ارسالها: 99
#1
Posted: 8 Aug 2012 14:27
در خواست ایجاد تایپیکی با نام داستان های زندگی من
رو در بخش مطالب سکسی دارم ارسال ها بیش از ۱۰ تا هستش و اگه بتونم ادامه هم خواهد داشت.
تایپیک رو هر سه روز یکبار آپدیت میکنم و دیگه هیچی صلاح دونستید ایجاد کنید.
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#2
Posted: 10 Aug 2012 09:43
قسمت اول : نویسنده jk5267
نسرین چون پدرش تو سوئد آشنا داشت رفتند اونور و بعد از رفتنش من احساس تنهایی می کردم من پسری 2۶ ساله بودم با هیکل ردیف چون چند سال بود که بدنسازی کار میکردم و قبلش هم باشگاه کیو کوشین میرفتم قدم 184 بود و پسر تو دل برویی بودم حداقل برای بعضی ها ،مدتها میگذشت ومن بیش از پیش دلتنگ نسرین میشدم به هیچ وجه فکر نیمکردم که رفتنش انقدر روی من تاثیر داشته باشه بعد از رفتنش داغون شدم دخترای دور و برم هم برام هیچ ارزشی نداشتن من فقط میخواستم نسرین برگرده هیچ جوری نمیشد مهرشو از دلم بیرون کنم ، فکرم همش پیش اون بود دل و دماغ درس خوندن نداشتم همین کار باعث شد که توی دانشگاه مشروط شدم.
همینطور که داشتم با خودم فکر میکردم و یاد گذشته بودم داشتم میرفتم سمت یونی ساعت 6 بعد از ظهر کلاس داشتم رسیدم به پارکی که نزدیک یونی بود نشستم روی صندلی و اسمونو نگاه میکردم آسمون هم مثل من دلش تنگ بود قطره های بارون رو که هرزگاهی یکی روی صورتم می افتادن حس میکردم از بارون متنفر بودم اما اون روز حس عجیبی داشتم تصمیم گرفتم یونی رو بیخیال شم و افتادم تو خیابونها قدم زدن بهترین و آرام بخش ترین کاری بود که انجام میدادم حس خوبی بهم میبخشید همینطور داشتم میرفتم و از دورو برم خبر نداشتم اما بعد نیم ساعت احساس کردم که دیگه همه ی لباسام خیس شدنو کم کم احساس سرما میکردم همین موقع بود که یه صدایی شنیدم مطمئن نبودم صدای چیه برای همین جلوتر رفتم دیدم یک پسر جوون فکر میکنم یکی دوسال از من کوچیکتر بود دو نفر هم دارن با چاقو تهدیدش میکنن بیچاره پسره هرچی داشت خالی کردو بهشون داد و التماس میکرد که باهاش کاری نداشته باشن منم با خودم گفتم از بی عرضگی پسره هستش بذار بخوره تا یاد بگیره که از خودش دفاع کنه اما اتفاق عجیبی افتاد یکدفعه یه ماشین آزرای مشکی اومد و درست همونجایی پارک کرد که این زور گیرا بودند ، رانندش یه دختر تاپ و تو دل برویی بود منم نمیدونستم باید چیکار کنم دختره از ماشینش پیاده شد و این دوتا نامرد تا دین دختره داره به سمتشون میاد پشت ماشین ویتارا که بقل خونه پارک بود پنهان شدند . بیچاره پسره حتی نتونست به این دختره حالی کنه که نیاد اونورا اما دیر بود دختره اومد و این دوتا نامرد جلوشو گرفتن منم این صحه هارو میدیدم و با خودم میگفتم برم کمکشون اما یه جواریی میترسیدم درست هیکلش رو داشتم اما دلش رو نداشتم برم دعوا البته دفاع شخصی رو بلد بودم اما میترسیدم دختره بیچاره انقدر ترسید که هول شد و پاش پیچ خورد و افتاد رو زمین و التماس میکرد که کاری به کارش نداشته باشن قبل از این که دزدای نامرد چیزی بگن دختره هرچی داشت داد بهشون و گفت خواهش میکنم برین کاری باهام نداشته باشین دوروبرم رو نگاه کردم و دیدم یکی داره از پنجره خونه روبرویی منو نگاه میکنه با دست دزدا رو بهشون نشون دادم و به زور حالیش کردم با پلیس تماس بگیره منم تا دیدم اوضاع داره بی رخیت میشه و این دزدا میخوان که با ماشین این دختره فرار کنن رفتم جلو و تا چشمم به دزدا افتاد اومدن سراغ من و یه چاقو که چه عرض کنم یه ناخون گیر که خودشون بهش میگفتن تیزی گرفتن جلو من و گفتن هرچی دارم بدم بهشون منم برگه های خیسی رو که تو دستم بود رو به طرف صورتشون پرت کردم و به یه ضربه ی پا (مای گیری) توی بیضه ، این اقا دزده افتاد به ناله کردن اون یکی هم که تا دید که اوضاع داره بی ریخته و همسایه ها دارن میخواست سوار ماشین بشه که یک تیکه آجر که چه عرض کنم پاره آجر از کنار درختایی که توی پیاده رو کاشته شده بودند برداشتم و زدم پس کله اون یارو و دوتا دستشو گذاشت روی سرش و نشست خندم گرفته بود اما خب هم چاره ای نبود و هم دلم براشون سوخت و بعدش تمام وسایل این دوتارو ازشون گرفتم و دادم بهشون اون دوتا دزد نامردم فرار کردن پسره قفل کرده بود حتی نمیتونست حرف بزنه اما دختره مودب وخانوم بود و خیلی تشکر کرد و وقتی متوجه خیسی لباسای من شد بهم اصرا کرد که برم خونشون و لباسام رو خشک کنم و بعد از این که بارون بند اومد برم گفتم نه مزاحم نمیشم گفت باید بیای بالا تا خودت رو خشک کنی حالا از من انکارو از اون اصرار و بالاخره مجبور شدم قبول کنم اما تودلم راضی نبودم خلاصه رفتیم خونشون و جالب این بود پسره هم داشت با ما میومد اول فکر کردم توی اون ساختمون زندگی میکنه اما اونجا که ساختمون مسکونی نبود فقط یک خونه بود به سبک ویلایی هنگ کرده بودم که خود دختره بهم گفت برادرشه و فهمیدم خواهر برادر خیلی نترس تشریف دارن
پایان قسمت اول: نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#3
Posted: 10 Aug 2012 09:52
قسمت دوم:نویسنده jk5267
رفتم داخل دختره گفت ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم جواب دادم مجید گفت آقا مجید که حرفشو قطع کردم و گفتم همون مجید خوبه بعدش گفت اکی مجید جان ازت خیلی ممنونم واقعاً کمک بزرگی بهمون کردی هنوز داشتم برادرش رو نگاه میکردم که زل زده بود به من در همین موقع دختره گفت نیما برگشتم اطرافمو نگاه کردم دیدم کسی نیست دختره یه نیگاه کرد و گفت اسم برادرم نیما هستش منم جواب دادم آها، خب نگفتی؟ دختره حیرون داشت منو نگاه میکرد و گفت چی رو؟ گفتم اسمتو خندید و گفت اها مهسا هستم گفتم آها بازم خندید گفتم عذر میخوام اما باید برم دیرم شده بعدش دیدم پسره زبون وا کرده و من در همون حین دستم رو به نشانه ی تشکر از خدا بردم بالا که دختره خندید و بعد پسره گفت کجا اقا مجید که باز حرفشو خوردم و گفتم مجید گفت باشه مجید جان من الان میرم چند دست لباس میارم تاهر کدوم رو خواستی بپوشی و این لباسای خیس رو در بیاری تا خشک بشن گفتم نه ممنون بعد مهسا خندید و گفت لوس نشید دیگه حالا یه خواهش ازتون کردیماااا با خودم گفتم بی ادبیه اگه تقاضاش رو رد کنم گفتم باشه بعد ش که این نیما لباسا رو آورد نگاه کردم دیدم هیچکدوم اندازم نیست یعنی فیت نبود گفتم اینا کوچیکه بزرگترش رو نداری مهسا گفت صبر کن میرمم از اتاق داداش میارم اونم مثل خودت هیکلش ردیف بود رفت و چند دقیقه بعد با چند دست لباس که خداییش هم خوشکل بود هم اندازم برگشت لباس هارو گرفتم و میخواستم عوضشون کنم که گفتم مهسا خانوم میشه شما یه چند لحظه برید اونور مهسا خندید و گفت چقدر با حجب و حیا!! اما تو چمشاش غم و اندوهی رو دیدم که بعد از آوردن لباس ها افتاده بود مهسا برگشت و من پیرهنم رو دراوردم بعدش یه نگاه به این نیما انداختم دیدم رفته تو کف بدن من سرمو برگدوندم دیدم مهسا داره از ایینه ی روبه روش نگام میکنه و یه پوزخندی میزنه لباسا رو که تنم کردم هردوشون بغض گلوشون رو گرفته بود گفتم مشکلی پیش اومده که نیما گفت نه داداش با این حرف منو به فکر فرو برد بعد رو کردم به مهسا گفتم برادرتون الان کجاست خیلی آروم اشک تو چشماش جمع شد و مثل یک قطره ی لطیف بارون از گونه هاش سرآزیر شد گفتم چرا چیزی نمیگید برادرتون الان کجاست آروم گفت یک سال پیش تو تصادف همراه با زنش کشته شدن اینو که گفت نشستم خودش فهمید دلیل این کارم رو ، رو کردم به نیما دیدم اونم داره مثل ابر بهار گریه میکنه سریع پاشدم بدون توجه به حرفهای اون دوتا از خونشون زدم بیرون و راه افتادم رفتم انقدر فکرم مشغول اینا بود که یادم رفته بود گوشیو یه مقدار اتو آشغال توی جیبم رو خالی کنم با خودم گفتم جهنم و رفتم خونه تا رسیدم مامانم اومد دم در و گفت یکی زنگ زد و گفت که اسمش مهساست و گوشیت ظاهراً پیشش جامونده بعد یه نگاه تنفر آمیز بهم کرد که هنوزم نمیدونم دلیلش چی بود رفتم شماره رو گرفتم گفتم مجیدم در رابطه با گوشیم تماس گرفته بودم ظاهراً امروز تو خونتون جامونده گفت سلام مجید جان آره همینطوره اگه میتونی بیا دنبالش و اگه نتونستی بگو خودم بیارم بدم بهت که گفتم متاسافنه بنده ماشین ندارم و اگه میشه شما زحمتش رو بکشید گفت باشه و ادرس پارک بغل خونه رو دادم...
پایان قسمت دوم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#4
Posted: 10 Aug 2012 17:49
قسمت سوم : نویسنده jk5267
یه نیم ساعت بعد اومد با همون آزرای مشکی و کلی معذرت خواهی کرد بابت رفتار امروزشون منم گفتم مشکلی نیست و خداحافظی کردیم اومدم خونه خیلی خسته بودم گوشی رو پرت کردم روی میز کامپیوتر و تلپ شدم رو تخت فکرم همش پیش مهسا بود نمیتونستم اتفاقات امروز رو هضم کنم با همین فکرا خوابم برد بود ساعت 4 نصفه شب بود پاشدم رفتم تو آشپزخونه و یکم آب ریختم تو گلو و اومدم دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم روتخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر این ماجرا که نفهمیدم کی خوابم برد ساعت 10/5 بود که از خواب بیدار شدم رفتم صبحونه رو زدم و اومدم سروقت کامپیوتر که ببینم سایت لوتی چیزی آپ کرده یا نه که چشمم به گوشی افتاد چند تا مسیج هم اومده بود که اولیش رو باز کردم فهمیدم مهساست گوشیو برداشتم و زنگ زدم و بعد احوال پرسی قرار گذاشت بریم برای ناهار بیرون تا تلافی کار دیروز در بیاد خلاصه منم قبول کردم و قرار شد دم همون پارک بیاد دنبالم منم برای این که کرمم داشت تو بدنم اینور و اونور میرفت همون لباسایی رو تنم کردم که برای داداشش بود و رفتم سر قرار اومد و وقتی منو با اون لباسا دید بازم اشک تو چشماش جمع شد با بغض توی گلو و لرزش صدا سلام کرد و منم ناراحت شدم از این رفتارش اما به روی خودم نیاوردم سلام کردم و منتظر شدم تا تعارف کنه بیا بالا که گفت سوارشو رفتیم تو یه رستوران که من اصلاً نمیشناختمش اما غذاش بد نبود خلاصه ماجری زندگیشو تعریف کرد که پدرش دکتره و مادرش استاد بازنشسته ی دانشگاه که هر 6 ماه یه بار تو میامی پلاسن و امسال چون مهسا درس داشته نمیره و برادرش هم میمونه تا مواظب خواهرش باشه گرچه باید یک رو استخدام میکردن مواظب هردوی اینها باشه. گفت که تا چند وقت پیش با یه پسری بوده و پسره به خاطر پولش بهش پا میداده و قرار بوده بیاد خواستگاری که وقتی پدر و مادرش میرن خارج و راضی به این ازدواج نمیشن دختره تصمیمش رو عوض میکنه منم مثل بچه ها داشتم به حرفاش گوش میدادم. بهم گفت ماجرای تو چیه؟ اون روز چرا زیر بارون اونطور خیس شده بودی؟ منم بی اختیار شروع کردم به تعریف زندگیم و آخر سر بهم گفت که اگه میشه میخوام یه مدت هوای منو داشته باشی نمیدونم برا خودش بادیگارد میخواست یا محافظ شخصی البته هردوش یکیه ازاین حرفش ناراحت شدم کمی سگرمه هام تو رفت مهسا گفت چی شد حرف بدی زدم؟ منم گفتم متاسفم نمیتونم نقش بادیگارد رو براتون بازی کنم خندید و گفت منظورم این نبود که بادیگاردم باشی منظورم اینه که از همه نظر هوامو داشته باشی البته کمی خجالتی بود بهش گفتم میدونم این تصمیمت به خاطر اینه که من شبیه برادرت هستم اما باید بدونی که دیگه برادرت وجود نداره اون مرده نمیتونی با مترسکش خودشو مجسم کنی ناراحت شد و بهم گفت واقعاً اینطور فکر میکنی؟ گفتم خب اره چون نه وضعیت مالیم باتو هم سطحه نه وضعیت روحیم نه هیچکدوم از وضعیتام پوزخندی از سر ناراحتی زد و پاشد که بره گفتم بشین نشست و گفت نه آقا مجید نه من تور نمیخوام چون شبیه برادرمی میخوامت چون حس میکنم میتونم بهت تکیه کنم فکر میکنی مال و اموال برم مهمه؟ بعد گریه کنان از رستوران خارج شد خیلی عصبانی شده بودم از دست خودم که چرا در موردش زود قضاوت کردم رفتم بیرون دیدم نیست رفتم در خونشون زنگو زدم نیما گفت کیه؟ گفتم مجیدم مهسا خانوم خونست ؟ در روباز کرد و اومد دم در گفت: مهسا خیلی پکر اومد خونه و تا چند دقیقه پیش داشت تو اتاق گریه میکرد هرچی هم اصرار کردم چیشده چرا پکری؟ اصصلاً جواب نمیداد الانم لبه باغچه اونور حیات نشسته و داره گریه میکنه رفتم نشستم پیشش گفتم ببین تو نیمتونی با یک دفعه نگاه کردن عاشقم بشی در ضمن من و تو از لحاظ فرهنگی و مالی خیلی باهام فاصله داریم نگام نمی کرد حس خوبی داشتم انگار منم داشتم بهش علاقه پیدا میکردم بعد از یک سال دوری نسرین داشتم دوباره اون حس رو پیدا میکردم دستام لرزید و بی اختیار اشک توچشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت گفتم : به جون خودم قسم میخورم که نمیخواستم ناراحتت کنم فقط حرفمو قطع کرد و گفت من بهت نیاز دارم دستمو کشیدم روی سرش و پشیونیش رو یه بوسه زدم با چشمای گریون داشت نگام می کرد و منو بقل کرد داشت توی بغلم گریه میکرد نمیدونم چرا این حسو داشتم اما بی اختیار گریم گرفت اشکاشو پاک کردمو زیر چونشو گرفتم و سرش رو آوردم بالا بهش نگاه میکردم به چشمای لطفیش به گونه های سرخش که با اشک چشمش یه حالت خاصی پیدا کرده بود دستشو گرفتم و بوسیدم ....
پایان قسمت سوم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#5
Posted: 11 Aug 2012 08:55
قسمت چهارم: نویسنده jk5267
گفتم منم بهت یه حسی دارم که نمیتونم توصیفش کنم بلندش کردمو و گفتم بیرون سرده مریض میشی بریم تو خونه بعد باهم صحبت میکنیم بلند شدیم و رفتیم تو خونه نیما داشت مارو نگاه میکرد و ساکت بود وقتی رفتیم تو نیما گفت من میرم بیرون تا هم شما خلوت کنید هم یه چیزی برای شام بگیرم.گفتم نه باید برم نمیتونم بمونم اصرار کردن بمونم اما نتونستم باید یه مدت با خودم خلوت میکردم رفتم تو پارکی که نزدیک خونمون بود یه منظره ی خیلی قشنگ و عاشقونه داره که احساس خوبی بهم دست میده غروب بود و من دلتنگ اتفاقات چندروز گذشته فکرمو مشغول کرده بود به هیچ وجه فکر نمیکردم این دختره به این زودی عاشق من بشه اصلاً فکر نمیکردم این دختره عاشقم بشه ساعت 10 بود رسیدم خونه بدون خوردن شام گرفتم خوابیدم صبح بلند شدم فهمیدم امروز یونی کلاس دارم و باید تا ساعت 4 بعد از ظهر خودمو برسونم یونی ساعت و نگاه کردم قلبم ریخت پایین ساعت 2 ظهر بود و تا حالا سابقه نداشت تا این ساعت از روز بخوابم سریع پریدم که برم لباس بپوسم دیدم یک صدای وحشتناکی از شکمم اومد رفتم نشستم ناهارو زدم و سریع رفتم بیرون داشتم همینجور به سمت یونی به پیش میرفتم که یهو دیدم یه ماشین اشنا جلو همون پارک وایستاده راستش اول فکر کردم مال مهسا باشه اما آخه ماشین اون اینجا چیکار میکنه منم که از رو شماره پلاک نمیشناختمش رفتم جلو دیدم شیشه هاش پایینه ولی کسی توش نیست اینور و اونور رو نگاه کردم یه دفعه چشمم خورد به نیما که داشت با یه دختر لاس میزدگفتم حتماً ماشین مهسا رو برداشته اومدن بیرون اما نیما که خودش ماشین داشت خواستم برم جلو از قضیه باخبر بشم اما با خودم گفتم برم چی بگم ؟؟؟ بگم چرا ماشین خواهرت رو برداشتی؟ دیدم نیما اومد به طرفم و گفت سلام مجید گفتم سلام بعد احوال پرسی که باهاش داشتم دخترعموشو معرفی کرد که داشتن باهم فک میزدن اطرفمو نگاه کردم فکر میکردم که مهسا هم باید همین دور و بر باشه که نیما گفت مهسا حالش خوب نبود موند خونه باهاشون خداحافظی کردمو گفتم باید برم یونی و کار دارم تو راه بودم که فکر مهسا نذاشت برم یونی و تغییر مسیر دادم و یه تاکسی گرفتم رفتم در خونشون چندباری زنگ زدم بعد حدود دو دقیقه یه صدای نازک و لطیف آروم گفت کیه منم سریع جواب دادم مجیدم در رو باز کرد رفتم تو دیدم رو کاناپه دراز کشیده و داره به من نگاه میکنه رفتم پیشش رو زمین نشستم و دستشو گرفتمو گفتم چی شده حالت خوب نیست؟ میخوای ببرمت دکتر؟ که آروم یه لبخندی زد و گفت نیازی نیست چندتا قرص خوردم که زود خوب میشم گفت فقط باید بخوابم دلم نمیخواست ازش جدا بشم اما بهش گفتم میخوای برم که راحت بتونی بخوابی دستمو محکم فشار داد و گفت نه دوست دارم پیشم بمونی لبخندی زدمو نشستم کنارش نفهمیدم چی شد اما تو یه لحظه با صدای نمیا که گفت ببین کفترای عاشق چیکار دارن میکنن برگشتم دیدم همون دختری که تو پارک بود با نیما اومده تو خونه و داره بر و بر منو نیگاه میکنه دستمو بردم جلو دماغم و گفتم هیسسسس مهسا خوابه که توی همون لحظه مهاسا هم بیدار شد و از پشت بغلم کردو گفت عزیزم من بیدارم دیدم این دوتا دارن مات و مبهوت مارو نگاه میکنن که مهسا گفت چیه جن دیدین؟؟
پایان قسمت چهارم: نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#6
Posted: 11 Aug 2012 09:55
King05: زیبا بود
خسته نباشی
ادامه بده
ممنونم جناب گینگ باعث افتخاره
قسمت پنجم : نویسنده jk5267
نیما گفت نه اما ای کاش جن دیده بودیم بعد با دختر عموش زدن زیر خنده منم بلند شدم رفتم دستویی و صورتم رو شستم عادت داشتم بعد این که صورتم رو شستم با حوله خشکش نمیکردم باید خودش خشک میشد با این کار حال میکردم یکدفعه متوجه تیک تاک ساعت شدم نگاه کردمو دیدم ساعت 10 شبه سریع رفتم پیش مهسا و گفتم باید برم نصف شبه که مهسا خورد تو ذوقش و گفت تو رو خدا بمون دیگه دخترعموی مهسا که اسمش بهار بود گفت آقا مجید بمونید خوش میگذره چهارتایی و نیما هم که داشت با یه چیزی ور میرفت تایید کرد گفتم آخه که نیما سرشو اورد بیرون و گفت دیگه آخه نداره گفتم خونه کسی نمیدونه کجام ممکنه نگرانم شده باشن که سریع مهسا گوشی رو داد دستمو گفت زنگ بزن بگو امشبو نمیری خونه منم از خدا خواسته گوشی رو برداشتم زنگیدم خونه و گفتم شب میریم شمال شایدیک دو روز بعد بتونم بیام که مهسا کلی خوشحال شد و یه بوس از لبم گرفت و گفت همینه بعد بهاره گفت من گشنمه کسی به ما غذا نمیده؟ مهمون دعوت کردین اونقا اینجوری ازش پذیرایی میکنید؟ مهسا گفت چرا نمیده عزیزم الان زنگ میزنم شام بیارن خلاصه بعد چند دقیقه شام و آوردن و شروع کردیم به خوردن من همش به مهسا نگاه میکردم و کمتر میخوردم و مهسا هم برام خودشو لوس میکرد و هرزگاهی یه لقمه میذاشت تو دهن من و من باز مبهوتش میشدم که نیما گفت آی اخوی تمومش نکن بذار بمونه بقیشو فردا میخوری که همه خندیدیم و من فهمیدم کمی زیاده روی کردم بعد شام نیما گفت بچه ها با ویسکی چطورید؟ که من یه نگاهی به نیما انداختم و گفتم ردیفه بیار بقیه هم تایید کردن نیما رفت و چند لحظه بعد با یه سینی بلوری و چندتا جام می و یه مقدار آت و آشغال برگشت اولیش روبه سلامتی جمع زدیم و کمی مشغول صحبت شدیم فهمیدم که بهار هم هم سنه نیماست یعنی حدود 22/5 سالشه و با نیما خیلی وقته رابطه دارند و قراره که باهم ازدواج کنند منم براشون آرزوی خوشبختی کردم بعد گفتم کسی سیگار داره؟ هر سه تا باهم برام سیگار تعارف کردند موندم تو کف که اینا چقدر با فرهنگ و اصیل و متمدن هستن خلاصه از سیگار هرسه یکی برداشتم اولیش رو روشن کردم و گذاشتم گوشه ی لبم و بازهم خیره ی مهسا شدم با این که داشتیم صحبت میکردیم اما بیشتر حواسم به مهسا بود با خودم گفتم دیگه تابلو بازی میشه و دیگه سعی کردم خودمو کنترل کنم بعد خوردن ویسکی موقعی که همه گیج میزدن به پیشنهاد بهاره نشتیم فیلم سکسی کلیفرنکیشن رو دیدیم من منتظر بودم که فیلم به جای باریک خودش برسه و این ملتو در اون حال دید بزنم فیلم به جای باریک رسید ما هم که از اون خونواده های نه چندان مذهبی بودیم دل تو دلم نبود بالاخره رسیدجایی که اسم این مرده هنک اومد پیش این دختره که نمیدونم تو بار میرقصید و جنده بود :دی با خودم گفتم الانه که عملیات ولفجر هشت شروع بشه و من از خنده روده بر بشم اما همه چیزی برعکس شد انگار نه انگار که یارو داره جلوشون سکس میکنه هیچ عکس العملی نشون نمیدادند اما بعد مدتی دیدم نیما داره با دست بهار ور میره و بهارم سرو گذاشت روی شونه های نیما و نگاهش کرد و یه دستی رو کیرش کشید و یه چشمک زد بهش و به ما گفت ما میریم بخوابیم منم گفتم باشه مهسا هم با سر تایید کرد اونا رفتن و ماهم چنان تو کف این فرهنگ خونواده یهو حس کردم دستای مهسا دارن گرم میشن و کمی خودشو داره میچسبونه به من منم دستمو انداختم دور گردنش و شروع کردم با موهای لختش بازی کردن که گاهی وقتا گردنشو نوازش میکردم مهسا گفت بیا بریم بخوابیم گفتم باشه نفسهام تند تند میزد میدونستم باید امشب دلی از عزا در بیارم اما جرات گفتنشو نداشتم رفتیم تو اتاق مهسا چراغ رو خاموش کرد و یه چند تا چراغ کمرنگ و زیبا و رنگی که توی اتاقش درست کرده بود روشن کرد و گفت مجید میخوام امشب بهت یه چیز بگم...
پایان قسمت پنجم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#7
Posted: 12 Aug 2012 18:54
قسمت ششم : نویسنده jk5267
گفتم خب بگو عزیزم گفت من ..من.. من... حرفشو خورد اومدم جلو و دستشو گرفتم و روی لبیش یه بوسه زدم و گفتم عزیز راحت باش حرف دلتو بهم بگو گفت من راستش دخترنیستم کمی مکس کردمو با خودم گفتممن که نمیخوام باهاش ازدواج کنم یعنی مطمئن بودم که خانوادش راضی به ازدواج ما دوتا نمیشن البته من خیلی دوستش داشتم گفتم قربون خجالتت برم آخه این که خجالت نداره گفت یعنی از نظر تو مشکلی نیست گفتم من خودتو دوست دارم نه اون چند میلیمتر پرده های که تو کست هستش با گفتن این حرف کمی سرخ شد و گف اصلاً فکر نمیکردم چنین طرز فکری داشته باشی گفتم مهم تویی که خانومی و خیلی دوست داشتنی هستی البته برام مهم بود که کی پارش کرده ما نه به اندازه ی خودش . بهم گفت که همون پسره یه روز مجبورش میکنه که یه سکس باهاش بکنه و همون موقع پردشو میزنه گفتم فکرتو بااین چیزا درگیر نکن و بعد آروم لبشو بوسیدم بهش گفتم باید قبل خواب یه دوش بگیرم و گفت مشکلی نیست اومدم از اتاق بیرون و وقتی داشتم میرفتم متوجه سرو صدای نیما و بهار شدم که ظاهراً داشتن عشقبازی میکردن منم میدونستم که مهسا به این کار نیاز داره اما نمیتونستم خودم پا پیش بذارم رفتم تو حموم اما در رو نبستم یعنی فکر نمیکردم که کسی بیاد بیرون لباسام رو در آوردم هیکلو تکون دادم زیر دوش داشتم دوش میگرفتم اما احساس میکردم یکی داره نگام میکنه برگشتم دیدم مهساست گفتم ببخشید نمیخواستم تو این ریخت منو ببینی که پوزخدنی زود و گفت عیب نداره عزیزم با خودم گفتم حتماً الان میاد زیر دوش اما برگشت و رفت خیلی تو ذوقم خورد با خودم گفتم حتماً مشکلی دارم که نپسندید منو تو همین حال اومدم بیرون رفتم پایین و یه مقدار اب خوردمو اومدم بالا رفتم تو اتاق دیدم مهسا با یه لباس توری خیلی نازک و یه شورت و سوتین سفید که با رنگ بدنش یکی شده بود و لطفاتش رو بیش از پیش کرده بود و یک آرایش خیلی کم رنگ داره نگام میکنه بی اختیار حوله از دستم افتاد و فقط نگاهش میکردم بهم گفت چی شد کم اوردی پهلووون؟؟ گفتم وای چی شدی مهسا گفت همیشه چیز بودم ولی تو نمیدیدی راستم میگفت کون ورقلمبیده ای داشت سینه های سایز 80 که واقعاً در نوع خودش برجسته و زیبا بودند موهای لخت و سیاه که واقعاً هوش از سرم برد رفتم پیشش و یه لب ازش گرفتم نمیدونم چرا نمیتونستم ازش جداشم بغلش کردم و خوابوندمش رو تخت و رفتم روی لبش شروع کردم به بوسیدن و لیس زدن گردنش میدونستم تحریک میشه ناله ی خیلی ضعیفی میکرد دستمو گذاشتم روی پستوناش و از روی سوتین چندباری مالیدم که خیلی خوش فروم و برجسته بودند سوتینش رو درآوردم وشروع کردم به خوردن و میک زدن پستوناش ناله هاش تقریباً داشت بلندتر میشد اومدم پایین تر و روی نافش رو بوسیدم و و با بوسه های دنباله دار به طرف کسش رهسپار شدم شورتش رو کمی کنار زدم و با زبونم یه لیس از چوچولش تا کونش رو زدم که یه جیغ کوچیک زود میدونستم خیلی وقته حال نکرده برای میخواستم یه حال اساسی بهش بدم شورتشو آروم کشیدم پایین تا زانوهاش و شروع کردم به خوردن کس مهسا که دیگه علناً داشت جیغ میزد زبونمو لوله کردم و فرو کردم توی کسش با انگشت شصتم سوراخ کونشو میمالیدم فهمیدم که کونش هنوز برای کیرم آماده نیست برای همین زبونم رو از کسش بیرون کشیدم و افتادم به جون سوراخ صورتی و زیبای کونش صدای ناله هاش کم شده بود و بیشتر براش جالب میومد و قلقکلش میومد اما وقتی باز رفتم روی کسش ناله هاش شروع شد انگشت کوچیکم رو آروم فرو میکردم تو کونش و عقب و جلو میکردم البته دوست نداشتم در اولین مرحله کونشو فتح کنم فقط میخواستم آمادش کنم شلوارکی که تنم بود رو دراوردمو مهسا اومد جلو و شروع کرد به ساک زدن کارش زیاد حرفه ای نبود و فهمیدم تا حالا ساک نزده و فقط برای من این کارو کرده بلندش کردمو گذاشتمش روی تخت یواش در گوشش گفتم حاضری با سر تایید کرد و آروم آروم کیرمو گذاشتم تو کسش و هل دادم تو خیلی آروم داشتم این کارو میکردم ناله های مهسا تبدیل به جیغ های کوتاه شده بود بالاخره تمام کیرم رفت تو سوراخ کسش آروم آروم شروع کردم به تلنبه زدن واقعاً بدنش داغ شده بود نفس هاش تند تر تندتر میشد چون منم خیلی وقت بود تو کف بودم زیاد نمیتونستم خودم نگه دارم برای همین تلنبه هامو سریعتر کردم توی نور کم اتاق عرق های بدنش مثل بلور میدرخشید به خیالم خواب میومد خوابی که هیچ وقت نمیخواستم بیدار بشم با چنگ های های خیلی شدید مهسا از پشتم فهمیدم داره ارضا میشه منم تلنبه ها رو سریعتر کردمو مهسا با چندتا جیغ ارضا شد منم حس میکردم داره میاد برای همین گفتم کجا بریزم عزیزم که گفت بریز روی سینه هام منم کشیدم بیرون و با چند تا حرکت آبم با فشار پاشید روی صورت و پستونای مهسا بعد تلپ افتادم رو تخت و نای بلند شدن نداشتم و محکم مهسارو که سینه هاش بوی اب کیرمو میداد بغل کردمو ازم تشکر کرد بعد گفت پاشو بریم حموم گفتم باشه بلند شدیم خواستیم بریم که دیدیم نیما و بهار دارن اون تو با هم حال میکنن که یه لحظه هردو خندمون گرفت و رفتیم حموم پایین و زیر دوش من محو هیکل سکسی و جذاب مهسا شده بودم اما نتونستم خودمو کنترل کنم از پشت بغلش کردمو فشارش دادم گفت تو هم مثل من معلومه خیلی وقته حال نکردی سیر نمیشی ؟ گفتم نمیتونم سیر بشم ازت عزیزم و اونجا هم یه حال تقریباً اساسی کردیم وقتی صبح بدار شدم دیدم مهسا تو بغلم لخت خوابیده خیلی زیبا شده بود بغلش کردمو از لبش بوس کردم و پاشدم دیدم بله ظاهراً اولین نفری که از خواب زود پاشده من هستم با خودم گفتم تا اینا بلند بشن برم چندتا نون بگیرمو یه صبحونه ردیف بدم به این ملت رفتم چندتا نون سنگگ دبش گرفتم یه مقدار تخم مرغ و کره و مربا و عسل اومدم رفتم تو اشپزخونه چایی درست کردم بساط صبحونه رو ردیف کردم و گفتم بچه ها کسی نمیاد صبحونه ؟؟ صدایی نمیومد رفتم بالا دیدم مهسا خوابه رفتم پیشش و موهاشو نوازش کردم و آروم گفتم عزیزم پاشو برات صبحونه درست کردم به لبخند ملیحی که داشت بلند شد و بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونه هام و باز خوابید عین بچه ها خندم گرفته بود خیلی عاشقش شده بودم اینبار لاله گوشش رو خوردمو گفتم تنبل خانم پاشو برات صبحونه آماده کردم باید بلندشی گفت باشه عزیزم میدونستم اگه تنهاش بذارم دوباره میگره میخوابه برا همین بلندش کردم لباس پوشید و راهی دستشوی کردمش رفتم در اتاق نیما که بگم پاشید دیدم هردو تو بغل هم و لخت خوابیدن در رو بستم چند باری پشت درصداشون کردم و نیما گفت باشه الان میام و فهمیدم داره بهار رو هم بیدار میکنه .....
پایان قسمت ششم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#8
Posted: 14 Aug 2012 18:42
قسمت هفتم : نویسنده jk5267
اومدم نشستم پای میز که دیدم مهسا اومد و و ازم یه لب کوچو لو گرفت و نشست منم پاشدم براش چایی آوردمو اون دوتا هم داشتند آروم اروم از پله ها میومدن پایین وقتی بهار میز صبحونه رو دید چشاش برق زد و بدو بدو اومد پایین و نشست و با عجله شروع کرد منم با تعجب پرسیدم جایی میخوای بری؟؟ گفت : نه ! مهسا با یه پوزخندی نگام و کردو یه چشمک زد و فهمیدم نیما پدر این بیچاره رو در آورده.
خلاصه صبحونه رو زدیم منم که خونه گفته بودم شمالم اما دلم نمیخواست خونه اینا بمونم گرچه کسی بهم چیزی نگفته بود اما دلم یه جوری بود همین موقع صدای زنگ تلفن اومد و نیما بعد چند دقیقه اومد و گفت که باباش قراره بیاد ایران مهسا خورد تو ذوقش و گفت آخه اینا مگه تازه نرفته بودن نیما گفت آره فقط بابا داره میاد با کنجکاوی پرسید پس مامان چی؟ بهار خندید و گفت حتماً برا خودش دوست پسر خوشکل پیدا کرده باباتونو ول کرده منم به زور خودمو نگه داشتم مهسا یه چشم غره به بهار کرد و فهمیدم بهش اعلان جنگ داده بهارم اخم کردو گفت بی جنبه شوخی کردم مهسا گفت یعنی چی ؟ یعنی مامان نمیاد؟ نیما که داشت لبخند میزد و گفت نگران نباش بابا ظاهراً داره یه ویلا تو بابلسر میخره مظاهری کاراش رو ردیف کرده و قراره بیاد ببینه و اگه خوشش اومد بخره. با این حرف مهسا کلی خوشحال شد و گفت آخ جون بعدش برگشت روبه منو گفت ظاهراً دروغی که دیشب به خونتون گفتی داره حقیقت پیدا میکنه من کمی شک کردم اما اون سه تا زدن زیر خنده بعد رو کردم بهشون گفتم عذر میخوام دوستان اما میخواستم بگم اگه کاری با من ندارید من برم که دیدم همه دارن منو نگاه میکنن انگار یه انسان اولیه رو با چماغ روی دوشش دیده باشن گفتم چیزی شده؟ بهار گفت آخه تازه مگه نیومدی منم گفتم مگه شماها کارو زندگی ندارید؟؟؟بعدش فهمیدم چقدر احمقم که این سوالو دارم از اون بچه پولدارا میپرسم مهسا اومد و دست منو گرفت و اورد تو حیات در رو آروم بست و یه لب طولانی ازم گرفت که کمی گیج شدم از این کارش اما به روی خودم نیاوردم گفت ببین بابای من قراره فردا صبح بیاد بعد تو میخوای بری؟ گفتم خب چیکار کنم؟ نمیتونم بمونم که؟ گفت چرا نمیتونی ؟ گفتم خب بابات بیاد چی بهش بگم ؟ بگم دوست پسر دخترتم اومدم دارم سربارتون میشم اخمی کرد و گفت آخه پدر من اصلاً همچین آدمی نیست نگران چیزی نباش گفتم یعنی چی؟ گفت خب پدرم زیاد گیر نمیده فقط چندباری باید امتحانت کنه گفتم امتحان ؟ گفت آره حالا خودت میفهمی داشتم مثل عقب مونده ها مهسا رو نگاه میکردم و توشک این خونواده بودم که مهسا گفت پهلوون کجایی؟؟گفتم چی چی شده؟ گفت هیچی بابا مارو باش رو دیوار کی داریم چوب خط میکشیم زدم زیر خنده و گفتم حالا اینجوریه؟؟ گفت آره پهلوون پنبه همینجوریه ؟ بعدش بدو بدو رفت تو منم فهمیدم دلش میخواد که دنباش برم رفتم تو و با یه حرکت گرفتمش تو بغلم و به طوریکه یکدستم زیر زانو هاش و دست دیگم زیر گردنش بود بلندش کردمو آوردم گذاشتمش روی مبل و یه بوسه به لبش زدم.
گفت میمونی دیگه؟ گفتم مگه چاره ای جز این دارم (ولی خداییش خودمم دلم میخواست بمونم ) نیما اومد و بهم گفت مجید میای بریم شنا گفتم آره خوبه حالا کدوم استخر؟ خندش گرفت و گفت استخر بابام گفتم عجب بابایی داریااا استخرم داره ؟؟ حالا دیگه هر سه شون داشتن به اسکول بودنم میخندیدن مهسا گفت پهلووون طبقه پایین رو میگه منم برای این که کم نیارم گفتم استخر، استخر پایین و بالا نداره دیگه بیا بریم نیما جان که اینا ظاهراً میخوان باهم تنها باشن یدفعه بهار گفت کجا بریم اینا میخوان تنها باشن ؟ ماهم میایم گفتم باشه فقط حواستون باشه گشت ارشاد نبینتموناا هرسه زدن زیر خنده ....
پایان قسمت هفتم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#9
Posted: 14 Aug 2012 18:50
قسمت هشتم : نویسنده jk5267
منو نیما اول رفتیم ولی اونا نیومدن وقتی رسیدیدم کنار استخر من یادم اومد مایو ندارم گفتم نیما من چیز ندارم گفت میدونم الان میرم میارم گفتم دمت گرم نشسته بودم و تو کف این خونواده و این تجهیزات بودم که دیدم مهسا و بهار با یدونه سوتین و مایو اومدن تو منم زدم خودمو به کوچه ی علی چپ اما ظاهراً این کوچه ظرفیتش پر بود و نتونستم وارد بشم خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین بهار و مهسا بدو بدو اومدن و درحالی که دست همدیگرو گرفته بودن پریدن تو آب منم خوشم اومد و کمی لبخند زدم به هیکل سکسی بهار یه نگا کردمو دیدم با این که چند سالی از منو مهسا کوچیکتره اما چیزی از مهسا کم نداره فقط کمی کونش و کمی هم سنش کوچیک بودند البته نسبت به مهسا. در همین حال نیما رو دیدم که اومد و گفت بیا دیدم یه مقدار آت و اشغال گرفته دستش با یه مقدار مشروب و یه بسته سیگار دستشه و تعارف کرد گفتم مرد حسابی من گفتم برو واسم سیگار بیا؟ توقع داری با شلوار بپرم تو آب خندید و گفت پس معطل مایو بودی گفتم نه پس وایستاده بودم تو بیای و بغلم کنی بعد باهم بریم شنا کنیم هرسه خندیدن و گفتم زودباش دیگه برو یه مایو بیار نیما برگشت روبه مهسا و گفت مال من که اندازه تو نیست باید برم مال داداش رو بیارم مهسا نگاهم کرد منم یاد قضیه افتادم و گفتم مشکلی نیست زودباش برو با این که تاکید کردم سریع باش اما خیلی آروم قدم بر میداشت، رفت یه مایو آورد داد به من و منم تیشرت سفید رنگی که تنم بود رو در آوردم و همون لحظه دیدم بهارو مهسا زل زدن به سینه ها و بازو های من که بهار زیر لب گفت خوش به حالت مهسا و مهسا یه پوزخند از روی شیطنت بهم زد منم بعد از پوشیدن مایو رفتم عقب واومدم و پریدم تو آب اما این وسط نیما رو ندیدم اینور و اونورم رو نگاه کردم دیدم بله نیما هنوز نرسیده داره با سینه های بهارو ور میره دیگه خجالت و حجب و حیام ریخته بودگفتم ای بابا خسته نشدی هنوز بذار یه مدت بگذره برا همینه که انقدر لاغر موندی دیگه نیما خندید و گفت حسودی ممنوع لجم گرفته بود میخواستم دق و دلیمو سرش خالی کنم اما مهسا اومد و بغلم کردو گفت ولشون کن بیا اینجا دیدم بله ظاهراً خواهرو برادر خیلی تو کف بودن ما خبر نداشتیم گفتم شنات تا چه حدی خوبه؟ گفت چطور؟ گفتم آخه میخوام یکم شیطونی کنیم گفت باشه بیا مسابقه گفتم آخه اینجا که خیلی کوچیکه و نمیشه مسابقه داد گفت خب چیکار کنیم گفتم الان میگم رفتم از زیر آب و از پاهاش گرفتمو کشیدمش پایین و زیر آب بغلش کردم نگام کردو یه لبخند زود دستاشو دور گردنم حلقه کرد رفتیم زیر آب اما هنوز داشتم تو ابرا واسه خودم چرخ میزدم که متوجه شدم مهسا داره با یه حالت غیر طبیعی نگام میکنه برا همین سریع کشیدمش از آب بیرون و یه نفس عمیقی زدو گفت خفه شدم بابا !!
گفتم عیب نداره اب برا سلامتی خوبه گفت آب آره اما آبی که با آب کس و کیر این دوتا مخلوط شده نه زدم زیر خنده و گفتم حالا بیا بغلم گرفتمش تو بلغمو یکم ازش لب گرفتم میدونستم خستس برا همین هیچ اصرای برای سکس نکردم اونم هیمنطور بعد از این که کلی شنا کردیمو من سر به سر این نیما گذاشتم و کمی از آب مخلوط با آب کیر خودشو آب کس بهار و آب های معدنی دیگه بهش خوروندم اومدیدم بیرون و نشتیم روی صندلی های پلاستیکی که کنار استخر بود و روی میزهم انواع آت و آشغال مثل سیگار و ورق های بازی (ما اون زمونا بهش میگفتیم پاسور) اومدیم نشستیم و من طبق معمول یه نخ سیگار روشن کردمو نشسته بودم رو صندلی که یادم اومد باید الان بدنم حسابی نرمه برای همین شروع کردم به رفتن شنو روی زمین خیلی حال میداد یاد استادم افتادم که میگفت شنو دوای هر دردیه. اینا هم با دیدن این صحنه خیلی حال کردن بعدش که اومدیم بیرون و قرار شد بعد از ظهر بریم یه سر بیرون چرخی بزنیم خلاصه اون روز گذشت و شب شد و رفتیم بیرون و حسابی شیطونی کردیم ....
پایان قسمت هشتم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#10
Posted: 16 Aug 2012 18:09
قسمت نهم : نویسنده jk5267
وقتی برگشتیم من تو حالت طبیعی به خاطر استفاده ی بیش از حد مشروبات الکلی نبودم برای همین گفتم برم یه دوش آب یخ بگیرم رفتم تو حموم و شیر اب رو باز کردمو تن لشموکشیدک زیرش باور کنید خیلی میچسبه وقتی خیلی داغ باشی و بیای زیر آب یخ همین کار حالمو جا آورد و اومدم بیرون و دیدم شام سفارش دادن دارن آماده میکنن که بریم بخوریم بهار گفت مجید برو این نیما رو بیار گفتم مگه کجاست گفت از وقتی اومده رفته تو اتاق و خوابیده فهمیدم اونم مثل من حالش بد شده رفتم تو اتقاش و دیدم روی تخت دارز کشیده و خوابیده رفتم بال سرشو گفتم پاشو پاشو که زیاد خوابیدی زودباش پاشو بریم شام بخوریم دیدم هیچ صدایی نیومد گفتم تنبل خان پاشو دیگه باز صدایی نیومد اینبار نگرانش شدم و بلند داد زدم پاشو پسر پاشو اما صدایی نیومد انداختمش روی کولم سریع اومدم پایین و گفتم مهسا زودباش این حالش بده باید ببریمش دکتر گفت یعنی چی حالش بده؟ این که تا الان خوب بود؟ گفتم وقت سوال پرسیدن نیست بپر زود لباس بپوش باید بریم. بهار اومد وتا دید اوضاع بی ریخته سریع لباسش رو پوشید و رفت ماشینو روشن کرد منم بردمش انداختم تو صندلی عقب و گفتم شما پشت سر من بیاید خلاصه یه بیمارستان خصوصی نزدیک بلوار بود منم میشناختمش آدرسش رو به بهار دادمو گاز ماشینو گرفتم طوری رفتم که نفهمیدم کی رسیدم سریع بستریش کردنو دکتر ازم پرسید چی خورده گفتم هیچی بابا ظاهراً چند لیوان مشروب زده دکتر خندیدو گفت پسر جون منو سیا نکن من خودم زغال فروشم چه قرصی خورده که اینطور حالش بد شده؟ گفتم باور کنید من نمیدونم اما الان خواهرش میاد و میتونید ازش بپرسید بعد چند دقیقه اینا اومدن ومن گفتم این چی خورده که بهار با ترس و لرز جواب داد هیچی گفتم دکترش میگه این یه چیزی خورده سریع بگید شاید تونستیم کمکش کنیم بهار گریش گرفت و گفت بخدا فقط چندتا قرص خورده گفتم چه قرصی گفت نیمدونم از اینا بود منم قرصو گرفتمو سریع رفتم پیش دکتر و قرص هارو دادم دکتر حول شد و سریع به چندتا پرستار گفت که باید معدشو شستشو بدیمو ... بعدم رفتنو شروع کردن وقتی دکی اومد بیرون سریع رفتم پیشش و گفتم حالش چطوره گفت خدا بخیر کرد. گفتم خدارو شکر دکتر گفت امشبو اینجا میمونه و میتونید فردا ببریدش خونه رو کردم به مهسا و گفتم شما برید من پیشش میمونم بهارو مهسا هم هرکدوم خواستن بمونن که دکتر گفت نیازی نیست کسی پیشش باشه بهتره بذارید استراحت کنه اینو که گفت من به زور تونستم این دوتا خانوم رو راضی کنم و ببرم خونه و بهار و مهسا با کلی دلهره و نگرانی خوابیدن اما خودم رفتم تو حیاط و نشستم زیر نور ماه و یه سیگار زدمو به اتفاقات این چندروزه فکر میکردم که نفهمیدم کی صبح شد ، همه بیدار شدن صبحونه رو زدیم و اومدیم حاضر بشیم تا بریم دنبال نیما که ازوانجا هم بریم فرودگاه دنبال پدرش منم فقط یه تیشرت طوسی پوشیده بودم که هیچ آرم و نوشته ای نداشت و کاملاً سینه هام معلوم بود و بازو هام که دیگه نگو راستش خیلی برای بدست آوردن و جور کردن این بدن زحمت کشیده بودمو به قول معروف طبیعی بود برای همین به خودم افتخار میکردم و دوست داشتم همه تو کفم باشن.
خلاصه رفتیم و نیما رو هم با اون حال بدش برداشتیم و رسیدیم فرودگاه امام من کمی استرس داشتم برای همین عقبتر از همه میرفتم بعد چند دقیقه دیدم این سه تا دارن مثل دیوونه ها میپرن بالا و پایین ودست تکون میدن خندم گرفته بود بعد فهمیدم دارن به پدرشون آدرس میدن خلاصه رفتیم پیش پدرش و پدرش وقتی منو دید گفت سلام جوون چطوری؟ و بعد احوال پرسی مهسا گفت که دوستم ، مجید. باباش یه مشت زد تو سینم که آخ هم نگفتم و گفت به به چه دوستی به این میگن دوست نه اون... حرفشو ادامه نداد و اومدیم خونه اما من روم نمیشد برم تو خونشون برای همین به مهسا گفتم ماجرا رو اونم گفت باشه پس با ماشین برو و ساعت 5 بعد از ظهر بیا تا بریم شمال گفتم باشه رفتم با ماشینو یه چرخی تو خیابونها زدم و قصد داشتم چند تا جنده سر راهی رو هم بردارم برم یه جایی و خلوت کنم اما پشیمون شدم خلاصه ساعت شد پنج و من دقیقاً جلو در خونشون بودم مهسا زنگ زد و گفت کجایی ؟گفتم پات رو برداری میبینی منو گفت لوس نشو مجید کجایی ؟ گفتم دم در خونتون انگار منتظر همین حرفم بود و بلند گفت نگفتم بعدش گوشی رو قطع کرد خلاصه اومدن و دیدم فقط مهسا و باباش هستش با یه چمدون رفتم چمدونو گذاشتم تو صندوق و اومدیم نشستیم که بابای مهسا گفت دخترم بشین جلو نمیدونم چه قصدی داشت اما مهسا قبول کرد و اومد نشست پیشم خلاصه راه افتادیم و طرفای 10-11 بود رسیدیم ویلای دوست و وکیل پدر مهسا که بهش مظاهری میگفتن رفتیم و شب و گذروندیم صبح شد و قرار شد که اینا توی یه بنگاه معاملاتی کار خرید ویلا رو تموم کنند که منم باهاشون رفتم بعد قرارداد رفتیم ویلا رو تحویل گرفتیم واقعاً که چه ویلایی بود خیلی لوکس و شیک و تر تمیز پدر مهسا گفت نمیتونم زیاد بمونم میخوام برم مهسا دلش گرفت و گفت مگه تازه نیومدی پدرش هم گفت قربون دل دخترم برم خیلی زود با مامانت بر میگردم میخوام این ویلارو به عنوان هدیه تولد بهش بدم و از این موضوع فقط شما دوتا خبر دارید مهسا خوشحال شد و گفت باشه بابایی. فرداش اومدیم تهران و بعد از ظهرش پدر مهسا رفت آمریکا البته پروازش باید اول میکرفت لندن و بعد از اون میرفت آمریکا. ما هم اومدیم پیش نیما و بهار که هنوز نیما حالش خوب نشده بود وقتی رسیدیم ماجرا رو براشون تعریف کردیم و قرار شد که همون شب همگی بریم ویلای جدیدشون .
پایان قسمت نهم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!