ارسالها: 3650
#51
Posted: 13 Feb 2013 19:51
آبی عشق 51
نستوه من احساس گناه می کنم . فکر می کنم اشتباه کردم که بهت گفتم .نباید حس خودمو بهت می گفتم . می دونم شاید نتونی درکم کنی . شاید بهم بخندی . من دیگه نمی تونم تو روت نگاه کنم . -مهری تو بهترین کار ممکن رو انجام دادی . اگه این کارو نمی کردی ناراحتی اون برات بیشتر بود . می دونی مهری تو خیلی دوست داشتنی هستی . کاش می تونستم عاشقت باشم . عاشق . می تونستم عاشقت باشم . نستوه جمله ای رو بر زبون آورده بود که می شد برای اون کتابها نوشت . مهری رو برای دقایقی به فکر برد . کاش می تونستم عاشقت باشم . یعنی اون اگه به جای فعل باشم از فعل بشم استفاده می کرد چی می شد ؟/؟ اون با این که دوست داره عاشقم شه ولی نمی خواد که عاشقم شه . خدایا این تضاد چه معنایی می تونه داشته باشه . خب معلومه مهری خیلی ساده هست . این که آدم همیشه عاشق کسی نمیشه که بهترین آدم باشه . هر چند یه عاشق عشقشو بهترین می بینه و بهترین می دونه . هر چند این عبارتی که بر زبون آورده بود دیگه جای امید واری واسش نذاشته بود ولی نستوه که نمی تونه تا آخر عمرش مجرد بمونه . من همیشه منتظرش می مونم . همیشه . اون باید بدونه که من گذشته تلخشو به یه شیرینی خاصی تبدیل می کنم که دلشو بزنه ولی نه اگه دلشو بزنه ممکنه ازم خسته شه . مهری غرق در رویاهای خودش بود و نستوه هنوز به گذشته ها و نسیم فکر می کرد . به این که دریچه قلبشو به روی عشق بسته و حالا اون دختری رو که با بی اعتمادی بهش پشت کرده هنوز تو سینه اش جای داده . -نستوه عصبانیت کردم ؟/؟ از دستم ناراحتی ؟/؟ به جون تو که از همه دنیا واسم عزیز تری به همه مقدسات عالم قسم که تا حالا عاشق پسری نشدم . شاید فکر کنی به خاطر اینه که خیلی خوشگلی .نمی دونم نمیگم که این بی تاثیره ولی من مدتهاست که تو رو می شناسم . یه اندوه و نجابت خاصی در تو وجود داره که منو به طرفت می کشونه . دلم می خواد اندوه زیبای تو رو به شادی تبدیل کنم . به این که از لحظه های زندگیت لذت ببری . کنار من بدونی که مهری تا حالا جز تو به کسی دل نبسته جز تو با کسی از عشق حرف نزده .. هر جمله ای رو که مهری بر زبون می آورد مثل تیری بود که به فلبش فرو می رفت . دو تا علت داشت هم این که دوست نداشت دختر بیچاره رو امید وار کنه و هم این که به یاد حرفای نسیم می افتاد که اونم همش از این می گفت که دوستش داره و اون اولین عشقشه و تا حالا کسی رو دوست نداشته . حرفای هر دو رو باور کرده بود . ولی نسیم صادق اونو یک دروغگو می دونست . باورش نداشت . مهری می دید که نستوه بازم رفته در عالم خودش . هم حرصش می گرفت و هم این که دلش می سوخت .. نستوه رفته بود تو عالم نسیم .. بی اختیار این حرفا رو زیر لب زمزمه می کرد -اون به من می گفت تو دروغگویی . تو داری دروغ میگی .. -نستوه بمیرم و عذاب تو رو نبینم . چرا با خودت این جوری می کنی . چرا این قدر خودتو شکنجه میدی .. -مهری من اون روز منتظرش بودم . منتظر بودم تا بیاد و با هم حرف بزنیم . یهو اون شیطان آسمانی نیاز ظاهر شد . چرا این کارو باهامون کرد . چرا حقیقتو نگفت . چرا گذاشت ما از هم جداشیم . دل نستوه پر از خون و اشک بود اما نمی تونست بباره درعوض مهری اشک می ریخت هم به خاطر خودش و هم به خاطر عشقش . اما با خودش می گفت نستوه من واست می جنگم می جنگم .. ولی به خوبی می دونست که اگه یه روزی هم با اون زیر یه سقف زندگی کنه هیچوقت نمی تونه عشقشو داشته باشه . کاری کنه که نستوه عاشقش شه . کاش اون از دختری که قالش گذاشته زده می شد . کاش اون دختر بره ازدواج کنه . شاید انتطار نداشت که تا این حد با سردی نسبت به این مسئله بر خورد کنه .. نسیم باز هم متوجه حرکات اونا بود . از این می ترسید که اون دو تا همدیگه رو بغل بزنن یا ببوسن . چند بار تصمیم گرفته بود که بیاد بیرون و با فریاد اونا رو متوجه خودش بکنه . به اون دختر بگه که نستوه چه آدم بد و دختر باز و هوسبازیه . یه لحظه اون دخترو که هنوزم چهره شو نمی تونست خوب ببینه از دور می دید که با یه حالت اشک ریزان و گریه دستاشو گذاشته جلو صورتش . چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه . یعنی نستوه دل اونو هم شکسته ؟/؟ چقدر این پسره بده . صحنه بعدی عذاب اونو بیشتر کرد . -مهری چرا گریه می کنی . بس کن دیگه . از جیبش یه دستمال در آورد و گونه های خیس مهری رو پاک کرد . نسیم از روی درد و تاسف سر تکون می داد . پس اونا با همن . چقدر دیوونه ام من . اگه با هم نبودند و دوست دختر و پسر نبودن که این وقت غروب با هم خلوت نمی کردند . من که دوستش ندارم . من که دیگه به نستوه اهمیتی نمیدم . لحظاتی بعد مهری و نستوه به طرف ساختمون رفتند . .. نسیم مثل دیوونه ها از اتاق اومد بیرون خودشو به جایی رسوند که بتونه متوجه شه که آیا اونا خونه رو ترک می کنن یا همونجا می مونن . خدا کنه که دستگیرشون کنن . ولی نستوه که این جوری آدم نمیشه ... ادامه دارد . . نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#52
Posted: 18 Feb 2013 14:45
آبی عشق 52
الان فک و فامیلاش همه تهرونن . اون تنهاست . نکنه بخواد با این دختره یه کاری بکنه .. نسیم اصلا به تو چه مربوطه . تو فکر خودت باش . فکر خودت و بد بختی خودت . چرا داری خودتو نابود می کنی . عشق واست مث یه جرقه ای بود که در جا خاموش شد . دیگه بهت لبخند نمی زنه .. منم نمی خوام که به عشق لبخند بزنم . من فقط می خواستم که با اون به دنیا بخندم . با اون زندگی رو ببینم حالا نمی تونم . خیلی آروم خودشو به در خروجی رسوند . خیلی مراقب بود که اهل خونه اونو نبینن . ولی خواهرش نسرین مراقبش بود . به خوبی می دونست که اون هنوز دیوونه نستوست . به همون اندازه که سایه شو با تیر می زنه دوست داره که زیر سایه اون باشه ولی نومیده و دوست نداره که عشقشو در کنار خیانت ببینه و حس کنه . بار ها و بار ها با نسیم سر این مسئله که بیشتر مردا همین اخلاقو دارن صحبت کرده بود . ولی نسیم غرورشو خرد شده می دید . در خونه رو به آرومی باز کرد . هوا کمی تاریک شده بود . هنوز نتونسته بود دوست دختر نستوه رو ببینه . ببینه که ازش خوشگل تره یا نه . اون دو تا سوار ماشین شده و رفتند . نفسی به راحتی کشید . حداقل اینجا خبری نیست و من حرص نمی خورم . با این حال بازم نتونست طاقت بیاره . دوست داشت همونجا وایسه و ببینه که نستوه زود بر می گرده یا نه .. دختر ولش کن واست چه اهمیتی داره . تو که هر دقیقه و ثانیه با اون نیستی . شاید اون جایی کار داشته باشه . از خونه رفت بیرون . زیر نور تیر برق ایستاده بود و به جاده خیره شده بود . نیم ساعت بعد وقتی که نستوه جلو در خونه شون ترمز زد حس کرد که قلبش داره از جا در میاد . پس کاری باهاش نداشته .. نسیم ولش کن . تو که تا اونو نبینیش اصلا به این چیزا فکر نمی کنی . اون که این ده سالی بیکار نبوده و ترک عادت نکرده که این اولیش باشه . ولی یه لبخندی گوشه لباش نقش بسته بود . از این که حس می کرد در اون لحظات می تونه این آرامشو داشته باشه که عشق دوران خوش زندگیش این دقایقو خلاف نکرده .. -نسیم چته خواهر . دلم نمیاد تو رو این جوری ببینم . من جات بودم به خواستگار بعدی خودم بله رو می گفتم . -بس کن نسرین . یه بار خر شدم و معلوم نبود کی واسم توی بله برون بله رو گفت و نزدیک بود شوهرم بدین واسه هفت پشتم بسه . من اصلا شوهر می خوام چیکار کنم . خوش به حال دخترایی که ازدواج نمی کنن . راحتن آزادن . غصه چیزی رو نمی خورن .. -ببینم اگه نستوه هم می خواست باهات ازدواج کنه اگه اخلاقش اون جوری که تو دوست داشتی بود بازم از این حرفا می زدی ؟/؟ -بسه نسرین اسم اونو دیگه پیش من نیار . -فرض می کنیم که من دیگه اسمشو پیشت نبرم درست , تو می تونی اسمشو از رو قلبت بکنی ؟/؟ -نسرین اون دیگه توی دلم جایی نداره -پس چرا وقتی اونو با یکی دیگه می بینی این قدر حرص می خوری چرا رنگ و روت میشه عین یه میت -نسرین تو اسم این تنفر رو نمی تونی بذاری عشق . این شاید یک عادت باشه . یک حسرت به خاطر گذشته ها -ولی تو داری در زمان حال خودتو نابود می کنی . نکن این کارو با خودت . ازدواج کن تا راحت شی .. -خودم کمم نیست بخوام یه نفر دیگه رو بد بخت کنم ؟/؟ دو تا خواهر همچنان بحث می کردند و از اون طرف نستوه به مهری و حرفاش فکر می کرد . نمی تونست اونو به عنوان دوست دختر یا عشق تازه اش انتخاب کنه . اون هنوز به نسیم فکر می کرد ولی از این که مهری به خاطرش عذاب بکشه خیلی ناراحت بود . چون درد عاشقی رو چشیده بود و نمی خواست که یکی به خاطر اون این همه عذاب بکشه . حالا عشق اون یه خونه اون ور تر داره به چی فکر می کنه ؟/؟ چرا تا حالا ازدواج نکرده ؟/؟ اگه بره خواستگاریش قبول می کنه ؟/؟ نه اون فکر می کنه که بهش توهین شده . خیانت شده . غرورش زیر پا گذاشته شده . مثلا نمی خواد منو ببخشه . خدایا من چه گناهی کردم که باید این قدر عذاب بکشم . اگه همون نستوه دختر باز اول نوجوونی بودم اگه به نسیم خیانت می کردم بازم این بلا سرم میومد ؟/؟ خدایا تو که می دونی من خیانتی نکردم تو که می دونی با تمام وجودم دوستش داشته و دارم .. من تا کی صبر کنم . چرا یکی دیگه دیوونه وار عاشقم شده . یکی که بیشتر از نسیم درکم می کنه . یکی که منطق و احساسو راحت تر می تونه در کنار هم داشته باشه . شاید مهری خیلی بهتر از نسیم باشه .. شاید محبتش بیشتر باشه . شاید بیشتر از اونی که نسیم دوستم داشته دوستم داشته باشه . ولی من نمی تونم با این خیال که نسیم منو خائن بدونه زندگی کنم . من اونو با همه بدیهای ناخواسته اش دوست دارم . مهری حالا عاشقم شده . اون شب و روزایی رو که آه می کشیدم و چشام به روبرو بود تا که شاید نسیم بیاد و بگه که می دونه من خائن نیستم مهری کجا بود ؟/؟ خب تقصیری هم نداره . اون حالا باهام جیک شده . اون که گناهی نداره . احساس خودشو گفته . اون خیلی خوبه . اون می تونه آرومم کنه ولی نمی تونه منو عاشق خودش کنه . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#53
Posted: 21 Feb 2013 00:22
آبی عشق 53
دفعه بعدی که نستوه و مهری هم دیگه رو توی دانشگاه دیدند دور و برشون شلوغ بود . مهری با خودش خیلی فکر کرده بود که چرا اون حرفو به نستوه زده . چرا بهش اظهار علاقه کرده . شاید اگه نمی گفت همیشه این امید درش زنده می بود که شاید نستوه یه گرایشی به اون داشته باشه . ولی حالا تمام آرزوهاشو نقش بر آب می دید . اصلا حوصله درس دادنو نداشت . دوست نداشت بره سر کلاس . دلش می خواست با نستوه درددل کنه . صبر کرد تا بقیه برن و از نستوه خواست که باشه . وقتی که تنها شدند شروع کرد به صحبت -ببین فراموش کن که من بهت چی گفتم . -چی رو فراموش کنم . مگه تو می تونی فراموش کنی که من فراموش کنم . مهری متوجه منظور نستوه نشده بود . یعنی ممکنه این چند ساعت اون تغییر کرده تحت تاثیر قرار گرفته باشه .ولی چهره نستوه این طور نشون نمی داد . -مهری آدم یه چیزی رو باید فراموش کنه که واقعیت یا حقیقت نداشته باشه یا اصلا خودش بیماری فراموشی بگیره ببینم تو دیگه دوستم نداری و عاشقم نیستی ؟/؟ نستوه با این پرسش می خواست از مهری بشنوه که حالا که فایده ای نداره بهتره بی خیال شم و این جوری نستوه احساس آرامش بیشتری کنه . ولی حالت بیان نستوه طوری بود که مهری رو برد توی فکر . یه عاشق از میلیمتر ها نمی گذره . توی ذهنش چند بار پشت سر هم این عبارتو مرور کرد . دیگه دوستم نداری و عاشقم نیستی ؟/؟ یعنی اون حالا براش مهمه که دوستش داشته باشم ؟/؟ بهش چی بگم . سرشو انداخته بود پایین نمی دونست چی بگه . دلش پر بود . -نستوه انتظار داری چی بشنوی .؟/؟ -حقیقتو -مگه تو حقیقتو حس نمی کنی . مگه نمی بینیش ؟/؟ -چرا ولی نمی خوام دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم و عذاب تو رو. مهری یواش یواش داشت جوابشو می گرفت . داشت اطمینان پیدا می کرد که نستوه هیچ تغییری نکرده -ببین تو الان ده ساله یکی رو که تنهات گذاشته یکی رو که بهت اطمینان نداشته و بهت بی توجهی کرده دوستش داری . یکی رو که به نظر خودت سهوا خیلی بدی ها بهت کرده . چطور فکر می کنی من یه روزه عشق کسی رو که همه زندگیمه رویای خوش بودنمه صدای نفسهامه و دلیل رسیدن من به فردا فراموش کنم ؟/؟ چطور این انتظارو از من داری ؟/؟ منی که ازت بدی ندیدم . حتی می تونی منو از خودت برونی . بگی دوستم نداری بگی که خیلی گستاخم ولی نمی تونی این عشقو از دل من بیرون کنی .. نمی تونی بهم بگی که دوستت نداشته باشم .. حتی اگه بد باشی .. نستوه فقط لباشو گاز می گرفت نمی دونست چی بگه . بدون این که کلمه ای دیگه بر زبون بیاره راه کلاسو در پیش گرفت . ستایش از این که استادو ناراحت می دید ناراحت و شگفت زده بود . یعنی می تونه به مهری ربط داشته باشه ..ممکنه میون اونا شکر آب شده باشه . چون استاد مهری رو هم با همین قیافه در هم دیده بود . قبل از این که بره کلاس یه دیدی هم به اتاق استادا که درش باز بود انداخت و اونا رو غرق در تفکر و صحبت دیده بود . خیلی دلش می خواست وایسه و حرفاشونو بشنوه ولی نمی شد . می خواست بره و اون شیرینی رو که دست پخت خودش بود تقدیم استادش بکنه ولی مهری رو که دیده بود منصرف شده بود . بازم درس حالیش نبود . خب امروز چه روزیه .. برنامه مهری و نستوه هماهنگ نیست . من اگه یه نیمساعتی یک ساعتی رو غیبت کنم بد نیست ولی حریف این مهری نمیشم . این استاد مهری نمی دونم چرا این روزا باهام چپ افتاده نکنه به من حسودیش میشه . من که کاری نکردم . ولی اون همون جوری که من از روی حسادت نگاش می کنم نگام می کنه . باداباد یه بهونه ای میارم میگم حالم خوب نبود .. نستوه رو دید که داره از در دانشگاه میره بیرون . به سرعت برق و باد خودشو بهش رسوند . در حالی که نفس نفس می زد گفت -استاد اینو براشما آوردم خودم درستش کردم شیرینی خونگیه -ببینم دختر تو از کجا می دونستی من شیرینی دوست دارم تازه تو با این همه کار و درس وقت این کارا رو هم داری ؟/؟ ستایش دوست داشت بگه واسه تو همیشه وقت دارم ولی فقط لبخندی زد و چیزی نگفت -راستی تو الان کلاس نداری ؟/؟ مونده بود چی بگه . -چرا یه ساعتی کار داشتم و طوری به صحبتش ادامه داد که نستوه فکر کرد اجازه گرفته .. -ببینم کجا میری من برسونمت -جای خاصی نمیرم مسیر شما کجاست . هر طرف شما میرین باهاتون میام .. -سر در نمیارم این چه کاریه که به هر چهار طرف شهر می خوره ؟/؟ نستوه رو برد به فکر . نکنه حرفای مهری درست باشه و این دختر هم یه جورایی بهش وابسته شده باشه .. نه .. بر شیطون حرامزاده لعنت هنوز هیچی نشده بی خود فکرمو مشغول نکنم . بد به دلم راه ندم . اصلا این فکرا چیه .. -پس سوار شو بریم . انگاری دنیا رو به این دختر داده باشن . نستوه که رانندگی می کرد تمام نگاه ستایش به صورت استادش بود و رفته بود در عالم رویا .. یعنی میشه من یه روز به عنوان خانومش کنار دستش بشینم وپیش دخترای دیگه قیافه بگیرم ؟/؟ اون وقت بقیه دخترا بهم حسودی می کنن . این همکلاسام چششون از کاسه در میاد . ولی تا اون موقع همین دانشجوها اینجا هستند ؟/؟ .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#54
Posted: 26 Feb 2013 13:47
آبی عشق 54
ستایش می خواست یه بهانه ای پیدا کنه که سر صحبتو با نستوه باز کنه و در مورد مسائلی صحبت کنند که کش پیدا کنه . نستوه هر وقت که فکرش بیش از اندازه مشغول بود در جاده بابل بابلسر رانندگی می کرد . می رفت به ساخل دریا تا اعصابش آروم شه . اصلا یادش رفته بود که یه دختری هم کنارشه که کاری داشته و باید اونو پیاده می کرده . دختری که بهش گفته بود فرقی نمی کنه که مسیرش کدوم جهت باشه .. ستایش پیش خودش حرف بی ربطی هم نزده بود . مسیر اون همون مسیر نستوه بود . همون در کنار اون بودن . نگاش کردن و غرق در رویاهای خود شدن . ستایش به این فکر می کرد که استادش حالا چه فکری داره واسه مهری ناراحته ؟/؟ یا عشق دیگه ای سر راهش سبز شده . نه کس دیگه ای نباید باشه . اگه بود که اون حتما متوجه می شد . شاید واسه یه چیز دیگه ناراحت باشه . فقط بهتره صداشو در نیارم بذارم رانندگی خودشو بکنه . هر چقدر دورشیم من بهش نزدیک تر میشم .همین طور هم شد . یه چند کیلومتری مونده بود به بابلسر که در منطقه میر بازار جناب نستوه خان تازه یادش اومد که ستایش در شهر خودش بابل کار داشته و در یکی از چهار گوشه های شهر پیاده شده -ستایش چرا بهم چیزی نگفتی ؟/؟ واسه چی گذاشتی تا اینجا اومدی . من تو رو از کار و زندگی انداختم الان باید به درسات برسی . از کارتم موندی .. -عیبی نداره . مهم نیست . من باید یه نوشت افزاری تهیه می کردم و به هر لوازم التحریر فروشی سر می زدم فرقی نمی کرد .. حالا هم اومدم اینجا -خب همین جا تهیه کن .. -نه اونو باید از بابل تهیه کنم .. -باید ببخشی منو .. وای که ستایش چقدر از این عذر خواهی نستوه خوشش اومده بود . رفته بود تو عالم خودش .. -اگه می خوای همین حالا بر گردیم -نه استاد من خلوت شما رو بهم نمی زنم . می خواین من همین جا می شینم شما به کارت برس .. قدم بزن .. اگه خواستی لب آب یه چای و قلیونی هم کنی من حرفی ندارم . -ستایش واقعا که ستودنی هستی .. -چه خبره با این که یک صبح پاییزیه ولی ببین این چند جفت دختر و پسرو ببین که چه جوری لب آب دارن قلیون می کشن .. -اونا هم واسه خودشون دنیایی دارن استاد درسته من اهل این بر نامه ها نیستم و دنبالشم نیستم ولی نمی تونم اونا رو محکوم کنم . -منم محکومشون نکردم ستایش -آدم نمی تونه فکر و احساس خودشو خیلی ساده به دست هر کسی بده و برای هر کسی خودشو ببازه .. ستایش حس کرد که خیلی زود خودشو باخته و عجیب پیشروی داشته . هنوز بین اون و نستوه یه تابوی اجتماعی یا گفتاری وجود داشت . جاش نبود که این حرفا رو بزنه ولی نستوه با آرامش به حرفاش گوش می داد . -ببینم ستایش تو فکر نمی کنی یه روز مثل همینا عمل کنی ؟-.. حالا این نستوه بود که حس می کرد عجولانه این سوالو طرح کرده . الان دختره در مورد اون چی فکر می کنه -سوال خوبی بود استاد . ما نباید این قدر زود در مورد آدما قضاوت کنیم . من اگه از طرف شناخت داشته باشم چه اشکالی داره بیام اینجا. اما هر رابطه ای باید بر اساس ضابطه خاصی باشه . نستوه حس کرده بود که هم اون و هم ستایش دارن طوری حرف می زنن که زمان بگذره و یه چیزی واسه گفتن داشته باشند . -حالا ستایش خانوم به من افتخار میدین که شما رو به هر چی که میل دارین دعوت کنم ؟/؟ -باعث افتخار منه استاد -ببینم نسبت به من یا در مورد من شناخت کافی داری ؟/؟ -یعنی چی ؟/؟ -یعنی این که طبق گفته خودت تا کسی رو نشناسی پیشش نمی شینی .. -فکر نمی کنم کسی رو تو دنیا به اندازه شما یشناسم .. نستوه نمی دونست در مورد این گفته ستایش چه قضاوتی داشته باشه . -ستایش ! آدما خودشونو نمی تونن بشناسن و نمی شناسن . چطور می تونن یکی دیگه رو بشناسن .-برای شناختن یه نفر نیازی نیست که با تمام زیر و بم طرف آشنا باشی . اگه بتونی آدم خوبی باشی . اگه خود خواه نباشی.. همین دیگه کافیه . از این شناخت بالاتر و مهم تر چه چیزی می تونه وجود داشته باشه . وقتی که یه آدم گذشت داشته باشه . وقتی که به خودش فکر نکنه .....نستوه حرف ستایشو قطع کرد -ببینم نکنه تو همه اینا رو داری در مورد من میگی . تو از کجا می دونی من آدم خوبیم .. چون به نظرت چند تا کار خوب واست انجام دادم ؟/؟ -شاید شاید ولی چیزای دیگه ای هم هست -می تونی روشن تر بگی .. -آره علاوه بر این که خیلی خوبی و به خاطر خوبیهایی که کردی به خاطر بدیهایی هم که نکردی دوست داشتنی هستی .. صورت ستایش از بیان این جمله آخرش سرخ شد -ببخشید استاد این قدر رک حرف زدم -نه اشکالی نداره . آدمایی که اسیر زندان حرف خودشون میشن هیچوقت به مقصد و مقصودشون نمی رسن . یعنی اون چیزی رو که توی دلته باید بگی . -همه چی ؟/؟ -بعضی حرفا جنبه راز داره .. ستایش با خود گفت عشق من به تو هم فعلا نوعی رازه . اونا در فضای سر باز کنار رو د خونه درکنار یکی از این کابین ها و روی صندلی تریا نشسته و سفارش چای و صبحونه دادند . هردوشون احساس تشنگی و گرسنگی می کردند . زیاد فک زده بودند . .... ادامه دارد ... نوبسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#55
Posted: 28 Feb 2013 11:46
آبی عشق 55
ستایش هرچی فکر می کرد در مورد چی با نستوه حرف بزنه عقلش به جایی قد نمی داد . اون فقط دوست داشت یه جوری معطلش کنه . واسه همین خیلی آروم صبحونه می خورد در حالی که به تند خوری عادت داشت . چون کاراش خیلی متنوع و گسترده بود . دور و بر اون قسمتی که نشسته بودند آب یه حالت راکد داشت و بوی خاصی می داد . نستوه از این بو خوشش میومد ولی ستایش اهمیتی نمی داد . گاهی به زمین گاهی به رود خونه و گاه به آسمون نگاه می کرد . دختر یه چیزی بگو . تو چرا این قدر لالمونی گرفتی . دیگه از این فرصتا دست نمیده . یادت رفت چقدر منتظرش می شدی تا یه نظر ببینیش و یه چیزی بگی ؟/؟ حالا واسه چی زبونت این قدر بند اومده . خدایا من چی بگم . از دوست دخترش بگم .. نه بهتره از کل دوست دخترا بگم . شاید بگه این دختره چقدر پرروست و این تجربیاتو از کجا داره . اون وقت ممکنه به خود من مشکوک بشه که حتما دوست پسر داشتم . نه نه .. یه جور دیگه میگم .. -استاد اصلا بعضی از دخترا آبروی هر چی دخترو می برن . نمیگم حالا حجاب رو کاملا حفظ کنن ولی تو رو خدا اون وضع نشستن و میکاپ کردنه ؟/؟ وای جسارته یه وقتی از این می ترسم که چند تا از این شکارچی ها بخوان برای شما دام پهن کنن . -چی میگی ستایش ما خودمون همه رو شکار می کنیم . نستوه شوخیش گل کرده می خواست چیزی واسه گفتن داشته باشه -جدی می فر مایید ؟/؟ -چیه نکنه ترسیدی نشنیده بگیر شوخی کردم .. -آها خیالم جمع شد . ستایش نفسی به راحتی کشید . هر چند حرف نستوه رو جدی نگرفته بود ولی استاد عادت نداشت که باهاش شوخی یا از این شوخی ها کنه . -ببینم استاد اگه الان یه دانشجو من و شما رو ببینه فکر نمی کنین واسه شما بد شه ؟/؟ -واسه چی .. فکر می کنه که اومدین ازم نمره بگیرین یا آخر ترم بهتون ارفاق کنم ؟/؟ اصلا از این حرفا نیست . تازه من به کسی اجازه نمیدم در کار های شخصی من مداخله کنه -ولی بعضی دخالت ها جنبه دلسوزی داره -آدم باید ببینه دلسوز کیه -ممکنه یه آدم دلسوخته باشه .. ستایش اصلا رشته سخنشو گم کرده بود . نمی دونم چرا دوست ندارم کسی شما رو اذیت کنه . ازبس به من لطف داشتین و در حق من برادری کردین . دختر از این که در این شرایط این لفظو به کار ببره چندشش می شد . یه لحظه نستوه سرشو بالا گرفت چشای آبی و خوشگلش به چشای ستایش دوخته شد . نستوه یه مکثی در نگاه فریبنده و پر احساس ستایش کرد و به این فکر فرو رفت که این نگاه چقدر واسش آشناست . همون نگاه نسیمو داشت . همون نگاهی که آتیش به جونش انداخته و هنوز پس از گذشت ده سال داشت اونو می سوزوند . برای رسیدن به نسیم باید از مرز طوفانها می گذشت . اما نسیم طوفانی اون به این سادگیها گذشت نداشت . اصلا نیازی نبود که نسیم گذشت کنه . چی رو گذشت می کرد ولی نستوه حاضر بود که عذر خواهی الکی هم بکنه .. اونم پس از ده سال . ستایش یه لحظه فکر کرد که نستوه داره به اون فکر می کنه و نگاه اونه که لبخند به لبای استادش آورده ولی خیلی زود متوجه شد که اون در عالم خودش نیست . نستوه عادت نداشت این جوری به یکی نگاه کنه جز به مهری .. حرصش گرفته بود .. نه به اونم این جوری نگاه نمی کنه . شاید اونو به عنوان یه دوست با خودش برده بیرون .. -استاد اگه مشکلی دارین .. یه ناراحتی که من بتونم بهتون کمک کنم خیلی خوشحال میشم که این کارو واستون انجام بدم . -نه چیز خاصی نیست ممنونم ستایش .. یه مشکلات و رنجهای درونیه که یه آدم نمی تونه با کسی در میون بذاره . دردهای درونی که تا آخرین لحظه زندگی با آدمه . -به من اعتماد کنین . مگه من مشکلات خودمو با شما در میون نذاشتم ؟/؟ شما بهم اعتماد نمی کنین ؟/؟ -من ازت می پرسم که در این مورد چی فکر می کنی . به نظرت من بهت اعتماد دارم ؟/؟ می خوام ببینم یه دختر با هوش و درسخون چی جواب منو میده . ستایش بازم از این جور حرف زدن نستوه لذت می برد . با این که از عشوه گری و ناز کردن خوشش نمیومد ولی موقعیتو مناسب تشخیص داد و گفت خب این که واسه من کار جور کردین و بهم پول قرض دادین و حالا اینجا بهم افتخار دادین و کنارم نشستین و دارین باهام حرف می زنین نشون میده که بهم اعتماد دارین .. -خب ستایش خیلی از آدما نمی دونن کی و کجا چطوری حرف بزنن و نزنن ولی تو اینو به خوبی می دونی . گاهی وقتا می تونی باهام رسمی نباشی .. ستایش لرزشی رو تو وجودش حس کرد که بیشترشو تو قلبش احساس می کرد .. می تونی باهام رسمی نباشی می تونی باهام رسمی نباشی . یعنی چه .. اون ازم خوشش اومده ؟/؟ چه جوری خوشش اومده ؟/؟ نکنه خیال بد داره .. اگه اون جوری باشه چی .. نه .. نه در مقابل این نگاه و حرفاش که بهم آرامش میده نمی تونم مقاومت کنم .. -هرچی شما بگین و راحت ترین همون طور عمل می کنم -دوباره بگو . دوتایی شون خندیدند -هر طور راحت تری همون کارو می کنم . -آفرین دختر خوب حالا این قدر به خودت سخت نگیر .هیشکدوم متوجه گذشت زمان نبودند . درهمین لحظه موبایل نستوه زنگ خورد مهری بود -کجایی ؟/؟ -بیست کیلومتر اون طرف تر -حالا دیگه تنها میری . می دونستم نباید اون حرفا رو بهت می زدم . به محض این که فهمیدی دوستت دارم عقب نشینی کردی -ببین مهری تو کلاس داشتی و من نداشتم -ببینم تنهایی خوش می گذره ؟/؟ ستایش لجش گرفته بود . -استاد سلام منو به استاد مهر آرا برسون -ببینم صدای زن میاد . -ستایش خانوم خودمونه . داشتم میومدم این طرف که اونم خیلی تصادفی سوار ماشینم شد .. نزدیک بود گوشی از دست مهری بیفته . داشت به اختلاف سنی بین خودش و ستایش فکر می کرد ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#56
Posted: 4 Mar 2013 00:30
آبی عشق 56
پس اون دختره مارمولک داره کار خودشو می کنه . . غیبت کرد و نیومد کلاس .. پس به خاطر همین بود .. یعنی نستوه هم با اطلاع قبلی اونو با خودش برده ؟/؟ با هم وعده داشتن . یا اون سر راهش قرار گرفته . حسادت زنونه داشت دیوونه اش می کرد .-چی شده مهری توفکری . انگاری حالت خوش نیست . -نه من می خواستم ببینم حال تو خوبه یا نه . در اینجا صداشو برد بالاتر و گفت هیچ اینو می دونی اون دختری که پیشت نشسته و داری باهاش ... داری باهاش ... مهری اینجا رو گیر کرد نمی دونست چی داره میگه و چی باید بگه .. گذاشت به عهده نستوه که بقیه جمله شو حدس بزنه . -ممنونم مهری که این جور در مورد من قضاوت می کنی .. -استاد چی شده مشکلی پیش اومده ؟/؟ نمی دونم چرا این روزا استاد مهر آرا یه خورده ناراحته . اگه کاری از دستم بر بیاد در خد متم .. یادش اومد که این ساعتو غیبت کرده . مهری حواسش جفت بود . ولی یکی دوبار هم متوجه غیبت یکی دو نفر نشده بود . ولی کاش نستوه اسمشو نمی برد . مهری ادامه داد -می دونی ستایش خانوم محبوب شما .. اون دختر نجیب و سر به زیر و بوکسور مورد علاقه شما این ساعتو با من کلاس داشته و اومده تا با شما خوش باشه .. صداشو آورد پایین تر . فعلا خداحافظ بعدا در این مورد با هم حرف می زنیم .. ستایش چهره در هم نستوه رو که دید به همه چی پی برد .. نستوه نمی دونست به این دختر چی بگه . از کارش سر در نمی آورد . داشت به این فکر می کرد که اگه بخواد به روش بیاره شاید بازم یه بهانه تراشی کنه ولی ستایش چرا بهش دروغ گفته . اون دختر حساسیه .. اگه ناراحتش کنه ممکنه چند برابرش باید به خودش فشار بیاره تا دوباره خوشحالش کنه . اون پدر نداره و خدا رو خوش نمیاد که اذیت شه ولی این جوری هم درست نیست . حالا مهری چی فکر می کنه . حتما فکر می کنه یکی از دلایلی که من بهش جواب بله رو ندادم اینه که هر روز دوست دارم با یکی باشم .. خدایا منو ببخش من که این هدفو نداشتم . -ستایش تو اجازه گرفتی ؟/؟ دختر به چهره نستوه خیره شد . گفت آره حداقل برای یه ساعت .. شاید خانوم مهر آرا خوب دقت نکرده بود من چی می گم همین جوری سر تکون داده باشه .. نستوه حس کرد که ستایش دروغ می گه . آخه اینجا که سر کار نیست نیمه کاره به آدم اجازه بدن و اگرم بدن ستایش چرا پیش دستی کرد و از حواس پرتی مهری گفت .. دختر رنگش پریده بود . نستوه نخواست بیشتر از این ها خجالت زده اش کنه . بهتر این بود که رفتارش با اونو تغییر می داد . جدی تر می شد و زیاد باهاش گرم نمی گرفت .. ستایش متوجه دلخوری نستوه شده از این کارش پشیمون شده بود . -ببینم استاد مهر آرا در مورد من چیزی به شما گفته ؟/؟ -نه .. -من دوست ندارم شما رو ناراحت ببینم . -استاد اشکال داره شما تنهایی برگردین بابل من همین جا اون چیزایی رو که لازم دارم می خرم و بر می گردم .. -با هم میریم ستایش . در اینجا نستوه لحن جدی تری گرفت و گفت چی شد به وقت اومدن دوست داشتی رفیق من باشی حالا می خوای رفیق نیمه راه باشی ؟/؟ ستایش درمانده شده بود . تازه حس کرده بود که می تونه یه جورایی رگای خواب نستوه رو در دستای خودش بگیره ولی این مو ضوع پاک کلافه اش کرده بود . هنوز از بابلسر خارج نشده بودند که ستایش از نستوه پرسید به نظر شما کدام گناه ریشه بیشتری در گناهان دیگه داره و آدمو وادار به گناهان دیگه می کنه ؟/؟ من نمی دونم این دخترا بعضی هاشون به بد ترین شکلی خودشونو درست می کنن .. -می دونی اون گناهی که خیلی بده چیه .. حتی می تونه نا بخشودنی باشه -چیه -اون دروغه . دروغ .. چون آدمایی هستن که بهم اعتماد دارن . حالا می بینی دو تا با هم دوستند . دو تا عاشق همند .. یه مادری به بچه اش اعتماد داره .. ولی وقتی که یه دروغی بیاد رو کار تمام احترام و دیگر خواهی از بین میره . آدم فقط خودشو در دایره دروغ می بینه . -استاد نگه دار . من خودم بر می گردم . ستایش لباشو از حرص می جوید . لعنت بر تو مهری خروس بی محل اگه چند دقیقه دیگه زنگ می زدی ؟/؟ من از خجالت دارم دیوونه میشم . نمی دونم چیکار کنم . سرمو نمی تونم بالا بگیرم . نمی تونم . توروش نگاه کنم .. نستوه هر کاری کرد که نتونه ناراحتی خودشو نشون نده نتونست . انتظار این حرکتو از اون نداشت .. ستایش وقت رفتن دوست داشت این 20 کیلومتر بشه دویست کیلومتر اصلا تموم نشه ولی حالا دوست داشت که کاش فاصله بین این دوشهر به دویست متر هم نمی رسید . وقتی که از هم جدا می شدند نستوه یه لبخندی به ستایش زد و گفت برای فرار از درس راههای دیگه ای هم هست . ستایش فرصت دفاع پیدا نکرد چون نستوه سریع ازش دور شد . تازه اون چیزی واسه دفاع کردن نداشت . این بار دختر خودشو به گوشه ای از دانشگاه رسوند و شروع کرد به گریستن . وعذاب اون وقتی بیشتر شد که مهری اونو در فضای بیرونی دید . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#57
Posted: 7 Mar 2013 11:51
آبی عشق 57
مهری با یه پریشونی خاصی به نستوه نگاه می کرد . انگار اصلا ازش انتظار نداشت که اونو در شرایطی ببینه که داره با ستایش خلوت می کنه .. -نستوه تو بهم گفته بودی که .. ادامه نداد -چی می خواستی بگی .. چی می خواستی بگی مهری .. مهری می خواست بگه که تو که گفتی بعد از اون عاشق کس دیگه ای نمیشی ولی چی شد که با ستایش خلوت کردی ولی حس کرد که خودشم جزو همونایی بوده که باهاش رفته بیرون . باهاش خلوت کرده حتی بهش گفته که دوستش داره .. کنجکاوی دیوونه اش کرده بود . دوست داشت بدونه در مورد چی حرف می زدند . -دختره پررو از کلاس غیبت کرده که بیاد با تو باشه ؟/؟ باور کن خیلی لوسش کردی .. ظاهرش مظلومه ولی اگه خوب دقت کنی از هرچی پرروست پررو تره . اصلا نمیشه رو این بر نامه هاش حساب کرد .. حالشو می گیرم . وقتی چند نمره ازش کم کنم وقتی تنبیهش کنم اون وقت حالیش میشه با کی طرفه -مهری تو این کارو نمی کنی .. این راه درستی برای تنبیه نیست .. که بخوای زحماتشو زیر سوال ببری .. -کدوم زحمت با استاد بشینه گپ بزنه و تفریح کنه ؟/؟ یا لب رود خونه نشستن و چایی خوردنو میگی زحمت . -مهری سعی نکن که دق دلی های شخصی خودتو سرش خالی کنی .-چی من .. من و دق دلی ؟/؟ میگی چیکارش کنم نستوه . نازش کنم ؟/؟ بهش تشویقی بدم و بگم آفرین دختر خوب بقیه هم باید ازت یاد بگیرن ؟/؟ آره ؟/؟ همینو می خوای و می خواستی ؟/؟ من که ازت انتظار نداشتم ..-مهری بس کن . تو الان عصبی هستی . من چیکار می کردم . اون پدر نداره .. اون بعد از ظهر ها کار می کنه .. سختی کشیده . دستشو می گرفتم مینداختمش رود خونه ؟/؟ -ببینم اون شوهرم نداره . اگه خیلی دلت می سوزه اینجا روهم یه کاری براش بکن .. سابقه نداشت مهری این جور از کوره در بره و تا این حد تند صحبت کنه . اون سر نستوه داد نمی زد . در یه حالتی قرار داشت که بدون این که بخواد پر خاشگر شده بود . سرشو برگردوند تا اشکش در نیاد .. -مهری تو چته چرا این جوری رفتار می کنی .. تو که می دونی من چقدر دوستت دارم و بهت احترام میذارم .. مهری درحالی که خیلی آروم حرف می زد گفت آره ولی اون جوری که من می خوام دوستم نداری . تو خودتو هم دوست نداری . می دونم یکی از این دخترا این ستایش بالاخره دل تو رو به دست میاره می دونه چه رفتاری باهات داشته باشه . وقتی که این جور ازش دفاع می کنی .. نستوه که دید توپ مهری پره گفت من خودم به موقعش خدمتش می رسم . -اصلا این مسئله رو باید بذاری به عهده من . اون سر کلاس من حاضر نشده به من بی احترامی کرده . خودم خدمتش می رسم حالشو می گیرم . -مهری تو این کارو نمی کنی . اینجا وظیفه انسانی ما حکم می کنه که گذشت داشته باشیم من خودم به موقعش علت این کارو ازش جویا میشم .. مهری چشای سرخ شده اشو به نگاه نستوه دوخت -به خاطر تو باشه ولی ازم نخواه که به روش نیارم . مهری می دونست که خیلی هم داره سخت گیری می کنه . حسادت مثل خوره به جونش افتاده بود . به نستوه اطمینان داشت ولی می دونست یه دختری که وسط روز پا میشه از کلاسش غیبت می کنه و با ترفند با استادش خلوت می کنه تا باهاش حرف بزنه حتما خیالهایی هم در سرش داره .. نه من بهش اجازه نمیدم ..شاید این اولین دیدارشون نبوده باشه .. ستایش ازم جوونتره . حتما بهتر می تونه نستوه رو به طرف خودش بکشونه . نستوه دستای مهری رو تو دستای خودش گرفت . به عنوان یه دوست ولی مهری حس کرد که خون عشق از تن نستوه به قلبش منتقل شده .. بازم لرزش خاصی رو در خودش حس می کرد . برای ثانیه هایی ستایشو فراموش کرد . به خودش فکر می کرد به این که شاید این لمسها نگاه آتشین عشقو هم به دنبال داشته باشه .. چی می شد اگه اون چشای آبی با احساس عاشقونه ای تو چشاش خیره می شدند . چی می شد اگه یه روزی نستوه هم بهش می گفت که دوستش داره . -مهری تو می ترسی که من و ستایش با هم دوست شیم ؟/؟ من و اون حالا هم با هم دوستیم . من با همه دخترا و پسرای دانشجو دوستم . همه شون مث خواهر برادرای منن . چه جوری متوجهت کنم . تازه ... حالا این نستوه بود که حرف خودشو قطع کرد و ادامه نداد . می خواست بگه تازه من و تو که عاشق و معشوق نیستیم که تو ناراحت میشی ولی دلشو نداشت که این حرفو بزنه . مهری به اندازه کافی ناراحت شده بود .. ولی زن زرنگ تر از این حرفا بود .. -چرا حرفتو ادامه ندادی ؟/؟ می خواستی بگی این فضولیها بهم نیومده ؟/؟ رفت از ماشین بره بیرون که نستوه دستشوکشید و نذاشت که بره -ببین من همچین منظوری نداشتم و تو خودت بی خود به دل گرفتی . -می دونم خیلی از کارام بی خوده .. اصلا به من چه من که عشقت نیستم . من که کست نیستم . برای تو که ارزشی ندارم .. -مهری تو خیلی خوبی خیلی باارزشی . لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست . بیشتر از این که من بخوام علافت کنم . -می دونم می خوای دلخوشم کنی . آره خیلی باارزشم ولی ارزش و لیاقت تو رو ندارم.. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#58
Posted: 11 Mar 2013 13:30
آبی عشق 58
ستایش ازدور اون دو تا رو می دید یه لحظه دید که نستوه دست مهری رو کشیده نذاشته که اون بره . می دونست که مهری واسش شر درست می کنه ولی با همه اینا از این که اون دوتا رو با هم می دید لجش گرفته بود .. چرا باید بین دنیای من و تو این قدر فاصله باشه نستوه . چرا نمی تونم بهت بگم که دوستت دارم .. می ترسم . می ترسم که تمام رویا ها و آرزوهامو خراب کنی .. وقتی که هرروز به امید دیدنت از خواب پا میشم و خورشید و آسمونو حتی ابرای سیاهو سفید می بینم حس می کنم که شیرین ترین روزای زندگی منه .. نهههههه چرا .. می دونم مهری دوستش داره . اگه این طور نبود این طور باهاش بحث نمی کرد . بذار هرچی از دهنش در میاد بهم بگه . بذار باهام بد رفتار کنه . از کلاس بیرونم بندازه .. نمره نده .. نمی دونست باید چیکار کنه . فقط اینو می دونست که اگه از صحنه دور شه تا ساعتها باید عذاب بکشه .. بی خیال خودشو به اونا نزدیک کرد . -استاد سلام .. هرچند اونا دو نفر بودند مهری : حلال زاده رسید . -مهری خواهش می کنم . کاری به کارش نداشته باش . من خودم متوجهش می کنم . تازه اگه بخوای یه بررسی اجمالی بکنی شاید امروز ده نفر مثل ستایش از این خلافا کرده باشن .. -اونا با استادشون رفتن بابلسر تفریح ؟/؟ -مهری چند بار بهت بگم .. مهری در پشتو باز کرد و از ستایش خواست که بشینه .. -اگه از درس خوندن و بودن در کلاس من خسته شدی بیا به خود من بگو . آقای نوروزی به اندازه کافی کار دارن . دانشگاه رفتن و درس خوندن مثل رفتن به مهمونی نیست که هر وقت خواستی سرتو بندازی پایین و واردشی و هر وقت میلت کشید بیایی بیرون . صاحب خونه که همیشه خونه نیست .. -ببخشید یه خورده عصبی بودم . نستوه : استاد مهر آرا خواهش می کنم این یک دفعه رو گذشت کنین . ستایش : آقای نوروزی ممنونم از لطف شما از این که همیشه به من توجه دارین و هوای منو دارین و بهم اهمیت میدین . این جوری که ازم دفاع می کنین ممکنه استاد مهر آرا ناراحت شن . جسارتا هر تنبیهی رو که ایشون در نظر بگیرن من قبول می کنم . نمی خوام از ایشون چیزی رو خواهش کنین که انجام دادنش واسش سخت باشه .. مهری حس کرد که هر طرف قضیه رو بچسبه بازم برد با ستایشه .. فقط سکوت کرده بود . -می تونی بری . فقط حواست باشه دیگه زبون درازی نکنی . به حرمت استاد نوروزی کاریت ندارم . فقط یادت باشه که ظرفیت خودتم بدونی . پاتو از گلیمت دراز تر نکنی -چشم استاد مهر آرا اجازه میدم اونایی که شایستگی اونو دارن پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن . مهری از غیظ دندوناشو به هم می فشرد . اون دو تا زن زبون همو به خوبی می فهمیدند و نستوه زیاد دقت نمی کرد که چی میگن .. ستایش رفت . -ببینم این قدر قشغرق به راه انداختن نداره . حالا این قدر قهر نکن .. نستوه که این جریاناتو دیده بود حس کرد که باید یه خورده بیشتر به رفتار خودش و بقیه دقت کنه اون با همه مهربون بود . دخترا ی شیطون تو کلاسش مودبانه تر و آروم تر رفتار می کردند . ستایش خیلی بی حوصله و ناراحت بود . اعصابش داغون بود . حتما ازم بدش اومده .. مهری واسه چی گفته اگه به خاطر نستوه نبود .... یعنی اون ازم دفاع کرده ؟/؟ من دوستش دارم . دوستش دارم . باید اینو بهش بگم . یه روزی بهش می گم که دوست دارم در آسمان آبی چشاش پرواز کنم . نه مثل حالا تنها . می خوام که اونم با هام بپره . اینو بهش میگم . نستوه تو چقدر خوبی .. ولی اگه یه حرف بد بهم بزنی من ناراحت نمیشم . حقمه .. چون که دوستت دارم .. چرا نمی تونی بد باشی تا ازت فرار کنم ؟/؟ چرا سرم داد نمی کشی تا از این که چرا عاشقم نیستی حسرت نخورم ؟/؟ نه .. نه .. امروز دیگه نمی خوام ببینمت .. می ترسم تمام دلخوشی هام خراب شه . می تونی حس کنی دوستت دارم ؟/؟ دلم می خواد اینو بفهمی بدونی . بدونی که به خاطر تو بود که دروغ گفتم . بازم میگم . هیشکی نمی تونه جلو مو بگیره . هیشکی حق نداره .. این بار دیگه کشیک نکشید تا نستوه رو شکارش کنه .. اون باید دیگه رفته باشه .. منم ازمسیر راست میرم که راحت تر بشه غیب شد . به سرعت خودشو از اونجا دور کرد . این بار استادبه دنبال دانشجو می گشت .. نستوه بی آن که توجه کنه چند تا دختر دیگه هم دارن اونا رو می پان یا نه جلو پای ستایش تر مز زد . -ستایش خانوم . وقتی صدای نستوه رو شنید قلبش لرزید و تنش سست شد .. -ببنم تا حالا سلام بدون خداحافظی نداشتیم . نمی دونم امروز چه خبره .. بیا بالا کارت دارم .. ستایش ترسیده بود .. ولی چهره نستوه رو خیلی مهربون تر از مهری دید . -ببینم ازم بدی دیدی که فاصله می گیری ؟/؟ نستوه بازم این حرفو واسه این که یه چیزی واسه گفتن داشته باشه بر زبون آورده بود . ستایش حس کرد که توان باز کردن در ماشینو نداره .. بالاخره کنارش نشست .. . رنگش پریده بود . استرس هم داشت . خدایا چی بگم . جوابشو چی بدم . -ستایش ازچی می ترسی . چرا این قدر نگرانی . مشکلی داری ؟/؟ اگه کاری از دستم بر میاد بگو برات بکنم ؟/؟ -می دونم اشتباه کردم . -کدوم اشتباه .. مهم اینه که آدم بدونه چیکار کرده و در آینده نباید چیکار کنه . پس حرفشم نزن .. اشک توچشای ستایش جمع شده بود . فکر نمی کرد این بر خورد محبت آمیزو از نستوه ببینه .. تا این حد ؟/؟! بهتر و بیشتر از صبح ؟/؟! بیشتر از دیروزوبهتر و بیشتر از هر روز .. .. به خودش گفت نستوه چرا یه دوستت دارم بهم نمیگی تا واست بمیرم ولی اگرم نگی حاضرم واست بمیرم .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#59
Posted: 14 Mar 2013 14:07
آبی عشق 59
ببینم چند دقیقه از وقتتو بهم میدی که در مورد یه مسائلی با هم حرف بزنیم ؟/؟ -درمورد جریان امروزی که با استاد مهر آرا پیش اومد ؟/؟ -البته اگه باهاش کلاس نداشته باشی . نستوه این حرفو به شوخی گفته بود و ستایش اونو به عنوان یک متلک تلقی کرده بود . با یه ناراختی و عصبانیت و قهر خاصی که چیزی نمونده بود اشکش در آد خواست که بره . نستوه که فهمیده بود اون بد فهمیده دستشو کشید و نذاشت که بره -چی شده ستایش من که چیزی بهت نگفتم . مثل یه دختر خوب می شینی و من تو رو می رسونمت خونه . اگه منو به عنوان داداش بزرگت قبول داری پس هرچی که توی دلته بهم بگو . این حرف قلب ستایشو بیشتر به درد آورد . سکوت کرده بود ولی همراهش رفت . -چیه خانوم نمی خوای حرف بزنی ؟/؟ باور کن منظور بدی نداشتم . -باشه شما مسخره ام کنین . اگه تا آخر دنیا دستم بندازین حرفی ندارم . گله ای ندارم . -این قدر رسمی نباش . دیگه با داداشت صمیمی نیستی ؟/؟ -استاد من می خوام پیاده شم . -من دلم نمیاد و عادت ندارم کسی رو غمگین ولش کنم . واسه همینه که سالهاست دارم عذاب می کشم . عذاب تو رو نمی تونم تحمل کنم . ستایش قسمت اول حرفای نستوه رو به خوبی متوجه نشده بود . .با خودش می گفت من بالاخره تو رو مال خودم می کنم . تو نمی تونی داداشم باشی . من داداش نمی خوام . -می دونم ستایش من خیلی بدم . خیلی . -نه بد من هستم شما اون قدر خوبی که اگه تا آخر دنیا بهم بدی کنی بازم خوبی . -چرا بهم نمیگی چته . بگو نترس . هر چی توی قلبته بهم بگو . من با تمام وجودم دوستت دارم .. -می دونم منو مث خواهرت دوست داری .. افتخار بزرگیه برای من . ستایش این جمله رو طوری ادا کرد که نستوه حس کرد که این ستایشه که داره به اون متلک میگه . -ببینم داری منو دست میندازی . رنگ از چهره ستایش پرید -نه به خدا .. من غلط بکنم همچین کاری بکنم .. چرا همش می خوای اذیتم کنی . من چه گناهی کردم که زندگی من این جوری شده .. اونا در یه کوچه ای خلوت در اطراف دانشگاه پارک کرده بودند . ستایش زار زار اشک می ریخت . -گناه من چیه که هیشکی رو ندارم .. -تو مادرتو داری .. خدا رو داری . منم با تو هستم .. ستایش بی آن که عمدی در کارش باشه سرشو رو شونه نستوه گذاشته بود و اونم از اونجایی که دلش سوخته بود و تصور نمی کرد که دختر احساس خاصی راجع به اون داشته باشه خیلی آروم به موهاش دست می کشید و اشکاشو پاک می کرد . -بهم بگو چی شده ستایش شاید بتونم کمکت کنم .. -نه نمی تونم . آدم بعضی اسرار زندگی خودشو فاش نکنه بهتره . همون ممکنه بعد ها واسش مایه دردسر شه .. یه آدم می تونه با امید زندگی کنه . غرق در رویاهای شیرین خودش شه . ولی اگه این امید از بین بره و این رویاهای شیرین به کابوس تبدیل شه مرگ براش از زندگی تلخ و زجر آور شیرین تره . بهتره . -این چه رازیه که اگه بگی ممکنه دیگه امیدی به زندگی نداشته باشی . بگو شاید بتونم کمکت کنم . بگو نترس .. منو اگه به عنوان داداش نداشته ات قبول نداری به عنوان یک دوست یک همراه قبول کن . می خوام یه سوالی ازت بکنم می ترسم . می ترسم تعبیر بد کنی .. یا یه حرفی بزنی که دیگه نتونم اون احساس صمیمیتو باهات داشته باشم . البته می تونی جوابمو ندی . -شما آزادی که هر سوالی رو ازم بکنی . -یه سوال احساسیه .. ستایش صدای ضربان قلبشو می شنید .. می دونست که نستوه بهش اظهار عشق نمی کنه . چون جون خودش می خواست داداشش باشه .. حدس می زد که سوال نستوه چی باشه .. دوست نداشت سرشو از رو شونه های نستوه بر داره .. پسر سختش بود . از این که یکی رد شه و تعجب کنه از این که چرا اون دو تا در این وضعیتند . احتمالش هم وجود داشت که دانشجویی هم از این سمت رد شه . -ستایش گردنت درد می گیره .. -ببخشید .. می خواست بگه که سرم رو شونه های داداشم راحت بود ولی از بیان واژه داداش در این شرایط نفرت داشت . -ببینم عاشق شدی ؟/؟ ستایش که خودشو آماده کرده بود درجا جواب داد نه ... می دونست اگه بگه آره و بگه عاشق کیه شاید امیدشو از دست بده و اگرم نگه عاشق کیه ممکنه نستوه نظر بد یا گریزنده ای نسبت به اون پیدا کنه . بگه حالا که ستایش یکی دیگه رو دوست داره من واسه چی عاشق اون باشم . -به من که دروغ نمیگی .. دختر سرشو تکون داد با خودش گفت این یکی رو مجبورم ولی برای به دست آوردنت می جنگم . -ازت خواهش می کنم که فکرت به زندگی و درسات باشه . اگه مشکلی داشتی باهام در میون بذاری . هرچی که می خواد باشه .. رومن حساب کن . -اگه توقع من بالا باشه چی استاد ؟/؟ -آدما باید به داد هم برسن . اگه می تونن واسه هم قدم بگیرن . به نظر من توقع بالا و پایین مفهوم خاصی نداره زیاد با هم فرقی نمی کنه .. ما آدما اگه همین جور بریم عقب می رسیم به آدم . -یعنی استاد شما می فرمایید که اگه از عقب به آخر خط هم برسیم باز من و شما میشیم خواهر و برادر ؟/؟ -آفرین به شاگرد اول خودم .... ادامه دارد .. نوبسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#60
Posted: 18 Mar 2013 12:27
آبی عشق 60
ببخشید استاد اصلا حالم خوب نیست . مرگ پدر و ازدواج مادر و توهین ناپدری و مشکلات مالی همه اینا رو من اثر گذاشته و نمی دونم باید چیکار کنم . گاهی وقتا می بینی که آدم یه کارایی می کنه که از کنترل آدم خارجه . خوشحالم که شما تنها کسی هستین که منو درک می کنین . آخه منم جز شما کسی رو ندارم . استاد مهر آرا حق دارن . -دیگه حرفشم نزن . مهم اینه که خودت متوجه شدی که باید چه کاری بکنی و چه کاری نکنی . -شما مرد خیلی خوبی هستین . خوش به حال خانومتون .-من که زن ندارم .-منظورم همونیه که بعدا باهاش ازدواج می کنین .. نستوه تعجب می کرد از این که چرا ستایش یهو جهت صحبتو عوضش کرد . -پس بهم قول دادی که به خاطر این مسائل دیگه ناراحت نباشی . اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی . ببین من واسه تو ریش و سبیل گرو گذاشتم . البته ریش که ندارم . فقط یه کاری کن که منو به طرفداری و یک جانبه قضاوت کردن محکوم نکنن . البته حمایت از دختر خوب و با فرهنگ و با محبت و فهمیده ای مثل تو برام یک افتخار بزرگیه ولی همه که نمی تونن به یک صورت برداشت داشته باشن . اونم در جامعه ای که همه منتظرن تا از یکی نقطه ضعف گرفته به پر و پای اون بپیچن .. ستایش این آرزو رو می کرد که کاش در اون لحظات می تونست نستوه رو ببوسه وفرار کنه .. فرار کنه و قید همه چیزو بزنه . ولی هنوز به امید زنده بود . به امید روزی که بتونه عشق خالص خودشو به اون نشون بده .. با این حال هر روز در کلاسای درس شاهد فانتزی پراکنی های بغل دستیهاش در مورد نستوه بود . حرصش می گرفت از این که نمی تونه با اونا بحث کنه . چون تعهد داده بود و می دونست اگه یه بار دیگه جوش بیاره این دفعه چند تا رو با هم روونه بیمارستان می کنه .. آشغالا فکر می کنن به همین سادگیه .. اون فقط می تونه منو دوست داشته باشه . شما تفاله های پوسیده به دردش نمی خورین .. ولی نستوه هم بالاخره یک مرده . نیاز هایی داره . اگه فریب شما و افسونگریهاتونو بخوره اون وقت من چیکار کنم . ستایش بشین درساتو بخون . نستوه هیشکی رو آدم حساب نمی کنه . اون فقط با من دور یه میز نشسته و صبحونه خورده . کاش می تونستم این موضوع رو به دوستام بگم ولی کسی باورش نمیشه . کاش اونا من و نستوه رو با هم می دیدند . روز ها یکی پس از دیگری می گذشتند و همه چیز در حالت عادی و نرمال قرار داشت . یه ترم دیگه هم تموم شد . ستایش بازم بهترین نمراتو گرفت . عشق به نستوه به اون انگیزه داده بود . انگیزه به این که با حداکثر توان تلاش کنه . از خوابش بزنه . از خوشحالی درپوست نمی گنجید .. -استاد استاد من بازم اول شدم .. -من برات یه جایزه خوب دارم .. -می خوای بهم جایزه بدی ؟/؟ خب چیه استاد -می خوام هر طلبی رو که ازت دارم و باقیمونده دیگه ازت نگیرم بهت ببخشم . -نههههههه این قبول نیست . من سختمه اون وقت اگه یه بار دیگه به مشکلی بخورم و این بار مجبور شم که یه در خواستی بکنم دیگه روم نمیشه -ولی برای دفعه بعد ازت می گیرم . -شما که همش این ماه اون ماه می کنین چیزی ازم نگرفتین .. ولی من به جای این یه جایزه دیگه ازتون می خوام .. البته اگه ایرادی نداشته باشه .. من حوصله ام سر رفته .. دور و بری هام کسی ماشین نداره ..هر وقت خواستین برین یه دوری بزنین منم باهاتون بیام هوا بخورم .. -به شرطی که افعال رو یه خورده ساده ترش کنی -استاد داری ادبیات درس میدی ؟/؟ ستایش از خوشحالی در پوست نمی گنجید . -ببینم باهام میای بریم سر باغ . یه باغچه دارم پر از درختای پرتقال و لیمو و نارنگی . البته واسه شما شمالیها شاید زیاد قشنگ نباشه .. -چرا خیلی قشنگه مخصوصا اگه با شما برم گردش .. بازم یه لحظه نستوه رو به فکر فرو برد و این که چرا این دختر بازم این جوری حرف زده . اونو گذاشت به حساب تربیت و ادبش . از اون طرف نسیم در قسمتی از خونه اش در جایی سنگر گرفته بود که بتونه خونه نستوه رو زیر نظر داشته باشه . با این که می دونست دیگه هیچوقت به عشق بی وفاش نمی رسه ولی نمی تونست اونو با دیگران ببینه .. بی اختیار به یاد زار زدنهای نستوه افتاد اون وقتی که ناخواسته به غفور بله گفته بود . خود خواه هر غلطی که خواست کرد اون وقت ازم انتظار داشت که فقط مال اون باشم .. خب منم لباس عروسو رو تنم پاره کردم . ولی به خاطر اون نبود . نه به خاطر نستوه نبود . فقط به خاطر خودم بود به خاطر این که نمی تونستم دست مرد دیگه ای رو رو بدنم حس کنم . در همین افکار بود که شوک دیگه ای برش وارد اومد . این بار نستوه رو بازم با یه دختر دیگه ای می دید . . با این که دختر قبلی رو ندیده بود ولی می دونست این اون نیست . چون هیکل و اسکلتش با اون تفاوت داشت . این یکی قدش کوتاهتر بود . لعنت بر تو . هوسباز .. تو چطور می خواستی که من باهات ازدواج کنم . همش تقصیر پدرمه . اصلا چرا باید با خانواده نوروز خان آشنا می شدی .. خدایا سرم داره می ترکه . پس اون قبلیه کی بود . این دیگه کیه . یعنی اون داره با اونا تفریح می کنه ؟/؟ واسه چی اونا رو میاره به خونه خلوت . باید حالیش کنم . یه جوری باید بهش بگم که حیلی پسته . این قدر ادعای عاشق شدنو نداشته باشه .. من به تو خیانت نکردم و نمی کنم . عوضی شارلاتان .. من نمی تونم مث این دخترای عوضی باشم . ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم