ارسالها: 3650
#41
Posted: 18 Dec 2012 00:26
تولدی دوباره 41
نیازی نبود که جواب عشقمو این جوری بدی . من که بهت گفته بودم که اشتباه کردم . بهت گفتم که دوست داشتن تو اشتباه بوده . بهت گفته بودم که .. نه اینو نگفته بودم . اینو حالا میگم . برای همیشه از زندگیت میرم . میرم تا خوشحالت کنم . یه مریض کمتر . ولی هستند جای من که بیان به مطبت تا اونا رو ویزیت کنی . رفتم از اتاق و فضای خونه خارج شم که با در قفل شده روبرو شدم . -ببینم بازم می خوای رئیس بازی در بیاری ؟/؟ نشون بدی که حرف حرف توست ؟/؟ سلطان بانو .. این غلام و رعیتو آزادش کن بره . -ببینم یه طرف صورتت سنگینی نمی کنه ؟/؟ اگه اون سیلی رو به صورتت نواختم به خاطر این بود که بیدار شی . چشاتو باز کنی . تو فقط خودتو می بینی . اون چیزی رو که خودت حس می کنی واسه خودت ملکه قرار میدی . حتی اونایی رو که به خیال خودت دوستشون داری تو وجودشون نمیری . تو خودتو دوست داری هانی . نه منو . تو فکر می کنی دوستم داری . یه تصویری از دوست داشتن به ذهنت رسیده و همونو ملاک قرار دادی . واسه چی غرورم بشکنه . البته در این که گاهی وقتا آدمای زرنگ احمق هم میشن شکی نیست . متاسفم که حس می کردم که می تونم دوستت داشته باشم . این حرف اون منو میخکوبم کرد . دیگه با دستگیره در کلنجار نمی رفتم . برای لحظاتی سکوت بین ما حاکم بود . سکوتی که نمی دونستم چه جوری باید اونو بشکنم . شاید اونم به شکست سکوت فکر می کرد . شاید انتظار داشت که من رشته کلامو در دست بگیرم . ولی من واقعا نمی دونستم چی باید بگم . جمله ای که اون گفته بود کمی عجیب و غریب به نظر می رسید .. حس می کردم که می تونم دوستت داشته باشم . پس حتما دوستم داشت . یعنی جالا دیگه نداره ؟/؟ دیگه نمی تونه دوستم داشته باشه ؟/؟ چند قدم به طرف من برداشت . دستشو به طرف من دراز کرد و کلید در و به طرفم گرفت . بیا اگه می خوای درو باز کنی و از این محوطه و خونه خارج شی بگیرش . . ولی کلید قلبمو هرگز به دستت نمیدم که ازش خارج شی . دل آدم وقتی کسی رو اسیر خودش می کنه که اونم عاشق اسارته مطمئن باش اسیرشو آزاد نمی کنه . سمانه گیجم کرده بود . واسه حرفاش باید کلی به مغزم فشار می آوردم .. تصمیم گرفتم این جوری ازش بپرسم و پرسیدم -خانوم دکتر !بالاخره دوست داری دوستت داشته باشم یا نداشته باشم ؟/؟ -دوست دارم همون جوری که دوست داری عمل کنی تا دوستت داشته باشم . نگاهش یه جور خاصی شده بود .. این بار اونو به اسم صداش کردم -سمانه اگه من الان بیام طرفت و بغلت بزنم چه عکس العملی نشون میدی ؟/؟ میذاری اون ور گوشم ؟/؟ -امتحانش ضرری نداره . هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد . رفتم طرف سمانه و بغلش زدم . دستامو گذاشتم دور کمرش محکم حلقه زدم و اونم همین کارو کرد . با نفسهای آروم و بریده بوی عشق و احساس پاکو از وجود هم حس می کردیم . -سمانه -جون -چی شد که نذاشتی زیر گوشم -این جوری که تو بغلم زدی چه جوری می زدمت . دستمو از دور کمرش برداشته گفتم حالا اولش . دستات آزادن . -ولی قلبم اسیر توست . این بار اون بود که دستاشو دور کمرم حلقه زد و با تمام وجودش بهم می گفت که دوستم داره . -هانی دوستت دارم . دوستت دارم . خیلی وقته ولی باورم نمی شد . شاید نمی خواستم بپذیرم که دوستت دارم . شاید واسم سخت بود .. ولی دوری از تو و ندیدنت برام سخت تر بود -پس واسه چی گفتی که حالم خوب شده می تونم برم . -این دلیل نمیشه . بازم یه بهونه ای جور می کردم که بتونم ببینمت . -آخه فاصله ها رو چیکارش کنیم -من که فاصله ای نمی بینم . -بعضی فاصله ها دیدنی نیستند .. اون به خوبی فهمیده بود که منظورم موقعیت اجتماعی من و اونه . شغلیه که داریم . -هانی عشق این فاصله های ظاهری رو پر می کنه . مهم اینه که تو با آبرو و پاکی زندگی کنی . -سمانه خیلی ها در ابتدای کار حرفای قشنگ می زنن ولی یه مدت که شد یادشون میره -هانی چقدر واسم ناز می کنی . تو اگه دوست نداشتی بهم بگی دوستت دارم خب نمی گفتی دیگه -هنوز باورم نمیشه سمانه -اینم یکی از مزایای عشقه که دیگه بهم نمیگی خانوم دکتر . هرچند که هنوز کلی مونده تا خانوم دکتر شم . پس تو هم اعتقاد داری که عشق فاصله های ظاهری رو پر می کنه . حالا سمانه همونی شده بود که من می خواستم . بی غرور و بی تکبر .. منطقی با احساس .. -ببینم تو که تا این حد عاشقونه دوستم داری و میگی فاصله ای هم بین ما نیست چطور دلت اومد بزنی زیر گوشم .-عزیزم اون برای اثبات عشق بود . این که خواستم بگم من آدم مغرور و خود خواهی نیستم . -ببینم منم می تونم عشقمو این جوری اثبات کنم ؟/؟ یه نگاهی بهم انداخت و گفت راستی راستی تو دلشو داری منو بزنی ؟/؟ -تو تونستی چرا من نتونم . ؟/؟ عین مجسمه میخ ایستاد و گفت من حاضرم . دستمو بردم بالا .. چشاش داشت از حدقه در میومد ولی چاره ای نداشت . مجبور بود سر حرفش وایسه دستمو با آخرین نیرو به صورتش نزدیک کردم . قبلش بهم گفت فکر نمی کردم این قدر بیرحم باشی . چشاشو بست و منم لبامو گذاشتم رو لباش .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#42
Posted: 25 Dec 2012 00:16
تولدی دوباره 42
دستامو دور کمر سمانه حلقه زده و طوری اونو می بوسیدم که گویی سالهای ساله که باهاش آشنایی دارم . من به اون چه که می خواستم رسیده بودم . حداقل این که داشتم می رسیدم . محبت سمانه ..عشق اون .. بر جستگی سینه هاشو رو سینه خودم احساس می کردم ولی لطافت عشق اونو نمی خواستم به هوس آلوده کنم . من عاشق همکلاس قدیمم شده بودم . اون اینو نمی دونست . ولی تا کی . تا به کی این وضعیت می خواست ادامه داشته باشه . بالاخره که باید می فهمید . اگه اون می فهمید که من حقیقتو بهش نگفتم . من که فقط حقیقتو نگفه بودم دروغ که نگفتم ولی چرا .. من اخلاقشو می دونستم . ازم خیلی ناراحت می شد . -خانوم دکتر دیگه منو ویزیت نمی کنی ؟/؟ شاید خیلی چیزای دیگه هم باشه که من بخوام بهت بگم . یه سری راز های درونی دیگه ای هم داشته باشم که باید گفته شه .. -من پدرتو در میارم اگه بخوای از دوست دخترای دیگه ای باهام حرف بزنی . نمی تونم اینو دیگه تحمل کنم . تو که منو می شناسی . بلایی بر سرت میارم که مرغان آسمون به حالت گریه کنند . اون وقت خودمم گریه می کنم و از پیشت میرم . من در زندگی تحمل همه چی رو دارم جز دروغ و خیانت .. -خب سمانه جون من پس فردا میام مطب می خواستم یه چیزی رو بهت بگم که تا حالا نگفتم .. -حالا بگو -آمادگیشو ندارم .. می ترسم .. -ببینم بچه دار نمیشی ؟/؟ خیانت کردی ؟/؟ یعنی با کس دیگه ای بودی .. رابطه جنسی با زنا داری ؟/؟ بگو -نه سمانه جون از این چیزای خیانتی نیست . نگران نباش -بگو جون من -جون تو عشق من .. من و اون عاشق هم شده بودیم . نمیشه گفت به همین سادگی . شاید سی دفعه هم بیشتر رفته بودم مشاوره و اصلا هم یکساعت از حرفام یادم نیست . صد دفعه هم بعضی چیزا رو تکرار می کردم و اونم فکر کنم همه اینا رو می دونست . ولی می خواست باهام بمونه دلم نمی خواست متوجه شه که من این حقیقتو ازش پنهون کردم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . اگه حقیقتو بهش بگم چیکار می کنه . اون با این مسئله که من دو جنسه بودم کنار اومده بود ولی از این که هدیه شده هانی .. اونو چیکار می کردم . هدیه دوست قدیمش همکلاسش می خواد با اون باشه و شایدم ازش تقاضای ازدواج کنه .. هم خنده دار میشه هم گریه دار . آیا می تونه احساس منو درک کنه ؟/؟ شاید اون وقت منو به عنوان یک دختری که از نزدیک می شناخته و حالا شدم پسر نتونه قبول کنه . -هنوزم می خوای یه میلیونو بهم پس بدی ؟/؟ -تو هنوزم نمی خوای اونو بگیری ؟/؟ -من که یه دنیا ثروت و سرمایه به نام سمانه رو در اختیار دارم -از کجا که همه من مال توست -مگه کس دیگه ای رو دوست داری ؟/؟ -یه زن مثل یه مرد نیست که هر کی رو گیر آورد بغلش بزنه -میگی من این جوریم یعنی از اون مردای بدم ؟/؟ -تا زمانی که ازت بدی ندیدم خوبی . راستش به عنوان یک مشاور یه حالت دیگه ای واسم داشت ولی به عنوان یک عشق خیلی بی شیله پیله تر نشون می داد . حس می کردم دوباره متولد شدم . خوشبخت ترین آدم روی زمینم . یه زمانی خودمو از همه بد بخت تر می دونستم و حالا راضی نبودم که این خوشبختی و این لحظات شیرینو با هیچی دیگه در این دنیا عوضش کنم . من و سمانه رو دو تا صندلی کنار هم نشستیم . دستای همو گرفتیم -هانی می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟/؟ فقط بهم دروغ نگو .. تو از کی تا حالا عاشقم شدی .. درظاهر پرسشی بود که جواب ساده ای داشت . ولی من نمی خواستم بهش دروغ بگم . خواستم طوری بهش جواب بدم که بعد ها یه توجیهی باشه .. -راستش سمانه جون از همون وقتی که منو دیدی .. -یعنی همون جلسه اول تو عاشقم بودی ؟/؟ پس بگو از همون وقتی که تو رو دیدم . -بگذریم حالا مگه چه فرقی می کنه -این جور سریع عاشق شدنها و شعله کشیدنها سریع هم خاموش میشه . این طور فکر نمی کنی هانی ؟/؟ -ولی من از اون به بعد بیشتر از سی بار اومدم پیشت ولی بیشتر سوختم .. سمانه سرشو گذاشته بود رو سینه ام . دستمو فرو بردم لای موهاش و با نوک انگشتام به سرش دست می کشیدم و با انگشتام موهاشو شونه می کردم . خیلی خوشش میومد و چشاشو بسته بود . -هانی من یه بار در زندگیم در زندگی مشترک شکست خوردم از همون روز اول با معنای دروغ آشنا شدم . نمی خوام این دروغو یه بار دیگه احساس کنم . اگه بفهمم در کار تو هم حقه ای هست دیگه نابود میشم .. نمی خواستم با این حرفاش اعصاب خودمو خرد کنم . -سمانه تو فکر می کنی تفاوت یا اختلاف موقعیت اجتماعی من و تو لطمه ای به عشقمون نزنه ؟/؟ روشو کاملا به سمت من برگردوند و گفت نشنیدم چی گفتی ؟/؟ رفتم لب باز کنم تا تکرار کنم لباشو آورد و چسبوند به لبام . همون بار اول شنیده بود که چی گفتم . می خواست بهم بگه که این مسئله هیچ اهمیتی براش نداره .. یه لحظه دلم خواست که جریان هانی و هدیه رو واسش تعریف کنم ولی به خودم گفتم همون پس فردا برم مطب و اونجا بهش بگم بهتره . شاید تا دوروز دیگه پایه های عشقمون محکم تر شه و اون دلش نیاد منو دروغ گو خطاب کنه . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#43
Posted: 1 Jan 2013 22:08
تولدی دوباره 43
گرمای لبای سمانه رو عشق اونو محبت اونو و این خوشبختی رو با هیچی دیگه در این دنیا عوضش نمی کردم . من دیوونه وار دوستش داشتم . نمی خواستم کوچکترین و کمترین اذیتی بشه -سمانه قول میدی دوستم داشته باشی ؟/؟ در هر شرایطی ؟/؟ هر طوری که بشه ؟/؟ -بهت قول میدم . چون عاشقتم . دوستت دارم . -از این که یه روزی در ظاهر دختر بودم و حالا پسر شدم متاثر نیستی ؟/؟ -نه واسه چی ؟/؟ خوشحالم برای تو و برای خودم که تونستم یه مرد خوب و صادق و با وفا گیر بیارم . وقتی اون این جوری بهم می گفت صادق عرق شرم رو پیشونیم می نشست . دوست نداشتم ولش کنم . رهاش کنم . بوی تن سمانه رو شمیم بهشتی احساس می کردم . منو می برد به عالم رویا . دلم نمی خواست از بغلش پاشم و اونم احساس منو داشت . -سمانه اون روزی که فکر می کردم دیگه یه مرد شدم حس می کردم که بهترین روز زندگیمه ولی حالا که تونستم حس کنم می تونم تو رو در کنار خودم داشته باشم حس می کنم حالا بهترین روزه .. -اگه بدونی هانی که با همین چرب زبونیها و شیرین زبونیهات گولم زدی .. عاشق این صادقانه حرف زدنات هستم . دوستت دارم دوستت دارم .. کاش زودتر با تو آشنا می شدم . حس می کنم که همه چی رو به یه رنگ دیگه می بینم . . زندگی و دنیا رو به یه رنگ دیگه می بینم . عشق واسم یه لذت دیگه ای داره . حس می کنم که بدون تو هیچم . تو همه چیز منی . -این قدر لوسم نکن خانوم دکتر . ببینم پس فردا که اومدم مطب چقدر ویزیت بدم خوبه ؟/؟ -یادت رفته هنوز کلی بهت بدهی دارم ؟/؟ -چوب کاری می فر مایید خانوم دکتر . من و اون همچنان داشتیم با حرفامون حال می کردیم . به هم عشق می دادیم . لحظه های در کنار هم بودن به سرعت سپری می شد . میگن اگه آدم زیاد احساس خوشی کنه گناهه . اینو خیلی ها میگن ولی من قبولش ندارم . هر چی خواست ماست و یا خدا .. چه اشکالی داره زیادی خوش باشیم . همش که نمیشه غصه خورد و زانوی غم در بغل گرفت . اون لحظات هم مثل لحظات دیگه زندگی گذشت و من اون شب از خوشحالی تا صبح صد بار از خواب بیدار شدم . باور کردنش واسم سخت بود که با سمانه لجباز و یکدنده ای که در دوران دبیرستان با اون احساس دوگانه و در اصل مردانه ام عاشقش شده بودم اخت شدم . فردا صبحش دکتر جان من واسم زنگ زد که بیا بیرون می خواهیم با هم دور بزنیم . اگه منو نبینه دیگه حالشو نداره بعد از ظهر مریض ببینه . کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا . وقتی اومد کلی هم اعتراض بهم کرد و گفت هانی تو اسم خودتو می ذاری عاشق ؟/؟ این چه جور دوست داشتنه . مثل مسیحی های کاتولیک میای و میگی من دو روز دیگه می خوام اعتراف کنم . مثلا امروز میومدی .. تو چطور دلت میاد .. دستمو گذاشتم پشت سرش و گفتم اگه شلوغش کنی همین جا توی ماشین و گوشه خیابون می بوسمت . -خب شیشه های ماشین دودیه ولی با این حال بهتره این کار نشه .. تازه من مردشو نمی بینم که خطر کنه منو ببوسه -مثل این که خیلی دلت می خواد سمانه جون که داری شیرم می کنی . به محض این که جمله امو تموم کردم فوری لبمو انداختم رو لباش . اونم بدون این که خودشو کنار بکشه به همون حالت موند و باهام راه اومد . واسه این که سه نشه زود ولش کردم . -ببینم دوست داری که همیشه مرد باشم ؟/؟ -تو همیشه مرد خواهی بود مرد من . می خواستیم بریم یه پارکی بشینیم و یه گپی بزنیم که دیدیم یه زنی همچین پیچید جلومون که نزدیک بود پرتش کنیم هوا . اصلا ندیدیمش .. -سمانه جون عصبی نشو .. نزدیک بود سکته کنم . .. -عزیزم بریم خودتو ناراخت نکن .. دوست داشتم زودتر از اون مهلکه در برم . مرسده بود . مرسده ای که از قبل از دوباره دیدن سمانه چند بار گاییده بودمش .. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . خدایا در هر گند زدنی رد پای اون باید دیده شه ؟/؟ سمانه ترمز زد . من سرمو انداختم پایین . -ببینم تو که پیاده نمیشی -عزیزم اگه دوست داری پیاده شم ولی با زن جماعت درگیر نشم بهتره . -خوشم میاد از این نزاکت مردونه ات .. سرمو انداخته بودم پایین . خم شده بودم که گند کار در نیاد -سمانه .. -وااااایییییی مرسده تویی .. تویی ؟/؟ دختر تو کی می خوای راه رفتنو یاد بگیری ؟/؟ -هر وقت تو رانندگی رو یاد گرفتی .. .. نمی دونستم چیکار کنم . نه راه پس داشتم و نه پیش . می دونستم یکی از این زنا بالاخره گند می زنند . یا سمانه منو معرفی می کنه یا این که این مرسده متوجه من میشه و گندش در میاد . در ماشین هم دست کمی از در هواپیما نداشت . . خیلی آروم درو باز کرده پشت به اون دو تا زن می خواستم برم پشت ماشین و غیبم بزنه بعدا یه بهانه ای هم واسه سمانه می ساختم . ولی کارم خیلی احمقانه بود . چون در هر حال جلب توجه می کردم و اونا صدام می کردند و هر دو تا هم منو می شناختند هرچند سمانه هنوز نمی دونست که هانی یه روزی هدیه بوده .-هانی کجا میری .. درسته که تصادف نکردیم ولی یه تصادف دیگه ای شده . پس از چند سال دوست قدیمی امو دیدم . .. نزدیک بود گریه ام بگیره .. سرمو بر گردوندم تا بازار و التماس به مرسده حالی کنم که سوتی نده ولی انگار اون اصلا توی باغ نبود .. طوری به دیدن من و در کنار هم بودن من و سمانه هیجان زده شده بود که فریاد زد بالاخره شما دو تا همدیگه رو پیدا کردین ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#44
Posted: 7 Jan 2013 11:02
تولدی دوباره 44
سمانه تعجب کرد-چی داری میگی مرسده شما همدیگه رو از کجا می شناسی . نمی دونستم چی بگم . هردروغی که می خواستم بگم کاروبدتر می کرد باید با یه دروغ دیگه ای سمبلش می کردم . -شما دونفر مارو گرفته این ها . شنیدم داری خانوم دکتر میشی . حالا حقه باز هم شدی . -هدیه هانی تو چرا بهم نگفتی سمانه رو پیدا کردی مگه من می خواستم اونو بخورم . اصلا مال خودت . این دختره از همون دبیرستان که بودیم ازت خوشش میومد . ببینم سمانه دلت نمی خواست جای هدیه مرد می شدی ؟/؟ ما زنا واقعا بد بختیم . دنیا مال مرداست . اگه پرفسورا هم بگیری بازم همون زن بد بختی که بودی هستی -هانی این چی داره میگه ؟/؟ یا این داره ما رو دست میندازه .. یا تو دستم انداختی .. حس کردم سمانه حالش داره بد میشه .. -ببین این همون چیزیه که من فردا می خواستم بهت بگم .. مرسده راست میگه من همون هدیه ای هستم که که تو دست رد به سینه اش زده بودی که تحویلش نمی گرفتی که همش خیطش می کردی . که احساسات اونو به بازی می گرفتی و همون هدیه ای هستم که زندگی و عشق رو به من هدیه کردی . با تو همه چی رو یه جور دیگه می بینم . دنیا زیباتره . قشنگیها قشنگ ترن . -هانی تو از روز اول داشتی باهام بازی می کردی .از همون اول داشتی دستم مینداختی .. تو خیلی بدتر از اون معتادی بودی و هستی که ازش جدا شدم . تو یک متقلب حقه بازی که با قلب و احساسات من بازی کردی . فقط اگه دنبالم اومدی به جرم مزاحمت ازت شکایت می کنم -سمانه به جون تو می خواستم همه چی رو بهت بگم . نمی دونستم چه جوری شروع کنم . -جون من واست چه ارزشی داره . ارزشی نداره که داری این قدر مفت قسم می خوری تو باید خجالت بکشی . فهمیدی جواب خدا رو چی می خوای بدی ؟/؟ دلت اومد با احساسات من بازی کنی ؟/؟ سوار ماشین شد منم به زور رفتم کنارش دستشو گرفتم نمی خواستم بذارم بره ولی اون با یه دست دیگه اش یکی محکم زد زیر گوشم . اومدم بیرون . -معلومه اینجا چه خبره ؟/؟ -مرسده آدم از تو نحس تر ندیدم . خروس بی محل .. سمانه گازو گرفت و رفت . می دونستم عشق من حالا داره عذاب می کشه . بهم گفته بود که اونو دست انداختم . با احساساتش بازی کردم . مسخره اش کردم . اون همه چیز من بود . دین و دنیا و زندگی من . امید من به آینده . با این که قبلا ازدواج کرده بود ولی این مسئله برای من اهمیتی نداشت من بدون اون چیکار می کردم . به دنبال ماشین دویدم . -شما هردوتون دیوونه هستین . من و سمانه و مرسده دوباره پراکنده شده بودیم . ماکسیما رفته بود . دیگه مرسده رو هم نمی دیدم . همچنان بی هدف می دویدم تا دیگه نایی برای دویدن نداشتم . رو یکی از نیمکتهای کنار پیاده رو نشستم . سرمو گرفتم میون دستام . حالا با این سمانه لجباز چیکار می کردم . چه جوری می تونستم دلشو به دست بیارم . اون به این سادگیها منو نمی بخشید . باور هاشو خراب کرده بودم . اون منو با همین شرایط پذیرفته بود . واسش موردی نداشت که من قبلا چه حالتی داشتم . من بهش دروغ گفته بودم . از نظر اون من یک دروغگوی شارلاتان بودم . کاش زودتر خودم این موضوع رو بهش می گفتم . از همه چی بدم اومده بود . دوست نداشتم بدون اون نفس بکشم . حتی از مردن هم بدم میومد . رفتم طرف خونه . دیگه به تلفن هام جوابی نمی داد . منشی اونم تحویلم نمی گرفت . من باید یه جوری ازخودم دفاع می کردم . نمی دونستم حرفا و احساسات خودمو بهش چه جوری بفهمونم . این مرسده رو بفرستم پیشش ؟/؟ نه می زنه گند کارو بیشتر می کنه . یه وقتی از سکس خودمون میگه و اون وقت بیا و درستش کن . ولی اگه بهش سفارش کنم چی ؟/؟ اصلا این مرسده همون وقتایی که تو مدرسه بودیم کار خراب کن بود براش یه نامه می نویسم . ولی اگه اونو نخونده پارش کنه . می دونم حتما اونو جلو چشای من پاره می کنه . اگه براش پست کنم .. واسش ایمیل می زنم . همون ایمیلی که خودم واسش افتتاح کرده بودم . سریع رفتم مغازه تا با آرامش بیشتری از اونجا براش بنویسم .. نمی دونستم از کجا شروع کنم . حرفمو چه جوری بهش بزنم . حسمو چه جوری بگم .. یه چیزی نوشتم . ... خانوم دکتر سلام می دونم که ازم بدت میاد و دیگه دوستم نداری ولی باید حرفامو گوش کنی . منم یک بیمارم . مگه تو حرف همه مریضاتو گوش نمی کنی ؟/؟ مگه همه شون همش بهت حقیقتو میگن . من بهت یه چیزی رو نگفتم که قصد گفتنشو داشتم . بهم بگو من چه دروغی بهت گفتم ؟/؟ روز اولی که اومدم پیشت چه صمیمیتی بین ما وجود داشت ؟/؟ من سایه همون سمانه سابقو رو سرم حس می کردم . وقتی زمان بگذره و آدم یه رازی رو بر ملا نکنه گفتنش سخت تر میشه . روز ها از پی هم گذشتند و اون علاقه تبدیل به عشق شد . تو برام از همه چی در این دنیای کوچیکمون که به نظر بزرگ می رسه عزیز تر و زیبا تر شدی . من از شکل ظاهری زن به یه مرد تبدیل شدم . من تولد دوباره ای پیدا کرده بودم . اما تولد دوباره من زمانی بود که تو بهم گفتی دوستم داری . عاشقمی . با من برای من و برای همیشه می مونی . در کنارهم به فردا و فر دا ها می رسیم . کار من درست نبود قبول دارم . ولی قبول کرده بودم که حقیقتو بهت بگم . به هر قیمتی که شده . می دونم گذشت کار سختیه ولی من اینو در تو می بینم . تو خیلی مهربونی سمانه . تو مغرور نیستی . اگه مهربون نبودی منو با اون شرایطم قبول نمی کردی . الان هیچی عوض نشده . من همون هانی هستم . همون آدم . همونی که با یاد تو به خواب می رفت و با یاد تو بیدار می شد . همونی که دنیا رو فقط تو می دید حالا هم دنیاشو فقط تو می بینه . من همونی هستم که جونشو برات می داد و میده . من بدون تو هیچی نیستم . بدون تو می میرم . سمانه باور هامو خراب نکن . کاری نکن که حس کنم زندگی پوچه . عشق دروغه . به عنوان یک عشق و عاشق نه .. ولی به عنوان یک مشاور پزشک یا دکتر و هرچی که می خوای اسمشو بذاری قضاوت کن .. من بدون تو می میرم . تو اومدی تا به آدما زندگی بدی .. می دونم دلشو نداری که امید به زندگی و زندگی رو از اونا بگیری . می دونم که دلت نمیاد اونی رو که یه روزی بهش می گفتی عزیز ترین کسته نابود کنی .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#45
Posted: 16 Jan 2013 19:25
تولدی دوباره 45
سمانه من هرگز بهت دروغ نگفتم . من همونی هستم که دیدی و شناختی . من همونی هستم که واست دیوونه میشم . همونی که اگه تو نباشی من می میرم . همونی که بدون تو حتی حباب روی آب هم نیست .. می دونم اگه دوستم داری منو می بخشی . به خاطر اشتباهی که کردم . اسم این اشتباه رو نمیذارم گناه .. . اگه دوستم داشته باشی تنهام نمیذاری . میای و دوباره با نگاهت با لبخند گرمت با کلامی که دنیایی از آرامش درش نهفته بهم امید زندگی میدی . جلو در خونه شون ساعتها ایستادم . تا این که از ماشین پیاده شد تا درو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد بر گشت داخل ماشین نشست و درو بست . فکر کرد به زور وارد ماشینش میشم . -سمانه ازچی می ترسی . می ترسی که اسیر احساسات خودت بشی . یا این که دستت رو شه و تو رو به عنوان یک دروغگوی بی احساسی که زده زیر حرفش بشناسم ؟/؟ از چی فرار می کنی .. من باهات حرف دارم . چرا نمی ذاری من از خودم دفاع کنم . تو به حرفای همه به خاطر همه گوش میدی . چون پول پرستی . چون زندگی رو فقط در همین می بینی . چون عشق و دوستی برات مفهومی نداره . ولی به خاطر خودت به خاطر من .. منی که همه چیزشو در تو می دید .. در ماشینو باز کرد و گفت هدیه من از تو پررو تر آدم ندیدم . تو همون احمق و بی تربیت و بی شعور گذشته هایی ..-سمانه باورم نمیشه که تو باهام داری این جوری حرف می زنی . من هانی هستم نه هدیه .. تو خودت گفتی که منو به عنوان یکی که تغییر کرده باید پذیرفت . چطور حرف خودتو زیر پا میذاری . مثل حرف دلتو . مثل همه حرفای دیگه . مگه من باهات چیکار کردم -خیلی رو می خواد هدیه .. می خواستم شلوارمو همون جا پایین بکشم و بگم اگه من هدیه هستم اینم یه هدیه برای تو ..-سمانه خواهش می کنم . سمانه کمکم کن . نذار من نابود شم . -چطور آدمی که می تونه نابود کنه و می خواد یکی دیگه رو نابود کنه خودشم نابود میشه . خوب تونستی مسخره ام کنی . خوب تونستی انتقام گذشته ها رو بگیری .هرچند من در گذشته بهت آسیبی نرسونده بودم . حالا هم برو خودتو دست بنداز . -من از اینجا تکون نمی خورم . تا به حرفام توجه نکنی . تا احساس منو درک نکنی . -همون یه بار که درک کردم برای هفت پشتم بسه . من عهد کرده بودم که دیگه گول هیچ مردی رو نخورم .. باورم نمیشه تو منو گول زده باشی . دوست دختر سابقم که فقط یه تیکه از نشونه مردانگی رو واسه خودش کاشته و فکر می کنه شده مرد . نامرد .. سنگدل .. دروغ گو بس کن دیگه -اگه من سنگدل باشم دیگه این جور نمیام و کنار تو التماس نمی کنم .. پس اینا چیه ؟/؟ -تو فقط می خواستی ازم انتقام بگیری . شایدم می خواستی از موقعیت اجتماعی من استفاده کنی -میگی من چون مثل تو سطح سوادم بالا نیست خودمو به توی با فر هنگ چسبوندم ؟/؟ اینه فکرت ؟/؟ متاسفم برات . باشه من میرم . میرم تا دیگه از این فکرا نکنی . فکر می کردم که دوستم داری . اگه یه روز دیرتر مرسده رو می دیدی این اتفاق نمیفتاد . من می خواستم همه چی رو برات توضیح بدم . حالا که تو اینو پیش کشیدی که بین من و تو فاصله هاست من حرفی ندارم . ممنونم که بهم یاد آوری کردی . شاید اگه من در زندگیم اون مشکلاتو نداشته بودم افکار و اندیشه ها و احساسی که معلوم نبود مال یه دختره یا پسر مثل تو امروز یه موقعیت اجتماعی خوبی داشتم . که همه ازم تعریف کنن . همه بیان حرفای قشنگ منو بشنون . و مردا از خداشون باشه که یکی رو مثل من داشته باشن ولی حالا من تنهام . تنهای تنها . آدمی که حق نداره عاشق باشه . حالا که تو می خوای من میرم . میرم تابفهمی که من پررو نیستم . حتی اگه خودتم بخوای من دیگه نمی خوام . نمی خوام تو چشای کسی نگاه کنم که خودشو ازم بر تر می دونه . آره تو ازم بالاتر و متشخص تری . من اینو می دونم ولی فکر کردم اون نیرویی که در دلها وجود داره و آدما رو به هم نزدیک می کنه دیگه جایی واسه این حرفا نذاشته .. راست میگی من هدیه ام من همون هدیه ام . همون هدیه احمقی که قیافه دخترا رو داشت و احساس پسرا رو . همونی که خلقتش این جوری بود . اگه می تونی اگه جراتشو داری برو با خدا در بیفت . برو یقه اونو بگیر ولی من شکایتی ندارم سرنوشت من این بوده . برو به خدا بگو که چرا من این جوری شدم . ولی سمانه ! من که برای همیشه از زندگیت میرم ولی اگه هنوز یه اثری از وجدان در وجوت باقیه این خواهش منو قبول کن اگه کسی رو دوست نداری اونو بازیچه خودت قرار نده . دلی رو شاد نکردن گناه نیست . ولی دلی رو شاد کردن و شکستن اگه بدونی چه گناه بزرگیه ! چه دردیه سمانه ! دیگه نمی تونستم حرف بزنم . موندن من فایده ای نداشت . حتی اگه خودشم می خواست من دیگه نمی خواستم . سرمو انداختم پایین و از اونجا دور شدم . دیگه نمی خواستم اونو ببینم . حتی سرمو بر نگردوندم تا اونو موقع پیاده شدن از ماشین ببینم . فقط صدای باز شدن در گاراژی رو می شنیدم و صدای حرکت آرزوهامو که میرفت تا برای همیشه پارک شه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#46
Posted: 31 Jan 2013 21:39
تولدی دوباره 46
بی خیال آدمای دیگه اشک می ریختم و آروم آروم قدم می زدم . چقدر آروم گرفته بودم . ولی دلم پر بود . دوست داشتم بازم گریه کنم . حوصله نداشتم برم خونه . رفتم مغازه .. همه داشتند تعطیل می کردند و من تازه می خواستم باز کنم . چقدر عمر خوشبختی من کوتاه بود . چرا سمانه پیش من نموند . حالا اون فکر می کنه که من همون دختر سابقم . من که می خواستم همه چیزو بهش بگم . لعنت بر تو مرسده که همه چی رو خراب کردی . لعنت بر خودم که چرا زودتر جریانو بهش نگفتم . لعنت بر خود تو سمانه که این فر هنگو نداشته باشی . همون آدم مغرور و متکبر و خود خواه گذشته هایی . هیچ فرق نکردی . سرمو گذاشته بودم رو میز و و به ماشینهایی که در رفت و آمد بودند نگاه می کردم . خیلی راحت می تونستم با خودم خلوت کنم و حتی دوباره ببارم . ولی دیگه اشکی نمونده بود . فقط درد دلم برام باقی مونده بود . دردی که درمونی نداشت . تصویر سمانه رو می دیدم که پشت شیشه ها ی ورودی داره در می زنه .. بدنم به لرزه افتاده بودم . اون اینجا چیکار می کرد . از کجا می دونست که من اینجام . شاید تعقیبم کرد ه بود . -قبل از این که ازش بپرسم از جون من چی می خواد یه میلیون تومنی رو که بابت فروش لپ تاب ازش نگرفته بودم و نمی خواستم بگیرم برام پس آورد . نگاهمو به نگاهش ندوختم . ولی حس می کردم که اون بهم خیره شده -ببین هدیه من نمی خوام مدیون کسی باشم . وقتی اون بهم می گفت هدیه خونم به جوش میومد . -سمانه ما چه دختر و چه پسر بندگان خداییم . تو مثلا مشاور روان درمانی هستی . این برخورد به نظرت درسته که یکی رو که زمین زدیش و خردش کردی زیر پات لهش کنی ؟/؟ تحقیرش کنی ؟/؟ یه میلیونو ازش گرفتم و دویست تومنو پسش دادم . -اینم بابت چند ساعتیه که به خاطر هدیه مطبو تعطیل کردی . نمی خوام رو من منت بذاری . بگیرش سمانه .. طوری سرش داد کشیدم که جا رفت -تو سر من داد می زنی .. -تو مگه کی هستی که سر تو داد نکشم . یک دختر از خود راضی مغرور و متکبر و لوس و بچه ننه . همون اخلاق گذشته ها رو داری .. متاسفم واسه خودم که عاشق تو شدم . متاسفم که التماست کردم . متاسفم که بهت گفتم که دوستت دارم . -این جور با هام حرف نزن هدیه . من یک روانشناسم . می تونم احساس تو رو درک کنم . کودک درون تو به غلیان در اومده . -ادای خانوم دکترا رو در نیار . همیشه اهل پز بودی . چهار تا کتاب خوندی و میای بلغور می کنی . تو هیچی نیستی . هیچی حالیت نیست . تو نمی دونی تو دل آدما و روانشون چی میگذره . تو چی رو می شناسی . تو چی می دونی ؟/؟ فقط بلدی با شخصیت آدما بازی کنی . تو نمی تونی بفهمی من در چه تنگنایی قرار داشتم ... حیف که زبونم بسته ولی پاتو که از مغازه گذاشتی بیرون می دونم چی بهت بگم . آخه من این اخلاقو نداشتم که کسی رو که به عنوان مهمون بر من وارد میشه برنجونم . رفت بیرون و گفت خب حالا بگو ببینم چی می خوای بهم بگی .. -فقط می خوام بهت بگم که دیگه دوستت ندارم . نمی خوام ببینمت . حتی اگه زودتر از تو بمیرم نمی خوام بیای سر خاکم . -اگه بیام بعد از تعطیلی مطب میام که ضرر نکنم . دلم می خواست برم انگلیس پیش داداشم . دیگه حال و حوصله موندن تو ایرانو نداشتم . سمانه قلبمو شکسته بود . شاید اگه منم جای اون بودم همین کارو می کردم . واسه یه لحظه حس کردم که سرم داره گیج میره . نمی خواستم سمانه بفهمه . همه جا رو تار می دیدم .. حرص خورده بودم . نمی دونستم باید چیکار می کردم . رو زمین نشستم . حالم داشت بهم می خورد . سرگیجه داشتم . بدنم یخ شده بود . بی اختیار رو زمین دراز کشیدم .. -چت شده .. حالت خوب نیست ؟/؟ -دلم نمی خواست بهش بگم که خوشحال میشم اگه بمیرم . دستشو گذاشت رو قلبم .. لبخند تلخی زدم و گفتم دستتو بردار زخمی میشه .. ازجام پاشدم که حس نکنه ضعیفم ولی دیگه نفهمیدم چی شد . وقتی بیدارشدم سمانه رو بالاسرم دیدم که در همون نزدیک ترین درمانگاه به اونجا بالا سرمه و نگران من . -ناراحتی که نمردم ؟/؟ -چیزی می خوای ؟/؟ -می خوام که بمیرم یا این که دیگه تو رو نبینم -این همون چیزیه که تو می خوای ؟/؟ -برامن ندیدن تو و مردن هم هر دو یکیه هم هر دو, دو تاهه . -پسر تو نزدیک بود بمیری . چرا این قدر به مغز و اعصابت فشار میاری -راست میگی بعضی ها ارزششو ندارن . ولی از این که به داد من رسیدی ازت ممنونم -وظیفه انسانی من بود . -کاش یه انسان واسه همیشه انسان می بود . دیگه تا یه ساعت بین ما سکوت بود و سکوت . حالم که بهتر شدبرگشتم مغازه رو بستم و خواستم برم خونه . می خواست که منو برسونه نمی خواستم باهاش برم ولی حس می کردم هر فشار عصبی که به خودم میارم حالم بد میشه . مجبور شدم باهاش راه بیفتم . . -سمانه من نمی خوام برم خونه .. زنگ زده بودم که شبو مغازه ام . بهانه تنظیم لیستو کرده بودم . من نمی خوام برم خونه . حالم خوش نیست .. -پس میریم خونه ما . حداقل می تونم مراقب احوال تو باشم . بهت نمیاد این قدر دلسوز باشی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#47
Posted: 31 Jan 2013 21:39
تولدی دوباره 47
منو رسوند خونه اش . با این که دلم نمی خواست همراش برم ولی این کارو انجام داد . منو برد و منم رفتم . مجبورم کرد که رو تخت دراز بکشم . -ببین فشارت پایینه این ادامه داره .. فعلا باید استراحت کنی و یه خورده غذای ملایم و سبک و مقوی بخوری تا بتونی بری .. نگاش نمی کردم . دلم می خواست از اونجا فرار کنم . از دست کسی که شاید واسه رنجوندن من منو هدیه صدا می زد .حالا در این چند خطاب آخر اصلا صدام نمی زد . من حواسم به کارا و حرفاش بود . زجر می کشیدم . به یاد دفعه قبلی افتادم که با او از عشق و آینده گفته بودم . فکر نمی کردم که این لحظه های خوب ما به اینجا بکشه . اشک از گونه هام سرازیر شده بود . -ببینم چی دوست داری برات درست کنم ؟/؟ نتونستم حرف بزنم نمی خواستم اشکامو ببینه . سر و رومو بر گردوندم . وقتی رفت طرف آشپز خونه . آروم آروم از تختم پا شدم . دلم می خواست فرار کنم . موندن در اونجا برام زجر آور شده بود . نمی خواستم بیش از این عذابش بدم . اون دیگه نمی تونست حس عاشقونه ای نسبت به من داشته باشه . من نمی تونستم محکومش کنم و نباید که این کارو می کردم . اون چه می خواست و چه نمی خواست منو به عنوان یک دوست قدیم می دید . شاید نگفتن حقیقت از سوی من واسش یه بهونه ای بیشتر نبوده باشه . اون نمی تونست خودشو قانع کنه که عاشقم باشه . من نباید محکومش می کردم . من دوستش داشتم و دارم . نه نباید زندگی اونو خرابش کنم . نباید بهش بگم سنگدل .. من از همون اول از اون روزایی که با هم تو یه کلاس بودیم دوستش داشتم . ولی اون حسی بهم نداشت .. از جام پا شدم . چند قدمی رفتم . دستمو رو دستگیره در هال گذاشته بودم که حس کردم سرم داره گیج میره . دوست نداشتم به عقب بر گردم . -نرو .. کجا ؟/؟ حس کردم که این فشار عصبی که به من وارد میاد حالمو بد تر می کنه . شاید اگه اونو نبینم این حال بهم دست نده وفقط همون عذابش به دنبالم باشه . این بار دیگه قلبم درد نگرفته بود . نتونستم بایستم . دوست داشتم از هال برم بیرون . از خونه برم بیرون و یه گوشه ای کنار خیابون بیفتم . دست اون بهم نرسه . -سمانه دنبالم نیا .. نای حرف زدن نداشتم و حس کردم خون در بدنم جریان نداره . گوشام سنگین شده بود .. من دارم می میرم . ولی قبلش تو منو کشتی .. بدون این که قصد این کارو داشته باشم خود به خود رو زمین دراز شدم . -همین جوری باش تکون نخور تا من بر گردم . من که تکون بخور نبودم . رفت و برام یه آب قند آورد و بعدشم آب میوه . راستش از این که اونو این جور دلسوز می دیدم خوشم میومد . ولی می دونستم موقتیه . تا وقتی که حالم خوب شه . -سمانه من هیچوقت به زور ازت نمی خوام که دوستم داشته باشی . به زور نمی خوام که عاشقم باشی . .. -انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت هیس حرف نزن بچه بد . حقه باز .. لبام وقتی که انگشتشو لمس کرد همون حس گذشته رو درش حس می کردم . نگاهشو .. خنده های چشاشو .. ولی شاید واسه این بود که تسکینم بده تا بهتر شم . -سمانه اگه من هدیه نبودم می تونستی دوستم داشته باشی ؟/؟ اگه یه چیزی رو بعدا بهت می گفتم می تونستی منو ببخشی ؟/؟ -مثل این که حالت بهتر شده . -آره حالم هر وقت که بهتر شد دوباره می تونی منو محکوم کنی . می تونی بهم بگی که عشقت عشق نبوده . می تونی بهم بگی در حقیقت هیچ وقت دوستم نداشتی و به هیچ وجه نمی تونی عاشقم باشی . می تونی بهم بگی که من ارزش دوست داشتنو ندارم . آدمی که وقتی به دنیا اومد وقتی که به مدرسه می رفت وقتی که با پسرا فوتبال بازی می کرد وقتی که به عروسک دخترا لگد می زد .. وقتی که عاشق دوست دخترش شد نمی دونست که پسره یا دختره . آدمی که هیشکی درکش نکرد و نمی کنه . انتظار بی خودیه .. می خوام یه خورده مثل خانوم دکترا حرف بزنم . آدمی که یک بعدی باشه نمی تونه آدمای دو بعدی رو درک کنه . -تو هیچ وقت دو بعدی نبودی . مهم اون درونت بود . درونت که تو رو از باطنت به ظاهر فعلیت رسوند . -چه حرفای قشنگی می زنی سمانه . مثل خودت .. ولی وقتی که به وقت عمل می رسه همون سمانه دبیرستانی میشی . همونی که از دستم فرار می کرد . همونی که نمی تونست درکم کنه . همون دختر مغرور . همونی که خودشو از همه بر تر و بالاتر می دونست . پس نگو که درکم می کنی . پس نگو منو می شناسی . بذار برم . دستت درد نکنه از پذیرایی گرم تو ممنونم . تو اگه نبودی معلوم نبود چه بر سرم میومد . -مسخره ام می کنی ؟/؟ -نه جدی میگم . نباید این قدر خودمو زجر می دادم . من نمی تونم مثل بعضی ها باشم که یه روزه عاشق میشن و یه روزه حس می کنن که عاشق نیستن . من از اون دلا ندارم . وقتی از این در رفتم بیرون دیگه دنبالم نیا اگرم یه گوشه ای افتادم بالاخره یکی پیدا میشه که زنده یا مرده منو از رو زمین ورداره . ولی من از همون وقت که به دنیا اومدم مرده بودم .. از جام بلند شدم و این بار دیگه حالم بد نشد . پشت سرمم نگاه نکردم . نگاه نکردم تا به یادم نیاد آخرین لحظه دیدارو . لحظه غم وداعو . -هانیییییییییی نروووووو نروووووو صبر کن .. وایسا .. دوستت دارم دوستت دارم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#48
Posted: 6 Feb 2013 02:45
تولدی دوباره 48
یه لحظه میخکوب شدم .. فکر کردم دارم اشتباه می شنوم .. شایدم اون چیزی رو که دوست داشتم بشنوم به گوشم رسیده بود .. به رفتن ادامه دادم -هانیییییی مگه دیگه دوستم نداری ؟/؟ رومو بر گردوندم دستاشو به طرف من دراز کرده بود . هنوز باورم نمی شد که اون صدام کرده باشه . باورم نمی شد که منو به طرف خودش خونده باشه .. فقط تو چشاش نگاه می کردم . می خواستم ببینم همون نگاه قبله یا نه همون نگاهی که دنیایی از عشق درش نهفته بود . آروم آروم رفتم طرفش .. -هانی واست هیچ اهمیتی نداره ؟/؟ خیلی بی احساسی . پس چی می گفتی که برات می میرم پس چی بود می گفتی که ببخشمت . مثل این که این تویی که نمی خوای منو ببخشی . -سمانه باورم نمیشه .. باورم نمیشه .. که .. چی بگم .. باورم نمیشه ولی راستش من می ترسم . می ترسم می ترسم از این که بغلت بزنم و تو بازم بهم بگی که بوی هدیه رو حس می کنی . بغلم بزنی و بگی که آغوش هانی رو قبول نداری .. سرمو انداختم پایین دیگه نمی تونستم حرف بزنم . نمی تونستم بازم غرورمو پیش یه زن بشکنم . بازم نشون بدم که ضعیف و خسته و در مانده ام . یه جایی باید جلوی همه این ضعفهامو می گرفتم . سمانه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به طرف خودش کشوند .. سرشو رو سینه ام قرار داده بود . با دستاش اشک چشامو پاک می کرد . -یعنی به نظرت من این قدر سنگدلم که حتی بخوام قلب خودمو زیر پاهام له کنم ؟/؟ تو منو این جوری شناختی ؟/؟ جای من بودی چیکار می کردی ؟/؟ درسته که می خواستی حقیقتو بهم بگی و خودت در این چند روزه بار ها به این نکته اشاره کردی ولی وقتی به این فکر می کردم که تو از روز اول چیزی بهم نگفتی و آخه واسه چی نگفتی بهم .. حرصم می گرفت .. درسته که دلایل خودتو داشتی .. فکر کردی من فراموشت می کنم ؟/؟-پس اون حرفای تندی که بهم زدی ؟/؟ -بذارش کنار اون حرفایی که تو بهم نزدی . خیلی بد جنسی هانی .. -ببینم تو مخصوصا منو هدیه صدام می زدی که لجمو در بیاری .. یه نگاهی تو چشام انداخت و گفت این جوری می خواستم بهت بگم تو هنوز یه دختری و ارزش عاشق شدنو نداری . می خواستم لجتو در بیارم . اون جوری که اذیتم کردی اذیتت کنم ولی دلشو نداشتم . به عشقمون قسم نمی خواستم این قدر اذیتت کنم . به منم حق بده . -سمانه باور کن فکر نمی کردم تا این حد عاشقت شم که کار به اینجا ها بکشه . -منم یه لحظه با خودم فکر کردم که همه اینا ممکنه یه بهونه ای بوده باشه واسه این که تو بخوای گولم بزنی ولی وقتی اون گریه و زاری و حس صداقتو در کلامت دیدم .. شانس هم نداشتی این مرسده دیوونه اگه یه روز دیر تر پیداش می شد دیگه این همه مصیبت نمی کشیدیم . -سمانه یعنی واقعا دوستم داری ؟/؟ منو بخشیدی ؟/؟ -اگه نبخشمت چیکار می تونم بکنم . اون وقت باید تا آخر عمر بشینم غصه بخورم . حسرت به جای خود و عذاب وجدان به جای خود . حالا دیگه منم دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم . دلم نمی خواست خودمو از اون آغوش گرم و با محبت رها کنم . -سمانه حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای حس می کنم که دوستت دارم بیشتر از هر وقت دیگه ای حس می کنم که تو دوست داشتنی ترین دوست داشتنی ها هستی -ببینم مگه بازم هیشکی دیگه رو دوست داری ؟/؟-دلت اومد اون حرفا رو بهم بزنی ؟/؟ چطور دلت اومد .. مگه نمی دونی وقتی دلم بلرزه و برنجه تو هم که توی دلم جا داری می رنجی -من که اصلا نرنجیدم .. دیوونه حالا دیگه باید بگیم و بخندیم . -باورم نمیشه -نه هانی . فکر نکن من فیلم بازی می کردم . نه .. ولی گذشت هم گاهی وقتا اونم وقتایی که آدم حس کنه اثری مثبت داره لازمه . -ببینم به نظرت بوسه هم گاهی که آدم حس کنه اثری مثبت داره لازمه ؟/؟ -نمی دونم می خوای امتحان کن تا ببینم چه حس و اثری داره .. -اون وقت من از کجا متوجه شم که برات اثر خوبی داشته ..-ببینم نکنه اینو هم مثل بغل زدن ازم انتظار داری که من شروع کنم . نگاهمو به نگاهش دوختم . نگاهی گرم و عاشقانه . می دونستم چی داره میگه .. منم با نگاهم مثل یه قلم پر احساس رو چشاش می نوشتم . می نوشتم و راز عشقمو بهش می گفتم . می گفتم که دوستش دارم . می گفتم که بدون اون می میرم و قاد ر به زندگی نیستم . می گفتم که دیگه تا عمر دارم بهش دروغ نمی گم حتی اگه مصلحت آمیز باشه . درحال نامه نگاری با چشامون بودیم که لبامون رو لبای هم قرار گرفت . داشتم فکر می کردم که اول لب من رفت رو لب اون یا بر عکسش ... خنده ام گرفته بود . یه جوری می بوسیدمش که انگاری اولین بوسه زندگیمه .. بازم داشتم فکر می کردم که این پر هیجان تره یا بوسه اولمون . یه خورده از لباش مزه گرفتم واسه این که یه حرفی بزنم و توپو بندازم تو زمین اون گفتم چطور دلت اومد سمانه که این جوری دلمو برنجونی اونم با صدایی آروم و مظلومانه .. اونم با حرکتی ظالمانه گوشمو کشید و یه دور پیچوندش و گفت این جوری .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#49
Posted: 12 Feb 2013 14:50
تولدی دوباره 49
آخیش دلم خنک شد . حالا یه چیزی هم دستی بده شدیم . -دلت اومد این جوری گوشمو بکشی ؟/؟ -اوخ که چقدر مثل دختر بچه ها واسم ناز می کنی . اون رگ هدیه ایت دیگه داره میاد جلو . من به تو چی بگم هانی . چی بگم که بتونه یه خورده از اون اذیتی که منو کردی روجبران کنه .. این بار سرمو به طرف خودش کشوند و گفت نمی دونی چقدر از ت طلب دارم -همه رو می خوای یه جا بگیری ؟/؟ -اگه وصول نکنم بدهیت سنگین میشه -سمانه منم طلب دارم .. -تو یکی دیگه پیش من از طلب صحبت نکن . باورم نمی شد . یه آدم اگه یه روزی خودشو بد بخت ترین آدم دنیا بدونه وقتی که اون رنجهای عامل بدبختیش تموم شن یهو خودشو خوشبخت ترین آدم روی زمین می دونه . منم همچین حسی رو داشتم . من و عزیز دلم اصلا معلوم نبود چی داریم به هم می گیم . از آینده از گذشته از حال از دیروز و امروز حرف می زدیم . یه ساعتی گذشت -راستی سمانه می تونی بگی در مورد چی حرف زدیم ؟/؟ -ببینم هانی تو اصلا یادته این سی چهل ساعتی که توی مطب اومدی و داشتی واسم روضه می خوندی یه ساعتشو دوباره بخونی ؟/؟ -ببینم چطور حالا یادت اومده ؟/؟ -راستش همون موقع هم یادم بود . از بس حرفای تکراری می زدی . ولی راستش چون دوست داشتم بازم بیای بری واسه همین خوشحال می شدم که بیای . -پس تو هم دوستم داشتی -نه دوستت که نداشتم ازت خوشم میومد .. از صورتش یه گاز کوچولو بر داشتم -ببینم اگه لکش انداختی مال خودته ها دیگه ایراد نگیری که یه عروس بد تر کیب نصیبت شده . -ببینم مگه ما باهم باید ازدواج کنیم ؟/؟ -نمی دونم من که نمی خوام تو اگه دوست داری باید بیای خواستگاری .-ببینم جوابت چیه .. -با اجازه بزرگترا بله .. آخ که یه آشتی داغ پس از یه قهر سرد و البته داغ چقدر که می چسبه . با بدنهایی که به هم چسبیده بودند و عشق و هوسو با هم تحریک می کردند .. -میگم سمانه خونواده ات موافقن که من بیام خواستگاریت ؟/؟ تو رو بهم میدن ؟/؟ اگه مثل تو مغرور باشن چی ؟/؟ -مثل این که گوشات هنوز نرمش می خواد . راستی خونواده تو چی آخه من قبلا ازدواج کردم و یک بیوه هستم . یا همون مطلقه .. -ببینم عزیز دیگه از مد افتاده که ریش و قیچی خودمونو تا اون حدی بدیم دست خونواده ها که کچل شیم . خب مثلا بگن مخالفیم چیکار می تونیم بکنیم . بگیم چشم و بریم پی کارمون ؟/؟ یه خورده تلاشمونو می کنیم که رضایت اونا رو جلب کنیم . اگه نشد خودمون اقدام می کنیم . دیدی که من و تو طاقت چند روز جدایی رو نداشتیم -سمانه تو طاقتشو داشتی . اصلا خیالت نبود . -خیلی رو اعصاب من راه میری اگه بازم شلوغ کنی از دواج نکرده طلاقت میدم ها -توکه چند روز پیش طلاقم داده بودی حالا که رجوع کردیم دیگه نمیشه به این زودیها از هم جدا شیم -ببینم پسر براخودت فتوا صادر می کنی ؟/؟ -من چه می دونم فقط بیا تو بغلم که خیلی بهم بدهکاری . این دیگه چه جورشه که بدهی و طلب هر دو تاش یکیه . -خب یه عاشق همیشه بدهکاره و همیشه طلبکار . اگه خودشو بدهکار حس کنه یعنی هر عاشقی این حسو داشته باشه خود به خود همه شون احساس خوشبختی می کنن . می تونه طلبشو خیلی راحت بگیره . -میگی من حالا بهت چی بدم . -عشقتو . حرفای قشنگتو . لبخند لباتو .. خنده های نگاهتو ..-اوخ هانی نگو دیگه دلم رفت . ببینم اگه بیام خواستگاریت جوابت چیه . -این دیگه تکراری شده . یه اطوار دیگه ای بریز که حال کنیم . -ببینم دختر باورم نمیشه تو همون سمانه لجوج باشی -و تو هم همون هدیه شرور .. -اون وقتا زیاد حاضر جواب نبودی -الکی مشاور نشدیم و الکی هم نمی خوایم دکتر بشیم . فقط حواست باشه که من درس هم دارم . دیگه آخراشه .. -ببینم بچه محصل من ! اون وقت پیش من قیافه نگیری که یه شوهر دیپلمه داری ها . آخه این روزا همه از تفاهم اخلاقی صحبت می کنند . -اون برای اون از دواجاییه که هدف از از دواج فقط از دواجه و عشق درش مفهومی نداره .. . -ما در این جا مصاحبه ای داریم با سوپر روانشناس قرن . شما به عشق اعتقادی دارید ؟/؟ وجود خارجی داره ؟/؟ .. یه نگاهی بهم انداخت و گفت ببینم حرف دیگه ای نداشتنی که بزنی ؟/؟ . چرا من به عشق اعتقاد دارم ولی به آدمای عاشق نه .. صدامو آوردم پایین تر . -چی داری میگی سمانه الان داره پخش مستقیم میشه . پس من این جا چیکاره ام . تو به منم اعتقادی نداری ؟/؟ -از دست تو یکی اگه دق نکنم خیلی کار کردم . -ببینم بالاخره نفهمیدم تو بدون من دق می کنی یا با من .. -ولی هانی خیلی خوشگلی . شاید واسه اینه که از اولش هدیه بودی .. حالا دیگه از این که اسم هدیه رو ببره ناراحت نمی شدم . چون این یه واقعیت بود و اونم داشت جدی می گفت . -هانی اینو هم فراموش نکن که من قبلا از دواج کردم و یه موقع واسه دختر نبودن من جنگ و دعوا نشه . اصلا خودت قبولم داری ؟/؟ -حیف که دلشو ندارم گوشاتو بکشم .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#50
Posted: 19 Feb 2013 19:09
تولدی دوباره 50
عشقمو دوباره پیدا کرده بودم . دیگه اونو از دست نمی دادم . و نباید که از دستش می دادم . به هیچ قیمتی . سمانه همه چیز من بود . دختر نباشه که نباشه . اون همه چیز من و هستی من بود . سر نوشت من و اون به این صورت رقم خورده بود که بازم در کنار هم قرار بگیریم . کار خدا رو واقعا چی میشه گفت . آخ که چقدر واسه این که رضایت بقیه رو جلب کنیم و آخرش می دونیم که با اکراه تونستیم قانعشون کنیم عذاب کشیدیم . بابا منصور زیاد اهمیتی به من نمی داد . به من که پسرش بودم . پسر سومش . اون دوست داشت هدیه شو عروس ببینه . با این که خیلی سعی داشت خودشو آروم نشون بده ولی می دونم در درونش دنیای آشوب بود . ولی مادرم .. این مادرم داشت دیوونه می شد . -پسر کیه که به تو زن نده . خوشگل که هستی . مردونگی که داری . به امید خدا بچه دار هم که میشی . دیگه پناه بر خدا دیگه . می رفتی یه دختر می گرفتی . اگه یکی ازم بپرسه که زنت دختر بوده یا نه من چی جوابشو بدم .. -مادر انسانیت انسانها و زنها به این نیست که حالا موقع از دواج دختر باشن یا نه . اون بیچاره که خلاف نکرده . سر نوشتش این بوده . شاید قسمت این بود که من و اون به هم برسیم . مادر تو که خودت با دین و ایمونی درست نیست که این جور در موردش قضاوت داشته باشی . اون داره یه خانوم دکتر میشه . برای خودش یه شخصیت اجتماعی و انسانی خاصی داره . فر هنگش بالاست . فهمیده هست . پسرتم یه دیپلمه هست . -ولی هانی جون تو هم اگه شرایطت این طور نبود می تونستی بری دانشگاه -حالا که نشد باید به اما و اگر بچسبیم ؟/؟ ببین تو این جا باز هم به شرایط اشاره کردی . پس باید به سمانه هم حق داد که اونم اسیر یه سری شرایط شده و نمیشه اونو مقصر دونست . قربون مادر گلم بشم من و اون همدیگه رو دوست داریم . برام مهم نیست که اون قبلا یه بار از دواج کرده و حالا دختر نیست . واسه من مهم اینه که حالا کیه و چیکار می کنه . فکرش چیه . آیا دوستم داره ؟/؟ می تونم براش شوهر و عشق خوبی باشم که همیشه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنیم ؟/؟ مادر عزیزم شما واسه من خیلی زحمت کشیدین . حتی همین بابایی که می دونم هنوز ازم دلخوره بازم دوستم داره . آخه اون دیگه نمی تونه هدیه شو داشته باشه . همون هدیه ای که واسش یه خاطره شده . شاید من براش مرده باشم مامان ولی بازم صبر می کنم . نمی دونم چرا در اینجا اشک امونم نداد . تونستم مامانو قانع کنم . . اون لحظه سمانه بود اتاق بغلی . تمام حرفامو شنید . من اینو نمی دونستم . -خب ببینم چی به مادرت می گفتی ؟/؟ -هیچی چیزی نمی گفتم . -ببینم اگه اون دوست نداره که من باهات از دواج کنم این کارو نمی کنم -سمانه دیوونه شدی ؟/؟ یعنی اگه خونواده تو هم مخالف باشن هیچ اقدامی نمی کنی ؟/؟ خب مامانت چی گفت .-چیز خاصی نگفت . زود قانع شد . سمانه آروم آروم رفت به طرف درب خروجی اتاق . خودشو بهش چسبوند و با اشاره انگشت منو یه طرف خودش خوند و گفت بیا نزدیک تر . نزدیک نزدیک .. -چیه دختر می خوای بذاری زیر گوشم ؟/؟ -نه از تو می خوام که بذاری زیر گوشم . می خوام که منو ببوسی . ببوسی تا حالیم شه که خوشبخت ترین زن دنیام . از این که تو منو اون جوری که هستم قبول کردی . از این که دوشیزه نیستم و دوستم داری . از این که این مسائلی که همه اونو واسه خودشون یه سدی درست کردند برای تو اهمیتی نداره . هانی من خودمو شاد ترین زن دنیا یا حتی آدم دنیا احساس میکنم -حتی خوشحال تر از من ؟/؟ -هانی من همه حرفاتو با مامانت شنیدم . شاید در غرب این مسائل به نحوی حل شده باشه ولی وقتی که تو این جوری جلو خونواده ات از من دفاع کردی اونم وقتی که هنوز هیچی نشده حس می کنم که می تونم یه تکیه گاه بزرگی واسه زندگیم داشته باشم . بزرگترین و بهترین تکیه گاه . کسی که شریک شادی و غم من باشه . کسی که با اون حس کنم دیگه به هیچ کس و هیچ چیزی نیازی ندارم جز خدای خودم . همون خدایی که تو رو به من داده .. واقعیتش اینه که منم با خونواده خودم در مورد تو چند دقیقه ای رو جنگیدم . اونا رو خیلی سریع شکست دادم . می دونن وقتی که سمانه اراده کنه هیچی جلو دارش نیست . سمانه فقط در مقابل هانی و خدای خودش تسلیم میشه . شاید فکر می کردم که یه جورایی ازم دفاع کنی ولی فکر نمی کردم تا این حد منطقی و تیز بخوای از عشقمون حمایت کنی . نمی دونم چی بگم . بیا تا دیر نشده می خوام سیر سیر ببوسمت . تحملشو ندارم دنبال وقت بگردم . -عزیزم حالا چرا این جوری خودتو به در چسبوندی . من و تو که تو اتاقیم در می زنن میان داخل .. -پس بیا .. بازم یه بوسه شیرین دیگه . بوسه ای شیرین تر از عسل . شیرین تر از هر شکری که در دنیای تلخیها می توان یافت . به شیرینی تمام رویاهای خوب .. رویاهایی که رسیدن به اونا یک رویاست ولی من رویای واقعی خودمو در آغوش داشتم . .... ادامه دارد .. نویسنده ..ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم