودند من به این فکر میکردم که براستی فرید مهره ی مار دارد و به دل همه مینشیند. جمع خوب و دوستانه ای بود اما من حال خوشی نداشتم. دلم سیگار خواست. کیفم را برداشتم و به حیاط رفتم. روی تاب بزرگ کنار استخر نشستم و سیگارم را از کیفم درآوردم. فندک روشن را هنوز به سیگار نزدیک نکرده بودم که صدای فرید را شنیدم " چرا اومدی بیرون؟" سیگارم را روشن کردم. پک محکمی به آن زدم و گفتم " اومدم هوا بخورم" کنارم نشست. با پایش کمی به زمین فشار داد و تاب حرکت کمی کرد. نفس محکمی کشید و گفت " هوا بخوری یا هوا رو از خودت بگیری؟" پس با سیگار مشکل داری. به خودت مربوط است. تا پایان سیگار کشیدن بی حرف کنارم نشست. بعد در حالیکه نگاهش خیره به استخر خالی بود گفت " به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟" پوزخند صدا داری زدم " کلاً به عشق اعتقاد ندارم". با تعجب پرسید " مگه میشه؟ " امشب اعصاب جواب دادن به او را نداشتم. بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم. کمی که گذشت خودش دوباره ادامه داد " اما من دارم. اول دی ماه بود. برف سنگینی اومد و زمین یخ بسته بود. صبح میخواستم برم سره کار. ماشینم تعمیرگاه بودو آژانسم ماشین نداشت. از خونه اومدم بیرون که تو خیابون تاکسی بگیرم. هنوز ده قدم نرفته بودم یادم اومد که یه چیزی جا گذاشتم. برگشتم که برم خونه اما با دختری که تو یک قدمی پشت سرم بود برخورد کردم و افتادش زمین. هول شدم و شروع کردم تند تند معذرت خواهی کردن. دستمو گرفتم سمتش که کمکش کنم بلند بشه. تازه اون موقع سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد. یه جفت چشم سیاه که مثل یه سیاه چاله تو رو میکشید داخل و نابودت میکرد. بدون گرفتن دستم بلند شد و رفت. هیچ حرفی ام بهم نزد. با اولین نگاه عاشقش شدم" آه کوچکی کشید و سکوت کرد. از شنیدن اینکه او عاشق کسی است حس غریبی به دلم راه پیدا کرده بود. شاید ناراحتی بود شاید هم چیزی دیگر.دلم میخواست به او میگفتم احمقی که عاشق شده ای. نسل انسانیت منقرض شده. این موجودات دوپا که در جلوی تو رژه میروند حیواناتی انسان نما هستند. " یکم که پرس و جو کردم فهمیدم خونش کدومه. گه گاهی از دور میدیدمش اما یه چیزی توش بود که نمیذاشت بهش نزدیک بشم. این از دور دیدنا ادامه داشت تا یه شب پانی رو بردم بیرون. از دور دیدم داره میره تو پارک همینجا. دلم میخواستش" دوباره سکوت کرد. زیر چشمی نگاهی به او انداختم. لبخندی کمرنگی به لبش آمده بود. انگار در رویایی شیرین غرق بود. " برای اولین بار صداشو شنیدم. با اولین کلمه ای که گفت روح از تنم جدا شد. یه صدای آروم و مخملی. صداش نازک نبود، ناز و عشوه نداشت اما برای من قشنگ ترین و گوش نوازترین صدای دنیا بود" هنوز هستند آدم هایی که قلب مهربان دارند؟ خدا لعنتت کند اسد که همه ی دنیا را از چشمم انداخته ای. " دلم میخواست تا ابد بشینم اونجا و اون برام حرف بزنه اما..." چرخید کمی سمت من و دست گرمش را بر روی دستم گذاشت. دوباره گرمایی خاص در حال انتقال به بدن من بود. سرم را بلند کردم و در چشمانش نگاه کردم. با نگاهش احساسی قابل درک را به من میفهماند. ضربان قلبم بالا رفت.دیگر ادامه ی اما را میدانستم. نه این را نمیخواهم. قلب من دیگر برای کسی نخواهد لرزید." دلت نمیخواست حرف بزنی. رفتی اما کل روح وقلب منم با خودت بردی. میدونم که الان میگی که هیچی ازت نمیدونم و این فقط یه حسه بی منطقه. اما باور کن که دست خودم نیست. با تمام وجودم دوست دارم." نباید با حرف هایش دلم میلرزید اما... لرزید، بدجور هم لرزید. سلول های بدنم به جنب و جوش افتادند. انگار میخواستند تمام دیوار های سنگی که یکسال بدور دلم کشیده بودم را نابود کنند. اما باید اول ققنوس را به آتش میکشیدند. تا نمیسوختم چگونه دوباره زنده میشدم؟ دست فرید آرام در حال نوازش دستم بود. نگاهم پایین رفت و بر روی دستهایش ماند. ( دمای بدنم خیلی بالا رفته بود. با دست در حال باد زدن خودم بودم که صدایی دم گوشم گفت " گرمته جوجو؟ میخوای فوتت کنم خنک شی؟" و بر روی گوشم فوت ملایمی کرد. بدنم مور مور شد. سرم را از او دور کردم و با خنده گفتم " نکن قلقلکم میاد" با چشمان خمار و تبدارش نگاهم کرد " بخورمت قلقلکی" با حرفش حالم عوض شد. طعم لب های خوش مزه اش یادم آمد. دلم دوباره خوردنشان را میخواست. نگاهم را از روی چشمانش تا روی لبانش کشاندم. با زبان دور لبم را خیس کردم و با اینکار به او فهماندم که چه میخواهم. به من نزدیک شد. چشمانش میدرخشید. " امشب پیش خودمی خانومی". لپم را بوسید و من در دلم عروسی به پا شد.)" نمیخوام الان بهم جواب بدی. لطفا بهم فرصت بده خودمو احساس واقعیمو بهت ثابت کنم. تا هروقت بخوای منتظر میمونم که فکر کنی" با صدای فرید ازفکر درآمدم.لعنتی، با یادآوری خاطرات در حال سوختن هستم تو دیگر با صدای بمت شعله ورترم نکن. میخواستمش اما الان زمان قبول کردن نبود. دستم را از زیر دستش درآوردم ، کیفم را برداشتم و از روی تاب بلند شدم. فرید هم با من بلند شد و کنارم ایستاد. با صدایی که التماس در آن موج میزد گفت" بگو که بهم فکر میکنی" با قلبم چه کرده ای که بیتاب ناراحتی ات میشود؟ پلک بر روی هم گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم. باید بتوانم خودم را برایت از نو بسازم. بدون جوابی به فرید به داخل خانه بازگشتم. بر روی صندلی کمی دورتر از جمع نشستم و ترجیح دادم بجای شرکت در بازی پانتومیم که درحال انجامش بودند در خاطره ی آن شب غرق شوم. ( بجز من و اسد فقط یک دختر و پسر دیگر و سینا آنجا بودند. دلم میخواست زودتر به خانه ی اسد برویم.نمیتوانستم سرم را نگه دارم. دوست داشتم آزادانه برای خودم دربغل اسد بخزم و به مرادم برسم. درست است که تمام رابطه ی ما به لب گرفتن و درآغوش کشیدن ختم میشد اما همان هم برای منه بیتاب، لنگه کفشی بود در بیابان. با ناراحتی زیر گوش اسد گفتم" نمیخوایم بریم؟" میدانست حالم را. با شیطنت نگاهم کرد" خسته شدی جوجو؟" کمی خودم را لوس کردم " اوهوم" شب همینجا میمونیم. با ابرو به اتاق خواب اشاره کرد و گفت " تو برو دراز بکش تا من بیام" از آنجا ماندن خوشم نیامد. با ناراحتی به سمت اتاق رفتم. اسد که به اتاق بیاید میگویم شب به خانه ی خودش برویم. چند دقیقه ای بر روی تخت نشستم تا آمد. کنارم نشست و دست به دور شانه ام انداخت . سرم را به سمتش گرفتم تا بگویم که اینجا نمانیم اما قبل از خروج کلامی لبانش بر روی لبانم نشست. از من بیتاب تر بود چون حریصانه لبهایم را میمکید. بر روی تخت خواباندم و خودش بررویم خوابید. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم. انگشتانم را در میان انگشتانش قفل کرد و دستهایمان را به بالای سرم برد. مالیده شدن جسمی سفت را روی وسط پایم حس میکردم . تا به حال همچین چیزی را تجربه نکرده بودم. هیجانزده شده بودم. حس خوبی داشتم. لب گرفتنش محکمتر شده بود بطوری که درد کمی حس میکردم اما برایم خوشایند بود. زبانش را در دهانم میچرخاند و یا بر روی زبانم میلغزاند. در تمامی حس های خوب و جدید غرق بودم که صدای باز شدن در اتاق آمد) با احساس لمس بازویم به زمان حال برگشتم." خوبی شادی؟ میخوای اگه خوب نیستی بریم خونه" به چهره ی دوست عزیزم که در تمام سختی ها کنارم بود نگاه کردم. لبخندی به رویش زدم. زمان زیادی از آخرین خنده ام میگذشت برای همین در حالیکه با بهت به من نگاه میکرد دستش را بلند کرد و بر روی پیشانی ام قرار داد و گفت "نه.تبم نداری که" دستش را کنار زدم "گمشو ببینم. به روت خندیدم پررو شدی" "جان من اتفاقی افتاده این یه هفته که من نبودم؟ خیلی عوض شدی!" با صدای فرید که همه را برای شام به سر میز دعوت میکرد صحبت ما خاتمه پیدا کرد. بلند شدم و به سمت میز رفتم. غذا به صورت سلف سرویس بر روی میز چیده شده بود. کمی سالاد اولویه و کمی سالاد ماکارونی به همراه یک تکه نان برداشتم و به سمت صندلی ام برگشتم. بشقاب را بر روی پایم قرار دادم. درحال جویدن اولین لقمه دوباره به گذشته رفتم. (به سرعت لبهایمان از هم جدا شد و سرهایمان به سمت در چرخید. سینا تکیه زد به چارچوب در با پوزخندی بر لب به ما نگاه میکرد. از خجالت در حال آب شدن بودم. دلم نمیخواست هرگز کسی من را در چنین حالتی ببیند. با بدنم فشاری به اسد دادم تا از رویم بلند شود و از این شکل زشت خارج شویم اما او تکانی نخورد. در حال تقلا بودم که سینا گفت " تک خوری نداشتیم داش اسد. تنها تنها؟" از حرفش مو به تنم سیخ شد. هر آن منتظر بودم اسد از رویم بلند شود ،به سمت سینا یورش ببرد، یقه اش را بگیرد و با فریاد بگوید دهنت را ببند. اما جواب اسد باعث شد قلبم در سینه دیگر نکوبد " نفرما دادا.داشتم آمادش میکردم واسه شما" تمام تنم یخ بست. حتی نفسم هم بند آمد. به چیزی که شنیده بودم اطمینان نداشتم. هوش از سرم پریده بود و نمیتوانستم هیچ چیز را درک کنم. با بلند شدن اسد از رویم نفسی کشیدم و انگار اکسیژن تازه به مغزم رسید و فهمیدم اوضاع از چه قرار است. باید کاری میکردم، باید میگریختم. خواستم از روی تخت بلند شوم که اسد ضربه ای به تخت سینه ام زد و دوباره بر روی تخت افتادم. با صدایی که الان برایم چندش آور بود گفت "کجا جوجو؟ تازه میخوایم باهم حال کنیم" سینا قهقه زد. من بغض کردم. همچنان که خنده در صدایش موج میزد به سمتم آمد و گفت "ای جونم. چه لبی ورچیده خانوم کوچولو" اسد بر روی ران هایم نشست و مچ دو دستم را در دستانش گرفت. پاهایم تحمل وزنش را نداشت و در زیر جثه بزرگش در حال له شدن بود. اشک از گوشه ی چشمانم ریخت "ولم کنین. تورو خدا ولم کنین" سینا با لذت به چشمان ترسیده ی من نگاه کرد. بر روی صورتم خم شد و زبانش را بر روی گونه ام کشید. ناخودآگاه چشمانم را بستم و جیغ بلندی کشیدم که با احساس برخورد جسم سنگینی با صورتم درد بدی در فک و دهانم پیچید.برق از سرم پرید و جیغ در گلویم خفه شد. چشم که باز کردم صورت سینا با چشمانی به خون نشسته را در ده سانتی صورتم دیدم. از میان دندان های قفل شده اش غرید "خفه شو. یه باره دیگه جیغ بزنی انقد میزنمت صدای سگ بدی" ترسیده بودم. از اینکه کتکم بزنند میترسیدم اما از مورد تجاوز قرار گرفتن بیشتر میترسیدم. راه گریزی از دست این دو نفر نداشتم پس تنها راهم همان جیغ زدن بود. شاید صدایم به گوش همسایه ای میرسید و نجات میافتم. پس بی توجه به تهدید سینا چشمانم را بستم و دوباره با تمام توانم از ته دل جیغ زدم. با محصور شدن صورتم در دست سینا چشم باز کردم. دو طرف صورتم را در بین انگشتان یک دستش گرفته بود و به داخل فشار میداد. با فشار داخل لپم به دندانهایم طعم خون در دهانم پیچید. عصبی تر از قبل با صدای بلندی داد زد "مگه نگفتم جیغ نکش مادر جنده.ها؟" با اتمام جمله اش صورتم را ول کرد و چندیدن چک محکم بر دو طرف صورتم فرود آورد. بقدری ضربه هایش سنگین بود که چشمانم سیاهی رفت. صدایش را شنیدم که به اسد گفت "زودتر بکن لباساشو تا حالشو جا بیاریم" نه الان وقت تسلیم شدن نیست. اسد دستهایم را ول کرد و دکمه و زیپ شلوارم را باز کرد. به محض اینکه از روی پایم بلند شد تا شلوارم را در بیاورد لگدی به او زدم که از روی تخت به پایین افتاد. در جایم نیمخیز شدم که سینا چنگ در موهایم انداخت و سرم را کشید. چنان سوزشی در سرم احساس کردم که فرار از یادم رفت. دستهایم را بر روی دستش گذاشته بودم و سعی در رهایی موهایم داشتم. سینا از عصبانیت در حال انفجار بود " جنده ی وحشی. رم میکنی؟ همچی جرت بدم که ننه بابات هیچوقت نتونن بدوزنت" در حالیکه موهایم همچنان در دستان سینا بود و جیغ میکشیدم اسد شلوار و شرتم را با هم از پایم درآورد. اشک همچون سیل از چشمانم جاری بود. فریاد زدم "خدا" .سینا موهایم را ول کرد و سرم به سمت تخت پرت شد. یک لحظه احساس رهایی کردم. اما حس خوشم حتی ثانیه ای دوام نداشت. اسد بر روی قفسه ی سینه ام نشست. مچ هر دو دستم را روی هم قرار داد و با یک دستش در بالای سرم نگه داشت و کف دست دیگرش را بر روی دهانم قرار داد. زانوی هر دو پایش را بر روی بازوهایم گذاشت تا تکان نخورم. صدای باز کردن کمربند و درآوردن شلوار از کنار تخت میآمد.جیغ میکشیدم اما صدای خفیفی خارج میشد که حتی بزور بگوش خودم میرسید. پاهای آزادم را خم کردم و با زانو چند ضربه به پشت او زدم اما بی فایده بود. در حال تقلا کردن بودم که پاهایم اسیر دستان سینا شد. اسد جلوی دیدم را گرفته بود و نمیدیدمش. فقط لگد پرانی میکردم. با قدرتی که او داشت نتوانستم چندان مقاومت کنم. پاهایم را از هم باز کرد ، رانهایم را در بین دستان و بدنش قفل کرد وخودش را در بین پاهایم قرار داد. دیگر هیچ جای حرکتی نداشتم. با برخورد آلت سفت و داغش به لبه های واژنم دلم فرو ریخت. دیگر کارم را تمام شده میدانستم. دم داشتم اما بازدم نداشتم. مرگ آنی از خدا میخواستم. صدای با حرص سینا آمد که گفت "حالا همچی خشک خشک بکنمت که خون گریه کنی" یه پایم را رها کرد تا بتواند آلتش را در دست بگیرد و در واژنم فرو کند. با یک پای آزاد شده به او ضربه میزدم تا از رویم بلند شود اما تمام تلاشم بیفایده بود. او به فشارهای درد آورش به واژن من ادامه داد تا بالاخره چنان درد و سوزشی در من پیچید که تمام دردهای دیگر را فراموش کردم) با تکان داده شدن شانه ام گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. فرید کنارم ایستاده بود و با نگرانی به چشمانم مینگریست." چی شده شادی؟ چرا گریه میکنی؟جاییت درد میکنه؟ کسی چیزی گفته بهت؟ نکنه از حرفای من ناراحت شدی؟" لعنتی، صدایت قرص آرامش بخش من است. چطور از تو ناراحت باشم. دستم را بالا بردم و اشک هایم را پاک کردم. چشمه ی اشکم از آن شب کذایی خشکیده بود. پس کامل سوختم و خاکستر شدم. " چیزی نیست.خوبم" نگرانی اش هنوز پابرجا بود. "آخه آدم که بیخودی گریه نمیکنه" به چشمانش زل زدم. آرامشی که تک تک وجود تو به من میدهد همان بخش گمشده ی وجود من است. میخواهم با تو باشم. میخواهم زنده شوم " اشکالی نداره الان بریم تو حیاط و با هم صحبت کنیم؟" با ابروهایی بالا رفته و چشمانی هراسان نگاهم کرد. با قورت دادن آب دهانش سیب گلویش بالا و پایین شد. " نمیشه یکم دیگه فکر کنی؟ بخدا پشیمون نمیشی. بزار خودمو بهت بشناسونم" دلهره ات هم قلبم را به بازی میگیرد. " ما چیزی از هم نمیدونیم. بهتره بیشتر راجع به خودمون بگیم تا بیشتر باهم آشنا بشیم. بعد تصمیم بگیریم" .نفس حبس شده اش را پر صدا بیرون داد. اما حرف من هنوز ادامه داشت " در ضمن... اتفاقی برای من در گذشته افتاده که فکر کنم بهتره الان بدونی. بعد هر تصمیمی گرفته بشه" کمی اخم کرد اما چیزی نگفت. فقط با سر تایید کرد . بلند شدیم و دوشادوش هم به حیاط رفتیم.
ـــــ
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم. بعد از حاضر شدن و برداشتن وسایلم در حال پوشیدن کفش بودم که بر روی موبایلم میس کال افتاد. به سرعت از پله ها پایین رفتم. با بازکردن در فرید را تکیه زده به ماشینش دیدم. هر دو به هم لبخند زدیم. جلو رفتم و در حالیکه دو طرف کوچه را از نظر میگذراندم گفتم " صد دفعه گفتم نیا جلو خونه دنبالم. همسایه ایم آبرو مامانت اینا میره" با لحنی تقلیدی از من گفت " تو نگران مامانم اینا نباش. اونا که عروسشونو میشناسن و دوسشم دارن. بزار همسایه هام کم کم در جریان قرار بگیرن. سورپرایز واسه قلبشون خوب نیست" چشمکی به من زد و گونه ام را نرم بوسید. دلم با وجود تو اشباع از هر حس خوب است.


نوشته: ....N
     
  
مرد
 
قاب پنجره

برد، دریا را کشید و روبروی آن ساختمانی باپنجره های شیشه ای بلند !
،آنوقت، قلم مویش راعوض کرد و زن را روبه روی پنجره کشید که دست به کمرآلوچه می خورد..
صدای تق وتوقِ کفش های زن که روی سرامیک های سیاه وسفیدکوبیده میشد درفضا پیچید، زن درحالی که یک دستش به کمر بود و دستِ دیگر روی شکم برآمده اش آرام آرام خودش را تا کنارِپنجره رساند.نقاش قلم مویش راسفید کرد و دُرناها راروی سطح آب کشیدتاوقتی زن به بیرون نگاه کند چشمش به دُرناها بی افتد
زن سرش ر ا گرداند هلالِ موهایش ریخت روی پیشانی ،نقاش گوشه ای ازاتاق مردراکشیدتا وقتی زن سرش را بر می گرداند که به چشم های مردنگاه کند درست یادِ آن زمانی بی افتد که برای اولین بار به چشمانش زُل زده یادِآن زمان که گونه هایش سرخ شده وازخجالت سرش راپایین انداخته بود.مرد اما به زمانی فکر کرد که برای اولین بار زن رادیده و دستپاچه شده بود خوب بیاد داشت که هنگام خروج از ان کتابفروشی که زن نیز برای کتاب خریدن بدانجا آمده بود چطور بی احتیاطی کرده و از فرط اظطراب، باصورت به شیشه خورده بود زن سعی کرده جلوی خنده اش را ب۴گیرد اما مردخنده ی یواشکی او را دیده بود
.زن دوباره نگاهش رابه پنجره دوخت وبه کشتی هایی که در چشمهایش به ساحل می‌رسیدند.نقاش به زنِ توی تابلو نگاه کرد رنگ ها را باهم ترکیب کرد وتوی ساحل پسربچه ای را کشید که روی ماسه ها بازی میکرد زن نگاهش را از کشتی ها گرفت وبه پسربچه ی توی ساحل نگاه کرد ،لبخندی زد و از ظرف توی دستش آلوچه ای برداشت ونزدیک لب های قرمزش برد ،پسربچه ی کنارِساحل دوید سمت دریا،الوچه ازدست زن به زمین افتادوکشیده شدروی سرامیک های سفید ،زن دست های ظریفش را روی شیشه گذاشت. پسر بچه جلوتر رفت زن دستهایش لرزید وپیشانی اش عرق کرد
مرد از جایش جابجا شد و با نگرانی به زن نگاه کرد،پسربچه تا وسط دریا رسید زن بادست به شیشه کوبید،حالا دیگر او را نمی دید.سرش گیج رفت ناخن هایش روی شیشه کشیده شد و رد پنجه هایش جا ماند.نقاش نگاهی به نقاشی اش کرد و قلم مویش را شست.


.................................تیراس
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد
 
فراتر از احساس

« نفس نفس زنان تو کوچه ی تنگ و باریک میدویدم ، نفسم جوری به خاطر تکاپوی پاهام گرفته بود که حتی توان فریاد زدن هم نداشتم ، چشمام دیوار چرک و کثیف انتهای کوچرو میدید اما مغزم همچنان روی دستور فرار پابرجا بود . حس میکردم که انتهای این کوچه ی خلوت که برسم ، سنگا خود به خود از هم باز میشه و منو تو خودش جا میده : "امید واهی" . سینم که به سفتیه دیوار خورد ناخودآگاه برگشتم که مهاجمارو ببینم . چهار نفر بودن ترک موتور ، صورتاشونو نمیدیدم . فقط درشتی هیکل و بازتاب رنگ چاقوهاشونو میدیدم که تو تاریکی جلوی روم میرقصید . یکیشون اومد جلو کیفو از دستم کشید . "مقاومت" . یه صدایی از اعماق قلبم نهیب زد "ولش کن" . زیر لب زمزمه کردم "داروها" . وقتی یکیشون که هیکل متوسط و لاغری داشت اومد نزدیکمو و چاقورو زیر گلوم سفت کرد بند کیفو ول کردم ، حس کردم قلبم هم با کیف از جاش کنده شد. سرِ مرده نزدیک مقنعم متوقف شده بود . انقدر نزدیک که ریش پت و پهنِ صورتش میگرفت به لپم . جوووووون چه بویی میدی ضیییفه صورتم با یه تیک پرید . دستشو گذاشت رو سینه ی راستم و فشار داد ، مثل موش پریدم عقب ، رو به دوستاش نهیب زد تیکه ی خوبیه ها حروم زاده ، وقتی چسبید بهم ناخودآگاه از ترس زدم زیر گریه . هییییییییس خفــــــــه باش وگرنه خرخرت پارس اون دونفر دیگه که ترکِ موتورها بودن با ول کردن موضعشون اومدن نزدیک. حس خفقان با دیدن چهارتا لندهور که عرصرو به اندازه ی سوزن انداختنی برام تنگ کرده بودن باعث شد از گریه به سکسکه بیفتم . دست یکیشون وحشیانه مشت شد لای پام . پاهام ناخودآگاه به هم چفت شدن ، یه ضربه وحشتناک با خشونت خورد تو ساقم آآااااخ چه دردی لبامو گاز گرفتم و مزه ی خون پیچید تو دهنم . این درد استخون سوز تو کل تنم نبض میزد . دست کثیف اون لندهورِ چاقو به دست از بالای شلوار رفت تو شرتم . تمام نفسمو جمع کردم و نالیدم "بهم دست نزن کثافتِ حیوون" تمام توانمو متمرکز کردم تو دستای بیجونم ، هلش دادم عقب و یه تف انداختم تو صورت غیرانسانیش . جوابش ضربه ی چاقویی بود که رفت تو پهلوم ، خیلی عمیق نبود اما درد پاره شدن پوست و گوشت آتیشم زد ، تا مرز تشنج رفتم . صداش پیچید تو گوشم این تقاص نافرمونیه جنده ی مادر قحبه ، اگه نمیخوای مث آبکش بشی میای میشینی ترک موتور وخفه خون میگیری نشوندنم ترک موتور ، جون نداشتم مبارزه کنم ، یکیشون اومد نشست پشتم و محاصره شدم بین هیکل بدبوی دوتا هیولا . اون پشتی دستشو دور بدنم قلاب کرد و از جلو گذاشت رو کسم و فشار داد . قلنبگیه بدفرم آلتش رو جوری چسبوند بهم که لرز کردم . جوووون اگه دختر خوبی باشی بعدش ولت میکنیم با داروهات بزنی به چاک . فقط اگه دخترِ خوبی باشی صدای خنده های داغشون همراه با استارت موتورها پیچید تو دله شبِ سرد و سیاه . چند دقیقه بعد کوچه ی تنگ و تاریکِ کثیف دوباره برگشت به خلوت خالی و متروک روزهای عادیش "میدونستم بالاخره یروز تو این کوچه ی لعنتی دفن میشم" دخترِ فلک زده رفت و من تو این کوچه ی سیاه که به طرز غریبی برام آشنا بود موندم . انگار که شبحی باشم بدون جسم ، کم کم همه چی جلوی چشمام محو شد . سیـــــــــــاه ، همه جا سیاه بود / فقط گوشام میشنید و درد رو حس میکردم جووون چه سینه های سفتی ، "گم شو اونور تنِ لش مگه داری عروس میکنی ، وایسا اوستاتو ببین تا بفهمی کردن چجوریه ه ه ه " ، یه ضربه ی محکم و درررررررد ، از درد نفسم بند اومد ، بچه ها اینجارو ، اینکه دختره..... ، " نگفته بودی آکبندی جنده خانوم . بســــــه بیا برو اینور تو سهمیتو گرفتی حالا نوبت منه ، میخوام ببینم کس دختر گذاشتن چه حالی میده " ، * بیا اینو بخورش جنده .... حس کردم دل و رودم داره میریزه بهم اَه کثافت ِ لاشی حالمو بهم زدی با این گندی که بالا آوردی* »


صداها محو شد . با لرز و عرق ریزون از خواب پریدم . دویدم سمت دسشویی و زانو زده جلوی توالت فرنگی همه ی امعا و احشاء وجودمو بالا آوردم و پیشونیمو گذاشتم رو کاسه ، صورتم از اشک و عرق خیس بود . چند دقیقه بعد چمباتمه زده وسط رختخوابم میلرزیدم . میدونستم همه ی چیزایی که دیدم تو خواب بوده اما نه یه خواب معمولی ، تک تکِ ذرات وجودم این اتفاقارو حس کرده بود گویی که همه چیز واقعیه ، کنار شکم و وسط پام هنوز داشت به شکل غریبی تیر میکشید و اون شبِ سرد هنوز مو رو به بدنم سیخ میکرد . این اولین بار نبود که این احساسو داشتم . این حسِ عجیب از بچگی باهام بود . نمیدونستم که چی بود و از کجا میومد اما از وقتی که یاد گرفتم محیط پیرامونمو ببینم و بشناسم همیشه اونو کنارم حس میکردم .مثل حضور یه دوست تخیلی و غیرواقعی که همیشه باهام بود و هیچ وقت مجبور نبودم چیزیو بهش توضیح بدم چون همیشه همه چیزمو میدونست و بیشتر از همه میتونست درکم کنه . حتی توی رویاهام واسش اسم هم گذاشته بودم . وقتی سعی کردم اونو به پدر و مادرم بشناسونم و احساسات بچگونمو بروز بدم قضیه جدی شد و اونا هم با نگرانیه آشنای همه ی پدر مادرها منو پیش روانکاو بردن.واقعیت این بود که اونا والدین حقیقیم نبودن ، وقتی بزرگتر شدم خودشون با معرفت و دانش ِ دو تا دکتر تحصیلکرده حقیقت رو بهم گفتن . روزی که 2 ماهه بودم از طرف اونا به فرزندی گرفته شدم . خیلی زود با این قضیه خو گرفتم اما همیشه در مورد پدر و مادر حقیقیم کنجکاو بودم ، اونا هرگز برای تحقیق و جستجوی بیشتر دست و بالمو نبستن . بالاخره روزی رسید که خودم از کشفِ این واقعیتِ مٌبهم که فقط تاریخ تولدمو آشکار میکرد خسته شدم.... این سرنوشتی بود که باید قبولش میکردم . اینکه هیچ همخون و آشنایی رو توی این دنیا نداشتم جز زن و مردی که زندگیشونو برای بزرگ کردنم گذاشته بودن. کم کم که بزرگتر شدم رویاها اومدن به سراغم . جرعت نداشتم درموردشون با کسی حرف بزنم اما به شدت حس میکردم که با این رویاهای غریب ، آشنام . مخصوصا با دختری که هر بار توی این رویاها میدیدمش...... گاهی وقتا حس میکردم که "اون" خودمم اما بعد متوجه میشدم که دارم اشتباه میکنم. ذهنم هنوز درگیر این کابوس بود که چشمم افتاد به لباسِ سفیدِ عروس . با اینکه هنوز از خوابم شوکه بودم با یادآوری خاطره ی دیشب ، لبخندِ کمرنگی نشست رو لبام .


《 از اولین روزی که پوریا رو دیدم دوسال میگذشت ، برای یه کار اداریه مسخره بلاجبار رفته بودم به یه سازمان دولتی که نگاهمون به هم تلاقی کرد ، نگاهی که قفل و طلسم سردِ قلبمو برای اولین بار شکوند . وقتی با زرنگی شمارشو بهم غالب کرد از خدا خواستم یکاری کنه تا بهم برسیم . یه سال تمام به خاطر شرم و حیا یا شایدم بدجنسی دخترونه براش رو ترش کردم و بیمحلی ، با اینکه میدونستم یه جایی ته دلم واسش ضعف میره اما بروم نمیوردم و اونم تشنه تر میشد . بالاخره با کلی بدبختی و مصیبت رویای عروسیم با این عشقِ ناخونده به واقعیت رسید . مثل همه ی زوجای جوون دعواهامون دوساعته و آشتی هامون پر تب و تاب بود . با یادآوری اولین قهر جدیمون نخودی خندیدم . سرِ لباسِ عروسی 3 روزِ تمام جواب تلفنشو ندادم . من دکولته میخواستم و اون حاضر نبود قبول کنه ! آخر سر برای اینکه نه حرف من باشه نه حرف اون به یه لباس با سرشونه و آستینای تور اکتفا کردیم . من هنوز سر لباس عروس ازش کینه داشتم و میخواستم یجوری بچزونمش ، درست دیشب بعد عقد کنون بود که یه فکرِ شیطانی و آس زد به سرم . تو اون هیاهو آروم درِ گوشش گفتم . "یه شرط دارم اگه ببری عملیاتِ فردا شبو همین امشب انجام میدیــــــم" . حین ادای این حرفا با ناز و کرشمه گوشه ی دامنِ پرچین و پفِ سفیدمو تا نزدیک ساق دادم بالا که پوریا سریع کشیدش پایین و با یه نگاه به دور و اطرافش اخم کرد"چیکار میکنی مهتاب؟ الان همه میبینن" لحنش جدی بود اما ته دلش از پشته چشم نازک کردنام و جمله ی وسوسه انگیزم به خروش اومده بود ، اینو میتونستم از برق چشماش ببینم . خودمو یه جوری که خیلی نمایون نباشه چسبوندم بهش و با عشوه گفتم حالا اگه دلت نمیخواد اصراری نیستااااااا اولین بار بود که خودم به میل خودم دستمو میزاشتم رو جلوی شلوارش "جوووون دلت میخوادااااا عروسک خانومم شرطت چیه حالا؟ " با خنده ای پیروز شرطمو گفتم و اونم با لحن مغروری دمه گوشم گفت فقط همین! ای جووون جیگرم پس امشب خودتو آماده کن تا جرررت بدم یجوری رفتار میکرد انگار شرطم آب خوردنه . با ناز گفتم "زیاد مطمئن نباش عاقامون ، اگه شرطو ببازی، باید قول بدی که شب ، بعد عروسی منو بزاری خونه ی مامان اینا و تا ماه عسلمون بهم دست نزنی" پوریا انقدر به خودش مطمئن بود که بدون هیچ حرفی قبول کرد و اینجوری بود که من شب عروسی به جای خونه ی شوهر به خونه ی خودمون روون شدم تا آخرین شب مجردیمو تو رختخواب خودم بخوابم. شرطمون از این قرار بود که پوریا تو طول مراسم تا آخر شب حق نداشت به هیچ طریقی منو ببوسه و اگه لباش با لبام تماس پیدا میکرد شرطو میباخت . منم تا دم دمای صبح و پایان مراسم کرم ریختم و انقدر واسش دلبری کردم که آخر سر مابینِ رقص تانگو وقتی تو اغوش هم و با چراغای خاموش زیر نور ملایم میرقصیدیم بالاخره طاقت نیورد و صبرش زیر اثر مشروب و گرمای تن من که به بدنش چسبیده بود و چشمام که تو 3 سانتی صورتش با مژه های فر خورده ، خمار و پر التماس زل زده بودن به چشماش ؛ شکست . وقتی لبامو نزدیکش کردم ، لبهای ترک خوردش با هوسی بی وصف و هرم نفسهای داغ پذیرام شدن . صورتمو که بردم عقب و چشماشو باز کرد با خنده ای شیطون مخصوص دختر بچه ها گفتم : باختی باختی! / لبخندِ مستی زد و دمِ گوشم گفت : اشکال نداره فداااای سرم و لبات / زیر گوشش با لبخند غررریدم : *امشب که مهمونا رفتن منو میبری خونه هاااااااااا / چیزی نگفت و خواست دوباره ببوستم که نزاشتم . ساعت 4 و 40 دقیقه ی صبح بود که منو جلوی خونمون پیاده کرد ، قبل از اینکه پیاده شم دستمو گرفت و با خماری گفت : اینم از قول مردونه ! اما بدون یه بار جستی ملخک!...... وعدمون فردا شب ساعت 12 ، میام دنبالت که بریم فرودگاه ، تو ماه عسل حسابی جبران میکنم » اینجوری شد که من مثل یه عروسِ آنورمال و سرکش در انتظار فردا شب و یه ماه عسل بیادموندنی ، شب ازدواجم رو تو اتاق خودم گذروندم و به مامان بابای حیرت زدم هم توضیحه شرطی رو که با پوریا بسته بودم دادم ، بنده خداها نمیدونستن بخندن یا از دیوونه بازیه ما ناراحت و متعجب باشن.....》


حالا تنها و یخ زده بعد یه روز خواب کامل ساعت 7 شب از استرس و ترس و عذاب صحنه هایی که دیده بودم تو جام ، داشتم به خودم میلرزیدم . 5 ساعت باقیمونده رو بدون ذره ای خواب به چشمم بیدار تو خلسه گذروندم و درست زمانی که مامان اومد در اتاقم تا بیدارم کنه از این خلسه ی عمیق و فکر اون کوچه ی تاریک اومدم بیرون . ساعت 12 مامان بابا با یه قرآن و یه کاسه آب بدرقمون کردن . پوریا تو ماشین همش سر به سرم میزاشت و معلوم بود حسابی سرِ کیفه اما من برعکسِ اون بی حوصله و کِسِل بودم . وقتی دستشو با شوخی و خنده گذاشت رو سینم و با لفظِ "ببینم اون زیر میراااا چخبره" کمی فشارش داد ، با یادآوری دست اون لندهور که تو خواب سینه ی من یا ؟اون؟ رو میفشرد چنان دستشو زدم کنار که طفلک با تعجب چند ثانیه مبهوت زل زد بهم . تو دلم بابت این کابوسِ بی موقع که باعث شده بودم حالم تا این حد بهم بریزه احساس نفرت داشتم . تا وقتی برسیم کیش با تمام توانم سعی میکردم با پوریا همکاری کنم و شوخ و شنگ باشم اما نمیتونستم ، ناخودآگاه حسی به غیر از حس عشق و خواستن باعث شده بود کاملا یهویی ازش فاصله بگیرم .بابا مامانِ پوریا برای دوهفته ی کامل تو یکی از بهترین هتلهای کیش ، سوییت ماه عسل رزرو کرده بودن . وقتی مسئولینِ هتل با لبخندِ معنی داری مارو به سمت اتاقمون راهنمایی میکردن تو گوشِ شوهرم غرریدم که چه دلیلی داره که همچین سوییت تابلویی بگیره تا همه بفهمن که داخلش قراره چه خبر باشه! "اون در جواب فقط بهم چشم غره رفت و گفت با این بهونه ها و قهرا وغرغرای بیخود نمیتونم از چنگش در برم" اما من بهونه نمیوردم بلکه واقعا از نگاههای معنی دارِ همه یجورایی مورمورم میشد. اولین تماسِ پوریا با بدنم کافی بود تا متوجه بشم خوابم فراتر از خواب بوده ، تمام مدت اون صحنه ها جلوی چشمام میرقصید و من عاجز و نفرت وار از هم آغوشیه توام با لذت با شوهرم فرار میکردم ، وقتی با نگاهش ازم خواست تا آلتشو بزارم تو دهنم به شدت امتناع کردم و این درحالی بود که قبلا این کارو براش چندبار انجام داده بودم! خودشم میدونست که توی سکس دختر داغی هستم . با هم دیگه قرار گذاشته بودیم که فقط قضیه ی کردن و به اصطلاح دخول رو به بعد عروسی موکول کنیم اما حالا من از همه چیز امتناع میکردم ، خودم به طرز غریبی دلیلشو میدونستم اما پوریا نمیدونست . دلیلش اون حسهای لعنتی بود . حس هایی که نمیدونستم منشا اش کجاست اما انقدر قوی بود که منو هم درگیر خودش میکرد..... بالاخره خودمو راضی کردم تا به رابطه با شوهرم تن بدم اما چه رابطه ای.... تلخ تر از زهر و پر از گریه! جوری بود که پوریا خودش ارضا نشده ولم کرد و گفت بهتره ادامه ندیم. ماه عسلمون تموم شد و پوریای من ، مردِ مهربونم همچنان با من مدارا میکرد و من همچنان درگیر بودم ، حالم و حساسیتم طی گذرِ زمان بهتر شده بود . همه چی داشت کم کم عادی میشد تا اینکه هفته ی سومِ زندگیِ مشترکمون بعد از برگشت از ماه عسل ، غمی عجیب وجودمو گرفت و حسی شبیه به افسردگی تمامِ روحمو ویرون کرد.... این احساس بد و ناگهانی در شرایطی بود که من خوشبخت ترین زنِ روی زمین به حساب میومدم . میدونستم که یه چیزی هست .... یه نیرو یا شایدم جاذبه ای که حال من بدجور بهش بند بود.... میدونستم اراده ی روحم فقط دست من نیست و یه رابطی وجود داره که من هنوز نمیشناختمش با اینکه از بچگی به طرز غریبی میدونستم هست. چند وقتی رو با این احساسات ضد و نقیض زندگی کردم و سعی میکردم به خاطر پوریا هم که شده خودمو آروم و حواسِ پریشونمو رو زندگیمون متمرکز کنم . صبح جمعه برای اینکه حالم بهتر بشه از پوریا خواستم ببرتم بهشت زهرا ، پدر مادرم از همون زمانی که واقعیت زندگیمو برملا کردن بهم یاد دادن تا بیام اونجا و برای روح همه ی مرده ها و شاید پدر و مادر واقعیم فاتحه بخونم ..... اینکار همیشه به طرز باورنکردنی آرومم میکرد . پوریا جلوی یه دکه نگه داشت تا دو تا آب معدنی و یه جعبه خرما برای خیرات بگیره . از پنجره ی بازِ ماشین زل زدم به فضای پهناور قبرستون.... نزدیک ترین شخص بهم یه پسرِ جوونه موخرمایی بود که پای قبرِ رنگ و رو رفته ای فاتحه میخوند . زل زده بودم بهش و تو فکر بستگانِ گمشده ی خودم غرق بودم . پسر از جاش بلند شد چهرش آفتاب سوخته بود اما صورت قشنگی داشت . منو که دید روشو برگردوند اما بالافاصله دوباره ، انگار که چیزی یادش اومده باشه یا از واقعه ای حیرت کرده باشه برگشت و زل زد بهم . جوری بهم نگاه میکرد که مجبور شدم رومو برگردونم . حتی دستی هم به روسریم بردم و کمی کشیدمش جلو . میدونستم پوریا خوشش نمیاد توجه مردی رو به خودم جلب کنم . یه نیم نگاه کافی بود تا بفهمم مرد هنوز زل زده بهم اما اینبار از فاصله ای نزدیک تر ، شاید 5 یا 6 قدم تا ماشین فاصله داشت . یه نگاه مضطرب به پوریا انداختم که داشت اونور خیابون خریدهاش رو حساب میکرد . با روی ترش ، از وقاحت این مردِ جوون و جسور زل زدم بهش و سعی کردم با اخم بهش بفهمونم که از نگاهش معذبم اما اینکارم باعث شد که پسر آفتاب سوخته و قد بلند با عصبانیت به سمت ماشین هجوم بیاره « تو اینجا چه غلطی میکنی؟ خــــــوبه والا ! حالا دیگه نه موبایلو جواب میدی و نه مارو آدم حساب میکنی که محل بزاری.... تازه با وقاحت تو روی منم خیره میشی؟ الان حقشه که یه کشیده بخوابونم تو صورتت....» با وحشت از هجوم مرد به پوریا نگاه کردم و سعی کردم اسمشو فریاد بزنم : پو...پور...پووووووریا.....
پسر که انگار بهش دوشاخه ی برق وصل کرده باشن کاملا ناگهانی از کوره در رفت و با عربده سرم فریاد کشید : «پوریا؟؟؟؟؟؟!!!!!!! ، چی داری میگی ؟ این مرتیکه کیه؟ اصا تو توی این ماشین چه غلطی میکنی؟ پیـــــــــــــــاده شو تا حالیت کنم» صورتش از عصبانیت ارغوانی شده بود . اومدو با خشونت درِ ماشینو باز کرد و آرنجمو محکم گرفت و کشید بیرون . "ولم کن آقا چیکار داری میکنی....پوریا پوریااااااااا " ، « دستت درد نکنه ! حالا دیگه مزد زحمتا و عرق ریختنای من تو اون بیابونِ بی آب و علفو اینجوری میدی؟؟! با هرزگی تو ماشینِ این و اون ؟ این مرتیکه ی جاکشو تیکه تیکش میکنم بعدشم خون تورو میریزم» از ترس تمام تنم میلرزید ، وقتی پوریا از دور مرد غریبرو دید که دست منو گرفته بود و میکشید همونجا همه ی خریدارو انداخت زمین و هجوم آورد طرف ماشین "هووووی چه غلطی داری میکنی؟ با زن من چیکار داری" حتی یه ثانیه هم صبر نکرد و همونجا خوابوند تو صورت پسره ، سرمو که جنبوندم جفتشون مثِ وحشیا باهم درگیر شده بودن و من فقط جیغ میزدم . وقتی مردم بالاخره از هم جداشون کردن ، همون پسر آفتاب سوخته با فریاد اعتراض غرید :«مردکِ نالوتی ناموسِ مردمو میدزدی و طلبکارم هستی؟» / "ناموسِ مردم چیه؟؟! زنمه" / «زنته؟؟ هه سیا بود . دختری که نشون کرده و عقدِ منه چجوری میتونه زنه تو باشه» پوریا با صدایی مثل غرش شیرِ وحشی رو به من عربده کشید : "این جاکش چی داره میگه مهتاب؟؟" پسر که موهای خرماییش از شدت عصبانیت و عرقی که در اثر تکاپو برای هجوم بردن به سمت پوریا به شقیقش چسبیده بود بهم گفت : « حیفِ اون همه احساس و عرقی که واسه خاطر تو و زندگیمون ریختم ، حالا دیگه کارت به جایی رسیده که واسه خاطر یه بی همه چیزِ آسمون جٌل همه ی هویت وعشقمونو فروختی.... توف تو روت مریم» جفتشون با نفرت زل زده بودن به من . اسم «مریم» تو گوشام زنگ میزد . بالاخره تونستم با ضربان قلبی که یه لحظه آرومم نمیزاشت صحبت کنم ، وقتی شوهرم با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود پرسید این مردو میشناسم یا نه؟ با صداقت گفتم نه . پسر با فریاد اعتراض آمیزی غرید که دروغ میگم و ازم عکس داره و میتونه ثابت کنه . با دیدن عکسی که با من مو نمیزد هر سه نفرمون ساکت شدیم . اونجا بود که همه چیز رو فهمیدم . تصویری که میدیدم تصویر خودم بود توی مقنعه ی سرمه ای رنگ اما درواقع اون تصویر ، من نبودم . پسر با غیظ گفت : این مریمه منه .
پوریا با بُهت به عکس خیره شده بود ، یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به عکس : چه طور ممکنه !؟ مهتاب.....؟ . دیری نپایید که همه چیز رو فهمیدم . منشا اون احساسِ عمیقی که از کودکی باهام بود فقط میخواست به من بگه که یه خواهر دارم یه همسان و یه همخون ، یه خواهر دوقولو ، اونم نه معمولی بلکه یه خواهر دوقولوی همسان . وقتی پسر که اسمش مجید بود مارو برد به محل سکونت مریم و اعلانِ ترحیم فوت یه پیرزن رو دیدم فهمیدم که این درد و اندوه ِ ناگهانیم برای چی بوده ، کامل حس میکردم که این زن که قَیِمِ خواهرم بود چقدر براش عزیز و باارزش بوده.... . حتی اون محله هم به طرز غریبی برام آشنا بود. وقتی با پرس و جو برای دیدن مریم به آسایشگاهِ روانی رفتیم دل توی دلم نبود ، هضم و درکِ اتفاقاتی که تو این مدت سرِ مریم اومد ، برای مجید (نامزدش) خیلی سخت تر بود تا من ، یادِ شبی افتادم که تک تکِ اون اتفاقای وحشتناکو برای پاره ی تنم ؛ با اینکه هرگز ندیده بودمش ، با گوشت و خون حس میکردم . مجید تازه از عسلویه برگشته بود و با فهمیدن همه ی این اتفاقا جوری رفته بود تو خودش که ترجیح دادیم فعلا با مریم روبرو نشه . پوریا هم حال بهتری از اون نداشت . از شوک این اتفاق و پیدا شدن ناگهانی خواهری که هرگز ندیده بودم و با من مو نمیزد هنوز مات بود . با تنی لرزون و به تنهایی وارد اتاقی شدم که محل سکونت مریم بود . میگفتن از وقتی آوردنش یک کلام حرف نزده . دوقدمی تختش مات شدم . خوابیده بود اما انگار خودمو تو خواب میدیدم . تا چند دقیقه مثل افراد افلیج و هیپنوتیزم شده زل زده بودم به گردن بلند و صورت ظریفی که مثل خودم بود ، همون لبای غنچه و جمع و جور ، همون دماغ کوچولو و اندکی متورم ، همون مدل ابروها و پیشونیِ بلند . حتی طرز خوابیدنشم مثل خودم بود . دقت که کردم عین همون نشون ماه گرفتگی که زیر گردن ؛ نزدیک گوش داشتم رو در کمال حیرت تشخیص دادم . اشکام بیصدا میریخت رو زمین و من ماتِ این معجزه ی الهی بودم ماتِ این نیروی عجیبی که مارو به هم وصل کرده بود . بااینکه فقط 9 ماه باهم و کنار هم بودیم و با اینکه جدا از هم بزرگ شدیم اما بازم به هم برگشتیم و این مدت با این حسِ عجیب ؛به طرزِ غریبی بی هم و کنارِ هم زندگی میکردیم . برگشتنمون ، حسامون و همه چیمون معجزه بود.... تنها فرقی که تو وجودمون میدیدم موهای کوتاهِ اون بود که حدس میزدم تو آسایشگاه زدن . بی هیچ کلامی و اشک ریزون از آسایشگاه رفتم بیرون ، نزدیک ترین آرایشگاه رو پیدا کردم و موهای بلندمو بدون هیچ وابستگی سپردم به دست آرایشگر تا همین تفاوت اندکِ ظاهریمون رو که برام به مثلِ مانعی برای به هم رسیدنمون بود از سر راه برداره . وقتی برگشتم پیشش بیدار بود . بیصدا زل زدیم بهم ، انگار از فراسوی یه آینه همو میدیدیم . زمانیکه نشستم رو تخت و دستاشو گرفتم جفتمون گریه میکردیم . حتی نیازی به سوال پرسیدن نبود ، نیازی به تحقیق هم نبود . این تماس ؛ روح از هم گسیختمونو با هم یکی کرد . زیر گوشش زمزمه کردم : بالاخره پیدات کردم..... از همون بچگی میدونستم که هستی / زمزمه کرد ما... ما.....ما باهم خواهریم...... / صدای جفتمون قاطی شد : چقدر شبیهِ هم.... / صداش با درد پیچید تو کلِ وجودم : خیلی زجر کشیدم اما حالا...../ در گوشش زمزمه کردم : من همه چیو میدونم ینی خیلی چیزارو حس کردم که الانو دلیلشو میدونم / در گوشم گفت : منم همه چیو حس میکردم . میدونستم که یکیو دارم..... میدونستم تنها نیستم.....


دیگه گریه ی لعنتی امونمون نداد


بعد یه ماه باهم بودن بالاخره طلسم دنیامونو شکستیم . این یه ماه که جدا از همه ی عالم و آدم و دغدغه فقط باهم زندگی کرده بودیم کافی بود تا با عشق و وصالی جدانشدنی به واقعیت برگردیم . من مریمِ بی روح و بی انگیزرو با روح خودم که متعلق به خودش هم بود دوباره به زندگی برگردوندم و خودمم شاداب تر از همیشه شدم انگار نیمه ی ناتموم وجودم با آرامشی وصف ناپذیر تمام شده باشه . بااینکه محیط زندگیه متفاوتمون روی اخلاق هامون فرق گذاشته بود اما هنوزم خیلی چیزامون شبیه هم بود . جفتمون از اینکه عاشق قناری بودیم و یه قناری کوچیکو تو خونه نگه میداشتیم تعجب کردیم ، حتی از چیزای کوچیکی مثل اینکه عاشق نقاشی و طبیعت بودیم هم ذوق زده میشدیم .بالاخره هردومون زمانیکه حس کردیم وقتشه و آمادگیشو داریم تو یه رستوران با پوریا و مجید قرار گذاشتیم . مثل دختر بچه ها عین هم لباس پوشیده بودیم و حتی آرایشمون هم مثل هم بود . جفت مردا وقتی دیدنمون به غیر از سکوتی حاکی از حیرت چیز دیگه ای نگفتن . با خنده و شوخی غذا سفارش دادیم . حتی سلیقه هامونم عین هم بود . خیلی از علایقمون به هم شبیه بود . پوریا و مجید مدام با غیظ میپرسیدن کودوم کودومیم و ما فقط با شوخی و لبخند ریشخندشون میکردیم . موقع رفتن که شد . پوریا به مجید چشمک زد و با قرار دادن خودش مابین من و مریم دستمو چسبید و پیشونیمو خیلی سریع بوسید . میخواستم با حیرت و شیطنت بپرسم از کجا فهمیدی : سرشو آورد دمه گوشمو گفت "دستای تو هیچ وقت دوروغ نمیگن مهتابِ من ، خوشحالم که بالاخره برگشتی" . با یه نگاه به دستای صافم که نشون از زندگی راحت و پر رفاهم میداد و مقایسش با دستای نیمه زبرِ مریم احساسِ ناخوشایندی بدنمو محاصره کرد : نمیخوام از خواهرم جدا شم پوریا ....... شوهرم با لبخندِ آرامش بخشی از بینمون کنار رفت تا دوباره دستامون تو دستِ هم حلقه شه "قرار نیست از هم دیگه جدا شین" دستِ خواهرمو فشردم و احساسِ آرامش کلِ وجودمو پر کرد ، "حتی اگه ما هم بخوایم معجزه ((دی.اِن.اِی)) و احساسِ عشق هرگز اجازه ی این جدایی رو نمیده"
     
  
مرد
 
اولین و آخرین آرزویی که برآورده شد

دفترچه اعزام به خدمت گرفته بودم و منتظر تاریخ معرفی بودم که طی جریانی کاملا تصادفی فهمیدم که خاله پوران( دوست صمیمی مامان که بهش میگفتیم خاله) که حدودا15 -14سال ازم بزرگتر بود وواقعا چهره و اندام خیلی تحریک کننده ای داشت و تازه داماد دار هم شده بود با دامادش رابطه داشته حالا اینکه چطور متوجه این راز شدم قصه طولانی ای داره که خودش به تنهایی میشه یه داستان بلند
امااینکه میگم پوران واسه من تو اون سن خیلی تحریک کننده بود دلیل های زیادی دارم اون جلوی من اصلا رعایت نمیکرد و با لباسهای سکسی میگشت یا اگه میخواس لباس عوض کنه اگه مامانم نبود که مانعش بشه براش مهم نبود که من لختشو ببینم تازه حس میکردم یه جورایی ازینکه منو با لخت شدنش جلوم خجالت بده لذت هم میبرد یکی دیگه از دلایلی که گفتم شوخی ها و نحوه ی حرف زدنش با من بود اون خیلی با ناز و عشوه حرف میزد و اونم چه حرفایی !!!مثلاهر وقت با دخترش میومد خونمون بهم میگفت پدر سوخته دخترمو دستمالی نکنی ها؟!-البته با لحن شوخی میگفت ولی خوب رو آدم تاثیر میذاره دیگه ؟!اونم تو سن نوجوانی که آدم زودتحریک میشه ...خلاصه از وقتی من هنوز بالغ نشده بودم از نیش طعنه های تحریک کننده او در امون نبودم البته مامان از اینجور رفتارای اون اصلا خوشش نمیومد و اونم جلو مامان که مث خواهر بزرگش بود رعایت میکرد اما یه وقتایی هم از زبونش در میرفت یه حرفای خفنی میزد که حالا وقتی یادشون میفتم با خودم میگم بنده خدا فک کنم مریضی ای چیزی داشته وگرنه کی میاد این حرفا رو به یه نوجوون بزنه ؟!!!! خوب یادمه یه وقتایی که از دستش در میرفت و در حضور مامان باهام شوخی آنچنانی میکرد مامان فوری دعواش میکرد وبهش میگفت ول کن پسرمو از جونش چی میخوای یا حداقلش این بود که میگفت:بسه دیگه پسرمو اذیت نکن اونوقت پوران فوری با شوق وذوق میومد منو بغل میکرد وسرمو به سینه های نرم و درشتش فشار میداد ومیگفت وای... عزیزمه دارم باش شوخی میکنم بعد یواشکی تو گوشم میگفت تو هم پدر سوخته خوب یا سینه هام حال میکنیا ....گازشون نگیریا ....(خخخخخ مکافاتی میکشیدم از دست این دیوونه) خلاصه اینجوری بود دیگه راستشو بخواین من تا وقتی هنوز دبیرستانی نشده بودم یجورایی ازش میترسیدم اخه خیلی بی حیا بودولی بعد از اینکه پا تو دبیرستان گذاشتم و از لحاظ عقلی و احساسی هم بزرگ شدم دیگه ......

پوران جونم با اون سینه های درشتو پوست سفیدو باسن برجسته اش برام ترسناک نبود که هیچ بلکه حکم آرزو رو پیدا کرده بود
خلاصه وقتی بطور اتفاقی شنیدم پوران جونم همچین کاری کرده انگاری دنیا رو بهم داده بودن حالا دیگه میتونستم تلافی اونهمه ازار و اذیتی که در حقم کرده بود یه دل سیر بکنمش و روح زخمیمو بهبود ببخشم! الان که فکر میکنم واقعا نمیدونم رو چه حسابی فکر میکردم که حالا که به دامادش داده باید به منم بده و چرا فکر میکردم وقوع این اتفاق بدین معناست که منم میتونم امیدوار باشم شاید چون فکر میکردم خوشتیپتر از دومادشم و این حقمه !!!! (خخخخ امون ازاعتماد به سقف !) همون روز نقشه کارو کشیدم خونه خالی داداشم اینا که رفته بودن دبی در اختیارم بود تلفنی از پوران جووون خواستم اونجا به دیدارم بیاد و گفتم باید در مورد دخترش باهاش صحبت کنم (آخه میدونست با دخترش رابطه داشتم) اونم اومد مانتوی لخت ماکسی مشکی تنش بود نمیدونم از کجا ولی خیلی زود به نیتم پی برد وقتی گفتم خاله مانتوتو در بیار راحت باش اول گفت ممنونم و راحتم و بعد دگمه های مانتو رو باز کرد یه تاپ دوبنده مشکی با دامن بلند مشکی و طلایی زیر مانتو پوشیده بود ولی در نیاورد مانتوشو گفتم خاله بده مانتو تو بذارم سر چوب لباس چروک نشه که گفت نه لباسم متاسب نیس عزیزم و بی مقدمه اینجور ادامه داد تو هم حسابی مرد جوون و خوشتیپی شدیا یکم دیگه عروسی تو میشه و میتونی با یه دختر خوشکل ازدواج کنی و نیازهاتو بر طرف کنی منم زدم به پررویی و گفتم :اخه پوران جون (نگفتم خاله و اونم گمونم دوزاریش افتادکه چرا ،) کو دختر خوشکل؟ کجاس آخه ازدواج؟! من الان کف کردم !!خاله شما از چن سال دیگه حرف میزنی گفت خوب تا وقت ازدواج هم که با دوس دخترات حال میکنی گفتم خاله یادته با دخترت لادن دوس شده بودم و اونم یه روز صبح، مدرسه رو پیچوند و اومد خونه ما و اون دوست بدجنسش هم فوری گذاشت کف دست شما و شما هم زود خودتو رسوندی و دخترتو بردی اونوقت بازم میگی دوس دختر ؟! پوران که انگار این یاداوری ناراحتش کرده باشه گفت خیلی پررویی بخدا اگه نیم ساعت دیر تر رسیده بودم دختره رو بدبخت کرده بودی گفتم: اما من که کارش نداشتم و پوران با تمسخر ادامه داد اره جون عمت مانتو شلوارشو در اورده بودی و افتاده بودی روش و داشتی سینه هاشو میمالیدی اون احمق هم ساکت خوابیده بود زیر پات !یادم میاد میخوام بکشمت! دیگه حرف لادن رو هیچ وقت نزن و این مساله رو هم کلا فراموش کن اون دیگه الان متاهله
منم که منتظر فرصت بودم به طعنه گفتم آره چه شوهر اهل حالی هم داره .!!!... اینجا حس کردم یه هوا رنگ پوران جون پرید !واسه همین به خودم جرات دادم و در حالی که اروم رو زانو هام حرکت میکردم،خودمو پشت کمر پوران رسوندم ودستمو زیر یقه مانتوش کردمو آروم آروم شونه های سفیدشو که بخاطر دوبنده بودن تاپش لخت مونده بود رو میمالوندم و از نمای بالاقسمتی از سینه های گنده و سفیدشو که با سوتین سفیدتنگی مهار شده بود و چاک خوشکل و عمیقی رو بین پستونای نازش درست کرده بود دید میزدم اوووووف بوی بدن پوران عقل هوشمو زایل کرده بود
دل به دریازدم و همزمان انگشت هردو دستمو زیر کشهای رودوشی سوتینش انداختم و اروم آروم کشا رو میکشیدم و با اینکار سینه هاش همراه کشها تکون خورده به بالا میومدن وتا ولشون میکردم به سرجاشون برمیگشتن و کیرمو هم که بر اثر لمس گرمای بدن پوران و بوی شهوت انگیز تنش عین گرز رستم شده بود رو به پشت کمرش میمالوندم گفتم: خاله جوووون گفت جونم گفتم هیچ میدونستی که هر روز جذابتر میشی و نازتر ؟!
اون گفت تو هم هرروز پر رو تر و حشری تر !اینو که گفت پیش خودم حسابشو تسویه شده دونستم و آروم نشون دادم که میخوام مانتوشو در بیارم گفتم درش بیارم خاله جون گفت حالا من هرچی هم بگم تو کار خودتو میکنی و خنده کنون دستاش باز کرد تا مانتو رو در بیارم از تنش و گفت خوب حالا مانتومو هم در آوردی حالا بگو نظرت چیه من بهترم یا لادن و تاپشو از رو سینه های درشتش بالا زد انصافا اون دو تا سینه درشت که کل فضای سوتین سفید گل برجسته ی سایز 90اش رو پر کرده بودن عقل و هوشمو برده بود باورم نمیشد که به همچین موقعیتی دست پیدا کنم هنگ کرده بودم اما پوران که بنظر میرسید فکرشو از قبل کرده و حتی از منم حشریترباشه پستوناشو لخت کرده بود و نوک تیز شده شون رو یکی بکی به لبها و صورتم میمالید و منهم ازفرصت استفاده کرده و با ولع میمکیدم و دستامو دورش حلقه کرده همزمان هر دو لوپ کون شو میمالیدم و اونم کنار گوشم اه میکشید با اینکه اون راس راسی خاله ام نبود و فقط دوست مامانم بود اما چون تو چن سال اخبر که خونمون رفت و امد داشتن و خاله صداش میکردم تا اون لحظه ،هنوز باهاش کمی رودربایستی داشتم اما یه لحظه بخودم اومدم دیدم دارم رسما باهاش حال میکنم و دیگه دلیلی واسه خجالت کشیدن وجود نداره دیگه دو زاریم افتاده بود وواسه همین گفتم زود باش دیگه عشقم لباساتو دربیارنمیدونی چقدر تا حالا ارزوی این لحطه رو داشتم وخودمم همه ی لباسهامو در اوردم غیر از شورتم و اون که الان لخته لخت جلوم نشسته بود دستشو تو شورتم که اخرین لباس تنم بود ،کردو در حال مالیدن کیرم گفت شورتتو گذاشتی من در بیارم ....اره ؟جوووون و همچنان کیرمو با شهوت بیشتری میمالید داشتم حسابی،حال میکردم و ازینکه رویای چندین ساله ام به حقیقت پیوسته بود زیر پوستی حال میکردم اگه قبلش اسپری نزده بودم که مطمئناوقتی داشت برام میمالید و حرفای اونچنانی میزد تموم کرده بودم اما انگار اسپریه مفید واقع شده بود و به موقع بدادم رسید
بغلش کردم و همونجورخوابوندمش رو زمین و افتادم روش و سینه های تپلشو با شهوت فراوون میلیسیدم ومیمکیدم و گاهی هم با فشار دادن و گاز گرفتن های سکسی سر سینه هاش عقده فشاری رو که سالها با دیدن و دست از پا خطا نکردن تجربه کرده بودم رو به سینه هاش وارد کنم سینه هاش مث لبو سرخ شده بودن و بر اثر آب دهنم کاملا چسبناک، کیرم چن دقیقه ای میشد که داشت با مهارت کس پوران رو میمالید و رو خیسی اون سرسره بازی میکرد و صدای پوران که با بد دهنی ذاتی و شناخته شده همیشگی داشت فحشم میداد که پدر سگ کشتیم بکن دیگه جرم بده و منکه داشتم با رضایت تو کسی که حس میکردم یکم واسه من گشاده تلمبه میزدم ولی یهو ازش خواستم برگرده و کیر خیس از شهوتمو تو سوراخ پشنش هل دادم رفت داخل و در سوراخی تنگ به راهش ادامه داد تا جایی که دیگه کل کیرم تو کون نسبتا تنگ پوران جا شده بود و منم بدن سکسیشو از پشت بغل کرده بودم و دستام دور سینه های گنده اش حلقه شده بود و با شهوت شاهد لرزشهاو تکونهای شهوت آورشون بودم پوران هم که بنظر میومد خیلی حرفه ای باشه تو اینکار مدام حرفای تحریک امیزمیزد میگفت خیلی دوس داشتی منو بکنی حالا چطورم جر بده کون تنگ خاله پورانو اوووف سینه هامو دوس داری،بمک سینه هامو اوووف فشارشون بده اوووف پدر سوخته نمیدونستم انقد کلفته کیرت وگرنه زودتر بهت کون میدادم(الکی میگفت چندانم کلفت نبود خیر سرش میخواس بهم حال داده باشه خخخخ) باور کنید خیلی کون تنگش برام جذاب بود اونقد که حتی حاضر نبودم واسه تغییرپوزیشن ازش دل بکنم فقط،تنها تغییری که انجام دادم این بود که شروع کردم با یکی از دستام کس خیس پوران جونو مالیدن و شارژکردنش با انگشتای دستم هربار که انگشتمو تو کسش میکردم اون داخل تکونش میدادم و سعی میکردم دیواره های داخلی کسش رو تحریک کنم پوران هم که با این کارام فوق العاده تحریک شده بود کلمات نامفهومی رو با صدایی جیغ مانند ش گفت که نفهمیدم چی بودن اما بعد ازاینکه لرزید و سینه های سفتش یهو شل شدن فهمیدم زدم تو خال و اب پوران جونو اوردم خودمم لحظاتی بعد از ارضا شدن اون وقتی که دوباره پوران حشری شده بود و شروع به سکسی حرف زدن کرده بود احساس کردم ابم میخواد بیاد به پوران گفتم و لی قبل از اینکه اون فرصت کنه بگه کجا بریزمش تو. همون کون تنگش خالیش کردم و این اولین و اخرین ارزویی بود که از من براورده شد


نوشته : TIRASS
     
  
مرد
 
شروعی در پایان شب

پسرک نچسب همچنان با نگاه هرزه اش به من زل زده بود. کلافه شده بودم. اشکان و پریسا هم در آن تاریکی و دود میرقصیدند. انقدر نوشیده بودند که حالا حالاها انرژی داشتند. تنهایی کلافه ام کرده بود. کاش اصلا نمی آمدم. نگاهم دوباره به چهره ی منفور پسرک هیز روبرو افتاد. نگاهش بر روی خط سینه ام که از یقه ی پیراهنم بیرون زده بود میچرخید و آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود. مطمئنم اگر نگاهم را پایین ببرم برجستگی آلتش را در آن تاریکی بوضوح خواهم دید. پوزخندی زدم و رو از او گرفتم. حوصله ام سر رفته بود. در میان جمعیت با چشم به دنبال پریسا میگشتم تا بروم و با آنها برقصم.
- اجازه هست کنارتون بشینم؟
سرم را بالا بردم و به چهره ی مرد نگاه کردم. بیشتر از 30 سال نداشت. موهایی پر که در تاریکی آنجا مشکی به نظر میرسید. قدی معمولی و هیکلی معمولی تر. البته در آن پیراهن و شلوار کتان چیزی از عضلاتش معلوم نبود. صورت دلنشینی داشت و جذاب ترین قسمت صورتش برای من در نگاه اول، چال روی لپ هایش بود.
- تموم شد؟
سوالی نگاهش کردم!
- آنالیز من.
تک خنده ای کرد و با ابرو به صندلی بغل من اشاره کرد و گفت:
- بشینم؟
حرفش راست بود. در حال آنالیز تیپ و قیافه ی او بودم اما اینکه به رویم آورد به مذاقم خوش نیامد. اخم کردم و باز در بین جمعیت بدنبال پریسا گشتم. حضورش را در صندلی کناری ام احساس کردم اما توجهی به او نکردم. مردک پرروی از خود راضی. امشب چه شب گندیست.
- پوریا هستم
خوب باش، به من چه؟ وقتی جوابی از من نگرفت ادامه داد
- تا حالا تو مهمومی های امیر ندیده بودمتون.
ندیدی که ندیدی. انگار مسئول حضور و غیاب است مردک فضول. به سمت من خم شد و آرام در حالیکه خنده در صدایش موج میزد گفت:
- من به زبون کر و لال ها هم میتونم صحبت کنما.
میخواست حرص مرا در بیاورد که موفق شد. چپ چپ به او نگاه کردم که با دیدن موفقیتش خنده ای نسبتا بلند کرد. با دیدن دندان های سفید و یک دستش محو خنده اش شدم. با صدای اشکان چشم از او برداشتم.
- به ببین کی اینجاس. کی رسیدی؟
- سلام آقا لک لکه. عصر رسیدم.
خنده ام گرفت. اشکان گردن کشیده و بلندی داشت و بحق این صفت برازنده اش بود. اشکان در جواب تیکه ای که شنیده بود حرفی دم گوش پوریا زد که شلیک خنده یشان به هوا رفت. اشکان یکی از پسرها را صدا زد تا برای پوریا مشروب بیاورد. اشکان و پریسا دو صندلی کشیدند و جلوی ما نشستند. خودم را به سمت پریسا جلو کشیدم و گفتم:
- کی میریم؟
چشمانش همچون توپ پینگ پنگ بیرون زد و با جیغ گفت:
- بریم؟ کجا بریم؟
مخش همینطوری تاب داشت، چه برسد که مست شود.
- خونه سر خوش جان.
تابی به گردنش داد و با تحویل دادن لبخندی دندان نما گفت:
- هستیم تا صبح
پوف کلافه ای کشیدم. نخیر، باید امشب با آژانس برگردم. خود امیر با یک سینی به سمت ما آمد. سینی را بر روی صندلی کنار پوریا گذاشت، یک صندلی دیگر آورد و کنار اشکان نشست. در صورتش دقیق شدم. این دو برادر هیچ شباهتی به هم ندارند. امیر با اینکه کوچیکتر است اما در همه چیز از اشکان سر تر است. امیر لبخندی به من زد و گفت:
- بهتری؟
میدانم که حال روحی ام را میپرسد نه حال جسمی. بعد از شش ماه هنوز حالم را میپرسد اما این اشکان مغز نخودی یک بار آن اوایل فقط گفت " دیوونه ای اگه غصه بخوری" . لبخندی به امیر زدم.
- آره. دیگه داره فراموش میشه.
- خیلی کار خوبی کردی اومدی. دوست دارم از این به بعد همیشه تو جمعا ببینمت.
- حالا همیشه هم که نه ولی سعی میکنم بیام.
- پس یه دور بنوشیم به سلامتی گل دخترمون
بطری عرق را برداشت و در لیوان های یکبار مصرف برای همه ریخت. لیوانی را که به سمت پوریا گرفت او نپذیرفت.
- مرسی امیر جون. میدونی که عرق بهم نمیسازه
- بخور حاجی از کفت میره. عرق مویزه، خودم گرفتم. الکل سفید که نمیدم بهت.
با اصرارهای امیر بالاخره پوریا هم با ما همراه شد. دو پیک که نوشیدیم پریسا و پوریا عقب کشیدند. بعد از چهار پیک امیر نیز انصراف داد و به سراغ باقی مهمان هایش رفت. اما من و اشکان سر کل کلی بیهوده با هم به رقابت نشستیم. هفت پیک که خوردم واقعا حالم بد شده بود. با اینکه عموما ظرفیتم بالا بود اما پیک ها سنگین و رقابت با اشکان دائم الخمر سخت بود. سرم گرم شده بود و قصد کوتاه آمدن نداشتم. پیک هشتم که خورده شد میخواستم بالا بیاورم. پوریا دائما مرا زیر نظر داشت. اشکان در دنیای دیگری سیر میکرد و اگر رهایش میکردی همانجا از هوش میرفت. پریسا همچون دیوانه ها یا بلند میخندید و یا خود را بر روی صندلی میجنباند و با آهنگ هم خوانی میکرد. پیک نهم را که به دستم داد دستم حتی نای بالا آمدن نداشت. پوریا خودش را به سمت من کشید و در گوشم گفت:
- بسه دیگه. حالت خوب نیست.
سرم را به سمتش چرخاندم و در چشمانش نگاه کردم. با نگاه به او گفتم که میدانم حالم خوش نیست اما با این نره غول کل انداخته ام و باید ببرم. میخواهم رویش را کم کنم. امیدوارم چشم خوانی بلد باشی. از او رو گرفتم. چشمم به لیزرهای رقص نور افتاد. همه ی دود توی سالن انگار داشت به سمت من می آمد. صدای آهنگ در سرم مثل طبل ضربه میزد. بوی تیز الکل در بینی ام پیچید. چند بار در ذهنم تکرار کردم من میتوانم و لیوان را بالا آوردم و یک ضرب بالا رفتم. سرم به دوران افتاده بود. پوریا حالم را میفهمید. دست به دور شانه ام انداخت و مرا به خود تکیه داد. هیچ مخالفتی نکردم چون اگر نگهم نمیداشت ب
ی شک سقوط میکردم. باز در گوشم گفت:
- حالت بده دختر. بیخیال این بازی مسخره شو
اینبار دیگر حتی حال سر چرخاندن هم نداشتم. لطفا ذهن خوانی هم بلد باش و بفهم که نمیتوانم. حال اشکان به مراتب بدتر از من بود. چشمان خمارش به باریکی نخ شده بود. وقتی پیکی به سمتم نگرفت سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. داشت از حال میرفت. پوریا هم حال بد او را فهمید و گفت:
- اشکان پاشو برو بخواب. خیلی گیجی
و اشکان بدون هیچ حرفی بلند شد و تلوتلو خوران به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت. چند لحظه بعد پریسا در حالی که تازه متوجه غیبت اشکان شده بود رو به ما گفت:
- پس اشکی کو؟
- رفت تو اتاق بخوابه
یه آهان زیر لب کرد و بعد با صدای کر کننده ای گفت:
- پس منم میرم پیشش. بای پوری بای نیلو
و به سمت اتاق ها رفت تا اشکان را پیدا کند. هنوز در آغوش پوریا بودم و بدنم قادر به حرکت نبود. حتی نای خندیدن برای پیروزی ام را نداشتم. فقط گفتم:
- من میخوام برم خونه
- باشه خودم میرسونمت.
دستش را از روی شانه ام برداشت و مرا به صندلی تکیه داد.
- لباسات کجاست برات بیارم؟
بدون هیچ حرفی زل زدم به او. چرا نمیتوانی ذهنم را بخوانی؟ وقتی از گرفتن جوابی از جانب من ناامید شد گفت:
- از جات تکون نخور تا از امیر یا پری لباسات رو بگیرم
چه خوش خیالی پسر جان. من نای تکان دادن فکم را هم ندارم چه برسد به بدنم. به رقص نور زل زدم و سرم دنگ دنگ میکرد. نور لیزر از مردمکم وارد یشد و در امتداد ذهنم حرکت کرد و در اعماق خیالم گم شد. مسیر حرکتش در مغزم را دنبال کردم که با تکان هایی به دست انداز وسط جاده خورد و نور لیزر چپ کرد.از دور دست ها صدای مرد پلیس راه را شنیدم که میگفت:
- پوری اصلا خوب نیست. تو که عقل داری چرا گذاشتی اشکی همچین خر بازی ای در بیاره؟
- حالا که شده. خودم مراقبشم. نگران نباش
- اگه حالش بد شد خبرم کن خودمو میرسونم
- نترس هیچی نمیشه
نور لیزر دوباره وارد مردمکم شد. اینبار نور دیگری هم وارد شد و باهم تصادف کردن و انفجاری در مغزم رخ داد. کسی از میان شعله های آتش داد میزد:
- بلند شو مانتوت رو تنت کنم.
وقتی حرکتی از من ندید زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. مانتوام را تنم کرد و شالم را بر روی سرم انداخت. کیفم را در یک دست گرفت و دست دیگرش را دور شانه ام انداخت و مرا به سمت حیاط هول میداد. هوای تازه که به بینی ام خورد حالم کمی جا آمد. اما همچنان بدنم لخت و کرخت بود. به ماشین که رسیدیم در را برایم باز کرد و مرا نشاند. پاهایم در آن کفش پاشنه ده سانتی درد گرفته بود. کفش هایم را درآوردم و پاهایم را در سینه جمع کردم و بر روی صندلی نشستم. کمی که رفتیم برگشت و رو به من گفت:
- حالت خوب نیست نمیشه اینجوری بری خونتون. زنگ بزن بگو میری پیش دوستت
به سمت صورتش نگاه کردم. یادم آمد قبلا چالی بر روی لپش دیده بودم. پس چرا الان نیست؟ دستم را به سمت صورتش دراز کردم و انگشت اشاره ام را در لپش فرو کردم.
- چیکار میکنی؟
- چالت نیست. دنبالش میگردم.
با این حرفم زد زیر خنده.
- بیا اینم چال. پیداش کردی؟
- اوهوم.
- حالا بیا زنگ بزن خونتون بگو امشب پیش پریسایی
وقتی باز واکنشی از من ندید دست در داخل کیفم کرد و گوشی ام را درآورد. گرفت جلوی من و گفت:
- زنگ بزن ولی خواهشاً چرت و پرت نگو.
کمی تمرکز کردم. گوشی را گرفتم و پترن آن را باز کردم. به مادرم که نمیتوانستم این موقع زنگ بزنم. بهترین گزینه خواهرم بود. اسمش را لمس کردم. بعد از چند بوق جواب داد
- کجایی ولو چل؟
- نسی من امشب پیش پری میمونم
- باز گند کاریات شروع شد؟ فکرکردم آدم شدی
- بیخیال.مامانو اوکی کن
- باشه. فردا زود بیا
- باشه. بای
- بمیری. بای
بعد از قطع تماس احساس تهوع کردم. در ذهنم در حال پردازش بودم که آیا بالا خواهم آورد یا نه. اما زمانیکه به جواب مثبت رسیده بودم دیر شده بود و با یک عق، در ماشین و بر روی خودم استفراغ کردم. پوریا به سرعت ماشین را به کناری برد و من پیاده شدم. استفراغ تمامی نداشت و من با هر عقی که میزدم دنیا جلوی چشمانم سیاه و سیاهتر میشد. چند لحظه ای چیزی نفهمیدم تا با احساس خنکی صورتم چشم باز کردم. در آغوش پوریا بودم و او داشت صورتم را میشست. چشمانم دو دو میزد و توان نگه داشتن سرم را نداشتم.
- بهتری؟
سرم را کمی به نشانه ی مثبت تکان دادم. از او خجالت کشیدم. به معنای واقعی گند زدم. ماشینش را هم به گند کشیدم. خاک بر سر بی ظرفیتم. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
- بهتره تا میرسیم بخوابی
حتماً صندلی جلو پر از دست گل من است که گفت پشت بخوابم. سرم را پایین انداختم و بی حرف سوار شدم. در سکوت به سمت مقصدی که من از آن بیخبر بودم میراند. با تکان های آرام ماشین در خلصه ی شیرینی فرو رفته بودم و متوجه گذر زمان نبودم. با صدای آرامش چشم باز کردم:
- بیداری؟ پاشو رسیدیم
بمحض نشستنم بوی بد استفراغ در بینی ام پیچید و دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. اما اینبار به سرعت پیاده شدم و در کنار باغچه ی حیاط بالا آوردم. پوریا کنارم نشست و بر پشتم دست میکشید. پوفی کرد و گفت:
- عقل هم خوب چیزیه. آدم میخوره که لذت ببره نه اینکه خودشو به این حالو روز بندازه
آخر آدم عاقل الان وقت نصیحت کردن است؟ کمکم کرد تا بلند شوم و به سمت آسانسور رفتیم. در آسانسور تازه چشمم به پاهایم افتاد که کفشی ندارم . سرم را بالا آوردم و دیدم در یک دست پوریا کفش هایم قرار دارد و در دیگری کیفم. صدای خنده ی بلندم در آسانسور پیچید. پوریا با ابروهای بالا رفته سوالی رفته نگاهم کرد.
- هیچوقت فکر نمیکردم یه غریبه کفشامو برام حمل کنه.
در حالیکه در آسانسور را برای خارج شدن هل میداد، پوزخندی به منه دیوانه زد و سر تکان داد. داخل آپارتمانش شدیم. حال خوشی برای کنکاش آنجا نداشتم. دلم فقط میخواست از آن لباس های کثیف خلاص شوم. در حال برانداز خودم و لباس هایم بودم که گفت:
- اگه میخوای یه دوش بگیر. میتونم بهت از تیشرتای خودم بدم. لباساتم میندازم تو ماشین تا صبح خشک میشن.
علاوه بر چال لپت، اخلاقت هم مرا بدجور جذب کرده است پسر. دلم میخواهد فراوان ببوسمت. لبخند پت و پهنی بر لبانم نشست. با ابرو به راهروی سمت راست اشاره کرد و گفت:
- در اول سمت راست. لباساتو بنداز بیرون برمیدارم.
مانتو، شال، پیراهن و جوراب شلواری ام را بیرون انداختم اما لباس زیرهایم را باید دوباره میپوشیدم. بعد از یک دوش 10 دقیقه ای که بوی گند استفراغ را از تنم زدود پوریا را صدا زدم تا حوله ای به من بدهد. یک حوله ی تنپوش از لای در به من داد. حوله را پوشیدم شرت و سوتینم را برداشتم و خارج شدم. صدایش را شنیدم که گفت:
- برو اتاق آخر. برات لباس رو تخت گذاشتم
به اتاق که رفتم با چشم نگاهی سرسری به اطراف انداختم.تخت یک و نیم نفره ای گوشه ی دیوار وجود داشت. یک دراور و آینه. یک میز کامپیوتر که لپ تاپی بر رویش بود و یک کتابخانه ی کوچک. تیشرت و شلوارک را پوشیدم و به حال برگشتم.درحالیکه محتویات لیوان در دستش را هم میزد از آشپزخانه خارج شد.
- بیا اینو بخور حالت جا بیاد
- یه قرص میدی؟ سرم درد میکنه
- قرص نمیخواد. بخوابی خوب میشی
حالا یک شب به من کمک کرده چه امر و نهی میکند! پسرک ازخود متشکر. نگاهی به دورو برم انداختم. وسایل خانه بقدری کامل بود که شباهتی با خانه مجردی نداشت. فکرم را به زبان آوردم:
- اینجا به خونه مجردی نمیخوره. با مامان بابات اینجا زندگی میکنی؟
- مامان و بابام تبریزن. من کارم اینجاست. اوناهم خیلی میان میمونن پیشم برای همین خونم خانوادگیه نه مجردی.
یه آهان گفتمو باز مشغول بررسی خانه شدم. موبایلش زنگ خورد. نگاه به گوشی کردو گفت :
- امیره... سلام چطوری؟... آره خونه ایم. نه بهتره خدارو شکر... خیالت راحت مراقبشم... چی؟؟؟
اخمی کرد و غضبناک نگاهم کرد.
- باشه داداش. قربونت. خداحافظ
بی مقدمه گفت:
- امیر میگفت با اشکان ماری زده بودی قبلش. آره؟
از سوالش جا خوردم و به سرفه افتادم. نمیدانم چرا از بازخواستش دستپاچه شدم. جلوی او کمی معذب بودم.انگار که او بزرگتر من است و الان باید جواب پس دهم. هر کس دیگری بود سریع میگفتم که کشیدم که کشیدم، بتوچه. اما به پوریا نه،نمیدانم چرا نمیتوانستم. در روشنایی این خانه وقتی به چشمان سیاهش نگاه میکردم سر به زیر میشدم. نگاهش جذبه داشت.
- فقط دو سه کام
بقدری صدایم آرام بود که خودم بزور شنیدم.
- هر چقدر. رفتی امشب مهمونی که خوش بگذرونی یا شب خودتو خراب کنی؟ نمیخوام نصیحتت کنم اما یکم به رفتارات فکر کن. درسته اشکان پسر عمومه اما من به هیچ عنوان رفتاراشو تایید نمیکنم. اینکه خانوادت گذاشتن بیای مهمونی دلیل بر این نیست که بهت مجوز دادن هر کاری دوست داری بکنی.
اگر قصد نصیحت نداری پس این حرفها چیست؟ بغض به گلویم آمد. دست خودم نبود. عادتم بود بعد از هر مستی فاز غم و اشک و آه برپا بود. و فاز بدتری بعد از آن که سکس بود. البته آن زمان ها که این فاز را داشتم با حسین بودم. اما الان... بغضم بزرگتر شد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.دلیل اینکه من امروز آنقدر راحت هر کاری میکردم او بود. او برای اولین بار سیگار به دستم دادوبرای اولین بار مشروب به خوردم داد، برای اولین بار با او ماری زدم، با او اولین بار سکس کردم، او بکارتم را زد و با او اولین بار طعم دور انداخته شدن را چشیدم. پوریا متعجب پرسید:
- چرا گریه میکنی؟ منکه چیزی نگفتم!
گریه ی من بیشتر شد. نه از حرف های پوریا، خاطرات تلخ گذشته بی ربط به سراغم آمده بود. یاد هر اتفاق که می افتادم اشک هایم بیشتر میشد. به هق هق افتاده بودم. پوریا به سمتم آمد و کنارم روی کاناپه نشست. مرا به سمت خود چرخاند و بازوهایم را در دست گرفت.
- هی هی چته بچه؟ منکه چیزی نگفتم.
- یاد حسین افتادم.
گنگ نگاهم کرد.بعد از چند لحظه فهمید که خاطره ای باعث حال زار من است. یک دستش را به پشتم برد و مرا بغل کردو دست دیگرش را آرام بر روی موهایم میکشید .
- باشه،آروم باش. انقدر گریه نکن.
اما خاطرات همچون سیلی به مغزم یورش بردند و محتویات ذهنم همچون گدازه های آتشفشانی از دهانم بیرون ریختند. همانطور که در آغوشش بودم و موهایم را نوازش میکرد گفتم. از دوستی سه سال و نیمه ام با حسین، از خیانت هایش، از کارهایی که برایش کردم، از عشقی که به پایش ریختم و از انتهایش که فهمیدم با چند نفر دیگر رابطه دارد و زمانیکه دستش پیش من رو شد خیلی راحت گفت برایم تکراری شدی. گفتم و اشک ریختم و خودم را خالی کردم. پوریا فقط سکوت کرده بود و به درد و دلهای من گوش میداد. زمانیکه خالی شدم اشک هایم هم تمام شد اما او دست از نوازشم بر نداشت.
- آروم شدی؟
خودم را کمی از او جدا کردن و در چشمانش نگاه کردم.
- اوهوم
لبخندی به رویم زد. چالش کمی خودنمایی کرد. اما من در آن لحظه محو لب هایش شدم. حسی درونم به تلاتم افتاد. نگاهم از لبهایش کنده نمیشد. نه اینکه بگویم زیبا بود، فقط در آن لحظه مرا جذب میکرد. چنان کششی به بوسیدن آنها پیدا کرده بودم که ناخودآگاه سرم را جلو بردم و لبهایم را بر روی لب هایش قرار دادم. حرکتی به لب ها ندادم. یک بوسه ی نرم و طولانی بود. سرم را عقب بردم در چشمانش نگاه کردم. حسی گنگ در چشمانش بود که قادر به تفسیرش نبودم. دوباره سرم را جلو بردم و لب پایینش را در میان لبهایم کشیدم و به آرامی میخوردمش. با من همراهی نمیکرد اما عقب هم نمیکشید. صدای نفس هایش را می
شنیدم که داشت بلند و کشدار میشد. یکباره خودش را عقب کشید. کلافگی در صورتش موج میزد. چشمانش را بست:
- بهتره بخوابی. هنوز حالت خوب نیست
اما من اورا میخواستم. ضربان قلبم رو به بینهایت بود و فقط رسیدن به او آرامم میکرد. در آن لحظه تمام سلول های بدنم هم آغوشی با او را فریاد میزدند. میدانستم که این حال همام فاز لعنتی سکس بعد از مستی است و مسلماً فردا پشیمان میشوم اما دیگر فرامین عقل در اولویت نبودند. دوباره سرم را به او نزدیک کردم و او سرش را عقب کشید و گفت:
- نکن
من تسلیم بشو نیستم پسرک جذاب. باز جلوتر رفتم و او عقبتر بطوری که سرش به پشتی کاناپه چسبید. صدایش خش برداشته بود:
- حالت خوب نیست الان. نمیفهمی رفتارتو. پشیمون میشی.
چشم بسته غیب گفتی؟میدانم. اما آدم مست که عقل و منطق سرش نمیشود. جایی برای عقب رفتن نداشت پس با کشیدن سرم به جلو لبم را بر روی لبانش قرار دادم. پس از چند لحظه او هم با من همراه شد و نرم و آرام لبهایم را میخورد. قلبم دیوانه وار میزد. تمام هورمون های زنانه ام به جنب و جوش افتاده بودند. یک دستش را به پشت گردنم برد و دست دیگرش بر پشتم در حرکت بود. مرا به خود چسباند. ضربان قلبش را حس میکردم. قلب او هم وضع بهتری از من نداشت. خودم را بلند کردم، دو پایم را در دو طرف پاهایش گذاشتم و روی پایش نشستم. دستانم را در موهایش کرده بودم و نوازششان میکردم. هیچ عجله ای برای سرعت بخشیدن به کارمان نداشتیم. هر دو در خلصه ای لذت بخش فرو رفته بودیم. زبانم بر روی زبانش میلغزید. دستش وجب به وجب کمرم را لمس میکرد. حرارت بدنم هر لحظه بالاتر میرفت. نفس های داغش در صورتم پخش میشد. حرارت سرش را در زیر دستانم حس میکردم. لب هایش را پایینتر برد و چانه ام را خورد. چشمانم از خوشی زیاد بسته شد. خیسی لبهایش حس فوق العاده ای را در من ایجاد میکرد. پایین تر رفت و بوسه هایی پیاپی بر گردنم زد. دلم میخواست همچون بادکش گردنم را بمکد و کمی از التهابم را کم کند. سرش که در گردنم فرو رفت سرم را به گوشش نزدیک کردم و با زبان با لاله ی گوشش بازی میکردم. نفس سنگینی کشید
و من را بیشتر به خود فشرد. آلت سفت شده اش را در میان پاهایم به خوبی حس میکردم. پایین تنه ام را تکان میدادم و خودم را به آلتش میمالیدم. تیشرت را از تنم درآورد. یک دستش را به پشتم رساند و قزن سوتینم را باز کرد. به سرعت سوتین را از تنم جدا کرد. سرش را به سمت سینه ی چپم برد و نوکش را به میان لبهایش گرفت. سینه ی راستم را در میان دستش گرفته بود و به آرامی میفشردش.قلبم تحمل آنهمه هیجان را نداشت. باید زودتر به اوج لذت میرسیدم تا قلبم آرام گیرد اما هیچ دلم تمام شدن آن لحظات را نمیخواست. آن لحظه دیگر دلم اتصال وجودی میخواست. صدای نفس های شتابزده ام را که شنید سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد. از چشمان تبدارم حال درونی ام را فهمید. در جایش کمی چرخید و مرا بر روی کاناپه خواباند. پیراهن و شلوارش را درآورد. شلوارک من را هم در آورد و بر رویم خیمه زد. پاهایم را از هم باز کردم و او آلت همچون سنگش را به وسط پاهای من چسباند. تنها فاصله ی بین اتصال وجودیمان شرت هایمان بود. لب هایش را بر روی لب هایم قرار داد و ایندفعه کمی محکمتر میخوردشان. دستهایم بر پشتش میخزید و خودمان را به هم میساییدیم. انگار قفلی به دهان هر دویمان زده شده بود. هیچ کلامی از ما خارج نمیشد. تنها با بلندی نفس و ضربان قلب با هم حرف میزدیم. انگار اندام های بدنمان در حال فریاد زدن تمام حس های درونییمان بودند. دستش را پایین برد و در همان حال که لبهایم را میمکید شرت هایمان را درآورد. دیگر ضربان قلبم را در سرم حس میکردم. احساس میکردم هر آن از لذت خواهم مرد. بقدری ترشح در میان پایم زیاد بود که هیچ نیازی به روان کننده نبود. آلتش را به آرامی به داخل فرستاد.از هجوم دو حس همزمان یک لحظه نفسم بند آمد. دردی زودگذر چون چند ماه بود سکس نداشتم و لذتی بینظیر که تا آن لحظه هیچگاه با حسین تجربه نکرده بودم. آلتش گرمایی داشت که با هر ورودش به من وجودم را میسوزاند. با هر ورودش همچون آمپولی لذت به من تزریق میشد. با هر ورودش من به عرش نزدی
کتر میشدم. بقدری زیبا و با قدرت ضربه هایش را میزد که من دلم تا پایان عمر در همین حال بودن را میخواست. لحظه ای لب از لبم جدا نمیکرد. پاهایم را به دوره کمرش حلقه کرده بودم تا تمام آلتش را در خودم جای دهم. پنچه هایم در کمرش فرو رفته بود و هیجانم را با سر پنجه به وجودش نشان میدادم. در اوج بودم و هر لحظه به ارگاسم نزدیکتر. نفس های او به شماره افتاده بود پس همچون من نزدیک بود. سرش را کمی بلند کرد و در چشمانم نگاه کرد. انگار میخواست اوج من را ببیند و اوج لذت بردن خودش را با نگاه به من بفهماند. ضخیم شدن آلتش را درونم حس کردم. نزدیک به ارضا شدن بود. نمیخواستم لذت خروج ع
صاره ی وجودش و حس گرمای آن در خودم را از دست بدهم. پاهایم را به دور کمرش محکمتر کردم تا به او بفهمانم در لحظه ی اوجت در من بمان. ضربه هایش کمی محکمتر و عمیقتر شد و من هم به ارگاسم نزدیکتر. هنوز چشمهای خمارمام در هم قفل بود. بعد از چند ضربه چشمانش بسته شد و صدایی همچون آه از او خارج شد. ریتم ضربه ها بهم خورد و بدنش منقبض شد. گرمای منی خارج شده از او وجودم را به آتش کشید و با لذتی بی انتها به ارگاسم رسیدم. چشمانم سیاهی رفت و انگار بخشی از وجودم با لذت از من خارج شد. تنم به لرزه افتاد و پاهایم از دور کمرش باز شد. بر رویم خوابید و تنگ مرا در آغوش گرفت. بی وقفه بر سرم
بوسه میزد و مرا به خود میفشرد. انقدر مرا بوسید و نوازشم کرد که به خواب رفتم.
با احساس سنگینی بر بدنم از خواب بیدار شدم. با باز کردن چشم هایم پوریا را در حالیکه محکم مرا در آغوش کشیده دیدم و تمام وقایع دیشب همچون فیلمی از جلوی چشمانم رد شد. حالا دیگر عقل محترم حرف اول را میزد و در حال دادن فحش های رکیک به من بود که چه افتضاحی به بار آورده ام. باید تا بیدار نشده از آنجا بروم.به آرامی از آغوشش خارج شدم. تکانی خورد اما بیدار نشد. نگاهی به بدن لختم انداختم. خاک بر سر بی جنبه ام کند. اگر به امیر و اشکان بگوید آبرویم میرود.موقعیتم را بررسی کردم در اتاق خوابش بودیم. حتما در خواب مرا به اینجا آورده. پاورچین به حال رفتم. شورت و سوتین و تیشرت پو
ریا که دیشب به من داد را پوشیدم. بدنبال پیراهن و جوراب شلواری و مانتو و شالم گشتم. از دیشب در ماشین لباسشویی مانده بود و خیس بود. اما چاره ای نبود باید میپوشیدمشان. باز خوب بود جورابم ضخیم بود و جای شلوار را میگرفت وگرنه همانجا ماندگار میشدم. بعد از پوشیدن لباس ها به دنبال کیف و کفشم گشتم. کنار یکی از مبل ها روی زمین افتاده بودند. به سمتشان رفتم . به محض برداشتن آنها دستی بدورم شکمم چرخید و مرا به خود چسباند. قلبم از حرکت ایستاد. توان روبرو شدن با او را نداشتم. از خجالت در حال آب شدن بودم. حتما مرا دختری هرجایی میداند که هر شب در آغوش یکیست. خدایا غلط کردم،
توبه میکنم فقط آبرویم را جلوی دیگران نبرد. با بوسیده شدن لاله ی گوشم خون به صورتم دمید. صدای خشدار از خوابش همچون زمزمه در گوشم پیچید:
- کجا خانوم خانوما؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم. دارم از خانه ات میگریزم.مشخص نیست؟ دیشب که خوب ذهن خوانی بلد بودی الان هم بفهم دیگر. دیشب! باز با یادآوری دیشب حالم دگرگون شد. نه اینکه احساساتی شوم، نه. بلکه از خجالت و شرمندگی در باتلاق افسوس در حال غرق بودم. خیال چرخیدن و نگاه کردن به او را نداشتم. جوابی هم به ذهنم نمیرسید. تمام فکرم این بود که به محض اینکه کمی دستش را شل کرد فلنگ را ببندم. در حالیکه خنده در صدایش موج میزد باز دم گوشم گفت:
- خجالت میکشی نگام کنی؟
منکه میدانم تو ذهن خوانی بلدی پسرک زبل! پس چه علاقه ای به بازی دادن روان من داری؟
- منکه دیشب گفتم پشیمون میشی.
با هر کلمه اش لب هایش به لاله ی گوشم میخورد و من داغ میشدم.
- ولی پشیمونی فایده ای نداره. حالا تو دیگه باید تاوان پس بدی
ابروهایم در هم گره خورد.حدسم درست بود. میخواهد یا از من سوء استفاده کند یا آبرویم را ببرد. نفس هایم تند شد و قفسه سینه ام بالا و پایین میرفت.
- میخوای بدونی تاوان دختر بدی مثل تو چیه؟
دمای بدنم یکباره پایین افتاد. یخ بستم.خدایا خودم را به تو سپردم.
بوسه ی ریزی بر لاله ی گوشم زد و گفت:
- باید... دوست دختر من باشی
نفس کشیدن یادم رفت. ابروهایم تا بالاترین حد بالا رفت و چشمانم تا بیشترین حد گشاد شد. به سختی بدن خشک شده ام را چرخاندم. سرم را بالا گرفتم تا بتوانم ببینمش.چشمان مهربانش میدرخشید و لبخند جذابش را به لب داشت و آن لبخند پلی شد میان قلب های ما.


نوشته: ....N
     
  
زن

 
با سلام خد مت دوست خوبم و ناشر داستانهای این صفحه .. این تاپیک داستانهای تک قسمتی به قلم نویسنده ایرانی بوده انتشار داستان به قلم نویسنده دیگری در این تاپیک خلاف قاعده ونظم و ضابطه سایت می باشد که اشتباه در اصل از سوی اینجانب بوده که باید از دوستم آره داداش گل می خواستم که این تاپیکو ببنده تا تداخل آثار پیش نیاد ... در هر حال با توجه به موضوعات متفرقه و سوژه های مربوط به هر داستان می توانید داستانها را به قسمتهای مربوطه مثل تاپیک داستانهای سکس با محارم .. نزدیکان و آشنایان .. همسایگان و دیگر تاپیکها انتقال دهید .. با تشکر دوست و برادر شما و نویسنده داستانهای این تاپیک به غیر از این چند داستان آخر : ایرانی
     
  
مرد
 
shahrzadc: با سلام خد مت دوست خوبم و ناشر داستانهای این صفحه .. این تاپیک داستانهای تک قسمتی به قلم نویسنده ایرانی بوده انتشار داستان به قلم نویسنده دیگری در این تاپیک خلاف قاعده ونظم و ضابطه سایت می باشد که اشتباه در اصل از سوی اینجانب بوده که باید از دوستم آره داداش گل می خواستم که این تاپیکو ببنده تا تداخل آثار پیش نیاد ... در هر حال با توجه به موضوعات متفرقه و سوژه های مربوط به هر داستان می توانید داستانها را به قسمتهای مربوطه مثل تاپیک داستانهای سکس با محارم .. نزدیکان و آشنایان .. همسایگان و دیگر تاپیکها انتقال دهید .. با تشکر دوست و برادر شما و نویسنده داستانهای این تاپیک به غیر از این چند داستان آخر : ایرانی
سلام
ممنون
ازین بابت عذر میخوام نمیدونستم این قضیه رو
چشم تو تاپیکهای دیگه منتشر میکنم داستان ها رو
     
  
زن

 
Schlong: سلام
ممنون
ازین بابت عذر میخوام نمیدونستم این قضیه رو
چشم تو تاپیکهای دیگه منتشر میکنم داستان ها رو
با عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوست و برادر گلم .. امید وارم جسارت نشده باشه .. هرچند دیگر سکسی نمی نویسم اما این تاپیک در کنار تاپیکهای دیگر محصول چند سال نوبسندگی بنده بوده و عنوان تاپیک محدوده آن را مشخص می کند .. سپاسگزارم از همراهی شما .. دوست و برادرتان : ایرانی
     
  
مرد

 
با سلام من مهدی هستم و 13 سالمه من در یک خانواده پنج نفره زندگی میکنم با پدرم حاج حبیب تقوی که 50 سالشه و بازاری است و مادرم حاجیه خانم زینب است که 45 سالشه و خواهر بزرگم فاطمه که 25 سالشه و خواهر دومیم زهرا که 18 سالشه
ما در مشهد مقدس زندگی میکنیم یک روز بابام خونه اومد و به مادرم گفت که یک تور10 روزه قبرس گیرآوردم که میگن رایگان است تازه پول هم میده. مادرم حاجیه خانم گفت: مرد مگه تو عقل نداری توی این دوره زمونه چی مجانی است که این مجانی باشه؟ بابام گفت: حجره کناری ما حاج حسن با خانواده رفته خیلی تعریف میکرد و گفت این موسسه زیر نظر یک موسسه خیریه بین المللی است که تازه برای هر نفر 10 میلیون هم میدن فقط میگفت خیلی شرایطش خواص است و فقط خانواده میبرد و فقط خانواده های پرجمعیت اگر مجرد یا خانواده دو نفری باشی نمیبره . مادرم گفت: شاید با پاسپورتهامون واردات دارن بابام هم گفت: فکر کنم همینطور باشه. حاج حسن میگفت: هر سری بیشتر از 50 یا 60 تا مسافر بیشتر نمیبرن و دفترشون هم تهران است باید برم اونجا اسم بنویسم. مادرم گفت: پس به ما پنجاه میلیون میدن. بزار آقاجون و مادرجونم رو هم ببریم که بیشتر گیرمون بیاد. بابا هم موافقت کرد و گفت: پس به بابا و مامانت بگو پاسپورتشون رو آماده بزارن که فردا سرراه ازشون بگیرم که پس فردا میخوام برم تهران همه مدارکمون کامل باشه پاسپورت خودمون و بچه ها رو هم آماده کن. مادرم گفت: راستی به خواهرم هم بگم بنده خدا وضع مالی خوبی ندارن شوهرش هم چند وقته بیکاره. بابام هم قبول کرد و گفت: فکر خوبی کردی بزار منم به خواهرم بگم اونم بدبخت درآمادی که نداره
بزارید کمی از خاله کوچیکم بگم که اسمش زیبا است و 42 سالشه دوتا بچه داره یک پسر به اسم علی که 13 سالشه و یک دختر به اسم مینا که 15 سالشه و شوهرش هم آقا جواد که 45 سالشه. عمه ام هم اسمش فتانه است و 53 سالشه و شوهرش شهید شده و بیوه است دوتا دختر داره که بزرگه فریبا 29 سالشه و دومی فرشته 25 سالشه .
گذشت و بابام رفت تهران و کارهای سفرمون رو درست کرد و قرار شد یک هفته دیگه یعنی 15 تیر بریم سفر. بابا وقتی برگشت دیدیم بعد از بستن قرارداد مبلغ 14 میلیون تومان برای 14 نفرمون پول گرفته . و برای فردا جعمه همه رو خونمون دعوت کرد که شرایط قرارداد رو براشون توضیح بده
جمعه وقتی همه اومدن بابام قرارداد رو در آورد و مبلغ 4 میلیون تومان به آقا جواد داد و 3 میلیون تومان هم به عمه فتانه و بعد شروع کرد برنامه سفر رو توضیح دادن . گفت: قرار شده لباس و لوازم شخصی یا هیچی نبریم یا خیلی خیلی کم و گفتن اونجا که رسیدیم باز نفری 2 میلیون دیگه هم میدن که همه چیز همونجا بخریم . آقا جواد با دیدن 4 میلیون پول و شنیدن اینکه اونجا هم قرار همون اول 8 میلیون دیگه گیرش بیاد خیلی ذوق زده شده بود و گفت: ما که هیچی نمیبریم با این پول هر چی بخواهیم میشه خرید . که مامانم پرید وسط حرفش و گفت: ولی اگر با خودمون همه چیز ببریم این پولها پس انداز میشه. عمه هم تأیید کرد که بابا پرید وسط حرفشون و گفت: این جزو قرارداد است که نمیزارن چیز زیادی ببریم. تازه گفتن اگه رفتارمون خوب باشه سعی میکنن که این پولهای اولیه رو که پرداخت کردن یعنی این نفری 3 میلیون رو از اون 10 میلیون آخر کم نکنن. تازه یکی دیگه از شرایط این است که دو روز مانده به سفر باید بریم تهران برامون هتل میگیرن که اونجا دکتر معاینه که و آزمایش بگیرن که بیماری چیزی نداشته باشیم. اون شب همه خوشحال بودن و به فکر خرج کردن پولهایشان بودن.
گذشت تا روز موعود فرارسید و همه کلی چمدان جمع کردن و رفتیم به طرف فرودگاه وقتی رسیدیم تهران یک مینی بوس اومدن دنبالمون و ما رو برد به یک هتل خوب . وقتی به هتل رسیدیم ساعت 1 ظهر بود خانمی که لیدر تورمون بود گفت: وسایلتون رو بزارید تو اتاقتون و بیایید برای صرف نهار. جاتون خالی عجب نهاری بود خیلی هتل با کلاسی بود
بعد از نهار رفتیم تو اتاقمون تا اینکه دیدم در اتاق رو میزنن من درب رو باز کردم دیدم همون خانم خوشکله یعنی همون لیدرمون است که اسمش پریسا خانم بود ولی تنها نبود یک خانم دکتر و آقایی دکتر همراش بودن. بعد از سلام و احوال پرسی خانم دکتر و آقای دکتر رفتن تویی یکی از اتاق خوابها یعنی همونی که سه تا تخت جدا از هم داشت و من رو صدا زدن. من رفتم تو خانم دکتر منو معاینه کرد و بعد از دستم خون گرفت و بعد گفت لخت شو من هم با خجالت لخت شدم. بعد یک ظرف شیشه ای بزرگ و دراز به من داد و گفت توش جیش کنم منم که جیش داشتم راحت جیش کردم بعد خانم دکتر شروع کرد به معاینه کردن بدنم حسابی با کیرم بازی کرد و تخمهامو ر نوازش کرد. من که حسابی خجالت کشیده بودم کیرم خوابیده خوابیده بود. آقا دکتره به خانمه گفت: یه کاری کن شق بشه اندازه بزنیم خانم دکتر هم دستم رو گرفت و به سینه خودش فشار داد دیگه کیرم تو آسمون بود شق شق شده بود. ولی خانم دکتر مثل اینکه هنوز راضی نبود دکمه لباسش رو باز کرد و سینه اش رو در آورد و دستم رو گذاشت روش کیرم دیگه داشت منفجر میشد که آقا دکتر با یک دستگاه قدش رو اندازه زد و گفت 18 سانت و رو کرد به خانم دکتر و گفت برای یک بچه 13 ساله خیلی خیلی خوبه بعد قطرش رو گرفت و گفت 5 سانته این هم برای یک بچه خیلی زیاده . بعد خانم دکتر به من گفت بیا روی تخت وسطی بخواب و یک سرم تقویتی هم زد به دستم و گفت دراز بکش تا سرومت تمام بشه .
بعد مامانم حاجیه خانم رو صدا زدن و بهش گفتن رو تخت کناری من دراز بکشه ولی برعکس من ، سرش اون طرف بود و پاش به طرف من بود بعد آقای دکتر شروع کرد معاینه کردنش و فشارش رو گرفتن مامانم هیکلش کمی توپل بود یعنی گوشتی بود چون قدش هم بلند بود. بعد دکتر خونش رو گرفت و بعدش از مامان خواست که لباس رو در بیاره مامانم اول چادرش رو درآورد بعد دیگه هیچی کاری نکرد دکتر دید فایده ای ندارده، خودش لباس مامان رو از تنش در آورد حالا مامان با یک کورست بود و یک شلوار توخونه ای که زیر لباس می پوشید آخه مامانم خیلی مذهبی بود. بعد تا اومد به خودش بجنبه خانم دکتر از پشت بند کورستش رو باز کردن و کورستش رو گرفت گذاشت کنار تخت و به مامان گفتن بخوابه وقتی مامان رو خوابوندن حسابی با سینه هاش ور رفتن و یک دستگاهی گذاشتن رو سینه هاش و گفتن برای این است که اگر سرطان سینه داشته باشید مشخص میکنه و بعد هم حسابی آقا دکتر سینه های مامان رو مالید و بعد به خانم دکتر گفت اینجاش رو نگاه کن یه کمی سفته و خانم دکتر هم حسابی سینه های مامان رو مالید مامان هم که معلوم بود خوشش اومده راحت خوابیده بود تا اینکه آقای دکتر رو به مامانم کرد و گفت من سر سینه اتون رو میخورم ببین درد میگیره یا نه و هر وقت درد گرفت بگو. و آقا دکتر شروع کرد به خوردن سینه مامان، یواش یواش مامان آه و اوه ش بالا رفت که دکتر گفت درد گرفت که مامانم گفت نه که خانم دکتر رو کرد به مامان و پرسید تحریک شدی؟ که مامانم با خجالت گفت یه کمی و بعد آقای دکتر گفت اون یکی سینه نتون رو هم بزارین ببینم چطوره که مامانم خودش سینه اش رو آورد جلو که بزاره تو دهن آقای دکتر و دکتر هم فکر کنم دو سه دقیقه ای داشت سینه مامان رو میخورد که دوباره آه و اوه مامان در اومد که دکتر سینه مامان رو ول کرد و گفت خوبه و بعد شروع کرد به معاینه کردن شکم مامان و کمی هم به ناف مامان ور رفت و پرسید چند بار زایمان کرده و چندتا بچه داره و بعد گفت که مامان کمرش رو بالا بگیره و تا مامان کمرش رو بالا گرفت دکتر شلوار و شورت مامان رو باهم در آورد و تا مامان اومد نه و نو بکنه دکتر بدون محل دادن به مامان مشغول در آوردن شورت و شلوار مامان بود و رو به خانم دکتر کرد و گفت لطفان گوشی رو بده، بعد رو به مامان کرد و گفت لطفان پاتون رو باز کنین مامان که از خجالت قرمز شده بود و من رو هم از یاد برده بود که قشنگ زیر پایش بودم و داشتم به کوس مامان نگاه میکردم و این اولین کوسی بود که داشتم میدیدم برای همین کیرم شق شق شده بود. آقای دکتر گوشی رو کمی روی کوس مامان گذاشت بعد کوس مامان رو باز کرد و توش رو معاینه کرد بعد کوس مامان رو اندازه زد و بعد انگشتش رو کرد تو کوس مامان بعد به خانم دکتر گفت وسایلی اندازه گیری رو بده و خانم دکتر یه سری وسایل لوله ای بهش داد که شبیه لوله آزمایشگاهی بود ولی درجه بندی داشت از باریک شروع میشد تا کلفت و به مامان میگفت هر وقت اذیت شدی بگو و همینطور سایزش رو زیاد میکرد تا اینکه مامانم گفت این خوبه و آقای دکتر شروع کرد با چوچولی مامان بازی کردن و گفت هر وقت تحریک شدی بگو و کمی نگذشت که مامان اه و اوهش در اومده بود که دکتر گفت دوست داری خالی بشی یا میتوانی راحت ازش بگذری . که مامانم با خجالت گفت دوست دارم خالی بشم. آقای دکتر گفت خوب پس شهوتت بالا است . بعد آقای دکتر بهش گفت بچرخید و شروع کرد سوراخ کون مامان رو معاینه کنه. دکتر لوله رو از تو کوس مامان در آورد و انگشتش رو کرد تو کوس مامان و بعد شروع کرد به فشار دادن رو سوراخ کون مامان و به خانم دکتر هم گفت که چوچولی مامان رو بماله و از مامان پرسید تا حالا کون دادی که مامانم گفت وقتی مجرد بوده. که آقای دکتر پرسید کم یا زیاد کون میدادی که مامان گفت متوسط که دکتر گفت یعنی زیاد دیگه؟! خوبه ، و اول یک انگشتی تو کون مامان کرد بعد دو انگشتی و بعد دکتر زبونش رو زد به کون مامان و گفت حس میکنی و شروع کرد به لیس زدن و بعد گفت چه حسی داره که مامان گفت عاشق این کار هستم و دکتر دستش رو گذاشت جای دست خانم دکتر و شروع کرد به مالیدن چوچولی مامان و لیس زدن کون مامان که دیدم مامان یه جیغ خفیف کشید و یه لحظه به خودش لرزید و شل شد. آقای دکتر هم گفت خوبه راحت شدی . حالا باید جیش کنی برای آزمایش . همینطور که مامان داشت از روی تخت بلند میشد دکتر بهش گفت ماشه الله کیر پسرت هم به خودت رفته بزرگ و خوش دسته. که ناگهان مامان نگاهش به طرف من و کیرم جلب شد که شق شق بود و دستش رو گذاشت رو کوسش و سینه هاش ولی چون هم سینه هاش و کوسش انقدر بزرگ بود که نمیتوانست جلو دید منو بگیره. ولی آقای دکتر به مامان محل نمیذاشت و اون ظرف شیشه ای بزرگ که میشد بگی قد یک قابلمه بود ولی شیشه ای شفاف شفاف رو داد دست مامان و گفت لطفان جیش کن توش. مامان که ظرف رو از دکتر گرفته بود و دیگه نمیتوانست جلوی دید منو بگیره. منم قشنگ داشتم کوس توپل و بزرگ مامان رو نگاه میکردم ولی کمی مو موی بود ولی سینه های خوشکلش رو راحت میتوانستم نگاه کنم. ولی وقتی مامان روی ظرف شیشه ای نشست که جیش کنه قشنگ کوسش رو میدیدم ولی هر چی زور میزد جیشش نمی اومد. که دکتر به خانم دکتر گفت کمی کمکش کن تا بتوانه جیش کنه و خانم دکتر هم رفت پشت سر مامان و شروع کرد زیر شکم مامان رو نوازش کردن که مامان حواسش از من پرت شد و شروع کرد به جیش کردن و حسابی داشت جیش میکرد. منم خیلی لذت میبردم خیلی برام جالب بود. و ناخودآگاه گفتم چقد قشنگه که مامان نگاهم کرد و کمی قرمز شد. و دیگه پا شد و خانم دکتر ازش خواست مامان پاشو باز کنه و با دستمال کوس مامان رو پاک کرد و بعد ظرف رو داد به آقا دکتر که اسم مامان رو روش بزنه و بعد دست مامان رو گرفت و بعد خانم دکتر گفت که مامان لباس بپوشه و بره بیرون. و گفت یکی میاد میبرتتون آرایشگاه . و بعد فاطمه رو صدا زد و آقای دکتر شروع کرد به معاینه کردن فاطمه و ازش خون گرفت . بعد ازش خواست لخت بشه و فاطمه هم چادرش رو در آورد و بعد لباسش رو در آورد و بعد دراز کشید دکتر هم چیزی نگفت و شروع کرد به معاینه کردنش و بعد دستش رو کرد زیر کورستش و سینه هاش رو مالید بعد از زیر کورست درشون آورد و بعد به فاطمه گفت پاشو بشین و تا فاطمه نشست خانم دکتر بند کورستش رو باز کرد. دکتر داشت سینه هاش رو میمالید و فاطمه هم داشت به من نگاه میکرد منم به فاطمه ، واقعان خیلی خوشکل بود. سینه های درشت ولی نه خیلی بزرگ ولی شق و رق بود و خیلی خیلی زیبا با سر بجسته و حاله بزرگ و قهوه ای دورش. که دکتر بهش گفت من سینه ات رو میخورم هر وقت درد گرفت بهم بگو که دیدم خانم دکتر یک سینه فاطمه رو میخوره و آقای دکتر هم اون یکی میخورد فاطمه هم سریع تحریک شد. و آقا دکتر گفت درد که نگرفت؟ فاطمه هم گفت نه . دوباره آقای دکتر پرسید تحریک شدی؟ و فاطمه با خجالت با تکان دادن سر تایید کرد و دکتر گفت خوبه شلوارت رو در بیار و فاطمه هم تا داشت شلوارش رو در می آورد دکتر شورتش رو هم کشید پایین و گفت همه رو در بیار فاطمه هم لخت لخت شد و دکتر گفت خیلی کوس خوشکلی داری و واقعان کوسش خوشکل بود توپل و بزرگ شاید از کوس مامان هم بزرگتر بود ولی با هیکل لاغرتر و زیبا تر. دکتر پاهای فاطمه رو باز باز کرد و دید کوسش بسته بسته است یه کمی کوسش رو مالید دید آبش راه افتاد فهمید تا حالا هیچ رابطه ای نداشته برای همین فاطمه رو چرخاند و با سوراخ کونش ور رفت ولی دید بسته بسته است و تا حالا کون هم نداده . بعد دکتر ازش خواست که جیش کنه اون هم جیش کرد و لباس پوشید و بعد رفتش بیرون
بعد از فاطمه نوبت زهرا بود وقتی زهرا اومد داخل اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد کیر من بود و شروع کرد به من لبخند زدن منم بهش لبخند زدم که آقای دکتر همون اول گفت لخت بشو زهرا هم لخت لخت شد و روی تخت دراز کشید و آقای دکتر از دستش خون گرفت و بعدش دکتر سینه هاش رو کمی مالید و زهرا هم از اول شروع کرد آه و اوه کردن و با مالش دکتر حال کردن بعد دکتر کوسش رو معاینه کرد و دید پرده نداره و ازش پرسید که چند وقته پرده ات پاره شده. و شروع کرد به اندازه زدن کوس زهرا که کوسش از مامان و فاطمه خیلی کوچکتر بود و خودش هم جسه اش کمی لاغرتر بود چون زهرا به بابا رفته بود و شبیه اون بود. دکتر داشت لوله ها رو میکرد تو کوس زهرا تا سایزه گشادی کوسش رو ببینه و زهرا هم شروع کرد به تعریف کردن که شش ماه است که پرده اش رو زدن وقتی رفته بود دانشگاه همون روزهای اول با یک پسر دوست شده بود و باش رفته بود خونه خالی و اونجا سه نفری از جلو عقب ترتیبش رو داده بودن و دیگه همون یکبار بوده که دکتر بهش گفت نه خیلی بیشتر از این حرفها بوده حتی چند روز پیش هم از جلو و عقب دادی. که زهرا زد زیر گریه و گفت همونها ازم فیلم دارن و مجبورم میکنن که به خودشون و دوستاشون بدم. که خانم دکتر بغلش کرد و گفت از این به بعد مشکلت حل میشه و بعد از زهرا خواست که جیش کنه و بعد ازش خواست که رو تخت اولی بخوابه و مثل من سرش به سمت من بود و گفت پاهاش رو باز باز کنه که کوسش باد بخوره. و بعد بهش یک سرم تقویتی وصل کردن و بعد دکتر بابام رو صدا زد وقتی بابا اومد با دیدن ما کف کرد هر دوتامون لخت لخت بودیم.
خانم دکتر رفت طرف بابام و ازش خواست که روی صندلی بشینه و شروع کرد ازش خون گرفتن و تعریف کردن ماجرای خواهرم . بابا داشت دیوانه میشد. که خانم دکتر گفت: بعد از سفر موسسه میتواند کمکتون بکنه که بتوانید پوست آن بچه ها را بکنید و زندانی بشن. بابا که کمی آرام شده بود خیلی هم استقبال کرد. بعد خانم دکتر بابا رو برد روی تخت آخری ودکمه های لباسش رو باز کرد و معاینه اش کرد بعد خانم دکتر ازش خواست لباسهاش رو دربیاره بابا هم لباسهاش رو در آورد و فقط با شورت بود که خانم دکتر بعد از کمی معاینه کردن، دست کرد و شورت بابا رو در آورد. و ازش خواست کیرش رو شق بکنه تا اندازه گیری کنن ولی کمی بابا با کیرش ور رفت ولی نیمه شق شد. خانم دکتر به بابا گفت فایده نداره و بعد خودش کیر بابا رو گرفت باش بازی کرد دید فایده نداره کمی براش ساک زد دید بهتر شد ولی خیلی کم شق شده . خانم دکتر با تعجب از بابا پرسید چرا شق نمیشه مشکل دارید. که بابا گفت نه بخاطر اتفاقی که برای دختر افتاده فکرم مشغوله ، بعد خانم دکتر با دیدن این اوضاع از بابا خواست پاشه و بردش بالا سر زهرا و گفت به کوس دخترت نگاه کن و کیرت رو شق کن کمی بیشتر شق شد ولی بازم جا داشت که خانم دکتر سرم را از دست زهرا درآورد و از زهرا خواست بیاد جلوتر و کیر بابا رو گرفت و کرد تو کوس زهرا و گفت بکن بکن. بابا که مونده بود چکار بکنه شروع کرد به کردن زهرا و خانم دکتر یک دفعه کیر بابا رو از کوس زهرا بیرون کشید و اندازه زد و گفت قدش 15 و گلفتیش 3 سانت . بعد از بابا خواستن که جیش کنه بعد دیگه گفتن که بره بیرون . و هیچ نگران این اتفاقی که برای زهرا پیش اومده نباشه که حتمان بعد از سفر موسسه پیگیر این جریان خواهد بود.
بعد آقای دکتر از زهرا هم خواست لباس بپوشد و برود بیرون و بعد پریسا خانم لیدرمون رو صدا زد و ازش خواست که خانواده خاله زیبا رو بگه بیان و بعد از چند دقیقه دیدم خاله رو صدا زدن و خاله اومد تو خاله کمی از مامان توپل تر و کوتاه تر بود خاله از وقتی وارد اتاق شد همه اش نگاهش به کیر من بود همینطور که دکتر داشت معاینه اش میکرد به کیر من نگاه میکرد. آقای دکتر ازش خواست لباسش رو دربیاره خاله هم ، چادرش رو در آورد بعد دکتر به پیراهنش اشاره کرد اون هم پیراهنش رو در آورد بعد خانم دکتر خودش بند کورست خاله رو باز کرد و دکتر هم کورستش رو در آورد با دیدن سینه های خاله کیر من شق شد. سینه های خاله از مال مامان کوچکتر بود . آقای دکتر از خاله زیبا خون گرفت . و بعد خاله رو روی تخت خواباند و شروع کرد به مالیدن سینه هاش بعد شروع کرد به خوردن سینه هاش و ازش خواست هر وقت دردش اومد بگه ولی خاله خیلی خیلی سریع تحریک شد و به آه و اوه افتاد. بعد آقای دکتر رفت سراغ شلوار و شورت خاله رو از پاش در آورد کوس خاله خیلی مو مویی بود و کمی هم از کوس مامان کوچکتر بود ولی شکم خاله از مال مامان بزرگ تر بود. وقتی دکتر کمی کوس خاله رو مالید آه و اوه خاله در اومده بود. که دکتر به خاله گفت خیلی شهوتی هستی بعد خاله رو چرخاند و کمی سوراخ کونش رو معاینه کرد و بعد گفت زیاد از کونتون استفاده نکردید؟ که خاله گفت جدیدان چند بار شوهرم کرد توش وگرنه تا حالا ازش استفاده نکرده بودم . بعد دکتر ظرف شیشه ای رو داد به خاله که جیش کنه و خاله هم جیش کرد و بعد از سایز زدن کوس خاله از اون خواست که روی تخت دراز بکشه و خانم دکتر یه وسیله ای مثل کیر مصنوعی رو کرد تو کوس خاله و گفت تا وقتی بهتون نگفتم دست بهش نزنید و روی تخت دراز بکشید.
بعد علی رو صدا زدن. وقتی علی وارد اتاق شد با دیدن بدن لخت مامانش روی تخت و من روی تخت کناری کف کرده بود. خانم دکتر از علی خواست روی تخت آخری بخوابه و بعد شروع کرد به معاینه کردن اون . اول خونش رو گرفت و بعد ازش خواست لخت بشه و شروع کرد به معاینه کردنش و بعد کمی با کیرش ور رفت ولی خوابیده بود از علی خواست که بیاد و دست به کوس مامانش بزنه وقتی علی به کوسش خاله زیبا دست زد کیرش سریع شق شد خانم دکتر گفت قدش 12 سانت و کلفتیش 3 سانت است بعد دوباره ازش خواستن برگرده سرجاش و به پشت دراز بکشه . و بعد از معاینه کردن سوراخ کون علی . ازش پرسید چند وقته داری کون میدی؟ علی که خجالت کشیده بود گفت: یکی دو ساله . بعد خانم دکتر از خاله خواست که اون وسیله رو از تو کوسش دربیاره و بیاد بالا سر علی و خانم دکتر انگشت خاله رو گرفت گذاشت روی سوراخ کون علی و از خاله خواست که انگشتش رو بکنه تو کون علی . خاله هم همین کار رو کرد و خانم دکتر به خاله گفت میبنی پسرتون خیلی کون داده برعکس شما پسرتون جور شما رو هم میکشه . بعد بقیه معاینه های علی رو کرد و ازش خواست که بره بیرون و از خاله خواست دوباره اون وسیله رو بکنه تو کوسش و رو تخت دراز بکشه بعد مینا رو صدا زد و ازش خواست که بیاد تو
مینا هم وقتی اومد تو با دیدن مامانش که روی تخت اولی لخت بود و بعد دیدن من که کنارش روی تخت دومی لخت بودم تعجب کرد ولی همه اش نگاهش به کیر من بود. آقای دکتر ازش خواست که لخت بشه مینا هم لخت لخت شد. هیکلش مثل علی یه کمی توپل بود ولی از خاله خیلی سفیدتر بود به باباش رفته بود . آقای دکتر شروع کرد به معاینه کردن مینا و ازش خون گرفت و بعد کمی به سینه های کوچولوی مینا ور رفت بعد کوسش رو باز کرد و بعد از کمی معاینه کردن به خاله گفت که پرده دخترتون حلقوی است و به مینا گفت تو هر چقدر دلخت بخواهد میتوانی کوس بدی هیچ مشکلی برای پرده ات پیش نمیاد فقط کسی که پرده حلقوی داره موقع سکس کمی دردناک است و بعد از مینا خواست که بچرخه و سوراخ کونش رو معاینه کرد و از مینا پرسید چند وقته که کون میدی؟ مینا هم با خجالت گفت: دو سه سالی است. بعد آقای دکتر از خاله خواست که انگشتش رو بکنه تو سوراخ کونه مینا. خاله هم همین کار رو کرد بعد خانم دکتر از خاله پرسید سوراخ دخترتون بازتر بود یا پسرتون؟ که خاله همینطور که انگشتش تو کون مینا بود گفت فکر کنم کون علی گشاد تر بود که خانم دکتر هم حرف خاله رو تأیید کرد و گفت پسرتون بیشتر کون میده تا دخترتون . و بعد رو به مینا کرد و بهش گفت از این به بعد میتوانی از کوس بعدی به جای اینکه از کون بدی که اذیت هم نشی. و رو به خاله کرد و گفت درست نمیگم زیبا خانم که خاله هم مونده بود چی بگه حرف خانم دکتر رو تآیید کرد و بعد خانم دکتر اون چیزی که کرده بود تو کوس خاله در آورد واز خاله خواست که اتاق رو ترک کنه. و از مینا خواست که روی تخت اول بخوابه و پاهاش رو باز کنه .
بعد آقا جواد رو صدا زد و خانم دکتر آقا جواد رو نشاند روی صندلی و ازش خون گرفت و بعد ازش خواست لخت بشه آقا جواد هم همه لباسهاش رو در آورد به غیر از شورتش . آقا جواد بدن سفید و کمی توپلی داشت . خانم دکتر هم بعد از معاینه کردن آقا جواد شورتش رو کشید پایین . کیر آقا جواد خوابیده بود و خانم دکتر کمی کیر آقا جواد رو مالید ولی زیاد بلند نشد که خانم دکتر به آقا جواد گفت میشه به کوس دخترتون دست بزنید تا کیرتون شق بشه من بتوانم اندازه بگیرمش؟ آقا جواد هم اومد سمت مینا و تا دست به کوس مینا زد کیرش شق شد وخانم دکتر شروع کرد به اندازه گیری قد 13 سانت و کلفتی 4 سانت و بعد خانم دکتر از آقا جواد خواست دولا بشه و آقا دکتر انگشتش رو کرد تو کون آقا جواد خیلی گشاد بود . آقا جواد هم گفت این مال زمان بچگی است. آقای دکتر رو به خانم دکتر کرد و گفت دوباره باید اندازه کیرش رو بگیری و بعد دوباره از آقا جواد خواست که دست به کوس مینا بزنه و بعد خانم دکتر اومد سرم رو از دست من درآورد و ازم خواست کیرم رو بکنم تو کون آقا جواد . ولی اول خانم دکتر کمی کیرم رو چرب کرد بعد گذاشت رو سوراخ کون آقا جواد و از من خواست فشار بدم . با اولین فشار کیرم تا ته رفت تو کونش و خانم دکتر ازم خواست تلمبه بزنم منم همین کار رو کردم بعد خانم دکتر کیر آقا جواد رو اندازه گرفت گفت 14 سانت و کلفتیش 4 سانت و بعد از من خواست برگردم سرجام و سرم رو وصل کرد و بعد ظرف شیشه ای رو دادن به آقا جواد که جیش کنه و بعد موقع رفتن خانم دکتر به آقا جواد گفت یک موضوع یادم رفت اینکه خواستم بهتون بگم پرده دخترتون حلقوی است و بعد لاپای مینا رو باز کرد و به آقا جواد گفت ببینید کوس دخترتون حلقویی است و هر چقدر دوست داشته باشه میتواند که کوس بده و هیچ مشکلی براش پیش نمیاد و بعد آقا جواد رفت بیرون. و بعد هم مینا رفت و من پرسیدم حالا من برم که خانم دکتر گفت نه هنوز بات کار داریم. بعد عمه فتانه رو صدا زدن .
عمه فتانه اومد داخل اتاق . و آقای دکتر رفت جلو و عمه رو پشت به من نشاند روی تخت
و بعد شروع کرد اول ازش خون گرفتن و بعد ازش خواست که لباسش رو دربیاره تا معاینه کامل بکندش عمه هم اول چادرش رو زد کنار بعد دید خانم دکتر رفت طرفش و کمکش کرد تا لباسش رو هم در بیاره و بعد خانم دکتر کورست عمه رو هم درآورد و آقای دکتر شروع کرد به معاینه کردن سینه های عمه و بعد عمه رو کمی چرخاند که با من نیم رخ شده بود . وای عجب سینه های خوشکلی داشت ولی حیف کوچک بود و شل ولی من ازش چشم بر نمی داشتم بعد خانم دکتر شلوار عمه رو هم در آورد و لختش کرد . در همون موقع بود که عمه متوجه من شد و سریع دستهاش رو جلوی کوسش و سینه هاش گرفت.
ولی آقای دکتر که محل به عمه نمیزاشت دست اون رو کنار زد و شروع کرد به معاینه کردن سینه های عمه . و بعد که حسابی سینه های عمه رو مالید ومعاینه کرد از عمه خواست که دراز بکشد و پاهاش رو باز کنه تا بتواند کوسش رو معاینه کند . عمه داشت از خجالت آب میشد ولی هر کاری که آقای دکتر میگفت میکرد . آقای دکتر عمه رو برعکس من خواباند که من راحت بتوانم کوسش رو ببینم. کوس عمه کوچیک و خوشکل بود و تمیز تمیز . دکتر بعد از معاینه کردن گفت خیلی کوست تنگه چند وقته سکس نداشتی که عمه گفت خیلی وقته . از وقتی شوهرم شهید شد. ولی دکتر بیشتر که معاینه کرد گفت نه شما سکس داشتید ولی نه با مرد . فکر کنم شما هم جنس باز هستید .که عمه از خجالت قرمز قرمز شده بود. همین موقع بود که خانم دکتر جلو اومد و شروع کرد به خوردن سینه های عمه و آقای دکتر هم به عمه گفت هر وقت تحریک شدید بگید. آقا دکتر به خانم دکتر گفت باید بری سراغ کوسش و خانم دکتر افتاد به جون کوس عمه . ولی آقای دکتر دید که عمه اونطوری که باید تحریک نمیشه . به خانم دکتر گفت بیا کوست رو بزار رو دهن فتانه خانم تا بخوره . عمه بعد از یکمی که کوس خانم دکتر رو خورد حسابی تحریک شده بود و کوسش آب انداخته بود. آقای دکتر که دید تحریک شده . به خانم دکتر گفت بلند بشه . و بعد رو کرد به عمه و گفت شما تو همجنس بازی فاعل هستید نه مفعول سعی کنید با کسایی سکس کنید که شما بهشون مسلط باشید و کمی هم سکس با جنس مذکر رو تجربه کنید براتون خوبه .و بعد ازش آزمایش جیش گرفتن و بعد از عمه خواست که روی همان تخت مثل من دراز بکشد و پاشو باز کند و خانم دکتر هم یک کیر مصنوعی خیلی کوچک کرد تو کوسش.و بعد فریبا رو صدا زدن
وقتی فریبا به داخل اتاق اومد تمام توجه اش به کیر من بود و وقتی آقای دکتر ازش خواست لخت بشه که معاینه اش کنه خیلی راحت تمام لباسهایش از چادر تا شورتش رو راحت در آورد . وای عجب هیکل نازی داشت سینه های خوشکل و کوچولو با سربزرگ و حاله بزرگ ولی صورتی رنگ .و کوس کوچولو و سفید سفید مثل اینکه تازه تازه تمیزش کرده بود . آقای دکتر وقتی خوب فریبا رو معاینه کرد، دید پرده نداره ولی کوسش خیلی تنگه و رو به فریبا گفت دخترم شما هم همجنس باز هستید. که فریبا کمی قرمز شد و بعد خانم دکتر از فریبا خواست که دست به کوس مامانش بزنه . فریبا هم خیلی راحت رفت کمی کوس مامانش رو مالید . بعد آقای دکتر کوس فریبا رو معاینه کرد دید خیلی عادیه سپس رو به فریبا کرد و گفت: پس شما با مادرتون سکس دارید . و بعد از فریبا خواست بیاد و به کیر من دست بزنه . فریبا خیلی خجالت میکشید و صورتش قرمز قرمز شده بود، که خانم دکتر دست فریبا رو گرفت و آورد پایین تخت من و دستش رو گذاشت رو کیر من و ازش خواست که با کیر من بازی کنه همینطور که فریبا با کیر من بازی میکرد خانم دکتر ازش خون گرفت و بعد از فریبا خواست که کیر من رو بخوره و خود خانم دکتر هم با دستش شروع کرد به مالیدن کوس فریبا و به آقای دکتر گفت خیس خیس شده و رو به فریبا کرد و گفت: شما همجنس باز نیستید و بهتر است با مردها سکس داشته باشید تا با خانمها و بعد از فریبا خواست که جیش بکنه و بعد بره بیرون از اتاق. و بعد فرشته رو صدا زدن
فرشته وقتی وارد شد چهارچشمی به من و مامانش نگاه میکرد و آقای دکتر روی صندلی نشاندش و ازش خون گرفت و بعد بهش گفت میشه لباست رو در بیاری که فرشته هم خیلی راحت لخت لخت شد. فرشته سینه هاش از عمه کمی بزرگتر و تیره تر بود ولی خیلی خوش استیل بود کمی هم توپل تر از فریبا بود کوسش هم خیلی بزرگتر از مال عمه و فریبا بود ولی خیلی مو مویی بود آقای دکتر بعد ازگرفتن خون و معاینه کردن کوسش، فهمید که کوسش بسته است . بعد کونش رو معاینه کرد، دید که باز باز است و از فرشته پرسید چند وقته کون میدی؟ که فرشته با خجالت به من و مامانش نگاه کرد و گفت: چند باری بیشتر نبوده که آقای دکتر بهش گفت: چند بار که بیشتره . چند ساله که داری کون میدی؟ فرشته هم دیگه مجبور شد گفت: پنج یا شش سالی است . آقای دکتراز فرشته خواست که رو کیر شق شده من که بعد از ساک زدن فریبا هنوز شق بود بشینه و بعد بگه راحت است یا اذیت میشه . فرشته هم از خدا خواسته یه تف زد به دستش و مالید به سوراخ کونش و بعد کیر من رو گرفت و نشست روش . آقای دکتر ازش پرسید چطوره؟ فرشته هم جواب داد که خوبه ولی یه کمی کلفته ولی دوست دارم . آقا دکتر یه لبخندی زد و بعد رفت طرف عمه فتانه. و از عمه خواست که لباسش رو بپوشه و بره بیرون ولی قبلش بهش گفت سعی کنه در بین همجنس بازی کمی هم با جنس مخالف بخوابه چون براش خوبه و باعث میشه انرژی جنسیش تقویت بشه . وقتی عمه بیرون رفت . آقای دکتر از فرشته خواست از روی کیر من بلند بشه . و بابا بزرگ و مادربزرگ رو صدا زد
خانم دکتر بابابزرگ رو که 67 سالش بود روی تخت اولی خواباند و آقای دکتر هم مادربزرگ رو که 58 سالش بود کنار من نشاند . خانم دکتر بابابزرگ رو لخت لخت کرد و بعد از معاینه کرد کمی با کیرش بازی کرد و بعد از مادربزرگ خواست لخت بشه تا سایز کیر بابابزرگ رو بگیره . مامان بزرگ هم لخت لخت شد سینه های بزرگش کمی افتاده بود. ولی کوسش هنوز که هنوزه معلوم بود که بزرگ و سرحال است یه کمی هم مو داشت . از مادرجون خواستن که برای پدرجان ساک بزنه ولی فایده ای نداشت . آقای دکتر از فرشته خواست که به صورت 69 کنار آقاجون بخوابه و براش ساک بزنه و آقاجون هم بتونه با کوسش بازی کنه . با این کار کیر آقاجون سریع شق شق شد. خانم دکتر هم سایز کیر آقاجون رو گرفت گفت: 12 سانت و قطرش 4 سانته. بعد خانم دکتر از مادر جون خواست روی تخت کناری من یعنی جای فرشته دارز بکشد. بعد شروع به معاینه کردنش کرد بعد هر کاری کرد مادر جون تحریک نشد . برای همین اومد و سرم من رو در آورد و از من خواست کوس مادرجون رو بخورم تا تحریک بشه . منم رفتم زیر پای مادرجون و سرم رو بردم جلو که خانم دکتر بهم میگفت چطور باید کوس بخورم . مادرجون از شهوت داشت پرواز میکرد و فقط قربون صدقه من میرفت وبعد خانم دکتر ازم خواستت کیرم رو بکنم تو کوس مادرجون منم همین کار رو کردم و شروع کردم به تلمبه زدن. این اولین کوسی بود که میکردم چند دقیقه طول نکشید که همه آبم رو ریختم تو کوس مادرجون و خالی شدم.
بعد آقای و خانم دکتر از ما خواستند تا لباس بپوشیم و بعد که همگی رفتیم بیرون از اتاق . آقای دکتر رو کرد به پدرم و گفت: جواب آزمایشات فردا مشخص میشود و از همگی خدا حافظی کردن و رفتن
------------------
فردای آن روز پریسا خانم اومد در سویت ما و به پدرم گفت: جواب آزمایشها خوب بود و امروز باید برای مسافرت فردا آماده بشید.
و اول از همه باید تر و تمیز بشید و با خودش مامان و فاطمه و زهرا و بقیه خانمها رو برد آریشگاه و بعد نیم ساعت برگشت و ما آقایون رو هم برد آریشگاه و مرکز لیز و تمام موهای زائد بدنمون رو زدن.
بعد که برگشتیم هتل دیدم خانمها هم برگشتن و همه خوشکل کردن. بعد همگی رفتیم برای نهار. بعد از نهار پریسا خانم اومد و از همه خواست چمدانهاشون رو بیارن تو سوئیت ما .
همه همین کار رو کردن و پریسا خانم گفت: هر خانواده فقط میتواند یک چمدان با خودش بیاره و بعد اسامی خانواده ما را خواند که 7 نفر بودیم و یک چمدان کوچک دادند و پریسا خانم برای مردها هرکدام نفری یک شورت و برای خانم ها یک شورت و کورست انتخاب کرد و گذاشت داخل چمدان . بعد گفت خوب بقیه لباسها رو توی قبرس میخریم. و برای خانواده عمه و خاله هم همین کار رو کرد.
ما فردا صبح زود پرواز کردیم به طرف قبرس وقتی رسیدیم ما رو بردن به یک هتل خوشکل لب دریا ولی خیلی بزرگ نبود. وقتی وارد اتقاق هتل شدیدم خیلی جالب بود یک تخت هفت نفره بود با یک تلویزیون بزرگ و کمد لباسی بزرگ که خیلی جالب طراحی شده بود ولی بدون درب بود. و یک سرویس حمام و توالت تمام شیشه ای . ولی چشم انداز اتاق خیلی جالب بود رو به دریا با یک بالکن بزرگ ولی پنجره ها پرده نداشت فقط با نور خورشید رنگ شیشه ها تیره میشد.
بعد که اتاقهامون رو نشونمون دادند پریسا خانم به هر کدوممون یک حوله لباسی داد که تنمون کنیم که همشون صورتی بود و ازمون خواست فقط اون شورت و کورستهای تو چمدان رو بپوشیم. ما ها هم با خجالت و هر بدبختی بود حوله هامون رو پوشیدیم. پریسا خانم تلفن اتاق رو برداشت و به اتاق عمه فتانه و آقا جوادینا زنگ زد و گفت بیان تو لابی و ما هم به همراهی خودش رفتیم تو لابی و با اومدن عمه فتانه و خاله اینا متوجه شدم به هر کدام از خانواده ها حوله های یک رنگ دادن مال عمه اینا زرد بود و مال خاله اینا آبی . همگی سوار یک ون شدیم و رفتیم به یک پاساژ نزدیک هتل. و پریسا خانم ما رو برد اول تویی یک مغازه لباس ورزشی و از ما خواست هر کدام یک مایو شنا انتخاب کنیم ما مردها که سریع انتخاب کردیم و پریسا خانم موافقت کرد که برداریم بعد نوبت خانمها شد که فقط بهشون اجازه داد مایو دو تیکه انتخاب کنن وقتی انتخاب کردن . ما رو برد یک لباس زیر فروشی و برای هر کدام از ما تعدادی شورت تور خرید و برای خانم ها تعدادی شورت و کورست توری خرید و یکی یک دونه لباس خواب توری کوتاه کوتاه و نازک نازک که همه چیز زیرش پیدا بود و بعد ازمون خواست که شورتهامون رو با شورتهای جدید عوض کنیم ما هم همین کار رو کردیم و بعد پریسا خانم شورتها و کورستهای قبلی رو انداخت زباله و ما رو برد یک رستوران زیبا لب دریا تا شام بخوریم . خیلی غذاهای خوشمزه ای داشت. و خیلی به ما خوش گذشت . وقتی برگشتیم به هتل دیدم درب اتاق یکی از خانمهای مستخدم ایستاده و از ما خواست که حوله های هتل رو بهش بدیم تا برای شستوشو ببرد. ما که مجبور بودیم همین کار رو کردیم و حوله ها رو به مستخدم دادیم . ودویدیم داخل تا لباسهای خودمان را که از ایران آورده بودیم بپوشیم ولی خبری از آنها نبود. وای تو اتاق چه اوضاعی بود هر کسی دستش جلوش بود من که همه رو لخت دیده بودم برام عادی بود خیلی راحت میگشتم و گفتم من میخوام برم حمام و شورتم رو در آوردم و رفتم حمام . حمام هم شیشه ای بود و همه داشتن منو نگاه میکردن با کیر شق شده مامان دیگه طاقت نداشت گفت من جیش دارم باید برم دستشوی و اومد تو توالت که با حمام یکی بود. وشورتش رو پایین کشید و شروع کرد به جیش کردن منم با دیدن این صحنه بدجور شق کردم و شروع کردم به جق زدن . که بابا از بیرون داد زد زشته بچه خجالت بکش این چکاریه نباید که با دید زدن مادرت جق بزنی. که من همینطور که جق میزدم گفتم : بابا نمیتوانم خیلی تحریک شدم. بابا که چاره ای دیگه نداشت گفت پس زود باش تمامش کن. تو همین موقع بود که زهرا هم شورت و کورستش رو در آورد و گفت منم میرم حمام کنم. و همینطور که مامان داشت خودش رو میشوست از کنارش رد و خودش رو انداخت تو بغل من و بعد کیرم رو گرفت و باش بازی می کرد و بعد شروع کرد به ساک زدن برای من . بابا که حسابی اعصبانی شده بود گفت خجالت بکشید این چه کاریه . که مامان بدون اینکه شورتش رو بپوشه از حمام بیرون اومد و رفت طرف بابا و گفت چکارشون داری بچه هستن بزار برای خودشون بازی کنن. و خودش رو انداخت تو بغل بابا و اون رو حل داد رو تخت و کیرش رو شروع کرد به خورد . بابا که دیگه کنترل نداشت خودش رو سپرده بود به مامان . آقاجون هم با دیدن این صحنه افتاد به جون کوس مادرجون و شروع کرد به خوردنش . فاطمه که از خجالت حسابی قرمز شده بود اومد تو توالت که جیش بکنه همون موقع منم زهرا رو دولا کردم و کیرم رو کردم تو کوسش و محکم تلمبه میزدم . بابا با دیدن این اوضاع خیلی عصبانی شد و گفت پسر خجالت بکش که باز مامان بهش گفت چکارش داری خواهرش رو بکنه بهتر از اینه که یه غریبه رو بکنه . فقط مامان داد زد آبت رو نریزی توش . با گفتن این حرف من سریع کیرم رو از کوس زهرا در آوردم در همون موقع آبم اومد و پاشید رو فاطمه که داشت اونجا جیش میکرد. سریع از تو وان در اومدم و با دستمال توالت صورت فاطمه رو پاک کردم و برای معذرت خواهی سرم رو کردم لاپاهاش و شروع کردم به خوردن کوس خوشکلش و فاطمه هم خواهش میکرد که نکن من خودم رو هنوز نشستم ولی من گوشم بدهکار نبود خودم با زبون کوس ناز خواهرم رو تمیز تمیز کردم و بغلش کردم با خودم بردمش تو وان و به خوردن کوسش ادامه دادم .
زهرا هم که کمی بهش برخورده بود ما رو ول کرد و رفت پیش بابا و مامان که بابا داشت تو کوس مامان تلمبه میزد . از پشت بابا رو بغل کرد و سینه هاشو بهش میمالید و بعد اومد پیش مامان و شروع کرد به خوردن سینه های مامانی . بابا که با دیدن این صحنه دیگه طاقتش تمام شد کیرش رو از تو کوس مامان در آورد و افتاد به جون زهرا و تا میتوانست زهرا رو گایید. و آبش رو پاشید رو شکم زهرا و افتاد رو تخت تا خستگی در کنه. من و فاطمه هم که هنوز تو حمام بودیم و من تمام بدن فاطمه رو میخوردم و اون از شهوت فقط جیغ میزد. کوسش رو خوردم . کونش رو خوردم . سینه هاش رو خوردم . تا اینکه آب فاطمه اومد و بعد از دوش گرفتیم و رفتیم پیش بقیه بخوابیم من وسط مامان و فاطمه خوابیدم .
صبح که بیدار شدیم . مستخدم درب زد و ما رو برای صرف صبحانه دعوت کرد. ما هم مجبور بودیم برای پایین رفتن با همون شورت و کورست بریم . ما که دیگه جلو هم راحت شده بودیم ولی خوب بیرون از اتاق آدمهای دیگه ای هم بودند . بابا گفت اشکال نداره بریم حداقل پریسا خانم رو ببینیم در این مورد باهاش یک دعوای حسابی خواهم کرد. رفتیم بیرون و تو لابی که عمه فتانه و فریبا و فرشته رو دیدم که اونها هم مثل ما هستن و بعد خاله زیبا و آقا جواد و مینا و علی هم به ما اضافه شدن اونها هم با شورت و کورست توری بودن که دیدم پریسا خانم با یک لباس شب تمام تور بدون لباس زیر اومد جلومون و ما رو راهنمایی کرد برای صرف صبحانه . بابا که با دیدن پریسا خانم و اون هیکل توپش دیگه یادش رفت که م
     
  
صفحه  صفحه 33 از 34:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های تک قسمتی نوشته ایرانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA