ارسالها: 3650
#31
Posted: 6 Nov 2012 11:03
آبی عشق 31
نستوه و مهری خیلی با هم صمیمی شده بودند . طوری که همدیگه رو به اسم کوچیکشون صدا می کردند . -خب استاد می بینم که خیلی زود با محیط اخت شدی -چیکار کنیم استاد مهری . وجود همکاران خوبی مثل شما .. -اووووهههه منم مثل شما تازه کارم . ولی خودمونیم خیلی زود پیش همه محبوب شدی . تو دانشگاه هم همیشه یه قدم ازم جلوتر بودی . هرچی می دویدم بهت نمی رسیدم .. مهری حس می کرد یه جورایی به کسی که یه روز به چشم یه رقیب درسی بهش نگاه می کرد وابسته شده . شاید چند سال پیش به خاطر این که می خواست ازش پیش بیفته بیشتر به رقابتش با اون فکر می کرد . شایدم در اصل رقابتی با اون نداشت و همش یه حس خاص عاطفی بود . -خب استاد نستوه به نظرت دانشجویان اینجا چه طورن ؟/؟ -خب من نمیگم چطورن . خودت وضع درس خوندن ما رو با اینا بسنج . الان دیگه همه جا شده مدرک گرایی می خوان یه جوری سربچه ها رو گرم کنند . البته همه دانشگاهها به این صورت نیست . سیستم مالی و اقتصادیه که داره در خیلی از جاها حکمرانی می کنه . این ویروس داره به دانشگاههای سراسری نفوذ پیدا می کنه و فعلا پیام نوره که تا حدودی مصونیت داره و معمولا هرچی رو که چاپ می کنه باید خوند . هرچی هم می خوای با این سیستم مبارزه کنی نمیشه . خودت نابود میشی . باید با همه بجنگی . -یعنی همین یه راه حل رو داریم ؟/؟ -نه استاد مهری . باید با این دانشجوها دوست شد . ارزش علم رو به اونا فهموند . . یه عده از کار شناسای نرم افزاری هنوز یه بر نامه نویسی ساده رو وارد نیستن . اونا از زمین و زمان نمره گرفته خودشونو رسوندن به آخر خط .. مهری خوشش میومد که نستوه رو به حرف بیاره . چون این جوری چهره اش باز تر شده و چشاش یه برق خاصی می زد . صورتش روشن تر می شد . اون در مدت چهار سالی که در دوران اخذ کارشناسی با نستوه هم درس بود کوچکترین خلافی ازش ندیده بود . با هیچ دختری گرم نمی گرفت . یه سردی خاصی نسبت به همه داشت . راستش این همون چیزی بود که مهری اونو می پسندید . ولی حالا دوست داشت که یه خورده به اونم توجه داشته باشه . ولی این پسر انگاری در عالم دیگه ای بود . نستوه گاهی از وقت استراحتش استفاده می کرد و یه گوشه ای می نشست . تو عالم خودش بود . کمتر حرف می زد . تا ازش چیزی نمی پرسیدند معمولا ساکت بود . اما وقتی که به حرف میومد و می خواست در مورد یه چیزی تو ضیح بده هیچی جلو دارش نبود . مهری نمی دونست چی ازش می پرسه و چی جواب می شنوه .. فقط از آهنگ صدای نستوه لذت می برد و یه جای کار حس کرد که بهتره ساکت شه . چون رشته کلام از دستش در رفته بود و از این هراس داشت که اون مرد بهش بخنده . گاهی وقتا که می دید چند تا دختر دانشجو با نگاهشون دارن نستوه رو می خورن حرصش می گرفت . نمی تونست چیزی بگه . آخه این روزا کسی رو واسه نگاه کردن باز خواست نمی کنن . ولی از این که می دید نستوه توجهی به این مسائل نداره خاطرش آسوده می شد . جالب اینجا بود که چشم آبی به خود مهری هم توجهی نشون نمی داد . اون توجه خاصی رو که دختر انتظارشو داشت و احساس نیاز شدیدی بهش داشت . روز ها از پی هم می گذشتند . نستوه و مهری روز به روز صمیمیت بیشتری پیدا می کردند ولی اون حسی رو که مهری دوست داشت نستوه هنوز نسبت بهش پیدا نکرده بود . یه روز که نستوه ماشینش بود تعمیر گاه مهری اونو رسوند خونه شون . با هم تعطیل کرده بودند . نسیم از فاصله ای دور اون دو نفرو دیده بود . اولش فقط متوجه یک زن و مردی بود که تو ماشین بودند شد . وقتی که نستوه از ماشین پیاده شد متوجه شد که یه زن اونو تا اینجا رسونده .. خشم عجیبی تمام بدنشو می لرزوند . با این که دیگه دوست نداشت بره طرفش ولی از این که اونو با یکی دیگه می دید عصبی می شد . .. نسیم .. نسیم .. تو با اون خائن که کاری نداری . چرا بی خود داری خودتو عصبی می کنی . بس کن . اون فراموشت کرده . تو هم فراموشش کردی . تو که دیگه اونو نمی خوای .. معلوم نیست در این چند ساله با چند تا بوده .. اون وقتی که تو باهاش بودی با خیلی ها بوده .. تو فقط متوجه نیاز شدی .. اون مال تو نیست .. اون یه آشغال عوضیه .. با چه رویی میاد میگه نسیم من بهت خیانت نکردم . من بهت وفا دارم .. اون روزا دیگه گذشته .. .. نتونست چهره زنو ببینه و بفهمه که خوشگلیش در چه اندازه ایه . دوستای نسیم بیشترشون از دواج کرده بودند . خیلی ها پس از این که دوست پسرای زیادی رو در دوران مجردی خودشون عوض کرده بودند خیلی راحت رفتند با یکی از دواج کردند . بدون این که به فکر یکی از اونا باشن . وای نسیم کاش تو هم می تونستی مثل یکی از اون دخترا بی احساس و بی خیال باشی .. . اگه اون دختره دوست دختر نستوه بوده باشه پس چرا وقتی اونو رسونده خونه همراش پیاده نشده . نرفته خونه شون . نستوه باید تو خونه شون تنها باشه .. یعنی کسی تو خونه شون بوده . مامان باباش هستند ؟/؟ نه اونا که چند روز پیش رفتند .. ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#32
Posted: 12 Nov 2012 00:13
آبی عشق 32
واسه یه لحظه اون سالهای دور رو به یادش آورد . ده سال می گذشت . مثل یه خواب گذشت . مثل تصویر یه فیلم .. بهتره کاری به این کارا نداشته باشم و اعصابمو بیشتر از این ها خرد نکنم .... از اون طرف روز به روز نستوه و مهری صمیمی تر می شدند . نستوه مهری رو به عنوان یک دوست و یک همکار خوب و کسی که از سالها قبل اونو تو دانشگاه می شناخت پذیرفته بود و مهری عاشقش شده بود . اما هنوز نفهمیده بود که چرا نستوه اون جوری که اون دلش می خواد بهش توجهی نداره . چند تا دختر دانشجو بودند که می خواستند هر جوری که شده خودشونوتو دل استاد جا کنن . یکی با کرشمه و خودنمایی تو کلاس .. یکی با سوالات الکی خودش . یکی با درس خوندن می خواست خودشو تو دل نستوه جا کنه ولی این استاد به این نون و ماستها رام بشو نبود . اون در دوران نوجوانی به اندازه کافی دوست دختر داشت و زمانی که می خواست فقط بایکی باشه و عاشق یکی شده بود سرنوشت اون روی زشت خودشو بهش نشون داده بود و دیگه از عاشق شدن می ترسید . اون تمام فکرشو وقف این کرده بود که بالاخره یه روزی باید نسیم بفهمه که من بیگناهم اگه اون روز دیگه دوستم نداشت و منو نخواست مهم نیست ولی من پیش خودم سربلندم و پیش اون از این که بهش خیانت نکردم . در میان دانشجویان یه دختری بود به اسم ستایش .. خیلی زیبا و محجوب بود . زیباتر از همه و درسخون تر از بقیه .. بیشتر وقتا بیشترین نمراتو می گرفت و هیچوقت هم تنبل نبود . منضبط بود . درس رو واسه درس می خوند و در تمام فعالیتهای علمی و عملی حضوری موثر داشت . گاهی وقتا نستوه حس می کرد که اون تنها دانشجوییه که استحقاق اونو داره که بهش بگن دانشجو . ستایش واقعا ستودنی بود . بی جهت نمی خندید و حرف اضافی هم نمی زد . پسرا خودشونو می کشتند تا یه تبسم اونو ببینند و یه توجهی بهشون بشه ولی دختر بهشون اعتنایی نمی کرد . حتی مثل بقیه دخترا خودشو واسه استاد نستوه لوس نمی کرد . یه خورده وضع زندگیش خوب نبود . اوتنها فرزند خونواده بود . پدرش مرده بود و یه سال نشد که مادرش به علت وضع بد مالی مجبور شد با یه تقریبا پیر مرد ازدواج کنه . مرد پیری که حتی به نا دختری خودش نظر بد داشت . هزینه های دانشگاهشو به زور پرداخت می کرد . وقتی به مادرش گفت که شوهرت بهم نظر داره مادره که نمی خواست از نظر معیشت و امورات زندگی در مضیقه بیفته گفت چیکار کنیم سعی کن خودتو ازش دور نگه داشته باشی .. هر چند دلش واسه دخترش می سوخت .. یه ترم که ناپدری هزینه شو داد ولی ترم بعد دید که دختره پا نمیده مادره مجبور شد یه خورده از طلاهایی رو که یاد گار ازدواج اولش بود بفروشه و واسه دخترش خرج کنه . ستایش با این جنگ اعصاب ها بود که درس می خوند .. نمی دونست که واسه ترم بعد باید چیکار کنه . استادمهری می خواست هر طوری شده احساسات خفته نستوه رو بیدار کنه . ولی استاد کوچولو خیلی سر سخت بود . آی نستوه .. نستوه .. خیلی ها دلشون می خواد با من باشن .. ولی من بالاخره به دستت میارم . نمی تونی از عشق من فرار کنی .. مثل یه عنکبوت دور خودم تار می تنم . تار عشق . یه جوری که تو هم بیفتی داخلش . نتونی خودتو بیرون بکشی .. اواخر پاییز بود .. یه کاراداری واسه نستوه پیش اومده بود و باید می رفت دانشگاه زیر آب .. مهری دیگه واسه بقیه ساعات اون روز تدریس نداشت . -می تونم باهات بیام ؟/؟ -کجا حوصله ات سر میره -من اینجا حوصله ام سر رفته . سرم تو میون یه مشت کتاب و دخترا و پسرایی که همش می خوان خودی نشون بدن و به دنبال عشقای الکی هستن .. درحالی که اگه یکی عاشق میشه باید هزینه سنگینی بابتش بده .. این حرفو که زد نستوه ماتش برد . رفت تو خودش .. مهری هاج و واج مونده بود ..-چت شده ؟/؟ .. نستوه بدون توجه به دور و برش زمزمه می کرد آره آدم باید هزینه سنگینی بده .. -پس آماده شو بریم .. مهری سوار ماشین نستوه شد . تا سوار ماشین شد روسریشو دادعقب تر و یه خورده خودمونی تر شد . -اگه بدونی من چقدر پاییزو دوست دارم . خیلی خوشگله -فکر نمی کنی بوی غم میده ؟/؟-یه غم زیباست-مهری ! تو دنیا زشت تر از غم چیزی وجود نداره که ما بگیم یه غم زیبا . اون برگهای خشکیده و مرده ای که روی درختا به رنگ زرد و نارنجی و قهوه ای در میان چه خوشگلی دارن ! ما که نباید این قدر ظاهر بین باشیم -نستوه تو چقدر بی احساسی -تو این طور فکر می کنی ؟ /؟ از زیادی احساساتی بودنه که کارم به اینجا کشیده . مهری از حرفاش چیزی نفهمیده بود . فقط فهمیده بود که اون از یه دردی در گذشته اش رنج می بره که نمیذاره از امروزش واسه رسیدن به یه آینده ای که درش احساس آرامش و خوشبختی کنه استفاده کنه . از قائمشهر که رد شدند و به نزدیکیهای شیر گاه که رسیدند نستوه در حاشیه جنگل نگه داشت .. -واسه چی وایسادی ؟/؟ -می دونم خیلی از طبیعت پاییز خوشت میاد . اگه دوست داری یه خورده قدم بزنیم .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#33
Posted: 3 Dec 2012 00:15
آبی عشق 33
مهری بارها و بار ها نستوه رو دیده بود که تو عالم خودش باشه ولی هرگز ندیده بود که تا این حد به فکر فرو بره و با یه لحن خاصی از ناملایمات بگه .. یه لحظه چشاشو به چشای نستوه دوخت . حس کرد که هر گزنمی تونه اون انتظاری رو که از نستوه داره بر آورده شه .. دلش می خواست دستشو تو دستای خودش بگیره .. بره یه گوشه ای و سرشو بذاره رو شونه هاش . زیر انبوه درختای پاییزی و از لابلای برگهای زیبا و گریان , آسمون آبی رو ببینه و فریاد بزنه که من خوشحالم و من خوشبختم . اما این مردی که عاشقش شده بود مثل صخره های سخت ساحل بود که لطافت آب درش اثری نمی کرد . دلش می خواست دستشو بذاره تو دستای اون . شاید این جوری می تونست آروم آروم رامش کنه . بهش طعم عشقو بچشونه . هرگز فکر نمی کرد به این سادگی بتونه از کسی خوشش بیاد . همیشه از خودش پرسیده بود اگه نستوه این ظاهر آراسته رو نمی داشت عاشقش می شد ؟/؟ .. مهری .. مهری مگه غیر اینه که کلی جوون خوش تیپ دور و برت بودند . اول جوونی که می رفتی دبیرستان و تنش های سالهای اول بلوغ همرات بود تو به هیشکدوم از اونا اعتنایی نداشتی .. پسرای لوس و از خود راضی که اگه یه دختری بهشون لبخند می زد همه چی واسشون عادی می شد و اگه تحویلشون نمی گرفت از اون واسه خودشون یه بت می ساختند .. یعنی امروز چون نستوه تحویلم نمی گیره منم شدم مثل اون پسرا که از معبود خودم یه بت ساختم ؟/؟ نه .. نه .. من هرجوری شده باید ثابت کنم که لایق عشق توام . نستوه به نسیم فکر می کرد و مهری به نستوه .. خیلی آرام در میان درختا قدم می زدند . دست چپ مهری و دست راست نستوه در موازات هم قرار داشتند . مهری از پایین حواسش بودکه داره چیکار می کنه . اون که یه روزی همه رو اسیر خودش کرده بود فکر نمی کرد که روزی این قدر آسون اسیر یکی دیگه بشه که از این که دستش به دستای اون بخوره بدنش بلرزه واز این هراس داشته باشه که طرف پسش بزنه . انگشتاشو به پشت دست نستوه زد . وقتی حرکتی از طرف اون ندید لحظه به لحظه فشار تماسو بیشتر می کرد تا این که دستشو تو دستای خودش گذاشت . نستوه در عالم دیگه ای بود . حس می کرد که نسیم در کنار اونه .. در این هوای ملایم پاییزی داره باهاش قدم می زنه . دست گرم مهری رو تو دستای خودش حس می کرد . در رویای خودش اونو می دید .. رفته بود تو رویا .. نسیم بالاخره متوجه شدی که نباید اون جوری اذیتم می کردی ؟/؟ -آره من از اولشم حدس می زدم که تو بیگناهی نستوه ولی تو هم اگه جای من بودی و این صحنه رو می دیدی .. ازبس پدر سوخته بازی زیاده آدم نمی دونه چی فکر کنه . منو ببخش نستوه چند سال اذیتت کردم . از این افکار لبخندی به لبای نستوه نشسته بود .. مهری هم با لبخند او لبخند می زد حس می کرد که نستوه از این تماس لذت می بره .. می دونست می دونست که می تونه . این پسر که دلش از سنگ نیست . حتما اونم احساس داره اونم می تونه گرمای عشقو در وجود خودش در رگهای خودش حس کنه .. . زیباییهای پاییزو زیباتر می دید . چقدر دلش می خواست در پاییز به اونچه که دلش می خواست برسه . اون تا به حال عاشق نشده بود . دراین دوره ای که دخترای هنوز به سن بلوغ نرسیده واسه خودشون دوست پسر می گیرن مهری حسرت یه لبخندرو به دل پسرا گذاشته بود . بهترین خواستگارا رو داشت و شاید همینم تا حدودی دلگرمش می کرد که همیشه یه پشتوانه ای داره . ولی مرد ایده آلشو تا به اون روز پیدا نکرده بود . -نستوه به چی فکر می کنی ؟/؟ به پاییز قشنگ ؟/؟ به همون غم زیبایی که دوستش نداری ؟/؟ خب می تونی از این غم شادی بسازی . بسته به اینه که تو زندگی رو چطور ببینی . چه انتظاری داشته باشی . خوشبختی رو در چی حس کنی .. نستوه فقط آهنگ صدای مهری رو می شنید . نمی فهمید چی داره میگه . فقط یه لحظه به خودش اومد که دید خبری از نسیم نیست و اون در خواب و خیال بوده . دست مهری رو در دست خودش احساس کرد .. نههههه نهههههه ... چرا آخه . چرا دست این دخترو تو دستای خودم گرفتم . نمی دونست چه خبر شده .. فکر کرد اون بوده که در اثر بی حواسی دست مهری رو گذاشته تو دستش .. وای الان این دختره میگه چه همکار بی ادبی دارم . منو جای خلوت گیر آورده داره جسارت می کنه .. دستشو فوری کشید .. طوری هم این کارو انجام داد که مهری متوجه شه که از این کارش ناراحته -ببخشید من متوجه نبودم . حواسم نبود . دستم .. دستم .. مهری که به زور خشم و ناراحتی خودشو پنهون کرده بود نمی دونست جواب نستوه رو چی بده . مهری هرچی خواست یه چیزی بگه نتونست . زبونش قفل شده بود . حس می کرد اگه یه چیزی بگه کارو بد تر می کنه . .. دلش به درد اومده بود . اون رویاهایی که می رفت شکل بگیره به ناگهان از هم پاشیده شده بود . -نگاه !اون پایین رود خونه چقدر قشنگه ؟/؟ بریم پایین مهری خانوم ؟/؟ .. مهری لجش گرفته بود .. دیوونه طوری منو صدا می زنه که انگار داره با مامان یا مامان بزرگش حرف می زنه بریم پایین مهری خانوم بریم پایین مهری خانوم . حالا نمی شد اون خانومشو مینداختی ؟/؟ .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#34
Posted: 10 Dec 2012 00:31
آبی عشق 34
نستوه و مهری از شیب سرسبز جنگلی به طرف پایین رفتند .. هر چه به سمت پایین تر می رفتند اون نشاط اولیه نستوه تبدیل به سکوتی غم انگیز می شد . چقدر حالتش شبیه به رود خونه ای بود که در زمین خونه نسیم اینا وجود داشت حتی بلندی اون سوی رود خونه و درختایی که اون و نسیم در کنارش با هم حرفای عاشقونه می زدند . به سمت چپ خودش نگاه کرد نسیمو ندید . اون اینجا نبود . به خودش نگاه کرد . بیشتر از ده سال از اون زمان می گذشت . بدنش می لرزید . بازم رفته بود تو عالم خودش . مهری هاج و واج مونده بود که نستوه چشه .. -حالت خوش نیست ؟/؟ ببینم دیرت نشه .. -نه نسیم برای با تو بودن همیشه وقت دارم .. -چی گفتی ؟/؟ منو چی صدا کردی ؟/؟ نستوه به خودش اومد و فهمید چه گندی زده . نمی خواست که مهری متوجه غم درونش بشه . اصلا دوست نداشت راز های درونشو با کسی در میون بذاره . حتی تازگیها حوصله شو نداشت که در این مورد با نازی هم حرف بزنه . -چی شده -هیچی من همیشه از نسیم خوشم میومده . چه نسیم بهاری باشه چه پاییزی .. ولی مهری حس می کرد که نستوه از چیزی رنج می بره و گذشته تلخی داره . مهری ترجیح داد که اونو به اسم کوچیکش صدا بزنه و واسه همین نستوه هم صلاح دونست که باهاش صمیمی تر شه .. -نستوه تو سکوت پاییزو هم دوست نداری ؟/؟ -بااین که تابستون بهم خیانت کرده ولی از پاییز اون جوری که خیلی ها خوششون میاد خوشم نمیاد -ولی ببین آسمون آبی , رنگ آبی آسمون از برگهای درختای پاییزی چقدر قشنگه ؟/؟ آسمون آبی درست به رنگ چشاته .. یه لحظه مهری حس کرد که نباید این حرفو می زده . صورتش سرخ شد . ولی نستوه این حرفشو به حساب احساس عاطفی مهری نذاشته بود . رو تخته سنگی نشستند .. به ریزش آبها رو تخته سنگهای ریز و درشت خیره شده بودند . چند متر جلوترش دیگه از تخته سنگهای ریز هم خبری نبود و رود یه حالت گل و لایی داشت . -مهری من شمالو خیلی دوست دارم -آدماشو چی ؟/؟ -آدمای خوب و بد همه جا هستند . من همه آدمای بدرو هم دوست دارم . چون اگه دوستشون داشته باشم شاید یه روزی خوب شن . حتی اگه یکیشون هم خوب شه من می تونم بخندم . بخندم و لذت ببرم . از این که تونستم رو یکی اثر گذار باشم . ولی بعضی وقتا آدم هر چی می خواد خوب باشه یا خوبی کنه اصلا جوردر نمیاد . نمی دونم چرا این جوری میشه . چرا تو این دنیای بزرگ همه نمی تونن شاد باشن . چرا یه شادی همیشه باید با یه غم طرف باشه . -همیشه این جور نیست نستوه همه آدمای دنیا هم می تونن شاد باشن . دنیای ما این قدر بزرگه و خدا هم این قدر نعمت آفریده و برای بنده هاش گذاشته که اگه همه هم ازش استفاده کنند بازم کم نمیاد . منتها یه سری فکر می کنن هرچه بیشتر به این نعمتها چنگ بزنن خوشبخت ترن فکرشو نمی کنن که یه روزی اینا رو باید بذارن برن . -آره مهری .. حتی آدما هم از هم جدا میشن .. می بینی که هرسال این برگهای پاییزی به زمین می ریزن . این بر گها می میرن و اون برگهایی که جاشون می شینن یه برگهای دیگه ای هستند . این درختا هم یه روزی می میرند . این درخت .. شاخ و برگهاش .. تنه اش چه اشکها که نریخته و چه لبخند ها که نزده .. با بهار خندیده و با پاییز اشک ریخته .. یه روزی هم خودش میره و اون وقت این آسمون آبی عشقه که واسش اشک بریزه .. زندگی یعنی عادت .. عادت به نفس کشیدن .. به خوردن و خوابیدن .. به دونستن اونچه که در اطراف ما می گذره -ودوست داشتن چیزایی رو که حس می کنیم دوست داشتنی هستند . -آره مهری .. در این دنیای بزرگ دوست داشتنی ها و خواستنی ها زیادن ولی آدم نمی تونه به همه اون چیزایی که دوست داره برسه . اگرم قدرتشو داشته باشه فرصتشو نداره . مهری خیلی دلش می خواست دوباره دست نستوه رو تودستای خودش ببینه . یه حزنی در صدای نستوه بود که دلش می خواست با عشق خودش این غمو از وجودش پاک کنه . حس کرد که باید دلش از گذشته ای پر باشه . گذشته ای که شاید یک بی وفا درش نقشی داشته . حالا نقش اون به عنوان دختری که عاشقش شده چی می تونه باشه . شایدم نستوه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه . ولی اگه این طوره در این چند ماه چرا اصلا هیچ موردی از اون ندیده . فقط به طور جدی در فکر تدریسه و در حد همین حرف زدنهای معمولی با بقیه صحبت می کنه . فکر نسیم نستوه رو آشفته کرده بود . اگه دوباره بخواد عروسی کنه .. لعنت بر این فکر و خیال .. -مهری جان بریم دیگه .. داره دیرمون میشه .. اونا رفتند طرف زیرآب و دو سه ساعتی رو در دانشگاه گذرونده و بعد از همون مسیر برگشتند . -نستوه اگه دوست داری یه جایی بشینیم و از طبیعت پاییزی لذت ببریم بگو . من عجله ای ندارم . مهری این حرفو به خاطر خودش زد . نستوه زیاد حوصله نداشت ولی به خاطر دل مهری قبول کرد . این بار رفتند به یه جنگل انبوه حاشیه جاده .. جنگلی که طول و عرض زیادی نداشت ولی درختای انبوه و برگهای رنگ و وارنگ این درختا بازم حس عاشقانه ای رو در مهری به وجود آورده بود .. . اونا در لابه لای درختا خیلی آروم قدم می زدن .. مهری می خواست یه چیزی از نستوه بپرسه هم می ترسید و هم خجالت می کشید . اون هیچوقت در حدی کنجکاوی نکرده بود که معناش فضولی باشه ولی حس حسادت زنونه اش اونو وادار کرده بود که بالاخره دلشو به دریا بزنه وسوال کنه -نستوه تو هیچوقت عاشق شدی ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#35
Posted: 17 Dec 2012 00:20
آبی عشق 35
نستوه سکوت کرده بود . نمی دونست جواب مهری رو چی بده . حس می کرد که با یه جواب باید جوابای دیگه ای هم بهش بده . ولی اون عادت نداشت که به سوال کسی جواب نده -آره .. ولی ولم کرد چندین و چند سوال دیگه ذهن مهری رو به خودش مشغول کرده بود . چرا باید یه جوون خوبی مثل نستوه این همه عذاب بکشه . اگه خیانت و اشتباهی از طرف نستوه صورت گرفته باشه پس چرا باید این قدر در هم و افسرده باشه .. نه نستوه نمی تونه خائن باشه . نمی تونه بد باشه . نستوه دلش نمی خواست که این مسئله رو بشکافه . واسه همین با این که دلش نمی خواست تو کار آدما فضولی کنه ولی اونم در یک اقدام متقابل از مهری پرسید راستی تو چی . تو هم عاشق شدی ؟/؟ ببخش اینو ازت می پرسم . آخه تو که باهام احساس صمیمیت می کنی منم باید همین حسو نسبت بهت داشته باشم .. مهری از این که نستوه از واژه صمیمیت استفاده کرده بود خیلی خوشش اومده بود .. یعنی صمیمیت می تونه تبدیل به عشق بشه ؟/؟ نستوه می تونه یه روز به عنوان یه عشق دوستش داشته باشه ؟/؟.. آخ اگه نستوه عاشقش بشه اون قدر بهش محبت می کنه که خیانت عشق اولو از یادش ببره . اون هرچی داره نثارش می کنه احساس و عشقشو ... کاری می کنه که دیگه این جور غمگین و گوشه گیر نباشه . باهاش میام و زیباییهای پاییزو از نزدیک می بینم . هر وقت که بهارشد با هم رویش گل و گیاه رو می بینیم . دستمو میذارم تو دستش و هرجا که اون بخواد باهاش میرم . تو دل کوه و جنگلای بهاری میرم زیر آبشارهای بلند ..میرم به جایی که از قله هاش برفهای زمستون آب میشه . اونجایی که قله ها سینه آبی آسمونو می شکافند ولی عشق هیچوقت قلبش نمی شکنه . قلب آبی عشق آبی تر میشه . اون وقت من به نستوه میگم که تا ابد کنارت می مونم . همیشه دوستت دارم . برات می میرم .نستوه که دید مهری در سکوتی سخت فرو رفته فقط همینو گفت که ببخش با این سوالم ناراحتت کردم دوست نداری جوابمو نده .. -اوه نه چرا منم یه بار عاشق شدم . نستوه با خودش گفت حتما اونم اینو ول کرده ... هی به خودش می پیچید که ازش بپرسه که آخرش چی شد ولی نپرسید مهری با بسیاری از روحیات نستوه آشنایی پیدا کرده بود . -نستوه اون هنوز ولم نکرده -پس اگه اون یه وقتی مثلا این جا بود و من و تو رو با هم می دید خیلی ناراحت می شد -ولی حالا که اینجا نیست -اما واقعیتو که نمیشه عوض کرد -نستوه شاید من در رویاهای خودم دوست داشته باشم .. اون از کلمه شاید استفاده کرده بود و نستوه هم دیگه داشت قاطی می کرد . راستش دیگه نمی خواست به این مسئله فکر کنه . همون که تونسته بود فکر مهری رو متوجه مسئله دیگه ای غیر از خودش بکنه واسش کفایت می کرد . با این حال نستوه دوست داشت از عشق اول بگه .. دوست داشت یکی باشه که یه درددل کلی باهاش بکنه . بدون این که جزئیات قضیه رو براش تعریف کنه .. -ببین مهری هیچ عشقی عشق اول نمیشه .. آدم تا آخرین لحظه زندگیش به اون فکر می کنه .. می دونی چرا ؟/؟ یه آدم تا کوچیکه کوچیکه البته بگذریم از این که گاهی هم در همون سنین قبل از بلوغ میشه عاشق شد ولی من دارم از یه چیز کلی صحبت می کنم .. وقتی آدم به سن بلوغ می رسه اون وقته که گرایش به جنس مخالف در ش به وجود میاد . هیجان خاصی داره از این که با یه دختر آشنا شه .. هیچوقت اون لحظه های آشنایی با اونو فراموش نمی کنه .. یه لحظه نستوه به یادش اومده بود که قبل از نسیم با دخترای دیگه ای هم بوده ولی نه به این هدف که عاشقشون باشه و زمانی که متحول شده عاشق شده .. اون اولین دختری رو هم که به عنوان یه دوست عادی باهاش دوست شده بود به یاد می آورد ولی هیچ احساسی نسبت به اون نداشت . حس کرد که نباید زیاد دراین مورد ادامه بده چون قبل از آشنایی با نسیم پسر شیطونی بود و نمی خواست از خودش یه چهره مقدسی به مهری نشون بده . اون تو عالم خودش بود . به نسیم فکر می کرد فقط یه لحظه حس کرد که دستش در تماس با دستای همکارش قرار داره . مهری هم یه بار دیگه حس کرد که تمام بدنش داغ شده ولی این مرد عین یک چوب خشک بود . به خوبی فهمیده بود که نستوه در عالم دیگه ای قرار داره . درهر صورت اون روز هم گذشت . مهری دیگه فکر نمی کرد به این زودیها موقعیتی به دست بیاره که بتونه با نستوه باشه . .. و اما از کلاسای درس .. این دخترای شیطون دست از فانتزیهای عشقی خودشون با نستوه بر نمی داشتند و پیش هم خجالت هم نمی کشیدند .. -ببین شیفته دلم می خواد وقتی که داره میاد توی کلاس پاشو بذاری جلوش منم باشم روبروش وقتی که داره زمین می خوره بیفته بغلم و ببوسمش . -خیلی زرنگی . واسه چی جامونو عوض نکنیم ؟/؟ ستایش : دخترای پررو خجالت داره .. آدم این قدر بی شخصیت که نمیشه .. هفت هشت سالی ازتون بزرگتره . استاد شماست .. -خب باشه مگه از مریخ اومده .. بزرگتر هم باشه . پدر بزرگ ما که نیست . تازه بیشتر از جوونای هم سن و سال ما می فهمه ببینم ستایش اگه تو سهم خودتو نمی خوای بده به من -دختر ندیدم این قدر پررو باشه . گوشت قربونی که تقسیم نمی کنین .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#36
Posted: 24 Dec 2012 00:11
آبی عشق 36
ستایش فقط در فکر تحصیل خودش بود این که با موفقیت درسا رو پشت سر بگذاره . اون می تونست خیلی راحت در دانشگاه سراسری قبول شه . بیماری پدرش و یه سری مشکلات روحی دیگه بهش این اجازه رو نداد . خیلی حرص می خورد از این که دخترای دیگه این قدر بی شخصیت بازی در میارن . دلش نمی خواست محیط تحصیل رو با این مسخره بازیها آلوده ببینه . -ببین ستایش بیخود ادای جا نماز آب کش ها رو واسه ما در نیار تو خودت اگه پا بده بد تر از همه میشی .. ستایش به حرفاشون اعتنایی نکرد و هر وقت هم سر کلاس نستوه می نشست سعی می کرد با متانت بیشتری حاضر شه و با استادش بر خورد کنه که بقیه دوستاش متوجه باشن که طرز فکر اون چه جوره و خود نستوه هم متوجه شه . نستوه هم متوجه این مسئله بود که اونا دخترن و شور و حال خاص سنین خودشونو داشته و باید یه جوری درکشون کرد . سالها بود که بین خودش و جنس مخالف یه دیوار کشیده بود . نسبت به مهری حس احترام خاصی داشت . به چشم یک دوست بهش نگاه می کرد . وقتی هم که در جنگل باهاش قدم می زد منظره های جنگلی و رود خونه و درخت اونو بیشتر به یاد نسیم مینداختند و شاید همین تا حدودی روحیه شو دگرگون کرده بود . طوری که دستشو تو دستش گرفته بود .. نکنه مهری فکرای بد کرده باشه خیلی زشت شد . مهری شبا نمی تونست خوب بخوابه .. همش به این فکر بود که چطور می تونه خودشو اون جوری که دوست داره تو دل نستوه جا کنه . محیط دانشگاه بود و نمی تونست زیاد میکاپ کنه ولی تا اونجایی که می تونست سبک آرایششو عوض کرد . اونی که تا حالا در بند این مسائل نبود حالا خیلی به خودش توجه می کرد ونستوه هم متوجه این تغییر حالات شده بود ولی زیاد به علت این کار و اصلا به خود مهری اون جوری که دختر دلش می خواست توجهی نمی کرد . از اون طرف ستایش هم که فقط سرش تو لاک خودش بود در یکی از درسایی که کلاسشون مختلط بود از دست یه پسر بابا پولدار برنج فروش که از تجار معروف و پول پارو کن شهر هم بود امون نداشت . سعید نگاههای هیزی به ستایش داشت ولی توجهی به اون نداشت .. تا این که این ترم تموم شد وموعد ثبت نام ترم بعدی شد . ستایش غصه اش شده بود که پول ثبت نام این ترمشو از کجا ردیف کنه . نا پدری که می خواست با اون باشه تا این جوری تامینش کنه . مادرش هم که آه در بساط نداشت . به کی رو می زد می گفت . از مسئول آموزش بر گه انتخاب واحد و مبلغی رو که باید به بانک واریز کنه گرفت.. یه چیزی حدود هفتصد هزار تومن می شد . بااین که دوست نداشت ولی به مادرش رو آورد و اونم از شوهرش کمک خواست . ناپدری پذیرفت که هزینه شو بده ولی می خواست که با اون باشه .. به همین سادگی . مادرش هم کاری از دستش بر نمیومد و به خاطر این که گوشه نشین خیابونا نشه یا دستش به جایی بند باشه زیاد به شوهره گیر نمی داد . ستایش با یکی از دخترا در خصوص این که به علت بی پولی ممکنه نتونه هزینه رو بده و ترک تحصیل کنه گفته بود .. اونم موضوع رو به دوست پسرش میگه و به گوش سعید میرسه .. سعید از اون پرروهای بد لفظ بود که آداب معاشرت سرش نمی شد . ستایش رو یه گوشه ای گیر آورد و گفت که من می دونم چه مشکلی داری حاضرم بهت کمک کنم -ولی یه شرط داره .. ستایش با این که دلش می خواست ادامه تحصیل بده ولی نمی خواست محتاج پسر بی تر بیتی باشه که چشم دیدن اونو نداشت تازه اینو هم حس کرده بود که باید یه انتظاراتی هم در قبال این کارش داشته باشه .. -خیلی ممنونم آقا سعید .. ممنونم .. ولی من به کمک شما نیازی ندارم .. سعید که بهش بر خورده بود گفت ولی با خیلی کمتر از ایناش هم آوردم تو خط .. تازه خیلی هم خوش شانسی که این پیشنهادو بهت دادم .. پشیمون میشی .. ستایش از این که اونو با یه هرزه اشتباه گرفته و این جور در موردش فکر می کنه دلش گرفت و به شدت عصبی شد و گذاشت زیر گوش سعید و با خودش حساب کرد که حالا که قراره ترک تحصیل کنه بذار از شرف و آبروی خودش دفاعی کرده باشه و این که نمیشه همه چی رو با پول خرید . اشک از چشاش سرازیر شده بود . اون دور و بر شلوغ شده بود . ستایش به سرعت از اون محوطه رفت بدون این که به اطراف نگاه کنه .. دوستاش نتونستن جلوشو بگیرن .. نستوه هم که از دور صحنه رو دیده بود تا بجنبه نه از سعید خبری بود نه از ستایش . .. نمی دونست دنبال کی بره .. از بقیه جریانو پرسید .. یکی دو تن که موضوع رو می دونستن جریانو به صورت کلی واسه نستوه تعریف کردند . -چند تا دختر و پسر رو که اون دور و بر بودند صدا زد و گفت بچه ها ازتون می خوام که از این بابت به کسی چیزی نگین وگرنه پای هردوشون گیره و اگه به گوش حراست برسه ممکنه هردوشونو اخراج کنه .. درهر حال اونا جوونن و اشتباه پیش میاد شما که دوست ندارین با یه اشتباه سر نوشت آدما عوض شه . هر چند که باید نکات اخلافی هم رعایت شه تا دیگران سوءاستفاده نکنن ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 27 Dec 2012 15:55
آبی عشق 37
نستوه نمی دونست چیکار کنه . دنبال پسره بره یا دختره .. ستایشو گم کرده بود و مصلحت دونست که با پسره صحبت کنه . دلش می خواست بزنه زیر گوش سعید و حالشو حسابی جا بیاره . اسیر خشم عجیبی شده بود . دلش واسه ستایش می سوخت . چند نفر که از وضعش خبر داشتند واسه نستوه یه چیزایی رو تعریف کردند و اون بیشتر متاثر شده بود . سعید رو یه گوشه ای پیدا کرد . به زور بر خودش مسلط شد . یه خورده با خودش فکر کرد تا قضیه رو از دید سعید به عنوان یک پسر هوسباز هم بررسی کنه . خودشو به یاد آورد . به اون روزایی فکر کرد که هنوز با نسیم آشنا نشده طعم شیرین عشقو نچشیده بود . اونم اون روزا دوست داشت به هر صورتی که شده قاپ دخترا رو بدزده . اونا رو بکشونه طرف خودش . ولی نسیم اومد و مثل یه طوفان اونو زیر و رو کرد . خونسردی خودشو حفظ کرد . کمی با سعید حرف زد . پسره از اونجایی که ترسیده بود به تته پته افتاده و می گفت که هدفش خیر خواهی بود و شاید هم یک دوستی ساده .. -بار آخرت باشه که از این حربه استفاده می کنی . هر انسانی واسه خودش شخصیت داره . اگه دلت می خواد با کسی دوست شی این راهش نیست . چند روز گذشت وستایش واسه کاری اومد به حسابداری دانشگاه و اتاق سایت .. -ببخشید خانم عاملی یه راهی هست که من بتونم هزینه رو بعدا به یه نحوی پرداخت کنم ؟/؟ هرچند می دونست بعدا هم نمی تونه پرداخت کنه . یکی دو یاد گار از پدرش داشت گوشواره و دستبند و انگشتر طلا که دلش نمیومد اونا رو بفروشه . شاید فروش اونا هم دردشو دوا نمی کرد .. -ببینم دختر ما رو گیر آوردی . این درسای زیادی رو تو اثر گذاشته ؟/؟ شوخی داری ؟/؟ پس این پولو کی پرداخت کرده ؟/؟ تو که بدهی نداری . . اذیت نکن ..-خانوم عاملی من که پولی نداشتم . -بس کن . حوصله مزاح رو ندارم .. -شما دیدی که من رسید رو بیارم تحویل شما بدم ؟/؟ -نه ولی آقای نوروزی یا به قول خودمونی ها استاد نستوه رسیدو تحویل من داد گفته که از شما گرفته .. ستایش همه چی رو فهمید . پس نستوه در این کار دخالت داشته . یه لحظه از این که هزینه اش پرداخت شده خوشحال شده بود ولی وقتی به یاد انتظاری که سعید ازش داشت افتاد از این کار نستوه عصبی شد . اون نمی خواست که استاد در مورد او این حس و تقاضا رو داشته باشه . شماره موبایل نستوه رو گرفت . خود نستوه این سفارشوکرده بود که اگه کسی باهاش کار داشت هر کی می خواد باشه موردی نداره که بهش شماره بدن . نستوه اون لحظه خونه بود .. ستایش اون قدر عصبی بود که نمی تونست حرفاشو تلفنی بگه و نستوه هم می دونست که تلفنی نمی تونه علت کارشو تشریح کنه و شاید ستایش برداشت بدی کنه . نستوه با همون چند عکس العمل ستایش و پرس و جو از این و اون فهمیده بود که ستایش دختر خود ساخته و بسیار احساساتی و زود رنجه . وخیلی هم مغرور . ستایش درخونه نستوه رو زد وهرچی نستوه بهش گفت که بیاد داخل قبول نکرد . می ترسید . دخترای فضول که شجره نامه استادو می دونستند بهش گفتند که بیشتر وقتا خونه تنهاست . -باشه هر طور راحت ترین -ببخشید استاد شما بدون رضایت من چرا هزینه منو پرداخت کردین .-خانوم ستوده این پول به حساب سپرده کوتاه مدت من بوده و در شش ماه می خواست سی تومن سود بهم بده . اولا من این پولو دوست داشتم همین جوری بدم حالا که می بینم شما دوست ندارین ازتون پس می گیرم -همین جوری ؟/؟ برای چی ؟/؟ یه دستشو به طرف نستوه دراز کرد و گفت اینم باد گار هاییه که از پدرم بهم رسیده . شاید کافی نباشه .. -خانوم ستوده هیشکی از این بابت چیزی نمی دونه . منم در این مورد دیگه باهات حرفی نمی زنم . اصلا کاری هم به کار هم نداریم شما چرا این قدر فکرای عجیب تو سرتون میفته . چرا این قدر بد بین هستین . -ببخشید جسارت نشه به مردا نمیشه اطمینان کرد . من نمی تونم و دوست ندارم به کسی بدهکار باشم . نمی تونم بخوابم . نمی تونم درسامو بخونم . فکرم مشغوله اون وقت . -ببینم دختر اگه روزی سه چهار ساعت جایی مشغول باشی از درسات عقب نمی مونی ؟/؟ البته این بسته به خودت داره . ممکنه یه روز کار نکنی یه روز دیگه که وقت داشته باشی 8 ساعت هم کار کنی .. حتی یه کامپیوتر بیاری خونه ات و شبا کار کنی .. یه دوست دارم تو یکی از همین موسسه های کامپیوتری و تایپ و این جور بر نامه هاست . یکی دو تا اپراتور می خواد . با کسی هم طرف نمیشی .. شاید بیشتر از ماهی صد و پنجاه تومن هم گیرت نیاد . بیشتر بدهی ات به منو می تونی بدی . من عجله ای ندارم . اینا رو هم دیگه هیچوقت از خودت دور نکن . یاد گار بابایی که دیگه هیچوقت بر نمی گرده اما نگران توست . . اگه بهم اعتماد می کنی و یه یکساعتی عینک بد بینی رو از رو چشات بر می داری من کارتو ردیف می کنم . یه جایی نزدیک دانشگاه در یکی از این شبه کافی نت ها که کارش رسیدگی به امور دانشجوها بود و مسئولش هم از دوستان قدیم نستوه دستشو بند کرد -ببین خانوم ستوده دیگه نگی من خسته ام خوابم میاد به درسام نمی تونم برسم . من دوست دارم تو همیشه و همچنان شاگرد اول باشی . حداقل من تو کلاسام به تو افتخار کنم . اگرم سختته دیگه نیازی نیست سرتو بالا بگیری تو چشام نگاه کنی . اما همیشه باید سر بلند یاشی . خدا بزرگه . این همه آدم تو دنیا که همیشه همه چی رو نداشتند . باید تلاش کنی .. مال و منال دنیا ارزشی نداره اگه نتونی دلی رو شاد کنی . ستایش احساس غرور می کرد . دلش می خواست نستوه رو ستایش کنه . اشک تو چشاش حلقه زده بود . می خواست از نستوه تشکر کنه ولی بغض نذاشت که بر خودش و لبهاش مسلط بشه . نستوه اینو حس کرد . نستوه خیلی مراقب حرف زدنش بود . واسه همین در کلام بعدی از واژه آرامش استفاده کرد ..-خانوم ستوده می دونم حالا تا حدودی احساس آرامش می کنی ولی اینوهم بدون که منم حس می کنم خوشحالم .احساس آرامش می کنم از این که شاید تا حدودی وسیله ای شده باشم برای آرامش تو . ازت ممنونم . نستوه سرشو انداخت پایین . ستایش هم فقط سرشو انداخته بود پایین و خیلی آروم طوری که بغضش نترکه گفت متشکرم . منو ببخشید . معذرت می خوام . پس از چند لحظه سکوت گفت بی ادبی کردم .. نستوه خیلی زود از کنارش رفت تا دختر بیچاره این قدر شرمنده نباشه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#38
Posted: 31 Dec 2012 11:53
آبی عشق 38
مدتی گذشت .. بیشتر از یکماه . یه روز ستایش با عصبانیت اومد پیش نستوه و گفت استاد من یه چیزی رو سر در نمیارم .. -خانوم ستوده .. آروم تر بریم بیرون حرف بزنیم . اینجا چند تا دانشجو میان و رد میشن و خوبیت نداره که این جوری بخواهیم بحث کنیم میگن چه خبر باشه . نستوه حدس می زد که این دختر باید در مورد دستمزدش اعتراض داشته باشه . اعتراض نه به خاطر این که کمه . به خاطر این که شاید زیاد باشه . همه دخترا و اونایی که در شرایطی مساوی با ستایش کار می کردند صد و پنجاه تومن گرفته بودند در حالی که به این دختر دویست تومن پرداخت شده بود . رفتند به محوطه دانشگاه .. -استاد جریان چیه من و بقیه دخترا به یه اندازه کار کردیم . اگه بازم جریانی هست بگین من اصلا دیگه درس نخونم .. یه نگاهی به ستایش کرد و گفت حتما حجم کار شما بیشتر بوده .. تعداد صفحاتی که شما تایپ کردین .. -نه همه به یک اندازه با حجمی تقریبا مساوی . حالا در انتهای مطلب بعضی ها به آخر صفحه می رسیدند و بعضی نوشته ها همون اول صفحه .. -شاید کیفیت کار شما بهتر بوده .. اصلا چیکار به این کارا دارین . از این موضوع که چیزی به بقیه دخترا نگفتین -نه من فضول نیستم ولی بیشتر از حق خودم نمی خوام .. -خانوم ستایش ستوده .. شما که قرار داد رسمی امضا نکردین . صاحب کارت هم که بهتون توهین نکرد . پس دیگه خواست و هدفت چیه چرا کوتاه نمیای . مردم واسه هزار تومن آدم می کشن .. -من نمیخوام واسه پول اضافی کشته شم . می خوام سرم بالا باشه .. بفرمایید این پنجاه تومنو بدین به صاحب کارم -خودت چرا بهش نمیدی -اگه واستون سخته همین کارو هم می کنم .. -خانوم ستوده . !خودتونو خسته نکنین . من اگه شما رو قانع کنم که هیچ نیت بدی در کار نبوده و قصد توهینی هم نبوده شما این پولو می گیرین ؟/؟ -تا دلیل و منطقی که واسم میارین چی باشه -شما بهم اعتماد دارین ؟/؟ ستایش سرشو انداخت پایین و گفت چرا که نه شما مث یه داداش بزرگی که نداشتم ازم حمایت کردین .. آبرومو حفظ کردین .. -بیا این پولو بگیر دختر . اگه یه روزی دستت اومد همه این بدهیها رو پرداخت کن . این کار من بود . من بهش گفتم نمی خواد چیزی بگه . حالا هم به روش نیار و با دخترای دیگه صحبت نکن . می دونستم تو ازم قبول نمی کنی .. -استاد ازتون انتظار نداشتم ولی نمی تونم قبول کنم .. -اگه نگیری فکر می کنم بهم توهین کردی .. -ماههای دیگه هم همینه ؟/؟ -ببینم تو از بدهی سنگین می ترسی ؟/؟ باور کن نزول نمی گیرم . ربا نمی خورم .. .یه لحظه ستایش سرشو بالا گرفت چشاش به چشای نستوه دوخته شد . حس کرد بدنش لرزیده .. در نگاهش یه حسی رو حس کرده بود که می تونه بهش اعتماد کنه ولی چرا تنشو دلشو لرزونده بود . چقدراستاد نوروزی مهربون بود . چقدر هواشو داشت . نه اون نباید بد چش باشه . استادی که معمولا خیره بهش نگاه نمی کنه . با احترام باهاش حرف می زنه سنگ صبورشه نمی تونه آدم هیزی باشه .. ولی چرا این حس بهش دست داده . چرا .. . -خانوم ستوده آدما به وقتش باید هوای همو داشته باشن . من وضعم خوبه . با این قرض دادنا ورشکست نمیشم . -ولی شاید خیلی طول بکشه تا من بتونم بدهی مو بدم .. -عیبی نداره هر وقت تونستی بده . -شاید تا وقتی که زنده ام نتونم -نترس دختر از آینده نترس . نمی ذارم سر افکنده باشی .. من که کاره ای نیستم .. خدایی که اون بالاست نمیذاره .. چرا این جوری می کنی . منم دارم با خدا معامله می کنم .. ستایش بازم تو چهره نستوه خیره شده بود . این استاد خوش تیپ بیشتر بهش میومد که دختر باز باشه تا ثواب کار ولی نباید این جور قضاوت می کرد . -خب حالا برو به درسات برس که منم خیلی کار دارم -استاد -بفرمایید . .. صد و پنجاه تومن از دویست تومن حقوقشو داد به نستوه و گفت بفر مایید اینم بدهی اول ..-منو عصبانی نکن که باور کن این ترم ازت نمره کم می کنم دختر . تو خیلی سر سختی . ضعیف و لاغر شدی . یه خورده از نظر تغذیه به خودت برس . من عجله ای ندارم . این قدر حرص نخور . باشه ؟/؟ -باشه .. ستایش رفت . بقیه دخترا دورشو گرفتند . شراره که دختر پررویی بود اومد جلو و گفت ببینم خیلی باهاش گرم می گیری . یادت باشه که استاد از آدمای خوش سر و وضع و خوشگل بیشتر خوشش میاد تا یه دختر دهاتی مثل تو . خیلی ور می زنی پیشش . ستایش هر کاری کرد حرفی نزنه نشد . نمی خواست لحظه های خوش خودشو خراب کنه . اون عاشق ادب و مردانگی نستوه شده بود و تحملشو نداشت که این حرفا رو پشت سر کسی بشنوه که حالا واسش یه اسطوره شده بود . اونی که عادت نداشت حرفای بدی بزنه گفت -شراره خفه میشی یا خفه ات کنم -معلوم میشه که گلوت پیش آقای نوروزی گیر کرده .. اون آدم حسابت نمی کنه . یه نگاه به ریختت بنداز . ستایش با این که زیباترین دختر اون فضا بود ولی اصلا به خودش نمی رسید . اما اون لحظه حس کرد که داره کم میاره و از این قرتی ها عقب میفته .. با همه اینا سرشو انداخت پایین و رفت که بره ولی شراره جلوشو گرفت ..-این آخرین بارت باشه که باهاش گرم می گیری -به تو ربطی نداره اون نه نامزدته نه شوهرت .. من هر کاری که دلم بخواد انجام میدم . دستای شراره رفت طرف موهای ستایش . ستایش هم با کف دستش طوری محکم کوبوند به صورت شراره که خون از بینی دختر فضول سرازیر شده و رو گونه هاش پخش شد . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 5 Jan 2013 23:14
آبی عشق 39
شراره جیغی کشید که سالن و کریدور رو به لرزه در آورده بود . دستشو جلو بینی اش داشت و به طرف دفتر استادارفت . اون می خواست پیش نستوه از ستایش بد بگه . لحظاتی بعد در حالی که صورتشو با دستمال کاغذی و انواع و اقسام باندها از خون پاک می کرد و بینی شو محکم نگه داشته بود پس از این که آروم شد شروع کرد به حرف زدن .. به غیر از ستایش و شراره و نستوه , مهری و معاون آموزشی هم اونجا بود ند. -آقای نوروزی این وحشی رو می بینین چه به روزم آورده . ادب و اخلاق و نزاکت سرش نمیشه . نستوه نگاهی به مهری انداخت وروکرد به ستایش و گفت خانوم ستوده من از شما انتظار نداشتم . الان دخترای دبستانی و مهد کودکی از این بازیها در نمیارن . نمی دونم این حرکات زشت و ناپسند چه چیزی رو ثابت می کنه -استاد نمیشه همه حرفا رو زد -چه حرفی خانوم ستوده ؟/؟ اگه قرار بر حرف زدن بود تو که دیگه این حرکتو انجام نمی دادی . شراره لبخند به لبش بود . از این که رقیبو شکست خورده می دید لذت می برد -خانوم ایمانی شما حالتون خوبه ؟/؟ به چیزی نیاز ندارین ؟/؟ آبدار چی یه لیوان آب قند واسش آورد و شراره هم رو صندلی دفتر نشسته بود و یه نگاه به نستوه مینداخت و یه نگاه هم به ستایش . این نگاهها از چشمان تیزبین مهری دور نمونده بود . اونم حرصش می گرفت که دخترا این جور دست از سر استاد نوروزی بر نمی دارند . اون خودش تا چند وقت پیش دانشجو بود و می دونست که دخترا چه مرض و شیطنتی دارند و خدا نکنه از یکی خوششون بیاد . ستایش اعصابش خرد شده بود . شراره موهاشو کشیده بود و اونم می خواست از خودش دفاع کنه . یه لحظه عصبانی شده بود . دختره پررو تا می تونست حرفای زشتی زده بود . هیچی براش فرق نمی کرد . حتی اگه شراره ازش شاکی می شد . حتی اگه تنبیهش می کردند .. اون فقط از این ناراحت بود که شخصیتش پیش نستوه خرد شده بود . حس می کرد که خیلی تحقیر شده .. نستوه با همه اینها دلش به حال ستایش سوخت . می دونست که باید یه علتی داشته باشه که این دختر دست به همچین کاری زده . شاید اون لحظه نمی خواست حرفی بزنه . -خانوم ایمانی حالا شما گذشت کنین .. به دل نگیرین .. با این که شراره می خواست حال ستایشو بگیره ولی این حرف نستوه رو که شنید واسه این که خودشو تو دلش جا کنه گفت با این که ترحم بر پلنگ تیز دندان ستم کاری بود بر گوسفندان ولی در عفو لذتی هست که در انتقام نیست واز طرفی به خاطر گل روی شما استاد نوروزی عزیز به روی چشم من شکایتی ندارم .. اون لحظه ستایش دلش می خواست که زمین دهن باز کنه و اونو ببلعه . حاضر بود تنبیه شه اونو از دانشگاه بندازن بیرون ولی این جوری به عنوان یک خطا کار بهش توجه نشه و منت روش نذارن . -استاد من راضی ام که هر تنبیهی رو قبول کنم -ستایش حالا استاد محبت کرده و پاپیش گذاشته تو دیگه جسارت نکن و رو حرفش حرف نیار .. . صحنه در حالی که سیل اشک از چشای ستایش جاری بود و لبخند رو لبای شراره نشسته بود به پایان رسید . نستوه دلش واسه ستایش سوخت . هنوز سر در نیاورده بود که جریان چیه .. .می خواست هر طوری شده اونو یه گوشه ای گیر بیاره باهاش حرف بزنه .. اصلا همچین موردی سابقه نداشت . شاید از دو تا پسر لات انتظار می رفت که با هم همچین بر خوردی داشته باشند ولی دو تا دختر .. اونم یکیشون که خیلی آروم بود .. با این که کلاس داشتند و اتفاقا نستوه هم باید سر کلاسشون می رفت ولی ستایش ترجیح داد که از دانشگاه بره بیرون و در کلاس اون ساعت شرکت نکنه .. اون حاضر بود پیش همه تحقیر شه جز نستوه .. قبل از این که نستوه واسه تدریس وارد کلاس شه دید که ستایش که اون روز با چادر اومده اونو زیر بغلش جمع کرده و با همون مانتوی زیرش با عجله داره از سالن خارج میشه .. -خانوم ستوده کجا با این عجله ؟/؟ مگه این ساعت کلاس نداری ؟/؟ -حالم خوب نیست . اگه اجازه می فر مایید من برم نمی تونم بشینم -شما که از من سالم ترین . اصلا معلومه چیکار داری می کنی ؟/؟ اون از رفتار یه ساعت پیشت .. اینم از الان . خودت می دونی اگه می خوای غیبت کنی غیبت کن . منم وظیفه مو انجام میدم .. این حرفا خشم ستایشو زیاد تر می کرد . -من دیگه نمی خوام درس بخونم . جایی که همه حرف خودشونو می زنن و این جور قضاوت می کنن .. دنیایی که آدمای مظلوم محکوم به شکستن حتی زنده بودن هم فایده ای نداره .. -بیا بریم پشت ساختمون جایی که کمتر کسی ما رو ببینه باهات حرف دارم . ستایش مثل مسخ شده ها همراش اومد . نمی دونست چرا با این همه خونسردی در مقابل نستوه کم میاره و اشکش همیشه آماده هست . به جای پشت ساختمون رفتن به یکی از کلاسایی که خالی بود و یه گوشه ای نشستند . -چرا بهم نمیگی چته ؟/؟ چه مشکلی داری ؟/؟ -مشکل من آدمایی هستند که زود قضاوت می کنن. -منظورت منم ؟/؟ من چه قضاوتی کردم ؟/؟ اگه حرفی داشتی می خواستی از خودت دفاع کنی . -هیچی واسم مهم نیست .. چون هیچی واسم مهم نبود . برامن این مهم بود که شما چی فکر می کنین . شما هم که همش از شراره دفاع می کردین .. چون یه خورده بیشتر به خودش می رسه ؟/؟ چون من شبیه دختر دهاتی ها هستم ؟/؟ منم یه دختر شهریم -نمی فهمم خانم ستوده . این چه طرز فکریه .. شخصیت آدما به روستایی و شهری بودن نیست . شما دارین به من تو هین می کنین .. ستایش داشت حرفای شراره رو به نستوه پس می داد .. می دونست که اگه بد حرف بزنه ممکنه نستوه سوء تعبیر کنه .. نمی دونست چه جوری بحثشو کنترل کنه و ادامه اش بده . اون تنها چیزی که واسش مهم بود این بود که فقط نستوه بدونه که اون مقصر نبوده . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 7 Jan 2013 10:50
آبی عشق 40
ستایش فکر نمی کرد که یه روزی در مقابل مردی تا این حد دستپاچه و بی اراده شه . از وقتی که پدرش مرده بود از یه طرف سخت و بی احساس شده بود و از طرفی هم خیلی حساس . این حس عاطفی رو بیشتر در غم از دست دادن پدرش می دونست . از روز گار بدش اومده بود از این که پدر مهربونشو ازش گرفته بود . اون به هر صورتی بود خودشو با شرایط وفق داده بود .. یه لحظه بغضش ترکید .. نمی دونست واسه خجالتی که کشیده اشک می ریزه یا به خاطر پدری که نبود تا ازش حمایت کنه .. -چی شده دختر .. من که حرف بدی نزدم .. -استاد من به خاطر پدرم گریه می کنم . اون اگه امروز زنده بود می تونست درکم کنه .. فوری قضاوت نمی کرد .. -حالا اگه یکی دیگه جای پدرت ازت حمایت کنه قبول نداری ؟/؟ من می دونم تو نمی تونی مقصر باشی . من می شناسمت . انتظار داشتی من چیکار کنم . در مقابل دختری که نمی خواد واقعیتو بگه من چه موضعی بگیرم . شاید با هم یه حساب شخصی داشتین -نه این طور نبود -ولی تو نباید این جور خشن باهاش برخورد می کردی -اون موهامو کشیده بود و من از خودم دفاع کردم .. -واسه چی این قدر ساکت بودی ؟/؟ -راستش اون قیافه شراره رو که دیدم و همه هم به نوعی ظاهر قضیه رو نگاه می کردند و واقعا صحنه و ماجرا شبیه به یک بچه بازی شده بود دیگه تر جیح دادم که زیاد شلوغش نکنم . من هر کاری که شما بگین می کنم .. هر تنبیهی رو قبول دارم . -تو بهترین دانشجوی من و این رشته در این دانشگاه هستی . دوست دارم از نظر اخلاق هم بهترین باشی و می دونم که هستی . درسته که اگه یه آدم پاک و خوب باشه و این خوب بودنش نشون داده نشه فرقی به حالش نداره و در اصل قضیه هم تاثیری نداره ولی اگه بخواد بیگناه تهمت بد بودن بهش زده شه مگه یه آدم چقدر صبر داره .. روحیه شو برای کار های خوب دیگه از دست میده هر چند نباید این جور باشه . ظرفیت همه آدما که یکی نیست . -شما چه تنبیهی واسم کنار گذاشتین .. چه دستوری میدین -من دستور نمیدم . خواهش می کنم که تشریف ببرین به کلاستون . نمی خوام عقب بمونی . نمی خوام شراره احساس کنه که میدونو خالی کردی و جا رفتی . اگه همین جوری که میگی باشه و می دونم که هست .. یه لحظه ستایش قبل ازشنیدن آخرین جمله نستوه یکه خورده بود به خاطر اگری که آورده بود ولی وقتی که جمله آخرو شنید دوباره آروم گرفت . دلش می خواست نگاهشو به صورت و چشای نستوه بدوزه و از اون تشکر کنه . به خاطر همه کمکهایی که استاد بهش کرده بود خودشو مدیون اون می دونست . کمکهای روحی و مالی و.. حس کرد که دیگه متلکهای دوستای حسودش تاثیری درش نداره . استاد نستوه نوروزی ازش حمایت کرده بود . پیش خودش .. مهم تر از حمایت , این که درکش کرده بود .. چهره زیبای نستوه رو خیلی زیباتر از اونی که بود می دید . با خودگفت به خدا اگه زشت ترین زشت های دنیاهم می بودی بازم واسم زیبا ترین بودی . دلش می خواست دوباره اشک بریزه ولی از نستوه خجالت می کشید .. هر کاری کرد جلو خودشو بگیره نتونست .. -چیه نازک نارنجی .. فیلم هندی راه انداختی . من حرف بدی بهت زدم ؟/؟ -نه استاد خوشحالم .. از این که خدا گاهی وقتا فاصله بین غم و شادی رو فقط یک نفس قرار میده و من امروز در فاصله اون یک نفس شما رو دیدم .. -پس میری کلاس ؟/؟ ستایش در حالی که بغضشو فرو می برد سرشو به علامت رضایت تکون داد . اون در وجودش می گفت اگه ازم بخوای تا اون سر دنیا هم باهات میام . -ببین من دو چیز دیگه هم می خوام یکی این که خونسردی خودتو حفظ کنی و دیگه این که برای بهترین بودن تلاش کنی .. چون این بار قراره رتبه های اول تا سوم از یه تخفیف خیلی سنگین و ویژه بر خوردار شن . البته ترم قبل محدودیت خاصی داشت ولی حالا کمک بزرگی برات میشه . و اون وقت می تونی سر بلندی خودتو به بقیه نشون بدی . -شما هم خوشحال میشین ؟/؟ -یه آموزگار از این که به درسش توجه شه خوشحال میشه از این که یک دانشجوی پاک و نجیب و درد کشیده و پرتلاش و سر به زیردر سخت ترین شرایط تونسته خودشو نشون بده لذت می برم .. من میرم کلاس یه خورده دیر شده زشته .. تو برو یه آبی به سر و صورتت بزن وبیا . نشون بده که میدونو خالی نکردی . من بهت اعتماد دارم . سعی کن آبرومو نبری . درسته که ریش ندارم ولی ریشمو برات گرو گذاشتم . نستوه برای تدریس رفت و ستایش هم رفت تا یه آبی به صورتش بزنه .. اون برای رفتن به کلاس هیجان خاصی داشت . برای این که خودی به استادش نشون بده .. یه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بود . احساس می کرد نمی تونه بیشتر از شصت تا چشو که نستوه رو طلب می کردند تحمل کنه . آخه سی و خوردی دختر دانشجو همه شون از استاد خوششون میومد . حالا بعضی هاشون ابراز نمی کردند . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم